انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

Ghazal | غزال


مرد

 
غـــــــــــزال (قسمت هجده)


لیلی به شوخی گفت: نکنه ما مزاحمت شدیم و از اومدن ما ناراحتی که می خوای فرار کنی.
سپهر- دستت درد نکنه لیلی، این چه حرفیه،شما عزیز و مراحم ما هستین.
سپهر با طعنه و کنایه ادامه داد: اینجا فقط یک نفر غریبه و مزاحمه و بقیه خودی هستند.
چون می دانستم دلش از کجا پر است جوابی ندادم و سرم را پایین انداختم. عمو با عصبانیت جواب داد: سپهر مواظب حرف زدنت باش. غزال با سها هیچ فرقی نمی کنه و اینجا خونه خودشه.
بی توجه به حرفهای عمو نیشخندی زد و گفت: راستی تو بیکار هستی که هر دم و دقیقه میای اینجا، مگه خونه و زندگی نداری.
- فکر نکنم اومدن من ربطی به تو داشته باشه. اگه وجود من ناراحتت می کنه میتونی تشریف ببری به اتاقت.
با تمسخر لبخندی زدم و ادامه دادم: نکنه با هانی جون حرفت شده که با توپ پر اومدی، آقای مهندس.
مثل اسپند روی آتش از جا بلند شد و با فریاد گفت: بابا همه اش تقصیر شماست که این تخم لق رو تو دهن این دیوونه شکوندی.
با فریاد جواب دادم: دیوونه تویی یا من که سر خونواده ات داد می زنی، کاش به جای مهندس درس ادب یاد می گرفتی که اینطور هوار نکشی.
با دیدن اشک های سها دیگر ادامه ندادم و بلند شدم تا به آشپزخانه بروم و آبی بخورم که خاله رنگ پریده و پریشان بلند شد و گفت: غزال جان کجا میری؟ تو رو خدا حرف های این پسر رو به دل نگیر. نمی دونم امروز چه مرگش شده.
- خاله جون می خوام یه لیوان آب بیارم چون موتور سرش خیلی داغ کرده و لازمه که خنک بشه.
خاله خیالش آسوده شد و سر جایش نشست ولی سها همراه من آمد و با گریه گفت: غزال من معذرت می خوام، مبادا بری و اینجا دیگه پا نذاری، باور کن اونوقت من دق می کنم.
سرش را به سینه ام چسباندم و گفتم: دیوونه مگه بچه هستم که قهر کنم. برای من تو مهمی. جان من دیگه گریه نکن.
- یعنی باور کنم از ما دلگیر نیستی؟
- آخه چرا از شما دلخور باشم. سپهر هم حتما از جایی ناراحته، چون تا به حال با من اینطوری صحبت نکرده بود.
پارچ آب و لیوان را برداشتم و با هم به هال رفتیم. به غیر از سپهر که سرش را بین دستانش گرفته بود همه به من نگاه می کردند. احساس کردم عمو سپهر را سرزنش می کرد چون با داخل شدن من بقیه حرفش را ادامه نداد. لیوان را پر اب کردم و بهش گفتم: بیا این آبو بخور تا حالت جا بیاد.
سپهر- نمی خورم.
- خودت گفتی که نمی خوری پس هر چه آید خوش آید.
و فورا پارچ آب یخ رو روی سرش خالی کردم. مثل جرقه از جا پرید، پارچ رار روی زمین انداختم و ازش دور شدم.
سپهر- لعنتی وایسا تا حسابتو برسم.
بدون توجه که به دنبالم می امد به طرف پله ها دوئیدم که عمه خانم گفت: وامصیبتا!!
عمو- سپهر ولش کن، تقصیر خودته که نیش اش زدی.
سپهر توجهی به گفته های آنها نداشت و دنبال من می دوید، سه چهار تا پله مانده به طبقه دوم به عقب برگشتم. همان لحظه پام پیچ خورد و به سمت پائین پرت شدم. از ترس چشمانم را بستم. اگر سپهر پشت سرم نبود به پائین پرت می شدم. وقتی از سالم بودنم مطمئن شدم چشمانم را باز کردم و خودم را در آغوش سپهر دیدم. رنگ به چهره اش نبود و پریشون پرسید: خوبی، سالمی؟ چی شد که افتادی؟
نگاهی به چشمان آشفته و خاکستریش کردم و لبخند زنان جواب دادم:
- آره خوبم، فقط پام درد می کنه، آخه پام پیچ خورد.
لحظه ای چشمم به پشت سپهر افتاد بقیه هم پریشان ایستاده بودند. از اینکه در بغل سپهر بودم خجالت کشیدم و خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و روی پله نشستم. همان لحظه صدای آیفون در خونه پیچید.
خاله عصبانی گفت: سپهر الان جواب خونواده شو چی میدی؟ اگه پاش شکسته باشه چی؟
- قرار نیست اونا چیزی بدونن. اگر هم شکسته باشه خودم یه چیز سر هم می کنم میگم. شما نگران نباشید. شما برید پائین تا متوجه نشدن.
بهزاد- اگه شکسته باشه یا حتی مو ورداشته باشه ورم می کنه.
لیلی نگاهی به مچ پایم کرد و گفت: نه ورم نکرده.
آنها پایین رفتند و سها وسپهر ماندند، با کمک سها به اتاقش رفتیم. سپهر هم رفت تا لباس های خیس اش را عوض کند. طفلکی سها در آب گرم پاهایم را ماساژ میداد. سپهر هم بعد از عوض کردن لباسهایش آمد تا حالم راپرسید که جواب دادم: یه کمی بهتره.
سپهر- سها برو پماد بی حس کننده و باند رو بیار تا مچ پاش رو ببندیم.
بعد از رفتن سها کنارم نشست و دستم را، به دستش گرفت و با دست دیگرش موهای پریشانم را مرتب کرد و گفت: غزال منو ببخش. همه اش تقصیره منه که اذیتت کردم. اگه بلایی سرت می اومد چه خاکی تو سرم می ریختم. هیچوقت خودمو نمی بخشم.
خیره به صورتش نگاه کردم و گفتم: عیبی نداره، چون باعث رفتن و عصبانیت تو من هستم. حالا اتفاقی نیافتاده که ناراحت شدی.
.... دستش را دور شانه ام انداخت و سرم را روی شانه اش گذاشت، نتوانستم عکس العملی نشان دهم چون گرمای تنش آرامم می کرد.
سپهر- غزال آخه دل آشفته ام به چشای تو عادت کرده، دل زبون بسته. کاش از روز اول دلم با دلت همزبون نمی شد. تا الان به خاطر تو، آواره نمی شد و در کنار محبوبش می موند. آخه قبل از اینکه، تو توی دلم پا بذاری، اینطوری بیقرار نبودم. خیلی دوست دارم. تو اولین و آخرین عشق منی، هر جا که باشم.
سرم رابلند کردم و به چشماش که پر از اشک بود خیره شدم. دل من هم مثل او گریان و لرزان بود. قلبم سخت می تپید، بی قرار بودم ولی هر کاری می کردم، نتوانستم احساسم را بیان کنم. با چرخیدن دستگیره سپهر فورا اشک هایش را پاک کرد و با فاصله نشست و سرش را پایین انداخت. سها کمی از پماد را به پایم مالید و با باند بست. سپهر هم بیرون رفت. بعد از رفتنش پرسیدم: سها مهرداد کیه؟
- پسر خاله مه! اونها هم چندین ساله که در رم زندگی می کنند، ولی شوهر خاله ام در ایرانه، اون محیط اونجا رو دوست نداره.
در دلم گفتم مهرداد برادر مهسا ست. خیلی دلم می خواست مانع رفتن سپهر شوم ولی غرورم اجازه نمیداد. وقتی کارمان تمام شد به حالت عادی پایم را روی زمین گذاشتم و با هم به نزد بقیه رفتیم.
مامان- شما دو تا اون بالا چی کار می کردین که لیلی تنها مونده.
- درس می خوندیم.
مامان- حسنی به مکتب نمیرفت، وقتی می رفت جمعه می رفت.
- مامان! جلوی همه آبرومو بردی.
مامان- گفتم تا شاید به غیرتت بر بخوره و این سال آخریه یه تکونی به خودت بدی. راستی تا یادم نرفته بهت بگم، سهند کارت داشت یه تماس باهاش بگیر.
فورا به سراغ تلفن رفتم و شماره خانه عمو را گرفتم. خود سهند جواب داد یعد از سلام و احوالپرسی پرسیدم: خیر باشه سهند جان چی کار داشتی؟
سهند- می خواستم بگم از هفته آینده مسابقات باشگاهی شروع میشه، آقای ادیب از طرف خواهرش پیغام داد که بهت خبر بدم. چون همه روزه تمرین داریم.
با فریاد گفتم: آخ جون. پس از فردا بسم الله.
بعد از گذاشتن گوشی مامان پرسید: چی گفت که اینطور هیجان زده شدی و داد و فریاد به راه انداختی.
- هفته آینده چهارشنبه مسابقات شروع میشه. می گفت که از فردا باید هر روز برم.
ساناز با اخم گفت: وای از فردا کارمون دراومد، خونه میشه میدون جنگ.
- لوس، اصلا از فردا تا پایان مسابقات میرم خونه عمو اینا که مزاحمتون نشم.
عمه خانم در حالی که می خندید گفت: مگه چه کلاسی می ری دخترم که خونه میدون جنگ می شه؟
- کلاس کاراته.
لیلی مات و مبهوت پرسید: کلاس کاراته؟ نمی دونستم رزمی کاری. حالا کمر بندت چه رنگیه؟
- قهوه ای که اگر برنده شم سیاه می گیرم.
- خیلی جالبه، مگه چند ساله که کلاس میری؟
- از هشت سالگی ولی مرتب نرفتم.
سهیل- لیلی، غزال سوار کاری و تیر اندازی هم بلده.
سپهر- بیچاره شوهرش. چون اگه حرفی برخلاف میل اش بزنه، حسابش رو با مشت و لگد یا گلوله می رسه.
- آقا سپهر چرا این همه ازم تعریف و تمجید می کنید. خوبه شنبه شما می رید و فقط مامان که این همه منو شرمنده می کنه.
تا موقع شام، صحبت در مورد علت رفتن سپهر بود و بابا و مامان زبان به نصیحتش گشوده بودند. سپهر در حالی که به سئوال های دیگران جواب می داد، تمام حواسش به من و بهزاد بود. چون بهزاد زل زده بود به صورتم. در دلم بهش می خندیدم، به خاطر حسادتش نسبت به بهزاد.
بعد از شام سپهر، گوشه دنجی را گیر آورد و رفت نشست. وقتی داشت به اطراف نگاه می کرد، دعا می کردم تا زودتر مهمانی امشب به پایان برسد، در دلم گفتم: خدا کنه امشب سها اصرار نکنه که بمونم.
چشمانم را بستم و روی صندلی نشستم وقتی چشمانم را باز کردم، نگاهم در نگاهش گره خورد. دقایقی بعد بلند شد و به پذیرائی رفت. صدای دل نشین و روح نواز پیانو بلند شد. سپهر هنگام نواختن آهنگ، شعر زیبای الهه ی ناز را می خواند:
باز ای الهه ناز
با دل من بساز
کین غم جان گداز
برود ز برم
گر دلم نیاسود
از گناه تو بود
بیا تا ز سر گنهت گذرم
باز می کنم دست یاری به سویت دراز
بیا تا غم خود را با راز و نیاز
ز خاطر ببرم
گر نکند تیر خشمت دلم را هدف
به خدا همچون مرغ پر شور وشرر
به سویت بپرم
اون که او به غمت دلبندد چون من کیست
ناز تو بیشتر از این بهر چیست
روحم در حال پرواز بود، دست و دلم می لرزید. بعد از تمام شدن آهنگ بابا خواست تا آهنگ دیگری بخواند. همه آهنگ هایش بوی غم می داد و خاله با ناراحتی گفت: مدتیه که این پسره عوض شده. تقصیر این سعیده، از وقتی صحبت ازدواج با هانی رو پیش کشیده اخلاقش عوض شده.
سهیل با شیطنت جواب داد: مامان شاید هم عاشق شده و شما بی خبرید.
خاله- سپهر و این کارا؟ فکر نکنم چون تنها کاری که از سپهر بر نمی یاد عشق و عاشقی است. چون انوقت هوس رفتن نمی کرد.
عمو- پدر سوخته تو این حرفها رو از کی یاد گرفتی؟ نکنه حرف دل خودته که پای سپهر و، وسط می کشی.
سهیل از شرم سرخ شد و سرش را پائین انداخت که باعث خنده شد. با خنده گفتم:
سهیل خجالت نکش، بگو. شاید فکری به حالت کردیم.
سهیل- استاد، دست شما درد نکنه، شما چرا؟
دستانم را به حالت تسلیم بالا بردم تا مبادا حرفی بزند و باعث آبرو ریزی شود.
- خاله من الان ته و تو قضیه رو درمیارم.
عمو- غزال جان نرو، میترسم شرمنده ات بشم.
بابا- سعید نترس، غزال از زبون کم نمیاره. فوقش تو سر و کله همدیگه می زنن.
بهزاد- دائی جان حق با آقای سراج! غزال خانم از کسی کم نمیاره، درسته؟
- دقیقا همین طوره، چون من از رو نمی رم.
بلند شدم و به پذیرائی رفتم چون پشتش به من بود، منو ندید.
آهسته نزدیک شدم و دستم را روی شانه اش گذاشتم. بدون اینکه نواختن پیانو را قطع کند، سرش را بالا گرفت و لبخندی زد.
صندلی را کنارش گذاشتم و به صورتش که با لبخند زیبا تر شده بود خیره شدم. وقتی تمام شد گفت:
کاش می دیدم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست
آه وقتی که تو لبخند نگاهت را
می تابانی
بال مژگان بلندت را می خوابانی
آه وقتی تو چشماتت
آن جان لبالب از جاندارو را
سوی این تشنه جان سوخته می گردانی
موج موسیقی عشق
از دلم می گذرد.
- برای هر چیزی یه شعری میگی؟!
سپهر- میشه علت قدم رنجه کردن بانو رو بدونم.
- مثلا اومدم خبر از دل تو بگیرم چون سهیل به خاله گفت: حتما عاشق شدی که این کارو می کنی.
سپهر خنده بلندی سر داد و گفت: تو که خبر از حال من داری، چرا بهشون نگفتی. راستی پات هنوز درد می کنه؟
- یعنی اینقدر منو دوست داری که راضی به مرگمی، چون اگه جواب می دادم بابا پوست سرمو می کند البته نه... گردنمو میزنه.
- بی انصاف اگه من راضی به مرگت بودم که خودمو سپرت نمی کردم که از پله ها پرت نشی. ولی عجب لحظه قشنگی بود کاش ادامه داشت.
خندید و ادامه داد: مار از پونه بدش میاد جلوی لونه اش سبز میشه. از من فرار می کنی اونوقت می افتی تو بغلم.
سرم را پائین انداختم و گفتم: خیلی لوسی، کاش منو نمی گرفتی و می افتادم پائین.
- آخه تو چرا نه رحم داري نه مروت، نه انصاف؟
- پس يه دفعه بگو سلاخم.
با گفته من به قهقهه افتاد و گفت: من فدای سلاخی به خوشگلی تو برم که دل وحشی منو رام خودش کرده. دیدی به خاطر تو و فقط با یه نگاه تو لب به مشروب نزدم و اومدم و عقده دلمو سر این خالی کردم. راستی عروس خانم، دومادو پسندیدی؟
چشمانم رابستم و گفتم: نه، چون جلوی همه خردم کرد و می خواد ترکم کنه.
در حالی که صداش می لرزید گفت: جان سپهر، چشماتو باز کن و جواب بده.
چشم باز کردم و به چشمانش خیره شدم که گفت: لعنتی چرا الان اینو میگی؟ الان که کار از کار گذشته و من بلیط گرفتم.
- اگه راستشو بگم ناراحت نمی شی؟
- نه بگو! خیلی هم خوشحال میشم.
- بیش از هر چیز به خاطر خاله اینا، راضی به رفتنت نیستم. چون من باعث شدم که تو بری. نمی گم...
به میان حرفم دوید وگفت من ساده لوحو باش که فکر کردم به خاطر دل خودت می خوای از رفتن منصرف بشم.
- من نگفتم فقط به خاطر اونا نمی خوام بری، بلکه گفتم هشتاد درصد به خاطر خانواده ات و بیست درصد به خاطر دل خودم.
- پس هر وقت دل رحیمت عزم صلح کرد و به صد در صد رسید بهم خبر بده تا برای همیشه برگردم. در ضمن از طرف من به مامان بگو من عاشق نشدم بلکه مجنون، دیوانه و آواره شدم. البته این قسمت شو به دل خودت بگو. حالا هم تا شک نکردن و گردن لیلی منو نزدن پاشو برو.
چشم به هر دوشون میگم.
بلند شدم که بروم دوباره صدایم کرد: غزال.
-بله؟
-خیلی دوست دارم،خیلی،خیلی! فهمیدی؟
در حالی که می رفتم جواب دادم: دیوونه،دیوونه، دیوونه!
کنار دست خاله نشستم و گفته سپهر را برایش گفتم که جواب داد: من که می دونم سپهر اهل این حرفا نیست. بیخود نبود که هانی رو قبول نکرد.
مامان- نازی سپهر حق داره اونو قبول نکنه. آخه حیف نبود که پسری به این خوبی با هانی ازدواج کنه؟ سپهر هم خوش قیافه است هم شغل خوبی داره. من هم بودم قبول نمی کردم.
-شیرین دست رو دلم نذار که از دست سپهر خونه. به قیافه و شغل نیست که، اگه از کارهاش و اخلاقش بگم، میگی هانی از سرشم زیادیه.
عمه- نازی بس کن، سپهر هم جوونه. همه اول جوونی از این کارا می کنن. شما هم همچین بی تقصیر نیستید که زیاد پر و بالش دادید و آزادش گذاشتین.
سپهر که حرفهایشان را شنیده بود با صدای بلند گفت: شما خانم ها تا بیکار میشینین غیبت می کنین.
و در حالی که نزدیک می شد گفت:
-شیرین خانوم ممنون که طرفداریمو می کنید. شما بگید آخه دختر قحطیه که این لقمه رو واسم گرفتن. دختره وراج سر آدمو می خوره.
مامان- تو هر وقت خواستی زن بگیری بگو خودم یه دختر خوب و خوشگل برات پیدا کنم که مثل حوری باشه.
سهیل به جای سپهر جواب داد: حتما این کارو می کنه، کی بهتر از شما که حامی و طرفدارش هستین.
سپهر که حرفهای سهيل به مزاجش خوش آمده بود با لبخندی که بر لب داشت جواب داد: خوب درسای استادت رو یاد گرفتی.
عمه- مگه سهیل دانشگاه میره؟
سپهر خنده ای کرد و گفت: نه عمه جون، سهیل پیش غزال درس می خونه و حسابی هم ازبر میشه. مگه نه؟ هفته پیش که به شمال رفته بودیم دو تایی، سه تا مار گرفته بودند که یکی رو زیر پای هما خواهر هانی انداخته بودند که بیچاره از ترس داشت سکته می کرد. دو تاشو هم تو جیب من گذاشته بودند.
بهزاد با چشمان گشاد شده گفت: غزال خانم کارای شما دیدنیه، خیلی هنره که دختر از مار نترسه.
-من دختر کوهستانم، نه دختر نازنازوی شهری.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غـــــــــــزال (قسمت نوزده)
مامان در حالی که می خندید سرش را تکان داد وگفت: این دختر من آخر چک برگشتی میشه، چون هر خونه پا بذاره، ویرون می کنه. البته یه پسر عمو داره که لنگه خودشه، که به تازگی سهیل هم به اونا اضافه شده. خوبه هما متوجه نشده که کار شما دوتاست و گرنه آبرومون می رفت.
- اتفاقا شیرین خانم کارای غزال آدمو به وجد میاره و به نظرم تو هر خونه ای پا بذاره شادی و شعف میاره. مگه نه مامان؟
عمه خانم گفته هایش را تایید کرد. زیر چشمی به سپهر نگاه کردم که اخم کرده بود.
شب هر چقدر لیلی و سها اصرار کردند، نماندم و به بهانه درس و کتاب به خانه خودمان رفتم چون برای شب جمعه مامان همه را برای شام دعوت کرده بود.
صبح در مدرسه، زنگ آخر، نرگس خانم، فراش مدرسه با یک جعبه شیرینی به داخل کلاس آمد و گفت: غزال این جعبه شیرینی مال قنادی لادن که سفارش داده بودی آوردن.
مات ومبهوت جعبه را گرفتم تا شک نکند که من سفارش ندادم و باعث دردسر نشود. وقتی در جعبه را باز کردم کاغذی داخلش بود که نوشته بود: نذرتان قبول. فهمیدم سپهر سفارش داده.
مینا- غزال راستشو بگو خودت سفارش دادی یا کس دیگه ای فرستاده.
-مگر فرقی هم می کنه، مهم اینه که حاجت من روا شده، حالا پاشو برای بقیه هم تعارف کن.
مینا- این روزا خیلی مشکوک شدی. نکنه تو هم مثل بنفشه عقلتو از دست دادی و خبریه؟
-نه خیالت راحت باشه، من عقلم سرجاشه و اگه هم خبری باشه اول تو رو خبر می کنم تا نصیحت ام کنی.
بعد از رفتن مینا، بهناز آهسته در گوشم گفت: سپهر فرستاده، آره کلک؟
چشمکی زدم که صدای اعتراض بقیه درآمد که می گفتند: زود باش، به ما هم بگو کی فرستاده.
هرچقدر سین، جیم کردند نتوانستند از زیر زبانم حرف بکشند و آخر دست از بازجویی کشیدند. ظهر هر چقدر نشستم خبری از سپهر نشد. حالا دیگه اون ناز می کرد، با خودم گفتم حتما عصری جلوی باشگاه می آید. عصر به باشگاه رفتم چون پایم درد می کرد زیاد تمرین نکردم و گوشه ای نشسته و تماشا می کردم. وقتی از کلاس بیرون آمدم به جای سپهر، یاشار رو دیدم. تعجب کردم چون هیچ وقت بدون خبر نمی آمد. جلو رفتم و سلام کردم و پرسیدم: یاشار چی شده که بدون اطلاع اومدی دنبالم.
-مگه باید خبری باشه که به دیدنت بیام. از وقتی که از شمال آمدیم به خونه ما سر نزدی، برای همین اومدم تا ببرمت خونه خودمون. حالا اگه ناراحت شدی برگردم.
-نه خیلی هم خوشحال شدم فقط یه خورده نگران شدم. یاشار موبایلتو بده به خونه زنگ بزنم بعد بریم.
-زحمت نکش خودم از عمو اجازه گرفتم و حتی کتاب و لباساتو آوردم تا شب هم بمونی.
-آفرین صد باریک الله، چفدر زرنگ شدی و همه کارا رو ردیف کردی. بابت همه چیز ممنونم. راستی یاشار اگه کار بخصوصی نداری بریم برای سها و سپهر کادو بگیریم.
-بنده در خدمتم، شما امر بدید تا اونجا برم.
خندیدم و گفتم: امروز چی شده لفظ قلم حرف می زنی؟ برو مغازه نقره فروشی می خوام کادوی شیک و فانتزی بگیرم.
با هم به مغازه نقره فروشی که صاحبش دوست بابا بود رفتیم. با کمک و همفکری یاشار، یک قاب عکس برای سها و ست خودکار و جا سوئیچی برای سپهر خریدیم. یاشار هم از طرف خودش برای سپهر یک جا خودکاری خرید. موقعی که از مغازه بیرون آمدیم یاشار گفت: غزال انشاالله دفعه بعد برای خریدن آئینه و شمعدان اینجا بیایم.
لحظه ای قلبم از حرکت ایستاد. چون این حرف از طرف یاشار اصلا باور کردنی نبود. نگاهی به صورتش انداختم. عشق و محبت در چشمانش موج می زد. بدون اینکه جوابی بدهم به طرف ماشین رفتم. یاشار هم پشت سر من آمد. در دلم گفتم: خدایا یه سر دارم و هزار سودا. حالا جواب کدومشون رو بدم.

هر دو ساکت بودیم و من

به جلو چشم دوخته بودم که یاشار سکوت را شکست و گفت: غزال ناراحتت کردم

بدون اینکه نگاهش کنم سرم را تکان دادم

.
یاشار- پس چرا یکدفعه ساکت شدی و حرف نمی زنی؟
- دارم فکر می کنم، آخه ازدواج کردن کار بسیار مشکلیه،مخصوصا اگه خلق و خوی طرف مقابل رو نشناسی.
( وانمود کردم که متوجه منطورش نشدم) و قبول مسئولیت برای آدمی مثل من خیلی سخته. ترجیح میدم تا
آخر عمرم مجرد بمونم

.
یاشار احساس کرد متوجه منظورش نشدم با لحن خاصی پرسید: نظرت در مورد عشق چیه؟
خنده ای کردم و جواب دادم: یاشار عجب سوال سختی کردی. من با معنی این واژه ها بیگانه ام! فقط تا اونجایی که شنیدم و دیدم مثل لیمو شیرین ميمونه

یاشار نتونست جلوی خنده اش را بگیرد و در حالی که می خندید گفت:
- چه تشبیه جالبی کردی، پس خیلی شیرینه

.
- اولش آره شیرینه بعد از مدتی که بمونه مثل لیمو شیرین میشه و مثل زهر مار می مونه

- پس عشقو زهر شیرین باید بخونیم. ولی زهر گرم و سینه سوزیه، و شیرینی این زهر به خاطر این که شورمستی از اونه، زهر است اما!... نوشداروست

- یاشار من یه کلمه گفتم و تو با هزار جمله جواب دادی. به نظرم تو باد استاد ادبیات بشی

- اگه به اطرافت توجه کنی، معنی و مفهوم عشق و می فهمی و دیگه بیگانه نمیشی
.
- چشم استاد از این به بعد بیشتر به اطرافم توجه می کنم .
شام را بیرون خوردیم، سپس به خانه رفتیم.
سهند از دیدنم با خوشحالی گفت: غزال به موقع اومدی، یه آهنگ ترکی برای پس فردا شب باید تمرین کنیم
- حتما خیلی قشنگه که اینطور هیجان زده شدی؟
- آره، باید ببینی اسمش سودالمه. باید از همه بهتر ظاهر بشیم
عمو- سهند بذار وارد بشه،بعدا فکر رقص و تمرین غیر باش
یاشار- الان همه دانش آموز ها به فکر کلاس کنکور و دانشگاه هستند اونوقت شما دوتا به فکر وقت گذرونی با رقص و کاراته هستید
تا نصفه های شب مشغول تمرین بودیم. روز بعد از مدرسه یکراست به خانه عمو رفتم. سهند هم همزمان با من رسید، زن عمو هم برای کمک به مامان به خانه ما رفته بود. دوتایی خوته را روی سرمان گذاشته بودیم. طفلکی یاشار از سر و صدای ما نمی توانست استراحت کند. شب قبل هم تا موقعی که ما بخوابیم بیدار نشسته بود.
تا عصر سرمان گرم بود و عصر با هم به باشگاه رفتیم. حسابی خسته و بی خواب بودم. بعد از اتمام کلاس با یاشار که به دنبالم آمده بود به خانه برگشتم. توی ماشین چرت می زدم. مهمان ها قبل از من آمده بودند. تلو تلو خوران به زحمت بالا رفتم. قبل از اینکه به پذیرائی پیش مهمان ها بروم به حمام رفتم تا رفع کسالت کنم. از خستگی حوصله سشوار کشیدن نداشتم و با حوله کمی خشک کردم. شلوار جین آبی با تی شرت آبی پوشیدم و به پذیرائی رفتم و سلام کردم. مامان با دیدن سر و وضعم گفت: غزال این چه وضعیه؟ چرا این جوری اومدی؟ برق نداشتیم یا سشوار، برو تا دوباره سرما نخوردی موهاتو خشک کن .
- حوصله ندارم، خوابم میاد
.
مامان- سیمین این دو تا دیشب چی کار می کردن که یکی اونجا غش می کنه و این
یکی هم در حال بیهوشیه .
یاشار- زن عمو اگه بعد از ظهر به باشگاه نمی رفتند، حتما من هم بیهوش می شدم چون تا نصفه شب

دو تایی دیوونه ام کرده بودند. امروزظهر هم که جاتون خالی، خونه رو، رو سرشون گذاشته بودند. مثل زلزله می مونند .
مامان- مگه چی کار می کردند که صدای تو هم در اومده؟
بعد لبخندی زد و ادامه داد: هر کس طاووس خواهد جور هندوستان هم کشد. دیروز با پای خودت زلزله رو به خونه بردی.
یاشار از خجالت سرش را پائین انداخت. آهسته در گوشم گفت : توبه کن و دیگه زلزله رو با خودت نبر

یاشار- در عوض این زلزله هم شیرینه هم خانمان سوز
عمو سشوار به دست آمد و منو مثل بچه ها کنار خودش نشاند وشروع کرد به خشک کردن موهام
عموسعید- محمود دلم به حالت می سوزه که نمی تونی بچه دار بشی. مرد مگه بچه است که اینقدر لوسش می کنی؟
عمو- سعید چطور دلت میاد به دختر گلم بگی لوس. دخترم مثل شیر می مونه، چند تا مردو حریفه
عمو با حوصله وظرافت موهایم را می بافت که سهند از خواب بیدار شده و با چشمان پف کرده آمد و وقتی ما رو دید گفت: خدایا کاش من هم دختر بودم تا بابا، نازمو می کشید. بابا اینقدر لوسش نکن فردا اگه شوهرش نازشو نکشه، یا هر روز قهر می کنه میاد خونه خودمون یا طرف رو کتک می زنه و هر روز باید کلانتری بریم. چرا که خانم آقا رو گوشمالی داده

- حسود، چون عمو عاشق و شیدای منه این کارا رو می کنی
سهند به حالت تسلیم دستانش را بالا برد و گفت: ببخشید من غلط کردم حرفی زدم
سپهر- سهند تا تو باشی که دیگه سر به سر غزال نزاری. ببین با یه جمله چطوری کوتاه اومدی
.
سهند کنار سپهر نشست و با هم آهسته حرف می زدند و می خندیدند. حرصم گرفته بود. بنابراین بلند شدم و جلوی پای سهند زانو زدم و گفتم :
- سهند نمی دونی وقتی مهمون داریم نباید پچ پچ کرد و خندید؟
سپهر - حرف های منو تکرار می کنی. چطور تو می تونی به داداش من درس بدی ولی من نمی تونم به

داداشت درس سیاست یاد بدم
- نکنه یه وقت آقا سپهر از راه بدرش کنی؟
هرچند که مد تیه از راه بدر شده و همچین بی دست و پا نیست
سهند آهسته گفت: غزال ببین آقا دوماد چطوری نگاه می کنه. آخه قبل از این که تو تشریف فرما شی، عمه خانم برای بهزاد خان، از تو خواستگاری کرد. به گمونم به غیرتش برخورده لحظه ای سکوت کردم،
سپس جواب دادم: به اون چه ربطی داره، حالا که اینجوریه بکش اونطرف می خوام بین شما دو تا بشینم

بین آن دو نشستم و دستم را دور گردن سهند انداختم. سپهر موذیانه پرسید: غزال میشه نظرتو در مورد بهزاد
بپرسم. هر چند که آقا محمود جواب رد بهشون داد .
- وقتی بزرگترم جوابشو داده، چرا از من سوال می کنی. حتما صلاح ندونستن .
سپهر- من نگفتم که صد در صد جواب نه رو گفت. بلکه چون بهزاد ایران زندگی نمی کنه، قبول نکرد که بهزاد هم گفت، اگه نظر تو مثبت باشه حاضره برای همیشه به ایران بیاد
برای اذیت کردنش جواب دادم : من ترجیح می دم با یکی از پسرای فامیل ازدواج کنم تا غریبه. چون از بچگی باهاشون بزرگ شدم و با اخلاق و رفتارشون آشنا هستم .
برای اینکه آثار جمله ام را در صورتش ببینم، نگاهش کردم و ادامه دادم: سپهر راستی، تو این چند وقته به دربند رفتی؟
آه بلندی کشید و گفت: من خودم در بند زندگی می کنم، اونجارو می خوام چیکار؟
- راست میگی، خونه شما هم مثل دربنده، پر دار و درخت. فقط کوه و رودخونه نداره. حالا امشب به خاطر من از دربند خودت بیرون بیا تا با هم به دربند ما بریم
.
- مثل دفعه قبل، دعوتم می کنی؟
- نه این دفعه، جدی، جدی دعوتت می کنم. می خوام روزهای آخر بهت خوش بگذره. و اونجا که میری گهگاهی به یاد ما بیافتی .
چنان نگاهی کرد که دلم لرزید و برای همین بلند شدم و پیش سها و لیلی رفتم. مامان و خانم ها به آشپزخانه
سروقت غذا رفتند و بابا و مردها برای تماشای تلویزیون به هال رفتند. ما هم دور هم

نشسته و راجع به مسائل مختلف صحبت می کردیم که کم کم بحث به درس و دانشگاه کشیده

شد. سها در مورد تست و کنکور سوال می کرد و یاشار هم منو سهند رو نصیحت می کرد

. سپهر که دلش پر بود و دنبال بهانه می گشت تا تلافی کند. با تمسخر گفت: همه که نمی

تونن دکتر یا ( اشاره به خودش) مهندس بشن. یکی هم باید رخت شور بشه. اونم لازمه
. اونوقت میگن غزال رخت شور
.
آنقدربهم برخورد و عصبانی شدم که حد نداشت. دلم می خواست خفه اش کنم. لحظه ای چشمم به
شیرینی های بزرگ خامه ای وی میز افتاد. بلند شدم و دو تا برداشتم و به صورت سپهر مالیدم که یاشار داد زد
:
- غزال این چه کاریه که می کنی؟ تو که طاقت شوخی نداری، چرا شوخی می کنی؟
- طاقت شوخی دارم، ولی طاقت مسخره و متلک رو ندارم .
از سر و صورت سپهر شیرینی می بارید. قیافه اش خیلی خنده دار شده بود و با خنده گفتم: سپهر چقدر قیافه ات خوشگل و بامزه شده، پاشو توی آیینه خودتو ببین
.
سهیل- کاش دوربین بود و عکس می گرفتیم .
- اتفاقا تو دوربینم عکس هست، الان میارم .
بلافاصله دستانم را پاک کردم . دوربینم را آوردم و عکسی از سپهر گرفتم

- حالا می تونی بری و صورتتو بشوری.
سپهر- چشم خانم رخت شور، فقط یادت باشه که پیراهنمو خوب بشوری و گرنه اخراج میشی
.
و به دنبالش خنده ای سر داد . زیر لب زمزمه کردم: هه، هه و زهرمار، دیوونه
سپهر برای شستن صورتش به هال رفت. عمو سعید با دیدن قیافه سپهر خنده کنان گفت: سپهر مگه قحطیه که با سر رفتی تو شیرینی، چه عجله ای برای خوردن داشتی که خودتو به این وضع انداختی
بابا- حتم دارم کار غزاله !!
سپهر- بله آقای سراج، دست گل دختر شماست ..
عمو سعید- عجب دسته گلی با شیرینی درست کرده
.
بابا- غزال خانم، لطف کن و یکی از پیراهن های منو به سپهر بده تا عوض کنه چون مامان دستش بنده
.
چون آدم وسواسی بود پیراهن نویی برداشتم و اتو کردم . سپس به اتاق ساناز که موهایش را آنجا خشک می کرد رفتم و گله مندانه گفتم: سپهر چرا سه روزه با من لج کردی و جلوی همه هر چی از دهنت درمیاد بهم می

گی؟
سپهر- به همون دلیل که تو حرص منو درمیاری و آزارم میدی گوش کن ببین چی میگم :
بدین افسونگری، وحشی نگاهی
نزن بر چهره رنگ بی گناهی
شرابی تو، شرابی زندگی بخش
شبی می نوشمت خواهی نخواهی
پس... بی خودی جوش نزن. بالا بری پایی بیای آخرش مال منی .
- مثلا چرا؟
- چون بعد از رفتن من تازه می فهمی همون بلایی که سر من آوردی سر خودت هم اومده
.
- آقای شاعر پیشه تو خواب هم نمی تونی ببینی مالک روح و جان من شدی
- نمی توانم؟
ابروهایم را بالا انداختم اما او حرکتی کرد که حس کردم،

داخل تنور افتاده ام، نمی دانم چه حالی بهم دست داد. تمام تنم می سوخت بدون اینکه

عکس العملی نشان دهم، از شرم فورا اتاق را ترک کردم و او فاتحانه خندید. از جسارتش

و صحنه ای که چند دقیقه پیش اتفاق افتاده بود دست و دلم می لرزید. سر میز با غذا

بازی می کردم و او در حالی که مستانه می خندید غذایش را با اشتها خورد
.
علی رغم میل باطنی ام به دربند رفتم و تا رسیدن به خانه حال خوشی نداشتم. خوشبختانه آنقدر خسته بودم که به محض دراز کشیدن خواب چشمانم را ربود و مجال فکر کردن را نداد. صبح با صدای ساناز


بیدار شدم وقتی گفتم: سلام، صبح بخیر. ساناز خندید و گفت: سلام، ظهر بخیر. چون ساعت دوازدهه
از خستگی تا لنگ ظهر خوابیده بودم.. ولی از موقع چشم باز کردن تمام صحنه های دیشب در ذهنم جان گرفته
بود و مثل فیلم تکرار می شد. زندگی در اروپا بی پروا و جسورش کرده بود که به راحتی به خودش این اجازه را داده بود
نزدیکی های عصر مامانم به اتاقم آمد و گفت: چند لحظه ای بشین می خوام باهات حرف بزنم


چون می دونستم در مورد چی می خواد صحبت کنه، مثل بچه های متین و سر به زیر کنارش نشستم و

گفتم: من در خدمتم شیرین خانم
.
- دیروز، عمه خانم از تو برای بهزاد خواستگاری کرده، می خوام نظرتو بدونم
.
- مامان شما هر کاری رو که خودتون صلاح می دونید انجام بدید چون من عقلم به این کارا قد نمی ده

. فقط اینو میدونم که بهزاد نه سال از من بزرگتره و این فاصله خیلی زیاده و دیگه این

که من با روحیات اون آشنایی ندارم و دیگه این که نمی تونم دور از شماها زندگی کنم

مامان نگاه عمیقی به صورتم کرد و گفت: آفرین چه دلایل قاطع و خوبی آوردی. حالا عقلت قد نمی داد اینارو

گفتی، اگه قد میداد چی می گفتی؟
مامان صورتم را بوسید و دوباره گفت: ما هم،همین نظر رو داریم. دیشب عمو

محمود مخالفت خودشو اعلام کرد و هر چی سنگ جلوی پاشون انداخت اونا قبول کردند ولی

خواستم باز نظر تو رو هم جویا شم. حالا پاشو آماده شو که زود باید بریم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غـــــــــــزال (قسمت بیست)

بعد از بیرون رفتن مامان، نفس راحتی کشیدم و با خودم گفتم: خدایا شکرت که از شر این یکی راحت شدم. چون حالا حالا نمی خوام درگیر خونه وزندگی بشم. و می خوام آزادانه زندگی کنم
طبق معمول بلوز و شلوار مشکی پوشیدم. هیچ وقت دوست نداشتم دامن یا پیراهن بپوشم چون معذب بودم. مامان برای هر دو کادو ساعت گرفته بود. قبل از اینکه به خانه شان برویم بابا به گلفروشی

رفت. لحظه ای با دیدن گلها به فکرم رسید که همه چیز را فراموش کنم و آخرین شب

اقامتش، به کدورتها، پایان بخشم. از ماشین پیاده شدم و پیش بابا رفتم و دو شاخه گل

رز برداشتم و همراه بابا از مغازه بیرون آمدیم
.
اولین مهمانشان ما بودیم. از خاله سراغ سها و سپهر را گرفتم که گفت در اتاقشان هستند. اول پیش سها رفتم، لیلی هم آنجا بود. صورت سها را گرفتم و بوسیدم و تبریک گفتم . کادو اش را همراه با شاخه گلی تقدیمش کردم. سپس به اتاق سپهر رفتم و چند ضربه زدم و وارد شدم.
جلو آینه کراواتش را می بست که با دیدنم، نگاهی به سر تا پایم کرد

.
- سلام، مثل اینکه بی موقع مزاحم شدم

.
سپهر- سلام به روی ماهت، کاش همیشه مزاحم بشی. راستی آفتاب از کدوم طرف در اومده که شما اینجا

اومدی؟
جلوتر رفتم و کادو و شاخه گل را بطرفش گرفتم و گفتم: اومدم بهت تبریک بگم

سپهر- دروغ نگو چون اگه می خواستی تبریک بگی، همون پایین جلوی همه هم می تونستی بگی. نکنه غرورت اجازه نمی ده بگی دوستم داری. ولی من روزی صد بار میگم غزال دوست دارم، دوست دارم
.....
به چشمانم خیره شد. عشق در چشمانش موج می زد. در برق نگاهش نمی دونم چی بود که دلم را به آشوب می انداخت.
قلبم در سینه عاشقانه می تپید، احساس می کردم که صدای ضربان قلبم را می شنود. آتش این عشق هر لحظه ممکن بود خرمنی را بسوزاند که به جای خرمن، دل مرا می سوزاند. چشمانش همانند ستاره می درخشید.
از خود بیخود شده بودم. نمی دونم چقدر در اون حال بودم که با صدای در هر دویمان از رویا بیرون آمدیم. سپهر چند قدم عقب رفت و روی صندلی جلوی آیینه نشست. سپس گفت
: بله؟
که فرید داخل شد. با دیدنم دستپاچه شد و بدون اینکه حرفی بزند بیرون رفت. من هم گل و کادو را روی میز آرایش گذاشتم.
خواستم بروم که سپهر دستم را گرفت . بوسید و تشکر کرد. بدون هیچ حرف

و حدیثی از اتاق بیرون رفتم. برای آنکه مرا در آن حال نبیند و پی به آشفتگی و

شیدایی درونم، نبرند به دستشویی پناه بردم. صورتم سرخ شده بود، برای اینکه از حرارت

درونم کاسته شود صورتم را برای چند لحظه زیر آب گرفتم. بعد پیش سها ولیلی رفتم. به

اصرار لیلی کمی آرایش کردم و به طبقه پایین رفتیم. کم کم سر و کله بچه ها هم پیدا

شد. کتی و پدرام با عمو اینها هم رسیدند. بنفشه و بهناز را به پدرام نشان دادم و

گفتم: آقا پدرام این دو تا هم شریک جرم من بودند
.
و هر دو را معرفی کردم که با هم احوالپرسی کردند. پدرام به بهناز گفت: بهناز خانم شما بودین که غزال رو صدا می کردین،درسته؟
بهناز- بله، شما آدم باهوشی هستین، با یه بار صدا ها رو از هم تشخیص می دین
.
پدرام- کارم منو اینقدر تیز بین بار آورده. مجبورم نسبت به اطرافم خیلی دقیق باشم



مهمان زیادی دعوت کرده بودند و اغلب هم امده بودند و ولی از سپهر و فرید
خبری نبود. بهناز مرتب می گفت: چرا عروس خانم تشریف نمی آرن؟
و هی متلک بار سپهر می کرد، با آمدن آقای بهادری هانی را به بچه ها نشون دادم وگفتم: بچه ها ببینید زن

دادش سها رو می پسندید .
بهناز- غزال مثل جن می مونه، مخصوصا با اون موهای سیخ، سیخ اش .
و همه زدند زیر خنده،


همان لحظه بهناز محکم به پهلویم زد و گفت: آقای داماد هم تشریف آوردند. به سلامتی


ایشون به کف بلند
بنفشه - چقدرهم شیک کرده، کت وشلوار و بلوز مشکی و کراوات سفید. صورت سه تیغ و بوی اودکلنش

فضا رو پر کرده. به گمونم امشب قصد دلبری داره و سیندرلا رو پسندیده

نگاهش کردم، حق با بنفشه بود چقدر خوشگل و تو دل برو شده بود. با تک تک مهمانها و بچه های کلاس، سلام و علیک کرد و خوش آمد گفت

آخر از همه پیش ما آمد. نوبت به بهناز که رسید، بهناز با تته پته سلام کرد و تبریک گفت. سپهر لبخندی زد و گفت : بهناز خانم من يه معذرت خواهی بابت اون روز بدهکارم و به خاطر رفتار بدی که با شما داشتم عذر می خوام

بهناز نتونست جوابی بده، به جای اون من گفتم: ایندفعه از خطات گذشتم ولی امیدوارم اولین و آخرین
خطات باشه

سپهر- چشم و ممنون که از گناه این حقیر گذشتی
.
بهنار نیشگونی ازپایم گرفت که یکدفعه گفتم: آخ، دردم گرفت!! بهناز مگه مرض داری؟؟

بهناز چپ چپ نگاهم کرد و آهسته گفت: نمی تونی جلوی اون زبونتو نگه داری؟

-چرا می ترسی که باز داد و فریاد راه بندازه. نترس امشب استثنائا خوش اخلاق تشریف داره


سپهر- برای اینکه امشب روح تشنه ام از دل پاک فرشته آب خورده

این جمله را گفت و از ما دور شد. بهناز و بنفشه نگاهی به من کردند و گفتند: یعنی چی؟ منظورش چی بود؟؟

شانه هایم را بالا انداختم و گفتم :
-
راستی پسر عمه سها ازم خواستگاری کرده، همونی که پیش عمو سعید نشسته

.
بهناز- به به، افتادیم تو عروسی. خوب تو چی جواب دادی؟

با آمدن سهند نتوانستم جواب دهم. سهند، دست مرا گرفت و گفت:
-همه دارن برا خودشون می رقصند و کیف می کنن. اونوقت شما پیرزنا، نشستین و یکریز دارین حرف می زنین

بهناز- سهند اگه مردی، برو اون از دماغ فیل افتاده رو بلند کن
.
سهند با تعجب گفت: بهناز جان ببخشید کی از دماغ فیل افتاده! چون من فین دماغی نمی بینم
تا سهند این را گفت، صدای خنده من و بهناز بلند شد. طوری که از جمع
جدا شدیم و دوباره روی صندلی نشستیم. از خنده، اشکام سرازیر شده بود. سهند مات ومبهوت به اطرافش نگاه می کرد و می گفت: هر چی نگاه می کنم این فین دماغ اقا فیل رو نمی بینم

سهیل هم پیش ما آمد و رو به سهند گفت: سهند چی گفتی که این دو تا از حال رفتن. حالا دنبال چی میگردی؟

سهند- دنبال فین دماغ می گردم

سهیل- اه سهند، حالمو بهم زدی.. این چه حرفیه که می زنی؟

سهند- خنگ خدا، دنبال فین دماغ فیل می گردم. این پیشنهاد و بهناز داده
.
سهیل- پس تو از من هم خنگتری، چون منظورش هماست

سهند- خوب اینو یه ساعته پیش می گفتین وقتمو تلف نمی کردم. الان جورش می کنم

بعد از رفتن سهند، من وبهناز هم بلند شدیم. سهند پیش هما رفت. نمی دانم چی گفت که چند لحظه بعد همابلند شد و با هم رقصیدند

بهناز- غزال من دیگه نمی تونم سر پا وایسم، چون بدنم از بس خندیدم سست و بیحال شده .

- پس بیا بریم پیش فرید و یاشار بشینیم -
ببخشید سرکار خانم فرید کیه؟
- دوست جون جونیه سپهره، پسر خوب و نجیبیه .
با هم پیش انها رفتیم . بهناز را به فرید معرفی کردم و کنارشان نشستیم .
یاشار گفت :
اونجا برای چی معرکه گرفته بودین و می خندیدین؟

- خصوصی بودند و نباید همه بدونن .
فرید- به گمونم به هما مربوط میشه. چون بعدش سهند اومد و هما رو بلند کرد

من و بهناز به هم نگاه کردیم و خندیدیم که فرید گفت: دیدی یاشار، درست حدس زدم

بهناز- ببخشید فرید خان، آخه این دختره خیلی مغرور و خودخواه و خودشو خیلی می گیره....
انگار بهناز بقیه حرفشو قورت داد و خندید که فرید ادامه داد: انگار از دماغ فیل افتاده، هان؟ پس شما جزو اون دخترا نیستید
یاشار به جای بهناز جواب داد: نه بهناز هم مثل غزال و سهند می مونه، اگه دو ، سه بار ببینیش، می فهمی چه نوبریه .
بهناز- حتما نوبره بهارم، تو رو خدا خجالتم نده .
سپهر که دقایقی قبل پیش کارمندان شرکت نشسته بود بلند شد و پیش ما آمد و به فرید گفت:
- آقا فرید بدنگذره، جمعتون که جمعه !!
بهناز- فقط گلمون کمه. که با وجود شما اونم تکمیل شد .
سپهر- ممنون از لطفتون .
یاشار- فرید بفرما، من نمی دونم تو مدرسه چی به اینا یاد می دن، که اینقدر بلبل زبون
شدن.
بهناز- اگه زبون نداشتیم که شما پسرا، تو سر و کله ما می زدین .
سها از جمع بچه ها جدا شد و آمد و گفت: شما دوتا اینجا چی کار می کنید، امروز همش نشستین .
بهناز- کنفرانس مطبوعاتی تشکیل دادیم. الساعه خدمت می رسیم .
بعد از کلی ورجه وورجه کردن سهند ضبط را خاموش کرد که صدای اعتراض همگی بلند شد. بنفشه گفت :
داشتیم لذت می بردیم.
سهند- فکر کنم نوبت ما جوونا باشه .
زیبا- خوبه از اول این وسط مانور می دادی .
سهند- این با همش فرق داره، لطفا چند لحظه همگی بشینید .
سهند ضبط را دوباره روشن کرد و به طرف من آمد .
- خوب حالا چی کار کنیم؟

بچه ها به سهند پیشنهاد کردند که جوک بگوید. من هم بلند شدم و رفتم پیش دخترای دیگه و شروع کردیم با هم صحبت کردن.
در همین موقع صدای خنده پسرها بلند شده بود و همه داشتند می خندیدند

سهند گفت دیگه جک گفتن بسه
سپهر- سهند جون حتی اگه من بخوام بازم جوک بگی دیگه نمی گی، آخه همه
داشتند می خندیدند .
سهند- چون جشن تولد شماست به ناچار قبول می کنم .
یاشار- آفرین پسر خوب، باریکلا .
همه خندیدند و بابا گفت :
باریکلا به این پسر گلم
این دفعه همه داشتند با هم شوخی می کردند و میخندیدند .
سپهر به خنده به سهند گفت : جای بعضیا خالی !!
سهند در جواب گفت :
نگو خجالت می کشم
- آخی چقدر این بچه خجالتیه!! بمیرم الهی .
سپهر گفت : بچه ها خوش می گذره؟ !
سهندژستی گرفت و گفت: البته، چرا که نه؟
- به تو یکی که خیلی خوش می گذره، چون دائم داری می خندی .
سپهر گفت : غزال تو اخم نکن لطفا .
اخم هایم را باز کردم و گفتم :
نه خیلی هم سرحالم و دارم خوش می گذرونم .
سرش را تکان داد و پیش مهمانان دیگر رفت. دقایقی بعد که با مینا در حال حرف زدن بودیم، لیلی و بهزاد هم آمدند، لیلی پیش مینا و بهزاد کنار من نشست و
پرسید :
ببخشید غزال خانم می تونم بدونم علت اینکه پیشنهاد ازدواجمو رد کردین چی بود؟

غافلگیر شدم. نمی دونستم چه جوابی بدم. چون اگر لیلی می پرسید راحتتر می توانستم جواب بدم. ساکت چشم به زمین دوختم . لجظه ای سرم را بلند کردم و به اطراف نگاه کردم که شاید کسی به دادم برسد که چشمم به یاشار که با سپهر و فرید حرف می زد، افتاد. ملتمسانه چشم بهش دوختم .
بهزاد دوباره گفت :
چرا ساکت شدین وجوابمو نمی دید؟
-برای اینکه شما منو غافلگیر کردید.جواب دادن به شما و اونهم به خودتون خیلی برام
سخته .
بهزاد - چرا؟

با دیدن یاشار که جلوم ایستاده بود نفس راحتی کشیدم .
یاشار- غزال میشه چند لحظه بهزاد خان رو تنها بزاری و به دنبالم بیایی، کارت دارم
.
از خدا خواسته بلند شدم و همراه یاشار رفتم. یاشار گفت : چی می گفت که یه دفعه

سرخ شدی و اونطوری دنبال ناجی می گشتی؟
- داشت علت قبول نکردن پیشنهادشو می پرسید و من هم به دنبال فرشته نجات می گشتم که توبه موقع به دادم رسیدی .
یاشار- خوب رک و پوست کنده بهش می گفتی که چرا قبول نکردی !
- مگه تو می دونی چرا قبول نکردم؟

یاشار - تقریبا، وقتی زن عمو به مامان و بابا می گفت شنیدم .
- باید تا آخر شب پیش تو بمونم تا گرفتار بلا نشم .
وقتی نشستم، سپهر با طعنه گفت: غزال با بهزاد در مورد چی در و دل می کردین؟

با ترشرویی جواب دادم: در مورد لیمو شیرین .
سپهر متحیر پرسید: چی، مگه باغ مرکبات داری که در مورد لیمو شیرین صحبت می کردین؟
یاشار خندید و رو به سپهر گفت: منظورش عشقه !!
سپس آنچه را من گفته بودم، برای او هم تعریف کرد و سپهر در جوابش
گفت: پس حرفاشون خیلی شنیدنی بود .
یاشر- برای همینه که فرار کرده و اومده پیش من سنگر گرفته .
در این لحظه بهناز با چهره گرفته آمد و گفت: یاشار پاشو برو، سهند رو از دست این دختره دیوونه نجات بده. به زور زهرمار به خوردش می ده. فکر کنم چند دقیقه بعدم پای منقل بشینه !
یاشار- امروز باید من این دو تا رو بپام .
با رفتن یاشار، سپهر گفت: ببخشید بهناز خانم مننظورتون از زهرمار چیه؟

به جای بهناز جواب دادم: همونی که تو خودتو باهاش می کشی و غرق می شی .
سپهر- تو فقط متلک بارم کن .
متاسفم دیگه چون حاجتم روا شده و فردا تشریف می بری
بهناز- راست میگی، عجب شیرینی های خوشمزه ای بود. سپهرخان دستت درد نکنه .
سپهر- نوش جان، زحمتش گردن فرید بود. هم خریدنش هم آوردنش . بهناز خانم یه خورده این غزال و نصیحت کنید اینقدر منو اذیت نکنه .
بهناز- اولا به من نگین خانم، همون بهناز بگین کافیه. دوما من واعظ نیستم، باید دنبال مینا برین و از اون بخواین تا نصیحت اش کنه
-راست میگه معلم اخلاقمون میناست. اونهم جوابتو با لنگه دمپایی می ده که دیگه شاعری از سرت بپره. آخه تو اینجا رو با اروپااشتباه گرفتی، بهتره بری اونجا زندگی کنی.
سپهر- ممنون که تذکر دادین وراهنماییم کردین.
فرید- سپهر اینقدر به خودت زحمت نده. از صبح تا شب هر چی توگوش غزال زمزمه کنی بی فایده است.
سپهر که از کوره در رفته بود با عصبانیت جواب داد: مثل اینکه به تو هم سرایت کرده، عوض اینکه طرف منو بگیری داری جانب داری این لعنتی رو می کنی
و سپس با عصبانیت از پیش ما رفت. بعد از رفتنش فرید دوباره گفت: وای دوباره هوا ابری شد. ولی خودمونیم غزال، خوب قاپشو دزدیدی و سر عقل آوردیش، چون نه من ، نه هیچ کس دیگه حریف اش نمی شدیم .
-به نظر من فردا که ازاین جا بره، همه چیز رو فراموش می کنه و همون سپهر چند ماه پیش میشه.
فرید- با این اوضاع و احوالی که من می بینم، بیشتر از پنج، شش ماه بیشتر دووم نمی یاره. یادت باشه کی من اینو بهت گفتم. می بینم امشب لب به مشروب نزده، در حالی که قبلا هر شب تا خرخره می خورد. در واقع از شبی كه با هم دعوا کردین، دور این چیزا رو خط کشیده . امروز هم سراغ هیچ دختری نرفته، یعنی بی محلیها و حرفهای تو آدمش کرده
بهناربلند شد و دست منو گرفت و گفت: پاشو بریم پیش بچه ها، چون کم کم منم عقل خودمو ازدست می دم .
موقع صرف شام، مقداری غذا کشیدم و چون دیدم کتی تنها نشسته، پیشش رفتم و گفتم: پس چرا تو غذا نمی خوری .
تبسمی کرد و گفت: پدرام رفته برام بکشه . آخه وقتی چشمم به اون همه غذا می افته نمی تونم بخورم .
-چرا؟
بهناز- وای غزال چقدر تو از مرحله پرتی !
و با ناز و عشوه ادامه داد: چون تا چند ماه دیگه، یه نی نی کوچولو می یارم

با چشمان از حدقه درآمده و هیجان زده بلند داد زدم: آخ جون، الان چند وقته؟
از داد و فریاد من همه به سمت ما برگشتند و کتی گفت: یواش تر دختر، الان همه می فهمن. تازه رفتم تو سه ماه .
-کلک، به خاطر همین سوار تله کابین نشدی، هان؟ گفتی من دوست ندارم. هنوز کسی نمی دونه؟
- نه فقط دو تا مامانا می دونن.
بلند شدم و به حرف کتی که می گفت « نگو خجالت می کشم» توجهی نکردم
. خطاب به بقیه که دور میز جمع شده بودند با صدای نسبتا بلندی گفتم: مژده، مژده، مامان کتی جون حامله است
این خبر همه را به وجد آورده بود. همگی به پدرام تبریك
گفتند و پیش کتی رفتند. به نوبت صورت کتی را می بوسیدند و کتی به من چشم غره می رفت ولی من از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم که مینا گفت: غزال اگه خودت بچه دار بشی چیکار می کنی. حتما تو روزنامه ها چاپ می کنی
-لوس، خیلی بی ذوقی، ناسلامتی دختر عمه امه! همه که مثل تو بی احساس نیستن .
مینا- شوخی کردم، نمی خواد اخم کنی. روح بلند تو باعث میشه که با شادی همه شاد بشن .
-خوب خرم کردی مینا جون، نکنه می خوای سواری هم بگیری .
مینا- چه عیبی داره بیا دولا شو تا سواری بگیرم
ثریا- پس به نوبت سوار میشیم .
-چشم، صف بایستین تا کسی جا نموونه. اول باید سها سوار شه .
بهناز- بعدش هم سپهر، عکس هم می گیریم
سها در حالی که میخندید گفت: آره اول پاشین عکس بگیریم. بعدا خر سواری کنید .
همه بچه های کلاس جمع شدیم و با سها عکس گرفتیم که مینا گفت: بچه ها صبر کنید تا آقا سپهر هم صدا کنم آخه ناسلامتی تولد اونم هست .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غـــــــــــزال (قسمت بیست و یک)

مینا، خودش سپهر را دعوت کرد. در اغلب عکسها به عمد کنارم می ایستاد. تا اینکه بقیه مهمان ها هم شروع به عکس گرفتن کردند.. وقتی نوبت
خانواده اقای بهادری رسید، به هانی گفتم: هانی جون صبر کنید تا یه عکس دسته جمعی بگیریم.. هانی قبول کرد و دستش را به من داد و گفت: باشه هر چی تو بگی.
عکس را گرفت و داشتم می رفتم که سپهر تشکر کرد .
سهند به شوخی گفت : انشاالله روزی تو عروسیت عکسهای قشنگتری بگیریم .
بعد از گرفتن عکس، نوبت بریدن کیک شد. سهند آهنگ مللایمی گذاشت و گفت : بچه ها همگی با هم آهنگ تولدت مبارک را می خونیم
عمومحمود گفت: حالا نمی شه بدون آهنگ کیک رو ببرین .
سهند گفت: تموم مزه اش به آهنگ شه .
تا سهند این را گفت همه هورا کشیدند و شروع کردند آهنگ تولدت مبارک راخواندند .
پدر وو مادرها به سمت دیگر سالن رفتند و شروع کردند به صحبت کردن به غیر یاشار ، که کسی را برای صحبت کردن پیدا نکرد و تنها گوشه ای نشست
سپهر به من نزدیک شد و گفت : غزال من ناراحت نیست که من دارم میرم
لبخندی زدم وپرسیدم: یعنی دیگه هیچ وقت نمی یای؟
سرش را تکان داد و گفت: نمی دونم لحن صداش تنم را لرزاند. به چشمانش که می درخشید نگاه کردم و گفتم: بله .
سپهر- خیلی دوست دارم بی انصاف، آخه تنها تسکین این دل اسیرم، عشق و محبت توئه. پس بیا این کبوتر زندونی رو با مهر و محبت خودت آزاد کن
قلبم از نگاهش به تپش افتاده بود وبه قفسه سینه ام می کوبید. ولی هر کاری می کردم فقل زبانم باز نمی شد. تا بهش بکویم من هم دوست دارم. وقتی سکوتم را دید ادامه داد :
چرا ساکتی و حرف نمی زنی، یعنی اینقدر سخته که یه کلام نمی گی دوستم داری و راحتم کنی. من که همه چیز و از اون دو تا چشمای سیاهت می خونم چون دو چشمت سرزمین آرزوهای منه و تا آخرین روز عمرم به یادتم. اینو بدون. این قلب عاشقم فدای تو.
دیگه کاسه صبر و احساسم لبریز شده بود
برای همین گفتم: سپهر......
فاتحانه لبخند زد و گفت: جانم
-منتظرت می مونم زود برگرد .
دست و کمرم را محکم فشار داد و گفت: فدای تو بشم، خیلی زود برای همیشه بر می گردم .
با پایان رسیدن موزیک، همه عزم رفتن کردند. آخرین نفر ما بودیم. موقع خداحافظی سپهر گفت: یادت نمی ره که چه قولی دادی؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم و لبخندی زدم. شب با آرامش سر بر بالش گذاشتم. چون آخر سپهر برنده شده و منو عاشق خودش کرده بود و من دو دستی قلبم را به او تقدیم کردم
صبح با ذوق و شوق عجیبی که تمام وجودم را در بر گرفته بود به مدرسه رفتم و ظهر با عشق سپهر به خانه برگشتم و منتظر تلفن اش شدم و به محض خوردن اولین زنگ، گوشی را برداشتم وبا عشق و علاقه جواب حرفهایش را می دادم. دقایقیبا هم حرف زدیم و قرار شد عصر کمی زودتر از کلاس بیرون بیام تا با سپهر به خانه برگردم. طبق برنامه عصر یک ربع زودتر از خانم ادیب اجازه گرفتم و بیرون امدم که دیدم کمی پایین تر منتظرم ایستاده. با عجله به طرف ماشین رفتم و سوار شدم، چون ترسیدم یاشار دوباره بی خبربه دنبالم بیاید
سپهر- سلام خانمی، خسته نباشی
- سلام، مرسی! فقط سپهر زود از اینجا برو، چون می ترسم یاشار یکدفعه سرزده بیاید
- چشم قربان، هر چی شما دستور بدید. در ضمن ممنون کادوت خیلی قشنگ بود. هم مال تو هم مال یاشار. با هم رفتین خریدین؟
چون موقع اومدن به قصد ماندن نیامده بودم و برای همین مدتی طول می کشه تا تكلیف خونه و مدرکم رو روشن کنم. ولی قول میدم تا تابستون برگردم تا همیشه کنارت باشم و همسفر خاطره هات -
سپهر؟
- جانم
- خیلی دوست دارم
-من هم همین طور، آهوی گریز پایی که به سختی اسیر کردم. راستی تا یادم نرفته اندازه هاتو بهم بگو .
-
می خوای برام سوغات بیاری؟ قدم 173، کمرم 40، سایز پام 40. ولی خواهشا دامن یا پیراهن نیار که دوست ندارم
- به روی چشم، هر چی که خانم دستور بده. ولی خودمونیم ، قدت خیلی بلنده ها، پانزده سانت از من کوتاهتری و فکر کنم در عرض یکی دو سال هم قد شیم .
- همه کردها درشت هیکل اند، مگه نمی دونی؟ حالا تا دیر نشده منو برسون خونه آقا سپهر .
سپهر- شب که نمی تونم ببینمت چون پروازم نصفه شبه، پس لا اقل بزار الان سیر ببینمت. اخه از الان دلم ماتم گرفته و برای دور شدن از معبودش گریه و زاری می کنه .
- می ترسم همه این حرفات خواب و رویا باشه و چند صباح دیگه از خواب بلند شم ، کابوسش برام بمونه .
بازویم را محکم فشار داد و گفت: آخه مرغ عشق که نمی تونه کوچ کنه .
ساعت هشت بود تقریبا نیم ساعتی بود که با هم بودیم. سپهر ماشین رو سر کوچه ای که ما رفت و آمد نداشتیم نگه داشت. چند بار تا می خواستم پیاده شم ، بازوم رو گرفت و گفت: چند لحظه دیگه بمون .
به جون سپهرکه خیلی دیر شده. الانه که بیان تو خیابونا و دنبالم بگردن.
خیلی احساس ناراحتی می کرد هیچ وقت فکر نمیکردم آدم عاطفی باشه. که گفت : می دونی چیه من همیشه تو غربت احساس تنهایی میکردم ولی الان خوشحالم که با تو اشنا شدم و می تونم به زودی تشکیل خانواده بدم. نمیدونی غربت چه دردی داره. آدم از صبح تا شب کار می کنه و آخر که برگشت باید تنها بره خونه. نه زنی، نه زندگی، فرهنگ اونا با اینجا زمین تا آسمان فرق می کنه .
دیگه وقت خداحافظی بود. و بلافاصله از اتومبیل پیاده شدم و گفتم : خداحافظ و به امید دیدار
من خداحافظی نمی کنم. فقط میگم به امید دیدار عشق و هستی من .
دست تکان دادم و فاصله بین سرکوچه و خونه رو دویدم. خوشبختانه کسی خونه نبود. یادداشتی روی میز تلفن قرار داشت که در آن نوشته بود : غزال دخترم ما به دیدن سپهر رفتیم اگه خواستی تو هم بیا .
قربانت نسرین .
با خودم گفتم: من قبل از شما به دیدنش رفتم.
و سپس با خیال اسوده لباس عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم. لحظه ای عمل سپهر یادم نمی رفت. احساس می کردم هنوز لب و صورتم گرم و داغ است .
در فکر و رویای خودم غوطه ور بودم که خواب چشمانم را ربود . مجال فکر کردن را از من گرفت روز سه شنبه وقتی به مدرسه رفتم قیافه بنفشه گرفته و چشمانش سرخ بود و با ثریا در حال حرف زدن بود. با نگرانی پرسیدم: بنفشه چی شده، چرا گریه می کنی؟
با صدای بلند به هق هق افتاد که ثریا گفت: این همه مدت، هی ما بهت گفتیم که حمید خان سر کارت گذاشته گوش نکرد که نکرد. دیروز عصر که بنفشه با دختر عموش بیرون می رفت، تصادفی حمید رو با یه دختر دیگه می بینن. و شب که بنفشه ازش می پرسه اون کی بوده، اول میگه خواهرم بعد که بنفشه پیله می کنه، آخر سر حميد با وقاحت تمام میگه دوست دخترمه و به تو هم ربطی نداره. چون دختر املی هستی و من از تو خسته شدم. تو به درد من نمی خوری. من یکی رو می خوام که باهاش حال کنم. خوش باشم. فهمیدی؟
دلم برای بنفشه سوخت، برای فریبی که خورده بود، برای دل شکسته اش. درست گفته اند که خود کرده را تدبیر نیست .
ولی بشر جایزالخطا است و ممکنه اشتباه کنه ولی در مقابلش تاوان گزافی باید بپردازه .
لحظه ای خود رو جای اون گذاشتم، اگه روزی سپهر با من هم همین معامله رو بکنه، اون وقت من چیکار می کردم. یعنی من هم فقط گریه می کردم، نه حتما تلافی می کردم. دو روز از رفتنش می گذشت ولی یک بار هم زنگ نزده بود. تو این افکار بودم که با تکان دستی از جا پریدم

بهناز خنده کنان گفت: غزال کجا سیر می کردی، هر چی صدات می کنم انگار نه انگار با تو هستم. خوابی یا بیدار، مرده ای یا زنده .
-ولم کن بهناز حوصله ندارم
. بهناز - چرا، نکنه از رفتنش دلگیری؟ ای خدا ز دلبرم که رساند نوازش قلمی
کجاست پیک صبا، گر نمی کند کرمی
-هم از رفتنش دلگیرم هم اینکه می ترسم، یه روزی عاقبت من هم مثل بنفشه بشه. و غزال بمونه و دل شکسته و پر دردش .
معصومانه گفت: من هم مثل تو می ترسم، یه روزی طرف تو زرد از اب دربیاد .
غم و درد خودم را فراموش کردم و با تعجب پرسیدم: بله، بله، نفهمیدم؟ یه بار دیگه تکرار کن، منظورت کی بود؟
با ناز و عشوه جواب داد: خوب واسه همین صدات می کردم می خواستم یک موضوع مهمی رو بهت بگم .
با ورود دبیر فیزیک به کلاس حرفش ناتمام ماند. هرچقدر اصرار کردم که اهسته بگوید، ابروهایش را بالا انداخت. تا اینکه زنگ به صدا درآمد گفتم: بهناز تا سکته نکردم حرفتو بزن .
با هم به بیرون کلاس رفتیم ، بهناز گفت : نخواستم بقیه بفهمند مخصوصا سها .
با شنیدن نام سها، دلهره به جانم افتاد، با خودم گفتم: حتما سپهر باهاش تماس گرفته. احساس کردم زیر آوار خفه میشم طاقت شنیدن این حرف رو نداشتم .
تا بهناز دهان باز کند، قلبم به شدت می تپید: بهناز زود باش بگو، جون بکن، دیوانه ام کردی .
با حوصله و آرامش گفت: تو چرا دیوونه شدی، پس نمی گم تا خمار بمونی .
با التماس گفتم: جون غزال، زود باش بگو، دیگه طاقتم طاق شد .
با شتاب گفت: هیچی دیروز دوست سپهر، فرید زنگ زده بود .
نفس راحتی کشیدم و گفتم: دو ساعت لفت می دی اینو بگی، حالا چی کار داشت؟
قهقهه زد و گفت: آهان فهمیدم، چرا رنگت پریده، فکر کردی حتما سپهر تماس گرفته، آره دیوونه؟ نه جونم خیالت راحت اون مال توئه. فرید اول سراغ تو رو
گرفت، فهمیدم بهونه است گفتم چرا به جای سها از من می پرسی؟ خلاصه بعد از کلی بیراه رفتن و من من کردن فهمیدم منظورش چیه .
-پس مبارکه، خوب کسی به تورت خورده، نجیب و سر به زیر، خانواده دار، شغل خوب، مهندس ساختمان، خوب از خدا چی می خوای. شماره تلفن تو رو از کجا پیدا کرده؟
بهناز- آقای مجنون، سپهر خان از دفترچه تلفن سها برداشته و بهش داده .
-نگفت از سپهر خبر داره یا نه، آخه دو روزه تلفن نکرده .
-نه چون من ازش پرسیدم از سپهر چه خبر، گفت منم باید خبرشو از شما بپرسم .
تا آخرین ساعت مدرسه، بهناز در مورد فرید از من سئوال می پرسید. ظهر پکر و سلانه، سلانه به طرف خانه رفتم چند دقیقه ای نگذشته بود که تلفن زنگ زد از شانسم ساناز هنوز بیدار بود، زودتر از من گوشی را برداشت که جواب ندادند و ساناز گوشی را گذاشت حدس زدم که سپهر باید باشد. دل تو دلم نبود و خدا خدامی کردم که ساناز زود بخوابد. وقتی مطمئن شدم خوابیده، تمام تلفن ها را از پریز کشیدم و روی تخت دراز كشیدم و منتظرش شدم، یک ساعت بعد به انتظارم پایان بخشیده شد. با اولین زنگ گوشی را برداشتم : الو .
صدای گرم و دلنشینش در گوشی پیچید: سلام عشق من، خوبی؟
-سلام، من خوبم. تو چطوری؟ چرا این دو روز زنگ نزدی؟ داشتم دیوونه می شدم .
سپهر- فدات شم، روز اول اون ساعتی که باید زنگ می زدم تو هواپیما بودم و دیروز هم وقت نکردم چون به شدت دنبال کارام هستم تا هر چه زودتر به سوی محبوبم برگردم. وقتی فکر می کنم که حالا حالا ها از دیدن صورت ماهت محروم هستم، دیوونه میشم. اخه لعنتی نمیدونی چه بلایی سرم آوردی، آتیشی که تو به جونم انداختی، غیر از وجود تو هیچ چیز دیگر آرامش نمی کنه. ولی از فردا سر وقت زنگ می زنم
-سپهر؟
-جانم .
-خیلی دوست دارم. آخه این دو روز متوجه شدم من هم به درد تو مبتلا شدم و بدون تو میمیرم. ولی باید بگم تا ده روز نمی تونم باهات صحبت کنم چون از فردا
مسابقات شروع میشه و ظهر ها به خونه نمیام .
-وای خدای من، یعنی تا ده روز از شنیدن صدات هم محروم میشم؟ غزال بعضی از شبا نمی تونی به خونه ما بری و اون ساعتی که تو هستی به مامان اینا تلفن کنم. حداقل یه لحظه باهات صحبت کنم؟
-شرمنده عزیزم، چون آقا سپهر دستور داده تا رفتن عمه اینا خونشون نرم .
-عجب مصیبتی گیر کردم. باشه برو ولی زیاد نه .
-چشم آقا، وقت کردم حتما میرم .
از روز بعد، وقتم به مسابقه و تمرین می گذشت. طوری که از مدرسه اجازه می گرفتم و دو ساعت آخر را به باشگاه می رفتم. شبها از فرط خستگی نای غذا خوردن هم نداشتم و در مدت ده روز فقط یک بار آنهم نیمساعت برای خداحافظی به دیدن عمه خانم رفتم البته آنروز شانس اينکه با سپهر حرف بزنم را نداشتم. در مسابقات بین بانوان من مقام دوم و سهند مقام اول را بین آقایان را کسب کردیم. از خوشحالی روی پا بند نبودیم. دوست داشتم از همه اول این خبر را به سپهر بدم ولی چطوری؟ چون نه شماره ای از او داشتم نه چیزی .
برای شب بعد، مامان به افتخارمان، خانواده عمو سعید، عمو محمود، کتی و پدرام را برای شام دعوت کرد. وقتی همه دور هم جمع شدیم، جای سپهر خیلی خالی بود، دلم برایش تنگ شده بود. و برای همین بغضم گرفت ولی چاره ای نداشتم، باید تحمل می کردم. مشغول خوردن شام بودیم که تلفن زنگ زد. بابا بلند شد و رفت و جواب داد. دل در سینه ام نبود، گفتم حتما سپهر خبردار شده و به این بهانه زنگ زده. تا موقعی که بابا صدایم کرد و گفت: قهرمانا، با شما می خوان صحبت کنن .
زمان صد سال برایم گذشت.سهند زودتر از من رفت. از حرف زدنش فهمیدم که باید یکی از عمو ها باشد. چند دقیقه بعد گوشی را به من داد و صدای عمو بهرام در گوشی پیچید .
عمو- سلام عزیزم، تبریک میگم. امیدوارم همیشه در زندگیت موفق و سربلند باشی .
-سلام عمو . مرسی که زنگ زدین. زن عمو چطوره؟ بچه ها چطورند؟
-همه خوبند، پروانه و سیاوش هم می خوان بهت تبریک بگن .
و سپس گوشی را به دست زن عمو داد: سلام عروس گلم، تبریک میگم. خوبی عزیزم .
با شنیدن این جمله تنم یخ کرد. هر کلمه ای که از دهانش
خارج میشد مانند پتکی بر سرم کوبیده میشد. فقط بله و نخیر می گفتم. چند دقیقه هم با سیاوش صحبت کردم، هر چند نفهمیدم چون اصلا حواسم نبود. بعد از گذاشتن گوشی همانجا نشستم. چون دیگر اشتهایی نداشتم. چند دقیقه بعد دوباره تلفن زنگ زد. بی حوصله برداشتم و گفتم: بله !
سپهر- عزیز دلم، آهوی قشنگم بهت تبریک میگم .
از شنیدن صدایش خونم به جریان افتاد و انگار تمام دنیا را بهم دادند، در حالی که سعی می کردم عادی جواب دهم گفتم: ممنون که به یاد ما بودی. تو چطوری خوش میگذره؟
سپهر- دست رو دلم نزار که خونه، لعنتی پانزده روزه که ندیدمت. چطور می تونم بدون تو خوش باشم، دلم برات لک زده. آخ نمی دونی چقدر دلتنگ هستم
- منم همین طور .
- فدای اون دل تنگت بشم. غزال خیلی دوست دارم خیلی ... خیلی در حالی که با فریاد این جملات را تکرار می کرد، سهند آمد. با خنده به سپهرگفتم: بله سهند هم اینجاست. گوشی دستت باشه، تا باهاش حرف بزنی .
- میدونم عزیزم که نمی تونی حرف بزنی. پس خداحافظ تا فردا ظهر .
-خدانگهدار .

با بی میلی گوشی را به سهند دادم. دوست داشتم کسی مزاحمم نبود تا صبح باهاش حرف می زدم. شب موقع خواب، آلبومم را برداشتم تا با دیدن عکس هاش که روز تولد سه تایی گرفته بودیم شاید کمی، دل بی قرارم، آروم بگیره .
چند بار عکس اش را بوسیدم و سیر نگاهش کردم. از آن به بعد هر وقت خونه سها می ماندم به بهانه اینکه با هم بخوابیم، روی تخت سپهر می خوابیدم چون بوی عطر سپهر را می داد و مرهمی بر دل عاشق و بی قرار من بود. برای باز گشتنش لحظه شماری میکردم. هر وقت یاشار صحبت عشق و عاشقی می کرد دلم بیشتر هوای سپهر را می کرد. جرفهای یاشار که بی رودربایستی اعتراف می کرد که به من علاقه دارد، دلهره را به جانم می انداخت چون نمی دانست قلب من در گرو کس دیگری است، چاره ای جز سکوت نداشتم، و دو دلی و نگرانی مانند خوره به جانم چنگ می انداخت چون از طرفی می ترسیدم سپهر دیگر برنگردد و از طرفی هم می ترسیدم وقتی بیاید خیلی دیر شده باشد، چون اگر امسال عمو محمود یا بهرام خواستگاری رسمی می کردند بابا به آنها جواب مساعد می داد اواسط اسفند ماه، پدر و مادر فرید برای آشنایی و خواستگاری از بهناز به تهران آمدند .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غـــــــــــزال (قسمت بیست و دو)
خوشبختانه در همان جلسه اول ازیکدیگر خوششان امد و در عرض یک هفته تمام کار ها را انجام دادند و قرار شد روز بیستم اسفند ماه، مراسم نامزدی برگزار شود. عصر همان روز با خانواده خودم و عمو محمود به خانه بهناز رفتیم. بهناز پیراهن نباتی و تنگ و بلندی پوشیده و با آرایش ملایمی که کرده بود مثل فرشته ها شده بود. از بین هم کلاسی ها فقط زیبا، مینا، ثریا و بنفشه دعوت شده بودند .
با دیدن بهناز و فرید که دست در دست هم به مهمان ها خوش آمد می گفنتد یک آن خودم را جای آنها دیدم، ولی حیف که رویایی بیش نبود. موقعی که می خواستند حلقه نامزدی را به دست هم بکنند، فرید صدایم کرد. وقتی پیش آنها رفتم فرید آهسته گفت: چرا مثل غریبه ها دور ایستادی؟ ناسلامتی تو هم دوست بهنازی هم نماینده بهترین و عزیز ترین دوست منی .
- فرید نمی دونی کی برمی گرده؟
سرش را به علامت منفی تکان داد و بهناز قیچی را بدستم داد و گفت:-بیا غزال خانم روبان حلقه ها رو تو ببر تا بختت باز بشه و رو دستمون نمونی .
- لوس، حیف که جلوی فرید نمی خوام جوابتو بدم، دعا کن به جون فرید. فرید آخه زن قحطی بود اینو گرفتی؟
فرید چشمکی زد و گفت: راست میگی، تحفه که چه عرض کنم
بهناز در حالی که چپ چپ نگاهش می کرد گفت: آقا فرید تا دیر نشده بگو، پشیمون شدی؟
فرید لبخند زنان گفت: بهناز جون ناراحت نشو. منظورم اینه که تو فرشته هستی .
خندیدم و گفتم: فرید از الان جا نزن و گرنه تا اخر عمر زن ذلیل میشی ها ........
در این اثنا خواهر فرید اعتراض کرد و گفت: شما سه تا چرا همش حرف می زنین. غزال جون عجله کن تا عروس خانم پشیمون نشده .
- چشم فرحناز خانم، الساعه .
شب بسیار خوبی بود .
خیلی خوشحال بودم چون قسمت بهناز هم شوهر خوبی مثل فرید شده بود .
قلبا شاد بودم مخصوصا وقتی که عقد دائمی جاری شد. چون سال آخر بودیم و چیزی به تمام شدن مدرسه ها نمانده بود. خطبه عقد جاری ورسما ثبت شد .
روز بیست و شش اسفند ماه بابا از عمو ها دعوت کرد تا عید با ما به شمال بیایند فقط عمو بهرام و خانواده اش آمدند. آن شب همگی خونه عمو محمود دعوت شده بودیم تا مقدمات سفر را بچینند. عمو بهرام، در حضور جمع، مرا رسما برای سیاوش خواستگاری کرد. عمو محمود در جوابش گفت: اگه اینطور باشه، من هم امشب برای یاشار از غزال خواستگاری می کنم. چون می ترسم از قافله عقب بمونم .
موقعی که آنها در این مورد حرف می زدند، من و سروناز دختر عمو بهرام که دو سال از من کوچکتر بود مشغول چیدن میز غذا بودیم. بابا در جواب آنها گفت: من حرفی ندارم ولی غزال اول باید دیپلم شو بگیره و به دانشگاه بره بعد. در ضمن حق انتخاب با خودشه، چون نمی خوام به خاطر بچه هامون کدورتی پیش بیاد .
یکدفعه زندگی جلوی چشمانم تیره و تار شد و پاهام سست، بی اختیار روی صندلی نشستم چون توان ایستادن نداشتم. ترانه به شوخی گفت :
چرا هول شدی عروس خانم؟
لبخند تلخی زدم. شب سختی برایم بود و هرچقدر سروناز اصرار کرد شب مثل ساناز آنجا بمانم زیربار نرفتم و به بهانه نداشتن وسایل به خانه رفتم. چون نیاز به تنهایی داشتم. بهار داشت می آمد و دل من اسیر شهر طوفانی انتظار بود. کبوتر زندانی دلم، لحظه ها را می شمرد تا سپهر بیاید و به انتظار خاتمه بخشد. در خیالم عکس اش را در قاب طلایی گذاشتم و با خون دل زیرش نوشتم: لعنت بر عشق و جدایی .
بی اختیار اشک بر گونه هایم جاری شد. منی که تا آن لحظه اشک و آه برایم مفهومی نداشت. تا نصفه های شب گریه کردم تا خوابم برد .
صبح با چشم های پف کرده به مدرسه رفتم. وقتی بهناز علت را جویا شد، همه چیز را برایش گفتم. او هم از غم و غصه من اندوهگین و متاثر شد. چشمم فقط به ساعت بود تا این آخرین روز مدرسه به پایان برسد و من به خانه برگردم. بدون اینکه مانتو ام را دربیاورم در تنهایی چشم به تلفن دوخته بودم تا هر چه زودتر سپهر تماس بگیرد. با شنیدن اولین زنگ، بلافاصله با عصبانیت گوشی را برداشتم و گفتم : بفرمایید .
سپهر- سلام
به محض اینکه صدایش را شنیدم و مطمئن شدم که خودشه مجال ندادم و فریاد زدم : آقا سپهر میشه بگی کی تشریف فرما میشی؟ الان سه ماه که رفتی ولی خبری از اومدنت نیست .
سپهر خونسرد جواب داد: چی شده آهوی قشنگ من؟ امروز عصبی و پریشون شده؟
با بغض جواب دادم: آخه دیروز عمو محمود و عمو بهرام ازم خواستگاری کردند. سپهر به دادم برس. آخه دل منو اسیر کردی و رفتی و حالا این گرفتار، اسیر دست طوفان شده و مثل مرغ اسیر قفس بی تاب و حیرونه. روحم آشفته و پریشونه، جان من اگه دوستم داری زود بیا .


عزیز من، من که گفتم تا آخر تابستون کار دارم. اگه منو می خوای باید تا اون موفع صبر کنی و گرنه با هر کدوم که دوست داری ازدواج کن.
دقایقی مکث کرد و ادامه داد: چون من...من مثل سابق دوست ندارم. یعنی در واقع تب تندی بود که زود فروکش کرد. راستی تعطیلات عیدو با دوست دخترام و فامیلامون قرار گذاشتیم که با هم به مسافرت بریم. جای تو خالی.
دیگه طاقت شنیدن حرفهایش را نداشتم و با عصبانیت گوشی را کوبیدم. ولی اگه کارد می زدن، خونم در نمی اومد. از حرص و عصبانیت و از اینکه این مدت بازیچه دستش شده بودم. سرم را چند بار محکم به دیوار کوبیدم که پیشانی ام شکست و خون جاری شد. انگار روی زخمم نمک پاشیده بودند چون از درد و سوز می سوخت. با شنیدن صدای زنگ در و چرخش دستگیره حدس زدم ساناز اومده و فورا به حمامی که در اتاقم بود رفتم تا صورتم را بشورم که چشمانم سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی چشم باز کردم یاشار و ساناز و سروناز بالای سرم ایستاده بودند. نگاهی به دور و برم کردم و خودم را روی تخت بیمارستان دیدم، بی حال پرسیدم:
من اینجا چی کار می کنم، برای چی منو آوردین بیمارستان؟
یاشار- ما اومده بودیم دنبالت نهار بریم خونه، دیدیم کتابهات تو هال ریخته، وقتی هم به اتاقت اومدیم، بیهوش تو حموم افتاده بودی و سر و صورتت هم خونی بود. فکر کردیم حتما پات لیز خورده و به لبه وان خورده که زخمی شدی.
به یکی از دستهایم که سرم وصل بود و با دست دیگرم سرم را لمس کردم که باند پیچی شده بود و خیلی هم درد می کرد: سرم درد می کنه و خیلی هم می سوزه.
ساناز با گریه گفت: چون سه تا بخیه خورده.
بعد از تمام شدن سرم، با هم به خونه عمو محمود رفتیم، زن عمو به باغبان گفته بود تا گوسفندی بخرد و وقتی رسیدیم زیر پایم قربانی کرد. یکی اسپند دود می کرد، یکی آب میوه دستم می داد. وقتی بابا و مامان آمدند با دیدن سرم، رنگ از صورتشان پرید، مامان بر سرش کوبید و گفت: خدا مرگم بده، چه بلایی سرت اومده؟
لخند کم رنگی زدم و گفتم: چیزی نشده که خدا مرگتون بده، خدا سایه شما رو از سرم کم نکنه.
تا عصر روز بعد اجازه ندادند از رخت خواب بلند شوم. عصر خانواده ما، با خانواده عمو سعید و برادرش و خانواده اش که دو تا بچه داشت به اسم های رومینا و رامین که چهارده ساله و یازده ساله بودند و خانواده آقای سهرابی دوست خانواده گی ما به طرف چالوس به راه افتادیم. تا زمانی که برسیم چشمهایم را بستم چون یاد و خاطره سفر قبل در ذهنم جان گرفته بود. تصمیم گرفتم اگر بابا نظرم را جویا شود، جواب مثبت را به یاشار بدهم، هرچند که سیاوش از یاشار بزرگتر بود و سال اخر دانشگاه را به اتمام می رساند، ولی یاشار، روحیه اش بیشتر با من سازگار بود.
بعد از اینکه به چالوس رسیدیم ساعتی استراحت کردیم، سپس به پیشنهاد اشکان لب دریا رفتیم، دل و دماغ به ساحل رفتن را نداشتم، چون خاطره ها سحت عذابم می داد. مخصوصا فریبی که از سپهر خورده بودم. در دلم گفتم: « آقا سپهر بالاخره یک روزی می بینمت، چون گفتن کوه به کوه نمی رسه ولی آدم به آدم می رسه»
ساعت دوازده بود قصد بازگشتن داشتیم. آخر از همه، سلانه، سلانه می آمدم که سیاوش پیشم آمد و گفت: غزال خوبه شما چلو کباب خوردی نه آش، که نای راه رفتن نداری. یا نکنه پیری زودرس پیدا کردی؟
-اتفاقا تازه اول جوونیم و بهتر و زرنگتر از هر چی مرده، هستم.
سیاوش- اگه راست میگی بیا تا جلوی در مسابقه بدیم.
-باشد، حرفی نیست.
سهند- غزال بزار یه پات از گور بیاد بیرون بعد، چون دیروز رو به موت بودی و نجاتت دادن.
رو به سیاوش کردم و گفتم: من حاضرم، 1، 2، 3.
و هر دو شروع به دویدن کردیم. چند قدمی به ویلا نمانده بودیم که بهناز و فرید را دیدم. سرعتم را زیاد کردم و خودم را به بهناز رساندم. بهناز با دیدن سرم، با بهت و حیرت پرسید: سرت چی شده؟
در این لحظه سپهر از پشت ماشین که کاپوتش بالا بود بیرون آمد، از دیدنش یکه خردم. چون سیاوش هم رسیده بود، سپهر جلو آمد و با هر دو نفرمان دست داد و گفت: غزال سرت چی شده؟
صورتم را بسوی بهناز برگرداندم و جواب دادم: یه خراش کوچک برداشته، آدم نازک نارنجی از این کارا زیاد می کنه.
سیاوش- راست میگه چون سر ادم نازک نارنجی، سه تا بخیه خورده و به همین خاطر باند پیچی شده.
سپهر هراسان به صورتم چشم دوخته بود و من با آمدن بقیه، مخصوصا سها و سهیل که با سپهر مشغول صحبت بودند از فرصت استفاده کردم و خداحافظی کرده و به داخل رفتم. رو به خاله گفتم: خاله مژده بده، شازده پسرت برگشته و دم در با بچه ها سرگرمه.
خاله با خوشحالی گفت: راست میگی؟ خدایا شکرت.
قبل از این که سپهر به داخل بیاید، خستگی را بهانه کردم و شب بخیر گفتم و به اتاق خواب رفتم تا بخوابم. سرجایم دراز کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم تا هرکس آمد فکر کند خوابم. ولی قلبم به شدت می تپید، چون تا دو روز پیش برای دیدنش ثانیه شماری می کردم و چشم انتظارش بودم. ساعتی نگذشته بود که ضربه ای به در زده شد و به دنبالش، کسی به داخل آمد از بوی عطرش فهمیدم سپهر است. آهسته بالای سرم ایستاد: غزال... غزال.... می دونم قهر کردی و خودتو به خواب زدی.
چند لحظه صبر کرد و از صدای خش خش، حدس زدم بسته ای را بالای سرم گذاشت و گفت: عزیز دلم، سوغاتی هاتو گذاشتم اینجا.
و بعد از اتاق بیرون رفت. بعد از رفتنش، نگاه کردم و دیدم بسته هایی بالای سرم گذاشته است.
دست نزدم تا مبادا شک کند. دقایقی بعد، سها و بقیه هم، بی سر و صدا آمدند و خوابیدند. ولی خواب از چشمانم رخت بر بسته بود و از این پهلو به آن پهلو غلت می زدم. نیمه های شب بلند شدم تا آب بخورم که دیدم سپهر در تاریکی روی کاناپه نشسته. خواستم برگردم که صدایم کرد
سپهر- غزال جان من نرو.
بدون اینکه رویم را برگردانم ایستادم که ادامه داد: آخه لعنتی چند لحظه بهم اجازه بده تا حرفامو بزنم....
تا این را گفت به داخل اتاق رفتم و اعتنایی نکردم.
صبح با صدای سها از خواب بیدار شدم: غزال پاشو چقدر می خوابی، دیشب زودتر از همه خوابیدی و حالا هم که خیال بیدار شدن نداری.
-سلام، مگه ساعت چنده؟
سها- سلام، ساعت ده و ربعه، راستی سپهر واست سوغاتی آورده، پاشو باز کن می خوام ببینم چی آورده برات؟
-اول تو نشون بده. بعدا من باز می کنم. چون اگه برا من کمتر از تو آورده باشه پوست سرشو می کنم.
سها انچه را سپهر آورده بود نشانم داد. که دو دست کت و شلوار و یک پیراهن آبی قشنگ و کیف و کفش و دستبند ظریفی هم به دستش بود. وقتی بسته های من را باز کردیم، هر سه دست لباس به خواست خودم بلوز و شلوار بود و با کیف و کفش. فقط دستبند کم داشت.
رو به سها گفتم: سها چقدر خان داداشت خسیسه، چرابرای من دستبند نیاورده. اصلا اینا رو هم نمی خوام. ببر بده به خودش.
سها معصومانه جواب داد: نمیدانم چرا برای تو نیاورده، غزال جون من جرات ندارم ببرم بهش بدم، چون عصبانی میشه.
-خوب کاری نداره، خودم بهش پس می دم. یا باید به من هم لنگه این دستبندو بیاره وگرنه اینارم نمی خوام.
-غزال این کارو نکن، جلوی همه، یه چیز میگه باعث ناراحتیت میشه. اصلا بیا ماله منو بگیر چه فرقی میکنه ما که با هم از این حرفا نداریم.

همانطور با لباس خواب بی اعتنا به حرفهای سها بلند شدم، چون فرصت خوبی بود تا عقده دلم را خالی کنم. هرچه که گرفته بود به دستم گرفتم و از اتاق بیرون آمدم. سها هم دنبالم بیرون آمد. همه در سالن دور هم نشسته بودند، سلام کردم و یکراست به طرف سپهر رفتم و همه وسایل را در بغلش گذاشتم، هاج و واج نگاهم میکرد که گفتم: آقا سپهر چرا بین من و سها فرق گذاشتی، بیا اینا هم ارزونی خودت نمی خوام. چرا برای من دستبند نخریدی؟
مامان دستپاچه گفت: غزال این چه کاریه می کنی، عوض تشکر کردن، گله هم می کنی، خوب سها خواهرشه، مسلما بین اون و تو تفاوتی هست.
-فکر می کرد منم خواهرشم، چه فرقی می کرد؟ فکر نمی کردم اینقدر گدا و خسیس باشه.
سپهر هیچ حرفی نزد. فقط لبخندی زد و سرش را تکان داد و من هم دوباره به اتاق برگشتم و روی زمین افتادم. های، های، گریه می کردم. وقتی خاله به اتاق امد و دید گریه می کنم گفت: غزال جان مگه بچه هستی که گریه می کنی این کارا از توبعیده.
همان لحظه سپهر به داخل آمد و رو به خاله گفت: مامان بیا این دستبندو بهش بده. من نگه داشته بودم که شب به جای عیدی، شما بهش بدین. حالا که این نی نی کوچولو قهر کرده و گریه می كنه، الان بهش بدین. راستی مامان یه خورده شیرش هم بدین شاید گرسنه اش شده باشه.
از عمل خودم خنده ام گرفت. وقتی خاله بلندم کرد چشمم به سپهر که می خندید افتاد به زور جلوی خنده ام را گرفتم ولی او در عوض گل لبخند به رویم پاشید و بیرون رفت. وقتی با خاله از اتاق بیرون آمدیم فورا به دستشوئی رفتم تا باعث خنده و مسخره دیگران، بخصوص سهند نشوم.
در آشپژخانه صبحانه می خوردم که مامان امد و با تشر گفت:
- غزال خجالت نمی کشی که این ادا و اصول رو در می اری، واقعا قباحت داره، ناسلامتی چند روزه دیگه می خوای شوهر کنی.
سهند- زن عمو حتما اثر ضربه ای که به سرش خورده. چون تا حالا ندیده بودم گریه کنه.
- لازم نکرده تو اظهار نظر کنی.
از آن لحظه به بعد سعی می کردم کمتر جلوی سپهر افتابی شوم تا چشمم بهش نیافتد. چون نمی توانستم خودم را قانع کنم که شاید منظورش من بودم. به هر جهت باز هم از دستش عصبانی بودم. تا اینکه عصر بیرون رفت و یک ساعت بعد از رفتن او بهناز و فرید امدند. پدر و مادر فرید به همراه خانواده خواهرش به ایتالیا نزد برادرش رفته بودند و بهناز و فرید به همراه برادر دیگر فرید به شمال امدند. بعد از خوردن چایی، بهناز گفت: خانم سراج اجازه میدین غزال همراه ما به بازار بیاد؟ می خوام یه خورده خریدکنم، فرید میگه حوصله بازار ندارم. گفتم بهتره دنبال سها و غزال بیام تا با اونا برم.
عمو سعید- فرید چی شده که از الان حوصله نداری؟ بذار به سال برسه بعد مثل ما پشیمون باش.
خاله- سعید دست و پنجه ات درد نکنه، بعد یه عمر زندگی، تازه یادت افتاده پشیمون هستی.
عمو سعید- نازی خانم چه زود بهت برمی خوره، ببخشید خانم شوخی کردم. تو بهترین زن دنیا هستی.
بهناز- پس تا دعوا نشده و جنگ بین خانم ها و اقایون راه نیافتاده اجازه بدین غزال با ما بیاد. سها تو هم میای یا درس می خونی؟
سها- مرسی بهناز، من می خوام تا تحویل سال درس بخونم.
بهناز- بی خیال شو، تازه اولین روزه، اینقدر سخت نگیر و تعطیلاتو خراب نکن.
آماده شدم و همراه بهناز و فرید بیرون رفتیم. چند قدمی که از محوطه ویلا دور شدیم، سپهر را کنار خیابان دیدم و برای همین گفتم: بهناز داشتیم، حالا دیگه به منم کلک می زنی؟
بهناز به جای جواب دادن خندید و شانه بالا انداخت. سپهر هم سوار شد، اصلا فکر نمی کردم بهم کلک زده باشن. جواب سلامش را ندادم تا اینکه فرید و بهناز در مرکز شهر پیاده شدند و سپهر پشت فرمان نشست و ماشین را به سمت خارج از شهر هدایت کرد. کمی که از انجا فاصله گرفتیم ماشین را نگه داشت و گفت: غزال بیا جلو بشین.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غـــــــــــزال (قسمت بیست و سه)
اعتنا نکردم که دوباره گفت: غزال اینطوری درست نیست، خواهش می کنم. محض رضای خدا.
پیاده شدم و کنارش در صندلی جلو نشستم که پرسید: راستشو بگو سرت چی شده؟ چه بلایی سر خودت آوردی. غزال، غزالم؟!
نگاهش نکردم وهمان طور به جلو خیره شدم که ادامه داد: غزال به جان عزیزت قسم که من فقط شوخی کردم، چون اون موقع از فرودگاه زنگ زده بودم. باور کن به خاطر تو دو سه ساعتی تهران موندم که تو برسی و من اول تو رو ببینم. می دونی از دیشب که تو رو اینجوری دیدم چقدر خودمو نفرین کردم. تو رو خدا روتو از من برنگردون. حداقل یه چیزی بگو یه فحشی بده، بزن تو گوشم ولی بی محلی نکن. غزال تو همه چیز منی، هستیم، زندگیم، عشقم، امیدم، من بدون تو میمیرم. آخه بی انصاف بعد از سه ماه دوری و زجر کشیدن، باهام قهر می کنی؟ مرگ من یه لحظه نگام کن.
حرفهایش دوباره قلبم را به تپش انداخته بود و برای همین با روی گشاده و لبخند زنان برگشتم و نگاهش کردم و گفتم: بازم میری؟
در حالی که لبخند می زد گفت: نه عزیزم برای همیشه اومدم تا در کنارت باشم.
دستی به سرم کشید و گفت: نمی خوای بگی چی شده؟
- تو حرص منو درآوردی منم سرمو کوبیدم به دیوار.
- وای خدای من، خدا منو بکشه که به خاطر یه شوخی بیجا به این روز انداختمت.
برای اولین بار پیش قدم شدم و دستم را روی دستش گذاشتم و جواب دادم: در عوض یادگاری از عشق تو، برای همیشه تا اخر عمرم با منه. خوب به منم حق بده، یه دفعه برگشتی و اون حرفها رو بهم زدی. اگه تو جای من بودی چیکار می کردی؟
سپهر- آخه دور اون سر شکسته ات بگردم! عزیزم اگه از اول تو ناز نمی کردی و جواب بله رو می دادی هیچ وقت کار به اینجا نمی کشید که با دو تا سنگ بزرگ و سخت مواجه بشیم. ببین فرید رو، دیرتر از من بهناز رو دید، زودتر از منم به آرزوش رسید و با هم عقد کردن. و دو سه ماه دیگه هم صاحب بچه هم میشن. ولی من بیچاره دیشب تا صبح از ناراحتی قدم زدم تا شاید یه لحظه ببینمت. اونهم چه دیدنی خودمو باید کنترل کنم تا مبادا بغلت کنم یا بوست کنم. چرا؟ چون خانم از این کار معذورم کرده. آخه عزیزم تو وقتی از مسافرت میایی، عزیزاتو بغل نمی کنی؟ نمی بوسیشون؟ بی انصاف چرا به من میگی این کارو نکن. به نظر من مهم نزدیک بودن دلهاست.
از حرفهایش خنده ام گرفته بود، در حالی که می خندیدم جواب دادم:
سپهر، چه خوب خودت می بری، خودت می دوزی. جدا مجنون شدی؟
سپهر- مسخره ام کن، حق داری، چون در موقعیت من نیستی ببینی چه زجری می کشم. یعنی به نظر تو لیلی و مجنون یا شیرین و فرهاد این کارا رو نمی کردن. استغفرالله پیغمبر که نبودن جلوی خودشونو بگیرن. هر کی بهت گفته ما عابدیم، بدون دروغ گفته. من این حرفا حالیم نیست. یا امشب رسما زن و شوهر میشیم یا من نمی تونم خودمو کنترل کنم.
خیره نگاهش کردم و گفتم: سپهر تو دیوونه شدی؟! مگه عقد کردن خرید کردن از دکون بقالیه که بری بگی آقا یه کیلو نخود می خوام، زود باش که عجله دارم. و ما به این سرعت باید زن و شوهر بشیم.
دستی به صورتم کشید و گفت: فدات شم من دیروز حتی نتونستم صورت قشنگتو لمس کنم. والله به پیر به پیغمبر این انصاف نیست که ادم عاشق رو از معشوقش بر حذر کنه.
حرفها و نگاه هایش بیانگر عشق پاکش بود و بوی تزویر وریا نمی داد برای همین دلم می خواست ساعت ها سربر شانه اش بزارم تا این دل بیقرارم، آرام بگیرد. یکدفعه به یاد سیاوش افتادم و گفتم: سپهر تا یادم نرفته بگم، خیلی احتیاط کن چون سیاوش مثل یاشار نیست، زود شر به پا می کنه. نمی خوام حرفی بهت بزنه . باعث ناراحتی یا دلخوریت بشه.
سپهر- چشم خانم بزرگ، درست مثل دختر عموش که صبح به خاطر دستبند الم شنگه به پا کرد و دق و دلیشو، جلوی همه، رو سرم خالی کرد. آخه عزیزم چرا صبر نکردی تا بهت بگم، بقیه سوغاتیات هم پیش فریده و باید بعدا خدمتت تحویل بدم.
از خجالت سرم را پایین انداختم و با شرم گفتم: معذرت می خوام که جلوی همه سرت داد کشیدم. آخه فکر کردم منو فراموش کردی.
محکم دماغم را فشار داد و گفت: آخی! چه دختر خجالتی، اصلا بهت نمی یاد. در ضمن دیگه نبینم اونجوری گریه کنی، چون تحمل دیدن اشکهاتو ندارم. مگه میشه عشقمو فراموش کنم. اگه بگم از دوری تو در غربت چی کشیدم فرشته ها به حالم گریه می کنن.
تا مرکز شهر جایی که بهناز و فرید رو پیاده کرده بودیم، برسیم یک ساعت طول کشید. سپهر همان جا از ما جدا شد تا خودش بیاید و ما سه تایی برگشتیم. بین راه فرید گفت: غزال یادته شب تولد چی بهت گفتم؟ دیدی به چهار ماه هم نکشید که برگشت. نمی دونم چه جوری سپهر رو اسیر و رام خودت کردی.
بهناز- فرید معلومه، اون کارا رو جلوی تو انجام نمی داد. خصوصی بود.
چشم غره ای به بهناز رفتم و جواب دادم: خیلی بی حیا شدی، خجالت بکش، حداقل این چرندیاتو جلوی شوهرت نگو.
بهناز- بی خیال، فرید دیگه به حرفهای من عادت کرده. حالا بگو ببینم طبیب دردت رو درمون کرد؟
- نخیر منتظر رخصت خانم بود.
سپس به فرید گفتم: فرید تو چطوری از پس زبون این دیوونه بر می آیی؟ یه متر زبون داره.
لبخندی زد و گفت: چیکار کنم، کارم از این حرفها گذشته. غزال یادش بخیر، روز اولی که سپهر رو دیدی، مثلا اقای زمانی منو با خودشون آورده بود تا مراقب پسرش باشم تا دست از پا خطا نکنه. دیگه نمی دونستیم طرف خیلی زرنگ تر از ماست و روز اول چنان، زهرچشمی ازمون می گیره که تا عمر داریم فراموش نکنیم. اصلا فکر نمی کردم روزی سپهر پایبند دختری بشه و دست از همه چیز بکشه. اخه هیچ کس جرات بلند حرف زدن باهاش رو نداشت چه برسه به کتک زدنش اونم یه دختر.
خندیدم و گفتم: تقصیر من چیه که خیلی رو بهش می دادن که زورگو و قلدر بشه.
فرید- باور کن تو دانشکده همه ازش حساب می بردن، برا همین هوا خواه زیاد داشت، دخترا کشته مرده اش بودن.
- به خاطر خوشگلی اش یا خوش اخلاقی اش؟
فرید- اگه ناراحت نمی شی باید بگم اون با دخترا بد اخلاقی که نمی کرد یه بار که باهاشون حرف می زدن، اونارو شیفته خودش می کرد. انصافا هم خوش قیافه است هم خوش هیکل.
- نه چرا باید ناراحت بشم، چون گذشته سپهر به من مربوط نیست. مهم بعد از اینه که خطا نکنه.
فرید- مطمئن باش، هیچ وقت خطا نمی کنه، چون در حد پرستش دوست داره. امروز از صبح نمی دونی چقدر به من تلفن کرده . باالتماس می خواست تو رو به یه بهونه ای بیرون بیاریم تا باهات حرف بزنه. خیلی ناراحت بود مخصوصا سرتو که پانسمان شده دیده بود.
تا جلوی در فرید در مورد علاقه سپهر نسبت به من صحبت می کرد. جلوی در از انها خداحافظی کردم و به داخل رفتم. سپهر بعد از نیم ساعت سرحال امد.
چون تا سال تحویل ساعتی بیش باقی نمانده بود، هر کس به کاری مشغول بود. یکی سفره هفت سین را اماده می کرد، یکی اشپزی می کرد. خلاصه هیچ کس بیکار ننشسته بود. قبل از همه به اتاقم رفتم تا اماده بشم. بعد از من سها و ساناز هم امدند. بلوز شلوار بنفش که سپهربرایم اورده بود پوشیدم و ارایش ملایمی هم کردم و بعد از اماده شدن انها با هم پیش بقیه رفتیم. همه گرد سفره جمع شده بودند. چون دقائقی مانده بود به آشپز خانه رفتم تا چایی بیاورم تا با شیرینی بخوریم. موقع برگشتن از شانس بدم، فقط کنار دست سیاوش خالی بود، مجبور شدم همانجا بشینم. لحظه ای به سپهر که نگاه کردم، دیدم ابروهاش در هم گره خورده، نگاهی به دورو برم کردم. رو به رومینا که کنار سها نشسته بود کردم وگفتم: رومینا جون، جاتو با من عوض می کنی؟ می خوام پیش سها بشینم تا اخر سال با هم باشیم.
رومینا بی هیچ اعتراضی بلند شد، چون چند ثانیه به سال تحویل نمانده بود فورا جایمان را عوض کردیم.
زن عمو پروانه- بچه ها هر کسی هر آرزویی داره، موقع سال تحویل در نظر بگیره و از خدا طلب کنه، تا به آرزوهاش دست پیدا کنه، مخصوصا جونای دم بخت.
سهند- زن عمو، یعنی من هم دم بختم؟
عمو بهرام- تو از همه پدر سوخته تری.
همه خندیدند. برای همین با طعنه گفتم:سهند جون، چون تو دم بختی من تصمیم گرفتم تو سال جدید بر عکس سالهای قبل، عاشق و شیدات باشم و باهات بگو مگو نکنم.
سهند با اخم حواب داد: لازم نکرده، همون بهتر دعوا کنی تا عاشقم باشی.
سهیل با شیطنت گفت: سهند جان عاشق نه، بلکه عاشق و شیدا.
سهند- چشم همونطور که سهیل میگه.
به سهند می خندیدیم که آغاز سال جدید، اعلام شد. بعد از روبوسی و تبریک، نوبت عیدی گرفتن از بزرگتر ها شد. سهیل هم به کنارم امد و زنجیری به شکل قلب که یک طرف آن s و طرف دیگرش G نوشته شده بود در گردنم انداخت و گفت: غزال قلبمو به عنوان یادگاری و برای همیشه بهت تقدیم می کنم.
همدیگر را بغل کردیم و صورت همدیگر را بوسیدیم که سهیل اهسته گفت: البته این عیدی از طرف سپهر بود نه برادر شوهرت.
دوباره بوسیدمش و گفتم: قربون برادر شوهر خوبم برم.
شب بعد از شام اقایان یکطرف نشسته و سرگرم بودند و خانم ها هم یک طرف مشغول بودند. صحبت در مورد مادر شوهر و عروس بود، خودشان می گفتند و ما می خندیدیم که یکدفعه زن عمو سیمین گفت: غزال، یک عیدی می خوام بهت بدم.
-بدم نمیاد، حالا چی هست؟
-حلقمو.
بدون اینکه جوابی بدهم سرم را پایین انداختم و زن عمو پروانه گفت:
سیمین خیلی زرنگی، اگه اینطوریه، غزال جون منم حاضرم، حلقمو بهت بدم.
خانم سهرابی- پس شما دو تا عیدی نمی دین، بلکه حلقه نامزدی پیشکش می کنید. غزال جون من هم دو تا پسر بزرگ دارم و دوست دارم تو رو عروس خودم بکنم.
به هر سه نگاه کردم و سپس به خاله نازی که ساکت و با حسرت به آنها نگاه می کرد، نگاه کردم. با خودم گفتم: حتما میگه کاش هانی اینجا بود و سپهر اونو قبول می کرد، تا اون هم حلقشو بهش می داد. برای همین با شیطنت گفتم:
نه مال هیچ کدومتو نو نمی خوام. ولی اگه یه نفر به عنوان مژده گونی بده می خوام.
همه با بهت و حیرت بهم نگاه کردند، انگار شوکه شدند. خاله که انگار از خواب بیدار شده بود دستپاچه گفت: حلقه من....حلقه مژده گونی؟
و بقیه حرفش را نتوانست ادامه دهد چون اشکش جاری شد. مامان فکر کرد خاله به خاطر مژدگانی گریه می کند و ناراحت شد. چون با تشر گفت: غزال همه کارهای تو عجیب و غریبه. آخه دختر کی حلقشو به عنوان مژدگانی به کسی می بخشه؟!
خاله به جای من جواب داد: شیرین جون من که به خاطر حلقه ام ناراحت نشدم چون قابل غزال رو نداره. من هم مثل بقیه مادرها ارزو دارم پسرمو دوماد کنم و عروسی شو ببینم و چه کسی بهتر از غزال. ولی حیف پسر من لیاقت دختر تو رو نداره.
مامان- نازی این چه حرفیه می زنی. سپهر لیاقت بیشتر از غزال رو داره. دختر من که تحفه نیست که به خاطرش، تو این شب عزیز گریه می کنی.
در این گیر و دار عمو سعید آمد و رو به خاله گفت: نازی چی شده، چرا گریه می کنی؟ اتفاقی افتاده؟
خاله- از دست این پسرت دلم خونه، اگر سر عقل بیاد، من هم از این دختر گل خواستگاری می کنم.
عمو هاج و واح نگاهم کرد از خجالت سرم را پایین انداختم. چند لحظه ای عمو سکوت کرد و گفت: من که از خدامه، عروس به این خوبی داشته باشم ولی سپهر کجا و غزال کجا. من که جرات گفتن این حرفو به مسعود ندارم. چون غزال سوگلی و نازدونی این خانواده است.
مامان- شما دو تا که دختر منو عتیقه کردین و بردین بالای عرش. همونطور که به نازی گفتم: سپهر هم مثل بقیه پسرهاست و هیچ فرقی با بقیه نداره. خوب هر کسی یه اخلاقی داره، تازه از کجا می دونید؟ شاید سپهر یکی بهتر از غزال رو سراغ داشته و اینو قبول نکرده.
خاله تبسمی کرد و گفت: پس اگه با سپهر حرف بزنم، شما قبول می کنید تا دخترتونو به ما بدین؟
زن عمو سیمین گفت: نازی جون عجله نکن، چون سه نفر زودتر از تو، پیش قدم شدند.
دیگر بیش از این طاقت نداشتم، برای همین بلند شدم و به آشپزخانه پناه بردم و بقیه حرفها را نشنیدم. سرم روي میز بود و دعا می کردم که خاله هر چه زودتر با سپهر در میان بگذارد تا زودتر از این مخمصه نجات پیدا کنم. وای خدای من چقدر خوب بود، رویاهایم به حقیقت می پیوست. به خیال خودم، با لباس عروس در کنار سپهر، نشسته بودم که گرمی دستی را روی سرم احساس کردم، سرم را که بلند کردم، چشمم به سپهر افتاد، با نگرانی پرسید: غزال چی شده، چرا صورتت گر گرفته. کسی ناراحتت کرده؟
در حالی که تظاهر به ناراحتی و اندوه می کردم با صدای لرزان جواب دادم: برو پیش خاله تا همه چیز رو بفهمی.
مضطرب پرسید: نکنه باز هم حرف هانی یا کس دیگه ای شده؟
با اخم جواب دادم: نمی دونم، برو تا خودت بشنوی. من چیزی بهت نمی گم، پس بیخودی اینجا واینسا.
به زور جلوی خنده ام را گرفتم و خودم را پکر نشان دادم. با دستانم صورتم را پوشاندم. تا کسی متوجه شادی و خنده ام نشود. ساعتی بعد مامان آمد و گفت: غزال، رابطه ای بین تو و سپهر هست که اونهم قبول کرده، آره؟ راستش رو بگو.
پریشان گفتم: نه، نه، مامان! چه رابطه ای با سپهر باید داشته باشم. اگه می دونستم خواستن یه حلقه اینقدر دردسر ساز میشه، غلط می کردم حرف می زدم.
مامان- یعنی قبول نمی کنی؟ چون به اون یکی ها که جواب رد دادی.
نفسم از شنیدن این جمله حبس شد: مامان شما از دست من ناراحت شدین که، جواب رد به زن عمو ها دادم؟
-نه عزیزم، ازدواج که اجباری نیست که ما بخوایم بهت تحمیل کنیم. من هم به میل خودم با پدرت ازدواج کردم. دلیل اینکه می پرسم تو هم سپهر رو دوست داری، به خاطر اینه که راحتتر می تونم تصمیم بگیرم. چون از نظر من همشون خوبند. مخصوصا یاشار چون ما یعنی من و پدرت، فکر می کردیم تو به یاشار علاقه داری. حالا خیلی راحت حرف دلت رو بزن. اگه هم هیچکدومشونو نمی خوای زودتر بگو، تا خیالشون آسوده بشه.
لحظه ای مکث کردم که نکند جواب من کار را خراب تر کند سپس قاطعانه جواب دادم: اگه نظر من براتون مهمه، ترجیح میدم با سپهر ازدواج کنم.
مامان لبخند زد و گفت: ای ناقلا، صبح وقتی با سپهر سر دستبند اونطور دعوا کردی، شک کردم نکنه کاسه ای زیر نیم کاسه است که از یه غریبه این انتظار رو داری، ولی چند ساعت پیش حدسم به یقین تبدیل شد. غزال خانم ما که موهامونو تو اسیاب سفید نکردیم. خسته این راهها و این حرفها هستیم. پس برم و جواب عروس خانم رو بگم، چون همه منتظر بله یا نه گفتن تو هستن.
از خوشحالی دلم می خواست داد بزنم ولی جرات بیرون رفتن و داد زدن زا نداشتم. زمان به کندی سپری می شد و منتظر اتفاق بعدی بود که دقایقی دیگر سها پیشم آمد و مرا در آغوش کشید و چند بار صورتم را بوسید و گفت: خیلی خوشحالم که عروس ما شدی. عروس خانم پاشو بریم که همه منتظرت هستند.
-سها من می ترسم، نمی تونم بیام، چون یکدفعه اونجا غش می کنم.
-چرا؟ از چی می ترسی، بالاخره همه یه روزی، این مسیر رو طی می کنند.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غـــــــــــزال (قسمت بیست و چهار)
با سها حرف می زدم که عمو محمود آمد، هرچند که لبخند به لب داشت، ولی چشمانش غمگین بود. چون همیشه من را از آن خود می دانست و عروسم صدایم می کرد. از شرم سرم را پایین انداختم. دستانش را در گردنم انداخت و در آغوشم فشرد و گفت: انشاالله خوشبخت بشی دخترم. آرزوی ما فقط خوشبختی بچه هامونه. بیا بریم تو که بدون عروس خانم مجلس صفا نداره.
-عمو شما ازم دلگیر نیستین و مثل سابق دوستم دارین؟
عمو سرم را بالا گرفت و گفت: عزیزم این چه حرفیه می زنی؟ تو جگر گوشه و پاره تن منی. چطور می تونم از دستت ناراحت باشم. تقدیر و سرنوشت هر چی باشه، همون میشه.
عمو دست بر پشتم گذاشت و با هم پیش بقیه رفتیم که با دیدن ما کف زدند. قلبم به شدت می تپید که عمو گفت: سعید جان، این هم عروستون، ما همه شرط و شروطمونو گفتیم. حالا نوبت شماست که هر حرفی دارید با دخترم بزنید و سنگاتونو وا بکنبد. که فردا جای گله و شکایتی نباشه. هرچند دختر من گله و هیچ عیب و ایرادی نداره.
عمو سعید بلند شد و صورتم را بوسید و گفت: بر منکرش لعنت. الحق که عروسم مثل دسته گله و جای هیچ حرف و حدیثی نیست. ما هم هیچ حرفی برای گفتن نداریم. ممنون که پسر ما رو لایق دخترتون دونستین. حالا اگه اجازه بدین تو این شب مبارک و عزیز، حلقه نازی رو، تو دست عروسمون بکنیم و بقیه مراسم رسما در تهران انجام بشه.
عمو- بله، اجازه ما هم دست شماست و امیدوارم این دختر شیطون عروس و خانم خوبی باشه.
لحظه ای زیر چشمی به یاشار و سیاوش نگاه کردم. قیافه هر دو پکر و ناراحت بود. وقتی به سپهر نگاه کردم، چشمانش مثل ستاره می درخشید. چون در مخیله هیچ کداممان نمی گنجید که به این زودی با هم نامزد شویم. خاله حلقه را از دستش در آورد و گفت: عزیزم این حلقه اصلی تو نیست فقط برای نشون کردن تو دستت باشه، به امید خدا تهران که بریم، بهترینشو برات میگیرم.
سپهر هنوز نشسته بود که خاله گفت: آقا سپهر، نمی خوای حلقه رو تو دستش بکنی.
سپهر که هول شده بود گفت: من ... من باید این کار رو بکنم.
سهند خندید و به شوخی گفت: نه سپهر جان، من باید طوق اسارت عروسی و زن ذلیلی رو به گردن بندازم.
که باعث خنده سایرین شد. موقعی که حلقه رو به دستم می کرد، دست هر دو نفرمان می لرزید. در دل خدا را شکر کردم که به این زودی دعایم را مستجاب کرد. خاله و عمو صورتهایمان را بوسیدند و آرزوی خوشبختی کردند. چشمانشون پر از اشک بود، اشک شادی! بعد از آن به همه شیرینی گرفتم که یاشار با بغض گفت: تبریک میگم، امیدوارم خوشبخت بشی.
ولی سیاوش به کلمه مرسی اکتفا کرد. ساعتی را به جشن و شادی پرداختیم، سپس به پیشنهاد آرمان به لب دریا رفتیم. من و سپهر آخر از همه دست در دست هم، می رفتیم که سپهر محکم دستم را فشار داد و گفت:
غزال خانم گفتم که اول و اخرش مال خودمی، دیدی خدا چقدر دوستمون داره و امشب کاری کرد که رسما مال هم شدیم.
-برو دعا کن به جون من، اگه از خاله مژدگونی حلقشو نمی خواستم هرگز به این زودی این اتفاق نمی افتاد. راستی خاله بهت چی گفت؟
قربون تو برم، تو ناجی و امیدی. گفتش محض رضای خدا از خر شیطون بیا پایین و قید رفتنو برای همیشه بزن تا برات دستی بالا بزنم. من که از جریان خبر نداشتم با تمسخر جواب دادم راست میگی، حالا این دختر خوشبخت کیه. جواب داد غزال، سپهر جان مادرت، مرگ من، قبول کن دختری به این خوشگلی و خوبی از کجا می تونی پیدا کنی؟
-تو چی گفتی؟
-گفتم مادر جان دست از سرم بردار، من اینو نمی خوام، دوستش ندارم، دختر قحطیه؟
چون به شوخی این حرفها رو می زد جواب دادم: دل به دل راه داره، اگه مامان، منو هم مجبور نمی کرد هیچ وقت قبولت نمی کردم. راستی سپهر، به بهناز و فرید نمی خوای خبر بدی؟
-چرا فکر خوبیه، بزار اونا رو هم خوشحال کنم. دلم می خواد داد بزنم تا همه بفهمند، غزال آخر مال من شد.
با موبایل عمو سعید که دستش بود به آنها خبر داد. باور نمی کردند که امشب چنین اتفاقی بیافتد برای همین چند دقایقی طول نکشید که پیش ما آمدند. بهناز ناباورانه پرسید: غزال، جون من راست میگی، یا دستم انداختی؟
-نه جون بهناز، دروغم چیه، بیا دستمو ببین، تازه مگه تا بحال دیده بودی به این راحتی کنار هم باشیم.
-چی بگم، احساس می کنم خواب می بینم.
سپهر- بهناز اتفاقا وقتی مامان بهم گفت از تعجب شاخ درآوردم. اصلا باورم نمی شد در عرض یکی، دو ساعت کار تموم بشه. چون به یاشار و سیاوش وعده بعد از دانشگاه رو داده بودند، در صورتی که آقای سراج از من خواست تا در درسا بهش کمک کنم و تشویق اش کنم تا شاید ادامه تحصیل بده.
فرید- آقا دوماد خواست خدا هر چی باشه همون میشه. دست من و تو نیست. چون موقع اومدن به زور سر نیزه آوردیمت. کی فکر می کرد که برای همیشه تو ایران بمونی و نتونی از اینجا دل بکنی.
دو ساعتی با هم لب ساحل نشستیم. سپس فرید و بهناز از ما جدا شدند و رفتند و ما هم به ویلا برگشتیم. دو روز از نامزدی مون می گذشت، که ظهر چون خوابمون نمی برد، دوتایی به ساحل رفتیم و قدم زدیم. وقتی برگشتیم، آقای بهادری و خانواده اش که تازه از راه رسیده بودند، جلوی در بودند. چون دستم را در بازوی سپهر قلاب کرده بودم خانم بهادری به طعنه گفت:
به به با هم خلوت کردین، خوش می گذره؟
سپهر زودتر از من جواب داد:
خانم مهندس مگه میشه با نامزدم باشم و خوش نگذره. به خاطر غزال از اون سر دنیا پاشدم و اومدم اینجا. جای شما خالی خیلی خیلی خوش می گذره.
آقای بهادری حیران پرسید:به سلامتی کی نامزد کردین که ما خبر نداریم؟
سپهر- شب عید.
هانی که آرزوی ازدواج با سپهر را در دل می پروراند با ترشروئی گفت: مبارکه.
همگی با اخم به ما تبریک گفتند و به داخل رفتند. بعد از رفتنشان گفتم:
حیف عروس خانم خیلی ناراحت شدند طفلکی. البته خانواده اش هم همینطور.
سپهر- اتفاقا برعکس میگی، چون من از دل عروسم خبر دارم، برای اینکه خودش کار منو آسون کرد و اگه خانواده اش راضی نبودند که دخترشونو به من نمی دادند.
خنده کنان گفتم: منظورم هانی بود نه خودم.
سپهر- زن من هم غزاله، نه هانی، پس بیا بریم تو که از گرسنگی مردم.
دو ساعت نیست که نهار خوردیم، چه زود گرسنه ات شد.
خنده ای کرد و حرفی نزد. وقتی به داخل رفتیم، همه در حال استراحت کردن بودند الا دخترها! سها درس می خواند و بقیه تلویزیون می دیدند. چون اغلب شبها تا دیر وقت می نشستیم همگی ظهرها ساعتی می خوابیدند. من هم به اتاقم رفتم تا ساعتی بخوابم که سپهر هم پشت سر من آمد و در را قفل کرد. اعتراض کردم: سپهر چرا درو قفل می کنی، شاید یکی از بچه ها بیاد، بخوابه. تازه اتاق تو اون بغله نه اینجا.
کنارم نشست و گفت:
من خیلی تو رو دوست دارم.
سپهر خواهش می کنم. اگه الان یکی بیاد و ما رو تنها ببینه خیلی بدمیشه.
-غزال تو منو دوست نداری.
-چرا این فکر و می کنی. منم تو رودوست دارم.
-فکر می کنم رفتارت با من یکمی سرده.
کنارش ماندم. می دانستم حق با اوست. پس ساکت شدم و گذاشتم حرف دلش را بزند، همانطور که من او را دوست داشتم او هم مرا دوست داشت.
روزها یکی پس از دیگری به خوبی و خوشی سپری میشد. در ششمین روز بهاری به جنگل رفتیم. پس از چیدن بساط و به پا کردن آتش سرگرم تاب سواری شدیم. در این حین مردی که همراهش چند اسب بود از آنجا گذشت و به جمعیتی که در آنجا بود کرایه می داد. سهند هم از پیر مرد خواست تا اسب ها را به ما کرایه بدهد. سهند و سیاوش و یاشار سوار شدند، سیاوش با طعنه و پوزخند به من گفت:
غزال تو که دیگه از این به بعد از این کارا معذوری. چون آقا بالا سر داری و اجازه نمی ده.
-سیا درست صحبت کن، سپهر که هنوز چیزی نگفته، تو چرا پیش داوری می کنی؟
سپهر- سیا که حرف بدی نزد، شوخی کردن که ناراحتی نداره، تو هم باهاشون برو.
با بی میلی فقط به خاطر سپهر باهاشون رفتم. وقتی از آن محله فاصله گرفتیم و دور شدیم، سیاوش اسبش را از حرکت بازداشت و پیاده شد.
یاشار- سياوش چی شد؟ چرا وایسادی؟
سیا- برای اینکه این دختر رو سر عقل بیارم.
از اسب پایین پریدم و گفتم:
مگه من عقلمو از دست دادم که تو می خوای سر جاش بیاری.
با فریاد جواب داد: اگه عقل داشتی که این پسره لات و عوضی را به ما ترجیح نمی دادی.
-خفه شو! احمق.
یاشار و سهند هم پیاده شدند. یاشار گفت: سیا این چه طرز حرف زدنه، مگه دیوونه شدی؟
سیا- آره دیوونه شدم، جون این خانم غریبه رو به ما ترجیح داده. یا باید حلقشو پس بده یا می کشمش.
-خوب کاری کردم و به تو ربطی نداره. مگه زوره نمی خوامت، فهمیدی.مطمئن باش هیچ وقت این کارو نمی کنم چون سپهر رو دوست دارم. دیوونه، احمق.
تا این جمله را گفتم چنان سیلی محکمی زد که برق از چشمام پرید. مثل پلنگ وحشی به سمتش حمله ور شدم، که یاشار سینه اش را سپر کرد و مانع شد.
-یاشار ولم کن، باید جوابشو بدم و تا تلافی نکنم دست از سرش برنمی دارم.
یاشار- یادت باشه غزال جواب سیلی رو هیچوقت با سیلی نده. خواهش می کنم آروم باش. سیا هم عصبانیه.
سهند که تا آن لحظه ساکت بود و گوش می داد، فریاد زد و گفت: یاشار چرا نمی زاری جوابشو بده. آخه به چه حقی این دیوونه رو غزال دست بلند می کنه. هر چند خوب شد چهره کثیف اشو دیدیم. حتما اگه زن این احمق می شد، به محض عصبانی شدن غزال رو زیر مشت و لگد می گرفت، آره؟ آقا سیا چی فکر کردی؟
یاشار نگذاشت سهند ادمه دهد و گفت: بس کنید، خجالت نمی کشید که به جون هم افتادین؟
سهند یقه سیاوش را گرفت و گفت: نه چرا خجالت بکشم، غزال هم خون و خواهر منه، هر کی بخواد دست روش بلند کنه دندوناشو خرد می کنم.
سیا- دست تو بکش و تو کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکن
سهند و سیاوش با هم گلاویز شدند. درد خودم را فراموش کردم و سهند را از سیا جدا می کردم و یاشار هم سیا را می کشید. وقتی آن دو را از هم جدا کردیم یاشار گفت: شما دو تا سوار شید و برید. فقط هر چی بوده اینجا چال میشه و کسی حرفی نمی زنه.
سهند گونه ام را لمس کرد و گفت: دیوونه ببین چی کار کرد. جای انگشتاش تو صورتت مونده.
-بیا بریم عیب نداره.

سهند- چی چی رو عیب نداره. حالا سپهر به کنار. اگه بابا یا عمو مسعود بفهمن خون به راه میشه.
مسیر برگشت رو آهسته آهسته می رفتیم تا کمی سرخی صورتم کاسته شد. سرم کم بود که حالا صورتم هم به خاطر سپهر سیلی خورد. خنده ام گرفت.
وقتی پیش بقیه رسیدیم. بابا سرپا ایستاده بود که با دیدن ما گفت:
چی شده، چرا پریشون و آشفته هستین؟ پس اون دوتا کجان؟
-بابا ما دوتا مسابقه داده بودیم به همین خاطر زودتر رسیدیم.
بابا- صورتت چرا سرخ شده، دعوا کردین، آره؟ بیا جلو ببینم.
-نه بابا جون، چرا باید دعوا بکنیم.
هر کاری کردند، زیر بار نرفتم که با هم دعوا کردیم. سهند که دید اوضاع بازجویی خیلی وخیم شده، با شرم ساختگی گفت: بابا ولش کنید، شوخی می کردم، مشتم خورد به صورتش.
زن عمو- کور بودی که اینطور زدی؟
عمو بهرام- آخه پسر این چه وضعه شوخیه، اگه می خورد به چشمش چی؟
بیچاره سهند به خاطر من هم با سیا گلاویز شده بود و هم مورد سرزنش خانواده قرار گرفته بود.
تا اینکه یاشار و سیاوش هم آمدند. عمو محمود نگاهی به آنها کرد وگفت: بس کنید، دیگه فهمیدم که شوخی می کردین.
سپهر- غزال حوصله داری تا نزدیک آبشار بریم؟
سرم را تکان دادم و بلند شدم و با هم به راه افتادیم، چند قدمی که دور شدیم گفت: می دونی غزال دروغگوی خوبی نیستی، چون چشمات همه چیز رو لو میده. راستشو بگو با سیاوش حرفتون شد؟
-نه.
-جان سپهر راستشو بگو.
چون قسمم داد ساکت شدم. ایستاد و صورتم را بین دستانش گرفت و به چشمانم خیره شد و پرسید:
به خاطر من سیلی خوردی، آره فدات شم؟
باز هم سکوت کردم و گفت: چرا حرف نمی زنی. من که فهمیدم کار سیاوشه نه سهند. تو چرا هر بلایی سرت میاد به خانواده ات نمی گی؟ آخه این درسته یکی بزنه تو گوش ات و تو پنهون کنی؟
لبخندی زدم و جواب دادم: از این به بعد اگه تو اذیتم کردی و کتکم زدی حتما بهشون میگم.
-من غلط بکنم که از گل نازکتر بهت بگم.
گونه سرخ شده ام را بوسید و سرم را به سینه اش چسباند و گفت:
شاید الان باور نکنی که میگم بیشتر از جونم دوست دارم، ولی به مرور زمان، همه چی بهت ثابت می شه. غزال من دیوونتم یعنی از همون ابتدای آشناییمون، جادوی چشمات شدم. زندگی من با تو طلوع کرده و بدون تو غروب می کنه.
برای اینکه از ناراحتی و اندوه بیرون بیاید گفتم: سپهر جان از بس که محکم بغلم می کنی و فشار می دی استخوان هام در حال خرد شدنه.
دستانش را باز کرد و با هم به طرف آبشار رفتیم. از آن روز تا وقتی که به تهران بازگردیم من و سیا با هم سر سنگین بودیم. وقتی بیرون می رفتیم سیا در ویلا می ماند و بیرون نمی امد. سهند بعدا گفت که وقتی عمو محمود و عمو بهرام موضوع را فهمیدند با سیاوش حسابی دعوا کردند.
وقتی به تهران بازگشتیم، عمو سعید از بابا خواست تا به عقد هم دربیائیم. چون تا تابستان چند ماهی نمانده بود. اگر عقد می کردیم راحت تر می توانستیم رفت و آمد کنیم و هیچ مانع و معذوراتی وجود نداشت.
در روز هیجده هم فروردین در حضور بزرگتر ها از جمله پدربزرگ و خان عمو که به تهران آمده بودند به عقد هم درآمدیم.
دیگر هیچ کدام ترس و دلهره جدایی نداشتیم. سپهر هم هر روز به جای اینکه ظهرها تلفن کند به دبدنم می آمد و یا من به خانه آنها می رفتم. چون به سپهر قول داده بودم تا درسهایم را خوب بخوانم، از مامان خواستم چند دبیر خصوصی برای درسهای اصلی ام بگیرد تا جبران دروس عقب افتاده ام را بکنم. سپهر خودش هم خیلی کمکم می کرد. سخت مشعول تست زنی و تمرین بودم و کمتر به گردش و تفریح می رفتیم. الا شب عروسی هانی، که بعد از اینکه از سپهر ناامید شده بود با کس دیگری عروسی کرد. آن شب بابا و مامان به خاطر بابابزرگ نیامدند و من همراه سپهر و خانواده اش رفتم. موقعی که عروس و داماد وارد شدند، در میان هلهله و کف زدن، سپهر آهسته به خاله گفت: مامان تو رو خدا ببین عروس من، غزال من، کجا این عروس کجا؟ چطور دلت میومد این میمون عروست بشه.
خاله بادی به غبغب انداخت و گفـت: قربون عروس خوشگلم برم، عروس من گل سر سبده. آخه عزیزم تقصیر من چیه بابات اصرار می کرد تا شاید برای همیشه پیشمون بمونی.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غـــــــــــزال (قسمت بیست و پنج)
سپهر- مامان جان اگه عشق غزال نبود که سپهر اینجا نبود.
خاله نگاهی بهش کرد و گفت: پس چرا دروغ گفته بودی بهش که عاشق نشدی، هان؟ حالا دیگه سر من کلاه می ذاری؟
سپهر خندید و گفت: غزال خانم بقیه حرفمو به مامان بگو.
خجالت کشیدم به خاله بگویم به همین خاطر سکوت کردم که خودش گفت: مامان جان من گفتم بگو پسرت عاشق نشده بلکه مثل مجنون دیوونه و آواره شده. چون غزال بله رو نمی گفت، بهش گفتم این قسمت جمله رو به دل سنگ اش بگه.
به پهلوش زدم که ساکت بشه که خاله دید: خجالت نکش عزیزم جوونیه و این کارا.... من و سعید 5 سال سختی کشیدیم تا خانواده من راضی به ازدواجمون بشن. که اخر هم قبول نکردند و برای همین، ما دور از چشم اونا و پنهونی بیرون می رفتیم. اونا می خواستن من با پسر عموم ازدواج کنم. برای همین بعد از تموم شدن دانشگاه سعید پنهونی ازدواج کردیم و به ایتالیا رفتیم. سپهر ده ساله بود که خدا بیامرز، پدر و مادرم با ما آشتی کردند.
خاله با یاد آوری گذشته اشک در چشمانش حلقه زد. من هم متاثر شدم چون آرزوی هر دختری هست که خانواده اش در عروسی اش شرکت کنند و با دعای خیر انها وارد خانه بخت شود. تا آخر شب ذهنم در حال و هوای عروسی عمو سعید و خاله می گشت. انگار من هم در انجا حضور داشتم. یک هفته بعد از عروسی هانی چون مدرسه ها تعطیل شده بودند، بهناز و فرید هم عروسی کردند و برای ماه عسل به ایتالیا رفتند، بعد از دو هفته بازگشتند. در این مدت من سرم مشغول درس بود و به هیچ چیزدیگری فکر نمی کردم، تا اینکه سپهر گفت: خاله و بچه هاش برای عروسی ما به ایران می آیند.
نمی دونم چرا از شنیدن این خبر دلشوره پیدا کردم. چون قبلا چند بار از زبان خاله شنیده بودم که مهرداد از سپهر بزرگتر بود بیشتر از راه به درش می کند و او را به رفتن وسوسه می کند. خیلی می ترسیدم که سپهر ترکم کند. هرچند که به عشقش شک نداشتم ولی باز هم می ترسیدم. شبی که قرار بود خاله اش اینا بیایند چون کتایون سه روز بود که زایمان کرده بود مامان و زن عمو به کمک عمه رفته بودند و شبها رو هم انجا می ماندند. بابا هم با دوستانش به فشم رفته بودند و من و ساناز در خانه بودیم. شب سپهر رو نگه داشتم برای همین خیلی تعجب کرد وگفت:
غزال امشب آفتاب از کدوم طرف درآمده که تو خواستی پیشتون بمونم چون از عید به بعد نه تو خونه ما موندی نه به من اجازه دادی که اینجا بمونم، شاخ دراوردم.
ساناز در حالی که به طرف اتاقش می رفت خندید و گفت: سپهر جون تعجب نکن. کارهای غزال همیشه عجیب و غریبه. شب بخیر من رفتم بخوابم.
بعد از رفتن ساناز قیافه معصومی به خودش گرفت و گفت: ببخشید خانم امشب من باید تو هال بخوابم یا کنار همسرم، آخه من که اجازه ندارم با همسرم همبستر بشم.
-خودتو لوس نکن، پاشو بریم با هم بخوابیم.
فورا بلند شد و دست من را هم گرفت و بلندم کرد و گفت: تا آقا شیطون قولت نزده و پشیمون نشدی پاشو.
خنده کنان با هم به اتاقم رفتیم وقتی دراز کشیدیم سپهر گفت: غزال بیا سرتو بزار رو سینه ام تا هم لالایی برات بگم و هم نوازشت کنم.
-اخه بابایی اگه لالایی بگی زود خوابم میبره.
-مگه عزیز بابا، فقط برای بچه ها لالایی می خونن؟ آدم عاشق هم برای معشوقش شعرهای عاشقانه می خونه تا مبادا این پرنده خوشبختی از دیوار خونه اش بره، چون اونوقت عشق اون پرنده می مونه و دل شکسته عاشق.
سرم را روی سینه اش قرار دادم و گفتم: سپهر من خیلی می ترسم با اومدن خاله ات اینا، همه چیز تموم بشه و از پیشم بری.
در حالی که موهایم را نوازش می کرد جواب داد: کبوتر جلدی هر جایی که بره آخر شب برمی گرده لونه خودش. آخه غزالم، جام می من از عشق تو پر شده. ادمی که همیشه می گسارش می کنه بدون شراب زنده نمی مونه، می دونی چرا؟ چون حکم آب حیات رو براش داره. تو همون آب حیات منی و من این آب رو جرعه جرعه سر کشیدم تا که تموم وجودم از شراب عشق تو پر شده.
محکم دماغمو فشار داد و گفت: بی خود فکرهای الکی نکن.
-تو باید استاد ادبیات میشدی نه مهندس ساختمان. سپهر؟
-جانم!
-راستی تو خجالت نمی کشی غزال رخت شور زنت شده؟
خند ای سر داد وگفت: نه برای چی خجالت بکشم، رخت شور به این خووشگلی دارم و بهش فخر می کنم. ولی غزال از شوخی گذشته اگه یه خورده دیگه زحمت بکشی من بهت قول میدم بهترین رشته ها قبول میشی. البته اگه هرچی که من میگم با دقت گوش کنی و حل کردن سریع تمرین ها رو یاد بگیری.
-به شرط اینکه تو بیایی اینجا.
-اگه مثل امشب اجازه موندن بدی، حتما میام. با سر و کله. گوش کن بی انصاف! آخه تو که نگین چشمات یه میخونه شراب داره...
-بقیه شو هم بگم یا نه؟
-گوشم با شماست استاد بگو.
یه حالی به ما بده عزیزم ثواب داره!
دیوونه خجالت بکش.
از کی، از زنم؟ این غریزه همه انسانهاست و بدون این زندگی دوام و لذت نداره.
-ببخشید استاد هر چی شما بگین. حالا بگیر بخواب.
-زیاد به خودت وعده وعید نده که از خواب خبری نیست.
تا نیمه های شب بیدار بودیم و از هر دری سخن می گفتیم. برای همین نزدیک ظهر از خواب بیدار شدیم، عصر با سپهر به دیدن مهمان هایشان رفتیم. منتظرمان بودند. خاله اش نسرین خیلی سرد برخورد کرد ولی پسرش مهرداد به گرمی مرا تحویل گرفت. مهسا هم در حمام بود. ساکت در کنار سپهر نشستم که خاله نسرین با طعنه گفت:
سپهر جان چه عجله ای به دیدن خاله ات داشتی که به این زودی آمدی؟
سپهر- ببخشید خاله جان وقتی پیش غزالم زمان را فراموش می کنم.
خاله نسرین- خیلی دوستش داری! فکر نمی کردم.
سهیل به جای سپهر جواب داد: خاله از دوست داشتن گذشته، چون جون سپهر به جون غزال بسته است بدون غزالش می میره.
سپهر دستی به شانه سهیل زد و گفت: آفرین
خاله نسرین تا بنا گوش سرخ شد و چیزی در این مورد نگفت، من هم ساکت به حرفهایشان گوش می دادم. چون اولین بار بود می دیدمشان، سهیل آهسته در گوشم گفت: چه مظلوم شدی زن داداش. زبونتو موش خورده؟
زبانم را درآوردم و گفتم: روز اول ساکتم وگرنه یه متر زبون دارم.
سپهر- زبونتو برای چی درآوردی.
در این اثنا مهسا که قیافه اش بدک نبود با آرایش غلیظ پایین آمد، بعد از سلام، به گردن سپهر آویزان شد و صورتش را بوسید. از دیدن این صحنه تمام تنم داغ شد، چون انتظارش را نداشتم. سپهر دستانش را از گردنش باز کرد وگفت: مهسا دیگه این کارو نکن خوشم نمی آید.
مهسا- اوه یادم رفت زن داری و ممکنه ازش بترسی.
سپهر- گفتم که خوشم نمی آید چون من گذشته مو اونجا گذاشتم و اومدم.
مهسا مثل طلب کارها با من احوالپرسی کرد. از این جو سرد سخت در عذاب بودم و برای همین بعد از شام از سپهر خواستم من را زودتر به خانه برساند. از آن روز تا موقعی که آنها در ایران بودند سپهر اغلب شبها پیشم می ماند تا من ناراحت نشوم و با خیال آسوده به درسهایم برسم. روز امتحان خودش من و سها را به سر جلسه رساند. سعی کردم با حوصله و آرامش به سئوالها جواب دهم. فکر می کردم به راحتی از عهده اش برآیم. وقتی بیرون آمدم سپهربلافاصله پرسید: چطور بود راحت تونستی جواب بدی؟
ترسیدم یک موقع حدسم اشتباه از آب دربیاید برای همین گفتم: نمی دانم به نظرم افتضاح جواب دادم.
گرفته جواب داد: عیب نداره، اگه امسال قبول نشدی، سال آینده دوباره امتحان میدی. حالا بیا بریم دنبال سها که منتظرمونه.
سپس دوتایی به دنبال سها رفتیم، به محض سوار شدن با خوشحالی گفت: حتما قبول میشم. چون به راحتی تونستم جواب بدم.
بعد از کنکور هر دو خانواده در تدارک عروسی بودند. زن عمو و مامان سخت مشغول تهیه جهیزیه ام بودند، چون عمو می گفت، جهيزیه و عروسی غزال باید تو فامیل تک باشه. عمو سعید هم یکی از آپارتمانهایی که خودش ساخته بود به عنون کادوی عروسی در اختیار ما گذاشت. مامان به کمک زن عمو با سلیقه و وسواس وسایلم را می چیدند. از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. از پرنده سعادتی که روی شانه ام نشسته بود، از این همه شادکامی. از محبت بیش از حد اطرافیانم. بخصوص همسر و همسفر زندگیم.

هر چه به روز عروسی نزدیک می شدیم، فعالیت وو تکاپوها بیشتر می شد. درست یک هفته مانده بود که به خانه خاله رفتم به غیر از سهیل و مهسا کسی خانه نبود. با سهیل گرم صحبت بودم که سپهر و فرید هم آمدند. غذا را گرم کردم و برای هر دوشان کشیدم. بعد از خوردن غذا سپهر گفت: غزال اگه اجازه بدی، اول یه خورده کار داریم، اول اونا رو انجام بدم بعدا بریم خرید. تو هم برو پیش سهیل تا حوصله ات سر نره.
چون قرار بود با هم به خرید کفش و مانتو بریم، ما در اتاق سهیل مشغول بگو بخند بودیم، مهسا هم در اتاق سها به قر و فرش می رسید. از وقتی که آمده بودم به من به چشم یک جانی نگاه می کرد. برای همین زیاد محلش نمی گذاشتم.
دقایقی بعد که حوصله مان سر رفت، سهیل گفت: غزال حوصله تاب سواری داری، بریم حیاط.
-آره پاشو بریم، چون حوصله من هم سر رفت.
با هم از اتاق بیرون رفتیم. همین که از پله ها می خواستم بیام پایین، یه فکری به ذهنم رسید: سهیل بیا به جای تاب سواری، سوار سرسره بشیم.
-کدوم سرسره، ما که نداریم.
-چرا یه سرسره بلند هست که تو بی خبری.
و به دنبال حرفم از نرده پله ها لیز خوردم و پایین اومدم.
سهیل هیجان زده گفت: عجب فکر بکری. به نوبت سوار میشیم.
چون حفاظ به صورت مارپیچ بود به راحتی سر می خوردیم. با سر و صدای ما مهسا از اتاق آمد بیرون و با دیدن ما گفت: وا مگه شما عقل ندارین که این کارا رو انجام میدین.
سپس پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت: تو که هنوز ادای بچه ها رو درمیاری، چرا شوهر کردی؟ در واقع نامزد منو از چنگم درآوردی.
-تو اول برو یه من کرم تو پاک کن که مثل دلقک شدی، بعدا بیا دستور بده. در ضمن هر کاری عرضه می خواد که من این را داشتم.
سهیل که از جوابم خوشش آمده بود گفت: خوشم اومد غزال، بزن بریم که تب داره.
با حرص دوباره به اتاق رفت و در را کوبید ما هم به لج او با سر و صدای زیاد سر می خوردیم. ایندفعه سر و صدای ما سپهر و فرید را که در اتاق کار عمو که در طبقه پایین قرار داشت را بیرون کشید. چون هر دو بالا بودیم سپهر گفت: اون بالا چه خبره؟ چی کار دارین می کنید؟
سهیل- صبر کن تا ببینی.
سوار حفاظ شد و پایین رفت. به دنبالش من هم لیز خوردم که هر دو با هم گفتند: ای وای دیوونه شدین؟
فرید- اگه از اون بالا بیافتید چی؟ فکرشو کردین.
-نترسید بلدیم چطوری بیاییم پایین که نیافتیم.
فرید- به به عروس خانمو باش، تازه یاد بچگیش افتاده.
سهیل- فرید اگه تو هم یه بار سر بخوری بیایی پایین، تازه مزه شو می فهمی.
سپهر- واقعا خجالت داره.
سهیل- چی، اینکه تو قبلا نامزد داشتی و ما بی خبر بودیم، آره ناقلا.
سپهر به تندی جواب داد: سهیل تب داری که هذیون میگی، این چرندیات چیه؟
سهیل سرش را تکان داد و گفت: من نه، مهسا.
برای اینکه شر به پا نشود گفتم: اه سهیل بیکاری، نمی تونی یه دقیقه جلوی زبونتو بگیری. الان حال گیری میشه.
سپهر فریاد زنان گفت: مهسا، مهسا.
سپهر برافروخته و عصبانی شد می خواست بالا برود که دستش را گرفتم و در حالی که به سمت اتاق می کشیدم گفتم: سپهر خواهش می کنم ولش کن، من جوابشو دادم.
سپهر- غزال اجازه بده، باید بفهمم منظورش چیه! چون این چند روز هم به زور تحمل کردم.
فرید- سپهر وقتی غزال جوابشو داده، برای چی خونتو کثیف می کنی. بیا بریم زودتر کارمونو تموم کنیم تا بهناز طلاقمو صادر نکرده.
سپس رو به ما گفت: شما دو تا هم بیاین، پیش ما بشینین.
-اگه آقای مهندس اجازه بده، چشم مزاحمتون میشیم. چون با یه من عسل هم نمی شه خوردش.
سپهر اخم هایش را باز کرد و لبخندی زد و گفت:
-به شرطی که ساکت باشین و حواس ما رو پرت نکنین. حالا بفرمائید.
از بی حوصله گی با سهیل اسم و فامیل بازی می کردیم، بعد از کمی بازی، حوس آزار به سرم زد. موشکی با کاغذ درست کردم و سپهر رو نشانه گرفتم. سرش را بالا گرفت و فقط نگاهم کرد. سهیل هم به تبعیت از من موشکی به سمتشان پرت کرد. مثل بچه های کوچک با ذوق و شوق این کار را انجام می دادیم که فرید گفت: نخیر مثل اینکه دست بردار نیستید و تا ما رو دیوونه نکنید آروم نمی گیرید.
سپهر- فرید پاشو برو خونه، خودم هر جوری شده تا صبح تمومش می کنم. چون کم کم دارم از کوره در میرم.
فرید- قبل از رفتن یه نصیحتی بهت بکنم. حالا، حالا ها فکر بچه نباش چون غزال جای ده تا بچه رو برات پر می کنه.
از خجالت سرخ شدم و سرم را پایین انداختم، سپهر نگاهم کرد و جواب داد:
اتفاقا نصیحت به جایی بود حتما آویزه گوشم می کنم تا مبادا فراموشم بشه.
فرید دست از کار کشید و خداحافظی کرد و رفت، سهیل هم بیرون رفت. وقتی تنها شدیم، سپهر کنارم آمد و گفت:
آخه لعنتی من به تو چی بگم. اون از سرسره بازیت، اینم از موشک درست کردنت! اگه از اون بالا پرت میشدی من چه خاکی به سرم می کردم.
-خاک رس.
سری تکان داد و گفت: آخه عزیزم، مگه تو بچه ای؟ قربون این هیکلت برم که هم قد منی، هفته آینده عروس میشی و مسئولیت يه خونه به گردنت میافته و کدبانوی خونت میشی، اونوقت مثل بچه های شیطون از در و دیوار بالا می ری؟
از شنیدن کلمه های مسئولیت و خونه داری، تنم به لرزه افتاده چون هیچ کاری بلد نبودم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غـــــــــــزال (قسمت بیست و شش)
-سپهر؟
-جانم!
-می دونی من آشپزی.... بلد نیستم، اگه بیایی و ببینی که آشپزی نکردم یا خراب شده، باهام دعوا می کنی؟
بغلم کرد و گفت: چرا دعوات کنم، خودم کمکت می کنم تا یاد بگیری، اگر هم نخواستی یاد بگیری و دوست نداشتی، خودم تا آخر عموم، نوکرتم. همین که منت گذاشتی و زنم شدی برام کافیه.
-سپهر تو خیلی خوبی، من خیلی دوست دارم، قول میدم دست از شیطنت بردارم و در عوض خانه داری و آشپزی یاد بگیرم.
حرفهایش آرامش بخش و تسکین دهنده بود طوری که ترس و دلهره ام را از بین برد.
روز قبل از عروسی برای اصلاح صورتم به آرایشگاه رفتیم. باور کردنش خیلی برایم مشکل بود. هر روز یک قدم از دوران مجردیم فاصله می گرفتم و همه چیز در حال تغییر و تحول بود، بعد از اصلاح که خیلی هم دردآور بود، وقتی خودم را در آینه دیدم باور نداشتم که غزال چند ساعت پیش باشم. با پاک شدن موهای صورتم و نازک شدن ابروها قیافه ام خیلی تغییر کرده بود. وقتی از اتاق خارج شدم همه با تعجب نگاهم می کردند، سها زودتر از همه صورتم را بوسید و گفت: وای غزال چقدر تغییر کردی، خیلی خوشگل شدی.
لبخندی زدم و جواب دادم: ممنون.
سپس با هم بیرون رفتیم. سپهر جلوی آرایشگاه منتظرمان بود. با دیدنمان جلو آمد و همانطور به صورتم زل زد.
خاله- سپهر چرا ماتت برده، توی خونه هر چقدر خواستی میتونی نگاش کنی. درست نیست همین جور وسط خیابون سرپا نگه داری.
سپهر تازه متوجه حرکتش شد و در حالی که لبخند می زد جواب داد:
-ببخشید که سرپا نگه تون داشتم، چیکار کنم هول شدم.
خاله- پس مواظب باش فردا غش نکنی. چون حتمافردا مثل ماه شب چهارده میشه.
با تعریف و تشبیه به خانه رفتیم، فقط بابا خونه بود و ساناز به خاطر مهمانهایی که از ارومیه آمده بودند به خانه عمو محمود رفته بود. بابا هم با دیدینم محکم بغلم کرد و در حالی که اشک شوق می ریخت قربون و صدقه ام می رفت. واقعا که عشق پدر و مادر نسبت به فرزندان بی همتاست. در طول چند دقیقه ای که خاله و بقیه خانه ما بودند سپهر هی اشاره می کرد که به اتاقم بروم تا چند لحظه ای پیشم بیاید و من هم ابرو بالا می انداختم و اذیتش می کردم. موقع رفتن زیر لب زمزمه کرد و گفت: لعنتی از فردا شب اگه تونستی هی برام ابرو بالا بنداز و ناز کن، صبر کن حساب تو رو می رسم. جوابش را با خنده دادم که بیشتر حرص اش درآمد. بعد از رفتن آنها، دلهره عجیبی به جانم افتاد برای اینکه شب راحت بخوابم قرص آرامش بخش خوردم و صبح با یه گردان آدم به آرایشگاه رفتم. ساعتها زیر دست آرایشگر نشستن حسابی خسته و کلافه ام کرده بود. هی تکان می خوردم چون عادت به یک جا بند شدن نداشتم. آخر خانم آرايشگر گفت: چی شده، عروس خانم چرا کلافه شدی؟
و طناز به جای من گفت: آخه عروس خانم به عادت به یه جا بند شدن نداره و اگه الان ولش کنی از در و دیوار بالا می ره و برای همین حوصله اش سر رفته.
حرف طناز باعث خنده سایرین شد. کم کم سستی چند لحظه پیش از وجودم رخت بربست، وقتی لباس سپید عروسی رو به تن کردم با تور و تاج اصلا شبیه خودم نبودم، احساس می کردم در جلد شخص دیگری هستم. دلم می خواست ساعتها جلوی آينه بایستم و خودم را تماشا کنم. شادی، وصف ناپذیری تمام وجودم را گرفته بود.
نسترن خانم چند قدمی به عقب رفت و بعد از چند بار برانداز کردن گفت: عروس خانم امشب حسابی پدر شازده دوماد رو درمیاری چون مثل پرنسس ها شدی. نه بهتره بگم ملکه زیبایی ها شدی.
قبل ازاینکه بیرون بروم، شاگردش مانع شد و بعد از گرفتن انعام از سپهر اجازه بیرون رفتن را داد. جلوی در، سپهر با کت و شلوارکرم رنگ و بادسته گلی به انتظارم ایستاده بود. به محض قدم گذاشتن جلو آمد و بعد از دادن گل پیشانی ام را بوسید و زیر لب گفت: نامرد خیلی خوشگل شدی، تا ندزدیدنت بیا بریم.
-ممنون، تو هم خیلی خوشگل شدی.
در این لحظه سهند با چشمان تر آمد و ضمن بوسیدنم گفت: قربون خواهر خوشگلم برم چقدر ناز شدی.
به شوخی گفتم: سهند جان برای دلخوشی خواهرت میگی یا برای پشیمون نشدن سپهر.
سهند- آقا سپهر خیلی هم دلشون بخواد که دختر به این خوشگلی نصیبش شده باید خیلی هم منت تو بکشه که قبولش کردی.
سپهر- بر منکرش لعنت! هم نازشو خریدارم هم منت شو می کشم.
سهند- سپهر تو گوشهاتو بگیر تا من به غزال یه چیزی بگم.
و سپس آهسته گفت: غزال ولی خودمونیم خوب گنجشک را جای قناری رنگ کرده و تحویلش دادیم! یعنی غالبشون کردیم حالا تو هم زیاد طاقچه بالا نزار تا گندش درنیاد.
در حالی که هر سه می خندیدیم به طرف ماشین رفتیم. داخل ماشین سپهر دستم را گرفت و چند بار بوسید و گفت: خدایا امشب به دادم برس که دارم دیوونه میشم. غزال خوش خرامم نمی دونم چه جوری و با چه زبونی بهت بگم که خیلی دوست دارم و خوشحالم که عاقبت عروس رویاهام شدی. دلم می خواد داد بزنم بگم عشق من، خوشگل من، دوست دارم. آخ نمی دونی دلمو چه جوری بردی، دختر کردی!
در حالی که وجودم ازعشق و محبت اش لبریز بود، به صورت جذاب و زیبایش نگاه کردم و جواب دادم: پسر بندری تو هم دل منو بردی، مخصوصا با دو تا ستاره های چشمک زنت و لبخند ملیحت که روی گونه هات چال می اندازه و زیبایی تو دو چندان می کنه و ضربان قلبم رو تندتر اونقدر که دلش می خواد از قفسه سینه بیرون بزنه و بهت بگه عشق من، مجنون بی همتای من، من هم خیلی دوست دارم. عاشقتم بی حد و اندازه.
دوباره دستم را جلوی لبش برد و بوسید و با نم شدن دستم غلیان احساسش را لمس کردم و با خودم عهد کردم که در مقابل احساس پاکش که روح و جسم من را با خودش پیوند داده بود وفا دار بمانم!
وقتی جلوی خانه رسیدیم همه با شنیدن صدای بوق ماشین به حیاط آمدند. وقتی پیاده شدم، بوی اسپند با بوی گلها در هم آمیخته بود. حیاط و درختان با چراغهای رنگی آراسته شده بود. صدای هلهله و کف به آسمان میرسید. دلم می خواست از این همه خوشبختی که خداوند نصیبم کرده بود به پرواز درآیم. برای اینکه خودم را کنترل کنم محکم بازوی سپهر را گرفتم و از او ستونی برای تن لرزانم ساختم. سپهر نگاهی به صورتم انداخت و خنده کنان گفت: عزیزم چند ساعت دیگه باید تحمل کنی و صبر داشته باشی تا بتونی بغلم کنی!
اخمی کردم و جواب دادم: عزیزم تو هم خیلی لوس و بی مزه تشریف داری.
با اخم کردن من فیلم بردار اعتراض کرد و گفت: عروس خانم چرا اخم کردین، یه خورده لبخند بزنید.
سپهر قیافه مظلومی به خودش گرفت و گفت: آقا دست رو دلم نزارین که خونه، عروس خانم چون به زور شوهرش دادن از الان اخم کرده و می گه نمی خوامت.
با این حرف سپهر اخم هایم را باز کردم و خندیدیم. داخل سالن که شدیم به تک تک مهمانها خوش آمد گفتیم. وقتی جلوی یاشار ایستادیم، یاشار باچهره مغموم و گرفته با ما دست داد و تبریک گفت. طوری که وقتی سرجایمان نشستیم سپهر گفت: خیلی دلم برای یاشار سوخت، چشاش، قیافه اش داد می زنه که خیلی دوستت داره و حتما دلش می خواد که من سر به نیست بشم تا خودش مالک تو می شد. یه آن خودمو جای اون گذاشتم، الان می دونم خیلی زجر می کشه.
-آره من هم متوجه شدم خیلی گرفته و پکره، ولی چیکار کنم تقصیر من چیه که دلم تو رو می خواست و به ندای تو جواب داد و بیقرار تو شد. در ضمن یاشار پسر کینه ای نیست و بد کسی رو نمی خواد! درست برعکس سیاوش که میبینی نیومده، یاشار پسر توداریه. از خدا می خوام هر چه زودتر مهر منو از دلش بیرون کنه و مهر کس دیگه ای رو جایگزین کنه.
در همین اثنا بهناز و زیبا آمدند و بهناز گفت: والله ما عروس و داماد پرچونه ندیده بودیم به جای شادی و سرور ماتم زده با هم درد و دل میکنن، بسه دیگه یه خورده اش رو نگه دارین برای خونه! پاشین بیاین وسط، ناسلامتی عروسیتونه، نه عزا که لب و لوچه هر دوتون آویزونه.
-چشم مادربزرگ چقدر غرغر می کنی، خوب یه امشب مغز فرید از دست وراجی تو آسوده شده.
بلند شدیم و به جمع آنهایی که وسط می رقصیدند رفتیم و همه گرد ما حلقه زدند و شادی و پایکوبی می کردند. هرگر فکر نمی کردم شبی که با هم آشنا شده بودیم با هم عروسی کنیم. تا نیمه های شب پایکوبی ادامه داشت. بعد در میان اشک و زاری و دعای خیر بزرگترها از جمله پدربزرگ و بابا به خانه خودمان که کاخ امال و آرزوهایمان بود رفتیم. وقتی تنها شدیم، بغضی که در گلویم سنگینی می کرد آزاد ساختم. سپهر مرا در آغوش گرفت و دلداریم می داد که یکدفعه گفت: خوب بزار ببینم کی دیروز ناز می کرد و ابرو بالا می انداخت، این گریه از ترسه! راستی تو که چند لحظه پیش عجله داشتی حالا چرا گریه میکنی؟
و به دنباله حرفش خنده بلندی سر داد که حرصم را بیشتر درآورد. من هم به طرف اتاق خواب دویدم و در را بسته و از داخل قفل کردم. سپهر پشت در ایستاده بود و با عجز و التماس می گفت: غزال خواهش می کنم در و باز کن شوخی کردم. نکنه می خوای تلافی کنی و تا صبح باید پشت در بخوابم. یعنی دلت میاد که اولین شب عروسیمون بدون من بخوابی. خواهش می کنم در و باز کن.
هرچند که دلم نمی خواست اذیتش کنم اونم همچین شبی ولی نمی دانم چرا از سربه سر گذاشتنش لذت می بردم و برای همین گفتم: بی خودی اصرار نکن چون فایده نداره تا فردا صبح ا ز این اتاق بیرون نمی آیم، حالا برو راحت بگیر بخواب.
-غزال جون من از خر شیطون بیا پایین، به جان عزیزت شوخی کردم نمی خواستم اذیتت کنم. آخه بی انصاف کجای دنیا رسمه که عروس شب زفاف بدن دوماد بخوابه؟
به زور جلوی خنده مو گرفتم و در حالی که چراغ را خاموش می کردم گفتم: شب بخیر آقای داماد.
-غزال چرا امشب لج کردی. آخه امشب شب مهتابه، حبیبم رو می خوام، حبیبم اگر خوابه طبیبم رو می خوام.
-آقای خواننده لطفا سر و صدا نباشه می خوام بخوابم.
هر چقدر اصرار و التماس کرد جوابش رو ندارم. آخر خسته شد و چراغ را خاموش کرد. فکر کردم گولم زده و نخوابیده و در کمین نشسته تا در و باز کردم از فرصت استفاده کنه و بیاد داخل. دقایقی گذشت و خبری نشد. آهسته کلید را چرخاندم و در را باز کردم و به هال رفتم، همانطور با کت و شلوار و بدون پتو روی کاناپه خوابیده بود. پاورچین پاورچین کنارش زانو زدم دست نوازش بر سرش کشیدم و هر چه او را صدا می زدم، چشمش را باز نمی کرد. انگار ساعتهاست خوابیده و غرق خواب است، آخر محکم داد زدم که چشمانش را باز کرد، لبخندی زدم و پرسیدم: چرا باهام قهر کردی که محلم نمی زاری. بلند شو و برو سر جات بخواب.
در حالی که می خندید بلند شد و نشست و جواب داد: نه عزیز دلم، مگه بچه ام که قهر کنم.
همانطور که می خندید بلند شد و رفت سرجاش بخوابه. سپس به سمت من برگشت و گفت:
-ممنون از اینکه بیدارم کردی.
-من هم خوشحالم چون تو خیلی مهربونی.
-راستی اینطوری فکر می کنی. متشکرم. تا نظرت عوض نشده بلند شو بریم بخواب.
بعد از این گفتگوها خواب از سر سپهر پرید.
آن شب تا نزدیکیهای صبح با سپهر صحبت کردیم، از آینده، از روزهای خوبی که در پیش داشتیم. احساس می کردم که خانم شدم. و شیطنت های گذشته رو ندارم.
صبح روز بعد به میل خودمان به چالوس رفتیم تا از حاشیه دریا به مشهد و چند شهر دیگه برویم تا هم سپهر از شهرهای ایران دیدن کنه و با آداب و رسوم کشورش آشنا شود و هم سفر ماه عسلمان باشد. سه روز در چالوس بودیم و هر روز ساعتی به لب دریا می رفتیم مخصوصا موقع غروب آفتاب که دریا بسیار زیبا می شد. به شهر های زیبای اطراف چالوس از جمله رامسر رفتیم و در کوه سر به فلک کشیده و خوش منظره جواهرده،نهار خوردیم.
محبت بی حد و شائبه سپهر باعث میشد که کمتر احساس دلتنگی کنم. شب آخر که روز تولدم هم بود دوتایی با کیک کوچک جشن گرفتیم. برای اولین بار، سالروز تولدم را بدون خانواده ام جشن می گرفتم، جای خالی آنها آزارم می داد ولی سعی می کردم خودم را شاد جلوه دهم اما چون سپهر زرنگتر از این حرفها بود گفت:
-عزیزم، خانمم! اینقدر خودتو عذاب نده میدونم دلتنگ خانواده ات هستی پس تظاهر به شادی نکن و راحت باش.
-برای اینکه نمی خواستم تو رو ناراحت کنم، واقعا بدون اونا خیلی برام سخته.
در حالی که نوازشم می کرد گفت:
من و تو شریک زندگی هم هستیم و باید تو خوشیها و غمها هم شریک زندگی هم باشیم. پس دلیلی نداره که تو از چیزی که ناراحت هستی تو خودت بریزی، چون آنوقت آسیب می بینی.
هرگز فکر نمی کردم با کسی ازدواج کنم که تا سر حد جنون دوستم داشته باشه و به من عشق بورزه و مثل خانواده ام نازم را بکشد. هرچند که اول راه بودیم ولی سالی که نکوست از بهارش پیداست. چون از ابتدای آشنایی سپهرکه مقابل کسی کوتاه نمی آمد در مقابل من انعطاف و نرمی نشان می داد و برعکس زبان تلخم، کلمات محبت آمیزی بر لب داشت. هر چقدر بی محلی می کردم. اثری بهش نداشت و آخر من تسلیم شدم.
پانزده روزی در شهرهای مختلف در گشت و گذار بودیم. سپهر از شهر مقدس مشهد بیشتر خوشش آمده بود و برای همین مدت زیادی آنجا ماندیم. موقعی که به تهران برگشتیم یکراست به خانه عمو سعید رفتیم و از آنجا به بابا اینا رسیدنمان را خبر دادیم. دقایقی بعد عمو محمود و بابا اینا برای شام آمدند. در رفتار یاشار هیچ تغییری ایجاد نشده بود و مثل سابق رفتار می کرد.
زمانی که با سها تنها شدیم گفت:
-غزال یه موضوع مهمی رو می خواستم بهت بگم. شاید به زودی من هم قاطی مرغها شدم.

جدی؟ کیه؟
-پسر یکی از همسایه هاست، خونشون یه کوچه با ما فاصله داره، چند روز پیش اومدند خواستگاری. اسمش افشینه، معازه طلافروشی داره تا فوق دیپلم خونده. از خانواده های اصیل و متمول هستند. بابا تحقیق کرده و نظر مساعد دارن ولی خودم دو دلم.
-با این صفات خوب، دودلی؟
-چون دوست دارم ادامه تحصیل بدم. حتی اگر امسال قبول نشدم برای سال آینده بیشتر تلاش می کنم تا قبول بشم.
-اینکه دودلی نداره، خیلی راحت حرفتو بهش بزن شاید ادم روشن فکری باشه و قبول کنه. چند سال داره؟
-ممنون که راهنمایی کردی، بیست و دو سالشه.
شب تا موقع رفتن فقط در مورد مسافرتمان با سها صحبت می کردم و وقتی به خانه رفتیم تازه یادم افتاد که باید از فردا تمرین اشپزی و خانه داری بکنم و دلم به اشوب افتاد. فکرم آنقدر مشغول بود که دیگر حواسم به حرفهای سپهر نبود. وقتی سپهر یکدفعه بازویم را گرفت و به طرف خودش کشید و از خواب بیدار شدم.
سپهر- غزال کجا سیر می کنی که حواست به حرفام نیست چی فکرتو مشغول کرده؟
مایوس جواب دادم: یه مساله بزرگ و مهم، آخه من از فردا چیکار کنم؟ من هیچ کاری بلد نیستم، از فردا باید تخم مرغ بخوریم، چون غذا پختن بلد نیستم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غـــــــــــزال (قسمت بیست و هفت)
حرفم باعث خنده اش شد و با خنده جواب داد: وای وای چه مساله مهمی فکرتو مشغول کرده، حالا می خوای چیکار کنی عزیز دلم؟ فدات شم تا منو داری غم نخور، حالا پاشو پیش من بشین تا برات، برای اینکه گرسنه نمونی غذا درست کنم.
با خوشحالی گفتم: مگه تو آشپزی بلدی؟
یکدفعه چشمم به ساعت افتاد و با ناراحتی ادامه دادم: ولی الان دیروقته و تو باید صبح بری سر کار.
-خانم خانما اولا گرسنه نموندن تو مهمتر از خواب منه. ثانیا کسی که دو سال تنها زندگی کرده همه کاری رو یاد میگیره. مخصوصا هم خونه خوبی مثل فرید داشته باشی.
روی کابینت نشستم و به سپهر نگاه کردم، که فرز و تند، غذا آماده می کرد. طفلکی به خاطر من تا ساعت دو بیدار ماند و غذا می پخت.
وقتی کارش تموم شد، دستانم را دور گردنش انداختم و گفتم:
-آشپزباشی، اجرتون چقدر میشه تا یادم نرفته بگید تا حساب کنم.
-به ازای هر ساعت صد بوسه از صورت قشنگت.
-نه آقا اگه شوهرم بفهمه کار هر دومون تمومه، فاتحه مون خونده است.
-تو غمت نباشه من نمی ذارم بفهمه حالا تا دیر نشده بپر بغلم.
از آن پس اغلب پختن غذا به عهده سپهر بود و من حتی، صبحها زحمت آماده کردن صبحانه را به خودم نمی دادم و تا لنگ ظهر می خوابیدم. و بعد تا عصر بیکار می نشستم تا سپهر بیاید و بعد از آن یا به خانه ما یا به خانه عمو سعید اینا می رفتیم و یا در خیابانها یا پارکها می گشتیم. بعد از یک ماه اولین بار خودم، از سپهر خواستم که غذا درست نکند و به خیال اینکه آشپز قابلی شدم از صبح مشغول پختن، خورشت قیمه با پلو بودم. میز را چیدم وحاضر و آماده منتظرش نشستم، دلم از گرسنگی ضعف می رفت تا اینکه سپهر آمد.

-به به عجب بوی غذایی می آید از بوش مشخصه که خیلی خوش مزه است.
-اول بخور بعدا قضاوت کن اون هم درست، نه برای دل خوشی من.
سپهر برای هر دو نفرمان عذا کشید. منتظر شدم تا اول سپهر بخورد تا عکس العمل اش را ببینم، با اشتها شروع به خوردن کرد. فکر کردم خیلی خوشمزه است که با اشتها می خورد. وقتی اولین قاشق را به دهانم بردم، خشکم زد چون به جای ترش بودن خیلی شیرین بود. اون هم چه شیرینی، مثل مربا! به زور قورت دادم و خوردم.
-وای چطوری می خوری، خیلی شیرینه. آخه من که لیمو ریختم.
سپهر لبخندی زد و گفت: باشه بار اولته، دفعه بعد یادت باشه به جای شکر، نمک بریزی.
به فکر فرو رفتم. یعنی چی. شکر؟ نمک؟ نه این ممکن نبود یعنی اشتباه کردم، به ظرفی که کنار گاز بود نگاهی انداختم کمی برداشتم و مزه کردم، حق با سپهر بود چون هم برنج را با شکر خیس کرده بودم هم داخل خورشت ریخته بودم از اشتباهم خنده ام گرفت. طفلکی سپهر چطور می توانست بخورد و دم نزند و برای همین گفتم: سپهر چطور تونستی بخوری و دم نزنی؟
-چون می دونستم که برای این غذا خیلی زحمت کشیدی و خسته شدی و همین هم باعث تحریک اشتهام میشه. و در ضمن آهوی نوپای من تا راه بیافته و یاد بگیره زمان می بره و من به حساب طعم اصلی اش خوردم.
بالاجبار من هم چند قاشقی همراه آب خوردم.
صبح روز بعد که دوشنبه بود به خانه عمو سعید رفتم چون قرار بود عصر افشین با خانواده اش به خواستگاری بیاید. و افشین و سها با هم صحبت کنند.عصر منتظر بودیم و برای ورود خواستگارها ثانیه شماری می کردم تا هر چه زودتر این آقا افشین رو ببینم. تا بالاخره صدای زنگ به انتظارم خاتمه داد. سه خانم چادری که دونفرشان میانسال و یکی جوان بود و به همراه پدر افشین حاج آقا ضرغامی و خود افشین. قد متوسط و لاغر اندام و با چشان قهوه ای و صورت کشیده و گندمگون داشت. روی هم رفته قیافه نسبتا قشنگی داشت. یکی از خانمها مادرش و دیگری عمه اش و خانم دیگر خواهرش افرا بود. از تهرانیهای اصیل و مذهبی بودند و هیچ سنخیتی با خانواده زمانی از لحاظ مذهبی نداشتند ولی با این حال آمده بودند. بعد از دقایقی حاج خانم اجازه خواست تا افشین و سها با هم صحبت کنند. برای این کار حیاط را انتخاب کردند.
به جای سها من استرس داشتم و مشغول پذیرایی بودم که عمه خانم پرسید: عروس خانم شما چند ساله ازدواج کردین، بچه ندارین؟
با شرم جواب دادم: نخیر، هنوز دو ماه ازدواج کردیم.
عمه خانم- پس سال بعد این موقع بچه بغل دارین.
خاله به جای من جواب داد: فکر نکنم حاج خانم، عروس ما خودش هنوز بچه است و دست از شیطنت هاش برنداشته که بخواد بچه داری هم بکنه، پیش پای شما با اون یکی پسرم سر بستنی تو سر و کله همدیگه می زدن.
-خاله شما كه آبروی منو جلوی حاج خانم بردین.
افرا لبخند ملیحی زد وگفت: برای اشنایی بیشتر دونستن این چیزا لازمه، ببخشید می تونم بپرسم چند سالتونه؟
-نوزده سال.
حاج خانم- افرا که همسن شما بود یه بچه دوساله داشت، که بهش نمی اومد چون یه کمی کوچولو موچولو بود. ماشالله شما درشت هستین، راستی اهل کجا هستین؟
-پدرم کرد و مادرم ترک ارومیه، خودمم تهران به دنیا اومدم.
حاج آقا نگاهی به سرتا پایم کرد ورو به سپهر گفت: پسرم خیلی باید مواظب خودت باشی چون کردا، آدمهای کله شق و یه دنده ای هستند و تا وقتی که باهاشون مهربونید خوبن و تا پای جون باهاتن. ولی اگه لج کنی خدا به دادت برسه.
سپهر که حرفهای حاج اقا به مزاجش خوش آمده بود جواب داد: بله حق با شماست چون یه گوشه شو قبل از ازدواج دیدم و برای همین هر روز دعا می کنم که.... بقیه اش رو که می دونین، الان حسابی حواسم جمع شده.
عمو- سپهر خان مثل اینکه عروس گلمو تنها گیر آوردی که بلبل زبان شدی. اتفاقا من و مادرت هر روز صدهزار بار خدا رو شکر می کنیم که غزال عروس ما شد و تو رو پیش ما نگه داشت و گرنه الان باید به جای خنده و شادی، اشک و زاری می کردیم، قربون عروس ماهم برم، روی تخم چشمامون جا داره.
حاج آقا- خدا کنه این وصلت سر بگیره و ما هم به آرزومون برسیم چون افشین تنها فرزند ذکور ماست و دوست داریم با خانواده خوب ونجیبی مثل شما فامیل بشیم.
عمو- خواهش می کنم خوبی از خود شماست
بحث عوض شد و همه سرگرم صحبت با هم بودند که آهسته در گوش سپهرگفتم: اقا سپهر شب که به خونه میریم،نه؟ اونوقت نوبت منه که ازت تعریف کنم و حلوا، حلوات کنم، حالا دیگه می زنی تو سرت و دعا می کنی از شرم خلاص بشی.
قیافه مظلومی به خودش گرفت و گفت: نه عشق من، دعا می کنم که شیر زنی مثل تو نصیب این بره بی دست و پا شده، تو سرم ميزنم مبادا تحریمم کنی. خدا سایه تو رو از سر این بره کم نکنه.
نگاهی به چشمان بی قرارش انداختم و با لبخند جواب دادم: نترس این شیر دیگه رام شده و محاله سر کشی کنه.
-قربون غزالم برم که دلمو اسیرش کرده.
با ورود افشین وسها، صحبتها قطع شد. قیافه هر دو خندان بود.
به محض ورود حاج خانم گفت: عروس خانم دهنمون رو شیرین کنیم یا نه؟
سها با لپ های گل انداخته، سرش را پایین انداخت و حرفی نزد که عمه خانم ادامه داد: سکوت علامت رضاست، پاشو عروس خانم شیرینی تعارف کن.
سها نگاهی به خاله و عمو انداخت و منتظر اجازه آنها شد. عمو گفت:
عزیزم اگر راضی هستی پاشو معطل نکن، همه منتظر جواب تو هستند.
سها بلند شد و همه برایش کف زدند، بعد از خوردن شیرینی حاج آقا رشته کلام را به دست گرفت و گفت: چون دوست ندارم دختر و پسر با هم نامزد بمونند بهتره تاریخ عقد و عروسی رو تعیین کنیم و همچنین سایر رسومات رو به جا بیاریم.
تمام قرارها گذاشته شد و تاریخ عقد روز سوم مهر ماه مصادف با میلاد حضرت محمد تعیین شد.در این مدت اندک، کار خرید عروسی و تکمیل جهيزیه انجام شد.
کم کم همه دوستانم راهی خانه بخت می شدند و روزهای مجردی را به اتمام می رساندند.
در اواخر شهریور که چند صباحی به عروسی سها نمانده بود، یک روز ظهر سپهر تلفن کرد و گفت: امشب شام مهمون داریم، غذا آماده کن.
دستپاچه پرسیدم: شام، مهمون، کیه، چند نفر؟
-با اجازه شما خانواده آقا محمود و مسعود سراج و آقای زمانی و دامادشون.
-وای خدای من، من تنهایی چه جوری و چی آماده کنم، وای سپهر آبروم میره، باید املت درست کنم تا قابل خوردن باشه.
-عزیزم چزا املت؟ مگه من مردم که تو تنهایی کار کنی، تا تو به تعداد برنج خیس کنی من اومدم چون باید یه خورده خرید کنم و طول میکشه. خداحافظ.
-خداحافظ.
برنج را خیس کردم و بعد از کمی فکر کردن، به تعداد مرغ بیرون آوردم و تو قابلمه گذاشتم تا بپزد، ترس و دلهره به جانم افتاده بود، آنقدر هول بودم که دو تا بشقاب و یک لیوان شکستم، طوری که موقع جمع کردن، شیشه خردهای لیوان، دستم را برید. همانجا ماتم برده بود و با خودم می گفتم« آخه تو رو چه به شوهر کردن، تو که عرضه خونه داری و اشپزی نداشتی چرا شوهر کردی، خاک بر سر بی شعور و بی عرضه ات»
« تازه اولشه، بیشتر دخترهایی که شوهر می کنند، بلد نیستند و به مرور زمان یاد می گیرن. حالا سپهر خوبه که ایراد نمی گیره و با جان ودل کمکم می کنه»
در عالم رویا غرق بودم که صدای سپهر مرا به خود آورد: چرا اینجا نشستی، بلند شو همه جا خونی شده.
نگاهی به دوروبرم انداختم. هم لباسم و هم کف اشپزخانه خونی بود. سپهر خودش گاز استریل و بتادین آورد و زخمم را پاک و پانسمان کرد و گفت: حالا پاشو برو لباستو عوض کن و بیا نهار بخوریم.
صورتش را بوسیدم و گفتم: سپهر تو خیلی خوبی، هر کس دیگه ای جای تو بود عصبانی میشد.
-این چه حرفیه که میزنی عزیزم؟ هرکس مادر زادی کاری رو یاد نمی گیره، چون دفعه اوله که خونمون مهمون میاد هول کردی. پاشو خانمم که غذا یخ می کنه.
تند تند لباس عوض کردم و به اشپزخانه برگشتم، طفلکی در حال شستن کف اشپزخانه بود. بعد از نهار خوردن بود که گفت: تو فقط میوه و شیرینی رو بچین تو ظرف.... بقیه کارها رو خودم انجام میدم، لطفا به آب هم دست نزن، زخمت عفونت می کنه.
دستم را دور گردنش حلقه کردم و گفتم: آخه اونوقت تو خیلی خسته میشی، نمیشه که من بنشینم و تو همه کارها رو انجام بدی، این بی انصافیه.
-خانم با انصاف، همین که خانم خونه من شدی کار بزرگی کردی و من این لطف خدا رو هیچ وقت فراموش نمی کنم، ناجی من خیلی دوست دارم.
-آره جانم منم خیلی دوست دارم و شرمنده محبت های بی کرانت هستم.
-دشمنت شرمنده باشه عزیزم. حالا تا اون چشمهای افسونگرت وسوسه ام نکرده و از راه بدر نشدم بزار کارمو انجام بدم.
-چشم عزیزم.
سپهر تا شب یک تنه کار می کرد. قبل از آمدن مهمانها همه چیز آماده و مهیا بود و وقتی همه از راه رسیدند مشغول پذیرایی شدم. سهند به اشپزخانه رفت و سرک کشید و آمد و گفت: نه بابا حسابی کدبانو شده، من گفتم حتما باید امشب گشنه پلو با خورشت دل ضعفه بخوریم ولی نه خدا را شکر دلی از عزا درمیاریم.
-مگه چند ساله لب به غذا نزدی که می خوای خودکشی کنی. از این فکر ها نکن که جیره بندیه.
سهند- چرا مگه قراره برین مکه که خسیس شدی؟ آره سپهر خان، به سلامتی کی مشرف میشین.
سپهر- نترس، می تونی برای دو سالت هم ذخیره کنی، چون یا باید آش بخوری یا ساچمه پلو.
-به به، به سلامتی سهند جان تشریف می بری سربازی؟ چه عجله ای داری صبرکن شاید دانشگاه قبول شدی. خدا رو چه دیدی شاید به عنوان آبدارچی قبول شدی.
همه شروع به خندیدن کردند که سهند با ترشرویی گفت: چیه اینقدر پز میدی، رخت شویی قبول شدن که این همه دک و پز نداره.
-راستشو بگو چرا امروز آتیشی شدی از چی دلخوری که تلافی شو سر من در میاری؟
بابا- مگه دخترم خبر نداری؟ سپهر بهت نگفت چرا همه رو شام دعوت کرده؟
با کنجکاوی به سپهر نگاه کردم. بابا هم بلند شد و بسته کوچکی بهم داد و صورتم را بوسید و گفت: عزیزم آخر منو به آرزوم رسوندی، بهت تبریک میگم این هدیه ناقابل از طرف من و عموت.
حیران پرسیدم آخه اول بگین چه اتفاقی افتاده، من که گیج شدم.
سپهر درحالی که بسته کادویی بهم می داد: خانم مهندس آینده، شما در رشته مهندسی عمران قبول شدین، تبریک میگم.
از خوشحالی دلم می خواست پرواز کنم. فریاد بکشم، اصلا باورم نمی شد در دانشگاه قبول شوم آنهم عمران. خودم را در آغوش بابا انداختم و چه آغوش گرم و مهربانی. صدای ضربان قلبش را که تند می زد می شنیدم.
بعد از گرفتن کادوی عمو سعید از همه تشکر کردم و کادوها را باز کردم. بابا و عمو محمود یک سوئیچ اتومبیل، سپهر هم یک موبایل، عمو سعید هم انگشتری برلیان هدیه داده بود. صورت همه را بوسیدم و تشکر کردم. انگار خواب می دیدم و می ترسیدم، این رویای شیرین با بیدار شدنم به پایان برسد.
در این لحظه به یاد سها افتادم . پرسیدم: راستی سها جون تو قبول نشدی که ساکتی؟
سها-چرا در رشته ریاضی محض قبول شدم.
لبخندی زد و ادامه داد:
آخه من مثل تو پارتی نداشتم که در رشته بهتری قبول بشم.
-پارتی؟
سپهر- سها دستت درد نکنه، من هیچ فرقی بین تو و غزال نزاشتم، خوبه خودت دیدی به زور سر کتاب و درس می نشوندمش تا بخونه.
یاشار- سپهر واقعا کار سختی بود که تو از پس اش براومدی، باید به تو تبریک گفت نه غزال! چون همه زحمت اش به گردن تو بود جدا دستت درد نکنه.
سپهر- ممنون. من وظیفه مو انجام دادم،خودش هم خیلی زحمت و سختی کشید تا قبول شد.
سهند- خدا شانس بده انگار موشک هوا کرده که این همه قدردانی و تشکر می کنید. ای خدا یکی مثل این دو روز مونده درس می خونه و قبول میشه، یکی هم مثل من، چهارسال خودشو می کشه و قید همه چیز رو می زنه و خودشو می کشه، آخرشم هیچی! دود میشه میره هوا.
یاشار- واقعا سهند به تو ظلم شده، چه شبهایی که بی خوابی کشیدی و تمرین حل کردی.
همه می خندیدیم و سر به سر سهند می گذاشتیم. ولی سها که این روزها با حجاب و روسری می گشت کمی گرفته بود. طفلکی حق داشت چون بیشتر از من زحمت کشیده بود ولی تو رشته درست و حسابی قبول نشد.
صبح روز بعد چون سپهر کار داشت با سها و افشین برای ثبت نام به دانشگاه رفتم و بعد از ثبت نام افشین ما را به خانه خاله رساند تا در کارها به خاله نازی کمک کنیم، فقط یک هفته به عروسی فرصت باقی مانده بود.
روز اول مهر، صبح زودتر از خواب بیدار شدم، سپهر مثل بچه ها برایم لقمه می گرفت تا گرسنه سر کلاس نروم و مرتب سفارش می کرد تا موظب خودم باشم. خنده ام گرفت و گفتم: مگه بچه هفت ساله ام که اینجور رفتار می کنی، هی سفارش می کنی که مواظب خودم باشم. برام لقمه میگیری! اینقدر لوسم نکن، تنبل و بی مسئولیت میشم ها.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 3 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Ghazal | غزال


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA