انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 6 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

اغواگران ۲


مرد

 
قسمت چهل و نهم

مژگان : خوب من بلد نيستم
سينا : اگر اجازه بدين من اينكار رو براتون انجام ميدم
مژگان : شما لطف ميكنيد
سينا شروع كرد به انجام كارهاي ديگه اي ، نزديك 30 دقيقه طول كشيد، تو اين مدت سينا يكم آرومتر و كم و بيش نطقش هم بازتر شده بود ، صحبتهاي درسي و كاري با مژگان ميكرد ولي سعي ميكرد خيلي خيلي محترمانه باشه و كمتر هيز ميشد ، منم همش شنونده بودم ، بعد از به قول سينا آبديت شدن سيستم گفت : خوب خانم امري ديگه باشه در خدمتم ؟
مژگان لبخندي زد و گفت : مرسي ، شما واقعا لطف بزرگي كردين
سينا در حالي كه از روي صندلي بلند ميشد گفت : خواهش ميكنم
مژگان رو به من گفت : بايد از بهزاد جون هم بابت آشنا كردن شما با من تشكر كنم
من با لبخند و كنايه گفتم : بله درسته ، شما هر دو نفرتون بايد از من تشكر كنين
رنگ سينا قرمز شده بود ، مژگان دستش رو جلوي سينا برد و گفت : از داشتن دوست خوبي مثل شما خوشحالم
سينا كه اصلا انتظار اينو نداشت مژگان به اين سرعت صميمي باهاش بشه با استرس زياد دستش رو جلو آورد و گفت :‌ممممن بيشتر
بعد از اينكه برگشتيم پايين من و سينا از مژگان خداحافظي كرديم و خارج شديم ، هنوز كامل از خانه دور نشده بوديم كه سينا با هيجان وصف نشدني گفت : واي بهزاد باهام دست داد ، باورم نميشه ، چه دستهاي نرمي داشت ، واي پسر
من : به نظرم اونم خيلي از تو خوشش اومده
سينا : پسر چقدر خوشگله ، چه بدن قشنگي داره ، چقدر خوش برخورد هستش
من : دوست داري بيشتر باهاش قاطي بشي ؟
سينا : خوب بگم نه كه دروغ گفتم ، ولي ......
من : ولي چي ؟
سينا : مژگان خانم دوست مشتركمون هستش
من : خوب باشه
سينا : نميدونم شايد الانش هم به خاطر تو با من دوست شده
من : بعيد ميدونم ، چشاش كه چيز ديگه اي ميگفت
سينا : جدي ؟ تو چي فكر ميكني ؟
من : مطمئنم راحت ميتوني تصاحبش كني
و بعد در حالي كه قصد جدا شدن ازش رو داشتم گفتم : خوب حالا نوبت تو هستش
سينا : نوبت چي ؟
من به كونش اشاره كردم و گفتم : منو با اون آشنا كني
سينا خنده اي كرد و گفت : هر وقت تو بخواهي من حاضرم
و بعد در حالي كه سرش رو بهم نزديك ميكرد دستش رو آروم به كونم زد وادامه داد : اتفاقا منم دلم تنگ شده براش
با هم دست داديم و با خنده از هم خداحافظي كرديم ، وقتي خونه رسيدم مژگان تعويض لباس انجام داده بود و داشت جمع و جور ميكرد ، وقتي ديدمش گفتم : خوب پسر مردم رو ديونه خودت كرديا
مژگان خنده اي كرد و آمد جلو و گفت : جدي ؟ چي ميگه ؟
من : حسابي هوايي شده
مژگان : خوب چي ميگفت ؟
من : خيلي ازت تعريف كرد ، ميگه همه جوره آس هستي
مژگان قيافه اي گرفت و با ادا گفت : خوب اينا واقعيت من هستش ، كاريشم نميشه كرد
در حالي كه داشتم ميرفتم بالا تو اتاقم تا لباسم رو عوض كنم گفتم : بيچاره همش ميگه دوست مشتركمون
مژگان لبخندي زد وخيلي آروم و با احساس گفت : خوب مگه دروغ گفته
من هميشه از نوع نگاههاي مژگان ميتونستم حسش رو تشخيص بدم ، الان هم مژگان ميخواست به نوعي ازم تشكر كنه و معلوم بود از اينكه مسبب آشنايي با سينا شدم خوشحاله ، هنوز دو تا از پله ها رو بيشتر بالا نرفته بودم كه مژگان اومد و اولين پله ايستاد و سرش رو جلو آورد و از لبم يك بوس كوتاه گرفت و ادامه داد : تو هميشه جاي خودت رو پيش من داري ، و مطمئن باش هيچ كس نميتونه اونو ازت بگيره
و در حالي كه يكم دور ميشد ادامه داد : ولي بايد اعتراف كنم تا حالا از هيچ پسر غريبه اي به اندازه سينا خوشم نيومده
من كه هميشه شوخي رو با جدي قاطي ميكردم با دستم مثلا كون رو نشون دادم وگفتم :‌اون كه آره ، بدن سينا رو كمتر پسري داره
مژگان كه حركت دستم رو ديده بود مثل فشنگ بهم رسيد و بغلم زد ، خودكار لبامو روي هم قرار گرفت و مژگان از پشت دستاشو روي كونم گذاشته بود و فشار ميداد ، وقتي لبش رو ازم جدا كرد گفت : از اون نظر كه تو نفر اولي
من : كي گفته ؟
مژگان : من ، مربي باشگات ، اون مرتيكه اردشير و از همه مهمتر دوست مشتركمون
من : اون نامردا كه بدطور ...........
مژگان كه منو زمين گذاشته بود گفت : نه كه تو هم بدت مياد ؟
من كه حالا چند تا پله رو بالا رفته بودم با ناز دخترونه اي گفتم : پيف نگو ، اصلا حالم بد ميشه
صداي خنده هردومون بلند شد ، مژگان به ادامه كارش پرداخت و منم رفتم تو اتاقم ، پدر و اشرف خانم برگشتن و گفتن كه شام ميخوایم بريم خونه عمه سهيلا ، كلا ديگه از اسم اونا هم حالي به حالي ميشدم ، يادآوري كون دادنم به ارشير ، گاييده شدن اشرف خانم توسط اون نامرد ، و از همه مهمتر اينكه حالا ميدونستم اون كيري كه كون من و اشرف خانم رو گاييده بود غير عمه از حق كون شراره هم دراومده .
مژگان همش غرغر ميكرد كه طول ميكشه تا حاضر بشه ، پدر گفت : عجله نكن ، منم يك كاري بيرون دارم تا نيم ساعت ديگه ميام
و از خونه بيرون زد ، من ومژگان ميخواستيم سريع بالا بريم تا آماده بشيم كه اشرف خانم گفت : بهزاد يك لحظه ميايي تو اتاق كارت دارم ؟
من : بله حتما
و دنبالش رفتم تو اتاقشون ،مژگان هم رفت بالا .
اشرف خانم گفت : بهزاد ميشه يك خواهشي ازت كنم ؟
من : امر بفرماييد شما
اشرف خانم يكم منمن كرد و گفت : راجب خونه سهيلاشونه



شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
قسمت پنجاه ام

من كه حدسم ميرفت همش برميگرده به ديدن سكس اون با اردشير گفتم : من كه قبلا گفتم اصلا مشكلي ندارم
اشرف : ميدونم ، ولي ميخوام با مژگان صحبت كني و ازش بخواهي عكسل العملي نشون نده و بد رفتاري نكنه
من : خيالتون راحت ، اون با من
اشرف خانم اومد جلو و بغلم كرد ، دوباره سرم بين سينه هاي خوردنيش قرار گرفت و ناخودآگاه گفتم : اوه ه ه
اشرف خانم كه متوجه اين صدا شد منو از خودش جدا كرد و آروم گفت : اي بدجنس ، باز سوء استفاده كردي ؟
من در حالي كه ازش دور ميشدم آروم گفتم : دوستتون دارم اشرف خانم
و اونم گفت : منم همينطور عزيزم
پشت اتاق مژگان كه رسيدم در زدم و مژگان بعد از اينكه صدامو شنيد اجازه داد داخل برم ، دختره با سوتين و شورت داشت جلوي آيينه آرايش ميكرد ، سريع در رو بستم و گفتم : ديونه نميگي مادرت هم با من باشه ؟
مژگان خيلي عادي گفت : خوب باشه ، مگه چي شده
من : چي شده ؟ ، اگر ازت بپرسه با شنيدن صداي من با اين وضع چرا بهم اجازه دادي بيام تو چي ؟
مژگان دست از آرايش كردن برداشت و بهم نگاه كرد وآروم گفت : نميگه ، تازه هم بگه ، بهش ميدوني چي ميگم ؟
من : چي ؟
مژگان بهم نزديكتر شد و گفت : بهش ميگم اين از كوس دادن به يك مرتيكه كه بهتره
دستم سريع روي دهنش گذاشتم و گفتم : بابا غلط كردم ، تو چقدر بد دهن شدي
و بعد وقتي به ادامه آرايشش پرداخت گفتم : مژگان يك خواهشي ازت كنم قبول ميكني ؟
مژگان : چه خواهشي ؟
من : حالا بگو قبول ميكني ؟
مژگان : بگو ، باشه
من : قول بده
مژگان نگاهي محكم بهم كرد و گفت : حرفت رو بزن
من : آخه ...
مژگان دست به كمرش زد و گفت : ميگي يا نه ؟
من : ترا خدا رفتيم خونه عمه بد اخلاقي نكن
مژگان : مامي ازت خواسته ؟
من : هم اون و هم خودم
مژگان : هان چيه تو هم به اون مرتيكه بدهكاري ؟
من : مژگان ؟
مژگان دست از آرايش كردنش برداشت و بدون حرف به آيينه نگاه كرد و بعد از مكثي طولاني گفت : ببخشيد
و بعد رو به من گفت : نگران نباش ، درسته اون مرتيكه ترتيب هر سه نفرمون رو داده ، ولي من اين آرامش رو دوست ندارم بهم بخوره
ازلپش بوسي گرفتم و به سمت در رفتم كه مژگان ادامه داد : ولي مثل هميشه نميتونم بهش احترام بزارم
خنده اي كردم و گفتم : مرسي خوشگله

عمه سهيلا مثل هميشه سكسي لباس پوشيده بود و منم كلا ديدم عوض شده بود و به نوعي از هيز بازي خوشم ميامد ، اثري از شراره نبود ، يكم كه گذشت پدر از اردشير پرسيد كه شراره كجاست ، خونه اونا دو طبقه بود و طبقه بالا رو مبله كرده بودن براي مهمونهايي كه از شهر ديگه مياين و بيشتر در اختيار شراره قرار داشت ، اردشير خان گفت شراره بالا هستش و داره يك كيكي درست ميكنه كه نمي خواسته مادرش طرز تهيه اونو بدونه و مي خواد همه رو مثلا سوپرايز كنه .
يكم كه گذشت اشرف خانم گفت :كمكي نميخواد ؟
عمه رو به مژگان گفت : عمه جون ميري يكسري بزني ببيني چيكار ميكنه ، يه موقع كاري دست خودش نداده باشه
مژگان لبخندي زد كه مصنوعي بودنش براي من بيشتر واضح بود و گفت : چشم عمه جون
و بلند شد كه بره ، اشرف خانم بلافاصله به من گفت : ميخوايي تو هم برو باهاش
كه مژگان با علامت سر ازم خواست برم ، تو راه پله بهش گفتم : ناراحت شدي ؟
مژگان : براي چي ؟
من : همين كه ازت خواستن بري بالا ؟
مژگان : نه بابا
من : از شراره هم خوشت نمياد ، درسته ؟
مژگان ايستاد و بهم نگاهي كرد و گفت : نه ، چرا اينطور فكر ميكني ؟
من : خوب آخه گفتم شايد ...
كه نذاشت جمله من تموم بشه و گفت : نه ، اتفاقا ، شراره رو خيلي دوسش دارم
من : آخه تو برخورداتون اينو نشون نميده
مژگان : خوب بعضي وقتها هر دو مخامون پريود ميشه
و بلند زد زير خنده ، جلوي در كه رسيديم مژگان زنگ آپارتمان رو زد ، صداي شراره اومد كه گفت : كيه ؟
مژگان با علامت دست منو به سكوت واداشت و گفت : در رو باز كنين ، پليس
صداي خنده بلند شراره اومد كه با ادا گفت : بخدا ما كاري نكرديم
مژگان صداشو يكم پايين آورد و گفت : حالا در رو باز كنين تا معلوم بشه
شراره : شما اسلحه تون هم دنبالتونه ؟
مژگان آروم گفت : آره خانم ، اونم چه اسلحه اي
شراره : اسلحه بزرگه رو آوردين يا كوچيكه ؟
من نگاه تندي به مژگان كردم كه اون منو به اونطرفتر كشوند و آروم بيخ گوشم گفت : كنار وايسا تا دست اين دختره هم جلوي تو رو كنم
من : ناراحت نشه ؟
مژگان در حالي كه ميخواست جواب شراره رو بده با سر منو به كناري هدايت كرد و بعد به شراره گفت : اونش بستگي به خودت داره ، كدومش رو ميخواي ؟



شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
قسمت پنجاه و یکم

صداي گردش كليد كه اومد من خودم رو چفت ديوار كردم كه مژگان كامل جلوي در رو گرفت و به محض باز شدن در پريد داخل ، جرات نميكردم از كنار ديوار جدا بشم ، از صداهايي كه ميومد مشخص بود بهم چسبيدن و ميشد حدس زد دارن لب ميگيرن ، يكمرتبه صداي شراره اومد كه گفت : در رو ببند تا من برم گاز رو كمترش كنم
مژگان : باشه
و بعد ديدم كه اومد بيرون و با اشاره ازم خواست برم داخل ، خوشبختانه ورودي خونه طوري بود كه با يك راهروي حدود 2 متري شروع ميشد و عملا هيچ كس از توي اتاقها واشپزخانه و پذيرايي ديدي بهش نداشتن ، مژگان بعد از ورود من در رو بست و سريع گفت : مواظب باش نبينتت
از صدايي كه اومد مشخص بود مژگان و شراره دوباره بهم رسيدن ، ولي كجا بودن اينو نميتونستم بفهمم ، حدود 2-3 دقيقه اي گذشت كه صداي آه و اوهش داشت در ميومد ، اولين جمله رو شراره گفت : واي دختر چقدر هوست رو كرده بودم
مژگان كه معلوم بود داره جاهايي از شراره رو ميمالونه گفت : چقدر گنده شدن اينا ، معلومه حسابي بهشون ميرسي
شراره كه شهوت تو صداش موج ميزد گفت : اگه بدوني اين دوست پسر جديدم چه حالي بهم ميده
مژگان : پس كوس و كون رو حسابي به باد دادي ؟
اوف اوف شراره بيشتر بيشتر ميشد و در همين حال گفت : واي نگو ، هميشه كيرش جلوي چشمامه
ديگه منم راست كرده بودم و طاقتم ازتنها شنيدن به سر اومده بود ، يواش يواش خودم رو به لب ديوار رسوندم و سرك كشيدم ، واي چي ميديدم ، شراره به شكم روي دسته مبل تكيه داده بود و مژگان بهش چسبيده و داشت سينه هاش رو ميماليد ، كيرم ديگه به نهايت شق شدن خودش رسيده بود ، مژگان يكمرتبه دامني كه پاي شراره بود رو پايين كشيد ، شورتي كه من پاي شراره ديدم بيشتر شبيه نخي بود كه لاي چاك كونش پنهان شده بود ، مژگان به كون سفيد و كردني شراره چنگ زد و گفت : دختر كونت واقعا كردن داره ها ، بي خود نيست پدرت هم از خيرت نگذشته
شراره : نه اينكه تو را نكرده
مژگان دستش رو از پشت لاي پاي شراره گذاشت و گفت : كوست هم خيس شده جنده خانم
شراره : كوس من هميشه خيسه
انگار مژگان حس كرده بود دارم نگاش ميكنم ، سرش رو به طرف من گرفت و چشمكي زد و دوباره به مالوندن شراره تو همون وضع ادامه داد و گفت : شراره دوست داري يكي ديگه به بكنات اضافه كني ؟
شراره : يكي چيه ، من دوست دارم روزي يكي اضافه كنم
مژگان چند تا سيلي روي كون ژله اي و زيبا شراره زد و ادامه داد : اون كه آره ، تو تنها جنده فاميلي كه كير سيرت نميكنه
شراره كونش رو تكون تكون داد و جواب داد : بعيد ميدونم اينطور باشه
و بعد سرش رو به طرف عقب برگردوند كه من سريع پشت ديوار پنهون شدم ولي صداش رو شنيدم كه ادامه داد : خودت هم ميدوني ، حداقل چندتايي كه دوروبره ما هستن همشون براي كير حاضرن جونشون رو بدن
مژگان : نخيرم ، من اينطور نيستم
شراره : تو كه دختر نيستي ، فقط اندامت شبيه دختراست
مژگان : حالا نگفتي دوست داري يكي ديگه بكنتت ؟
شراره : آره ، خيلي
مژگان :‌جدي ميگما
يك لحظه احساس كردم تغييراتي تو وضعيتشون ايجاد شد ، چون صداي تحركاتي اومد ، براي لحظاتي سكوت برقرار شد و بعد صداي شراره كه گفت : واقعا ؟ كي هستش ؟
مژگان : مگه براي تو فرقي ميكنه ؟
شراره : جون من بگو ديگه
مژگان :‌ يك پسر خوب و دوست داشتني
شراره : دوست پسرته ؟
مژگان خنده اي كرد و گفت : دوست پسرم ؟ آخه ديونه تو كه ديدي من با پسري باشم ؟
شراره : پس كيه ؟
صداي قدم زدن اومد و يك لحظه مژگان تو ديد من قرار گرفت و همونجا ايستاد و رو به شراره كه نميدونستم تو چه وضعيتي قرار داره گفت : آشنا هستش
شراره : خوب كي هستش ؟ بگو ديگه
مژگان رو به من كرد و با اشاره ازم خواست جلو برم ، من قدرت حركت نداشتم كه صداي شراره اومد : مژگان ، اونجا كسي هستش ؟
و به سرعت خودش رو به مژگان رسوند ، صداي جيغ شراره به قدري بلند بود كه مطمئن بودم پايين هم شنيدن ، شراره با شورتي كه فقط جلوي كوسش با يك پارچه توري مثلث شكل قرمز پوشيده شده جلوم ايستاده بود ، حدسم از رسيدن صداي جيغش به پايين درست بود چون بلافاصله صداي عمه اومد ، مژگان مثل فشنگ خودش رو به بيرون آپارتمان رسوند و گفت : چيزي نيست ، اين دختره جنبه شوخي نداره
صداي غرغر عمه اومد و بعد با بسته شدن در دوباره ما 3 تا تنها شديم ، شراره كه از شوك خارج شده بود تازه متوجه لخت بودنش شد و از ديدم خارج شد و رفت تو اتاق ، مژگان خنده بلندي كرد و در حالي كه سعي ميكرد منو به داخل هال بكشه به صورتي كه مخاطبش شراره باشه گفت : بله رو نميگي بالاخره ؟
اينهمه تسلط و ريلكسي مژگان اونم تو وضعيتي كه نميشد عكس العمل شراره رو حدس زد خيلي برام جالب بود ، مژگان به طرف اتاق ميرفت كه من آروم گفتم : من ميرم پايين
مژگان اخمي بهم كرد و گفت : خرابش نكن ديگه ، بشين



شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
قسمت پنجاه و دوم

به قدري امري و محكم اينو گفت كه جرات اطاعت نكردن رو نداشتم ، حالا مژگان و شراره تو اتاق بودن و من فقط صداي پچ پچ اونا رو ميشنيدم ، يكم كه گذشت صداي خنده هاي گاه گاه هردوشون خيالم رو راحتر كرد ، كم كم صداهايي كه از تو اتاق بگوش ميرسيد مشخص ميكرد مژگان دوباره سرشاخ شراره رو گرفته و داره اذيتش ميكنه ، خودم رو به دراتاق نزديكتر كردم ، صداشون رو ميتونستم حالا بشنوم ولي جرات سرك كشيدن رو نداشتم ،صداي شراره رو شنيدم كه گفت : بزار لباسمو بپوشم ؛نگي بياد تو
مژگان : نميخواد بپوشي
شراره : نه من خجالت ميكشم ، اصلا تو خودت از بهزاد خجالت نميكشي ؟
مژگان : حرف مفت نزن ، بهت گفتم من باهاش راحتم
شراره : اي اگه راست ميگي پس خودت هم لخت شو
مژگان : من كه نميخوام باهاش بخوابم
شراره : باشه ، مگه نميگي راحتي پس لباساتو در بيار
مژگان : من لخت بشم بهزاد رو صدا بزنم ؟
واي كيرم داشت شلوارمو جر ميداد ، مژگان تونسته بود مخ شراره رو براي سكس با من بزنه ، تو ذهنم داشتم گاييدن اونو تجسم ميكردم كه در باز شد ، مژگان كه دكمه هاي مانتوش باز بود از اتاق بيرون اومد و رو به من گفت : حاضري ؟ بيا تو
و تا خواست داخل بره شراره در رو بست ، مژگان : ديونه پس چرا در رو بستي ؟
شراره : شرطمون يادت نره
مژگان : باز كدوم شرط ؟
شراره : تو هم مثل من ، لباسات
مژگان دندوناشو بهم فشاري داد و آروم طوري كه شراره نفهمه بهم گفت : اينو بايد طوري بكني كه زمين رو گاز بگيره
و بعد بلند گفت : باشه در رو باز كن
شراره : اول تو لخت شو
مژگان بدون معطلي مانتو و بعدش تي شرت بلندي كه داشت رو درآورد ، واي ديدن سينه هاي بلوريش تو سوتين زيبايي كه تنش بود منو از ياد شراره خارج ميكرد ، مژگان كه نوع نگام فهميده بود از ديدنش لذت ميبرم با لحن خاصي گفت : هاي ، چته ؟ قراره اونو بكنيا نه من
و بعد شلوار لي تنگش رو هم درآورد ، حالا شاه كوس خونه ما فقط با شورت و سوتين داشت جلوم راه ميرفت ، حتي اگه شراره هم ديگه بهم پا نميداد مهم نبود ، تا همين جاش هم لذت ديدن اندام سكسي مژگان منو به اوج برده بود ، مژگان بالاخره تونست شراره رو راضي كنه در رو باز كنه ، و طولي نكشيد كه منو هم به داخل فرا خواند ، شراره زير ملافه اي روي تخت خوابيده بود و صورتش رو تو دستاش پنهان كرده بود ، مژگان وقتي ديد من لباس تنمه گفت : درش بيار ديگه
و بعد به شراره اشاره كرد و گفت : بيا اينم دختر عمه شما آماده كوس دادن
شراره يك جيغ كوتاهي زد و گفت : بي ادب
مژگان با يك حركت ملافه رو از تو دست شراره و از روش كشيد ، واي خداي من ، چه بدني داره اين دختر ، سينه هاش تو لباس نشون نميدادن اينقدر گنده باشه ، شراره كه تو عمل انجام شده قرار داشت چرخي زد و به شكم خوابيد ، كون سفيد و گنده با اون قوس زيبايي كه داشت كير هر مردي رو راست ميكرد ، حتما اردشير هم لخت شراره رو ديده بوده كه نتونسته از خير گاييدنش بگذره ، مژگان وقتي ديد من خشكم زده اومد نزديكم و شروع به لخت كردنم كرد و بعد رو به شراره گفت : تو هم بيا ديگه ، خودت رو لوس نكن ، هر كي ندونه فكر ميكنه اولين باره ميخواي كوس بدي
شراره نيم نگاهي به ما كرد و وقتي ديد دارم لخت ميشم نيشش باز شد و گفت : پسره بي ادب
فقط شورتم مونده بود كه در بيارم ، اين لوندبازيش طاقتمو سر آورد و به طرفش رفتم و دستمو روي كونش كشيدم ، چقدر داغ بود اين دختره ، مژگان ديگه از ما فاصله گرفت و رفت اونطرف تخت ، شراره كم كم دستشو رو برد طرف كيرم و از روي شورت شروع به ماليدن كرد ، با چرخوندن خودش و اومدن طرف من كاملا به كيرم مسلط شد و زحمت پايين كشيدن شورتم رو هم كشيد ، كنار تختش ايستادم و بهش اجازه دادم اولين بوسه رو به كيرم بزنه ، از اون موقعيت كاملا به كونش تسلط داشتم ، ساك زدن حرفه اي شراره نشون از تجربه بالاش ميداد ، مژگان هم كم كم خودش رو روي تخت كشوند و با دستش كوس و كون اونو ميماليد ، شراره انگار ميخواست كيرمو قورت بده ، طوري اونو ميك ميزد كه تمام جريان خون رو به طرف سر كيرم ميكشيد ، مژگان از روي تخت بلند شد و روي ميز آرايش تو اتاق رو ميگشت كه شراره بهش يك ميز پا تختي رو نشون داد و گفت : اونجاست
وقتي مژگان قوطي كرم رو آورد فهميدم لحظه گاييدن شراره رسيده ، مژگان شروع به چرب كردن سوراخ كون شراره كرد و اونم مدام كير منو ميخورد ، وقتي سوراخ آماده فرو رفتن كيرم شد مژگان به شراره گفت : همين روي تخت ؟
شراره از تخت پايين اومد و دستاش روي لبه اون گذاشت و گفت : اينطوري
من خودم رو پشت شراره رسوندم و تازه از اونجا متوجه شدم كه جلوي ما يك آيينه قدي بزرگ هستش كه راحت ميشه همه چي رو ديد ، مژگان يكم كرم روي كيرم زد و گفت : بجنب ، وقت زيادي نداريم
سر كيرمو با اون كرم چرب كردم و رفتم بين پاي شراره ، يكم كيرمو با سوراخش بازي كردم ، تا اون موقع من هيچي نگفته بودم،
با تنظيم سر كيرم روي سوراخ كون شراره اولين قدم رو برداشتم ، از تو آيينه شراره رو ديدم كه داره به من نگاه ميكنه ، وقتي چشمامون بهم افتاد لبخندي زدم و براش بوسي فرستادم ، با اولين فشار سر كيرم داخل رفت و ميشد از تو آيينه تغيير حالت شراره رو ديد ، شراره با آخي گفت : يواشتر
من : نترس ، هواسم هستش
دستامو دو طرف پهلوهاي شراره گذاشتم و با فشار دوباره اي يكم ديگه از كيرمو فرو كردم ، لمبرهاي سفيد و بزرگي كه داشتم كيرم رو بينشون فرو ميكردم جلو ديدم قرار داشت و از تو آيينه سينه هاي بزرگي كه راحت ميشد كير را بينشون قرارداد داشت بهم چشمك ميزد ، كم كم شروع كردم با همون مقدار فرو رفتن عقب ، جلو كردن ، شراره كم كم داشت ناله هاش بلند تر ميشد ، مژگان از پشت منو بغل زد و دستشو به دو طرف پهلوهاي شراره رسوند و تو يك حركت همه وزنشو روي من انداخت و مجبورم كرد به جلو برم و در حالي كه سعي ميكرد شراره رو نگه داره باعث شد همه كيرم يكمرتبه تو كون اون جا بگيره ، اگه دست خود شراره جلوي دهنش نبود حتما صداي جيغ و نالش رو پايين ميشنيدن ، مژگان نميذاشت من عقب برم و گفت : تكون نخور تا عادت كنه
و بعد از پشت من كنار رفت و خودش رو روي تخت كنار شراره انداخت و با نيشخند گفت : كونت جر خورد ؟
شراره كه راحت ميشد اشكش رو ديد بهش گفت : عوضي ، دارم ميميرم
مژگان چند تا سيلي روي كون اون زد و گفت : حرف مفت نزن جنده ،يعني تو با اون همه كيري كه خوردي هنوز درد داري ؟
من هم به صحبتهاي اونا گوش ميدادم و هم داشتم يواش يواش تلمبه زدن رو شروع ميكردم ، شراره تا رفت حرفي بزنه مژگان لبش رو روي لب اون گذاشت و همراه با شدت گرفتن تلمبه زدن من اجازه اعتراض رو بهش نميداد ، ديگه همه هواسم به كيرم بود ، كيري كه گاه گداري همشو از اون كون خوشگل بيرون ميكشيدم و با قدرت دوباره توش فرو ميكردم ، صدايي كه از برخورد بدنامون بوجود اومده بود همراه شد با ناله هاي شهوتي مژگان و شراره ، نميدونم از شدت حشري بودن بود يا درد كه شراره با صدايي نسبتا بلند گفت : بچه كوني كونمو پاره كردي
منم كه ديگه هيچي حاليم نبود گفتم : كونتو من پاره نكردم ، ولي الان دارم حسابي با كيرم پرش ميكنم
چسبيدن پهلوهاش بهم اين امكان رو ميداد با تمام قدرتم تو كونش تلمبه بزنم ، شراره به ملافه چنگ مينداخت و ناله ميكرد و كير منم سوراخش رو پر و خالي ميكرد ، اصلا نميخواستم ازش بپرسم آبمو كجا بريزم چون از همون اول اون كون گنده خودش جاشو نشونم داده بود ، شدت تلمبه زدن من به اوج رسيد و يكمرتبه با تمام قدرت آخرين فشار رو آوردم و كيرم رو تا دسته تو كون شراره فرو كردم و جريان داغ آبمو رو به داخلش سراريز كردم .



شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
قسمت پنجاه و سوم

موقع شام اشاره هايي بين مژگان با شراره رد وبدل ميشد و بيشتر مواقع شراره با ناز به من نگاهي با اخم ميكرد ، بعد شام اردشير با پدر بيرون رفتن و اشرف خانم و عمه هم با همديگه خلوت كرده بودن ، مژگان و شراره رفتن بالا و من تنها موندم پاي تلويزيون ، عمه و اشرف خانم خيلي آروم صحبت ميكردن و گاه گداري به من نگاهي با لبخند مينداختن ، ديدن دو تا كوس جا افتاده با اندام سكسي دوباره منو هوايي كرده بود ، منم ديگه بيشتر هواسم به اونا بود ، كم كم تو صحبتهاشون شوخيهاي دستي هم شروع شده بود و با ضربه زدن به هم احتمالا به نوعي اعتراض به گفته هاي هم داشتن ، منم انگار دارم فيلم ميبينم و چشم ازشون برنميداشتم ، تو يكي از همين درگيرهاشون عمه دست انداخت واز روي يقه باز اشرف خانم كه سينه هاي خوشگلش رو ميشد ديد نيشگوني گرفت ، اشرف خانم كه معلوم بود خيلي دردش گرفته با داد و بدون توجه به حضور من بهش گفت : جنده
تو يك لحظه هر سه نفرمون بهم خيره شديم ، عمه سهيلا بلند بلند زد زير خنده و اشرف خانم كاملا قرمز شد ، عمه كه متوجه شنيدن كامل من شده بود رو به من گفت : ميبيني چه مادر بي ادبي داري
منم كه نوعي شوك بهم وارد شده بود و كمي هم خجالت كشيده بودم فقط لبخندي زدم و سرم رو پايين انداختم ، اشرف خانم ضربه اي به كتف عمه زد و رو به من گفت : بهزاد جون ببخشيد ، همش تقصير عمه بدجنسته
عمه : چرا تقصير من ، تو بي ادبي من مقصرم ؟
اشرف : تو منو نيشگون گرفتيا
عمه : اي ، هركي رو نيشگون بگيرن اينطوري عكس العمل نشون ميدن
اشرف خانم كه معلوم بود بدطور دردش گرفته يكم محل نيشگون رو ماليد و گفت : بخدا خيلي دردم گرفت
عمه رو به من گفت : عمه جون بيا اينجا
و بعد از اشرف خانم فاصله گرفت و روي مبل به اندازه من بين خودشون جا باز كرد و با دست بهم نشون داد كه بشينم ، حالا عطرهاي سكسي و شهوت انگيزي كه هر دوشون استفاده كرده بودن منو بيشتر ديونه ميكرد ، همين كه كنارشون جا گرفتم عمه صورتمو تو دستاش گرفت و بوس محكم و طولاني ازم كرد ، اشرف خانم كه ديد عمه ولم نميكنه صورتم رو از تو دستاي عمه درآورد و گفت : اي ، چيكار ميكني پسرمو ، ولش كن
عمه :آخيش ، چقدر خوشمزه بود
اشرف خانم با خنده و شوخي گفت : كوفتت بشه ، تمومش كردي پسرمو
حالا من بين اون دو تا كوس حشري گير كرده بودم، دو تا زني كه با وجود گذشت بيش از40سال ازسنشون مثل دخترهاي17-18 ساله شور داشتن ،دامن كوتاه عمه به قدري بالا اومده بود كه با يك حركت ميشد كوسش رو عيان كرد ، چشمم همش تو پرو پاچه اون دوتا بود و اونا كه همينطور با هم كلنجار ميرفتن ، ميخواستم از بينشون بلند بشم كه عمه نگهم داشت و من براي ادامه تلاشم دستمو روي پاش و بالاتر از زانوش گذاشتم ، واي چقدر داغ و نرم بود ، عمه دوباره منو به عقب هول داد و گفت : كجا ميخواي بري ؟
من : خوب اينطوري مزاحمتون هستم
عمه : بشين كارت دارم
و بعد در حالي كه كاملا بهم چسبيد خودش رو يكم پايينتر آورد و با اينكارش تونستم به خط سينه هاش و اون دوتا هلوي بزرگ و آبداري كه مطمئنا تو رقابت با اشرف خانم كم نمياورد مسلط بشم ، تسلطي كه با باعث شد بي جنبه ترين عضو حاضر در اون جلسه شروع به نمايش كنه ، بله كير من داشت باز نافرماني ميكرد و بر خلاف ميل من شروع به بلند شدن كرد ، عمه دوباره منو بغل زد و فشارم داد و گفت : بهزاد اين خانم كه اذيتت نميكنه ؟
من با تعجب بهش نگاه كردم و گفتم : كي ؟
عمه با چشماش اشرف خانم رو نشونم داد و گفت : همين بي ادبه
من كه جو گرفته بودمه بدون ملاحظه دستمو روي دست اشرف خانم كه كنارم بود گذاشتم و گفتم : ايشون فرشته هستن ، من مگر اذيتشون كرده باشم
اشرف خانم كه انگار با اين جمله دنيا رو بهش دادن همونطوري كه عمه بغلم زده بود گرفتمه و از لپم بوسي گرفت و رو به عمه گفت : خوردي ؟ تو نميتوني ميونه من و بهزادمو بهم بزني
حالا من بين چهار تا دست و چهار تا سينه خوردني گرفتار بودم ، اسارتي كه بدترين شكل ضايع شدن رو داشت برام مهيا ميكرد ،فضاي سكسي حاكم بهمراه يادآوري كوس و كون اشرف خانم باعث شده بود كيرم نيمه راست بشه ، و فقط تنها كاري كه از دستم برميامد پنهون كردنش بود ، فشاري كه بهش مياوردم تا ديده نشه مطمئن بودم از ديد اون 2 تا لوند پنهان نمونده ، عمه با حرفاش نشون ميداد به مراتب بي حياتر و راحتر از همه هستش و گفت : خوب البته اين پسر هم حق داره ازت دفاع كنه ، تو از قديم مخ زني رو استاد بودي
اشرف : نه اينكه تو خيلي ساده اي
عمه : بيچاره داداش گلم ، چطور مخش رو زدي
اشرف : از خداشم باشه ، خانم به اين خوبي از كجا ميخواست پيدا كنه
باز كل كل كردنشون شروع شد و چون تو مايه سكسي بود خيلي لذت ميبردم
اشرف خانم رو به من كرد و ادامه داد : غير اينه بهزاد جون
جدا از نيمه برافراشته بودن كيرم منم دلم ميخواست از اون وضع استفاده كنم ، براي همين سرمو جلو بردم و از گونه اشرف خانم بوسي گرفتم و گفتم : حقيقت محضه ، شما يگانه هستين
عمه : او او او ، باركلا ، خوبه ديگه
و بعد در حالي كه منو ول ميكرد و خودش رو يكم عقب ميكشيد با لحن خاص و البته قشنگي رو به من گفت : مثل اينكه پدر و پسر از هم كم نميارين
من با لبخند گفتمش : چرا عمه ؟
عمه اشرف خانم رو مخاطب قرار داد و گفت : نه راست ميگي حسابي بزرگ شده
من متوجه اين جملش نشده بودم كه به بازوي اشرف خانم دستي كشيد وادامه داد : البته جنس خوبو رو هوا ميزنن و ميبرن
خنده جفتشون به قدري قشنگ بود كه منم همراهيشون كردم ، دوباره كل كلها شروع شد و من براي رهايي از رسوايي بلند شدن كيرم به زحمت از بينشون در رفتم و خودم رو گم و گور كردم .
موقع رفتن شده بود و شراره عجيب پاپيچ مژگان براي موندن پيشش شد و بالاخره موفق شد نگهش داره ، عمه از من هم ميخواست كه بمونم .
خونه كه رسيديم من شببخير گفتم و رفتم بالا ، 1 ساعتي از رفتن تو رختخوابم ميگذشت ولي خوابم نميبرد ، كم كم شيطون تو جلدم اومد و هوس كردم سركي به طبقه پايين بكشم ، آروم از تو اتاقم بيرون اومد ، غير از مهتابي كه تو هال روشن بود بقيه لامپها همه خاموش بودن ، آروم آروم از پله ها پايين رفتم ، آمادگي اينو داشتم كه اگه يكيشون بيرون بياد به طرف اشپزخانه برم و اينطور وانمود كنم كه ميخواستم آب بخورم ، جلوي آشپزخانه كه رسيدم وايستادم و همه هواسم رو جمع كردم تا شايد صدايي بشنوم ، كم كم نااميد شده بودم و ميخواستم برگردم كه اتفاق مورد نظرم افتاد ، صداي ناله اشرف خانم از حد لازمي كه بايد نگه ميداشت بلندتر شد و اين هموني بود كه منو به نزديكتر شدن به اتاقشون تحريك كرد ، چيزي كه معلوم بود اينه كه اشرف خانم داشت كوس ميداد پس هيچكدومشون نميتونستن از اتاق خارج بشن ، اين قوت قلبي نزديك كردن بيشتر خودم بهشون شد ، فاصله زيادي با در اتاقشون نداشتم و حالا به وضوح صداشون ميومد ، صداي اشرف خانم بلند بود وصداي پدر هم گاهگداري شنيده ميشد



شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
قسمت پنجاه وچهارم

شنيدن جملات اونا همراه با ماليدن كير شق شده ام اصلا منو متوجه وضعيت خطرناكم نميكرد ، از نوع ناله هاي اشرف خانم ميشد فهميد حسابي از كس دادنش لذت ميبره ، يكمرتبه صداشون قطع شد و من كه اين تغيير ترسونده بودمه خودمو جمع و جور كردم و رفتم تو آشپزخانه ، ولي خبري از اونا نشد ، برگشتن به اون موقعيت رو صلاح نديدم و همين كه ميخواستم برگردم اتاقم جمله اي رو شنيدم كه منو منصرف كرد ، اشرف خانم با صدايي كه معلوم بود واقعا راضي به نظر نميرسه گفت : ترا خدا امشب نه
پدر : چرا ؟
اشرف : خوب درد داره ديگه
در حالي كه صدايي شبيه سيلي زدن اومد پدر ادامه داد : برگرد ، هواتو دارم
غر زدنهاي اشرف خانم نشون از تسليم شدنش در برابر خواسته پدر بود ، درسته ، پدر قصد گاييدنش از كون رو داشت ، كم كم صداي اشرف خانم همراه با جون جون گفتنهاي پدر بلندتر ميشد
اشرف : يواشتر ، سروش جون من يواشتر
پدر : جونننن ، نترس خوشگلم ،بزار خوب چربش كنم
زياد از اين صحبتهاشون نگذشت كه اشرف خانم يك جيغ آرومي زد و گفت : آخ ، يواشتر
پدر : جونننن چه كوني داري خانمي ، كيرمو سر حال آورده باز
و دوباره صداي آخ و آخ اشرف خانم ، مشخص بود پدر داره باهاش مدارا ميكنه و يواش يواش كيرش رو ميفرسته تو كون خانمش ، منم دوباره دست بكار شده بودم ، يكمرتبه صداي جيغ واخ بلند اشرف خانم اومد كه گفت : آخخخخ ديونه ، جر خوردم
من كه كاملا به در اتاقشون چسبيده بودم راحت صداي برخورد بدناشون رو ميشنيدم ، پدر مشخص بود ديگه قابل كنترل نيست و مرتب ميگفت : اوه چه كوني ميكنم من ، جنده خودمي ، اوخ همه كيرمو بلعيد اين كون خوشگلت ، اشرف همش تو كونته ها
وصداي ناله ها و آخ و آخهاي اشرف خانم هم در جوابش ميومد ، صداي آه بلند پدر نشون داد خودش رو تخليه كرده و من كه كلا تو فضا بودم شلوارم تا مچ پام پايين اومده بود و همينكه ميخواستم دور بشم زمين خوردم ، تا خواستم خودم رو جمع و جور كنم طول كشيد ولي بازم تونستم به آشپزخانه برسونم ، هنوز در يخچال رو باز نكرده بودم در اتاقشون باز شد پدر لخت لخت در حالي كه كيرش دستش بود بيرون اومد ، پاهام بي حس شد و نزديك بود زمين بخورم ، خوشبختانه اون به طرف اشپزخانه نيامد و رفت تو دستشويي ، از ترسي كه بهم دست داد بود يكم بي حس شده بودم ، نفسي بلند كشيدم و قصد رفتن به بالا رو داشتم كه اشرف خانم در حالي كه شورتش روداشت بالا ميكشيد از اتاق بيرون و يكراست به طرف آْشپزخانه اومد ، برخوردمون با هم باعث شد داد كوچيكي بزنه و بگه : واي ترسيدم ، اينجا چيكار ميكني ؟
من با منمن گفتم : اووومدممم آب بخورررم
ديدن بدن لخت اون جدا از استرس موجود بازم برام لذت بخش بود ، در همين حين پدر از دستشويي بيرون اومد ، اشرف خانم با دستش بهم فهموند كه هيچي نگم و روي زانو بشينم و بعد به طرف پدر كه داشت اونم آشپزخانه ميومد رفت و تو هال بغلش گرفت ،شروع به لب گرفتن از هم كردن و پدر گفت : من برم آب بخورم
به حدي زانوهام بي حس شد كه ميخواستم روي زمين ولو بشم ، اشرف خانم با ناز بهش گفت : نميخواد آب بخوري ، برو تو اتاقت تا برات آب ميوه بيارم
خوشبختانه پدر بدون حرفي برگشت و رفت تو اتاقش و در رو بست ، اشرف خانم آروم آروم با همون شرايطش به طرفم اومد و جلوم دو زانو نشست ، جمع شدن سينه هاش تو اون وضع مثل فرمان حمله برام بود ، اگر پدر خونه نبود مطمئنا سرمو بينشون ميذاشتم ، اشرف خانم خيلي آروم گفت : بدجنس باز گوش وايستاده بودي ؟
من سرمو پايين انداختم و هيچي نگفتم ، اشرف خانم دستمو گرفت و بلندم كرد و گفت : زود برو بالا
موقع خارج شدن دوباره به طرف اشرف خانم كه حالا جلوي يخچال ايستاده بود برگشتم ، واقعا كون گنده و زيبايي داشت ، بايد به پدر حق داد كه از خير گاييدنش نميگذره ، اشرف خانم با دست بهم اشاره كرد كه زودتر برم بالا ، تو اتاقم كه رسيدم خيالم راحت شد ، روي تختم دراز كشيدم و شروع به ور رفتن با كيرم شدم ، تمام صحنه هاي سكسي كه تا اون موقع ديده بودم رو داشتم دوباره مرور ميكردم ، از زمان گاييده شدن اشرف خانم توسط پدر وقتي با مژگان ديدمشون تا صحنه لز شراره و مژگان و همچنين فرو رفتن كير گنده اردشير تو كون اشرف ، همينطور داشتم با خودم ور ميرفتم كه در اتاقم باز شد ، اشرف خانم كه فقط شورت و سوتين تنش بوداومدداخل وكنارم روي تخت نشست،لبخند زيبايي روي لبش بود،سرش روپايين آوردولبموبوسيد و گفت : نخوابيدي كه ؟
من كه تمام وجودم از شهوت پر شده بود با خنده گفتم : مگه شما ميزارين
اشرف خانم دستي كه تو شورتم بود رو گرفت و درآورد و گفت : خودت كه نميخوابي اينم نميزاريش بخوابه ؟
من : تقصير خودشه ، بيخوابي به سرش زده
اشرف خانم آروم دستش رو از روي شورتم روي كير راست شده گذاشت و گفت : صداي ما اذيتت كرد ؟
من : بازم مثل اينكه التماسهاتون بي اثر بود
اشرف خانم تو يك حركت شورتمو پايين كشيد و كيرمو تو دستش گرفت و فشار كمي داد و گفت : پدر بي رحم تو هستش ديگه
من بايد يكطوري ارضاء ميشدم و چه بهتر اين توسط اون صورت ميگرفت ، با شهوت گفتم : اون حق داره ، منم جاي اون باشم نميگذرم
اشرف : از چي ؟
من : همون
اشرف : همون اسم داره
من : همون كه التماسهاتون بازم نجاتش نداد
اشرف : خوب اسمش چيه؟
همون كه يكي از زيباترينهاست ، اشرف خانم از جاش بلند شد و خودش رو روي تخت كشوند ، با نشستن روي شكمم و قرار دادن كوسش روي لب كيرم داشت منفجرم ميكرد ، دستامو با دستاش مهار كرد و شروع به تكون دادن خودش كرد ، درسته شورت پاش بود ولي به قدري نرم بود كه حس ميكردم كيرم داره با كوس لختش برخورد ميكنه ، شدت حركات و پيچوندن كوس و كونش رو بيشتر كرد ، اينكارش تندتر و تندتر شد تا زماني كه فوارن آبم روي شورت و قسمتي از بدنم ايجاد شد ، اون ايندفعه نه با دستش كه با كوس و كونش برام جلق زد .

چند روزي بدون اتفاق خاصي گذشت ،رابطه من و اشرف خانم زماني كه تنها بوديم بعد از اون شب راحتر شده بود و فضاي سكسي كه تو خونه برام ايجاد ميكرد باعث شده بود موندن رو به بيرون رفتن ترجيح بدم ، يكروز صبح وقتي از باشگاه برگشتم كسي رو تو خونه نديدم ،مژگان كه از شب قبل صحبت رفتن خونه مليسا رو ميكرد ،حدس زدم اشرف خانم براي خريد بيرون رفته ،
تو همين حال و احوال بودم كه تلفن زنگ خورد ، اشرف خانم بود و ميگفت عمه تصادف كرده و پدر و اون الان بيمارستان هستن ، يك موتوري باعث شده بود پاي عمه تو گچ بره ، وقتي عمه رو خونه بردن مشخص شد اشرف خانم مجبوره براي چند روزي پيشش بمونه ، مژگان خيلي از اين بابت عصبي بود چون آخر هفته عروسي يكي از بستگان نزديك بود و با اين حساب احتمال بهم خوردن رفتنشون زياد ميشد ، موقع شام پدر پيشنهاد داد ديدن عمه بريم ، تا بالاي زانوش رو گچ گرفته بودن ، يكي از مواردي كه كار روبراي عمه سخت كرده بود نداشتن توالت فرنگي بود كه بالاخره دوباره تصميم گرفته شد عمه رو ببريم خونه خودمون ، موقع برگشتن مژگان و شراره پچ پچ ميكردن و به من خيره شده بودن ، وقتي خونه رسيديم عمه رو تو اتاق پدرشون بردن ، قضيه پچ پچشون هم معلوم شد ، مژگان به شراره ميگفته بايد چند شبي رو جور مادرش رو بكشه و همين باعث خندشون ميشده .


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
قسمت پنجاه وپنجم

يكي دو روز از اومدن عمه نميگذشت كه پدر مجبور بود براي چند روزي ماموريت بره ، براي مراسم هم قرار شد اشرف خانم و مژگان با اردشير خان وشراره برن و من كه اصلا تمايلي نداشتم پيش عمه بمونم ، حدود ساعت 6 بعداظهر ارشير خان اومد دنبالشون ، عمه تو پذيرايي و جلوي تي وي نشسته بود ، دو تا چايي ريختم و رفتم پيشش ، اونم مثل اشرف خانم با وجود اينكه سنشون از 40 رد كرده بود ولي هنوز شادابي خودشون رو حفظ كرده بودن ، به خاطر گچ پا عمه دامن داشت و همين باعث ميشد بيشتر مواقع روناي لختش تو ديد من قرار بگيره ،عمه ازم خواست روغني كه ميگفت براي ترك دست خوبه بهش بدم و اونم حسابي دستاشو باهاش چرب كرد در همين حين تلفن زنگ خورد و اشرف خانم ميخواست ببينه اوضاع در چه حاليه ، بعد از اينكه با من صحبت كرد ميخواست با عمه هم گپي بزنه كه عمه به خاطر چرب بودن دستش بهم اشاره كرد روي آيفون بزارم
اشرف : در چه حالي ؟
عمه : اي بدك نيستيم
اشرف : با برادرزادت خوش ميگذروني ؟
عمه لبخندي بهم زد و گفت : مگه ميشه بد بگذره
اشرف : يه موقع از راه بدرش نكني ؟
برام مسلم شد اشرف خانم نميدونه گوشي روي آيفون قرارداره ، عمه لبخندي ديگه زد و بدون اينكه خودش رو ببازه گفت : والا اگر قرار بود از راه بدر بشه مطمئنم تو تا حالا اينكار رو كردي
اشرف خانم خنده بلندي كرد و گفت : نه ديگه ، هر چي باشه اونم از شماهاست ، اگه به پدر و عمش رفته باشه كه نيازي به من نداره
عمه كه معلوم بود نميخواست كم بياره گفت : اي ، من و اون برادر مظلومم هم گول تو رو خورديم
اشرف : آخه دلم سوخت ، تو صد تا مثل منو هم گول ميزني ، بيچاره اردشير رو بگو ، مثل شمع به پات داره آب ميشه
عمه : آره ارواح عمت
اشرف خانم دوباره خنده بلندي كرد و ايندفعه آروم طوري كه انگار ميخواست دوروبرش كسي نفهمه گفت : البته تو هفت خط از آب شدنش هم نميگذري
عمه كه معلوم بود تو جواب دادن يكم معذوريت داره منمن كرد وخيلي آروم گفت : ميخوايي آبش ماله تو باشه
اشرف خانم مثل آدمهاي مست قهقهه زد و دوباره آروم گفت : نه بابا ، اون كوس و كوني كه من از تو ميشناسم آب اردشير كه سهله آب همه مردها هم جوابش رو نميده
ديگه هم من و هم عمه هنگ كرده بوديم ، عمه با لحن خاصي گفت : كثافت گوشي رو آيفون هستشا
چند لحظه سكوت برقرارشد و پشت سرش صداي بوق بوقي كه نشون ميداد تماس قطع شده ، عمه كه كاملا قرمز شده بود نگاهي بهم كرد و گفت : ميبيني چه بي حيا هستش ، اصلا ميشه اينو آدم صداش زد ؟
من جداازخجالتي كه كشيده بودم دلم ميخواست سر به سر عمه بزارم براي همين بدون اينكه سرم رو بلند كنم گفتم : نه عمه جون ، اشرف خانم يك فرشته به تمام معنا هستش
عمه خنده نسبتا بلندي كرد وگفت:آفرين،چشمم روشن ،ميبينم اين ديونه مخ توهم زده، كجاي اين زن به فرشته ها ميخوره ؟ هان ؟
من با لحني كه پاچه خواري هم توش موج ميزد گفتم : آخه مگه ميشه انتخابي كه عمه ناز من كه مثل فرشته ها ميمونه بد باشه
و بعد سرم رو بالا بردم و تو چشاش نگاه كردم و ادامه دادم : يك فرشته انتخابش مثل خودش زيبا و دوست داشتنيه
عمه سهيلا دستاشو از هم باز كرد و گفت : بيا عزيزم ، فداي تو بشم
رفتم كنارعمه وخودم رو تو بغلش انداختم ، سرم روي سينه هاي گرم وبزرگش قرارگرفت كه با فشار دستاش بيشترحس ميكردم ، حس شهوت سراغم اومده بود و اين تكونايي رو تو شلوارم ايجاد ميكرد .
حدود ساعت 2 نيمه شب بود كه از عروسي برگشتن ، من هنوز بيدار بودم و داشتم تي وي ميديدم ،عمه تواتاق خوابيده بود ، مژگان همين كه داخل خونه شد سلامي كرد و رفت بالا ، اشرف خانم به محض ديدنم بهم نزديك شد و باهام روبوسي كرد وباخنده آرومي گفت : سهيلا خوابه ؟
من : بله
اشرف نيشگون آرومي از بازوم گرفت و گفت :بدجنس چرا گوشي رو روي آيفون بهش دادي ؟
من لبخندي زدم و گفتم : دستاش چرب بود نميتونست بگيرتش
اشرف خانم به سمت طبقه بالا نگاهي كرد و كيرم رو از روي شلوار فشاري داد و گفت : نكنه اينو دستش داده بودي
و بعد برام بوسي فرستاد و شب بخير گفت ، تي وي رو خاموش كردم ورفتم بالا و قبل از اينكه برم بخوابم سراغي از مژگان گرفتم در زدم و گفتم : اجازه هست ؟
مژگان : بيا تو
مژگان سعي ميكرد زيپ دامنشو از كنار بود باز كنه كه گير كرده بود ،همين كه منو ديد گفت : بيا اينو بازش كن
كنارش زانو زدم و شروع به ور رفتن با زيپ كردم ، با هر كلكي بود بالاخره زيپ پايين اومد و اون كون و پاهاي زيبا دوباره تو ديدم قرار گرفت ، كيرم باز رشد خودش رو كرده بود و مژگان با درآوردن بلوزش آخرين فرمان خبردار رو به كيرم داد ، داشتم با نگام همه بدنشو رو ميخوردم كه صداي اشرف خانم كه منو صدا ميزد اومد ، ازاتاق مژگان كه بيرون اومد اشرف خانم بالاي پله ها رسيده بود ، شانس آورده بودم كه قبلش كيرم رو زير بند شورتم گذاشتم وگرنه ضايع بازي اساسي ميشد ، با حالتي كه مثلا شرمنده هستش گفت : بهزاد جون نميدونم در حياط رو قفل كردم يا نه ، ميشه يك نگاهي بهش بندازي ؟
يك چشم بلند گفتم و از پله هاي رفتم پايين كه اشرف خانم گفت : كليد رو برداشتي ؟
من : اي واي نه
و ميخواستم برم بالا كه گفت : بزار كليد خودم رو بهت بدم
و رفت تو اتاقش ، از حد معمول بيشتر گذشت و چون احساس كردم پيدا نميكنه و به خاطر خواب بودن عمه هم نميتونستم بلند صداش كنم تصميم گرفتم برم داخل اتاقش ببينم چرا دير كرد ، علاوه بر چراغ خواب يكي از چراغهاي مطالعه هم روشن بود و همين باعث ميشد كل فضاي اتاق تو ديد باشه ، اشرف خانم داشت تو كيفش رو ميگشت كه كنارش نشستم و آروم گفتم : نميخواد بگردين ميرم كليد خودم رو ميگيرم
اشرف خانم از لپم بوسي گرفت و گفت : قربون تو برم عزيزم
همين كه ميخواستم بلند بشم و برم بيرون پام به در خورد و صداي نسبتا بلندي ايجاد كرد ، عمه ناله بلندي كرد و گفت : چرا اينقدر سر و صدا ميكني ؟ بيا بگير بخواب ديگه ،باز كوساتو دادي خوابت نميبره ها
تازه متوجه روي تخت شدم ، ملافه اي كه روي عمه بود كنار رفته و بدن لختي كه تنها يك شورت پوشانده بودش تو ديدم قرار گرفت ، عجب سينه هايي داشت ، انگار بين زنها و دخترهاي ما رقابت كوس و كون و سينه برقرار شده بود و هر كي سعي ميكرد بزرگترشون كنه ، اشرف خانم كه مسير نگامو بررسي كرد و پي به وخامت اوضاع برد لبخند ريزي روي لباش نقش بست و منو به بيرون هدايت كرد ،بند شورتم ديگه نتونسته بود كيرمو نگه داره ، و بيرون زدگي اون منو دوباره پيش اشرف خانم رسوا كرد ، بدون اينكه منتظر عكس العملي از سوي اون باشم سريع رفتم و كليد گرفتم و در حياط رو كه قفل نشده بود رديفش كردم و برگشتم ، در هال رو هم قفل كردم و آروم رفتم بالا ، تصوير لخت عمه سهيلا از جلوي چشمام دور نميشد و همين باعث شدت گرفتن شهوتم ميشد ، وارد اتاقم شدم و در رو بستم ،به قدري تحريك شده بودم كه نميتونستم آروم بگيرم ، روي تخت دراز كشيدم و شلوارمو درآوردم و كيرمو از توي شورت خارج كردم و حالا نمالش كي بمالش ، يادم نمياد تا اون موقع اينهمه شهوت گرفته باشمه ، فقط اينو ميدونستم اين حس اگر سر شب سراغم ميومد بي بروبرگرد عمه رو ميگاييدمش ،همينطور به جلق زدن ادامه ميدادم كه صداي در اومد و بلافاصله مژگان داخل شد ، فرصت درست كردن وضعيتم رو نداشتم ، با خنده به كيرم اشاره كرد و گفت : براي كي راست كردي ؟
روابط من و مژگان ديگه از اين حرفا گذشته بود كه بخوام خجالت بكشم يا خودم رو جمع و جور كنم ، و از طرفي شهوت اون شب حسابي كورم كرده بود ، براي همين و از شدت شهوت كه عقلمو ناك اوت كرده بود گفتم : براي همه كوسهاي اين خونه
مژگان كه اصلا انتظار اين جواب رو نداشت به سمت در رفت و اونو از داخل قفل كرد و دوباره به طرفم اومد و كنار تخت قرار گرفت و با لحن خاصي گفت : به به ، ميبينم حسابي عمه جونت امشب رات انداخته
شهوت ، شهوت و شهوت ، تنها چيزي كه به من جرات داده بود ، بدون اينكه كيرم رو ول كنم گفتمش : آره خوشگله ، البته قبلش يك مربي حرفه اي منو آماده كرده بود
مژگان كنارم روي تخت نشست وروي روناي پام دستي كشيد وباطعنه گفت : اي،منظورت همون مربي باشگاهته كه كونت گذاشته ؟
دلمو بدريا زدم و دستم رو گذاشتم روي سينه مژگان ، بر خلاف انتظار كه آماده عكس العمل خشني بودم مژگان هيچ تكوني نخورد و گفت : معلومه كونت ميخاره ها
من : آره ، ميخاره ، ولي قبلش اين كيرمه كه ديونم كرده
مژگان دستش رو روي كيرم گذاشت و همين باعث شد من دستم رو بردارم ، حركتي نرم اون روي كيرم كمي از ساك زدن نبود ، شوق و شهوت زياد داشت منو ديونه تر ميكرد ، مژگان به چشمام نگاه كرد و ادامه داد : پس هوس كوسهاي اين خونه رو كردي ، آره ؟
من : آره
مژگان : هوس كوس اون عمه جندت رو هم كردي ؟
من : آره خوشگله ، همون امشب منو ديونه كرده ديگه
مژگان : مگه باهات چيكار كرده ؟
من در حالي كه از لمس شدن كيرم توسط مژگان تو آسمانها بودم گفتم : الان روي تخت لخت ديدمش ، سينه هاي بزرگش داشت منو صدا ميزد
مژگان لبخند زيبايي روي لبش نشست و كاري كرد كه من اصلا ديگه انتظارش رو نداشتم ، لحظاتي كه سر مژگان پايين ميرفت تا اولين ليس روي كيرم جزء روياييترين لحظات زندگيم بود ، ليس زدنهايي كه كم كم به خوردن كامل كيرم منتهي شد ، به قدري خوب و تميز برام ساك ميزد كه همه شيره جونم رو تو كيرم جمع كرد ، با شدت گرفتن ساك ، منم به پروازم بيشتر ادامه ميدادم تا اينكه فوران آبم تو دهن مژگان مجبور به فرودم كرد .


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
قسمت پنجاه وششم

فرداش نزديكاي ظهر عمه همش به اشرف خانم گير ميداد كه حموم ببرشه ، و با وجود اينكه اشرف خانم ميگفت ممكنه سر بخوره و نتونه كنترلش كنه بازم رضايت نميداد ، اشرف خانم ميخواست تا بعداظهر كه مژگان خونه برميگرده منتظر بمونه ولي با سماجت عمه سهيلا بالاخره تسليم شد .
هنوز 10 دقيقه از حموم رفتنشون نميگذشت كه صداي خنده و مسخره بازيشون بيرون ميومد ، منم همش نزديكترين فاصله با حموم رو داشتم تا بتونم از صحبتهاشون چيزي بفهمم ، بازم نتونستم جلوي شيطنت خودم رو بگيرم و در حموم رو يكم باز كردم و توي رختكن سرك كشيدم تا بهتر بشنوم ، مشخص بود با مشمايي كه دور گچ پا كشيده بود تعادل عمه بدتر شده و اشرف خانم هم نميتونست كنترلش كنه ، به هر زحمتي بود اشرف خانم تا مرحله آبكشي تحمل كرد و وقتي صداي اعتراضش بلند شد مشخص گرديد ديگه قادر به كنترل نيست ، همش بينشون جر و بحث بود و اشرف خانم معتقد به اينكه اگر عمه وايسته براي آبكشي ممكنه بدتر زمين بخوره و آسيب ببينه ، و عمه هم ميگفت بدون ايستادن اصلا حاضر نيست آبكشي كنه و بدش مياد ، ناگهان اشرف خانم كه صداش واضح بود گفت : خوب حالا كه اينطوره بزار بگم بهزاد بياد كمكمون
((با شنيدن اين جمله هر چي كه قادر به سيخ شدن تو بدنم بود سيخ شد .))
((از جمله كيرم ، واقعا بي جنبه بودن هم اندازه اي داره ))
عمه : بگو بياد ، كيو ميترسوني ؟ من كه بهش محرمم ، تو رو بگو
اشرف : آره جون خودت ، محرم هستي ولي نه با كوس و كون لخت
عمه : من نميدونم ، هر كاري ميخواي كن ولي من بايد درست آبكشي كنم
اشرف : ميگم بيادا
عمه : خوب بگو ديگه
اشرف : نميخواي كوس و كونت رو بپوشوني ؟
عمه : پس چطوري آبكشي كنم ؟
اشرف خانم غرغركنان گفت : حالا بپوش اومد داخل ميگم چشماشو ببنده و بعد درشون بيار
عمه خنده اي كرد و گفت : تو هم قصد داري اينا رو به نمايش بزاري ؟
اشرف : نه ديونه من دامن و تي شرتم رو ميپوشم
((پس معلوم شد اشرف خانم نميخواد عمه از نوع رابطمون بيشتر بدونه ))
در حموم رو كامل بستم و فاصله گرفتم كه اشرف خانم صدام زد ، منم خيلي عادي رفتم جلوي در حموم و گفتم : بله
اشرف : بهزاد جون يك زحمتي ميكشي ؟
من : بله ، خواهش ميكنم
اشرف : مياي كمكم تا عمت رو از حموم در بيارم
من : باشه ، چيكار كنم ؟
اشرف خانم كه خنده هاي ريز تو صداش معلوم بود ادامه داد : بايد بياي داخل حموم
من : الان ؟
اشرف : آره عزيزم
من داخل رختكن شدم و بدون اينكه لباسامو در بيارم به در زدم و گفتم : من حاضرم
اشرف خانم در رو نيم لا كرد و منو ديد و گفت : پس چرا لباساتو در نياوردي ؟
من : لخت شم ؟
يكمرتبه صداي بلند عمه اومد كه گفت : آره ديگه عمه جون ، خسته شدم بيا ديگه ، با لباس كه نميتوني ، خيس ميشي كامل
من : خوب آخه ....
اشرف : لباساتو در بيارو بيا تو عزيزم
منم كه فقط داشتم فيلم بازي ميكردم سريع لخت و با شورت آماده داخل رفتن شدم ، تنها مسئله نيم خيز بودن كيرم كه اونم با توجه به جنس خراب هردوشون زياد مهم نبود ، داخل كه شدم عمه با شورت و سوتين مشكي قشنگي روي سكو نشسته بود و با ديدنم گفت : بيا عمه جون كه اين تا منو نكشه ول كنم نيست
اشرف : بيا اينم مزدش
تي شرت تن اشرف خانم به خاطر نم داشتنش كاملا فرم اندام اونو گرفته بود كه اين صحنه بيشتر تحريكم ميكرد ، اصلا نميتونستم خودم رو كنترل كنم و كم كم كيرم شروع به بلند شدن كرد ، اشرف خانم به عمه كه متوجه اين موضوع شده بودن نگاهي كرد وبلند زد زير خنده ، عمه به اشرف خانم اخم مصنوعي كرد و با طعنه گفت : مرگ ، خوب هر كي ديگه هم باشه و تو رو اينطوري ببينه حالش بد ميشه
اشرف خانم كه ديگه نميتونست جلوي خنده هاش رو بگيره گفت : من ؟ من ؟ تو همه چيت معلومه اونوقت منو ميگي ؟
با كمك اشرف خانم عمه رو زير دوش آورديم ، اشاره هاي عمه به اشرف خانم باعث شد تا اون بهم بگه : بهزاد چشماتو ميبندي تا اين سركار خانم به دلخواه خودش آبكشي كنه ؟
من چشم بلندي گفتم و در حالي كه زير كتف عمه رو داشتم چشمامو بستم ، با اولين حركتي كه حكايت از باز كردن سوتين عمه داشت تعادلش بهم خورد و نزديك بود هر سه نفر كله پا بشيم .
عمه با لحني كه توش عصبانيت هم موج ميزد رو به من گفت : همينطوري مواظبمي ؟
من : عمه من كه نديدم چي شده ، فقط زير بازوتون رو دارم
عمه : اصلا لازم نيست چشاتو ببندي
و بعد رو به اشرف خانم گفت : درشون بيار
اشرف خانم هم نيم نگاهي به من كرد و با خنده سينه هاي خوردني و كوس تپل عمه رو عيان كرد ، عيان كردني كه داشت كيرم رو منفجر ميكرد ، عمه رو به من گفت : عمه بيا نزديكترم و مواظب باش
اشرف خانم : بهزاد دستتو بزار دور كمرش و بچسبشه
چسبيدن من به عمه به قدري داغ و تحريكم كرد كه هر لحظه احتمال ميدادم آبم راه بگيره ، بالاخره به هر زحمتي عمه آبكشي كرد و با اجراي شوي سكسي كوس و كون و سينه قصد خروج از حموم رو داشت كه اشرف خانم بهش گفت :خوب پس من چيكار كنم ؟ اينطوري كه نميتونم باهات بيام بيرون
عمه : چرا ؟
اشرف : خوب من آبكشي نكنم ؟
عمه نگاهي به من و اشرف خانم كرد و گفت : آره ديگه
و بعد ادامه داد : بابا مسخره بازي در نيار ديگه ، لباساتو بكن و آبكشي كن
و بعد رو به من گفت :مگه نميخواي كمكم كني بيرون برم؟
من : خوب بله
عمه : پس تو هم بايد آبكشي كني ديگه
من و اشرف خانم به هم نگاهي كرديم ، عمه با صدايي آروم گفت : زود باشين اگر كسي بياد و ما رو اينطوري ببينه ....


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
قسمت پنجاه و هفتم

و ادامه نداد ، لحن صحبتش طوري بود كه ميخواست فضا رو خودموني تر كنه ، با نگاش داشت با اشرف خانم حرف ميزد ، و بعد رو به من گفت : بهزاد همه چي بين خودمون ميمونه ، باشه ؟
من با تكون سر تاييد كردم ، اشرف خانم شروع به درآوردن لباساش كرد ، عريان شدن اون بدن منو از خود بيخود كرده بود ، با اينكه قبلش عمه رو لخت ديده بودم ولي اندام اشرف خانم چيز ديگه اي بود ، ديگه فضاي حموم شد ه بود تبادل نگاههاي شهوتي ، نگاههاي شهوتي نه تنها من كه عمه و اشرف خانم هم با خيره شدن به كيرم اونو تاييد ميكردن ، اونا با نگاشون منتظر درآوردن شورت من بودن ، عمه وقتي مكث زياد منو ديد به اشرف خانم اشاره اي كرد ، اشرف خانم از كنار عمه جدا شد و رفت پشت سرم و همراه با پايين كشيدن شورتم آروم و با خنده گفت : راحت باش ، ميبيني اردشير چه چيزي زير دستشه
بيرون پريدن كير شق شده ام از ديد عمه كه از كنار نگاه ميكرد پنهون نموند ، عمه با دستي كه روي دوشم بود فشار آرومي بهم آورد و خنده اي كرد ، اشرف خانم شورتم رو كناري گذاشت و دوباره رفت اون طرف عمه و بهش گفت : حالا راضي شدي ؟
عمه دوباره نگاهي بهم كرد و با طعنه و اشاره رو به من گفت : من كه آره ، ولي اينو نميدونم
اين كه تو اون لحظه شهوت هر سه نفرمون رو در برگرفته شكي نبود ، وقتي به عمه نگاه كردم ديدم دست اشرف خانم روي سينه اون جا گرفت و بعد بهش گفت : سهيلا بهزاد هم مثل خودتونه ها
عمه با صدايي كاملا آروم و هوس آلود گفت : كشفش كردي ؟
اشرف : آره ، معدن طلا و جواهره
عمه با چشماي خمارش به اشرف خانم نگاهي كرد و ادامه داد : قربون اين جواهر بگردم
آبكشي عمه تو همون شرايط ادامه پيدا كرد و چون فضاي تو رختكن كم بود من تو حموم موندم ،صداي عمه روشنيدم كه گفت : من كه لباس پوشيدم همينجا ميشينم تو برو دوباره خودت رو يه آبي بكش
صداي خنده هاي ريز بعدشون نشون ميداد بي نقشه نيستن ، اشرف خانم دوباره اومد تو حموم و در رو بست كه عمه گفت : چرا در رو ميبندي ؟
اشرف خانم خنده اي كرد و دوباره پشت بند در رو برداشت ، اشرف خانم نزديكم شد و بدون حرفي جلو زانو زد ، ديدن سينه هاي بزرگ و خوردني اون از بالا فوق العاده بود ، قرار گرفتن كيرم تو دستاي اشرف خانم و بعد حس كردن داغي دهانش وقتي همشو خورد آغاز يك حال اساسي ديگه بود ، ساك زدن اشرف خانم منو ديونه كرد و با بيرون كردن كيرم از دهنش جلوش نشستم و سينه هاشو تو دستام گرفتم ، اشرف : دوسشون داري ؟
من : خيلي
اشرف : ميخواي بخوريشون ؟
منتظر جواب نذاشتمش و با هول دادن مجبورش كردم به پشت دراز بكشه ، ديدن كوس و سينه ها تو اون حالت تجربه ديگه اي بود ، ديگه دست دست كردن جايز نبود ، با دراز كشيدن روش و گرفتن سينه هاش تو دستام شروع به خوردنشون كردم ، صداي آه بلند اشرف خانم باعث شد در حموم باز بشه ، عمه بدون كلامي لبخندي زد و تماشاگر ما شد ، اشرف خانم با دستش كيرم رو گرفته بود و ميمالوند و منم مثل وحشيها سينه هاش رو ميك ميزدم ، يكمرتبه عمه با صدايي بلند و شهوتي گفت : بكنش ديگه
هم من و هم اشرف خانم بهش نگاهي كرديم كه ادامه داد : الان يكي ميادا
اشرف خانم سرمو به طرف خودش كشوند و ازم لبي گرفت و با مستي كامل گفت : فقط بين خودمون سه نفر
و بعد كيرمو كه تو دستاش بود به سمت كوسش كشوند و ادامه داد : بكن توش
من خودم رو بين پاهاش كه حالا يكم بلند كرده بود جابجا كردم و كيرمو روي كوس نازش ميمالوندم ، چند بار اينكار رو كردم كه عمه دوباره گفت : بكن تو كوسش ديگه
همزمان اشرف هم گفت : بكن عزيزم ، كيرتو بكن تو كوسم
م آخر جملش همراه شد با فرو رفتن كيرم توش ، با وجود سكسهاي زيادش ولي بازم خوب بود ، همه كيرم با همون فشار اول داخلش شد ، اوخ بلند اشرف با جون من همصدا شد و تلمبه زدن من با گرفتن كمرم توسط اشرف خانم شدت بيشتري گرفت ، اشرف بلند گفت : واي چه كيري داري بهزاد
عمه : اشرف خوب حال ميكنيا
اشرف نگاهي بهش كرد و گفت : سهيلا اگه بدوني چه حالي داره
عمه : كوس بده ، كوس بده جنده خانم كه فقط بدنيا اومدي براي كوس دادن
اشرف : ميدم ، ميدم ، كوس ميدم ، همونطوري كه تو از كوس دادن لذت ميبري
حرفهاي اونا شدت تلمبه زدن منو بيشتر كرد كه به لحظه ارضاء نزديك شدم، اشرف كه متوجه شده بود گفت : بريز روي سينه هام
از كوسش درآوردم و رفتم بالاتر و كيرمو كه داشت آماده فوران ميشد رو بين سينه هايي گنده اشرف كه با دستاش بالا گرفته بودشون قرار دادم و با آه و اوه بلند آبمو روي سر و سينش پاشيدم .

از اون روز به بعد هر وقت من و اشرف خانم تنها ميشديم شوخيهاي لفظيمون به دستي كشونده ميشد و كمو بيش از اندامش فيض ميبردم ، عمه هم بعد از دو هفته رفت خونشون ، سينا اصرار داشت من زمانهاي بيكاريم برم پيشش تا هم وقتم پر بشه و هم كاري ياد بگيرم .
رفتن من باعث شده بود مژگان هم به بهانه هاي مختلف بيشتر پيشمون بياد و همين امر باعث صميميت اون و سينا شده بود . يكروز بعداظهر وقتي ميخواستم برم ، مژگان صدام زد و يك پاكت بزرگ بهم داد و گفت كه به سينا بدمش . اون شب قبل از برگشتن به خونه از سينا پرسيدم كه : سينا يك سوال كنم نگي چقدر فضولم ، فقط حس كنجكاويم ولم نميكنه
سينا : بگو
من : تو اون پاكت چي بود ؟
سينا : مگه مژگان خانم بهت نگفته ؟
من : نه ، منم سوال نكردم
سينا : چند تا فيلم
من : از تو بودش ؟
سينا : بله
من : فيلم سكسي ؟
سينا : نه ، ولي خوب بدون صحنه هم نبودن
من : چي شد كه بهش دادي ؟
سينا : يكروز روي ميزم ديد و گفت ميتونه ببينه منم گفتم ايرادي نداره
من : پس ما چي ؟
سينا همون پاكت رو بهم داد و گفت : باور كن خودم هم هنوز نتونستم كامل ببينم ، ديدي زودتر بيار



شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
قسمت پنجاه و هشتم

پاكت رو گرفتم و رفتم خونه ، بعد از شام در حالي كه همه داشتن تي وي نگاه ميكردن از مژگان اجازه گرفتم و رفتم پشت كامپيوترش و يكي از سي ديهايي كه از سينا گرفته بودم رو گذاشتم ، واي پسر يك فيلم نيمه سكسي بود كه ماجراش تو يك خوابگاه دانشجويي صورت ميگرفت ، محو ديدن اون بودم كه مژگان وارد اتاق شد ، فيلم رو كه ديد با عصبانيت گفت : پاكت رو به سينا ندادي ؟
من : چرا دادم
مژگان : پس اين چيه ؟
من : خوب دوباره ازش گرفتم تا ببينم ، مگه چي شده ؟
مژگان در اتاق رو بست و اومد پشت سرم و گفت : چيزي نشده ، ولي اينا به درد تو نميخوره
فيلم رو متوقف كردم و به طرفش برگشتم و با طعنه گفتم : اي راست ميگي ؟ ، حتما به درد تو و سينا ميخوره
مژگان لبخندي زد و گفت : نه ديونه ، منظورم اينه تحريكت ميكنه و اذيت ميشي
من از روي صندلي بلند شدم و به طرفش رفته و از كنار بغلش كردم و گفتم : اگه قرار به تحريك شدنه تو از همه اينا بيشتر منو تحريك ميكني
مژگان كه چند وقتي رفتارش ملايمتر شده بود دستامو از دور خودش باز كرد و رفت روي صندلي نشست و ادامه فيلم رو گذاشت و گفت : آره ، اونو كه خوب ميدونم ، تو نه تنها من كه با نگاهات مامي هم ميخوريش
از پشت صندلي دستامو بالاي سينه هاش گذاشتم و گفتم : خوب آخه مادر و دختر از هم كم نميارين
صحنه اي كه داشت نشون ميداد لز دو تا دختر دانشجو بود ، با ديدنشون ياد مليسا افتادم و گفتم : راستي از مليسا چه خبر ؟
مژگان : اتفاقا خيلي از دستت ناراحته
من : چرا ؟
مژگان : خوب ازش خبري نميگيري ديگه
من : خوب وقت نكردم
و بعد رفتم كنارش و ادامه دادم : چرا خونه دعوتش نميكني ؟
مژگان بدون حرفي نگاهي بهم كرد و رفت سراغ تلفنش و با مليسا تماس گرفت ، مليسا نميتونست بياد خونه ما و اصرار داشت چون مادرش هم هست ما بريم و با اون هم آشنا بشيم ، بعد از كش و قوس و تعارفات زياد بالاخره قرار شد فردا ناهار ما بريم اونجا .

ساعت حدود 12 بود كه ما رسيديم خونه مليسا ، مثل هميشه سكسي و ناز لباس پوشيده بود ، مژگان سراغ مادرش رو گرفت كه مشخص شد بيرون رفته و تا چند دقيقه ديگه مياد ، تو پذيرايي مشغول لاسيدن با مليسا بودم كه صداي ورود ماشين به حياط اومد ، مليسا بلند شد و رفت بيرون و به فاصله كمي با خانمي قد بلند و فوق العاده شيك پوش و زيبا برگشت ، اصلا نه از نظر چهره و نه اندام مليسا به مادرش ميخورد ، مادرش زني قد بلند با صورتي جذاب و گيرا و اندامي سكسي كه زير مانتوي تنگ و كوتاهش بيشتر خودنمايي ميكرد به راحتي كير هر مردي رو به حالت آماده باش وا ميداشت .
استقبال گرمي از ما كرد و جالب اين بود كه همون اول مژگان رو كه به اصرار مليسا با لباس راحتي شده بود مخاطب قرار داد و گفت : واي دختر چقدر بدنت رو فرم اومده
(( مادر و دختر انگار هر دو نگاههاي هم جنسگرايانه داشتن ))
و همزمان با تشكر كردن مژگان از ركسانا خانم (مادر مليسا ) خودش رو تو آغوش اون انداخت و همديگر رو فشردن ، در حالي كه من سعي ميكردم كمتر تو چشاش نگاه كنم ميتونستم زير نظر رفتنم رو حس كنم ، ركسانا خانم دستشو رو دور كمر مژگان انداخت و در حالي كه با خودش ميكشوند رو به مليسا چشمكي زد وگفت : ما الان برميگرديم
مژگان هم بدون هيچ مقاومتي و با رضايت كامل دنبالش رفت ، وقتي اونا رفتن بالا من رو مليسا گفتم : مادر با حالي داريا ، مژگان رو كاريش نكنه ؟
مليسا خودش رو بهم رسوند و اومد تو بغلم و گفت : حسوديت ميشه ؟
دستامو از پشت روي كونش گذاشتم و فشاري دادم و گفتم : نه چرا حسوديم بشه وقتي همچين كوسي تو چنگمه
مليسا با مشتاش آروم روي سينم زد و گفت : بي ادب
من : چرا بي ادب ؟
بعد ازش لب گرفتم و ادامه دادم : حيف كه مادرت هستش وگرنه .....
مليسا : وگرنه چي ؟
سرم رو بردم كنار گوشش و آروم گفتم : حسابي ميكردمت
دست مليسا روي كيرم كه نيم خيز بود قرار گرفت و گفت : جونننننننننننن ، اون با ما چيكار داره
من يكم از خودم فاصلش دادم و گفتم : الان كيرم بلند ميشه ها
مليسا دوباره كيرم رو تو دستاش گرفت و گفت : اوخ جون ، من كير ميخوام
من : نكن ديونه الان ميان
مليسا بدون اينكه نگراني داشته باشه كيرم رو از روي شلوار ميماليد و ميگفت : نترس ، مامي به اين راحتي ولش نميكنه
من با تعجب گفتم : يعني چي ؟
مليسا : مامي عاشق مژگانه ، اگه يك رقيب براي دوست داشتن من از مژگان باشه اونم ماميه
من : اونم لز دوست داره ؟
مليسا : مامي مژگان رو دوست داره و به واسطه اون لز رو
من : جدي ؟ تا حالا با هم بودن ؟
مليسا كه حالا كاملا كير منو شق كرده بود ادامه داد : اوه زياد
و بعد در حالي كه ميخنديد بهم نگاه كرد وبا طعنه گفت : تلافي هركاري با من كرده رو سرش در مياره
من : جدي ؟ ، يعني ميكنتش ؟
مليسا منو به سمت گوشه اي از پذيرايي هول داد و گفت : ميخواي ببيني ؟
من : بله كه ميخوام
مليسا جلو راه افتاد و منم پشت سرش ، خيلي آروم رفتيم بالا ، صداهاي نامفهومي ميومد و بينش خنده هاي مژگان و ركسانا خانم


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
صفحه  صفحه 6 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

اغواگران ۲


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA