انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 31 از 107:  « پیشین  1  ...  30  31  32  ...  106  107  پسین »

خاطرات بهرام و مامانش


زن

 
صحرابرای اطمینان خاطر از بیهوش بودن شوهرش صورت عرق کرده ونیمه قرمز شو در معرض سیلی های متعددی قرار دادو با صدای بلندازش می خواست بیداربشه .........از این کارش متعجب بودم ...اون که می خواست بیهوشش کنه پس این یعنی چه ؟......../برای چند لحظه نگرانش شده بودم تکون به خودش نمی داد من زیادی بهش عرق داده بودم و اگه خدای نکرده بلایی به سرش میومد من قاتلش میشدم و بدبخت و زندونی ویک عمر گرفتار عذاب وجدان میشدم ..صحرا من نگرانم ....همایون بیدار نمیشه ........بهرام جون هول نشو چیزی نیس نبضشو گرفتم ..عادی عادییه....از من و تو حالش بهتره فقط تنها فرقش اینه که اون خوابه و ما بیدار که به کار مون برسیم ......نترس اون تا من و تو رو تو گور نزاره نمی میره ......واقعا صحرا ؟ خیالم راحت باشه ...اره بابا ....بیا بهرام سوراخ کونم در تب تاب کیرت چند ساله مونده بهش برس .......کیرم تحت تاثیر ترس و اظطراب بیهوشی همایون نیمه شل شده بود ولی با قمبل کردن باسن خوشکل صحرا که برام میزون کرده بود مثل فنر بازم راست شد .... صحرا شیطون و هوسی به حالت داگی روی شوهر بیچاره ش دکور زده بود و منو می خواست ....اندام سفید متمایل به برنزه اش لیز وعرقی شده بود و انگشت دستشو در سوراخش میزد تا راه ورود تسخیر کونش هموار باشد ......بیا عزیزم ...بهرام جووون ......تنها پسر طاهره جوون زیبای خودم که بالا خره موفق خواهم شد که یک لز داغ و بی نظیری رو باهاش بکنم ....بهت قول میدم جرررش بدم با هر چیزی مثل موز و خیار و بادمجوون ......فریادشو بلند می کنم و هر چی عقده مو روی سوراخ کوس و کونش خالی می کنم همینو هم روی اون سحر مغرور و زیبا هم انجام خواهم داد ...هر چی موز و خیار کلفت این شهر مون تو کوس و کون مامان و خواهرت ........
صحرا داری خیلی تند میری این حرفات خوب نیس ....ملاحظه منو بکن ....حالمو نگیر اگه غیر تو کسی دیگه این حرفو میزد نفسشو می گرفتم ولی تو دختری و حرفات تو خالیه و غیر ممکنه عملیش کنی
با کمک تو دوست پسر خوب و قدیمیم بهش میرسم ....مگه نه بهرام.......به همین خیال زیرم بمون و ببین چه جوری جررت میدم جوری که اسم سحر و مامانمو دیگه نبری ........
بیا بیا بهرام خیالی نیس من صحرا هستم و قرار نیس اخ و اوخ کنم ..اونم واسه کیر تو ...هنوز کیرت مونده رشد کنه ....به سن قانونی که نرسیدی پس از خودت تعریف نکن
اینو فکر کنم راست می گفت چون خودمم حس می کردم که کیرم هنوز مونده به حد نهایی رشدش برسه و هر ماه که بهش نگاه می کردم بزرگی و رشدشو می دیدم.....
زودباش بهرام .....دیگه .....بیا دیگه بکن تو کونم اون کیرتو .....منم این زیر لبای عرقی شوهر جونمو می لیسم
اوووووخ جووووووون .....جووونم ....نازتو برم با این کیرت که داره وارد سوراخ کونم میشه ......افرین هولش بده .......فشار فشار فشار
بازم .......اه اه بالا خره وارد سوراخم شد .......تا ته همشو بده تو......افرین ..افرین بهرام ...میدونستم خوب انجامش میدی ...اونی که
انتظارشو داشتم به عمل اوردی .....به این میگن کون کردن ......حالا خیلی ارووم و یواش یواش وووووویواش عقب و جلوش کن و کم کم مثل یه شوفر ماشین گازتو بگیر و سر عتیش کن........اوووووی اوووی ....بهرام ....نمی دونی چه کیفی داره .....اونم وقتی که درش میاری و توش می کنی ...دور سوراخم انگار که یه کم داری خارشش میدی و بازم همون خارش تکرار میشه و وووووچه لذتی میبرم من .......وای وای همایون ....همایون ....بیدارشو ببین زنت چه عشق و حالی می کنه ......پاشو شوهر.......نگاه همسر ت کن که بازم عروس شد و اون شد که تا حالا هیچ دختری شب زفافش دو دوماد نداشته .......وای وای من خیلی هیجان زده شدم ...اه بهرام نکنه زود ابت بیاد
صحزا با اون حرفات در مورد مامانم و سحر عصبیم کردی الان جررت میدم ......سرعتمو زیاد کردم و به شدت به کونش تلمبه میزدم
ولی انگار نه انگار ....این صحرا عین خیالش نبود..و زیرم حالشو میبرد و لبا و صورت همایون نگون بخته رو می لیسید
سوراخ کونش با کیرم کیپ بود و یهو فکری به نظزم رسید ........دو انگشتمو بهم چسپونده و به سوراخ کونش نزدیک کردم و هم گام با کیرم به زور و با فشار زیادی تو سوراخش فرو کردم ....با این کارم فریادش بلند شد و داد و هوارش و دست و پا زدنش زیرم شروع شده بود
می خواست با دستاش دستمو از کونش دور کنه ولی مانعش شدم و بیشتر بهش چسپیدم .......صحرا رو به ناله و فریادرسونده بودم
و به هر شکل و روشی میخواست از زیرم فرار کنه و ماهیچه های باسنشو بهم گرفته بود و دو انگشت و کیرم در مدخل کونش قفل شده بود........از این کشمکش حال می کردم و لذت .........اوووخ جوون صحرا ......حالا نوبت منه که از گاییدن کونت عشق کنم ......
هر چه انتظار کشیدم و تحمل کردم ارزششو داشت ......عجب کونی داری ......به جون تو صحرا .بزور دارم روش تلمبه میزنم ......
بهرام ...بهرام ...بهرام ......پاره ام کردی با این کارت ..اون دو تا انگشتتو درار ......وای وای وای ...پدرم درومد ........اخ اخ کونم .....اخ اخ
بهرام کیر کلفت و بلا ....جوون اون مامان خوشکلت و سحر کوس تنگت کونمو ول کن......اگه صحرا رو دوس داری تمومش کن .......بابا اگه بگم غلط کردم و گوه خوردم کوتاه میای؟.......ها .....قول میدی منبعد اسمی از مامان و خواهری نبری ؟ ها .......جون خودت و اون دو تا خوشکل قسمم نده ....فقط کونمو ول کن ...دارم پاره میشم .......تو رو خدا ......اخ اخ اخ ....
صحرا به گریه افتاده بود و از درد کونش ناله و سوز و اه می کشید ....دلم براش سوخت و یهو کونشو ول کردم ..ودر همون لحظه خروج کیرم ابش روی موهای صحرا و سرو صورت همایون نگون بخت و بیهوش پمپاش کرد.....و داستان گاییدن کون صحرا بدین شکل نمایش خورد و ثبت خاطرات و زندگی من شد ......این سکس انال خیلی لذت بخش و عالی درومد و از زمره بهنرین امیزش مقعدی من با جنس مخالف شد
صحرا به زانو درامده بود و من موفق شده بودم اه و ناله و فریاد شو بلند کنم .....لبخند زنان داشتم خودمو جمع و جور می کردم ...صحرا هنوز دستش روی سوراخش بود و از دردش نالان و شاکی نگام می کرد .......
بهرام تقاس این درد و رنج کونمو روی مامان و خواهرت خالی می کنم ......بالا خره باهاشون لز می کنم ......
مگه خوابشو ببینی صحرا......بهتره به فکر همایون شوهر ساده دلت باشی ...حالشو زودتر خوب کن .....دلم به حالش میسوزه .....
بهرام نرو پیشم بمون .....حالم خوب نیس ...کونمو داغون کردی ....صحرا مامانم خبر نداره اینجام الان نگرانم شده باید برم .....
نرو نرو بهرام بمون .....اگه بمونی بهت کوس هم میدم .....کوس .نمیخام صحرا ...کونت عالی بود بازم می کنمت از کون ......
بهرام ...بهرام ....لامصب بمون ......قبل از رفتنم و در اخرین لحظات همایون به خودش تکون هایی می داد و انگار داشت به هوش میومد
سریعا از اتاقشون بیرون اومدم و خوشبختانه محل عبور تا خروجی از خونه شون خلوت بود و من بالا خره به خیابون رسیدم و نا خوداگاه دلشوره گرفته بودم که زود تر به مامانم و خواهرام برسم شب از نیمه گذشته بود و همه جا خلوت و گاهاتک ماشین هایی عبور می کردند
یهو یک موتور سیکلت رو از دور دیدم که به من نزدیک میشد .....از دور که دیدمش دهن و بینیشو با دستمال بسته بود ......به من که نزدیک شد سرعتشو کم کرد و اهسته در فاصله حدود ۵۰متری به طرف من میومد ........من کنار خیابون بودم و به این صحنه مشکوک نگاه می کردم در این فکر بودم که این موتوز سوار قصد خوبی نداره و یا نیت سرقت داره و یا اسیب زدن .....و یا شاید هم از دارو دسته هومن و با انتقام گیری ویا یک غریبه مست باشه و یا اصلا هیچ کدوم ........در همین فکرا بودم که یهو موتور سوار سرعت گرفت و به طرف من حرکت کرد اون قصد زدن منو داشت فقط فریاد ی زدم و به سرعت تونستم خودمو شیرجه وار به پیاده رو پرت کنم در اخرین لحظه گوشه رکاب چر خ موتور سیکلت به شلوارم خورد و خوب شد به من گیر نکرد و گرنه گرفتار دشنه اش میشدم که در دستش و زیر اشعه چراغ خیابون برق زنان تشنه دریدن پوست بدنم بود ......چیزی نداشتم باهاش مقابله کنم و در ضمن حقیقتا ترسیده بودم اولین بار بود به من سو قصد میشد ....به سرعت می دویدم و در اولین کوچه تاریک داخل شدم و باز هم می خواستم از خطر خودمو دور کنم صدای موتور به گوشم نمی خورد و انگار تا لب کوچه دنبالم اومده بود .........
خسته و نفس زنان به خونه مون رسیدم .......کلید که نداشتم درب زدم ....چندبار زدم ......ولی درو باز نمی کردند ........اه خدای من
چی شده مامانم و خواهرام چرا بیدار نمیشن ......مامانم که خوابش خیلی سبکه و با کو چیک ترین صدایی بیدار میشه و همیشه یادمه مرحوم دایی فرشید که مست و شنگول نصفه های شب خونه مون میومد و اهسته به در می کوبید فوری خودشو به درب حیاط میرسوند و بازش می کرد .......بارها به در خونه زدم ...ولی انگار هیچ کس خونه نبود ....ترس حمله موتو سوار رو فراموش کرده بودم و نگران نبودن و غیبت مامانم و خواهرام بودم .......کلافه و خسته و نگران و مضطرب روی پله سنگی درخونه مون ناچارا نشستم .......خدایا چیکار کنم من ........چه اتفاقی افتاده ....هر لحظه اضطرابم بیشتر میشد ......یهو یاد خونه پدر صحرا افتادم ......برم سر و گوشی اب بدم ببینم کسی و یا سارا رو ایا می بینم ؟.............ولی اخه نصفه شب سارا میتونه بیرون و یا بیدار باشه که ازش اطلاعاتی بگیرم .........
رفتم دم خونه شون ...درب بسته بود و صدایی از خونه شون نمی اومد ......اه اه خدای من ......کمک کن خدایا خیلی نگران مامانم و خواهرام هستم ...کاش دست و پام می شکست و این سکس لعنتی انال با صحرا رو بی خیالش میشدم ...بایاد حرفای احسان چند برابر ترس و نگرانیم بیشتر شد ..اون چندین روز بود که به مامانم هشدار می داد و از یک خطر بزرگ که در کمینش بود خبر می داد و صحبتای زن فال گیر هم که به شکل دیگر خبر از خطراتی می داد که فقط به مامانم و سحر می خورد .........ضربان قلبم تندتر شده بود و دیگه نمی فهمیدم..........باز رفتم دم خونه پدر سارا و به پنجره اتاقش نگاه کردم و یهو تصمیم گرفتم سنگ کوچیکی به شیشه اتاقش بزنم بلکه بیدار بشه و خبری ازش بگیرم .........فقط امیدم به اون بود ...در بار سوم پرتاب سنگ یهو سارا پیداش شد و گفت منظرم باش میام پایین پیشت ..................بهرام خدا بگم چیکارت کنه تو کجا رفته بودی ......میدونی با این رفتنت چه اشوبی به پا کردی ...مامانت کو<؟؟؟؟؟؟؟؟
داری چی میگی سارا مامانم که اینجا بود و در عروسی با خواهرام نشسته بودن .........وای وای وای بهرام از دست تو ........بزار از اولش برات بگم
تو که یهو غیبت زد و انگار رفته بودی که با هومن دعوا کنی ......من اومدم پیش مامانت تا نزارم متوجه دعواتون بشه و در اصل عروسی هم بهم نخوره ......وهر چه منتظر تو شدیم بر نگشتی و کم کم مامانت و خواهرات نگران شده بودند .....من خیلی تلاش کردم که اروومشون کنم و موفق هم شدم و حتی گفتم .......طاهره خانم من شنیدم از یکی که بهرام با صخرا قرار ه برن خونه دوماد که تنها نباشه و جای برادرش باشه ......اون جاش امنه و بر می گرده .....ولی هیاهو و دعواتون در سر خیابون همه ما رو نگران کرده بود .....یهو من که چند لحظه از مامانت دور شده بودم متوجه شدم که یک پسر بچه ژولیده و کثیف لباس اومد سراغ مامانت و خبر از دعوا و زخمی شدنت و بردنت بدست لاتا و چاقو کشا داد و بهش گفت که به داد پسرت برس که در خطره ......من فقط حرفای اخر اون پسررو شنیدم و دیدم طاهره خانم با سرعت و نگرانی زیادی به طرف خیابون رفتند و دیگه مامانتو از اون لحظه ندیدم..............
وای وای وای وای سارا باور نمی کنم .......بابا من دعوام خیلی زود تموم شد و بعدشم به خونه همایون رفتم که صحرا تنها نباشه ...و اصلا بحث چاقو کشی و زخمی شدنم نبوده ........ای وای ای وای مامانم کجاس ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تو رو خدا سارا راس میگی ........اره بهرام اخه چرا باید دروغ بگم ............حالا من چیکار کنم ؟.........سحر و اکرم پس کوشن ؟........
خب اونا باید خونه خودتون باشن ....نیستن سارا هر چی در میزنم کسی نیس بازکنه ....خواهرام کجان ...وای وای وای مامانم ........
اخ خدا.....کاش امشب نمی رفتم و کاش اصلا به این عروسی نمی اومدیم .........اوا بهرام ما چیکار کنیم اتفاق افتاده ...مقصر غیب شدن و نموندن مامانت به ما که مربوط نمیشه ...........اه اه ....سارا منو ببخش از بس ناراحت و مضطربم نمی دونم چیا میگم ...........
گریه ام گرفته بود و واشکام سرازیر شده بود ..در اوج ناراحتی و دلواپسی شدیدی قرار گرفته بودم ...سارا به عنوان یک دوست و مشاوره خوب در اون لحظات و نیمه های شب به من راه چاره و راه کار موقت می گفت .........بهرام موندن در اینجا و گریه کردن اصلا فایده ای نداره ..به نظر من فوری برو یا کلانتری و یا بهتره به اقا هوشنگ خبر بدی اون که هست ....توکلت اول به خدا باشه و بعدشم تلاش خودت ...
ولی خیلی اشتباه کردی که بدونه خبر و اجازه از مامانت با صحرا رفتی ..حالا که کار از کار گذشته و سریع برو خونه دایی هوشنگ ..........
ممنون سارا جوون برامون دعا کن .......اها .......راستی بهرام اینم گوش کن ...خیلی عجیبه ......چند شبه این زن فالگیر شب و روز سر کوچه بساط گذاشته بود و اونجا رو ترک نمی کرد از موقعی که ما مانت غیبش زده اونم اونجا و در مقرش نمونده و رفته ....خواستم بدونی ...اون عفریته شیطون نما ممکنه دستی در این کار و مشکل داشته باشه ...نمی خواستم بیشتر از این نگرانت کنم ولی وظیقه من هست که اینم بهت بگم که بدونی .......
در اون لحظات بحرانی و خیلی سخت فقط می دویدم و به طرف خونه دایی هوشنگ به سرعت میرفتم ......بعد ها که فکر این لحظاتو که می کردم ... و به این نتیجه رسیدم اون شب خوب شد که به پاسبان و مامور کلانتری برخورد نکردم وگرنه به اسم دزد و سارق قطعا منو دستگیر می کردند .....
به خونه دایی رسیده بودم و نفس زنان و در انتظار باز کردن در خونه شون بودم ........

.....................................................
.............................................................
...................................................................
ادامه از سحر
چند بار بلند شدم که خودم خدمت این هومن هوسباز و منحرف برسم ...ولی اکرم دستمو گرفته بود و بهم ارامش و صبر توصیه می کرد .......
سحر جون خواهر خوشکلم بهش اهمیت نده ......بزار به عهده بهرام .....باهاش برخورد می کنه .........ارره اکرم ارزش نداره افکار و وقتمو واسش بزارم ....بهتره به خودمون برسیم .....مگه نه.....سه روز دیگه باید برم سربازی ..میخام این مدت خوش باشم .......اکرم جوون.....در چه حالی ....دوس داری بلند شیم باهم برقصیم ..........اره سحر میخام برقصم ولی.......ههههههه....ولی چی اکی جوون......تورو جوون خودمون بهم نخندی و مسخره ام نکنی ......از وقت اومدنمون به اینجا سوراخم به خارش افتاده .......واه واه اکی ...شوخی نکن خارش چی ......سحر تا حالا شده من شوخی کرده باشم ....باور کن .......واه واه خدا به دور نکنه اونجات هوس کیر دکتر کرده باشه .........اوا سحر این حرفا جیه میزنی .....من عمرا بشه نزدیک مطب اون دکتر ترابی بشم ......ولی این خارشو چیکارش کنم .......خب بخارونش ......واه سحر جووون جلو این همه چشم و نامحرم مگه شدنیه .......میشه بامن همراه بشی برم دستشویی ..تنهایی یه جوریم ........اکی جوون بچه که نیستی خودت برو و زودی بیا تا بریم وسط مجلس تا یه کم قربدیم .......اخه سحر روم نمیشه بگم .......بگو اکی جووون خواهر خجالتیم
من ناخنام درازه و اگه خودم بخارونم زخمیش می کنم ولی تو به خاطر سربازیت ناخناتو زدی و میتونی برام بخارونی .......میشه بیای........خواهش می کنم سحر .......بیا راحتم کن لطفا .......وای از دست تواکرم .........چی شده سحر ؟..مامانی با اکرم میریم دستشویی .........برو عزیزم باهاش برو تنها نباشه هنوز اکرم خوب خوب نشده .......بیماریش منو نگران کرده ...چشم مامان جووون......ما رفتیم زودی بر می گردیم .........دستشویی در گوشه حیاط بود و با اکرم داخل شدیم و درو خوب بستم ........اکی جوون خم شو تا سوراختو ببینم .......افرین ......خودمونیم اکی عجب باسنی داری بابا ...به این مرتیکه ترابی باید حق بدم که هوس کونتو کرده ........اوا نگوسحر جوون
باسن من کجا و مال تو کجا .......سحرهمه در کف اندام و باسنت موندن ......خودت خبر نداری......اتفاقا دارم و محل به هیچکسی نمیزارم بزار همه در کفم بمونن .....ههههههه.......واه واه اکی...سوراخ کونت که مشکلی نداره جمع و جوره و اثری از گشادی وکبودیش نیس...خب بخارونش ........بزار قبلش با کرم تو کیفم چربش کنم تا بهتر خارونده بشه .....اررره سحر گل گفتی .....زود باش طاقتم طاق شده .......اووووف .....اوووووف ......اووووووف .......چه خوب و قشنگ انجامش میدی ...اه اه اه سحر اگه تو رو نداشتم چه خاکی به سرم باید می کردم .......ههههههه اکی اگه من نبودم مجبور میشدی برگردی پیش ترابی تا اون با روش خودش این سوراخ خوشکلو بخارونه .......یعنی سحر واقعا این کارو می کردم ...اررره عزیزم .....تو داری کم کم کونی میشی ........نه نه سحر خدا به دور نمیزارم معتاد به خاروندنش بشم همین یه بار کافیه ....اررره جون خودت ......حالا فردا می بینیم ....من که میگم تو فردا بازم یقمو میگیری که به سوراخت برسم......شرط ببندیم...اررره اکی ...من حاضرم ...سر چی؟.......سر .......سر .......خاروندن سوراخ همدیگه .......اگه من بردم تو بایدتا وقت رفتنت به سربازی کوس و کونتو بهم بدی تا به میل و عشق خودم بخورم و یا بخارونم و اگه تو بردی که سوراخ کونم محروم از خاروندن و نوازش تو میشه و از دستم راحت میشی .......اوکی اکرم .....قبوله ولی من سه روز دیگه سربازم و این شرط فقط سه روز اعتبار داره ......من می برم سحر جون و سه روز این کوس و کونت مال من میشه ....اووووخ جوووون ......
خب خوب شدی ؟......اررره سحر جووون ...عالی بود مرسی ......برگردیم مجلس تا کمی باهم برقصیم ........موافقم سحر جووون .......ههههه سحر راستش کمی هوسی شدم بریم یه کم کونمو قربدم تا تخلیه بشم .....پس بریم ......
مامانی میای سه تایی برقصیم و مجلس این دختر رو گرم کنیم ...نه عزیزم من حوصله رقص رو ندارم .....شما برید من نگاتون کنم
افرین اکی ....خیلی ترقی کردی ...بابا چه قر باسنی میری .....ایول ایول بیا بازم با من ........اوووووه سحر تو که استاد این کاری و من به پات اصلا نمیرسم .......اوا اکرم همه نگاه باسنت می کنن ......نیگاه به اطرافت کن ........ببین ...اررره سحر حق باتوه ...عجب باسنی داشتم و خودم خبر نداشتم .........وای وای وای سحر مامانم نیس ...کجا رفته ها ؟.......چی میگی همین یه دقیقه پیش خودم دیدمش که نشسته بود و برامون لبخند میزد و خوشحالی می کرد ........بابا نیستش .....لابد رفته دستشویی .......خب بریم دنبالش .......بیا اکرم ......واه دستشویی که خالیه و کسی توش نیس ...پس کجا رفته ؟.......
با اکرم و هول کنان و مضطزب همه جای مجلسو بدونه اینکه مایه بهم خوردن عروسی رو فراهم کنه گشتیم ولی انگار که مامانم یه قطره اب شده و به زمین رفته بود ....هیچ کسی نمی دونست تا اینکه سارا اومد و گوشه ای مارو کشوند و اونی که اتفاق افتاده بود و با چگونگی رفتن بهرام رو بهمون گفت .......
قلبم یهویی خالی شده بود و تا حالا همچین حسی بهم دست نداده بود در درونم نگرانی از غیبت مامانم موج میزد و نبودن این بهرام هم شده بود قوز بالا قوز ...در تاریکی شب و تک و تنها با اکرم احساس تنهایی و بی کسی می کردم ..با وجود اون همه جمعیت در مجلس حس می کردم هیچ کسی کنارم نیست و انگار که در کویر ی گرفتار شده بودم ....به خونه مون برگشتیم و درو باز کردم کلید داشتم همه جای خونه رو گشتم ولی اثری از مامان خوب و مهربونم نبود...دلمو خوش کرده بودم که شاید در خونه اومده و استراحت می کنه ...ولی نه فقط خیال خوش و تو خالی بود و بس .........در خونه هم احساس ترس می کردیم من که با اون همه سر نترسی و جسارت ادعای پسر بودن وبالا تر از دختر بودن رو داشتم کم اورده بودم و یهو به یاد دایی هوشنگم افتادم ...فقط اون می تونست کمکمون کنه باید به خونه شون میرفتم ...بغض گلومو گرفته بود و دست اکرمو گرفتم و از خونه بیرون اومدیم در اون شب تاریک و دو دختر نگران و با کولی از ترس هراس با عجله و شتاب فقط میرفتیم .....هر ماشینی که مارو می دیدند با کلی بوق وبار کردن متلک و حرفای انچنانی خیلی زشت از مون رد میشدند و دو تا راننده ماشین که لجوج و مست و از اونایی بودن که قصد ازار و ربودن مارو داشتند با مقاومت و کمی جسارت من روبرو شدند من موقع اومدنم عاقلی به خرج دادم و یک ملاقه سنگین اهنی با خودم اورده بودم که اسلحه سردمون باشه و این ملاقه خیلی به دردمون خورد و به خودم در اون لحظات تا حدودی بالیدم و اکرم هم چند بار ماچم کرد ..........سحر جووون خواهر با جرئت و نترسم ...اگه تو نبودی من نیمه بیهوش اسیرشون میشدم و تا صبح بیچاره ام می کردند ......اه اکی دعا کن مامانم خونه دایی هوشنگ باشه ......دارم از نگرانی دیووونه میشم ...منم سحر حال و حس خوبی ندارم .......
     
  
مرد

 
با سلام و خسته نباشید
ریتم داستان خوب پیش میره
منتظر قسمت جدید هستیم
با تشکر از نویسنده گرامی
     
  
زن

 
این همه سال وبا بودن کانون گرم خونواده که همش از وجود نازنین مامانم سرچشمه می گرفت من تا حالا احساس تنهایی و بی کسی و حتی ترس نکرده بودم ولی هم اینک به شدد کمبود و نبودنشو با تموم وجودم حس می کردم و همین حسو هم اکرم داشت واون شب وقتی که به خونه دایی هوشنگ پناه بردیم ناخوداگاه در کنج اتاق و در اغوش هم رفته بودیم .......دایی با فرانک شوکه شده بودند و فرانک گریه کنان اومد سراغمون و تلاش می کرد مارو ارووم کنه .......امیدداشتیم که گم شده مونو در این خونه پیدا کنیم ولی امید و انتظار کاملا بیهوده ای بود که کم کم تبدیل به یاس و ناامیدی شد و ترس از هر اتفاق بد و ناخوشایندی که برای مامانم ممکن بود افتاده باشه همه رو به هول و هراس کشونده بود............و من تحمل شنیدن و دیدن همچین اتفاقیو اصلا نداشتم......
دخترا این وقت شب و تنها نباید میومدین و خونه میموندین بهتر بود و بهرام کجاس.......
دایی اونم غیبش زده و میگن خونه دوماد رفته ..........ای بابا بهرام چیکار به خونه دوماد داره این کارا ش معنی نداره ......نباید شماها رو تنها می زاشت .......اه دایی کاری بکن لطفا ......مامانم مامانم .....
سحر من خودم از شما حالم بدتره و براش خیلی نگرانم ولی پیداش می کنم ...هر جا باشه ...نقطه به نقطه این شهر و اطرافو با دوستام می گردم ...شماها اصلا ناراحت نباشین ...ولی ابتدا باید برم سراغ مهران که اون هم به همکاراش اعلام کنه و ضمنا خونه شرافت خانم رو هم باید برم یهو دیدی اونجا رفته باشه .......صدای در میاد ......یکی در میزه .......وای وای خدا کنه مامانم باشه ....ایشالله خودشه ........من ..خودم میرم بازش می کنم ........نتونستم منتظر بمونم و من و بعدشم اکرم و فرانک به دنبال دایی به سوی در حیاط رفتیم
با دیدن چهره خسته و ترسیده بهرام .............. هم خوشحال از پیدا شدن برادرم شده بودم و هم ناراحت از نبودن مامانم
بهرام خیلی اشفته و پریشان به نظر میرسید و برای اولین بار گریه و اشک ریختنشو می دیدم ......گریه تنها برادر ی که علیرغم شیطونیاش دوسش داشتم و اگه بلایی سرش میومد برای اون همه گیر و گرفت وحال گرفتن هایی که ازش داشتم شاید خودمو نمی بخشیدم ولی خیالم از بابتش راحت شده بود و لی مامانم همراهش نبود ......و این نشونه خوبی نداشت و اثار و رد یک توطئه وادم ربایی رو من احساس می کردم .....وبدنم از اضطراب و نگرانی به لرز افتاده بود ...در اغوش اکرم و فرانک هنوز مونده بودم و تنها امیدمون دایی بود و اون شب و قبل از طلوع صبح مهران و دایی هوشنگ در جستجوی پیداکردن و ردی از مامانم در سطح شهر و پیرامون ان برامدندو متاسفانه اثری از بودن در خونه شرافت هم نبود ......همه چی و هر تلاشی نتیجه مایوس کننده و بی فایده ای در بر داشت و بهرام که خودشو مقصر می دونست بیمار شده بود و به تب و لرز شدیدی افتاده بود و در این لحظات بحرانی و سخت من باز وظیفه خودمو دونستم که با بهرام مهربون تر و به اصطلاح خودم نقش مامانمو براش داشته باشم ....
در بستر خواب خونه دایی هوشنگ و در حالیکه سرشو روی رونای نرم و لطیفم گذاشته بودم بهش دلداری می دادم و اینو برای بهرام یک اتفاق تلخ و ناخواسته تفسیر می کردم که تا اینکه بتونم ارامش و تسلی خاطری به بهرام داشته باشم هر چند خودمم حال و روز خوبی نداشتم و و اکرم هم افسرده و گوشه گیر شده بود و فقط به نقطه ای خیره میشد و لام از کام نمی گفت ...من دو روز بعد باید خودمو به پاد گان معرفی می کردم و در این فکر بودم و که در این شرایط بحرانی و سختی که برای خودم و خواهر و برادرم درست شده بود قید این سربازیو بزنم و کنار شون باشم ولی دایی هوشنگ و مهران منو متعاقد کردند که طبق قرار لباس نظامی تنم کنم از همه جالبتر مهران بود که خیلی ازم تعریف می کرد و جسته و گریخته و در حالیکه به شدت نگران مامانم بود از زیبایی و تناسب اندام و شباهتم به مامانم می گفت وانگار که این عاشق دل شکسته و محزون برام راست کرده و هوسمو کرده بود ........وای وای .....خودمم یه جوری شده بودم ا...اخه مهران خیلی خوشکل و زیباچهره و شبیه به دخترا بود و هوس و حشریت هر جنس مخالشو بلافاصله بر می انگیخت .....اه خدای من اینم یکی از عشاق خالص و مخلص مامان جونم بود که من در اون ایام و قبل از رفتنم بهش گاها فکر می کردم .....شرطی که با اکرم بسته بودم ناتموم موند و نشد که به خوردن و کوس و کونم برسه ..من که اصلا تمایلی به لز با خواهرم نداشتم ولی بهرام بیمار و اشفته از روح و روان و جسمش ....انگار در گوشه و کنار و طوفان اضطراب و ناراحتیش ازمن سواستفاده جنسیشو میبرد و من فقط به خاطر حفظ سلامتی و باز گشت سلامتیش تحملش می کردم و بهش اوانس و راه و اجازه شو تا حدودی داده بودم ....
ضمن اینکه باید اعتراف کنم خودمم تا حدی از این کار لذت تلخی میبردم تلخ از اون لحاظ که ناراحت و مامانم بودم
بهرام در تب بالای ۳۹ درجه و در بالینم در حالیکه دستاش و پاهاشو با ابسرد پاشوره می کردم عاشقانه و خالصانه به چشام نگاه می کرد و علنی کیرشو از زیر شلوارش و در اون شرایط سخت برام راست کرده بود ...مثل اینکه با چشاش ازم ملتمسانه می خواست کیرشم پاشوره کنم .......اه اه ...چه جالب ....هههههه....اخه مگه میشد ........ولی من میگم چرا نمیشه ....اونم مثل دست و پاهاش خب داغ کرده .....باید تبشم پایین میاوردم ......اونم احساس داره ....بیشترین و شدید ترین حس و حساسیت در اندام پسرا و مردا رو باید در نقاطی مثل لبا و زیر گردن و نوک پستونا و خصوصا لمس کیر شون و حتی سوراخ کونشون باید جستجو کرد و من باید چیکار می کردم .......اینو با اجازه تون بطور مخفیانه و غیر مستقیم به عهده خاله فرانک گذاشتم که به خدمت کیر مبارکش برسه ..هر چی باشه از قبل متعهد به رسیدن و رسیدگی به الت کلفت و قشنگ برادر جونمه .....و من نباید خودمو بیشتر از این سبک جلوه بدم ......و این شد که اکرمو به اتاق دیگه ای کشوندم و با دلداری و نوازش خواهرنه ام اونو مثل یک بچه خوابوندم و خودم کمین کردم که خاله جونم سراغ کیر برادرم بره .........ولی انگار که فرانک دوهزاریش کج بود و به بهرام فکر نمی کرد ..باید یه جوری یاد اوریش می کردم
خاله جوون .......بهرام تب داره و من یه ساعت میشه پاشوره شو می کنم دستام دیگه جون نداره و خسته شدم میشه شما ادامشو بدین تا بلکه تبش پایین بیاد .....منم با اجازتون برم اتاق دیگه تا استراحتی بکنم .........
اه سحر ..به خدا گم شدن طاهره ..منو حسابی اشفته کرده و حواسم به بهرام جون نبود ...بقیشو بزار به عهده من ...تو برو استراحت کن .....
بهرام در تب و بیماری که در اثر شوک مفقود شدن مامانمون بهش وارد شده بود دست و پنجه میزد و من نا خوداگاه بیرون اتاق و در گوشه ای مشتاق دیدن اقدامات خاله ام بودم قبلا ساک زدنشو دیده بودم و میدونستم با کیر بهرام غریبه نیست ...
اه اه خاله پیش مرگت بشه ...بهرام ...بهرام ....بیداری .....حواست هس .....خاله فرانک اومده درمونت کنه .......اخ اخ اخ چه تبی هم داری.............خواهرت که به اندازه کافی پاشوره ت کرده و اونو ول می کنم و میرم سراغ اصل کاریت ......میدونی کجاتو میگم؟
ای ای ای خاله .....تموم بدنم درد می کنه ولی سحر پیشم بود درد کمی می کشیدم .....سحر کجاس ؟......عزیزم اون رفت استراحت کنه ....خیلی خسته بود.....اه اه اه خاله .......جووونم بهرام .......دایی کجاس؟.....با مهران رفتن پی مامانت............
دیگه نمیخاد حزف بزنی بزار کارمو بکنم ........چشم خاله ......خیلی خب ......بزار ببینم اون زیر ...و اینجات چه خبره .......وای وای
بهرام کیرت که بلند شده ...نکنه واسه سحر بلندش کردی ......ولی .نه نه واسه خودم بلند شده اون که رفته ...سحر خواهرته و نباید بهش نظر بد داشته باشی ...من خاله تم و همه جوره جورتو می کشم ......وای وای باید این کیرتو بخورم تا تبتو به خودم بگیرم .
اوووف اووووف ...چه کیری داری تو ....جوونم...........باور کن بهرام ساعتها کیر تو بخورم خسته نمیشم ...خیلی بامزه س.....
اه اه اه خاله داره ابم میاد ......اووووف اوووف خب بزار بیاد همشو واست میخورم .......ای ای ای .....چه کیری داغی ......ابتم داغه .......اهان اهان همشو خوردم .......اه اه خاله احساس صعف می کنم ...سرم گیج میره .......سردم شده .....منو بغل کن.........اه بهرام جووون فشارت پایین اومده علتش همون اب کیرته که ازش گرفتم ..الان بغلت می کنم و در اغوش خودم گرم میشی .....
قربون بهرام جونم برم .....گرم شدی ؟....اره خاله ......الان سردم نیس .....سرتو روی مه مه های من بزار و چشاتو ببند و ارووم بخواب....وقتی که بیدار بشی می بینی بهتر شدی .......اهان .....خوبه ..بالا خره خوابیدی .....
خاله فرانک کارشو به خوبی انجام داده بود ...هم به ساک زدنش رسیده بود و هم بهرامو خوابونده بود ...افرین .....افرین ..بابا
خیلی ایول داری....دستت درد نکنه خاله جوون که کمی خیالمو راحت کردی ...
نزدیکای صبح بود و من چشام خسته شد و به خواب رفتم وقتی بیدار شدم که صدای ناله بهرام به گوشم خورده بود
با هول و هراس بلند شدم و پیشش رفتم ....می خواستم بیدارش کنم ولی دیدم در عالم خواب و بیداری هزیان کنان با خودش حرف میزنه.......به حرفاش گوش دادم ///.....وای وای چه حرفایی هم میزد ...حرفاش داغ و تب دار مثل تب خودش
اکرم اکرم ..خواهر عزیز و مهربونم ...خوبی و مهر و گذشت تو رو هیچکسی نداره ...اون همه به من درس می دادی و مشقامو می نوشتی و به کسی نمی گفتی ...و خیلی کارای دیگه ....اگه بلایی سرت میومد من خودمو نمی بخشیدم .......برادرت پیش مرگت بشه........اخ ....سحر ....سجر جونم ...خواهر خوشکلم .....خوشکلیت و قشنگیت حد و مرز خواهر و برادریمونو رو پاره کرده و من دوستت دارم همون اندازه ای که به مامانم دارم ...اه..سحر کجایی باز منو بغل کنی و نوازشم کنی .......محتاجم به تو ......سحر ......سحر جون .....طبیب و علاج گر من ......تو و مامانم هستین ......ارره مامانم ....با تو حالا که اون نیس ...تو باید بهم برسی ......اخ اخ من چرا رفتم اونا رو تنها گذاشتم ....نباید میرفتم ......نه نه نه ...........فریاد بهرام شروع شده بود و به هزیان گویی و حرفای ناجور کشیده شده بود . برای اینکه صداش به گوش اکرم و خاله نرسه و گند نزنه سراغش رفتم و نوازشش کردم .......که اروووم بگیره .......چشاش که به من افتاد انگار که به ساحل ارامش رسید...و دستامو خوب به خودش کرفت و رو قلبش گذاشت و ازم خواست براش داستان بگم ......سحر برام قصه بگو عین مامانم ....لطفا ...............با بودن تو من درد و رنجی حس نمی کنم ............
از قصه های هزار و یک شب که عاشق خوندش بودم یکیشو انتخاب و براش توام با نوازش و لمس سرو صورت و سینه هاش می خوندم ........عاشقانه به چشام نگاه می کرد و با لبخند زیبایش منو در اون لحظات تحت تاثیر قرار داده بود و من متوجه نبودم که دستش کم کم به پپستونام رفته بود و از زیر بلوزم راهشو پیدا و در دستش گرفته بود .......این کارش رو خیلی اهسته و با حس و حال خوبی انجام می داد و من ازش ناخواسته استقبال کردم .......مهم ترین دلیلم بیماریش بود و اینکه نمی خواستم احساس زیبا و رویایی شو لگد کوب کنم وخودمم نیاز به این شور و نشاط داشتم ...ولی خدا کنه در همین حد و اندازه نگرش داره و بیشتر از این رفتارشو داعتر و هاتر نکنه .....که من مجبور نشم ...نمایششو قطع کنم ......چون من باید حد و مرز برادری و خواهریمو با بهرام حتما داشته باشم .......من سحرم و مثل خیلیا نمی تونم باشم .....هر چند از تماس و لمس دستا و اندام بهرام احساس بسیار زیبا و خوشایندی کسب می کنم و همین الانشم کوسم در التهاب خیلی بالایی فرو رفته و اماده و استقبال از هر کیر و وسیله و الت مانندی هست ......شیطونه میگه کیرشو بگیرم و رو کوسم بمالونم که هردومون حالشو ببریم .....بعدشم خودمو به نفهمی و نادونی میزنم و اونم لابد بعدا بهونه میاره که من مریض بودم و در حال خودم نبودم و منم که بی خیالی طی می کنم .........درهمین افکارم بخوبی سیر و گردش می کردم و پستونام هم اهسته و اروووم با دست گرم و داغ و تب دار بهرام همچنان نوازش میشد .......اه اه بهرام ادامش بده ........اررره .....چه خوب دارم کیفشو میبرم ......اووووف .....اووووف ...کوسم هوس کیر کرده ..اونم کیر برادرم .........دور از چشم بهرام دست چپموروی کوسم کشوندم که به اون بیچاره و بی کس و محروم از کیر هم برسم ...خیلی لازم شده بود چون به خارش افتاده بود
اه بهرام با این بیماری و تب و لرزت منو در بازی و عشق و هوست بالا خره شریک کردی ...خدا عاقبت این کار مونو به خیر کنه........
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn

 
سلام شهره خانم
سحر خوب وارد داستان کردی دمت گرم
ولی چرا این سروش از سربازی نمیاد مرخصی نداره
یکم از اون موقع ک با طاهره نهار خوردن و باهم راحت بودن بنویس
طاهره خانم هم ک هنوز اجازه نوشتن ماجراهای دربار بصورت کامل ندادن , کاش این همه اشتیاق مخاطب هم درنظر بگیرن
ممنون
     
  
زن

 
در تلاتم شور و شهوتی که بهرام دچارم کرده بود گرفتار شده بودم ....هزیان گفتن های برادرم همچنان ادامه داشت و به غلظت و حرارت این فضا و حالم می افزود دستم رو کوسم بود و ولکنش نشده بودم این کوس من خیلی تشنه بود و مدتها بود نوازش نشده بود ......نیم نگاهی به جایگاه کیرش کردم ...کیر برادرم عین کوس من هم تشنه بود و شلوارش مثل دهانه قله اتش فشان بلند شده و انگاری دستمو می طلبید ........اه خدای من اخه این چه وضعتیه که برای من درست شده .....لطفا یکی منو حالی کنه.......اصلا ادمی که در تب بالای ۳۷درجه هست و مریض روی بستر ولو شده چه جوری میتونه شهوتی بشه و کیرش عین لوله سفت و راست بشه .....تا حالا کسی شنیده ودیده؟.......من که عقلم و منطقم قبول نکرده ...ولی اون روز بهرام اینو به من ثابت کرد که قدرت عشق و علاقه حد و مرزی نمی شناسه و و به اصطلاح بیمار و مریض و پیر و جووون حالیش نیس ......واقعا که درستش همینه ....
تلاش می کردم فکر و حواسمو از گرفتن کیرش دور کنم ولی واقعا خیلی سخت بود و خودمم حالم خراب و افتضاح و و این کیر اماده جلوم عرض اندام می کرد .......تنها راه خلاص و نجات از این بحران و اوضاع فقط همین بود که چشامو ببندم و به سرعت دستم اضافه کنم وکه بلکه زودتر خودمو به ارگاسم برسونم ...گرفتن کیر بهرام مساوی با شکستن تابوی شرم و حیا و مرز برادری و خواهری من و اون میشد و من در اون شرایط هات و داغ و مهیجم باز اینو نمی خواستم ......
ارگاسمی که اون روز و در اون وضعیت و حالم از خودم گرفتم واقعا زیبا و لذت بخش بود .....و من خودم وکوسمو راحت و اسوده کرده بودم
ولی بیچاره کیر بهرام ....انگار وقتی که بهش نگاه می کردم ....حس می کردم بهم فش و ناسزا می زنه و اینکه اونو از نعمت کوس تنگ و خوشکلم محروم کردم .....برو بابا .....تو نمی تونی به این کوس برسی ...اینو بفهم کیر نادون و بهتره حواستو به گزینه های دیگری ببری و مارو بیخیال بشی ....حالیته جناب کیر بهرام خان .......نکنه کتک میخای چون هنوز ایستاده و سفت واسم قیافه میگیری .......اگه ملاحظه صاحبت که مریض احوال تو بغلم افتاده رو نمی کردم جسابی جوری میزدمت که تا ۲۴ ساعت به خواب عمیقی بری....فهمیدی هههههههه
این دری وریا و هزیان گفتنام نشون از اوضاع پریشانم می داد که هنوز خبری از پیدا شدن مامانم نگرفته بودیم دایی هوشنگ با مهران نزدیک یک روزی میشد با بسیج ماموران شهربانی در جستجوی ردی و نشونه ای از مامانم بودند .....ولی نتیجه ای نگرفته بودند
مهران با دایی اومده بودند و بهرام که بعد از این نمایش نیمه هات سکسش با من حالش بهتر شده بود ...از یک زن فالگیر صحبت می کرد و می گفت که اینکه رد گیری و پیدا کردن این زن غریبه و ناشناس و مرموز و وحشتناک میتونه به حل این ادم ربایی و مفقود شدن مامانم کمک زیادی بکنه .......چون..بهرام حرفایی از این زنیکه میزد که منو به هول و هراس میبرد و اینکه خیلی چیزا از گذشته برادرم می دونست و دقیقا بعد از غیبت مامانم اونم بساطشو جمع کرده بود و رفته بود ........اه خدای من ... من که یه بار زود گذر به این زن نگاه کردم ازش ترسیدم ...خدا کنه مامانم گرفتار این عجوزه زشت نشده باشه .....
من صبح فردای روز بعد باید به پادگان میرفتم ........واقعا حس خوبی از این رفتنم نداشتم ....اگه اصرار دایی هوشنگ و مهران نبود امکان نداشت لباس نظامی تنم کنم و وارد پادگان بشم
اون شب داشتم وسایل و ساکمو چک می کردم و می بستم که هوس کردم لباس نظامیم رو تنم کنم ...اکرم هم نگام می کرد..وقتی که از اینه تمام قد نگاه باسنم و کمر باریکم کردم باور کنید شهوتی شدم ...وای وای ....من به اندام خودم هوسی شده بودم ....پستونام عین لیموی ناب شیرازی از روی بلوزم خود نمایی می کردند و نوکاش برجسته شده و جوون می داد یکی مثل اکرم اونو بمکه و با دندوناش گازش بگیره و کمر باریکم بااین باسن میزون و خوشکلم فیکس و دیدنی و شهوت انگیز نشون می داد ....خدا به دادم برسه گه با اون همه مردای نظامی و حشری و دختر ندیده چه جوری میتونم بااین باسن و کمر باریکم خودمو به مدت چهار ماه سالم و دست نخورده نگه دارم...اونم در حالیکه خط وسط شلوارم قشنگ در چاک کونم جا خوش کرده وقطعا این موضوع زیبا ترین و حشری ترین صحنه و تصویر هر باسنی برای جنس مخالف میتونه باشه........
در خونه دایی هوشنگ ما احساس امنیت می کردیم و من تا حدودی خیالم از بابت اکرم و حتی بهرام راحت بود .....
اون شب اکرم ازم اجازه گرفت که کنارم بخوابه
سحر جووون ..خواهر خوبم ...امشب دوس دارم بغلت بخوابم چون از فردا به مدت چهار ماه خونه نیستی و دلم واست تنگ خواهد شد
.........اکی جون ......واسه تو خواهر مهربونم اجازه لازم نیس ....تو عزیز خودمی و اگه هم نمی گفتی خودم میومدم پیشت ......بیا بغلم ......اووووی......جونم ...خواهر خوبم ...اه سحر تو بوی مامانمو میدی .........اتفاقا اکی توم بوی مامان رو میدی ....ههههههه
هر دومون یه حسو داریم .....چه جالب ..........پس من چی ؟...........اوا بهرام تو اینجا چیکار می کنی<؟
خب اومدم که این شب اخر با تو باشم منم دلم واست تنگ میشه هر چی باشه بر ادرتم .......
اره جووون خودت و اون کیر کلفتت .......بهرام هوس باز و حشری ...تو قبل از قلب و درونت و حس برادریت کیر ت واسه من له له و دست و پا میزنه و ..اومدی این شب اخر هم عشق و حالی از من بگیری و این کیر تو به ارزوش برسونی .......ولی نمی تونم دست رد به خواسته ات بزنم و در این شب اخر و نبودن مامانم خدا رو خوش نمیاد باهات مخالفت کنم .....پس توم امشبو در بسترم لا لا کن تا ببینیم چه خواهد شدو اینارو در درونم به خودم می گفتم و موافقتمو با یک کلمه قبول ....بهش اعلام کردم
............وای وای سحر پس من میتونم امشب باهاتون باشم و بخوابم ....اره بهرام ولی ......ولی چی ......به این شرط که مثل یک برادر خوب و مودب زود بخوابی و اذیتمون نکنی ........قبوله سحر هر چی خواهر جونم بگه ......
خلاصه کلام ...اون شب من به خاطر اکرم وسط خوابیدم و بهرام و اکرمو ازهم دور گرفتم که یه وقت هوس اونم نکنه و با کلی حرفای دخترونه و خودمونی با اکرم تونستم اونو بخوابونم و بهرام در این میون فقط کناره باسنشو به کونم میزد و گاها پشت دستشو هم به اندامم و رونم می کشوند یه بار حد و مرزو شکست و دستشو تا نزدیک شورتم برد و لبه شو هم گرفت و به طرف خودش کشید ومن فوری رو دستش زدم و با نگاه غضبناکم جوابشو دادم .....ولی همین کارش باعث شد باز هوسی بشم و کوسم یهو به ترشح بیفته .....و التهاب خودشو بگیره ...حالا کی بیاد این کوسمو ارووم کنه ....وای وای خدای من .... امون از دست تو ای بهرام اتیش پاره و شهوتی ...بازم هات شدم .....کوسم به خارش افتاده بود و بد جوری التماسم می کرد که حداقل بادستام بهش برسم ولی چه جوری؟.......با بودن بهرام شهوتی که با چشاش می خواست منو به اغوش بکشه ولی جرئت این کارو نداشت و من اگه تکون به دستام می دادم بلا فاصله می فهمید و اونوقت معلوم نبود چه اتفاقاتی میفتاد ...نه نه بهتره کوسم در کف بمونه ...تا اوضاع ارووم بشه ..همه این کارام فقط به این خاطر بود که نمی خواستم حریم برادری و خواهریمون خراب بشه ..........بهش رو کردم ......وگفتم ...بهرام چرا تو نمی خوابی ؟.......سحر جون برام قصه بگو ......وای بهرام از دست تو ......بابا امشبو بی خیال قصه و این چیزا شو ...من خسته ام و خوابم میاد ...خب بخواب سحر ..منم نگات می کنم .......بهرام راستش ازت میترسم .....خب چرا میترسی؟.........بیا درگوشی بهت بگم که اکرم نشنوه.............
تو دو دولتو همین الان واسه من راست کردی و من بخوابم میترسم روم سوار بشی و اونوقت .......اونوقت چی؟////....ای بابا بهرام ادامشو لازم نمیدونم بگم فقط اینو بدون ابرومون میره ... ما الان مهمونیم و خونه دایی هوشنگ هستیم و در نهایت اگه اونا بفهمن
من میدونم و تو ....بهرام لطفا به اون ور لم بده و زود بخواب حالیت شد نزار عصبی بشم و بزنمت .....فهمیدی برادر شیطون و وروجکم
باشه هر چی تو بگی ولی به یه شرط .......پس فقط یه ماچ به بهرام بده تا اروووم بگیره و بخوابه ........اوووی از دست تو بهرام بیا ...منو ماچ کن ولی کوتاه و خلاصه ........چشامو بستم که نگام به چشاش نخوره تا حالم بدتر و خرابتر نشه ولی ماچی که ازش گرفتم بجای گونه هام ..این .بهرام شهوتی لبامو مال خودش کرد و برای اولین بار بوسه داغ و دلچسپی از برادرم تحویل گرفتم ....اوووف اووووف اوووووووف
خودمونیم چه لذتی هم داشت ......واقعا بوسه بود با همه شرایط و خوب و قشنگیش ......وای بهرام قربونت برم با این بوسه ای که در اون شب بهم هدیه کردی .....مرسی برادر شهوتیم .......اینارو در قلبم به خودم می گفتم و اصلا شهامت گفتنشو به بهرام نداشتم و نباید هم می گفتم ....همون که حالمو خوب میزون و روبراه کرد ازش ممنونم .......مرسی بهرام .....مرسی .......حدود ده ثانیه لبامون روی هم قفل شده بود و باور کنید اون لحظه حاضر بودم به بهرام کوس و کونمو هم بدم و بهش نه نمی گفتم ...خدا رحم کرد که اون فقط به بوسیدن اکتفا کرد و ادامه نداد ......و همین ......اه چه شب خوبی بود اونم به افتخار همین لحظات زیبا و شیرین این بوسه ......................
صبح روز بعد من با لباس نظامی باحالم و ساک بدست با دایی هوشنگ وفرانک و مهران و بهرام و اکرم به طرف پادگان رفتیم ..میترا بلا و ندا تپل مپل هم اومده بودند.......
در اخرین لحظات دایی اومد بازم بهم دلداری و قوت قلب داد....سحر با رفتن تو به سربازی من خیالم از بابت تو راحته چون حس می کنم با این همه شباهت و زیبایی که به مامانت داری توم در معرض خطر باید باشی ....ولی حالا من فقط تمر کزمو با مهران بابت پیدا کردن مامانت میزاریم و تو نگران هیچی نباش و فقط مواظب خودت باش میدونم دختر پاک و سالمی هستی و روحیه یه مرد رو در درونت می بینم همین برام کافیه ...موفق باشی ...مهران بهم چشمک میزد و اونم بهم روحیه داد این چشمکش بوی هوس و شهوت می داد ...اینو ما دخترا بهتر می فهمیم و در ک می کنیم ...بهرام عادی برخورد کرد ولی اکرم با گریه و اشکاش منو تحت تاثیر زیادی قرار داد و در اخرین لحظات از بهرام خواستم باهمه وجودش از اکرم مواظبت کنه ...... و من همراه و هم گام با میترا و ندا و در غم نبودن و ندیدن مامانم از دردژبانی پادگان عبور کرده و رسما یک دختر نظامی .و سرباز دانش شدم ........
     
  
مرد

 
azadmaneshian
شهره خانم دستت درد نکن خیلی جذاب و پر هیجان داری پیش میری ! داستان ریتم خیلی خوبی داره !خیلی خیلی ممنون .دستمریزاد به شما
     
  
زن

 
یادداشت نویسنده
سلام......انچه که می خواهم بگم از قلبم و احساسم به نوشتن اومده و رمان به فضا .وجایی رسیده که من نویسنده به سختی و رنج و عدم تمایل قادر به تشریح و گفتنش بر لپ تاپم هستم روز ها و هفته ها و ماه هاست که با طاهره و خاطراتش نفس می کشم و زندگی می کنم بانویی که علیرغم زیبایی و اخلاق نیکو و مهربونی و نیز شرایط یک انسان خوب در زندگی به حق واقعیش تا این لحظه نرسید وبه تنهایی با انبوهی از مشکلات و کمبود ها و رنج ها و شکنجه ها جنگید وتنها اسلحه ای در اختیار داشت و باهاش از خودش در برابر دشمنان به مقابله برخاست همون نیت پاک و خالص و توکلی که همیشه به خالقش الله .ج داشت .....اولین باری که به خاطر ابرو و دفاع از شرافت رعنا در کمین گاه شیطانی علی و دارو دسته اراذل و اوباشش گرفتار شد قربانی تجاوز به عنف شد و اون هم در حالی بود که از اولین بچه اش بار دار بود ...رعنایی که هیچوقت این همه فدا کاری و گذشت طاهره رو نخواست درک کنه و همیشه از حسادت و خوشکلی و محبوبیتی که این برادر زنش داشت رنج می کشید و هر لحظه این بغض و کینه و عداوت و حسادت که از زمره خصوصیات شیطان دشمن قسم خورده انسان سر چشمه می گیرد در درونش بیشتر و بزرگتر میشد و پیرو و در تاثیر همین حادثه باز هم گرفتار اکرم خواهر علی در اون خونه اهریمی گردید و بدتر از حادثه اول بارها باز به طاهره به بدترین شکل های ممکنه تجاوز به عنف شد و در استانه ربودن و بردن به شهر نو تهران همون جهنم کده خانمها و طرد زده های اون جامعه پایتخت ایران شد و فقط یک معجزه و کمک غیبی از خالقش که بهش همیشه ایمان باور داشت باعث نجات و رسیدن به زندگی دو باره اش شد ..و گرنه نفس کشیدن یک زن در عشرت کده ها و فاحشه خونه ها فقط فقط شکنجه جسمی و روحی و روانی و مرگ تاخیر مانندی هست و بس.......مرگ برای یک زن قطعا با ارزش تر از زندگی با نکبت درشهر نو ها و فاحشه خونه ها خواهد بود ....و باز هم در ادامه گرفتار شدن به دست صابر وفرار از خونه بابک و اسارت بدست خفاش های شهوت پرست در همون شب وفرار و باز هم نجات و خلاصی ........ولی این بار ....قضیه و خطری که در استانه گرفتار شدنش قرار گرفته ...بزرگتر و شدیدتر بوده و در دفتر چه خاطراتش از اون به عنوان تاریک ترین و عذاب اور ترین به نوشته درامده و من نویسنده مجبور به نوشتن و ارائه به شماها خواننده های گلم هستم و و اگر دست خودم بود و این رمان تخیلی و زائیده ذهن خودم بود قطعا قبل از رسیدن به این نقطه داستان مرگ این بانوی زیبارو رو تنظیم و به نقش میاوردم تا شاهد شکنجه و سختی و رنج و عذابش نباشم ......البته نباید من ادامه داستان و ماجراشو لو بدم چه بسا این اتفاق تلخ پایان زندگی طاهره خانم باشه .......در ادامه نتیجه مشخص خواهد شد......
ضمنا از ابراز لطف و حمایتی که در پیام های خصوصی تون از من دارین نهایت تشکر و امتنان رو دارم وباز تشکر دوباره از اقا محمد و اقای کیان مهر و سایر عزیزانم ......الله نگه دار همه ما باشه ....مرسی .......شهره
     
  
مرد

 
azadmaneshian
سلام و درود !ممنون از نویسنده محترم و پاکدل و امینی که با حفظ امانت ، نقل داستان و روایت از طاهره خانم و خانواده ایشون رو با تمام سختیها و رنجهایی که از بابت نوشتن داستان و همچنین دانایی از درد و عذاب قهرمان داستان به عهده گرفتید . و تشکر ویژه از جواب محبت آمیز شما ! امیدوارم همیشه در زندگی و مراحل مختلف اون و نیز نوشتن بقیه داستان موفق و پیروز باشید .عرض ارادت خاص دارم و از حضورشما سپاسگذارم .
     
  
زن

 
طاهره برای شما می گوید
وقتی که به دخترام وتنها پسرم نگاه می کنم همه غم و غصه هام و اندوه و تنهایی که در درونم تازه گی نقش گرفته از یادم موقتا خارج و پنجره امید به اینده و خوشبختی که همیشه در انتظارش بودم خود بخود زنده میشه .......سیامک اون روز برای خدا حافظی و دیدار دو باره با میشل اومده بود و خبر ازرفتنش و ماموریت به پاریس می داد و با چشاش ارزومند وخالصانه می خواست در این سفر طولانی باهاش باشم ..منم همین حس و ارزو رو داشتم و اگر به خاطر وجود نازنین بچه هایم نبود ساکمو می بستم و باهاش پرواز می کردم...شوهر بی خاصیت و بی وجودم روز ها بود به تهروون رفته بود و هیچ خبری ازش نداشتم انگار که اصلا وجود خارجی نداشت ...این شوهر اگه هم بود تاثیرمثبتی در کانون خونوادگیم نداشت .....چهار دونگ از خونه رو به اسم رعنا کرده بود و با وجود من و بچه هاش عین خیالش نبود.....ادامه زندگی با همچین موجود بی غیرت برای من که دیگه قابل تحمل نبود و در استانه تصمیم نهایی جدا شدن ازش بودم ولی بچه هام چی........من نمی تونم بدونه اونا زندگی کنم باید برای گرفتنشون مقابله و جنگ کنم .......ایا می تونم بچه هامو ازش بگیرم فانون که حق همچین کاریو به من نخواهد داد مگردر صورت موافقت شوهرم .......اه خدای من ..... کمکم کن .........سیامک در اخرین لحظات خدا حافظیش چشامو بوسید و گفت .....عزیزم ..حس می کنم ازت خیلی دور میشم دوری که فاصله اش از اینجا تا پاریس بیشتره ...نمی دونم چرا این حسو دارم ........خدا کنه هر چه زودتر باز بغلت کنم و این چشای قشنگتو ببوسم.........سیاه جووون .....کاش میشد باهات میومدم ...حالم خوب نیس ...بهت خیلی نیاز دارم ولی حیف که باید بری و ترکم کنی .......دوست دارم ........لبامون برای لحظات طولانی روی هم نقش گرفت و تا وقتی که میشل اتفاقی نیومد ول کن هم نبودیم ....تبسم زیبا و جالب توجه میشل این مردی که شباهت زیادی به الن دلن داشت برام قابل توجه شده بود واومد سراغم و با ادب و شکل و مدل خاص اروپایش دستمو بوسید و با جمله فرانسوی که متوجهش نشدم انگار ازم تشکر و خدا حافظی کرد ...دستش گرم و حس خوبی به من داد انگار که بارها این دستو لمس کرده بودم ...اه خدای من این یعنی چه معنی و تفسیری میتونه داشته باشه .......حس خیلی قشنگ و دل نشین و فرح بخش ...انگار که نسیم و باد خنک بهاری به من وزیدن کرده بود ......
با رفتن سیامک بیشتر احساس تنهایی می کردم حتی اومدنای هوشنگ و فرانک ونهایتا مهران که همیشه در ارزوی سکس با من بال بال میزد برام موقت و زود گذر بود ولی بودن و بوی زندگی و نفس کشیدن های بچه هام قوت قلبم شده بود اکرم که تازه گی بیمار شده بود و من نگرانش شده بودم گوشه گیر و کم حرف شده بود سحر دختر با جرئت و قشنگم خوشبختانه خوب بهش میرسید و با بودن در کنارش تونست بخوبی ارامش و سلامت رو بهش باز گردونه ......دلیل و مشکل اکرم رو من واقعا نفهمیدم ولی جسته و گریخته ازش متوجه شدم مربوط به عادت ماهیانه و مسایل زناشویی میتونست باشه و اینو وقتی مطمئن شدم که دونستم با سحر به دکتر متخصص زنان رفته .........دکتری که به اسم ترابی ازش شنیده بودم و خانمای دوستم ازش با کنایه و ایما و اشاره حرف میزدند ...میدونستم این دکتر از اون دکتراس که کمتر زنی میتونه سالم از مطبش خارج بشه ولی با بودن سحر در کنار اکرم من خیالم راحت بود سحر باج به همچین ادمایی نمی داد ...قربون سحر جوونم برم که خودش یک پارچه مرده و با غیرت .......و بهرام تنها پسر خوب و خوش تیپم که هر روز جذاب تر و بلند قدتر و رشید تر نشون میداد و من هفته هاس که عادت کردم لباشو هر روز ببوسم و از بودنش و نفس کشیدنش لذت ببرم .....اه پسر عزیزم .......حتی با وجو د اینکه دو بار کیرتو لمس کردم و مثل یک عاشق ازش اب کشیدم هنوز پسر عزیز خودمی و همه امید ارزوی من تو هستی و با بودن تو و توکل به خدای مهربونم من خواهم تونست به همه ارزو هام برسم ....
دخترام لباس مجلسی پوشیده بودند و خنده کنان اومدن پیشم که باهاشون برم ......حال و حوصله عروسی رو نداشتم وفقط به عشق بچه هام میرفتم .....برخلاف قبل یک لباس معمولی و عادی تنم کردم وبا یه کم ارایش .........تا حال با همچین مدلی در هیچ مراسمی نرفته بودم و لی بازهم با توجه به خوشکلیم هر لباسی به من میومد و حرفو اولو میزدم ......بهرام بر حساب دوستی ایام کودکیش با صحرا مرتب سراغش میرفت و باهاش بگو و بخند می کرد این امری عادی بود و من خوشحال از شادی بچه هام و همه ولی احساس تهی بودن و یه نوع خستگی روحی و روانی در درونم شکل گرفته بود ..و.در فکر سفر ی با بچه هام بودم رفتن به شهر اکرم دوستم و اسبم که از صابر به من هدیه شده بود و دیدن این اسب و سوار کاری میتونست منو تا حدودی ریلکس کنه و از همه مهمتر دز تدارک خرید یک ماشین بودم ...من که رانندگی می دونستم و پولشم داشتم با پس انداز خوبی که از قبل و از دوران احمد اقا به حساب من واریز میشد و مقرری جزئی ماهیانه ای که شوهرم از ابتدای ازدواجم به من میداد ...سرمایه خوبی بهم زده بودم و این پولا و خونه خودم پشتوانه و دلگرمی خیلی خوبی برای من شده بود و باکی نداشتم که بعد از طلاقم و جدا شدنم از صالح کمبودی احساس کنم ...در همین افکارم داشتم حال می کردم که دخترام منو به رقص دعوت کردند .......رغبتی به رقاصی در خودم نمیدیدم و ترجیح دادم فقط تماشگر رقص دخترام و سایرین باشم ........سحرکپی بلامنازع من بخوبی و با طنازی و تسلط خیلی خوبی میرقصید و اکرم هم واقعا پیشرفت خوبی در این رمینه داشت و با باسن برجسته و چشم نوازش و لباس قشنگی که پوشیده بود به خوبی با سحر میومد و مجلس گرم حرکاتشون شده بود من که به این دخترام می بالیدم و شور ونشاط خوبی به خودم گرفته بودم ...اه ...عزیزانم منو ریلکس و شادکرده بودند......به نگاه های شهوت ناک پسرا و مردای حاضر در مجلس عروسی اصلا اهمیتی نمی دادم .....این نگاه ها با توجه به نبودن شوهرم کاملا بی پروا و واضح انجام میشد
ومن همه حواسم به شادی و رقص دخترام معطوف شده بود بهرام مرتب و بارها ازم با شیرینی و میوه و نوشیدنی ها پذیرایی می کرد و مراتب توجه و عشق و علاقه فرزندیشو به من اعلام می نمود .....دقایقی میشد از بهرام خبری نداشتم و انگار در مجلس نمونده بود و این موضوع رو بهش زیاد اهمیت نمی دادم لابد با دوستان و یا سارا در اطراف و پیرامون خونه و کوچه رفته باشه .....در اوج خوشحالی و شور و شعف وذوقم که با رقص دخترام نقش گرفته بود یهو دستی از پشت به شونه ام خورد و وقتی بهش رو کردم شاهد حضور یک پسر بچه ژولیده و با چهره کثیف و نشسته شده بودم اون با سلام خشکی اسممو صدا میزد .....سلام ....شما طاهره خانم هستین؟.......اره عزیزم ....خودمم ....پسر جووون منو از کجا می شناسی ؟......خب می شناسم شما مادر بهرام هستی ...مگه نه ؟......ارره پسرکوچولو من مامانشم ....خب با من کار داشتی ؟........همین الان دیدم سر خیابون بهرام با یک پسر و ...نه نه سه نفر لات جنگ ودعوا می کردن .....اونا بهرامو میزدن زخمی شده ......همین دیگه ......اومدم خبر بدم ....برو کمکش ......من رفتم .......پسر بچه عین قرقی رفت و ار جلو دیده گانم گم شد.....انگار که مغزم در منگنه گیر کرده بود و ازاون لحظه گیج و منگ و شوکه شده نمی دونستم تصمیم درستی بگیرم ...واقعا پسر بچه درست می گفت چون گفته بودم بهرام در مجلس نبود و من به شدت براش نگران شده بودم ......سرم داغ شده بود و مضطرب .و با هول و هراس بلند شدم و به طرف بیرون از مجلس خیز برداشتم با عجله و سریع خودمو به کوچه رسوندم ......فقط می خواستم به سر خیابون و پیدا کردن و رسیدن به بهرام برسم ...هوا تاریک شده بود و کم کم و هر چه به خیابون نزدیک تر میشدم اطراف و پیرامونم خلوت تر و ترسناک تر و سنگین تر میشد ...برام مهم نبود .. چون .جون تنها پسرم در خطر بود و باید میرفتم ........به خیابون که رسیدم در سه نقطه چندین نفر در گیر و در حال مجادله و دعوا بودند و من مونده بودم به کدومشون نزدیک بشم ...خیلی کلافه و سرگشته و نگران برای لحظاتی سر تقاطع کوچه و خیابون ایستادم و با صدای بلند پسرمو صدا میزدم ......در این لحظات صدای اژیر یک امبولانس به گوشم رسید و با نزدیک شدنش شلوغی و تجمعی که در سه نقطه می دیدم یهو به یک نقطه خلاصه شد ودر واقع یک دفعه منطقه بطرز عجیبی خلوت و به همون نقطه خلاصه گردید سه الی چهار نفر باهم هنوز دعوا می کردند .....امبولانسی که انتظار داشتم ترمز کنه و کارشو بکنه با همون سرعت اومد و رفت و فقط اضطراب و ترس منو بیشتر کرد......به طرف شلوغی رفتم ......و دنبال بهرام بودم ولی خبری از پسرم نبود و فقط دعوای این چهار نفر تبدیل به توجه به من و نگاه های سرشار از شرارت توام با شهوت شده بود اونا با چشماشون به هم و ایما و اشاره شون ائتلاف شوم و زشتی علیه من گرفته بودند و در واقع اومدن من در معرکه شون تبدیل به اشتی و دوستی موقت در جهت حمله و یورش به من شده بود .......اه خدای من ......چیکار کنم ..دست و پاهام به سرعت به لرزه افتاده بود و ضربان قلبم خیلی تند میزد و توام با تشنج و ترسی که گرفته بودم لکنت زبان هم گرفته بودم و وقتی خواستم تقاضای کمک کنم بریده و شکسته کلمات به زبونم میومد ...اوضاع افتضاعی گرفته بودم......چند قدم به عقب رفتم وبدتر از اینکه گرفتارش شده بودم به سرم اومد و موقع عقب رفتنم تعادلمو از دست دادم و رو اسفالت سخت و زمخت کف خیابون ولو شدم دیگه راه فراری نداشتم . با اشک هایی که از چشام میومد ملتمسانه خواهان گذشت و رحم ازشون بودم ......همه این اتفاقات از لحظه ای که با دیدن رقص دخترام و شادی و خوشحالی سریع و زود گذر شروع و به این وحشت و وضعیت خطرناک تبدیل شده بود درست مثل خوردن یک لیوان اب شده بود......اه اه این لحظات شادو خوبم چه سرابی شد......از نوشیدن اب گفتم گلوم خشک شده بود و ارزوی چند جرعه اب در درونم مثل یک خیال شیرین ناممکن شده بود.....اولین نفری که به من نزدیک بودبازو مو با دستای قویش گرفت و بلندم کرد و به خودش گرفت و بلافاصله به زور و با خشونت زیادی لبامو مال خودش کرد و اونو تا سرحد زخمی شدنم برد یک دست دیگه اش تو چاک کونم رفته بود و با شدت هر چه تمام تر اونو چنگ و با ناخناش میزد درد زیادی به من وارد میشد خصوصا وقتی که چوچوله هامو می گرفت فریادم بلند شده بود و نفردوم اومد و با دستش دهنمو گرفت و ساکتم کرد و با یک سیلی محکم به من فهموند که فریاد زدنم بی فایده س و اثری ندارد نفرسوم اومد جفت پاهامو گرفت و با کمک دو نفر دیگه منو داخل کوچه تاریکی بردند...در اون فضای تاریک و ترسناک متوجه نفر چهارم شدم که شلوارشو پایین کشیده بود و با کیر راست شده و پر از موی نتراشیده اش سراغم اومد و دامنمو بالا داد و از لای شورت سفیدم که همیشه برای مجالس عروسی ها می پوشیدم در صددبرامد که کوسمو مال کیر ش کنه .....با هر قدرت و زوری که سراغ داشتم ماهیچه های جفت پاهامو بهم حمع کردم و از خودم دفاع کردم سه نفر دیگه هر کدومشون سعی می کردند منو تسلیم کنن ..یکیشون پشت سر هم سیلی به صورتم و پهلوهام و هر جایی که دستش میرسید میزد و دستای یکیشون روی پستونام رفته بود و با حرارت و شدت زیادی اون رو می چلوند و نفر اخری از پشت منو گرفته بود و با دندو ناش و زبونش دور گردن و گونه هامو گاز می گرفت ........رفتاری که ازشون می دیدم از حیووونات وحشی هم بدتر بود ...واقعا سادیسم گونه منو اذیت و ازار می دادند ...کیر ش در استانه رسیدن به مدخل کوسم رسیده بود و اون بیشرف کثافت نعره کنان و شادمان از اینکه کوسمو مال خودش می کرد از کیفیت و تنگی و لذت فتح کوسم می گفت و بقیه دوستاشو به استانه انفجار شهوت شیطانیشون رسونده بود همشون اماده گی خودشونو برای تجاوز به من بهم دیگه اعلام می کردند و با ادای فش های زشت و خیلی بد بهم دیگه و من لذت شونو بیشتر می کردند ......واقعا این انسان و اشرف نخلوقات تا چه حد میتونه خودشو به نهایت رذالت و پستی و ژرفای حیوانی برسونه و در مقابل هم میتونه در درجه والای بهترین مخلوقات الله متعال خودشو قرار بده .....همه این حرفام در این لحظات فایده و ارزشی برای من نخواهد داشت و فقط اه و افسوس و زجری که باید تحمل کنم و باید منتظر طلوع روشنی و پنجره ای روبه خورشید و نجات خودم باشم ...یک باره.....فریاد نعره مانند و خیلی مهیبی که اصلا انتظارشو نداشتم همه مارو در جایمون خشک ومبهوت کرد...انگار که در پخش یک تراک فیلم سینمایی اکشن کات زده بودند ......همه در همون فرم و حالت سکون گرفته بودیم .از روبرومون هیبت ترسناک و قد بلند یک زن رو با لباس کولی و محلیش دیدیم که با یک قمه و دشنه شتابان و خشم گینانه به سوی ما میومد ...نگاهش واقعا هول انگیز بود و این چهار مرد مهاجم که منو دوره کرده بودند را به هراس انداخته بود
براستی چهار مرد با اون همه ادعا و زور و قیافه در مقابل این زن کم اورده بودند چون منو فوری رها کردند و در گوشه ای هراسان و ترس گونه علیه این زن تنها جبهه گرفتند و کم کم داشتند عقب نشینی می کردند و در صدد فرار برامدند .........خخخخخخخخخ
نگاه نگاه این به اصطلاح چهار نره خرو ببین که چه جوری کم اوردند و مثل موش اب کشیده دارن جیم میشن ...بیای بیای جلو .....بی وجودا ....حیف اون کیراتون نیس که تو پاهاتونه و اسم مردو رو خودتون گذاشتین .......بیاین فرار نکنین ......منم یک زنم مثل این زن .......و اگه عرضه و شهامت در هیکل تون هس منو هم اسیر کنین چهار تایی من و این خانمو بگاین......خخخخخخخخ
حرفای این زن به جمله اخرش نرسیده بود که همشون فرار را بر قرار ترجیح داده بودند و رفته بودند ........اه خدایا شکرت ......شکر بازم به کمک این بنده بی نوا و بی ذفاع خودت اومدی ....در همون جایگاه خودم و روی زمین خاکی داخل کوچه سجده شکرو رو بجا اوردم ...من عاشق الله خودم بودم .........زن فالگیر بالای سرم ایستاده بود و با حالت خاص و تمسخر مانندی منو نگاه می کرد ....پاشو زن...وقت نماز نشده ....بلند شو ......به چشمای درشت و درخشان و وهم ناکش بخوبی خیره شدم ......شبیه این چشم هارو من در تهرون دیده بودم ..........شبی که در همین چند ماه پیش در نزدیکای درب ورودی کاباره(......)در حالیکه دعوت به شام از سوی یک مرد درباری شده بودم به اتفاق منوچهری و پوران از کنار یک زن فالگیر رد میشدم که مارو به الله قسم داد که به قصد کمک فالمو نو بگیره .....هیچ کدوم از همراهانم اهمیتی به حرف و خواسته اش ندادند و تازه مسخره اش کردند ولی من سراغش رفتم و با لبخند و تبسم خوبی اسکناس درشتی کف دستش گذاشتم ولی اون مج دستمو گرفت و نگه داشت و گفت ......خانم من ..خوشکلم...من مجانی پول نمی گیرم و گدا هم نیستم وفقط خواستم در ازای فالم به من پولی بدین .....حالا که این پولو از شما گرفتم .پس لطفا اجازه بده فالتو بگیرم ...........اخه نمی تونم وقتی برای شنیدن فالت ندارم..لطفا این پولو از من قبول کن من خودم راضیم و........پس بزار فقط در چند جمله کوتاه خلاصه ش کنم ......بگو ..........طاهره چرا نمیای مهمونا منتظر تون؟......پوری جوون تو برو من یه دقیقه با این زن می مونم فالمو بگیره .....خانم خودم و بانویی که خیلی مهربون و محبوب و نزد همه کس عزیزی و خاطر خواه زیادی هم داری .......این دو اقای مغرور و متکبر شوهر تو نیستن و اون مرد بلند قد ادم خوبی نیس و اگه بار دوم تو رو ببینه بهت صدمه میزنه ولی اون مرد چاقالو (منوچهری)......میتونه مشاور و همراه خوبی برای شما باشه ....این زیبایی شمارا ممکنه در معرض خیلی حوادث و خطرات قرار بده و شما در این شهر مهمون هستین و اگه بمونین عاقبت خوبی شاید داشته باشین ولی به شهرتون برگردین خیر بیشتری می بینین ولی ولی مواظب خودت باش ....خیلی خیلی...مواظب باش نزدیک ترین یار و شریکت ممکنه دشمنت باشه ...همین .......وای خانم منو ترسوندین با این حرفات ......راستی حرفام درست بود....هههههه تاحدودی ارره ......وای چه چشمای نافذ و درشت و درخشانی دارین ......ماشالله .....ممنون خانم مهربون........من حاضرم چشمامو تقدیم شما بکنم تو خیلی با گذشت و مهربونی ......مرسی عزیزم چشمات مبارک خودت باشه قربون تو ...بای
وحالا دقیقا همین حالت چشما رو در این زن قوی بنیه و عجیب می دیدم.......ولی .بهتره قبل از ادامه ماجرایم با این زن فالگیر که نجات دهنده من شده بود به اون شب تهروون در اون کاباره برگردم ..اون شبی که عارف و جمیله خواننده و هنرپیشه و رقاصه معروف و نامی اون دوران هم در کاباره برنامه داشتند و اون شب مازیار میزبان من با نگاه نافذش به سینه و اندام و رونای لختم عزمشو جزم کرده بود که در همون کاباره و در اتاق خصوصی خاص مهمونا..منو تصاحب کنه ..ومن در همون روز به خاطر خیانت شوهر بی شزف و نالایقم این دعوتو قبول کرده بودم .......مازیار قیافه جذاب و خوبی داشت و از زیر میزدستاشو به شورتم رسونده بود و ارووم و با کلاس اونو برام می مالوند....و این در حالی بود که من شام می خوردم و لقمه هام گاها با دستای مازیار و منو چهری به دهنم میرفت ..پوران هم دستی در این ماجرا داشت و دستشو از زیر باسنم به چاکم برده بود و اونو نوازش می کرد ...اوووف چه حالی داشتم من .......همه شرایط برای کسب سرور و شعف و هوس و شهوت برایم فراهم شده بود ....حتی جام های شراب قرمز ناب و خنک هم به نوبت توسط همشون به دهن خوشکلم می رسید ........اوووووف اوووف ....خیلی خوشم بود ....ریلکس و عالی وبا صدای ترانه های کلاسیک و تاپ عارف و در نهایت با رقص زیبای خیلی شیک جمیله من اوج گرفته بودم و خودم دواطلب شدم که مازیار منو هر چه سریعتر بکنه و سیرابم کنه ........بهش چشمکی زدم . ازش خواستم کارشو شروع کنه ......
مازیاربه ارزوش رسیده بودو از بس مست شراب و هوس و عشق و حال و شهوتم بودم اصلا نفهمیدم که به چه وضعیت و شکلی من به اتاق مهمون کاباره برده شدم و وقتی به خودم اومدم که هر سه نفرشون با همکاری همدیگه داشتند منو لخت می کردند و من لم داده و روی تخت خواب نرم و خوش خواب نگاه نمایش داغ این سه نفر می کردم .....منوچهری روی کاناپه اتاق نشسته بود و در حالیکه یک مجله سکسی خارجی رو نگاه می کرد با کیرش ور میرفت کیری که در دستش کاملا رسیده و کلفت شده بود و گاها هم با دیدن من شور و حال بیشتری هم به خودش می گرفت و پوران هم در حالیکه لباس های ماریار رو از تنش بیرون می کشید با دستاش و لباش همه نقاط و اندامشو هم می بوسید و می خورد ...ودر نهایت کیرشو در دهنش گرفت و براش بخوبی و با تسلط ساک میزد ...اونم چه ساکی....واقعا پوری استاد این کار بود.......توجهم به کیر مازیار رفت ...اه بازم قسمتم کیر کلفت شده بود ....به کوسم تبریک گفتم و روش ارووم ضربه ای زدم و گفتم کوس عزیزم خودتو واسه این کیر درشت و مدل درباری بخوبی اماده کن که امشب شب توه و وودیگه نمی تونی به من طعنه و توپ و تشر بزنی پس حسابی حالشو ببر ..........مازیار حریصانه به من و اندامم نگاه می کرد و برام بوسه حواله می کرد ....لبخند زنان نیم خیز شدم و دستامو بسویش دراز کردم و ازش خواستم بازیشو شروع کنه این بازی اسمش عشق و هوس و شهوت و لذت و هیجان و شور و و نهایتا ارگاسم و ...........بود و سوت اغازش با خوردن سینه هام شروع خورد .....مازیار در حرکاتش خشونت موج میزد و و دستاشو به هر جایی که میبرد توام با نوازش و نیشگون و چنگ زدن اندامم به نمایش می گذاشت و این رفتارش از همون ابتدا منو اتیش میزد شعله های هوس و شهوتم هر لحظه بیشتر زبانه می کشید و هم زمان با اوج گرفتنم رفتار و حرکات مازیار هم کم کم تبدیل به کتک زدن و ضربه زدن و حتی کف دستی های جون دار به همه اندامم شده بود بیشتر از همه باسنم کتک می خورد و و از ضربات کف دستش حسابی مثل لبو قرمز و سرخ شده بود ...اوووف بمیرم برات باسن خوشکل و فشنگم که داری امشب حسابی کتک می خوری و شکنجه عشقی میشی .........خب چیکار کنم باسن عزیزم نمی تونم جلوشو بگیرم خودمم تا حدودی ازش لذت میبرم ..........اه و ناله و فریاد های شهوت ناکم اتاق رو در تسخیر خودش گرفته بود و با ورود کیر درشت مازیار به مدخل کوسم تا حدودی از کتک خوردنم کاسته شد ولی همچنان ضربات به اندامم توام با تلمبه هاش می خورد .....در فرم داگی استایل بهتر و کامل تر باسنم ضربه می خورد و من دیگه تحملم تموم شده بود و ازش خواستم ..ضربات به ماهیچه کونمو ول کنه ولی این حرفم شرایطو بدتر کرد و خشونت مازیار بیشتر شده بود ....عزیزم ...خوشکلم ..من عادتمه و خشونت و کتک در عشق بازیام نقش مهمی داره به همین دلیل دو بار ازدواج کردم وهمسرام تحمل این خشونت منو نداشتند و طلاق نصیبشون شد .......نه نه مازیار کافیه بابا من که نه همسر تو هستم و نه اسیر و برده تو .....کافیه لطفا ......نه نه ....
نمی تونم عزیزم ....تحمل کن .........پوران با خوردن لبای منوچهری رویای زیبایی برای اون ترسیم کرده بود...منوچهری بالای سرم ایستاده بود وکیرشو می مالوند و با پوران لب خوری می کرد ......تمومش کن ....اخ اخ اخ ...این فریادهام و التماس هایم به نوعی برای من لذت اور شده بود و شهوتم پنهانی و در نهان ازم می خواست همچنان کتک بخورم و کف دستی به باسنم وارد بشه ......اوووی چه ارگاسمی در درونم و وجودم اختراع و متولد شده بود ارگاسمی با شدت و امپر بالا و توام با درد و لذت و هوس ........تا حالا وبا این همه تجربه سکس همچین ارگاسمی نگرفته بودم ..خیلی باحال ووقشنگ ......اب کیرش در دهان پوران تخلیه شد و من از حطر حاملگی خوشبختانه رها شده بودم ...اه چه بهتر .....همینو کم داشتم که از مازیار حامله بشم .......ولی براستی از این سکس با چاشنی خشونت و هارد لذت برده بودم ولی از تکرار و ملاقات دوم با مازیار پرهیز و دوری گرفتم و دیگه ملاقاتی با مازیار نداشتم و به همون تک بار تجربه اش اکتفا کردم ......نگاه باسن بیچاره ام کردم بد جوری کبود و قرمز شده بود ......مازیار بارها ازم عذر خواهی کرد التماسم می کرد اونرو ببخشم ......اصلا بهش محل نزاشتم فقط بعدا به منوچهری گفته بود .......همه کار با طاهره کردم فقط یه کار ناتموم برام موند و شده یک عقده و نوعی ارزوی دست نیافتنی و اون هم کونش بود کاش سوراخ باسنشو مال کیرم می کردم ...حیف و صد حیف که کونش سالم از دستم در رفت ......مازیار مگه خوابشو ببینی ..تو دیگه دستت به طاهره نمیرسه اون وقتی به هر مردی نه بگه تمومه و دیگه اگه حتی شاه مملکت هم بشی قبولت نمی کنه ........
و این هم برگ دیگری از مجموعه خاطرات دربار من ........
و اما ادامه ماجرای من با زن فالگیر و اون شب خوف ناک ........لابد تصور می کنید که من اون شب نجات یافتم و با همراهی و پشتیبانی این زن مرموز و عجیب به مجلس عروسی برگشتم ...نه نه اصلا اصلا اون طوری نشد و کاش میشد و کاملا خیال و حدس همهتون اشتباه بوده ...چون این تعرض فقط مقدمه ای بر شروع تاریک ترین و تلخ ترین خاطرات من شد و این تازه اغازی بر کابوس و رنج و عذاب من خواهد بود ......
     
  

 
سلام
بازم ممنون از نگارش خوب و جذاب شهره خانم عزیز ک ظرفیت پذیرش این داستان بشیار فراتر از یک داستان سکس کردن و اونو به حد یک رمان جذاب و با افت و خیز های احساسی و هیجانی بسیاری امیخته کردن که قطعا از نگاه خواننده ها دور نمیمونه و لذت میبرن

اینجا هم جا داره یه تشکر ویژه از طاهره خانم گل و دوست داشتنی و فداکار بکنم که منت گذاشتن و به درخواست خوانندگان داستان زندگیشون توجه کردن و برگی از خاطرات دربار رو کردن , و خوشبحالت کاباره ک میرفتی همه خواننده معروفا و ادم های معروف از نزدیک میدیدی

و یه خواسته دیگه طاهره خانم ازتون دارم , این قسمت داستان ک با سروش بود یه فلش بک بزنید , شهره خانم اذیتمون میکنه و نمینویسش , شما پارتی بازی کن برامون خخخ
ممنون بازم از هر دوی شما بانوی گرامی
     
  
صفحه  صفحه 31 از 107:  « پیشین  1  ...  30  31  32  ...  106  107  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

خاطرات بهرام و مامانش


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA