انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 21 از 21:  « پیشین  1  2  3  ...  19  20  21

”تقدیر این بود که....”


مرد

 
طبق وصیت، کیارش بعدازمشخص نمودن سهم دوخواهر، تمام دارای اش رابرای من باقی گذاشت که البته می بایست نیمی ازآن رابه مصرف امورخیریه برسانم وخانه رابرای مادرش گذاشت. برای من خیلی عجیب بود! همیشه می گفتم بدون کیارش یک لحظه زنده نخواهم ماند! امامنبعدازکیارش نمردم! هرچندگویی وجودم راازوسط دونیم کرده بودند ونیمی ازوجودم رابااوبه خاک سپرده بودند، امابااین حال من خودم رابااین حقیقت تلخ وفق دادم وپذیرفتم هرچه مشیت الهی است همان خواهدشد.
روزی به دیدن مهیارفتم. درموسسه بیماران روانی بستری بود. پرستارش می گفت هرروز، دچارحملۀ عصبی می شودوسروصورت خودش رازخمی می کند. مهیامرانمی شناخت. وقتی مقابلش ایستادم مثل عروسکی بی روح حتی پلک هم نمی زد. نمی دانم چراازاین که اورادرآن وضعیت رقت انگیزمی دیدم خوشحال نبودم. باوجودی که اوعلت مسلم خودکشی کیارش بودامابازهم باهمۀ اینهادلم به حالش می سوخت! حرف های دکترمخصوصش هم چندان امیدبخش نبود، انگارشوک شدیدعصبی، به اعصاب مغزش آسیب رسانده بود.
همه جاودرهرزمان، کیارش رامی دیدم. باهمان لباس سپید. برای همین هم دلتنگش نمی شدم. پیام هایی راهم که به ضمیرم مخابره می کرددریافت می کردم. اوهمه جابامن بود.
مدتی بودکه ازحال مادرخبرنداشتم. بعدازمراسم چهلم تصمیم گرفتم به دیدارش بروم. آن شب کیانامهمان مادرش بودومن خیالم ازاین بابت آسوده بود. کیانوش که تکلیفش رابه اتمام رسانید به اتاقش رفتم. باورودم باشتاب چیزی رازیربالش قایم کرد. سعی کردم به روی خودم نیاورم:
((کیانوش اگردرست تمام شده می خواهم توراباخودم ببرم؟))
((من نمی آیم.))
((اما نپرسیدی کجا؟))
بی حوصله روی تخت درازکشید.
((چه فرقی می کند؟ وقتی قراراست بمیریم لزومي ندارد کاری بکنیم.))
کنارش روی تخت نشستم ودستی روی موهایش کشیدم وبامهربانی گفتم:
((خوب نیست بچه ای مثل توبه مرگ فکرکند!))
دستم راپس زد:
((بچه هاهم ازمرگ نمی ترسند!))
ناگهان ترسی مرموزبه دلم هجوم آورد:
((چی زیربالشت قایم کرده ای!))
رنگش پرید:
((هیچی!))
دستم رازیربالش گذاشتم واوروی بالش خوابید:
((باورکنیدهیچی قایم نکردم.))
قرص های مسکن خانم جان بود! آن هم دوبسته! کیانوش برای چه آنها راپنهان کرده بود؟ آیامی شدحدس زدقصدخوردن آنها راداشته؟! یعنی کیانوش می خواست خودکشی کند! به گریه افتادم:
((هیچ می دانی به چه قرص های خطرناکی دست زده ای؟ منظورت ازاین کارهاچیست؟))
اوهم گریه می کرد:
((من می خواهم بروم پیش بابایم! مامان هم که دیگرمرانمی خواهد! من وباباتوبهشت زندگی خواهیم کرد.))
باورودکیاناهردوکمی خودمان راجمع وجورکردیم. کیاناانگارهمه چیزرافهمیده بود:
((کاربسیاربدی کرده ای کیانوش! کسانی که خودشان رامی کشند به بهشت نمی روند.))
بی درنگ جواب داد:
((پس یعنی بابارفت جهنم! توی آتیش؟ چراهیچكس کمکش نمی کند؟))
کیاناسرکیانوش راروی سینه اش گذاشت ودرحالی که نوازشش می کردگفت:
((تونبایدبه این چیزهافکربکنی. تودرس داری! تکلیف داری، یک عالمه اسباب بازی داری، بزرگترهابایدبه مرگ فکربکنند.))
کیانوش به هق هق افتاده بود:
((تمام اسباب بازی هارابابابرایم خریده است، دلم نمی آیدباآنهابازی کنم.))
کیانانگاهی ازروی استیصال به من انداخت وقطره اشکی ازدیده فشرد. آن شب من به تنهایی به دیدن مادررفتم. مادررنجورترازپیش دربسترافتادهبود.
((الهی فدات شوم مادر! بالاخره بی مردشدی! سیه بخت شدی! الهی جگرم پاره پاره شودوتورااین گونه نبینم.))
سربرسینه اش نهادم وسیل اشکم رابرگونه ام گسیل کردم.
((آه مادر! مادر! کیارش برای همیشه مراتنهاگذاشت! داغی بردلم گذاشت که نگوونپرس!))
مادراشک هایش راباگوشۀ روسری اش پاک می کرد:

((دخترم! خیلی بداست طبقه ای ازمادخترش رابه اشراف زاده هابدهد! آن وقت چه درمراسم شادی وچه درمراسم عزارویش نمي شود شرکت کند، می دانی وقتی آن خبرشوم راشنیدیم چه کشیدیم؟ دلمان می خواست درکنارت باشیم وتومارادرغم خودت شریک بدانی اما حیف! حیف که خودمان رادرشأن تهرانی ها ندیدیم. می دانم چه کشیده ای! می دانم.))
ازحرف های مادربیشتردلم سوخت. یعنی همدردی هم شأن ومنزلت می خواست؟
ازمدرسۀ کیانوش خبررسیدکه بارفتارهای غیرعادی خودنظم مدرسه رابرهمزده است. مدیرش می گفت:
((بچه هارابه بادکتک می گیرد، وقتی معلم سرکلاس تدریس می کندبه گریه می افتد! زنگ ورزش باد تمام توپ هاراخالی می کند، به هرحال بااین رفتارهایش مخل نظم وانضباط مدرسه شده است.))
دکترروانکاوی که کیانوش رامعاینه کردگفت:
((بچۀ بسیارحساسی است! خودکشی پدروجنون مادرش برای اوکه سنوسالش شادی وهیجان می طلبد قابل فهم نیست، نمی توانددرک کندعلت خودکشی پدرودیوانگی مادرش چیست؟ پیش خودش دلیل واستدلال هایی می آوردکه نمي تواند بازتوجیهش کند. بنابراین گوشه گیری می کندوهرگاه ازدست افکارهای آزاردهنده اش به ستوه می آیدمجبوربه واکنش می شودودراین واکنش غیرطبیعی شایدبه دیگران هم آسیبی برساند.))
((چاره چیست دکتر؟))
((اگرامکان دارداورابرای مدتی ازمحیط زندگی اش دورنگه دارید.))
حرف های دکترراموبه موبه خانم جان وکیاناتشریح کردم وهرکدام چاره ای اندیشیدند که درپایان تصمیم گرفته شد من، کیانوش رابه باغ مینا ببرم وبرای مدتی همان جازندگی کنیم.
چمدان رامی بستم. وقتی به گل سرخ رسیدم، لبخندم زدم.
((معلوم است که توراهم خواهم برد.))
سپس بانوک انگشتم لمسش کردم وازعطرخوشش مست شدم. چشم هایم رالحظه ای برهم گذاشتم ودرهمان حال گفتم:
((کیارش خبرداری که ماپیش تومی آییم!))
چشم هایم رابازکردم، باهمان لباس سپیدروبه رویم نشسته بودولبخندبرلب داشت:
((معلوم است که خبردارم، بالاخره آرزوی من برآورده می شود، من وتوو کیانوش باهم درباغ مینازندگی خواهیم کرد.))
گل سرخ رادرچمدان گذاشتم ودرچمدان رابستم:
((البته معلوم نیست تاکی مهمانت باشیم.))
((می دانم که برای همیشه می آیید.))
((ازکجامی دانی؟))
((این راقلبم به من می گوید.))
((کیارش، آنجا، جایت که بدنیست.....))
((حال که توبیایی دیگربدنیست.))
((کیارش...... چرا.....؟))
وبازدوباره حرف هایم پشت چراغ قرمزبغض بی حرکت ماند.
((مینا، گریه نکن.))
سرم پایین بودواشک هایم بی محابامی بارید:
((مگرمی شودگریه نکرد! چه قدرمی شودبی توزندگی کرد؟))
جوابی نیامد. تکرارکردم.
((چه قدرمی شود بی توزندگی کرد؟))
وچون صدایی نشنیدم باعجله به سمت دررفتم، وقتی دراتاق رابازکردم ازپایین صداي پیانومی آمد:
((چرابدون خداحافظی؟))
این بارصدای بدون تصویرش ازجایی نامعلوم به گوشم خورد:
((هرگاه به گریه بیفتی بدون خداحافظی می روم، یادت نرود که من طاقت دیدن اشک هایت راندارم.))
سرم رابرچهارچوب درتکیه دادم وناله ای راکه درقفس سینه ام حبس شده بودآزادکردم.
کیانوش دلش نمی خواست بامن بیاید:
((چه کارم دارید؟ می خواهم همین جاباشم! کاری به کسی هم ندارم.))
خانم جان سعی می کردآرامش کند:
((دلبندم!...... تواینجاگوشه گیروافسرده ای! خاله مینا تورابه باغی می بردکه ازصبح تاشب پروانه بگیری وگل هارابوبکشی.))
درچشم های روشن کیارش انگارلامپ روشن کرده باشند:
((پس شماهم بامابیایید.))
سرش رادرآغوش کشید وبامحبت گفت:
((نمی شودعزیزم، مادربزرگ کارهای مهمی داردکه بایدبه یک یکشان رسیدگی کند.))
کیانوش ناچاروغم گرفته دستش رابه دستم سپرد، نگاهی به خانم جان انداختم وگفتم:
((آقای یوسفیان(وکیل خانوادگی) قول دادند که هرچه زودتربه امورمالی شرکت هارسیدگی کنند. ظاهراً برادرمهیاسهام دوتاازشرکت هارابالاکشیده! البته می شوداین طورتصورکردکه آن دوشرکت برای همیشه ازدست رفته است. باید شرکت های دیگرراازسقوط مالی نجات داد، بایک موسسۀ خیریه هم صحبت کردم وآقای یوسفیان رابه آنها معرفی کرده ام، فکرمی کنم همه چیزطبق وصیت کیارش موفقیت آمیزپیش برود.))
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
خانم جان آن یکی دستم راکه پایین افتاده بوددردست گرفت ونگاه بی فروغش راکه ازامواج پرمهرومحبت متلاطم بودبه چشم هایم دوخت:
((ازتوسپاسگزارم دخترم، هرچندبعدازرفتن تودوباره داغ کیارش برایم تازه می شوداما خوشحالم که می روی! چون می دانم درکنارکیانوش، درجایی که کیارش رادرخودش جای داده است آسوده خواهی شد، یادست کم احساس راحتی خواهی کرد.))
صورتش رابوسیدم وگفتم:
((مواظب خودتان باشید، بامادرم هم دیروزخداحافظی کرده ام امااگرخواستندمراببینندآدر س باغ مینارابه آنها بدهید.))
تمام وسایلمان رادروانت ریختم، همان وانتی که چندسال پیش برای گلخانه خریده بودیم. همان وانتی که یک روزکیارش پشت فرمانش می نشست وگل ها رابرای فروش به بازارمی برد. تصمیم گرفتم خودم آن رابرانم. وقتی پشت رل نشستم احساس عجیبی به من دست داده بود. ماشین هم چنان دست نخورده بود. سال هادرپارکینگ نگهداری شده بود. کیارش می گفت دلم نمی آیدآن رابفروشم!
((میناحواست باشد، آن وقت هاخیلی بد ترمزمی گرفتی.))
چشم هایم رابازکردم، روی صندلی کناردستم بالباس سپیدنشسته بود.
((حواسم هست! چه خوب شدرانندگی رایادم دادی!))
((کیانوش چرااخم هایش درهم است؟))
نگاهی به کیانوش انداختم که باباغبان خداحافظی می کرد:
((خوب حق هم دارد، فکرمی کندباغ میناجای خوبی برای اونمی تواندباشد.راستی دلم برای پیانوزدنت تنگ می شودحیف است که نمی توانم......))
بابازشدن درحرف هایم ناتمام ماندوکیارش رفت:
((سوارشوکیانوش، ظهرشده است.))
وآن گاه بعدازخداحافظی به راه افتادیم.
باغ مینابرای کیانوش بسیارجالب وزیبابه نظرآمد. خودم نیزازاین که آنجابودم ازشوروشعف سرشاربودم. اول دسته گلی رابرسنگ مزارکیارشم قراردادم وسپس روی تخته سنگی نزدیک قبرنشستم. چه قدرجایش خالی بود. اینجا، همین جایی که اکنون اوآرميده است، زیردرخت بیدی، تابستان هاهرروزغروب، بساط عصرانه راپهن می کردیم. شوخی هایمان، گل پرت کردن به سمت همدیگربود!
((مینا، گل قرمزرادوست داری یازردرا......))
((زردرا))
((ولی من قرمزرادوست دارم، قرمزخیلی قشنگ تراززرداست.....))
((نه خیر! کی گفته فقط گل قرمزقشنگ است، گل همه رنگش قشنگ است.))
((آره، اماقرمزش یک چیزدیگراست.))
((هیچم این طورنیست.))
وسپس به دنبال هم می دویدیم.
حضورش رادرکنارخودم احساس می کنم:
((چرابرایم گل زرد نیاوردی!))
اشک هایم راپاک کردم تامبادا دلگیرشود.
((خودت گفتی گل قرمزیک چیزدیگراست.))
به سنگ قبرنگاه می کرد:
((گل زردنشان جدایی است.))
((مگرماازهم جداشده ایم؟))
((نشده ایم؟))
دردیدۀ غم آلودش برق اشک دیده می شد:
((کیارش! چراناراحتی؟))
((کاش پیانوراباخودت می آوردی.))
((برای چه؟))
((آنجامن برای که پیانوبزنم؟))
((توهروقت پیانوبزنی من می شنوم.))
جوابی نیامد، تکرارکردم:
((توهروقت پیانوبزنی من می شنوم.))
درامتدادآن سکوت، کیانوش رادیدم که بالای سرم ایستاده است.
((خاله مینا! شماباکه حرف می زنید؟))
دستپاچه شدم:
((هیچ ! داشتم باپدرت درددل می کردم.))
نگاهی به قبرانداخت:
((مگرمرده هاهم می توانند بشنوند؟))
به رویش لبخند زدم:
((آره! البته نه همه شان، این شعرراشنیدی که می گویند(هرگزنمیردآن که دلش زنده شدبه عشق)؟))
چشم هایش گردشد:
((معنی اش چیست؟))
((یعنی هرکس دلی پاک ومهربان وعاشق داشته باشداگرهم بمیردباززنده می ماندوهمه جا ودرکنارهمۀ آنهایی که دوستشان داشت حضوردارد.))
لب پایینش جلوترازلب بالایش قرارگرفت:
((ولی بابامرادوست نداشت.))
احساس کردم بغض کرده است، دستم رابرپشتش نهادم وگفتم:
((عزیزم، این طورنیست، پدرت خیلی تورادوست داشت))
سرش رابه این طرف وآن طرف تکان داد:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
((نه این طورنیست، اگرمرادوست داشت تنهایم نمی گذاشت، خودش رانمی کشت.))
وآن گاه سرش رادرآغوشم فروبردوهای های گریه راسرداد. ازتاثیرگریه اش من هم بغض فروکش شده ام دوباره طغیان کردوهمراهی اش کردم ودرهمان حال باغ میناراازنظرگذراندم.
درآن فصل ازسال، برگ های رنگارنگ ازشاخه هاجداشده بودند وزمین مستورازبرگ بود. گل هم کم وبیش برسربعضی ازشاخه ها، خودنمایی می کرد. اصطبل خالی ازاسب بود. راستی سپیدبرفی کجاست؟ وای خدای من! اینجابدون حضورکیارش چه سکوت سنگینی دارد؟
ایمان سواربراسب سپیدهمراه بادختربچه ای بورفردای آن روزمهمان باغ مینابود. اودیگریک جوان رعناوبرازنده بوداماآن دختر؟
((خانم تهرانی خوشحالم که دوباره به این باغ برگشتید، راستش آقای تهرانی اینجاخیلی تنهابود!))
((من هم خوشحالم که دوباره تورامی بینم، راستی این دخترخوشگل کیست؟))
نگاهی به دخترانداخت وباخنده گفت:
((حتماً به یادنمی آوریدش! ماه پری است.))
لحظه ای دهانم ازتعجب بازمانده بود. ماه پری! همان نوزاد! درآن شب بارانی پاییزی!
آن شبی که کیارش اسیررعدوبرق وحریق درختان شد، دوباره حالم بدشد:
((خانم تهرانی حالتان انگارخوب نیست؟))
سرم به شدت دردگرفته بود:
((نه چیزمهمی نیست! راستی سفیدبرفی انگارپیرشده است.))
وسپس دستی بریال سپیدش کشیدم. این هدیۀ تولدم ازطرف کیارش بود! ماه پری خیلی بزرگ شده بود! یعنی این همه سال برمن گذشته بود؟ دخترشیطانی بودودنبال پروانه ها می دوید. کیانوش روی بلوکی کمی آن طرف ترنشسته بودوبه حرکات شیطنت آمیزماه پری نگاه می کرد. نمی دانم ازشیطنت های کودکانۀ ماه پری تحریک شده بودکه ازجابرخاست یاعلت دیگری اوراازلاک خودش بیرون کشیده بود؟ من وایمان ضمن راه رفتن باهم صحبت می کردیم. اوازادامه تحصیل ومرگ پدرودایی وزن دایی وخلاصه ادارۀ باغ میناحرف می زدومن توضیح مختصری ازخودکشی کیارش برایش دادم. تعجب آوربودکه ایمان ازدواج هم کرده بود. اماوقتی اسمی اززنش می برد. چهره اش درهم فرومی رفت.
((ایمان اززنت راضی هستی؟))
به جایی خیره شد:
((ای! خوب است فقط......))
فکرمی کنم کلمۀ آخرش بی اختیارازدهانش پرید.
((فقط چی؟))
((هیچی...... اماچرا....... تاحالابه کسی نگفتم اما به شما می گویم.))
کنجکاوشدم:
((خوب می شنوم.))
نگاهش به پروانه گرفتن کیانوش برای ماه پری بود.
((بعدازمرگ دایی وزن دایی دراثرتصادف، ماه پری راپیش خودمان آوردیم. راستش مادردیگرپیرشده است، ازعهدۀ کارهای ماه پری برنمی آید. زیباهم (زنش رامی گفت) زیاد ازماه پری خوشش نمی آید، دلش نمی خواهد ماه پری باماباشد، من هم نمی توانم ماه پری رابه امان خدابسپارم، طفلی غیرازماکسی راندارد، بقیۀ برادروخواهرهاهم هرکدام سرشان به زندگی خودشان است..... ماندم چه کارکنم؟))
کیانوش بالاخره موفق شده بودپروانه ای رابرای ماه پری شکارکند. ماه پری پروانه راازاوگرفت وباذوق نگاهش کرد. برقی درچشم هایم جهیدوفکری ازسرم گذشت:
((می شودماه پری پیش مابماند؟))
ایمان شگفت زده نگاهم کرد:
((ماه پری باشمازندگی کند؟ این خیلی خوب است اما.......))
((دیگراماندارد، البته نظرخودش هم مهم است، این طوری کیانوش هم ازتنهایی درمی آید.))
ایمان هنوزهم تصمیم مراجدی نگرفته بود. وقتی می خواست برگردد ازاوخواستم سفیدبرفی راباخودش نبرد. بی چون وچراپذیرفت. ماه پری هم بدون تعارف ماند:
((دادا، می خواهم اینجاباشم!))
کیانوش روبه من گفت:
((خاله مینامی تواندبماند؟))
باخنده گفتم:
((البته عزیزم! تاهروقت که دلش خواست.))
وچندروزبعدلوازم ووسایل مربوط به ماه پری که جمعاً یک بغچه هم نمیشد به باغ میناآورده شدوماه پری زندگی اش راباما آغازکرد. دختربانشاطی بود! پرجنب وجوش وهیاهوبود. جایی بندنمی شد.

وچندروزبعدلوازم ووسایل مربوط به ماه پری که جمعاً یک بغچه هم نمیشد به باغ میناآورده شدوماه پری زندگی اش راباما آغازکرد. دختربانشاطی بود! پرجنب وجوش وهیاهوبود. جایی بندنمی شد.
((کیانوش بدوبریم سنجاقک بگیریم، من تاحالاده دوازده تاسنجاقک قرمزوآبی گرفتم، توچی؟ توچندتاگرفتی؟))
رفتارش باکیانوش آن قدردوستانه بودکه گویی سال هاست همدیگررامی شناسند. کیانوش نمی توانست دیگرگوشه نشینی کند.مثل آن وقت هاکه باسیاوش هم بازی می شد، باماه پری جست وخیزمی کرد. ضمن این که حرکات دخترانۀ ماه پری برایش جالب بود.
((کیانوش توتاحالا مثل قورباغه هاپریدی؟ اصلاً بلدی مارآبی راازدمش بگیری وآویزانش کنی؟))
کیانوش هیچ جوابی نمی توانست به اوبدهد. ماه پری هیچ احساس دلتنگی نمی کرد، بلکه کیانوش راهم ازآن حال وهوای غمگینانه درآورده بود. من هم باوجودآن دونفرکه خوشحال وشاددنبال پروانه ها میدویدندوسنجاقک هاراشکارمی کردندوباقورباغه هامی پریدندکمتربه یاددل زخم خورده ام می افتادم.
((بچه هابازی وتنبلی دیگربس است، بایددرس بخوانید.))
هردوبااعتراض گفتند:
((وای نه! بازهم درس!))
اسم هردورامتفرقه نوشته بودم که بیشترپیش خودم باشند. ماه پری مادرخانم صدایم می زد:
((ماه پری! چرامادرخانم صدایم می زنی!))
خندۀ شیرینی لب های سرخ وعنابی اش راازهم بازکرد.
((داداایمان بهم گفت بایدشماراخانم صداکنم، من هم دوست داشتم مادرصدایتان کنم، این شدکه دوتارابا هم صدامی کنم این جوری..... مادرخانم))
مادرخانم راباصدای بلنددادزد. به رویش خندیدم. کیانوش اماهنوزخاله میناصدایم می زد. ماه پری سال سوم دبستان بودوکیانوش دوم راهنمایی! هردواززیردرس ومشق وتکلیف درمی رفتند. تابه حال خودشان رهامی شدندیاسربه سرسفیدبرفی می گذاشتند یادنبال پروانه هاسرتاسرباغ رامی دویدند. امامن خوشحال بودم، دراین چندوقت به قدری روحیۀ کیانوش عوض شده بودکه من متعجب بودم.
گل سرخ دردستم می چرخید، عطرش مشامم رانوازش کرد:
((کیارش، می بینی چه قدرکیانوش خوشحال است؟))
((از لطف توست.))
نفس بلندی کشیدم ونگاهش کردم، درآن لباس سپیدگرفته به نظرمی رسید:
((چت شده کیارش؟ چراناراحتی؟))
((مادرحالش خوب نیست!))
((خانم جان حالش خوب نیست!؟))
دوباره جمله اش راتکرارکرد. نگران شدم، می دانستم چیزی جزحقیقت نیست. ارتباط من وکیارش یک الهام قلبی بود.
((چراحالش خوب نیست؟))
((بروبهش سربزن.))
((کیارش.....!؟))
ورفت. بچه هاسروصدامی کردند.
((من اول پروانه راگرفتم.))
((نه خیرمن اول گرفتم.))
بی اختیارسرشان دادکشیدم:
((خواهش می کنم یواش تر! باغ راروی سرتان گذاشتید.))
وقتی سرشان راپایین انداختند ازبداخلاقی خودم پشیمان شدم، اماذهنم جایدیگری پرمی کشید. دوماه ازآمدنمان به باغ مینا می گذشت ومن دراینمدت هیچ خبری ازخانم جان به دست نیاورده بودم. ایمان که مثل هرروزبرای سرزدن به باغ آمده بودازاوخواستم کناربچه ها بماندتامن به شهربروم. آن گاه بعدازسفارشات لازم به بچه هاسواربروانت شدم، درحالی که آخرین مقصدموردنظررسیدن به خانۀ خانم جان بود. خانم جان تامرادید، اشک به دیده آورد. رنجورونزارروی تخت افتاده بود.
((خانم جان چراخبرم نکردیدتابرای پرستاری ازشمابیایم؟))
به سختی می توانست حرف بزندوصدای نفس هایش ازصدای حرف زدنش بلندتربود.
((چون دیدم ازشماخبری نشد.... فهمیدم.... جایتان آنجا...... خوب است.... دلم نیامددوباره شادی تان...... برهم بریزد......))
کاملیاوکیاناباچهره هایی درهم فرورفته درکنارم ایستاده بودند، کیاناآرام زیرگوشم گفت:
((حالش خیلی وخیم است، دکترگفته هیچ دارویی اثرپذیرنیست، تاحالاکه خودش رانگه داشته به خاطردیدن توست. می گفت حتم دارم به قلب پاکش الهام می شودکه من مریض هستم وخداخدامی کردکه کیانوش راباخودت نیاوری چون نگران این بودکه مباداکیانوش دوباره دچارهمان حالت افسردگی شود، هرچندهلاک دیدارکیانوش است.))
صدایی شبیه به نجوای خانم راشنیدم. به زحمت توانستم بفهمم چه می گوید:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
نگاهی گذرابه کیاناوکاملیاانداختم. توی چهره های هردونفروحشت واضطراب خیمه انداخته بود. نبایدمخالفت می کردیم، شایداین آخرین خواستۀ خانم جان بود. به کمک هم وبه زحمت زیاداوراروی ویلچرنشاندیم. جثه اش آن قدرضعیف ودرهم مچاله شده بودکه تمام استخوان هایش رامی شد لمس کرد. بابازشدن درپیانو، بازهم دلم خنجرخورد. خیلی وقت بودصدای پیانوراشنیده بودم. صندلی پیانوخالی بودوطپانچه هنوزبالای دیوارچشمک می زد. خانم جان باانگشتانی استخوانی وچروکین دستی برکلیدهاکشید ونگاه حسرت بارش رابه قاب عکس سه نفرۀ من وکیانوش وکیارش انداخت وآرام زیرلب گفت:
((به قول کیارش، چه قدربه هم می آمدید.))
سپس آه عمیقی کشید. دوخواهردرآستانۀ درورودی سردرآغوش هم فروبرده بودندوآهسته اشک می ریختند، خانم جان صدایم زد:
((مینا، یادت هست، آن روزصبح، کیارش چه آهنگ پرسوزی رامی نواخت.))
سرتکان دادم، قلبم سنگین بود:
((یادم هست!))
((دلم بدجوری هوای آن آهنگ پرسوزراکرده است، نمی دانم کیارش باآن دست های هنرمندش چرابه ندرت دست به پیانومی زد؟))
ودوباره کلیدهارابانوک انگشتانش لمس کرد:
((کیارش عاشق واقعی توبود! مواظب کیانوشش باش! اینجاراهم وصیت کردم به یک آسایشگاه سالمندان واگذارکنند، هرچه می خواهی برداروباخوت ببر! خودم که دلم می خواهداین پیانورابرداری! اماآن طپانچه شوم رابامن دفن کنید، دلم نمی خواهدبه دست کسی برسد.))
وسپس به سرفه افتاد، به سویش رفتم وبابغضی که درگلویم حلقه خورده بودگفتم:
((آب بدهم؟))
سرش رابه دوطرف جنباند:
((نه! نه! ...... اگرآنجا، باغ مینارامی گویم، به قدرکافی آسایش وآرامش دارید، برنگردید اینجا، همان طورکه هیچ گاه نبایدبرمی گشتید.))
سپس بااشاره به پیانوبانگاهی که ازشوق برق می زدگفت:
((می شنوی، صدای پیانومی آید! پسرم داردپیانومی زند.))
ومن گوش سپردم. صدای آهنگش به قدری سوزناک بودکه اشک داغی رابه چشمانم دواند. کیارش بالباس سپیدروی صندلی نشسته بودوکلیدهابه نوبت تسلیم انگشت های هنرمنداومی شدند. خانم جان چشم هایش رابرهم گذاشته بودوهم چنان که به آن آهنگ قلبی گوش سپرده بودجان به جان آفرین تسلیم کرد وبازغمی برغم های زندگی ام افزوده شد.

تقدير اين بود كه... (فصل سی و آخر)
اووماه پری زیردست وپاهای من می لولیدند! انگارجا برایشان قحط آمده بود:
((اگرقرارباشدهرکه به دنیامی آیدهیچ وقت ازدنیا نرودوهمین طورآدم متولد شودآن وقت دیگرروی زمین جا برای این همه آدم نمی ماند، این طورنیست؟))
ازاستدلال کودکانه اش خنده ام گرفته بود، امانمی خواستم ذهنش رابیشترمعطوف مرگ کنم. ماه پری درحالی که شاخه رز زردی رادردست داشت گفت:
((چه خوب بودهمۀ آدم هاوقتی که پیرمی شدند بمیرند!))
دلم برایش سوخت، کیانوش توضیح داد:
((مادرم می گفت هرکه درجوانی بمیرد به بهشت می رود مگرنه خاله مینا؟))
حوصله ام راسربرده بودند، قیچی باغبانی رابه سویشان گرفتم وگفتم:
((یاا...... بروید پی کارتان، مگرنمی بینید کاردارم؟))
هردوجستی زدند وپریدند ودنبال هم پرکشیدند. همیشه ازحرکات شادمانه شان به وجد می آمدم. هردوبزرگترودوست داشتنی ترشده بودند. دیگربه مدرسه می رفتند، کیانوش سال اول دبیرستان بود وماه پری سال پنجمابتدایی! درسشان هم بد نبود، اگرکمی شیطنت راکنارمی گذاشتند حتماً شاگرداول کلاسشان می شدند. بااین همه کیانوش مثلاً معلم ماه پری می شدوبه اودرس می داد وماه پری هم مثلاً ازمعلمش حساب می برد.
برگ برگ زندگی ام پشت سرهم ورق می خورد. مادرم هم بالاخره پس ازسال هامریضی وزجرتدریجی بااین زندگی وداع گفت. هرچند داغ دیگری بهدلم افزوده شده بوداما هرگاه زخم تازه ای به دلم می افتاد بسان نیشتری تیززخم های کهنه ام راصیقل می داد وهمه راهم زمان به دردمیآورد. می دانستم رسم زمانه همین است ونمی شوداین رسم رابرهم زد! می خواستم گلخانۀ کوچکی راراه اندازی بکنم. آن قدردرحسابم پول بودکه بتوانم تاآخرعمرآسوده زندگی کنم وبعدازمن هم بچه هاازآن استفاده کنند، امابه هرحال ازبی کاری وبیهودگی خسته شده بودم. به کمک ایمان که فارغ التحصیل رشتۀ کشاورزی بود گلخانۀ کوچکی رابرپاکردیم.دوباره عطرگلایول ونرگس ومریم وکوکب باغ مینا رامعطرکرده بود. کیانوش وماه پری هم باشوروشوق زیادی دراین راه کمکم می کردند ومن ازسلیقه هایشان استفاده می کردم. ماه پری راجای دخترخودم می دانستم که یک روزپاییزی به طرز غریبانه ای چشم ازدنیا فروبست وکیانوش رایادگاروپارۀ تن کیارشم. هردورادوست می داشتم وآنهانیزدوستم داشتند.
نمی دانم چندمین کاشت گلخانه بود، طبق معمول لباس باغبانی برتن داشتم وبیلچه ای دردستم بود. ناگهان باشنیدن صدای پیانو(پیانورابعدازمرگ خانم جان به باغ میناآورده بودم) دستم ازحرکت بازایستاد. باکششی عجیبی به سمت کلبه جذب شدم چندوقتی می شدکه صداي پیانورانشنیده بودم. درراستای درایستادم وبه اوکه روی صندلی نشسته بودووبرکلیدهاچنگ می انداخت چشم دوختم.
بی آنکه به طرفم برگرددهم چنان که می نواخت گفت:
((مینا، چرادرگلخانه ات گل مینا نمی کاری؟))
دستکشم راازدستم درآوردم:
((میناچندان طرفداری بین مشتری هایمان ندارد.))
((به خاطرمن!))
نمی دانم چرابااولجبازی می کردم، شاید به این دلیل بودکه مدتی تنهایم گذاشته بودوبه من سرنزده بود.
((دفعۀ پیش هرچه میناکاشتیم یا درسردخانه پوسید یابه زوربه مشتری هامان فروختیم، الان همه سفارش گلایول ومیخک می دهند.))
دوباره صدای محزونش راشنیدم که می گفت:
((به خاطرمن!؟))
روی صندلی نشستم وبی حوصله و گلایه آمیزگفتم:
((نمی توانم! اصلاً ازاین وضع زنگی خسته شده ام! توکه جای من نیستی! بااین همه درد وغمی که دردلم دارم بایدبرای همه نقش بازی کنم. جلوی بچه هاباید تظاهرکنم که بامرگ کسی خوشبختی ازدست نمی رود! جلوی ادم های دیگرباید نقش یک زن پرکاروصبوررابازی کنم، می دانی چندوقت است جای خودم نبودم؟ توهم که گاهی مرتب وپشت سرهم می آیی وگاهی تاچندوقت پیدایت نمی شود، خوب من هم آدمم! تاکی می توانم خودم نباشم؟))
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
((نمی توانم! اصلاً ازاین وضع زنگی خسته شده ام! توکه جای من نیستی! بااین همه درد وغمی که دردلم دارم بایدبرای همه نقش بازی کنم. جلوی بچه هاباید تظاهرکنم که بامرگ کسی خوشبختی ازدست نمی رود! جلوی ادم های دیگرباید نقش یک زن پرکاروصبوررابازی کنم، می دانی چندوقت است جای خودم نبودم؟ توهم که گاهی مرتب وپشت سرهم می آیی وگاهی تاچندوقت پیدایت نمی شود، خوب من هم آدمم! تاکی می توانم خودم نباشم؟))
نمی دانم چراازاودلخوربودم؟ اوکه گناهی نداشت، به سویم برگشت. انگاراشک می ریخت، دلم برایش پرپرمی زد، بااین همه ادامه دادم:
((مردم ازاین همه تنهایی وبی کسی! هیچ كس نمی داند دردلم چه می گذرداصلاً خود تومی دانی چه می کشم؟ می دانی هرگاه چشمم به آن سنگ قبرمی افتد چه حالی پیدامی کنم؟ نه! تواگرمی دانستی که تنهایم نمی گذاشتی، گل مینا، میخک، گلایول، مریم همۀ اینهاهیچ فرقی برایم نمی کنند، گل به چه دردم می خوردوقتی تورانداشته باشم، دیگرهم برایم پیانونزن! آن وقت که می توانستی بزنی نزدی! حال که نیستی چرادرخیالم صدای آهنگ پیانومی پیچد؟ می خواهی داغ دلم راتازه کنی؟ بس نیست؟ این همه سال باغم توساختن کافی نبود؟ به خدادیگرطاقتش راندارم......))
صدای پیانوازاوج آرام آرام کم وکمترمی شدومن دستم راروی سرم گرفته بودم وتکرارمی کردم:
((دیگرطاقتش راندارم.))
ومتوجه نشدم که هم زمان باقطع کامل آهنگ، کیارش باآن لباس سپید، ازدرکلبه بیرون رفت ودیگرتااین زمان نه صدای پیانوراشنیدم ونه حضورخودش رااحساس کردم. من بی جهت اورا، عشق حقیقی زندگی ام را، ازخودم رنجاندم. دیگرحتی با بوکشیدن گل سرخ هم دلتنگی ام رفع نشد. بارهابرسرمزارش گریه کردم والتماسش کردم که به دیدارم بیاید امانیامد که نیامد. آه صالح! من کیارشم رادوباره ازدست دادم ومی دانم که این حقیقت چقدرمی تواند تلخ ودردناک باشد. بارهانگاهم برکلیدهای پیانوخشکیدوگوش هایم ازبس که تیزمانده بودندتاصدایی بشنوند درد گرفته بودندامادریغ وصد دریغ....... کیارش بامن قهرکرده بود، رنجیده بودآن هم ازمن که جزاوکسی رانداشتم تا درددل هایم رابااوبگویم. اودیگربرنگشت، حتی وقتی که درگلخانه ام فقط گل مینا پرورش دادم.
کیانوش دردانشکدۀ کشاورزی مشغول به تحصیل بود که ماه پری هم وارد رشته ادبیات شد. روابط دوستانۀ این دوازکودکی به یک رابطۀ عشقی تبدیل شده بود وبامرورزمان می شد حدس زدکه این عشق سرانجامش به ازدواج کشیده خواهد شد. من هم می بایست برای سرپاماندن قرص های جورواجوری راکه دکترهابرایم تجویزمی کردندمی خوردم وگاهی فکرمی کردم باخوردن آن قرص هاحالم بدترهم می شود. نمی دانم چه کسی گفته زندگی زیباست! اماهرکه بوده یقینآً همچون من همیشه ازپشت پرده های اشک به دنیا نگاه نمی کرده است. شایداگراین پرده هاازصحن چشم های من به کنارمی رفتندمن هم زندگی رازیبامی دیدم. امابرای توعزیزمی نویسم که زندگی تاوقتی که کیارش بودزیبابود، بعدازکیارش زندگی ام تنها رنگ تحمل به خودگرفت وعجیب این که چراقلب بی حیایم این همه سال بعدازمرگ کیارش به تپیدن ادامه داد! این قلب حریص! این قلب بی شرم! نمی دانم چرااین قدردلم هوای پیانوراکرده است، بی اختیاربه یادآن صبحی افتادم که باصدای پیانوازخواب پریدم. حالم هیچ خوش نیست! کارهای عقب افتادۀ آن چنانی هم ندارم، گلخانه راهم که قراراست کیانوش وماه پری اداره کنند، وصیت کرده ام مراکنارقبرکیارشم دفن کنند، بلکه بتوانم اوراببینم وعقدۀ سال های نبودنش راباگله وشکایت ازسینه بیرون کنم. مطمئنم آنجادیگرنمی تواندازمن بگریزد. درطی این سال ها همیشه می خواستم برایت نامه بنویسم امانمی دانم چراهیچ وقت فرصت دست نمی داد، آه نمی دانم...... درست می شنوم یانه........ صدای پیانومی آید!
مادرخانم آن چنان عمیق درخود فرورفته بودکه گویی آن لحظه ازعمرش رانمی خواست ازدست بدهد. چشم هایش برصندلی پیانومات مانده بود. نمی دانم آیا دوباره آقای تهرانی رامی دید یانه؟ آیا آقای تهرانی رنجیدگی اش را ازدل زدوده وآخرین آرزوی مادرخانم رابرآورده کرده بود؟ اما شایدباورنکنیدانگارمن هم صدایی می شنیدم. بی گمان صدای پیانوبود. دهانم ازشگفتی بازمانده بود........

مادرخانم آن چنان عمیق درخود فرورفته بودکه گویی آن لحظه ازعمرش رانمی خواست ازدست بدهد. چشم هایش برصندلی پیانومات مانده بود. نمی دانم آیا دوباره آقای تهرانی رامی دید یانه؟ آیا آقای تهرانی رنجیدگی اش را ازدل زدوده وآخرین آرزوی مادرخانم رابرآورده کرده بود؟ اما شایدباورنکنیدانگارمن هم صدایی می شنیدم. بی گمان صدای پیانوبود. دهانم ازشگفتی بازمانده بود........
مادرخانم بی روح وبی حرکت کوچکترین تکانی نمی خورد. ازپشت پرده های اشک نمي شد تشخیص دادآن سپیدپوش که روی صندلی نشستهبودوآهنگ می زدکیست، اماازنگاه مات مادرخانم وقلب دردمندی که انگاربرای همیشه آرام گرفته بودمی شد حدس زداین آخرین آهنگ پیانوییاست که کیارش تهرانی برای مینایش می نواخت.
آقای صالح کرمری، امیدوارم ازنامۀ بلندی که برایتان نوشته ایم خسته نشده باشید، راستش مادرخانم به من نگفت این نامه طولانی راچگونه به پایان برسانم؟ امامن به سهم خویش اندکی ازدلتنگی هایم رادراین نامه خواهم آورد، من که عزیزی راازدست داده بودم کسی که جای مادر، همه چیزبه من آموخت وازمحبتی که بی نصیب مانده بودم سیرابم کرد. من وکیانوش زیرپروبال لطف وعنایت اوبه یک رشد متعالی روحی وعاطفی رسیده بودیم تاجایی که فکرمی کردیم پدرومادرمان را ازدستداده ایم تاچنین مادرخوبی نصیبمان شود. مادری که آرزوی بچه دارشدن سال های زیادی ازعمرش رادرآتش حسرت خاکسترکرده بود، باپرورش وتربیت دوکودکی که ازگوشت وپوست خودش نبودثابت کردمادربودن تنهازادن یک کودک ازمهروعاطفه ای که ازدست رفته بودتنهامی تواندکاریک مادرباشد....... کسی که سال های دردآورزندگی اش راصرف دوکودکی کرد که اوراچون مادرخود دوست داشتند. من وکیانوش هرگزیادمان نمی رودکه مادرمان غم هایش راتنهابرای خودش می خواست وشادی اندکش راباماتقسیم می کرد.
خوب، قرارهم نیست همه آدم های خوب تاهمیشه زنده بمانند چون مامی خواهیم.
کیانوش درکنارمن ایستاده است. هردولباس باغبانی برتن داریم ودریک غروب دلسردپاییزی زیردرخت بید به دوسنگ قبرنگاه می کنیم، صدای کیانوش بغض آلوداست:
((ماه پری می خواهم گلخانه رابه رونق سال هایی برگردانم که درباغ مینابرپابود. نظرت دراین باره چیست؟))
به رویش لبخندزدم:
((فکرخوبی است، البته به شرطی که حوصله اش راداشته باشی!))
بااطمینان خاطرگفت:
((البته، مادرهمه چیزبه من آموخته، حتی حوصله داشتن را.))
اولین باری بودکه اوکلمۀ ((مادر)) رابرزبان آورده بود:
((چراهیچ وقت مادرصدایش نکردی تادلش خوش باشد؟))
سرش راپایین انداخت، انگاردچارعذاب وجدان شده بود.
((نمی دانم ازروی عادت بودویالجبازی، اما من همیشه مثل یک مادردوستش داشتم ودراین سال هاحتی بیشترازیک مادرمی خواستمش.))
برای این که اوراازآن حالت دل مردگی درآورده باشم همراه باکشیدن نفس عمیقی گفتم:
((بافکرتوموافقم، باید باغ مینارادوباره احیاکنیم وآن راازچشم زنی زیبا ببینیم که همیشه ازپشت پرده های اشک دنیاراتارمی دید.))
باد سردی وزیدن گرفت وچندبرگ زردپاییزی روی قبرهاراپوشاند. همراه باصدای کلاغ هاکه ازدورشنیده می شد قلب هامان باتپش سوزناکی مرثیه سرایی می کرد، مرثیه ای غمگین برای مرگ مادر!
تهران- پاییز1382

پـــــــــــایــــــــــــان
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 21 از 21:  « پیشین  1  2  3  ...  19  20  21 
خاطرات و داستان های ادبی

”تقدیر این بود که....”


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA