انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 21 از 107:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  106  107  پسین »

خاطرات بهرام و مامانش


زن

 
ادامه از طاهره
از نیت و قصد کار زشتش حالم بهم میخورد ...و فقط یک راه داشتم که سینه مو از معرض دستاش دور بکنم و اون هم نشستن رو کف کوچه بود..کف پاهام زخمی و خونی شده بود و تکیه زدن بر اون دردمو بیشتر می کرد واین بهترین راه حل موقت در اون لحظه میشد.......اه و ناله از درد زخمام کم کم بلند شده بود و مرد قلندر کمی ازم دور شد و ازم می خواست تا باهاش همراه بشم ....پاشو ضعیفه ..با من بیا ......اینجا بمونی امنیت نداری .....نمی تونم ...شما برید لطفا .....از ته کوچه صدا هایی میومد و این سرو صداهابه همون نامرد ها مربوط میشد ....وای وای .......وحشت زده و با ترس فراوانی به مرد قلندر نگاه کردم و ازش کمک خواستم .....تو رو خدا ....منو یه جایی پنهون کن ..من از دست این لات و چاقو کشا فراری شدم اگه منو بگیرن کارم تمومه ........هول و دست پاچگی هم به این مرد سرایت کرده بود و در صدد فرار و دور شدن بود ولی قبل از رفتنش گفت اگه همین راهو از دیوار کوچه جلو بری ....به یک اتاقک کوچیک میرسی همون جایی که نذر می کنن و شمع روشن می کنن ...فقط دعا کن درش باز باشه و بتونی داخلش قایم بشی......با تحمل کردن درد زیاد کف پاهام خودمو بلند کردم و بلافاصله براه افتادم ...سرعت راه رفتنم کم بود و فقط دعا می کردم که بموقع به این ادرس برسم .....صداها لحظه به لحظه بلند تر و نزدیک تر میشد و اگه شاید سه دقیقه این وضعیت ادامه پیدا می کرد قطعا مجددا گرفتارشون میشدم .....باید حداکثر تلاشمو می کردم ......درد کف پاهام واقعا اجازه نمی داد بی سرو صدا راهمو برم اخ گفتانم ناخوداگاه ..از دهنم در میومد ......گاها با دو کف دستام و روی زانوام به حالت داگی جلو میرفتم ...اه اه چه وضعیت اسف باری به من تحمیل شده بود .....به انتهای کوچه رسیده بودم و باید به طرف سمت چپ و به همون امتداد دیوار این راهو ادامه می دادم ...دیگه کم کم باورم شده بود که این مرد قلندر الکی برای رفع تکلیف دروغ به من گفته و من این تلاشم قایده ای برام به ارمغان نمی یاره .....از شدت ناامیدی و خشم می خواستم فریاد بکشم .....سرو صدا ها در پشت سرم بیشتر وبه تعبیری تعدادشون زیادتر شده بود .....اه .....اه .......انچه که یک دفعه به چشمم خورد نور ضعیفی بود که لحظه به لحظه با نزدیک شدنم این نور بیشتر میشد همون نورو روشنایی که قلبمو امیدوار کرده بود ....فقط خدا کنه درش باز باشه و من داخلش بشم ....اولین کاری که کردم دستمو به درب چوبی کوچیک این اتاقک گرفتم و با همه توانم بهش فشار وارد کردم .....درب بروم باز شده بود و بلافاصله و با تکیه به زانوام خودمو داخل این اتاقک و به قول عوام دعا خونه رسوندم ...این .دعا خونه رو من قبول نداشتم ....چرا؟.....دعا به درگاه خداوند متعال جا و مکان مشخصی به نظر من نداره در هر نقطه و مکان هر شخصی میتونه هر دعا و نذر و نیازی از الله متعال بخاد...مسجد جایگاه و مکان عبادت و دعا هم میتونه باشه و بهترین گزینه در این قضیه خواهد بود ...فقط می خواستم نظر شخصیمو براتون گفته باشم .....ولی الان و در این اوضاع و احوال درهم و برهم این مکان برای من فعلا نقطه امید و نجات شده بود ...خدایا شکرت.....در گوشه اتاقک چمپاتمه زدم و با چشمانی نگران و درون اشفته ام گوشمو متوجه فضای بیرون کردم ......لحظاتی بعد شاهد رد شدن دو نفر از کوچه بودم و انچه به گوشم میرسید صدای یک مرد بود که ظاهرا در تعقیب دو نفر جلویی بود...این صدا اشنا به نظرمیرسید ...این صدا مال چه شخصی میتونه باشه؟.اه در این وضعیت درب و داغونم مفزم جوابگوی این سوالم نبود ولی هر چه بود جای امید واری رو برای من ناامید و خسته رو می داد...ولی من واقعا به کمک و رسیدگی و معالجه نیاز دارم ..دستامو به کف پاهام بردم ......اخ اخ ..درد و خاک و خون و فقط همین ........به فکر فرو رفتم اتفاقات امروز رو مرور می کردم از دیدن سروش و ملاقاتم با هوشنگ در کافه و دستگیری و باز داشتمون و انچه در اداره شهربانی و خونه سازمانی بابک به سر من اومد و فرارم از اون خونه و گرفتار شدنم به دست حسن لات و چاقو کش و تیم اراذل و اوباش تورج و سکس تجاوز گونه ام با اون مرد مو فرفری و دست مالیم بدست پیرمرد چندش اور و باز فرار معجزه اسام از اون خونه لعنتی با پای پیاده و حالا در نهایت پناهنده شدنم به این مکان و تا برامدن افتاب و صبح چه به سر من خواهد امد ....اه ...اه بیشتر از این توان ونیرو ندارم بیدار بمونم ...خیلی خسته ام ....درد کف پاهام و شونه ام که روش افتادم ..... گردنم به کنج اتاقک تکیه زده و دیگه خواب بیهوش مانندبه من احاطه و لحظه به لحظه منو بیشتر تحت تاثیر فرار داده ......و در نهایت من در عالم خواب و بیهوشی رفته بودم .........
...................
.........................
...................................
ادامه از هوشنگ
مهران این کارت عالی بود خوشم اومد بابا تو مغزت خوب کار می کنه ....میگی از دیوار خونه بالا بریم و یا در خونه رو بزنیم ......اگه بشه ار دیوار بالا بریم که بهتره ولی ......صبر کن صدای پا میاد چند نفر به اینجا نزدیک میشن بیا پشت این ماشین قایم بشیم .........انچه که ازانتهای کوچه در اون فضای تاریک میدیدم ظاهرا جای نگرانی نداشت چون ممد فابریک و با دو نفر به سرعت نزدیک میشدن ......ممد چه خبر ؟.....این یارو کیه >/؟.......اقا هوشنگ این مرد خبراز طاهره خانم اورده ..چه خوب که اینجا هستی .......سلام اقا هوشنگ .....خلاصه برات بگم اسمم منصوره از رفقای حسن تیغیم و امشب وقتی متوجه شدم که خواهر شما گرفتار رئیسم شده تصمیم گرفتم هر جور شده کمکش کنم لابد میگی چرا کمک؟....چون شما یک بار به مادرم کمک بزرگی کردی و ناموس مادرمو از گزند دو نفر لات مثل خودمون حفظ کردی این خوبیتو هیچوقت فراموش نکرده بودم ..وچون خواهرتو چند بار در خیابون با هات دیده بودم اونو می شناخیم ...و به بهونه خرید کله پاچه اومدم بیرون و به ممد اطلاع دادم .....تو خیلی مردی و سالاری .....دمت گرم اقا منصور این کارتو جبران می کنم //......امار و تعداد همه رو از منصور گرفتم .و منتظر موندم که داخل خونه بشه و درواز داخل برامون باز کنه این راه مناسب و خوبی میشد.....درب خونه با همکاری خوب منصور باز شدو با شتاب فراوانی به اتاقی که انتظار دیدن طاهره رو داشتم خودمو رسوندم ولی برخلاف تصورم با صحنه مشمئز کننده و شرم اوری مواجه شدم که گفتنش واقعا برام سخت و دشواره ....زنی که اونو می شناختم و مادر سه فرزند قد و نیم قد ....در غیاب شوهر ش که در پایتخت به عملگی کسب درامد می کرد این موجود نااهل و منحرف و باید اعتراف بکنم فاحشه ...خیلی با مهارت و تسلط خوبی به این سه نامرد سرویس می داد .....صحنه ای که تا بحال ندیده بودم ...این زن درست مابین دو نفر شون بصورت کتابی از عقب و جلو کیر خورده بود و در دهن کثیقش هم کیر نفر سوم رو مثل کیم الاسکا می لیسید....بیچاره شوهر زحمت کش و بی خبر از این زن جنده اش .....مثل اجل معلق روشون فرود اومدم و با کمک ممد بساط بزم و بکنشونو با کتک خوری خاتمه دادم ....زن فاحشه از شدت ترس خودشو خراب کرده بود و با هول و هراس خودشو به دستشویی رسوند........انچه که ازشون اعتراف گرفتیم این بود که فهمیدم خوشبختانه خواهرم موفق به فرار شده ....و لی الان در این وقت و ساعت کجا ی این شهر ناامن و تاریک میتونه باشه؟........با اشاره منصور یکیشون که موی فرفری و زرد رنگی داشت باز هم زیر ضربات مشت و لگدم قرار گرفته بود .....از حسن تیغی و تورج خبری نبود انگار دنبال طاهره رفته بودند ...بنا به اعتراف مرد موی فرفری فسم خورده بودند که خواهرمو مجددا به اسارت خودشون در بیارن .......باید جلو این کارشونو بگیرم دیگر کاری در این خونه ندارم و با اشاره به مهران و منصور به کوچه برگشتیم ......بایدکل اطرافو می گشتیم.....کیف و کفش خواهرمو هم با خودم اورده بودم ...اه طاهره ....خواهر مهربون و عزیز تر از جانم کجایی ؟.....مهران پیشنهاد داد که هر کدوم به یک طرف جرکت کنیم اون حدس میزد که با توجه به جاموندن کفش و کیفش وضعیت مناسبی نمی تونه داشته باشه و امنیت وسلامتی طاهره ببشتر از گذشته در خطر هست ...ولذا با عجله کوچه ای رو انتخاب کرد و به سرعت از نظر ناپدید شد.......کوچه سمت مخالف رو با ممد جلو میرفتم ...هیچ جنبنده ای رو نمی دیدیم ......این کوچه در نهایت به بن بست خورد و ناچارا به جای اولمون برگشتیم ......حدس میزدم که همون کوچه که مهران رفته بود رو طاهره هم رفته ........پس همین مسیر رو دنبال کردم.....
...........
.............
ادامه از نویسنده
در ظلمات نیمه شب و در حالیکه ماه هم در هلال باریکش نمی تونست نور کافی به فضای کوچه ای که امشب مهمون ناخوانده هایی رو به خودش گرفته بودبدهد وضعیت را برای طاهره قهرمان و نقش اول این رمان بیش از حد ممکن رعب اور و هراس انگیز کرده بود حسن تیغی و تورج با عزمی راسخ و اقسوس فراوانی که فرصت طلایی و نابی رو امشب از دست داده بودند در صدد تلافی و بدست اوردن این فرشته و زن فوق العاده زیبا بودندو بارها به خودشون لعن و نفرین میزدند که چرا کار این تیکه و موهبت و هدیه ای که امشب به تورشون افتاده بود را تموم نکردند و دست خالی مونده بودند ....و تازه بدتر از این هم در اخرین لحظه ترک خونه ....شاهد اومدن صغری خانم جنده ای که تورج قبلا از خونه شوهرش تور کرده بود بودند ....نکته جالب این کارتورج این بود که شوهر صغری را همین امشب به کار عملگی به خونه پدرش برده و وبا خیالی اسوده زنشو هم برای گاییدن به پایگاه خودشون اورده بود ......بارها صغری مکارو خائن با کمک تورج شوهرشو پیچونده بود و این کارشو فقط برای پول و خاموش کردن شهوت زیادش می کرد ....کیر شوهر کارگرش می تونست نیاز وهوسشو تامین بکنه ولی مزه گاییدن و کوس و کون دادن توام به دو الی چهار نفر چنان به صغری جنده روی خوش نشون داده بود که حتی این اواخر هم مجانی و در نیمه شب شوهر و بچه هاشو ترک می کرد و به اغوش این مردهای هوس باز و حروم لقمه پناه میاورد ......صغری اندام کشیده و رعتایی داشت و پستون های باسایز 85 و کون قلمبه شو فقط در حدی میدونست که توام به دست دو الی چهار نفر گاییده بشه ...ولی امشب هوشنگ نقشه و خوشی ولذت این عشق بازی و زحمتی که با تورج بابت دک کردن شوهرش کشیده بودند رو به باد فنا داده بود ......مهران در این ماجرای پیچیده باز داشت طاهره و هوشنگ گرفتار عشق دو جانبه ای شده بود و کارش به جایی رسیده بود که از مسیر انجام وظایقش منحرف و با متهمین هم همکاری کرده بود ...مهران عاشق و شیفته طاهره شده بود و تمایلش هم به هوشنگ رو در ذهن و درونش بارها جستجو و در صدد ارتباط عاطفی با این مرد بلند قد وبا هیبت برامده بود تمابلات هم جنس بازی در مهران مدت ها بود قوی شده بود و لی شهامت رو نمایی شو هنوز در خودش نمی خواست.ونمی دیذ...ولی الان که هوشنگ رو دیده بود در ارزوی هم بستری با اون میتونست بهترین گزینه تخیلاتش باشه .......ولی رسیدن به طاهره و کام گرفتن ار تن و اندام بدن بی نظیرش هوشنگ را در ردیف پایینتری قرار داده بود ......جذبه طاهره مهران را مست و مدهوش کرده بود .....منوچهری به مهران ماموریت داده بود که تمام و کمال بابک رو تحت نظر داشته باشه ....مهران در واقع از مامورین مخفی مرکز بود که همه چیو به بالا دستا و از جمله منوچهری گزارش میکرد .......مهران فرز و سرحال در کوچه پیش میرفت ...ولی جلوتر از مهران تورج به مرد قلندر رسیده بود و قیافه هراسان و هول و وحشتی که از خودش نشون می داد بهش فهموند که باید از این مرد ریشو و ترسو اعتراف بگیره ......این کلید حل معما و رسیدن به شکارشون میتونست باشه ..با اولین سیلی وارده به صورت این مرد بزدل و ترسومخفی گاه طاهره برای تورج و حسن مشخص و معلوم شده بود .....بشکن بشکن های حسن تیغی در وسط کوچه و کیر مالی تورج و قه قه زدناش نشون از خوشحالی بی حد و حصرشون میداد......تورج سر از پا نمی شناخت و از اینکه باز این زن زیبا رو در اسارت خودش میاورد اختیارشو از کف داده بود ومثل مست های عرق خورده اشعار درهم برهمیو می گفت و با صدای بلند به گوش همه می خواست برسونه...و دیگه .با سرعت بیشتر ی این دو غارتگر ناموس مردم به طرف شکار گاه پیش میرفتند .....نور ضعیف شمع های روشن داخل اتاقک راهنمای خوبی برای تورج شده بود که جلوتر از حسن در صدد بود هرچه زودتر کام دلشو در چنگش بگیره ....خاموش کردن شمع های روشن کار عاقلانه و خوبی بود که طاهره از این غافل شده بود و همین کوتاهیش باعث شد باز به چنگ این دژخیمان و خفاش های تحت تعقیبش بیفته .......طاهره به شدت فریاد میزد و کمک طلب می کرد .....تورج بیرحمانه دستاشو رو دهنش گرفته بود و حسن تیغی دستمالی که همیشه به پیشونیش داشت رو باز کرد و دهن طاهره رو باهاش بست .....لحظاتی بعد طاهره رو دوش تورج که از اندام درشت تر و ورزیده تری برخوردار بودداشت حمل میشد ودر انتخاب مقصد کارشون به بحث و مجادله کشیده شده بود ...تورج خودخواهانه از حسن می خواست به خارج شهر و باغ احمد بی کله برن و از این طعمه و مال منحصر بفرد فقط دو نفری بهره مند بشند ...ولی حسن تیغی انگار حال و احوال روبراهی نداشت و خسته شده بود و مایل به برگشتن به همون خونه قبلی بود...این تاخیر و جرو بحث باعث میشد که مهران در استانه رسیدن به این مکان قرار بگیره.......از شانس خوب طاهره حسن از خستگی رو کف کوچه ولو شده بود .....وتوان بلند شدنو در خودش نمی دید ........طاهره در شرایط خیلی بدی قرار گرفته بود چون تورج با این تاخیر و درنگ در رفتنشون قصد تجاوز را در سرش می پروراند .....سکوی کنار اتاقک مکان و جایگاه خوبی برای این نیت شومش شده بود .....طاهره روی سکو در حالت نیمه بیهوش و بدونه اینکه توان مقاومتی را در خودش میتونست داشته باشه ولو و رها شده و نگاهش به تورج خیلی مظلومانه شده بود پاهای زخمی و بدن خسته اش بهش اجازه نمی داد حتی خودشو در فرم دفاعی و جمعی خوبی قرار بده که مانع این تعرض ظالمانه بشه .......کیر سفت و راست شده تورج از بین زیپ شلوار ش بیرون اومده بود و در این فضای نیمه تاریک و هول برانگیز این کوچه در تمنای رسیدن به کوس طاهره بالا و پایین می کرد ....این کیر از بس تشنه طاهره شده بود که با زور زدن ها ی تورج بخوبی به حالت رقص و فرم جالب توجهی قرار گرفته بود .انگار که میرقصید ......الت تفریبا کمانی شکل تورج در اوج نعوذش برای لحظاتی طاهره رو هرچه بیشتر به وحشت و هراس برد تجاوز به سوراخ کونش با کیری که در جلوش معرکه گرفته بود ...اونو به سرحد وحشت و بیهوشی رسونده و دستای بی رمقشو به قصد نگهداری و پاسداری رو باسنش گرفت و واقعا این کارش میتونست مانع این کار تورج بشه ......نه نه هرگز .....حسن تیغی برای لحظات کوتاهی وجدانش به کار افتاده بود و از تورج خواست که این تجاوزشو در این مکان و دعا کده انجام نده ..اون به یاد ایام کودکیش افتاده بود که با پدر و مادرش برای دعا و نذر و نیایش به همین جایگاه میومدند وحرفای پدرشو به یاد اورد که می گفت این مکان جای دروغ و ریا و تزویر و حتی چای انجام کارهای بد و گناه الودنیست .....و حالا تحت تاثیر این خاطره از تورج می خواست که حرمت این مکان رو داشته باشه ...ولی تورج حالی بشو نبود وشهوت و زیبایی و جذبه طاهره عقل و منطق و گوش و همه چیشو از کار انداخته بود و فقط می خواست به کامش برسه .....تورج دامن طاهره رو بالا دادو شورتشو به یک طرف جمع و کنار زد و الان باسن سفید و بلورین و خوشکلش در معرض دیدگان شهوت ناکش قرار گرفته بود از فرط هوس و هیجانش سر از پا نمی شناخت و دستاش رو اندام .و بخصوص باسن طاهره اسکی میرفت .....اه و ناله سوزناک و درد اور طاهره کوچکترین تاثیری در تورج این شیطان و متجاوزگر نداشت .....جتی حسن تیغی از دیدن این صحنه زشت و ناخوشایند در این مکان هم شرمنده شده بود و سرشو به طرف مخالف برده بود ....کلاهک کیر تورج به مدخل کوس طاهره رسیده بود و فقط یک تکون کمر لازم داشت تا کار طاهره تموم بشه ......فریاد های بلند تر و ناله های کش دار تر طاهره قلب هر جنتده ای رو در این مکان به درد میاورد گربه اواره ای که از دور نظاره گر این صحنه حزن انگیز شده بود با میو میو های اعتراض گونه اش مراتب ناراحتی و اندوه خودشو به همه اعلام کرد ...گربه استانه تحملش انگار تموم شده بود و دمشو رو کولش گذاشت و میو میو کنان .و شاکی از این اوضاع و احوال دور و دورتر شد و رفت ...........ولی گربه از سمتی که رفته بود با سرعت و ترس برگشته بود و چنان پرشی از روی حسن افتاده در کف کوچه زد که قریاد شو بلند کرد ...حسن تیغی با اون همه سابقه لاتی گیرش...از این حرکت گربه ترسیده و به قول خودشون واقعا دو کیلو کم کرده بود.....برگشتن گربه به دلیل اومدن ورسیدن مهران بود که بااسحله کلتش فرشته رهایی و نجات دهنده طاهره در این لحظات بحرانی و سخت شده بود ...این بار هم طاهره بهش تجاوزی نشده و لی به اندازه کافی ترس و وحشت و درد خودشو کشیده بود .....تورج با رها کردن طاهره قصد فرار داشت وچندین گام هم بر داشت واگر مهران سرعت عمل به خرج نداده بود چه بسا موفق به فرار میشد ولی مهران خبره کار بخوبی عکس العمل نشون داد و با شلیک گلوله ای به پشت زانوش تورج رو تسلیم خودش کرد ...حسن تیغی همون ترسی که از گربه ه کشیده بود براش کافی بود و مقاومتی نشون نداد.....با دستبند ی که به دستاشون خورد کار شون تموم شده بود و مهران سراغ عشقش طاهره رفت و موهاشو با صورتش نوازش کرد و بهش اطمینان داد که در امنیت فرار گرفته و پایان کابوس امروز و امشبش رو با این بوسه داغی که به لبای خشک و بی حسش زد به طاهره تقدیم کرد .....................
     
  
زن

 
ادامه از طاهره
بهترین و شیرین ترین بوسه رو از مهران گرفته بودم ...لبا و دهن خشک و تشنه ام همینو می خواست ....دلم می خواست با زبوم ازاین مرد خوشکل و دختر نما تشکر کنم و ازش بخواهم بیشتر و طولانی تر این بوسه و ماچ رو اجراش کنه ولی براستی توان و قدرتشو نداشتم .....باید اعتراف کنم که بهش حس خوبی پیدا کرده بودم و این لحظات کوتاه و شیرین را در اغوشش بخوبی حس و هضم کرده بودم ......حسن تیغی و تورج ملعون ..دستبند به دست به تنه درختی محبوس شده بودند و در انتظار رسیدن ماموران شهربانی بودند و من به سختی در کول مهران به طرف خیابون و ماشینش حمل میشدم .......مهران .... جونم ....طاهره ....چی میخای .....تو نمی تونی منو تاماشینت حمل کنی ......منو گوشه ای بزار و بروسراغ هوشنگ .......اه عزیزم ......قلبم..... من تا اون ور دنیا هم بشه کولت می کنم ...تو برام سنگین نیستی عشق من .........اه اه اه مهران بطور علنی به من ابراز عشق و علاقه می کرد و من هم از این اظهار عشقش انگار استقبال خوبی داشتم .....نا خوداگاه لبای خشکمو به گونه اش بردم و بوسه ای بهش تقدیم کردم .......مرسی مهران تو امروز و امشب به من و هوشنگ خیلی کمک کردی و به موقع نجاتم دادی .....اه اه اه طاهره پستونای نرم و سفت و قشنگتو در پشتم بخوبی حس می کنم و ازش خیلی لذت میبرم ......این لذت و خوشی مانع خسته شدنم میشه .....من هم باید بهت بگم مرسی ...مرسی ...مرسی ......واه واه مهران تو ادای دخترا رو در میاری .....این مرسی گفتنت مثل خانما شده......بعد از اون همه سختی و فشار عصبی و ناراحتی الان من به خنده افتاده بودم و لبخند زنان و خنده کنان با مهران جملات نصفه و نیمه عشقی ردو بدل می کردیم .......من امروز با مهران اشنا شده بودم ولی احساس عمیقی بهش پیدا کرده بودم و وانگار که سال ها بود اونو می شناختم ....اگه اعتراف کنم و از قلبم بخواهید بدونید من نه اینکه عاشقش شده باشم بلکه تمایل شدیدی به مهران پیدا کرده بودم و این تمایل در واقع هم طراز و هم مرز عاشق شدنم به مهران شده بود .....این عشق و تمایل با عشق سیامک تفاوت داشت .....من سیامک رو به خاطر خودش و شخصیتش دوست داشتم ولی بر خلافش مهران گمشده عشق و هوس و شهوتم شده بود و خواهان عشق بازی و سکس با مهران بودم ...همه چیزش از قیافه اش و تیپش و لحن حرفاش و کلامش و ناز و ادای زنونه اش و خوشکلیش برام ایده ال و شهوت برانگیز شده بود و از همه مهمتر و بهتر کیرشم خوب و مایه دارو کلفت بود و می تونست منو تا سرحد شور و نشاط و شهوتم برسونه ........سروش هم خوشکل و چهره زیبایی داشت ولی حسم به مهران خیلی با سروش تفاوت داشت ....... با دیدن هوشنگ من بقیه راه رودر اغوشش طی کردم ......اه چه حس و ارامش خوب و زیبایی در این لحظات به من دست داده بود بودن هوشنگ و محبت و مهر و اغوش گرمش وبا مهران جذاب و خوش چهره و شهوتش منو تا حدودی ریلکس و شاداب کرده بود .......چشام از فرط خستگی و بی رمقی کم کم رو هم رفته بود و دیگه بعدش............وقتی بیدار شدم که در بستر اتاقم دراز کشیده بودم ......اه اه همه دورم بودند از شوهرم گرفته تا سحر قشنگ و زیبایم و اکرم دختر مهربونم و هوشنگ و مهران و حتی سروش هم ...............و بعد از لحظاتی چند سرو کله رعنا عبوس و شوهرش هم پیدا شد .....زخم کف پاهام با تلاش و زحمت مهران و هوشنگ انگار اثر مثبتی نکرده بود و کمال با مهارتی که در طب سنتی داشت معالجه مو به عهده گرفته بود ...برای اولین بار دستاش به اندامم و پاهام می خورد ......احساس عجیبی بهش داشتم ...نگاه هاش و نحوه رفتار و کاراش و لمس کردن مچ و کف پاهام نشون می داد تشنه گاییدنمه .....گاها دستاشو تا ماهیچه پایین زانوام میبرد و می گفت مالوندن این نقاط ارتباط خوبی با اعصاب کف پاها داره و باید این کارو بکنم ...واه واه خوب بود تنها نبودم وگرنه بجای این نقطه بدنم لابد کوسمو می مالوند .....خدا بهم رحم کنه این کمال خیلی خطر ناکه ....ولی دستاش و این طبابتش واقعا معجزه می کرد چون براستی درد و التهاب زخم پاهام خیلی خیلی کم شده بود........سروش چشاش خیس اشک شده بود و با نگاه عاشقانه اش احساسشو به من منتقل می کرد .....در طول مدت سه روز از مرهم و داروی گیاهی کمال برای درمان زخم پاهام استفاده شد و من بالا خره خوب شده بودم ولی دو بار دیگه دستای داغ و شهوتی کمال به اندام تشنه من خورده بود و بار سوم که فقط شوهرم کنارم بود کمال با وقاحت و بدون ملاحظه کردن شوهرم دستای گرمشو تا بالای زانوام اورده بود و به صالح می گفت ....میخای با هم پاهای خانمتو تا کمرش مالش بدیم ؟........از این وقاحت و پررویی و این جمله اش شوکه شده بودم شوهرم برای اولین بار انگار غیرتش گل کرده بود و باهاش به تندی برخورد کرد از این کار صالح خیلی خوشم اومده بود ...افرین افرین اگه از اول زندگیمون همین رفتارها و عکس العمل ها رو می داشتی من الان عاشفت شده بودم و این همه عاشق سینه چاک در دنبال و اطرافم نمی گرفتم ....اه شوهر بی غیرت و بی بخارم همهش مقصر خودتی و الان کارم به جایی رسیده که در استانه ورود به حرم سراو خلوت گاه دربار قرار گرفتم ......ولی هیجان و تب رفتن به دربار و اشنا شدن با این جور ادما منو خیلی مشتاق کرده بود ......در اتاقم تنها شده بودم و در روبروی ایینه تمام قدم لخت شدم و به خودم و اندامم خوب خیره شدم .....اووووف ....چه بدنی ..چه اندام میزونی من دارم ...پستونام هنوز سفت و نوکاش رو به بالا قرار داره ....اه دستامو بهش بزنم ....و کمی بمالونم ....نگاهم به کمرم رفته .....با ترکیب باسنم کمر باریکم بخوبی معلومه وکونمو بطرز خیلی قشنگی متمایز کرده....وایییییی ودر نهایت رونام سفید و کشیده وبا تناسب کاملا خوبی هیچگونه عیب و ایرادی به من در حقیقت وارد نیست ...اه خدایا هزاران مرتبه شکر......ازت ممنونم ........شرافت با معشوقه اش مجتبی به دیدارم اومده بود .......واه واه شرافت باسنش کمی بزرگ و گوشتی شده بود .....اوا شرافت کونت درشت شده؟....انگاری مجتبی جونت خیلی باهاش کار می کنه ......اره طاهره جون جات خالی این اواخر بیشتر از کون بهش میدم ...بابا این مجتبی خودش دیگه عاشق کون و باسنه و درهمه جا چشاش به اونجای ملته ......وای شرافت با این حرفات منو می ترسونی باید حواسم به باسن خوشکلم باشه ......طاهره از چشات میخونم خیلی تشنه سکس هستی .....میخای الان با مجتبی خلوت کنی و یا اصلا سه نفری عشق بازی کنیم ؟......خودت میدونی من با تو رفیقم و ناراحت نمیشم ...... و تازه خودش هم چند بار غیر مستقیم ازم خواسته با تو سکس کنه ......واه شرافت چه حرفا؟....اگه من قبول کنم لابد مجتبی میگه این زن فاحشه س و دیگه ول کنم نمیشه ........نه بابا من نخواستم این مجتبی و کیر ش مبارک کوس و کون خودت باشه ...من کلی عاشق سینه چاک دارم توش موندم به کدومشون بدم .....قبوله عزیزم هر جوری عشقته....ولی باید بزاری کمی دستمالیت کنم خیلی وقته بغلت نکردم ....همین دو شب پیش خوابتو دیدم .....واه شرافت جون چه جور خوابی؟هههههه.....طاهی جون تو خوابم مهمونم بودی و مانع شدم که برگردی و رون مرغ سرخ کرده که برای شامت تدارک دیده بودم به دهن خوشکلت برده بودی و می خوردی یهو مجتبی و شوهرم اومدن پیشت و رون مرغو از دستت قاپیدن و هر کدومشون می خواستن اونو به دهنت برسونن.....در این کشمکش مجتبی موفق شده بود و برای اینکه شوهرم کم نیاره کیرشو از شلوارش بیرون کشیده بود و من فوری اومدم جلوش وبراش ساک زدم که مزاحمت نشه ولی مجتبی هم بی خیال کیرش نشده بود و اونو واست راست کرده بود ...می ترسیدم که ناراحت بشی و قهر کنی لذامال مجتبی رو هم به دهنم گرفتم وبا دو تا کیر حال می کردم .....ولی کم کم احساس خفگی بهم دست داده بود و ازت کمک خواستم ......ولی تو فقط بلند شدی و شروع به لخت شدن کردی ....اووووف طاهی ..در خواب دو برابر قشنگتر شده بودی و حتی کاری کردی که بیخیال کیراشون بشم و از فرط وصالت سراغت اومدم و همه جای اندامتو با دستام مالش میزدم .دوس داشتم کوسمو با مالوندن اندامت هم لمس کنم ولی در کمال تعجب متوجه شدم که کوسم کیر شده و من در واقع با کیر راست شده ام اماده بودم که باهات عشق بازی کنم ...با این شرایط مجتبی و شوهرم هم با خوشحالی با من همراهی شدن و در صددبودیم سه نفره کوس و کونتو درب و داغون کنیم ولی با داد و هوار و فریاد تو من از خواب شیرینم بیرون اومدم و متاسفانه نتونستم بکنمت .......اوا شرافت چرا تاسف؟......نکنه شیطون بلاواقعا کیر دارشدی و من بی خبرم .....یعنی من کیر داشته باشم بهم میدی ...اره شرافت جون چرا ندم خوبم میدم ....هر چی باشه یه عمره با هم خلاف می کنیم اولین رابطه نامشروع و خیانتمون رو باهم انجامش دادیم .....اه طاهی جون کاش کیر دار بودم .......لبامون با نگاه عاشقانمون کم کم بهم رسید و با اشتهای خیلی زیادی مال خودمون کردیم .....شرافت فرمان لزو ازم قاپیده بود و بخوبی و با مهارت همیشگیش نقش مفعول رو به من تحمیل کرد ..در زیرش شل و بی حال و مست از هوس و شهوتم همه جوره با دستاش مالش می خوردم .....انگشتاش کوس کونمو در گیر خودش کرده بود و پیچ تاب های ممتد و متوالی که به خودم میزدم نشونه اوج گرفتن شهوت و هیجان جنسیم بود پاهامون مثل قفل و زنجیر درهم رفته بود و اصلا متوجه نبودم که به چه طریقی همدیگرو لخت کرده بودیم فقط شورتم مونده بود و اون هم با دستای شرافت تو چاک کونم فرو رفته و جمع شده بود ...اووووف از اصطکاکی که به بهم میخورد خیلی لذت میبردم ....نوبت خوردن کوسم رسیده بود و شرافت که مست و مدهوش من شده بود ..به شدت و سرعت خوبی اونو برام می لیسید و می خورد ......طاهی ...طاهی ..طاهی .....عاشقتم ...می فهمی ....اره شرافت جونم .....میدونم ......طاهی اجازه بده مجتبی بیاد هر دومونو بکنه سه نفره به یاد سکس با فرهاد بهمون خیلی خوش می گذره ......در اوج شهوت و لذتی که قرار گرفته بودم در برابر این این پیشنهاد هیجان انگیز و غیر منتظره شرافت روبرو شده و..زبونم سست شده بود و در استانه اره گفتن فرار گرفته بودم احساس می کردم که مجتبی در پشت در اتاق در کمین نشسته و در انتظار اجازه و بله گفتن من بی تابی می کنه .......اه اه همیشه کیر و شخصیت تازه و جدید پر هیجان و جذاب و کشش خیلی خوب و در عین حال خطر ناکی می تونه باشه و من برسر دو راهی برای لحظاتی مونده بودم ....کوسم کیر تازه و ناشناسی مثل مجتبی رو ازم می خواست وشهوتی که منو هات و از کنترل خارج کرده بود به خواسته کوسم کمک می کرد ........درپوزیشن جالب و جدیدی که شرافت روم پیاده کرده بود بیشتر از همیشه شهوتمو در اوج خودش نگه داشته بود..من به پشت روشکم شرافت لم داده بودم و با دستای مجرب و جادویی قاعلم به ورای ابر های هوس و شهوتم پرواز کرده بودم ....شرافت در حالیکه چوچوله کوسمو می مالوند و همزمان پستونامو هم می چلونددر مدخل گوشم باز وسوسه دعوت از مجتبی و سکس سه نفره رو در مغزم و وجودم هر لحظه زنده و قوی تر می کرد .......همه چیز واسم فراهم و جور شده بود و فقط کیر کم داشتم براستی مقاومتم به سرعت کم و کمتر میشد و در استانه بله گفتن و ورود مجتبی به صحنه کار زار و گاییدن من قرار گرقته بود.....ولی انگار قرار نبودکه مجتبی در گردونه چالش های عشقی من قرار بگیره چون صدای یا الله گفتن جمیل و اعلام برگشتن و ورودش به خونه باعث بیداری من و از این دنیای سکس هوس و هیجان و لذت جنسی شده بود بعد از دقایقی در درونم از شوهر شرافت خیلی ممنون و سپاس گذار شده بودم که بانی نجاتم شده بود.....چون واقعا به مجتبی هیچگونه تمایل و علاقه ای نداشتم و دوست نداشتم دستش بهم بخوره .....اون روز با شرافت من بخوبی و با لذت زیادی ارضا شده بودم ......رفتنم به تهران به خاطر مشکل و درمان کف پاهام چند روز به تاخیر افتاده بود روز قبل از سفرم خودمو تیپ زدم مقصدم دیدار مهران بود....بار اخری که برای احوال پرسی پیشم اومده بود به من پیشنهاد وقت ملاقات داده بود .......مهران این مرد خوشکل و زیبا که واقعا من رو به هیجان و شور زیادی میبرد توان نه گفتن رو بهش در خودم نمی دیدم و باید به ملا قاتش میرفتم همین شب گذشته در اغوش شوهر بی حال و بیمارم و در حالیکه کیر وامونده اش به خواب زمستونی فرو رفته بود من با یادمهران خوابم برده بود..... دامن کوتاه و هوس انگیزم با بلوزسفید ودر نهایت چادر گل دا رزمینه سفید رنگم جذبه و زیبایمو هر چه بیشتر کرده بود طبق عهدی که با خودم کرده بودم ابتدا سراغ احسان باید میرفتم ...احسان همون پسر و فرشته نجات من که در ماجرای بشیر و هیئت خلاف کارش که منو می خواستن به فاحشه خونه تهروون ببرن و من طی یه سری ماجراها و اتفاقات شبیه به فیلم های هندی وشاید جیمز باندی کمک شایانی به من کرده بودو با دیدنش ناخوداگاه بغلش کردم احسان بزرگ و مثل یک مرد شده بود و از شرمندگی و خجالت دست و پاشو گم کرده بود ....اووووف بمیرم برات چه مظلوم و ساده دل .......طاهره خانم خوب هستین ....اره عزیزم احسان جون فرشته نجات دهنده من ...با دیدن تو از خوب خوبتر شدم .......هههههه...از چهره و چشای پاکش سادگی و درستی و نور میبارید ......حوون سالم و مومنی که در اجتماع خیلی کم پیدا میشن و تظاهر و خود نمایی و دو رنگی در ظاهر و باطنشون وجود نداره و هدفشون فقط هر چه نزدیک تر شدن به خدا و رضایت اونه ..این احسان از اون جنس ادما هست.....خداحفظش کنه .......ازش خواستم که بیشتر در تماس باشیم و حتی پیشنهاد کمک مالی هم بهش دادم به شکلی که به غرورش بر نخوره ......ولی دریغ از دریافت حتی یک سکه ناچیز .......کلید خونه شخصی خودمو بهش دادم و ازش خواستم در غیابم گاه گاهی بهش سر بزنه .........به .وعدگاه ملا قاتم با مهران رسیده بودم بعد از لحظاتی چند با ماشین دولتی تحت اختیارش جلوم پاهام ترمز کرد و بلافاصله پیاده شد و مثل یک مرد جنتلمن و متشخص درب ماشینو برام باز کرد و منو دعوت به سوار شدن کرد ...اووووه چه رمانتیک و جالب شده بود ...از این کارش سوپرایز شده بودم اونم چه جور......سلام عزیزم .......اوا اقا مهران چه زود بهم عزیزم میگی......من به شما نامحرمم ...اینو که خوب میدونی ......اون که بله ...ولی عزیزم منم قیافه ام مثل جنس شماهاس و هر کی منو نشناسه خیال می کنه که دخترم .......ولی اقا مهران من که میدونم شما پسرهستی اونم چه پسری؟؟؟......هههههه اره عزیزدلم تو که انتن وسط پاها مو دیدی و باهاش هم بازی کردی و میدونی که از خیلی مردای سبیل کلفت از اون لحاظ سرترم .........بر منکرش لعنت ......اوووف چه انتنی هم داری .....خوش به حال همسر اینده ات .......
     
  
زن

 
ادامه از طاهره
امکان داره من همسر اختیار نکنم ....اخه عزیزم همه بهم متلک میگن و منو دختر به حساب میارن اخه کدوم پدر و مادری منو دوماد خودشون حساب می کنن .......اره والا حق هم داران تو خیلی شبیه دختراهستی ......طاهره جون بریم یه جای دنج و خلوت .......اوا مهران چه نقشه ای برام کشیدی؟......مگه ازم می ترسی.......نه بابا فقط من و تو نامحرمیم......اگه اینجوری فکر میکنی چرا اومدی واین ملاقاتو فبول کردی ......مهران داری از م باز جویی میکنی ......باشه عزیزم هر چی تو بگی .....میخای بریم خونه هوشنگ ؟...اره اره بریم خیلی وقته فرانکو ندیدم ..دلم واسش یه ذره شده وای وای بمیرم برای دل و قلبت از بس هوای همه رو داری ......ههههه ..خب دیگه اخه من خیلی مهربون و دل انگیزم ......اووووف طاهره جون .....با این حرفات داری منو اتیش میزنی ......اه حیف پشت فرمونم وگرنه .......اوا اقا مهران خاک عالم .....کم کم دارم ازت میترسم .....طاهره جون اگه بدونی انتنم زیر این شلوارم چه عذاب و شکنجه ای از دست تو می کشه ....مگه چیکارش کردم ؟.....انتنم تورو میخاد ......نوچ نوچ ....بزن تو سرش تا ارووم بگیره .....مهران یهو ترمز گرفت من در صندلی عقب ماشین نشسته بودم ولی حواسم و چشام به وسط پاهاش بود براستی بهش فشار اومده بود و زیپ وروی شلوار محل ارامگاه کیر ش مثل کله قند بلند شده بود .....اه طاهره جون صادقانه یه مطلبی میخام بهت بگم و توم راست و حسینی جوابمو بده .......من خیلی خیلی مشتاق کردنت هستم و لی نمی تونم چون دستور از منو چهری دارم که نکنمت تو بایددست نخورده بمونی و این جز وظایف کاریمه ولی اگه خودت مایلی و میخای قضیه برای من فرق خواهد داشت .....دوس داری با من سکس کنی ؟......گفتی راستشو بگم باشه .....میگم....نمی خام ......طاهره یعنی از من متنفری و علافه و هیچ احساسی به من نداری؟.......در درونم التهاب و هیجان خاص و بی معنی داری بوجود اومده بود ....بی معنی که میگم به این دلیل بود که تا لحظاتی قبل دلم می خواست زیر ضربات کیرش شلاق وار کوسم درب و داغون بشه و وحشیانه منو بکنه ولی یهو غرورم مثل سد محکمی جلودار شهوتم شده بود ....باعث بیداری وجدانم شده بود وجدانی که مدتها بود به خواب خرگوشی فرورفته بود و ازش خبری نداشتم .....اه کوس عزیزم باز هم خیط شدی و به ارزوت نرسیدی ......این مهران خوشکل سیما و هوس برانگیز باید صبر کنه و در تب رسیدن به من مدتی بمونه ....به وقتش باهاش عشق بازی جانانه و گرم و شایسته ای خواهم داشت ...فعلا باید در انتظار و صفم و در کفم خوب خوب مثل خمیر اردبمونه و برسه .......هههههه در درونم چه خنده ای می کردم .......نه نه مهران راستش من پریودم نمی تونم نزدیکی کنم .......وای طاهره جون پس از پشت مایلی ؟....نه نه از پشت اصلا ......مگه تا حالا ندادی .......خیلی وقته ندادم و یادم نمیاد اخرین بار کی دادم ........اوووووف ..میدونم حدسم درست بود .....چه حدسی میزدی اقا مهران ...راستش به باسنت و اون سوراخش فکر می کردم که باید خیلی تنگ و دست نخورده باشه و به خودم می گفتم طاهره از مقعد تا حالا نداده و اگه داده باشه خیلی کم .....پس من درست فکر می کردم ......ازکجا میدونستی ؟.....خب دیگه اندامت و پستونات و راه رفتنت به من می گفت که سواری از پشت به کسی ندادی ......ههههههه..اوا چه جالب بابا تو یه پارچه کارشناس دادن و ندادن خانما شدی .....اه پس بیا حداقل برام بخور و ابمو بیار .....اون کارم نمی کنم ......اگه نخوری یهو دیدی به فرانک جون زحمتشو دادم .....اوا مهران تو فرانکو تور کردی ؟........خیلی راحت و مثل اب خوردن میتونم تورش کنم ...اگه باور نداری ...بیا وببین ...در اتیش هوس و هیجانی که غرورم زندونیش کرده بود هنوز مونده بودم و اینکه فرانک نو عروس در همین اوایل ازدواج با هوشنگ دچار لغزش و به انحراف کشیده شدن شده بود منو کنجکاو و در وضعیت مهیجی قرار داده بود یعنی امروز مهران موفق به شکار فرانک خواهد شد و یا نه .....باید منتظر میشدم ..تا نتیجه این ادعا و گفته مهران رو ببینم .....در نزدیکای خونه فرانک جمال مبارک و با هیبت هوشنگ رو هم دیدیم ....هوشنگ در صدد انجام خرید و رفتن به بازار بود و خبر نداشت که این مهران که خودشو مثل کنه بهش گیر داده بود در صدد شکار و گاییدن زن خوشکل و قشنگشه و من هم بجای ممانعت و جلو گیری از این کار ناشایست و حرام یه جورایی کمک و یاور مهران شده بودم ...بر شیطون لعنت ....من دارم چه غلطی می کنم ...هوشنگ مثل برادرمه و چرا من همراه و هم گام با مهران شده ام ...اه اه امون از دست این شهوت و هوسم ...همش مقصر اینه ...چیکارکنم نمی تونم مانع خودم بشم ......هوشنگ به قول معروف گوشتو به امانت دست گربه دادو خودش رفت ..و این گربه من و مهران بودیم .در واقع هوشنگ .با اطمینان و اعتمادی که به من داشت اجازه دخول مهران به خونه خودشو داده بود .....فرانک مثل همیشه با روی گشاده و خندان به استقبالم اومد و منو در اغوش گرفت .....اه گرمای بدنش و اصطکاک برجستگی اندامش حالمو منقلب وبدتر از همیشه کرد .......فرانک خانم منم هستم ....مهمون ناخونده نمیخاین .....اوا اقا مهران شما رو ندیدم ...از بس طاهره جون قشنگ و خوشکله وقتی هر کی اونو می بینه حواسش پرت میشه ...ببخشید .....خب منم خوشکل هستم کمی هم به ما برس ........اگه در شرایط عادی و نرمالی بودم جواب این حرفاشو قاطعانه می دادم ولی خودم نیاز مند کسی بودم اتیش هوسمو خاموش کنه ......مهران اسلحه کلتشو تمیز می کرد و من و فرانک هم زیر چشمی نگاش می کردیم ........دست فرانکو گرفتم و به اشپز خونه بردم .....فرانک تو از کی با مهران اشنا شدی؟...چند بار با هوشنگ اومده خونه و دوستشه ....خب من باید بپرسم تو بااون چرا همراه شدی اون هم در خیابون و تنها ...اوا فرانک این مامور پلیسه با لباس شخصی ..و خب در حال گشت زنی بود منو دید و سوارم کرد و اینجا اورد .....طاهره خیلی خوشکله مثل دخترا میمونه...میگم نکنه دختر باشه و نقش پسرا رو بازی می کنه ....چی بگم .....ولی پسره...چون هوشنگ با دخترا که دوست نمیشه ...اره به اینش فکر نکرده بودم ......طاهره جون میشه هوای قابلمه غذا رو داشته باشی تا من برم حیاط لباسای روی طنابو جمع کنم ......برو عزیزم هستم .......فرانک به حیاط رفته بود و من برای لحظاتی فکرم به سوی تهران رفتنم و اتفاقاتی که در اتی برام خواهد افتاد رفت و وقتی متوجه بهم خوردن صدای درب اتاق پذیرایی شدم به خودم اومدم و به خودم افرین گفتم که اسیر حرف های وسوسه انگیز مهران نشدم و خودمو ازش دور گرفتم ....مهران قدرت جذبه فوق العاده ای داشت و با چشای مست گونه اش هر دختریو می تونست براحتی تسلیم کنه ولی من امروز از این امتحان و ازمونش تا این لحظه سربلند بیرون اومده بودم ....اوه خدای من فرانک این همه دقایق در حیاط چیکار می کنه ....کم کم کنجکاو شدم سرکی به حیاط بزنم ....ابتدا اتاق پذیرایی رو رفتم......واه واه مهران نیست و انگار که بدونه خدا حافظی رفته ....نه غیر ممکنه ...نرفته ...پس کجاس ....غیر از این اتاق و اشپز خونه و اتاق بغلی که درش قفله .....وای وای نکنه واقعا رفته باشه >/؟......تنها راه رسیدن به این معما وگرفتن جواب رفتن به حیاط خونه و سراغ فرانک خواهد بود .....ولی از فرانک هم خبری نبود ......اوا چی شده هر دوشون انگاری ناپدید شدن؟.....احساس ترس می کردم در این خونه خالی و تنها و وقت غروب هول و هراس منو کم کم گرفته بود و طبق عادتی که داشتم احساس دفع ادرار گرفته بودم ...اه بابد به دستشویی میرفتم که در انتهای حیاط و کنج و گوشه دنجی قرار گرفته بود ...با گام های سنگین به طرفش رفتم که دو قدم مونده به رسیدن به درب دستشویی صدای اه و ناله فرانک به گوشم رسید .......دو قدم باقیمونده رو در نهایت سکوت طی کردم و گوشمو به در دستشویی خوب گرفتم ......وای وای ....اوووف ....چی می شنیدم ...باید عین حرفاشونو براتون بگم که با من داغ بشین .......اخ اخ اقا مهران ....خواهش می کنم .....وای وای وای نکن نکن ...فرانک جون فکرشو می کردی همچین کیریو داشته باشم ؟....نه اصلا .......نه نه نه این کیر نیست سوپر کیره ....هههههه..اره عزیزجون ..عروس خانوم.....میخام بدونی عاشق شدم ......مهران اه اه اوی.....عاشق من؟.....عاشق هر سه نفرتون ..از شوهر جونت بگیر تا خودت.......اووووف ..جون ...کون کردن همسر هوشنگ چه مزه ای داره ......مهران کیرتم خیلی کلفته ...از شوهر جونم کلفتره ......واقعا؟...اره باور کن ....بگو بجون طاهره......چرا جون طاهره رو میاری نکنه نفرسومی که عاشقش شدی طاهره س.....اره مگه چیه حسودی می کنی؟.....نه بابا .....دوس دارم طاهره رو هم بکنی ....تو کونش بزار ......از مال من تنگتره ......از کجا میدونی اون تنگتره؟......اوا مهران ول کن ...میدونم دیگه لابد امتحانش کردم .....اوووووووی .....اووووووی داره ابم میاد ....کاش صحنه عشق بازی تو و طاهره رو میدیدم ..ارزومه ......اخیششششششششش.......اه اهههههه...مهران جون ...چه اب زیادی داری کونم داغ داغ شده ......اخ اخ اروومتر کیر تو بکش بیرون ........وای وای فرانک چه اب زیادی از کونت بیرون میاد .....کاش می دیدی .....وایسا با انگشتام لمسش کنم ...... اوا گفتم که اب کیرت زیاد بوده .راستی فرانک هوشنگ جونت کونتو کرده؟.......اره چطور؟.....هیچی بابا ...اگه هر مردی از این کون بی خبال بمونه مغزش تعطیله ....کون خوبی داری ......مرسی فرانک جون بهم خیلی لذت دادی........به به مبارک باشه ....هم به شما مهران خانم کیر کلفت و شما نوعروس و برادر زن کونیم .......نتونستم طاقت بیارم باید کمی فرانکو ادب می کردم که دفعه دیگه این خیانت به هوشنگ رو تکرار نکنه ......اینو به نوعی وظیفه خواهری میدونستم .....لبخند معنی دار مهران به من نشون و پیعام می داد که کارشو با فرانک تموم کرده و ادعاشو به من ثابت کرده بود ..این مهران براستی متخصص شکار خانما تشریف دارن..بعد از اینکه ازدستشویی بیرون اومدن من دو بار سیلی به گونه راست و چپ مهران زدم ازش خواستم خونه رو ترک کنه و بلافاصله مچ فرانکو گرفتم و به داخل اتاق کشوندم .......فرانک ازت انتظار نداشتم به برادرم و شوهرت خیانت بکنی ......چرا این کارو کردی؟////؟......لطفا طاهره به حرفام گوش کن ......من اصلا نمی خواستم و در فکر رابطه با مهران نبودم به جون جفتمون قسم می خورم درو غ نمیگم ...خودش اومد تو حیاط و از پشت منو بغل کردوگفت...فرانک جون به نظر تو من دخترم و یا پسر؟....نمی دونم مهران ...لطفا منو ول کن زشته طاهره تو خونه س اگه بفهمه ناراحت میشه ......خب اگه من دختر باشم که دلیل نمیشه که کسی ناراحت بشه و اگه هم پسر باشم که مایلم همین الان بهت نشون بدم ...باشه عزیزم موافقی ..فقط ارووم بیا باهم بریم دستشویی تا همه چیو با چشای خودت ببینی......اه طاهره باور کن در اون لحظه من خامش شده بودم ....و از لحاظ دیگه هم کنجکاو بودم که بدونم چه موجودیه ...اصلا فکرشو نمی کردم که پسر باشه و صاحب یک کیر کلفت و اب دار؟؟؟؟/وقتی اینو فهمیدم که در دستشویی منو به اغوشش گرفته بود و سرتاپامو با دستاش و لباش می خورد من غافلگیر شده بودم و راستش هم هات و شهوتی ......اخه طاهره این مهران خوشکل و جذابه . من در اون لحظات واقعا توان بیرون اومدن از این دامشو نداشتم باور کن توم اگه جای من بودی بهش می دادی ..لامصب با این کیر کلفتش یه ذره مونده بود سوراخمو پاره کنه ....اگه کون تو میبود الان در بیمارستان دراز کش با کون زخمی خوابیده بودی .....میخواست کوسمو اول بکنه من نمی خواستم چون اگه ابشو تو کوسم میریخت احتمال حامله شدنو ازش داشتم من فقط می خوام از شوهرم بار دار بشم ...می فهمی طاهره .......ولی بازم به جون تو و سیامک قسم می خورم من قصد خیانت به هوشنگ رو نداشتم ......فرانک به گریه افتاده بود و هق هق کنان و اشک ریزان مراتب ناراحتی و عشقشو به هوشنگ با این نمایش گریه به من نشون داد ......من هوشنگ و زندگیمو واقعا دوست دارم و میخام بدونی که این سکس انالم با مهران فقط یک هوس زود گذر بود و بس و هیچوقت تکرار نخواهد شد ......اون شب که به خونه برگشتم خسته و عصبی فقط استراحت نیاز داشتم ولی باز هم با قیافه عبوس و درهم و برهم رعنا و شوهر هیزش مواجه شده بودم ...اه خدای رحیم و مهربونم این زنیکه از جون من چی میخاد و تا خونمو تو شیشه نریزه ول کنم نمیشه .....این رعنای جادو گر و طماع در صدد امتیاز گیری و حداقل گرفتن سه دونگ خونه شوهربی عرضه و بیمارم قدم بر می داره و با این اخلاق و رویه ای که از شوهرم می بینم ...احتمال موفقیت و کسب اهدافش دور از دسترس نیست...و من واقعا باید جلو این کارشو بگیرم وتا حق به حق داربرسه .....این خونه به بچه هام و من تعلق داره .....ولی چه جوری و از چه راهی .....اونشب من راهشو تا حدودی پیدا کرده بودم شب قبل از رفتنم به تهروون.......حالا این راه و روش و تشریحش بمونه برای اینده و برگشتنم به اینجا ...ولی چه بسا سرنوشتم در این شهر نباشه و لی دست خودم باشه باید برگردم ...بهرام و سحر و اکرم ...اینجا هستن و من نمی تونم تنهاشون بزارم ......نه نه بر خواهم گشت اگه دربار و جذبه ادماش و امکاناتش اجازه بدن ......من فردا با شوهرم به تهروون خواهم رفت .......مقصدم خونه سیامک عشقم که به شدت به اغوشش و نوازش و بوسه های گرم و اتشینش نیاز دارم و در کنار این قضیه هم منوچهری در انتظارم لحظه شماری می کنه که منو به دنیای پر از جذبه و هوس و شهوت و خیانت و شور هیجان ببره ...اه این موضوع و سکانس ایا میتونه اوج خاطرات من باشه ؟ تا شما ای خواننده گل و عزیز چه نظری داشته باشین...............
......................
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn

 
درود خسته نباشید خدمت نویسنده محترم این داستان زیبا.
دوستان بد نیست قبل اینکه کامنت بذارید که چرا نویسنده دیر یه دیر قسمت های جدید رو میذاره اینو یادتون باشه که نوشتن یه داستان پر محتوا جذاب مثل این داستان اصلا کار راحتی نیست و نیاز به زمان کافی و حوصله و تمرکز لازم داره. پس سعی نکنید با انتظار بی جا نویسنده ها رو مجبور به نوشتن سریع کنید که داستان دچار افت بشه.
     
  
زن

 
مامانم و بابای بیمارم قبل از طلوع افتاب با ماشین اقا مهران به تهروون رفتند و خونه با نبودنشون سوت و کور و کسل کننده شده بود باوجود اینکه دایی هوشنگ و خاله فرانک همه جوره به من و خواهرام میرسیدندولی از همون لحظات اولیه رفتنشون اثرات نبودنشون به عینه معلوم بود .....من در سن ۹سالگیم بودم ووابستگیم به مامانم به واقع منو زجر می داد ..اون روزیادمه در سه مرتبه دزدکی برای دوری مامانم اشک ریختم ........بار سوم خاله فرانک متوجه گریه ام شده بود و منو در اغوشش برد و رو پاهاو رونای نرم و گرمش گذاشت و در مدل های مختلفی گونه و لبامو ماچ کرد و سعی کرد مثل یک مامان دلسوز منو ارووم کنه .....تا حدودی از این کارش هم موفق شده بود چون لبامو دفعات اخرش با تانی و معنی خاصی می مکید .و انگاری به مزاقم هم خوش اومده بود من با وجود بچه بودنم فرق این ماچ بازیشو بخوبی فهمیده بودم .......با کلاس و دوره ای که پیش صحرا دیده بودم زودتر از موعد هم سن و سالام این مسایلو درک می کردم ...ناخوداگاه دستم به مه مه های خاله م رفته بود و کم کمک اونو فشار می دادم ........بهرام جون ...پسرک شیرین و ناز طاهره ...گریه نکن ..عزیز دل خاله ....اه چه پسر خوب و مهربونی هستی ...دوس دارم منم یک پسر مثل تو داشته باشم ....اه باید یک پسر عین تو از هوشنگ جونم بیارم ......شاهین که نتونست و عرضه نداشت منو صاحب پسر کنه ......ولی هوشنگ باید منو نامید نکنه من از همین امشب ازش میخام ....خاله چی از دایی هوشنگم میخای ؟.........ههههههه عزیزم تو اینارو نمی فهمی ...برات زوده عجله ای در جواب این سوالت نداشته باش بزرگ شدی خودت به جوابش میرسی .......باز لبامو با حس خوبتر و بهتری خورد و مکید و چشاشو بست و لابد به افق و دور دستای خیالات و ارزوهای خودش فرو رفته بود و من هم همچنان با مه مه های نرم و قشنگش کار می کردم ...جالب اینکه خاله فرانک اصلا مانع این کارم نشده بود و یه جورایی من کمک حال افکار شیرینش شده بودم.....اولین شبی بود که مامانم در خونه حضور نداشت و با کمال افتخار و خوشحالی من شامو رو پاهای شیرین و گرم و نرم خاله ام در سر سفره شام سرو کردم .....سحر با نگاه خاصش به من و فرانک مراتب حسادت دخترونه شو کاملا نشون می داد....انگاری دوس داشت من رو پاهاش لم بدم و در حقیقت علاقه خاصی داشت که به جای مامان جونم برام نقش بازی کنه .......چون در اولین فرصت اومد سراغم و بهم وعده داد که شبو در اغوشش و در کنارش بگذرونم ...من که از خدا می خواستم چون ناخوداگاه خوابیدن در کنار خواهر خوشکل و نازم رو به خاله فرانک ترجیح می دادم .....بهرام جون ...برادرکوچولوی لوس و ننرم از امشب تا برگشتن مامانمون شبا با من می خوابی ...فهمیدی ..یه وقت خاله فرانک بهت گفت پیشم بخواب ...تو بگو کنار سحر می خوابم ......باشه .....چشم خواهر جون........اوووخ جون ...من که ارزوم بود .بوی خوش اندام خواهر جونم سحر خیلی به مشامم خوب میومد و ازش لذت وافری می بردم .....ولی قبل از خواب و رفتن به بستر سحر من کار دیگه ای داشتم و اون کنجکاو شدن و سر دراوردن کاری که خاله ام از دایی هوشنگ می خواست ......برای رسیدن به این موضوع باید کمین می کردم تا به اتاق خوابشون برن و من پنجره کوچک کنار در اتاقشون رابرای رصد کردن و نگاه به داخلش رو در هدفم قرار داده بودم ...یک چهار پایه چوبی رو اوردم و روش رفتم وچشامو به شیشه پنجره گرفتم و داخل اتاقو دیدم .......برای اولین بار اندام لخت و خوشکل و رعنای خاله فرانکو می دیدم ......اووووی الان که یاد اون لحظات و اون اتفاقات اتاقشون میفتم براستی احساساتم به اوج خودش میرسه و کیرم اماده بهره برداری از هر کوس و کونی میشه ....وای وای چه اندامی وچه پستونایی.....اوووووووووی چه باسن قشنگ و سفیدی .....خوش به حال دایی هوشنگ که چه کیف و عشقی از این همه زیبایی میبره ......صداشون به گوشم می خورد .......سکوت شبانگاه و کامل در شنیدن حرفاشون کمک شایانی برای من شده بود .........هوشی جون .....دوس نداری منو حامله کنی ؟.......چرا عزیزم از خدامه .....پس فرانک از امشب باید جوری بگامت تا دو قلو برام بیاری .......اووووف چه عالی گفتی از خدامه برات دو قلو بیارم ..پس خوب منو بکن ....دلم میخاد پسر دار بشم .......اه اه هوشی هوشی کیرتو بده میخام تو دستام خوب امادش کنم .....قربون کیرت برم .........تخمات مثل باد کنک باد کرده ...دوس داری کیرتو دهنم کنم و بخورمش ؟.......فرانک تا حالا تجربش نکردم یعنی کسی کیرمو دهنش نگرفته ....بخورش ....بخور همسر قشنگم ......اوووووووووی ......اخ جانننننننننننننن........چه لذتی داره ......فرانک انگاری خیلی در این کار واردی.......ایواشوهر جون.....هنر نمیخاد خوردن یه کیر کلفت مثل مال تو مگه مهارت میخاد ...خوردن خوردنه ........خخخخخخخ همسر خوب و خوشکلم ناراحت نشو تو که قبلامال شاهین بودی و لابد مال اونو می خوردی ......نه هوشی......به جون جفتمون کیر شاهین به لبام نرسیده ......اه اههههههههههههه........کافیه فرانک دیگه وقتشه این کیر وارد کوس خوشکلت بشه ....نه هوشی قبلش همه جامو بمالون .....پستونام ...باسنم ..رونام و وووو......کوسمو قبل گائیدنم خوب بلیس..........دهنم از دیدن این صحنه های ناب و فوق العاده قشنگ و زیبا از حیرت و لذت باز شده بود ....اه کاش امکانات تصویری و ضبط امروزه رو دراون شب بیاد ماندنی در دستم داشتم تا ازش عکس و فیلم می گرفتم ...اندام سکسی و زیبایی فرانک در اون لحظاتی که با دستا و دهن شوهرش دست مالی و مالونده میشد براستی دیدنی و پر هیجان شده بود .....نور رومانتیک و هنری قرص ماه از شیشه پنجره به داخل اتاق خورده بود و با نور چراغ انگلیسی درهم امیخته شده بود و طراحی و شکل کلاسیک و خاصیو به فضای اتاق داده بود ......از فرط هیجان و شور و هیجانم ضربان قلبم بالا زده بود و تند تند میزد ......اه خدای من ....خاله فرانک در اوج شهوت و هوسش به اندامش موج وتکون های هنر مندانه ای می داد و با دست و پا زدناش امادگیشو برای قبول کیر سنگ شده شوهرش اعلام کرد ......صحنه به اوج خودش رسیده بود و من با اشتیاق زیادی منتظر دخول کیر دایی هوشنگ به کوس بدونه مو و تر و تمیز خاله جونم بودم ...ولی ای بخشکی شانس ......یهو صدای باز شدن در اتاق سحر به گوشم خورد و از ترس لو رفتنم از چهار پایه سریعا پایین اومدم و لی انگاری دیر جنبیده بودم چون سحر که از تاخیر م دنبالم اومده بود و منو در اون فرم دیده بود ......واه بهرام اون بالا رو چهار پایه چیکار می کردی ......خواهر فقط هوس کردم رو ش برم بالا وپایین بیام داشتم بازی می کردم ....اوا بهرام شیطون این وقت شب و بازی؟///تو گفتی و من باور کردم ....خیلی خب سریع برو تو رخت خواب تا من به دستشویی برم .......سحر باهوش کلاه سرش نمیرفت و میدونست که من دروغ میگم و دیگه ادامش نداد و من فقط افسوس می خوردم که چرا بقیه کارشونو ندیده بودم ........برگشتن سحر به تاخیر افتاده بود و کار به گذشت یک ربع ساعت کشیده شده بود ولی من جرئت نداشتم از جام تکون بخورم ...به احتمال خیلی زیاد سحر ادامه این سکس رو داشت می دید .....بعد از دقایقی سحر برگشت صورتش متمایل به قرمز و در حالت هیجان و نشاط خاصی رفته بود ..این نشون می داد که لابد تحت تاثیر سکس زیبا و مهیج فرار گرفته و به احتمال خیلی زیاد هم خود ارضایی داشته ......اوا بهرام نخوابیدی؟...نه ..منتظر بودم بر گردی ......اوه برادر عزیزو خوبم لابد منتظر ی که برات قصه بگم مثل مامانم ها......؟...اره سحر بگو ......سرمو روی پستونای تازه و سفت و زیبای سحر که در زیر لباس نازکش جا خوش کرده بود قرار دادم و امادگیمو برای شنیدن قصه اش به خواهرم اعلام کردم پاهام به پاهاش جفت و جور شده بود و فقط دستام ازاد بود و منتظر بودم در اولین فرصت اونو به روناش بکشونم و به یاد مالوندن های دایی هوشنگم در همین نیم ساعت قبل کمی هم از این اندام خواهرجونم بتونم بهره کافی رو ببرم ...من بالاتر از سن و سالم چشم و گوشم باز شده بود و حتی اون شب دلم می خواست دستمو به کوس خواهرم برسونم و باهاش تا تسلیم شدن به خوابم بازیمو بکنم بازی با کوس و موهای تازه رشد کرده سحر جون ...چه لذت و شور و حال خوبیو می داد .....دستام روی روناش رفته بود و نا خوداگاه به طرف نافش میرفت ولی می ترسیدم از منطقه کوسش رد بشم ناچارا سمت کناریشو انتخاب کردم و به پایین نافش رسیدم .....اه اه در حین شنیدن قصه اش من با ناف خواهر جونم داشتم بازیمو می کردم .....لحن کلام سحر تغییر کرده بود و انگار تاثیرات مالوندن نافشو نشون می داد ....دستش رو موهام رفته بود و منو نوازش می کرد وجملات اواخر قصه تبدیل به قربون و صدقه از من شده بود .....بهرام جون ...تک دونه برادر ...عزیز دل سحر .....قربونت برم بخواب ...بخواب ....لا لا کن ......لالایییییییییی........جونم ......با بهترین حالت و شکل و حس ممکنه من اون شب به خواب رفتم و تا صبح بیدار نشدم .....سحر نقش مامانمو در اون شب به بخوبی اجرا و بازی کرده بود و نشون داد تا بر گشتن مامانم حداقل شبا در کنارش و اغوشش به من خوش می گذره .......روز بعد سراغ سارا رفتم و در همون ابتدای کار بغلش گرفتم و لباشو کمی مال خودم کردم .......اوا بهرام ولم کن ..چته چرا ماچم می کنی .....مگه اول باره ماچت می کنم ....نه ولی تو قبل سلام ماچم می کنی .....حالا سارا این ماچم جای سلامم باشه ....... بهرام من میرم بقالی ..... صحرا پول به من داده برم خوردنی برای خودم بخرم سهم توم میزارم .........با شنیدن این جمله متوجه شدم که باید به حضور صحرا برسم ...اووووخ جون .....دوان دوان خودمو به خونه پدر صحرا رسوندم و از درب نیمه باز حیاطشون رد شدم.......صحرا از پشت پنجره اتاقش منو دیده بود و به استقبالم اومد ......بهرام کوچولو ..... به به ......به موقع اومدی ...بیا داخل...مهمون دارم ...فقط تو رو کم داشتیم الان دیگه بازیمون جور جوره .....از شنیدن کلمه مهمون و بازی یکه خورده بودم و انتظار این شرایطو اصلا نداشتم ....مهمونای صحرا نه یک نفر ...بلکه سه دختر بودند که از همون ابتدای ورودم منو زیر متلک های اتشین خودشون قرار دادند ......دخترا این همون بهرام جونمه که تعریفشو براتون گفته بودم ......وای وای چه پسر نازی .....چقدرم خجالتی ......تا اخرش میتونه باهامون بیاد ....اره لیلا جون ......خوب بارش اوردم .......ولی بهش نمیاد ......اونش بامن فروغ.......لاله جون تو لختش کن تا من برم یه چیزایی لازم دارم بیارم ........بیا بهرام جون بیا بغل خاله لاله تا با نازو بوسه هام لختت کنم ..........زبونم قفل شده بود و در دهنم نمی گشت و از حرف زدن و عکس العمل افتاده بودم ...ای بابا اینا دیگه کین و میخان با من چیکار بکنن ......
     
  
زن

 
سلام ..عرض ادب و احترام کامل خدمت سروران و خوانندگان و مخاطبان این داستان ....از اینکه تاخیر چند روزه در ارائه و اپ رمانم رو داشتم از تون صمیمانه عذر خواهی می کنم ...درگیر مسابقه و کارای شخصی بودم ....البته تا حدودی هم با طاهره خانم بحثم شده بود ایشون مایل به تشریح قسمت خاطرات دربارشون نیستن و از م میخان خاطرات و ماجرا های مربوط به دربار رو کاملا سانسور و در حقیقت حذف کنم ولی واقعا من حیفم میاد که از این سکانس پر هیجان و جذاب دربار غافل بشم و دارم بلکه قانع و راضیشون کنم که اون قسمت رو هم تقدیمتون کنم ......فعلا که بنا به احترام و قبول چندین نفر از عزیزان خواننده ادامه رو از بهرام تقدیمتون کردم و خواهم کرد ...در اینده نقش اصلی به عهده بهرام خان بوده و طاهره خانم نقش دوم رو خواهد داشت از اقا محمد یک تشکر ویژه رو بهشون بدهکارم چون به من و داستان خیلی ابراز لطف محبت دارن ...واز همه تون که با نظرات و پیاماتون منودر ادامه نوشتن این رمان یاری و دلگرم میکنین صمیمانه از تک تک تون تشکر می کنم و دستای همه تون رو از راه دور می بوسم ولی لطفا باز هم خواهش می کنم که هر خواننده ای که زحمت می کشه و وقت باارزششو برای خوندن این داستان و یا هر داستانی دیگه میزاره اگه نظر و دیدگاه شو اعلام بکنه در تشویق و پشت گرمی و نویسنده داستان تاثیر خوب و به سزایی خواهد داشت ....لطفا منو با دادن نظرو پیشنهاد و حتی انتقاد یاری و دلگرم نمائید ....و تشکر اخر هم متعلق به اقای حشر نویسنده داستان های زیبا و جذاب زندگی کتایون وسرگذشت تلخ شیرین هست که با اعلام نظر خوب و منطقیشون منو خجالت و شرمنده کردن ...ازشون تشکر می کنم ....مرسی و در پناه الله باشید
     
  
زن

 
در اتاق صحرا ولوله ای شده بود و اون هم بیشتر به خاطر ورود من .......همون ابتدای کار می خواستند منو لخت کنن....نگرانی و تشویش بهم احاطه شده بود ...از عهده شون نمی تونستم بر بیام برای چند لحظه تصمیم گرفتم به بهونه ای برگردم کوچه و خودمو خلاص کنم .......لاله بازو هامو گرفته بود و در تلاش بود منو به خودش نزدیک تر کنه ......بیا پسر خوشکله ....پیداس بزرگ بشی یه مرد جذاب و خوش هیکل و پر طرفدار میشی ...بیا بغل خاله لاله ...بیا یادت میدم که با دخترا چه جوری تا کنی ....هههههه.......نه نه نمی خام لختم کنی .......من باید برم ......ولم کن....برای چند لحظه فرصتی پیدا کردم و تونستم از دست لاله جدا بشم و بلافاصله خودمو به حیاط رسوندم و در صدد برامدم که به در حیاط برسم وفرار کنم این بازی و این ماجرا جویی رو نمی خواستم ولی تلاشم بیهوده بود چون یکیشون که در دستشویی بود متوجه فرار من شدو در استانه رسیدن به در ب منتهی به کوچه منو از پشتم گرفت ...فروغ همون دختر درشت اندام و فربه و توان مند که من زورم بهش نمی رسید .......کجا پسر جون ......اوا تو مغزت کار نمی کنه همه پسرا از خداشونه با ما بازی کنن .....اونوقت تو ی هالو جیم میشی .......فروغ در حالیکه با یک دستش دور کمرمو گرفته و بلندم کرده بود با دست دیگه اش تخمای کیرمو گرفته و کاملا منو از هر گونه مقاومتی مبرا کرده بود .......دخترا دوماد می حواست فراری بشه برش گردوندم ...هاهاهاهاها....اوخ جون ...تخمای دودولش تو دستمه ....اووووف نمی دونین چه حسی بهم میده .....همشون سه سوته منو کاملا لخت کردن و با کیر قلمیم که هنوز به اون درجه رشد خودش نرسیده بود به قول خودشون بازی می کردند .....لاله که انگاری عاشق ساک زدن بود کیر مو در دهنش گرفته بود و فروغ همچنان ول کن تخمام نشده بود و اما لیلا باباسنم در تماس بود و گاها دستاش به سوراخم می خورد ......اه خدای من این صحرا کجاس ؟.....چرا پیداش نیست .....پستونای لیلا رو دهنم اومده بود و با کمک دستاش رو صورتم می خورد همه این اتفاقات تا دقایقی ادامه داشت تا اینکه سرو کله صحرا پیداشد....واه واه بهرامو چرا دوره کردین ...ای بابا اگه اینجوری کنین که بیچاره میشه و دووم نمیاره ......دخترا بسه دیگه .....بهرام جونم ...یه وقت از دخترا ناراحت نشی اینا دخترای خوبین فقط زیادی بازی گوشی می کنن .....همه لخت شن و نوبتی برای معشوقه خودم بهرام جونم برقصین ..هر کدوم بهتر و قشنگتر رقصیدین دودول شو بهش میدم که باهاش بازیشو بکنه .....صفحه گرام صحرا ترانه شاد و رقص اوریو پخش می کرد و همشون به رقص افتاده بودند اه خدای من چه تن و اندام هایی ...چه فرکمر هایی ....و باسن هاشون هر کدوم بهتر و خوشکل تر ....و.فروغ بامه مه های درشتش کمبود رقص ناشیانه شو می خواست جبران کنه ...اندام فربه و گوشتیش انگاری مانع هنر رقصش شده بود ...واما بقیشون عالی می رقصیدند خصوصا لیلا براستی به باسنش به بهترین فرم های ممکنه حالت می داد و منو به خودش کاملا متوجه کرده بود ......اووووف چه کونی هم می چرخوند .....صحرا و لاله با تکون دادن پستونای قشنگشون هم جلب توجه می کردند......لیلا جایزه کیرمو گرفته بود و با سرعت و بلفور اونو با دستاش گرفت.......صحرا دراز کش به کف اتاق خوابیده بود و فروغ و لاله روی سینه ها و کوسش فعال بودند و اونو می خوردند ......لیلا کیرمو به دهنش برده بود و به خوبی ساک میزد ......و بعد از لحظاتی چند.دستامو به خودش گرفت و به طرف کوس و سوراخ کونش هدایت کرد و وادارم کرد که براش مالش بدم ......بهرام جون اونجامو بمالون .......حسی عجیب و تازه ای گرفته بودم و احساس می کردم تب دارم و نفس هام تند تر شده بود ......اه اه .....چشام به صحرا بود و انتظار داشتم منو از این وضعیت نجات بده ......ولی صحرا حال و روزش بدتر از من و شاید در اوج لذت جنسیش رفته بود و منو اصلا نمی دید ....اه و ناله و عشوه هاش اتاقو پر کرده بود ....سه تاشون روهم ولو شده بودند و هر کدومشون مال همدیگه رو می لیسیدن و می خوردن و می مالوندن ...چه وضعی شده بود .....هر سه تاشون فریادو ناله هاشون به شدت بلند شده بود .....بعد از لحظاتی متوجه موز هایی شدم که در دستاشون بود فروغ اولین نفری بود که افتخار دخول موز به کونش بهش رسید صحرا بخوبی و با تسلط این کارو انجام داد ....ولی بلافاصله سوراخ کونش با موزی که در دست لاله بود هدف قرار گرفت و صحرا هم کونش با موز گائیده شد و در نهایت بیچاره لاله مجبور شده بود خودش زحمت کردن سوراخشو بکشه ......لاله با دستای مبارک خودش موزشو تا نصفه در کونش فرو کرد و باهاش بخوبی حال می کرد .......با دیدن این صحنه ها خودمو برای لحظاتی فراموش کرده بودم چون کیرم سفت و راست شده در دهن لیلا حالت گرفته و فشاری که به تخمام میومد منو به خودش متوجه کرده بود ...اخ اخ لیلا کونمو داشت انگشت میزد و من از این کارش بدم میومد .......اونجام نه ....نکن .....نه نه ...خودمو جمع کردم و خوب شد کوتاه اومد و ادامش نداد.....لیلا از انگشت زدن کونم ناامید شد وکیرمو از دهنش بیرون کشید و روم افتاد و منو بخوبی در اغوش کشید و با دستا و دهنش همه جامو می مالوند و می خورد .....دهنشو به بیخ گوشم اورد و گفت بهرام دلم میخاد کیرتو تو کونم کنی ......اماده ای .......نمی خاد زحمت بکشی خودم انجامش میدم میدونم که ناشی هستی و مهارت نداری پس هیچ کاری نکن و بزار به عهده ابجیت...باشه ..........وضعیت و حال و روز چندان خوبی نداشتم من با این سن و سالم هنوز نمی تونستم استقبال خوب و شایسته ای از این پیشنهاد عالی داشته باشم اینو باید واقعا قبول کنید ...بدونه دادن جوابی نشونه رضایتمو به لیلا فهموندم و در این لحظات من برای اولین بار در طول زندگیم به تجربه شیرین انال سکس رسیده بودم لیلا در حالیکه من دراز کش به اتاق خوابیده بودم سوراخشو رو کیر راست شده ام میزون گرفت و با ارامش و خونسردی خاصی سوراخ کونشو تقدیم کیرم کرد ..... احساس فوق العاده و تازه ای به من دست داده بود اصطکاک کیرم در داخل تونل گوشتی سوراخ کون یک دختر و اه و ناله های سوزناک و عشوه های لیلا و لبخند شیرینش و وقتیکه خودشو خم کرد و لباشو به لبم قفل و جور کرد منو به بهترین شور و نشاط و هیجانم رسوند.......بالا و پایین رفتناش و موقعی که تا ته کیرم در کونش فرو میرفت بیشتر و بیشتر شور می گرفتم دلم می خواست روم بیفته ودر همون حالت و فرم خودشو نگه داره ....برای لحظاتی به خودم جرئت دادم و کمرشو گرفتم و لیلا رو روی خودم قفل کردم ......لبامو بخوبی می مکید ..دستم رو باسنش رفته بود و از نرمی و امیتاز منحصر به فردش بخوبی بهره میبردم ......با کمک و مشاوره اش ودر همون استایل چرخیدیم و لیلا به پشت رو کف اتاق افتاد و من روش مسلط شدم .......بهرام جون به همین شکل و با کمک کمرت کیرتو روکونم بزن ..فقط حواست باشه بیرونش نکشی ........یاد گرفته بودم و با تلمبه هایی که لیلا در همین دقایق قبل رو کیرم زده بود منم باید اینکارو تکرار می کردم ........افرین افرین .....قربون اون کیر قلیمت برم ...اووووف چه لذتی داره کیر یک پسر 9ساله تو کونم .......اخ جوووووون.....تندتر تندتر ..افرین افرین ......همینه ......اه اه اه اه ......بهرام به جون خودم و مامانم تو 18ساله بشی کیرت سه برابر میشه و اونوقت دخترا برای خودت و کیرت جون میدن ..........اهای اهای لیلا کافیه ...بلند شو جمعش کن دیروقته الان مامانم برمی گرده .....دخترا کم کم اماده رفتن بشین ........صحرا خوشی و لذتی که داشتم ازش به خوبی بهره شو میبردم نصفه کاره خراب کرد و نزاشت اخر این تجربه جتسی عالیو بگیرم ...........لیلا کاملا ارضا شده بود و اینو بیخ گوشم بهم گفت ..بهرام جون یه جایزه پیش خودم داری......چون خوب من ارضا شدم ازت خیلی راضیم ...بعدا می بینمت ......فروغ انگاری کمی ترسیده بود و خطاب به صحرا گفت .....میگم بهرام دهنش قرصه و ایا مطمئنه .....لومون نده و اونوقت ابرومون میره .......خیالتون تخت و میزون باشه بهرام از خودم مطمئن تره ......دوساله با خودمه وباهامه و به کلام به هیچ کس حرفی نزده حتی به مامان جونش که خوشکل ترین زن شهرمونه .......اخ اخ عاشق لزکردن با اونم ...دلم می خوادبا این دستام ارضاش کنم ویه مرد جاهل بکنمش ....ولی چه جوری تا خالا توش موندم .....سحر دخترش هم لنگه خودشه خیلی تلاش کردم بهش نزدیک و باهاش صمیمی بشم ولی اونم ازم دوری می گیره ..ولی بهرام جونو تورش کردم و مال خودمه و بهش قول دادم وقتیکه به سن قانونیش رسید کونمو بهش بدم ....مگه نه عزیزم .........من به خونه با کلی تجربه و اطلاعات جنسی و سکسی برگشتم ...گرسنه و تشنه شده بودم به اشپز خونه رفتم .....خاله فرانک مشغول اشپزی و تهیه غذا بود ...دامن نازک و کوتاهش چشامو جذبش کرده بود برجستگی باسن و چاک کونش به خوبی نمایون و چشم نواز در اون فضای اتاق خودشو نشون می داد ......من دیگه بیشتر چشم و گوشم باز شده بود و از الان دیگه با دیدن هر دختر و زنی نگاهم متوجه پستونا و باسناشون میشد حتی از اکرم خواهرم هم نمی گذشتم و باسن و مه مه های درشتشو رصد می کردم سحر خواهر بزرگم که جای خود داشت و با دیدنش من حالم دگرگون و حس خوبی بهم دست می داد با تموم وجودم در انتظار وقت خواب و در اغوشش لحظه شماری می کردم ......هنوزلز سه نفره صحرا و لاله و فروغ جلو چشمام بود و از فضای کون کردن لیلا کاملا بیرون نیومده بودم حوصله مرور درس و کتابمو نداشتم باید بعد از ناهار به مدرسه می رفتم و از همه بدتر مشقامو هم ننوشته بودم ...گوشه حیاط خونه رو لبه پله نشستم و به فکر رفتم .....معلمم جریمه ام می کرد و جلو هم کلاسیام هم بهم می توپید ...اه خدایا .....چیکار کنم ......بهرام جون چیه عزیزخاله ؟.......هیچی خاله جون بی حوصله ام ووو......وچی قربونت برم .......خاله مشقامو ننوشتم .....واه چرا خب برو سریع بنویس ......این کارت اشتباهه ..باید دیشب می نوشتی .....نه خاله به جون مامانم من همیشه شبا همشو می نویسم ..فقط دیشب از ذوق اومدن شما و رفتن مامانم نتونستم .......میخای کمکت کنم بنویسی؟......اره اره .....برو کتاب و دفترتو بیار ....جای تعجب داشت که خاله فرانک سواد داشت و با مهارت و به خوبی تکلیفامو با هام می نوشت .....دست خط قشنگش که تلاش می کرد مثل من بنویسه تا کار مو مثل خودم در بیاره برام جالب توجه شده بود رو ی یکی از رونای نرم و لطیفش نشستم و به نوشتنش خیره شده بودم متوجه بالای پستوناش شدم که در زیر تلولو نور خورشید نزدیکای ظهر می درخشید دلم می خواست دستامو روش ببرم و لمسش کنم....خاله جون شما بوی مامانمو میدین .....وای عزیزم ....توم مثل پسر خودم میمونی.....قربون خودت و مامانت برم من.......اه بزار خوب بغلت کنم .....اوووووی بوی عطر زنونه میدی ......اونم در در بو های مختلف .... ای شیطون بلا نکنه رفتی اتاق مامانت از عطریاتش استفاده کردی ؟......ها ......جوابی براش نداشتم و با لبخندی بهش واکنش نشون دادم این بوی عطر ها در واقع مربوط به دخترای خونه صحرا بود که نمیشد فاشش کرد ......در این فرصت عال و طلایی من بخوبی از نوازش و اندام زیبای خاله ام بنحو احسن بهره میبردم ....خصوصا گونه ها و حتی لبامو روی پستوناش ماهرانه بردم .....خاله جونم....خوشحالم که شما اومدین و ازمون نگه داری می کنین ...من و خواهرام از عمه رعتا بدمون میاد .....عزیزم مامانت عین خواهر خودمه و جونمو واسش میدم مگه امکان داشت پیشتون نیام؟.....اه خدای من اصلا متوجه دودولم نبودم چون مثل سیخ کباب راست و بلند شده بود و در زیر شلوار پارچه ای خونگیم تا حدودی قابل تشخیص بود و اگه خاله فرانک دستاش بهش می خورد و یا به تنش میخورد گند کارم در میومد و حسابی ابروم میرفت ...اخیش چه بدشانس ....بابد خودمو جمع و جور کنم ....ولی دیر شده بود چون در لحظاتی که خاله قصد جابجایی پاهاشو داشت روناش به دودولم خورد و همه چی خراب شد ....از شرمندگی و خجالت داشتم اب میشدم و دست و پامو داشتم گم می کردم ...ولی خاله فرانک با لبخند معنا دارش بهم فهموند که خیالی نیس و انگار نه انگار ......به خنده افتاده بود ....و اومدجلو صورتم و به چشام خوب نگاه کرد ......بهرام جون ....پسرم ....چرا سرخ شدی ؟خجالت نکش تو که کار بدی نکردی .....این عکس العملت طبیعیه و من درکت می کنم ......قربونت برم ...میدونی چیه تو داری کم کم مرد میشی و این یک نشونه از بلوغته .....اووووف عزیز دل طاهره ...بیا خوب ماچت کنم تا بیشتر حالشو ببری .....هههههههه.......اه خدای من این رفتار خاله فرانک بهترین واکنش از لحاظ روان شناسی برای یه پسر میتونست باشه اونم در حالیکه من در استانه ورود و انتقال به دوران طلایی نووجونی خودم بودم .....اه خاله ....تو چقدر خوب و مهربون و قشنگی که در این موقعیت به من ضد حال نزدی و مثل یک روان شناس و کار شناس و متخصص با من رفتار کردی ... ازت ممنونم و تا اخر عمرم این کار تو فراموش نمی کنم .....اینارو اصلا جرئت نداشتم رودر رو بهش بگم و در درونم به خاله جونم می گفتم.........با برگشتن اکرم و سحر من و خاله از هم دور شدیم........سحر مثل مامانم اومد سراغم و لبامو ماچ کرد ...چطوری بهرام کوچولو.......خوش می گذره ؟.......اره سحر چرا خوش نباشم .......گفتم شاید من نیستم حالت بدشده ......از جواب دادن به سحر همیشه کم میاوردم و نتونستم ادامش بدم ......بوی خوب و اشتها اور خوراک بورانی که خاله فرانک برای ناهار درست کرده بود سحر و اکرم رو به رقص و پایکوبی برده بود خصوصا سحر خشکه و بدونه موسیقی فر کمر و باسن میر فت و جلوم ادا در میاورد ..اخ جون ..خاله جون برامون چه غذایی درست کرده .....برای لحظاتی همهمون به رقص و پایکوتی افتاده بودیم و با ورود دایی هوشنگ جمعمون تکمیل شد و تا دقایقی در بهترین شکل و حالت ممکنه جشن کوچولویی بر پا کرده بودیم .......اونم در حالتیکه من در بغل دایی هوشنگ رفته بودم و با خاله فرانک در اغوش هم رقصان و اکرم و سحر هم در بغل همدیگه میر قصیدیم ...اونم چه رقص خوب و معنا داری .......اه خدای من ازت میخام این خوشی و شادیو از ما نگیری و مامان بابامو هز چه زودتر به پیشمون بر گردونی ......
     
  
زن

 
جو و قضای شاد و خوبی با بودن خاله فرانک و هوشنگ ایجاد و اون شب بهترین وشیک ترین رستوران شهرمون میزبان ما برای صزف شام شده بود...شبی که خاله فرانک مثل یک عروس .. و بالباس شیک و نیمه سکسی و ارایش کامل همه رو به خودش جذب کرده بود....سحر هم دست کمی از اون نداشت و دنباله رو فرانک جون با شیطونی ها و حرکات عادت گونه اش هیجان و شور و نشاط خاصیو به همه می داد اندام موزون و خوشکل سحر با اون پستونای لیمویی و تر و تازه اش و باسن رسیده و کمر باریک و صورت سفید و قشنگ گونه اش .....خاله فرانکو وادار به تحسین و تعریف کرده بود ....من که کوچکترین عضو شون بودم عزیز دردونه شون شده بودم و چپ راست ماچم می کردن....شب شاد و بیاد موندنیو در نقش خاطره هامون ثبت کرده بودیم ......ایام و روزها و خصوصا شب هایی که تا برگشتن پدر و مادرم بر من گذشت عالی و روحیه بخش بود اون شب در بستر خواب و در بغل سحر خواهرم از عمد براش ناز و ادا اومدم و به بهونه دوری مامانم فیلم بازی کردم تا بیشتر و بهتر منو بغل کنه و نوازشم کنه ...سحر با اون همه زرنگیش اینو کم اورد و کلاه سرش گذاشتم ....واه بهرام جون خواهر بزرگت که پیشته و تنها که نیستی گریه نکن ......اوه اوه سحر پیش مرگت بشه ..چشات خیس اشکه ....مامانم اگه الان بدونه این حالو داری .....جسابی داغون میشه بزار خوب بغلت کنم ...اها ...بیا بغل سحر..خوبه ....از این بهتر ممکن نبود چون خیلی خوب به اندامش چسپیده بودم و برجستگی پستونای سفت و نازشو احساس می کردم دستام دور کمر و پشتشو گرفته بود و بازوی چپم رو باسنش خورده بود ....ولی راستش اصلا جرئت نداشتم رو اندامش مانور بدم ......وبا یاداوری بازی سکسی که با لیلا و صحرا و دوستانش داشتم چشام کم کم سنگین شدودر حالیکه سحر قصه شو برام تعریف می کرد ...تسلیم خواب شدم .....با اجازه سروران و عزیزان گل این رمان عشقی سکسی قصد دارم زمان رو به چهار سال جلوتر ببرم وقتیکه من در استانه ۱۴سالگیم حسابی مثل یک نوجوون رشد و بزرگ شده بودم و کلی تجربه در زمینه سکس و روابط عشقی بدست اورده بودم لازمه یاداوری کنم در طول این مدت چهار سال مامانم بعد از دوماهی که با پدرم در تهزوون بودند و برگشته بودند رابطه چندان خوبی باهم نداشتند و ریشه این سردی روابطه احتمالا به اتفاقات تهران ربط میخورد و عمه رعنا از این قضیه نهایت استفاده رو برده بود و کار به جایی رفته بود که علنی پدرم از وعده دادن سه دونگ خونه به خواهرش خبر می داد و این مایه نگرانی شدید مامانم شده بود حفی که به من و خواهرام و مامانم تعلق داشت .....پدرم ظاهرا خوب شده بود ولی رفتار و اخلاقش مثل گذشته ها نمیشد بگو مگو ها و دعواهای گاه و بیگاه پدر و مادرم برامون عادت شده بود و کم محلی که مامانم به پدرم می کرد بیش از هر چیزی پدرمو ناراحت می کرد ولی ریشه همه تقصیرات رو خودم پدرم داشت و اینو شاید خودش هم می دونست ......بعد از اون به اصطلاح بازی سکسیم با صحرا و دوستاش و به دلیل ترس و احتیاطی که فروغ داشت و شوهر کردن لاله و نامزدی لیلا اتفاق دومی پیش نیومد و اخرین باری که صحرا رو دیدم و بعد از اینکه لبامون رو هم رفت بهم خبر ازدواجشو داد و گفت همین روزاس که به خونه شوهرم برم ولی قسم خورد که رو قولش میمونه و کونشو برای من اکبند نگه میداره صحرا منتظر بود که به سن ۱۸سالگیم برسم ....بهش گفتم صحرا جون من مدتهاس که از هر لحاظ به رشد و تکلیف رسیدم و سن و سالم فقط فیلمه و بس .....نمی خاد منتظر بمونی قبل از ازدواج و روز عروسیت میام سراغ کونت و قبل از شوهرت از عقب عروست می کنم ......خنده مستانه و هوس انگیزش کیرمو به واکنش و قیام انداخته بود و در صدد بودم همون لحظه کارشو بسازم ولی گائیدن و فتح کون دست نخورده اش در روز عروسیش خیلی مهیج و خوب در میومد پس صبر باید پیشه کرد .....سارا هم بزرگ شده بود و مه مه های کوچولوش رو گاها با احتیاط و بدونه اینکه مایه ناراحتیش بشه لمس و دست مالی می کردم ..روحیه و اخلاقیات شکننده و حساس خاص سارا رو در ک می کردم و با احتیاط و ارامش و سیاست باهاش رفتار وبرخورد داشتم .....منتظر بودم که در بهترین فرصت و موقعیت به هدفم که همانا کردن کون تنگش بود برسم .....یادمه یک روز که از درد شکمش می نالید بهش گفتم سارا من کمی دکتری بلدم میخای معاینت کنم ما که از بچگی با هم بزرگ شدیم و دوستیمون محکم و پابرجاس پس بزار اونجاتو ببینم ......اخه بهرام ...چیزه ..من قائده گی بهش میگن و یا همون پریود...اره درسته ...من پریودم ....اونجام خونیه .....نمیشه نگاش کنی .......اه سارا جون .....خون خونه من که نمی ترسم .....اصلا همین جا بمون و تا برگردم ..... سارا رادر ملاقتگاه همیشگیمون که در جای دنج و مطمئنی بود نگه داشتم و فوری رفتم از خونه یک لیوان شیر طبیعی رو روی چراغ داغ کرده و با چند عدد خرمای بدونه هسته خوب بهم زده و حل کردم و با همراه یک موز پیشش برگشتم باهاش تازه گی شوخی هم می کردم و با تکیه به شوخی هام همون ابتدا موزو رو چاک کونش بردم وکمی رو نقطه حساسش فشارش دادم ......سارا جون این موزو باید این جوری می کردم تا زودتر خوب بشی ....چون با این لیوان شیر و خرما موزو هم باید نوش جون کنی .....انگشتام همراه با موزدر چاک کونش رفته بود .....اوا بهرام نکن .....سارا جونم ..اخه تحمل درد و رنجتو ندارم تورو خدازود بخورش ......فقط تا وقتی که لیوان شیرو میخوری بزار با باسنت عشق کنم ......بهرام مگه دکتر شدی و من ندونستم ....نه عزیز م سحر و اکرم و مامانم گاها از این معجون استفاده می کنن و من ازشون یاد گرفتم ...بخورش ...برات خوبه ....نتونستم طاقت بیارم کیرم از زیر شلوار تنگم داشت خفه میشد و به پشتش رفتم و دست راستمو خیلی قشنگ رو باسن و چاک کونش بردم و دست چپم هم به مه مه هاش رفته بود .....سارا در حالی که خمار گونه و مستانه لیوان شیرو جرعه جرعه می خورد و اه می کشید من هم با ترانه و اوازی که میدونستم عاشق گوش دادنشه دهنمو در کنار گوشش برده بودم و اونو براش می خوندم بهترین حس و لحظاتو برای سارا درست کرده بودم ......اه و ناله اش کم کم بلند شده بود ......اه بهرام تو چقدر خوبی ....دارم حسابی داغ میشم و حس می کنم دردم داره کم میشه هنوز با توجه به اخلاق و رفتارش می ترسیدم کیرمو به باسنش بکشونم ...خیلی به خودم فشار اوردم ...نباید سارا رو ناراحت می کردم ...یه جورایی بهش عادت کرده بودم و اگه یک روز اونو نمی دیدم براش دلتنگ میشدم .......سارا جون ...خوب شدی .....اره تا حدود زیادی درد م رفته .....اگه بزاری دستم بیشتر اونجاتو مالش بده از اینشم بهتر میشی ......نه نه ..بهرام ...کوسم خونیه .....نزار شرمنده ات بشم .....باشه سارا جون .....اه اه اه بهرام ......مرسی .....قابل تو رو نداره عزیز دل بهرام .......با وجود اینکه سالها از دوستیمون می گذشت ولی سارا هنوز کاملا با من راحت نبود محتاطانه حرفاشو میزد .....اندام دخترونه و خوشکلش هر بار بیشتر منو تحریک می کرد .....خاله فرانک به ارزوش رسیده بود و بعد از بدنیا اوردن یک دختر صاحب یک پسر هم شده بود و از شادی و خوشحالیش سر از پا نمی شناخت ..ودر روز ختنه سوران پسرش همه دعوت شده بودیم.......حتی مهران و عمه رعنا و شوهر نابکارش که خیلی به مامانم نظر بد داشت و این اواخر هم تا حدودی مامانم بهش نرمش نشون می داد و من دلیلشو هنوز نمی دونستم و در پی این قضیه وسواس بودم تا بدونم قضیه چیه ؟......مهران گاه بیگاه به خونه مون میمود و ناهار و یا شامیو می خورد و میرفت و با مامانم همیشه رابطه گرم و خوبی داشت وحتی یک بار سربزنگاه در گوشه دنج حیاطشاهد بوسه کاریشون هم بودم ...مهران خوشکله و زیبا چهره در حالی که لبای مامانمو مال خودش کرده بود و دستاش روی باسنش فعال شده بود من برای لحظاتی در جام میخکوب شده بودم نمی دونستم چه واکنشی نشون بدم در درونم انقلابی شده بود ....تعصب مادری و پسر گونه ام به من فشار اورده بود که جلو برم و برنامه شونو بهم بزنم و یفه شو بگیرم و با اردنگی از خونه بیرونش کنم ...ولی برای لحظاتی یاد مشکلات و گرفتاری و درد و رنج و کمبود های مامانم شده بودم و نمی خواستم ناراحتش کنم لابد خودش به این رابطه و عشق خوشحاله و نباید مانع خوشحالی بهترین و عزیز ترین و خوب ترین کسم بشم ...نه نه هر چیزی و هر علتی که باعث شادی و خوشی مامان جونم میشه را من هم باید بخواهم و مانعش نشم .....لبای همدیگه رو با حس و ارامش خوب و معنا داری می خوردن و بعد از لحظاتی با هم صحبت افتادند ...خیلی مشتاق بودم حرفاشونو بشنوم ......اه .....لابد دارن وعده ملاقات بهم میدن .....خاله فاطمه خواهر بزرگ مامانم به من توجه و محبت خاص و زیادی می کرد و هر بار که منو می دید لبامو ماچ می کرد و با کف دستش رو باسنم میزد و به مامانم می گفت نمی دونم چرا من از بهرام دل نمی کنم ....مثل پسر خودم دوسش دارم ....این بهرام مثل خودت گرم و مهربون و با احساسه .....هر بار که عصر گاه و یا صبح به خونه شون میرفتم و سر میزدم منو برای ناهار و شام بزورو احتیار نگه می داشت و خودمونی و با احساس خاله مانندش باهام گرم می گرفت .......باسن قابل توجه و درشتش واقعا چشم نواز و محرک اور بود و هر بار اشیاقم برای رسیدن و تصاحب کونش بیشتر میشد و اغلب شبا قبل از خوابم رویا و خیال گائیدنشو برای خودم طراحی و در ذهن و افکارم نقش و نگار می کردم دختر بزرگش بر خلاف خودش سزبزیر و ارام و سرش به کارش خودش گرم بود ......اون روز در مراسم ختنه پسر خاله فرانک در حالیکه مثل یه جشن عروسی اکثرا مشغول رقص و پایکوبی بودند من چشام دنبال باسن و پستون و اندام های خوشکل و دلربای جماعت حاضرین شده بود و رغبتی به رقص و این کارا نداشتم سحر و مامانم نقش اولو در رقصیدن مطابق معمول داشتند و همه نگاه ها و چشمای هوس انگیز به اندام و حرکات و فر کمر و باسن و لرزوندن پستونای این دو نفر دوخته شده بود ......مهران گاها سراغ مامانم میرفت و با هم نجوایی می کردند ..دایی فرشیدکه تازه از سفر برگشته بود شیک و تمیز و طبق عادتش مست هم اومده بود و بیشتر از همه به مامانم توجه داشت ....تحمل کم محلی مامانم اونو کلافه و عصبی کرده بود و من سراغش رفتم ......بهرام ..به این مامانت بگو هوای منو مثل همه داشته باشه ...مگه چیکارش کردم ...بهم محل نمیزاره ......خب از خودش بپرس ...باشه بهش بگو امشب میام خونه تون تا خودم باهاش حرف بزنم .....مونده بودم که این خواهر و برادر ناتنی به چه دلیل باهم رفتار سردی دارن ؟.......هیکل بدقواره و زشت و زمخت عمه رعنا واقعا تو ذوق میزد و من مونده بودم که شوهر بدشانس و بیچاره و بدبخت ش که اقا کمال باشه هیچ لذت و خوشی از این این نعمت سکس و زن ش نمی بره ...باید از این نظر بهش جق داد که چشاش دنبال کوس و کون ناموس مردم باشه ...از جمله دنبال مامان من که قبلا بهتون گفته بودم که این اواخر مامانم بر خلاف گذشته به کمال نرمش زیادی نشون می داد و کم مجلی بهش نمی کرد ......تنها موردی که خیلی ناراحتم می کرد و بدم میومد این رفتار و تمایل مامانم به این مرتیکه کمال بود که دوست نداشتم ....و همین باعث حساسیتم به این موضوع شده بود و هر بار که کمال تنها و یا با زنش به خونه مون میومدند من می موندم و رفتار و حرکات کمال رو رصد می کردم ......اومدنای تک و تنهاش به خونه مون زیاد شده بود و تازه پدرم هم مثل من ازش بدش میومد و هر بار حتی در حین بگو مگو هاش با مامانم با طعنه و کنایه می گفت تو زیادی به این شوهر رعنا تو جه می کنی و خیلی بهش نگاه می کنی ....مامانم در جواب دادن کم نمی اورد و می گفت خب توم غیرتتو نشون بده و نزار خواهر جونت و شوهرش بیان اینجا تو که بزرگ خونه وصاحب شش دونگ خونه ات هستی اگه چشاش هیزه به من چی ...اگه خیلی ناراحت و حساس هستی با هاش درگیر شو و به من گیر نده ..من که نمی تونم مهمون رو بیرون کنم ....کمال به عنوان مهمون و داماد جناب عالی میاد اینجا ..... اون روز من هوس دیدن صحرا و سارا رو کرده بودم و زودتر از همه به خونه برگشتم متاسفانه هیچکدومشون به تورم تیفتادند ...هوس کرده بودم باهاش حال کنم و خودمو ارووم کنم از بس باسن و پستون و اندام نیمه سکسی دخترو زنو در مجلس دیده بودم داغ کرده بودم .....حالم گرفته شده بود و ناچارا به خونه رفتم و نا خوداگاه به اتاق مامانم رفتم . کیرم نیمه راست شده بود و دلم خیلی سکس می خواست و اگه شورت و سوتین مامانم و سحر گیرم میفتاد می تونستم خودمو باهاش ارووم و ریلکس کنم ...سراغ صندوق چه رفتم و درشو گشودم و کلی لباس زیر و بلوز و شلوار در داخلش بود دستام به کف صندوق چه خورد و دفاتری رو از میون لباسا دراوردم ......وقتی نگاهم به صفحات دفاتر خورد ..همه چی برام معلوم شد خاطرات مامانم همش به ریز در این دفاتر نوشته شده بود و جواب خیلی از پرسش ها و معماهایم در این نوشته ها بود و این یک گنج بود که من موفق شده بودم اونو پیدا کنم ......باید همشو می خوندم ....ولی واقعا هم من و هم شما ای خواننده گل و عزیز...با من هم فکر هستید که این کارم و خوندن این خاطرات کار درست و صحیحی نمی تونه باشه من در واقع بدونه رضایت و اطلاع صاحب خاطره دارم این دفاتررو می خونم ...این یک خیانت و سرقت فکری و ادبیه و در شان یک انسان و ادم نمی تونه باشه .....ولی من نمی تونم از این فرصت طلایی استفاده نکنم .....
     
  
مرد

 
خسته نباشید
خاطرات بهرام عالی است
لطفا همینو ادامه بده
     
  
مرد

 
با سلام و خسته نباشید
مرتب داستان رو دارم دنبال میکنم
هیجانات و قسمتهای سکسیش بیشتر بشه جذابیت داستان بیشتر میشه
الان حالت یکنواختی پیدا کرده
با تشکر از زحماتتون
     
  
صفحه  صفحه 21 از 107:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  106  107  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

خاطرات بهرام و مامانش


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA