انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 47 از 107:  « پیشین  1  ...  46  47  48  ...  106  107  پسین »

خاطرات بهرام و مامانش


مرد

 
شهره جون عالی بود ولی چرا اینقدر کوتاه نوشتی
     
  
زن

 
اکرم سرحال و قبراق بامن قدم زنان میومد انگار نه انگار که همین یک ساعت پیش بود از فرط شکم درد و کمرش چنان هوارش بلند شده بود که اشک منو دراورده بود .........سرزنشش هیچ فایده ای نداشت چون دکتره کارشو کرده بود دیلدو ش تا ته در کونش تشریف فرما شده بود و کیر سیاه و کلفتش هم دهن تشنه شو با ابش سیراب و لبریز کرده بود و از همه مهمتر نباید این سرزندگی و شادیشو می گرفتم چون دکتر وظیفشو بخوبی انجام داده بود و بیماریش و درد ش محو و نابود شده بود ......ولی از ته قلبم ناراحت و سرشکسته بودم چون نتونسته بودم بخوبی از اکرم در مقابل دسایس و هوس های سیری ناپذیر دکتر ترابی محافظت کنم ..اکرم می خواست پیاده به خونه بر گردیم ولی من حال و حوصلشو اصلا نداشتم و سوار اولین تاکسی خالی شدیم خودم بعد از اکرم سوار تاکسی شدم چون نمی خواستم مسافر بعدی پسر و یا مردی باشه که در کنار خواهرم قرار بگیره در خالیکه میدونستم الان در درونش چه احساسات ملتهب و اشفته و سرشار از شور و شهوتی نهفته اس و با کوچکنریت تماسی میتونه زمینه یک سکس و رابطه غیر متعارف و انحراف جنسی دیگری برای خواهر ساده دل و معصومم باشه از خودم مطمئن بودم و از پس این مشکلات بر میومدم ..ولی مسافر بعدی خوشبختانه یک دختر بود که کنارم سوار شد ...ولی اشنا درومد .........فروزان دختری که چند ماهی میشد با خریدن یک خونه همسایه مون شده بود .....دختری که با مادرش تنها زندگی می کرد با کلی ناز و افاده و تکبر که با هیچکسی در مخله مون سلام و علیک و دوستی برقرار نکرده بود و در واقع تافته جدا بافته خودشو حساب می کرد و اغلب اوقات گربه خونگیشو با خودش همراه می کرد و ادعای مدرنیزه گی از خودش نشون می داد .......شایعاتی از بهرام ازش شنیده بودم که می گفتند با گربه اش خود ارضایی و عشق بازی می کنه ...من که نه بهش اهمیتی می دادم و نه باور می کردم ..اینو فقط شایعه بی سروته تفسیرش می کردم چند بار به بهرام توصیه و نصیحت کرده بودم که پشت سر این و اون حرف نشونه و نیاره ..ولی بهرام هم از دوستاش اخبار می گرفت و ناخواسته به من و اکرم می گفت .......و هم اکنون گربه شو هم با خودش سوار کرده بود و در کنارم نشست ..وقتی که متوجه من شد با کمال تعجب سلامم کرد .....سلام سجر جوون .....اوا علیک سلام ..راستش ازم دلگیر نشین تعجب می کنم از این سلام شما ؟........اوه حق دارین در حقیقت خیلی وقته میخام باهاتون هم کلام و دوست بشم ولی زمینه شو نداشتم ......خودت میدونی من با کسی در مخله مون میونه ای ندارم ولی شما فرق می کنین ....اوا چه فرقی؟.......اخه ماشاله خوشکلین و تیپ تون به بالا نشین ها و شمال تهروونیا بیشتر میخوره ....اخه ما قبلا اونجا زندگی می کردیم و قسمت و تقدیر مون این جور درومد که در این شهر مقیم بشیم و همسایه شما قرار بگیرم .....اهان ......فروزان درست مثل اسمش شباهت زیادی به هنرپیشه فیلم های فارسی قبل از انقلاب یعنی خانم فروزان داشت و به قول خودش اسمشم به همون نام گذاری کرده بود وواقعا هم منو یاد ش می نداخت در عجب بودم که اصلا به اکرم محل نمیزاشت و انگار اونو نمی دید مگه میشه اونو نشناسه ...لابد اینم ناشی از اخلاق گندش هست ......واه ...چه بد .......داشتم به حرفاش گوش می دادم که یهو ازم خواهش کرد که گربه شو بغل کنم ........سجر جووون میشه برای چند لحظه ملوسو بغل کنی تا بتونم در کیفم چیزیو بر دارم .......اخه فروزان ..... نترس عزیزم ملوس با خودم هر روز حموم میره و تمیز تمیزه و مثل گربه های اواره کوچه ها نیس ......اهان بگیرش ....نوازشش کن .........خیلی نازه ...دوسش دارم .......میو میو میو ......اوه سحر جوون انگار ازت خوشش اومده ......اوا فروزان تو از کجا میدونی اون که حرف نمیزنه .......میدونم سجر جوون ..اشتباه نمی کنم ...بیا نزدیکتر درگوشی بهت بگم ......اخه ملوس نره و از دخترای خوشکل خوشش میاد و به طرف پسرا اصلا نمیره .....هههههه......واه ...واه چه جالب .....گربه در بغلم کاملا لم داده بود و کم کم دونستم که تلاش می کنه خودشو به زیر نافم و رونام بکشونه راستش نمی خواستم اونجام مستقر بشه چون میترسیدم خرابکاری و خیسم کنه ولی تلاشم چندان ثمری نداشت چون خودشو به رونام و منطقه کوسم رسونده بود و با دو پاهاش و پنجه هاش به اونجاهام ضرباتشو به اروومی و ممتد میزد ......اه خدای من ....در واقع اقا گربه هه...بفهمی نفهمی با چوچوله های کوسم بازی می کرد ...... چه جالب و مهیج .....اوه .......نکنه واقعا شایعاتش راست و حقیقت داشته و ملوس هم فرصت گیر اورده و با کوسم عشق و حالشو می کنه ......تا نباشد چیزکی ..مردم نگویند چیزا .....ضرب المثل معروفی که گفتند و باید بهش باور و ایمان اورد .......در همین اثنا فروزان اسکناس درشتیو تقدیم راننده تاکسی کرد و می خواست منو مهمون کنه ......اقای راننده بفرمائید سه نفر و حساب کنید .........ابجی مهمون من باشین .......مرسی .....ولی باید چهار نفر حساب کنم .....اوا اقا سه نفریم .....ابجی گربه تون هم یک نفره .......خیلی خب چهار نفر حساب کنین ولی این کارتون درست نیس ....... چون جای سه نفرو گرفتیم نه چهار نفر .........خخخخخخ........میدونم ابجی چون گربه تون جایی لم داده که هر کسی ارزوشو داره ..مثلا خودم اولین نفرم که ارزوشو کردم .......خخخخخخ...دیگه راننده تاکسی داشت با حرفاش به من و شخصیتم واقعا توهین می کرد و ناچار شدم جوابشو خودم بدم ....اهای اقای به اصطلاح ادم ..اصلا مییدونی داری چیا از دهنت الکی بیرون میدی ..تو چرا اینقد بی ادب و بی شعور هستی ناسلامتی راننده تاکسی هستی و باید رفتار و اخلاق خوبی با مسافرات داشته باشی .......زود باش ازم عذر خواهی کن ......ای بابا ابجی چیزی از دهنم پرید .......جای عذر خواهی نداره که .......اخه نفهم این همه ابجی ابجی می کنی اگه خودت مادر و ابجی حسابی می داشتی این جور رفتار نمی کردی ازت حالم بهم میخوره با این ادبیات و ابجی ابجی گفتنات ......خیلی داری پررو میشی //ها ..مواظب باش با کی داری کل کل می کنی به من میگن .....خفه شو بی شعور بسه دیگه از خودت تعریف نکن ......ازت من نمی ترسم ......ازاون دخترا نیستم که با دیدن قیافه درب و داغون و ناجورت کم بیارم و به خواهش و گریه زاری بیفتم ......زودباش قبل از مقصد ازم معذرت بخواه .......اگه نکنم چیکارم می کنی خوشکله ....خخخخخخ.......حالتو می گیرم ...چه جوری چه شکلی .......خخخخخخ......اکرم خیلی ترسیده بودو به گریه هم افتاده بود و فروزان هم ترس بهش مسلط شده بود ولی ظاهرا تلاش می کرد خودشو عادی جلوه بده ولی هردوشون از همون ابتدا قافیه رو باخته بودند ......ولی من تا حدودی به خودم مطمئن بودم و باید ادامه می دادم تا بلکه این مرتیکه بی ادب و بی اخلاقو جای خودش بنشونم ......خب خوشکله نگفتی چه شکلی حالمو می گیری .......نکنه میخای باهام کشتی بگیری من که از خدامه .....چه مغلوب بشم و چه نشم ترتیبتو میدم ........ویا اصلا دخترا نمی ترسین که راهمو کج کنم و از شهر خارجتون کنم و سه تاتون امشب زنم بشین هرچند خودمم زن دارم و با اجازه تون هر شب قبل از امیزش و کردنش یک شلاق و کتک حسابی ازم می خوره ......خخخخخخ...من خیلی خطر ناکم ......حالیته خوشکله .......داشتم از حرفاش جوش میاوردم ... به خاطر گریه های اکرم و ترسشون کوتاه اومده و ساکت شده بودم ولی این مرتیکه عوضی انگار دونسته بود و جری تر و پررو تر همه جوره بهمون توهین می کرد ..........و دیگه به حرف اومدم .....خفه خون بگیر نامرد بیشرف اگه مردی و سبیل روی دهن کثیفتو قبول داری همین الان برو خارج شهر تا نشونت بدم کی خطرناکه ......ای به چشم ......این شد حرف حساب ........ماشین سرعتشو زیاد کرده بود و با اوج گرفتنش ترس و شیون اکرم هم اوج گرفته بود و فروزان هم رنگ صورتش عین گچ دیوار سفید شده بود ....از این همه گریه های خواهرم خودمم داشتم کم میاوردم ولی وقتی یاد اموزش های شهریار افتادم که همیشه بهم می گفت خونسردی و اعتماد به نفستو باید همراه با ارامش و اعصابت داشته باشی و با کنترل و داشتن این ایتم ها رسیدن به موفقیت و هدفت دور از دسترس نخواهد بود و من داشتم همین کارو با خودم می کردم ........تاکسی به نقطه دور و مورد ایده ال راننده متجاوز رسیده بود و در جای خود توقف کرد ......راننده بلافاصله پیاده شد و از زیر صندلیش یک زنجیر یک متری مخصوص درگیری و جنگ بیرون کشید و در دستش قرار داد و من هم پیاده شدم ...اکرم و فروزان با گربه بی بخار و بی حالش در این لحظات بحرانی هم در اغوش هم رفته بودند .....راننده کم کم داشت به من نزدیک میشد ...باید ابتکار عملو هر جور میشد در دستم می گرفتم وگرنه کارمون زار میشد و بدست این نامرد هم مورد تجاوز قرار می گرفتیم و هم چه بسا جون سالم از دستش خارج نمیشدیم ..........خصوصا وقتی که یک چاقو رو در کمر بندش هم دیدم بیشتر به شرایط خطرناکم پی بردم ........هههههه...می بینم به اصطلاح مردی که خودشو مرد و بزرگ و قوی میدونه در مقابل یک دختر میترسه و با زنجیر و چاقو باهاش در گیر میشه ......نکنه ازم ترسیدی که با زنجیرت اومدی بیرون ....ها .....اگه عرضه داری و مردی دست خالی بیا جلو .........خخخخخ...درسته خوشکله حق با توه ..واقعا نباید با زنجیر میومدم اصلا حیفه این تن و بدن واندام و قشنگی زنجیر وچاقو بخوره ...باشه زنجیرو دور کردم .........بهترین فرصت گیرم اومده بود چون تا اومد زنجیرو پرت کنه و ازم برای لحظات کوتاهی غافل شد و همین برام کافی بود ..باید بهش کلک بزنم فوری فرز و سزیع خم شدم و مشتی خاک در دستم جمع کردم و به طرف چشماش پاشوندم ....و بلافاصله جلو رفتم و با ضربه پای راستم به ناحیه شکمش اونو در کف زمین نیمه ولو کردم .......چشماش از کار و دیدن افتاده بود و دست و پا زنان و در خالیکه مرتب فش و دشنام های خیلی زشتی می داد تلاش می کرد منو بگیره ولی من دورادورش می گشتم ودر هر فرصتی بهش لگد و مشتی میزدم ...مشت دوم حاوی خاکمو هم نثار چشمای زخمیش کردم تا حسابی از دیدن و نگاه بیفته ....کم کم کاملا ابتکار عملو گرفته بودم وحتی اکرم و فروزان هم به من ملحق شده بودند و سه نفری خاک و خاشاک بهش میزدیم بدجوری کثیف و خاکی و مغلوبه ما شده بود ...ضربه اخرمو چنان به ناحیه کیرش زدم که فریادش بلند شد و اب خیس خاکی از چشای زخم خورده اش جاری شد ...گوشه ای و در کف زمین چمپاتمه گرفت و حتی توان بلند شدنو هم در خودش نمی دید .......اهای بیشرف نامرد ..حالا دیدی کی خطرناکه دیدی و فهمیدی حالتو گرفتم ....یک دختر با دست خالی تونست کتکت بزنه ..الان خیلی راحت میتونم لختت کنم و لباساتو در همین جا اتیش بزنم تا با بی ابرویی و ذلت به شهر برگردی ولی به خاطر زنت این کارو نمی کنم ولی ماشینتو میبریم و اگه خواستی به ماشینت برسی برو به پاتوق اقا هوشنگ بار فروش ....چون دایی خودمه و خواهر زاده شم .....می شناسیش ......ها ...اره می شناسمش ...وای وای خاک عالم به سرم شد از دست اون جون سالم در نمیبرم ..جون هر کی دوسش داری نبرش اونجا بیچاره ام می کنه ..کونمو پاره می کنه .....تورو جون ننه ات دختر خانم ......هر جا میبری ببر ولی پاتوق هوشنگ نه ........هههههه..خالا ادم شدی و من شدم دختر خانم .....خب ازم عذر خواهی کن .......هزار بار گوه خوردم ..عذر میخام ...فقط بی خیال هوشنگ خان شو ........ما رفتیم نامرد تا شهر پیاده گز کن و ماشینت هم همون جایی میره که گفتم .......دخترا بریم ماشین سواری .......خودم پشت فرمان نشستم ...در حقیقت رانندگی رو خوب بلد نبودم فقط گاهی ودر پادگان با شهریار برای لحظات کوتاهی کمی تمرین داشتم .....خلاصه کلام تا رسیدن به شهر و پاتوق دایی هوشنگ بارها در دنده یک و دو خاموش کردم و نشد دنده سه رو هم امتحان کنم ولی با اکرم و فروزان کلی خندیدیم و عشق و حال و شوخی کردیم هیجان و لذت رانندگی برای اولین بار و در جاده و حیابون بدونه مربی برام خیلی خاطره انگیز و مهیج و موندگار درومد ......وقتیکه دایی هوشنگ از ماجرایم مطلع شد به خشم اومد و بهم گفت ......سحر خیلی کار حطرناکیو کردی ...اگه چاقو می خوردی و یا بلایی سرتون میومد اونوقت چه جوری جبرانش می کردی ...بار اخرت باشه که ازاین قهرمان بازیا می کنی وگرنه ادبت می کنم .....مامانت شماها رو امونت دستم داده .....خودمم خدمت این راننده عوضی و نامرد میرسم .....با خنده و تبسم و یک ماچ به گونه های تپلیش جوابشو دادم و از پاتوقش دور شدیم در خیابون بی خیال و شادمان و خنده کنان به طرف خونه قدم زنان پیش میرفتیم که کم کم متوجه نگاه های تیز و حشری گونه و متلک های خیلی ناجور به فقط خودم شدم ...واه ...من فقط چرا مگه چم شده ......به خودم و ظاهرم نگاهی انداختم ..ولی چیزی مشکوکی ندیدم ......اه خدای من همه نگام می کردند و قربون و صدقه شورت و کوسم میرفتن ....وای وای خدای من ......مشکلم پس از اونجامه ........وقتیکه گوشه ای تقریبا خلوت رفتم و خوب نگاه ناحیه کوس و شورتم کردم جساب دستم اومد .....موقعی که داشتم با لگد هام به راننده متجاوزمیزدم شلوار چیپ و سفتم از ناحیه منطقه کوس و شورتم پاره شده بود و در حین راه رفتنم اونجامو برای عابرین محترم و حشری بدجوری نمایش می داد ..شورت قرمزم بد جوری تو چشم ها نقش می خورد ......اه خدای من .....اکرم و فروزان بهم می خندیدند خصوصا فروزان ور پریده گاها کوسمو انگولک می کرد ......اوا فروزان بجای این کارا فکری به جالم بکنید نمیشه با این وضعیت در خیابون وکوچه راه برم تا همین جا هم ابروم حسابی رفته .....هههههه....سحر جوون ....خب چیکار کنم ...شلوار یدکی که ندارم و اینجا هم بوتیکی نیس که شلوار بخری و پات کنی ...و خودمونیم عجب کوس قشنگی داری والا باید به مردم حق بدی که متلک بارت کنن ......نمیخاد به مردم حق و حقوق قایل بشی ..اکرم برو خونه سریع واسم چادر بیار ......سحر تا اینجا خونه مون دوره تو چیکار می کنی ....هیچی ناچارم گوشه ای با فروزان وایسم تا بر گردی ...فقط زود تر برو .....و سریع برگرد همین جا ...اگه اینجا نبودیم بیا اون رستوران روبرو اونجا منتظر ت میمونیم ........اوضاع ناجوری داشتم و دستامو روی شورت و کوسم گرفته بودم ولی بازم تابلو بود و همه نگام می کردند ......از بدشانسیم کیفم کوچیک بود و نمی تونست روشو بپوشونه و فقط مونده بود که با گربه فروزان استتارش کنم ......اه خدای من اونی که نمی خواستم و تصمیم گرفته بودم گربه رو در اغوشم نگیرم ولی چاره ای نداشتم و ابروم و حیثیتم در خطر بود .......فروزان ملوسو بده بغل کنم ..بغل که نه ..روی اونجام بگیرم تا مردم نبینن......ارره خوب فکریه ..اتفاقا ملوس خودشم ارزوشه بیا پیشت ..چون راستش من خیس کردم ..اوا فروزان چرا؟......حب اون موقع که داشتی باهاش جنگ می کردی از ترس جیشم اومد و خیس کردم ..ملوس از بوی جیشم بدش اومده و تو رو میخاد ......به به عجب گربه باحال و خوش سلیقه ای داری ....هههه......ارره تازه خیلی هم شهوتیه .....چی شهوتیه؟...ارره فروزان ....با اجازت در ماشین با پنجه و جفت پاهاش به اونجام می مالوند .......حالا هم بهتر خوش به حالشه چون شلوار م پاره س و خیلی راحت به اونجام راه داره ......خودت میدونستی که ملوس اینجوریه ...راستش ارره .....بهتره بریم رستوران و پشت میز بشینیم تا اکرم برگرده ....اوکی بریم .......
     
