انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 4:  « پیشین  1  2  3  4

داستانهای خانوادگی


زن

Princess
 
داستـانِ یـک دکـتـر ...

این داستانِ یک دکتر است. دکترِ داستانِ ما در حال حاضر در استرالیا زندگی می کند. زندگی بسیار مرفه ای دارد، زندگی که هیچیک از همکلاسی هایش حتی خواب آن را هم نمی دیدند !

همه ی ما می خواهیم در زندگی به بالاترین چیزها دست یابیم. در هر کلاس می خواهیم شاگرد اول باشیم، گرانترین لباس های بازار را بخریم، کفشهایمان جزء کفش های تک باشد، بلندترین و گرانترین اتومبیل شهر را می خواهیم، می خواهیم با زیباترین و خوشگلترین دختر شهر ازدواج کنیم، دوست داریم بچه هایمان از زیباترین و بهترین بچه های مدرسه خود باشند. می خواهیم بهترین پست ها را داشته باشیم، دلمان می خواهد اگر کاری را شروع کردیم، یک شبه به اوج برسیم و همه ما را به عنوان الگوی "موفقیت" بشناسند.

اما دکترِ داستانِ ما روحیه اش با این قیاس ها سازگار نبود و در این راستا در کل انسانِ کاملاً "متفاوتی" بود.

او می خواست یک زندگی "معمولی" داشته باشد و جالب اینکه در هیچ امتحانی قصد نداشت رتبه ی اول را کسب کند.


هنگامی که همکلاسی هایش تمام شب مشغول حفظ کتاب و جزوه بودند، یا در حال جا کردن خود در دل اساتید برای گرفتن نمره ای بالاتر، او تنها 2 یا 3 ساعت مطالعه می کرد و سپس بدون هیچ استرسی به خواب عمیقی فرو می رفت و عقیده داشت که نمی تواند برای چند نمره اضافی خواب خود را "فدا" کند.

همکلاسی هایش "ساده زیستی و معمولی" بودن او را مورد تمسخر می گرفتند و او را "احمق" می نامیدند، اما دکتر راضی و خوشحال بود. با نمره ای متوسط MBBS (پزشکی عمومی در کشورهای هند و پاکستان) خود را گرفت.

تمام همکلاسی هایش بعد از اخذ مدرک پزشکی عمومی، تلاش خود را چند برابر کردند تا بتوانند تخصص خود را بگیرند و جزء بهترین های جامعه باشند ولی دکتر تصمیم گرفت درس خواندن را متوقف کند و در یک بیمارستان کوچک به عنوان دکتر شیفت شروع به کار کرد. دوستان او بعد از کار در شیفت صبح به کلینیک های خصوصی می رفتند و ناهار خود را با عجله به اتمام می رساندند تا مریض های بیشتری را ویزیت نمایند و شبها نیز مشغول خواندن جزوه های تخصصی خود بودند.

اما دکتر بعد از برگشت از بیمارستان با آرامش کامل ناهار می خورد، کمی استراحت می کرد و عصر هنگام به پیاده روی می رفت، تلویزیون نگاه می کرد، کتاب می خواند، موسیقی گوش می کرد، به دیدن دوستان و آشنایان خود می رفت، و اگر مریضی به در خانه او مراجعه می کرد بدون هیچ شکایتی به صورت رایگان او را معالجه می کرد. او به فکر افزایش درآمد خود نبود و با همان حقوق اندک تلاش می کرد از زندگی لذت ببرد. خانه ی کوچکی کرایه کرد، کولر گازی هم وصل نکرد. یخچال کوچکی برای آشپزخانه ی کوچکش خرید و با موتور به سرکار رفت. در این هنگام پدر و مادرش از او خواستند ازدواج کند.

دکتر در این باره نیز "معمولی" رفتار کرد. هنگامی که تمامی دوستانش به دنبال زیباترین، پولدارترین و خانواده دارترین دختران می گشتند، دکتر با دختری معمولی از خانواده ای ساده و متوسط ازدواج نمود. با هم به خانه ی کوچک خود رفتند و با شادی به زندگی ادامه دادند. بعد از چند سالی بچه ها هم وارد زندگی دکتر شدند. بچه هایی بسیار عادی.

دکتر به جای ثبت نام بچه های خود در گرانترین مدارس خصوصی، آن ها را در مدرسه ی دولتی محله خود ثبت نام کرد. دکتر هیچگاه از آنها نمی خواست که شاگرد اول مدرسه شوند و به آنها فهماند که درس خود را در حد نیاز فرا گیرند و قبول شوند. بچه ها هم با نمرهای متوسط کلاس ها را قبول می شدند و از شیوه زندگی خود لذت می بردند. از مدرسه برمی گشتند، در کنار پدر و مادر خود ناهار می خوردند، کمی استراحت می کردند، سپس درس می خواندند، عصر هم بازی می کردند و شب قبل از خواب به همراه پدر خود به پیاده روی می رفتند.

اما زندگی دکتر اینگونه به پایان نرسید. پیچ کوچکی در جاده ی زندگی دکتر به وجود آمد. تصمیم گرفت از کشورش خارج شود و به کشور دیگری مهاجرت کند. دوستان دکتر هم در تلاش بودند تا مهاجرت کنند و در کشورهای جهان اول به بهترین ها برسند. لذا روزها را در صفهای بلند سفارتخانه های آمریکا، بریتانیا و استرالیا می گذراندند و مدام به دنبال آشنایی بودند تا چند روز زودتر از بقیه به آرزوهایشان برسند. اما دکتر کشوری بسیار "معمولی" را انتخاب نمود که هیچگونه صفی در سفارتخانه های آن وجود نداشت. او به کشور مالدیو رفت و در بیمارستانی مشغول به کار شد.

خانه ی ساده ای کرایه کرد و همسر و بچه هایش را به آنجا برد. دوچرخه ای برای خود و بچه هایش خرید و بعد از اتمار کار به همراه خانواده از مناظر زیبای مالدیو لذت می بردند. آخر هفته ها به مسافرت می رفتند و دوستان فراوانی پیدا کردند. تا اینکه دکتر روزی اطلاعیه ای در روزنامه دید که در آن سازمان بهداشت جهانی (WHO) از چند دکتر عمومی، بدون مدرک تخصص و با تجربه چند ساله خواسته بود تا به یکی از روستاهای دور افتاده در استرالیا رفته و در بیمارستانی مشغول به کار شوند. دکتر برای این شغل اقدام نمود و به استرالیا مهاجرت کرد.

دولت خانه ای در روستا به او داد و او در بیمارستان مشغول به کار شد. بعد از چند سال به خاطر حسن برخورد و حس نوع دوستی و پشتکارش به ریاست بیمارستان رسید. دولت 2000 متر زمین زراعی به او اختصاص داد و دکتر نیز به کمک فرزندان معمولی خود آنجا را به مزرعه ای آباد تبدیل نمود. در حال حاضر او در خانه ای با 5000 متر مربع مساحت زندگی می کند و جگوار خود را در کنار پورشه ی همسرش در پارکینگ اختصاصیشان نگه می دارد و "بچه ها و همسر معمولی" او در کنارش هستند ...

می خواهم بگویم علاوه بر بهترین شدن، اولین رتبه را کسب کردن، شاگرد اول شدن، پولدارترین شدن، راه دیگر و صد البته بهتری هم در زندگی وجود دارد و آن چیزی نیست جز راه "اعتدال" و "معمولی"

این همان راهی است که تمام شادی در آن وجود دارد.
اما ما راه بهترین ها را انتخاب می کنیم و در این راه آنقدر با شتاب پیش می رویم که شادیهای زندگی را یکی پس از دیگری جا می گذاریم و ناباورانه در آخر راه تنها می مانیم، بدون اینکه اجازه دهیم حتی شادی و لذت با ما همکلام شود.

کاش ما هم شاد بودن و لذت بردن از زندگی را بر موفقیت و بهترین شدن ترجیح دهیم.

کاش ما هم "معمولی" باشیم !
درست مانندِ آن لحظه که خالق هستی، بدون هیچ تبعیضی؛ من و تو را از یک عنصرِ یکدست و "معمولی" خلق کرد ...


یادمان باشد ...
زندگی چون گل سرخ است
پر از عطر... پر از خار... پر از برگِ لطیف...

یادمان باشد اگر گل چیدیم
عطر و برگ و گل و خار، همه همسایه ی دیوار به دیوارِ همند...!
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
زن

Princess
 
اینو بخاطر Mr142 میذارم

گــل خشکیــده



قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب، زیبا، جذاب و … این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند. توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم.
چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لااقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد. تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم و همچون عکسی همه جا همراهم بود ...

تا اینکه دیدار محسن، برادر مرجان، یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.
از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم (البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود. همان قدر زیبا، با وقار، قد بلند، با شخصیت و …
در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.
وای که آن روزها چقدر دنیا زیباتر شده بود. رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود. به اندازه ای که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد.

اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم. ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.

محسن که به سربازی رفت، پیوندمان محکم تر شد. چرا که داغ دوری، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته ای یک بار با هم تماس داشتیم، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت و هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد !

اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم، ناگهان حادثه ای ناگوار همه چیز را به هم ریخت و انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد ...

این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود. باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند. چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود. آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه ...
آیا محسن معلول، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!
منی که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت !
محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم. برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد.
آن روز مرجان در میان اشک و آه، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت. از اینکه او بیشتر از معلولیتش، ناراحت این است که چرا من، به ملاقاتش نرفته ام.
مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.

هنگام خداحافظی، مرجان بسته ای کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت: این آخرین هدیه ای است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود. دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست، محسن برای تهیه ی اون، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و ... این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته، برای اینه که موقع زخمی شدن، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه.
بعد نامه ای به من داد و گفت : این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (نامه و هدیه رو با هم باز کنی)

مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم اما جرات باز کردنش را نداشتم.
خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم، میخندید.

مدتی بعد یک روز که از دانشگاه برمیگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد، سر جایم میخکوبم کرد :
- سلام مژگان ...
خودش بود. محسن، اما من جرات دیدنش را نداشتم.
مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم.
چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !
مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد
و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت.
- منم محسن، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟
در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم :
س ... سلام ...
- چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟!
- یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خوای نگام کنی ! ...
این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند. طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم.

حرفهایش که تمام شد. مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم. تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود.
آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم، با یک پا و دو عصای زیر بغلی ... کمی به رفتنش نگاه کردم، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خورد.
وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم.
نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !
چرایش را نمیدانم. اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم.

مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت ...
حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود. سوار بر امواج نوری، به درون چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد.
داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم. تمام بدنم خیس عرق شده بود. دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت. اما قلبم ...
قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند.
بله، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن محسن، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.
ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم. داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد.

به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم.
- سلام مژگان، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام، اما دوست دارم چیزهائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگ ترین چیزها برای تو باشد. جلو رفتم و ...
بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی، فکر کردم از دست دادن یک پا، ارزش کندن آن گل را نداشته. اما حالا که دارم این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل، نه فقط به خاطر تو، که در واقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد، چه برسد به یک پا و …)

گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم. اما همین چند جمله محسن کافی بود، تا به تفاوت درک عشق، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست …
چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم. به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.

و اکنون سالهاست که محسن مرا بخشیده و ما در کنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.
ما، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشته ایم ...
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
مرد

 
قتل

خوب شاید اگر کسی دیگه ای جای من بود نمی تونست این خاطره رو براتون بنویسه.
راستش اولش بگم من مهندس مکانیکم الانم که این متن رو تایپ میکنم 32 سالمه و تو یه شرکت خصوصی کار میکنم. هر از چند گاهی هم مجبور میشم برای سرویس قالبها تا دیر وقت ویا حتی صبح تو شرکت بمونم.
اون شب هم از شبهای گند کاریم بود. دو تا خط همزمان توقف داشتند یعنی دهنم سرویس.
منم از روی ناچاری زنگ زدم خونه و به مرجان(اسم زنم) گفتم که شب دیر میام تا هم دلواپس نشه هم زنگ بزنه داداشش بیاد که تنها نمونه.
تقریبا ساعت 12 شب بود که کارم تموم شد .تموم که نشد بلکه سمبل کردمش.
کارگرهای شیفتی مشغول شدن منم رفتم توی دفترم که همونجا تا صبح بخوابم. معمولا اگه دیر بشه تا صبح میمونم و فردا مرخصی میگیرم.
داشتم میرفتم دفترم که یکی از همکارا گفت منم میرسونی. راستش تو رو درواسی گیر کردم و گفتم تا یه جایی میرسونمت.
اخه معمولا تو صنعتی (منظورم شهر صنعتی)ماشین بد گیر میاد.
گفتم گور بابای 4 ساعت اضافه کاری.
کارت زدم و مجید رو تا فلکه غریب کش رسوندم(اونایی که قزوین اومدن میدونن کجا رو میگم)خوب میدونستم مرجان یا خونه باباشه یا ناصر داداشش رو اورده خونه.
منم سعی کردم اروم برم که بیدار نشن.تا اینجاش همه چی طبیعی بود در خونه رو که باز کردم رفتم سمت اتاق خوابم (من اگه خسته باشم نه دست میشورم و نه پا همین جوری میخوابم) که دیدم چراغ هنوز روشنه . چشمتون روز بد نبینه چیزی رو دیدم که هیچ کافری نبینه(اخه من ادعای مسلمونی دارم تا چه قدرش راست باشه)مرجان خانوم داشت تو بغل یه نره خر بالا و پایین میرفت.نمیدونم چیشد ولی با گلدون کوچیکی که کنار تخت بود محکم زدم تو سر غریبه.
هنوز صورت غریبه رو ندیده بودم . مرجان حساب کار اومده بود دستش.من حتی اجازه ندادم حرف بزنه یا حتی نپرسیدم چرا.
میدونست شوخی ندارم. منم کاملا اختیارم رو از دست داده بودم .چنان محکم گذاشتم زیر گوشش که نفسش در نمیاومد.یادم نیست ولی بقصد کشت زدمش. نشستم روی زمین و سرم رو بین دستام گرفتم. بعد از چند دقیقه به خودم اومدم. غریبه نمرده بود و داشت کمکم به هوش میاومد.چون هیکلش از من بزرگتر بود مطمئنم اگه درگیر میشدیم من بودم که زخمی میشدم ولی کار به اونجا نرسید.
تازه برگردوندمش. خاک بر سر من .خاک بر سر من که دوست خودم بود.کسی که خودم پاش رو به خونم باز کرده بودم(بهنام کسی بود که هرز گاهی میومد خونمون و با هم پاسور بازی و قلیان و از این کارا میکردیم) .هنوز روی زمین بود که رفتم اشپزخونه و یه کارد بزرگ اوردم میخواستم فرو کنم تو بدنش. مرجان هم ترسیده بود هم جرات نمیکرد حرفی بزنه. یه لحظه به خودم اومدم . مطمئن شدم با این کار هم ابروم میره اخه زن جنده تو قزوین بدترین فحشه . هم ممکنه به دردسر بیوفتم.خدا نکنه پاتون به دادگاه وا بشه حتی اسمتون رو هم نمیتونین ثابت کنید چه برسه به این مورد.
شاید هر ادم غیرت مندی غیر از من بود هردو شون رو میکشت و بی خیال همه چیز . ولی یه لحظه خودم رو نگه داشم. بهنام رو همون جور لخت پرت کرم بیرون و به مرجانم گفتم به هیچ کس چیزی نگه. خوب اگر نمیگفتم هم به کسی نمیگفت که کس میده ولی بیشتر میخواستم خیالش راحت بشه.
تا صبح نخوابیدم .چند روز سر کار نرفتم .راستش مرجان رو تو اتاق حبس کرده بودم. تا دیدم نمیشه.انگار داشتند منو می خوردن . همون چند روز اول مرجان ر و بردم و طلاق دادمش (بدبخت از ترسش طلاق توافقی رو با هر شرطی قبول کرد)ادمی که خیانت کنه لیاقت زنده بودن رو نداره.ولی مادر خانومم و پدر خانومم و برادراش و.... اونا چه تقصیری داشتند. داشتم خودم رو سرزنش میکردم چرا باید دلم براشون می سوخت میخاستند دختر جنده تربیت نکنن. با این احوال مرجان رو ول کردم .نمیدونم شاید به خاطر اینکه دوسش داشتم.
البته خونه یه چیزایی فهمیده بودن گاو نبودن که ببینند یه شبه من زنم رو طاق دادم ولی به تخمم.
من داشتم از خیانت یکی دیگه میسوختم .عذاب وجدان راحتم نمیزاشت تا اینکه تصمیمم رو گرفتم.یکی از دوستام حاضر شد برای من خودش رو به خطر بیاندازه .ببینید فرق دوست با دوست تا کجاست. یه ماشین مدل پایین رو بیمه کامل کردیم و دوستم که همیشه مدیونشم بهنام رو زیر گرفت. خیلی دنگ و فنگ داشت ولی باور کنید کسیکه به دوستش خیانت میکنه کسی که به ناموس دیگه خیانت میکنه لیاقت زنده بودن رو نداره.جنده فرق میکنه شاید اگه جنده خونه داشتیم قضیه جور دیگه ای میشد. نمیدونم با من موافقید یا نه.
ولی من بهنام رو کشتم .اون سگ کثیف رو .برای همین گفتم اگه کسی جای من بود این خاطره رو نمیتونست بنویسه چون هنوز رزندان بود.من الان زنگی میکنم سعی میکنم دوباره اعتماد کنم ولی اگه کس دیگه جای من بود چی؟؟؟؟؟؟
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
یک داستان عاشقانه آمریکایی؛ ۷۰ سال زندگی مشترک

http://postimage.org/
تنها مرگ بود که توانست آن دو را پس از ۷۰ سال زندگی مشترک از یکدیگر جدا کند؛ آن‌هم تنها به فاصله ۱۵ ساعت از یکدیگر. داستان عشق هلن و کنت فلام‌لی، یک زوج آمریکایی، این روزها نقل رسانه‌ها شده است.
بیش از هفتاد سال در کنار یکدیگر با عشق زندگی کردند و حتی در سن بالا نیز سر میز صبحانه دست در دست یکدیگر داشتند. وقتی هلن فلام‌لی درگذشت، کِنِت همسرش، زندگی بدون او را تنها ۱۵ ساعت بیشتر تاب نیاورد و او نیز چشم از جهان فروبست.
هلن و کنت فلام‌لی اهل شهر نشپورت، در ایالت اوهایوی آمریکا بودند که داستان زندگی‌شان این روزها در آمریکا نقل می‌شود. هلن در روز ۱۲ آوریل در سن ۹۲ سالگی درگذشت و همسرش کنت صبح روز بعد، در سن ۹۱ سالگی به همسرش پیوست.
لیندا کادی، دختر این زوج آمریکایی، می‌گوید: «ما می‌دانستیم که اگر یکی از آنها فوت کند، این اتفاق به سرعت برای دیگری هم خواهد افتاد.»


جدایی‌ناپذیر

هلن و کنت در دوران نوجوانی با یکدیگر آشنا شدند و از همان زمان جدایی‌ناپذیر بودند. لیندا که یکی از هشت فرزند این دو به شمار می‌رود، می‌گوید که عشق والدینش به یکدیگر تا پایان چنان زیاد بود که هر روز موقع صبحانه نیز دست در دست یکدیگر داشتند.
آنها چند سال پس از آشنایی در ۲۰ فوریه ۱۹۴۴ ازدواج کردند.
مراسم ازدواج در شهر نیوپورت در ایالت کنتاکی برگزار شد، زیرا بر اساس قوانین اوهایو، کنت برای ازدواج هنوز به سن قانونی نرسیده بود. طبق مدارک تولدش، او هنوز دو روز را کم داشت.
اما به گفته جیم، پسر آنها، "پدرم نمی‌توانست برای ازدواج با مادرم صبر کند."


پیوند در خوشی و ناخوشی

کنت فلام‌لی ابتدا به عنوان مأمور کنترل قطار و مکانیک مشغول به کار شد، اما بعدها به نامه‌رسان اداره پست تغییر شغل داد. هلن خانه‌دار بود.
هر دوی آنها عضو فعال کلیسای محل بودند و هلن به خاطر کارت‌های تبریکی شهرت داشت که به مناسبت‌های مختلف برای دیگران ارسال می‌کرد.
پس از بازنشستگی کنت، آن دو شروع به سفر کردند و با اتوبوس تقریبا تمامی ۵۰ ایالت آمریکا را زیر پا گذاشتند.
دو سال و نیم پیش از مرگ، پزشکان مجبور به قطع پای کنت شدند. هلن تا جایی که سلامتی به او اجازه داد، مراقبت از شوهرش را بر عهده گرفت.
سرانجام وضعیت سلامت هلن وخیم شد و در نهایت چشم از جهان فروبست. تنها ۱۵ ساعت از مرگ هلن گذشته بود که کنت نیز دار فانی را وداع گفت. جیم می‌گوید: «پدرم آماده مرگ بود، فقط نمی‌خواست مادرم را تنها بگذارد.»
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
صفحه  صفحه 4 از 4:  « پیشین  1  2  3  4 
خاطرات و داستان های ادبی

داستانهای خانوادگی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA