|
ادامه از طاهره.......بهرام از ابتدای اومدنم تو بغلم و در مغازه فرهاد در خواب خوشی فرو رفته بود و یه لحظه حتی بیدار نشده بود...در استانه در خونه پدرم گریه اش شروع شده بود و انگار باید بهش میرسیدم.....عزیز دل مامانش.....در نیمه باز خونه پدر و سرو صدای زیاد نشون از خبرایی تازه و مهمونی می داد ......اه چه خبر ی باید باشه .....هر چی هست فقط امیدوارم خوب و پیام اور شادی باشه .......فاطمه خواهر بزرگم و زن های یوسف و محمود برادرای ناتنیم به استقبالمون اومدند.....و بعدش سرو کله نامادریم اختر و با پدرم پیدا شد ...طبق معمول همیشگی پدرم باهام گرم نبود ولی با فرانک بهتر برخورد کرد ......به این نحوه رفتار و برخوردش عادت کرده بودم ....یه دست الکی و سرسری به موهای بهرام کشید مارو این مدلی تحویل گرفت ......اه اه دریغ از یه ذره محبت و مهر پدری ....این واقعا برام یه عقده شده بود ....اخه پدر مگه من به تو چه بدی کردم ....گناهم چیه ...که باید اینطوری باهام رفتار کنی ....شاید گناهم اون باشه که مادر ندارم ......اه بیچاره راحله خواهر کوچیک ترم که چه زجری تو این خونه باید بکشه ....اون به محض دیدنم خودشو تو بغلم پرت کرد و تا لحظاتی چند در اغوشم قرار گرفت........راحله ...خواهر عزیز و نازم .....خوبی ....چرا نمیای خونه مون....دلم واست یه ذره شده .......قربونت برم .....اوه طاهره .....اگه تو رو نداشتم بخدا دق می کردم ...تورو می بینم ..روحیه می گیرم . دلم قوت و نیرو می گیره ......خواهرعزیزم ...خیلی دوست دارم ...منم دوست دارم .....تو اغوشم استخون های اندامشو بخوبی حس می کردم ...از بس لاغر ووزنش زیر نرمال نشون می داد......تو این دنیا اگه بهم می گفتن یه ارزو بکن و چیزی بخواه تا اونو براورده کنیم.....بخدا قسم ..می گفتم یه شوهر خوب و مناسب برای راحله میسر بشه .....این همه سرو صدا نشون از ازدواج احمد سومین برادر ناتنیم بود که در تدارک خواستگاری اون بودند ..وقرار بود اون شب به خواستگاری خونه پدر عروس برن ......احمد رو دیدم و رفتم گونه هاشو ماچ کردم و پیشاپیش بهش تبریک گفتم ...خدا کنه زن احمد خوشکل و زیبا و نجیب باشه ....نه مثل زن های یوسف و محمود که سهمی از زیبایی و خوشکلی نبرده بودند اینا همش محصول تصمیمات خشک و رفتار پدر سالاری پدرم بود که خودش انتخاب می کرد و به پسراش تحمیل می کرد ......فرانک ومخصوصا خودموکه با زنای یوسف و محمود مقایسه می کردم ....سرم واقعا سوت می کشید .....زیبایی و قشنگی من و فرانک کجا و بد ترکیبی و زشتی اونا کجا ....اوه اوه بنازم به این همه استعداد و انتخاب و سلیقه پدرم ........واقعا سلیقه و انتخاب افتضاحی داشت .......نمونه اش همین شوهر من که این همه در اوایل ازدواجم ازش تعریف و تمجید می کرد ......و این مدلی از اب درومد......با ازدواج احمد ..دیگه فقط فرشید و راحله مجرد میمودند.....فرشید که سربازبود و راحله تو خونه تنها تر و بی کس تر میموند .....باز هم یاد اون سیروس بی شرف و فلان فلان شده افتادم ....اون کثافت خیلی راحت منو گول زد و کلاه گشادی سرم گذاشت و هم منو گایید و هم غرورمو پایمال کرد ...اگه دستم بهش برسه ....می دونم باهاش چیکار کنم بهرام تو اون همه سرو صدا و شلوقی کیف می کرد و مرتبا می خندید .....از هدفی که داشتم دور شده بودم ...اصلا من واسه چی به خونه پدرم اومدم ...من اومده بودم کس فرانک جونو بخورم وبا فرانک شرط بسته بودم که حتی در صورت بودن پدرم هم این کارو انجام بدم ....فرانک بهم می گفت امکان نداره تو بتونی کوسمو تو اون همه شلوقی و با بودن برادرات و خواهرات و پدرت وزنش لیس بزنی .....از لج فرانک و اخلاق تند و خشک پدرم تصمیم گرفته بودم این کارو انجام بدم..شرطمون سر دوتا ست شورت و سوتین ویه ماه خرج کافه و خورد و خوراک خیابون بودش .......همه مثل گل و پروانه دور و بر فرانک و خصوصا من میومدند........خوب شد فرشید تو خونه نبود و گرنه اون ول کنم نمیشد وچه بسا یه کارای بد و شیطونک بازی روم انجام می داد...خواهرم فاطمه و راحله و برادرام و زناشون برام سخنرانی می کردند و هر کدومشون یه مطلبی می گفتند و من فقط ظاهرا گوش میدادم ....کل حواسم معطوف به کوس خوری فرانک و مکا ن انجام دادنش شده بود......دست راحله رو گرفتم و به بهونه دلتنگی ودیدن اتاق های خونه پدرم ...در صدد پیدا کردن مکان مناسب شدم .......از شانس بدم همه اتاقها مناسب و خلوت نبودند ...و مونده بود فقط اتاق اختصاصی پدرم و انباری و دستشویی ......انباری که جا حتی برای وایسادن هم نداشت چه برسه به اون کار......دستشویی که اصلا نمیشد چون دونفری میرقتیم تابلو میشد و همیشه هم شلوغ و به صف براش وایساده بودند.....حالا فقط میمونه اتاق پدرم .....که با راحله وارد ش شدیم .....پدرم داشت قران می خوند ..با دیدن ما کارشو سریعا خاتمه داد و قران رو در طاقچه گذاشت و از راحله خواست که یه بالش و پتو براش فراهم کنه تا چرتی بزنه ......اوه اوه کاش به جای چرت زدن میرفت بیرون و یه هوایی میخورد تا منم کارمو تو همین اتاق انجام می دادم ...این اتاق خیلی مناسب بود و معمولا غیر از پدرم کسی داخلش نمیشد و حتی زنشم هم در طول روز زیاد توش ترددنمی کرد.......پدرم باز بهم محل نزاشت ...و با دیدن من خودشو انگاری به خواب زد .......تصمیممو گرفته بودم .....تو همین اتاق پدرم و در حضورش کوس فرانک رو حتما می خورم ......هیجان و ترس این کار .....شروع نشده منو گرفته بود ..از پدرم خیلی رو دروایسی داشتم و در طول زندگیم حتی یه بار باهاش راحت و خودمونی نبودم و یعنی نمی تونستم و بهم اجازه این کارو نمی داد ...وحالا من می خواستم تو اتاقش و با حضور فیزیکیش این کارو بکنم ..اگه واقعا در حین کارم بیدار میشد و مارو می دید ...اونوقت چی میشد ......وای وای .....براستی قیامت میشد ...نه نه نباید جنبه منفیشو در نظر بگیرم .......من این کارو می کنم و انجامش میدم ......پدر ....من در فاصله دو متریت با اجازت کوس ذوستمو می خورم و ابشو میارم ......حالیته پدر جون........اینارو تو دلم واسه خودم می گفتم که به خودم کمی روحیه بدم .......خواننده محترم باور کنید انجام این کار خیلی سخته و در عمل شاید غیر ممکن باشه ....ولی اینو بدونید که من خیلی عقده و حقارت از پدرم داشتم ...نه اینکه ازش متنفر باشم ...نه ....ته قلبم اونو دوس داشتم ولی این همه بی لطفی و بی تفاوتی و بی مهری و تبعیضش منو شاید وادار به این کار بد کرده بود ....با راحله پیش فرانک و بقیه حضار برگشتم ......باید کمی صبر می کردم که خواب پدرم سنگین بشه ....خوشبختانه همه حواسشون به خواستگاری و مهمونی رفتنشون بود و من در یه فرصت عال...دست فرانکو گرفتم و و اونو به طرف اتاق پدرم کشوندم ....فرانک با دیدن پدرم که خوابیده بود شوکه شده بود و خواست از دستم فرار کنه ......کمرشو گرفتم و به خودم چسپوندم...در اون لحظه حس می کردم زور رستم در وجودمه و با اینکه وزن فرانک از من کمی بیشتر بود ..ولی اونو بخوبی تحت کنترل خودم دراوردم و بلافاصله زورکی لبمو رو لبش گرفتم ......فرانک خیلی خیلی ترسیده بود و در اغوشم مثل بید می لرزید ...واقعا حق داشت بترسه ...منم جای اون بودم بجای لرزیدن سکته رو میزدم ...اخه من بالای سر پدرم داشتم باهاش استارت یه لز رو می زدم......فرانک خیلی تلاش می کرد ازدستم فرار کنه و من نمی زاشتم ....هیجان منحصر بفرد و خاصی تموم وجودمو گرفته بود ......باید این کارو انجام می دادم .....راستش می خام اعتراف کنم ..خودمم کمی می لرزیدم .....ولی دیوو هیولای شهوت جنسی لحظه به لحظه منو مست می کرد و الان دیگه داشتم با یه دستم به شدت و سرعت کوس و چاک کون فرانک رو می مالوندم ...فرانک دو پاشو بهم جفت کرده بود و مانع این کارم میشد و این باعث شد که یه دستم تو گودی کونش قفل بشه و در واقع دستم در اونجاهاش متوقف بشه .....با لبام و دهنم همه جای صورتشو از زبر گردن بگیر و تا چشاش می لیسیدم .....فرانک در گوشی ازم خواهش و التماس می کرد که ولش کنم ........طاهره ...تو رو خدا ...خواهش می کنم ....اینجا نه .....نکن .....بیچاره میشیم ...پدرت خوابیده ..اگه بیداربشه .....من سکته می کنم ......ابرومون در خطره ...نه نه ........فرانک جون ....نترس بیدار نمیشه .......اگه شد ..اونش با من .......دست دیگمو از زیر بلوزش به پستوناش بردم و و با شدت عمل خاصی سوتینشو به طرفزیر گردنش بالابردم و پستو ناشو ازاد کردم واونارو تو دستم گرفتم و باهاش بازی عشق و هوس می کردم ...نوکاشو نیشگون میزدم و کاری کردم که فرانک دو دستشو رو دهنش گرفته بود که یهو فریاد بیرون نده ......اوف اوف چه لحظات پر هیجان و نابی درست کرده بودم ...بنازم به این همه استعداد ........اوخ جون دست قفل شده ام رو کوس و کونش کمی خیس شده بود و این نشون از شهوت فرانک جون می داد ......فرانک ایستاده دیگه نمی تونست خودشو نگه داره و ارووم ارووم خودشو رو کف اتاق ولو کرد و منم با خودش رو کف کشوند ....فاصله مون تا پدرم شاید دو متری و نیمی میشد .....بلافاصله زیپ شلوار تنگشو پایین کشیدم و خواستم دگمه شلوارشو باز کنم و اونو تا زانواش پایین بکشم ....فرانک با دستاش مانعم شد .......و در گوشی گفت .....تورو خدا و جون هی کی دوسشداری ...شلوارمو پایین نکش ...رو شلوارم و لابلای زیپ شلوارم کوسمو بخور ......نه نه نمیشه ..باید لختت کنم ......نه نه خواهش می کنم .......وای وای پدرت ......اونجاس ...اگه بیدار بشه ... ومنو لخت ببینه ...من چی بهش بگم ...خب ببینه ....فوقش عاشقت میشه و تو زن پدرم میشی و اونوقت جای مادرمو می گیری ...کی از تو بهتر .....اونوقت بجای گفتن فرانک جون بهت میگم مادر جون ...اصلا بهتره بگم مامی جون .....هوسم داشت به نهایتش می رسید و کوسم مثل تنور نونوایی داغ شده بود و حسابی ازش اب میومد ...طاهره اخرش تو منو سکته میدی ......اوی اوی خدا نکنه ...مامی جونم ......با گفتن این جمله شهوتم بیشتر شعله گرفت.....هیجان این لز ناب و قشنگ ولی در محیط ترسناک منو غرق کرده بود ..با زور و فشار و به حالت تجاوز شلوارشو تا زانواش پایین کشیدم و لای شورتشو به یه طرف جمع کردم و با شدت عمل و اشتهای زیادی کوسشولیس میزدم ...باور کنید کوسش مثل تلمبه قلبش نفس بیرون میزد و انگار داشت نفس می کشید به گمونم از شدت اضطراب و ترس زیادش کوسش مثل قلبش میزد ...خیلی دیدنی و جالب شده بود کوسی که فرانک به خاطر اومدن شوهرش تمیز و بدونه موش کرده بود و برای لیسیدن و خوردن جون می داد...فرانک دو دستشو رو دهنش گرفته بود و زود زود نگاه پدرم می کرد .و واقعا در نهایت هیجان و تزس توام با شهوت ش قرار گرفته بود .......پدرم خوشبختانه تا پیشونیش زیر پتو رفته بود و تکون به خودش نمی زد ......ولی انگار بهش چشم زده بودم چون تکونایی به خودش داد و خودشو در حالت خوابیده این ور و اونور کردو حتی لحظاتی هم خیال کردم که بیدار شده و داره بلند میشه ...در اون لحظه ..داشتم مثل بید می لرزیدم و رو کوس فرانک قفل شده بودم .....خدا خدا می کردم خوابشو ادامه بده تا این لذت ناب و خوشی منحصر به فردمون خراب نشه ......فرانک رنگ صورتش قرمز شده بود و پاهاش زیرم می لرزید هردومون ترسیده بودیم .....کوسشو ول کردم و روش ولو شدم و لبامو رو لبش مستقر کردم ....می خواستم ترس و لرزمونو با این کارم تبدیل به ارامش کنم ......پدرم باز به خوابش ادامه داد ..من با بوسیدن لباش ارووم گرفتم و فرانک رو هم ریلکسش کردم ......نا خواسته رو همدیگه غلت خوردیم و به فاصله نیم متری پدرم رسیدیم .....در جامون ساکت موندیم ...وای وای باور کنید اگه پدرم از زبر پتو دستشو دراز می کرد بهمون می خورد .....قشنگ کنار پدرم افتاده بودیم ...فرانک خواست در گوشی چیزی بگه....بهش اشاره کردم ...هیس...هیس ..ساکت ...در همون جا باز سراغ کوسش رفتم و کارمو روش ادامه دادم ...بیچاره فرانک فقط به خودش پیچ میزد و دو پاهاشو از پایین بهم گره زده بود و دو دستشو رو صورت و دهنش گرفته بود و منتظر بود من کارمو تموم کنم ......دو دستمو رو سینه هاش گرفته بودم و با زبونم کوسشو لیس میزدم ....فرانک داشت باشدت زیادی می لرزید و قوس به کمرش می داد و انگشتای دستشو گاز می گرفت ...انگار داشت ارضا میشد ....حتی لحظاتی هم پاهاشو به کف اتاق کوبوند و منو نگران کرد . مجبور شدم به خاطر اینکه کار زودتر تموم بشه دستمو هم به کوسش بردم و با کمک دهنم اونو بیشتر تحریک کردم ......مایع غلیظ و مات مانندی از کوسش بیرون زد و دهن و دستمو خیسوند ..طعم خاصی نداشت و بی بو و حالت ملسی داشت ...اونو با اب دهنم خوردم و قورتش دادم ...فرانک ارووم و بی حرکت شده بود و کاملا به ارگاسم رسیده بود .....کارمو بخوبی تا این لحظه انجام داده بودم ......فرانک تند تند نفس میزد . هیجان این لز هنوز اونو ول نکرده بود .....شورتم برای بار دوم در این روز خیس اب کوسم شده بود و اگه اونو میچلوندم ..شاید ازش اب هم می گرفتم ...درنگ دیگه جایز نبود و غیبتمون تابلو میشد ..فرانک هنوز رو کف اتاق ولو افتاده بود ...وهنوز باور نمی کرد که درست کنار پدرم اب کوسشو گرفته بودم .....با لبخندم و اشاره ام بهش فهموندم خودشو مرتب کنه .....درست در اواخر خاتمه کار فرانک بودیم که پدرم داشت بیدار میشد ..چون سرو صدای بیرون اتاق خیلی زیاد شده بود و اونو از خواب پرونده بود ...البته اینو باید بگم چه بسا اصلانخوابیده بود و زیر پتو حس این لزو می فهمید ...من که نمی دونستم و اصلا هم اون روز واقعا نفهمیدم پدرم زیر پتو بیداربود و یاخواب............پدرم پتو رو کنار زده بود و با تعجب و نگاه مختص به خودش به من و خصوصا فرانک نگاه می کرد.....طاهره اینجا تو اتاقم چیکار می کنی .....مهمونتو چرا با خودت اوردی ...مگه اتاق قحطه که اونو درست بالا سرم اوردی .......اوه بابا .....ببخش .....فرانک دوستم خیلی مایل بود خونه رو ببینه و یهو اومدیم تو اتاق و نمی دونستم شما خوابید.....ببخش .......درسته اغا ..من اصرار کردم .....ازتون عذر میخوام ......نه نه نمیخاد عذر خواهی کنید ..شما مهمون خونه من هستین و دوست دخترم .....خونه خودتونه .....طاهره ..دوستت اسمش چیه .......بابا اسمش فرانکه ......به به چه اسم خوبی .....شوهر کردین ؟......بله اغا ازدواج کردم و بچه دارم .......خیلی خوبه ....بهت نمیاد ...ماشاالله خیلی جوونی ومثل طاهره زیبا و قشنگ ......راستی طاهره این همه سرو صدا و همهمه و چیزاو صدا های عجیب و غریب مال چیه ....بابا بچه هاو خونواده تون یکی و دوتا که نیستن و ماشالله مثل مراسم عروسی خونه تون شلوق شده ......اخه طاهره تو خواب و بیداری انگار یه چیزای........ولش کن .....شاید سرم سنگین بوده و خیالاتم بد بوده ...استغفرالله ......خب بابا با اجازت دیگه ما مرخص میشیم .....هوا یه کم تاریک شده باید به خونه هامون بر گردیم ......نه نه طاهره نمی خاد برید...هوا تاریکه و غروب شده و درس نیس دو تا زن جوون و با بچه ات بیرون باشن ......شیطون که نمرده ...بمونید شامو که با هم خوردیم خودمون هردو تونو به خونه هاتون میرسونیم ...ما که شب خواستگاری میریم .....پس برید شامو تدارک ببینید ....حرف پدرم یکی بود و وقتی چیزی می گفت دیگه کلمه نه براش معنی نداشت و من و فرانک اون شبو شام خونه پدرم موندیم ..سر سفره بزرگ شام ....زیر چشمی نگاه پدرم می کردم ...پدرم که اصلا نگاه به نامحرم و حتی به دخترا و عروساش نمی کرد ...چندین بار به فرانک نگاه مخصوص خودشو زد ...اوه اوه ...واقعا پدرم راست می گفت شیطون نمرده و داره وظیقه خودشو که فریب انساتها باشه رو داره بخوبی انجام میده و الان هم داره پدرمو کمی از راه بدر کرده .....برام خیلی جالب و هیجان انگیز شده بود....تو اون همه جمعیت خونه پدرم من و فرانک مثل ماه بودیم و نمیشد از نگاه به همون کسی شونه خالی می کرد .....فرانک شلوار چسپون و تنگشو داشت بخوبی نمایش می داد و حتی برجستگی چوچوله کوسشو خوب من می دیدم .....اوف اوف ..لابد پدرم حتما اونا رو دیده ...و خب دیگه امشب باید اختر نامادریم جور یه سکس توپ و مشتیو بکشه و به پدرم یه کوس خوب بده ...و لابد پدرم هم به عشق فرانک روز گار زنشو امشب سیاه می کنه و تا خوب جرش نده ....ول کن اختر نمیشه ...تو دلم داشتم به این چیزا فکر می کردم و با خودم حال می کردم........اون شب به من و فرانک خیلی خوش گذشت ......اون شب.پدرم یه کمی باهام خوب شده بود و کمی باهام هم صحبت شد......یهو تصمیم گرفتم که ازش اجازه راحله رو برای بردن به عروسی اکرم بگیرم .....خوب میشد که اونم با خودم می بردم ..هم روحیه می گرفت و هم هوایی تازه می کرد و چه بسا خواستگاری هم براش پیدا میشد .....ولی پدرم به شدت مخالفت کرد و نوک دماغمو سوزوند ..خیال می کردم وقتی یه کمی باهام مهربون شده می تونم مجوز اومدن خواهرمو ازش بگیرم ...ولی زهی خیال باطل .....بیچاره راحله ..بیشتر ناراحت و حالش بد جوری گرفته شده بود ...موقع اومدنمون ..اونوباز تو بغلم گرفتم ...وبهش دلداری دادم ......من و فرانک به خونه هامون بر گشتیم و اون روز بخصوص و باحال ولی همراه با دلتنگی برای راحله برام یه خاطره خاص شده بود ......حال گیری و کوس مالیم با اون کیفیت و شرایط بوسیله فرهاد . نمایش و دیدن صحنه خیانت زن فرهاد .اوج سقوط اخلاقی و شخصیتی خیاط هوس باز....و از همه باحال تر لزم با فرا نک اونم در کنار پدرم و نگاه هوس ناک پدرم به فرانک برام خیلی خاطره انگیز شده بود و تو ذهنم لونه کرده بود...........اون شب قبل از خواب سحر ازم گله داشت ......دخترم ...عزیزم چیه ...چرا اخمو شدی ......مامان تو قول داده بودی بیای مدرسه.......وای وای سحر جونم ....یادم رفته بود ......اصلا تو فکرش نبودم .....عزیزم چشم فردا خودم میام .....خیالت راحت باشه ....مامان مدیر و معلممون هی میگن مامانت چرا نمیاد .....ازبس گفتم فردا میاد و پس فردا میاد ...دیگه ابروم رفته .....باشه دختر خوشکلم این که دیگه اخم و طخم نمی خاد.....بیا یه بوس ابدار به مامانت بده تا خوابم خوشتر بشه .....اوف اوف ....دو ماچ ابدار ومایه داراز گونه هاش گرفتم و کنار خودم و در بغلم خوابوندمش......صبح زود باز از صالح خواستم که به مدرسه سحر بره ...ولی اون باز هم طفره رفت و من مجبور شدم که خودم به مدرسه برم .......اگه واقعا غیرت و تعصب در وجودش میبود باید اینکارو خودش عهده دار میشد .....مدارس دخترانه اون دوران مدیرو معلماش بیشتر مرد بودند و زنا هنوز مشارکت فعالی در بازار کار مثل امروز نداشتند.. مدرسه سحر در مجموع 15 نفر معلم و ناظم و مدیر و معاونش فقط یه خانم وجود داشت و اونم وقتی قیافشو دیدم ...خیال کردم یه پیر مرد 50سالس...از بس زشت و بد ترکیب بود ولی معلمای دیگه همه مرد بودند و از همه بدترش معلم علوم و ریاضی سحر بود که بدجوری تو دفتر مدرسه بهم ذل زده بود ....در واقع نگاه همشون به من بود و از چشاشون هوس میبارید .....معلم سحر تو راه رو مدرسه در گوشه ای منو دعوت کرد که در مورد سحر باهاش خصوصی صحبت کنم ...کمی نگران شده بودم ..اخه چرا خصوصی ...مگه چیزی شده و اتفاقی افتاده که من ازش بی خبرم ......بفرمائید گوشم باشماس .....در انتهای راه رو منتهی به انبار مدرسه ....روبروی معلم وایسادم و منتظر حرفاش شدم .......ابتداش بگم ..که اصلا بهتون نمیاد که مامان سحر باشین .....و باور کنید انگار دانش اموز همین مدرسه و کلاسم باشین .......لطفا طفره نرین و تعارفو بزارید کنار .....نه باور کنید ...خیلی خیلی چی بگم جوون تر از اون حد به چشمم اومدین ....اغای معلم لطفا در مورد من و سن و سالم نظر ندین و نمی خام نظر شما رو بدونم و بهش علاقه ای ندارم و تنها چیزی که مایلم بشنوم در مورد سحر دخترمه ......می فهمین ......اره درسته .....راستشو بخواین سحر یه کم به درس و تکالیفش پای بند نیس و اونی که ازش می دونم و به چشمم اومده بیشتر به بازی و دو ستی با دخترای هم کلاسیش و یه کم شیطونک بازی اهمیت میده ........خب این که امر عادیه و خودم هم میدونم و جای نگرانی نداره ......اخه سحر در شرایطی قرار گرفته که باید بیشتر کنترل بشه ...چون مثل شما خیلی خوشکله و هیکل خوبی داره .......اینو خواستم که شخصا بهتون بگم و راستش هم مایل بودم شما رو ببینم ...چون ......چی میخاین بگین .....شما فقط منو به خاطر دیدنم دعوت کرده بودین و نه سحر ....دخترم فقط یه بهونه بود ...درسته .....اینو می خواستین بگین ...ها ....واقعا که جای خجالتی داره .........ببینم شما زن دارین.........نه داشتم طلاقشون دادم ......همینه ...فهمیدم ....لابد زنتون فهمیده که مرد هیز و هوس بازی هستین و ازتون طلاق گرفته .....خب دیگه چی مونده بهم بگین .......ببینید بی تعارف بهتون میگم ...می تونم باهاتون در ارتباط باشم ...هم به خاطر سحر و هم به خاطر خودمون ........نگاهی به اطرافم کردم و خوشبختانه ...کسی نبود و کف دستمو از زیر چادرم بیرون کشیدم و یه سیلی ابدار روانه صورتش کردم .....ببینم مردیکه عوضی بی پدر و مادر.....از خودت و از محیط مدرسه شرم و حیا نمی کنی ...تو داری بهم پیشنهاد دوستی و رابطه غیر اخلاقی میدی ......خیال کردی هر کی خوشکل و زیبا باشه دیگه باید هر جایی و فاحشه باشه ....من ازت شکایت می کنم و کاری می کنم که از مدرسه اخراج بشی ......سیلی دومو رو صورتش وارد کردم .....وخودمو اماده کردم که به دفتر برم که گزارششو بدم .....از پشت و به حالت زانو مچ پاهامو گرفت و به خواهش و التماس افتاد ......نه نه نه ازت خواهش می کنم ...این کارو نکن ...بیچاره میشم ..بدبخت و بیکار میشم اگه بدونی من خرج مادر پیر و چهار برادر و خواهرمو میدم ..با این کارت اونا رو گرسنه و تشنه می کنید .....اخه بدبخت بینوا تو که در این شرایط داری خرج اونا رو میدی دیگه این کارای زشتت چی معنی میده .....نه نه من توبه می کنم ...غلط کردم ....در همین حین ناظم مدرسه از دور پیدا شده بود و معلم هم بلند شد و خودشو سریع جمع و جور کرد .......خانم چیزی شده ......به خاطر خرج و نون اوری مادرو .......ساکت موندم و هیچی نگفتم ......وفقط موقع رفتنم ...بهش باز گفتم ...اگه بشنوم و بفهمم مزاحم دخترم سحر شدی ....اونوقت دیگه بهت رحم نمی کنم ......ناظم مدرسه انگار مشکوک شده بود و موقع خدا حافظیم ..منو صدا کرد ......خانم ..من می دونم ..اون همکارم ادم هیز و کثیفیه و حتی ما چندین بار بهش تذکر و اخطار دادیم که از این کارا تکنه.... اینم بهتون بگم اون چند بار دخترای مدرسه رو دست مالی و بوسیده .....و در مورد دخترتون ....می خام در حضور خودتون ازش بپرسم که باهاش ایا کاری کرده و یانه ....سحر رو کنارم اوردند .......سحر جون ...عزیزم ..ازت میخام به مامانت بگی که معلم علومت باهات کار بدی کرده و یانه .....نترس عزیزم ..اغا ناظم مثل برادرته و ادم خوبیه .......سحر ساکت مونده بود و هیچی نمی گفت ...بگو قربونت برم ....نترس ....اون معلم رو خودم ادبش کردم و دیگه هیچ کاری نمی تونه بکنه .......ناظم رو دعوت کردم که ازمون موقتا دور بشه تا سحر راحتر حرفاشو بزنه .......مامان اگه بگم دعوام نمی کنی ...نه نه قول بهت میدم .....قول قول باشه ...اره دخترم به مامانت بگو ...به هیشکی نمی گم ...بین خودمون می مونه .......مامان یه بار اغا معلم به گونه هام دست زد و گفت به به چه گونه توپل موپلی داری و بعدشم گونه هامو ماچ کرد ....و یه بارشم دگمه بلوزمو بهونه کرد و گفت نا منظم اونو بستی و باید خودم مرتبش کنم و اونا رو باز کرد و دست به مه مه هام زد .....البته یه کم......و بار دیگه که کسی تو کلاس نبود ..بهم گفت سحر من یه خواهر مثل تو دارم و می خام براش شورت بخرم ..میشه شورتتو ببینم که بفهمم چه رنگیه که از همون رنگ براش بخرم ...بعدش شلوارمو تا زانوام کند و شورتمو دبد و کمی بهش دست زد ...کجاهاشو دست زد ...اون وسطاش ....خب دیگه چی .....بعدش ازم خواست شورتمو بهش بدم که عین اونو برای خواهرش بخره .....من می خواستم بهش بدم و حتی تا زانوام هم کندمش ولی یهو پشیمون شدم و ترسیدم شما بدونی و منو دعوا کنی ......همون موقع که می کندمش دو بار دستشو به اونجاهام زد .......خب سحر جون ..دیگه چی .....همین مامان .....دیگه بعدش نیومد از این چیزا ازت بخاد ...نه نه مامان همونی بود که گفتم ......گونه سحر رو بوسیدم و بهش گفتم ...دخترم از این لحظه خیالت راحت باشه خودم ادبش کردم ونمی تونه اذیتت کنه .....مامان فقط که با من اون کارا رو نکرد با چند تا از دوستام هم انجام داد .....سحر به کلاس بر گشته بود و انچه که لازم بود و البته با یه کم سانسور به ناظم گفتم و بقیه اقدامات اداری و انظباتی رو به عهده خود مدرسه گذاشتم ....و به خونه برگشتم .........دیگه خوب شده بودم و از خون ریزی و دردهای پریودم خبری نبود و باید به حموم می رفتم ....عصرگاه دست اکرم و سحر رو گرفتم و به حموم رفتم ......نگاه اندام لخت سحز کردم ....حسابی رنگ و بوی دختر نووجونو گرفته بود سینه هاش از ناحیه نوکاش باد کرده بود و مثل سره جا قندونی شده بود ..کمرش با وضعیت باسنش باریک نشون می داد و دو لنبه کونش مثل نیمه هندونه گرد و زسیده ...حالت به خودش گرفته بود ....داشتم به بدنش لیف میزدم ...لیفم به چوچوله های کوسش می خورد و در همین لحظه نگاه چشاش می کردم ...کف صابون هنوز به صورتش نخورده بود و اونو خوب میدیدم ...چشاش داشت از حالت عادی خارج میشد ....و نشون می داد که کم کم دخترم داره به سن تکلیف و شروع پریود هاش میرسه .......سحر از زیبایی در حد خودش واقعا چیزی کم نداشت و یه کمی که بزرگتر بشه دیگه دردسرای اونو هم باید می کشیدم........دوروز مونده به رفتن عروسی اکرم مونده بود ...ومن بعد از یه پریود سخت و طولانی پاک شده بودم و راستش هوس کیر کرده بودم .....ولی من که جنده و فاحشه نبودم که خودمو زیر هر کس و ناکسیو بزارم و گاییده بشم ....ولی از ته دلم یه سکس کامل می خواستم ......شوهرم که تکلیفش معلوم بود و اصلا بهش نمی دادم ..چون لیاقتشو نداشت .....و شاهین هم که کلا باهاش قطع رابطه کرده بودم و فرهاد هم که اصلا و ابدا......پس کی می مونه ......فقط فقط سیامک ...کاشکی نمی رفت تهروون و اینجا کنارم بود و اونوقت امروز خودمو تسلیمش می کردم و با تموم وجودم و عشقم بهش کوس و یا کون می دادم ......اه اه کاش میشد ...حتی لز با فرانک و شرافت هم منو سیر نمی کرد ......چیکار کنم ......نه نه من نباید تسلیم هوس و شهوتم بشم ..باید تحمل کنم .....میخام پاک بمونم ...اگه بتونم .......فردای روز بعد ....من انتظار یه اتفاق خاص رو داشتم و اینو حس ششمم بهم می گفت و مطمئن بودم که داره حادثه و هر چی که بشه بهش گفت داره بهم نزدیک میشه .....اون چی میتونه باشه ؟...........
|