  
زن

 
وقتی که به لحظاتی فکر می کردم در خیابون عابرین چه کیف و حالی از دیدن شورت قرمزم که از لابلای شلوار پاره ام مثل برق میدرخشید می بردند خونم به جوش میومد و از خودم متنفر میشدم .....بخشکی این شانسو که در این روز پرهیجان و و پراتفاقات جالب و خوبش .... این پاره شدن شلوار ناحیه کوس نازم چه بود و معنی میداد که الان حالمو گرفته و از فرط خجالتی دارم اب میشم اه ...اه خدای مهربونم .......اووووف این ملوسه هم خوشبختی سراغش اومده و روی گنجی قرار گرفته که فکرشم نمی کرد همه چی به نفع این حیوون زبون بسته درومد ه چون داره با پشمای دو پاش شورتمو بخوبی نوازش می کنه ......سجر جووون .......اه اه چیه فروزان .....میگم چشات مست شده ......اررره دیگه به لطف گربه ملوست ...بدونه شراب و عرق ...دارم مست میشم .......گربه واقعا قصد داشت شورتمو لیس بزنه چون حسش می کردم نلاشم برای دور کردن دهنش هیج فایده ای نداشت و بازم خودشو میرسوند و می خورد ......براستی عجب اعحوبیه این گربه هه........نمی تونستم زیاد با دستام مانعش بشم چون نیگاه های مشتریای رستوران بیشتر به ما بود و اجبارا دستام باید بالا و روی میز میومد ......اقا گربه هه دیگه میدون کاملا دستش افتاده بود و بدونه مزاحمتی با زبون چرب و نرم و مزه دارش زیر میز بسیار خوب و عالی کوسمو با شورتم مثل بستنی می خورد ......فروزان همه چیو میدونست و با خوشحالی و افتخار نگام می کرد ......اه سحر .خیلی خوشحالم و به خودم افتخار می کنم که با هات دوست شدم ....سحر تو خیلی پر دل و جرئت و بااستعداد هستی ...بدونه اینکه ترس و نگرانی از خودت بروز بدی حساب اون مردک عوضیو رسیدی ......جتی یک پسر هم نمی تونست بخوبی و مهارت تو از پس اینکار بربیاد ......درسته من و خواهرت خیلی هول و ترس برومون داشته بود و حتی من خودمو خیس کردم ولی این دقایق با تو بهم خیلی خوش گذشت ازت متشکرم .....اه فروزان این حرفا رو ول کن و به داد من برس ملوس پدر شورت وکوسمو دراورده ..تا با کله نره تو کوسم ول کنش نیس ...ازم دورش کن ...اوووووف ..لامصب چه زبونی هم داره .......اوا تا برگشتن اکرم بهش اجازه بده از کوس خوشکلت بهره ای ببره خودمونیم به توم بد نمی گذره حسابی چشات از شهوت و لذتش حمار خمار شده ........دستامو بگیر فروزان دارم می لرزم ......اوه عزیزم ......نوشیدنی و یا اب خوردن نمی خای و یا اصلا مایلی سفارش غذا بدم ...هر کاری می کنی بکن و فقط کاری کن ابروم نره و مردم متوجه ملوس و حال خراب من و شلوار پاره ام نشن ......اوووووف دارم از شدت شهوتم بیهوش میشم .......تشنه مه ......برام اب بیار //.....مرسی فروزان ...اوه چه اب خوش مزه ایه خیلی چسپید .میدونی از وقتی که ملوست این زیر مشغول تجاوز به منه بالای ده بار منو ارضا کرده ......جووون خودت ازم دورش کن ..وگرنه یهو دیدی مثل دیوونه ها ازش فرار کردم دارم از کنترل حارج میشم ....دست و پاهام به لرزش عجیبی افتاده بود میدونستم دلیلش تخلیه انرژِ ی و شهوت و اب کوس زیادی بود که ازم گرفته شده بود و واگه ادامه دار میشد عواقب بد و ناخوشایندی برام پیش میاورد هرچند باید اعتراف کنم واقعا ازش لذت خیلی زیاد و بیشتر از حد و اندازه ای برده بودم ولی هر چیزی و کاری گنجایشی داره و من داشتم از شدت فشار منفجر و از کنترل خارج میشدم ...با هر بدبختی و تلاش فراون فروزان بالاخره گربه دست از سر کوس خیس و خسته وشورت لهو لورده ام بر داشت و من نفسی تازه به ریه هام رسوندم ....اخیش فروزان راحت شدم ...تورو خدا محکم بگیرش نیاد سراغم ......ولی عجب گربه شیطون و هیزی داری تو ......راستشو بگو هر روز همین کارا رو هم با تو می کنه ؟......ههههه...اررره وقتی که میبرمش حموم و اونجا حسابی از خجالت کوسم در میاد ......پس جناب عالی عادتش دادی ..بابا اوردیش بیرون با زنجیر و طنابی مهارش کن تا سوار امثال من نشه ......تقصیر خودته از بس خوشکل و نازی که هوست می کنه چرا به اکرم جذب نمیشه چون تو تیکه اش هستی .......خب براش زن بگیر و یه گربه ماده براش جور کن تا خیوون زبون بسته شهوتشو روی اون خالی کنه و خودتم ازش خلاص میشی ...ارره بد نگفتی بهش فکر می کنم ..
وقتی اکرم برگشت و چادرو بهم داد انگاری که از زندون ازاد شده بودم بالاخره از بحران پاره شدن شلوار م بیرون اومده بودم و تونستم با خیال اسوده سفارش غذایی که فروزان داده بود رو با اشتهای خیلی زیادی بخورم..ملوس همش به من نیگاه می کرد و اگه ولش می کرد مطمئن بودم میومد سراغ کوسم ومیخوردش .....فکر کنم اگه به اختیار خودش بود و من میزاشتم تا ساعتها کوسمو می لیسید و پوستشو می کند ......اون شب خواب خیلی خوب و راحتی کردم ..ریلکس و میزون و سرحال و شاداب فرادی روز بعد به اموزش و پروش رفتم تا برگه حکم رفتنمو به روستا بگیرم ..فرصت داشتم تا ۲۴ ساعت خودمو به روستا برسونم .....همه وسایلم اماده بود و وقتیکه داشتم سوار مینی بوس میشدم برای بدرقه ام علاوه بر بهرام و اکرم .....دایی هوشنگ و فرانک و مهران و حتی صحرا هم اومده بود واز همه جالبتر عمه رعنا با اقا کمال هیز هم اومده بودند ..در عجبم اینا چرا اومدند .....بهرام با خشم و غضب زیادی به کمال نگاه می کرد ......حس می کردم ریشه این کینه و تنفر ناشی از مزاحمت هایش به مامانم بود که بهش بو برده بودم منم ازش خوشم نمی اومد نگاه حشری گونه اش به من این اواخر زیاد شده بود و اخرین بار به من می گفت ....تو چرا این همه شبیه مامانت هستی .....اگه مثل طاهره خانم هنر واستعداد داشته باشی اینده خوبی در انتظارته ...میتونستم جواب دندان شکنی بهش بدم ولی ارزش نداشت باهاش هم کلام بشم ......احساس مهران هم شبیه به کمال بود و بهم حشر گونه نیگاه می کرد ولی شخصیت و رفتارش کلی با اون فرق داشت و من ازش تنفری نداشتم مرد خوش تیپ و خوشکل و با کلاسی بود که خیلیا ارزوشو داشتند باهاش باشن ......و اگه یه ذره ارایش می کرد و لباس زنونه می پوشید باور کنید کسی بهش شک نمی کرد.........وقتی که دستمو به بهونه خدا حافظی گرفت دستاش خیلی داغ بود و اینو ناشی از شهوت و تمایلش می دونستم دایی هوشنگ و فرانک باهام میومدند تا منو در روستا مستقر کنن ..خودشون می خواستند و من نمی تونستم مانعشون بشم .....و اما صخرا اومد منو گوشه ای کشوند و گفت .......قربون اون کوس و کونت برم من چرا من دیر متوجه بودنت شدم اگه میدونستم دیروز و پریروز میومدم سراغت تا ببرمت حموم .......اوووف ....تشنه اندامتم .....باید بهم قول بدی وقتی مرخصی اومدی بیای پیشم .....قول میدی سحر .......اوا صحرا دست از سر من بینوا بر دار کم دردسر ندارم ....ولم کن ....بابا تو شوهر داری اویزون کیر اون باش .......مگه قرار نبود دیگه بی خیال من بشی .......سحر نمی تونم از خیال و هوس تو در بیام .....عاشقتم ...بی خود کردی عاشقمی ...برو عاشق شوهرت بشو .....میتونم کتکت بزنم ولی دلم نمیاد ....پس برو ....سحر دلم میخاد یک بار منو با خودت به روستا ببری چند شب باهات باشم و از تنهایی درت بیارم .......ای بابا صحرا تو حالت خوب نیس ......قبل از رفتنش صحرا فرصت گیر اورد و بدونه اینکه کسی متوجهش بشه کونمو انگشتی کرد ........با خشم و غضب بهش نگاه کردم و گفتم بر گشتم حالیت می کنم ......
دو ساعت و اندی طول کشید تا مینی بوس از جاده خاکی و پر از فراز نشیب و خسته کننده ای رد شد و به روستا رسید ......خسته و خاک الود و با کمر درد اندکی که ناشی از نشستن و تکون های ماشین بود در خونه کدخدای ده موقتا مستقر شدیم ....خونه ای که طبق فرم و مدل خونه های روستا ساخته شده بود و در دو طبقه شکل گرفته بود پذیرایی که برای ناهار در ش نشسته بودیم بزرگ و با پنجره ای که بر منازل ابادی کاملا تسلط داشت...... تعداد خونه ها شاید ۵۰ و اندی میشد .....با در خت ها و مناظر زیبایی که در پاییز ظرافت بیشترو خاص خودشو به معرض نمایش میزاشت .......قرار شده بود خونه دو اتاقی که متعلق به عموی کدخدا بود رو محل کلاس و مدرسه بشه یک اتاقش کلاس درس میشد و اتاق بعدیش اتاق استراحت و مخل خواب من .......بعد از صرف ناهار و غذای خوشمزه ای که به طعم و بوی روستا و کد بانوی خونه پخته شده بود دایی هوشنگ و فرانک و من برای تمیز کردن و استقرار وسایلم به خونه مورد نظر عازم شدیم ......خونه به ظاهر خوب بود و چیزی کم و کسر نداشت ...ولی وقتیکه بعد از خاتمه کار مون روز تبدیل به شب شد وتاریکی روستا و نبودن برق خودشو نشون داد تازه متوجه مشکلات و تنهایی خودم در روستا شدم ...امشبو که تنها نبودم ولی به شب های بعدشو فعلا فکر نمی کردم ..اون شب ناچارا با هم در همون اتاق خوابیدیم و در حالیکه فرانک و هوشنگ در کنار هم خوابیده بودند من هم در فاصله دو متریشون و در بسترم خوابم نمی برد و چشام به سقف تاریکش دوخته شده بود که با ردیف های چوبی و به فاصله چند سانتی متری شکل گرفته بود ....اه خدای من ......سرو صدای حیونات و عو عو سگ ها و گاها زوزه های گرگ و بهم خوردن وسایل داخل حیاط که شاید ناشی از رفت و امد های گربه های اواره داشت را سرگیجه و کلافه و بی خوابم کرده بود اواسط شب دایی هوشنگ داشت با باسن فرانک بازی می کرد و وقتیکه پتو شون کمی کنار رفت متوجه شدم انگشتای دستش در چاک کون فرانک رفته و به شدت مشغولش شده .....اه همینو کم داشتم که شهوتی بشم .....انگشتای دستشو تقریبا در فضای نیمه تاریکی که چشام بهش عادت کرده بود می دیدم که از اب کوسش کاملا خیس شده بود و این دست میرفت روی سینه های درشت و خوشکل فرانک تا از اب کوسش لیز و چرب بشه ......لباشون رو هم رفته بود و تلاش می کردند بدونه سرو صدا کارشونو بکنن ....گاها هر دوشون به من نگاهی می کردند و لی فضای نیمه تاریک اتاق استتار خوبی برای من شده بود و زیر چشمی سکسشونو می دیدم ......کیر دایی انگاری بیرون اومده بود و با تکون هایی که به خودش می داد حدس میزدم که داره کیرشو داخل کوسش می کنه .........تلمبه های دایی شروع شده بود و برای اینکه مانع اه و ناله های زنش بشه لباشو می خورد و یک دستش زیر کونش رفته بود و بعد از لحظات کوتاهی متوجه شدم انگشتش در سوراخ کون فرانک رفته .......اوووف .....دستم رو کوسم رفت و منم کارمو می کردم ....پتوی روشون کنار رفته بود و من بخوبی اونجاشونو می دیدم ......یک دست فرانک به کیر شوهرش رفت و اونو بیرون کشید و به طرف سوراخ کونش هدایت کرد ....اووووووی داشتم ارضا میشدم .....کون دادن فرانک جوونو به عینه می دیدم که داره با دستای خودش کون میده ......کیر کلفت و خیس دایی با کمک دستای فرانک به سختی وارد سوراخش میشد ..چند بار صدای اخ واخ .....درد داره رو از دهن فرانک شنیدم .....هیس ..هیس فرانک ...سحر بیدار میشه........اخه هوشی دوس دارم وقتی کون میدم اخ و اوخ کنم . وبگم درد دارم ..چیکار کنم دست خودم نیس ...شهوتیم هوشی ......خیلی خب امشبو کوتاه بیا و فقط در دلت بگو ....ابرومون میره پیش سحر ......باشه هوشی ولی فشارش بده تا ته تو کونم بره کیرت خیلی خیسه و لذت خوبی به من داده ......چشم فرانک ..منم حال می کنم خیلی می چسپه دزدکی عشق بازی می کنیم .......مگه نه ...اررره هوشی من از تو بدتر ..اگه منو نمی کردی تحمل نمی کردم ......اتفاقا من طاقت نداشتم اگه نمیزاشتی بکنمت چه بسا ........چه بسا چی ؟...چرا حرفتو قطع کردی ......ولش کن بی حیال از سر شهوتم چیزی گفتم ....لابد هوشی می خواستی بگی اگه بهت کوس نمی دادم میرفتی سراغ سحر ...ها .....فرانک ارووم تر حرف بزن .......سحر بیدار میشه ......هوشی درست نگفتم ...ها ....بابا اره حق باتوه ...اره همین خیال در سرم بود ولی فقط تصوره و ممکن نیس من دست به این عمل بد بزنم ....می خواستم شهوتم بیشتر بشه و بهتر بکنمت .......قربونت برم فرانک ...لذت کردن کون تو از کوست شاید برام بیشتره ......مرسی عزیزم .....هردوش مال خودته ..نوش کیرت باشه ......بریزم ابمو ....اررره بریز ....خیلی دوس دارم .....ای به چشم ......اینم اب کیرم تقدیم به کون خوشکلت .......اوووف هوشی نمی دونی چقدر لذت میبرم وقتی که اب کیرت در سوراخ کونم خالی میشه ..انگار که از نوک قله ای خودمو در فضای اسمون ول می کنم و بال زنان به زمین میرسم .......نوش جونت عزیزم .....فردا شب در خونه خودمون بهتر می کنمت و تو تا میتونی فریاد و اه و ناله بزن و در خیالت پرواز کن ..........کلی با کوسم ور رفتم وبعد از اینکه به خواب رفتن ..منم از فرط خستگی و ارگاسمی که گرفته بودم خوابیدم ...خوبی و نفع این سکشون این بود که منو خوابوندن ...چون ممکن نبود بتونم بخوابم ....روز بعدش دایی و فرانک به شهر برگشتند و من موندم و حدود ۵۵ شاگرد ریز و درشت از ۷سال بگیر تا بیست ساله اعم از دختر و پسر .......که در کلاس درسم وبرای سواد و نجات از بی سوادی و جهل و نادانی مسقر شده بودند شخصیت های ساده و پاک و بی غل وغشی که در دنیای پاک و خاص خودشون زندگی می کردند اکثریت اهالی روستا اصلا رنگ شهرو هم به چشمشون ندیده بودند و با عزت و احترام خاصی با من رفتار می کردند....از این جو و فضای روستا خوشم اومده بود و همه چی عالی و ایده ال بود فقط تنهایی شب و تاریکی روستا منو عذاب می داد ...و من تجربه شو اصلا نداشتم و در خونه مون بارها تنها شده بودم ولی ترس و احساس هراس شدنو نداشتم ولی شبای روستای بدونه برق اونم برای یک غریبه مثل من و دختر بودنم خیلی سخت شده بودشب دوم من تنها و بعد از اینکه شاممو خوردم در اتاقم ودر حالیکه چراغ کوچیک نفتی فقط منبع روشناییم شده بود گوشم بیشتر از همیشه تیز و شنوا شده بود و با هر صدایی لرزشی به اندامم میومد و مثل دیشب صدای عو عو سگ ها و انواع صداها گوشمو می ازرد..رفتم سراغ چند کتاب و نوشته که با خودم اورده بودم و سعی کردم خودمو بهشون مشغول کنم ......ولی اینکارم موقتی بود و خسته ام کرد و ناچارا به بسترم پناه بردم ....چشام داشت سنگین میشد که صدا هایی از حیاط و اطراف خونه به گوشم خورد .......با ترس بلند شدم و لب پنجره رقتم و با احتیاط نگاه بیرون کردم بجز تاریکی هیچیو نمی دیدم ..ولی این سرو صداها و بهم خوردن اشیا و وسایل دلیلی لابد داره و بیخوردی نیست ...اه خدای من به تو پناه میبرم ....کاشکی تعارف همسر کدخدا رو قبول می کردم که عصر دیروز بهم می گفت دخترم تنها نخواب ....یا امشبو بیا خونه ما و یا اجازه بده دخترم گل ریز رو پیشت بفرستم که تنها نباشی ..ولی من قبول نکرده بودم ......کاش تکبر و غرورمو کم می کردم و پیشنهادشو رد نمی کردم ......بازم تلاش کردم بخوابم و سرمو حتی زیر پتو گرفتم که کمتر چیزی بشنوم ولی صدای در اتاقم هم به صداها اضافه شده بود .....وای وای این دیگه واقعا اتفاقی نیست و چه میتونه باشه .....
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
عالی بود شهره جون
     
  
مرد

 
داستان
خاطرات سکسی بهرام و مامانش
بود
یا
خاطرات سکسی اکرم و سحر
     
  
زن

 
صدای باد هم به همه صدا های مشکوک و عجیب و غریب اون شب طولانی و سخت و هول ناک اضافه شده بود و وقتی که به پنجره های اتاق میخورد شدنش بیشتر میشد .....باید اعتراف کنم ترسیده بودم و حتی جرئتشو نداشتم بیرونو نگاه کنم تنها سنگر مطمئنی که سراغ داشتم زیر پتو بود که بهش پناه بردم صدای خش خش وزدن به در اتاق و حتی پنجره و نعره های شبیه به حیوونات وحشی رو از زیر پتو می شنیدم ....ثانیه ها و دقایق ....طولانی و کشنده و سخت برای من شده بود فکر می کردم این شرایط رو تا صبح ایا میتونم تحملش کنم .......دستم اتفاقی به کوسم خورد و سردیشو به عینه احساس کردم شورتمو تا تونستم به لابلای چوچوله هام و داحل مهبل کوسم فرو کردم تا به اصطلاح حرارتی بهش داده باشم دستمو کمی بالا تر بردم و به سوراخ کونم کشوندم یکی از انگشتامو روش کشیدم و بر خلاف کوسم اونو داغ و گرم احساس کردم ....اه خدای من در این لحظات بحرانی و ترس اور این چه کار مسخره ایه که من می کنم واقعا که خحالت اوره بجای داد و فریاد و کمک خواهی ....من دارم با سوراخام ور میرم به خودم و این وضعیتم و کارام می حندیدم ....خنده ای که شبیه به خود خنده اصلا نداشت ...ولی خودمونیم از مالوندن و انگشت کردم سوراحم داشتم لذت میبردم ..اووووف چه کیفی داره این جور کار .......به یاد اکرم افتادم که نا خوداگاه سوراخشو تقدیم دکتر ترابی کرده بود و باید بهش حق می دادم و ملامتش جایز نبود .....ولی من مثل اون نمیشم و اجازه نخواهم داد غیر از انگشت خودم و کیر شوهرم نباشه هیچ چیزی نزدیک کونم بشه و لمسش کنه ......اررره جون خودت و این سرباز شدن و روستا اومدنت و این کارای مسخره ات که می خوای نشون بدی من از هیچی نمیترسم و از خیلی پسرا هم مرد ترم اگه تونستی این شعاراتو عملی کنی اونوقت ادعاشو بکن .....مثل دیوونه ها با خودم حرف میزدم و شهوتمو با ترسم همگون و شریک کرده بودم ....چیکار کنم حداقل از فریاد و داد و هوار کردن بهتره ..... که در این نصفه شب همه اهالی روستا رو زابراه و از خواب شیرینشون محروم کنم ........دراین حس و حال عجیب و غریبم که مطمئنم هیچ کسی نتونسته با خودش بکنه وتا حال نداشته ......صدای ها از بیرون و پشت پنجره واقعا وجشتناک و غیر قابل تحمل شده بود یک موجود و شخص مجهول و چه بسا از ما بهتران یه جورایی علنی منو خطاب و می خواست در اتاق واسش باز بشه ........وای وای خدا ...به تو پناه میبرم ....مغزم داغ کرده بود و الکی و بی خودی با کوس و کونم ور میرفتم کار چرت وبی فایده ای که دیگه لذتی نداشت و وحشت بر ش مسلط شده بود ...زیر پتو جمع شده بودم ......تا صبح خیلی مونده بود و دیگه تحمل به حد نهایتش رسیده بود بلند شدم و بعد از مرتب کردن لباسای تنم چراغ نفتی رو دستم گرفتم و با ترس و لرز و هراس زیادی به پنجره نزدیک شدم و پرده شو با احتیاط کنار زدم انتظار داشتم یک صورت کریه و وحشتناک رو روبروم ببینم ولی خوشبختانه بجز تاریکی چیزی نبود ولی در اتاقو میزدند ...اخ خدا ...کمکم کن همین امشبو ...لطفا ..دیگه غلط بکنم تنها در این اتاق و یا هر اتاقی در این روستای کوفتی شبو به روز رسونم......چاره ای برام نمونده بود و باید بفهمم پشت در این اتاق چه خبریه .....ایت الکرسی ...ایه ای که پدرم بهم یاد داده بود و از احسان اشنای مامانم هم شنیده بود و به اصرارشون خوشبختانه در ذهنم یاد گرفته بودم رو خوندم و در اتاقو باز کردم ....باد نسبتا شدید سرد و سوز ناک به صورتم یهو خورد و برای لحظاتی چشامو کور کرد .....ووقتی که بازش کردم فقط سایه ای وحشتناک و نسبتا بزرگیو دیدم که از کنار پله ورودی دور و رد میشد و برای چند ثانیه تونستم تجسمش کنم که چه هیولایی میتونه باشه ....الله جوونم .....به من صبر و بردباری عطا کن تا بتونم تحمل کنم و فریاد و داد و بی داد نکنم ..راستشو بخواهید از غرور و تکبرم نمی خواستم خودمو کوچیک و ترسو نشون اهالی روستا بدم ...دستم رو قلبم رفته بود و ضربات تندشو بخوبی احساس و لمس می کردم و از همه چی فاجعه تر چراغ نفتی هم خاموش شده بود .....حالا بیا و درستش کن ..کبریت رو در این تاریکی و ترس و لرزم چه جوری پیداش کنم ......نه فایده ای نداره .......یهو به خودم جرئتی دادم و کفشامو که اتفاقی به پاهام خورده بود رو پام کردم و از پله ها پایین اومدم ...اصلا نمیدونم و نفهمیدم چه جوری و در اون تاریکی خودمو به طبقه هم کف خونه رسوندم و قلبم داشت از کار میفتاد تا اینکه در اتاق صاحب خونه رووقتی زدم و صدای مه لقا خانم رو که شنیدم دلم ارووم گرفت ......خلاصه ماجرا رو براش گفتم .و منو در اغوشش قرار داد و به اتاقش داخل کرد شوهرش هم بیدار شده بود و با نگاه محترمانه ولی شکاک و شاید شهوتیش انداممو می پائید .....به خودم نگاهی کردم تازه فهمیدم با بلوز و شلوار نازک و نسبتا بدن نمایی اومدم اتاقشون و باید بهش خق می دادم در مقایسه با اندام چاق و نامتناسب وچوله و نا هنجار زنش من چه فرشته و لقمه دلچسپی براش میتونم باشم ..مطمئن بودم کیرشو برام راست کرده ..چون دستشو به طرفش میبرد تا جمعش کنه که ابروش پیش من و زنش نره ......چون زنش ازش خواسته بود بره سرو گوشی اب بده و اطراف و حیاط خونه رو نگاه کنه .......حدسم درست بود چون وقتی بلند شد که شلوار شو رو پیژامه اش بپوشه علنی و واضح کیرش مثل چوب کلفتی راست شده بود و هر کاری کرد نتونست استتارش کنه ......وای وای چه کیر کلفتی داره این عزت خان .....دیگه باید زن بیچاره اش منتظر باشه در اولین فرصت از این کیر تشنه ای که به افتخار جلوس من قد علم کرده ...کار بکشه تا اروومش کنه .......شنیده بودم از بعضی دوستام در مدرسه که فامیل و اشنای دهاتی داشتند و از کلفتی و درازی کیراشون چه داستان ها و افسانه ها یی نمی گفتند و من باورشون نداشتم ولی ظاهر این چوبی که از زیر شلوار عزت خان بلند شده بود ....به همونایی شبیه داشت که شنیده بودم .......اون شب من با مه لقا موندم و شوهرش رفت در اتاقم و در همون بسترم خوابید .....و در فکر بودم که عزت خان در بستر خوابم قطعا به یاد و خاطره من خود ارضایی می کنه ..همون جایی که نیم ساعت قبل هم می کردم .......بی خیال ...بزار با من و خیالم خوش باشه .....و حدسم هم درست درومد چون فردای روز بعد اثار اب منی زیاد کیرش رو بسترم مونده بود رو دیدم و مجبور شدم در اون سرمای پاییزی روستا بشورمش .....اه خدا .....اینم از ماجرای تنها خوابیدنم .......صبحونه ای که در منزل مه لقا خوردم خیلی خوشمزه و مقوی و کاملا به معنای واقعیش بود از شیر تازه و پر چرب گرفته تا سرشیر و کره و نون تازه روستایی و عسل ناب و پنیری که تا حالا مزه شو نچشیده بودم .........در روستا من عزت و احترام زیادی داشتم و علاوه بر تدریس و امر اموزگاری ...در زمینه دکتری و بیماری هم به من رجوع می کردند و با وجود خرفا و گفته هام در خصوص عدم اطلاع از طب و طبابت ...ولی اهالی ساده وخوب و مهربون روستا گوششون بدهکار نبود و منو علاوه بر خانم اموزگار...خانم دکتر هم خطاب می کردند .....و در هر موردی بیمارشونو به اجبار برای من می اوردند و و منم ناچارا طبق اطلاعات خیلی کم و محدودی که داشتم بهشون تا حدی که منجر به خطر جونشون نشه کمک می کردم و از لطف و کرم الله ....بعضی هاشون هم درمون می شدند ......یک روز که داشتم از کلاس میومدم زن کدخدای ده رو جلوی در اتاقم دیدم .....نگران و دست پاچه خبر از اتفاقی می داد که خیلی برام عجیب بود جتی تصوزشو نمی کردم که برای کسی پیش بیاد ...اون روز اوخر ماه اردیبهشت دامادشون نریمان که تازه گی با گل ریز نامزد کرده بود دچار نیش زدگی از چند ناحیه بدن از سوی زنبور شده بود اونم به خاطر شیطونیا و دست درازی به کندوشون که باید هم نیش می خورد ولی چیزی که تعجب منو بر انگیخته بود یکی از نیش خوردناش بود که دقیقا به کیرش و قسمت انتهایی چسپیده به تخماش خورده بود حالا بماند که اون زنبور زبر و زرنگ و شیطون و کلک باز چه جوری خودشو از لابلا ی شلوار و زیر شلواری و شورت نریمان شکمو و در حقیقت هفت خوان رستم به کیر مبارکش رسونده و نیششو در جایی زده که قراره تا یک هفته دیگه بساط شب زفاف وعروسیشون برگذار بشه ....حودش حدیث مفصلیه که فقط میتونه از زبون زنبور عسل گفته بشه که در واقع ممکن نخواهد بود وفقط همینو بدونیم که کیر و تخمای نریمان بد جوری ورم و باد و قرمز شده بود و حتی از عهده تخلیه ادرارش هم خیلی سخت بر میومد .......به زن کد خدا گفتم این کار من نیست و نمی تونم کمک و درمونش کنم ......ولی مگه راضی میشد و بعد از مدت کوتاهی کدخدا و همسایه و فامیل و همه دورم جمع شدند و ازم می خواستند که کاری برای نریمان بکنم ...گلریز که از اون شب ترسناک و سختم در اتاقم با من می خوابید اشک ریزان به پاهام افتاده بود و ازم سلامتی نامزدشو می خواست .....چیکار کنم ناچارا باید عیادت و به دیدنش میرفتم ...نریمان مثل خرس ناله و فریاد می کرد ....و دستاشو رو محل کیرش گرفته بود و پاهاشو از شدت درد به زمین می کوبید درد و رنج تخماش و ادراری که ساعت ها نتونسته بود تخلیش کنه......از ملای ده تقاضای کمک کردم و بهش گفتم درست و شرعی نیس که من به این بیماری برسم و کار شماس .....ولی ملای ده هم چشمش کم سو بود و همچنین مرد ترسو و بی دست و پایی بود که این کار از عهده اش واقعا بر نمی اومد و رفت و من موندم و نریمان و کیر ورم کرده اش که هنوز ندیده بودمش ......به عقل و درک و فهم خودم باید مجبورش می کردم که ادرارشو تخلیه کنه و این کار با خواهش و تمنا تنها من ممکن نمیشد لذا از چهار نفر از مردای قوی خواستم که با گرفتن دست و پاش و فشار به ناحیه زیر شکم و نافش محتویات مثانه شو تخلیه کنن ....و خودم این صحنه رو ندیدم فقط صدای همهمه و فریاد و زجه و اخ واوخ های نریمان رو می شنیدم ..گل ریز و زن کدخدا و مادر نریمان هنوز پاهاو دستامو گرفته بودند .....ووقتی که فریاد بلند نریمان به گوشم خورد فهمیدم که بالاخره این کار انجام شده و راه حلم خوب درومده ....چون درد ش تقریبا کم شده بود و در حدی که به خواب رفته بود ....از بس دست و پام ماچ می کردند که داشتم از دستشون فرار می کردم ..خیلی خوشحال شده بودند خصوصا گل ریز ......همون شب و در اتاقم ووقتی که گل ریز می خواست بازم دستامو ماچ کنه بهش گفتم ......گل ریز ...لابد خیلی نریمانو دوس داری که این همه منو ماچ می کنی ......اره خانم اموزگار .....جونمو واسش میدم .....ای بابا گلی جوون خدا کنه اونم مثل تو جوونشو واست فدا کنه.......ولی توصیه می کنم که عروسیتو چند هفته به عقب بندازی چون کیر نامزدت به گمونم کاملا خوب نشده ......نمیشه سحر خانم ..قول و قرار و رسم و رسوم ماها اینجوریه که باید در همون تاریخ برگزارش کنیم خصوصا ازدواج که اگه عقب بیفته بد شگونی برامون میاره ...اوا گلی اینا همش رسم قدیمی و بی پایه و اساسیه که نمی تونه درست و منطقی باشه ...من گفته باشم نریمان هنوز با کیرش مشکل داره ......بی دلیل از خودم این حرفو نمیزدم چون می دیدم که نحوه راه رفتنش عادی نیس و هنوز ورم و اثار نیش کیرش مونده ........گلی راستشو بگو تا حالا با نریمان سکس داشتی؟.......سکس چیه سحر خانم ؟....اوا سکس همون امیزش و عشق بازی و ماچ و بوسه و دستمالی بین یک پسر و دختره .....چی بگم ...واه بگو ..من غزیبه که نیستم مثل خودت دخترم و تازه اموز گارت هم هستم .......روم نمیشه .....خجالت می کشم .....بگو دیگه من راز تو نگه میدارم به هیشکی نمیگم قول باشه .......از وقتی که نامزد کردیم چند بار همون کارارو با هم کردیم ...کدوم کار گل ریز .......خب دیگه برای بار اول در سر چشمه ابادی و زیر یک درخت منو ماچ کرد و کمی مالوند ...اه سحر خانم اولین بار بود که دست یک مرد غریبه به من می خورد سرتا پای بدنم می لرزید و لی خال خوش و خوبی داشتم و دلم می خواست بیشتر منو بماله ....اون شب تا نزدیکای صبح مست و سرخوش کارای تریمان بودم و روز بعدش زودتر سر وعده مون رفتم ....و اون روز بیشتر و پررو تر با هم کار کردیم حتی سحر خانم با خجالتی باید بگم سوراخ عقبمو از زیر دامن و شلوارم با انگشتش تو کرد و تا اخر مالوندناش نگه اش داشت .....هههه بهم می گفت بیشتر این سوراختو دوس دارم .....خب منم دوس داشتم انگشتش تو عقبم بمونه ....و بهش گفتم منم میخام بیشتر از اونجا منو بکنی ......ولی اگه بچه میخای باید جلومو بکنی ......اووووه گل ریز ......پس بیشتر سکس کون دوس داری ...اررره همونی که میگی من سکس و مکس حالیم نیس همون کردن و گائیدن منظورمه ...باشه گلی جوون .....خب بعدش ......در ادامه سحر خانم .....بعداز چند روز که نتونسته بود منو ببینه چون کار ای عقب مونده کشاورزی پدرشو انجام می داد همدیگرو ملا قات کردیم این بار در طویله خونه بابام شلوار مو پایین کشید و در میون گوسفندا و بز هامون که مشغول خوردن علف و یونجه بودند پاهامو بالا داد و کیرشو با اب دهنش خیسوند و یک ضرب تا ته در سوراخ عقبم فرو کرد ......وای وای سحر خانم ..ته دلم وقتی که این کارو کرد یهو خالی شد و چنان فشاری به پس کله و پشتم اومد که نگو و نپرس ...بارها ننه مو صدا کردم . فریاد میزدم به دادم برس ....نریمان کوتاه نمی اومد و انگاری که دشمنشم و پدرشو کشتم چنان کونمو می کرد که برای لحظاتی ازش وحشت کردم و به خودم می گفتم چه غلطی کردم که زنش شدم .....گوسفندا و بزغاله ها دورمونو گرفته بودند و با تعجب نگامون می کردند .......اه خانم اموزگار در اون لحظات چشام سنگین و کمی تار شده بود و مغزم گیج میزد ......واقعا داشتم زیر ش بیهوش میشدم .....هههههه ...گلی جون این حالت تو رو میگن .....جررر خوردن .....اررره به قول شما بیشتر از جررر خوردن ........بالا خره ابشو داخل سوراخم خالی کرد و اون روز تموم شد .....وقت بلند شدن نمی تونستم عادی راه برم و اون شب خودمو به مریضی زدم تا پدر و ننه ام و برادرام نفهمن چه بلایی سرم اومده ......تا یک هفته به نریمان محل نزاشتم و با هاش قهر کردم ولی نریمان در اولین شب جمعه قهرمون با کلی هدیه و میوه و یک روسری اومد مهمونی خونه پدرم ..و اشتیم داد .......خب منم دلم واسش تنگ شده بود و منتظر این منت کشیش بودم .....وروز بعدش هم در طویله مون ملاقاتش کردم .... بازم بهش کون دادم ....ولی این بار با کره محلی کیرشو لیز کردم و دیگه اذیت نشدم ....ولی سحر خانم با حرفای شما وسواسیم گل کرده که کیرشو نیگاه کنم ......تا ببینم ایا اوضاعش خوبه که عروسیم خوب برگزار بشه ..........اررره نیگاش کن و بهم خبر بده ..........شب بعدش گل ریز نگران و اشفته اومد پیشم و خبر از اوضاع خراب کیر نامزدش می داد.....و می گفت ورم و بادش هنوز مونده و حتی حالتی گرفته که تحمل لمس کردن و مالوندنشو هم نداره ........پیش خودم فکر کردم این با ر مشکل نریمان از عدم تخلیه شهوت و اب منی کیرشه و باید مثل اب ادرارش از دستگاه تناسلیش قطعا خارج بشه و این ایده و تفکرم منطقی و دور از واقعیت نبود چون وقتی که ار گل ریز سوال کردم که چه مدته بانریمان سکس نداشته .....جواب داد ........از روز نیش خوردنش نداشتیم ...وبا توجه به شهوت زیاد نریمان این فرضیه من کاملا درست از اب درمیومد .......باید قبل از شب عروسیش حداقل یک الی دو بار گل ریز با کیرش کار می کرد و ابشو ازش می گرفت و همینو دقیقا بهش تجویز کردم ولی شب بعدش گل ریز در حالیکه تو سرش میزد هول کنان بهم گفت ...وای سحر خانم بیچاره و بدبخت شدم و با این شرایط و حال و روز نریمان من نمی تونم عروسیم خوب بر گزار بشه و علاوه بر بهم خوردن جشن ازدواجم ....ابرومون هم میره و باید یه عمر بیوه زن تو خونه پدرم بمونم اونم در حالیکه پرده بکارتم سالمه ....و هیچ کسی محل سگ هم بهم نمیزاره ...اوا گلی جوون ...حرف بزن ببینم چی شده که ایه یاس می خونی .....بهم بگو تا راه حلی برات پیدا کنم ...من که نمردم و نمیزارم عروسیت بهم بخوره ...اه سخر خانم اول خدا و بعد شما ..لطفا بهم کمک کن ....چشم .....امروز رفتم که راه حل و توصیه شما رو عملی کنم و وقتیکه خواستم کیرشو دستم بگیرم چنان فریاد و اخ و دردی سر داد که نتونستم ادامش بدم ..در اصل پوست کیرش چنان حساس و نازک شده که کف دست پینه بسته من و هر کسی دیگه رو اصلا تحمل نمی کنه ...چیکار کنم سحر خانم .......خب عزیزم دختر بچه و یا کسی رو گیر بیار که کف دستش لطیف و یک دست و نرم باشه تا کیرشو بماله که اب منیش بیرون بیاد و ورمش بخوابه ......نیست سحر خانم ..همه اهالی روستا از بچه گرفته تا پیر ش بدونه استثنا اهل کار و فعالیت هستند و دست بدونه پینه و صافی وجود نداره ......واه مگه میشه یک بچه دستش پینه بخوره ای بابا اینجا چه خبره ......من که نمی فهمم ...باور نمی کردم که حتی دستای یک بچه هم این جوری باشه تا اینکه روز بعدش در سر کلاسم کف دستای همه شاگردامو نیگاه کردم و به حرف گل ریز رسیدم و دونستم که واقعا راست گفته و کف دستای همشون پینه بسته و لطیف نیس .....این مشکلش رو باید یه جورایی حلش کرد ......نریمان هنوز عادی راه نمیرفت و از فرط ورم تخم و کیرش که این روزا دائما بلند و سفت و ورم زده مونده بود زندگیشو با بدبختی و درد می گذروند .....دلم به خالش می سوخت وقتیکه اونو می دیدم که غصه دار و درمونده در روستا رفت و امد می کرد و زجر می کشید اونم در حالیکه در استانه دوماد شدن قرار داشت .....و از عزت خان شوهر مه لقا هم غافل نشم که بیشتر اوقات غیر مستقیم و بفهمی نفهمی دورادور مدرسه می پلکید و از دور و نزدیک انداممو رصد می کرد و با کیرش حال می کرد ......و وقتی که یک روز مه لقا در میون حرفاش بهم گفت که ....خانم اموزگار چی بگم از روزگار ..با این همه کار و مشغولیات خونه و زندگی و دام داری و کشاورزیمون ...چن ماهه اقامون خیلی شهوتی شده و هر شب یک الی دوبار و گاها سه بار سراغم میاد و سوارم میشه ..باور کنید بعضی شبا از دستش در میرم ...قبلا اینجوری نبود .....نمی دونم چه مرگشه ..کاشکی از مردی میوفتاد و از دستش راحت میشدم ...اوا مه لقا خانم این حرفو نزنین ..همه زنا ارزوشونه که شوهرشون اینجوری باشه .........کفران نعمت نکنید ....شهوت زیاد شوهر هم مزیت خودشو داره ......چی بگم ولا.......خدا کنه این نعمتی که شما ادعاشو می کنی گیر شما بیفته و شوهر اینده تون مثل شوهر من باشه تا بدونی من چی می کشم .......هههههه......ایشاله .......میدونستم ریشه شهوت زیاد عزت خان و این فشار و تعدد سکس هاش با مه لقا........فقط من هستم و ایشون با دیدن اندام و خوشکلیم هوس می کنن و عقده و هوا و شهوتشو روی زن بیچاره اش خالی کنن .......حالا خدا بهم رحم کنه یک روز و یک شب عزت خان با اون هیکل گنده اش بهم تجاوز نکنه .......ولی خودمونیم گاها هوس می کنم فقط کیرشو ببینم و شایدم لمسش کنم ...ولی فقط در این حد ...نه بیشتر .........خب به مشکل نریمان برگردم که دو شب مونده به عروسیشون گل ریز اومد اتاقم که با من بخوابه ....خیلی غمگین و ناراحت و پژمرده نشون می داد...اه خدای من ...عروس و دوماد هر دوشون خوشحال نبودند .......گلی جووون کسیو پیدا نکردی که دستای نرمی داشته باشه ....نه .....چیکار کنیم خدا ......کاش میشد تاریخ عروسی رو عقب می نداختین تا نریمان بره شهر که درمون بشه ...اصلا شدنی نیس و همه کارا انجام شده .....بلند شدم که براش چای بریزم و بخوره تا بلکه کمی ارووم بگیره ..ولی یهو وقتیکه چشاش به کف دستم خورد یهو تکونی به خودش داد و انگار که کلید حل معما رو پیدا کرده و به هدفش رسیده باشه بهم نگاه عمیق سرشار از تمنا و خواهش کرد ......اه خدای من خودمم داشتم به کف دستام نگاه می کردم و همون فکریو می کردم که گل ریز در مغزش می کرد ......یعنی انجام این کار با دستای نرم و لطیف و خوشکل من ........اه اه اصلا نمیشه .....فوری دستامو جمع کردم و خواستم بحث جدیدیو باب کنم ولی گل ریز ول کن نبود و فوری دستامو گرفت و بلافاصله رو پاهام افتاد و خواست اونو ماچ کنه ......خانم اموزگار .....لطفا ...محض رضای خدا و صدقه سرتون .....بهم نه نگین ...خواهش می کنم ..بحث اینده یک زندگی در میونه دوتا جووون ..که هردوشون الان بجای اینکه دراوج خوشحالی و شادابی باشن غصه دارو غمگین و دل شکسته موندن ......و تغییر و رفع این مشکلات فقط بادستای شما قابل حله ......لطفا دست رد به سینه من نزنین .......اوا گلی .....نمیشه گناه داره من و نریمان بهم نامحرمیم و اگه کسی بفهمه هم شماها بیچاره میشین و هم من ابروم میره و فقط همین نیس ...کارمو از دست میدم و ووو.......هیچکسی نمی فهمه کاری می کنم که فقط بین خودمون بمونه .....اه خدا ......گلریز من نمی تونم .....میتونی به خدا ...سحر خانم ....اگه خوشبختی من و نریمانو میخای ..قبولش کن ......اه خدا ..باید فکر کنم ....اخه وقتی نمونده ....همین امشب فکراتو بکن و قبل از طلوع صبح جوابتو بده ....باشه گلی جواب میدم
     
  
مرد

 
azadmaneshian
سلام ودرود بسیار
شهره خانم عزیز واقعا ممنون و سپاسگذار بابت ادامه دادن به داستان زیباتون ! راستش به جرات بروزترین و آن تایم ترین دادستان توی لوتی درحال حاضر داستان شماست ! این خودش خیلی قابل تقدیره !!! البته دوستان نویسنده دیگه هم شاید توی این اوضاع و احوال زیاد دست و دل برای نوشتن نداشته باشند . در هرصورت دست گلتون درد نکنه
     
  
مرد

 
عالی بود شهره جون
     
  
زن

 
هیچوقت فکرشو نمی کردم کار به این جا کشیده بشه پای شرف و ابروم و شخصیتم در میون بود ..در فضای بسته و ساده و سنتی و قدیمی این روستا اگه ماجرا درز پیدا می کرد و فاش میشد اصلا جمع کردنش ساده و میسر نبود و من باید بدونه تعارف کیر نریمان رو با دستام اونقد می مالوندم که اب منی و همه شهوتشو از دستگاه تناسلیش خارج کنم و این بساط و دست پختی بود خودم ساخته و پیشنهاد کرده بودم ...کاشکی خفه میشدم و هیچی نمی گفتم .....ولی وقتی به گل ریز نگاه می کردم که با چشمانی امید وارانه اش به من و خانم اموز گار و تنها دکتری بودم که نجات دهنده این سد و مشکل و گشایش کننده در خوشبختی و سعادتش میتونستم باشم .......به خودم می گفتم باید تردید رو کنار بزارم و بهشون کمک کنم .......اه خدای من ......همیاری و کمک به تشکیل و فراهم نمودن زندگی یک پسر و دختر خالی از اجر نیست .....ومن تصمیم گرفتم بهشون کمک کنم ..وقتی که گلریز جواب اوکی رو دونست از شادی و خوشی چنان منو ماچ کرد و بغل وبوسید که منو یاد شهریار انداخت که در اخرین لحظات وداعمون بغل کرده و بوسیده بود....اوووه خدای من ..مه مه های درشت و سفتشو روی سینه هام حس کردم و با مه مه هام بدجوری فبس و تو فیس شدند .....کاشکی کمی مثل صحرا باهام عشق بازی می کرد .....گلریز اندام سرحال و خوش ترکیب و خوش قدو قواره ای داشت و باسن قلمبه اش حالتی داشت که توجه هر مردیو به خودش جلب می کرد واقعا به نریمان باید حق می دادم که قبل از عروسیش طمع کونشو کرده بود ...این باسن کردنی بود و باید توسط پسر شهوتی و شیطون بلا یی مثل نریمان تسخیر میشد .....نزدیکای صبح و قبل از ترک بسترم یهو به این فکر کردم که چرا پوزیشن خوردن کیر شو به گل ریز نگفتم . چه بسا شماها خواننده های گل و عزیزم هم در ذهنتون بهش فکر کرده باشین ...خب دهن گلریز که پنیه بسته نیس و خیلی هم ازدستای من نرم و خیس تر و خوبتر میتونه باشه .......پس اینو بهش بگم ...ولی باید اعتراف کنم شهوت نهفته و پنهونیو من از لحظه بوسیدنای گل ریز به خودم گرفتم و خیلی دوس دارم که شاهد درمون کیر نیش خورده نریمان باشم ...دیدن یک کیر برای هر دحتر جووون خالی از لطف و لذتی نخواهد بود .......مگه نه ........گلریز بعد از فراهم کردن بساط صبحونه بلافاصله سراغ نریمان رفت و قرار شد بعد از کلاس و در طویله مجاور اتاقم عملیات و در واقع نجات کیرش از اقیانوس شهوتش اجرا بشه ...در کلاس هیجان خاصی گرفته بودم و اون روز هواسم به درس و بچه ها و کلاسم نبود و همهش کیر ندیده نریمان رو تجسم می کردم و کوسم خیس و داغ شده بود ....بالاخره وعده فراهم شد و من و گلریز و نریمان در طویله تنها شدیم .......نریمان از خجالت سرش پایین بود و مرتب می گفت ..خانم مدیر ...خجالت زده ام و شرمنده .......شما خیلی بزرگواری کردین ...........گلریز سراغ شلوارش رفت و تا زانواش پایین کشید و وقتیکه کیرشو دیدم براستی وجشت کردم .....وای خدای من ......کیر نگو ....باید بگم از کیر الاغ هم بالاتر ....در درازی که مشکلی نداشت و مثل هر کیر ادمیزادی میشد و طولش تقریبی بیست سانتی میشد ولی واقعا کلفتیش از حتی کیر خر هم بیشتر بود ..یک بار کیر راست شده وحشتناک الاغیو در همین روستا دیده بودم که دنبال یک ماده الاغ کرده بود و وقتی گیرش اورد چنان بهش تجاوز کرد که صدای عر عر ماده الاغ همه جا پیچیده شده بود ......ماده الاغی که تازه بالغ و انگاری اولین بار بود کیر می خورد .....همین صحنه رو هم عزت خان که همیشه در تعقیب و مراقبم بود هم می دید و میدونستم که ارزوشه عین الاغ نره منو گیر بیاره و جررم بده .......گلریز دستمو گرفت و نزدیک نامزدش برد ووقتیکه خوب نگاهش کردم واقعا به گل ریز حق دادم که این همه خواهش می کرد ..پوست کیرش در اثر ورم زیادو اثار نیش زنبور مثل لبو قهوه ای و خیلی حساس و نازک شده بود و با کوچک ترین تماس و خراشی زخمی و خونی میشد ......تخماش دو برابر باد کرده بود ......ولی کلاهک و قطر کیر ش هم ممکن نبود در دهن هیچ ادمیزادی وارد بشه پس ....پس پیشنهاد .خوردن کیر در دهن رو فراموش کنم ....کرم افتابیو که همیشه در کیفم داشتم رو به دستام زدم و اماده شدم که کیرشو بگیرم بیچاره نریمان چشاشو از فرط خجالتش بسته بود و اصلا نگام نمی کرد .......به اروومی کف دستمو به کیرش گرفتم .......نریمان اخی گفت ...کیرش سفت بود ولی هر چه بیشتر باهاش بازی می کردم ورم و گشایش رگ هاشو به عینه می دیدم ...رگ های متورم و زیادی که با ورمش بخوبی دیده میشد .......گل ریز کنار نریمان ایستاده بود و دستاشو به علامت هم دردی و گرفتنش و جلو گیری از عکس العملش گرفته بود .....احساس خوبی بهم دست داده بود ...کیر خوشکل و کلفتش در دستام هر لحظه بیشتر و بیشتر بزرگ میشد و دیگه یک دستم نمی تونست پوشش بده و دودستی می مالوندم ........نریمان هر لحظه خودشو جلوتر به من می کشوند مثل اینکه دوس داشت خودشو به من برسونه و لمسم کنه ...کیرش در چند سانتی متری لبام رسیده بود و جتی میتونستم زبونمو روش بکشم ...اوووف .....شهوتم از همون ابتدای ورودم به طویله زنگشو به صدا دراورده بود و در خیالم تجسم می کردم که نریمان با کمک گل ریز کوسمو برای ورود این کیر کلفت اماده می کنند ....شلوار نسبتا گشادم که با لبه شورتم چوچوله های کوسمو درگیر می کرد بخوبی کمک می کرد که جشریم اوج بگیره و با تکون های گاه و بیگاهم بهش بیشتر کمک می کردم ....بوی عطر کرم دستم با بوی کیرش که در استانه مشامم و دهنم رفته بود لذت خوبی بهم می داد .....اه وناله های کش دار و سوزنده نریمان فضای اتاق طویله رو پر کرده بود ..و به گل ریز گفتم همدیگرو ماچ کنن.....بوسیدن لباشون دیگه چنان منو دگرگون و از خودم بیخود کرد که بر خلاف میلم کیرشو رو لبام گررفتم و کلاهکشو داشتم لیس میزدم نمی تونستم در دهنم ببرم چون کلفتیش اجازه شو نمی داد ...نیش زنبور چنان ورمی به تخماش و کیرش داده بود که در اندازه سبقت از کیر خر هم گرفته بود ...اووووف چه لذتی داره این کلاهک کیر و چه بو و طعمی ..........شدت مالیدنمو بیشتر کرده بودم و و زبونم به پایین کلا هک کیرش هم رفته بود .....وحتی داشتم به تخماش هم میرسیدم که یهو لرزش های نسبتا شدیدی به اندام نریمان افتاد و حس کردم که داره ارضا میشه ......دهنمو دور گرفتم تا احتیاط رو داشته باشم باید مالوندو شدت می دادم یک دست گل ریز رو گرفتم و بهش کمک کردم که به طرف سوراخ کونش ببره ..این کارم خیلی مو ثر افتاد ..گل ریز از اینکه انگشتش در کون نریمان رفته بود به خنده افتاده بود و خنده زنان لباشو می خورد ....چرا می خندی گل ریز .......خب می خندم که انگشتم تو کونت رفته .......نکن گل ریز خجالت می کشم ..جلوی خانم مدیر زشته ....زیاد هم زشت نیس اقا نریمان .....این کارو می کنه که دیگه یادت نره دقعه دیگه به کندوی زنبور ا نزدیک نشی و جلو شکمتو بگیری ......شیطونی بسه و تو دیگه مرد شدی ......درسته خانم مدیر هر چی شما بگی همونه ....افرین ......اه اه اه ...گلریز دارم خالی میشم .......اووووووووووووی .....اخ اخ اخ ..خدای من ......خیلی درد می کشم ..خانم مدیر به دادم برس .....اخ اخ ..کیرم داره منفجر میشه ....تو رو خدا ......نحاتم بده ....دستاتون بیشتر بگیر ......دودستی ......اخ اخ اخ .....خانم مدیر با لبات بخورش ...راحتم کن ......گلریز انگشتاتو دو تایی کن و در کونش فرو کن و یک دستتو ببر رو سینه هاش و نوکاشو بمالون زود باش باید بیشتر تحریکش کنیم تا ابش بیاد ......زود باش سریعتر ....اخ اخ اخ اخ خدا......خانم مدیر ....کاری کن ....اوا دارم روو کیرت کار می کنم بیکار نموندم .....خودتم زوری بزن ..تا خالی بشی ...افرین ........نریمان .....بله خانم مدیر ..... با دستات که ازاده میتونی مه مه های گلیو بگیریو باهاش بازی کن تا زودتر راحت بشی .....چشم .....شما هم کاری کن تا راحت بشم ......اوا همه کارو که تونستم کردم باقیش با خودته .......بیچاره نریمان در اوج ارضا شدنش بود ولی خیلی زجر و درد می کشید درد و رنجی که توام با لذت جنسی و عشق بازی از نوع مالوندن ها و دست مالی ها و انگشت زدناو البته خوردن کیرش در حد لیس زدن بود ........باید این تحریک شدنای نریمان به اوج و شدت انفجارش میرسید و و این اقدامات انگار کارایی نداشت ..راه حلشو خودش گفت .....خانم مدیر .....چیکار کنم ....نمی دونم دوماد شیطون بلا ...خودتو راحت کن ما هر کاری تونستیم کردیم ازانگشت زدن کونت گرفته تا کیر مالیت و لب خوری و مالوندن سینه هات ...دیگه چیزی به ذهنم نمی رسه .....چرا راهی مونده ......چه راهی ......شرمنده شما خانم مدیر ....من مه مه هاتون رو میخام ...اگه لمسش کنم ...ارضا میشم ......لطفا اجازه بدین .....واه ...واه ...اصلا اجازه نمیدم .....تو رو خدا ....خانم معلم بزارین دیگه شما که تا این مرحله اومدین کارو شروع کردین و خودتون تموم کنین ..اخه گلی جوون ....نمی تونم .....لطفا تمومش کنین خانم دکتر به خاطر من ......اخ چه گیری کردم .....اگه بگم داشتم تعارف می کردم دروغ بهتون نگفتم چون شهوت کاملا بهم مسلط شده بود و دوس داشتم مه مه هامو در احتیار نریمان بزارم ....خب منم باید ارضا میشدم ...دست خودم نبود .....و بهش مجوز گرفتن پستونای سفت و خوشکل و نازمو دادم ...باور کنید انگار کلید حل مشکل نریمان فقط در مه مه های من بود و اگه میدونستم با مالوندن پستونام با دستای نریمان فوری ارضا میشه ...این همه خودم و گل ریز رو اذیت نمی کردم و وقتمو تلف نمیکردم ..ولی حیفه بگم تلف کردن ...چون خودمم کم لذت نبردم از این همه مالوندن کیر ورم کرده و بسیار کلفت و دیدنی .......دو دقیقه نشد که نریمان با کمک مالش های پستونام با فریاد های بسیار و بلند و نعره های وجشتناکش ارضا شد و اب کیرشو به مقدار فروان و زیادی بیرون داد....ابی که ابتداش خیلی زرد و شباهت به چرک و زرد ابه داشت و کم کم تبدیل به رنگ معمولی و عادی خودش شد ......بلافاصله خودمو جمع و جور کردم و رفتم گوشه ای و از فرط خستگی نشستم ...ناگفته نمونه منم ارضا شده بودم و اوضاع کوسم نا جور بود .....نریمان هم خسته شده بود و گوشه ای با گل ریز نشسته بود ....نکته قابل توجه اینکه ورم کیرش کمتر شده بود و لی هنوز سفت مونده بود انگاری یک دور دیگه می خواست مالیده بشه ...نه نه دیگه کار من نیس ......گل ریز اومد کلی ازم تشکر کرد و دستا و پاهامو بوسید ..نریمان از شرمندگیش نمی تونست نزدیکم بشه ...و بجاش گلریز خرف میزد ....نامزدم ..خجالت می کشه خودش بیاد که ازتون تشکر کنه ......ولی فقط گفت ..اگه خانم مدیر نبود غیر ممکن بود من تخلیه بشم حتی حتی اگه همه دخترای روستا هم جمع میشدند نمی تونستن کار خانم مدیرو بکنن ....نریمان می گه خانم مدیر خیلی خوشکل و محترمه ....تا اخر عمرم دعاشون می کنم .....مرسی گلی جووون فقط به نریمان بگو ..هیچ کسی نفهمه و ندونه و راز این کار رو در درونش نگه داره ..وگرنه ازش ناراجت میشم و نمی بخشمش ..........قبل از ترک طویله به گل ریز گفتم برای بار دوم کیرشو بمال تا کاملا ورم و شهوت باقی مونده ش تخلیه بشه ...و من اومدم اتاقم و بلافاصله از فرط خستگیم به خواب عمیق و خوشی فرو رفتم ..........اون شب گل ریز با کلی غذا های خوشمزه و میوه جات اومد پیشم و بازم ازم تشکر و قدر دانی کرد و گفت کیر نریمان کاملا خوب و شکل عادی به خودش گرفته و اماده شده که در شب عروسیم سوراخم کنه .....بهش گفتم دختر بلا ..تو که قبلا سوراخ شدی و فقط کوست مونده که اونم با کیر کلفتش انجام میشه ........از حرفای جسته گریخته گل ریز فهمیدم که نریمان بد جوری عاشقم شده و همش به گل ریز از بابت خوشکلی مه مه هام و جذابیتم می گفته و ارزوش بوده که شب زفافش منم باهاشون باشم ....عجیب اینکه گل ریز از این گفته های نامزدش ناراحت نشده بود و خیلی ریلکس و نرمال حرفای نریمانو به من می گفت .....من به حرفاش اهمیتی ندادم و فقط گوش کردم ................
..........................................................................................................کلام نویسنده .........................................
................................بهتره سحر جوونو در همین روستا بزاریم تا به درسا و کلاسش برسه و بریم سراغ طاهره و ادامه شیطونیا و ماجراهای شیرینش فقط قابل توجه خواننده های عزیزی که ممکنه بگن که با توجه به عنوان این رمان سکسی که مرتبط با بهرام و مامانشه ....دیگه خاطره سحر و یا اکرم چه معنایی میتونه داشته باشه باید عنوان کنم چه بسا ماجرا های سحر و اکرم ارتباط با بهرام و طاهره داشته باشه و خود خاطرات سحر هم حذاب و سرگرم کننده و دارای طرفداران زیاد خاص خودش هست از جمله من نویسنده .....باز هم از ابراز کامنت ها و پیامک های شما عزیزانم تشکر و قدر دانی می کنم .......................................مرسی
.....................................................................................................ادامه از طاهره ............................................................................
وقتیکه سوار ماشین سیامک شدم و برای اولین بار و بااراده خودم داشتم از بچه هام دور میشدم احساس تهی بودن و یک نوع پشیمونی رو در خودم گرفته بودم ....نگاه های سنگین و غم زده بهرام و چشمای خیش و اشکی سحر و اکرم قلبمو به درد میاورد ..اه کاشکی زمان به عقب و سال های دوری بر می گشت و به همون فصلی که مادر شوهر سابقم زنده بود و بچه هام بزرگ نشده بودند و صالح که هنوز مرز بیشزفی و بی غیرتیشو رد نکرده بود و مرد خوب و مومن و مهربونی بود ایامی که سوا از بی احتیاری و تسلط مردونه گی شوهر سابقم ...ولی خوش و زیبا می گذشت ....یاد فرهاد افتادم وسکس هایی که باهاش داشتم و دو بار حاملگیم و تولد فرزندان نامشروعم بنام مرحوم طاها و سحر خوشکل بلا که همه دنبالشن و هم اینک در غیابم در پادگان با کلی مردای غریبه و تشنه در مقابله س ...و دختر عاقل ولی ساده ام اکرم که به تازه گی در دانشگاه قبول شده و بهرام تنها پسر عزیز و دردونه ام که با اون همه شیطونی و شهوتش حتی منو هم اسیر خودش کرده و گاها تسلیم خواسته ها و امیال جنسیش میشم .....بهرام دیگه مرد خونه منه و تا بر گشتنم باید خودشو بهم ثابت کنه که چند مرده حلاجه .......اه کاشکی رعنا این همه با من سر جنگ و دعوا نداشت و حسودی نمی کرد اساس مشکلاتم همش ریشه از دشمنی رعنا داشت گرفتاریم بدست علی و رفقای منحرفش و بازم اسارتم بدست اکرم خواهر علی و دارو دسته کوس کشا و عوامل یکی از خونه های بزرگ جنده خونه تهران یعنی بشیر و جمشید و ذبیح و دارا و نحاتم با کمک و خواست الله متعال و یاری احسان عزیز و مومنم .....و در نهایت ربودنم بدست گلاب و ذبیح و فرارم با کمک جمال و اشنایی با پرستو دختر مظلوم و معصومی که بارها اسیب های جنسی بهش وارد شده بود و بدتر از همه سکس نا خواسته و زور کیم با کمال شوهر رعنا اون هم در حضور شوهرم و رعنا که منجر به حاملگیم و نطفه نا مشروعی که هم اینک در شکمم دارم ......همه این اتفاقاتم در نهایت منجر به جداییم با شوهرنا قابل و بی عرضه ام شد ...جالب و خنده دار اینکه بلافاصله و بعد از طلاقم ....صالح تبدیل به یک شخصیت با غیرت و با عرضه شده بود و از دورو نزدیک مثل یک بادی گارد مواظبم بود و ازم پاسداری می کرد همون کاری که سال ها قبل و در ایامی که مرد خونه ام بود باید می کرد ......نوش دارو بعد از مرگ سهراب ...چه فایده...من سال ها قبل عاشق شده بودم و قلبم ینام سیامک حک خورده بود و هم اینک در کنارم و در حالیکه با تبسمش و نگاه سرشار از عشقش به من لبخندشو میزنه به طرف تهران ...وودر حرکتیم ......دستم روی شکم برامده ام رفته بود و تکونهای کم سو بچه مو که پدرش کمال بود رو حس می کردم غیر از من و سیامک هیچ کسی اطلاع از حاملگیم نداشت و من در واقع برای موقعیت و نگه داری شرف و ابرویم از شهرم و خونه ام و بچه هام فرار می کردم و اون هم با بهونه ازدواج با مرد ارزوها و خواسته هایم ووویعنی سیامک ....شرایط به نفع من رقم خورده بود ....مراسم ازدواجم در تهران و بلافاصله پرواز به توکیو و اقامتم بمدت شش ماه در کشور افتاب تابان .....و دراین مدت من می تونستم با خیال راحت بچه مو به دنیا بیارم ......دنبالمون ماشین مهران با مسافراش ..یعنی پرستو و جمال هم میومدند .....جمال با توصیه و خواسته من از منوچهری ...کار خوبی در تهران و در یک کار خانه براش جور شده بود و من هدفم این بود که پرستو رو از رعنا دور کنم چون از دسایس و دشمنی و کینه های این زن بد ذات و کثیف در امون نبود ......و مهران که هنوز از من قطع امید نکرده بود و منتظر بود تا اخرین لحظه پیشنهاد ازدواحشو قبول کنم ...مهران عاشق و کشته مرده و سینه چاک من بود و در هر فرصتی که گیرش میومد منو می گرفت و بغل می کرد و دستی به اندامم می کشوند ....دوسش داشتم ولی نه در حد و اندازه سیامک ......مردی که خودشم خیلی خوشکل و تودل برو بود و دست کمی از ماها خانما نداشت .....سیامک از پخش ماشینش صدای دل نواز و شیرین هایده رو گذاشته بود ...و وقتی که نگاه محل استقرار کیرش کردم هوسم از همین ابتدا استارتشو زد . کوسم ندام داد که بهش برسم ..شلوارش قلمبه و بلندشده بود و دستمو بهش رسوندم و زیپشو پایین کشیدم ...وکیرش مثل فنر بیرون افتاد ...اوووخ جوووون ......کوسم ازم تشکر می کرد ...اوا کوس عزیزم هول نشو ..تازه اول کاره .....جوون خودت بزار فقط نیگاش کنم .....کیرش راست و بلند و به افتخار من ایستاده بود و..........داغی کوسم اذیتم می کرد و هوای گرم داخل ماشین هم بی تاثیر نبود لذا هوس کردم منم کوسمو ازاد کنم تا مثل کیر شوهرم هوا بخوره ......و خالا دیگه کوس و کیر دو تا عاشق و معشوق و در کنار هم ودر ارزوی زسیدن به همدیگه قرار گرفته بودند ......دست چپم کیرشو گرفته بود و دست راست سیامک هم کوسمو مالش می کرد ......سرعت ماشین کم شده بود و نقطه حساس تناسلی همدیگرو با حس خوبی و خیلی ریلکس و ارووم لمس و مالش می زدیم .......من چشامو بسته بودم و در دنیای شیرین عشقی و شهوتی خودم غرق شده بودم کوسم حسابی ابکی شده بود و ازش لذت وافی میبردم .ولی یهو با یه تکونی که به دست انداز شبیه بود چشامو باز کردم و به این فکر کردم که نکنه با این کارم سیامک حواسش از رانندگی پرت بشه و کاری دستمون بدیم .....چون چشای سیامک خمار شده بود .....فوری خم شدم کیرشو در دهنم گرفتم و براش ساک زدم .......اه اه اه طاهره ......مرسی .....عزیزم خیلی در کفت بودم ....از وقتی که اومدم دنبالت و تا حالا کیرم راست مونده بود .....اوووه سیاه جووون ..چرا زودتر نگفتی ..حب همون خونه خودم برات ساک میزدم ....حتی در حضور بچه هات ...اررره ....باور کن ....بچه هات نه بگو بچه هامون ......درسته عزیزم من اشتباه کردم .......اووووف ...کیر خودمه ...دوسش دارم عین صاحبش که همه وجودمه ......بخورش طاهره ....نوش جونت .....
اب کیرش چنان فواره ای زد که قطراتش به میله فرمان ماشینش هم خورد و من کارشو ساختم ......در نزدیکی های تهران و در یک کافه بین راهی برای دقایقی اطراق کردیم و در غیاب سیامک که دستشویی رفته بود و در حالیکه جمال با پرستو سرگرم بودند مهران خودشو بهم رسوند و لبامو مال خودش کرد ...دلم رضا نمی داد که مانعش بشم چون میدونستم در درونش چه می گذره و اینکه جلو چشاش عشقشو دارن از دستش می گیرند براش خیلی سخت و نا گوار بود و لذا اجازه بهش می دادم تا ترک ایران هر کاری دلش خواست با من بکنه و حتی تصمیم گرفتم بهش کوس و یا کون بدم تا از دلش در بیارم ........خس حشری گونه خاص و لذنت بخشی از کنارش بهم دست می داد و این حس رو سیامک به من نمی داد هر چند عاشقش بودم .......عشق موقتی و گناه الود خیلی لذت بخشه .....مهران تا تونست منو بوسید و دست مالی کرد و وقتی که دستشو به کوسم رسوند متوجه خیسی زیادش شد و گفت ...اه طاهره این اب مال منه میدونم ......اوا مهران همش مال تو نیس ..نصفش مال توه ......قربونت برم طاهره .....مرسی مهران ولی لطفا احتیاط کن ...سیامک و یا جمال متوجه نشن ....میدونم عزیزم واردم ...من کاراگاه اگاهیم و بلدم کارمو ..........اه بسه دیگه مهران ..باقیشو بزار واسه تهروون .....چشم هر چی طاهی جوونم بگه ..فقط کاش پشیمون میشدی و زن من میشدی ...هههههه خدا رو چی دیذی شایدم شدم ....نه طاهره چشات اینو نمیگه تو فقط سکس رو از من می خای سکس گناه الود و غیر شرعی ...تو عاشق سیامک هستی و من خیلی وقته اینو دونستم ولی تا اخرین لحظه و تا پای امضای عقدتون منتظرت میمونم ......اه طاهره کیرم تا رسیدن به تهروون تو کون و کوست به نوبت ........هههههه.....قربونت مهران ....خیلی باحالی ......ولی ولی طاهره چرا شکمت بالا اومده ...چی شده .....ها ..نکنه حامله هستی .......اه خدای من مهران هم فهمیده بود که بار دارم و حالا چه جوابی بهش بدم ...اون وقتی دستاشو به سینه هام میبرد متوجهش شده بود ......مونده بودم چه بهونه ای جور کنم و چه دروغی بگم که یهو سیامک سررسید و موقتا از جواب دادن به مهران راحت شدم ..ولی اون ول کنم نمیشه و ازم توضیح می خاد ....
     
  
مرد

 
ممنون دمت گرم
تنها داستانی هستی که باقدرت داری ادامه میدی
دلم برای طاهره تنگ شده بود ممنون که دلتنگی رو بر طرف کردی
     
  
صفحه  صفحه 47 از 107:  « پیشین  1  ...  46  47  48  ...  106  107  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

خاطرات بهرام و مامانش


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA