انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 17 از 22:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  22  پسین »

زندگی کتایون



 
هوا داشت کم کم تاریک میشد. با آرزو اومدیم پایین. مهدیس تازه کارش تموم شده بود و با حرص در دستشویی رو بست و چپ چپ بهم نگاه کرد. –تموم شد؟ -بله کتایون خانم. امر دیگه ای نیست؟ بغلش کردم. -الهی قربونت برم عزیزم. آرتمیس کجاست؟ گوشیش زنگ خورد. از اون موقع نمیدونم کجا پیچیده رفته. توی تراس داشت با گوشیش بلند بلند صحبت میکرد. مشخص بود با اونطرف خط داره دعوا میکنه. صدای جیغ و دادش رو خیلی خفه شده و نامفهوم میشنیدم و نمیفهمیدم چی میگه. البته توجهی هم نداشتم به حرف هاش. یهو با تمام قدرتش جیغ کشید بهش بگو دیگه پام رو توی اون خونه نمیذارم. دیگه هم به من زنگ نزن. با عصبانیت گوشیش رو پرت کرد توی حیاط. نشست کنار تراس و سرش رو با دستاش گرفته بود. مشخص بود گریه میکنه. به مهدیس گفتم برو پیشش. آرزو دست مهدیس رو گرفت و گفت صبر کن. شما برید بالا من باهاش صحبت میکنم. منو مهدیس رفتیم بالا و آرزو رفت توی تراس و آرتمیس رو باخودش آورد. توی راه پله صداشو میشنیدم که داشت گریه میکرد. به مهدیس گفتم این چشه؟ -همون مشکلات همیشه با مامانش. دیشب بعد مهمونی رفته خونه دعواشون شده. مامانش کاملا روانیه. تقریبا یه ربع بیست دقیقه ای منو مهدیس بالا بودیم و منتظر اینکه آرزو وضعیت رو اوکی کنه تا بریم پایین. آرتمیس هم مثل مهدیس بود برام. توی این فرصت به مهدیس گفتم باید یکاری کنیم حالش بهتر بشه. به نظرم دیگه آرتمیس اوکی شده بود و میتونستیم بریم پایین. آرتمیس صورتشو شسته بود. اولین بار بود چهره بدون آرایشش رو میدیدم. همینطوری هم چهره نازی داشت. مهدیس رفت پیشش و باهم رفتند کنار بار. آرزو جلوی شومینه روی فرش دراز کشیده بود. رفتم کنارش دراز کشیدم و روی دستم تکیه دادم. آروم جوری که آرتمیس نشنوه گفتم حالش خوبه؟ -آره. –راستی گوشیش رو انداخت توی حیاط. بریم بگردیم پیداش کنیم. –الان که تاریک شده. باشه فردا صبح. راستی تا فردا هستید؟ -آره. کاری ندارم. فردا هم میمونیم. تو چی؟ -منم مشکلی ندارم بمونم. مهدیس بایه شیشه شراب توی سطل استیل پر از یخ با چهارتا گیلاس همراه با آرتمیس اومد پیشمون. من چهار زانو نشستم اما آرزو همونطوری به پهلو هنوز دراز کشیده بود و زیر دستش چندتا کوسن گذاشته بود. آرتمیس و مهدیس هم نشستند. مهدیس گفت خب ادامه بازی رو بریم؟ آرزو گفت نه دیگه. میبازید جنبه باخت ندارید. –عه!؟ هنوز باهات کار دارم آرزو. خنده مسخره کننده ای به مهدیس کرد و گفت انقدر مطمئنی بازم میبری؟ -نه مثل اینکه تو خیلی پر رویی. بذار برم پاسورها رو بیارم. گفتم نمیخواد. دیگه بازی تعطیل. –عه چرا مامان؟ تازه داشت حال میداد. –نخیر همین که گفتم. انقدر بی جنبه ای که یه بلایی سرمون میاری حتما. مهدیس خندید و گفت نترس کتی جون. با تو که کاری ندارم. اما آرزو تو حسابی باید گاییده بشی. همگی خندیدیم و گفتیم باشه حالا یه وقت دیگه. آرزو رو به من گفت نمیخوای تعریف کنی دیشب چی شد؟ گفتم اول تو بگو. –من که کاری نکردم. دیشب تا مهمونام رو بفرستم برن ساعت شده بود 3. دیگه بعدشم آرتمیس اومد پیشم. الانم که پیش شمائیم. –خب منم هیچی دیگه. –هیچی دیگه؟ اینجوریه پس. جواب منو سر بالا میدی؟ مهدیس گفت آرزو ولش کن. مامانم عادت داره همیشه ادای تنگ ها رو در بیاره. با این حرفش اخمای آرتمیس باز شد و ریز خندید. –وای مهدیس خیلی باحالی. عاشق کل کل کردنت با کتیم. –تازه کجاشو دیدی. با خنده گفتم آره دیگه انقدر به من گفته جنده که منو رسما جنده کرده. مهدیس با حرص گفت مامان؟ من کی گفتم؟ -بیا حالا زیرش هم میزنه. دیشب یادت رفته امید مادر جنده رو؟ آرزو با خنده گفت امید دیگه کیه؟ مهدیس گفت هیچی یه کسشعری دیشب جلوی آراد و ونداد میگفتیم که مثلا امید پسر فرضی مامانمه. آرتمیس گفت آراد و ونداد همون پسر دیشبیا بودند که باهم رفتید؟ -آره. آرزو گفت خب نمیخواید بگید چی شد؟ گفتم اول یه دور بخوریم. برای همه ریختم و گیلاسامون رو به هم زدیم و خوردیدم. مهدیس شروع کرد به توضیح دادن که اومدیم چکار کردیم و چی شد. فکش گرم شده بود و کامل همه چیزو با جزئیات تعریف می کرد. از اندازه کیرها تا نوع سکسشون و پوزیشن هایی که زدیم و کیفیت اورگاسم هامون. آرزو لبشو گاز گرفت و گفت لعنتی چه شبی داشتید پس. گفتم اوووف عمرا اگر بتونه درک کنی. آرتمیس گفت مهدیس اولین بار بود با کتی گروپ سکس داشتی؟ تا مهدیس اومد جواب بده سریع گفتم آره عزیزم. اولین بار بود. فکر نمیکردم انقدر عالی باشه. آرزوی نکبت با شیطنت گفت یعنی حتی بهتر از اون دفعه که توی باشگاه بودیم؟ مهدیس یهو بُراق شد و جدی گفت کدوم دفعه؟ به آرزو چشم غره رفتم و گفتم میمیری حرف نزنی؟ مهدیس گفت ای مامان بد. باز کی چشم منو دور دیدی و رفتی شیطونی؟ آرزو گفت همون موقع که تو آرتمیس شمال بودید و یه شب چندتا کیر کردنتون، منو مامانت توی باشگاه به دو نفر دیگه فور سام سکس داشتیم. مهدیس با لحن طلبکارانه و خیلی بامزه ای گفت لامصب انقدر هم خوش اشتهاست با یه کیر راضی نمیشه. گفتم خوبه والا دیگه حرمت حالیت نمیشه. همگی زدند زیر خنده. مهدیس با خنده گفت باشه تو خوبی. اونی که جندست منم. اصلا هممون جنده کس ده ایم. سرمون با مشروب داغ شده بود و همینطور چرت و پرت میگفتیم و میخندیدیم. آرتمیس گفت کتی تو فقط با مهدیس لز میکنی؟ مهدیس با شیطنت گفت بگو با کی لز نمیکنه. –گفتم والا پارتنر اصلی من که فقط تویی. –آره جون خودت. با دست به آرزو اشاره کرد و گفت پس این چیه؟ بغلش کردم و گفتم عزیز دلم آرزو هم پارتنرمه اما تو عشقمی. محکم بوسیدمش و مهدیس از روی مستی با شهوت توی چشمام نگاه کرد. بدون توجه به بقیه لباشو به لبام چسبوند و شروع کردیم جلوی آرزو و آرتمیس از هم لب گرفتن. بی اختیار از روی عادت سکس با مهدیس در حین عشق بازی باهاش می گفتم دختر عزیز من. بهترین عشق زندگیم. یه آن متوجه شدم که آرزو بلند شد و رفت سمت دیگه. سرم رو برگردوندم دیدم آرتمیس رو بغل کرده و داره بهش میگه چی شد باز؟ آرتمیس داشت جلوی ما گریه میکرد. مهدیس هم رفت سمت آرتمیس. –عزیزم چت شد؟ آرتمیس بی صدا داشت اشک میریخت. با گریه گفت خوش به حالت مهدیس انقدر کتی دوست داره. خیلی دلم سوخت. آرزو بهم با حالت ندامت نگاه کرد. میتونستم درک کنم چقدر آرتمیس به حال مهدیس قبطه خورده و دلش شکسته. به آرومی بغلش کردم و گفتم خوشگل من غصه نخور. آروم توی بغلم گریه میکرد و خودشو بهم چسبونده بود. صورتشو چند بار بوسیدم و نوازشش میکردم. –وای چه بوس های شوری بود. دلت میاد مزه شیرینت رو با اشکات انقدر شور کنی دختر خوشگلم؟ با نگاه مملو از اشتیاق و خواستن بهم نگاه کرد. به آرومی لبام رو بردم سمت لباش و گذاشتم روی هم. شروع به همراهی باهام کرد و از هم دیگه لب میگرفتیم. آرتمیس دستاشو دور گردن من حلقه کرد و منو کشید روی خودش. به آرومی دستامو بردم زیر پلیورش بدنشو لمس میکردم. یکی شلوارکم رو از پام کشید پایین و با دستاش کونم رو نوازش میکرد و انگشتش رو از زیر شورتم به کسم رسوند. سرم رو برگردوندم دیدم مهدیس بلند شده و داره لخت میشه. طولی نکشید که آرتمیس رو هم با کمک مهدیس لخت کردیم و سه تایی باهم مشغول بودیم. آرزو هنوز همونطوری لم داده بود و درحالی که شرابش رو میخورد به ما با شهوت نگاه میکرد. بهش نگاه کردم و گفتم تو نمیخوای به ما ملحق بشی؟ -چرا نخوام؟ بلند شد و لباساش رو در آورد و با بوسه از بدن من شروع کرد. لز چهار نفریمون شروع شده بود.
توی فضای نیمه تاریک ویلا در حالی که صدای سوختن چوب از شومینه میومد چهارتایی توی همدیگه میلولیدم و بدن همو میخوردیم میمالیدیم. من به پشت دراز کشیده بودم و پاهام رو کامل باز کرده بودم. آرتمیس کسم رو کامل باز کرده بود و لاشو لیس میزد و مهدیس چوچولم رو با انگشتاش گرفته بود و میمالید و میمکید و ومیمالید. آرزو هم سرش روی سر من خم کرده بود و لبای همو میخوردیم. آرزو یه تیکه یخ برداشت و گذاشت توی دهنش و با اون یخی که توی دهنش بود به نوک سینه هام میملید. اینجوری میخواست انگار نوک سینه هام رو کامل شق کنه تا بهتر بخورتشون. مهدیس دوتا انگشتش رو توی کسم کردم بود و تند تند حرکت میداد. آرتمیس هم رونهام رو میلیسید و بینش از مهدیس لب میگیرفت. بعد رفت پشت مهدیس و با انگشتاش و زبونش به کس و کون مهدیس حال میداد. آرزو پاهاش رو گذاشت دو طرف سر من و برعکس روم خوابید. چوچولش کامل بیرون زدش رو میک میزدم و اونم کسم رو میخورد. چند لحظه بعد منو آرزو 69 روی هم بودیم و کنار ما آرتمیس و مهدیس در حالی که سینه های همو چنگ میزدند و از هم لب میگرفتند کس هاشون رو بهم چسبونده بودند و بهم میمالوندند. ناله های چهارتامون هر لحظه بلند و بلندتر میشد. من با چهارتا انگشتم کس آرزو رو میگاییدم و اونم عینا همین کار رو با من میکرد. کس آرزو انقدر جا باز کرده بود که راحت چهارتا انگشتم توش رفته بود و با نوک انگشتام داخل واژنش رو میمالیدم. تونسته بودم نقطه جی رو پیدا کنم و با مالیدن اون آرزو جیغ های بلندی از شهوت میکرد. –آیییییی کتی. اوووف بیشتر. بیشتر. اممم هههه. بدنش به شدت لرزید و آب کسش شروع به اسکوئیرت کردن کرد. انقدر جیغ های آرزو بلند بود که صدای آرتمیس و مهدیس توش گم شده بود. آرزو که آروم شد سریع نشست بین پاهام و تلمبه زدن سه تا انگشتش توی کسم و منو به اورگاسم رسوند. آب کسم اسکوئیرت میشد. از شهوت نفس نفس میزدم. بغلش کردم و سرشو به سینم چسبوندم. آرزو هم توی بغل من نفس نفس میزد. به دخترا نگاه کردم.توی بغل همدیگه ولو شده بودند. معلوم بود هردوشون ارضاء شدند. با صدای خمارم مهدیس رو صدا زدم. با آرتمیس اومدند پیشم و به همراه آرزو سه تایی بغلم کردند. چند دقیقه ای توی این حالت بودیم. یکم که گذشت همگی سر حال اومدیم. یه گیلاس دیگه مشروب خوردیم. آرتمیس به سینه هام دست میکشید و گفت کتی چقدر بدن خوبی داری. خیلی دیوونه کنندست. اونروز که اومدی مهمونی خونمون همه توی کفت بودند. مهدیس گفت هرجا میریم همینه. باهم میریم بیرون من اصلا کنارش به چشم نمیام. جفتشون رو بوسیدم و گفتم بدنم امشب در اختیارتونه عزیزانم. آرتمیس به شوخی گفت کتی اگر تو مامانم بودی تا همین سن ازت شیر میخوردم. آرزو گفت اگر من مامانت بودم چی؟ -اگر تو مامانم بودی از همون اول مجبور بودم شیر خشک بخورم. آخه دوتا لیمو کوچیک چیه که بخواد شیر بده. –حالا نیست خیلی پستونای آنا بزرگه که اینجوری میگی؟ -خب من شیر اونم نخوردم. مهدیس گفت عوضش اون خاله فسیلت پستون داره در حد گاو هلندی. اینو که گفت همگی خندیدیم. یهو مهدیس با ذوق گفت عه داره برف میباره. همگی برگشتیم به پنجره نگاه کردیم. برف شدیدی در حال باریدن بود. آرتمیس گفت وای چه شب رویایی شد امشب. مهدیس گفت بچه ها نظرتون چیه همینطوری بریم بیرون. گفتم مهدیس همینطوری با بدنهای عرق کرده بریم زیر برف؟ بازم کسخل بازیت شروع شد؟ -مامان خیلی حال میده. چهارتایی باهم لخت رفتیم توی تراس. داشتم یخ میزدم اما مهدیس و آرتمیس مثل دوتا گلوله آتیش بالا پایین میپریدند و جیغ و هوار میکردند. آرزو انگار عین خیالشم نبود که چقدر سرده اما من دیگه داشتم قندیل می بستم. مهدیس دست آرتمیس رو گرفت و دوتایی لخت دوییدند توی حیاط و زیر برف دستاشون رو باز کرده بودند. گفتم مهدیس بیا تو سرما میخوری دیوونه. –نمیخوام مامان. تو و آرزو هم بیاید. آرزو کنارم وایساده بودو با خنده گفت چقدر پر انرژیه.
با هم برگشتیم تو. من رفتم جلوی شومینه یکم گرم بشم و یه رو انداز رو هم انداختم روی خودم. بعدش رفتم چایی ساز رو روشن کردم. نفهمیدم آرزو کی رفت بالا اما وقتی برگشت پایین لباساش رو پوشیده بود و با خودش چندتا پتو آورده بود. گفت کتی به جبران لطف دیشبت برات یه هدیه آوردم. یه جعبه بیست تایی سیگار برگ رول کوچیک بود که توی واین خوابونده بودند. –وای عزیزم چرا زحمت کشیدی. باور کن اصلا راضی نبودم. هرکدوم یه نخ برداشتیم و روشن کردیم. سیگارش عالی بود. هر کامی که میگرفتم در عین سنگینی بشدت ملو کننده بود.انقدر ازش لذت میبردم که دوست نداشتم به این زودی تموم بشه. –اینا رو از کجا گرفتی؟ -چطوره؟ -معرکست. –یه دوستی برام آورده. –کاش میشد سفارش داد بازم بیاره. خیلی خوبه. من هنوز بعد این همه سیگار کشیدن نمیتونستم دودش رو راحت داخل بدم اما جالب بود واسم که آرزو خیلی راحت دود سیگار رو تو میداد و حتی حبس میکرد. انگار چند سال سیگاری بوده. اولین باری بود که پیش من سیگار میکشید. از پشت پنجره به دخترا نگاه میکردیم. –خوب شد آرتمیس حالش برگشت سر جاش. کتی کارت واقعا قشنگ بود. –کدوم کار؟ -اینکه آرومش کردی. –آرتمیس هم برای من مثل مهدیسه. دوست نداشتم ناراحت باشه. راستی مشکلش چی بود؟ -دیشب ساعت چهار اومده بود دم خونه من. چشماش پر اشک بود. میگفت دیگه نمیخوام برگردم خونمون. –بهش نمیاد انقدر بچه لوسی باشه. –کتی بحث آرتمیس نیست. آنا مشکل روحی شدیدی داره. شراره یه بار فقط دیده بودش. اونم در حد ده دقیقه صحبت. اما درجا فهمیده بود که چقدر وضعیتش بده. بدیش هم اینه که اصلا نمیخواد قبول کنه. –مگه چشه؟ -افسردگی شدید داره. جوری که کارش به دارو درمانی کشیده. علاوه بر اون اختلالات دو قطبی هم پیدا کرده. بیچاره دایی ارژنگ نمیدونه دیگه چکارش کنه. اکثرا با پول خرج کردن سر خودش رو گرم میکنه اما بعضی وقت ها مثل دیشب بهم میریزه و سر افراد خونه خالی میکنه. آرتمیس میگفت تا رسیده خونه شروع کرده سرش داد و بیداد و یکی هم زده توی صورتش و گفته گمشو همونجا که بودی. دیگه برنگرد اینجا. از دیشب تا حالا حتی یه زنگ هم به آرتمیس نزده. –طفلی آرتمیس. چقدر اذیت میشه. –آره. از وقتی یادم میاد اینجوری بود. کتی فکر میکنم آرتمیس بهت علاقه نشون میده. –خب طبیعیه. خاصیت سکس گروهی همینه که همه با هم صمیمی میشند. –نه منظورم اینه که ممکنه بیشتر بخواد ببینتت و خونتون بیاد. –من مشکلی ندارم. اتفاقا خوشحال هم میشم. بهم لبخند زد و گفت خوشحالم که درک میکنی. بچه ها اومدند تو. آرتمیس خودشو بغل کرده بود و میلرزید. از شدت سرما دندوناش بهم میخورد. آرزو روی هر شونه های آرتمیس یه پتو انداخت و گفت بیاید دم شومینه گرم بشید. برای جفتشون چایی ریختم و بهشون دادم. صدای زنگ اسکایپ گوشیم میومد. گوشی رو برداشتم دیدم شرارست. گفتم بچه ها همگی جمع بشید شراره زنگ زده. آرتمیس گفت وای نه خیلی تابلو لختیم. مهدیس گفت اشکالی نداره دیوونه. اتفاقا از خداشه. جواب دادم و همگی یکصدا با جیغ بلند گفتیم سلام شراره. اول که ما چهارتا رو باهم با هیجان و ذوق گفت ای لعنتیا چه خبره اونجا. گفتم وای شراره جات خالیه. میدونی کجاییم؟ -صبر کن ببینم. ویلای فشم؟ -آره عزیزم. داره برف میاد. خیلی جات خالیه. با حسرت گفت خوش بحالتون. چقدر دلم میخواست پیشتون باشم. مهدیس گفت دلت بسوزه ما انقدر بهمون خوش میگذره. گفتم برگردی همیشه همین برنامه ها برقراره. شراره به تک تکمون سلام کرد و گفت عه آرتمیس تو هم اونجایی؟ آرتمیس پتو رو محکم دور خودش پیچیده بود و با لبخند گفت آره. انقدر با کتی جون خوش میگذره که نگو. حیف واقعا پیشمون نیستی. مهدیس از پشت پتوی آرتمیس رو گرفت و کشید و جلوی شراره لختش کرد. آرتمیس جیغ میزد نکن دیوونه زشته. –نخیرم زشت نیست. بذار شراره ببینتت. شراره پشت دوربین روده بر شده بود از خنده. گفت کتی همرو جمع کردیا. مهدیس گفت تازه نبودی ببینی چه برنامه هایی داشتیم اینجا. به مهدیس چشم غره رفتم که همه چیزو نمیخواد بگی حالا. شراره نیشخند زد و گفت بله. منتظر بود من برم که برنامه هاش رو شروع کنه. گفتم دیگه شانسته. هنوزم نمیخوای برگردی؟ -باید ببینم چی میشه. یکمی حال و احوال کردیم و شراره گفت الان جاییم نمیتونم زیاد صحبت کنم. زنگ زدم کتایون حالت رو بپرسم. یه کار دیگه هم باهات داشتم که بعدا بهت زنگ میزنم. گفتم خب الان بگو. –باشه سر وقت صحبت میکنیم. بهتون خوش بگذره. همگی ازش خدافظی کردیم براش بوس فرستادیم. به آرزو گفتم چه بامزه همین الان که همه جمع بودیم زنگ زد.
دیر وقت شده بود. رخت خواب ها رو آوردیم همون جا پایین جلوی شومینه جا انداختیم. آرتمیس و مهدیس جفتشون توی بغل من خوابیدند. آرزو روی کناپه توی سوئیت خوابید. نصفه شبی مهدیس هی سر به سر آرتمیس میذاشت که خوب مامان منو صاحب شدیا. گفتم مهدیس انقدر خود خواه نباش. از این به بعد آرتمیس هم میشه دخترم. مهدیس با ذوق گفت خدایی مامان؟ وای یعنی آرتمیس تو میشی خواهر کوچیکم. آخ انقدر دلم خواهر میخواست. آرتمیس کلی با این حرفای ما کیف کرده بود. انگار یه جورایی داشت حرفامون باورش میشد. خودشو توی بغلم جا کرد و سرشو روی سینم گذاشت. مهدیس هم نمیخواست کم بیاره و از اون ور بهم چسبید. بین این دوتا گیر افتاده بودم و نمیتونستم تکون بخورم. کم کم خوابمون برد. صبح که بیدار شدم آرتمیس هنوزم همونطوری بهم چسبیده. قشنگ اونطرف بدنم سر شده بود زیرش. سرش هنوزم روی سینم بود و مثل بچه های کوچولو انگشت شستش توی دهنش. کنارمم مهدیس مثل همیشه دمر شده بود و کونش رو داده بود سمت من. آرزو سر جاش نبود. به آرومی آرتمیس رو جابجا کردم و از زیرش بلند شدم. جفتشون خیلی ناز خوابیده بودند. هردوشون رو بوسیدم و از جام بلند شدم. ساعت نزدیک ده بود. حیاط کامل سفید پوش شده بود ولی برف بند اومده بود. هوا داشت آفتابی میشد. لباسام رو برداشتم وپوشیدم. توی ویلا دنبال آرزو گشتم. نبودش. گوشیم رو برداشتم که به آرزو زنگ بزنم. که متوجه شدم در پارکینگ باز شد و با ماشینش اومد توی حیاط پشتی. در رو براش باز کردم با یه قابلمه متوسط و یسری چیز میز که برای صبحونه خریده بود اومد تو. –صبح بخیر. –صبح تو هم بخیر. کجا رفتی؟ -هوس آش کرده بودم. رفتم گرفتم صبحونه توی این هوا آش بزنیم. -آخ. دستت درد نکنه. منم خیلی هوس کرده بودم. رفتم بالای سر دخترا که بیدارشون کنم. –پاشید تنبلا. ظهر شد. آرتمیس راحت بیدار شد و توی جاش نشست و چشمای خواب آلودشو میمالید. مهدیس هم که مثل همیشه مصیبت داشتم سر بیدار کردنش. با کلی غر غر زیر لبی بلاخره بلندش کردم. جفتشون رو با هم رفتند توی دستشویی. آرزو گفت نظرت چیه بریم توی تراس صبحونه بخوریم. قبول کردم. هوا به نسبت دیشب گرمتر بود. با این حال برای منی که فقط یه پالتو آورده بودم زیاد راحت نبود بشینم. دخترا هم لباساشون رو پوشیدند و همگی دور میز توی تراس نشستیم و صبحونه خوردیم. واقعا توی اون هوا آش میچسبید. دیگه هوا کاملا آفتابی شده بود و بازتاب تابش نور شدید توی سفیدی برف ها چشمم رو میزد. اما هوا لطافت خاصی داشت. مهدیس و آرتمیس رفتند توی محوطه حیاط برف بازی. داشتم ظرف ها رو جمع میکردم که نمیدونم کدومشون با یه گلوله برفی بهم زد. حدس میزدم کار مهدیس باشه. از اونور داد میزد مامان ول کن اونارو. بعدا جمع میکنیم. بیا برف بازی کنیم. گفتم من لباسم کمه. همینجوری هم کلی دارم میلرزم. تا اومدم برگردم یه گلوله برف دیگه به سمتم پرت کرد که صاف خورد توی سرم. داد زدم مهدیس دیوونه بس کن. از اون ور آرتمیس هم شیر شده بود و اونم یه گلوله برفی بهم حواله کرد. آرزو یه گلوله برفی درست کرد و به آرتمیس زد و اینجوری برف بازیمون شروع شد. سریع نشستم از یه گوشه گلوله برفی توی دستم درست کردم و افتادم دنبالشون. توی حیاط بهم دیگه برف پرتاب میکردیم و کلی هم خوش میگذشت. آخر سر دخترا منو گرفته بودند و انداخته بودند توی برف ها و روم برف میریختند. هی جیغ میزدم نکنید همین یه اورکت همراهمه. خیس بشه نمیتونم باهاش برم خونه. اما گوششون بدهکار نبود. با پیشنهاد آرتمیس چهارتایی آدم برفی درست کردیم. البته زیاد بزرگ نبود اما واقعا قشنگ در اومد. فقط مونده بود صورتش. گفتم حیف هویج نداریم. حالا برای دماغش چی بذاریم؟ مهدیس گفت دماغشو که همینجوری میشه درست کرد. اما اگر هویج بود میشد بذاریم جای کیرش. گفتم دیوونه منحرف. حالا کیر نداشته باشه نمیشه؟ -نه دیگه. از روی کیر راست شدش میشه فهمید که چهارتا خانم خوشگل و سکسی درستش کردند. دیدم آرزو داره یه چیزی با برف درست میکنه. چند دقیقه بعد یه کیر گنده برفی برای آدم برفی درست کرد و دوتا تخم هم براش گذاشت. –بیا مهدیس. الان دیگه کامل شده. آدم برفیه به زور قدش به یه متر میرسید اما کیری که براش درست کرده بودند به اندازه بیست سانت و خیلی کلفت بود. مهدیس گفت ماشالا آرزو. ببین چی ساخته. مهدیس رفت از توی ساختمون گوشیش رو آورد و گفت بیاید عکس بگیریم. اول همگی کنار هم وایسادیم چندتا عکس گرفتیم و بعدش مهدیس و آرتمیس با ژست های مسخره کنار آدم برفی از خودشون عکس میگرفتند. ژست هایی مثل اینکه دارند کیر آدم برفی رو ساک میزنند یا اینکه حالت داگی استایل شدند که بهش بدند. به شوخی گفتم اگر راست میگید لخت بشید. توی دلم گفتم عمرا اینجا وسط این برف لخت نشن اما در کمال تعجب جفتشون شروع کردند به درآوردن لباساشون و در حالی که فقط کفشهاشون پاشون بود با هیکل کاملا لخت توی حیاط پر برف وایساده بودند. –خب مامان اینم از لباسامون که درش آوردیم. یالا دیگه. عکس بگیر. چندتا ژست دیگه گرفتند و ازشون کاملا لخت عکس گرفتم. آرزو هم انگار خوشش اومده بود و اونم لباساش رو در آورد. سه تایی گفتند کتی یالا نوبت توئه. –دیوونه ها بیخیال من بشید. همینجوریش دارم یخ میزنم. مهدیس بهم حمله کرد و من گرفت. میخواست به زور اورکتم رو در بیاره. آرتمیس هم اومد کمکش که گفتم باشه. ولم کنید خودم در میارم. منم باهاشون لخت شدم و لباسام رو گذاشتم یه جایی که خیس نشه. دخترا شروع کردند به جیغ و هوار. چندتا عکس دسته جمعی لخت با ژست های مختلف گرفتیم.چندتا هم مهدیس از من عکس تکی گرفت. آرزو گفت این عکس ها رو حتما برای من بفرست. مهدیس گفت نخیر. اینا فقط دست خودم باید باشه. آرتمیس گفت یهو عکسا پخش نشه بگا بریم؟ -نترس حواسم هست. من گفتم هی بهش میگم گوش نمیده. یه عالمه از من عکس و فیلم لخت داره. کی بشه پخش بشه پاک آبرمون رو ببره. مهدیس با شیطنت دست یخش رو گذاشت رو کمرم. از شدت سرما جیغ زدم وای یخ کردم نکن مهدیس. آرتمیس یه گوله برف برداشت و وقتی مهدیس حواسش نبود به بین پاهای مهدیس چسبوند که جیغ مهدیس رفت هوا. –جنده لعنتی کسم فریز شد. آرتمیس با خنده گفت پس بذار کل بدنت فریز بشه. هولش داد توی برف و مهدیس در حالی که توی برف ها دست و پا میزد جیغ میزد و فحشش میداد. آرزو آرتمیس رو هم توی برف هل داد. آرتمیس میخواست بلند بشه که مهدیس نذاشت و توی برف خوابوندش و خودشم انداخت روش. توی برف باهم کشتی میگرفتند. گفتم بسه دیگه الان سرما میخورید. دستم رو دراز کردم که دستشون رو بگیرم بلندشون کنم. نامردا دستمو کشیدند و منو انداختند توی برف و به بدنم برف میمالیدند. جیغ میزدم ولم کنید. مهدیس بخدا سرما بخورم کشتمت. نمیدونم کدومشون یه تیکه برف چپوند لای کونم که کل بدنم یخ کرد. دیگه بدنم از سرما سر شده بود. آرزو همینطور میخندید و میگفت بسه دیگه پاشید تا یه بلایی سر خودتون نیاوردید.
برگشتیم تو. هر چهارتامون از سرما داشتیم میلرزیدیم. آرزو گفت بریم سوئیت بالا و توی وان جکوزیش خودمون رو گرم کنیم. بدو بدو همگی رفتیم بالا و برای اینکه از داخل داغ بشیم یه شیشه ودکا هم بردیم. جکوزی رو راه انداختیم و چهارتایی نشستیم داخلش. بدنم داشت گرم میشد و حس خلسه خوبی بهم میداد. آرزو برامون پیک ریخت و چندتا شات پشت سر هم خوردیم. دیگه سرمم گرم شده بود. آرتمیس و مهدیس دو طرف من نشسته بودند. چهره آرتمیس نشون میداد حسابی مست شده و بدن منو زیر آب نوازش میکرد. با لبخند بهش نگاه کردم و لباشو بوسیدم و بعد شروع کردیم به لب گرفتن. مهدیس صورت منو گرفت و سمت خودش آورد و اونم ازم لب میگرفت و بعد دوباره آرتمیس ازم لب میگرفت. مهدیس به آرومی دستشو برد روی کسم و چوچولم رو میمالید. پام رو دراز کردم جوری که بتونم با انگشتای پام کس آرزو رو که جلوی من نشسته بود لمس کنم. پاهاشو کامل باز کرد و زبونش رو دور لباش میمالید و با شهوت بهم نگاه میکرد. مهدیس و آرتمیس بین منو آرزو شروع کردند به لب گرفتن ازهم و بعد آرتمیس توی بغلم نشست و مهدیس هم رفت سمت آرزو. دستمو از زیر به کس آرتمیس رسوندم و با دوتا انگشت کسشو میمالیدم. ناله های شهوتیش با اون تن صدای بامزش اوج گرفته بود. به مهدیس نگاه کردم که لب وان خودشو دولا کرده بود و آرزو از پشت کس و کونش رو میخورد و با انگشت کسش رو میگایید. آرزو گفت مهدیس کس توهم به شیرینی مامانته. مهدیس گفت کدوم بهتریم؟ -اگر راستشو بخوای کتی یه چیز دیگست. آرتمیس با مستی و شهوت گفت آخ آره. خیلی دوستش دارم. بلند شدم و لب وان نشستم تا آرتمیس راحت کسم رو بخورده. وقتی داشت با اون دهن جمع جور و زبون کوچیکش کسم رو لیس میزد سینه هام رو میمالید به لز آرزو و مهدیس نگاه میکردم. لز توی وان آب داغ در حال مستی اونم با بدن های کرخت حال عجیبی داشت. تجربه نادری که نمیتونستم به راحتی توصیفش کنم. مهدیس هم اومد کنار آرتمیس و دوتایی کس منو میخوردند و آرزو از پشت با انگشت های به کس جفتشون حال میداد. هر سه مون بلند ناله میکردیم. دستام رو به سمت آرزو دراز کردم و اونم اومد به سمتم لبامو میخورد. از وان اومد بیرون و بالا سر من وایساد و توی اون حالت کسش رو لیس میزدم و چوچولش رو محکم میمکیدم. آرزو شروع کرد تند تند کسش رو مالیدن و ناله هاش هم همینطور بلند و بلندتر شد. میخواست خودشو ارضاء کنه. بلاخره شد و آب کس رو روی چونه من و دهنم ریخت. بعد نشست پشتم و با دستش کسم رو محکم میمالید. آرتمیس انگشتای پامو میلیسید و مهدیس سینه هام رو میخورد. آرزو از پشت گردنم میخورد. خیلی حس جالبی داشتم. سه نفر همزمان داشتن بدنم رو میلیسیدند. مهدیس به آرومی از سینه هام رفت سمت زیر بغلم و اونجا رو میخورد و آرتمیس رفت سمت کسم. منو به پشت خوابوندند و آرزو نشست روی دهنم و پاهام رو گرفت و تا اونجا که میشد بلند کرد تا آرتمیس بتونه کونم رو هم بخوره. زبون کوچیکش رو روی سوراخ کونم حس میکردم. دیگه توی حال خودم نبودم. چشمام رو بسته بودم و توی اوج شهوت لحظه به لحظه به موعود اورگاسم نزدیک میشدم. بلاخره شدم و آب کسم بازم اسکوئیرت شد.
بعد اینکه همگی ارضاء شدیم حدود نیم ساعتی توی خلصه بودیم. همگی بجز آرزو خوابمون برده بود. توی این فرصت آرزو رفته بود پایین و وسائل رو جمع کرده بود. وقتی بیدار شدم با اون همه صبحونه ای که خورده بودم بازم شدیدا احساس گرسنگی میکردم. با کمک همدیگه ویلا رو مرتب کردیم. باهمدیگه رفتیم توی حیاط دنبال گوشی آرتمیس اما با اون همه برف پیدا کردنش غیر ممکن بود. یادش هم نمیومد کجا پرتش کرده بود. بیخیال شدیم و گفتیم بعدا که برفا آب شد پیداش میکنیم. دیگه ظهر شده بود. قرار شد ناهار بریم رستوران. یه رستوران سمت فشم رفتیم. منو رو که آوردند مهدیس اول از همه گفت من دیزی میخورم. وای انقدر هوس کردم که نگو. آرزو با نیشخند گفت صبح آش ناهار دیزی؟ میخوای کمپرسور باد راه بندازی. –چشه مگه؟ بعدشم کاری نداریم خونه ایم دیگه. آرزو به من نگاه کرد و خیلی بامزه گفت طفلک کتی. مهدیس انگار بهش بر خورده باشه گفت نخیرم من اصلا هم گوزو نیستم. مامان تو بهش بگو. شما ها که کون زیاد دادید باید نگران باشید ازتون در نره نه من که انقدر جمع و جورم. گفتم تو با این دعوات میشه چرا بقیه رو میزنی؟ آرتمیس گفت همینو بگو والا. آرزو خندید و گفت باشه تو خوبی. اصلا ماها همه کونی و گوزو. خب بچه چی میخورید. –من که گفتم دیزی. –واقعا دیزی؟ -نترس واسه تو نمیگوزم بوش کنی. گفتم مهدیس بسه دیگه. حالمون بهم خورد. آرزو گفت اوکی بقیه چی؟ منم همینجوری هوس کرده بودم و همون دیزی رو سفارش دادم که آرزو گفت وای امروز خونتون جنگه پس. مهدیس گفت مامان ببینش. حالا هی نذار دهن من باز بشه. خندیدم و گفتم شوخی میکنه عزیزم. آرتمیس هم گفت منم دیزی میخوام و آخر سر آرزو هم همون دیزی رو برای خودش سفارش داد که مهدیس تا تونست بهش تیکه انداخت. مدت زیادی میشد دیزی نخورده بودم. بعضی وقت ها جمعه ها درست میکردم اما حدودا چند ماهی میشد نخورده بودیم. از طرفی خیلی هم گرسنم بود و بخاطر همین خیلی بهم چسبید. بعد ناهار آرتمیس گفت قلیون هم بگیریم. یه قلیون گرفتیم و با مهدیس دوتایی با هم دیگه نوبتی میکشیدند. آرتمیس با دودش حلقه میداد و مهدیس هم کلی ذوق میکرد و سعی میکرد مثل اون انجام بده که نمیتونست. آرزو گفت کتی تو نمیکشی؟ -نه راستش خیلی خوشم نمیاد از قلیون. قدیما یه بار کشیدم که بدجوری حالت تهوع گرفتم. ولی کاش سیگار بود. وای سیگارها توی ویلا جا موند. آرزو گفت اشکال نداره. گارسون رو صدا زد و باهاش آروم صحبت کرد. یه دقیقه بعد گارسون به یه نخ سیگار و یه زیر سیگاری و فندک اومد. –بیا کتی جون. برای تو گرفتم. –لازم نبود حالا. از گارسون تشکر کردم و سیگار رو روشن کردم. سیگار مزخرفی بود و اصلا بهم حال نمیداد. مهدیس به آرتمیس گفت آرتمیس اگر کاری نداری بیا خونه ما. با تعارف گفت نه مزاحمتون نمیشم. گفتم نه عزیز دلم. خوشحال میشم بیای. آرتمیس گفت واقعا. میتونم بیام؟ -آره عزیزم. چرا که نه. آرزو گفت حالا بعدا میاد خونتون. الان باید بره خونه خودش. آرتمیس یهو جدی شد و گفت من که گفتم دیگه پامو اونجا نمیذارم. –بیخود. بابای بدبختت گناه نکرده که. هم باید فکرش درگیر تو باشه و هم آنا؟ میریم خونتون. –آرزو. –همین که گفتم. با حرص گفت اه همش مثل این خواهر بزرگها امر و نهی میکنی واسه من. با حرص بلند شد و رفت دست شویی. مهدیس با خنده گفت چقدر ازت حرف گوش کنه. به من اینجوری میگفتی میریدم بهت. –اولا تو آرتمیس نیستی دوما شرایطتتون یکی نیست. آرتمیس مجبوره به حرف من گوش کنه. بلاخره یکی باید باشه همیشه بگایی هاش رو جمع کنه. بعدشم داییم زنگ زد صبح با نگرانی گفت تورو خدا حتما بیارش خونه. گفتم خب بره که بازم جنگ و دعوا دارند. –خب من واسه همین میرم اونجا دیگه. –یعنی انقدر آنا حرفت رو میخونه؟ -آره. مهدیس گفت عجیبه. اینا که خدا رو بنده نیستند جالبه به حرف تو گوش میدند. منم گفتم برای منم سوال شد. –خب راحت نبود اما الان جوری شده که آنا منو کاملا جزئی از خانواده میدونه. یعنی تنها کسی از فامیلای ما رو که دوست داره منم. در مورد آرتمیس هم همیشه میگه وقتی پیشته خیالم راحته. مهدیس خندید و گفت گوشت رو داده دست گربه پس. به مهدیس اشاره کردم که بسه. هی داری بهش یه بند تیکه میندازی. البته آرزو عین خیالشم نبود اما من اصلا خوشم نمیومد که توی یه جمع دوستانه انقدر بهم با نیش کنایه حرف بزنند. آرتمیس که از دستشویی اومد از همدیگه خدافظی کردیم و قرار گذاشتیم به زودی بازم برنامه کنیم. به آرتمیس گفتم هر وقت دوست داشتی بیا خونه ما. واقعا خوشحال میشم. –باشه کتی جون. توی راه برگشت مهدیس خوابش برده بود. اووف چه آخر هفته پر هیجان و سکسی بود. سه روز پیاپی سکس و شهوت.
     
  

 
قسمت صد و پنجاه و چهارم: یکمی روتین
برعکس هر شنبه که بی حوصله و خواب آلود کل زمان کاریم رو توی شرکت میگذروندم، اونروز سرحال پر انرژی بودم. بیشتر به خاطر آخر هفته عالی و برنامه های سراسر پر هیجان و شادی بود که داشتیم. فکر میکنم به همچین برنامه هایی بصورت دوره ای نیاز دارم تا کمکم کنه با روحیه و فکر آزاد به مسائل زندگیم بپردازم. درست مثل شراره که توی سن چهل و پنج شش سالگی کاملا سرحال و شادابه و هیچ چیزی نمیتونست فکرش رو بهم بریزه و اذیتش کنه. یا حتی مثل آرزو. چقدر احمق بودم که با تفکر اینکه این سبک زندگی هرزگی و بی بند و باریه خودم رو از خیلی چیزها محروم کرده بودم و توی قواعد پوچ و فرسایشی زندگی کارمندی و خانه داری محدود کرده بودم. الان حس یه انسان آزاد و خوشحال رو دارم. دیگه کم کم دارم مطمئن میشم که بعد از به سرانجام رسیدن سرمایه گذاریم از شرکت بیام بیرون و زندگی آرمانی خودم رو با چیزهایی که دوست دارم و خوشحالم میکنه در کنار کسانی که برام اهمیت دارند بسازم و تا آخر عمر با همین سبک زندگی کنم. ولی خب همه چیز مرحله به مرحله اتفاق میوفته. فعلا تا اولین مرحله از ساخت استایل زندگی آرمانیم که همون قضیه سرمایه گذاریه چند هفته مونده و تا اون موقع هم دلم نمیخواد مشکلی پیش بیاد.
امروز اتفاق خاصی توی شرکت نیوفتاد. نه از پویانفر و مارموز بازی هاش خبری بود و نه از س و تو مخی هاش. با مریم هم که توافق کرده بودیم زیاد صحبت نکنم. توی این دو روز که خونه نبودیم هومن کارهای آسانسور و رو اوکی کرده بود و امروز هم یکی رو آورده بود که دوربین های مدار بسته رو نصب کنه. وقتی رسیدم خونه کارشون تموم شده بود. هومن با دوتا پسر جوون کمتر از سی سال داشت صحبت میکرد. من که رسیدم منو معرفی کرد که مالک ساختمون هستم. اون پسرها هم راجب کارشون توضیح دادند و گفتند چندتا دوربین نصب کردند و تمام فضای راه پله ها و آسانسور و استخر و باشگاه و پارکینگ رو دوربین کار گذاشتند. بجز سه تا واحد بالا اصطلاحا نقطه کوری توی ساختمون وجود نداشت و جایی نبود که در معرض دید دوربین های امنیتی ساختمون نباشه. کیفیت تصویر برداری دوربین ها هم به مراتب خیلی بهتر از دوربین های قبلی بود و امکان زوم با کیفیت بالا داشت و از همه بهتر صدا رو هم ضبط میکرد. همش رو به لپ تاپ شخصیم وصل کردند. کارشون رو هم خیلی تمیز انجام داده بودند. ازشون تشکر کردم و به هومن گفتم همراهم بیا. چند قدم ازشون فاصله گرفتیم. –باهاشون حساب کتاب کن و بفرستشون برن. این زنیکه مزاحمت نشد؟ -نه. انگار خونه نیستند. –چه بهتر. هرچند فرقی هم نمیکرد. سوئیچ ماشین رو بهش دادم و گفتم یسری وسائل توی ماشین دارم. اینا که رفتند وسائل رو برام بیار بالا. اومدم بالا. با لپ تاپم داشتم دوربین ها رو چک میکردم. واقعا خیلی خوبه. آخ کاش میشد توی خونه ملینا از اینا هم میذاشتیم. یادم باشه شماره اینا رو از هومن بگیرم. اگر بتونند برام همچین کارهایی بکنند مطمئنا بعدا خیلی بدردم میخوره. در خونه رو زدند. هومن با وسائل اومده بود بالا. در رو براش باز کردم. اومد تو. حوله ها و روتختی های ویلای فشم بود که آورده بودم بشورمشون. دیشب رسیدیم انقدر خسته بودم که حوصلم نیومد از ماشین برشون دارم. –اینارو باید ببری بدی خشک شویی. یسری لباس هم هست. توی نگاه احمقانش میتونستم بخونم که خب چرا همون پایین نگفتی پس که نیارمشون بالا. گذاشت یه کناری و اومد داخل خونه. خواست بشینه که جدی گفتم بهت گفتم بشینی؟ سریع بلند شد. –دفتر مشاوره دوستم چی شد؟ -هیچی هنوز. همون چیزایی که دیروز بهتون گفتم. –اصلا پیگیرش هستی؟ -امروز وقت نکردم آخه. از صبح درگیر کارهای خونه بودم. –اگر میخوای کارهای بزرگتری بهت سپرده بشه باید بیشتر خودتو نشون بدی. باید بتونی چندتا کار رو باهم هندل کنی. دیزاینر هم که نرفتی دنبالش. نه؟ سرشو پایین انداخت و هیچی نگفت. –اوووف. چی بگم بهت. بعضی وقت ها واقعا نا امیدم میکنی پسر. –حتما فردا جفتشو پیگیری میکنم. –ببینیم و تعریف کنیم. دیزاینر رو بذار توی اولویت. امروز فردا وسائل باشگاه رو میارند. باید اونجا آماده باشه. دمق شده بود. شاید انتظار برخورد دیگه ای ازم داشت. حداقلش تشکر بابت کارهایی که این دو سه روز برام کرده بود اما حالا بجای تشکر داره غر زدن های منو میشنوه. –کتایون خانم اگر کاری نیست من برم. –کجا؟ عجله داری مگه؟ نکنه بازم مامانت زنگ زده مازیار رو ببری گردش؟ با حالتی که بهش برخورده باشه جدی گفت نه. –پس بشین. با بی میلی نشست. رفتم توی آشپزخونه و ماگ قهوم رو پر کردم. –قهوه میخوری؟ -نه مرسی. برگشتم پیشش. یه بافت آستین دار دکلته بلند که تا روی رونم میومد تنم بود. روبروش نشتم و پام رو پام انداختم. چشماش به ساق های براق و صیقلیم بود و ناخن های مرتب و لاک قرمز خوردم که از توی صندل خود نمایی میکرد. –هنوز همراهته؟ سرشو آورد بالا و با تعجب گفت چی؟ -همونی که قرار بود هر دفعه میای پیشم همراهت باشه. نکنه نیاوردیش؟ –چرا. آوردمش. –کو؟ ببینمش. فکر کردم از جیبش در بیاره اما بلند شد و شلوارش رو تا زیر زاتو کشید پایین و شورتش رو هم داد پایین و برگشت پشت به من لای کون گنده و زشتش رو باز کرد.–دیروز پریروزم که اومدم باهام بود. –دروغ میگی. –بخدا. -آفرین. معلومه اینچیزا خوب یادت میمونه. اذیتت نمیکنه؟ نیشش باز شد و با لبخند احمقانه ای گفت نه بهش عادت کردم. –حال هم میکنی باهاش. مگه نه؟ یکمی مکث کرد. تا اومدم چیزی بگم از ترس اینکه باز دعواش نکنم سریع گفت آره. –دیدی ازش خوشت میاد. با سر حرفم رو تایید کرد. –من بهت گفتم که. اگر چیزی رو تجربه کردی و دوست داشتی نباید خودتو بخاطر حرف بقیه محدود کنی. –اما آخه این قضیه خیلی ضایعست. –چرا؟ میترسی بهت بگن کونی؟ -آره. –خب بگن. مگه قراره بخاطر حرف بقیه زندگی کنی؟ من میخوام این شخصیت رو پیدا کنی که بخاطر خودت زندگی کنی نه هیچ کس دیگه ای. این قضیه فقط یه شروعه. یه تمرین برای اینکه بدون توجه به حرف های دیگران راه خودت رو بری. –اما خب آخه بعضی چیزا رو هیچکی درک نمیکنه. –چرا همه درک میکنند. اما بخاطر طرز فکر یه مشت احمق عقب افتاده جرات نمیکنند مخالفت کنند. برات یه مثال میزنم. همین همجنسگرایی چیز بدی نیست. توی اکثر کشورهای پیشرفته کاملا جا افتاده و مردم باهاش اوکیند. یسری جوامع عقب افتاده مثل اینجا باهاش برخورد میکنند. با این حال توی همین جا مگه کمند کسایی که همجنس بازی میکنند؟ اصلا هم فکر نمیکنند کار اشتباهی میکنند. من چندتا دوست دارم که همه آدم های متشخص و با پرستیژی هستند و همجنس گران یا دوجنس گرا. وقتی اینجوری مجذوب حرفام میشد اثر بخشی صحبت هام رو توی ذهنش میفهمیدم. اما هنوزم نگاهش به پاهام بود. –هومن توی این چند وقته با چیزی خودتو کردی؟ -آره. با اون دیلدویی که داده بودید. –موقع اون کار تصور کردی که یه مرد داره میکنتت؟ از خجالت یکم سرخ و سفید شد. خیلی قاطع گفتم قرار نشد دیگه خجالت بکشی. من که همه چیزو راجبت میدونم. –امم راستش آره. –خب کیا بودند؟ -هیچکی. فقط یه مرد رو تصور کردم. –یعنی هیچکی هیچکی؟ -هیچکی. –حتی از دوستات؟ -دوستام؟ -آره. مثلا امیر علی. یا کسای دیگه. با شیطنت ریزی گفتم یا مثلا مهیار. عین منگل ها بهم نگاه میکرد. کاملا هنگ کرده بود. خندیدم و گفتم شوخی کردم. البته اگر مهیار بخواد با پسر سکس کنه من مشکلی ندارم. واقعا دوست داری با یه مرد سکس کنی؟ یکمی مردد گفت دوست دارم اما یکمی سخته. –نگران نباش انجامش بدی اوکی میشه. خب دیگه بهتره بری. مهدیس الاناست که برسه و میخوایم بریم جایی. بلند شد و لباساش رو مرتب کرد و وسائل رو برداشت. موقع رفتن صداش کردم. برگشت سمتم و گفت کتایون خانم حتما یادم میمونه برای فردا کارها رو پیگیری کنم. خندم گرفت. گفتم میخواستم بگم ممنون بابت زحماتی که کشیدی. لبخند زد و خوشحال خدافظی کرد و رفت.
برای ساعت 7 از مطب همون دکتری که پیشش رفته بودم وقت گرفته بودم. مهدیس که رسید حاضر شدم و اومدم پایین. دیگه بالا نیومده بود. اومدم پایین و دوتایی به سمت مطب راه افتادیم. از خونه ما تا مطب فقط ده دقیقه راه بود و از اونجا که میدونستم پیدا کردن جای پارک مصیبته بهش گفتم ماشین رو توی یکی از کوچه ها پارک کنه و چند دقیقه پیاده بریم. مهدیس کلی غرغر کرد که مامان ببین منو مجبور به چه کارایی میکنی؟ گفتم الان هی غر میزنی. بعد موقع حال کردنش که میشی کلی هم دعا به جونم میکنی که باعث شدم مشکلت رفع بشه. با حرص با مزه ای گفت عجب گوهی خوردما. من نخوام کون بدم کیو باید ببینم؟ با خنده گفتم دیوونه آروم. آبرومون رو حالا وسط خیابون نبر. به هر حال که باید معالجه بشی. رفتیم داخل مطب. دکتر داوودی سرش خلوت بود و با دیدن من سریع منو شناخت. با همون لحن دوستانه سلام و احوال پرسی کرد. –دختر خانمتونه؟ -بله. –ماشالا. چه دختر خوشگل و نازی. مهدیس لبخند نازی زد و گفت مرسی. –خب چه کمکی از من ساختست؟ به مهدیس نگاه کردم که خودت بگو. شونه هاشو بالا انداخت که چی بگم. دکتر گفت عزیزم راحت باش. من اومدم بگم که دکتر گفت بذار خودش بگه. بگو عزیزم. اگر خجالت میکشی میخوای مامان بیرون باشه؟ مهدیس گفت نه. من گفتم خانم دکتر بذار من بگم. مهدیس جان یه مشکلی داره که موقع دستشویی کردن اذیتش میکنه. –آهان هموروئید. -نه. بهم با تعجب نگاه کرد و بعد با پوزخند گفت مگه شما دیدی؟ خندیدم و گفتم راستش آره. دکتر ریز خندید و رو به مهدیس گفت عزیزم پاشو بیا روی تخت معاینت کنم. منم همراهش رفتم. همون طوری که دفعه قبل منو معاینه کرد مهدیس رو هم که داگی استایل شده بود رو معاینه کرد و گفت من چیز خاصی نمیبینم. گفتم مشکل از داخله. –پس باید کلونسکوپی بشه. –نه اونقدر داخل نیست که. همین اولشه. دکتر با شیطنت گفت شما چه خوب همه جاشو بلدی. با یه دستگاهی مثل اینایی که توی گوش رو میبینند توی کون مهدیس رو نگاه کرد و گفت چند وقته اینجوریه؟ مهدیس جواب داد چند ماه. –همینجوری در اومده؟ مهدیس چیزی نگفت. –خب پس اینجوری باید آزمایش بدید و نمونه برداری بشه. مهدیس شلوارش رو بالا کشید و خودشو مرتب کرد. بهش گفتم چند لحظه بیرون وایسا الان میام. میدونستم حس خوبی نداره از اینکه بخوام اون اتفاقات رو پیشش یاد آوری کنم. مهدیس که بیرون رفت به دکتر داوودی گفتم خانم دکتر همینجوری در نیومده. –پس چی شده؟ -چند ماه پیش مهدیس توی سکس جراحت بدی پیدا کرد. فکر میکنم بخاطر بخیه هاشه. اون چهره بشاش و خندون دکتر داوودی جاشو به بهت و ناراحتی داد و گفت پس واسه همین دوست نداشت راجبش حرف بزنه. –آره. منم نمیخواستم جلوش حرف بزنم. –بخیه زدن اونجا کار سختیه. فکر کنم انقدر وضعیتش اون موقع بد بوده که مجبور شدن اینجوری سرهمش کنند. –خب چکار میشه کرد. –خیلی اذیت میشه؟ -اکثرا آره. –میشه درستش کرد. اما نیاز به عمل داره. حالا اونش مشکل نیست. مشکل دوران نقاهتشه. یه چند وقتی باید تحت مراقبت باشه و پانسمانش زود به زود عوض بشه تا عفونت نکنه. –خب چند وقت؟ -حداقل چند روز. باید حتما بستری باشه. –اینجوری که خیلی سخت میشه. –دیگه همینه. ولی عوضش براش درس عبرت شد که دیگه سکس از پشت نکنه. –آره دیگه. اما این مشکل باهاش مونده. –من یه دکتر خوب میشناسم. شمارشو بهتون میدم باهاش هماهنگ کنید. خب خودتون چطورید؟ -هی منم بد نیستم. با شیطنت گفت دیگه مشکلی برنخوردید؟ -از نظر آنال سکس؟ نه. –مگه هنوزم انجامش میدی؟ با شیطنت منظور داری گفتم پر شور تر از قبل. –وای خانم نکن اینکارو باخودت. –دفعه پیش که گفتید اوکیه. –گفتم اما دیگه نه اینکه هر بار. –نه حواسم هست. اگر مشکلی پیش اومد دکتر توانمندی مثل شما هست که بیایم پیشش. اونم انگار شیطنتش گل کرده بود وگفت من یه مورد شما رو دیگه بررسی نمیکنما. گفته باشم. نیای بگی شب جمعه سختی رو داشتم که میگم حقته. با خنده گفتم تا باشه شب جمعه های سخت. بلند خندید و گفت وای معلومه بدجوری بهت مزه کرده. پر رو تر شده بودم و گفتم بقول شما وقتی گیر یکی بیوفتی که فقط عقب بخواد چکار میشه کرد. –مگه همسر شما هم فقط از پشت میخواد؟ -خودم بیشتر میخوام. با خنده گفت پس کرم از خود درخته. جفتمون چند ثانیه میخندیدیم. بین خنده هام گفتم شما که بهتر از من میدونی چه حسی داره. –ای خانم. من که دیگه آب از سرم گذشته. –وای یعنی انقدر؟ -انقدر چی؟ خودم رو جمع کردم حس کردم بهش برخورد. –نه منظور خاصی نداشتم. خندید و گفت آره همون که فکر میکنی. –وای خدا خیلی خندیدم. چقدر شما خوش مشرب هستید. آدم خیلی پیشتون حس راحتی داره. –مرسی عزیزم لطف دارید. –راستی در مورد برداشتن رحم میخواستم باهاتون صحبت کنم. میخواستم بدونم چجوریه؟ -برای خودت میخوای؟ -آره. –توی حوزه تخصص من نیست. اما میتونم بهتون دکتر خوب معرفی کنم برید پیشش. –مرسی. آدرس و شماره کلینیکی که باید مهدیس رو میبردیم رو ازش گرفتم و ازش خدافظی کردم و با مهدیس اومدیم بیرون. توی راه خونه مهدیس گفت چرا انقدر طولش دادی؟ چی میگفتی یه ساعت؟ -راجب مشکل تو صحبت میکردیم. با حالت تهاجمی و حق به جانب گفت همه چیزو بهش گفتی دیگه. –وا مهدیس!؟ یعنی چی؟ بلاخره برای درمانت لازم بود بدونه. بعدشم هیچ چی نگفتم. فقط گفتم یه اتفاق بوده. همین. –خب چی گفت حالا؟ -میگه با عمل جراحی درست میشه. اما دوره نقاهت چند روزه داره. –یعنی چی؟ -یعنی باید بیمارستان بستری بشی. –ولم کن تورو خدا. چه کاریه آخه. –به هر حال من وظیفم این بود که تورو بیارم دکتر و مطمئن بشم که وضعیت فعلیت مشکلی برات ایجاد نکنه. حالا دیگه تصمیمش با خودته. ربطی هم به آنال سکس نداره. بلاخره یه مشکله دیگه. میخوای بریم عمل کنی و یه چند روزی بستری بشی و بعدش دیگه مشکلی نداشته باشی میخوای تا آخر عمرت تحمل کنی پای خودته. ولی من میگم بیشتر بهش فکر کن. مشخص بود از اینکه اینجا اومده حس خوبی نداشته و کاملا گارد گرفته. طبیعتا تمام تصمیماتش هم با فاز منفی بود. واسه همین زیاد اون موقع پاپیش نشدم. توی راه تا ماشین یه داروخونه دیدم و رفتیم داخلش. چندتا چیز میز مثل ویتامین و چیزهای دیگه میخواستم. وقتی اومدیم داخل مهدیس گفت ژلوفن هم بگیر. به نظر میرسید امشب یا فردا احتمالا پریود میشه. نزدیک پریود خودمم بود. عجیب بود این ماه بیشتر از حد معمول طول کشید.
توی همین هفته نصب آینه ها و تی وی و سیستم صوتی باشگاه رو اوکی کردم و تجهیزات باشگاه رو هم آوردیم. باشگاه کوچیک و مجهزم بلاخره آماده شد. فقط یه چیزی کم داشت. توی بعضی از باشگاه ها پوستر های بدن سازی دیده بودم. این عکس ها انگیزه خوبی برای تمرین کردن میداد. اما به اون صورت عکس های جذابی برای من نبودند. دیدن عکس های قهرمانان مرد بدنسازی با فیگورهای مسابقاتی یا حین تمرین اون حسی که باید رو به من نمیداد. دوست داشتم عکس هایی توی باشگاهم باشه که تارگت های بدنی خودم یا ایده آل هام رو به نمایش بذاره. به آرزو هم اینو گفته بودم و یسری وال پیپر برام فرستاده بود. خودمم یسری پیدا کرده بودم که البته همگی تاپ لس یا کاملا لخت بودند اما اندام های جنسیشون توی دید نبود ولی کل عضلاتشون دیده میشد. کلا از زنها بدن ساز که اندامشون مثل مردها بزرگ و بود چندشم میشد اما دیدن بدن هایی با عضلات خشک و کشیده برام خیلی جذاب و به نوعی تحریک کننده بود. از بین یه عالمه عکس هشت تا رو انتخاب کردم که چهارتاش زن بود و دوتاش مرد و دوتا هم زن و مرد در کنار همدیگه. آرزو برام زحمت چاپشون رو کشید. داده بود یکی از دوستاش که دفتر تبلیغاتی داره. بعد چاپ پوستر ها توی ابعاد بزرگ اونا رو هم روی دیوارهای باشگاه نصب کردیم. اون شب تا دیر وقت با آرزو یکی از دوستاش و دو تا کارگر که هومن آورده بود مشغول کار بودیم. وقتی کار تموم شد همه به جز آرزو رفتند. آرزو با لبخندی که از روی رضایت بود گفت واو چقدر خوب شد. –آره. دقیقا همونجوری که میخواستم در اومده. به اتاق ماساژ هم سر زد و گفت به یه ماسور حرفه ای هم نیاز داری. کسی رو داری؟ -فعلا نه. یه آدم کار بلد و مطمئن میخوام که بتونه مرتب بیاد. –عالیه. خیلی بهتر از باشگاه ما شده. –راستی کار تعمیر باشگاهتون چی شد؟ -فکر کنم باید بیخیال اونجا بشیم. با تعجب گفتم چرا؟ مگه تعمیرش نمیکنید؟ -صاحب ملکش چند وقته میخواد اونجا رو خراب کنه و بسازه. کلا تا آخر سال میتونستیم ازش استفاده کنیم که با این وضعیت چند هفته طول میکشه درست کردنش. با باربد به این نتیجه رسیدیم که ارزش نداره درستش کنیم. دنبال یه جای دیگه ایم. –خب تا اون موقع کجا تمرین میکنی؟ -از وقتی اونجوری شده دیگه تمرین نمیکنم. شبا با یکی از دوستام میرم میدوئم و توی خونه سبک تمرین میکنم. –چرا نمیای اینجا؟ با یکمی مکث جوری که انگار منتظر تعارفم بود گفت اینجا؟ امم آخه یکمی دوره بهم. –بهانه نیار دیگه. این همه من تا لواسون اومدم یه مدت هم تو بیا. همه این تجهیزات واسه من تنهایی زیاده. مهدیس هم که انقدر گشاده که فکر نکنم حال تمرین کردن مرتب داشته باشه. بیا. دوست داشتی به دوستات هم بگو بیان. –اونجوری مزاحم همسایه هات میشیم. –همسایه ای ندارم که من. توی این ساختمون فقط ماییم و همون عنتر خانم که اونم به زودی دمش رو میذاره روی کولش و گورشو گم میکنه. از کی میتونی بیای؟ -فردا چهارشنبست. امم میخوای از همین فردا شروع کنیم. –آره. هر چه زودتر باشه بهتره. ده روز میشه تمرین نکردم. از باشگاه اومدیم بیرون. –باربد چکار میکنه؟ -ازش خبر ندارم. فکر کنم باشگاه های خصوصی شاگرداش میره برای تمرین. چطور؟ -میتونی بگی اونم بیاد. با لبخند کج و منظور دارش گفت میخوای اون بهت تمرین بده؟ لبخند زدم و گفتم واسه این میگم که گفتم میتونی دوستات رو بیاری. –باربد اونجا که میومد چون واسه خودش بود. الانم که گفتم باشگاه های شاگرداش میره. اینجا فکر نکنم بیاد مگر اینکه بخواد باهات خصوصی کار کنه. –یعنی بشه مربی من؟ -آره دیگه. –اونم میشه. –از تمرین کردن با من دیگه راضی نیستی؟ -نه نه منظورم این نبود. خندید و گفت اشکال نداره. باربد خیلی حرفه ای تر و اصولی تر کار میکنه. علم تمرین به روز رو هم داره. به نظر منم اگر میخوای سریع به فرم ایده آلت برسی میتونه بهت کمک زیادی کنه. ولی خب مجانی کاری انجام نمیده. –حالا اونش مهم نیست. –باهاش صحبت میکنم. اوکی بود بهت خبر میدم. آسانسور رو زدم. آرزو گفت کتی من برم دیگه. –امشب بمون. شام دور همی یه چیزی میخوریم. –نه دیگه. مزاحم خلوت تو مهدیس نمیشم. –دیوونه کدوم خلوت؟ دیگه تو که محرم جفتمون شدی. مهدیس هم خوشحال میشه. اگر کاری نداری بمون. –نه باید برم. از صبح بیرون بودم. غذای کارولین رو هم نذاشتم الان کل خونه رو بهم میریزه. –گربت اسمش کارولینه؟ -آره. –چرا گربه؟ آخه بیشتر سگ نگه میدارند خونشون. –از گربه خیلی بیشتر خوشم میاد. قبلا عکس گربش رو توی اینستاگرام آرزو دیده بودم. یه گربه پشمالو سفید. احساس من نسبت به گربه درست مثل سگ میمونه. البته فرقش اینه که از گربه کمتر میترسم. به نظرم شخصیت آرزو با گربه بیشتر میخونه تا سگ. به همون اندازه بی تفاوته و به چیزهای دیگه بجز خودش اهمیت نمیده. خدافظی کردیم و آرزو رفت. منم برگشتم توی خونه.
وقتی اومدم توی خونه مهدیس داشت با خوشحالی با گوشیش با یکی ویدئو کال میکرد. –وایسا مهیار مامان اومد. ها؟ اوکی بهش میگم. خدافظ. قطع کرد و رو به من گفت مامان مهیار زنگ زده بود. –حالش چطور بود؟ -بد نبود. مثل پریشب که صحبت کردیم. –چکار داشت؟ -هیچی میخواست فقط سلام و احوالپرسی کنه. –عجیبه. اون به زور هفته ای یه بار زنگ میزنه. بعد به فاصله دو روز دوبار زنگ زده فقط احوال پرسی کنه؟ -خب حتما دلش تنگ شده دیگه. –نگفت برنامش چی شد؟ -نه. رفتم سمت اتاقم تا لباسام رو در بیارم. حسابی موهام کثیف شده بود. لباسام رو بجز شورتم در آوردم و رفتم توی حموم. شورتم رو هم توی حموم در آوردم و نوارم رو برداشتم و رفتم زیر دوش. دفعه قبل که با مهیار صحبت میکردم گفت با یه شرکت ساختمون سازی توی دبی صحبت کرده و بعد فروش ویلاهاش با اصل پول و سودش میخواد بره اونجا سرمایه گذاری کنه. مثل همیشه خیلی سر بسته و بدون هیچ توضیحاتی. اصلا حس خوبی به کاراش ندارم. طبیعی هم هست که نداشته باشم. وقتی نمیدونم دقیقا چکار میکنه و کوچکترین شناختی از شرکاش ندارم چطور باید به خودم تلقین کنم که مشکلی پیش نمیاد؟ اونم برای یه پسر بیست و دو ساله که هیچ تجربه ای از بیزنس نداره و بدون پشتوانه با چند میلیارد پول مفت راه افتاده دنبال اینو و اون که سرمایش رو به خیال خودش بیشتر کنه. یه طعمه دندون گیر واسه کلاهبردارها محسوب میشه. هرچقدر هم میخوام کمکش کنم تا وقتی که بهم چیزی نگه نمیتونم. فقط میتونم امیدوار باشم براش مشکلی پیش نیاد. از حموم اومدم بیرون و خودم رو خشک کردم. حولم رو دور خودم پیچیدم و اومدم توی آشپرخونه. مهدیس سر شب از بیرون غذا سفارش داده بود. فیله های مرغ سوخاری حسابی یخ کرده بود واسه همین گذاشتم توی ماکرویو. –تو شام خوردی؟ ایرپادش توی گوشش بود و نشنید چی گفتم. بلندتر صداش زدم. یه ایرپادش رو برداشت و گفت چی مامان؟ -میگم تو شام خوردی؟ -آره. گشنم بود دیگه واینسادم بیای. کار باشگاه تموم شد؟ -آره عزیزم. از فردا آرزو میاد شروع میکنیم به تمرین. تو هم باید بیای. بی توجه به من ایرپادش رو گذاشت توی گوشش. در حین شام خوردن با گوشیم گردش حساب مشترکمون رو چک میکردم. همونطور که مشخص بود هزینه های بازسازی خیلی زیاد شده. فقط چهل و خورده ای هزینه تجهیزات باشگاه شد. به مهدیس نگاه کردم که بی خیال داشت با گوشیش ور میرفت و آهنگ گوش میکرد. فکر کنم نمیدونه یا شایدم نمیخواد به روم بیاره یا اهمیتی براش نداره. به هر حال نمیتونم بهش نگم. شامم رو که تموم شد ظرف ها رو گذاشتم توی ظرف شویی و رفتم پیش مهدیش. –چیکار میکنی خوشگلم؟ -هیچی. آهنگ گوش میدادم. یه ایرپادش رو گرفتم و گذاشتم توی گوشم. آهنگ های شاد پلی لیست خودش بود. –مهدیس. میخواستم باهات راجب هزینه ها صحبت کنم. موزیک رو قطع کرد و گفت چی شده؟ -چیز خاصی که نیست. تو صورت حسابها رو چک میکنی؟ -نه. اونقدر حسابمون پره که نیازی به موجودی گرفتن نباشه. –خب اما نمیخوای بدونی چقدر هزینه میکنی؟ -مگه مهمه؟ -چرا مهم نیست؟ بلاخره نباید حواست به صورت حسابت باشه؟ ممکنه از حسابت دزدکی برداشت بشه. اونوقت نباید متوجه بشی؟ با یکمی استرس گفت از حسابمون پول دزدیدند؟ -نه عزیزم. کلی میگم. –نه دیگه. تو مگه هر روز چک نمیکنی. حواستم که به همه چیز هست. پس جای نگرانی نیست. –با هزینه هایی که من میکنم مشکلی نداری؟ -مامان چی میگی؟ من خودم بهت گفتم از حساب من خرج کن. حساب جفتمونه دیگه. قرار شد هرچی توش هست باهم خرج کنیم. چند وقت دیگه هم که سود پولمون رو گرفتی اونوقت هم باز باهمینجوری ادامه میدیم. مگه نه؟ -حالا اونو بعد تصمیم میگیریم. مهدیس من همه خرج هایی که واسه خونه شده رو در آوردم. وقتی به سود سرمایه گذاری رسیدیم اینو جدا میکنم بهت میدم. –واسه چی؟ حالا مگه چقدر شده که میخوای برش گردونی؟ -راستش صد و هشتاد و شش تومن. –اوه حالا فکر کردم چقدر شده. یه لحظه مکث کرد. انگار تازه دوزاریش افتاد چی دارم می گم. -گفتی چقدر؟ -صد و هشتاد و شش میلیون. تازه کار استخر هنوز تموم نشده. با جدیت بامزه ای از بینی نفس عمیق کشید و گفت واقعا نمیفهمم ما که تا دو ماه دیگه از اینجا میریم چه کاری بود آخه انقدر خرج اینجا کنی. –گفتم که عزیزم پولش رو بهت بر میگردونم. –مامان کسشعر نگو یه چیزی بهت میگما. گفتم پول جفتمونه. –آخه. –تموم شد و رفت. دیگه هم راجب این کسشعرا چیزی نمیخوام بشنوم. با اینکه واقعا صادقانه مشکلی با خرج کردن من از پول توی حسابش نداشت اما انگار دوست نداشت انقدر هزینه برای خونه خرج بشه. انگار برای چیزایی که دوست نداره هزینه کنم واکنش خوبی نشون نمیده. البته حق هم داره. منم وقتی بهش و مهیار خرجی میدادم ول خرجی کردن هاشون حسابی توی مخم بود. البته من میخواستم پولی که بهشون میدم رو درست ازش استفاده کنند اما خب در باطن فرقی نمیکنه. یجورایی همین هزینه های بازسازی هم ولخرجی محسوب میشه.
فرداش بعد از شرکت اومدم خونه. آرزو پیام داد که زودتر از شش نمیتونه بیاد. توی این فاصله رفتم به استخر سر زدم که ببینم کار چقدر جلو رفته. هومن رفته بود دنبال یسری کارهای دیگه که بهش سپرده بودم. از صدای تی زدنی که توی راه پله ها میومد حدس زدم موسی اومده. هفته ای یه روز برای نظافت ساختمون میومد. این هفته گفته بود زنش مریضه و نتونسته بود دوشنبه بیاد. واسه همین امروز اومد. البته بهتر هم شد. چون آوردن وسائل باشگاه کلی کثیفی برامون گذاشته بود و همینطور پارکینگ هم بخاطر تعمیرات استخر نظافت نیاز داشت. موسی رو میدیدم خیلی فرز اما تمیز راه پله ها رو تی میکشید و نرده ها و سنگ ها کنار دیوار رو با دستمال تمیز میکرد. منو دید و سلام کرد و دوباره به کارش مشغول شد. آدم خیلی کم حرفی بود و حرف گوش کن. هومن میگفت هیچ وقت هم سر کم و زیاد پول چونه نمیزد و اصطلاحا از جون واسه کار مایه میذاشت. زن و بچش شهرستان بودند و آخر هفته ها میرفت پیششون. بعدا برای ساختمون به سرایدار نیاز دارم. اگر ثابت کنه میشه بهش اعتماد کرد فکر کنم آدم مناسبی باشه. مثل اینکه کارش تموم شده بود و داشت وسائل رو جمع میکرد که ببره توی حموم دستشویی توی پارکینگ بذاره و لباس عوض کنه. لپ تاپم رو بستم و میخواستم برم پایین توی باشگاه خودم رو گرم کنم تا آرزو هم برسه. یه ست ورزشی ارغوانی پوشیدم که یه تاپ نیم تنه مثل سوتین های بزرگ بود و شلوارک کوتاه تا بالای رونم هم همراهش بود. رفتم پایین چراغ ها رو روشن کردم و پکیج تهویه رو هم به راه انداختم. موهام رو محکم از پشت بستم و با دوچرخه زدن خودم رو گرم میکردم. آرزو قبلا یه سری آهنگ برای ورزش برام فرستاده بود که ازشون پلی لیست درست کرده بودم و اونا رو با اسپیکرهای باشگاه پلی کردم. انقدر صدای آهنگ زیاد بود که متوجه صداهای اطرافم نمیشدم. در ورودی پشت سرم بود و من روی دوچرخه به سمت جلو خودمو انداخته بودم و سرم پایین بود و گاهی بالا میاوردم. توی اون حالت کونم توی بیشترین حالت ممکن عقب رفته بود. یه آن سرم رو آوردم بالا و دیدم موسی توی چهار چوب در وایساده و بهت زده داره به من نگاه میکنه. موزیک رو متوقف کردم و از دوچرخه پیاده شدم. –کاری داشتی؟ سریع به خودش اومد و سرشو انداخت پایین. -خانم ببخشید. نمیدونستم اینجایید. اومدم جارو رو بردارم. –اوکی سریع بردار و برو. رفت از اتاق ماساژ جارو دسته بلندش رو برداشت و رفت بیرون. یه لحظه شک کردم. مگه در بسته نبود؟ آخ حواسم کجاست. کلیدها رو روی در جا گذاشته بودم. مشغول انجام حرکت های کششی بودم که آرزو زنگ زد رسیده. ریموت در رو زدم براش. با وسائلش اومد توی باشگاه. بعد یکمی سلام و احوال پرسی شروع کردیم به تمرین و همینطور صحبت. –راستی با باربد صحبت کردم امروز. –خب؟ -میگه اگر بخوای میتونه بیاد. –اممم هزینه هاش چی؟ چیزی نگفت؟ -اونو با خودت صحبت میکنه. یعنی من نخواستم چیزی بگم که توی رودروایسی من قرار نگیره. –کار خوبی کردی. –شمارش رو برات میفرستم باهاش هماهنگ کن. مهدیس کجاست؟ -فردا امتحان ترم داره نشسته بالا داره میخونه. اینو چند ست دیگه باید بزنیم؟
بخاطر وقفه ای که توی تمرنامون افتاده بود امروز رو سبک تمرین کردیم و زیاد هم طول نکشید. بعد تمرین آرزو لباس های خیس عرقش رو در آورد و با اون اندام درخشان ورزیدش جلوی من لخت ایستاده بود. عرقش بوی تند تحریک کننده خاصی داشت. هرچند که عرق بدن بوی خوبی نداره اما در مورد آرزو اینطوری نبود. معمولا هم عادت داشت جوری تمرین کنه که کل هیکلش خیس عرق بشه. لحظه جذابش برای من همین لخت شدن بعد تمرینش بود که جذابیت عضلاتش رو بیشتر میکرد. من درحالی که به اون سینه های سفت و کوچیک با نوک برجستش نگاه میکردم داشتم داروهای بعد تمرینم رو میخوردم. آرزو توی ساکش دنبال حولش میگشت که بره دوش بگیره. –کتی توی بانک آشنا داری؟ -برای چی؟ -بیست تومن وام میخوام بگیرم. خیلی فوریه. –خب آره. مدیر شعبه های زیادی باهامون کار میکنند. حالا واسه چی میخوای؟ -قرارداد خونم تموم شده صاحب خونه میگه بیست تومن دیگه بذارم روی پول رهنم. –چرا انقدر زیاد؟ -خب اونجا رهن کامله. مال یکی از دوستای دایی ارژنگه. الان چهار سال میشه اونجا میشینم هیچ وقت راجب افزایش قیمت قرارداد صحبت نکرده بود. اما حالا میخواد دیگه. –منطقیه. میخوای من بهت قرض بدم؟ من پول دارما. با لحن دوستانه اما قاطع گفت نه مرسی عزیزم. خودم پول دارم. اما فعلا نمیتونم بهش دست بزنم. صاحب خونم خیلی عجله داره. اگر تا یه ماه صبر میکرد پولشو میدادم. –خب دیوونه چه کاریه آخه. من بهت میدم. تو بعدا به من برگردون. –گفتم نمیخوام قرض بگیرم. –تو از بانک وام بگیری مثل همونه دیگه. یکمی مردد شد و گفت نه ولش کن حالا اگر نتونستم جور کنم بهت میگم. حولم رو برداشتم همراه باهاش رفتیم توی اتاق دوش یا حموم سابق. –از آرتمیس چه خبر؟ -از جمعه به بعد دیگه ندیدمش. فکر کنم مهدیس بیشتر ازش خبر داشته باشه. –گفتی شراره قبلا یه بار آنا رو دیده بود و همونجا فهمید مشکل داره؟ -آره. البته شراره مستقیم همونجا بهم نگفت. چند وقت بعد میخواستم راجبش باهاش صحبت کنم اون اول گفت. –خود شراره ویزیتش نکرده؟ -وضعیت آنا اصلا خوب نیست. بهش میگیم بریم پیش مشاور داد و بیداد راه میندازه مگه من دیوونم؟ راستشو بخوای شراره هم توی این مورد علاقه ای نشون نداد که بخواد دخالت کنه. اگر آنا قبول میکرد هیچکسی بهتر از شراره نمیتونست بهش کمک کنه. –میدونم. دیدم چقدر کارش عالیه. –یه چیزی بیشتر از عالی. کتاب هاشو خوندی؟ -نه. –البته خب کتابهاش رو اینجا چاپ نکرده. چون بیشتر در مورد ارتباط سکس و آزادی جنسی با سلامت روانه و اینجا هم این چیزا رو به کل قبول ندارند. –گفته بود سه سال پیش دانشگاه شهید بهشتی برای سخنرانی دعوتش کرده بود و اونم همون اول کار گفته تمام مشکلات روانی ایران بخاطر سکسه. ده دقیقه نذاشتند صحبت کنه انداختنش بیرون. آرزو خندید و گفت وای یادمه. بهت نگفته کی میاد؟ -میگفت ژانویه بتونه میاد. احتمالش کمه. فکر کنم بعد عید یا تابستون بیاد. حس میکنم بیشتر مایله ما بریم پیشش. خودمون رو خشک کردیم. من یه سوئیشرت همراه خودم آورده بودم که تا توی خونه با اون برم. اونو پوشیدم و آرزو هم لباساش رو پوشید. موقع رفتن گفتم فردا شب با آرتمیس بیاید اینجا. –فکر نکنم بتونم بیام. –کلک برنامه مهمونی داری؟ -نه عزیزم. فرداشب جشنواره فروش خیریه داریم. تونستید با مهدیس بیاید. -ببینیم حالا چی میشه.
چراغ اتاق مهدیس هنوز روشن بود. رفتم بهش سر بزنم. روی تخت قدیمیش ولو شده بود و کلی کاغذ دور و بر خودش پخش و پلا کرده بود. روی صفحه تبلتش هم عکس های جزوه رو داشت. –خسته نباشی عزیز دلم. با بی حوصلگی جواب داد مرسی. –خب دیگه بسه. دیروقته. پاشو بگیر بخواب. –هنوز کلی مونده. –عه مگه کل امروز رو نمیخوندی؟ -فردا دوتا امتحان باهم دارم آخه. وای مغزم گوزیده. –دیگه میذاری همرو برای شب امتحان همین میشه. یاد زمان دانشگاه خودم افتادم که هرچقدر سعی میکردم طول ترم بخونم و آماده باشم اما نمیرسیدم و همیشه میوفتاد واسه شب امتحان. یادش بخیر منصور ایام امتحانات من حواسش به بچه ها بود که مزاحم درس خوندن من نشن. پهلو ها مهدیس رو نیشگون ریزی گرفتم و گفتم پاشو دیگه. با خنده چرخید و به پشت خوابید. –تو برو بخواب حالا میام. -الان هرچی بخونی فایده نداره. بیشتر قاطی میکنی. فردا ساعت چند امتحان داری؟ -یکیش 9 اون یکی 12. صبح زود پاشو یه دور دیگه مرور کن. –باشه تو برو بخواب من میام. اومدم توی اتاق روی تختم. نمیخواستم قبل اومدن مهدیس خوابم ببره چون با کوچکترین تکونی از خواب میپریدم و بد خواب میشدم. به خونه و ملینا فکر میکردم. امروز توی پارکینگ بازم ماشینش رو ندیدم. از هفته پیش که اونجوری حالش رو گرفتم دیگه ندیدمش. حسابی ازم حساب برده و احتمالا نمیخواد دیگه باهام روبرو بشه. احتمالش هم هست که بیکار نشینه و بخواد یه جوری زهرش رو بریزه. واسه همین باید همه جوره هشیار باشم. به فکرم افتاد ببینم وقتی خونه نیستم چکار میکنه. لپ تاپم رو باز کردم و فیلم های ساختمون رو دور تند نگاه کردم. فقط رفت آمد عادی داشتند. حتی با شروین توی راه پله ها حرف هم نمیزد. از دیروز هم که رفته هنوز برنگشته. هرچی کمتر باشه بهتر. امیدوارم جدی جدی دنبال رفتن از اینجا باشه. مهدیس در حالی که دهنش رو تا اونجا که تونسته بود باز کرده بود و خمیازه میکشید اومد توی اتاق. –نخوابیدی هنوز؟ -منتظر بودم بیای. –ای شیطون. نکنه دلت شلطونی میخواد؟ -نه عزیزم نصف شبی میای منو بیدار میکنی بد خواب میشم. واسه همین صبر کردم بیای بعد تو بخوابم. دراز کشید کنارم و گفت چیکار میکنی؟ -داشتم دوربین ها رو چک میکردم. به نظرت عجیب نیست یکم؟ -چی؟ -اینکه ملینا و شوهر آفتابی نمیشند؟ -یجوری ریدی بهش که از سایه خودشم الان میترسه. بعد میگی عجیب نیست؟ -فکر کنم دنبال رفتن از اینجا باشند. آخ اگر بتونم خونه رو ازش بخرم عالی میشه. –میخوای چیکار آخه؟ الان دوماهه طبقه دوم خالی افتاده. پایین رو هم بخری وقتی استفاده نداره میخوای چکارش کنی خب؟ -حالا بعد یکاریش میکنم. تو نگران نباش. بدون اینکه حواسم به لپ تاپ باشه داشتم با مهدیس حرف میزدم که مهدیس یهو بلند شد و نشست و گفت این کیه دیگه مامان؟ به لپ تاپ نگاه کردم. موسی بود که برگشته بود توی دستشویی پارکینگ. یکی از دوربین های پارکینگ درست روبروی در دستشویی بود و موسی هم بدون اینکه حواسش باشه در دستشویی رو نبسته بود و با حالتی که انگار بدجوری حشری شد کیرش رو از توی شلوارش در آورده بود و جق میزد. به ساعت نگاه کردم احتمالا بعد این بوده که منو توی باشگاه دیده. مهدیس زد زیر خنده و گفت وای بدبخت جقی رو ببین. حداقل در رو ببند. مامان این زوم هم میکنه؟ -آره. تصویر رو نگهداشتم و سایز تصویر رو بردم بالا. مهدیس هی گیر داد که روی کیرش زود کن و همین کار رو کردیم. –وای مامان چه کیری داره. نگا کن. واقعا کیر عجیب گنده ای داشت. خیلی دراز به نظر میومد و مثل رنگ پوست تیره خود موسی سیاه بود. –چی شده که انقدر حشری شده بوده؟ -من از کجا بدونم؟ -حاضرم شرط ببندم یه کاریش کردی اینجوری شده. –خب راستش داشتم تمرین میکردم که یهویی اومد توی باشگاه. –لخت بودی؟ -نه اون ست ارغوانیه تنم بود. –حالیش کنید همینجوری توی واحد ها نکنه. –آره به هومن باید بگم. البته بنده خدا از قصد نیومد. در باشگاه باز بود اومد جارو برداره. مهدیس بازم خندید و گفت چه حالی امشب دادی بهش که بدو بدو رفته توی دستشویی با در باز جق زده. معلومه از ایناست که توی عمرش یه بار هم درست حسابی کس نکرده. –نه بابا بنده خدا زن و بچه داره. –پس زنه حتما بهش نمیده. لپ تاپ رو بستم. –عه مامان میخواستم یه بار دیگه ببینم. خیلی خنده دار بود. –باشه بعدا. بخوابم مهدیس. فردا تو هم امتحان داری. صبح زود بیدارت میکنم بشینی بخونی. وای بحالت مهدیس بیای بگی ریدم. –نمیخواد تهدید کنی. خودم میدونم فردا ریدم. تو دیگه بدترش نکن. –عه؟ اوکی پس دیگه لازم شد با جراح کلینیک که دکتر داوودی معرفی کرده صحبت کنم و برات وقت بگیرم. –واسه چی؟ -چون این بار میخوام جدا پارت کنم. پتو رو انداختم روش و به آرومی از روی پتو میزدمش. –مگه نگفتم باز مشروط بشی جرت میدم؟ با جیغ و داد از زیر پتو گفت هنوز که امتحان ندادم. واسه چی میخوای جرم بدی. –از من گفتن بود. پتو رو از روی خودش کنار زد و در حالی که نفس نفس زنان میخندید گفت از ترس تو هم که شده فردا جفتشو قبول میشم. حالا میبینی. –امیدوارم. ببینیم و تعریف کنیم. شبت بخیر عزیز من.
     
  ویرایش شده توسط: hashar   

 
قسمت صد و پنجاه و پنج: توی پوزیشن مخالف
تایمر روی تردمیل به آخرین دقیقه رسیده بود. همینطور داشت آروم و آرومتر میشد تا همزمان با رسیدن ثانیه شمار به عدد صفر متوقف بشه. حوله کوچیکم رو برداشتم و عرق صورت و گردنم رو خشک کردم. نیم ساعت میشد که با برنامش داشتم میدویدم. امروز بعد اینکه صبحونه مهدیس رو دادم و فرستادمش بره امتحاناش رو بده تصمیم گرفتم توی وقت خالی که دارم یکمی تمرین کنم. از این به بعد میخوام جدا از روزهایی که آرزو میاد و تمرین هام سنگین تره بقیه روزها رو هوا زی بدون وزنه تمرین کنم. دوست دارم بدنم خشک تر بشه و اندامم ورزیده تر به چشم بیاد. البته نه زیاد اما جوری که اثر از چربی توی تنم نباشه. وقتی روی تردمیل بودم به این فکر میکردم که اگر ملینا واقعا بخواد اینجا رو بفروشه چجوری میتونم خودم ازش بخرم چون امکان اینکه مستقیم به من بفروشه خیلی کمه. البته میشه تحت فشارش گذاشت اما خب دردسرش هم کم نیست. به این فکر افتادم که یه نفر از طرف من بیاد و ازش بخره و به نام من بزنه. آره فکر خوبیه. خیلی حوصله ندارم باهاش کلنجار برم. اما بیشتر به حرف دیشب مهدیس فکر میکردم که بر فرض اینجا رو هم خریدم بعدش چی؟ نمیتونم که همزمان از تمام واحد ها استفاده کنم. جدا از اون مهدیس هنوزم پاش توی یه کفشه که از اینجا بریم. هرچقدر توی این مدت سعی کردم راضیش کنم اما انگار برای رفتن کاملا مصممه. نمیتونم هم مجبورش کنم که اینجا بمونه. توی فاز این افتاده که خونمون هم باید مثل سبک زندگیمون لاکچری باشه. الان حتی به پنت هاوس توی بالا شهر هم راضی نیست و میگه حتما باید یه خونه ویلایی داشته باشیم. نمیدونم شاید واحد یا واحد های خالی رو اجاره دادم. اما به کسی که آدم مطمئنی باشه. یعنی باهاش مشکلی نداشته باشم. کلا از خونه های دوبلکس بیشتر خوشم میاد. مثل ویلای بابام یا ویلای شراره. حتی خونه خود شراره هم با اینکه آپارتمان بود اما دوبلکس بود. اون موقع که با آرشیتکت ها در مورد خونه صحبت میکردیم به فکرم افتاده بود که بپرسم میشه دو طبقه از خونه رو دوبلکس کرد یا نه؟ اگر بشه خیلی خوب میشه. واحد ملینا اینا رو میخرم و با واحد خودم میکنمش یه واحد دوبلکس. فکر نکنم کار راحتی باشه و حداقل چند وقت بنایی و این داستان ها رو داره. تازه اگر واقعا شدنی باشه. نمیدونم حالا اول باید ببینیم تکلیف واحد ملینا چی میشه. یه آهنگ با ریتم ملو پلی کردم و حرکت های شکم رو انجام میدادم. یه لحظه حس کردم از راه پله سر و صدا میاد. بلند شدم و در رو باز کردم. یه صداهایی خیلی خفه شده از بالا میومد. حتما این نکبت ایکبری بوده که داشته سر شروین داد و بیداد میکرده. توی همون باشگاه دوش گرفتم و سوئیشرت بلندم رو با شلوارک کوتاه پوشیدم. از باشگاه اومدم بیرون همزمان ملینا هم با عصبانیت از پله ها پایین میومد و رسید به پاگرد طبقه اول. یه لحظه با حرص بهم نگاه کرد و با تمام سرعتی که میتونست از خونه بیرون رفت. ماشینش رو از پشت در می دیدم که تو کوچه پارک بود. استارت زد و تیک آف کرد و با حالتی که مشخص بود از روی عصبانیته راه افتاد.
اومدم توی خونه. اول یه لیوان آب کرفس و سیب برای خودم درست کردم و بعد با لپ تاپم فیلم دوربین ها رو میدیدم. از همون لحظه ورودش با شروین نگاه کردم. خونه ما جوریه که از در ورودی میای داخل چندتا پله باید بیای بالا تا برسی به پاگرد اول که خونه طبقه اول و آسانسور اونجاست. در واقع طبقه اول خونه نیم طبقه محسوب میشه. یکی از مشکلات پارکینگ هم همینه که ارتفاع درش کوتاهه. ملینا و شروین وقتی به دم آسانسور رسیدند احتمالا متوجه شدند صدای آهنگ از واحد اول میومد شدند. ملینا یهو با عصبانیت رو به شروین با صدای بلند داد زد اگر توی احمق اون موقع که کیش بودم عرضه داشتی جلوش درمیومدی این نکبت حالا وسط خونه باشگاه بدنسازی راه ننداخته بود. شروین بهش اشاره کرد آروم باش میشنوه. با حالت حرصی سوار آسانسور شدند. سوئیچ کردم روی دوربین آسانسور. –باید هر چه سریعتر از اینجا بریم. –ملینا چند بار بگم آخه. –بیخود. من دیگه حاضر نیستم حتی یه لحظه توی این گوه دونی با این زنیکه آشغال بمونم. –ملینا. –زهر مار و ملینا. ببین منو دوباره سگ نکن. خونه به نام منه بخوام میفروشمش. –آخه بابام چی؟ یه ذره به فکر منم باش. –شروین اعصاب منو خورد نکن. همین که گفتم. –عزیزم من چقدر گفتم اینکار رو نکنیم. لو میریم. بیا حالا فهمید. یهو ملینا بلند جیغ کشید خفه شو. چقدر بهت بگم راجب اون قضیه دیگه نمیخوام چیزی بشنوم؟ من اینجارو میفروشم و میریم یه جای دیگه. دیگه هم نمیخوام چیزی بشنوم. مشت هام رو گره کردم و به حالت پیروزی تکون میدادم. ایول بلاخره داره گورش رو گم میکنه. با لپتابم داشتم یه سری کارهای شرکت رو بررسی میکردم. چندتا ایمیل خارجی به ایمیل شرکتم اومده بود. از اونجا که ایمیل شرکت روی آوت لوک لپتاپم داشتم میتونستم اونا رو هم چک کنم. موقع خوندن نامه ها و بررسیشون یه چیزی بدجوری فکرم رو درگیر کرده بود. نتونستم بی خیال بشم و دوباره فیلم های دوربین رو باز کردم و صحبت های ملینا و شروین رو گوش میکردم. شروین انگار موافق فروش خونه نیست اما چرا؟ میتونه هر دلیلی داشته باشه. با هر دلیلی جلوی کار منو میگیره. باز خوبه این جنده سگ برای رفتن از اینجا قاطعه. اما قضیه بابای شروین چیه؟ اسکایپ گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن. شراره بود. جواب دادم و تصویر شراره اومد. موهاش خیس بود. انگار تازه از حموم اومده باشه. –سلام خانم. چطوری؟ -سلام کتایون جان. مرسی عزیزم. تو خوبی؟ -مرسی عزیزم. چه خبرا؟ چه کارا میکنی؟ -هیچی. خونه ای؟ مهدیس کجاست؟ -رفت دانشگاه. امتحان داشت. –امیدوارم موفق باشه. چرا کتایون بهم زنگ نزدی دیگه؟ -مگه قرار بود زنگ بزنم؟ -نکنه یادت رفته؟ یکم فکر کردم تازه یادم افتاد هفته پیش توی ویلا شراره گفت بعدا باهات صحبت میکنم. –آهان یادم اومد. اما تو گفتی بعدا بهت زنگ میزنم. خندید و گفت حالا نشد تو چرا نزدی؟ -عه؟ الکی ننداز پس گردن من. خب راجب چی میخواستی صحبت کنی. یه صدا کلفت مردونه توی اتاق اومد که به شراره یه چیزی گفت. شراره رو بهش گفت Ok call you later. گفتم کی بود؟ -یکی از دوستام. دیشب باهاش توی بار آشنا شدم. با شیطنت گفتم همیشه به سکس و شادی. –دیگه چه کنیم. ماهم با یه جوری سر خودمون رو گرم کنیم. –حتما هم از اون کیر گنده ها بود. –از کجا فهمیدی؟ -از صدا نخراشیدش. خندید و گفت آره یه مادفاکر نیگر با بیگ بلک کاک. لغت کاک به معنی کیر رو جوری با زدن زبونش به سقش بیان کرد درست یاد آور ساک زدن یه کیر کلفت سیاه بود. با خنده گفتم فکر کنم آخر یکی از این سیاها جوری جرت بده که دیگه هوس نیگر و بیگ کاک نکنی. خب نمیخوای بگی چکار داشتی؟ -اون دوستم بود که درمورد سهام شرکت فرانسویه باهاش صحبت کرده بودم. –خب؟ -بعد اینکه در موردش باهاش صحبت کردم مشتاق شده بود که سهام بخره. هفته پیش بهم گفت فروش سهامش محدود شده. –یعنی چی؟ -یعنی یه تعداد محدودی سهام قابلیت فروش داره که اونم حتما باید از قبل تایید بشه. با تردید گفتم تازگی اینجوری شده؟ -نمیدونم. شایدم از اول بوده. –منظورت چیه؟ یعنی ممکنه اصلا فروش سهامی در کار نباشه؟ -نه. فروش سهام که داره اما نه اینکه هرکسی راحت بتونه بخره. –خب ما هرکسی نیستیم. یه طرف قراردادیم. مجری طرحشون هستیم. –میدونم. فقط خواستم بهت اطلاع بدم. –مرسی لطف کردی. یکمی مکث کرد و گفت کتایون ببخشید اگر فضولی میکنم. اما یه حسی بهم میگه با اشخاصی که وارد این کار شدی آدم های کله گنده ای هستند. –خب آره. خودت میگی آدم عادی که نمیتونه وارد بشه. –کتایون نمیخوام چیزی بگم که باز استرس به جونت بیوفته. خواهش میکنم بیشتر حواست رو جمع کن. –شراره تو قبلا هم سر بسته راجب این قضیه صحبت کردی. بگو دقیق منظورت چیه؟ -منظورم رو قبلا هم گفتم. کامران بازیچه بود که یه سری پول مردم رو بدزدند و بندازند گردن امثال کامران. نگرانیم فقط همینه. –راستشو بخوای من خیلی بیشتر از تو نگران این قضیه بودم و هستم. خیلی تحقیق کردم. همه چیز درسته. –همین مشکوکت نکرده؟ -چرا. خب میگی چکار کنم؟ -خودت بهتر میدونی. اگر صد در صد اوکیه انجامش بده. اما به نظرم برای بعدش فکر کن. اینا برنامشون اینه که یکی رو توی سیستم خودشون میارند و گندش میکنند. وقتی گند کارشون در اومد همه چیز رو میندازند گردن اون شخص. واسه همین از الان به بعدش فکر کن. توی این شرایط مهاجرت بهترین کاره. –یعنی وقتی سود پولم رو گرفتم از ایران برم؟ برای همیشه؟ -هر چه زودتر بری دیگه کسی نمیتونه به کاری مجبورت کنه. شراره دید بدجوری فکرم درگیر شده واسه همین سعی کرد فضا رو عوض کنه. –نگران نباش اوکی میشه. راستی کتایون. بگو چند وقت پیش کیو دیدم؟ -کی؟ -حدس بزن. یکم مکث کردم و گفتم حدس زدن نمیخواد. کامران. –از کجا فهمیدی؟ -عزیزم تابلوئه دیگه. خب چیکار داشت؟ -اتفاقی توی یه بار دیدمش. خیلی بهم ریخته تر از قبل بود. انگار افسردگی گرفته. ناراحت بود که نمیتونه هیچوقت برگرده ایران. –مگه اینجا کس و کاری داشت؟ -نه اما با حال و هوای اینجا نمیتونه بسازه. لعنتی اینجا همش حس افسردگی داره. –خب بره یه جای دیگه. باباش زندست هنوز؟ -نه چند ماهه فوت شده. در مورد تو هم پرسید. –تو چی بهش گفتی؟ -گفتم بعضی وقت ها باهم صحبت میکنیم. گفت سلام برسونم و بگم دلش برات تنگ شده. با بی توجهی گفتم به پشم کسم که دلش تنگ شده. لبخند مصنوعی زد و گفت هنوز ازش دلخوری؟ -نه دایورتش کردم به همونجا که گفتم. من به کل فراموشش کردم. چیز خاصی هم بینمون نبود. –خب دیگه چه خبرا؟ راستی عوضی. چشم منو دور میبینی همرو میبری فشم عشق و حال؟ -دیگه چه کنیم. –پسر هم باهاتون بود؟ -اون شب که زنگ زدی نه اما قبلش آره. با چشمای گرد شده از ذوق گفت وای خدا کی؟ -نمیشناسیشون. دوتا داداش دوقلو. شب قبل منو مهدیس باهاشون بودیم. شراره با ذوق از جاش پرید و نشست روی تخت –یعنی گروپ سکس؟ -دقیقا. –وای کتایون ببینمت جرت میدم بخدا. لعنتی تو چرا وقتی من بودم پایه هیچی نبودی؟ -خب حالا هستم. میخوای پاشو بیا اینجا باهم برنامه گروپ سکس بذاریم. راستی چی شد اومدنت؟ ژانویه شد ها. –گفته بودم احتمالش کمه ژانویه بیام. فکر کنم تابستون اگر اوکی شد بیام. –آخرشم نگفتی چرا یهویی رفتی؟ لبخند مرموزی زد و گفت حالا میفهمی. –الان بگو. –نمیتونم. بهت میگم بعدا. یکمی صحبت کردیم و حال و احوال. متوجه شدم س داره روی گوشیم زنگ میزنه. –شراره من از شرکت پشت خطی دارم. بعدا بهت زنگ میزنم. –باشه عزیزم. مهدیس رو ببوس از طرف من. عزیزم مواظب خودت باش. –مرسی تو هم. قطع کردم و بلافاصله جواب س رو دادم. –بله. –خانم شریف خوبی؟ -مرسی. شما خوبید؟ -ممنون. ببین دکتر الان زنگ زد گفت قرار بود طرف فرانسوی یه صورت حساب بفرسته. –آره دارم میبینمش. –مگه شرکتی؟ -نه ایمیل کرده واسم توی خونه دیدمش. –اینو بخون ترجمش رو برام بفرست. خیلی فوریه. –باشه. –خبر جدیدی نیست؟ میخواستم صحبت رو یجوری ببرم سمت سرمایه گذاری اما سریع پشیمون شدم. اگر شراره درست بگه س منو به عنوان یه بازیچه میبینه. اگر بخوام الان لو بدم که همه چیزو میدونم هیچی کف دستم که نمیذاره که هیچ حتی ممکنه بعدا برام دردسر درست کنه. هیچی نگفتم و صحبتمون تموم شد. لعنتی این س از اون مادر قحبه های روزگاره. از اوناست که در عین کسخلیت خیلی زرنگه و هیچی از خودش بجا نمیذاره. از اون اول که دیده بودمش همش به چشم یه آدم بی شعور و نفهم میدیدمش اما با چیزایی که ازش دیدم حس میکنم خیلی زرنگ تر و مرموز تر از چیزیه که نشون میده. خلاصه که حواسم جمع نباشه کلاهم پس معرکست. باید جدی به بعد از سرمایه گذاری فکر کنم. اگر لازم باشه کارهام رو راست و ریست میکنم که جمع کنیم بریم یه جای دیگه. کجا نمیدونم فقط دیگه نباید ایران بمونم.
نگران مهدیس شده بودم. ساعت چهار شده و هنوز نیومده خونه. اگر میخواست جایی بره حتما اطلاع میداد. به گوشیش دوبار زنگ زدم و جواب نداد. یه شماره کد یک خیلی رند که تمام اعدادش بین سفر و یک بود بهم زنگ زد. جواب دادم. –سلام کتی جون چطوری عزیزم؟ زنگ صدای بامزه جیغ جیغوی آرتمیس بود. –سلام خوشگل من. چطوری گلم؟ -مرسی. کتی میشه در رو باز کنی؟ -دم دری؟ -آره. از پنجره نگاه کردم. با شاسی بلند مشکی جلوی در بود که از بالا مشخص نبود چیه؟ -صبر کن ریموت رو بزنم بیا توی پارکینگ. از بالا براش در پارکینگ رو باز کردم و رفتم دم در منتظرش که بیاد بالا. در آسانسور که باز شد عین بچه کوچولوها جیغ جیغ کنان دوید سمتم وپرید توی بغلم. –سلام عزیزم. محکم بوسیدمش. –آخ کجایی تو دلم برات تنگ شده بود؟ -منم خیلی دلم برات تنگ شده بود کتی. مهدیس هنوز نیومده؟ -نه. فکر کردم باهم باشید. –گفت بعد امتحان وقت آرایشگاه داره. –جایی میخواید برید؟ -عه بهت نگفته مگه؟ -چیو؟ -یکی رو پیدا کرده برای تتو. امروز ازش وقت گرفته بود. با تعجب گفتم چرا به من نگفته پس؟ -لابد یادش رفته. –آخه قرار بود باهم بریم. لبخند خوشگلی زد و گفت تو هم میخوای بزنی؟ -نه اونجوری شلوغ پلوغ. همین مچ پام. ای کاش میگفت قبلش. الان اصلا حال و حوصله بیرون رفتن ندارم. نیشخند زد و گفت اینم نگفته یعنی؟ -چیو؟ -با طرف توی خونه قرار گذاشته. –بگیرم این مهدیس رو خفش کنم. آخه قبلش نباید یه کلمه به من بگه؟ -حتما یادش رفته. –عزیزم لباسات رو عوض کن راحت باشی. چیزی میخوری برات بیارم؟ -نه کتی جون. مرسی. –تا حالا خونه ما نیومده بودی؟ -چرا. یه بار ظهر اومدم تو خونه نبودی. به سمت اتاق مهدیس اشاره کردم و گفتم برو لباسات رو عوض کن. اگر خواستی لباس راحتی های مهدیس هست. رفتم توی آشپرخونه تا نوشیدنی برای آرتمیس آماده کنم. آرتمیس از اتاق مهدیس اومد بیرون. یه تاپ گلبهی با شلوارک سفید تنش کرده بود. رنگ تاپش خیلی روی پوستش قشنگ میشست. مثل مامانش پوست خیلی سفیدی داشت. جوری که مهدیس در کنارش تیره تر به نظر میرسید. آب چندتا میوه رو گرفتم و توی دوتا لیوان ریختم. –خب تعریف کن چه خبرا؟ مامان بابات چطورند؟ -خوبند. –راستی یادم باشه رفتیم فشم گوشیت رو پیدا کنیم. البته فکر کنم حسابی داغون شده باشه. آیفونش رو بهم نشون داد وگفت مهم نیست یکی دیگه گرفتم. گوشی قبلیش هم از این آیفون جدیدا بود. اصلا پول براش مهم نیست. نباید هم باشه. نشستم رو کناپه و گفتم بشین چرا وایسادی؟ میخواست بشینه که گفتم چرا انقدر دور. بیا بغلم خوشگلم. با ذوق اومد سمتم و نشست و خودشو بهم چسبوند. –چی شد اومدی اینجا؟ -صبح به مهدیس زنگ زدم برنامه کنیم ببینیم همو. گفت امروز وقت تتو داره. گفت بیام خونه. –توهم میخوای بزنی؟ -اگر بشه بدم نمیاد. به سرشونه راستش دست کشید و گفت دوست داره یه طرح اینجا بزنم اما خیلی شلوغ کاری نشه. به ساعدش نگاه کردم. تتوش فوق العاده بود. البته قبلا هم چند بار دیده بودمش اما هیچوقت دقیق نشده بودم. انگار عکس یه دختر رو کاملا با تمام جزئیات رو دستش چاپ کرده بودند. –راستی گفتی اینو مجتبی برات زده بود؟ در حالی که یه جرعه از نوشیدنیش رو میخورد سرشو تکون داد. –تو مگه میشناسیش؟ آهان یادم اومد گفتی تتو های تورو هم مجتبی کار کرده. –راستی وقتی تتو زدی آنا چیزی نگفت؟ -نه کاری نداره. –فکر میکردم کلا به چیزی گیر نمیده. –معمولا نه اما وقتی قاطی کنه بد دهنی ازم سرویس میکنه.-خب تو هم نباید اذیتش کنی. –من اصلا کاری به کارشون ندارم. –حالا بگذریم. پاشم یه زنگ به این دوست بی حواست بزنم ببینم کجا مونده هنوز نیومده. به مهدیس زنگ زدم. –جانم. –کجایی تو؟ -آرایشگاه بودم مامان. ببخشید نتونستم جواب بدم. –واسه چی به من نگفتی امروز وقت تتو گرفتی؟ -آخ دیشب اصلا یاد رفت. –تو از دیشب این همه منو دیدی یادت نبود؟ -وقتی باشگاه بودی اوکی شد. بعدشم انقدر درگیر درسام بودم به کل فراموش کردم. حالا مگه طوری شده؟ -نه. کی میرسی خونه؟ -تا یه بیست دقیقه نیم ساعت دیگه. –زودتر بیا آرتمیس اومده. با ذوق گفت عه اومد؟ -آره. این پسره کی میاد؟ -کدوم پسره؟ -همین که میخواد تتو بزنه دیگه. –پسر نیست دختره. –دختره؟ -آره. اصلا مگه فرقی میکنه؟ -کارش خوب هست حالا؟ -آره. اوکیه. بذار بهش زنگ بزنم.
با مهدیس و آرتمیس توی خونه نشسته بودیم. من داشتم تی وی نگاه میکردم و آرتمیس و مهدیس هم باهمدیگه کنار من صحبت میکردند. مهدیس میگفت که چقدر فالوئر هاش رفته بالا و کلی پوز میداد به آرتمیس. بیشتر حواسم به برنامه شبکه منو تو بود و خیلی به حرف هاش توجه نداشتم. ولی بی اختیار صحبت هاشون رو میشنیدم. –این دختره چقدر جدیدا معروف شده. توی اکسپلور عکساش پره. –آره هم خوشگله هم بدنش عالیه. ترکیست اینجا؟ -فرزاد میگفت پسر داییش یه مدت باهاش بوده. –گوه خورده. مگه ندیدی پسر داییش رو؟ -چرا منم فکر کردم خالی میبنده. –با اون استایل زیقی فکر کن صدف طاهریان بهش پا داده باشه. خدای خالی بندیه. –از اون بدتر سامیار خالی میبست. بهم افتاده بودند همینطور هی میبستند. –کسخل دو زار ته جیبش پول نداشت همش آویزون اینو اون بود بعد واسه من چسی ناشتا میومد. ادعاشم میشد همرو کرده. –راست میگفت داداشش سرهنگه؟ مهدیس رو به من با کنایه گفت مامان راست میگفت؟ -نه بابا. فکر کنم سرگرد بود. –عه شما دیده بودیش؟ مهدیس گفت مگه برات تعریف نکردم چی شد. –آهان یادم اومد. مهدیس دوباره گوشیش رو برداشت و گفت ولی آرتمیس جدا خیلی شبیه آرزوئه نه؟ -آره. –مامان اینو ببین. با گوشیش یه عکس توی اینستا نشون داد بهم. –چطوره؟ -خوشگله. –شبیه آرزو نیست؟ -عه راست میگی. مخصوصا لب دهنش کپی خود آرزوئه. چشماش یکمی کشیده تر از آرزوئه. آرتمیس گفت صورتش هم پهن تر از آرزوئه. آرزو فرم صورت کشیده و مثلثی داره. مهدیس گفت مشخصه فکش عملیه. آرزو هم عمل کنه و فکش رو زاویه بزنه همینجوری میشه. عکس های دیگش رو هم داشتیم میدیدیم. آرتمیس گفت بدنشم خیلی خوبه. من گفتم بدن آرزو که خیلی از این بهتره. دخترا جفتشون با تعجب بهم نگاه کردند و بعد زدند زیر خنده. –وای کتی خیلی خوبی. میگم چرا آرزو از وقتی باهات دوست شده اعتماد به نفسش شده اعتماد به سقف. –نه واقعا مگه بدن آرزو قشنگ نیست؟ مهدیس گفت کجاش خوبه آخه مامان. تو هم کراش زدی روش. –دیگه بدن خوب باید چجوری باشه مگه؟ یه ذره چربی نداره و کاملا خشکه. –آخه اصلا سینه نداره. نه آرتمیس؟ -خب مگه حتما با سینه گنده قشنگ میشه؟ انقدر همه گفتن سینه هشتاد و پنج که تو هم مثل اینکه ملاک زیبایی برات شده سینه. من انقدر بدم میاد از اینایی که سینه هاشون رو پروتز میکنند. اصلا قشنگ هم نیست. مهدیس با لحن مسخره ای گفت ممه زیادش خوبه. –دوست داری برو توهم پروتز کن سینه هات بشه اصلا صد هشتاد و پنج. ببین اونوقت کی نگاهت میکنه. آرتمیس ریز میخندید. با خنده بهش گفتم والا. مهدیس گفت راستی بهش زنگ بزنیم بیاد اینجا. گفتم گفته امشب کار داره نمیتونه بیاد. آرتمیس هم گفت منم شب نمی مونم. باید برم. مهدیس گفت کجا میخوای بری؟ -بابام گفته شبا بیشتر خونه باش. آنا جدیدا زیاد غر میزنه. –خب زنگ بزن بگو خونه مایی. بابا مامانت که مارو میشناسند –نمیدونم. حالا بذار ببینم چی میشه. به ساعت نگاه کردم. بعد به مهدیس گفتم یه زنگ دیگه به این دختره بزن ببین چرا نیومد. ساعت شش شدها. قرار بود تا الان بیاد. –دیگه باید پیداش بشه. –از کجا پیداش کردی؟ -توی اینستا. آرتمیس گفت از این بهتر هم بود که. اصلا چرا به مجتبی نگفتی بیاد؟ -آرتمیس تو هم انقدر گل زدی کلا حافظت بگا رفته ها. بهت گفتم که. ایران نیست. آرتمیس یکمی با خجالت و تعجب به من نگاه کرد. انتظار نداشت در مورد گل کشیدن مهدیس انقدر راحت لو بده. مهدیس با خنده گفت بیخیال مامانم در جریانه. اوکیه. من گفتم درسته درجریانم اما اوکی نیستم. به مهدیس هم گفتم خودت میدونی. اما اگر بخواد زیاده روی کنه جلوش رو میگیرم. آرتمیس گفت منم زیاد نمیکشم.بعضی وقت ها که دوستامون میارند. –کلا میگم عزیزم. زیادش اصلا خوب نیست. آرتمیس یه چشم بامزه گفت. بعد رو به مهدیس گفت –بهتر بود صبر میکردی مجتبی میومد. کارش خیلی خوبه اون. –نه دیگه اونجوری که مامان و شراره میخواستند زورکی بهش بدن طرف عمرا دیگه پیداش نمیشه. گفتم من میخواستم به زور بهش بدم؟ چرا چرت و پرت میگی؟ با خنده حرص دراری گفت حالا تو یا شراره. به هر حال شما ریدید توی قضیه. –اولا که شراره بود نه من. بعدشم مگه میدونه که تو دختر منی که بخواد نه بیاره. تازه نکبت دوزاری از خداشم باید میبود که بتونه باهامون سکس کنه. آرتمیس دیگه بلند بلند میخندید. بین خنده هاش گفت واقعا کتی میخواستید به زور بهش بدید؟ توی دلم گفتم آخه بچه من به تو چی بگم؟ -نخیرم. گفتم که من نبودم. مسخره بازی شراره بود که طرف هم خیلی قشنگ کیرش کرد و رفت. مهدیس گفت این شراره خیلی باحالا به خدا. راستی چه خبر ازش؟ -صبح باهاش صحبت میکردم. –عه چطور بود؟ -هیچی همونطوری مشغول جنده بازیاش. دیشب یه سیاه پوست کیر کلفت رو آورده بود خونش. مهدیس گفت تو یارو دیدی؟ -نه خودش گفت. آرتمیس گفت به نظرم خیلی باید هات باشه. مهدیس گفت اوووف یه چیزی اونورتر از هات. وای آرتمیس باهاش لز نکردی ببینی چجوری دیوونت میکنه. همون مامانم رو از راه به در کرد. –از راه به در کرد یا آورد توی راه؟ مهدیس خندید و گفت همون آورد توی راه. گفتم حالا مگه واسه تو بد شد؟ پرید بغلم و محکم لبام رو بوسید و گفت آخ واسه من که عالی شد. آرتمیس گفت مهدیس تو هم با شراره لز کردی؟ -آره. روز آخری که ایران بود. با حالت افسوس گفت خوش به حالتون. –عه؟ تو که میگفتی خیلی با لز حال نمیکنم. –نه اینکه کلا حال نکنما. من با شیطنت گفتم حتما با پارتنرش حال نمیکرده. مهدیس یهو با تندی رو به آرتمیس گفت با من حال نمیکردی؟ -نه منظورم این نبود. خندیدم و گفتم چرا فکر کنم مهدیس دقیقا منظورش همین بود. مهدیس گفت پس که اینطور جنده خانم با من حال نمیکرده. لیاقت نداری بدبخت. آرتمیس خیلی بامزه با حرص گفت مهدیس مامانت هم خوب بلده مارو دعوا بندازه ها. من همینطور داشتم میخندیدم. مهدیس گفت میخواست فقط کون منو بسوزونه. تازه اینکه چیزی نیست. ندیدی بعضی وقت ها چجوری کیر میکنه توی حال من. سه تایی داشتیم میخندیدیم که گوشی مهدیس زنگ خورد.
از برخورد با اون دختره که قرار بود تتوهای مارو بزنه واقعا شوکه شدم. چجوری بگم مثل این شیطان پرست ها میموند. قد بلند بود. قشنگ 180 رو داشت. بلکه بیشتر. همه چیش ست مشکی بود. حتی آرایش و رژ لبش. دو طرف سرش رو از ته تراشیده بود و موهای بالای سرش رو کلفت مثل این آفریقایی ها بافته بود. اصطلاحا بهش میگفتند دردلاک. در رو که روش باز کردم چند لحظه ای محو شکل و شمایل عجیب غریبش شده بودم. گفت مهدیس شما هستید؟ صدای خیلی گرفته و رعشه داری داشت و برای یه زن بیش از حد تن صداش کلفت بود. گفتم بفرمایید داخل. دوتا کیف همراهش بود که با خودش آورد تو. آرتمیس هم واکنشی مثل من در برخورد باهاش داشت. همینطور مات و مبهوت استایل عجیب غریبش شده بود. خیلی ریلکس رفت توی پذیرایی و اورکت چرمی بلندش که کلی روش میخ و زنجیر داشت رو از تنش در آورد و بدون اینکه ازم اجازه بگیره یه نخ سیگار در آورد و روشن کرد. نشست روی کاناپه. مهدیس رفت سمتش و سلام و علیک کرد. –خب طرحت همونه که گفتی؟ مهدیس جواب داد آره. واست فرستاده بودم که. –اوکی. حله. همین طرف سرت دیگه. –آره. –خب مچ پات هم میخواستی یه چیزی بزنی. چی بود؟ مهدیس رو به من گفت من نه مامانم. دختره بهم نگاه کرد. از نگاهش نزدیک بود غالب تهی کنم. لنزهای یخی گذاشته بود و با چهره مثل یخ و زیر چشمای گود افتاده و سیاه و آرایشش که خیلی ترسناک بود. دو طرف سرش که تراشیده شده بود پر خالکوبی بود. حتی توی گوش هاش هم تتو زده بود چند جای صورتش هم تتو داشت. اینطوری بگم که بجز تمام صورت و کف دست هاش جایی نبود که تتو نداشته باشه و در معرض دید ما باشه. تمام بازو ها و گردنش تا روی دست هاش یه تیکه تتو داشت. ناخون هاش لاک مشکی زده بود و لب و ابرو گوش هاش هم پیرسینگ بود. حتی روی گردنش هم پیرسینگ زده بود. با همون صدای نخراشیده گفت طرحت چیه برای مچ پا؟ مهدیس تبلتش رو آورد و عکس هایی که قبلا انتخاب کرده بودیم رو بهش نشون داد. با خود تتو زدن اوکی بودم و تصمیم رو از قبل گرفته بودم. اما چیزی که شدیدا مردد میکرد این بود که بخوام بدنم رو دست این بسپرم. –حالا تو کار مهدیس رو انجام بده بعدش اونو میگم. مهدیس زیر سیگاری رو گذاشت جلوش. بعد بهش گفت سوگند بودی دیگه. –آره عزیزم. مهدیس شروع کرد باهاش صحبت کردن در مورد تتو و تتو های بدنش رو نشون داد. میخواست بدونه میشه روش تتو زد که طرح هاش رو عوض کرد که ظاهرا میشد. چندتا کام دیگه از سیگارش گرفت و گفت هر وقت اوکیی شروع کنیم. اگر چیزی میخوای قبلش بخور. مهدیس با خنده گفت نترس فشارم نمیوفته. –نه گفتم شاید بخوای دارویی چیزی بخوری یا چیزی بزنی. میخوای من مسکن همراهم دارم. من گفتم مسکن برای چی؟ -روی سر دردش بیشتر از بدنه. طرحی هم که داری کارش زیاده اذیت نشی. گفتم خب میخوای قبلش مست کنی؟ مهدیس یهو جدی گفت نه. سوگند هم گفت نباید مشروب بخوری قبل تتو. باعث میشه تتو روی پوست اثرش خوب نیوفته. مهدیس گفت اوکیم شروع کنیم. روی کناپه دراز کشید و یه کوسن زیر سرش گذاشت. سوگند قاب عینکش رو از توی کیفش در آورد و عینکش رو زد. قبلش هم دوتا قرص انداخت بالا و بعد شروع کرد به کار. طرحی که میخواست بزنه یه گل سرخ قرمز بین دود یا مه بود که ما بینش یسری نوشته لاتین داشت و پایینش هم به گردن و تتو های قبلیش وصل میشد. به آرتمیس گفتم چی شد؟ میخوای بعد مهدیس برات بزنه؟ به آرومی گفت آخه این. یه وقت ایدز نگیرم. بی اختیار خندیدم و گفتم عزیزم قرار نیست که باهاش سکس کنی. هر چند بهش میخوره ناقل هزار جور ویروس ناشناخته باشه. اول شروع کرد طرح رو روی سر مهدیس کشیدن و با اون دستگاه مخصوص مشغول به کار شد. نزدیک سه ساعت تتو سر مهدیس وقت برد. دیگه آخرش مهدیس داشت جیغ میزد و اشک میریخت. سوگند گفت تو چطوری پس بقیه جاهات رو زدی؟ در حالی که اشک میریخت گفت اون موقع روی دراگ بودم و مست. –پس همون انقدر مات شده و بهم ریخته. گفتم یعنی انقدر تاثیر میذاره؟ -آره. مشروب باعث میشه خون رقیق بشه و بین کار هی خون ریزی کنه. بعدشم خون با جوهر قاطی میشه و گند میزنه به کار. از دیشب تا الان مشروب که نخوردید؟ منو مهدیس گفتیم نه. به آرتمیس نگاه کردم اون گفت دیشب سرشبی یکمی خوردم. بدون اینکه به آرتمیس نگاه کنه گفت تو هم میخوای بزنی؟ مهدیس گفت میرسی واسه اونم بزنی؟ -حالا بذار ببینم کار شماها تا کی تموم میشه. بلاخره کار مهدیس تموم شد. حسابی حوصلش سر رفته بود و درد تتو هم کلافش کرده بود. منم حوصلم سر رفته بود. کاری نمیشد کرد و مهدیس رو هم نمیتونستم تنها بذارم. سوگند بین کارش هر نیم ساعت فکر کنم یه نخ سیگار کشید. وقتی کارش تموم شد و جای تتو رو با کف شست. گوشیش رو در آورد و بهم گفت ازش فیلم بگیر. وقتی کف ها رو از روی سرش پاک کرد طرح کامل تتو سر مهدیس نمایان شد. آرتمیس بی اختیار گفت واو چقدر خوب شده. واقعا قشنگ بود. –حالا بذار یکی دو روز بگذره التهابش بیوفته بعد اون موقع ببین. فیلمی که گرفته بودم رو به مهدیس نشون دادم و کلی ذوق مرگ شد که وای چقدر محشر شده. نتیجه کارش انقدر خوب بود که منم مطمئن شدم که بهتره به خودش بسپرم دور مچ پام رو تتو کنه.
قبل اینکه کار منو شروع کنه شام خوردیم. موقع شام با سوگند صحبت میکردیم. سی چهار سالش بود و نزدیک پونزده سال کار تتو میکرد. البته بیشتر تایلند بود. مهدیس گفت مامان باید یه سفر تایلند هم بریم. میگن خیلی خوبه. سوگند گفت تا بخوای چجوری عشق و حال کنی. آرتمیس گفت معلومه دیگه همش سکسه. میگن لیدی بوی هم زیاده اونجا آره؟ -اوووف تا دلت بخواد. خیلی از پسرها اونجا عمل میکنند. مهدیس گفت ایرانی ها جدیدا میرن اونجا اینکار رو میکنند. آره؟ خیلی سرد جواب داد آره اونام هستند. آرتمیس با تمسخر گفت بدبخت های کونی. من گفتم آرتمیس اینجوری نگو. تو نمیدونی اینا چه مشکلاتی دارند که. –خب چه مشکلی دارند؟ اگر با جنسیتشون حال نمیکنند کلا عوض کنند. مسخرست که هم زن باشی و هم کیر داشته باشی. سوگند یهو جدی رو به من گفت زودتر بیا کارت رو تموم کنم باید برم. کاملا معلوم بود از چیزی حسابی عصبیه. به آرتمیس و مهدیس نگاه کردم. پیش خودمون میگفتیم مگه چی گفتیم که یهو انقدر عصبی شد. به هر حال کار تتوی منو شروع کردیم. لعنتی خیلی دردش بدتر از شکم و کمرم بود. با اینکه زیاد کار نداشت اما یه جاهایی تحملش برام واقعا سخت میشد. بدبختی تا وسط کار رفته بودم و نمیشد بیخیال بشم. هر جوری بود تحمل کردم تا بلاخره کارش رو تموم کرد. شکل یه بوته گل با غنچه های رز که دور ساق پای چپم پیچیده بود و یکمی تا بالای پنجه پام میومد. وقتی کارش تموم شد ساعت از یازده رد شده بود. به سوگند نگاه میکردم که در حین کار همش اخماش توی هم بود. انگار اون داره درد میکشه تا من. وقتی هم تموم شد کارش گفت باید برم و برای آرتمیس هم وقت نذاشت. مشخص بود هنوز اعصابش از چیزی بهم ریخته. مهدیس باهاش حساب کرد و پولشو زد به کارتش. وقتی رفت حتی یه خدافظی هم نکرد. رو به دخترا گفتم این چش شد یهو؟ آرتمیس گفت ولش کن نکبت گوه. فکر کرده کیه با اون قیافه تخمیش. مهدیس گفت اوکی بود که. انگار یهو پریود شده باشه. با ذوق سرش رو به سمت چپ برگردوند و به من گفت مامان تتوم قشنگه؟ -آره. واقعا خوب کار کرده. –مال توهم خیلی خوب شده. وای مامان پاتو ببین. کل دور مچ پام قرمز شده بود. سوزشش داشت حسابی اذیتم میکرد. –لعنتی چرا انقدر میسوزه؟ دفعه قبلی اینجوری نشده بودم. آرتمیس گفت بسکه با حرص و عصبی کار کرد. همچین قیافش در هم شده بود که جرات نمیکردم بهش نگاه کنم. اوخ چقدر دیر شد. میخواست بره توی اتاق مهدیس و لباساش رو عوض کنه. گفتم واقعا باید بری؟ -آره کتی جون. مهدیس بلند شد و دستشو گرفت و کشوندش وسط پذیرایی و نشوندش رو کاناپه. –نخیر امشب پیش ما میمونی. گفتم عه مهدیس بذار بره خب. اگر میگه نمیتونه بمونه حتما نمیتونه. –بیخود. این میخواد بپیچونه معلوم نیست کجا میره. آرتمیس گفت دیوونه باید برم خونه. گفتم که. –نخیر نمیری. اصلا بذار زنگ بزنم به بابات بگم امشب پیش مایی. –مهدیس ول کن. بذار برم. –نصف شبی میخوای بری خونه همه خوابند. بمون فردا میری دیگه. آرتمیس نرم شد و بلاخره قبول کرد امشب خونه ما بمونه.
من دیگه واقعا خوابم میومد. گفتم دخترا برم بخوابم. مهدیس گفت عه مامان مگه نمیبینی مهمون داریم. –مهدیس از صبح که تو رفتی بیدارم. خیلی خستم. تو خودت مگه خسته نیستی؟ -نه هنوز. تازه ساعت یک نشده. –راستی امتحانات چطور شد؟ با خنده مسخره ای گفت عالی ریدم. –یعنی چی؟ -هیچی دیگه. این ترم هم مشروط نشم صلوات. –ای بمیری که همش کون گشادی و نمیخونی. –خدایی سخت بود مامان. دوتا سه واحدی توی روز. مخم دیگه گوزید وسطش. آرتمیس گفت یعنی میوفتی؟ -نه به اندازه ده نوشتم. حالا ببینم استاده چیکار میکنه. با حرص گفتم ببین تورو خدا به یه ورش نیست. مهدیس گفت مامان بیخیال دیگه. هنوز که جوابش نیومده داری حرص میخوری. با لحن تمسخر آمیزی گفت جوابش اومد افتادم بعد بیا کون منو پاره کن. اینو گفت بعد خیلی مسخره بهم خندید. جوری که آرتمیس هم خندش گرفته بود. گفتم وایسا الان حالیت میکنم. رفتم توی اتاق و یکی از دیلدو های خیلی کلفت رو آوردم. مهدیس جیغ زد وای الان نه. –دیشب بهت چی گفتم. میخواست بلند بشه در بره که آرتمیس به زور گرفتش و منم رفتم سمتش. –زود باش آرتمیس شلوارکش رو بکش پایین. شروع کرد جیغ و داد که ولم کنید. –هیس مهدیس آروم. الان این جنده باز صداش در میاد. آرتمیس از خنده غش کرده بود. –وای کتی واقعا با این دیلدو کلفت میخواستی کونشو بکنی؟ -بله. بهش گفته بودم اگر بیوفته سر و کارش با اینه. مهدیس گفت آرتمیس توی یه چیزی به این دیوونه بگو. هنوز که جواب امتحانم نیومده. –نیازی به جواب نیست. اونجوری که تو خوندی حتما رد میشی. –اصلا میرم به استاده کس میدم که منو پاس کنه. والا استاده بکنه منو بهتره تا تو با این دیلدو کیر خر از کون. گوشی آرتمیس زنگ میخورد. گوشیش رو از روی میز برداشت و گفت بابامه. جواب داد. –سلام. نه امشب خونه مهدیس اینام. میدونم. اه گیر نده دیگه. خب چیکار کنم؟ نصف شبی پاشم بیام خونه؟ قرصاشو بده بخوابه. حوصله ندارما. بهش گفتم گوشی رو بده من باهاش صحبت کنم. –بابا کتایون جون میخواد باهات صحبت کنه. گوشی. گوشی رو ازش گرفتم. –سلام ارژنگ خان خوبید؟ با ذوق زیادی گفت به سلام کتایون خانم زیبا. ممنون از احوال پرسی شما. حال شما و دختر خانمتون چطوره؟ -ممنون. اجازه بدید امشب آرتمیس جون پیش ما بمونه. –من مشکلی ندارم اما مادرش میخواد خونه باشه. –من نمیتونم اجازه بدم این وقت شبی تنها بیاد خونه. شما با آنا جان صحبت کنید و بگید جای مطمئنیه. آرزو هم فردا صبح میاد. شروع کرد یکمی من من کردن که عشوه صدام رو بیشتر کردم و گفتم باشه؟ عین خر تیتاب خورده خنده مسخره ای از ذوق مرگی تحویلم داد و گفت چی بگم. باشه. –سلام برسونید به آنا خانم. شبتون بخیر. قطع کرد. مهدیس گفت اوکی شد؟ -مگه میتونست نه بیاره. مهدیس رو به آرتمیس خیلی بد گفت وای آرتمیس بابات بد هوله ها. گفتم مهدیس بیشعور این چه حرفیه میزنی؟ آرتمیس هم خندید و گفت نه کتی راست میگه. بابام بد هوله. مهدیس دوباره رفت روی فاز کرم ریختن و گفت تقصیر مامانته. حتما بهش نمیده. هی میخواستم یجوری مهدیس رو خفه کنم اما آرتمیس هم انگار بدش نمیومد راجب مادر پدرش کسشعر گفته بشه. دیگه خوابم پریده بود. به پیشنهاد بچه ها یه فیلم دیدیم. فیلم زبون فرانسوی بود. مهدیس که کلا زبان انگلیسیش هم تعطیله چه برسه فرانسه. آرتمیس هم چند وقت کلاس فرانسه رفته بود اما چیز زیاد بارش نبود. زیر نویس فیلم هم توی تی وی نشون داده نمیشد. من زمان دانشجوییم همزمان با انگلیسی فرانسه هم میخوندم. با منصور باهم شروع کردیم و به واسطه کارم انگلیسیم رو مجبور شدم کاملا قوی کنم. چهار سال پیش تافل گرفتم ولی فرانسه در همون حد موند. با این حال در حد مکالمه روزمره یه چیزایی یادم مونده بود. یکمی که گذشت گفتم خب نمیفهمیم چیه. یه فیلم دیگه ببینیم. مهدیس گفت باشه. ریموت رو برداشت و اشتباهی بجای بازگشت به منوی اصلی زد چند سکانس جلوتر. روی یه سکانس فیلم وایساد که دوتا پسر جوون از هم لب میگرفتند و یکیشون کیر اون یکی رو توی دستش میمالید. آرتمیس با دیدن این صحنه بی اختیار گفت اه. چندش حالم بهم خورد. من گفتم از گی بدت میاد؟ -خیلی. مگه تو خوشت میاد کتی؟ -بلاخره یه مدل سکسه دیگه. مثل لز. مهدیس یهو گفت اینجا رو ببین. توی فیلم قشنگ یکی از پسرا اون یکی رو داشت میکرد. –وای ببین چه کونی میده. با حرص گفت قطعش کن مهدیس. اه اه. گفتم وای باز این افتاد روی فاز کرم ریختن. اگر فیلم نمیذاری بریم بخوابیم. –نه وایسا الان میذارم. یکمی توی فلشش دنبال فیلم گشت اما انگار میخواست یه برنامه ای سر آرتمیس بیچاره خالی کنه. آرتمیس بلند شد و رفت دستشویی. وقتی برگشت مهدیس رفته بود توی شبکه های سکسی و یه فیلم گی گذاشته بود. توی فیلمش دوتا مرد یه پسر تین ایج رو داشتند میکردند. آرتمیس کوسن مبل رو برداشت و محکم کوبید توی سر مهدیس و گفت بخدا خفت میکنم. دیوونه میگم بدم میاد. –اصلا هم بد نیست. ببین چه حالی میکنند. نیگا پسره بهتر از دخترا کون میده و ساک میزنه. بی اختیار یه لحظه یاد هومن افتادم. خندم گرفته بود. آرتمیس و مهدیس با همدیگه سر ریموت کنترل کشتی میگرفتند. من هی میگفتم آروم. سر صدا نکنید. اما گوششون بدهکار نبود. آخر بلند شدم و خودم تی وی رو خاموش کردم. –عه مامان چرا خاموشش کردی؟ -من میخوام بخوابم. شماها هم اگر بیدار باشید حتما نمیذارید من بخوابم. بگیرید بخوابید دیگه. آرتمیس جان کجا راحتی بخوابی؟ -فرقی نمیکنه. مهدیس گفت بیا بریم روی تخت مامانم سه تایی بخوابیم. –جا میشیم؟ -آره. تختش بزرگه. بعد اینکه از شمال برگشته بودیم و برنامه تری سام با بچه ها اوکی شده بود به پیشنهاد مهدیس تخت اتاق رو با یه تخت دو نفره سفارشی که نیم متر بزرگتر و مقاومتر بود عوض کردیم که سه نفر راحت توش بتونند بخوابند. بعد دستشویی رفتن و مسواک زدن رفتم توی اتاق و دخترا چند دقیقه بعد اومدند. آرتمیس بین من و مهدیس دراز کشیده بود.
     
  ویرایش شده توسط: hashar   
↓ Advertisement ↓
TakPorn

 
مهدیس قبل خواب بازم به اذیت کردن آرتمیس ادامه میداد. اگر همیشه اینجوری باشه آرتمیس چه حوصله ای داره. مهدیس یه بند سر به سرش میذاره. البته خودشم خوشش میاد و کلی باهم میخندند. –آرتمیس؟ -هممم. –فکر کن ما پسر بودیم. –خب که چی؟ -خیلی باحال میشد نه؟ -چیش باحاله؟ -اینکه منو تو دیگه بجای لز گی میکردیم. –اه مهدیس. بس کن دیگه. مهدیس بین خنده های ریزش گفت وای فکر کن تو میشدی کونی خودم. آرتمیس با حرص با مزه ای گفت آره یه درصد فکر کن من پسر بودم و به تو میدادم. اصلا از کجا معلوم تو کونی من نمیشدی؟ -خب من که من کلا کون نمیدم. اصلا بیا امشب مثل پسرا سکس کنیم. مامان نظرت چیه؟ گفتم مهدیس چرا نمیخوابی؟ پدر من داره از خواب در میاد تو تازه کسشعر گفتنت گرفته؟ -مامان خیلی باحاله. بیا دیگه. –آخه یعنی چی مثل گی ها سکس کنیم؟ مهدیس گفت الان نشون میدم. رفت از توی کشوی زیر تخت که دیلدو هامون رو توش میذاشتیم یدونه از کمربند ها رو برداشت و بست به خودش. بعد یه دیلدو متوسط که خیلی هم کلفت نبود رو برداشت و رو به آرتمیس گفت انقدر باشه برات بسه یا گنده تر میخوای؟ -میخوای چکار کنی؟ -صبر کن میفهمی. فکر کنم بس باشه. تقریبا اندازه کیر فرزاده. بعد گفت وایسا الان میام. از اتاق رفت بیرون. –کتی این کجا رفت؟ -نمیدونم والا. نه خودش میخوابه نه میذاره ما بخوابیم. معلوم نیست باز چی توی کلشه. آرتمیس گوشیش رو برداشت و داشت اینستاگرامش رو چک میکرد. منم قبل اینکه بخوابم با گوشیم چند دقیقه ای رو توی مجازی چرخیدم. مهدیس یهویی پرید توی اتاق گفت دیریدین. منو آرتمیس با تعجب بهش نگاه میکردیم. یهو زدم زیر خنده و گفتم دیوونه این چه قیافه ایه برای خودت درست کردی؟ با لوازم آرایشی ابروهاش رو کلفت کرده بود و برای خودش مثلا ته ریش کشیده بود. لباسای مهیار رو که توی تنش زار میزد رو پوشیده بود و از روی شلوار اسلش مهیار دیلدو رو که زیرش بسته بود رو گرفت و گفت خب آرتمیس جون فکر کن من دوست پسرتم. امشب میخوام مثل یه پسر باهات سکس کنم. من همینطور میخندیدم و گفتم بخدا یه ذره عقل توی کلت نیست مهدیس. خداروشکر تو پسر نشدی وگرنه خیلی چیز داغونی میشدی. اینو که گفتم آرتمیس هم زد زیر خنده. بین خنده هاش گفت فکر کن اگر پسر میشد شرط میبستم کتی رو میکردی. گفتم همینجوری هم منو گاییده. –نه منظور اینه که واقعا باهات سکس میکرد. رو به مهدیس گفت تو انقدر پتیاره ای حاضرم شرط ببندم به داداشت هم میخواستی بدی. اینو که گفت مهدیس پوزخند زد و به من خیلی تابلو نگاه کرد. یه لحظه توی دلم گفتم مهدیس یه کلمه حرف بزنی کلت رو کندم. بعضی وقت ها انقدر کسخل میشه که میرسم سوتی بده و همه چیزو بگه. –خب آرتمیس جون. زود باش لخت شو میخوام بکنمت. –همون بهتر پسر نشدی. اینجوری هیچ دختری بهت نمیداد. آخه همون اول کار میگی میخوام بکنمت؟ –واسه تو که اول و آخرش فرق نمیکنه. رفت سمت آرتمیس و شروع کرد به در آوردن لباسای آرتمیس. آرتمیس اول یکمی مقاومت کرد اما انگار اونم با مسخره بازی های مهدیس همراه شده بود. مهدیس اول شروع کرد به لب گرفتن از آرتمیس و سینه ها و گردنش رو خورد. صداش رو کلفت کرده بود و لاتی حرف میزد. –جووون چه کسیه. اوووف کیرم برات راست شده. بعد بالای سرش نشست و شلوار مهیار رو که پاش بود رو کشید پایین و دیلدو رو به سمت صورت آرتمیس گرفت. –بیا بخورش. من همینطور میخندید و گفتم واقعا کسخلی مهدیس. آرتمیس با خنده شروع کرد به ساک زدن دیلدو. مهدیس کنارش برعکس دراز کشید و شروع کرد به خوردن کس آرتمیس. دیدن این صحنه ها در کنار بامزه بودن مسخره بازیش تحریک کننده هم بود. بدبختی بخاطر پریودم نمیتونستم به خودم دست بزنم. مهدیس گفت مامان تو هم بیا دیگه. گفتم چیکار کنم. -یه دیلدو ببند و بیا دوتایی آرتمیس رو بکنیم. آرتمیس با استرس که بیشتر از روی هیجان بود گفت دوتایی؟ -تو که بدت نمیاد. نمیدونم چرا اما دلم میخواست توی این مسخره بازی شریک باشم. برعکس مهدیس کاملا لخت شدم و اما شورتم رو هم در نیاوردم. یه دیلدو با کمربند مخصوصش رو به خودم بستم و کنار آرتمیس خوابیدم و شروع کردم به لب گرفتن ازش. مهدیس از بین پاهای آرتمیس اومد بالا و روش خوابید و با فرو کردن دیلدو توی کس آرتمیس ناله و آه عمیق آرتمیس بلند شد. مهدیس به آرومی تلمبه میزد. مهدیس صورتشو سمت من آوردم و لبای منو لیس زد و بعدش از آرتمیس لب میگرفت. دستام روی سینه های آرتمیس بود و در حین لب گرفتن ازش سینه های گرد و سفتش رو میمالیدم. فرم سینه هاش خیلی خوب بود. کاملا گرد جوری که قشنگ توی دستم جا میگرفت. با انگشت شستم با نوکش بازی میکردم. یهو آرتمیس یه ناله بلند کشید و گفت وحشی آروم. مهدیس خندید. دیلدو رو محکم توی کس آرتمیس کوبیده بود. مهدیس آرتمیس رو بغل کرد و چرخوندش جوری که پشتش به من بود. با دستاش کون آرتمیس رو به سمت من باز کرد و گفت مامان بکنش دیگه. –بیچاره یه شب اومده خونمون. میخوای جرش بدی؟ آرتمیس صورتشو به سمت من برگردوند. کاملا شهوت رو توی نگاهش میدیدم. با لحنی که ازش شهوت میبارید گفت من اوکیم. میدونم تو مثل این دیوونه نیستی. آروم میکنی. بوسیدمش و گفتم باشه عزیز دلم. چون خودت خواستی. بلند شدم و وازلین مایع رو برداشتم. آرتمیس اومده بود روی مهدیس خوابیده بود و توی اون حالت بهش کس میداد. مهدیس دیگه تکون نمیخورد. اما آرتمیس داشت خودشو بالا پایین میکرد و کسش رو روی دیلدو میکوبید. از مسخره بازی به یه سکس کامل رسیده بودیم. فرم کونش مثل مهدیس پهن بود و انحنا و قوس خوبی داشت. اصطلاحا از اون کون بقچه ای ها. نشستم پشتش و وازلین مایع رو به آرومی لای کونش ریختم و با انگشتم قشنگ سوراخ کونش رو چرب کردم. دیلدو رو هم چرب کردم و از پشت بغلش کردم. آروم دم گوشش گفتم عزیزم خودت بکن توش. دستشو از پشت رسوند به دیلدو و سرش رو با یکمی بازی کردن فرو کرد توی کونش. آروم آروم دیلدو رو تا اونجا که اوکی بود فرو کردم. در حین فرو رفتن دیلدو خیلی کشدار آه میکشید. جنس این آه رو خوب میشناختم. درد مملو از شهوت. داشتم حسابی از شهوتش حس میگرفتم و پشت گردن و گوشش رو میخوردم. مهدیس یهو زد زیر خنده و با مسخره گفت کونی کیر مامانم رفت توی کونت؟ گفتم مهدیس حسمون رو با کسشعر گفتن نپرون. به آرومی داشتم دیلدو رو توی کونش جلو عقب میکردم. آرتمیس هی بلند و بلندتر ناله میکرد. مهدیس دستاشو انداخت دو گردن آرتمیس و کشیدش سمت خودش و لباشو به لباش چسبوند. دیلدو مهدیس از کس آرتمیس بیرون اومد و آرتمیس کونش رو بالا تر داده بود. توی این حالت تسلط بیشتری روی کونش داشتم و حتی میتونستم سوراخش رو ببینم. کونش به خوبی جا باز کرده بود. البته دیلدو هم باریک تر از یه کیر معمولی بود. سرعت تلمبه زدنم رو بیشتر کردم. نمیدونم چرا با اینکه دیلدو یه جسم مصنوعی کاملا جدا از بدنم بود اما کاملا از کردن آرتمیس لذت میبردم. بیشتر بخاطر همون حسی که خونه شراره هم داشتم و برای اولین بار با دیلدو کس و کونش رو کرده بودم. یه لحظه توی ذهنم اومد حتی میشه پسر رو با یه دیلدو کلفت بکنم. خب معلومه اولین کسی که توی ذهنم میاد هومنه. بی اختیار کاملا داشتم کون گنده هومن رو جلوی خودم تصور میکردم که با یه دیلدو حداقل سی سانتی و به کلفتی یه اسپری دارم جرش میدم. انقدر غرق خیالاتم بودم که سرعتم رفت بالا و بی هوا دیلدو رو تا ته توی کون آرتمیس فرو کردم و داد کشیدنش همانا. –آخ بمیرم عزیزم. دردت اومد؟ مهدیس بلند بلند میخندید و گفت وای مامان واقعا جرش دادی. آرتمیس روشو برگردوند سمت من و گفت نه چیزی نیست اوکیم. ادامه بده. توی اون حالت انقدر من و مهدیس به تلمبه زدن ادامه دادیم تا آرتمیس با لرزش بدنش و ناله های مقطع و سعودیش بهمون فهموند که اورگاسم شده. روی مهدیس ولو شد. بدنش داغ داغ بود و نفس نفس میزد. موهاش رو از کنار صورتش کنار زدم و صورتش رو بوسیدم. دم گوشش گفتم عزیزم. خوب بود؟ یه اهم آروم گفت. مهدیس یهو جیغ زد پاشید از روم له شدم. خندیدم و گفتم حقته. جات همونجاست باید زیرمون له بشی. یکمی تقلا کرد که بلندمون کنه اما نمیتونست. –مامان خدایی نفسم بالا نمیاد. پاشید از روم. دیلدو رو از کون آرتمیس بیرون نکشیدم و همینطوری که از پشت بغلش کرده بودم کشیدمش کنار. یه دستم رو رسوندم به سینه هاش و میمالیدم و اون یکی هم روی کسش و چوچول صورتی کوچولوش بود. صورتشو سمت من برگردونده بود و لبام رو میخورد. مهدیس اومد پشت سر من دراز کشید. شورتم رو کنار زد. حس کردم میخواد کون منو باز کنه. –مهدیس چیکار میکنی؟ -دوست نداری تو هم سکس کنی؟ -دیوونه میدونی که پریودم. –خب واسه همین از کون میکنم دیگه. –ول کن مهدیس. دیگه منتظر نشد و با لیزی که از آب کس آرتمیس روی دیلدو بود سر دیلدو رو روی سوراخ کون فشار داد. دستم رو بردم پشتم و تنظیمش کردم که بتونه وارد کونم بکنتش. سه تامون قطاری شده بودیم. مهدیس از پشت توی کون من دیلدو رو تلمبه میزد و منم توی کون آرتمیس. دوباره ناله های آرتمیس بلند شد و همراه اون ناله های منم بود. در حین کردن کون آرتمیس کسش رو تند تند میمالیدم. مهدیس گفت خیلی پوزیشن باحالی شده. اینو قبلا توی فیلم های گروهی گی دیده بودم که اینجوری قطاری باهم سکس میکردند. حتی چند نفر پشت سر هم بودند. اول آرتمیس ارضاء شد و بعدش مهدیس منو ارضاء کرد. مهدیس دیلدو رو از توی کون من در آورد و بازش کرد از خودش. –خیلی نامردید من هنوز ارضاء نشدم. –خب بیا عزیزم ارضات کنم. اومدم دیلدو رو از کون آرتمیس بکشیم بیرون که طفلک بی اختیار یه گوز کوچیک ازش در رفت. مهدیس انقدر بد بهش میخندید که حسابی از خجالت سرخ شده بود. هر چی گفتم مهدیس خفه شو. اما خندش بند نمیومد. یه لحظه شک کردم نکنه مهدیس یه چیزی زده امشب؟ از خنده اشکش در اومده بود. –آرتمیس کونی گوزو. گفتم بسه دیگه مهدیس. آرتمیس خیلی ناراحت بود. –عزیزم بیا کمکت کنم بریم دستشویی. روشو برگردوند. متوجه شدم داره ریز اشک میریزه. –چرا ناراحتی عزیزم؟ هیچی نگفت. –عزیزم خجالت نداره که. خیلی چیز عادیه. این مهدیس رو نبین انقدر بیشعوره. اصلا هم ناراحتی نداشت. به مهدیس اشاره کردم پاشو بیا از دلش در بیار. اومد سمت آرتمیس و بغلش کرد. –آرتمیس؟ ناراحت شدی؟ گفتم نه خیلی هم خوشش میاد هی بهش شر و ور میگی. –آخه یه گوز که ناراحتی نداره. با لحن مسخره ای گفت نترس به کسی نمیگم گوزیدی. دیگه میخواستم بزنم توی سر مهدیس. میبینه این طفلک ناراحته هی بیشتر کرم میریزه. با بغض و گریه گفت جلوی کتی خیلی زشت شد. مهدیس گفت اوه فکر کردم حالا چی شده. من گفتم نه عزیزم چرا فکر میکنی زشته. –آخه؟ -بلند شو بریم خودمون رو تمیز کنیم. رفتیم توی حموم دوش گرفتیم . دیگه ساعت چهار صبح بود. احتمالا کل فردا رو خوابیم.
بعد از ظهر جمعه منتظر آرزو بودیم بریم یه طرفی. گفته بود خبر میده بهمون. بعد زنگ زد و گفت بریم سینما. با یکی از دوستاش میخواست بیاد. دخترا هم موافقت کردند. قرارمون برای ساعت شش پردیس سینمایی بود. آماده شدیم که بریم. توی پارکینگ که رفتم سمت ماشینم که درش رو باز کنم آرتمیس گفت کتی چرا میخوای ماشین بیاری؟ با ماشین من بریم برگشتنی میرسونمتون دیگه. مهدیس هم گفت راست میگه دیگه مامان. چه کاریه دو ماشینه بریم بیایم؟ گفتم خب میخوای با ماشین من بریم. –نه بابا چه فرقی میکنه آخه. ماشین آرتمیس یه لندکروز مشکی بود. البته یکی از ماشین هاشون بود. خودش ماشین شخصی نداشت و هر وقت دلش میخواست با یکی از ماشین های باباش میومد. علاوه بر این ماشین چهار تا ماشین دیگه هم داشتند. وقتی سوار شدیم توی کیفم دنبال گوشیم توی کیفم میگشتم اما پیداش نمیکردم. مهدیس گفت چی میخوای مامان؟ -گوشیم رو پیدا نمیکنم. حتما خونه جا مونده. از ماشین پیاده شدم و برگشتم بالا و گوشیم رو برداشتم. سوار آسانسور شدم و اومدم پایین. به طبقه همکف که رسیدم در آسانسور قبل من باز شد. شروین بود. با چهره بشدت در هم و بهم ریخته بهم نگاه کرد. سلام کردم و بدون اینکه جواب منو بده رفت کنار که من پیاده بشم؟ -خوبی تو؟ با حرص و کنایه گفت به لطف تو عالی. –منظورت چیه؟ مگه نگفتی اون دفعه. با عصبانیت حرفم رو قطع کرد و گفت خانم شما به چیزی که میخواستی رسیدی. فقط این وسط ریده شد به کل زندگی من. –اوه حالا چی شده مگه؟ میرید یه جای دیگه بدون درد سر زندگیتون رو میکنید. زنشم به همون شغل شریف قبلیش دوباره برمیگرده. با حرص شدیدی بهم نگاه کرد و خیلی محکم از بینی نفس کشید. صدای بوق ماشین آرتمیس از جلوی در میشندیدم که منتظر من بودند. با اینکه وقتش نبود اما شدیدا میخواستم با شروین صحبت کنم و بفهمم مشکلش با رفتن از اینجا چیه. بلکه بتونم کمکش کنم. میخواست سوار آسانسور بشه که گفتم تو مشکلت چیه؟ بهم نگاه کرد و گفت چی؟ -میگم مشکلت چیه با رفتن از اینجا؟ -به شما ربطی نداره. –درسته. ربطی نداره. اما خوب میدونی توی این خونه من فقط بهت کمک کردم و اگر بخوای دوباره میکنم. پس اگر یذره عقل داشته باشی سر بالا جواب منو نمیدی. اومد یه چیزی بگه که در ورودی خونه باز شد و مهدیس گفت مامان بیا دیگه دیر شد. شروین میخواست بره. قبل اینکه در آسانسور بسته بشه نگهش داشتم و گفتم هروقت تونستی بیا حرف بزنیم. منتظرم. با بی حوصلگی سرشو تکون داد. در آسانسور بسته شد و رفت بالا.
     
  

 
قسمت صد و پنجاه و ششم: جابجایی، رد شدن از مرزهای بی شرفی
انگشت هام رو روی شقیقه هام گذاشته بودم و ماساژششون میدادم بلکه این سر درد لعنتی آروم بشه. ول کنم نیست. همینطور نبضی داره میزنه. دیشب بعد از سینما با دخترا اومدیم خونه و یه مهمونی کوچیک چهار پنج نفری گرفتیم. نمیدونم چرا انقدر خل شدم که زیاد خوردم. آره فکر کنم انقدر خوردم که یادم نمیاد حتی چقدر بود. لعنتی صبح هم دیر از خواب بیدار شدم و با یه ساعت تاخیر اومدم شرکت. این سردرد هم عوارض دیشبه. هرچی میگذره بجای بهتر شدن بدتر میشم. وقتی اینجوری میشم تا درست حسابی نخوابم اوکی نمیشم. در زدند و با بفرمایید من رشیدی اومد داخل اتاق. هنوز انگشتام روی شقیقه هام بود و دورانی ماساژش میدادم. –خانم شریف سرتون درد میکنه؟ بدون اینکه چشمام رو باز کنم گفتم آره لعنتی پدرم رو در آورده. –میخواید قرص بیارم براتون؟ -نه مرسی. ترجیه میدم قرص نخورم. چشمام رو باز کردم و به صورت و لبخند بچه گونش نگاه کردم. –جانم؟ کارتابل رو بهم داد و گفت کیا تماس گرفتند. وقتی تموم شد گفت راستی اینم از دفتر آقای کربلایی فرستادند. یه پاکت نامه بود. با تعجب بازش کردم. واحد ما کاری با بخش کربلایی نداشت که بخواد نامه نگاری و مکاتبه ای بکنه. متن نامه خطاب به س بود که با درخواست جابجایی خانم ستاری به بخش بازرسی و ارزیابی موافقت بشه. زیرش خود کربلایی هم پاراف کرده بود و کنارش هم س برای من زده بود در صورت صلاح دید اقدام گردد. اخمام رفت توی هم. نامه رو پرت کردم روی میز. رشیدی اومد چیزی بگه که حرفش رو خیلی تند قطع کردم و گفتم به خانم ستاری بگو همین الان بیاد اتاق من. –خانم شریف هنوز نیومدند. –هماهنگ کرده بود؟ -به من زنگ نزده. –سریع موبایلش رو بگیر ببین میاد یا نه؟ -خانم شریف چیزی شده؟ با خشم بهش نگاه کردم. سریع گفت چشم و از اتاق بیرون رفت. شدت ضربه های نبض توی رگهای سرم و شقیقه هام جوری شده بود که انگار سرم توی یه سطل فلزیه و با چکش محکم بهش ضربه میزنند. نمیدونم معنی این چیه و برای چی کربلایی باید درخواست جابجایی مریم رو بده. اما چیزی که مثل روز مشخص بود اینه که رد پای پویانفر توی این قضیه کاملا مشهوده. س لعنتی هم از صبح رفته وزارت و حالا حالا گوشیش رو جواب نمیده. رشیدی روی تلفنم زنگ زد و گفت خانم شریف خانم ستاری جواب نمیدن. –اوکی. خبری شد بهم بگو. با گوشیم بهش زنگ زدم اما جواب منو نداد. یه پیام براش فرستادم که هرچه سریعتر به من زنگ بزنه. سطح درخواست جوری نبود که بتونم بدون دلیل کافی ردش کنم. یکی از اعضاء هیئت مدیره به معاونت نامه زده. اونم کی؟ کربلایی که از نظر قدرت و نفوذ از مدیر عامل هم بالاتره. در هر حال صبر میکنم تا س بیاد بعد بهش میگم نمیتونم با درخواستشون موافقت کنم. اونو میندازم به جون کربلایی. بلده چجوری جلوی کربلایی وایسه. به کارم مشغول شدم. از دفتر کربلایی به تلفن روی میزم مستقیم زنگ زدند. وای خدا نکنه پیگیر مریم شده باشه. به موبایل س زنگ زدم. جواب داد. –بله. –سلام آقای س خوب هستید؟ -سلام خانم. متشکر. از لحن صداش خیلی سر حال به نظر نمیومد. –شما کی تشریف میارید شرکت؟ -توی راهم. چیزی شده؟ -در مورد درخواست حاج آقا کربلایی میخواستم صحبت کنم. خیلی بی حال گفت خانم تایید کن بره. –آخه آقای س همینجوری که نمیشه با یه نامه من نیروم رو بدم واسه واحد دیگه. –خانم ول کن تورو خدا این حرف ها رو. حوصلشو ندارم اصلا. بفرست بره هرکی رو خواستی بگیر بجاش. –آقای س!؟ -همون که گفتم. والا حوصله داریا. خیلی جدی گفتم شما تشریف بیارید حضوری راجب صحبت کنیم. من نمیتونم ایشون رو به راحتی با یه نامه بفرستم واحد دیگه. قطع کردم. مرتیکه معلوم نیست چش شده باز؟ وای نکنه مربوط به سرمایه گذاری باشه. امروز هر چی میگذره مزخرف تر میشه.
یه ساعت بعد به تلفن اتاق س زنگ زدم. جواب نداد. به احمدیان مسئول دفترش زنگ زدم. گفت فعلا کسیو نمیپذیرند. حالا خیلی وقت دارم عن آقا هی برای من کلاس میذاره. توی این فاصله کربلایی دوباره زنگ زد و جواب ندادم. گفتم میرم بالا دفترش تا جلسه با هر خری که داره تموم بشه. وقتی رسیدم دم دفترش به احمدیان گفتم جلسه دارند؟ -نه. –پس هماهنگ کنید من باید ببینمشون. –خانم شریف خیلی شرمندم. جسارتا گفتند شمارو راه ندم. با عصبانیت گفتم یعنی چی؟ بدون توجه به احمدیان در اتاقش س رو باز کردم و رفتم تو. احمدیان پشت سرم میومد و گفت خانم اجازه بده. س با حالت عصبانی بهم نگاه کرد. با لحن آروم گفت احمدیان مگه نگفتم ایشون رو راه نده اتاق من؟ احمدیان اومد حرف بزنه گفتم آقای س منظورتون از این کارها چیه؟ به احمدیان اشاره کرد برو. رفت و در رو بست. ادامه دادم یعنی چی که منو راه نمیدید به اتاقتون؟ با بی تفاوتی و در حالی که اخماش توی هم بود گفت کاری داری بگو. –شما نباید قبل اینکه نامه انتقال ستاری رو امضاء کنی هماهنگ میکردی؟ با کنایه شدیدی گفت صبح که تشریف نیاورده بودی. –خب یه زنگ که میتونستید بزنید. –موضوع مهمی نبود. منم دستوری ندادم. اختیار خودته. نمیخوای بفرستیش بره به کربلایی بگو. –آقای س کربلایی خودش نامه رو پاراف کرده و دستور نوشته. چجوری بگم نمیخوام بره؟ -ببین من حوصله ندارم. انقدر هم درگیری فکری دارم که به این مسائل جزئی فکر نکنم. تن صدام رو آوردم پایین و به آرومی گفتم مشکلی در مورد کارمون پیش اومده؟ انگار منتظر همین حرف من بود. یهو انگار ترکیده باشه. –بله. دکتر امروز به من گفت شرکتتون زیر ذره بینه. –یعنی چی؟ -بخاطر گند و گوه کاری اون مرتیکه قرمصاق قبلی تمام کارهای شرکت رو تحت نظر گرفتند. اونم یه ماه مونده به زمان قرارداد. –چیز جدیدی نیست آخه. ما باید بیشتر حواسم جمع باشه همین. –خانم مثل اینکه نمیگیری چی میگم. نبودی ببینی دکتر چقدر مضطرب بود. حتی گفت اگر امکانش هست بیخیال بشید. احتمالش هست لیست سهامدار ها رو به وزارت اطلاعات اعلام کنند که پول شویی نشه. خودشم انگار بیخیال شده. وقتی اون میگه یعنی خطرش جدیه. –از اولشم چیزی قطعی نبود و نیست. پس نمیشه با احتمالات بیخیال همه چیز شد. -با وجود کربلایی زیر بغل گوشمون که اصلا نشدنیه.–چه ربطی به اون داره؟ -خیلی پرتی خانم شریف. اون کارش توی سازمان بازرسی شروع شده. فقط کافی یه سوتی ریز از سمت ما در بره. اونوقت تا تهشو در نیاره ولمون نمیکنه. –پس واسه همین شما با جابجایی خانم ستاری موافقت کردی که حساسش نکنی. درسته؟ -وقتی درخواستش رو امضاء کردم هنوز نمیدونستم جریان چیه. اما خب بهتر شد برامون. –آقای س توی این وضعیت اصلا به صلاح نیست خانم ستاری منتقل بشه. –چیه هی میگی ستاری ستاری؟ دختر خالته انقدر هواشو داری؟ بذار بره. –من بهش نیاز دارم. قبلا هم گفتم. –کار اونو یکی دیگه هم میتونه بکنه. –نخیر آقا. هیچکسی نمیتونه. –چرا؟ یهو مکث کرد و با جدیت زیاد گفت نکنه راجب کارمون بهش گفتی؟ -نخیر. اما برای کنترل پویانفر باید باشه. –چطور؟ -آقای س یسری مسائل پیچیدست. نه تو حوصله شماست بخوام توضیح بدم و نه اینکه توی این شرایط براتون قابل قبوله. فقط شما همین قدر بدون که نباشه نمیشه کاری کرد. –به هر حال که همینجوری هم وضعیتمون همینه. –درست میشه. نگران نباشید. یکمی اخماش باز شد و گفت ای کاش به همین راحتی بود. –تمام کار دست منو شماست. پس اگر مثل گذشته هماهنگ باشیم نباید مشکلی پیش بیاد. –خدا وکیلی این همه اعتماد به نفس رو از کجا میاری؟ خیلی مغرورانه گفتم چون به خودم و کارم مطمئنم میگم. –اوکی. ببینیم چی میشه. آرومتر شده بود. گفتم بهتون نمیومد انقدر راحت با یه تهدید قافله رو ببازید. حالا ته تهش چی میشه مگه؟ ما که تعهد ندادیم از اطلاعات استفاده نکنیم. پذیره نویسی هم که برای عموم آزاده. اینو از قصد گفتم که ازش حرف بکشم. چون واقعا هم ما تخلفی نمیکردیم. –خانم نفست از جای گرم بلند میشه. کسی نمیشناستت با چند میلیارد سرمایه خودت هر کاری میخوای میتونی بکنی. من یه ماشین میخوام بخرم به هزار نفر باید جواب پس بدم که بخدا پول خودمه نه رانت حاجی یا بیت المال. منظورش از حاجی باباش بود. چند دوره باباش نماینده مجلس بوده. -ما همینجوریش زیر ذره بینیم. –خب بلاخره مشخصه که پول خودتونه یا نه؟ -یه چی میگیا. همین خود تو زانتیات شد لکسوس همه گفتند معلوم نیست از کجا آورده. دیگه مشخصه راجب من چی میگن. قشنگ داشت کسشعر میگفت. چون میدونستم که حرف هیچ احدی به تخمش نیست. واسمون چایی آوردند. بین چایی خوردن گفتم حالا چرا نمیخواستید منو ببینید؟ -گفتم حوصله نداشتم. –خب این مشکلی رو حل میکرد؟ -ول کن خانم. اگر کاری هم نداری دیگه پاشو برو به کارت برس. –من هنوز جوابم رو نگرفتم. –جواب چی؟ -اینکه نباید ستاری از واحد من بره. –ای بابا هنوز گیر اونی؟ بذار بره شرش کم بشه. –آقای س رفتنش خیلی بیشتر از بودنش شر درست میکنه. به هر حال من جواب نامه آقای کربلایی رو به شما میدم. برای حل مشکلمون بهتره خیلی راحت موافقت نکنید. –اگر کربلایی گفت چرا چی بگم؟ -بذار ببینم اول قضیه چیه بعد خودم باهاش صحبت میکنم. –خودت میدونی با کربلایی. من توی این قضیه دخالت نمیکنم.
وقتی اومدم پایین مریم به موبایلم زنگ زد. سریع جواب دادم. –معلومه کجایی؟ -شرمندم کتایون. –چرا سرکار نیومدی؟ با صدای خیلی گرفته و ناراحتی گفت. من دیگه نمیام. فردا پس فردا میام برای تسویه. –مریم باز چی شده؟ -کتایون ولش کن. میدونستم با این همه مشکلی که براش بوجود اومده که خدا میدونه چیاس، حداقل تلفنی نظرش رو عوض کردن غیر ممکنه. باید میرفتم با خودم میاوردمش شرکت. -الان خونه ای؟ -آره. –خونه خودت یا مادرت؟ -خونه خودمون. چطور؟ -من الان میام دم خونتون صحبت میکنیم. –کتایون واسه چی میخوای بیای؟ -ببین من راه افتادم. یا مثل بچه آدم آدرست رو بگو یا اینکه برم از حسام بپرسم؟ یکمی مکث کرد و گفت برات آدرس رو میفرستم. –اوکی صبر کن برسم. قطع کردم و سریع رفتم توی اتاقم. حتی به رشیدی که پشت سرم اومد تا چیزی بگه هم مجال صحبت ندادم. کیفم رو برداشتم و به س زنگ زدم کار فوری دارم دو ساعت مرخصی میخوام. فقط یه باشه معمولی گفت و قطع کردم. سریع خودم رو رسوندم دم خونه مریم. خونشون سمت یوسف آباد بود. یه آپارتمان نوساز که به نظر بزرگ میومد. زنگ زدم بیاد پایین. نمیخواستم برم بالا. ممکن بود که پویانفر بفهمه. البته فقط یه احتمال بود اما بهتر بود ریسک نکنم واسه همین ترجیه دادم نرم بالا. مریم با یه چادر خونگی اومد پایین و سوار ماشین شد. قیافش کاملا داغون و بهم ریخته بود. –چی شده باز؟ چرا نیومدی؟ -گفتم که. –خب واسه چی آخه؟ -کتایون تورو روح شوهرت ول کن. اصلا حوصله ندارم. خیلی جدی گفتم الکی روح شوهر منو قسم نخور. کربلایی نامه زده که منتقل بشی واحد خودش. اون شوهر لعنتیت باز چه گوهی خورده؟ -از وقتی دیده اصرار کردن به منتقل شدنم فایده نداره از روش کثیفش استفاده کرده. رفته به کربلایی سر بسته گفته من واسه زندگیمون ارزشی قائل نیستم و یجورایی بهش فهمونده که پای کس دیگه ای توی زندگیم هست. موقع گفتن این حرف بغضش ترکید و در حین گریه گفت کتایون همه جا داره آبروی منو میبره. دیگه نمیتونم تحمل کنم. –تو به این راحتی خودتو باختی؟ یهو صداشو بلند کرد که خب چیکار کنم؟ همه جا آبروم رو برای کاری که نکردم ببره؟ فکر میکنی کربلایی الان راجب من چه فکری میکنه؟ -گور باباش. تو مگه به خودت شک داری که نگران نظر یه آدم نفهم باشی؟ -موضوع کربلایی نیست. امروز کربلایی فهمید. دو روز دیگه میره داستان هاشو برای همه میگه. من نمیدونم چرا انقدر دنبال توئه؟ -مریم جفتمون خوب میدونیم چی میخواد. –کاش از هیچی خبر نداشتی کتایون و گولش رو میخوردی. حداقل اینجوری با آبروی من بازی نمیشد. –منظورت اینه که من گول بازی کثیفش رو میخوردم و فدای تو میشدم؟ بهم نگاه کرد و بعد آروم گفت منظورم این نبود. –اوکی اگر تو میخوای باشه. پس من اگر باهاش سکس میکردم تا الان مشکلی وجود نداشت و با آبروی تو هم بازی نمیشد. –نه کتایون باور کن منظورم. حرفشو قطع کردم و گفتم مریم نمیخواد درستش کنی. فهمیدم چی میخوای بگی. خیلی دوست داری مشکلت حل بشه زنگ بزن همین الان بیاد و بریم توی اتاق خوابتون. گوشی رو برداشتم و شمارش رو گرفتم. دستم رو دکمه تماس بود. –کتایون چیکار میکنی؟ -همون که گفتم. مگه نمیگی آبروت بیشتر نره. گوشی رو از دستم گرفت و گفت کتایون بخدا منظورم این نبود. منو درک کن. خیلی بهم ریختم. نمیفهمم چی میگم. –به هرحال با خونه موندنت مشکلی حل نمیشه. دور از چشمت هر کاری میخواد میکنه. شاید منم یجا بلاخره فریبش رو خوردم. –کتایون الکی میگی. –باور کن اگر نیای این اتفاق میوفته. شک نکن. –خب چیکار باید بکنم؟ -مثل بچه آدم میای سرکارت. –مگه حاج آقا کربلایی نگفته برم واحدش. –من نمیذارم. –من نمیخوام بخاطر من با همه سرشاخ بشی. –تو نگران من نباش. برای من مشکلی پیش نمیاد. –اما. –مریم حوصله ندارم هی توضیح بدم. من میرم شرکت تو هم تا یه ساعت دیگه باید شرکت باشی. اگر داستان نداشتیم اونجا با خودم میبردمت. اما بهتره جدا بریم. –کتایون آخه. –باز میگه آخه. بدو دیگه دیرم شده باید برسم شرکت. توی نگاه غمگینش ذره ای شوق و امید دیده میشد. بدون اینکه چیزی بگه پیاده شد. خیلی جدی گفتم منتظرما. تا ظهر اومدی که هیچ وگرنه دیگه بقیش پای خودته. دو قدم از ماشین فاصله گرفت که صداش کردم. برگشت به سمتم. -مریم من هنوزم سر قولم هستم. باهم این مشکل رو حل میکنیم.لبخند نازی زد و رفت بالا.
توی راه کلی با خودم فکر کردم چی به کربلایی بگم. مشخصه باید بگم چرا و اگر دلیل منطقی نیاورد رد کنم. اما خب دستور مستقیمه. واقعا نمیتونم کاری بکنم. فقط همون س میتونست درخواستشو رد کنه که اون نکبت هم از سر خودش باز کرد. شیطونه میگه همه چیزو بگم به کربلایی. اما نمیشه بی گدار به آب زد. پویانفر حروم زاده انقدر وجه خودشو پیش کربلایی برده بالا که نمیشه اصلا ازش بد گفت. س میگفت تمام نماز جماعت های شرکت صف اول وایمیسه و چند سری هم برای خوش خدمتی از جیبش هزینه مراسم های مذهبی و کمک به نیازمندان رو پیش کربلایی کرده. انقدر که همه باورشون شده آدم خیلی سالمیه. در این حد که با اون همه جنده ای که توی واحدش دور خودش جمع کرده احدی راجبش فکر بد نمیکنه. وقتی رسیدم شرکت رشیدی خیلی حراسون اومد توی اتاقم و گفت خانم شریف حاج آقا کربلایی گفتند حتما برید دفترشون. خیلی جدی بودند. –باشه بهش رسیدگی میکنم. توی نگاه پرسشگر بچه ها میخوندم که نگران از این بودند که چه اتفاقی افتاده؟ نامه رو برداشتم و رفتم طبقه آخر هلدینگ که اتاق جلسات و اتاق مدیر عامل و اعضاء هیئت مدیره هم اونجا بود. توی این همه مدتی که اینجا کار کردم اولین باری بود که اتاق کربلایی میرفتم. با مسئول دفترش هماهنگ کردم و گفت برم داخل. قبل ورود به اتاقش مقنعه ام رو جلو کشیدم و موهام رو پوشونده بودم. اتاق خیلی بزرگی داشت که روی دیواراش پر بود از تابلو نوشته های دینی و عکس های امکان مذهبی. خیلی سرد با اون نگاه ترسناکش بهم نگاه کرد. خیلی سنگین گفت سلام علیکم. –سلام حاج آقا. خوب هستید؟ -الحمدالله. چه عجب افتخار دادید و تشریف آوردید صحبت کنیم. بفرمایید بشینید. به مسئول دفترش زنگ زد و گفت مهمون دارم. بگید بیان برای پذیرایی. گفتم حاج آقا زیاد وقتتون رو نمیگیرم. در مورد نامه درخواست جابجایی خانم ستاری میخواستم صحبت کنم. –بفرمایید. –راستش انقدر بی مقدمه درخواست جابجایی یه نفر توی سازمان برام عجیب بود. میتونم بپرسم دلیلش چیه؟ چون ایشون صحبتی هم راجب جابجایی به من نزده بودند. –ایشون ظاهرا نخواستند مستقیم به خود من بگن. همسرشون گفتند از حضور در بخش شما ناراضی هستند. –یعنی آقای پویانفر گفتند نمیخوان خانم ستاری توی بخش ما همکاری کنند؟ -بله. –خب ایشون نباید اول با من صحبت میکردند؟ با اون نگاه ترسناکش بهم زل زد و گفت آقای پویانفر گفتند تا به حال چندین بار بهتون گفتند. –بله ایشون گفته بودند. اما من گفتم نظر خود خانم ستاری برام مهمه که خود خانم ستاری ابدا چیزی راجب جابه جایی نگفته بودند. –به هر حال خانم همسر ایشون راضی نیست. شرعاٌ هم رضایت همسر برای زن واجبه. میخواستم بگم مرتیکه نفهم. چه ربطی به همسرش داره آخه. چقدر این آدم عقب موندست. ای توی سرتون بخوره شرعتون که با همین مسخره بازی ها امثال اون پویانفر حرومزاده هر گوهی میخواد میخوره و شماها هم پشتش در میاید. –حاج آقا من با عرض پوزش نمیتونم با درخواست شما موافقت کنم. من به خانم ستاری بشدت توی واحدم نیاز دارم. –شما هرکسی رو خواستید میتونید جذب کنید. ایشون باید منتقل بشه. –خب چرا؟ دلیلی که میفرمایید جسارتا واسه من اصلا قابل قبول نیست. –همسرشون میگه حجم کارش زیاده و هر روز تا دیروقت باید شرکت باشه. اینجوری به زندگیشون لطمه زده. اکثر شب ها دیر میره خونه. ای پویانفر حروم زاده. کربلایی احتمالا میدونست که مریم اکثر روزها اگر کاری نباشه راس ساعت میره و اگر من هم این حرف رو میزدم باعث میشدم کربلایی مطمئن تر بشه حرف پویانفر در مورد خیانت ساختگی مریم درست بوده و مریم خراب میشد. –راستش ما این اواخر کارمون خیلی سنگین شده بود و من مجبور شدم ازشون بخوام بعضی وقت ها اضافه کاری وایسند تا کار جمع بشه. –جالبه. شما خودت هیچوقت خارج از ساعت کاری نمیمونی. بعد نیروت رو مجبور میکنه به جای شما وایسه؟ -حاج آقا عرض کردم همیشه اینجوری نیست. من هم هر وقت کاری باشه که لازم باشه بمونم میمونم. یعنی همه پرسنل واحدم اینجوری هستند. اما چشم من به ایشون میگم دیگه خارج از ساعت کاری توی شرکت نمونند. کاش شما هم قبل دستور این موضوع رو به من میگفتید. زیر لب چندتا ذکر گفت. انگار میخواست عصبانیتش رو کنترل کنه. –خانم شریف ایشون باید منتقل بشه. –شما اگر دستور میفرمایید من میگم چشم. اما خب حداقل من نباید دقیقا بفهمم مشکل از چیه؟ مواردی که فرمودید همه راه حل خودشو داره که خدمتتون عرض کردم. –خانم مشکل شخصیه. یه مساله درون خانودگی که مربوط به زندگی مشترک مریم خانم و آقای پویانفره. من نمیتونم همه چیز رو راحت براتون بگم. اما اگر زندگی مشترک این دوتا جوون براتون اهمیت داره با درخواست جایجایی خانم ستاری موافقت کنید. دیگه بیشتر از این نمیتونستم جلوی دهنم رو بگیرم. –حاج آقا من واقعا نمیدونم موضوع چیه و آقای پویانفر با چه منظوری چه حرف هایی به شما زده. اما خانم ستاری بی حاشیه ترین شخصیه که من توی تمام دوران کاریم باهاش همکاری کردم. یقین داشته باشید که زندگی مشترکش رو خیلی بیشتر از کار اهمیت میده. –به هر حال الان مشکل توی زندگیشون به وجود اومده. شما هم اجازه بده این مشکل حل بشه. هرچی میخواستم منطقی صحبت کنم فایده نداشت. نه میتونستم مستقیم به چیزی اشاره کنم و نه اینکه بی تفاوت باشم. کربلایی تصمیمش رو گرفته بود. تنها راهی که وجود داشت وقت خریدن بود. کربلایی با همه نفهمیمش حداقل کار رو درک میکرد. –حاج آقا ازتون خواهش میکنم حداقل تا وقتی نیروی جایگزین بیاد اجازه بدید ایشون توی بخش من کارش رو ادامه بده. واقعا توی شرایطی نیستم که بدون هیچ مشکلی با رفتن خانم ستاری بتونم کار رو جلو ببرم. شما که بهتر در جریانید. ما نزدیک بزرگترین پروژه همکاری با شرکاء اروپایی هستیم. خواهش میکنم ازتون. توی این وضعیت نیروی جدید هم بیاد به راحتی نمیشه برای این مورد مخصوص توجیهش کرد تا آماده بشه. با خواهش های من انگار نرم شد و با یکمی مکث و بازی کردن با تسبیحش گفت چقدر تا شروع همکاریتون مونده؟ -اممم حدودا یک ماه. یکمی مکث کرد. نگاهشو به زمین انداخته بود و فکر میکرد. بعد گفت تا یک ماه دیگه حتما یکی رو جایگزین ایشون کنید. بعد از اون دیگه هیچ توجیهی رو در مورد ایشون قبول نمیکنم. –یعنی ایشون میتونند توی واحد ما به کارشون ادامه بدن؟ -فقط تا زمان بهره برداری از پروژه. تا اون موقع هم ایشون رو بیشتر از ساعت کاری نگه ندارید. –چشم حتما. اگر اجازه میدید مرخص بشم که یه لحظه مکث کرد و گفت خانم شریف. سریع حرفش رو خورد و گفت هیچی. حسم میگفت میخواد چیزی راجب مریم بگه اما روش نشده یا بخاطر ترس از آبروی مریم و پویانفر حرفشو خورد. –بفرمایید حاج آقا. اگر مساله ای هست در خدمتم. –شما توی این چند وقت اخیر رفتار عجیبی از خانم ستاری ندیدید؟ -نه. همونطور عادی مثل سابق. فقط کارشون رو میکنند. –یعنی سر وقت میاد و میره؟ احیانا با گوشی موبایل زیاد صحبت نمیکنه؟ -من اگر بخوام واقعیت رو بگم حتی یکبار هم ندیدم توی ساعت کاری گوشی موبایل دستش باشه. ارتباطتشون با پرسنل هم خیلی محترمانه با حفظ حریمه. چطور این سوال رو پرسیدید؟ -موضوع خاصی نبود. فراموشش کنید. ممنون میشم راجب این سوالات به خانم ستاری چیزی نگید. –به روی چشم حاج آقا. ممنون ازتون.
اومدم پایین و مریم هم چند دقیقه بعد رسید توی شرکت. وقتی اومد رشیدی بهش گفت من میخوام ببینمش. اومد توی اتاقم. اول خیلی جدی جوری که صدام رو بیرون از اتاق بشنوند بلند گفتم خانم ستاری این وقت اومدنه؟ دفعه آخرتون بود بدون هماهنگی مرخصی میگیرید. مرخصی امروزتون هم تایید نمیکنم و براتون کسر کار میخوره. اومد چیزی بگه گفتم نمیخوام چیزی بشنوم. دفعه بعدی دیگه نیا اینجا مستقیم برو کارگزینی. بهش اشاره کردم بعد صحبت میکنیم. فهمید قضیه چیه و با حالت ناراحت از اتاق اومد بیرون. به گوشیش پیام دادم که ببخشید مجبور بودم واکنش نشون بدم. جواب داد درک میکنم. –مریم با کربلایی صحبت کردم. –چی شد؟ -قرار شد تا زمان اجرای پروژه همینجا بمونی. –خب بعدش چی؟ -تا اون موقع باید دست حسام رو واسه همه به خصوص کربلایی رو کنیم. چند بار توی تلگرام هی جلوی اسمش میزد ایز تایپینگ. انگار یه چیزی میخواست بنویسه و هی پاک میکرد. بعد یک دقیقه نوشت آخرش چی؟ -منظورت چیه؟ -اصلا تا حالا کاری کردی؟ -مریم من همه حواسم به اینکه این قضیه رو حل کنم. –کتایون ازت خیلی ممنونم. اما واقعا نمیدونم کاری میتونی بکنی یا نه. –مطمئن باش که میکنم. تا وقتی اینجایی بهش فکر نکن. توی همون حین رشیدی زنگ زد و گفت آقای پویانفر میخواستند برسند خدمتتون. اول میخواستم بگم نه اما به فکرم افتاد که نباید ازش در برم. وقتمون خیلی کمه. –بهشون بگید هستم. تشریف بیارند. در اتاق باز بود و میدیدم که پویانفر وارد واحد شد. از جلوی اتاق مریم که رد شد یه لحظه بهش نگاه کرد و حالت صورتش جدی تر شد. انگار انتظار نداشت دیگه مریم رو اینجا ببینه. وارد اتاق من شد و بعد سلام و احوال پرسی نشست. –چه خبرا آقای پویانفر؟ -سلامتی خانم. شما بفرمایید چه خبرا؟ هنوز جواب نامه کربلایی رو نداده بودم. نامه رو به سمتش نشون دادم و گفتم آقای پویانفر برای درخواست انتقال نیرو اول مگه نباید با مدیر مستقیم صحبت بشه؟ -چیزی شده؟ -شما چرا بدون هماهنگی با من رفتید به حاج آقا کربلایی گفتید خانم ستاری منتقل بشه؟ -خانم من با حاج آقا صحبت نکردم اصلا. معلوم بود عین سگ بازم داره دروغ میگه. –اما نظر آقای کربلایی چیز دیگه ای بود. میگفتند شما بهشون گفتید زندگی مشترکتون بخاطر کار خانم ستاری توی این واحد به مشکل خورده. –خانم شریف شما که دیگه همه چیز رو میدونید چرا آخه؟ -به هرحال شما می بایست اول از من میخواستید تا اینکه برید همه جا آبروی خودتون و خانمتون رو ببرید. –فکر میکنید خانم برای من راحته که راجب این قضیه با بقیه صحبت کنم؟ من فقط از حاج آقا خواستم کمکم کنه که مریم حواسش بیشتر به زندگیش باشه. –اونوقت اینجا توی این شرکت اتفاقی باعث شده که حواسش از زندگیش پرت بشه؟ اونم توی واحد من؟ -خانم شریف شما که نمیدونید مشکل چیه؟ -خب بفرمایید منم درجریان قرار بگیرم. –مریم هر شب دیر میاد. بهش میگم چرا میگه باید میموندم به کارهام میرسیدم. –من دیدم اکثر روزها همون 5 میره خونه. –بله. اگر شرکت بود که من مشکلی نداشتم. اونکه توی این فاصله کجاست منو اذیت میکنه. از حاج آقای خواستم که حداقل ببرتش واحد خودش تا اون زیر نظر داشته باشدش. –خب شما چرا اصلا میذاری کار کنه با این وضعیت؟ -حداقل اینجا بیشتر جلوی چشممه. لعنتی چقدر خوب فکر همه جاشو کرده بود. همه جوره میخواست خودشو خوب جلوه بده. بعضیا توی حروم زاده بودن همه فن حریفند. –حاج آقا گفتند شما موافقت نکردید. –ببین آقای پویانفر شما که وضعیت کار رو میبینید. توی مرحله حساسی هستیم. نمیتونم یه نیروی متخصص مثل خانم ستاری رو راحت از دست بدم. حتی یک نفر هم برای من مهمه. اما فقط تا زمان پروژه از حاج آقا کربلایی اجازه گرفتم. توی این مدت هم با جذب نیروی جدید ایشون میرن با حاج آقا کار میکنند. –اما خانم شریف ممکنه خیلی دیر بشه. –شما نگران هیچی نباش. من همه جوره حواسم بهش هست. یه سوالی آقای پویانفر. چرا بعد از ظهر باهم نمیرید خونه؟ -من نمیتونم زود برم. توی دلم گفتم بله. اون جنده های دورت نمیذارند که زود بری. –به هرحال شما نگران نباش. به امید خدا اتفاق خاصی توی این مدت نمیوفته. –آخه خانم شما که گفته بودی خیلی بهش کار نمیدی. با تعجب توی صورتش نگاه کردم. –من گفتم!؟ -استنباط من این بود که بخاطر مشکلات که باهاش دارید بهش کمتر توجه کنید. –من به هیچ وجه مسائل شخصی رو با کاری قاطی نمیکنم. دقیقا همون اندازه که از بقیه کار میخوام از خانم ستاری هم میخوام. حین صحبت خودشو کاملا مضطرب و نگران نشون میداد و البته کلی ناراحت. آخر با نگرانی شدید گفت من واقعا میترسم کار از کار بگذره. بلند شدم و اومدم اینور میز. خیلی دوستانه بهش گفتم اصلا نگران نباش. من حواسم بهش هست. –اما خانم شریف شما نمیدونید که بعد شرکت چیکار میکنه. هدف پویانفر از این حرف ها فقط مجاب کردن من برای موافقت با درخواست کربلایی بود. اما از اونجایی که جفتمون میدونستیم داره دروغ میگه نیازی به توجیهش نبود. واسه همین رفتم سر اصل مطلب و چیزی که بخاطرش اینجاست. یعنی خود من. نشستم کنارش و در حالی که به سمتش یکمی خم شده بودم گفتم آقای پویانفر حیف شما نیست آخه انقدر فکرتون رو درگیرش میکنید؟ انحنای خط لبخندش نمایان شد و با لحن دوستانه و البته دلبرانه ای گفت منظورتون چیه؟ -مریم خانم شما دیگه دوستون نداره. شایدم از اول نداشته. پس چرا خودتو ناراحت میکنی؟ تو خیلی جذاب و خوبی. واقعا حیف نیست بخاطر یه دختر بی لیاقت خودتو به آب و تاب میندازی؟ خوشحالی رضایتش کاملتر از قبل توی چهرش دیده میشد. با این حال خودشو از تک و تاب ننداخت و گفت آخه من نمیتونم به راحتی مثل اون بیخیال همه چیز بشه. پس احساس و علاقم بهش چی میشه؟ -علاقه باید دوطرفه باشه. تو دیگه خوب میدنی این زندگی ارزش جنگیدن نداره. یکمی فکر کرد و گفت شما درست میگی خانم شریف. اگر اون منو دوست نداره دیگه دلیلی نداره انقدر خودمو بخاطرش ناراحت کنم. –دقیقا. این همه کیس خوب هست که میتونی داشته باشیشون. واقعا عاشقت باشند. –اما خب مریم هنوز زن منه. –ازدواج یه پیوند قلبیه نه یه دست نوشته محضری. به نظرم دیگه بهش فکر نکن. به آرومی دستم رو گذاشتم روی پاش و یکمی صورتم رو بردم جلو تر و با لحن شدیدا اغواگرانه ای گفتم به خودت فکر کن. به اینکه باید از زندگیت لذت ببری. به چیزهایی که دوست داری. نوبت اون بود که واکنش نشون بده. آروم دستشو گذاشت روی دستم و گفت من هم دیگه نمیخوام بهش فکر کنم. آروم صورتشو آورد جلو که لبام رو ببوسه. همون لحظه خودم رو کشیدم عقب و بلند شدم و گفتم خب پس سعی کن دیگه بهش فکر نکنی. منو ببخشید. باید برم بالا دفتر آقای س. قشنگ ریدم توی حالش. اما نه خودشو ناراحت نشون داد و نه اینکه توی ذوقش خورده بود. برعکس خوشحالتر هم به نظر میرسید. موقع رفتنش گفتم به نظر من با خانم ستاری دیگه کاری نداشته باش. بذار هر کار میخواد بکنه. اینجوری خودتو بی آبرو میکنی. بسپرس به من. لبخند رضایت مندی زد و گفت ممنونم ازتون خانم شریف. خب امیدوارم تونسته باشم جلوی ضربه زدنش به مریم بگیرم. حداقل دیگه انقدر این دختر بدبخت رو بی آبرو نمیکنه. اما هنوز خیلی از بازیعقبم. خیلی.
از چهارشنبه به کل یادم رفته بود از رمضانی خبر بگیرم. البته پویانفر هم بهش کارهای خرد مسخره بیرون واحدی رو واگذار کرده و یه جورایی شده پیک واحد و جاهای دیگه. خلاصه کمتر توی شرکت میتونه باشه. احتمال اینکه پویانفر از ارتباط ما و جاسوسی رمضانی بو برده باشه خیلی کمه اما بازم میگم هیچ چیزی از این تخم حروم بعید نیست. از رمضانی دهن گشاد هم اصلا بعید نیست سوتی داده باشه. با این حال رفتم توی اون یکی اکانت تلگرامم که فقط یه کانتکت داشت و اون رمضانی بود. کلی پیام فرستاده بود که مربوط به اتفاقات واحد بود. پویانفر رسما اونجا رو شخم زده. براش یه پیام نوشتم که بعد شرکت بیا پارک خیابون پایینی صحبت کنیم. با کلی تاخیر جواب داد چشم. ساعت شش بود و احتمال اینکه کسی مارو اینجا ببینه خیلی کم. روی موتورش کنار پارک نشسته بود که رسیدم جلوش. تا منو دید سریع بلند شد و عرض ادب کرد. گفتم بیا بشین ببینم چی شده؟ - خانم شریف من هرکاری از دستم بر میومد کردم. تورو خدا شما هم یه کاری برای من بکنید. امروز آقای بوشهری رسما گفت دیگه نمیخواد با پویانفر کار کنه و رفت استعفا داد. ببینید به بدبخت چقدر فشار آورده که دم بازنشتگی بیخیال همه چی شده. علاوه بر اون فائز و وحیدی هم گفتند همین ماه میرن. –خب اینجوری که به نفع توئه. واحدتون فکر کنم سه نفر مازاد داشت. –خانم بعدی قطعا منم. آقا پویانفر هنوزم دنبال اینه که منو بیرون کنه. از اونور هم هی رزومه میفرستند. –مگه باهات خوب نشده؟ -الان شدم پیک واحد. انقدر این جدیدا پر رو شدن که بهم میگن رمضانی برو از سوپر مارکت برامون خرید کن. بخدا من بخاطر شما قبول کردم این خفت و خاری رو. –خب میخواستی چیکار کنی پس؟ حداقل هنوز توی شرکتی. زیاد سخت نگیر درست میشه. –خانم شریف بخدا دیگه دارم میبرم. همش استرس اینکه وضعیتمون چی میشه. از اون ور هم تو مخی های کاری هست. –ببین پسر جون ما یه توافقی کردیم دیگه نمیخوام راجبش صحبت کنم. این قضیه اوکی بشه وضعیت تو هم اوکی میشه. –آخه دیگه چکار کنم که نکردم؟ کم مونده دیگه بیوفتم دنبال تک تکشون تعقیبشون کنم. –اگر میتونی این کار رو هم بکن. –خانم شریف من هزار جا دیگه هم کار و زندگی دارم. خداوکیلی نمیرسم. اما اگر شما میگی چشم. میدونستم الان فایده ای نداره این کار. حتی اگر انجام هم میداد احتمال بگا رفتنش کم نبود. اینجور کارها آدم حرفه ای میخواد که از این پسر بالای صد کیلویی بعید بود بتونه حرفه ای جاسوسی کنه. –امروز توی شرکت بودی؟ -فقط یه ساعت بعد از ظهر. –در مورد خانم ستاری چیزی توی واحدتون نشنیدی؟ یکمی فکر کرد و گفت آره. –بعد بجای اینکه اینو بگی برداشتی واسه من این اراجیف رو نوشتی؟ -خب آخه فکر کردم یه صحبت خانوادگی معمولیه. –پویانفر با کی حرف میزد؟ -خانم مولایی. توی راهرو میرفتند من همینطوری یکمی شنیدم. –دقیقا چی شنیدی؟ -مولایی به پویانفر گفت قشنگ کربلایی رو پختیم. دستور هم که داد. پس شک نکن زنت میره ور دست کربلایی. پویانفر هم میگفت کارت خوب بود خوشم اومد. طرح بدرد بخوری داشتی. بی اختیار گفتم ای پتیاره کثافت. بی آبرو کردن مریم نقشه کثیف این ماده کفتار بود پس. –راجب من حرفی نزدند؟ -دیگه بقیش رو نفهمیدم. –ببین هرچی راجب مریم ستاری و من شنیدی همون لحظه بهم بگو. هر چی. –آخه خانم ستاری این وسط چکارست بنده خدا؟ -اونش به تو مربوط نیست. فقط همین کار رو بکن. دیگه صحبت خاصی نبود. میخواست پیاده شه که گفتم راستی گفتی بازم رزومه براش اومده؟ -اونکه هر روز میاد. –نه رزومه ای که باهاش تماس بگیرند و وقت مصاحبه بدن بهش. –عه فکر کنم آره. توی هفته قبل دو نفر اومدند. –تو دیدیشون؟ -فقط یکیشون رو. –خب چطور بود؟ لبخند مسخره ای زد و گفت خب خانم من چی بگم؟ -چه جوری بودند؟ -به چشم خریداری یا همکاری شرح بدم؟ -مسخره بازی در نیار. جدی دارم میبپرسم. –منم جدی گفتم. –خب همکاری چطور بود؟ -هیچی بابا رزومش رو اتفاقی روی میز منشی دیدم. لیسانس دانشگاه آزاد و دو سال سابقه کار غیر مرتبط. ببین اینا چقدر داغونند که فکر کنید توی رزومه راجب تخصص مینویسند مربی پیلاتس یا اروبیک. اینجور موارد رو یادمه شما ندیده رد میکردید. –مربی پیلاتس و اروبیک؟ -آره. –بدنش چطور بود؟ با تعجب بهم نگاه کرد و گفت خانم من نگاه نکردم که. یهو صدام رو بردم بالا و گفتم پس چیکار میکنی اونجا؟ نگفتم حواست به همه چی باشه؟ -ببخشید خانم شریف. چرا عصبانی میشید؟ راستشو بخوای فقط از پشت دیدمش. –خب؟ -مثل بقیشون. –یعنی چی مثل بقیشون؟ -روم به دیوار باسنش خیلی توی چشم بود. بچه های اونجا هم که داشتند غیبت میکردند و راجب هیکلش نظر میدادند. والا اونجا شده محفل خاله بازی. رمضانی همینطور داشت پشت سر هم فک میزد ولی من همه فکرم رفته بود سمت صحبت نیروی جدیدش. یه مرور که کردم سریع فهمیدم که نقطه مشترک تمام دخترایی که اونجا خود پویانفر آورده استایل خوبشونه جوری که مشخصه مرتب و نسبتا حرفه ای ورزش میکنند. –یه کاری میخوام ازت که برام خیلی حیاتیه. –جانم. –سعی کن از بدن همه دخترای جدید برام عکس بگیری. همینطور مات و مبهوت بهم نگاه میکرد. اومد چیزی بگه که گفتم چراشو نپرس. فقط همین کار رو انجام بده. میتونی؟ -خانم یکی بفهمه من بد تابلو میشم. –دیگه هنرت رو باید نشون بدی. از این به بعد هم هرکی برای مصاحبه اومد هم از رزومش و هم از خودش عکس بگیر و برام بفرست. یادت نره چی گفتم. بشدت مردد بود. با همون مرددی و هنگی گفت چشم. سعیم رو میکنم. –برو ببینم چکار میکنی. نمیخوام بهت استرس بدم اما وقتت خیلی کمه. تمام تلاشتو بکن. در ضمن یادت باشه لو بری من گردن نمیگیرما. –خانم شریف اینطوری که شما میگی خیلی سخت تر از اینه که شرکت اخراج بشم. –عوضش یه ماه دیگه با یه سمت شغلی عالی توی واحد من کار میکنی. اونوقت هم مطمئن باش من هوای نیروی ارزشمند و وفاداری مثل تورو همه جوره دارم. –ایشالا اوکی بشه. –ایشالا. رمضانی پیاده شد و منم به سمت خونه حرکت کردم. من همش از پویانفر عقبم و فقط با شانس تونستم خیلی چیزها رو بفهمم. به یه چیز شدیدا نیاز دارم. اطلاعات دست اول. کسی باید پیدا کنم بتونه انقدر بهش نزدیک بشه که تمام اطلاعات مورد نیاز منو بدست بیاره. فکر کنم بدونم کی بهترین شخص برای این کاره. اما اول باید مطمئن بشم و اونم بخواد. چه روز گندی بود. مغزم داره منفجر میشه.
     
  ویرایش شده توسط: hashar   

 
قسمت صد و پنجاه و هفتم: بهترین راه درمان
هرچی میگذشت این سردرد لعنتی بدتر و بدتر میشد. مستی و دیر خوابیدن دیشب و استرس و فشار امروز باعث این حال داغونم شده بود. انقدر که سرم رو یهویی تکون میدادم و یا بر میگردوندم دردش چند برابر می شد. میگرن لعنتی. چند ساله باهامه و هر چند وقت یبار با بهم ریختنم خودی نشون میده. بعد چند هفته دوباره شروع شده. الان خیلی بهتر شده باز. قبلا یه وقت هایی جوری دردش شروع میشد که توان هیچ کاری رو نداشتم. مثلا اون روزی که فهمیدم مهیار و مهدیس سکس میکنند. انقدر بهمم ریخت که چشمام سیاهی میرفت و به سختی میتونستم سرپا وایسم. هی میخواستم فکرم رو جمع کنم و راجب مشکل مریم یه چاره ای پیدا کنم که سریعتر به نتیجه برسیم اما نمیشد. تنها کاری که الان میشه کرد اینه برم خونه و استراحت کنم. هرچند الان حتی یه روز رو هم نمیتونم از دست بدم. با همین سردرد کوفتی رسیدم خونه. ماشین مهدیس توی پارکینگ نبود. هرجا باشه پیداش میشه یا اینکه زنگ میزنه. اومدم بالا و تمام لباسام رو در آوردم و کاملا لخت توی تخت خوابم دراز کشیدم. خونه کاملا تاریک بود با این حال چشم بند خوابم رو گذاشتم. سعی کردم ذهنم رو آروم کنم. وقتی اینجور سر درد میگیرم خوابیدنم هم راحت نیست. کم کم داشتم به یه آرامشی برای خواب میرسیدم که صدای چرخیدن کلید توی قفل در اومد و مهدیس با سر و صدا اومد توی خونه. –مامان کجایی؟ توی دلم گفتم وای الان نه. از صدای کلید چراغ فهمیدم لامپ رو روشن کرده. –عه مامان خوابیدی؟ الان مگه وقت خوابه؟ خودم رو به خواب زدم بلکه فکر کنه واقعا خوابم و بذاره بخوابم. اما انقدر خودخواه بود که یهویی بپره روم بیدارم کنه. با حرص چشم بند خوابم رو برداشتم و بلند گفتم مهدیس مگه نمیبینی خوابیدم؟ -عه خواب بودی؟ ببخشید. آخ دوباره ضربه های کوفتی نبضی شقیقه هام شروع شد. –ای تو روحت مهدیس. سرم داره میترکه از درد. –مامان حالت خوب نیست؟ -به نظرت اگر اوکی بودم این وقت روز میخوابیدم؟ سرم رو بغل کرد و گفت الهی بمیرم. بازم سرته؟ سرم رو تکون دادم که یعنی آره. –چرا نمیری دکتر آخه؟ الان چند ساله همش سردرد داری. –اونقدر بد نیست. میاد و میره. –چیزی میخوای برات بیارم؟ -نه فقط بذار یکمی بخوابم. به آرومی روی سینه هام دست کشید و گفت عزیز دلم. اگر میدونستم حالت بده بیدارت نمیکردم. آخه بدن لختتو دیدم دیوونه شدم. بهش با اخم نگاه کردم و گفت خب الان که میدونی چرا نمیری بیرون؟ لبخند زد و گفت ببخشید. باشه. رفت و دو سه دقیقه بعد صدای جیغ بلندش باعث شد عین فنر از جام بپرم. حسابی هول کرده بودم. بدو بدو از اتاق اومدم بیرون. –مهدیس؟ چی شده؟ توی حموم بود و در حموم نیمه باز. در رو باز کردم. در حالی که شورتش تا زانو پایین بود روی دستشویی فرنگی وایساده بود و از ترس حسابی رنگش پریده بود. –چیه مهدیس؟ -سوسک. بعد یهو جیغ کشید ایناهاش. آآآییییی. دمپایی رو برداشت و سمتش پرت کردم. صاف محکم افتاد روش و سوسکه هم از زیرش دیگه تکون نخورد. مهدیس هنوزم بالای توالت فرنگی روی درش وایساده بود. –خب دیگه مرد. بیا پایین. با استرس زیاد گفت مامان ورش دار. من میترسم. –حالا بیا پایین بعدا برش میدارم. رفتم سمتش و مثل یه بچه کوچیک که از بلندی میخوای بیاریش پایین بغلش کردم. خودشو لوس میکرد. سرشو بوسیدم. –عزیز دلم سوسکه مرده دیگه ترس نداره که. –دلوغ نگو نملده. خندم گرفته بود. -تو آخه واسه چی انقدر از سوسک میترسی؟ -عه فقط من میترسم؟ -خب منم میترسم نه مثل تو که. مهدیس محکم خودشو چسبونده بود بهم. –خب دیگه بسه. –نمیخوام. میخوام توی بغلت باشم. حس کردم رونهام خیس شده. –اه مهدیس چرا خیسی؟ شورتش کاملا خیس بود. خندش گرفت و گفت فکر کنم باید دوش بگیری. –وای نگو که. با همون خنده های بامزش گفت ببخشید. داشتم دستشویی میکردم یهو سوسکه اومد از ترسم همونجوری پریدم بالای دستشویی. پامو گذاشتم روی همون لنگه دمپایی که سوسک زیرش بود و فشار دادم تا مطمئن بشم سوسکه مرده. بعد پامو کردم توی دمپایی و خیلی آروم با کراهت از روش برداشتم و سوسکه رو شوت کردم گوشه حموم کنار سطل آشغال. نشستم روی لبه وان و سر دوشی رو برداشتم و پاهام رو میشستم. به مهدیس گفتم توهم بیا خودتو بشور تا همه جای خونه رو به گند نکشیدی. همینطور وایساده بود و با اضطراب به سطل آشغال نگاه میکرد. –مامان سوسکه مرد؟ -آره. –مطمئنی؟ حالت فشار آب رو عوض کردم و به سمت مهدیس گرفتم و خیسش کردم. –عه نکن. با خنده گفتم حقته. تا تو باشی مزاحم خواب من نشی. تی شرت تنگ و کوتاهش کامل خیس شده بود. دیگه مجبور شد درش بیاره و به من ملحق بشه.
دوتایی نشسته بودیم توی وان. مهدیس جلوی من پشت بهم نشسته بود. به آرومی کشیدمش روی خودم و دستام رو گذاشتم روی سینه های نرمش. با نوکشون بازی میکردم و خیلی آروم سینه هاشو میمالیدم. –مامان ممه های من بهتره یا آرتمیس؟ -تو عزیزم. –واسه دل خوشی من الکی میگی. –چرا الکی؟ -آخه مال آرتمیس سفت و رو به بالاست اما مال من شل شده. –یه چیزی میگیا. کجاش شله؟ -چرا دیگه. برگشت سمتم و دستاش رو گذاشت زیر سینه هاش و یکمی آورد بالا و گفت ببین. میترسم همینجوری پیش برم مجبور بشم بکنمشون تو شلوارم. انقدر بامزه گفت که نتونستم جلوی خندم رو بگیرم و بلند خندیدم. –اه چرا اینجوری شده؟ -فرم سینه هات مثل منه دیگه. حالت خمره ای داره. به نظر من که قشنگ ترین فرم همینه. اونم که شل شده چون ورزش نمیکنی. –البته یه چیز دیگه هم هست. –چی؟ -از بس که تو چلوندیشون. –چه ربطی داره؟ تو هم کم سینه های منو نمالیدی. تازه فقط تو نیستی که. نمیدونم چرا با هرکی سکس میکنم دوست داره با سینه هام حسابی ور بره. –از بس که سکسی و خوبه. –ولی مال تو خوب رشد کرده مهدیس. یکم دیگه فکر کنم اندازه من بشه. –تو همسن من بودی سینه هات از الان من کوچیکتر بود؟ -اصلا یادم نمیاد. فکر کنم این رشد رو مدیون مهیار هم هستی. –آخ آره. انقدر دوست داشت کیرشو بذاره لای سینه هام و براش تیت جاب کنم. خیلی وقت ها آبشو میریخت همونجا. –با منم چند بار اینکارو کرد.. مهدیس به آرومی دستشو رو کسم گذاشت. تا اومدم چیزی بگم انگشتشو کرد تو. یه اووف کشیدم و گفتم مهدیس نکن. –آخ راست میگی هنوز پریودت تموم نشده. سریع دستشو کشید بیرون. –فکر کردم تموم شده. آخه مال من تموم شد. –از بعد از ظهر لکه نداشت. فکر کنم فردا تموم بشه. پاشو خودمون رو بشوریم. میخواستم بلند شم که شقیقه هام بدجوری تیر کشید و دوباره نشستم توی وان و سرم رو گرفته بود. –مامان خوبی؟ -آره چیزی نیست. کمکم کرد بلند بشم. –کاش میومدی باهم اسپا میرفتیم. اونجا با ماساژ مخصوص و مرتبشون کاری میکردند سردردت واسه همیشه خوب بشه. –آخ گفتی ماساژ. چقدر الان دلم میخواد. کاش امروز یکشنبه بود آرزو میومد. –ماساژش خوبه؟ -عالیه. لعنتی خیلی حرفه ای ماساژ میده. –خب چرا زنگ نمیزنی الان بیاد؟ -بیخیال مهدیس. الان بگم از لواسون پاشو بیا اینجا منو ماساژ بده؟ -راست میگی. عمرا نمیاد. یکم فکر کردم و گفتم مهدیس دنبال یکیم که مرتب برای ماساژ بیاد اینجا. –بیاد خونمون؟ -اینجا که نه. پایین یه اتاق مخصوص ماساژ درست کردم. فقط مونده یه ماساور خوب پیدا کنم. –بذار زنگ بزنم ببینم کسی واسه امشب پیدا میکنم؟ سالن اسپا که میرم گفته بودند ماساژ در محل هم دارند. –چه خوب. پس زنگ بزن حتما. از حموم اومدیم بیرون و خودمون رو خشک میکردیم. مهدیس رفت گوشیش رو برداشت که زنگ بزنه. سر درد هنوزم اذیتم میکرد. روی کاناپه ولو شدم و چشمام رو بستم. صحبت مهدیس با گوشیش تموم شد. –اه گوه توش. –چی شد؟ نمیان؟ -گفت واسه امروز کسی نیست. آخ راستی یادم افتاد آرتمیس میگفت قبلا یکی برای ماساژ میومد خونشون. –خود آرتمیس رو هم ماساژ میداد؟ -نه بابا. فقط باباش. البته قرار بود برای آنا بیاد اول اما اخلاقای گوه مامانشون میدونی دیگه. بذار زنگ بزنم به آرتمیس شمارشو بگیرم. به آرتمیس زنگ زد. دوباره درد شقیقه هام اذیتم میکرد. چشمام رو بسته بودم. مهدیس جلوی من داشت با تلفنش صحبت میکرد. انقدر سرم سنگین بود که حس کردم داره خوابم میبره. چند دقیقه بعد به آرومی چشمام رو باز کردم. توی فاصله یک متری من مهدیس همونطور لخت پشت به من جلوی آینه وایساده بود. از اون زاویه دیدن کون نسبتا بزرگ و جذابش تحریک کننده بود. بلند شدم و از پشت بغلش کردم. پشت گردنش رو بوسیدم و گفتم چی شد مامان جان؟ -گفت اوکیه. وقتشم الان خالیه. آرتمیس میگفت باباش خیلی از کار این پسره راضی بوده. –یه لحظه وایسا ببینم. یارو پسره؟ یعنی یه مرد غریبه منو ماساژ بده؟ -تو نه فقط. جفتمون. بعدشم چیه مگه؟ یه ماساژ ساده میده میره. با شیطنت گفت حالا اگر خوب بود یه حالی هم باهاش میکنیم. به آرومی پهلوش رو نشگون گرفتم و گفتم مهدیس دیگه از دست رفتی. –عه مگه چیه؟ یه هفته بیشتر کیر ندیدم دلم میخواد. تو هم که حتما بدتر از منی. با خنده محکم تر بغلش کردم و گفتم مای لیتل بِچ.
توی فاصله ای که ماسور بیاد مهدیس برام یه کوکتل چند میوه با اسمرینوف آماده کرد. اولین جرعه که خوردم گفتم چطوره؟ -خوبه اما مشروبش رو یکمی زیاد ریختی. خیلی هم خوب هم نخورده فقط مخلوط شده. –اوه چقدر حساسی تو. توی بار که دوره ندیدم بلد باشم. –اشکال نداره یاد میگیری کم کم. –تو از کجا راستی یاد گرفتی کوکتل درست کنی؟ -من که از قدیم اسموتی و کوکتل زیاد درست میکردم. ترکیبش با مشروب هم کم کم دستم اومد. البته یه چیزایی هم از اینستاگرام یاد گرفتم. بین محتواهای اینستا که بیشترش شده ادا بازی های مسخره، بیشتر دنبال مطالب آموزشی بودم. یه بار همینجوری کلیپ های یه پیج که در مورد آماده کردن مشروب توی بار بود رو دیدم. خیلی خوشم اومده بود. همین شد که یکی از فیوریت های اکسپلورم توی اینستا کلیپ های اینجوری بود که چطور مشروب رو با کیفیت عالی سرو میکنند. سر همین هم چندتا چیز یاد گرفته بودم. وسائل خاصی نداره و بگردم راحت پیدا میشه. دوتا لیوان استیل بزرگ برای شیک کردن و یه پیمونه دو سر کوچیک و چندتا چیز دیگه. اما دنبال ست کاملش هستم. تلویزیون رو روشن کردم. یکی از شبکه های فارسی زبان داشت راجب پدوفیلی توی ایران صحبت میکرد. مهدیس گفت پدوفیلی یعنی چی مامان؟ -همون کودک آزاری جنسیه فکر کنم. –آخ دیدی چقدر زیاد شده؟ -دیگه جامعه مریض بیشتر از این هم ازش انتظار نمیره. –چند وقت قبل نگین تعریف میکرد که خالش برای پسر هفت سالش بیبی سیتر گرفته بود. بعد چند وقت فهمیدن زنه پسره رو لخت میکرده و باهاش ور میرفته. اینا هم رفتن شکایت کردند. این حرف مهدیس خیلی اعصابم رو بهم ریخت. یاد آور یه خاطره خیلی ناراحت کننده از دوران بچگیم بود که از همون موقع سعی کردم فراموشش کنم. –خاک بر سرش. من جای خاله نگین بودم تا زنه رو زندانی نمیکردم بیخیالش نمیشدم. مهدیس خندید و گفت اوه پس خوبه چیزی از بچگی ماها نفهمیدی. با تعجب خیلی جدی نگاهش کردم و گفتم منظورت چیه؟ برخورد منو که دید جا خورد و گفت هیچی شوخی کردم. یه کسشعری همینطوری پروندم. –قرار نشد دیگه چیزی پنهون کنیم از هم. –خب همون دکتر بازی و این چیزا دیگه. –با کی؟ -کی به نظرت؟ مهیار دیگه. ما که کسی دور و برمون نبود. –کی بود؟ -یادم نیست خیلی بچه بودیم. فکر کنم ابتدایی بودم. - ای مرده شورشو ببره که از بچگی منحرف بوده. حالا خوبه منو بابات خیلی حواسمون جمع بود که چشم و گوشتون زود باز نشه. چقدر هم خیر سرمون موفق بودیم. –صورتم رو بوسید و گفت دیگه نه ما بچه ایم و نه اون دورست. الان همه چی فرق کرده عزیزم. مهدیس متوجه شده بود حالم گرفته شده. –مامان چت شد یهو؟ -هیچی این سردرده حسابی منو گاییده. یه جرعه دیگه از کوکتلم رو مینوشیدم که مهدیس گفت مامان؟ در حالی که لب لیوان رو لبم بود گفتم هوم؟ -تو هم بچه بودی دکتر بازی میکردی؟ -مهدیس خواهشا الان نیوفت رو فاز کسشعر گفتن. اصلا حوصله ندارم. –عه خب سواله دیگه. راستشو بگو کردی یا نه؟ -نمیگم بهت. –عه چرا؟ -بخاطر اینکه ول نمیکنی و هی میخوای راجبش حرف بزنی. منم الان اصلا حوصلشو ندارم. –بگو دیگه لوس نشو. –نخیر.- قول میدم چیزی نپرسم راجبش. –آخه چرا میخوای بدونی؟ -بامزست. –نمیدونم چرا انقدر کسخلی تو؟ مسخره بازی در بیاری باز دیگه هیچی بهت نمیگما. با لحن بچگونه گفت باچه قول. خب بگو. –من وقتی بچه بودم بابام یه مزرعه بزرگ شمال داشت که ازش گرفتند. –چرا؟ -بابام زمان شاه ارتشی بود. همون موقع هم کلی زمین و این چیزا داشت. چند سال بعد انقلاب کلی از زمیناشو از چنگش در آوردند و به اسم جاهای مختلف مصادره کردند. فقط مونده همین ویلایی که الان داریم. –اینا چیه میگی؟ زودتر برو سر اصل موضوع. –کسی که بابام گذاشته بود بالای سر مزرعه یه دختر و پسر داشت. پسرش دو سال از من بزرگتر بود. –با اون اینکارو کردی؟ -نه اونجوری که فکر کنی. اسمش اردلان بود. خیلی هم منو دوست داشت. یادمه خیلی هم خوشگل بود. اون موقع من ده سالم بود و اون دوازده سالش. –یعنی اردلان اولین کسی بود که لختت کرد؟ -دیوونه چی میگی؟ فقط یه بار باهم عشق بازی کردیم و لبای همو بوسیدیم. فکر کن توی اون سن عاشق هم شده بودیم. –یعنی سکس نکردید؟ -وای خدا تو هم بدتر از مهیاری. نخیر. هیچ کاری نکردیم. –هنوزم هست؟ -نه دیگه مزرعه مصادره شد اونم آخرین خبری که ازش داشتم یه سال قبل ازدواج من با بابات با عموش رفت ترکیه واسه کار. –اه چه حیف شد. حسرت کست به دلش موند. –کوفت. میگم چیزی نگم بهت واسه همینه. گوشی مهدیس زنگ خورد. جواب داد و گفت پلاک چند. –مامان اومد. –اوکی پاشو لباس بپوش بریم پایین. –لباس چرا؟ -همینجوری لخت بریم؟ -آره دیگه. –ای خدا از دست تو. جفتمون رب دو شامبر پوشیدم و رفتیم پایین.
رب دوشامبر جفتمون از باسن به پایینش توری بود قشنگ پر و پاچمون دیده میشد. وقتی رسیدیم پایین یه پسر قد بلند با پوست برنزه و لاغر توی پاگرد طبقه اول منتظرمون بود. دوتا کیف هم همراهش بود که وسائلش رو توش گذاشته بود. سلام کرد و خودشو معرفی کرد. اسمش سورنا بود. به نسبت خوش برخورد و جذاب بود. موهای کاملا کوتاه و اطراف سر که کاملا تراشیده بود. زیاد اهل حرف زدن نبود یا اینکه خیلی حوصله نداشت اما با روی کاملا باز و دوستانه برخورد میکرد که البته اقتضای کارش هم بود. مهدیس بهش دست داد و پشت سرش با منم دست داد. در باشگاه رو باز کردم و سه تایی رفتیم داخل. توی دلم گفتم کاش بجای کسشعر گفتن با مهدیس میفرستادمش پایین اینجا رو آماده کنه. رفتیم توی اتاق ماساژ. برای اونجا یه تخت یه نفره که جمع میشد گرفته بودم و حوله و رو تختی یه بار مصرف هم بود. یه صندلی ماساژور هم که قبلا برای خونه گرفته بودیم ولی جدا نداشتیم بذاریمش واسه همین بسته بندی شده توی اتاق مهیار بود. وقتی اینجا رو آماده کردیم گفتم بذاریمش همینجا بهتره. سورنا گفت چه جای خوبی درست کردید. کل ساختمون میتونند ازش استفاده کنند؟ گفتم اگر بخوان آره. از قصد جوری گفتم که فکر نکنه ما اینجا تنهاییم. بلاخره از نظر امنیتی نباید همه چیزو جلوی یه غریبه گفت. سورنا در حالی که دستاشو به هم میمالید گفت خب پس همه چیز آماده دارید. گفتم آره. اما روغن و اینچیزا هنوز نگرفتم. یه روتختی از توی کمد برداشتم و از کیسه درش آوردم با کمک سورنا روی تخت کشیدیم. سورنا وسائلش رو از توی کیفش در آورد روی میز کوچیک بلندی که اونجا بود چید. –خب کدومتون اول میخواد ماساژ بگیره؟ مهدیس گفت مامان اول تو ماساژ بگیر. منتظر تعارفش نموندم. سورنا چندتا حوله کوچیک از کیفش برداشت و بهم داد. بعد گفت بفرمایید بخوابید و اینا رو هم روی خودتون بذارید. گفتم راستش بیشتر بخاطر سر دردم میخوام ماساژ بگیرم. –یعنی فقط ماساژ موضعی میخواید؟ -نه اما جوری باشه که سر دردم به کل خوب بشه. نیشخند مغرورانه ای زد و گفت نگران نباش من کارمو خوب بلدم. بعد با اون یکی کیف رفت بیرون. مهدیس توی این فاصله نشست روی صندلی ماساژو. رب دوشامبر رو در آوردم و به رخت آویز آویزون کردم دراز کشیدم. حوله ها رو روی سینه و زیر شکمم گذاشتم و سینه و کسم رو باهاشون پوشوندم. البته بیشتر حجم تن لختم معلوم بود. سورنا چند دقیقه بعد اومد. لباسش رو عوض کرده بود و یه تیشرت نخی سفید بلند با شلوار نخی سفید تنش کرده بود. یه عود روشن کرد و با اسپیکر بلوتوثی که همراه خودش آورده بود یه آهنگ ملایم پخش کرد. –خب پس اول با سر شروع کنیم. –آره بعدش هم کل بدنم. با انگشت هاش شروع کرد پیشونی و شقیقه هام رو ماساژ دادن. وقتی شست هاش رو محکم از وسط به دو طرف پیشونیم میکشید در عین سوزش پوست پیشونیم کم کم حس دردم کم میشد. قسمت بالای صورتم رو چندیدن با شست هاش ماساژ داد و بعد رفت سمت شقیقه هام و پشت گوشام. لعنتی وقتی گوشام رو ماساژ میداد تحریکم میکرد. از همون ناحیه ها رفت سمت گردنم و بعدش شونه هام. به آرومی چشمام رو باز کردم. خیلی مصمم و جدی داشت کارشو انجام میداد و نگاهش فقط به ناحیه ای بود که ماساژ میداد. کف دستش روغن ریخت و شروع کرد به ماساژ دادن بالای سینه هام و کتف و بازو هام. از بازو هام میرفت تا دست هام و حتی کف دست هام رو با فشار اندکی ماساژ میداد. کاملا داشتم به بی وزنی وخلصه میرسیدم. حتی آرزو هم که منو ماساژ داد انقدر سریع تاثیر نذاشته بود روم. میتونستم زیر چشمی مهدیس رو ببینم که چشماش رو بسته بود ایرپادهاش توی گوشش. وقتی کار دست هام تموم شد دوباره برگشت به بالای سینه هام و از بالای سینه هام دستاشو میبرد پایین و زیر حوله که سینه هام بود رو میمالید. خیلی سعی میکرد دستش به نوک سینه هام نخورده. من به شهوت زیادی داشتم میرسیدم و اصلا دلم نمیخواست این روند حشری شدنم رو کند کنم. اما حس میکردم سورنا بخاطر حیا یا هرچیزی نمیتونه راحت کارش رو انجام بده. گفتم چرا هی نصفه ماساژ میدی. –تا اونجا بشه رو ماساژ میدم. حوله رو از روی سینه هام برداشتم و گفتم همه جا میشه. من ماساژ کامل میخوام ازت. لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت به روی چشم. توی نگاهش شهوت دیده میشد. روی سینه هام روغن ریخت و شروع کرد به ماساژشون. دیگه نمیتونستم تحمل کنم. خیلی تحریک شده بودم. مخصوصا وقتی با انگشتای شستش با نوکشون ور میرفت. بی اختیار نفس های سنگینم با صدای خفیف ناله همراه شده بود. لعنتی خیلی خوب سینه های چربم رو از زیر میگرفت و کف دستاش رو سر میداد به بالا تا میرسید به نوکشون که با انگشتاش میگرفتشون. به آرومی لبم رو گاز گرفتم و پاهام رو بهم فشار دادم. بخاطر فشار عصبی امروز احتمالا انقدر بدنم سریع و شدید واکنش نشون داده. شکم و پهلو هام رو ماساژ داد و رفت سروقت رونهام. بی شرف دو سه بار زیر شکمم تا بالا کسم رو ماساژ داد. دوتا شستش رو کنار هم گذاشته بود و از زیر ناف تا درست بالای شکاف کسم میکشید. هر بار که دستاش تا اونجا میرف از فکر اینکه الانه به کسم دست بزنه حس میکردم یکمی آب از کسم ترشح میکنه. یهو کارش رو متوقف کرد و گفت خب میشه برگردی؟ چرخیدم و دمر شدم. به آرومی روغن رو روی کتف و کمرم میریخت و شروع به ماساژ دادن کرد. شهوتم و اینکه اون چیزی که میخواستم اتفاق نیوفتاده بود یکمی عصبیم کرده بود اما ماساژ کتقم باعث شد دوباره به همون بی وزنی دوست داشتنی برسم. خیلی با ظرافت و حوصله کار میکرد. انگشت های شستش رو گذاشته بود پشت گردنم و ماساژ میداد. داشتم سبک و سبکتر میشدم. چشمام داشت سنگین میشد. بعد از کمر رفت سراغ پاهام و رونها و ساق هام قشنگ چرب کرد و با دستاش محکم و با دقت میمالید. بعدشم رفت سمت کف پام و بعد از ماساژ اونجا از مچ پاهام همزمان به سمت بالا کشید و انقدر ادامه داد تا به زیر باسنم رسید. فقط صدای موزیک توی گوشم میشنیدم و لمس دستای سورنا روی بدن چربم بود. قطرات روغن رو حس میکردم که روی کونم ریخته میشد و به سمت لاش سرازیر شده بود. بعد هر دو دست سورنا روی کونم بود و هر دو طرف کونم رو با هم میمالید و ماساژ میداد و بعضا دستشو به سمت وسط پاهام میبرد. نفس هام از حس شهوت سنگین شده بود و با درد خفیف و لذت بخشی که توی قسمت داخلی رونام پیچیده بود حس عجیب شهوت ناکی بهم میداد. وقتی داشت کونم رو ماساژ میداد حس کردم انگشت شستش رو روی سوراخم کشید که با نفس سنگینم که به با صدای آه همراه شد واکنش نشون دادم. سورنای دیوث هم که انگار فهمید اینجوری بیشتر تحریکم میکنه یکی دوبار دیگه شستش رو روی همونجا کشید و دفعه آخر دورانی دور سوراخ کونم رو نرم ماساژ داد. کسم داغ و خیس شده بود. دیگه نفس هام با ناله همراه شده بود. به آرومی انگشتش رو از لای کونم و بین پاهام به کسم رسوند. نوک انگشتش رو حس کردم که با دهانه واژنم برخورد داشت. بی اختیار بلند تر از دفعات قبلی گفتم اممممم. دفعه بعدی که دستشو به همون سمت برد کمرم رو بلند کردم و سعی کردم کسم رو به دستش برسونم. سورنا سریع گرفت چی میخوام و انگشتاش رو به سمت کسم رسوند. لبام رو گاز گرفتم و با شهوت زیاد چشمام رو باز کردم. بهش با نگاه شهلا و خمارم فهموندم که چیزی بیشتر از ماساژ میخوام. چشمم به جلوی شلوار نخیش افتاد که قلمبه شده بود. در حالی که داشت کسم رو میمالید منم دستم رو گذاشتم روی جلوی شلوارش و کیرش رو از روی شلوار میمالیدم. با نگاهش به مهدیس اشاره کرد. منم به مهدیس نگاه کردم که رب دوشامبر رو باز کرده بود و پاهاش رو جمع کرده بود و داشت کسش رو جلوی ما میمالید و با شهوت بهمون نگاه میکرد. سورنا گفت مثل اینکه برنامه عوض شد. کار ماساژ شما هنوز تموم نشده ها. گفتم نه عزیزم الان چیز دیگه ازت میخوایم. کیرش رو از روی شلوار که به نظر بزرگ میرسید رو فشار دادم و با شهوت زیادی گفتم الان اینو میخوام. از لبخندی از روی شهوت زد و اومد سمت سرم و دکمه های شلوارش رو باز کرد و کیر درازش رو آزاد کرد. کیر خیلی خوبی داشت. بلند و کشیده که سرش از بدنش باریک تر بود. بی معطلی کیرشو کردم توی دهنم و شروع کردم به ساک زدنش. مهدیس هم بلند شد اومد سمت ما و رب دوشامبرش رو در آورد و به سورنا چسبید و شروع کرد به خوردن لباش. در حین لب بازی و ساک زدن کیرش توسط من، مهدیس شروع کرد به لخت کردن سورنا. بعد نشست روی پاهاش و در حالی که سرش کنار سر من بود کیر سورنا رو از دهنم در آوردم و به سمت صورت مهدیس گرفتم. مهدیس یک نفس کل اون کیر دراز رو کرد توی دهنش و بعد چند بار ساک زدن و جلو عقب کردن کل کیرشو تا ته فرو کرد توی دهنش. سورنا آه بلندی کشید که گفتم الانه که ارضاء بشه. مهدیس سریع تخمای سورنا رو توی دستش گرفت و بازیش میداد و یکمی هم فشارش داد. اینجوری ارضاء شدن سورنا رو کنترل میکرد. سورنا با نفسهای بند میگفت جووون، امممم. مهدیس کیر سورنا رو از دهنش کشید بیرون. آب دهن مهدیس غلیظ و کف کرده از کیر سورنا شره میکرد. از زیر تخمای تیره و سورنا تا سر کیرشو یه تیکه لیسیدم و دوباره کیرشو کردم توی دهنم. توی اون حالت که دمر بودم و دست سورنا روی کونم بود و با انگشتش با سوراخم که چرب شده بود بازی میکرد. حیف این تخت نمیتونه بیشتر از یک نفر رو تحمل کنه. کاش همون اول میرفتیم بالا توی خونه. برگشتم به پشت خوابیدم. کل بدنم از پیشونی تا کف پا چرب بود و بین پاهام پر بود از مخلوط روغن ترشحات کسم. سورنا کیرشو لای کسم میمالید و میخواست بکنه تو. کیرشو توی دستم گرفتم و در حالی که از شهوت توی صورتش لبخند میزدم سر کیرشو به سوراخ کونم رسوندم و به آرومی با کمک خودش سرشو توی کونم کرد. پاهام رو شونه هاش بود و کیرشو توی کونم فرو کرد. دیگه قشنگ جا باز کرده بود و کیرشو توی کونم تلمبه میزد. سینه هام رو محکم گرفته بود خیلی با حس داشت منو میکرد. تا حالا توی این پوزیشن آنال سکس نکرده بودم. هرچند یکمی درد داشت اما به حس سکسی که چهره پارتنرم میگرفتم می ارزید. دستم رو بسمت مهدیس دراز کردم و به سمت خودم در حالی که سر پا وایساده بود و کسش رو میمالید کشیدمش. بین تلمبه هایی که توی کونم میخورد بریده بریده گفتم مهدیس بجور وایسا کست رو بخورم. سرم از اینور تخت آویزون بود. مهدیس گفت مامان قدم نمیرسه. –برو از توی باشگاه استپ بیار. سریع رفت و چند ثانیه بعد برگشت. اون سمتی که سر من آویزون بود پایین تخت چندتا استپ گذاشت و روش وایساد که قدش تنظیم بشه. پشت به من خم شد. کس و کون جلوی صورتم بود. شروع کردم به خوردن کس مهدیس. انقدر کس ترشح کرده بود که کل صورتم از آب کس پر شده بود. نوک زبونم رو به سوراخ کونش رسوندم و بعد چند دفعه لیسیدنش زبونم رو یکمی توش فرو کردم. مهدیس بلند ناله میکرد. –آههه مامان. وای کسم داره میسوزه. کسم میخواد. بخور کسم رو. دستم روی کس خودم بود و در حین کون دادن و لیسیدن کس مهدیس کس خودم رو هم میالیدم. انقدر که حس کردم وقت ارضاء شدنمه. از جیغ های بلند مهدیس هم معلوم بود اونم داره میشه. همزمان باهم ارضاء شدیم و مهدیس انقدر شدید توی صورت من اسکوئیرت کرد که تا توی موهام هم از آب کسش خیس شده بود. دو قدم رفت جلو تر و در حالی که با ناله نفس نفس میزد دستشو به دیوار گرفت و دولا شد. سورانا کیرشو از کونم کشید بیرون. آرومی دستام به سمتش بردم که بغلم کنه و کمک کنه بلند شدم. کلی روغن توی کونم جمع شده بود که وقتی سر پا شدم حس کردم از توی کونم داره میریزه. کیر چربشو توی دستم گرفتم و چندبار محکم مالیدمش. –اممم چه کیر خوبی داری هانی. –دوسش داری؟ -عالیه. –واقعا دخترته یا منو اوسکل کردید؟ خندیدم و گفتم آره دخترمه. با هیجان گفت خیلی خوبید.
سه تایی توی شاور باشگاه بودیم. من کل بدن خودمو و کیر سورنا رو با شامپو بدن داشتم میشستم. سورنا رو به مهدیس گفت نوبت ماساژ تو هنوز مونده. مهدیس گفت بیخیال ماساژ در حالی که کیر سورنا رو توی دستش گرفته بود گفت میخوام با این کسم رو ماساژ بدی. سورنا لبخند زد و رو به من گفت الان حالت بهتری؟ گفتم آره خیلی بهترم. مرسی کارت خوب بود. وقتی خودمون رو شستیم مهدیس گفت بریم بالا. منم اوکی بودم اما سورنا گفت نظرتونه توی باشگاه سکس کنیم؟ منو مهدیس با تعجب گفتیم اینجا؟ -آره. راستش من همیشه فانتزیشو داشتم که توی باشگاه سکس کنم. به مهدیس نگاه کردم. با بالا انداختن شونه هاش اوکی داد. خودمون رو خشک کردیم و اومدیم توی باشگاه. روی یکی از نیمکت ها با مهدیس نشستم و لبای همو میخوردیم. سورنا در حالی که کیرش رو میمالید اومد سمتمون و مهدیس در حالی که کنار من نشسته بود و یه دستش روی سینه و اون یکی دستش روی کسم بود کیر سورنا رو گذاشت توی دهنش. دوباره همونطوری کیرش رو دیپ تروت میکرد. وقتی درش آورد کیر سورنا خیس از تف شده بود و مهدیس با دستش کیر سورنا رو میمالید. گفتم مهدیس چطوری یاد گرفتی اینکار رو بکنی؟ -ساک ته حلقی رو میگی؟ دیگه با تمرین پشت کار و دوباره کیر سورنا رو کرد توی دهنش. سورنا بلند زد زیر خنده و منم خندم گرفت. –دهن سرویس یجوری میگه تلاش و پشتکار انگار جایزه نوبل رو برده. مهدیس دوباره کیر سورنا رو از دهنش در آورد و گفت اینم یه هنره دیگه. هنر تا آخر خوردن کیررررر. سورنا گفت مهدیس میشه بری روی اون دستگاه. مهدیس بلند شد و رفت روی دستگاه پرس سیم کش چند کاره نشست که صندلیش نصفه بالا بود. سورنا توی اون حالت نشست زمین و شروع کرد به خوردن کس مهدیس. من فقط میخواستم فعلا نگاه کنم و در حالی که یه پام روی تخت بود و یه پام روی زمین با کس بازی میکردم. نفس های مهدیس بصورت سعودی بلند بلندتر شد تا به ناله های بلند رسید. دیگه وقتش بود سورنا کیرشو توی کس مهدیس فرو کنه و بکنتش. پاهای مهدیس رو کاملا باز کرد و کیرشو توی کس مهدیس فرو کرد. زیاد نتونست توی این پوزیشن با مهدیس سکس کنه و جاشون رو عوض کردند. یکی از توپ های بدنسازی سایز بزرگ رو آوردم و گفت مهدیس روی این راحت تری. سورنا هم گفت ایول. همین عالیه. مهدیس روی اون نشست و در حالی که کمرش بالا داده بود حالت پل رو توپ گرفته بود. سورنا توی روی زانوهاش نشست و توی اون حالت کس مهدیس رو میگایید. منم بهشون ملحق شدم و کیر سورنا که پر از آب مهدیس بود رو کردم توی دهنم و ساک میزدم. انقدر به مزه آب کس مهدیس توی سکس عادت کردم که انگار نمیشه بدون خوردن آب کس دخترم سکس کامل داشته باشم. کم کم به آخرای کار رسیدیم و سورنا در حالی که بلند ناله میکرد و یجورایی داد میکشید ارضاء شد. آب کیرش رو روی بدن مهدیس پاشید جوری که کل سینه ها و شکم مهدیس از قطرات آب کیر صدفی رنگ سورنا خیس شده بود. بی حال نشست روی زمین. در حالی که نفس نفس میزد گفت خیلی خوب بود. گفتم فکر میکردی بیای برای ماساژ همچین حالی نصیبت بشه؟ -راستش نه. هرچند میدونستم ماساژ خانم ها بعضی وقت ها به سکس میرسه. مهدیس گفت مشتری خانم زیاد داری؟ -راستشو بخوای بیشتریا خانمند. گفتم پس سکس هم با این حساب زیاد میکنی. –همیشه نه اما خب اونایی که مشتری ثابتم هستند باهاشون سکس هم دارم. مهدیس گفت چه شغل رویایی داری. برای خیلی ها این کار بهترین کار دنیاست. فکر کن هم سکس کنی هم پول بگیری. –زیادش اذیت میکنه. حتی بعضی وقت ها دیگه حس سکس ندارم. گفتم خوبه پس امروز حسش رو داشتی. –راستش اول نه زیاد اما وقتی جفتتون رو باهم دیدم و دیدم که چقدر اوکید بی اختیار به همین سمت رفتم. –راستی تو با آنا هم سکس میکنی؟ -آنا کیه؟ گفتم خونه خانم قوام. لواسون. –آهان. نه اونجا فقط دوبار رفتم. خانم قوام خیلی با ماساژ اوکی نبود. همون دوبار هم فقط برای ماساژ آقای قوام رفتم. –خب چی شد که دیگه نمیری. با نیشخند منظور داری گفت تمام اسرار مشتری ها رو که نمیشه گفت. تا اومدم چیزی بگم یهو گفت اوخ اوخ چقدر دیر شد. من باید برم دیگه. میخواستم باهاش حساب کنم که گفت این دفعه مهمون باشید. کاری نکردم. واقعا هم فقط منو ماساژ داد اما پول همونم نگرفت. بهش گفتم یکی رو میخوام مرتب بیاد برای ماساژ. قرار شد قرار داد ببندیم و هر هفته بیاد منو مهدیس رو ماساژ بده. لباساش رو پوشید و رفت. بعد رفتنش گفتم مهدیس نمیخوای دوش بگیری؟ -بریم بالا. دیدم همونطور لخت با دمپایی رفت سمت در. –عه مهدیس بیا رب دوشامبرت رو بپوش. –نمیخواد مامان. تو هم بیا لخت بریم بالا. دیگه حال نداشتم برم اتاق رو جمع کنم. با مهدیس کاملا لخت از باشگاه اومدیم بیرون و رفتیم سوار آسانسور شدیم. به هیکل ناز لخت مهدیس نگاه میکردم و اونم با علاقه خاصی به من زل زده بود. محکم بغلش کردم و لباشو مکیدم. میخواستم ازش جدا بشم که منو محکم توی بغل خودش گرفت. دستم روی سینش رفت. از آب کیر چسبناک روی بدنش دستم لوچ شده بود. اومدیم توی خونه. مهدیس رفت توی حموم. منم میخواستم یه بار دیگه فقط دوش بگیرم و بدنم رو آب بکشم. امروز با احتساب صبح چهارمین بار بود که دوش میگرفتم.
     
  ویرایش شده توسط: hashar   

 
از حموم اومدیم بیرون. واسه شام درست کردن دیر شده بود و مهدیس توی این فاصله غذا سفارش داد. ولی جفتمون حسابی گرسنه بودیم. سبد میوه رو از یخچال برداشتم و گذاشتم روی میز. –فعلا همینا رو بخور تا شام بیاد. من یه سیب برداشتم و گاز زدم. مهدیس هم یه موز گنده برداشت. –ولی مامان فکر نمیکردم انقدر حال بده. –آره واقعا خوب بود. کمتر آنال سکس با این کیفیت داشتم. البته بخاطر چربی زیاد هم بود. راستی مهدیس تو واقعا چطوری یاد گرفتی دیپ تروت بزنی؟ -کاری نداره که. همون موز رو پوشت کند و یهو تا ته کرد توی دهنش و نگه داشت. قشنگ نزدیک بیست سانت میشد. –نکن دیوونه یهو گیر میکنه خفه میشی. درش آورد و گفت دیدی چقدر راحته؟ -من که نمیتونم. موز رو به سمت من گرفت. -میخوای امتحانش کنی؟ -نمیدونم. بذار ببینم. موز رو ازش گرفتم و سعی کردم انجام بدم. تا اول حلقم که میرفت عق میزدم و احساس خفگی بهم دست میداد. –آروم فرو کن. از لوزت که رد بشه اوکیه. دوباره سعی کردم یهو حس کردم دارم خفه میشم. مهدیس سریع پرید سمتم و کمکم کرد. چندتا سرفه سنگین کردم. بین سرفه هام گفتم مهدیس دهنتو سرویس. داشتم خفه میشدم. –عه خب بلد نیستی نکن. –تو میگی اینجوریه و راحته. –اصلا بیخیالش. میترسم سر یه کیر ساک زدن خودتو بگا بدی. اون وقت چجوری بگیم مادرمون سر کیر خوردن بگا رفت؟ اینو گفت بلند زد زیر خنده. –مردشورتو ببرن. یه دور از جون بد نیست بگیا. –عه ببخشید. من شوخی کردم. دور از جونت. نیم ساعت بعد شاممون رسید. شام خوردیم و رفتیم بخوابیم. قبل خواب مهدیس گفت مامان فردا آرزو میاد برای تمرین؟ -آره عزیزم. –قراره چند شنبه های بیاد؟ -احتمالا یکشنبه و سه شنبه شاید چهارشنبه. –میخواستم منم باهاتون بیام. –باید حتما بیای. دوباره بدنت داره خراب میشه. پهلوهات باز شل شده. –آره میدونم. پشتشو کرد بهم و خودشو توی بغلم جا کرد. از پشت بغلش کردم. گردنش رو بوسیدم و گفتم شب بخیر دختر نازنم. –شب بخیر مامانی خوشگلم.
حتی نذاشتند یک روز از قضیه مریم بگذره. از همون فرداش سه تا رزومه فرستادند واحد من که بررسی کنم. یکی از اون یکی داغون تر. بهترینشون یه پسره بود که حقوق درخواستیش رو زده پنج میلیون. چه خبره؟ از من یعنی بیشتر میخواد بگیره؟ اونم تازه با این رزومه؟ رشیدی گفت خانم شریف از کارگزینی زنگ زدند و گفتند کی برای مصاحبه وقت میدید؟ با اخم گفتم به اونا چه ربطی داره. –نمیدونم والا. میدونستم فشار کربلاییه. سریعتر باید یه فکر بکنم. نهایت یکی دو هفته میتونم بپیچونم و کسی رو جذب نکنم اما بعدش چی؟ سریعتر باید یه کاری بکنم. بعد از ظهر رفتم توی اون یکی اکانت تلگرامم که با رمضانی باهاش در ارتباط بودم. دیدم پیامی نداده. براش پیام فرستادم چی شد پس؟ هیچی جواب نداد. تا دو ساعت بعد هم خبری ازش نشد. نوتیفیکشن تلگرام اون اکانتم رو باز کردم که اگر پیام داد سریع متوجه بشم. توی راه خونه بودم که دیدم چندتا نوتیفیکشن روی گوشیم افتاد که مربوط به پیام های تلگرام رمضانی بود. توی ترافیک باز کردم. اولش که سلام و اینکه چی شد دیر جواب داد. از شانس خوبم امروز توی واحدشون تولد گرفته بودند و رمضانی هم سریع گوشیش رو در آورده که از بقیه عکس بگیره و در همون حین هم فیلم گرفته بود. از این زرنگ بازی هاش خوشم میاد. فیلم بیست دقیقه بود. گفتم میرم خونه میبینم. ازش تشکر کردم. خب این شد یه چیز درست و حسابی. آرزو قرار بود شش بیاد اما پیام داد که دیرتر میرسه. خوبه باز خونه خودمم و اهمیتی نداره معطل بشم. یه بار نشستم فیلمی که رمضانی گرفته بود از اول با دقت نگاه کردم. قبلا عکس اون نفرات جدید رو با مشخصاتشون فرستاده بود و میتونستم بشناسم کی به کیه. خوب هم تونسته بود از اندام دخترهای جدید از روی لباس فیلم بگیره. بلاخره آرزو رسید و رفتم پایین. بعد سلام و احوال پرسی داشتیم لباس عوض میکردیم که تمرینمون رو شروع کنیم. پرسیدم ترافیک بود؟ -نه. جایی قرار داشتم واسه همین دیر رسیدم. –راستی قضیه خونت چی شد؟ -هیچی دیگه. اوکیش میکنم. –عه پس حل شد خداروشکر. –آره. راستی مهدیس کجاست؟ -قرار بود امروز بیاد. باز نمیدونم کجا مونده. بین تمرین که صحبت میکردیم تعریف کردم دیروز چه اتفاقی افتاد. اول آرزو گفت ماساژ میخواستی چرا به خودم زنگ نزدی. ولی بعد که فهمید قضیه چی بوده گفت پس لازم شد منم یبار ازش ماساژ بگیرم. –آره. فکر کن گفت دوست دارم توی باشگاه سکس کنیم. فانتزیشو داشته. –منم خوشم میاد توی باشگاه سکس کنم. هرچند به راحتی اتاق نیست اما فضای باحالی داره. –مثل اون دفعه با کوهیار و آرمین؟ -اون دفعه که چیزی نبود. فکر کن من روی تردمیل هم سکس کردم. –واقعا؟ چجوری؟ لگش رو کشید پایین و در حالی که روی قسمت آخر تردمیل راه میرفت کونشو داد عقب و گفت اینجوری. –مگه میشه در حال حرکت؟ -دیگه شد. البته واسه اینکار بالای بیست سانت کیر لازمه. خیلی هم سخته. تمرین هامون تموم شده بود و آرزو بعد از دوش گرفتن داشت خودشو خشک میکرد. گفت کتی با باربد صحبت کردم گفت اوکیه. شمارشو برات میفرستم باهاش هماهنگ کن. –خودتم میای دیگه؟ -من اگر بتونم حتما میام. –ما قرار گذاشتیم آرزو. –میخوام ماشینم رو بفروشم. قبل اینکه بیام اینجا یکی اومده بود ببینه. –واسه چی؟ -واسه پول خونم. جدی بهش نگاه کردم و گفتم واسه چی اینجوری میکنی؟ خب بدون ماشین میخوای چکار کنی؟ -نهایت دو ماهه. مشکلی پیش نمیاد. –آرزو الکی نگو. این دوماه که نمیتونی همش با اسنپ اینور اونور بری. –عزیزم گفتم مشکلی نیست. نهایت اگر دیدم خیلی سختمه یه ماشین ارزون میخرم تا پول دستم بیاد. –من گفتم بهت قرض میدم. نمیدونم چرا قبول نمیکنی؟ -خب نمیخوام. اینجوری راحت ترم کتی. باور کن. بهش با دلخوری نگاه کردم و گفتم چی بگم. آرزو میخواست بلند شه بره که گفتم یه چند دقیقه وقت داری؟ -آره. کاری ندارم. –پس بریم بالا میخواستم راجب یه چیزی باهات صحبت کنم. گفت اوکی. اومدیم توی خونه ما. واسه خودم و آرزو آب میوه آماده کردم و براش آوردم. تشکر کرد و گفت خب راجب چی میخواستی صحبت کنیم؟ براش فیلمی که رمضانی گرفته بود و یه سری عکسای قبلش رو بهش نشون دادم. –ببین آرزو. به نظرت این دخترایی که میگم از نظر بدنی چه چیز خاصی دارند؟ یکمی که نگاه کرد گفت خب بدناشون خوبه. منظورت چیه؟ -به نظر خودم کوناشون خیلی خوش فرم میاد و پاهای کشیده و عضلانی دارند. –آره. –فکر میکنی همشون حرفه ای تمرین میکنند؟ -ممکنه ژنتیک هم باشه. یکمی دقیق شد و دوتاشون رو گفت این دوتا مشخصه مرتب و حرفه ای تمرین میکنند. –از کجا میگی؟ -دیگه معلومه دیگه. یه لحظه وایسا. این اسمش چیه؟ -این؟ -آره. گوشی رو ازش گرفتم و توی اطلاعاتی که رمضانی فرستاده بود دنبال اسمش گشتم. –سحر مباشر. آرزو با گوشیش توی اینستا رفت و بعد بهم گوشیش رو نشون داد. –ایناها پیج اینستاشه. توی بیوش هم نوشته فیتنس. بعد رفت توی یه پیج خارجی و بعد چند دقیقه گشتن عکس همون دختره رو توی باشگاه با چند نفر دیگه نشون داد که با تاپ و لگ بود. –عه خودشه. –آره. این جزء تیم کارا بود. یه مدتی باربد هم مربی تیمشون بوده. فکر میکنم بقیشون هم بگردی همین چیزا دستت میاد. حالا نمیخوای بگی قضیه چیه؟ براش تعریف کردم که چه اتفاقی افتاده و در مورد مریم و پویانفر توضیح دادم. وقتی صحبت هام تموم شد بهم با اون استیل به تخمم خاصش نگاه کرد و گفت خب تو واسه چی میخوای خودتو درگیر کنی. –راستش من به مریم مدیونم. واسه همین نمیتونم از کنار این قضیه راحت بگذرم. بهش قول دادم که هرجوری بتونم شوهرش رو رسوا میکنم. –خب مگه نگفتی همه چیزو میدونی. چرا الان نمیکنی؟ -نمیشه. خیلی فکر کردم راجبش. واقعا شدنی نیست. یکمی فکر کرد و گفت خب حالا برنامت چیه؟ -دنبال نقطه ضعف پویانفرم. میخوام بفهمم دقیقا چی بیشتر تحریکش میکنه. –تو که گفتی بهت نظر داره. دیگه چرا دنبال چیزی هستی که تحریکت کنه؟ -دیوونه واسه خودم که نمیخوام. –پس چی؟ -آرزو. یکی رو میخوام به عنوان نفوذی من بره اونجا. میخوام اون شخص تمام ویژگی ها رو داشته باشه که سریع جذب بشه. –یه همچین آدمی راحت پیدا نمیشه. تازه اگر پیدا بشه چطوری میتونی مطمئن باشی که بهت وفادار میمونه و نمیره طرف همین پسره؟ بهش خیلی منظور دار نگاه کردم و در حالی که لبخند میزدم گفتم اگر اون طرف یه دوست خوب و مطمئن باشه که از قضا حرفه ای هم فیتنس کار کنه دیگه مشکلی نیست. قشنگ گرفت منظورم چیه. –یعنی منظورت منم؟ -اگر میشد که عالی بود. –کتی واقعا شرمندم. نمیتونم قبول کنم. –فقط برای دو ماه نهایت. اصلا بیا یه کاری کنیم. –چی؟ -تو مگه الان گیر پنجاه تومن نیستی؟ من این پول رو در ازای کاری که برای من میکنی بهت میدم. –واسه دوماه کار پنجاه میلیون به من پول میدی؟ -عزیزم کارش خیلی برام اهمیت داره. –کتایون این داستان ممکنه برات بد دردسر ساز بشه. به همه چیزش فکر کردی؟ -آره. آرزو خیلی بهت نیاز دارم. کاملا مردد بود. مثل وقتی که مغزت صد در صد داره میگه نه اما دلت نمیاد رد کنی. اگر هر کس دیگه ای بود میگفتم حتما توی رودر باسی گیر کرده اما از آرزو کاملا بعید بود. شاید بخاطر پول باشه. یکمی بعد گفت کتایون ببخشید. شرمندم نمیتونم. دیگه اصرار کردن فایده ای نداشت. خیلی دلسرد شدم. با این حال گفتم اوکی. به هر حال مرسی. در مورد پول هم من هنوز سر حرفم هستم. رفاقتی بهت قرض میدم. –نه عزیزم. خیلی بزرگواری. ولی همون ماشینم رو میفروشم. اینجوری بهتره. تا دم در باهاش رفتم و باهاش خدافظی کردم. تیرم به سنگ خورد. از اولش یک درصد هم احتمالش نبود قبول کنه. من الکی دل بستم. ولی توی اصل موضوع فرقی نمیکنه. باید یکی رو پیدا کنم. اما کی؟
     
  

 
قسمت صد و پنجاه و هشتم: پسرک کافه چی
بعد رفتن آرزو برگشتم پایین توی باشگاه و وسائلی که از دیروز مونده بود رو جمع کردم که بیارم بالا. یه سر هم به استخر زدم ببینم کار چقدر پیشرفته. کارگرها رفته بودند. با قدم زدن دور استخر خالی بین خورده مصالح و نخاله ها داشتم سعی میکردم فکرم رو آروم کنم. یکمی هم نشستم و به فکر فرو رفتم. همش فکر اینکه باید چکار کنم داره تمام روانم رو ریخته بهم. حالم گرفته شده بود. پیش خودم کلی برنامه چیده بودم که اگر آرزو قبول میکرد و میومد برای استخدام و پویانفر هم جذبش میکرد، چقدر توی برنامه هام برای پویانفر میتونست کمکم کنه. تقصیر خودمه. خیلی بی مقدمه بهش گفتم. معلوم بود که اینجوری قبول نمیکنه. چه قدر احمقانه بود حرفم که گفتم در ازاش پول میدم. وای خدا نکنه یه وقت پیش خودش فکر کنه چون گیر بوده و لنگ پول میخواستم بهش فشار بیارم. واقعا اگر من جاش بودم واقعا بهم بر میخورد. باز جای شکرش باقیه که آرزو اهمیتی نمیده. الانم که چیزی نشده. اصلا از اولشم احتمال اینکه قبول کنه خیلی خیلی کم بود. کی میاد همچین کار پر ریسکی رو قبول کنه؟ شاید اگر بهتر روی مخش کار میکردم احتمال قبول کردنش بود. اگر قبول میکرد هم باز احتمال اینکه پویانفر جذبش کنه پنجاه پنجاه بود. اون دخترایی که آورده رو حتما از قبل میشناخته. انقدر زرنگ هست که ندیده و نشناخته به یه نفر جدید به راحتی بازی نده. در نهایت اگر همه چیز اونجور که میخواستم انجام میشد تازه میرسیدم به این نقطه که چقدر میتونست کمکم کنه؟ دارم الکی وقت طلف میکنم. همه چیز از خود من میگذره. تا حالا بخاطر دوتا قضیه خودمو مستقیم درگیر پویانفر نکرده بودم. یکی اینکه نمیخواستم سر سوزنی از پروژه سرمایه گذاریم مطلع بشه که احتمال خیلی قوی میدم هدفش همین باشه. و دیگه اینکه بخاطر مریم بود. اگر من براش بی اهمیت مثل بقیه بودم وقتی بهش دیروز گفتم میرم باهاش سکس میکنم خیلی بی تفاوت میگفت برو. دیگه چه فرقی به حال من میکنه. اما با اون عز و جز التماس میکرد که نه کتایون تورو خدا، مشخصه که این اتفاق خیلی براش سنگین و غیر قابل باوره. اما بخاطر خودش باید وارد این بازی بشم. لعنتی چرا انقدر من تنهام؟ هیچ کسی رو توی این داستان همراه خودم ندارم. فقط مریم و رمضانی که هیچ کاری از جفتشون بر نمیاد. ولش کن دیگه الان فکر کردن بهش فایده نداره. همش به بن بست میخورم. یکمی فضا لازم دارم تا بتونم روی پلن بعدی کار کنم.
نمیدونم چقدر اونجا موندم. بدنم یخ کرده بود. برگشتم بالا. رسیدم دم خونه صدای بلند آهنگ از توی خونه میومد. مهدیس کی اومده من متوجه نشدم؟ کلید انداختم و اومدم تو. مهدیس صدای تلویزیون رو زیاد کرده بود و موزیک ویدئو گروه فیفتی هارمونی داشت میرقصید و باهاشون میخوند. –گیو ایت تو می. ایم ورس ایت. بیبی ایم ورس ایت. آه آه آه ورس ایت. منو که دید برگشت سمتم و در حالی که همزمان با آهنگ میخوند در حال رقص اومد پیشم و دستم رو گرفت و گفت بیا مامان برقصیم. آروم بوسیدمش و رفتم سمت اتاقم. همینطور مات و مبهوت بهم نگاه کرد. کنترل رو برداشت و صدای تلویزیون رو کم کرد و پشت سرم اومد توی اتاق. –مامان خوبی؟ -کی اومدی؟ -یه ربع پیش. –کجا بودی؟ -یکی از دوستای روزا شو لباس گذاشته بود. –خوبه دیگه. هر روز این ور اونور دنبال خرید و مهمونی. ببینم اصلا وقت میکنی واسه امتحانات بخونی؟ -مامان چته باز گیر دادی؟ -اینکه میگم امتحان داری گیر دادنه؟ -امتحان بعدیم چهارشنبست. حالا چی شده مگه؟ -هیچی. بی تفاوت بهش با اخمای تو هم رفته لباسی باشگاه رو با باقی لباسای کثیف ریختم توی لباس شویی. مهدیس کنار آشپزخونه بهم نگاه میکرد. –مامان چیزی شده؟ بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم نه. –با آرزو حرفت شد؟ -مهدیس چی میگی؟ چرا باید با آرزو حرفم بشه؟ -پس چرا انقدر دمقی؟ -هیچی نیست. اومد کنارم و یه دستشو گذاشت روی شونم. به آرومی دستم رو روی دستش گذاشتم و نوازشش کردم. –مامان اینجوری نباش دیگه. –چجوری نباشم عزیز دلم؟ -بخند. اونجوری که من دوست دارم ببینمت. به صورت نازش نگاه کردم و لبخند زدم. پرید بغلم با ذوق بچگونش لبام رو محکم بوسید. بوسه از لبای مهدیس از درون گرمم کرد. دلسردی از به سمر نرسیدن برنامم با آرزو داشت از بین میرفت. –میگم برای اینکه حالت عوض بشه پایه ای بریم بیرون دور دور کنیم؟ -مهدیس خیلی سر حال نیستم. –بریم حالت عوض میشه سر حال میای. یادته هر دفعه رفتیم چقدر خوش میگذشت؟ دستمو کشید و دنبال خودش برد توی اتاق خواب. –اصلا میخوام امشب خیلی سکسی درست کنم. –مهدیس گفتم که. –عه نه نیار دیگه. شروع کرد به زور لباسام رو در آوردن. دیگه خودمم راضی شده بودم که امشب بریم بیرون و یه حال و هوایی عوض کنیم.
جفتمون با لباس های خیلی شیک و آرایش سکسی حاضر شده بودیم. مهدیس یه جین کاملا جذب مشکی براق پوشیده بود و بالا تنش هم یه تاپ یقه باز سوتین بود. انقدر باز که راحت حجم سینه هاش دیده میشد. روش هم پالتو پوشیده بود و منم با لگ زخیم و تنگ و بافت خردلی که یقه اش از سر شونه هام بود و روی گردی سینه هام میوفتاد به همراه پالتو بلندم و بوت. بی هدف توی خیابون ها میچرخیدیم و از صحبت و کل کل با پسرهایی که توی ماشین ها سعی میکردند به ما بچسبند لذت میبردیم. مهدیس از چند نفر شماره گرفت. البته نه به راحتی. طرف رو تا ته اندرزگو دنبال خودمون میکشوندیم و بعد چند بار قال گذاشتن بلاخره باهاش صحبت میکردیم. به مهدیس گفتم کاش یکی مثل اون دفعه پیدا میشد مارو اینوایت میکرد. –آخ گفتی. این وسط یه پسره با پراید هم چند بار سعی کرد باهامون صحبت کنه و کل اندرزگو دنبالمون میومد. کنار امیر چاکلت وایسادیم و گفتیم یه چیزی بخوریم. اول میخواستم تنهایی برم اما مهدیس هم گفت باهام میاد. جلوی مغازه همه ماشین های لوکس پارک بود و پسرا هم البته هیزی میکردند. یه پسر چاق و قد کوتاه در حالی که سعی میکرد سوئیچ بنزش رو به رخ بکشه اومد پیشمون و گفت سلام سلام. بچه ها برنامه چیه؟ به مهدیس یه نگاه کردم و اونم به من. بعد جفتی نیشخند زدیم. مهدیس گفت دینی ورزش املا. پسره خندید گفت هه بانمکم که هستید. خب جدی. گفتم با تو مگه بحث جدی هم داریم؟ پسره گفت حالا شوخی شوخی جدیش میکنیم. شمارتو میدی بعدا برنامه کنیم. وقتی گوشیش رو در آورد یجوری جلوی ما ژست گرفته بود که انگار ما توی عمرمون آیفون ندیدیم. مهدیس با حالت مسخر گفت آره بزن. نهصد و دوازده. دویست و بیست و دو. پسره گفت خب؟ -بقیش رو بدو تا لاغر شی. اینو که گفت خیلی بد بهش خندیدیم و دو سه نفری که اطرافمون بودند هم خندیدند. پسره بد ریده شد تو حالش. با حالت خیلی تمسخر آمیز که مثلا به تخمش هم نیست گفت برو بابا اوسکل. منو باش آدم حسابت کردم. مهدیس گفت خوش گذشت. دکمتو بزن زودتر. گفتم اوسکل عقب مونده عقده ای. –حال کردی مامان چجوری ریدم بهش؟ -آره خیلی خوب بود. نشسته بودیم جلوی مغازه و نوشیدنی های گرممون رو میخوردیم. یهو مهدیس گفت عه مامان ببین کی اومده. سرم رو برگردوندم و توی همون نگاه اول سریع از فرم صورت پهن و قد بلند و چهارشونش شناختمش. داداش سامیار بود که با لباس شخصی اومده بود دم مغازه امیر چاکلت چیزی بخره. کاپشن چرم و پلیور یقی اسکی قرمز تنش بود. خیلی شیک و مرتب بود. نکبت انقدر اخم کرده که فرم صورتش کلا جدیه. برعکس اون داداش الدنگش. گفتم مهدیس بهش توجه نکن بره. رفت توی مغازه. منو مهدیس هم بلند شدیم بریم توی ماشین مهدیس. مهدیس همیشه بی احتیاط رانندگی میکرد. هر دفعه هم که میبینم ماشینش کلی خط و خش و جای ضربه روش افتاده. همین دو ماه پیش بردیم صافکاری و کاملا نوش کردیم. الان از قبلش هم بدتر شده. همونطور بی توجه به پشتش بدون اینکه حداقل دوربین عقب رو ببینه اومد عقب و به یه چیزی زد. –ای وای چی بود؟ -وای مهدیس. حواست کجاست آخه؟ توی مانیتور ندیدی چی بود؟ پیاده شدم. یه موتور سیکلت که مشخص بود موتور سنگینه کنار ماشین مهدیس بود و مهدیس بدون اینکه ببینتش زده بهش و انداخته بودش. چراغ راهنمای موتور شکسته بود. منتظر وایسادم صاحبش بیاد. سامان در حالی که لیوان نوشیدنیش دستش بود با همون اخم و تخم اومد سمت ما و خیلی جدی گفت خانم حواستون کجاست؟ اومدم بگم به تو چه که یه لحظه باهاش چشم توی چشم شدم. فکر کنم تازه منو شناخت. بدون اینکه چیزی بگه رفت و موتورش رو صاف کرد و زد توی جک. گفتم ببخشید دخترم موتورتون رو ندید. خیلی سرد گفت اشکالی نداره. به چراغ راهنمای شکستش دست زد و سعی کرد صافش کنه اما دوباره ول شد و آویزون موند. مهدیس حتی به خودش زحمت نداد از ماشین پیاده بشه. گفتم خسارتش هر چقدر میشه بفرمایید پرداخت کنم. با همون اخم و حالت جدی گفت خانم گفتم اشکالی نداره. بفرمایید. –در هر حال ببخشید آقای درخشانی؟ درست میگم. –بله. –آقا سامیار چطورند؟ -نمیدونم فکر کنم خوب باشه. از نوع حرف زدنش معلوم بود خیلی حال و حوصله حرف زدن با منو نداره. پسری که توی مغازه سفارش ها رو میگرفت از مغازه اومد بیرون و کیف پول سامان رو بهش داد. –سامان کیفت رو جا گذاشتی. یه نگاه به موتور کرد و گفت چی شده؟ سامان گفت هیچی رضا. منم دیگه چیزی نگفتم و سوار ماشین شدم. مهدیس گفت موتور مال سامان بود؟ با اخم بهش نگاه کردم و گفتم یه وقت از ماشین پیاده نشیا. بله. ریدم توی این شانس. حالا حتما هم باید به موتور این عن آقا میزدی؟ -عه مگه چیزی گفت؟ -نه. –پس چرا انقدر حرصی شدی باز؟ -خوشم نمیاد ازش. از شانسمون هر بارم که بهش بر میخوریم یه داستانی میشه. مهدیس میخواست از پارک بیاد بیرون که گفتم مهدیس دقت کن تورو خدا. حواست کجاست؟ -عه خب ندیدمش. –من نمیدونم ماشین با این همه سنسور و رادار و دوربین چجوری بازم میگی ندیدمش. نخیرم حواست پرته. –مامان فاز کیری بر ندار دیگه. حالا اصلا چی شده مگه؟ کس ننش. خسارتشو میدادیم. –کاش لااقل خسارتشو میگرفت. –نگرفت؟ -نه بابا. عین برج زهر مار توی چشمام نگاه کرد و گفت هیچی نشده فقط برید. –یه ذره هم مثل سامیار نیست. اگر سامیار بود انقدر زبون میریخت و کس لیسی میکرد که یجوری شمارتو بگیره. –دیگه ازش خبری نداری؟ -چرا. هی زنگ میزنه بریم بیرون. منم میپیچونمش. خیلی کونده لاشخوره. –معلوم بود. –از اوناست که فقط دنبال کندن از بقیه اند. فکر کن مامان هرچی داره از دوست دخترای قبلیش گرفته. حتی لباساشم دوست دختراش براش میخریدند. –تو که خرج نکردی براش؟ -میگم دوست دختراش. من بهش عن هم ندادم. –ولی سکس دادی. –مهم کیرش بود که خوب بلد بود ازش استفاده کنه. –خوش سکس بود؟ -آره. تو مایه های آراد. –دیگه انقدر سکس کرده بایدم بلد باشه. –آخ راستی یه چیزی راجب داداشش بگم بهت که سامان گفت. –چی؟ -میگفت داداشش از اون خر کیراست. –اون از کجا کیر داداششو دیده. –چه میدونم. ولی میگفت خیلی کیرش گندست. –حالا خوشم میاد ازش توهم بشین راجبش صحبت کن. اصلا کس مادر جفتشون. مادر قحبه های نچسب. مهدیس خندید و گفت الهی قربونت برم اعصابت بهم میریزه همرو از دم به فحش میبندی. شام چی بزنیم؟ -من که کلا میل ندارم. هر چی دوست داری. –یعنی شام نمیخوری مامان؟ -نمیدونم حالا بریم شاید اشتهام باز شد. –حالا کجا بریم؟ اممم آهان یادم افتاد. میخوام ببرمت مامان یجا که عمرا تا حالا همچین غذایی نخورده باشی. –چی داره؟ -همه چیز. اما استیکش خیلی عالیه. –مهدیس گفتم خیلی میل ندارم. –میریم مطمئنم اشتهات باز میشه. مسیرش رو به سمت بوکان کج کرد.
جلوی یه خونه باغ کوچیک وایساد که یه تابلوی کوچیک داشت که روش نوشته بود کافه ژانت. ماشین رو پارک کردیم و رفتیم داخل. اونجا حیاط نسبتا کوچیک بود واقعا قشنگ و با سلیقه تزئین شده بود. یه پیرمرد خیلی شیک و مرتب اومد به استقبالمون و خوش آمد گفت و در رو برامون باز کرد. اونجا به همه چیز شباهت داشت جز رستوران. از یه در کوچیک وارد یه سالن شدیم. سالن که چه عرض کنم. بیشتر مثل یه اتاق بزرگ بود. کلا چهارتا میز داشت و روی دیوارها پر بود از تابلو عکسهای قدیمی. خیلی هاشون به نظر میرسید اروپا باشند. به جز ما دوتا دختر و پسرهم بودند که یکم بعد اومدن ما رفتند. حس نوستالژی قشنگی داشت. رومیزی چهار خونه قرمز و نمکدون و جا فلفل چوبی و جا شمعی که روی میز بود ترکیب قشنگی داشت. به نسبت رستوران هایی که میریم کمتر پیش میومد همچین حسی رو ازش بگیرم. یه پسره اومد پیشمون که سفارش بگیره. عینک گرد بامزه ای داشت و اصطلاحا بیبی فیس بود. بهش بیشتر از بیست نمیخورد. با پیرهن سفید و شلوار پارچه ای مشکی و ساسبند و پاپیون بود. منو ها رو به منو و مهدیس داد. غذاهاشون خیلی گرون بود. مهدیس گفت دوتا ریب آی استیک. سالاد مخصوص و یه شیشه رد واین. به جز سالاد هیچ کدوم از اینا توی منو نبود. پسره با یکمی تعلل رفت. به مهدیس گفتم رد واین؟ اینجا شراب سرو میکنند؟ -آره. اونی هم که سفارش دادم گوشت گاو و گوسفند نبود. –پس چی بود؟ -خوک. –واقعا؟ -آره. تا حالا خوردی؟ -نه هیچ وقت. مگه توی ایران میشه همچین چیزی پیدا کرد؟ -حالا شده دیگه. وای مزش عالیه مامان. –اینجا رو چطور پیدا کردی؟ -با آرتمیس اومدیم. یکی از بچه ها اینجا رو معرفی کرده بود. توی زمانی که منتظر بودیم تا غذامون رو بیارند رفتم دستام رو بشورم. یه گوشه از رستوران کوچیکشون یه تو رفتگی خیلی باریک داشت که دو نفر نمیتونستند همزمان ازش رد بشن و توی اون تو رفتگی در دستشویی بود. متوجه شدم اون پسره گارسون از پشت شیشه عینکش به من بدجوری زل زده. بیچاره حتما حسابی هم شق درد گرفته. خندم گرفته بود. باهاش چشم توی چشم شدم و یه چشمک براش زدم. برگشتم سر جام نشستم. مهدیس طبق معمول توی اینستاگرام میچرخید. اول سالاد رو برامون آورد. یه ظرف خیلی بزرگ بود. قشنگ برای چند نفر میشد. در کنارش شیشه شراب قرمز رو هم سرو کرد برامون. به مهدیس گفتم این خیلی زیاده. فکر نکنم بتونیم همشو بخوریم. –مگه میخوای خودتو با سالاد سیر کنی؟ -فکر کنم زیاد سفارش دادی. مهدیس نیش خند زد و گفت نگران نباش. انقدر خوشمزست که نمیتونی تا تهش نخوری. اگرم نخوردی من میخورم. پسره رفته بود غذامون رو بیاره. مهدیس گفت مامان دیدی چجوری بهت زل زده بود؟ -این پسره رو میگی؟ آره. رفتم دستام رو هم بشورم چشمش به من بود همش. –میخواست سالاد رو بذاره کم مونده بود با سر بره وسط سینه هات. یه لحظه هم چشم از چاک سینه هات بر نداشت. –چیه حسودیت میشه؟ -نه دیگه عادت کردم. هرجا میریم باهم همه فقط به تو نگاه میکنند. دیگه خوشگلیه و هزار بدبختی. در حالی که گیلاس شرابم رو برداشتم با غرور گفتم خوشگلی یه چیز مادر زادیه. اما فقط خوشگلی نیست. –آره خب بدن هم هست. –دقیقا. چیزی که تو اصلا بهش توجه نمیکنی. –ای بابا تو هم که هی منو کیر میکنی. انقدر چاق شدم؟ -چاق نشدی اما اگر به خودت نرسی خیلی بد میشی. داری شکم میاری. –گفتم که باهات میام تمرین. –والا امروز رو که پیچوندی. اگر اینجوری بیای هیچ فرقی نمیکنی. مهدیس به عکس ها نگاه میکرد. –مامان این کجاست؟ برگشتم به عکس سیاه و سفید بزرگ پشت سرم نگاه کردم. –فکر کنم شانزه لیزه باشه. عکس هاشو توی کتاب زبان فرانسوی دیدم. –راستی چی شد پاریس رفتنت؟ -گفتم که یه ماه دیگه. –وای من دیگه نمیتونم صبر کنم. کاش زودتر میرفتی و پولمون رو میگرفتی. یادت نره قراره بعدش بریم مسافرت. –عزیزم مطمئن باش حتما میریم. –حیف زمستونه و همه جا سرد. اگر تابستون بود خیلی جاها میشد رفت. –دوست داری کجا بریم؟ -یه جا که فقط عشق و حال کنیم. دوست دارم ساحل باشه. مثل آنتالیا. فقط حیف که الان سرده. –یعنی دوست نداری جایی باشه که بگردی و چندتا چیز ببینی؟ -بیخیال مامان. کی حوصله گشت و گذار و موزه و آثار باستانی و این کسشعرا رو داره. –راستی شراره گفت وقتی خواستید بیاید هماهنگ کنید منم بیام. از خوشحالی دستاشو به هم زد و گفت آخ جون. شراره هم میاد. اون باشه خیلی بیشتر خوش میگذره. قشنگ بلده کجا بریم تا بیشتر بهمون خوش بگذره. ترکیه بودیم همه جا رو میشناخت. –واسه همین دلم میخواد حتما باهامون باشه. –مامان میگم نظرته آرتمیس رو هم ببریم؟ -به اونم گفتی؟ -هنوز که هیچی اوکی نشده. کسخلم روی هوا یه چیزی بگم؟ -واسه همین واسم عجیب بود. اگر اوکی شد اونم میبریم. دوست دارم آرزو هم بیاد. –نه بابا بعید بدونم بتونه بیاد. –واسه چی؟ -خب آرزو اندازه ما و آرتمیس پول نداره. –از کجا میدونی؟ -آرتمیس میگفت همه هزینه هاشو خودش در میاره. هیچی از باباش نگرفته. وای مامان آرتمیس میگفت باباش انقدر آدم مزخرفیه که حتی نمیتونی دو دقیقه هم تحملش کنی. بعید میدونم خود آرزو هم با باباش ارتباط داشته باشه. –منم فکر نکنم. اما با این حال دوست دارم همراهمون باشه. راستی ببینم چقدر مگه میخوای هزینه کنی؟ -هرچقدر که بشه. میخوام یه ماه بریم فقط عشق و حال. صبح لخت از توی تخت پاشیم و بریم ساحل آفتاب بگیریم. بعد بریم بگردیم و هر شب دیسکو و کلاب. –خب این چجور عشق حاله؟ -نگرفتی. فکر کنم اون یه ماه انقدر سکس کنیم که جفتیمون با کس و کون پاره برگردیم. خندیدم و گفتم دیوونه. همه چیز براش سکسه. –کتی جون بخوای نخوای اونجا مجبوری. شک نکن شراره بیاد دیگه عمرا نتونی جلوی هیچی مقاومت کنی. –نمیدونم حالا ببینیم چی میشه. پسره غذامون رو آورد و دوباره همونجوری که مهدیس گفته بود نگاهش روی چاک سینه های من بود. زیر چشمی به مهدیس با شیطنت نگاه کردم و اونم با نگاه بهم گفت گفتم بهت. به آرومی دستم رو گذاشتم رو سینم و لبه لباسم رو گرفتم و یکمی جلوتر کشیدم و به پسره یه چشمک ریز زدم. همینطوری با چشمایی که از حدقه بیرون زده بود نگاهم میکرد. مهدیس گفت مرسی. پسره انگار به خودش اومده بود. در حالی که صورتش از هیجان قرمز شده بود گفت اگر چیزی نیاز داشتید در خدمتم و سریع رفت. مهدیس خندید و گفت وای مامان خیلی خوبی. کم مونده بود آبش بیاد. –خب چرا نذاشتی آبشو بیارم؟ -دیگه پر رو میشد. اولین تیکه از استیک رو گذاشتم دهنم واقعا شوکه شدم. خیلی خوشمزه و لذیذ بود. چرب و عالی. بی اختیار گفتم اووممم چقدر خوبه. –نگفتم بهت؟ حرف نداره. شراب قرمز و استیک خوک ترکیب دلپذیری داشت. فقط مشکل چربی زیادش بود اما واقعا از طعم دلپذیرش نمیتونستم بگذرم. مهدیس با دهن پر گفت مامان شنیدی میگن گوش خوک بی غیرتی میاره؟ -این کسشعرایی که آخوندا میگن. آخه چه ربطی داره؟ -یبار یکی از بچه ها میگفت گوشت خوک بیغیرتی میاره. خارجی ها از بس گوشت خوک خوردند غیرت ندارند. –غیرت به دیدگاه و تفکرات آدم مربوط میشه نه خورد و خوراک. این آخوندا هم میخواستند یجوری توجیه کنند این کسشعر رو گفتند. مثل همه حرفای دیگشون. تقریبا آخرای غذامون بود. با اینکه دیگه جا نداشتم اما بازم دلم میخواست بخورم. اما واقعا دیگه نمیتونستم حتی یه ذره دیگه بخورم. شرابش هم چیز بدرد بخوری نبود. البته نه اینکه کلا مزخرف باشه اما به نسبت چیزایی که میخوردیم اصلا حال نمیداد. پسره یه بار دیگه اومد و گفت چیزی کم و کسر ندارید و بازم به این بهونه یه دور دیگه هیزی کرد.بعد اینکه رفت گفتم میخواستم بهش بگم برو یه دست جق بزن بدبخت چشات در اومد انقدر منو دید زدی. –بیچاره حق داره خب. یه زن فوق سکسی نشسته اینجا نمیتونه ازش چشم برداره. –انقدر ببینه تا چشمای باباقوریش در بیاد. مهدیس خندید و گفت مامان بیا یه کاری کنیم. –چی؟ -انقدر دیوونش کنیم که توی شلوارش آبش بیاد. –باز کسخل بازیت شروع شدا. –پایه باش دیگه. خیلی حال میده. –خب چکار کنیم؟ -اومد اینجا حسابی تحریکش کنیم. –ما کاری هم نکنیم همینجوری هر بار میاد حسابی تحریک میشه. –خب دوتایی بیشتر حشریش میکنیم. –ولش کن زبون بسته رو مهدیس. گناه داره. –عه ما که نمیخوایم اذیتش کنیم. داریم بهش حال میدیم. –حالا چرا دو تایی؟ -خب تنهایی نمیتونی. –من نمیتونم؟ نیست وقتی میاد بجز من حواسش جای دیگه ست؟ -من که میگم عمرا نمیتونی. قشنگ میخواست منو تحریک کنه. خودمم بدم نمیومد حال مهدیس رو بگیرم. مهدیس گفت من که میگم نمیتونی. –خب بشین و نگاه کن. –اصلا بیا شرط ببندیم. –سر چی؟ -اگر نتونستی یه کاری کنی بدون اینکه به خودش دست بزنه آبش بیاد باید اجازه بدی من سگ بگیرم. –تو هم که با هر بهونه ای می خوای منو وادار کنی کاری میخوای رو انجام بدی. ولی اگر تونستم چی؟ -هرچی تو بگی. –هرچی؟ -هرچی. –اگر تونستم ایام امتحاناتت گوشی رو تعطیل میکنی و هر شب هم بیرون نمیری. –اینکه خیلی نامردیه. –همین که گفتم. گفتی هرچی دیگه. و اینکه مرتب با من میای تمرین. یکمی مکث کرد و گفت اوکی. برو ببینم چکار میکنی. –بشین و تماشا کن بچه جون. پسرک گارسون از آشپزخونه اومد بیرون. صداش کردم. –آقا. بدو بدو اومد سمتم گفت بله درخدمتم. با لحن خیلی تحریک آمیزی با چشمای شهلا گفتم اسمت چیه عزیزم؟ -آرین. –آرین جون عزیزم غذا واقعا عالی بود. میخواستم تشکر کنم. آب دهنش رو به سختی غورت داد و گفت نوش جان. یکمی لباسم رو به بهانه مرتب کردن جابجا کردم. توی این حرکت سعی کردم سینه هام رو تکون بدم. مثل دوتا کیسه آب موقع تکون خوردن موج میخورد. انقدر نفس های پوریا سنگین شده بود که صداشو میتونستم بشنوم. با صدای آروم گفتم هانی میری صورت حساب مارو بیاری؟ نشنید چی گفتم. –ببخشید چی فرمودید؟ -عزیزم انگار همه حواست جای دیگست. آرررههه؟ -نه نه خانم بخدا متوجه نشدم. –اشکال نداره. طبیعیه یه پسر جوون و خوشگل و خوشتیپ حق داره وقتی یه خانم خیلی هات رو ببینه و هوش و حواس از سرش بره. بیشتر سرخ شده بود. کم مونده بود کبود بشه. –صورت حساب رو میاری هانی؟ -چشم. عین سگی که صاحبش براش توپ پرت میکنه و میدوئه دنبالش رفت توی آشپرخونه و صورت حساب مارو آورد. کارت بانکیم رو خیلی با عشوه در آوردم و در حالی به آرومی با دو انگشت اشاره و فاک نگهش داشته بودم از روی سینم تا زیر گردنم کشیدم و بهش دادم. روی کارتخوان کشید و گفت ببخشید خانم چنده؟ خیلی با شهوت گفتم هشتاد و پنجه عزیزم. انگار بهش شوک برقی داده باشند با دهن باز بهم نگاه کرد و گفت چی؟ مهدیس همینطور ریز میخندید. گفتم آخ ببخشید فکر کردم چیز دیگه رو پرسیدی. رمزم هفتاد و چهار هفتادو پنج. در حالی که دستاش میلرزید و تا پشت گوشش مثل لبو شده بود گفت ببخشید فکر کنم رمزتون اشتباهه. –عزیزم گفتم هفتاد و چهار هفتاد و پنج. در حالی که روی میز یکمی خم شده بود و قشنگ سینه هام روی میز قرارداشت با شیطنت و شهوت شدیدی گفتم همش دهتا کمتر از هشتاد و پنج. کارت رو کشید و برگشت که کارت و رسید رو بهم بده. یه دونه سیب زمینی سرخ شده برداشتم که بذارم دهنم. با حالت تحریک آمیزی به لبم مالیدمش و از قصد از دستم انداختمش جوری که قشنگ بیوفته لای چاک سینه هام توی لباسم. سینه هام یکمی سسی شد. –آخ ببین چی شد. پسره سریع یه دستمال کاغذی برداشت. گفتم الانه که بخواد خودش تمیزش کنه. مهدیس دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و خیلی تابلو خندید. پسره خودشو جمع و جور کرد و دستمال کاغذی رو بهم داد. –اه چه کثافت کاری شد. باید جلوی آینه خودمو تمیز کنم. به مهدیس یه چشمک ریز زدم و بلند شدم برم سمت دستشویی. رو به پسره گفتم آرین جون مثل اینکه چراغ دستشویی سوخته. میای ببینی؟ سریع اومد و چراغ رو زد. –اینکه درسته. –آخ چقدر من خنگم. اشتباهی این یکی رو میزدم. به آرومی با یه دستمال مرطوب جلوی پوریا بالای سینه هام رو تمیز میکردم. دیگه نمیتونست راست شدن کیرش توی شلوار رو مخفی کنه. جلوی دستشویی وایساده بود همینطور بهم زل زده بود. از دستشویی اومدم بیرون و پشت بهش که مثلا میخوام در رو ببندم کونم رو دادم عقب و خودم رو در حد یکی دو ثانیه یه کیرش مالوندم. نفس سنگینی کشید و خودشو شل کرد. چشماش داد میزد آبش اومده. بهش نگاه کردم و با لبخند چشمک زدم. آروم گفتم پسره شیطون. بهت خیلی خوش گذشتا. پشت سر من سریع پرید توی دستشویی. دیگه مهدیس در حالی که دستش جلوی دهنش بود بلند بلند میخندید. –وای مامان عالی هستی. بیچاره ننش گاییده شد. –هیس مهدیس. آروم. پاشو بریم دیگه. –نه وایسا میخوام وقتی میاد بیرون قیافش رو ببینم. اون پیرمرده که دم در به ما خوش آمد گفت اومد تو. منو مهدیس بلند شدیم که بریم. موقع بیرون رفتن به آرین با حالت تمسخر گفت دست و پا چلفتی باز چی ریختی روی لباست؟ جلوی شلوارت رو خیس کردی. دوباره مهدیس خیلی بد خندید. حیونکی آرین حسابی خجالت زده به ما نگاه میکرد. بهش یه چشمک دیگه زدم و از اونجا اومدیم بیرون.
سوار ماشین شدیم و به سمت خونه در حال حرکت بودیم. مهدیس هنوزم داشت میخندید. –وای مامان پاره شدم. پیرمرده خیلی خوب بود. با خنده گفتم ولی مهدیس عذاب وجدان گرفتم. بدبخت حسابی ضایع شد. –اون حالی که تو بهش دادی عمرا حالا حالاها بتونه تجربه کنه. فکر کنم یجور آبش اومد که دیگه نتونه حتی تا آخر هفته جق بزنه. ندیدی چقدر آبش اومده بود؟ -کیر توی شلوار رو چجوری ببینم چقدر آبش اومده؟ -خب از خیسی روی شلوارش. در حالی که توی کنسول رو میگشتم گفتم بجای این کسشعرا بگو سیگار رو کجا گذاشتی. –اونجا نیست؟ -نه. –آخ یادم اومد. تموم شد. باید بگیریم. –انقدر الان حوسش رو دارم که میتونم یه پاکت رو تنهایی بکشم. –آخ گفتی منم. لعنتی انقدر غذاش چرب و باحال بود که حتما باید پشت بندش سیگار بکشیم. توی مسیر به یه دکه رسیدیم و من پیاده شدم. اول میخواستم از سیگارایی که مهدیس میکشید بخرم اما چشمم به جعبه فلزی افتاد که پشت شیشه بود و روش نوشته بود سناتور. یاد سیگارهای ونداد افتادم. یه بسته از همون گرفتم و برگشتم توی ماشین. مهدیس نگاه کرد و گفت چرا سناتور گرفتی؟ -دوست نداری؟ خیلی خوبه که. –نه بابا. اصلا هم خوب نیست. –اما ونداد که آورده بود عالی بود. -اینایی که اینجاست همشون فیکه کیریه. حالا بکش بهت میگم. برعکس چیزی که مهدیس میگفت به نظر من اوکی بود. سیگارمون رو می کشیدیم و با موزیک ملو به سمت خونه در حرکت بودیم. مهدیس یهویی پرسید مامان با یکی که از خودت چند سال کوچیکتره سکسش چطوریه؟ -یعنی چی؟ -خب تو هم با آدم همسنت سکس داشتی و هم سی ساله و هم مهیار که بیست سالشه. مطمئنا هر کدوم از نظر حس توی سکس فرق میکنند دیگه. –بسته به آدمش داره. میدونی حسی که من توی سکس با مهیار داشتم رو نمیتونم با یکی حتی همسن خودش داشته باشم. –اون که آره. من منظورم فقط از نظر سنی بود. –راستش تا الان به اون صورت بهش فکر نکردم. حالا چرا پرسیدی؟ -آخه من فکر میکنم خیلی بهتر میتونی روی پارتنرت اگر سنش کم باشه تسلط پیدا کنی و توی سکس مدیریتش کنی. –وای تو هم که هنوز تو فکر سلطه گری توی سکس و برده و سگ این چیزایی. –نه اصلا منظورم اینا نیست. مثلا من با هرکسی که تا الان سکس داشتم یا همسنم بوده یا چند سال ازم بزرگتر. نتونستم هیچ وقت پارتنرهام رو توی سکس مدیریت کنم که اون چیزی که میخوام باشه. اما اون سری که آراد و ونداد بودند احساس میکردم جفتشون کاملا به فرمان تو هستند. یعنی چجوری بگم. انگار بیشتر میخواستند تو حال کنی. –مهدیس اصلا نمیفهمم منظورت چیه. اما اگر راجب مدیریت توی سکس میگی که فکر میکنم تا یه حدی همینجوری باشه. حالا چه ربطی به سن و سال داره؟ -این پسره توی کافه. اسمش چی بود؟ -آرین. –همون آرین. یجوری توی کف تو مونده بود که هرچی میگفتی انجام میداد. انگار کاملا گوش به فرمانت بود. فکر کنم اگر موقعیتش بود میتونستی خیلی بیشتر باهاش حال کنی. –والا با کمر شلی که داشت هنوز نکرده آبش میومد. چجوری متونست به من حال بده؟ -خب دیگه حتما که نباید میکرد. میتونستی با کارهایی که باهاش میکنی حال کنی. مثل کاری که باهاش کردیم و کلی خندیدیم. –بیخیال مهدیس. جدی حس خوبی ندارم از بلایی که سرش آوردم. –وای مامان چقدر فکر میکنی تو. با همین کسشعرا رسیدیم خونه.
دم آسانسور پارکینگ دیدم شروین روی پله ها نشسته. با پوزخندی از روی حقارت بهش نگاه کردم. میخواستم بهش بگم چیه باز از خونه پرتت کرده بیرون؟ بلند شد وسلام کرد و گفت کتایون خانم وقت دارید صحبت کنیم؟ با ساعتم نگاه کردم و گفتم الان؟ -بله. الان. به مهدیس گفتم برو بالا من میام. چپ چپ به شروین نگاه کرد و با آسانسور رفت بالا. شروین بهم ریخته و عصبی به نظر میرسید. گفتم خب چی شده؟ -شما واقعا حاضرید به من کمک کنید؟ -کاری از دستم بر بیاد حتما میکنم. اما فکر میکردم با رفتن شما ها از اینجا مشکلاتتون هم کمتر بشه. –خانم مشکل اصلی من این خونست. نمیتونم از اینجا برم. –چرا؟ یکمی مکث کرد و گفت شما دیگه به اونش کار نداشته باش. –خب پسر جون. من و زنت باهم مشکل داریم. مشکل که چه عرض کنم جنگ داریم. جفتمون حتی حاضر نیستیم یه ثانیه همو ببینیم. من دارم لحظه شماری میکنم از اینجا برید بعد اومدی به من میگی مشکلت اینه که نمیخوای از اینجا بری و من کمکت کنم؟ خب حداقل بگو دردت چیه؟ سرش پایین بود و به زمین نگاه میکرد. انگار خیلی سختش بود حرف بزنه. بعد یکی دو دقیقه گفتم هر وقت تصمیم گرفتی حرف بزنی بیا. دکمه آساسنور رو زدم که بیاد پایین. میخواستم سوار شم که گفت کتایون خانم تورو خدا این حرف ها بین خودمون بمونه. –دلیلی نداره بخوام راجب مشکلات زندگی خصوصیت با کسی حرف بزنم. شروع کرد به صحبت. شروین تک پسر یه خانواده سنتی بود. باباش استاد دانشگاهه و وضعشون هم در حد بخور نمیر بود. اما مشکل اصلی شروین بخاطر تمایلاتی بود که از زمان بچگی همراهش بوده. حس مفعول بودن. البته ترنسکچوال نبود فقط علاقه شدیدی به کون دادن و مفعول بودن داشت. جوری که کاملا حسش رو به زن ها از دست داده بود و فقط از راه سکس با مرد ارضاء میشد. توی چت با ملینا آشنا میشه و کم کم راجب تمایلاتش بهش میگه. به قول خودش تنها دختری بوده که علاقه به استرمپ کردن شروین یا گاییدنش با دیلدو داشته. چند ماه رابطه داشتند تا اینکه شروین به خودش میاد و میبینه به ملینا علاقه مند شده. بدون اینکه چیزی ازش بدونه خانوداش رو مجبور میکنه که با وصلتشون موافقت کنند. پدر و مادر بدبخت شروین هم که همین یه پسر رو داشتند مجبور میشن در برابرش کوتاه بیان. قسمت اعصاب خورد کنش اینه که بابای شروین خونه خودشو میفروشه و میره مستاجری و برای شروین این خونه رو میخره. کم کم اون حسی که شروین به ملینا داشته از بین میره و ملینا هم با جنده بازی هاش شروین رو اذیت میکرده. به قول خودش حتی جلوی شروین با یکی سکس کرده و شروین رو مجبور کرده بود نگاهشون کنه. نمیدونم بخاطر غیرت بود یا چیز دیگه اما شروین میگفت این شرایط براش شکنجه وار شده بود. ملینا هم اونو تهدید میکرد که میره به همه میگه شروین کونیه. وقتی اینا رو میگفت همینطور اشک میریخت. دلم براش میسوخت اما بازم توی دلم میگفتم کاملا حقت بوده. از توی کیفم دستمال کاغذی در آوردم و بهش دادم. صورتشو پاک کرد. –خب حالا چرا نمیخوای خونه رو بفروشی؟ -پول این خونه دار و نداره بابامه. اگر اینجارو بفروشیم ملینا معلوم نیست با پولش چکار میکنه. –وقتی اون بابا ننه بدبختتو مجبور کردی بخاطر تو اجاره نشین بشن و تا تخم دو زردشون صاحب خونه بشه باید فکر اینجاشو میکردی نه الان که خونتو زدی به نام این عفریته و انتظار داری تا آخر عمر هم به پات بشینه. بعدشم تو فکر کردی همین الان چیزی داری؟ خونه به نامشه هروقت بخواد به هرکی میفروشه یه لیوان آبم روش. با درموندگی زیاد بهم نگاه کرد. گفتم میترسی که بابات بفهمه خونه رو به نام ملینا زدی درسته؟ با سر تایید کرد. –وای واقعا نمیدونم با این حجم از حماقتت چکار میشه کرد؟ تا الان زنت خیلی بهت حال داده اجازه توی خونش بمونه چون با اون شخصیت گوهی که ازش دیدم تا الان باید با پول فروش اینجا دنبال زندگی خودش میرفت. دوباره گریش گرفت. دستام رو گذاشت روی شونه هاش. –به من نگاه کن. با همون صورت گریون توی چشمای من نگاه کرد. ببین من نمیدونم میشه در مقابل ملینا کاری کرد یا نه اما از یه چیز مطمئنم. اونم اینه که همه مشکلات تو بخاطر اینه که خود واقعیت رو از خانوادت مخفی کردی و همیشه بهشون دروغ گفتی. –خب چی بهشون میگفتم؟ میگفتم پسرتون کونی و همجنس بازه و فقط با سکس با مرد ارضاء میشه؟ -آره. دقیقا باید همینا رو میگفتی. تمام این مشکلی که الان داری بخاطر ترس از همینه نکنه بفهمند. خب بفهمند. یه نگاه به خودت بنداز. وضعت از الان بدتر میشه؟ -مامان بابای من نمیتونند درک کنند. واقعا سکته میکنند. –الان بفهمن قضیه چیه بهتره تا اینکه دو روز دیگه آس و پاس در حالی که ملینا ولت کرده و با پولای خونه پیچیده به بازی پیدات کنند. –یعنی باید بهشون بگم؟ -آره. هرجوری که میتونی. اول بخاطر خودت و بعد هم بخاطر اینکه فشارزنت رو از روی خودت بر داری. –اما کتایون خانم. آخه. –باز میگه آخه. از من کمک خواستی منم راهنماییت کردم. مطمئن باش بجز این کاری دیگه نمیشه کرد. هرکار دیگه ای فقط وقت خریدنه. ساکت بود و داشت فکر میکرد. –خب کاری نداری من برم خونه. –نه مرسی. میخواستم سوار بشم که یه چیزی یادم افتاد. –شروین یه چیزی. –بله. –چرا زنت یهویی انقدر ترسیده؟ -اون کاری که شما کردی بایدم میترسید. –ببین منو اوسکل فرض نکن. هزار نفر همین جنده بازی ها رو توی مجازی میکنند تخمشون نیست که کسی بشناستشون. زنت از چی ترسیده؟ خیلی واضح به دروغ گفت هیچی. همین فقط. حوصله نداشت بازجوییش کنم. خیلی بی اهمیت گفتم اوکی. میتونستیم خیلی بهم کمک کنیم اما مشخصه هنوز اونقدر جرات نداری. ملینا خوب نقطه ضعفتو پیدا کرده. تا ابد براش یه سگ ترسو میمونی که قلاده گردنت میندازه و اینور اونور دنبال خودش میکشدت. آآآ یه چیز دیگه. نمیخواد هم به خانوادت چیزی بگی. –چرا؟ -بخاطر اینکه وقتی جرات کاری رو نداری بگی فقط مشکلات اونا رو بیشتر میکنی. مشکل تو ترسته پسر. هر وقت انقدر جرات داشتی پای همه چیز وایسی میای حرف میزنیم. در آسانسور رو بستم و دکه طبقه چهار رو زدم. امیدوارم حرفام یه ذره باعث بهش به خودش بیاد.
     
  

 
درود به همه عزیزان
اول از همه تشکر میکنم از پیام های محبت آمیز و پیشنهاداتی که برای بهبود داستان داشتید و انتقاداتی که به داستان وارد میدونستید و زحمت کشید مطرحش کردید. دو تا مساله از صحبت دوستان دیده میشه که البته مسائل جدیدی نیست. اولی موضوع اتفاقاتیه که برای برخی ناخوشاینده و حس میکنند کارکتر اصلی داستان در شانش نیست همچین کارهایی بکنه. و جاهایی گفته میشه.
azaz110: اگه همین جوری پیش بره تا چند وقت دیگه فقط خواجه حافظ شیرازی میمونه که کتایون را نکرده باشه . برای تنوع طلبی و تجربیات متفاوت لازم نیست هر جلسه یک شخصیت جدید به داستانت اضافه بشه با همین شخصیت های موجود در داستان ادامه بدی بهتره . در روش فعلی به کتایون نمیشه گفت تنوع طلب یا هر چیز دیگه . با این تعداد شخصیتی که وارد داستان کرده و کتایون باهاشون سکس میکنه یا لاس میزنه به کتایون فقط میشه گفت " جنده رسمی" . و همین اضافه کردن شخصیت ها باعث شده روند اصلی داستان را کلا فراموش کنی و در این چند قسمت هیچی به اصل موضوع داستان اضافه نشه
و
BiCouple: کاملا موافقم. داره هرز میشه شخصیتش
یا
mohammad1328: کتایون هم جنده شد رفت
بعد از این همه نوشتن هنوزم نمیتونم درک کنم دقیقا خواننده های داستان چه انتظاری از یه داستان سکسی دارند؟ دوستان عزیز تا به حال کلی اتفاق ریز و درشت توی داستان افتاده که بسته به فضای اون براتون جذاب بوده و یا خیر. من قبلا هم بارها عرض کردم ممکنه با یه جاهایی از داستان حال نکنید. نمیتونید انتظار داشته باشید که نباشه.
Blacksss777: سلام
داستان با همه اتفاقاتی که توش افتاده واقعا جذاب و عالیه. حالا چه اون اتفاقات برای ما جذاب باشه و چه نباشه. فکر کنم نویسنده بدبخت دیگه نمیدونه از دست ما خواننده ها چیکار کنه. راجب اداره و مشکلاتش با س و پویانفر مینویسه میگیم چرا سکسی نیست. سکسیش میکنه میگیم خیلی زیاده روی کردی. روابط کتایون رو فقط مختص به بچه هاش و مهدیس میکنه میگیم اسم داستان رو عوض کن بذار داستان لز کتایون و مهدیس. روابط رو متنوع میکنه میگیم کتایون رو جنده کردی. بهترین کار به نظرم اینه که داستان رو اون طوری که دوست داریم نقد نکنیم و اون طوری که واقعا هست و نویسنده عزیز ما روایت میکنه ازش لذت ببریم.
این دوستمون واقعا حرف دل منو زده. که هر جور نوشتم باز یه ایرادی دیده شده توش. البته این انتقادات برام واقعا ارزشمنده چون بهم نشون میده خواننده های عزیز براشون داستان اهمیت داره. امیدوارم در ادامه داستان براتون جذابتر باشه.
extract5069: کتایون قصه تو،روی Nina hartley که حداقل۳۰سال پورن استاره رو سفیدکرد
بیشتر خوشم میومد اگر میگفتی kendra lust یا julia ann
poffy: اینایی که ارد ناشتا میدن، فکر میکنن داستان یه چیزی مثل آش میمونه یکی میگه شور شد اون یکی میگه بی مزه است. بابا ببینین اصلا نویسنده به حرفای شما گوش داده تا حالا؟ نه یه بار داستانو زودتر گذاشته که همه میگن دیر به دیره نه شخصیتا با اوامر شما تغییری میکنن. اصلا هر چقد میتونین عرایض بکنین کی به حرفتون گوش میده چون هر دفعه اول داستانش ازتون تشکر میکنه فکر میکنین پیشنهاداتونو میخونه. زهی خیال باطل
poffy: من فکر میکنم نویسنده شکست عشقی خورده و حالت منگی و گنگی پیدا کرده. الان ده روزه که نه نشونه ای ازش تو سایت هست نه از داستانش. دیگه انگیزه نداره که داستان بنویسه بیشتر از چهار پنج ماهه که کاملا بی نظم داستان می نویسه و هر دفعه زمان بیشتری رو صرف نوشتن یک قسمت می کنه. دفعه ی پیشش که عملا یه قسمت ناتموم بود. حتی اگه همین امشب یا فردا یه قسمت بذاره اثری نداره. مشخصه که دیگه حوصله ی داستان نویسی نداره. این مشکل همه ی اون کساییه که داستانشون رو کامل ننوشتن یا به خاطر استقبال زیاد میخوان داستانشونو ادامه بدن. نه اینکه داستان کشش نداشته باشه، ولی دیگه نویسنده انگیزه ی لازمو نداره. هر چقدر هم که تشکر بکنین یا تشویق کنین که ادامه بده نمیتونه بنزینش تموم شده. توصیه میکنم به سایت شهوانی برگردین. هر چند داستاناش جذاب نیست. اما حداقل تنوع داره و تعدادش هم زیاده. اینجا که تبدیل شده به قبرستون داستان ها.
در جواب شما باید بگم که من تک تک کامنت ها رو میخونم و جواب میدم. همونطور که تاحالا اینکار رو کردم. چه دوستانی که بصورت خصوصی صحبت کردیم و چه توی انجمن. سابقه تمام صحبت ها هست. اما مگر قراره داستان بر اساس نظر خواننده تعریف بشه؟ اگر ایده خوبی باشه راجبش بحث میشه و استفاده میشه وگرنه که داستان یه روند مشخصی رو طی میکنه. درمورد تاخیر هم که چیزی ندارم بگم. من هروقت بتونم( تمرکز و حوصله و وقت نوشتن داشته باشم) مینویسم. چیزایی که گفتی هیچ کدوم نیست و انگیزه ادامه کار باهمه سختی و مشکلاتی که هست هنوز مثل سابق پابرجاست. با این حال اگر این روند اذیتتون کرده من عذر خواهی میکنم و اینکه با داستان های فاخر و وزین سایت شهوانی بیشتر حال میکنید هیچ مشکلی ندارم. خوبه که حداقل توی زمانی که داستان من منتشر نمیشه میتونید به اون سایت برگردید. در مورد بعضی دوستان که احساس میکنند وظیفه نویسندست که تحت هر شرایطی داستان رو براشون آماده کنه نظری ندارم.
به هر صورت مرسی که تا الان همراه بودید.
arshiasi6969: سلام دوست عزیز!راستش من حرفم رو میزنم و نظر خودمو میگم و در هر نظر هم باز تاکید میکنم نسبت به نویسنده محترم که خود ایشون هستند که رویه و تم داستان رو ترسیم و مینویسند ! همیشه تشویق کردم و چند باری طبق نظر و عقیده خودم هم نکاتی رو خدمت ایشون و دوستان عرض کردم . به نظرم درست نیست که فقط به به و باریکلا بگیم ( که تا حالا خداییش گفتم )نقد اگر بدون غرض و با استدلال درست و مودبانه باشه خیلی میتونه به جذاب شدن داستان کمک کنه . شما فرمودید:اینایی که ارد ناشتا میدن، فکر میکنن داستان یه چیزی مثل آش میمونه یکی میگه شور شد اون یکی میگه بی مزه است. بابا ببینین اصلا نویسنده به حرفای شما گوش داده تا حالا؟ نه یه بار داستانو زودتر گذاشته که همه میگن دیر به دیره نه شخصیتا با اوامر شما تغییری میکنن. اصلا هر چقد میتونین عرایض بکنین کی به حرفتون گوش میده چون هر دفعه اول داستانش ازتون تشکر میکنه فکر میکنین پیشنهاداتونو میخونه. زهی خیال باطل !!!! نه عزیز من خودم هم دستان نویسی کردم اما تا حالا اینجا نزاشتم و نیمچه تجربه ای دارم .اصلا هم اهل ارد دادن نیستم چون ارد دادن به معنی سفارش دادنه ! اما من هیچ وقت نگفتم باید فلان حرفم رو اجرا کنی .یکم بیاییم و اصول دمکراسی رو حد اقل تمرین کنیم و مثل چماق بدستان به جان منتقدان و پیشنهاد کنندگان نیفتیم ! چون میشه دیکتاتوری
شما لطف دارید. ممنونم ازتون
     
  

 
قسمت صد و پنجاه و نهم: مملو از خشم حقارت
بر اساس یه اصل نانوشته نوع ارتباط و رفتار با هر شخصی به خود اون شخص بستگی داره. یعنی هر کسی میتونه اجازه بده که چجوری باهاش رفتار بشه. البته بستگی به شعور طرف مقابل هم داره ولی بیشترش مربوط به خود شخصه. عوامل زیادی توی این موضوع دخیل هستند. از شرایط بیرونی تا تمایلات و رفتارهای فردی که بصورت کلی میشه شخصیت و البته شخصیت هم توی هر موقعیتی یه وجهه خاص پیدا میکنه. خود من که توی محیط شرکت سر سوزنی به کسی اجازه ندادم حتی بتونه از حریم تعریف شده کاری پاشو بیشتر بذاره، توی فضای شخصی خودم با مهدیس کارهایی کردم که هیچ کسی به فکرش هم نمیرسید. مثلا کاری که توی کافه با اون پسر کافه چی کردم. قشنگ یه جنده بازی تمام عیار بود. البته این شخصیت من نیست. شایدم باشه که تا حالا ازش بیخبر بودم. مطمئنا میتونه باشه. هرکسی میتونه هرچیزی باشه که بخواد. یا اینایی که حاضرند بخاطر ارضاء مشکلات روانی ناشی از مازوخیسم یا سادیسم وارد یه مدل رابطه غیر معقول و به دور از رفتار انسانی به سبک BDSM یا همون ارباب و برده بشن. البته تا وقتی که بصورت کامل پذیرفته باشند که جایگاهشون قراره چی باشه نمیشه بهشون نقدی وارد کرد. اما مورد شروین با همه اینا فرق میکنه. یه بچه احمق که توی سن کم دل به یه جنده توی مجازی می بازه و با حماقتش خانوادش رو به مشکل میندازه و حالا هم دو دستی داره توی سرش میزنه که چه کنم. هرچند نمیخوام به مشکلاتش اهمیت بدم اما بعضی چیزا توی این قضیه بدجوری فکر رو درگیر کرده. مشخص بود شروین همه چیز رو نگفته و منم کاملا توجیهش کردم که تا همه چیزو کامل نفهمم نمیتونم بهش کمکی بکنم. اما حداقل باید اینو بفهمم که چی باعث شده ملینا انقدر بترسه. و یه چیز دیگه اینه که این دوتا دو سه سال باهم زندگی کردند و ملینا اگر میخواست شروین رو دور بزنه خیلی وقت پیش میتونست بکنه. فروش این خونه چرا باعث شده شروین اینطوری دلهره پیدا کنه و دست به دامن منی بشه که برای رفتن زنش لحظه شماری میکنم. امیدوارم زودتر سر عقل بیاد و انقدر توی خودش جرات پیدا کنه که بیاد همه چیزو مثل بچه آدم برام تعریف کنه. اون موقع واقعا اگر بتونم کمکش میکنم.
-عارضم خدمتتون که چهار سال توی سازمان برنامه به عنوان کارشناس مسائل قراردادها مشغول به کار بودم و ... .یارو همینطور داشت از سوابق کاریش حرف میزد. یه مرد سی و خورده ای ساله. این چهارمین نفره بود که برای مصاحبه اومده. تمرکزم روی این بود که یه مشکلی توی سوابقش پیدا کنم و ردش کنم. مثل سه تای قبلی. هرچند هیچ کدوم نه تنها مشکلی نداشتند بلکه کاملا هم برای کارمون اوکی هستند. وضعیت همینطور داره بدتر میشه. نمیدونم دیگه چکار باید بکنم. با خودم میگم خب بود و نبود مریم توی این بخش چه کمکی توی موضوع پویانفر میتونه بکنه؟ اصلا چه اصراریه که حتما باشه؟ اگر قرار باشه اتفاقی بیوفته میوفته و فقط من دارم الکی برای خودم وقت میخرم. حوصله صحبت های این یارو رو نداشتم. با جمله ممنون از وقتی که گذاشتید. باهاتون تماس میگیریم به صحبتمون خاتمه دادم. طرف یه نگاه سنگین و بهت آلود بهم کرد. انگار فهمید که نمیخوام جذبش کنم. خیلی خشک تشکر کرد و رفت. امروز فرداست که کربلایی زنگ بزنه و بگه چرا هرکی میاد ردش میکنی؟ آخ آرزو کاش کمکم میکردی. البته اونم اگر میومد باز فرقی به حال این داستان نمیکرد. بلاخره من به کربلایی قول دادم که یکی رو جایگزین مریم کنم. بعد رفتن اون شخص که حتی اسمش هم درست نفهمیدم که چی بود مریم در زد و اجازه خواست بیاد داخل. –جانم. با همون نگاه کم فروغ و صورت لاغرتر از قبل بهم نگاه کرد. یه سری برگه دستش بود که بهم داد. –خانم شریف ببینید اگر با اینا اوکی هستید بفرستیم برای بخش اجرای پروژه. همینطوری یه نگاه بهش انداختم و گفتم خودت اینو انجامش دادی؟ -بله. –اوکیه بفرست بره. خیلی مشکوک بهم نگاه کرد و گفت واقعا نمیخواید بررسی کنید؟ -الان خیلی حال و حوصله ندارم. میخوای بده به بهادری یه بار دیگه بررسی کنه. با لحن آروم گفت کتایون چی شده؟ میخواستم بگم دیگه نمیدونم چکار کنم اما همین حرفم مثل این بود که همون جوانه های امیدی که توی وجود مریم تازه داشت میروید رو از بین ببرم. –چیز خاصی نیست. الان فکرم درگیر چیز دیگست. –مربوط به جایگزین منه. درسته؟ -مریم یه سوال ازت دارم. با تردید و شک گفت بپرسید. –با رفتن از واحد مشکلی داری؟ با بینیش نفس عمیقی کشید و گفت باید حتما یکی رو جایگزین من کنی درسته؟ -به کربلایی قول دادم. تا نهایتا یه ماه دیگه بری واحدش. –تو که گفتی که توی این مدت قضیه رو درست میکنی. –بهت قول دادم و همه تلاشم رو میکنم. –پس مشکل چیه؟ -ممکنه بیشتر زمان ببره. –کتایون مطمئنی اصلا میشه؟ -آره. فکر میکنم فقط یه راه باشه. –چی؟ سکوت کردم. مریم هم خیلی سنگین بهم نگاه کرد. با لحن ناراحت تر و بغض آلود گفت پس هیچ راه دیگه ای نیست. نه؟ -متاسفم مریم. خیلی فکر کردم. میخواست بره بیرون اما یه لحظه مکث کرد و در رو بست و اومد سمتم. دستاشو گذاشت روی میز و گفت کتایون تو واقعا حاضری تن به این کار بدی؟ -مریم هنوز هیچ اتفاقی نیوفتاده. –بلاخره که میوفته. –خب چکار باید بکنم؟ من گرفتاری های خودمو توی این شرکت کوفتی هم دارم. –درسته حق با توئه. کار من احمقانه بود. نباید تورو هم درگیر مشکلاتم میکردم. –مریم گوش کن. بخاطر یسری مسائل من باید خیلی با احتیاط تر عمل کنم. امیدوارم شرایط منو درک کنی. –من که گفتم نمیخواد دیگه به این موضوع فکر کنی. رفت سمت در و موقعی که میخواست در رو باز کنه گفت هرکی رو خواستی جذب کن. هروقت خواستی من از اینجا میرم.
بعد از ظهر از جلسه برمیگشتم و به سمت واحد خودم میرفتم. از اونجا که ارائه من بود تمام مدت گوشیم رو سایلنت کرده بودم تا وسط صحبت هام، زنگ نخوره. از پشت سر یکی صدام کرد. از روی صداش شناختمش. رمضانی بود. خودشو با سرعت بهم رسوند. کسی دور و برمون نبود. آروم گفتم مگه قرار نشد فقط از همون آی دی بهم پیام بدی و توی شرکت باهم صحبت نکنیم. –میدونم خانم اما موضوع خیلی مهمی بود. به نظرم اومد زودتر بهتون خبر بدم. –چی شده؟ همون لحظه آسانسور کنارمون توی طبقه وایساد و دو نفر ازش پیاده شدند. سریع رفتم داخل آسانسور و بهش گفتم بیا. آسانسور رو زدم که بره پارکینگ. –خب سریع بگو چی شده. –اتفاقی شنیدم آقای پویانفر با خانم شاهوردی داشتند راجب شما صحبت میکردند. –راجب من؟ -بله. –چی میگفتند؟ -یه چیزی راجب شرکت HSCo میگفتند. شرکت HSCo همون شرکتی بود که قراربود منو س سهامش رو بخریم. با گفتن این حرف انگار منو برق گرفته باشه. سریع گفتم دقیق چی گفت؟ -خانم شاهوردی به پویانفر گفت اگر میخوای از اینجا سهامشون رو بگیری راحت ترین راه خانم شریفه. احتمالش کم نیست که خودشم گرفته باشه. –پویانفر چی گفت؟ -گفت با شناختی که ازش دارم بعیده. انقدر وجود نداره همچین کاری کنه اما اگر کرده باشه یعنی مرغ تخم طلاست. –بعد چی شد؟ -دیگه نتونستم گوش کنم. آخه یکی اومد نزدیک بود تابلو بشم. –اوکی خیلی لطف کردی. این کارت یادم میمونه. –خانم یعنی منو جذب میکنید. –فعلا به کارت ادامه بده. به موقعش بهت میگم. دوباره برگشتیم بالا. حروم زاده ببین تا کجا پیش رفته. دیگه هیچ وقتی برای طلف کردن ندارم. یه حسی بهم میگه پویانفر اینجا داره کارچاق کنی میکنه و احتمالش هم هست که دنبال این باشه این سرمایه گذاری برای اشخاص دیگه ای اوکی کنه. وای اینجوری گندش در میاد و به کل جلوی کارمون رو میگیرند. مشخصه اگر خودم جلوش رو نگیرم از کانالای دیگه وارد بازی میشه و در نهایت به نوع دیگه گند میزنه به برنامه هامون. برگشتم توی اتاقم و به محض اینکه روی صندلیم نشستم رشیدی زنگ زد و گفت آقای پویانفر میخوان باهاتون صحبت کنند. رشیدی وصلش کرد. –سلام خانم شریف. حال شما؟ با لحن دوستانه تری نسبت به قبل گفتم سلام جناب آقای پویانفر. ممنون از احوال پرسی شما. –مزاحم که نشدم؟ –اتفاقا میخواستم بهتون زنگ بزنم. خوب شد خودتون تماس گرفتید. باهاش راجب یسری مسائل کاری صحبت کردم و توی صحبت هم تا تونستم با لحنم میزان صمیمیتم رو بهش نشون بدم تا باور کنه تونسته منو مجذوب خودش کنه. –خانم شریف اجازه میفرمایید به شب شام در خدمت باشم؟ خیلی یهویی گفت. با این حال من با همون لحن دوستانه گفتم شام؟ آره فکر خوبیه. اتفاقا خوشحال میشم یه شام دوستانه با شما و خانم ستاری دورهم باشیم. –مایه مباهات منه. اما فقط ما دو نفر. دیگه تفکرات مریم رو میدونید. –آخ راست میگید. ببخشید اصلا یادم نبود. اما مشکلی نیست مریم خانم نباشه؟ نمیخوام براتون مشکل دیگه ای پیش بیاد. –نه خانم مشکلی نیست. –اوکی من هستم. –پس برای فردا شب ساعت 9 رستوران شاندیز جردن منتظرتون هستم. –باشه. حتما میرسم خدمتتون. خداحافظی کردم و بعد قطع کردنم گفتم میرسم خدمتتون آقای پویانفر. بهادری درحالی که یسری برگه دستش بود خیلی حق به جانب اجازه گرفت و اومد توی اتاق. –جانم. –خانم شریف من دیگه واقعا خسته شدم. همه کار من شما دوباره کاری. –باز چی شده؟ -مثل همیشه خانم ستاری مشکل درست کرده. اصلا به حرفای من گوش نمیده. –شما ایناروببینید. همون برگه هایی بود که صبح مریم برام آورده بود. تمام صفحات رو خیلی سریع نگاه انداختم و گفتم خب مشکلش چیه؟ -مشکل نداره به نظرتون؟ توی فرآیند کاری مگر نباید اول تایید واحد ممیزی باشه؟ -وای خانم بهادری حواست کجاست؟ بخوایم با فرآیند جلو ببریمش که کلی وقتمون گرفته میشه. اینا خیلی فوریه. اصلا مگر قرار نبود قبل ظهر بره برای واحد اجرای پروژه؟ -چرا اما شانس آوردیم لحظه آخری اینو دیدم و گذاشتم تا با خودتون راجبش صحبت کنیم. با حرص گفتم بعضی وقت های یکارایی میکنید خون آدم رو به جوش میارید. به رشیدی گفتم خانم ستاری رو صدا کن بیاد. مریم اومد خیلی تند گفتم مگر بهتون نگفتم بفرستید برای اجرای پروژه؟ باهمون حالت همیشگی بهم نگاه کرد و بعد گفت چرا فرمودید. –خب چرا هنوز اینجاست. بهادری پرید وسط حرفم و گفت من گفتم صبر کنه تا شما تایید کنید. برگه ها رو به سمت مریم گرفتم و گفتم خانم ستاری سریع اینو بفرستید بخش اجرای پروژه. به اندازه کافی معطلشون کردیم. از چشمای خشمگین بهادری مشخص بود حسابی داره حرص میخوره. نکبت مثلا اومده خود شیرینی کنه و زیرآب مریم رو بزنه. میخواست بره بیرون گفتم بشین خانم بهادری. –بله. –میشه یه سوال شخصی ازت بپرسم؟ -بفرمایید؟ -نمیخواستم جلوی خانم ستاری چیزی بگم. وقتی من چیزیو تایید میکنم یعنی کار به نظر من که مدیر این بخشم اوکیه. درسته؟ -خب بله. –خب پس چرا فکر میکنی که باید دوباره ازم بپرسی؟ -آخه خانم شریف. –آخه نداره دیگه. واسه بار آخر خواهش میکنم انقدر هم به این دختره بدبخت گیر نده. بذار کارشو بکنه. –خانم به نظر من کارش مشکل داشت. مسئولیت کاری من اجازه نمیداد که به راحتی از کنارش بگذرم. یجور حق به جانب گفت مسئولیت کاری که انگار من درکی از این واژه ندارم. –مسئولیت پذیریت قابل تقدیره. منتها باید مسئولیت همه چیز رو قبول کنی. احتمالا آقای س به من زنگ میزنه و کلی عصبانی که چرا هنوز کاری برای این قضیه نکردیم. اون وقت هم مسئولیت اینو قبول میکنی؟ با خشم بیشتری گفت مگه الان دیر شده؟ بعدشم ما براساس چیزی که تعریف شده بود کار کردیم. –نخیر نکردیم. قرارنبود توی این مورد خاص براساس فرایند کار کنیم. از شانسش همون موقع س زنگ زد و از اونجا که توی جلسه ازم راجب این موضوع پرسیده بود درجا با لحن تند گفت خانم قراردادت کجا مونده پس؟ زدم روی اسپیکر و گفتم ببخشید آقای س همین الان ارسال شده برای اجرای پروژه. –شما که گفتی قبل ظهر فرستادم. خیلی جدی به بهادری نگاه کردم و گفتم یه مشکل درون واحدی بود. –بابا تو هم با این پرسنلت. فقط دوست دارم امروز به ثبت نرسه. –نگران نباشید آقای س. اوکیه. –پیگیرش باش. خدافظ. قطع کرد. خیلی جدی گفتم میبینی خانم بهادری. بخاطر شما من اینجوری حرف میخورم. –خانم شریف باید میگفتید اینجوری نمیتونستید تایید کنید. –خانم بهادری تورو خدا یه کم چند بعدی فکر کن. بخش ما قرار نیست همیشه توی ضوابط بروکراسی شرکتی باشه. دیگه هم نمیخواد به کارهای خانم ستاری کاری داشته باشی. اون اگر اشتباهم بکنه مسئولیت کارشو تا آخر به گردن میگیره. –بله دیدیم آبروی شرکت رو برد و هنوزم اینجا داره کار میکنه. چندتا نفس عمیق کشیدم و خودم رو کنترل کردم و گفتم لیاقتشو داشته که هنوز مونده. انقدر لیاقت داشت که براش از آبروی خودم مایه بذارم. –بله عزیز کردتون لایق همه چیزه. –به جای حسودی کردن بهش سعی کن تو هم لایق باشی. الانم پاشو برو به کارات برس. اومد بره بیرون که خیلی جدی گفتم انقدر ادعای مسئولیت پذیری داری بهتره مسئولیت همه چیزو گردن بگیری. الانم میری بخش اجرای پروژه و میشنی اونجا تا امروز حتما قرارداد رو ثبت کنند. –خانم شریف الان ساعت یه ربع پنجه. –اون دیگه مشکل خودته. امروز ثبت شد که هیچ. وگرنه خودت شخصا میری بالا جواب س رو میدی. با اعصبانیت از اتاقم رفت بیرون. دختره نکبت با من یکی به دو میکنه. هرچی سعی میکنم باهاش درست برخورد کنم هی پر رو تر میشه. بعضی وقت ها مجبور میکنند اونجور که نمیخوام باهاش رفتار کنم.
ساعت دیگه پنج شده بود و بچه ها اومدند برای خدافظی و دونه دونه اجازه گرفتند و خدافظی کردند. مریم آخرین نفر اومد توی اتاقم. –خانم شریف مشکلی پیش اومده بود؟ -نه. چیزی نبود که متوجه تو باشه. مثل همیشه میخواست زیرآبتو بزنه. –شما بهش چیزی گفتید؟ -چطور؟ -آخه خیلی عصبانی بود. –س زنگ زد و کلی دعوا که چرا هنوز چیزی نفرستادی. –پس براتون بد شده که. –نه بابا س اخلاقشه همیشه اینجوری غر بزنه. فردا یادش میره اصلا چی بوده. مشکلی نیست. اما منم حسابی حال بهادری رو گرفتم. واقعا مریم دلت به حالت میسوزه با همچین همکاری که داری. –میدونم. دفعه اولم نیست توی کار باهمچین آدمایی کار میکنم. –روزی نیست که نیاد زیرآبتو بزنه. حالا خوبه میفهمه من اهمیتی نمیدم. –یه وقت براتون بد نشه خانم شریف؟ -ول کن تورو خدا. همین مونده از این جغله بچه بترسم. –امری نیست با من؟ میخواستم بهش بگم امشب با پویانفر قرار شام دارم اما تردید اینکه واقعا درسته یا نه منو از گفتن این حرف باز نگهداشت. مطمئنا درست نبود. ولی خب فردا روز بفهمه خیلی بیشتر ناراحت میشه. بدیش هم اینه که نمیتونم توضیح بدم چرا این کارو کردم. فقط میتونم امیدوار باشم فعلا مریم چیزی نفهمه. اما از نگاهم میتونست بخونه که چیزی میخوام بگم. خدافظی کرد و رفت. منم داشتم جمع میردم که برم که بهادری با قدم های خیلی محکم اومد توی اتاقم. انقدر محکم قدم میزد که انگار میخواست زمین زیر پاش ترک بخوره. با لحن خیلی عصبانی و ناراحت گفت خانم شریف قرارداد ثبت شد. بدون توجه بهش گفتم اوکی. بدون اینکه چیزی بگه رفت وسائلش رو جمع کرد و همونطور با عصبانیت از واحد رفت بیرون. من کلا آدمی نیستم که با کسی مشکل پیدا کنم. اونم توی کار. حتی یسری از پرسنلم رو که واقعا بی انضباط و بد کار میکردند رو تحمل میکردم و اونقدر بهشون سخت نمیگرفتم که باهم به مشکل بخوریم. چون اعتقاد داشتم محیط کار نباید جوری باشه که افراد داخلش تحت فشار باشند. همین باعث شد که از نظر کسایی که باهام کار میکردند و میکنند بهترین مدیر باشم. اما با این یکی نمیدونم چکار کنم؟ هرچقدر سعی میکنم باهم دوستانه کار کنیم انگار نمیشه. بدتر از اون حس میکنم میخواد به من ثابت کنه در مورد مریم کاملا در اشتباهم و مریم اصلا اونجوری که من فکر میکنم کار بلد نیست. البته این کار فقط یه معنی میده. حذف تمام رقبا توی کار برای نزدیک بودن به مدیر.
ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم. هومن همون لحظه از در استخر اومد بیرون و تا منو دید اومد پیشم. –سلام کتایون خانم. –سلام چطوری؟ چه خبرا؟ -مرسی. کارا داره پیش میره. تا آخر هفته کار استخر تموم میشه. –قرار بود زودتر از اینا تمومش کنیم. چرا انقدر طول کشیده؟ سرشو انداخت پایین و گفت شرمنده. –بریم ببینیم چه کارا کردید. باهم اومدیم توی سالن استخر. سه تا کارگر داشتند جای فلاور باکس ها رو درست میکردند. سقف رو هم برای چراغ های ال ای دی آماده کرده بودند. –گفتی آخر هفته تمومه دیگه. –بله کتایون خانم. –بالاسرشون باش کارشون رو همون موقع تموم کنند. دیگه چه خبرا؟ مشتری برای دفتر دوستم پیدا کردی؟ -املاکیه میگه راحت تر میشه اجارش داد تا فروخت. کسی رو داره بخواد. –قبلا گفته بودم فقط فروش. –باشه پس بازم میگردم. –دیگه خبری نیست؟ -راستی امروز اون خانمه همسایتون با دوتا آقا اومده بودند پارکینگ و استخر رو ببینند. –توی استخر اومدند؟ -نه من اجازه ندادم. –آفرین کار خوبی کردی. –فکر کنم یارو مشتری خونه بود. چون اون خانمه بهشون میگفت میخوام سریعتر اینجا رو بفروشم. –شوهرش کجا بود؟ -ندیدمش. باهاشون نبود. –اوکی. راستی مامانت چطوره؟ -همونطوریه. –انگار با کارت اوکی شده. نه؟ -نه بابا هی گیر میده کجا میری از صبح تا شب. –در مورد کارت باهاش صحبت نکردی؟ -چرا. –چی گفتی؟ -گفتم توی کار بازسازی یه خونم. –نگفتی خونه مال کیه؟ بدون اینکه چیزی بگه بهم نگاه میکرد. –معلومه حرف های من اصلا روت اثری نداشته. –آخه چرا باید بدونه؟ -خب بدونه چه مشکلی برای تو داره؟ تو الان یه شغل خوب داری. هم درآمد داری و هم اینکه داری تجربه کسب میکنی. اونوقت میترسی به مامانت بگی داری کار میکنی؟ -آخه. –آخه چی؟ نکنه مامانت دوست نداره توی خونه من کار کنی. –نمیدونم. روم به دیوار اینو میگم. یکی دوبار راجب شما صحبت شده اصلا روی خوش نشون نداده. حتی دیگه دوست نداره اسمی از مهیار بشنوه. توی دلم گفتم ای مهیار دیوث. اینو کردی و ولش کردی از دستت شاکی شده. –بابات چی میگه؟ -اون که عین خیالشم نیست. –مگه میشه؟ پدر آدم انقدر بیخیال؟ -بابام اصلا با ما کاری نداره. وقتی خونست یا پای بساط منقل و وافوره یا اینکه میخوابه. حرفش با مامانم همش دعوا مرافعه است. –عه؟ بابات تریاکیه؟ با حالت تاسف گفت آره. –نگفته بودی. –آخه چیزی نیست که بشه راحت گفتش. –البته خیلی مهم هم نیست. من همیشه میگم مهم خود توئی. بیشتر به فکر خودت باش. –ممنون کتایون خانم. شما خیلی خوبید. بهم کار دادید و کمکم میکنید که پیشرفت کنم. –بله من کمکت میکنم و امیدوار بودم که نتیجه بده. با تعجب بهم نگاه کرد و در حالی که انگار بهش کلی برخورده باشه گفت نتیجه نداشته؟ -خب بخوام کلی بگم نه نداشته. البته توی انجام کاری که بهت میگم خوبی. پیگیری میکنی و کار رو به نحوه احسنت تموم میکنی. پیگیریت خوبه اما من بیشتر برام مهم بود شخصیت و فکرت هم پیشرفت کنه. –آخه کتایون خانم نمیشه که با مامانم سرشاخ بشم. –میگم هیچ فایده ای نداشته همینه دیگه. تا ابد باهمین ترس زندگی کن و مثل یه آدم اوسکل بمون. میخواستم برم بالا که چشمم به ماشین افتاد. خیلی وقته کارواش نرفته. هومن داشت برمیگشت به سمت استخر که صداش زدم. با بی میلی و گردن کج اومد سمتم و گفت بله. سوئیچ ماشین رو بهش دادم و گفتم اینو ببر کارواش. باکش رو هم پر کن. یسری خرید هم دارم که برات تلگرام میکنم. سوئیچ ماشین رو ازم گرفت و رفت. توی راه پله صدایی مثل تی زدن میومد. حتما موسی اومده و داره راه خونه رو نظافت میکنه. میخواستم در خونه رو باز کنم. هرچی میگشتم کلید رو توی کیفم پیدا نمیکردم. احتمالا باز افتاده ته کیف. نمیدونم چرا توی کیف من همیشه کلید و سوئیچ دوست دارند برن جایی که من دستم بهشون راحت نرسه. موسی به پاگرد بین طبقه سوم و چهارم رسیده بود. یه آن سرش رو آورد بالا و منو دید. بی اختیار مکث کرد و همینطور بهم زل زده بود. گفتم سلام. خسته نباشی. تازه یادش اومد سلام کنه. آروم گفت سلام و به ادامه کارش مشغول شد. احتمالا یاد اون روز که منو توی باشگاه دیده بود افتاده بود. بنده خدا معلوم نیست تا الان با نمای باسن من که روی دوچرخه ثابت داشتم پا میزدم چقدر جق زده. یه شلوار گشاد پارچه ای پاش بود. توی یه نما تونستم خیلی واضح کیرش رو ببینم که بین پاهاش مثل یه پاندول تکون میخورد و از داخل شلوار پارچه ای گشادش قابل دیدن بود. زیر چشمی حین کارش منو میپایید. بلاخره کلید رو پیدا کردم و رفتم داخل خونه. مهدیس روی تخت من خوابیده بود. اول رفتم سمتش و صورتشو بوسیدم. یه تکونی به خودش داد و با صدای خواب آلود گفت مامان اومدی؟ -آره عزیزم. سرشو اونور بالش گذاشت. –مهدیس پاشو چقدر میخوابی؟ شب باز بد خواب میشیا. باهمون صدای خواب آلوش گفت الان پامیشم. بذار یکم دیگه بخوابم. لباسام رو عوض کردم. یادم افتاد لیست خرید رو برای هومن بفرستم. یسری چیزا یادم بود و برای اطمینان رفتم توی آشپرخونه چک کردم چیا لازم داریم. همرو براش لیست کردم و فرستادم.
میخواستم بدونم صحبت های ملینا با اون دو نفر چی بوده و به کجا رسیده. به هرحال اگر توافق کنند یکی از اون آدما احتمالا همسایه جدیدم میشه. باید میدیدم کیا هستند؟ با لپ تاپم میخواستم فیلمای امروز دوربین های مدار بسته ساختمون رو چک کنم. مثل همیشه اول رفت روی دوربین های آنلاین و تصویر کل دوربین ها رو کنارهم نشون میداد. یه آن چشمم به یکی از تصاویر افتاد و منو جذب خودش کرد. زدم روش که بزرگ پخش بشه. دوربین مربوط به راه پله منتهی به در پشت بوم بود. موسی رو راه پله نشسته بود و کیرش رو درآورده بود میمالید. مرتیکه جقی. شیطونه میگه برم الان مچش رو بگیرم و کلی ضایش کنم و بندازمش بیرون. نه بابا چه کاریه. بنده خدا انقدر خوب کارشو اینجا انجام میده. حالا جق هم بزنه. دست خودش نیست حتما. منو میبینه اینجوری میشه. لابد چقدر هم توی کف منه. میتونم باهاش یه کاری کنم چهاردست و پا له له کنان به امید رسیدن به کس من از پارکینگ تا پشت بوم دنبالم بیاد. از تفکرات مسخره ای که توی ذهنم میومد خندم گرفته بود. نمیدونم چرا بی اختیار فکرم میره سمت همچین چیزای کسشعری. ولی جاکش عجب کیری داشت. شلوارشو تا زانو کشیده بود پایین و اون کیر گنده و سیاهش رو با تخم های سیاه تر از کیر و پراز پشمش که خیلی خوشگل آویزون شده بود رو میمالید و چشماش رو بسته بود. هم کاراش برام خنده دار بود و هم هیبت کیرش تحریک کننده. کاش میشد اون کیر کلفت و گنده رو توی کسم حس کنم. مشکل این بود که اون کیر خواستنی مال موسی بود و هیچ جوره نمیتونستم حتی باهاش تصور سکس داشته باشم. یه مرد زمخت و لاغر سبزه پوست با موهای جوگندمی و ته ریش بیشتر سفید و وضعیت ژولیده. اما شاید یه جایی بشه ازش استفاده کرد. کم کم داشت جرقه های یک فکر خبیث توی ذهنم میخورد که با صدای جیغ و داد خیلی بلند ملینا توی راه پله رشته افکارم پاره شد. جوری فحش میداد و جیغ و داد میکرد که موسی هم خایه فنگ شد و سریع دست پاچه خودشو جمع و جور کرد. سریع سوئیچ کردم روی دوربین جلوی واحدشون. فقط شروین بود که روی راه پله نشسته بود. از دوربین پارکینگ دیدم که ملینا با ماشینش رفت بیرون. میخواستم برم ببینم چی شده اما گفتم بذار خودش بیاد. بلاخره اگر کمک منو میخواد باید خودش پیش قدم بشه. دوباره رفتم توی اتاقم و مهدیس رو از خواب بیدار کردم. غر غر کنان رفت دستشویی تا صورتشو بشوره. کاش میشد یه فعالیت مشخصی برای خودش جور میکرد. قطعا کار که نمیکنه چون نه نیاز مالی داره و نه انگیزه ای. انقدر هم کون گشاده که مجبور هم بود کار نمیکرد باز. همین درسشو تموم کنه خیلی هنر کرده. اما خیلی خوب میشه حداقل توی یه زمینه ای کاری میکرد. بچه بود کلاسای مختلف می فرستادمش. از زبان و نقاشی و ورزش بگیر تا حتی دوره مجسمه سازی که با شلختگی هاش مجبورمون کرد بیخیال بشیم. یه مدت هم پیارسال گیر داده بود میخوام برم دوره عکاسی ببینم و برای تولدش یه دوربین حرفه ای خریدم که اونم بعد چند وقت بیخیال شد. البته عکس های حرفه ای زیادی میگیره و به جزئیات زیادی هم توی عکاسی توجه میکنه. همینه که اکثر عکسهایی که میگیره خیلی خوب در میاد. انقدر هم از لخت من این چند وقته عکس و فیلم گرفته که قشنگ میتونه یه کتگوری به اسم من توی سایت های پورن درست کنه. ولی کلا بعد از اون اتفاقات و مشکلات روحی که داشت به کل بیخیال همه چیز شده. رفتم توی آشپزخونه و چایی ساز رو روشن کردم که باهم یه عصرونه مختصر بخوریم. مهدیس از دستشویی اومد و نشست پشت میز آشپزخونه. چشماش انقدر از بس خوابیده بود پف کرده بود. –ساعت خواب. چقدر میخوابی آخه گشاد خانم؟ -اه حالا خوبه خیلی میذاری من بخوابم. –ولت میکردم که تا شب خواب بودی. –نمیدونم چرا همش خوابم میاد. کاری هم نمیکنما اما همش دوست دارم بخوابم. –دقیقا چون هیچ کاری نمیکنی اینجوری شدی. یه برنامه ای برای خودت بریز و همون رو پیگیر شو. –مثل چی؟ -چه میدونم. والا کلاسی نبود که نرفته باشی. هرکدوم رو هم یکی دو ماه رفتی ول کردی. اصلا چرا زبانت رو تقویت نمیکنی؟ مگه نمیخوای از ایران بریم؟ -تو که نمیای. همش الکی میگی. –الان میگم نه چون همه کارم اینجا گیره. یه چند وقت دیگه شاید رفتیم. –خب کجا؟ -هنوز نمیدونم. ولی به هر حال تو باید آماده باشی. در خونه رو زدند. مهدیس با تعجب گفت کیه؟ میتونستم حدس بزنم کی میتونه باشه. رفتم توی اتاق و پالتوم رو برداشتم و گذاشتم روی رخت آویز کنار در ورودی. از چشمی در نگاه کردم و حدسم کاملا به یقین تبدیل شد. شروین دم در با چهره خیلی بهم ریخته و چشمای قرمز شده از گریه وایساده بود. در رو باز کردم. خیلی بی تفاوت گفتم بله. –کتایون خانم باید باهم صحبت کنیم. –چیزی که بهت گفتم رو انجام دادی؟ -نه. –پس نمیتونم بهت کمکی بکنم. –کتایون خانم صبر کنید. خواهش میکنم. –چی شده؟ -من میخوام همه چیزو بگم بهتون. هرچی که میخواید بدونید. یکمی مکث کردم و بعد پالتوم رو برداشتم و پوشیدم. هوای راه پله سرد بود و منم چون زیر پالتوم فقط تاپ بندی خیلی باز و شلوارک کوتاه پوشیده بودم زیاد راحت نبودم همونجا وایسم برای صحبت. اگر مهدیس خونه نبود میگفتم بیاد تو. کلیدای باشگاه رو هم از روی جا کلیدی کنار رخت آویز کنار در برداشتم و گفتم دنبالم بیا. باهم سوار آسانسور شدیم و رفتیم طبقه اول توی باشگاه. نشستم روی صندلی کنار سالن و بهش گفتم بشین. یه تخت بدنسازی کنارش بود که نشست روش. –خب بگو ببینم چی شده؟ -ملینا امروز یکی رو آورده خونه رو دیده. –خب؟ -هیچی با یارو قرار محضر گذاشتند. –اینکه چیز غیر منتظره ای نبود. –کتایون خانم مگه یادتون نیست چی گفتم؟ -چرا خیلی خوب یادمه. تو گفتی بخاطر حماقتت بابای بیچارت کل خونه زندگیشو فروخته و برای تو اینجارو خریده و توی ابله هم زدی به نام زنت. این چیزیه که تو به من گفتی. با این شرایط به نظرت چه کاری از دست من بر میاد؟ تو درست حسابی جواب سوالای منو هنوز ندادی. –کدوم سوال؟ -چی باعث شده که زنت انقدر بترسه؟ سرشو انداخته بود پایین و به زمین نگاه میکرد. سکوتش یکمی طولانی شد. بلند شدم و خیلی جدی گفتم نه مثل اینکه انقدراهم مشکل خاصی نیست. ملینا هم خونه خودشه. به هرکی بخواد میفروشه. پولشم مال خودشه هرجور بخواد استفاده میکنه. دیگه به تو ربطی نداره. –اما اون پول منه. پول بابامه. –نه نیست. تو عرضه نداشتی حق خودت و بابات رو نگه داری. من واقعا هیچ کاری برات نمیتونم بکنم. میخواستم برم سمت در که گفت ملینا بدجوری گیر افتاده. ترسش بخاطر شما نیست. –پس چیه؟ -کتایون خانم شمارو به عزیزانتون قسم میدم به هیچ کسی نگید. این حرفها باید بین خودمون بمونه. –الان دیگه فرقی میکنه برات؟ -آخه منم پام گیره. –چرا؟ با تعلل زیاد و به سختی گفت روزای اول زندگیمون خرجمون رو از بابام میگرفتیم. اما ملینا با این پولا راضی نمیشد. انقدر هزینه ها و بریز بپاشش با دوستاش زیاد بود که به این راحتی خرجمون در نمیومد. منم کار درست حسابی نداشتم. واسه همین ملینا تصمیم گرفت یه کار دیگه کنه. –چی؟ -سرکیسه کردن بقیه. واسم بحث خیلی جالب شد. نشستم و با اشتیاق منتظر شنیدم ادامش شدم. –چطوری؟ -میگشت دنبال کیس هایی که مورد نظرش بودند. مردای متاهلی که بعد سکس با ملینا حاضر میشدند بهش حق السکوت بدن تا آبروشون رو نبره. تا اینکه سه ماه پیش با یکی این کارو کرد و بعد اون ریده شد توی همه برنامه هامون. –چرا؟ -طرف اول گفت من پول نمیدم و ملینا هم لج کرد که بدبختت میکنم. اما یارو اصلا براش اهمیتی نداشت. ملینا یه کاری کرد که حالا یارو دنبالمونه. –تو چرا هی میگی ما گیر اتفادیم. تو که کاری نکردی. کردی؟ مکث زیادی کرد و به آرومی گفت ملینا مجبورم کرده بود. –به چی؟ -به اینکه توی سکسشون باشم. –یعنی چی باشی؟ کامل بگو. –کتایون خانم واقعا برام سخته. –ببین من تا همه چیزو ندونم نمیتونم بهت کمکی بکنم. قبلا هم گفتم. الان پیش من نگی یا فردا روز که زنت گیر افتاد باید توی بازجویی به بازپرس زیر مشت لگد بگی یا اینکه تا آخر عمرت در حالی که شاهد بدبختی خودتو بابا مامانتی باید مثل یه راز پیش خودت نگهش داری. حالا انتخاب با خودته. با خجالت گفت شما میدونید کاکولد یعنی چی؟ با توضیحاتی شروین در مورد جنده بازی زنش گفته بود و پیش زمینه فکری که از قضایای دوست مهیار داشتم دقیق فهمیدم چی میگه. –خب طرف جلوت زنتو کرده و تو هم شاهدش بودی. میتونی خیلی راحت بگی من مجبور بودم که واقعا هم بودی. درسته؟ -نه خانم فقط شاهد نبودم. –یعنی تو هم کاری میکردی؟ با نارحتی سر تکون داد. –چکار میکردی؟ -نمیتونم بگم. –از چی خجالت میکشی؟ دیگه بالاتر از سیاهی مگه رنگی هست؟ آبروت مهمتره یا حل این مشکل؟ -طرف جلوی ملینا منو میکرد و ملینا هم تا میتونست منو جلوش تحقیر میکرد. همینو میخواستید بدونید؟ -خب اینم میتونی بگی مجبور بودم. –فرقی به حال من نمیکنه. بگم یا نگم بازم فکر میکنند با ملینا شریک جرم بودم. –خب الان مشکلتون چیه؟ -ملینا خیلی میترسه که طرف پیدامون کنه. اون روز که گفتی زنگ میزنم پلیس فتا از استرس شب نمیتونست بخوابه. تا دو روز توی خونه مونده بود. –وا؟ با یه تهدید ساده؟ -خانم طرف تهدید نکرد. واقعا دنبالمونه. ما شانس آوردیم باهاش توی خونه خودمون کاری نکردیم و ملینا هم با سیم کارت یکی دیگه باهاش در ارتباط بود. –خب از کجا میدونی که دنبالتونه؟ -واسه اینکه اون سیم کارت به نام دختر خاله ملینا بود و پیداش کردند و برده بودنش آگاهی. فقط تونسته بگه خطم دزدیده شده اما بهمون گفت یارو بد دنبال ماست. اینجوری اگر بگیرنمون منم میشم شریک جرمش. از استرس میلرزید. رفتم سمت آب سرد کن و یه لیوان آب براش ریختم و دادم دستش. روی همون نیمکتی که نشسته بود کنارش نشستم و دستم رو گذاشتم روی شونش. –ببین قضیه انقدر که فکر میکنی سخت نیست. توی این داستان بیشتر همه چیز به نفع توئه تا ملینا. من هنوزم نمیفهمم تو چرا نگرانی. –آخه. سریع حرفشو خورد. –همه چیز رو قرار شد بگی. –آخرین صحبت ملینا با اون یارو جوری بود که طرف گفت تخمم رو هم نمیتونید بخورید. ملینا خیلی عصبانی شد و میخواست هرجوری شده زهرش رو بریزه بهش. واسه همین باهم رفتیم دم خونه طرف. یارو میخواست ماشینش رو ببره توی پارکینگ واسه همین در ماشین رو باز گذاشت. ملینا منو مجبور کرد برم از توی ماشینش کیفشو بدزدم. منم احمقم اینکار رو کردم. حالا مشکل اینجاست که اون کیف برای اون بابا خیلی مهمه. –وای خدای من. چجوری تن به همچین کاری دادی؟ -خانم بخدا خریت کردم. عین سگ پشیمونم. –بایدم باشی. رفتید دم خونه یارو دزدی؟ حالا توی اون کیف چیا بود؟ -یه مشت کاغذ. –هنوزم هست؟ -آره. –برو برام بیارش. –الان؟ -آره همین حالا. سریع رفت بالا و برگشت پایین. در کیف رو باز کردم. یسری اسناد بانکی بود که بیشترش مهر محرمانه خورده بود. مشخص بود که این اسناد اجازه خروج نداشته. –به نظرتون چکار کنم؟ به فکرم افتاده زنگ بزنم به یارو کیفش رو پس بدم بلکه بیخیال من بشه. –باید همین کارو میکردی اما فکر کنم یه راه بهتر هست. –چی؟ -اینا سندای بانکیه. احتمالش زیاده که طرف یه کار غیر قانونی داشته میکرده. باید بری ته و توش رو در بیاری. –آخه واسه چی؟ -چون شیشه عمر دیو دست توئه. میتونی با این تهدیدش کنی. –چطوری؟ اون دنبالمونه. –همین دیگه. شما اصلا محتویات کیف رو ندیدید؟ -چرا اما فکر نمیکردیم چیز بدرد بخوری باشه. –تو بهش میگی من کیفو بهت برمیگردونم اما یه کپی از همه مدارک توی یه جای مطمئن دارم. اگر بخوای برام مشکل درست کنی برات دردسر میشم. –یعنی جواب میده. –بستگی داره چطور از پسش بر بیای. در این مورد یه کلمه هم به زنت نمیگی. –چرا؟ -مشکل رو اون درست کرده. باید تاوان کارشو پس بده. الانم میری خیلی جدی اومد بدون اینکه از چیزی بترسی بهش میگی خونم رو باید پس بدی وگرنه به یارو زنگ میزنم و لوت میدم. –کتایون خانم منو میکشه. –مرگ یه بار شیونم یه بار. من دارم راه رو بهت نشون میدم. عرضشو داری مشکلت رو حل کن و خونت رو پس بگیر. اگر نه که بیخیال همه چیز شو. باهمه ناراحتی که داشت انگار سبک شده بود. بلاخره تونسته بود یکی رو پیدا کنه که رازهایی که شکنجش میکردند رو بهش بگه و خودشو خالی کنه. گفتم بر فرض این قضایا درست شد. بعدش با ملینا میخوای چکار کنی؟ -دیگه نمیخوام حتی یه لحظه تحملش کنم. –بلاخره زن و شوهرید. –هه. زن و شوهر. بگو سگ و صاحبش بیشتر بهمون میخوره. والا اون سگ کثیفش بیشتر از من براش اهمیت داره. حداقل یه تیکه غذا جلوی اون میندازه. من چی؟ فقط اسباب سرگرمیش بودم. –چجور سرگرمی؟ مکث کرد. دیگه نمیخواستم بیشتر از این اذیتش کنم. میخواستم بحث رو عوض کنم که گفت دوست داشت با تحقیر کردن و بی غیرت نشون دادنم لذت ببره. همیشه بخاطر گی بودنم تحقیرم میکنه و جلوی همه بهم میگه کونی. اوبنه ای. کارهایی باهام میکرد که از مرد بودنم خجالت میکشیدم. به آرومی سرشو نوازش کردم و گفتم اگر سختته نمیخواد راجبش صحبت کنیم. –شما گفتی همه چیزو بهت بگم. منم میگم. –دقیقا چکار میکردید که با حضور تو بیشتر حال میکرد؟ آخه سکس معمولا جلوی یکی دیگه راحت نیست. –سکس عادی نبود. فقط به قصد این بود که اون بدبختی که طعمه اش میشد کلی حال کنه و لذت ببره تا بتونه اونجور که میخواد بعد سرکیسش کنه. –چجوری این کار رو میکرد؟ در حالی که صداش از ناراحتی میلرزید گفت مجبور بودم کیر یارو برای کردن زنم آماده کنم و بذارمش توی کس ملینا و بشینم بین پاهاشون و تماشا کنم. اون وسط کلی فحش و تف و کتک نسیبم میشد. آخرشم ته مونده کثافت کاری اون طرف رو از روی بدن ملینا با زبونم تمیز کنم. یه بار انقدر اذیتم کردند که یه شب تا صبح توی حموم خونه گریه میکردم. خودم رو متاثر نشون دادم و با حالت ناراحتی گفتم چطوری؟ -طرف خیلی هیکلی و بد دهن بود و بیشتر از اینکه با ملینا حال کنه با اذیت کردن من حال میکرد. جوری بهم تجاوز کرد که کونم خونی شده بود. بعدشم موقع ساک زدن توی دهنم شاشید و با یه لگد محکم توی تخمام ولم کرد و رفت. –ملینا چیکار میکرد؟ -بلند بلند میخندید. خنده هاش بدترین قسمتش بود. اینکه ببینی شریک زندگیش اینجوری شکنجه بشه و ازش لذت ببره واقعا برام ناراحت کننده بود. بهم بارها ثابت کرده هیچ ارزشی براش ندارم. هیچی. اینو که گفت اشکاش راه افتاد و شروع کرد به گریه. چند لحظه گذاشتم گریه کنه و خودشو خالی کنه. به آرومی گردنشو نوازش کردم و گفتم هرچی بوده دیگه گذشته. الان دیگه باید قوی باشی. هر جا کمکی نیاز داشتی بهم بگو سعی میکنم با همفکری باهام درستش کنیم. اما باید خودت بخوای. –کتایون خانم من میخوام. میخوام این زندگی نکبتی تموم بشه. اما نمیخوام ملینا با دار و ندارم در بره. –پس باید با قدرت کامل جلوش وایسی. –چکار کنم؟ -با نقاط ضعفت روبرو شو. با ترس هات. –چجوری؟ -بهت گفتم با خانوادت صحبت کن و همه چیزو بهشون بگو. نذار ملینا احساس کنه که میترسی از این بابت. –آخه واقعا سخته. –قطعا سخته. اما باید از پسش بر بیای. گام دومت هم اینه که پیگیر این یارو بشی ببینی دقیقا چکارست و چرا این اسناد دستش بوده. –شما مطمئنی جواب میده؟ -نمیدونم. ممکنه اونجوری که فکر میکنم هم نباشه. اما حداقل برای نجاتت یه قدم برداشتی. –ممنون کتایون خانم. خیلی بهم لطف کردید. –گفتم حاضرت کمکت کنم و میکنم. اما همه چیزو باید خودت انجام بدی. باید بخوای شروین که شرایط رو عوض کنی.
     
  ویرایش شده توسط: hashar   
صفحه  صفحه 17 از 22:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  22  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

زندگی کتایون


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA