انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین »

دریا همون دریا بود


زن

 
دریــــــــــا هــمــــــــــون دریــــــــــا بــــــــــود ۲۰

دل دل می کردم که از بوی عطر بگم ..
-میگم این عطر خوشبو رو یه دختر بهت مالیده ..
-نه زنم بهم زده ..
-زنت ؟ مگه تو از دواج کردی ؟
-آره روبروم وایساده .
-از این شوخی ها نداشتیم ...
-خب یه عطر زنونه هست دیگه ..
نتونستم ناراحتی خودمو نشون ندم .
-حالا برو بگیر بخواب .
-می تونم کنارت بخوابم ؟ همون جوری که تا حدود شونزده هفده سال پیش پیشت می خوابیدم ..
-می دونم عادت داری رو تخت بخوابی .. ولی من اون وقتا خوابت می کردم و می رفتم . اما .. نه برو اتاق خودت ..-آخه تشک اون تخت استاندارد نیست .
-پس تو بیا این جا رو این دو نفره بخواب من میرم اون جا و دیگه این قدر هم چونه نزن . چطوره اصلا بری دوست دخترت رو بیاری همین جا کنارش بخوابی پسره پررو
-خوشم میاد واسه این چیزا حرص می خوری . نشون میده که حسودیت شده ..
-کی من ؟! عمرا .. از این خیالات پیش خودت نکن .
-اشکالی داره پیشت بخوابم ؟ من و تو که به هم محرمیم ..
-ولی من این جوری حس خوبی ندارم .
-تو که می دونی امروز روز تولد منه ..
-وای پسر تو چرا این جوری شدی ..
-دریا جونم ..عزیزم خیلی خوشگلی .. چرا ازم فرار می کنی .. بگو دوستم داری ..
فقط می خندیدم و کمی هم عصبی بودم .
-این چه طرز حرف زدنه ! مثل این که تنت می خاره ها ..
فرشاد : یه اعترافی بکنم ؟
-بگو . باز چه دسته گلی به اب دادی . حتما دختر مردمو مثل من بغل کردی و بوسیدی ...
-نه .. فقط خواستم بگم که من یه جوری شدم .. قبل از این که برم بیرون یه دیدکی بهت زدم . البته گناه نکردم . ولی بدن خیلی نازی داری ..
خونم به جوش اومده بود .. خواستم بذارم زیر گوشش و اونو تنبیه کنم . راستش بیش از اونی که از این کار اون حرص بخورم از این لجم گرفت که من داشتم با خودم ور می رفتم و اندام خودمو در آینه می دیدم . نمی دونم تا کجای کار شاهد این قضیه بود . چرا من از داخل آینه متوجهش نشده بودم . اون کجا وایساده بود که این جوری داشت منو دید می زد .نه امکان نداره . یعنی اون کس پشمالوی منو دیده ؟ چرا دست از سرم ور نمی داره ؟ اگرم زیاد بی اعتنایی کنم ممکنه بخواد بره و با دخترای دیگه باشه
-اگه بدونی از وقتی که اون بدنو دیدم یه لحظه آروم و قرار ندارم ..
-پس عشقت همین بود که تبدیل به شهوت شه ؟
-نه اصلا . من حاضرم بهت دست نزنم . ولی خوشم اومد تو رو در اون وضعیت دیدم .البته فقط یکی دو دقیقه دیدمت . تا اون جایی که شورتتو پایین کشیدی .
لبامو گاز می گرفتم و سعی می کردم بر خودم مسلط باشم که چیزی بهش نگم ..چون می دونستم بعدا پشیمون میشم و جمع کردن قضیه خیلی دشواره .
-باور کن دریا جونم پای دختر دیگه ای در میون نیست . می دونم تو هم دوستم داری ..
از جیبش یه اسپری در آورد و یه پافی زد و گفت
-بوش کن .. این همونیه که خودم به بدنم زدم . دختر کجا بود ؟! خواستم ببینم واکنش تو چیه ... تو هم یه حسی بهم داری و از این که اعتراف کنی می ترسی ..
-نه من هر حسی که نسبت به تو داشته باشم دلایل فاصله گرفتن از تو اون قدر قویه که نمی تونم عشق تو رو قبول کنم .
قبل از رفتن یک بار دیگه منو بوسید . . وقتی رفت خیلی آروم دراز کشیدم و چشامو بستم . ولی خوابم نمی برد .. مدام داشتم به لحظه ای فکر می کردم که اون داشته منو دید می زده ..بازم جای شکرش باقی بوده که تا همون جاش دیدم زده .. اون از بدنم خوشش اومده .. نهههههه ..من اونو که نوزاد بوده بغل می کردم . بین ما نباید هیچ رابطه ای باشه .. زیر ملافه بودم . پنجره باز بود . تقریبا سکوت بود و آرامش و فقط صدای خفیف امواج دریا به گوش می رسید . یه شورت نازک و فانتزی پام بود .. و دیگه بر هنه بودم . می دونستم فرشاد نمی تونه رو زمین بخوابه . اما سختم بود که اونو بیارم کنار خودم بخوابونم . با این که گفته بود که بهم دست نمی زنه . ولی پنبه و آتیشو کنار هم قراردادن درست نبود . هی از این پهلو به اون پهلو می غلتیدم مگه خوابم می برد ؟ تا اون جایی که می دونستم فرشاد هم عادت داشت که با شورت بخوابه و خیلی راحت باشه .. سر و صداهایی از اتاقش میومد . اونم خوابش نبرده بود .. ظاهرا اومده بود به پذیرایی و از پنجره اون جا بیرونو نگاه می کرد . حالا من دلم می خواست دیدش بزنم . شاید این جوری می خواستم دلمو خنک کرده باشم . شایدم انگیزه دیگه ای داشتم که می خواستم سر خودم کلاه بذارم و به نوع دیگه ای توجیهش کنم ..... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
دریــــــــــا هــمــــــــــون دریــــــــــا بــــــــــود ۲۱

حس کردم که خیلی سختگیری کردم .. من نباید اونو با این کارام و مانع شدنش از این که کنارم بخوابه بیشتر تحریک می کردم . و این بزرگترین ضربه رو به رابطه دوستانه من و اون می زد . نمی دونم چه حسی سبب شد که صداش کنم .... شاید می خواستم به خودم نشون بدم که تمام این هیاهویی که اون کرده برای هیچه ..
- فرشاد تواون جایی ..
-آره منم
-چی شده هنوز نخوابیدی ؟ اون وقت صبح دیگه نگی که می خوای رانندگی کنی ها . خواب آلود گی اون وقت ..
-نه من همچین حرفی نمی زنم . توانشو دارم .
-مثل این که رو اون تخت و تشک خوابت نمی گیره .. اگه می خوای بیا رو این تخت بخواب .. به شرطی که دیگه حرفای خاص نزنی و بدونی که من همیشه به عنوان یک مربی و دوست مادرت کنارت بودم ..
-باشه مامان دریا
-فرشاد ! این جور با متلک جوابمو نده . خیلی بد جنسی ... اگه هر زنی جای من بود تا حالا حالتو می گرفت و می گفت که این حرفا و کارات چه معنی داره !
-ولی فکر نمی کنی اگه هر زن دیگه ای جای تو بود تا حالا به عشق پاک من جواب مثبت داده بود ؟
-ببین دیگه بس کن ول کن این حرفای خنده دارو .. اگه نمی خوای بیای رو تخت بخوابی اگه نمی تونی ساکت باشی همون بهتر که بری جای قبلی ات ..
-نه میام ... نههههه دیوونه ...
یه عطری هم به خودش زده بود که خیلی ملایم و تحریک کننده ما خانوما بود .. یعنی من که هر وقت فرزین خودشو خوشبو می کرد بی اندازه تحریک می شدم ولی حالا شرایط فرق می کرد . بین ما یه دیوار بود .. شایدم یه دنیا فاصله ... می دونستم عادت اونو . اونم مثل من یه شورت پاش بود .. رفت زیر ملافه خودش .. سعی کردم ازش فاصله بگیرم .. حس کردم که موهای کسم کمی تر شده . چشامو رو هم گذاشتم و هر کاری کردم که فکرمو ببرم به جای دیگه و به حرفای فرشاد فکر نکنم نشد .. اون حالا بیست و پنج سالش بود و من زمانی که هیجده سالم بود یعنی بیست و پنج سال پیش در چنین روزی می تونستم به خیلی چیزا فکر کنم . فکرم باز بود . اونم حتما فکرش بازه . من نباید دنیا رو فقط از دید خودم نگاه کنم . یعنی عشق اون علاوه بر یک احساس می تونه اون منطق لازمو هم در بر داشته باشه ؟ حس کردم که اشتباه کردم اونو دعوت کردم به این که کنار من بخوابه . هر چند که تخت بیشتر شبیه یه تخت سه نفره بود و من و اون تا به اون حد فاصله داشتیم که بتونیم در حد معمول غلت بخوریم و بدنمون به هم تماس نداشته باشه .. ولی حس کردم که تمام وجودم داره ملتهب میشه ... از صدای نفسهای اون مشخص بود که هنوز نخوابیده . دلمم می خواست که بیدار باشه . دوست داشتم که بیدار باشه و بازم واسم حرفای عاشقانه بزنه . بدون این که اعتقادی به اون داشته باشم .. به این فکر می کردم که دیگه سن من از مرز چهل گذشته . حتی مردای میانسال و پنجاه به بالا هم این روزا به دنبال زنای خیلی جوون تر از من هستند . هر چند که من بعد از فرزین نمی خواستم که مردی توی زندگیم باشه . ولی یه حس داغی داشتم . چشامو بستم . سعی می کردم افکار شیطانی رو از فکرم دور کنم ..
متوجه شدم که دارم غرق یه حالتی میشم که ازش فرار می کنم . حالتی که تا حالا فقط از شوهرم فرزین می خواستم .
شورتمو پایین کشیدم تا موهای خیس کسمو به روی تشک بمالونم ... برای یه لحظه به این فکر کردم که اگه دست فرشاد به این قسمت از بدن من برسه حتما فکر می کنه چه آدم غیر بهداشتی هستم !ولی نه امکان نداره اون بخواد این کارو باهام بکنه .. نهههههه من همچین اجازه ای به اون نمیدم . ولی حس می کردم تن لخت من نوازش می خواد .. شاید شوهرمو می خواستم ولی اون که مرده بود .. فضای نیمه تاریکی بر اتاق خواب حکمفر ما بود . چون از بیرون , نور مختصری به اتاق می رسید .. ملافه به بدنم چسبیده بود و شایدم اون بر جستگیهای بدنمو می دید .. قسمت باسن و کمرمو . من به اون پشت کرده و یه پهلو بودم . عادت نداشتم که طاقباز بخوابم ...خیلی دوست داشتم صدام کنه ... حس کردم بیداره و داره نگام می کنه . می دونستم مردا این گونه موارد خیلی هیز میشن و به هر قیمتی می خوان به خواسته شون برسن . خودمو یه پهلو تر کرده طوری که ملافه بیشتر به بدنم بچسبه و قالب تن بر هنه ام بیشتر مشخص شه . یه لحظه حس کردم که صدام کرده .. خیلی آروم .. ... دوست داشتم جواب بدم ولی تردید داشتم . نمی خواستم رومو بر گردونم . .. صبر کردم .. این بار بلند تر صدام کرد ..
-بیداری ؟ .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
دریــــــــــا هــمــــــــــون دریــــــــــا بــــــــــود ۲۲

برای لحظاتی سکوت کرده نمی دونستم چی جوابشو بدم ... خودشو به من نزدیک تر کرد . صدای نفسهای اونو می شنیدم ..
-چیه خودت رو این قدر به من نزدیک نکن ..
-می دونم که تو هم دوستم داری و دلت می خواد ... اوووووخخخخخخ این ملافه که به تنت می چسبه نمی دونی چقدر خوشگل و خوش فرم میشی ..
-نههههههه این حرفو نزن تو به من قول دادی که اصلا در پی این مسائل نباشی ... لحظه به لحظه خودشو به من نزدیک تر می کرد .. حس کردم که داره خوشم میاد . وقتی که لباشو گذاشت پس گردنم یه جوری شدم . حس کردم که بدنش به ملافه نازک من داره می چسبه و بر جستگی کیرشو به خوبی حس می کردم .
-نههههههه نههههههههه نکن .. نمی خوام ...
-ولی صدای نفس زدنهات این طور میگه که می خوای ... بسته بودن چشات ..
-نههههههه این کارو با هام نکن .. من و تو با هم اصلا همخونی نداریم ..
بی اختیار به یاد زمانی افتادم که اون نوزاد بود و من تر و خشکش می کردم .. بدن لختشو .. حالا طوری بهم چسبیده بود که اون کیری که یه روز کوچولو و فندقی بود حالا موزی و کلفت شده بود و به بدن من تماس داشت ...
صدای ضربان قلبمو می شنیدم که لحظه به لحظه تند تر می شد ...
لباشو گذاشت زیر گوش من و آروم آروم بهم گفت که دوستت دارم و همراه با حرفای عاشقونه اش زیر گوش و گونه هامو می مکید و لیسش می زد .. طوری که علاوه بر لذت بردن از حرفای عاشقونه اش دیگه فراموشم شده بود که من و اون چه رابطه ای با هم داریم و چه جوری با هم آشناییم .
-فرشاد نکن این کارو .
می خواستم خنک شم ولی نمی تونستم . منو مسخ و جادو کرده بود . حالا علاوه بر عشق و حرفای احساسی چیز دیگه ای هم می خواستم . دیگه به چیز دیگه ای فکر نمی کردم جز همین لحظات . چشامو بسته بودم و فقط به این فکر می کردم که چه جوری میشه پوست بدنم منو به اوج لذت برسونه و به حرکات بعدی اون توجه داشتم .. با نوک انگشتاش طوری کمرمو لمس می کرد و اون انگشتارو به سمت پایین می کشید که نزدیک بود جیغم در آد . خیسی کسمو حس می کردم و تیزی نوک سینه هامو .. ملافه رو آروم آروم می داد پایین تر ... کف دستامو از پهلو طوری رو سینه هام قرار دادم که دید نداشته باشه . جون خودم خیلی خجالت می کشیدم و می خواستم حجابو رعایت کنم . می دونست چیکار کنه . اون می گفت که خجالتی بوده و تا حالا با هیچ دختری نبوده . ولی نمی دونم چرا خیلی راحت و لذت بخش و مثل با تجربه ها کارشو پیش می برد . دو تا کف دستشو گذاشت پشت کف دستام که از پهلو سینه هامو پوشونده بودن بعد به نرمی دستمو بر داشت و دست خودشو جای دست من گذاشت . جیکم در نمیومد . هر دو تا دستاشو طوری رو سینه هام قرار داد که به راحتی می تونست نوک سینه هامو لمس کنه .. خیلی قشنگ با نوکش بازی می کرد .. یواش یواش داشت کارو به جا های باریک تر می کشوند . ملافه رو تا قسمت بالای باسنم پایین کشیده بود ... دل تو دلم نبود .. کف دستاشو طوری روی کمرم می کشید که نه تنها هوسمو زیاد تر می کرد بلکه می خواستم پایین ترم بره . دستاشو از رو ملافه به باسنم چسبوند ...
-وووووووویییییییی دریا دریا .. این چبه ؟! تو اصلا شورت پات هست ؟
خیلی آروم گفتم آره ..
ملافه رو هم پایین کشید و احتمالا شورت فانتزی و کون من چشاشو خیره کرده بود ... حالا دیگه دلیرانه دستاشو گذاشت لای شورت من .. رسید به کس مو دار من ... اوخ چه بد شد . من اصلا نمی خواستم که این طور شه و فکر کنه که غیر بهداشتی هستم و نظافتو رعایت نمی کنم . با این که مو های سرم صاف و سیاه و لخت بود ولی مو های کسم یه حالت پشمکی داشت طوری که فضای زیادی از اطراف کس رو پوشونده بود . اون کف دستاشو در این ناحیه اول گذاشت دو سمت کونم و و در یه حالت دورانی کف یه دستشو گذاشت روی مو های کسم .. وووووویییییییی تنم از لذت زیاد مور مور می شد ... با مو های بلند و انبوه کسم طوری بازی می کرد که هم خجالتم میومد و هم دوست داشتم که به این کارش ادامه بده .
-اووووووووههههههه ..نههههههههه ولم کن فرشاد .... من نمی خوام ...
-چرا عشقم .. تو که خوشت میاد و اینو داری نشونم میدی . چراغ سبزه اون وقت بهم میگی قرمزه ؟!
-حالا هر چی هست کاش دست از سرم ور می داشتی ...
-یعنی تو این طور دلت می خواد دریا جونم ؟
ساکت موندم می ترسیدم اگه یه حرف دیگه بزنم اون راستی راستی ولم کنه و این اون چیزی نبود که می خواستم ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
زن

 
دریــــــــــا هــمــــــــــون دریــــــــــا بــــــــــود ۲۳

حس کردم که همون حالت و همون شور و نشاط جوونی داره میاد سراغم . نه .. نهههههه دیگه نباید به شوهرم فرزین فکر می کردم . اون مرده بود واین کار منم نمی تونست گناه باشه . لزومی هم نداشت که جریان رو با فرشته مادر فرشاد در میون بذارم ...
در همین افکار بودم که حس کردم پاهام بی اختیار شل شده و اون تونسته شورت فانتزی رو از پام در آره . یه آهی کشیده حس کردم که خیلی داغ شدم . یه لحظه هم حس کردم که یه چیزی به کفه اتاق پرت شده . فرشاد شورت خودشو هم در آورده بود ... و من حالا تسلیم پسری بودم که هیجده سال از من جوون تر بود . درست بیست و پنج سال پیش در چنین روزی من و فرزین اومده بودم این جا برای ماه عسل که اون بلا بر سرم اومد و حالا که داستان به این شکل در اومد . بیست و پنج سال در چنین روزی فرشاد هم به دنیا اومده بود .. با صدایی آروم و درحالی که از اون ناله های هوس می بارید به فرشاد گفتم چی می خوای و اونم گفت ..
-هدیه تولدمو .
سکوت کردم و چیزی نگفتم .. خودشو پایین تر کشید . خجالتم اومد از این که کسم پشمالوست . اما اون به این چیزا توجهی نداشت . سرشو آورد به قسمت جلوی بدنم و اونو گذاشت لای پاهام . این دیگه آخرش بود . خیلی سختم بود . هم دلم می خواست و نیاز داشتم که با هام و با کسم و موهاش ور بره و هم این که یه جوری می شدم از این که اون حس کنه اصلا بهداشت رو رعایت نمی کنم . می خواستم توضیح هم بدم فکر می کردم که زوده حرف بزنم و تمایل خودمو نشون بدم . ولی اون دهنشو گذاشت روی پشمک های کسم و چه با لذت اونا رو می جوید و میون دهنش بازی می داد .. موها رو بین دو تا لباش قرار داده اونا رو می کشید . همین کارش هوسمو زیاد تر کرد از دو طرف پا هامو به صورتش فشار می دادم و اونم که می دید چقدر خوشم میاد با هوس و اشتیاق بیشتری موهای کسمو می جوید . دو تا شستشو هم گذاشته بود دو طرف کس و اونا رو به دو سمت باز کرد . هر طوری بود از لا به لای مو ها مغز کسمو پیدا کرد و هم با زبون لیس می زد و هم با دهن و دندوناش و جفت لباش میکش می زد . لبامو گاز می گرفتم و یواش یواش صدام در میومد .
-نخورشششششش ..نهههههههه سختمه .. کثیفه .. با این که بودم حموم ولی با این حال سختم بود . اما اون داشت با لذت اونو می مکید و همین لحظه به لحظه هوسمو زیاد تر می کرد . نوک سینه هام تیز شده بود ... دستشو گذاشته بود روی دهنم و به حدی هوسم زیاد شده بود که من انگشتاشو دونه به دونه می ذاشتم توی دهنم و می مکیدم . دلم می خواست زود تر بره رو نقاط حساس تر و حرکات نهایی رو که منجر به ار گاسم میشه انجام بده .
می دونست که با من چیکار کنه . کاملا سستم کرده بود . چه قشنگ موهای کسمو توی دستاش جمع می کرد اونو به سمت بالا می کشید و همه موهای کسمو یک دفعه می ذاشت توی دهنش . پس از دقایقی اومد بالاتر .. دهنشو از روی کسم بر داشت ... دلم می خواست کیرشو ببینم .. ولی وقتی که اومد بالاتر تا لباشو بذاره روی لبام برای چند لحظه کیرشو رو پا هام حس کردم .
-اوووووووووووففففففف .. فرشاد : جوووووووون .. چقدر لذت می برم که حس می کنم تو داری لذت می بری .بالاخره کار خودت رو کردی .
-می دونم دیگه ..
وقتی گفت می دونم حس حسادت منو بد جوری تحریک کرده بود . با این که با کلی ناز و ادا و عشوه و نمی خوام و از این حرفا تسلیمش شده بودم ولی حالا که خودمو در اختیارش قرار داده بودم دوست داشتم که فقط مال خودم باشه . به روش نیاوردم که منظورت از می دونم چیه . آروم آروم اومد بالاتر .. حالا دیگه اونو به حساب یه معشوق می آوردم .. لباشو گاشت رو لبام .. پا هامو به آرومی باز کردم تا بتونه کیرشو به کسم بچسبونه . در اون لحظات دیگه به هیچی فکر نمی کردئم جز سکس و لذت سکی ... سریع و در چند ثانیه افکار مزاحمی به سراغم اومد که همه رو یکی یکی از ذهنم پاک کردم .. شوهرم , این که از اون دنیا منو می بینه , فرشته مادر فرشاد , اختلاف سنی بین من و فرشاد .. خلاصه همه و همه اینا رو از فکرم دور کردم تا بتونم به ار گاسم برسم . وقتی اون دستاشو دور کمرم حلقه زد و لباشو به لبام چسبوند حرکت کیرشو روی موها و شکاف کسم حس می کردم . داشتم آتیش می گرفتم ...
-آخخخخخخخخخ دریا .. دریا ... آرومی ولی من یه طوفان داغو حسش می کنم .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
دریــــــــــا هــمــــــــــون دریــــــــــا بــــــــــود ۲۴

صدای امواج دریا آرومم می کرد و هوسمو زیاد . داغی کیر لحظه به لحظه بیشتر منو می سوزوند ... به اینم فکر می کردم که ای کاش کسم تازه تر و جوون تر می بود و اون لذت بیشتری می برد . کیر آروم آروم راهشو پیدا کرد و به سمت داخل رفت . هر قدر بیشتر توی کس فرو می رفت بیشتر آتیشم می داد تا این که تا به انتها توی کس جا گرفت ..
-آخخخخخخخخخخ .. چقدر کلفته ..
-من دیگه واسه خودم مردی شدم . چقدر مال تو تنگه ..
این حرفش خوشحال و آرومم کرد ولی بازم حس حسادت منو تحریک کرد از این نظر که داشتم با خودم فکر می کردم اون چه جوری تفاوت بین کس تنگ و گشادو می دونه . شاید همین جوری از رو یه غریزه گفته باشه . شایدم تو فیلمها دیده باشه و یا این که خواسته یه چیزی گفته باشه که منو خوشحالم کنه . نمی دونم ... ولی بذاراز لحظه هام لذت ببرم . دیگه نمی خوام به هیچی فکر کنم . بذار حس کنم که یه زن آزادم .. مال اونم ... اسیر دستای اون و زیر کیر اون . جووووووون .. چه قشنگ کیرشو توی کس من حرکت می داد . یه حس طراوت و تازگی به کسم بخشیده بود و. لذتی که می بردم . طوری که تمام سکس های زندگیمو که با فرزین داشتم از یاد برده بودم و حس می کردم برای بار اولمه که دارم سکس می کنم ..
-آخخخخخخخخخ ... یه کمی تند تر . می خوام داغی کیرت منو بسوزونه .. بسوزونه ... حالا زیر نور اندکی که از بیرون به درون اتاق می تابید می تونستم تا حدودی چشای فرشادو ببینم . چشاش خمار شده بود . از حالت چشاش خوشم میومد ... پاهامو تا اون جایی که می تونستم باز ترش کردم . وقتی کیرشو می کشید بیرون و دوباره می کرد توی کسم اون تماسی رو که موهای کسم با کیرش داشت اونوبی اندازه حشری کرده ومنو هم به اوج می رسوند ... حالا دیگه نمی تونستم صورتشو ببینم . چون یکبار دیگه صورتشو به صورتم چسبونده شروع کرد به بوسیدن لبام ..
نوک سینه هام تیز شده بود و با انگشتان اونا رو می مالوندم . اونم اینو به خوبی حس کرده بود و واسه همین لباشو آروم آروم رسوند به نوک سینه هام . مکیدنو شروع کرد . گردنشو طوری کج کرده بود که کیرش از توی کسم بیرون نیاد . منم کف دستمو رو کمرش می کشیدم و خودمو به سمت بالا طوری فشار می دادم که از تماس با کیرش لذت بیشتری ببرم ..
یه پامو انداخت رو شونه هاش ..
دیگه هر کاری دوست داشت رو من پیاده می کرد ... منو به دمر خوابوند .. می تونستم به خوبی از پشت پنجره ساحل و دریا رو ببینم و نور نور افکن هایی رو که اون فضا رو روشن کرده بود ...
یه چند نفری هم دررفت و آمد بودند و من در نهایت آرامش فقط به آلتی فکر می کردم که از پشت رفته بود توی کسم و وقتی به انتها می رسید و ضربه شدیدشو حس می کردم , حس می کردم که دارم به اوج لذت و ار گاسم می رسم . اونم می دونست چه جوری ادامه بده ضرباتشو تند تر و تند تر کرد . حس کردم خیلی راحت تر از اون وقتایی که با شوهرم سکس می کردم ار گاسم شدم .. آروم گرفته بودم ...
-حواست هست ؟ نمی خوام توی کسم خیس کنی ..
دستشو مالوند به خیسی های کسم و اونو به طرف سوراخ کون فرستاد .. انگشتشو کرد توی کونم و دیگه دونستم که می خواد بکنه توی کونم .
-اوووووووووووفففففففف .... نههههههههه ....
شونه هامو گرفت و خودشو به طرف جلو کشوند . درد شدیدی تمام بدنمو آزارداد که اوجش توی همون قسمت کونم بود ...
ولی یواش یواش به کیرش عادت کردم . حتی از این که کیرشو توی کون من حرکت می داد لذت می بردم و خوشم میومد . صورتمو , گونه هامو پشت گردنمو , کمرمو می بوسید . حس کردم که می خواد آبشو توی کونم خالی کنه ولی اون این کارو نکرد و کیرشو بیرون کشید و یک بار دیگه طاقبازم کرد .. کیرشو رو مو های کسم می کشید .. چقدر از این کارش خوشم میومد و لی انگاری خودش از این کار لذت می برد .. آبشو روی مو های کسم خالی کرد ... موهای سیاه شبیه درختی شده بود که روش برف نشسته باشه .. دلم می خواست دستمو می ذاشتم و اون برفا اون منی ها رو می گرفتم و می خوردم . اول توی دهنم مزه مزه می کردم و بعد نوشش می کردم
-خیلی دلم می خواست توی کست خالی می کردم ..
-خب می ریختی توی کونم ...
کیرشو سریع گذاشتم توی دهنم ...
-نهههههه ..نهههههه دریا .. هنوزم هوس دارم . هنوزم آب دارم .. خالی میشه توی دهنتا ...
منم سرمو تکون می دادم به علامت این که بذار بشه و ایرادی نداره . .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
دریــــــــــا هــمــــــــــون دریــــــــــا بــــــــــود ۲۵

کیرشو همچنان با لذت ساک می زدم و توجهی به این نداشتم که اون چی میگه ...
-نهههههه دریا ... دریا .. عشق من .. الان خالی میشه ...
و من مرتب سرمو تکون می دادم . دوست داشتم که خالی شه . آخه این همون چیزی بود که من می خواستم . ,وقتی اولین پرش منی فرشادو توی دهنم حس کردم اصلا به مزه اش کاری نداشتم فقط می دونستم که دارم با هوس و لذت هر چه تمام تر می خورمش ... دوست داشتم شرایط و حالتم طوری بود که نگاش می کردم به حالت چشاش ولی نمی تونستم . نمی شد .
-آخخخخخخخخ دریا .. دریا .. عزیزم .. عشق من .. دوستت دارم .. اووووووففففففف ... دستاشو دور سرم قرار داد و کیرشو محکم تر به ته حلقم فشار داد و با این که نفسم بند اومده بود ولی با لذت کیرشو میک می زدم . حتی وقتی هم که حس کردم تمام آبشو خالی کرده به میک زدنم ادامه دادم تا این لذت توی تنش پخش شه . کیرشو از دهنم در آورد و بغلم کرد . عاشقانه در آغوشم کشید و لباشو گذاشت روی لبام . احساس جوونی می کردم . دلم می خواست که حرفای عاشقانه اشو بشنوم . به یاد بیست و پنج سال پیش افتاده بودم . همون حسو داشتم . شاید یه حس بهتری ... اون روز به من تجاوز شده بود و نمی تونستم با آرامش خودمو در اختیار فرزین بذارم ولی حالا حس می کردم که دنیا مال منه . آره من همون دریا بودم .. شایدم دریایی بهتر .. حتی این دریا هم آروم تر و قشنگ تر از دریای اون روز به نظر می رسه ... از فرشاد خواستم که با هم بریم و بیرون قدم بزنیم . می خواستم فکر کنم . فکر کنم به این که خوشبخت ترین زن دنیام . هر چند خوشبختی انسانها در جایی متوقف میشه . اما بذار حالا که احساس خوشبختی می کنم این حسو داشته باشم و ازش لذت ببرم . از فردایی که نیامده نباید وحشت داشت . امروز روز آرامش و لذت منه . روز تبلور احساسات پاک .. دلم می خواست فریاد بزنم و به دنیا بگم که احساس آرامش می کنم . دوست داشتم در آغوشم بگیره و منو ببوسه . انگاری فراموش کرده بودم که نباید آدمای دیگه شاهد احساسات ما باشن ...
ولی یواش یواش یه سری واقعیتها اومد پیش روم . این که اون مثلا یه امانتی بود که مادرش به من سپرده بود . مثلا می خواستم ازش حرف بکشم که چه کسی رو دوست داره ؟ عاشق کیه ؟ اگه فرشته می فهمید که اون عاشق منه و منم به جای نصیحت با هاش هماغوشی کردم .. طوری با هاش حرف می زدم که انگار از نظر سن تفاوت چندانی با هم نداریم .
-من می ترسم فرشاد .. خیلی می ترسم ..
-در راه عشق و دوست داشتن نباید از چیزی ترسید . باید دید که ایمانت تا چه اندازه قویه . تا چه اندازه دوستم داری و منم تا چه اندازه می خوامت . این جاست که مبارزه نقش اصلی رو بازی می کنه ..
-فرشاد ! ما با کی می خوایم بجنگیم ؟ با پدر و مادرت ؟
-نه با اونا نمی جنگیم . با افکار متحجرانه ای می جنگیم که این واقعیت رو باور نمی کنه ..
-چه واقعیتی ! این که یک پسر بیست و پنج ساله عاشق زنی چهل و سه ساله شده ؟
-پسر نه ..بگو مرد . حالا نمیشه این قدر از نا امیدی نگی ؟
-باشه هر چی تو بگی ...
بر گشتیم به خونه . دوست داشتم دریا رو از پنجره باز ببینم و بریم به گوشه ای که از بیرون دید نداشته باشه . به آغوشش بخزم و اون موهامو نوازش کنه . با نوازشهاش آروم گرفتم .. لبامو به هم بست . می تونستم حس کنم حرفایی رو که در سکوت و با بوسه بهم میگه . حرفاش بوی عشق و دوست داشتنو می داد . می تونستم خودمو, کلماتو از دید و از نگاه اون بیان کنم .. همون چیزی بود که من می خواستم . چه خوبه که آدم عشق و کلام عاشقانه رو این جوری حس کنه ... ولی یک بار دیگه بی حسم کرده بود . طوری که باورم نمی شد منی که یک ساعت پیش دو بار ار گاسم شده بودم یک بار دیگه بی اندازه حشری شم .. لباشو گذاشته بود رو نوک سینه هام .. به آرومی اونا رو میکشون می زد .. کاملا شل شده رو تخت دراز کشیدم . همه جا آروم بود . فقط صدای آروم امواج دریا سکوت شبو می شکست . انگار همه آدما سکوت کرده یا خفته بودند .. انگار من و اون تنها آدمای این دنیا بودیم . گذاشتم هر کاری که دلش می خواد با من انجام بده . حس کردم که بدنم , زیر شکمم کاملا داغ شده هیچ فاصله ای بین ما نبود . اون کیرشو یک بار دیگه تا به انتها توی کسم فرو کرده بود .. دوست داشتم جیغ بکشم .. ولی یه بالشی رو بین دو تا لبم قرار داده و با دندونام به شدت گازش می گرفتم ..
فرشاد : دوستت دارم ..تو عشق منی ..مال خودمی .. هیشکی نمی تونه تو رو ازم بگیره .. تو زنم میشی .. باهات ازدواج می کنم . عقدت می کنم ..
-نهههههه نههههههه .... همه اینا یک رویاست .... نمی تونم اینو باور کنم ..
- به نظرت تماس من و تو حالا یه رویاست ؟! شاید هم به زیبایی و لطافت یک رویا باشه . واسه من سالهای ساله که رویاست ..
-آخخخخخخخ نهههههههه نههههههههه آهههههههه کسسسسسم کسسسسسسم .. داره می ترکه .. شیطون یعنی وقتی فرزین هم زنده بود همین حس و خواسته رو داشتی ؟ ..
-من همیشه می خواستم که تو مال من باشی .. از وقتی که بالغ شدم .. قبلشم می خواستم .. ولی بعد هر دو مدل خواستنو با هم قاطیش کردم ..
-مثل امشب ؟
-آره مثل حالا .. ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
دریــــــــــا هــمــــــــــون دریــــــــــا بــــــــــود ۲۶

نشستیم با هم از آرزو های دور و درازمون گفتیم .. حالا این من بودم که با وجود گفتن و شنیدن حرفای عاشقونه دست از سرش ور نمی داشتم و همش دوست داشتم کاری کنم که با من ور بره . با این که زیرش قرار داشتم و رو به اون و اونم روی من قرار داشت دستمو به کیرش رسوندم وسرشو روی سوراخ کیرم قرار دادم . دلم می خواست از من لذت ببره . بکنه توی کونم .. چشامو بسته بودم و لبامو گرد کرده بودم تا منو ببوسه ... اونم سر کیرشو به کونم فشار داد ..
-عزیزم ادامه بده .. بذارش توکونم
-دردت میاد ..
از کیفم یه کرم در آوردم و دادم به دستش
-حالا که دلواپسمی پس اینو بگیر ...
چقدر خوشم میومد از دردی که کیرش واسه کونم درست کرده بود ... یواش یواش عادت کردم ... حواسم حالا رفته بود پیش یه چیزایی که نباید می رفت .. به این که یوسف خان و فرشته , پدر و مادر فرشاد راجع به این موضوع چه واکنشی نشون میدن . مخصوصا فرشته که دوست قدیم منه . بهم اعتماد داره .. تازه ازم خواسته که با پسرش حرف بزنم و اونو نصیحتش کنم . حالا من بیام و دشمن جونش بشم ؟ وای فکرش مو بر تن من سیخ می کرد . اصلا نمی تونستم به خودم بقبولونم که بتونم با هاش روبرو شم و کم نیارم . چی بهش بگم .. بگم که عاشق پسرش شدم ؟ بگم که عشق سن و سال نمی شناسه و مرزی نداره ؟ شاید منم اگه در شرایط اون بودم نمی تونستم این موضوع رو بپذیرم . اما حالا اگه یه همچین موردی برای پسرم پیش میومد شاید این اجازه رو بهش می دادم که با زنی بزرگتر از خودش از دواج کنه . دستامو رو دو تا قاچای کونم گذاشته و اونا رو محکم به کیر فرشاد فشارش می دادم .. می دونستم داغ کرده منم همچین حسی داشتم ... چقدر لذت بخش بود حرکت آب کیرش توی عضلات مقعدم ... یه حرارتی که مزه اش واسه همیشه توی کونم نشسته ... سرمو به عقب بر گردوندم تا لباشو که واسه لبای من غنچه شده بود ببوسم و در یه آرامش خاص چشامو بستم . با صدای امواج دریا از خواب بیدارشدم . اصلا متوجه نشدم فرشاد کی بیدار شده بود و پنجره رو باز کرده بود . با این که سه چهار ساعت بیشتر نخوابیده بودم ولی احساس سبکی می کردم .
-عزیزم کد بانو شدی . کی واسه من همه چی رو آماده کردی ؟ زحمتت زیاد شد . من که نمی تونم همه اینا رو بخورم . آخه زیادی چاق میشم و اون وقت دلت رو می زنم .. -من مگه عاشق هیکلت شدم ؟
-ولی ما زنا رو که می شناسی چقدر حساسیم ..
-آره می دونم . حتی می دونم که خیلی سخت میشه دل شما رو به دست آورد
-در عوض خیلی سخت هم میشه از دل ما بیرون رفت ..
با بوسه هایی عاشقونه منو به طرف میز صبحونه کشوند . دوست داشتم همین جا بمونیم . می خواستم گذشته رو فراموش کنم . دیگه به غم و غصه هام فکر نکنم . آروم بگیرم . به آینده ای که معلوم نیست چی میشه فکر نکنم . فقط می خواستم از حالم لذت ببرم . از لحظاتی که در اون قرار دارم . آخه ما آدما فقط حاکم و اختیار دار لحظاتی هستیم که در اون قرار داریم . گذشته که از کف ما رفته و از آینده هم که خبری نداریم .. حرکت بعدی ما به سوی مشهد بود .. احساس گناه نمی کردم . حالا که فکرشو می کردم به خاطر این صیغه فرشاد شده بودم که راحت توی خونه بگردم ولی الان این موضوع به نفع من به نفع هر دو مون تموم شده بود . حس می کردم که دقیقه ای تاب دوری از اونو ندارم و دلم می خواد که برای همیشه با اون باشم .. فردا , فردا چی میشه ؟! هر کی که خربزه می خوره پای لرزش هم می شینه . باید سختی راه رو تحمل کرد .. نمی دونم چرا صحنه های نوزادی فرشاد زیاد به یادم میومد . دلم می خواست از صبح تا غروب توی بغلش می خوابیدم و اون نوازشم می کرد ... رفتن به حرم و زیارت همیشه بهم آرامش می داد . مخصوصا حالا که می دونستم وقتی که به هتل برگردم می تونم در آغوش عشقم باشم و با تمام وجودم ازش لذت ببرم . خیلی دلم می خواست شیره وجودشو در وجودم حس کنم . دیگه خواستم بپذیرم که عاشقش شدم . یه حس غریبی بود . شاید حرکات و رفتار پخته و پسندیده و سنجیده فرشاد بود که تا این حد در من اثر کرده که تونسته بودم به اون دل ببندم و خیلی بزرگتر از سنش حسابش کنم .
-خیلی می ترسم فرشاد
-از چی می ترسی ؟ ما راه سختو رفتیم . یعنی من و تو .. من سالهای سال منتظر همچین لحظاتی بودم و تو هم با همه سر سختی تسلیم عشق من شدی البته تسلیم دل خودت و این مهم ترین قسمت این قضیه هست .
-مامان و بابات چی .. و دامون ؟
-نگران اینا نباش .. یواش یواش .. من که خیلی خوش بینم ..
-نمی خوام رابطه من با مامان فرشته ات خراب شه . .. ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
دریــــــــــا هــمــــــــــون دریــــــــــا بــــــــــود ۲۷

دیگه باید کاری می کردیم که فعلا کسی متوجه رابطه ما نشه ولی فرشاد اعتقاد داشت که هر چه زود تر جریانو رو کنیم بهتر باشه . بعد از چند روز با دنیایی از خاطرات خوش بر گشتیم . وقتی فرشته رو می دیدم احساس شرم می کردم . خجالتم میومد . با همه اینا ترجیح می دادم که به خودم اهمیت بیشتری بدم . کار من و فرشاد اشتباه نبود . این خود ما هستیم که باید ها و نباید های جامعه و قوانین اجرایی بین خودمونو می سازیم . با همه اینا نمی تونستم خودمو قانع کنم که بیام و رو در روی فرشته و یوسف خان قرار بگیرم و اونا بفهمن که من و پسرش با هم رابطه داریم . ای خدا حالا باید چیکار کنم ... دامون و لیدا هم که به اندازه کافی با هم حال کرده بودند .
-ببینم پسر خوش گذشت ؟
-به شما چطور مامان ..
اون این جمله رو با یه لحنی اداکرد که بهش مشکوک شدم نکنه از جریان من با خبر باشه .. فرشته صدام کرد .. خواست که باهام حرف بزنه .. ازم در مورد فرشاد پرسید -عزیزم تو جای مامانشی . اون با تو خیلی راحت تره تا با من . چیزی بهت نگفت ؟
-نه در مورد هیشکی با هام حرفی نزد .
من از فرشاد خواسته بودم که حال و روز خودشو پریشون نشون نده .. تا مادرش زیاد نگرانش نباشه . اما اون بیشتر دوست داشت که کاری کنه که تمام جریان بین من و اون رو شه ..
-عزیزم مگه الان داریم بد زندگی می کنیم ؟ هر دو مون مال همیم .. پیش همیم . مگه خودت نمیگی که حتی اگه خونواده ازت بخوان که از دواج کنی میگی نه ..
-آره .. همینه که میگی ... ولی من دوست دارم که تو بشی همسر من . من و تو زیر یه سقف زندگی کنیم . با افتخار به همه بگم که تو زن منی . همه جا تو رو با خودم ببرم . به تو افتخار کنم .
-من فدای تو بشم . تو چقدر خوب و دوست داشتنی هستی . ولی من فکر کنم بیش از اون که باعث افتخار تو شم باعث سر افکندگی تو باشم ..
بغلم کرد و منو بوسید و گفت اصلا این حرفو نزن . توقعشو نداشتم ... این برام شده بود یک معضل ... اگه فرشته متوجه جریان می شد حتما فکر می کرد من یک زن شارلاتان و بد کاره هستم که با تر فند خواستم که پسرشو از چنگش بگیرم .. واسه همین افکار فرشاد رو رویایی می دونستم و روزی رو نمی دیدم که بتونیم به عنوان همسر رسمی کنار هم باشیم . من و فرشاد چند بار در مورد آشکار شدن یا نشدن رابطه مون با هم حرف زدیم و هر بار اون خلاف خواسته خودش پذیرفت که علنی نشه ...
-دریا ! من دوستت دارم . اینو بقیه باید بپذیرن که من و تو می تونیم کنار هم خوشبخت شیم . به تکامل برسیم . ما عاشق همیم ...
-مطمئنی که عشق تو یک هوس نیست و ازم سیر نمیشی ؟ مطمئنی که دلت رو نمی زنم ؟
-آره عزیزم . من اطمینان دارم . دوستت دارم . رویاهای من تازه به واقعیت پیوسته . من نمی خوام یک بار دیگه به زندگی رویایی خودم بر گردم . رویا قشنگه . به شرطی که آدم بدونه به انتهایی می رسه که زیبایی های خاص خودشو داره و به شرطی که انتهای قصه , غم و اندوه نباشه .. من از تراژدی خوشم نمیاد . علاقه به تراژدی مال آدماییه که زندگی رو دوست ندارن .
-منم زندگی در کنار تو رو شیرین می بینم .....
یه روز دامون بهم گفت که مامان بیا من و تو و لیدا بریم خرید اون می خواد یه چیزایی واسه جهیزش کاندید کنه ..
-اون می خواد با کی عروسی کنه ؟
- خب معلومه دیگه با من ..
-تو نباید با من در میون بذاری ؟
-حالا در میون می ذارم . البته اگه شما موافق باشی ..
-منو میون کار انجام شد قرار میدی اون وقت اون وقت میگی هر چی تو بگی ؟
حالا کجا قراره بریم ...
-لای کتابای کهنه یه کارت پیدا کرده که شماره تلفنش مال عهد بوقه .. ولی احتمال داره مال یه فک و فامیلی باشه که پامون ارزون تر حساب کنه ..
-نمی دونم پسر .. ما که هنوز خواستگاریش نرفتیم ولی چرا ..کیه که به تو زن نده ... وارد فروشگاه خیلی بزرگی شدیم .. لوازم لوکس زیادی داشت ... چند نفر با تعجب نگاهمون می کردند . مخصوصا دامون خیلی توی دید بود ... چند مرد میانسال رفتن به سمتی که یه پیرمردی نشته بود و یه چیزایی رو بهش گفتند .. با این که سنش خیلی بالا و چهره اش بسیار چروکیده نشون می داد ولی حکایت از خوش تیپ بودنش داشت ... برای یه لحظه نگاهم دو تا قاب عکس و تصویر بالای سر اون پیرمرد افتاد ... یه لحظه پاهام سست شد . اون عکسی که جوون ترنشون می داد خیلی شبیه به فرزاد پدر دامون بود همون پسری که بیست و پنج سال پیش کنار دریا بهم تجاوز کرده و روز بعدش غرق شده بود . ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
     
  
زن

 
دریــــــــــا هــمــــــــــون دریــــــــــا بــــــــــود ۲۸

پیرمرد خودشو به دامون نزدیک کرد .. مدام داشت فرهاد و فرزاد رو صداش می زد ... تنم مثل بید می لرزید .. چند تن از دور و بری ها ازم عذر خواهی کردن ... و یه شرح کلی از زندگی این پیرمردو که تنها پسر و تنها نوه شو از دست داده بهم دادند .. دامون : مامان چرا این قدر می لرزی ... ولی همچین بدم نمی شدا فک و فامیل این خر پوله می شدیم . مخصوصا حالا که دارم از دواج می کنم ...
-بس کن پسر هویت تو یه چیز دیگه ایه .. چه جوری دلت میاد که این حرفو بزنی . دورمونو گرفتن ... فریدون خان ظاهرا پدر پدر بزرگ دامون بود . اومد نزدیک و نزدیک تر ... یه عینک درشت هم به چشاش بود ... به عکسای روی دیوار زل زده بود و به دامون نگاه می کرد .. مثل ابر بهار گریه می کرد .. صورت پسرمو می بوسید .. یه چند نفری داستان زندگی اونو همون جوری که حدس می زدم واسمون تعریف کردن ... این که تنها پسرش مرده بود و تنها نوه پسریش هم که فرزاد باشه یه روز میره به دریا و بر نمی گرده ... تنم مثل بید می لرزید . دلم واسه اون مرد می سوخت . فقط همینو می دونستم که در اون لحظات اصلا دلم نمی خواست که جریانو واسه کسی تعریف کنم ... خیلی ناراحت بودم . عذاب می کشیدم . می دونستم اون مرد اگه بدونه دامون هم خونشه از رگ و ریشه اونه خیلی خوشحال میشه . من و لیدا و دامون بر گشتیم خونه .. حتی حال و حوصله فرشادو هم نداشتم . یه چیزی بهم می گفت که لیدا و دامون از رابطه من و فرشاد یه جورایی با خبرن . آخه لیدا مدام از این می گفت که من جوون هستم و اگه موردی پیش اومد می تونم دوباره ازدواج کنم . وقتی بهش گفتم که من پسر دارم و اونو چیکارش کنم ..گفت نگران نباش اونش با من ... یه جورایی حس می کردم که دامون هوای مامانشو داره ... با این که معمولا پسرا در چنین حالتی از این که مادرشون بخواد از دواج کنه و مرد دیگه ای رو به جای باباش بنشونه ناراحتن ولی اون انگار این حسو نداشت .. حتی گاه پیش خودم فکر می کردم که اون عمدا همراه من و فرشاد نیومده سفر تا بخواد یه جورایی من و اونو با هم جور کنه ....
تازگی ها از خیلی از کارای اون و لیدا سر در نمی آوردم ولی دیگه از وقتی که متوجه شده بودم اون و لیدا می خوان با هم از دواج کنن دیگه بی خیال تر شده بودم . اون شب دامون و لیدا به یه بهونه ای خونه رو ترک کرده گفتن تا فردا نمیاییم خونه .. حس کردم که می خوان من و فرشادو تنها بذارن ..عشق منم یه بهونه ای آورد و خونه نموند ... منم از ترس این که نکنه فرشته مادر فرشاد وقت و بی وقت بهم سر بزنه گفتم خونه نیستم و می خوام برم خونه فامیل شوهرم ... خلاصه همه به هم دروغ می گفتند ... من و فرشاد تنها موندیم . هنوز فکر فریدون خان عذابم می داد . دروغی که عمری با هام بود و رازی که نمی تونستم فاشش کنم .. رازی که افشای اون بر باد دهنده آبروی من بود ... و به سوال برنده هویت پسرم .. این که عمری به نام پسر فرزین شناخته می شد و فک و فامیلاش رو دامون حساب ویژه ای باز کرده بودند . من و فرشاد توی رختخواب و در آغوش هم بودیم . دیگه خیالم نبود که این همون تختیه که من و شوهرم بار ها و بار ها روش سکس کردیم . یه شورت فقط پا مون بود .
-چته دریا ... یکی دوروزیه که یا طوفانی هستی یا زیادی آروم ...
-چیزی هست که به من نگفته باشی فرشاد ؟!
سرشو بر گردوند و گفت نه مگه چی شده ...
-دروغ نگو ..
خندید و گفت حالا این قدر نپرس ...
دوزاریم افتاد ..
-حالا تو موضوع رو عوض می کنی که از ناراحتی خودت واسم نگی ؟ ..
اشک توچشام جمع شد ... دوست داشتم حداقل یکی باشه که با اون در مورد خودم حرف بزنم . آروم بگیرم . بگم جریان چیه . ولی انگار یه نیرویی مانعم می شد ...
-چته دریا بگو ... دوستم نداری ؟ کس دیگه ای جای منو توی دلت گرفته ؟ ..
تصمیم گرفتم که همه چی رو بهش بگم . به هر قیمتی که شده . البته ازش بخوام که این موضوع رو به دامون نگه . با این که جریان مال گذشته های خیلی دور بود ولی احساس گناه می کردم . فکر می کردم که اون حق داره که همه چی رو بدونه . برای اون چه فرقی می کرد که در اون روز چه اتفاقی افتاده .. ولی من احساس گناه می کردم . این که دروغی بین من و اون وجود داره که بدون این که بخوام بین ما فاصله ایجاد می کنه . دروغی که ممکنه زمینه ساز دروغ گفتن های دیگه شه . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
زن

 
دریــــــــــا هــمــــــــــون دریــــــــــا بــــــــــود ۲۹

می ترسیدم که موضوع رو با فرشاد در میون بذارم . اما اون به من اطمینان داد که هر طوری شده تنهام نمی ذاره . بهش گفته بودم اصلا مسئله خیانت و بی وفایی و دور زدن کسی نبوده ... وقتی موضوع رو براش تعریف کردم آهی کشید و گفت من واسه هیچی ناراحت نیستم تنها تاثرم از اینه که دامون چه عکس العملی در مورد این مسئله نشون میده . فکر نکنم اون بتونه با این تغییر کنار بیاد ...
-ولی من فکر کنم اون بتونه واقعیت رو به خوبی بپذیره ..
فرشاد یه نگاه معنی داری بهم انداخت و گفت این که معلومه . اون خیلی چیزا رو متوجه میشه .
منم متوجه شدم که اون در مورد چی حرف می زنه . و بیشتر به این موضوع شک کردم که اون و دامون و لیدا جریان ما رو می دونن . دیگه واسم مهم نبود . راز های مهمی در زندگی ما وجود داشت و بسیاری از راز ها باید از پرده بیرون میومد . از این که اون این طور با هام بر خورد کرده خیلی خوشحال بودم . باورم نمی شد که این عکس العمل رو نشون بده ..
-دوستت دارم . دوستت دارم فرشاد . تو خیلی ماهی آقایی . همدیگه رو در آغوش کشیدیم .. حس کردم این بار بیشتر از دفعات قبل دوست دارم که با هم سکس کنیم . کیرشو که از پشت به سمت کسم آورد اونو از همون پشت گرفتم و سرشو به سوراخ کونم فشار دادم ...
-بمالون .. بگیر از خیسی کسم و اونو به سمت بالا فشارش بده . آخخخخخخخ جووووووووون .. بذار توی کونم . می دونم خیلی خوشت میاد . خیلی حال می کنی ... اونو وسوسه اش کرده بودم . باید کاری می کردم که این تازگی رو واسش حفظ کنم .. کسم طوری خیس کرده بود که اون به راحتی تونست از آب اون بگیره و سوراخ کونمو چرب و نرمش کنه ....
-فشار بده فرشاد زود باش ...
حریصانه سرمو به سمت آینه گرفته و حالت پا هامو به شکلی در آوردم که بتونم سوراخ کون یا حرکت کیرشو توی کونم ببینم و لذت ببرم .. و یه نگاه هم به چهره عشقم انداختم تا ببینم حالتش چطوره ... چهره اش نشون می داد که با هیجان و هوس داره کارشو انجام میده ..
فرشاد : به چی فکر می کنی ؟
-به این که وقتی که تو رو دارم غم ندارم . به این که حالا دو تا مشکل یا سه تا مشکل اصلی دارم . اولیش این که به دامون موضوع رو بگیم . بعد اونو با پدر پدر بزرگش روبرو کنیم .. و این که من فقط می خوام این موضوع بین من و تو و لیدا باشه و به جایی درز نکنه . اما اون مسئله ای که مهم تر از همه ایناست اینه که خونواده تو چه جوری می خوان با قضیه من و تو کنار بیان و این بیشتر از هر چی نگرانم می کنه ... فرشاد : می دونی من حالا به چی فکر می کنم .
-به چی عشقم ..
-به این که چیکار کنم که بیشتر لذت بدم و بیشتر لذت ببرم ..
اینو گفت وکیرشو با نرمی خاصی به سمت داخل کونم فرستاد که حتی عاشق این بودم که محکم تر و با سرعت بیشتری منو بکنه و دردم بیاره ...
-آخخخخخخخخخ ... نترس .. فکر من نباش .. محکم تر عزیزم می خوام ...
کف دستشو گذاشته بود روی کسم .. و همزمان با اون آروم آروم کسمو می مالوند . و من به آینه خیره شده بودم . حس کردم دارم ارضا میشم .. لباشو گذاشته بود رو لبام و همچنان با کسم بازی می کرد ..
-جیغمو در میاری . و اون وقت صدام به گوش مامانت می رسه ها ..
-چه ایرادی داره ! بالاخره باید با عروس خانومش آشنا شه ...
- نگو آخخخخخخخ مو بر تن آدم سیخ میشه . اصلا نمی تونم تصورشو بکنم . دیوونه میشم .
انگشتاشو طوری با کسم بازی می داد که همزمان با حرکت کیرش توی کسم حس کردم که دارم ار گاسم میشم ... و لحظاتی بعد آبشو توی کونم خالی کرد .... فرشاد اون قدر دوستم داشت که نخواست دچار استرس شم . برای همین تصمیم گرفت که خودش با لیدا و دامون حرف بزنه .... این کارو هم انجام داد ... البته فردای اون شبی که با هم بودیم . موقغ ظهر دامون که می خواست بیاد خونه من به شدت نگران بودم . هر چند فرشاد بهم گفته بود که دلواپس چیزی نباشم . ولی می ترسیدم . این که پسرم پس از این که بفهمه اونی که تا حالا فکر می کرده پدرشه پدرش نیست چه واکنشی نشون میده .. من و دامون خیلی راحت با هم کنار اومدیم ... حالا مونده بود که اونو با فریدون خان روبرو کنم . قبلش با دور و بری هاش هماهنگ کردم که طوری فریدون خان .. پدر بزرگ پدر دامونو آماده شنیدن این خبر کنیم که بعدا پس نیفته . پیرمرد می لرزید . باورش نمی شد که بالاخره پسری از دودمانش زنده باشه . باورش نمی شد که دست تقدیر یک حرکت منفی رو در روزی مثل امروز براش مثبت در بیاره . اون کارتی روکه اون روز شوم پیدا کرده بودم نشونش دادم واسش از فرزاد گفتم و گفتم پسرم آماده هر آزمایشیه ... اما اون ناباورانه و اشک ریزان همه چی رو باور کرده بود . .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
     
  
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

دریا همون دریا بود


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA