انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 17 از 18:  « پیشین  1  ...  15  16  17  18  پسین »

Cum kiss | بوسه ی تقدیر


مرد

 
رستوران رزرو كرده بود كه براي گرفتن جشن دو نفره اي به آنجا رفتيم. او مي خواست مانند سال قبل جشني در خانه بگيرد كه من مانع انجام اين كار شدم چون دوست نداشتم به غير از خودمان افراد ديگري هم در جشنمان حضور داشته باشند. آخر شب وقتي به خانه برگشتيم با حيرت متوجه شدم هال خانه با كاغذ رنگي و چراغهاي چشمك زن تزئين شده و شمعي زيبا روي ميز گذاشته شده و دو هديه نيز كنار شمع قرار دارد. فهميدم جز برتا و تام كسي اين محبت را به من و پيروز نمي كند. به پيروز نگاه كردم و از اينكه آن دو موجود دوست داشتني و مهربان را در جشنمان شريك نكرده بودم خيلي متاسف شدم. فرداي آن روز پيروز جشن ديگري در خانه به پاكرد و من و خودش و برتا و تام تنها مهمانان آن بوديم.
ماهها پشت سر هم مي گذشتند و زمستان سپري شد. عيد نوروز من با كمك برتا سفره هفت سين چيدم. خيلي دوست داشتم براي ديدن خانواده ام به ايران بروم اما چيزي به پيروز نگفتم. پيروز قصد داشت مرا براي ديدن كشور ايتاليا ببرد. او از آثار ديدني آن كشور و كليساي واتيكان و برج معروف پيزا و خيلي جاهاي ديگر برايم حرف زد و من از اينكه مي توانستم كشوري را كه پيروز آن را مهد باستان مي ناميد از نزديك ببينم خوشحال و ذوق زده بودم.
چهار هفته به كشور ايتاليا رفتيم و در اين مدت آنقدر به من خوش گذشت كه دلم نمي خواست اين چهار هفته تمام شود اما وقتي به خانه خودمان برگشتيم به پيروز گفتم هيچ كجا خانه خودمان نمي شود. پيروز مرا در آغوش گرفت و حرفم را تاييد كرد. بعد از برگشتن پيروز به سر كار من نيز بي كار ننشستم و با خواندن كتابهايي كه او در خانه داشت و متعلق به زمان دانشگاهش بود مي خواستم اطلاعاتم را زياد كنم. پيروز مرتب تشويقم مي كرد براي رفتن به دانشگاه خودم را آماده كنم و من نيز بدم نمي آمد تحصيلات دانشگاهي ام را ادامه بدهم. بعضي اوقات هم خود او به من كمك مي كرد.
اوايل ماه جولاي كه به عبارتي تير ماه خودمان بود پيروز مي خواست براي انعقاد قراردادي به دانمارك برود و اين كار چون مربوط به كارهاي شركتش بود قرار نبود مرا همراه خودش ببرد. پيروز مدت سفرش را دو هفته تخمين زده بود. او سفارش مرا خيلي سفت و سخت به برتا و تام كرد و از آنان خواست نگذارند زياد تنها بمانم. به تام گفت كه گاهي مرا براي گردش در شهر با اتومبيل بيرون ببرد اما من كارهاي مهمتري داشتم. آخر همان ماه قرار بود براي دادن آزمون به يكي از دانشگاههاي همان شهر بروم و هنوز كلي درس بود كه بايد مي خواندم. پيروز رفت و من با خودم فكر مي كردم كه اين دو هفته را چگونه برنامه ريزي كنم كه تمام مدت مشغول باشم و تنهايي حاصل از نبود او آزارم ندهد. اين اولين بار بود كه مرا براي مدت طولاني تنها مي گذاشت. همان شب پيروز به من تلفن كرد و گفت كه به سلامت به دانمارك رسيده و به هتلي در شهر راندرس رفته و شماره اتاق و تلفن هتل را به من داد تا در صورت بروز مشكل بتوانم با او تماس بگيرم.
شب اولي كه او به دانمارك رفته بود تا پاسي از شب بيدار بودم و به او فكر مي كردم. دوري اش با اينكه هنوز يك روز از آن نگذشته بود آزارم مي داد و احساس مي كردم دلم برايش تنگ شده است. از اينكه دو هفته بايد بدون او سر مي كردم با كلافگي خودم را روي تخت انداختم و سعي كردم بخوابم.
هر دو روز يك بار سر ساعت مشخصي به او در هتل زنگ مي زدم و با او صحبت مي كردم. بعد از هر تلفن فكر مي كردم كه دلم خيلي هواي ديدارش را مي كند و دوري اش بيتابم كرده است.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
يك هفته از سفر او گذشته بود و من برخلاف اينكه فكر مي كردم خيلي كار براي انجام خواهم داشت حوصله هيچ كاري را نداشتم. دوست داشتم پيروز كنارم بود تا با او صحبت مي كردم. دلم براي صحبت به زبان خودم تنگ شده بود. به طرف تلفن رفتم تا به كسي زنگ بزنم. ابتدا شماره تلفن خانه پدر را در ايران گرفتم اما نتوانستم تماس برقرار كنم. همين كه خواستم تلفن را سر جايش بگذارم به ياد پيروز افتادم. فكر نمي كردم آن موقع روز او در هتل باشد اما ناخودآگاه شماره تلفن هتل را گرفتم. با خودم گفتم برايش پيغام مي گذارم به محض اينكه برگشت با من تماس بگيرد. بر خلاف تماس با ايران خيلي زود توانستم شماره هتلرا بگيرم. از مردي كه گوشي را برداشت خواستم ارتباطم را با اتاق او كه شماره آن سي و سه بود بر قرار كند. بعد از چندبوق ارتباط برقرار شد و من با خوشحالي فكر كردم صداي پيروز را خواهم شنيد. اما با شنيدن صداي زني كه تلفن را جواب داد يك لحظه فكر كردم اشتباه كرده ام و يا اطلاعات هتلاشتباه تلفن را وصل كرده است. با ترديد و صدايي كه كمي لرزش داشت به زبان سوئدي كه تازه آن را ياد گرفته بودم گفتم :
- اتاق سي و سه؟
- بله. با چه كسي كار داريد؟
نام پيروز را به زبان آوردم و او گفت كه گوشي را نگه دارم. دستهايم از بازو بي حس شده بود و بي جهت سعي مي كردم گوشي را در دستم نگه دارم. اما آن را چون جان شيرين درگوشم چسبانده بودم و به صداهايي كه از طرف ديگر به گوش مي رسيد دقت مي كردم. صداي زن را شنيدم كه نام پيروز را بدون پسوند و پيشوند صدا كرد و مطمئن شدم كهآن زن نمي تواند خدمتكار هتل باشد كه براي نظافت به اتاقاو رفته است. نمي دانستم آيا بايد با او صحبت كنم يا تلفن راقطع كنم. گلويم خشك شده بود و دلم از ضعف مالش مي رفت. هنوز ارتباط برقرار نشده بود و من دعا مي كردم كسي كه گوشي را بر مي دارد كسي غير از پيروز باشد. دوست نداشتم صداي او را بشنوم و آرزو مي كردم مسئول هتل اشتباهكرده باشد و آن زن نيز متوجه نشده باشد كه من با چه كسي كار دارم. در اين افكار بودم كه صداي پيروز را از پشت خط شنيدم :
- بله بفرماييد؟
لبم را به دندان گرفتم و چشمانم را بستم. پيروز بار ديگر گفت :
- بله.
اما من نتوانستم حتي صدايي از خودم در بياورم. پيروز شخصي را مخاطب قرار داد و گفت :
- كي با من كار داشت؟
نفهميدم آن زن چه گفت اما صداي زن را از پشت گوشي شنيدم كه گفت :
- الو. الو
و بعد گوشي قطع شد.
گوشي را قطع كردم و خود را روي تخت رها كردم. فكرم كار نمي كرد. به جايي مات زده بودم و در ذهنم صحنه چند لحظه قبل را مرور مي كردم. صداي زن آشنا نبود اما به طرز آشنايي صحبت مي كرد. خدايا او چه كسي مي توانست باشد. پس دليل اينكه پيروز اصرار نكرد با او بروم اين بود كه زني همراهش بود، اما چه كسي؟ ناگهان جرقه اي در ذهنم زده شد. ناخودآگاه از روي تخت بلند شدم و دوباره سرجايم نشستم و در همان حال با صداي بلندي به خودم گفتم :
- آره خودشه. همون زنيكه كثافت بد تركيبه. امكان نداره اشتباه كنم. فقط اونه كه لهجه اي اين چنين مي تونه داشته باشه. اما چرا پيروز؟
با دست سرم را گرفتم و مدتي به همان حال ماندم. هزار فكر به سرم زد كه باز هم مثل هميشه فكر خودكشي از همه آنها عملي تر و كارسازتر به نظر مي رسيد. از جا بلند شدم و به جلوي ميز آرايشم رفتم. نگاهم روي نوشته اي كه پيروز روي آينه اتاقم نوشته بود، افتاد. پيروز نوشته بود :
- نگين، عشق و روياي من، دوستت دارم براي هميشه.
پوزخندي زدم و با خودم گفتم : كثافت. منم مي تونم تو رو اينجور دوست داشته باشم. از روي حرص و عصبانيت گريه ام گرفت و با حرص برس گرانبهايي را كه از عاج بود و با قطعات طلا تزيين شده بود و پيروز آن را به مناسبت
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
پوزخندي زدم و با خودم گفتم : كثافت. منم مي تونم تو رو اينجور دوست داشته باشم. از روي حرص و عصبانيت گريه ام گرفت و با حرص برس گرانبهايي را كه از عاج بود و با قطعات طلا تزيين شده بود و پيروز آن را به مناسبت سالگرد ازدواجمان برايم خريده بود، برداشتم و آن را محكم به روي نوشته او روي شيشه كوبيدم. صداي شكستن آينه گوشم را آزرد اما اين بدتر از شكستن قلبم نبود. به اين قانع نشدم و باز هم برس را برداشتم و آن را آنقدر به لبه آهني ميزكوبيدم كه صد تكه شد. دلم مي خواست باز هم خشم خود را با شكستن چيزهاي دور و برم خالي كنم اما از دستم خون مي چكيد و خون آن به روي موكت سبز رنگ اتاق خواب مي چكيد اما من تلاشي براي بند آمدن خون آن نداشتم. دستم مي سوختاما قلبم بيشتر جريحه دار شده بود. باز هم به ياد ايران و عمو و جدايي ام از شهاب افتادم. با صداي بلند به گريه افتادم و همان لحظه صداي برتا را شنيدم كه از پشت در اتاق خواب مرا صدا مي كرد. با گريه به او گفتم مرا تنها بگذارد و بدون اينكه ناراحت اين باشم كه صدايم به گوش او مي رسد گريه كردم آنقدر كه احساس سبكي كردم اما خشم و نفرتم به پيروز هنوز سر جايش بود.
برتا ساعتي بعد به اتاقم آمد و از ديدن دستم كه بريده شده بود و خونش تمام لباسها و قسمتي از موكت و رويه تخت را آلوده كرده بود، به سرعت دستم را پانسمان كرد و مرا به رختخواب برد و با دادن مسكني مرا وادار به خوابيدن كرد. با اينكه خسته و افسرده بودم اما دلم نمي خواست بخوابم اما قرص مسكن كه فكر مي كنم خواب آور هم بود خوب اثر كرد و من تا شب خوابيدم. برتا شام را به اتاقم آورد اما من ميلي به خوردن نداشتم و او بود كه به زور چند لقمه به خوردم داد. شب پيروز به خانه زنگ زد اما من به برتا گفتم كه بگويد خوابيده ام. پيروز از برتا حالم را پرسيد و برتا براي اينكه او را نگران نكند گفت كه حالم خوب است.
صبح روز بعد از خرده هاي شيشه خبري نبود اما برس خرد شده در پلاستيكي جمع شده در كشوي ميزم قرار داشت. با نگاه كردن به آن با حرص كشوي ميزم را بستم و از اتاق خارجشدم. پيروز روز بعد بار ديگر به خانه زنگ زد و من باز هم به برتا گفتم كه به او بگويد كه با تام از خانه خارج شده ام. اما برتا به پيروز گفت كه خانم مايل نيست كه با شما صحبت كند. پيروز از برتا خواست كه تلفن را به من بدهد اما من باز هم حاضر نشدم كه با او صحبت كنم. دو روز بعد با اينكه هنوز سه روز به پايان مدت سفرش باقي مانده بود بي خبر به خانه برگشت. من در هال نشسته بودم و در افكارم غرقبودم كه پيروز با چمداني وارد شد. با ديدن او نگاهي به سر تا پايش انداختم. دلم فشرده شد. شايد هر وقت ديگر بود با گريه خودم را به آغوشش مي انداختم تا باور كنم هنوز تكيهگاهي دارم اما او دلم را شكسته بود و نمي توانستم گناهشرا ببخشم. پيروز با لبخند چمدانش را به زمين گذاشت و دستانش را براي من باز كرد. شايد توقع داشت مانند سگ خانگي با ديدن او دم تكان دهم و به طرفش بدوم و خود را به پاهايش بمالم. از جا بلند شدم و بدون اينكه محل به او بگذارم از پله ها بالا رفتم و به اتاقم پناه بردم.
لحظه اي بعد پشت سرم وارد اتاق شد و در حالي كه به طرفممي آمد گفت :
- عزيزم اين شايسته خوش آمد گويي به مرد عاشقي نيست كه از دوري همسر كوچك و عزيزش نتوانست طاقت بياورد و كار را نيمه كاره رها كرده و ديوانه وار به سوي او شتافته است.
دندانهايم را به هم فشار دادم و سعي كردم به اعصابم مسلط باشم. اما از درون مي لرزيدم. پيروز نزديكم آمد و خواست مرا در آغوش بگيرد.
با خشم فرياد زدم :
- دست به من نزن كثافت.
دستهايش روي هوا خشكيد و هاج و واج نگاهم كرد. باورش نمي شد كه چنين استقبالي از او بكنم. لحظه اي به من نگاه كرد و بعد به خود آمد و گفت :
- نگين چي شده؟ چرا ناراحتي؟
و بعد مثل اينكه تازه متوجه باند دستم شده بود قدمي به جلو برداشت و گفت :
- دستت چي شده؟ توي اين خونه چه اتفاقي افتاده؟
خواست دستم را بگيرد كه آن را كشيدم و با همان عصبانيت گفتم :
- در اين خونه خبري نبوده اما بدون شك تو اون هتل خراب شده اي كه جنابعالي مهمان آن بودي حتما خبرهايي بوده.
پيروز گنگ به من نگاه كرد و گفت :
- تو هتلي كه من بودم؟ نمي فهمم چي مي گي.
با فرياد گفتم :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- بايد هم نفهمي چي مي گم. منو به اين خراب شده آوردي كه بتوني راحت تر به كثافت كاريهات ادامه بدي.
چهره پيروز در هم شد اما به آرامي گفت :
- عزيزم تو الان عصباني هستي. بهتره كمي آرام باشي. ما در اين مورد صحبت مي كنيم. من منظور تو رو نمي فهمم اما باور كن براي بستن قرار داد مجبور شدم به اين مسافرت برم. قسم مي خورم اين مسافرت همانقدر سخت بود كه تنها ماندن در اين خانه باعث آزار تو شده. اما عزيزم جبران مي كنم.هر چي تو بگي همون كار رو مي كنم. دوست داري با هم بهمسافرت بريم؟
هر چقدر پيروز خونسرد و آرام بود من به نهايت انفجار رسيده بودم به خصوص كه نمي فهميد من چه مي گويم يا اينكه خودش را به آن راه زده بود. خواست دستم را بگيرد كه با فرياد گفتم :
- بهت گفتم به من دست نزن. ديگه نمي خواد اداي همسران خوب رو برام در بياري. تو فكر مي كني من از تنهايي جنون به سرم زده؟ نه خير آقا من به تنهايي عادت دارم درد من اينه كه يا خودت رو به خريت مي زني يا فكر مي كني من اونقدر خرم كه هر چيزي را كه گفتي به راحتي قبول كنم.
پيروز نفس عميقي كشيد و سرش را تكان داد و گفت :
- نگين. خودتو كنترل كن. آروم باش عزيزم. خوب نيست تام و برتا صداي جر و بحث من و تو رو بشنون.
- هر كي مي خواد بشنوه بذار بشنوه كه من تو چه جهنمي زندگي مي كنم. بذار به غير از من اونا هم بدونن شوهر كثافت و نامردم به بهانه كار و بستن قرار داد با زني بلند ميشه مي ره جاي ديگه كيفشو بكنه. پيروز من از اين ناراحت نيستم كه تو اينقدر هرزه و پست باشي اما دلم مي سوزه كه فكر مي كني من اونقدر احمق و كودنم كه به خودت زحمت نمي دي بهم راستشو بگي. بهم بگي كه آغوش يك زن اونم زن احمقي مثل من برات كمه و دوست داري زناي ديگري رو هم تجربه كني.
پيروز خيره و ثابت به من نگاه مي كرد گويي تازه متوجه شده بود كه من از چه حرف مي زنم و عصبانيت من از كجا آب مي خورد. با ناراحتي دستي به صورت كشيد سرش را چرخاندو تازه متوجه شكسته شدن آينه ميز آرايش شد. نگاهي به دستم انداخت و آهي كشيد و و بعد لبه تخت نشست. ناراحتي از چهره اش مي باريد و چشمانش تيره تر از حد معمول شده بود. مدتي سكوت كرد و بعد گفت :
ادامه دارد...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
نگيــــــــــــن (فصل 17)
روز سه شنبه به هتل زنگ زدي؟
نمي خواستم جوابش را بدهم اما به خاطر اينكه بداند من صداي زن ديگري را از اتاق او شنيده ام گفتم :
- بله همون موقع كه به غير از خودت كس ديگري به تلفن جواب داد من پشت خط بودم و هم صداي تو و هم صداي مارتينا را شنيدم.
باز هم نفس نفس مي زدم و احساس مي كردم دچار حمله عصبي شده ام. دوست داشتم مي توانستم خودم را بكشم اما بعد از تجربه اي كه از مرگ پيدا كرده بودم مي ترسيدم حتي به آن فكر كنم.
پيروز با ديدن حالم بلند شد و به طرفم آمد. لرزش تمام وجودم را گرفته بود با وجود گرمي هوا و با اينكه سردم نبود مي لرزيدم. پيروز نزديكم آمد و گفت :
- نگين قسم مي خورم به تمام مقدسات به هر چيز كه تو به اون اعتقاد داري اينطور كه تو فكر مي كني نيست. مارتينا براي من فقط يه همكاره نه چيز ديگه. اما در اين مورد من از تو معذرت مي خوام حق داري عصباني باشي من به تو نگفتم كه در اين سفر مارتينا با من است چون مي دونستم كه حتما ناراحت مي شي اما باور كن سوئيت او از من جدا بود آن روزهم اتفاقي به اتاقم اومده بود تا گزارشي از قراردادهايمان را به من بده. نگين باور كن من به تو دروغ نمي گم.
دوست داشتم باور كنم اما اين چند روز به حدي عذاب كشيده بودم كه حد نداشت. پيروز جلو آمد . دستانش را دورم پيچيد. اينبار مقاومت نكردم. به پناهگاهي احتياج داشتم تا آرامشم را بازيابم و جز آغوش او پناه ديگري وجود نداشت.
هفته ها از آن موضوع گذشت. من كم و بيش او را بخشيده بودم. پيروز هم سعي مي كرد كارش را با مارتينا در همان شركت مختوم كند و ديگر از خانه با او تماس نمي گرفت اما من دوست داشتم كه حتي ديگر با او كار نكند. بي خود و بي جهت از مارتينا متنفر بودم.
روزي برتا صدايم كرد و گفت از ايران تلفن دارم. سراسيمه به طرف گوشي دويدم و آن را برداشتم ابتدا فكر مي كردم كه مادر است و با توجه به اينكه حدود دو ماه مي شد كه از او خبرنداشتم حتما نگران شده بود و به سوئد زنگ زده بود اما وقتي به تلفن جواب دادم و فهميدم كه پرديس پشت خط است از خوشحالي فرياد كشيدم. پرديس از سنندج زنگ مي زد وگفت كه قرار است فردا به تهران بروند و چون دلش برايم تنگ شده بود نتوانسته طاقت بياورد و از تهران زنگ بزند. از او حال پدر و مادر و بقيه را پرسيدم و او گفت كه همه خوب هستند. پرديس مثل هميشه نبود و مثل اين بود كه ناراحت است. من چهره اش را نمي ديدم اما از طرز صحبتش فهميدم كه بايد اتفاقي افتاده باشد كه او اين چنين بي حال و ناراحت صحبت مي كند. از او پرسيدم :
- خبري شده ؟
- نه چطور مگه؟
- آخه احساس مي كنم ناراحتي.
- شايد ديروز سرما خوردم فكر مي كنم به خاطر اين باشه.
هنوز قانع نشده بودم. سرماخوردگي چيزي نبود كه بتواند پرديس را اين چنين افسرده و غمگين كند. بار ديگر حال پدر و مادر و پوريا را پرسيدم و او مرا مطمئن كرد كه همه خوب هستند. يك لحظه به ياد عمه سوزه افتادم و به نظرم رسيدشايد او طوري شده باشد. پرسيدم :
- عمه سوزه چطور است ؟
پرديس خيلي عادي گفت :
- او هم خوب است دو روز پيش با سروش به ديدنش رفته بوديم از تو هم خيلي پرسيد و گفت كه اگر زنگ زدم سلامش را به تو برسانم.
از جانب او هم خيالم راحت شد. پرديس بعد از چند كلمه مختصري از احوال نيشا و نامزدش گفت و همچنين خبر عقد نويد و آمدن خواستگار براي نوشين را داد و چيز ديگري نگفت. بعد از گذاشتن گوشي به فكر فرو رفتم. يك سال و نيم بودكه خانواده ام را نديده بودم. دلم برايشان خيلي تنگ شده بود. كم كم بايد به اين فكر مي افتادم كه سفري به ايران داشته باشم و به ديدن خانواده ام بروم. تصميم گرفتم همانشب اين موضوع را با پيروز در ميان بگذارم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
پيروز از اين موضوع استقبال كرد و گفت كه در فرصت مناسبي به اتفاق هم به ايران خواهيم رفت. او اين فرصت مناسب را تعطيلات كريسمس عنوان كرد كه چيزي به آمدن آن نمانده بود و من نيز موافق بودم.
پس از مكالمه كوتاهي كه با پرديس كردم به خانه پدرم زنگزدم و احوال آنان را جويا شدم. مادر بيشتر دوست داشت از حالم بپرسد تا اينكه خبري به من بدهد. مي دانستم كه دلش خيلي برايم تنگ شده است اين را از گريه اش كه سعي مي كرد پنهان كند متوجه شدم. من نيز دلم براي همه آنها تنگ شده بود حتي براي زن عمو اما هر وقت كه به عمو فكر مي كردم متوجه مي شدم كه هنوز او را دوست ندارم و هنوز از دستش دلچركينم.
از مادر حال پريچهر و پرديس را پرسيدم. مادر گفت كه امروز هر دو براي خريد لباس بيرون رفته اند. پرسيدم مگر خبريست كه مادر گفت تا چند وقت ديگر مراسم عقدكنان نوشين و عروسي نيشا است. خنديدم و گفتم :
- مثل اينكه زن عمو خيلي به شما خنديده بود كه حالا دوتا دوتا بايد دختر شوهر بدهد.
مادر حرفم را تاييد كرد اما زياد خوشحال نبود. پس از خداحافظي از او به يادم افتاد كه از او نپرسيده ام كه چه كسي قرار است داماد آخر عمو بشود. با خودم گفتم عاقبت معلوم مي شود. امابه فكر نوشين افتادم. او امسال ديپلم مي گرفت و نسبت به نيشا كه مدت زمان طولاني در خانه پدرش مانده بود خيلي زود ازدواج مي كرد. نمي دانستم آيا هنوز همان طور بي دست و پا و سر به هواست يا اينكه يك سال و خورده اي كه او را نديدهبودم اخلاقش را عوض كرده است. به ياد نيشا افتادم كه نام نوشين را لاك پشت گذاشته بود زيرا از بس كند كار مي كرد صداي همه را در مي آورد اما در عوض خيلي خونسرد و حرف گوش كن بود. همه خانواده عمو به خصوص نويد به او زور مي گفتند. اميدوار بودم دست كم شوهرش ديگر به او زور نگويد.
صداي برتا را شنيدم كه به پيروز خوش آمد مي گفت. به خودم آمدم و از جا بلند شدم و بعد از كشيدن دستي به موهايم به استقبال او رفتم.
كم كم به دومين سالگرد ازدواجمان نزديك مي شديم و من براي رسيدن آن لحظه شماري مي كردم زيرا قرار بود پيش ازسالگرد ازدواجم كه كريسمس بود به همراه پيروز به ايران بروم. از همان موقع براي تمام خانواده هدايايي خريده بودم كهبه عنوان سوغات برايشان ببرم.
اين بار سالگرد ازدواجمان را پيش از كريسمس برگزار كرديم كه پيروز به مناسبت آن سرويس جواهر زيبايي به من هديه كرد كه با خود فكر كردم وقتي به ايران رفتم آن را با خودم ببرم. همان شب هم دو بليت كه تاريخ آن دو هفته ديگر بود همراه با هديه اش به من تقديم كرد. نمي دانستم از هديه زيبايش تشكر كنم يا ذوقم را از ديدن بليت ايران نشان دهم. من نيز گردنبندي به پيروز هديه كردم كه رويش نامم را نوشته بود و پيروز از ديدن آن به حدي خوشحال شد كه فكر نمي كردم اين واكنش را نشان دهد. او همان لحظه از من خواست گردنبند را به گردنش بياويزم و گفت كه تا لحظه مرگ آن را از خودش جدا نخواهد كرد.
دو روز بعد از مراسم سالگرد ازدواجمان نامه اي از پرديس به دستم رسيد كه با ديدن آن خيلي خوشحال شدم اما بعد از خواندن آن دنيا را پوچ و بي معني ديدم. همه چيز خراب شده بود. تمام ذوق و شوقم از بين رفته بود. صداي شكستن روحم را شنيدم و از همه متنفر شدم. از همه آدمهاي دنيا. احساس مي كردم همه كساني كه دوستشان داشتم در توطئه اي بر ضد من شريك بوده اند و همه براي نابود كردنم نقشه كشيده بودند. اين احساس تنفر از نزديكترين كسانم مرا از درون فرو مي پاشيد. نيست مي كرد و دوباره مي ساخت اما ديگر آن ساخته شده من نبودم بلكه موجودي بود به نام تنفر. اولين كاري كه بعد از خواندن نامه پرديس كردم اينبود كه دو بليتي كه هر روز براي رسيدن تاريخش لحظه
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
شماري مي كردم پاره كردم و تكه هاي آن را روي سرم مانند نقل عروسي پخش كردم. نامه پرديس را هم پاره كردم و با آن هم همان كار را كردم و بعد به سراغ چمدانهاي بسته شده ام رفتم و سوغاتيهايي را كه با عشق و علاقه براي خانواده ام خريده بودم جمع كردم و بعد از صدا كردن تام به او گفتم كه همان لحظه آنها را به صندوق كمك به بي سرپرستان تحويل دهد. بعد به طرف پاركي كه در نزديكي خانه بود رفتم و روي نيمكتي نشستم و به فكر فرو رفتم.
هنوز كلمه به كلمه نامه پرديس را به ياد داشتم گويي آن را در روحم حك كرده بودند. پرديس نوشته بود :
سلام به خواهر خوب و دوست داشتني ام. اميدوارم هر روزت بهتر از روز قبل باشد و هيچ كسالت و نگراني وجود نازنينت را نيازارد. نگين جان دل همه ما برايت تنگ شده و لحظه ها را براي دوباره ديدنت مي شماريم. نمي خواهم از حال خانواده برايت بگويم چون مي دانم كه خبرشان را داري. حال همه خوب است اما مطلبي كه باعث شد برايت نامه بنويسم اين بود كه مي خواستم چيزي را برايت بنويسم كه نتوانستم پشت گوشي تلفن مستقيم به تو بگويم. بارها از اينكه اين ماموريت را به عهده گرفته ام از خودم متنفر شده ام اما اين ماموريتي بود كه هيچ كس به عهده من نگذاشت و من خودم خواستم قبل از آنكه خودت بفهمي آن را به تو بگويم. نگين جان خوشحالم كه آنجا نيستم تا واكنش تو را بعد از شنيدن خبري كه مي خواهم برايت بنويسم ببينم اما فراموش نكن من اين تجربه را پيش از تو كسب كرده ام. قبول مي كنم فراموش كردنش سخت است اما غير ممكن نيست. حرف خودت را به يادت مي آورم. از تقدير گريزي نيست.
نگين مرا ببخش بدون اينكه خبر را به تو مي دهم دلداري ات مي دهم اما مي دانم با هوش سرشاري كه تو داري متوجه شده اي كه اين خبر از چه كسي مي تواند باشد. نگين شهابماه گذشته با دختري ازدواج كرده است. شايد فكر كني ديوانه شده ام كه خبر ازدواج او را طوري مي دهم كه گويي خبر مرگش را مي دهم اما اين مهم نيست كه او ازدواج كرده است مهم اين است كه همسر او نوشين دختر عمويمان است. مرا ببخش كه اين خبر را به تو دادم اما تو خودت دير يا زود مي فهميدي. سعي كن خوب فكر كني. به زندگي ات و به پيروزفكر كن. اميدوارم نخواهي با شنيدن اين خبر عشق و علاقه پيروز را نسبت به خودت ناديده بگيري . كانون زندگيت را خراب كني. تو را هم به خدا مي سپارم و منتظر نامه ات هستم.
قربانت پرديس
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
مدتها روي صندلي پارك نشستم و فكر كردم. شايد اين نهايت خودخواهي ام بود اما من از ازدواج شهاب ناراحت نبودم چه بسا كه وقتي از او دل مي كندم وقوع آن را پيش بيني مي كردم اما چرا؟ چرا با نوشين؟ شايد شهاب مي خواست با اين كار به من نيشخند بزند اما چرا عمو موافقت كرده بود؟ چرا پدر جلوي اين كار را نگرفته بود؟ چرا نوشين او را قبول كرده بود؟ وقتي به خودم آمدم هوا تاريك شده بود و من هنوز روي صندلي نشسته بودم و به درياچه كوچك يخ بسته پارك چشم دوخته بودم. حتي متوجه نشدم با وجود لباس كمي كه به تن داشتم بدنم در حال يخ بستن است. نمي خواستم از جا بلند شوم. آنقدر خسته و افسرده بودم كه دوست داشتم همانجا دراز بكشم. به راستي خوابم گرفته بود اما فكرم راحت تر شده بود. درآن لحظه به تنها چيزي كه فكر مي كردم لحظه اي خوابيدن بود. با خودم فكر كردم كه چشمانم را مي بندم و لحظه اي استراحت مي كنم و بعد از جا بلند مي شوم و به خانه برمي گردم. مي دانستم هم اكنون پيروز براي پيدا كردنم به تمام جاهايي كه فكر مي كرده ميتوانم به آنجا رفته باشم سر زده است. دوست نداشتم او را نگران كنم اما تمايلم به خواب آنقدر شديد بود كه به خودم گفتم فقط يك دقيقه به چشمانم استراحت مي دهم بعد به خانه مي روم.
سرم را روي سينه ام خم كردم و چشمانم را بستم. در حالتي بين خواب و بيداري بودم كه صداي پيروز در گوشم طنين انداخت :
- تام بيا اينجاست.
سپس دستان او را دور بدنم حس كردم و در يك لحظه احساس كردم در فضا معلق هستم. آخرين صدايي كه شنيدم صداي آشناي پيروز بود كه گفت :
- خداي من. نگين عزيزم بلند شو. تو نبايد بخوابي. تام سريعتر ماشين رو بيار بايد هر چه زودتر او رو به بيمارستان ببريم.
و بعد از آن ديگر هيچ چيز نشنيدم فقط صداي جويباري را مي شنيدم كه برايم چون نواي لالايي خواب آور و لذت بخش بود.
از خطر بزرگي جان سالم به در برده بودم. مدت دو هفته كامل در رختخواب بودم تا توانستم سلامت اوليه ام را بدست بياورم. پيروز هيچ وقت از من نپرسيد كه چرا بليطها را پاره كرده بودم و چرا به آن پارك رفته بودم در حاليكه لباس كمي به تنم بود و چرا تا حد مرگ در سرما باقيمانده بودم. شايد خودش فهميده بود و شايد نامه ريز ريز شده پرديس را سرهم كرده و خوانده بود. به هر صورت او چيزي نپرسيد و من نيز چيزي نگفتم. پيروز حتي ديگر براي رفتن به ايران صحبتي به ميان نياورد و گذاشت تا خودم از او بخواهم مرا به ايران ببرد. اما من ديگر قصد نداشتم برگردم و ديگر دوست نداشتم كسي را ببينم. قيد همه خانواده ام را زده بودم اما هنوز نمي توانستم بگويم كه از پرديس هم بريده ام چون او را دوست داشتم. فكر مي كردم تنها انسان صادق با من اوست. با اين حال به نامه او پاسخ ندادم. به زمان بيشتري احتياج داشتم تا بتوانم شرايط را آنطور كه هست بپذيرم.
دو سال و نيم بود كه به سوئد آمده بودم. اكنون ديگر بهطور كامل با زبان آن كشور آشنا شده بودم و تا حدودي نيز به اطرافم آشنايي پيدا كرده بودم. اكنون مي توانستم براي خريد به مركز شهر بروم. كم و بيش دوستاني پيدا كرده بودم كه يكي از آنها ايراني و نامش مينا بود. او اهل رامسر بود و در فروشگاهي با او آشنا شدم. طريقه آشناييمان به اينصورت بود كه وقتي گوشه سبدش به دست من خورد معذرت خواست. البته اين كلمه را به سوئدي گفت اما من ناخودآگاه گفتم اشكالي ندارد. او با تعجب به من نگاه كرد و من حرفم را تصحيح كردم و به زبان سوئدي به او گفتم كه مهم نيست. اما او به زبان فارسي گفت : شما ايراني هستيد؟ من نيز كه از ديدن كسي كه فارسي صحبت مي كرد ذوق زده شده بودم گفتم : بله. و او با خوشحالي با من دست داد. وقتي
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
عميقي مي كشيد گفت : خدا رو شكر ديگه كمتر نق مي زني. حالا با اين دوستت مي توني رفت و آمد كني. اونو به خوردن قهوه دعوت كني و كمتر به پر و پاي من بپيچي. منم مي تونم يه نفس راحت بكشم. به پيروز نگاه كردم. با اينكه معلوم بود به شوخي اين حرف را زده اما من از حرفش ناراحتشدم. بدون اينكه محلش بگذارم از جا بلند شدم و به آشپزخانه رفتم تا اين خبر را به برتا هم بدهم.
پيدا كردن دوستي مانند مينا افسردگي ام را كمتر مي كرد. او زن خوبي بود. همسن پرديس بود و همسر مردي سوئدي شده بود. زندگي اش خيلي خوب بود اما هنوز بچه دار نشده بود گويا مشكل از همسرش بود با اين موجود او و همسرش همديگر را خيلي دوست داشتند و يا دست كم اينطور وانمود مي كردند. صحبت با مينا ناراحتي ام را كمتر مي كرد زيرا احساس مي كردم اخلاق پيروز تغيير كرده و كمتر به من توجه نشان مي دهد. از طرفي از وقتي نامه پرديس را خوانده بودم نه به ايران زنگ زده بودم و نه نامه اي برايشان نوشته بودم. يك بار پدر به محل كار پيروز زنگ زده بود و جوياي حال من شده بود كه پيروز به او گفته بود حال من خوب است و مشكلي در كار نيست. همان شب پيروز از من خواست تا با خانواده ام تماس بگيرم اما من به بهانه هاي مختلف از آن كار سر باز مي زدم.
روزي تازه از بيرون برگشته بودم كه برتا گفت چند دقيقه پيش از آمدنم مادرم به خانمان زنگ زده است. با شنيدن اين خبر ناخودآگاه به طرف تلفن رفتم و شماره تلفن خانمان را گرفتم. دلم هواي شنيدن صدايش را كرده بود. ارتباط بدون هيچ مشكلي برقرار شد و من صداي مادر را شنيدم. مادر با شنيدن صداي من ذوق زده شده بود من نيز كينه ام را فراموش كردم. مادر گله مند بود كه دو بار به من زنگ زده است كه نبودم و پيغام گذاشته كه با او تماس بگيرم اما هرچه منتظر شده خبري از من نشده و ناچار شده به پيروز زنگ بزند. با خنده به او گفتم حالا كه زنگ زدم شما هم من را خجالت ندهيد. از او حال همه را پرسيدم. مادر گفت :
- نگين. چرا يه سر نمي آي ايران. نكنه مي خواي خبر مرگ مارو بشنوي بعد بياي.
- اينطور حرف نزنين مامان. ميام. شايد بهار سال ديگه.
- اوه، تا اون موقع شايد من مرده باشم.
- انشاالله كه صد سال زنده باشيد. پوريا چطوره؟
- اونم خوبه. ديگه براي خودش حسابي مرد شده. يك وقتهايي مي ره به پدرت كمك مي كنه تازگي ها هم كه شده وردستعموت.
با شنيدن نام عمو خونم به جوش آمد و گفتم :
- مگه پسراي عمو چه غلطي مي كنن كه پوريا رفته زير دست اون. مگه نمي تونه به بابا كمك كنه.
- نه نگين جان، اين حرف رو نزن. طفلي عموت مريض احواله. نيما كه نمي تونه چون خودش مطب داره. تازه مگه پوريا و نويد و نيما چه فرقي با هم مي كنن.
- خيلي فرق مي كنن مگه بابا خيلي حالش خوبه كه احتياج به كمك نداشته باشه.
- خدا نكنه. نگين جان، حال بابات خيلي خوبه اما عمو حالش بده. ماه پيش چند روزي تو بيمارستان خوابيده بود.
با بي تفاوتي پرسيدم :
- چش بود؟
- درست نمي دونم اما مثل اينكه كبدش ناراحته.
شانه هايم را بالا انداختم و حرف را به جاي ديگر كشاندم.
چند شب بعد پيروز هم خبر بيماري عمو را به من داد. مثل اينكه بيماري اش خيلي جدي بود كه پدر به پيروز زنگ زده بود. اما من مايل به شنيدن خبري از او نبودم و با بي تفاوتيآن را نديده گرفتم.
اما هنوز يك هفته از آن موضوع نگذشته بود كه بار ديگر پيروز از من خواست كه اگر مايل هستم به ايران بروم. با حالتمشكوكي به او نگاه كردم و پيروز درحاليكه دستهايش را به حالت تسليم بالا كرده بود با خنده گفت :
- عزيزم باور كن هيچ منظوري ندارم. اما گفتم شايد دلت بخواد يك سفر به ايران بري.
از اينكه اي چنين از او زهر چشم گرفته بودم خنده ام گرفته بود پرسيدم :
- جنابعالي در اين مدت چكار خواهيد كرد؟
پيروز لبخندي زد و گفت :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- جنابعالي در اين مدت چكار خواهيد كرد؟
پيروز لبخندي زد و گفت :
- اول اينكه دعا به جونت و بعد اينكه به محض تموم شدن كارم يك بليط مي گيرم و با كله خودم رو به تو مي رسونم.
لبخندي زدم و گفتم :
- صبر مي كنم كارت تموم بشه با هم بريم. اين چطوره؟
- خب، اين خيلي خوبه اما شايد كمي دير بشه.
- اشكالي نداره، دو سال و نيمه كه به ايران نرفتيم اين دو سه ماه هم روي اون.
پيروز نفس عميقي كشيد و گفت :
- گوش كن نگين، اين از نظر من اشكالي نداره اما امروز پدرت به شركت زنگ زده بود و ازم مي خواست كه ترتيبي بدم حتي براي چند روز هم كه شده به ايران بري.
با نگراني گفتم :
- براي پدرم اتفاقي افتاده؟
پيروز با آرامش لبخندي زد و گفت :
- نگران نباش عزيزم، اتفاقي نيفتاده اما مثل اينكه حال عمو خوب نيست و پدرت مي خواد براي ديدن او به تهران بري.
لبخند تمسخرآميزي به لبم نشست، گفتم :
- از كي تا حالا اينقدر عزيز شدم كه عمو مايل به ديدن من است.
پيروز با حالتي جدي گفت :
- دائي ناصر در آستانه مرگه. او سرطان كبد داره و دكترها از اون قطع اميد كردن. هنوز هم نمي خواي به ايران بري؟
لحظه اي به فكر فرو رفتم. ترس وجودم را گرفت. به پيروز نگاه كردم او نيز با ناراحتي به نقطه اي چشم دوخته بود. بدون صحبت به اتاقم رفتم و از پشت پنجره به منظره بيرون چشم دوختم. عمو در آستانه مرگ بود. آن مرد عظيم الجثه و خودراي حالا محتاج به بخشش و رضايت من بود. هم او كه يكبار قلب مرا شكسته بود و مرا چون كالايي قابل خريد و فروش دانسته بود، هم او كه نامزدم را از من گرفت و مرا در مقابل ديون پدرم به پيروز واگذار كرد اما به همين راضي نشد و نامزد مرا به عنوان داماد خودش قبول كرد، يعني همسر دخترش. چگونه مي توانستم او را ببخشم؟ چگونه مي توانستم به ديدنش بروم؟ چگونه مي توانستم با داماد او رو به رو شوم، با شهاب كه هم اينك عضوي از خانواده شده بود. سرم را به زير انداختم و با خودم گفتم نه، من به ايران نمي روم. بگذار عمو با اين درد بي درمانش بسازد. به من مربوط نيست كه او مريض است و چيزي به مرگش نمانده. نه نمي خواهم به ايران بروم.
آن شب به پيروز گفتم كه نمي خواهم به ايران بروم. او ناباورانه به من نگاه كرد و گفت :
- نگين لج بازي نكن. تو بايد به ديدن عموت بري.
شانه هايم را بالا انداختم و گفتم :
- نمي خوام، زور كه نيست.
پيروز صحبتي نكرد اما لحظه اي فكر كرد و گفت :
- نگين چرا اينقدر از پسر دايي ناصر نفرت داري؟
- نفرتي در كار نيست اما حوصله ديدن كسي رو ندارم.
- اما من مي دونم چرا.
به پيروز نگاه كردم فكر كردم او اين كلام را بدون منظور گفته است. اما پيروز در حاليكه از جايش بلند مي شد به طرفم آمد و كنارم نشست. او دستش را دور كمرم انداخت و بعد سرمرا روي سينه اش گذاشت و آرام آرام شروع كرد به صحبت. اواز همه چيز خبر داشت حتي مي دانست كه من قبل از او با شهاب نامزد بوده ام و شهاب هم اكنون داماد عمويم بود. قلبم به تپش افتاده بود. باورم نمي شد كه پيروز تمام راززندگي ام را بداند اما او همه چيز را مي دانست. مانند گناهكاري كه مچم را گرفته باشند جرات نداشتم سرم را از روي سينه اش بردارم و به او نگاه كنم. اما او با انگشتانش موهايم را نوازش مي كرد و با كلماتي زيبا مي گفت كه دانستن اين موضوع چيزي از محبت او نسبت به من كم نمي كند و هنوز مانند روز اول مرا دوست دارد. پيروز مكثي كرد و از من معذرت خواهي كرد. از شدت خجالت چشمانم را بستم. بجاي اينكه من بخاطر اينكه با او صادق نبودم از او معذرت بخواهم او بود كهاز من مي خواست او را ببخشم. علت معذرت خواهي اش را اين عنوان كرد كه او روحش هم از نامزدي من و شهاب خبر نداشتهو نمي دانسته كه من شهاب را دوست داشته ام و سوگند خورد كه اگر از اين موضوع خبر داشت هرگز نمي گذاشته كسي در حق من ظلم كند زيرا عقيده داشت كه عشق يعني ترجيح دادن خواسته معشوق به نياز خود.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 17 از 18:  « پیشین  1  ...  15  16  17  18  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Cum kiss | بوسه ی تقدیر


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA