پر از زندگی
فصل ۲
قسمت ۶
با لباس نازو خوشگل توی تنش کنارمون نشسته بود داشت با شوق لذت مارو تماشا میکرد بعضی موقع ها به بدن من دست میزد و منو نوازش میکرد صورتمو نزدیک صورت نازش بردم لبامو چسبوندم رو لباش شروع کردم به بوسیدن لبای نازو خوشگلش. کیرمو آروم از تو کون سامان درآوردم دوباره تا ته کردم تو کونش ریتم گاییدنم رو آروم کردم سامان زیرم وقتی کیرم تا ته میرفت تو کونش ناله میکرد پتوی زیرشو محکم چنگ زده بود سارا دستشو رسوند به کونم بدون مقدمه یکی از انگشتاشو کرد توی کونم لذت بخش ترین لحضه زندگیم بود داشتم با لبای خواهرم بازی میکردم گازشون میگرفتم این کارو خیلی دوست داشتم بدنم داغتر شد تلمبه هامو تو کون سامان محکم تر میکوبیدم سامان زیرم ناله میکرد و میگفت که جرش بدم سارا رفت کنار سامان و لبای سامانو بوسید من کمر سامانو گرفتم با تمام قدرت تو کونش تلمبه میزدم سامان زیر من داشت میلرزید بدنم داغتر شده بود تلمبه هامو سریعتر کردم حس عجیبی داشتم بدنم شروع کرد به لرزیدن چشامو بستم با صدای بلند ناله میکردم آب کیرم با فشار توی کون سامان پاشید حس بینهایت عالیی داشتم سامان چشماشو بست گفت جووونم چه داغه. برای اولین بار ارضا شدم و آبم اومد خیلی باحال و لذتبخش بود بالاخره منم مرد شدم سارا با خوشحالی داشت منو تماشا میکرد زوق کرده بود بغلم کرد لبای همو میبوسیدیم سامان خوابید زمین کیرم از تو کونش دراومد بیحال شدم همه حس شهوتم یهو از بین رفت به جاش یه حس کرختی و بیحالی منو گرفت همونجوری سارا رو بغلم کردم خوابیدم کنار سامان سارا داشت لبامو میبوسید اما من نمیدونم چرا اصلا حس و حالشو نداشتم یکم بعد سامان بهمون اضافه شد سه نفری داشتیم با هم لب میگرفتیم نمیدونم چم شد خیلی بیحال شدم ولی حس اولین ارضا شدنم عالی بود. سارا یکی زد پس سر من گفت پاشین لباس بپوشین الان مامان و دوست پسرش میان، خندیدم پریدم وسط حرفش گفتم اونارم میکنیم، سارا محکم خندید یه نگاه بهم انداخت با نیش خند گفت آره میبینم چقدر بیحال شدی با این همه انرژی میخوای کیو بکنی؟ این حرفش لج منو درآورد به سمتش حمله کردم گرفتمش خوابوندمش رو زمین شروع کردم به قلقلک دادنش گفتم تا نگی غلط کردم ولت نمیکنم سارا از شدت خنده نمیتونست بگه آخرش خودم بیخیال شدم خودمو انداختم روش همه وزنم افتاد روش داشت زیرم له میشد لباشو بوسیدم گفتم جنده خودمی سارا خانوم، سارا دستاشو دورم حلقه کرد لبامو بوسید گفت قربون داداش کونی کسکش بیغیرتم بشم که بالاخره مرد شد از امروز قراره کلی با هم حال کنیم قراره آبجی جونت کلی آب کیرتو بکشه بیرون صورتم نزدیک صورت سارا بود داغی نفس هاشو حس میکردم لبامو چسبوندم رو لباش چشمامو بستم و لباشو میخوردم دوباره حشری شدم چرخیدم سارا اومد روم، سامان اومد پشتمون شلوار سارا رو درآورد رفت لای پاش زبونشو به کسش چسبوند مثل یه بستنی خوشمزه میلیسید دو دقیقه بعد آبجی سارا داشت توی بغل من عقبو جلو میشد و ناله میکرد و به عشقش کس میداد. دیدن خواهرم با قیافه حشریش بینهایت دیوونم میکرد. شب برگشتیم خونه مامان سامان و مامانم اومده بودن انگار ناراحت بودن با هم حرف میزدن بیشتر مامان سامان ناراحت بود انگار گریه کرده اصلا نمیدونستیم چی شده چند دقیقه بعد بابا هم اومد خونه یه سلام خشک و خالی بهمون داد رفت پیششون داشتن به مامان سامان دلگرمی میدادن و هی میگفتن چیزی نیست ما پیشتیم هواتو داریم. آروم حرف میزدن منو سارا جلوی تلویزیون داشتیم به حرفاشون گوش میدادیم اما چیزی متوجه نمیشدیم مامان اومد پیش من گفت برو سامان رو صدا بزن بیاد اینجا. قیافه مامانم بینهایت ناراحت بود معلوم بود گریه کرده، سریع رفتم سامانو خبر کردم سامان وقتی قیافه نگران منو دید اونم نگران شد پرسید اما چیزی نمیدونستم که بهش بگم سریع با عجله رفتیم خونه سامان و منو سارا کنار هم بودیم بابا شروع کرد به صحبت کردن، اولاش داشت به سامان امید میداد درحالی که ما اصلا نمیدونستیم چه اتفاقی افتاده من همش فکر میکردم حتما دوست پسر مامان سامان مرده یا ولش کرده اما اتفاقی که افتاده بود خیلی بدتر از چیزی بود که میشد تصور کرد بابا بالاخره تصمیم گرفت که بگه چی شده قیافش خیلی ناراحتو درهم بود با همون قیافه درهمو گرفته به سامان گفت که مامانت یه مریضی داره. سامان با نگرانی پرسید چی. بابا بعد از یکم سکوت با صدای آروم گفت سرطان. چشمهای سامان از تعجب میخواست از جاش دربیاد دهنش کاملا باز مونده بود نمیتونست چیزی بگه خشک و مات مثل یه مجسمه که دویست سال وسط میدون شهر جا خوش کرده بود خشک شده بود منو سارا وضعمون چیز کمی از سامان نداشت بینهایت شوکه شده بودیم سارا سکوت رو شکست گفت یعنی چی آخه مگه میشه؟ بابا شروع کرد به توضیح دادن، مامان سامانو سرطان سینه داشت انگار چند وقته به سرطان سینه مبتلا شده اما خبر نداشته تازه تشخیص دادن اما انگار هنوز دیر نشده و میشه برای درمانش اقدام کرد بابا همش داشت به سامان امید میداد و میگفت که نگران هیچی نباشه تا هر جایی لازم باشه میرن تا سرطان رو درمان کنن، سامان بالاخره تونست خودشو جمع و جور کنه و از بابام بپرسه که درمان میشه؟ بابا با یه لبخند خوشگل به سامان نگاه میکرد دستشو به سر سامان کشید گفت تو مثل پسر منی هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم، سامان مامانشو که کنارش نشسته بودو بغل کرد شروع کرد به گریه کردن مامان سامان هم گریه میکرد چند ثانیه بعد مامانم و سارا هم داشتن گریه میکردن فقط منو بابا داشتیم مثل یه تیکه چوب خشک نگاشون میکردیم نگرانی خیلی زیادی تو چشم بابا میدیم اما بابام رییس بیمارستانه و هرکاری دلش بخواد میتونه بکنه و حتما درمانش میکنه. چند دقیقه بعد بابا دوباره شروع کرد به حرف زدن و همش داشت حرفای پزشکی میگفت و توصیه میداد که این کارو میکنیم و اون کارو میکنیم یا فلانی ها خوب شدن و الآنم حالشون خوبه اونقدر گفت که واقعا امیدوار شدین که میشه درمانش کرد. بابا بعد از یکم حرف زدن به منو سارا گفت قراره یه مدت کوتاه اندازه چند ماه خونه مامان سامان زندگی کنیم چون قراره از فردا کارگر بیاد و خونه مارو بکوبه و از نو یکی دیگه بسازه این حرف بابا خیلی عالی بود اما تو شرایطی نبودیم که بتونیم خوشحالی کنیم. امشبون اونجوری گذشت و از فردا چیزی درست نشد زندگیمون از این رو به اون رو شده بود سامان همش تو خودش بود دیگه حوصله هیچی رو نداشت حوصله حرف زدن نداشت یا دیگه حوصله سکس رو هم نداشت هرروز وضع بدتر میشد از اون طرف خونه ما روخراب کرده بودن و داشتن از نو میساختنش از این طرف سامان تبدیل شده بود به یه برج زهرمار همش ناراحتو اخماش توهم, هرکس دیگه جاش بود همینجوری میشد شایدم بدتر. سامان سعی میکرد جلوی مامانش بخنده و پر انرژی باشه اما پشت سر مامانش همش داشت گریه میکرد منو سارا همیشه پیشش بودیم مامان سامان هرروز داشت لاغر تر میشد میگفتن بخاطر شیمی درمانی که انجام میده موهاش ریخته بود پوستش مثل برف سفید شده بود. یبار منو سارا و سامان و مامانم رفتیم بیمارستان تا مامان سامان شیمی درمانیش رو انجام بده، اولین باره که میرم بیمارستان چند دقیقه بعد بابا هم بهمون اضافه شد با لباس سفید و بلندش تو اون لباس خیلی با ابهت شده بود به ما سلام داد یکم مامان و بابا حرف زدن، همونجور که حرف میزدن دوست پسر مامان سامان از انتهای سالن مارو دید اومد سمتمون با بابا دست داد به مامانم سلام کرد وقتی دستشو سمت سامان دراز کرد تا با سامان دست بده سامان دستشو پس زد به طرف پسره حمله کرد بابا و مامان سامانو گرفته بودن، سامان وسط راه رو بیمارستان با خشمو عصبانیت سر پسره داد میکشید و میگفت همش تقصیر توعه تو باعث شدی اینجوری بشه اگه تو پیدات نمیشد هیچکدوم اینا اتفاق نمیافتاد. بابا مامان به زور سامانو نگه داشته بودن یدفعه یه صدا از چند متر اونطرف تر سامانو ساکت کرد، مامان سامان بود که داشت صداش میکرد لباس بیمارستان تنش بود با صورت رنگ پریده چشمای پف کرده و زیر چشمای سیاه اما یه لبخند خوشگل و دوست داشتنی. سامان با دیدن مامانش دویید سمتش همدیگه رو بغل کردن، داشتن تو بغل هم گریه میکردن یکم بعد از هم جدا شدن مامان سامان اشکای سامانو پاک کرد یکم قربون صدقه پسر خوشگلش رفت و گفت درمورد منصور اینجور فکر نکن اون اصلا تقصیری نداره، برعکس منصور بود که فهمید من سرطان دارم اگه منصور نبود تا الان سرطان منو از پا درآورده بود. سامان دوباره اشکاشو پاک کرد و بدون فکر از مامانش پرسید چطور فهمید سرطان داری؟ مامان سامان محکم خندید مامان منو بابام هم داشتن میخندیدن منصور انگار یکم خجالت زده شده بود مامان سامان بعد از اینکه خندش تموم شد گفت اونش دیگه مهم نیست، و دوباره سامانو بغل کرد یکم بوسیدش بعد با بابا رفتن تا شیمی درمانیش کنن. ما اجازه ورود نداشتیم واسه همین نشستیم تو حیاط دورو برو نگاه کردم دیدم سامان کنارم نیست به سارا نگاه کردم دیدم داره یه گوشه رو نگاه میکنه نگاه کردم دیدم سامان با منصور دوست پسر مامانش بجا نشستن دارن با هم حرف میزدن. سارا با لبخند داشت بهشون نگاه میکرد منو سارا بهم نگاه کردیم گفتم خوبی آبجی خوشگله من، سارا خندید گفت خوبم تو چطوری داداشی خوشتیپ من؟ من خندیدم گفتم اصلا حالم خوب نیست. سارا پرسید چرا سرطان گرفتی ؟ خندیدم یدونه آروم زدم رو سرش گفتم مرض دیوانه، نخیر سرطان نگرفتم خیلی وقته آبجیمو بوس نکردم سکس هم نکردم باهاش. سارا خندید گفت تو این وضعیت چطوری میخوای سکس کنیم منم دلم میخواد خیلی وقته سکس نکردم آخرش کیرم به یکی از بچه های محله میدم تو عرضه کردن نداری. این حرف سارا لجمو درآورد گفتم جنده اگه تا امشب جرت ندادم دیگه داداشت نیستم. سارا خندید گفت پس دیگه داداشم نیستی اگه نتونی منو تا شب سیر کنی، درضمن چی هستی اگه داداشم نیستی؟ خندیدم گفتم دوست پسر جدیدت. مامان چنتا بستنی گرفته بود اومد دوتاشو داد به منو سارا منم مثل بستنی ندیده ها سمتش حمله کردم رفت دوتا هم داد به سامان و منصور خودشم نشست پیششون شروع کردن به حرف زدن من برگشتم به سارا گفتم بنظرت الان شیمی درمانی تموم شده؟ سارا بلند شد گفت بریم نگاه کنیم. رفتیم سمت بیمارستان از دور به مامان اشاره کردم که میریم سمت بیمارستان مامان هم از دور گفت مواظب باشین گم نشین. رفتیم سمت همونجاییی که اتاق مامان سامان بود در اتاق یه پنجره کوچیک داشت از پنجره نگاه کردم دیدم مامان سامان رو تخت دراز کشیده بابا هم کنارشه دارن با خنده با هم حرف میزنن یه لحظه متوجه چیز جالبی شدم بابا یه دست مامان سامانو تو دستش گرفته بود و با یه دست دیگش داشت گونه های مامان سامانو نوازش میکرد یه خنده عاشقانه روی لباشون داشتن به هم نگاه میکردن وحرف میزدن، این نگاه و حالت رو وقتی سامان و سارا با هم حرف میزنن میدیدم. با صدای سارا به خودم اومدم سارا پرسید چیشد چخبره اونجا، من خودمو جمعو جور کردم گفتم هیچی چیز مهمی نیست در زدم رفتیم تو بابا و مامان سامان از هم جدا شده بودن اما من هنوز تصویر نگاه عاشقانشون جلوی چشمام بود. رفتیم جلو سلام کردیم چند دقیقه بعد بقیه هم اومدن بخاطر درمانی که انجام شده بود نباید زیاد بهش نزدیک میشدیم برای همین نتونستیم زیاد اونجا بمونیم و برگشتیم خونه نزدیکای غروب بود تو خونه نشسته بودیم داشتیم تلویزیون میدیدم روحیه سامان بعد دیدن مامانش خیلی بهتر شده بود و برای اولین بار بعد از چند ماه تازه یه لبخند واقعی رو لباش میدیدم، یکم مکث کردم گفتم چند روزه نرفتیم به خونه سر بزنیم بریم ببینیم چه خبره و بلند شدم سارا یکم بعد از من بلند شد اما سامان با اینکه حالش بهتر بود اما حوصله بیرون رفتن نداشت من کلیدارو برداشتم دست سامانو گرفتم کشیدم کم مونده بود دستش از جاش کنده بشه کلیدا رو برداشتم از خونه زدیم بیرون رفتیم سمت خونه خودمون، با کلید درو باز کردم رفتیم تو حیاتمون همون بود همون شکلی بدون هیچ تغییری اما توی این چهار ماه کل خونه رو کوبیده بودن از نو ساخته بودن خیلی سریع داشتن کار میکردن بابا میگفت سرعت کارشون دو برابر سرعت کار مهندسای دیگست منم واقعا خودمم تعجب کرده بودم چون تو این چهار ماه بیشتر از نصف خونه تکمیل شده بود در ها رو نصب کرده بودن حتی بعضی جاها رو گچ سیاه هم زده بودن بابا میگفت میخوام کاغذ دیواری بزنم جدید اومده خیلی بهتر از رنگه کلی هم طرح خوشگله گلو گیاه روشه منکه خودمم خیلی دوست دارم ببینم این کاغذ دیواری چطوریه خیلی هم برام سوال بود آخه بجای رنگ چرا باید کاغذ به دیوار بچسبونیم آخه مگه میشه؟ کاغذ زود پاره میشه زود خراب میشه زود آتیش میگیره خیلی چیز مزخرفی به نظر میاد ولی بابا میگه صبر کن خودت ببین، منکه نمیزارم اتاقم کاغذ بزنن یا آشپزخونه رو دیگه اونجا خیلی خطرناکه. در جلوی خونمون خیلی خوشگل تر و بزرگتر از قبلی بود وارد خونه شدیم یه خونه دو طبقه که فکر کنم بهش میگن دوبلکس که طبقه اول یه حال خیلی بزرگ داره بدون ستون خیلی دل بازو خوشگله ولی بدیش اینه که دیگه ستون نداره که دست و پای سجادو بهش ببندیم. همه جا پر از گردو خاک و کثیفیه ولی توی ذهنم تصور میکنم که چقدر خوشگل و بزرگ میشه مثل خونه سامان اینا. آشپزخونه هم طبقه اول بود یه آشپزخونه بزرگو دل باز با پنجره بزرگش رو به حیاط خیلی بهتر از آشپز خونه قبلیمون بود یه چیز جدید که میگن تو آشپزخونه خارجی ها استفاده میکنن بهش میگن اوپن که من اصلا ازش خوشم نمیاد آخه چرا آشپز خونه نصف دیوارشو نباید بسازن و فقط نصف دیوارشو میسازن اما خوشگل هم شده، بخصوص اینکه آشپزخونه رو خیلی بازتر نشون میده. دلم میخواد ساختمون بسازم باید شغل خیلی باحالی باشه. سامانو سارا داشتن کاشی هایی که تازه زده شده بودن رو نگاه میکردن سارا میخواست بره تو آشپزخونه که من با دادو فریاد جلوشو گرفتم سارا هم با تعجب ازم پرسید چته داد میزنی؟ من که حس مهندس بودن بهم دست داده بود گفتم کاشی های کف رو تازه زدن هنوز سیمانشون خیسه اگه بری کاشیارو خراب میکنی. دستشویی و حموم هم چسبیده به اشپرخونه بود.طبقه دوم با یه راه پله کج دایره ای شکل بهش میرسیدیم که کاشی هاشو هنوز نزده بودن رفتیم طبقه دوم چهار تا اتاق داشت که یکی از اتاق ها توش یه حموم و دستشویی هم داشت که برام عجیب بود که دوتا حموم دستشویی رو میخواییم چیکار اتاق ها اندازشون بزرگتر از اتاق های قبلیمون بود که خیلی خوب بود اما بازم از اتاق های خونه سامان کوچیکتر بود. من دوست داشتم اتاقم با اتاق سارا یکی باشه شبا کلی با هم حال میکردیم فکر کنم دیگه قرار نیست اونجوری با هم حال کنیم. پله هایی که از طبقه اول شروع شده بود توی طبقه دوم هم ادامه داشت و میرفت تا سقف، دست بچه ها رو گرفتم گفتم بریم سقف رو نگاه کنیم. رفتیم سقف خونه چیزی برام همیشه عجیب بود سقف خونمونه تقریبا نصف سقف رو خونه ساخته بودن نصف سقف رو همونجوری ول کرده بودن انگاری خونمون دو طبقه و نیم شده بود داشتم به احمق بودن مهندسش فکر میکردم که سارا با ذوق به سامان گفت واییی سامان اینجا خیلی باحاله یه حیاط دیگه اینجا درست کردن. من تازه فهمیدم قضیه چیه! این نصفه ای که درست نکردن یچیزی مثل حیاط دوم خونمونه که واقعا فکر خیلی خوبیه. چرا به فکر خودم نرسید. سامان کل مدت هیچی نمیگفت و فقط به اطراف نگاه میکرد ازش نظرشو پرسیدم اونم یکم تعریف کرد رفتم بغلش کردم لبامو چسبوندم رو لباش و لباشو بوسیدم گفتم نبینم غمتو، سامان یه لبخند خوشگل رو لباش نقش بست دوباره لبای همو بوسیدم سارا بهمون نزدیک شد گفت اینجا نه برین داخل احمقا. رفتیم داخل خونه سامانو کشیدم تو بغلم کونشو چنگ زدم شروع کردم به بوسیدنش به یه دست دیگم سارا رو بغل کردم سه نفری داشتیم با هم حال میکردی. به سارا گفته بودم اگه امروز نکنمت دیگه داداشت نیستم الآنم میخوام جرش بدم هر سه تامون حشری شده بودیم ده دقیقه بعد سارا نشسته بود کیر منو سامان که ایستاده بودیم رو تو دستش گرفته بود داشت برای ما ساک میزد صدای زیبای رفتن کیرامون تو دهن سارا هم توی اتاق ها میپیچید هم توی وجود من و منو بیشتر حشری میکرد منو سامان داشتیم با هم لب میگرفتیم همینجور ایستاده بودیم جایی برای نشستن وجود نداشت، سارا رو بلند کردیم و سارا ایستاد بین منو سامان من لبامو چسبوندم رو لبش دستمو بردم به کسش سارا داشت ناله میکرد و از شهوت نفس نفس میزد سامان از پشت شلوار سارا رو کند کیرشو گذاشت لای کون سارا دستشو رسوند به ممه هاش داشت با ممه های خواهرم بازی میکرد یکم بد سامان با صدای حشریش گفت میخوام جرت بدم عشقم میخوام بگامت جنده. با آب دهنش سوراخ سارا رو لیز کرد کیرشم لیز کرد سر کیرشو فرو کرد تو کون سارا. سارا که عاشق کون دادن بود چشماشو بسته بود دهنشو باز کرده بود داشت از ته دل ناله میکرد میخواست همه کیر سامانو توی کونش حس کنه من کس سارا رو میمالوندم سامان شروع کرد به تلمبه زدن، کیرمو گرفتم تو دستم کیرمو به کس سارا میمالیدم کسش خیس شده بود داشت به دوست پسرش کون میداد اونم تو بغل من برام بینهایت لذت بخش بود کیرم با آب کسش خیس خیس شده بود سارا سر کیرم بعضی موقع ها میرفت تو کس سارا ولی چون سامان سارا رو میگایید و سارا تو بغلش حرکت میکرد کیر من از تو کس سارا درمیومد چند دقیقه همینجوری گذشت تا سامان کمی آروم شد تا نفس بگیره، کیر من با آب کس سارا خیس خیس شده بود کیرمو جلوی کس داغش گذاشتم فشار دادم سر کیرم آروم رفت توی کسش کیر سامان هنوز تو کون سارا بود منم میخواستم کیرمو بکنم تو کسش و همین کارو کردم سارا رسماً داشت بین منو سامان داد میکشید به سارا گفتم آبجی جون اذیتت میکنه درش بیارم. سارا یکم مکث کرد گفت نه خوبه بکنین منو من مال شمام جرم بدین. این حرفاش دیوونم کرد دو نفری شروع کردیم به گاییدنش اما گاییدنش سخت شده بود سارا بین ما داشت از حال میرفت سامان ناله های شدید تر شده بود کیرشو تا ته تو کون سارا فرو کرد آبشو با فشار پاشید تو کون خواهرم. سارا از داغی آب کیر عشقش لذت میبرد سامان کیرشو از تو کون آبجی سارا درآورد کیر من آزاد تر شد با شدت تمام شروع کردم به گاییدنش سارا ناله هاش شدید تر شده بود من تلمبه هامو بیشتر کردم سارا بدنش شروع کرد به لرزیدن با ناله های دلنشینو لرزش بدنش ارضا شد کیرم از تو کسش دراومد نشست جلوم یکم بیحال شده بود کیرمو تا ته کردم تو دهنش و دهنشو گاییدم آخر سر ابمو با فشار ریختم تو دهنش، از آب کیر خوشش نمیاد میگه خیلی بد طعمه، آب کیرم تو دهنش بود یکمیشو ریخت رو زمین خندش گرفته بود چون دهنش هنوز آب کیری شده بود گفتم چته؟ گفت میخوای لب بگیریم بفهمی چمه؟ منم بدون مقدمه گفتم آره بچه میترسونی؟! سارا یکم بهم نگاه کرد بعد سریع لباشو چسبوند رولبام برای اولین بار طعم آب کیرو میچشیدم واقعا طعم بدی داشت اما اونقدرام که سارا میگفت بد نبود هر دوتامون خندمون گرفته بود، یکم دیگه همو بوسیدیم بعد خودمونو مرتب کردیم برگشتیم سمت خونه، سارا تو راه یکم کج راه میرفت پرسیدم چته گفت الان داشتم رسماً جر میخوردم بین شما ها الان یکم درد دارم ولی چیزی نیست. منو سامان هر دوتامون خندمون گرفته بود سامان گفت خودت گفتی بکنه. سارا خندید گفت آره خیلی هم حال داد اما درد هم داره خب. رسیدیم خونه من زودتر از همه رفتم تو بابا اومده بود انگار داشت با مامان حرف میزد چیزی از حرفاشون نشنیدم به جز اینکه بابا به مامان گفت ما هر کاری از دستمون برمیومد انجام دادیم. قیافه مامان گرفته بود بابا هم مثل مامان اما وقتی ما اومدیم داخل یکم خودشونو جمعو جور کردن. چند ماه همینجوری میگذشت و ما ذره ذره آب شدنشو تماشا میکردیم بابا بعضی موقع ها خبرهای خوبی میداد اما بیشتر موقعها خبرا بد بود از یه جایی به بعد انگار همه قبول کردیم که دیگه قرار نیست چیزی درست بشه و هیچ چیز درست نشد. سرطان طی هشت ماه یه خانوم سالم و زیبا رو از پا درآورد. آدمی که تا دیروز هزار تا امیدو آرزو داشت امروز سنگ قبرشو داشتن درست میکردن که روش نوشته بود سارا علیزاده. توی مراسم خاکسپاری مامان و بابا هر دوتاشون گریه میکردن مامان چون بهترین دوستشو ازدست داده بود بابا هم شاید بخاطر اینکه نتونسته بود درمانش کنه، نمیدونم. همه فامیلای سامان اومده بودن همه اونایی که همش به سامانو مامانش میگفتن شما مرتد و ضد انقلابین، الان اومده بودن مراسم تدفین. سامان هم قربونش برم هیچکدومشونو آدم حساب نکرد حتی برای مراسم سوم و هفتم و چهلم هم دعوتشون نکرد. از پانزده سالگی تا شانزده سالگی یک سال تمام زندگیمون با بدبختی و ناراحتی گذشت. بعد از فوت سارا خانوم مامان سامان چیزی فکرمو درگیر خودش کرده بود، چند ماه بعد از بابام پرسیدم. بابا چرا سارا مامان سامان اسم تو رو روی پسرش گذاشت و چرا تو اسم سارا رو روی دخترت گذاشتی؟ بابا که انگار یکم تعجب کرده بود اما خودشو جمعو جور کرد گفت منظورت چیه؟ گفتم هیچی برام سوال بود که چرا شما اسم همدیگه رو برای بچه هاتون گذاشته بودین، فقط همین. بابا یه لبخند روی لبش نشست انگار داشت به چیزی فکر میکرد، با همون لبخند دلنشینش گفت نه همینجوری اتفاقی اسمامون مشابه هم شده. منم گفتم باشه رومو برگردوندم میخواستم برم دنبال کارام اما نتونستم بیخیال بشم برگشتم و به بابا سامانم گفتم که دیدم اون روزو. بابا با تعجبی که کل صورتشو پوشونده بود گفت چیو دیدی؟ منم گفتم که از پنجره در اتاق بیمارستان دیدم که دست سارا خانومو گرفته بودی و صورتشو نوازش میکردی. بابا که انگار آچمز شده بود چیزی نگفت به انگشتاش نگاه کرد که یه تیکه پارچه کوچیک تو دستش بود لبخند دلنشین همیشگیش رو لباش اومد چند ثانیه مکث کرد گفت ای بچه شیطون، میدونی این دستمال کوچیک مال سارا بود بهم هدیه داده بود. قبل از مامانت من سارا رو میخواستم خیلی هم میخواستمش اما پدر مادرم با فشارو اجبار اجازه ازدواجمونو ندادن گفتن مناسب تو نیست و خانواده کم سطحی هستن و کلی مزخرفات دیگه آخرشم سارا ازدواج کرد منم چند وقت دیگه با مامانت ازدواج کردم البته عاشق مامانتم خیلی هم دوستش دارم. حرفای بابا برام خیلی جالبو دوست داشتنی بود گفتم برای همین اسمای همدیگه رو روی بچه هاتون گذاشتین؟ بابا با یه خنده انگار تو فکر فرو رفته بود گفت به مامانت نگی ها. منم خندیدم گفتم حتما میگم اگه برام از این دوچرخه جدیدا نخری که بابا با یه خنده زد پس کلم گفت گمشو پسره باج گیر تازه یکی برات خریدم. منم خندیدم گفتم شوخی میکنم بابا و هر دوتامون خندیدم.
سلام خدمت همه خوشگلا، عید همتون مبارک امیدوارم همیشه خوشحالو خوشبخت باشین. و کمی عذر میخوام که داستان واقعا دیر میشه، امیدوارم به دل نگیرید. و یه چیز دیگه اینکه خیلی خوشحال میشم نظراتو انتقاداتونو بشنوم مطمئنا من پوستم مثل کرگدن کلفت و محکمه و حرف تو کتم فرو نمیره اما شما بگین شاید رفت. ممنون.