انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

Along regret | در امتداد حسرت


زن

 
اونقدر عصبانی شدم که حد نداشت، سیگاری برداشتم و روشن کردم تا دق و دلمو روی اون خالی کنم. سه تا پشت سر هم روشن کردم، چهارمی رو که می خواستم روشن کنم از دستم گرفت و پرت کرد بیرون و گفت: بسه، خودتو خفه کردی. این همه سیگار برات ضرر داره.
پوزخندی زدم و گفتم:سلامتیم، اصلا به شما چه ربطی داره که من چیکار میکنم، مگه شما وصی و وکیل من هستی.نگه دار می خوام پیاده بشم.
با تعجب گفت: یاسی تو چت شد؟
_ گفتم نگه دار می خوام پیاده بشم.
با جدیت تمام جواب داد: لازم نکرده، خودم می رسونمت.
با فریاد گفتم: نگه دار، وگرنه درب و باز می کنم و خودمو پرت میکنم پایین.
و بدنبالش اشکم سرازیر شد. چون دید خیلی عصبانی هستم و هر کاری ازم بر می آد، کنار کشید و نگه داشت. پیاده شدم و درب و محکم کوبیدم، اونجا ایستاده بود و چند دقیقه ای طول کشید که سوار تاکسی شدم. وقتی به خونه رسیدم، مامان با دیدن اوضاعم با نگرانی پرسید: یاسی چی شده؟ چرا گریه می کنی؟
به طرف اتاقم می رفتم که دوباره گفت: وایسا ببینم، چی شده؟
_ می خوام تنها باشم.
_ باز بهزاد رو دیدی؟!
سرمو به علامت منفی تکان دادم که دوباره پرسید: پس چی مربوط به کارته، بگو دیگه نصف جون شدم.
بدون حرفی به اتاقم رفتم و درب را قفل کردم، چون می دونستم مامان برای بازجویی به اتاقم خواهد آمد. لباسامو گوشه ای پرت کردم و از پنجره به تماشای غروب آفتاب ایستادم. صدای زنگ تلفن رشته افکارمو پاره کرد، شماره دکتر بود. جواب ندادم، چند بار پشت سر هم زنگ زد. دوباره به جلوی پنجره رفتم و نگاهی به آسمون انداختم، گویا غمی آمیخته بود با رنگ غروب و در پی روشنی، یک غروب غم انگیز بود. درست مثل من که در پی یک لبخند، نقش اندوهی بر دلم بسته شده بود. اونقدر دلم افسرده بود که فقط خدا می دانست، بی اختیار به سمت کمدم رفتم و همدم و مونس غمهام رو بیرون کشیدم.
ید: پس چی مربوط به کارته، بگو دیگه نصف جون شدم.
بدون حرفی به اتاقم رفتم و درب را قفل کردم، چون می دونستم مامان برای بازجویی به اتاقم خواهد آمد. لباسامو گوشه ای پرت کردم و از پنجره به تماشای غروب آفتاب ایستادم. صدای زنگ تلفن رشته افکارمو پاره کرد، شماره دکتر بود. جواب ندادم، چند بار پشت سر هم زنگ زد. دوباره به جلوی پنجره رفتم و نگاهی به آسمون انداختم، گویا غمی آمیخته بود با رنگ غروب و در پی روشنی، یک غروب غم انگیز بود. درست مثل من که در پی یک لبخند، نقش اندوهی بر دلم بسته شده بود. اونقدر دلم افسرده بود که فقط خدا می دانست، بی اختیار به سمت کمدم رفتم و همدم و مونس غمهام رو بیرون کشیدم.
خارج شده است
ته چشم های تو خدا شیطنت میکند،ته دل من شیطان خدایی!!!!!



با ضربه ای که پشت سر هم به در زده می شد،چشمامو باز کردم و غلتی زدم و گفتم: بله.
مامان از پشت درب گفت: یاسی، ساعت شیش و نیمه، نمی خوای بری سر کار.
گیج ومنگ سر جایم نشستم و به اطرافم نگاه کردم و با دیدن وضعیتم متوجه شدم که چه بر من گذشته، سریع بلند شدم و اتاقم رو جمع و جور کردم و به حمام رفتم. فرصت زیادی نداشتم تند تند آماده شدم و قبل از اینکه مژگان به دنبالم بیاد با آژانس خودمو به محل کارم رساندم. بعد از آبدارچی اولین نفربودم، سرم به شدت درد میکرد برای همین روی میز گذاشتم و چشمامو بستم و به وقایع روز قبل اندیشیدم. چرا که بهترین دوست و همدمم، درست مقابلم قرار گرفته بود. در همی فکر و خیال بودم که شخصی دستش را روی سرم گذاشت و نوازش کرد.تا سرمو بالا گرفتم مژگان رو دیدم، در حالیکه لبخند می زد گفت: چرا منتظرم نشدی و خودت اومدی؟
وقتی قیافه مهربانش رو می دیدم همه چیز فراموشم می شد.لبخندی به رویش زدم و گفتم: پیش خودم گفتم شاید امروز هم کسالت داشته باشی و نتونی بیای.
_ نه با احوالپرسی جنابعالی بهترم، تو چرا قات زده بودی؟
باز مامان گزارشم رو بهش داده بود، این کار مامان لجم را در می آورد. دندانهایم رو بهم فشردم و گفتم: با دوست پسرم حرفم شده بود.
_ با مهرداد، مگه باهاش بهم نزدی؟
خیره نگاهش کردم و گفتم: چرا، ولی از رو نمیره.
_ خوب حالا من برم توی اتاقم بعدا برام تعریف کن.
عصر راه فراری نداشتم و باید با هم به خونه می رفتیم، چون اگه بهانه می آوردم از طریق مامان متوجه میشد. وقتی تنها شدیم پرسید: خوب تعریف کن ببینم چی شده بود.
الکی یه قصه ای سر هم کرده و تحویلش دادم و اون هم باورش شد. روز پنجشنبه رو هم با افکاری در هم ریخته سپری کردم ولی تصمیم داشتم روز جمعه حال دکتر رو حسابی بگیرم، ولی از شانس بدم از نیمه های شب کمر درد و دل درد گرفته بودم و نمی توانستم به کوه بروم. در دلم عزا گرفته بودم و صبح قبل از اینکه مژگان به دنبالم بیاید SMS داده و بهش گفتم، از درد به خودم می پیچیدم. مامان که برای نماز بلند شده بود با دیدن حال زارم، شال پشمی رو آورد و محکم به دور کمرم پیچید و سپس یک لیوان شیر کاکائوی گرم با قرص مسکن برام آورد. بعد از خوردن اونها سر جایم دراز کشیدم و چون شب رو نتونسته بودم راحت بخوابم فورا خوابم گرفت.نمی دونم چقدر خوابیده بودم که دست گرم مامان رو روی صورتم حس کردم، خواب آلود چشمامو باز کردم و منتظر حرفش شدم که گفت: یاسی بلند شو مهمون داریم.
پتو رو روی سرم کشیدم و گفتم: مامان خودتون که هستین من چرا دیگه پاشم، خودتون پذیرایی کنید، می بینید که من حال ندارم.
_ آخه مهمون بخاطر تو می آد نه من.
ماتم زده گفتم: وای باز سامان داره می آد.
_ نه، دکتر محمدی.
با شنیدن اسم دکتر محمدی درد و خواب فراموشم شد، فورا از جام بلند شدم و گفتم:
_ دکتر محمدی، برای چی، شما از کجا فهمیدین؟
قبل از اینکه مامان جواب بده صدای آیفون بلند شد، مامان فورا از جایش بلند شد و گفت: خونه زنگ زده بود.

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
سریع به دستشویی رفتم و دست و صورتمو شستم. موقع شونه کردن موهام نگاهی به صورت رنگ پریده ام انداختم ولی فرصت آرایش کردن نداشتم. شال رو از کمرم باز کردم و با لباس راحتی که تنم بود بیرون رفتم. صدایش از توی پذیرایی به گوشم خورد، با اینکه ته دلم خوشحال بودم ولی اخم کرده و داخل شدم. خیلی سنگین سلام کردم، از جایش بلند شد و سلام کرد.
با دست اشاره کردم و گفتم: بفرمایید.
مامان با دیدن اخمهام به دسته گلی که روی میز بود اشاره کرد و گفت:
_ یاسی،آقای دکتر لطف کردن و اومدن حال تو رو بپرسن.
با همان قیافه جواب دادم: لطف کردن، حسابی شرمندشون شدم . تلفنی هم می تونستن حالمو بپرسن ، راضی به زحمتشون نبودم.
طفلی مامان متوجه متلک گفتنم نشد، از جایش بلند شد و گفت: ببخشید من الان بر می گردم.
و برای آوردن چای و شیرینی تنهامون گذاشت و دکتر بعد از رفتن مامان گفت:وقتی مژگان گفت حالتون خوب نیست و برای همین نیومدی فکر کردم دروغ میگه و به خاطر من که دلیل عصبانیتت رو هنوز نمی دونم چیه، نیومدی. ولی نه از رنگ و روت پیداست جدی جدی مریضی. باز معده ات درد می کنه؟
نچی کردم که دوباره پرسید: سرما خوردی؟
سرمو به علامت منفی تکان دادم. کمی فکر کرد و گویا خودش متوجه شد چون سرش را پایین انداخت و گفت: ببخشید کنجکاوی کردم.
با اومدن مامان نفس راحتی بیرون دادم، از اینکه متوجه علت مریضی ام شده بود خجالت می کشیدم. مامان چایی را تعارف کرده و دوباره به آشپزخونه می رفت که دیدم دکتر نگاهش می کنه. بعد از رفتن مامان به من نگاه کرد، حدس زدم چرا با تعجب نگاه می کنه برای همین گفتم: انتظار نداشتی مامانم با حجاب باشه.
سرش را تکان داد و گفت: نه.
قبل از اینکه جوابی بدهم مامان با دیس شیرینی برگشت و پشت سرش هم نیلوفر سلامی کرد و به کنارم آمد، بغلش کردم و گفتم: خواهرم نیلوفر.
دکتر با لبخند جواب داد: بله حدس زدم ، خانوم کوچولو حالتون خوبه؟
نیلوفر: بله خوبم.
نیلوفر خیره نگاهش می کرد، از طرز نگاهش پیدا بود ذهنش سخت مشغوله. از بغلم پایین پرید و رفت درست رو به روی دکتر ایستاد و گفت: شما خیلی بدین.
دکتر حیران نگاهش می کرد و من هم از بی ادبی نیلوفر در حال ذوب شدن بودم و مامان که تا بنا گوش سرخ شده بود با صدای بلند گفت: نیلوفر خیلی بی ادبی. زود از دکتر معذرت خواهی بکن.
دکتر لبخند زنان گفت: حاج خانم، خودتونو ناراحت نکنید بچه است.
نیلوفر با قیافه حق به جانب ، به مامان گفت: آقای دکتر باید معذرت خواهی کنه، چون به بچه ها آمپول می زنه و این کار بدیه.
حرف نیلوفر هر سه مونو به خنده انداخت. دکتر دستش را گرفت و به طرف خودش کشید و بعد از بغل کردنش گفت: پس تو هم مثل خواهرت می ترسی.
نیلوفر سرش را تکون داد و دکتر گفت: خانم کوچولو می دونی اگه موقعی که مریض هستی آمپول نزنی زود خوب نمی شی. اونوقت به جای بازی باید همش بخوابی، درسته.
نیلوفر ولی خیلی درد می کنه. موقع آمپول زدن من خیلی گریه می کنم، مگه نه مامان.
مامان : درسته، ولی تو نباید به دکتر بی ادبی می کردی.
چند دقیقه ای که گذشت دکتر بلند شد و گفت: با اجازه من رفع زحمت می کنم.
مامان: کجا با این عجله، تشریف داشتین. بفرمایید ناهار در خدمتتون باشیم.
در دلم گفتم: حتماً داره میره با دوستش وقت بگذرونه.
دکتر در جواب مامان گفت: ممنون. انشاا.... یه وقت دیگه خدمت می رسم، چون امروز ناهار دعوت هستم.

در دلم انقلابی برپا شد. هر طوری بود باید می فهمیدم کجا می رفت و تنها راحش تماس با امید بود ولی شماره اش رو نداشتم . اونقدر درگیر بودم که حواسم به دکتر و مامان نبود و اگه مامان به پشتم نمی کوبید متوجه نمی شدم.
مامان: یاسی جان حواست کجاست، دکتر با شما هستن.
مثل خواب زده ها نگاهش کردم که گفت: ببخشید یاسی جان ، موقع استراحت مزاحم شدم.
فقط سرمو به علامت منفی تکان دادم . خداحافظی کرد و از درب بیرون رفت، بعد از رفتنش به آشپزخانه رفتم تا لقمه نانی کوفت کنم. مامان هم آمد و نشست و پرسید:
_ یاسی چی شده، نمی خوای بهم بگی، چند روزه خیلی پکری . اول فکر کردم کار کردن خسته ات می کنه، ولی الن متوجه شدم که هرچی هست مربوط به دکتره.
قبل از اینکه جواب سوالش را بدم گفتم: مامان به نظرت چه طور پسری بود؟
_ خوب، متین ، با شخصیت.
_ تو فکر می کنی چه احسااسی نسبت به من داره.
مامان کمی فکر کرد و گفت: با چند دقیقه دیدن که نمی شه تشخیص داد ولی اونطور که من دیدم بهت علاقه داره، وگرنه چه دلیلی داشته به دیدنت بیاد.
بی اختیار گریه ام گرفت و با گریه جواب دادم: اشتباه می کنی مامان، اون مژگان رو دوست داره.
مامان از جایش بلند شد و به کنارم آمد و سرمو به سینه اش فشرد و گفت: چرا گریه می کنی عزیزم، می دونم بهش علاقه پیدا کردی و درکت می کنم ولی عیب نداره زمان زیادی نیست که باهاش آشنا شدی. قطع رابطه کن این نشد یکی دیگه، پسر که قحط نیست.
نگاهش کردم و گفتم: مامان این حرف از شما بعیده.
_ چرا دخترم، دروغ میگم، فکر نمی کنم شدیداً وابسته اش باشی که جدایی ازش برات سخت باشه. تازه مگه می تونی به زور کسی رو به خودت علاقه مند کنی.
_ نه نمی تونم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
خودمو از مامان جدا کردم و بلند شدم که به اتاقم بروم. مامان خندید و گفت: یاسی، چرا با اون لباسا اومدی؟
نگاهی به لباسم کردم و گفتم: لباس خونه ست دیگه ، چشه، در ضمن اینطوری می خواستم بفهمونم بهش برام ارزشی نداره.
به خودم دروغ می گفتم، چون می دونستم خیلی برام ارزش داره. توی اتاقم قدم رو می رفتم. باید به امید دسترسی پیدا می کردم ولی چطوری، نه تلفن همراهش رو داشتم نه تلفن خونشونو. خواستم به خونشون برم ولی پشیمون شدم چرا که فکر بدی می کرد مخصوصاً دکتر که گفته بود خونه نیست و اگه من اونجا می رفتم فکر می کرد به خاطر امید رفتم. در این اندیشه بودم که تلفنم زنگ زد، نگاه کردم باز شماره ناشناس بود. بی حوصله روشن کردم و به محض الو گفتن، گفت: یاسمن تویی، من امیدم.
هورایی کشیدم و گفتم: تو آسمونا دنبالت می گشتم رو زمین پیدات کردم. شمارمو از کی گرفتی؟
خندید و گفت: چه خبر شده که دنبال من می گشتی. دختره عاقل، خوب معلومه از رضا گرفتم. صبح دوستت گفت که حال نداری، زنگ زدم احوالی بپرسم.
_ ممنون که زنگ زدی، خوشحالم کردی. خوب حالت چطوره؟ خوبی؟
_ عالی، عالیم، تو چطوری؟ راستی نگفتی چرا دنبالم می گشتی؟
لحظه ای فکر کردم و گفتم: خوبم، چون حوصله ام سر رفته بود برای همین دنبال یه دوست خوب و یه همزبون می گشتم. راستی دکتر کجاست، تنهایی؟
_ خیلی برام جالب با رضا زودتر آشنا شدی ولی با من راحت تری، یه روزه با هم صمیمی شدیم.
_ برای اینکه دکتر یه جوریه، نمیدونم چه جوری بگم آخه...
به میان حرفم دوید و گفت: نمی خواد بگی فهمیدم منظورت چیه، ولی به ظاهرش نگاه نکن باطنش حرف نداره.
_ راستی نگفتی دکتر کجاست، پیشته.
_ نه پیشم نیست رفته خونه دوستت مژگان، مگه خبر نداری.
آه از نهادم برآمد و گفتم: نه خبر ندارم، چون امروز با مژگان تماس نگرفتم.
چند دقیقه ای با امید صحبت کردم و بعد از قطع کردن تلفن یه لحظه تصمیم گرفتم به خونه مژگان بروم ولی زود پشیمون شدم، چرا که به قول مامان دوست داشتن اجباری نبود. باید کاری می کردم چون مثل کوه آتشفشان در حال انفجاربودم. کمی فکر کردم و سپس پیش مامان رفتم و گفتم: مامان نهار بریم خونه مامان بزرگ اینا، حوصله ام سر رفته.
چون می دونست چرا حوصله ام سر رفته قبول کرد، بعد از اطلاع دادن به مامان بزرگ به اونجا رفتیم.طبق معمول هر هفته، همه بچه های مامان بزرگ اونجا جمع بودند. با اینکه سرم با سامان و پگاه دختر خاله ام گرم صحبت بود ولی پرنده خیالم در اطراف دکتر و مژگان می چرخید، دلم می خواست بدانم چیکار می کنن ولی افسوس که امکانش نبود. در دلم ولوله ای بر پا شده بود و در حال دیوونه شدن بودم، از این رو آهسته در گوش سامان گفتم: سامان تو ماشینت چیزی نیست.
منظورمو فهمید، برای همین لبخندی زد و گفت: مگه می شه دوای درد بی درمون تو ماشین سامان پیدا نشه، ولی یه شرط داره؟
_ چه شرطی؟
_ افراط نداریم که گندش در بیاد.
وبدین ترتیب به حیاط رفتیم.
روز شنبه باز قبل از مژگان سر کار رفتم. کمی باهاش سر سنگین شده بودم ولی اون رفتارمو به حساب بابای تازه پیدا شده نیلوفر که هفته ای چند بار به دیدنش می اومد و باعث رنجش من می شد، می گذاشت. در صورتی که اون موضوع برای من تمام شده بود و اونو به چشم یک غریبه می دیدم و محلش نمی گذاشتم.
روز دو شنبه وقتی به خونه رسیدم دیدم مامان نیست، از نیلوفر سراغش رو گرفتم که گفت: مامان بزرگ قلبش مریض شده بردنش بیمارستان و مامان هم رفته اونجا.
_ کی، چرا به من خبر نداد و تو هم تنها موندی؟
_ تازه رفته، گفت الان یاسی می آید خونه و تو تنها نمی مونی. فقط سپرده که به گاز دست نزنم.
با شنیدن این خبر فورا سراغ تلفن رفتم و به مامان زنگ زدم. وقتی مامان گفت که جای نگرانی نیست کمی خیالم راحت شد، چون با وجود نیلوفر نمی تونستم به بیمارستان بروم و چاره ای جز قبول حرفهای مامان نداشتم. اون شب مامان در بیمارستان ماند ومن نیلوفر شب تنها ماندیم. صبح بعد از راهی کردن نیلوفر به سر کارم رفتم، تا ظهر چند بار با مامان تماس گرفته بودم و هر بار گفته بود که حال مامان بزرگ خوب هست. ساعت چهار بعد از اتمام ساعت کاریم، فورا به بیمارستان رفتم. مامان بزرگ توی C.C.U بود و اونطور که مامان گفته بود حالش چندان هم خوب نبود.
وقتی دیدم بی حال روی تخت افتاده بغضم گرفت، به زور جلوی گریه امو گرفتم و چند بار صورتش را بوسیدم و چند دقیقه ای کنارش موندم و بعد چون وقت ملاقات تمام شده بود بیرون رفتم. مامان از ظهر خونه بود، چون نیلوفر که بچه ای فضول و شیطان بود نمی توانست توخونه تنهاش بذاره، و از طرفی چون مامان بزرگ C.C.U بود به همراه نیاز نداشت. روز بعد نزدیک ظهر بود که مامان تماس گرفت و خبر خوشی بهم داد. مامان بزرگ رو به بخش انتقال داده بودند و این خوشحالم کرد، چون خیلی دوستش داشتم. شاد و شنگول مشغول کار بودم که تلفنم دوباره زنگ زد. با دیدن شماره دکتر، خاموشش کردم چون نمی خواستم حتی صدایش رو هم بشنوم. عصر دوباره به ملاقات مامان بزرگ رفتم، نیم ساعتی پیشش نشستم و سپس به خونه رفتم چون قرار بود مامان شب را همراهش بمونه. وقتی رسیدم مامان حاضر و آماده منتظرم بود، قبل از رفتنش گفت: یاسی، نیلوفر یه کمی حال نداره. مواظبش باش.
_ باشه، خیالتون آسوده باشه، چهار چشمی مواظبشم.
خارج شده است
ته چشم های تو خدا شیطنت میکند،ته دل من شیطان خدایی!!!!!



ادامه دارد....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 

مشغول برداشتن شکلات از قفسه بودم که صدایی آشنا بر جا میخکوبم کرد، با تلفن حرف می زد و می گفت: آرمین، جان بابایی گریه نکن الان می آم، قربونت برم گریه نکن من طاقت اشکاتو ندارم، خوشگلم دارم برات تنقلات می خرم.همین طور یک ریز قربان صدقه اش می رفت. به گوشهای خودم شک کردم چون اجناس توی قفسه امکان دیدن اون سمت رو نمی داد، برای اطمینان به ته مغازه رفته و درست رو به روی هم قرار گرفتیم، انتظار دیدنم رو نداشت. لحظه ای بهم نگاه کردیم، تمام شکلاتها از دستم به زمین افتاد. قبل از اینکه مجال حرف زدن داشته باشه سریع از مغازه بیرون دویدم. اون هم پشت سرم می آمد و صدام می کرد، اعتنایی نکردم و بی حواس به ماشین ها از خیابان رد شدم که صدای فحش دادن راننده ای هم به گوشم خورد. نمی دونم چطوری پول گلفروشی رو داده و بیرون آمدم و سوار ماشین شده و به راه افتادم. کمی که دور شدم چون حواسم به ماشین ها نبود مجبور شدم نگه دارم. صدایش توی گوشم زنگ می زد مخصوصا بابایی، بابایی گفتنش، از ناراحتی و درد شروع کردم به زار زدن چون سالها تشنه این الفاظ بودم و اون بی آنکه گناهی مرتکب شده باشیم محروممون کرده بود. با اون حالیکه داشتم نمی تونستم در مهمونی تولد رضا شرکت کنم ولی هر چقدر با خودم کلنجار رفتم که به خونه برگردم نتوانستم. به دنبال راه حلی بودم چون نمی خواستم شادی دیگران را هم خراب کنم، یک دفعه به یاد ابی یکی از دوستان قدیمی ام بود افتادم و باهاش تماس گرفتم تا به فریادم برسد. دقایقی نگذشته بود که شاد و شنگول از آیینه نگاهی به صورت بهم ریخته ام انداختم و صورتمو پاک کرده و از نو آرایش کردم و سپس حرکت کردم. وقتی رسیدم خود رضا درب را به رویم باز کرد، گل و کادو رو به طرفش گرفتم و تبریک گفتم. امید به محض دیدنم گفت: به به خانم خوش قول، چرا اینقدر زود اومدی؟
به دروغ گفتم: تو ترافیک گیر کرده بودم.
رضا که می دانست چه ساعتی از خونه بیرون اومدم پوزخند زنان جواب داد: ترافیک تهران برای همه یه درد سر شده. دو ساعت توی ترافیک موندن، آدمو خسته می کنه.
برای اینکه حال گیری نکنم جوابش را ندادم. نگاهی به جمع انداختم به غیر از چند نفری که من می شناختم بقیه غریبه بودند، البته برای من. دوستان رضا همه شاد و سر زنده و خیلی هم مثبت بودند، درست بر عکس دوستان من. به تک تکشون نگاه کرده و حلاجی می کردم که امید کنارم اومد. نگاهش کردم این بار به چشم خریدار، پسری خیلی قد بلند و چهار شانه با چشمای عسلی و پ.ستی سفید و صورتی کشیده، زیاد خوشگل نبود ولی با نمک و تو دل برو بود. همین طور که محو تماشایش بودم یک دفعه گفت: چرا اینطوری نگام می کنی خبریه؟
خندیدم و گفتم: آره، می خواستم ازت خواستگاری کنم.
خیره نگاهم کرد و گفت: نمی دونستم تو تزریقاتی هم داری.
با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم: تزریقات؟ متوجه منظورت نشدم.
_ آره جون خودت.
_ باور کن متوجه نشدم؟
خنده کنان جواب داد: اونقدر به اینور و اونور آمپول زدی که بوی این پنبه خیس آ چیه می زنن تا میکرب آ از بین بره، بوی اونا رو گرفتی، از ده فرسخی بوش می آد.
تازه دوزاریم افتاد، خندیدم و گفتم: کمال هم نشین اثر کرده یعنی تو این کاره نیستی.
_ چرا، ولی نه هرجایی.
متوجه منظورش شدم که جای مناسبی برای این کار نبوده ، ولی اون که از دل سوخته من خبر نداشت. برای همین مستانه خندیدم و شعری برایش زمزمه کردم، وقتی تمام شد رو به بقیه گفت: بچه ها یک دقیقه ساکت باشید تا یاسمن برامون شعر بخونه، صدای قشنگی داره.
مژگان در جوابش گفت: تو از کجا می دونی یاسمن صدای قشنگی داره؟
چون باز کنار رضا تلپ شده و لج منو در آورد با تمسخر جواب دادم : یکی از کاستامو براش فرستادم، همونی که تازه به بازار اومدا.
حال مژگان رو حسابی گرفتم و بعد به خواست حاضرین چند بیتی از شاعران ایرانی زمزمه کردم، البته با همراهی خودشون. مجلسمون حسابی گرم شده بود و با اینکه در ظاهر همراه بقیه شادی می کردم ولی در دلم خون گریه می کردم، چون غیر از اتفاقی که موقع اومدن برام افتاده بود با بی محلی های رضا اعصابم کاملاً بهم ریخته بود ولی با این وجود سعی در حفظ ظاهر داشتم. موقع بریدن کیک همه دور رضا جمع شدند تا عکس بگیرند ولی من همانطور سر جایم نشستم. رضا نگاهم کرد و گفت، تو نمی آیی؟
_ نه، من خیلی بد عکسم و عکسهای شما رو هم خراب می کنم.
_ هر طور راحتی.
بی اعتنایی اش حسابی لجمو در آورده بود، ولی تحمل می کردم. امید بعد از چند تا عکس گرفتن دوربین رو به حسام یکی از دوستانش داد و سپس گوشه لباسمو گرفت و گفت: من هم مثل تو بد عکسم، بیا دوتایی عکسهای رضا رو خراب کنیم ، نمی شه که همش خوشگلا باهاش عکس بگیرن.
دو تایی کنار رضا ایستاده و عکس گرفتیم. بعد از بریدن کیک ، نوبت باز کردن کادو ها رسید. چند تایی باز کردند، همه لباس و عطر بود. بعد از باز کردن کادوی مژگان که بسته ای بزرگ بود دقیق شدم، وقتی رضاکادو را باز کرد یک کیف دستی چرمی گرون قیمتی بود. با این که مژگان خسیس بود ولی برای رضا سنگ تمام گذاشته و حسابی ولخرجی کرده بود. وقتی نوبت کادوی من شد آرام گفتم: بازش نکن ، مال من ناقابله.
لبخند زنان گفت: هرچه از دوست رسد نیکوست.
وقتی باز کرد مینو با دیدن عطر و خودنویس گفت: یاسمن، دیگه چی می خواستس بخری، نکنه انتظار داشتی بازار رو براش بخری. اونوقت دیگه نمی شد رضا رو نگه داشت و ما مجبور بودیم خونه ای، چیزی براش بخریم.
امید : از سرش هم زیاده، برای همین دوتایی باید استفاده کنیم.
رضا : دستت درد نکنه، خود نویس خیلی به دردم می خوره. موقع نسخه نوشتن به یادت می افتم.
حرف رضا به دلم نشست و خوشحالم کرد. وقتی همه کادو ها رو باز کردند ، رضا روبه امید کرد و گفت: پس کادوی تو کو؟
کمی فکر کرد و سرش رو خاروند و گفت: یادم رفته بخرم.
رضا: زحمت می کشی می ری و الان می خری.
امید بلند شد و به اتاقش رفت، خیال کردیم برای خرید می خواهد بیرون برود ولی دیدیم با بسته کادو پیچ شده برگشت و گفت: هر کی بگه توی این چیه جایزه داره.
هر کس چیزی می گفت و امید نچی می کرد تا اینکه مهدی گفت: امید لفتش نده، دیر شده، زود بازش کن.
امید کاغذ کادو را پاره کرد و ربدوشامبری بیرون کشید و نشان داد و گفت: قشنگه؟
رضا با حالتی خاص گفت: بله دستت درد نکنه.
امید خودش را لوس کرد و گفت: رضا بگم چرا اینو خریدم؟
رضا چپ چپ نگاهش کرد ولی امید از رو نرفته و چند بار دیگه هم تکرار کرد و گفت:
_ رضا بگم؟
آخر حسام به جای رضا گفت: امید بگو ببینم قضیه ربدوشامبر چیه، اینجا کسی غریبه نیست.
امید نگاهی به رضا کرد و گفت: چند شب پیش خواب بودیم که تلفن خونه زنگ زد . من از جام تکون نخوردم چون می دونستم رضا مجبور می شه جواب بده، بعد از چند تا بوق زدن رضا رفت و جواب داد. یک دفعه دیدم می گه الان می آم، کی، چرا؟ خلاصه طرز حرف زدنش نگرانم کرد بلند شده و از اتاق بیرون اومدم که دیدم رضا داره می دوه طرف درب، چون آقا پسرمون عادت داره شبا راحت بخوابه، با همون سر و وضع داشت می رفت. وقتی دیدم حالش خوش نیست، پریدم و بغلش کردم و گفتم: رضا چرا مثل انسانهای اولیه شدی ، رضا هم گفت امید ولم کن بابا، الان چه وقت مسخره بازیه، نیلوفر مرد. من هم که محکم بغلش کرده بودم گفتم: بابا ، نیلوفر هم اگه بمیره باید چند تا برگ به خودت بچسبونی.
طفلکی یهو از خواب بیدار شد و نگاهی به سر تا پایش انداخت و بعد تندی دوید طرف اتاق و سر سه سوت مثل این آتیش نشونا آماده شد و بیرون اومد. هی بهش می گم رضا چی شده؟ بگو مردم از نگرانی . همه اش یه بند ، می گفت: نیلوفر داره می میره. تندی هم کیفش رو برداشت و رفت. بعد از رفتنش همه اش به خودم بد و بیراه می گفتم که چرا سه روز تنهاش گذاشتم، تا اینطوری عاشق و مجنون بشه و دست و پاشو گم کنه. خیلی دلم براش می سوخت، تا صبح هزار بار مردم و زنده شدم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
رضا: دیدم تا وقتی که من برگردم پاشنه تلفن رو از جا کنده بودی ، پس از نگرانی بیش از حد بود.
_ ولی رضا باور کن نمی خواستم تلفن رو مشغول کنم چون گوش به زنگ بودم که هر آن از بهشت زهرا تلفن بکنن تا برم و جنازه تو رو تحویل بگیرم.
همه از خنده روده بر شده بودیم و ارسلان خنده کنان پرسید: امید پس چرا جنازه رضا رو می خواستی تحویل بگیری، نیلوفر داشت می مرد چه ربطی به رضا داشت؟
امید هم خیلی جدی جواب داد: برای اینکه گفتم بره و ببینه عشقش مرده از ناراحتی خودشو می کشه. عشق ، سه روزه بد جوری رضا رو هوایی کرده بود که اونجوری با اون شکل و شمایل می رفت پیش اش. خلاصه تا صبح تو سرم کوبیدم و عزاداری کردم که رضا از دستم رفت، همه اش خودمو نفرین می کردم که چرا تنهاش گذاشتم. نمی دونستم چه جوری به مادرش خبر بدم. اونقدر به سرم کوبیدم که دیدم رضا خودش اومد. از اینکه سالم می دیدمش خوشحال شدم. فوراً پریدم و ماچش کردم، بعد با یاد آوری نیلوفر نوحه خونی کردم و بهش تسلیت گفتم. با گریه و زاری بهش گفتم، رضا می دونم غم از دست دادن عزیز اون هم عشق یک مرد با محبتی مثل تو سخته ولی چاره چیه باید تحملش کنی. تا اینو گفتم رضا با خیال آسوده روی مبل ولو شدو گفت: امید خواب دیدی خیر باشه، این حرفا چیه میزنی برو بگیر بخواب.
حیرون نگاهش کردم و جواب دادم: رضا انگار حالت خوب نیست، ببرمت بیمارستان، گویا ضربه کاری بوده. خدا بهت صبر بده. نیلوفر رو خیلی دوست داشتی؟
تا اینو گفتم آقا تازه دهن باز کرد و گفت: امید، نیلوفر خواهر یاسمنه، هفت سالشه. طفلی تب کرده بود یعنی آبله مرغون گرفته بود، رفته بودم اونجا.
بعد از شنیدن این حرف ها پریدم و چند تا مشد و لگد بهش زدم و گفتم خاک بر سرت کنم خوب اینو همون دیشب می گفتی تا من این همه نگران و پریشان نمی شدم، برای آبله مرغون خودتو اونطوری گم کرده بودی.
قبل از رضا گفتم: اون بیچاره تقصیر نداره من هول کرده بودم. آخه حال نیلوفر خیلی بد بود و من می ترسیدم بمیره، چون مامان هم خونه نبود و این باعث شده بود که من بیشتر بترسم.
مژگان با شنیدن این جمله از اینکه دوتایی تنها بودیم با ناراحتی نگاهم کرد و من مستانه با نگاه جوابش را دادم. وقتی ماجرای ربدوشامبر امید تمام شد چون ساعت نزدیک دوازده بود همه عزم رفتن کردند و من هم از جایم بلند شدم که هر چه زود تر به خلوت گاهم پناه ببرم که امید دستمو گرفت و گفت: تو بشین کارت دارم.
چون حال خوشی نداشتم گفتم: اگه ممکنه باشه برای فردا ، تا دیرم نشده باید برم خونه.
_ زیاد طول نمی کشه ، بشین.
بالاجبار نشستم. مژگان از وقتی که با رضا آشنا شده بود منو هم به فراموشی سپرده بود . وقتی دید دوباره سر جایم نشستم پرسید: مگه تو نمی ری؟
قبل از من امید جواب داد: نه.
مژگان: چرا؟
_ چون من یه کار خصوصی باهاش دارم.
از اینکه امید دوباره حال مژگان رو گرفت کمی خوشحال شدم وبا کنجکاوی منتظر رفتن مهمانها شدم. بعد از رفت همه، رضا درب را بست و آمد درست رو به رویم نشست و گفت:
_ چرا دیر کردی؟
از سوال رضا فهمیدم امید به خواست اون مانع از رفتنم شده. برای همین بلند شدم بروم که رضا با صدای نسبتا بلند، قاطعانه گفت: بشین کجا داری می ری؟
_ ببینم تو فکر کردی جدی جدی برادر و بزرگتر منی که ازم حساب پس می گیری؟
_ نه دلم برای مادر بیچاره ات می سوزه، چون از دست تو خیلی عذاب می کشه.
عصبانی شدم وگفتم: نمی دونستم مامان پیش تو، چغولی منو می کنه. خیلی با هم صمیمی شدین و من خبر ندارم.
_ از بس که کج خیالی اینطوری فکر می کنی چون اون بنده خدا هیچ وقت چغولی تو رو نکرده.
مثل کوه آتشفشان منفجر شدم و گفتم: آره کج خیالم، بدم، دیوونه ام، آشغالم، کثیفم، حیوونم، حالا دلت خنک شد.
و بدنبالش اشکم سرازیر شد. امید که تا اون لحظه ساکت نشسته و نگاه می کرد رو به رضا گفت: رضا چرا اذیتش می کنی، خوب حتما تو ترافیک گیر کرده.
و بعد به آشپزخانه رفت برایم آب آورد و گفت: بیا یه ذره بخور تا آروم بشی.
چون به هق هق افتاده بودم نمیتونستم لیوان را بدستم بگیرم و امید خودش لیوان را جلوی دهنم گرفت، کمی که خوردم، نگاهم به رضا افتاد. دست توی موهایش کرده و به زمین چشم دوخته بود. چند لحظه ای هر سه مون سکوت کردیم، تا اینکه رضا سرش رو بالا گرفت و به امید گفت:
_ من قصد اذیتش رو ندارم ، ولی از وقتی که اومده حال عادی نداره. موقع اومدن جلوی درب خونشون دیدم که شاد و سر حال بود اما الان چشماش داد می زد اتفاقی افتاده، همه خنده هاش الکی بود.
امید نگاهی بهم کرد و گفت: اگه رضا بگه اتفاقی افتاده یعنی افتاده، چون رضا با مته می ره تو اعماق وجود آدما و هیچ وقت بی خود حرف نمی زنه.
از اینکه در اون اوضاع و احوال دست از شوخی بر نمی داشت خنده ام گرفت. رضا که عصبانی بود با تشر گفت: امید الان چه وقت شوخی کردن و مسخره بازی در آوردنه.
امید با مظلومیت سرش رو به طرف گردنش خم کرد و گفت: ببخشید، می خواستم یاسمن رو بخندونم، ببین.
رضا به صورتم نگاه کرد و با دیدن خنده ام، لبخندی زد و گفت: بعضی جاها دلقک بازیهات به درد می خوره.
لیوان آب رو برداشتم و کمی خوردم که دوباره پرسید: باز نمی خوای بگی چی شده؟
امید: یاسمن خواهش می کنم اگه چیزی شده بگو، رضا تا نفهمه دست از سرت بر نمی داره، یکی از عادت های بدشه ، مثل کنه می چسبه.
چون خودش هم قبلا بهم گفته بود، گفتم: قبل از اینکه اینجا بیام چون نیلوفر ازم شکلات خواسته بود رفتم براش بگیرم که اون مرتیکه بی همه کس و دیدم، داشت با پسر عزیز دردانه اش حرف می زد و قربان صدقه اش می رفت. برای اینکه مطمئن بشم خودشه به سمتی که صداش می اومد رفتم که رو به روی هم دراومدیم، از مغازه بیرون دویدم که باز به دنبالم اومد ولی من مجال حرف زدن بهش ندادم.
صداش باز توی گوشم پیچید مثل سوهان به روحم کشیده می شد که امید پرسید: این مرتیکه بی همه کس شوهرت بود.
با عصبانیت دستمو به لبه مبل کوبیدم و گفتم: نه، یه زمانی بابام بود.
همان لحظه یک دفعه دستم سوخت و فورا بهش نگاه کردم. بی حواس به لیوان توی دستم، دستم رو به مبل کوبیده بودم. خون فواره زد و هر دو شون دستپاچه شدند،رضا فورا جلو اومد و تکه های لیوان رو از دستم بیرون کشید و به امید که دور خودش می چرخید گفت: امید، چرا می چرخی؟ دستمال کاغذی بده.
امید جعبه دستمال کاغذی را بدست رضا داد، چند تایی بیرون کشید و روی دستم گذاشت. من هم از ترس و درد گریه می کردم که رضا دوباره به امید گفت: تو چت شده چرا ماتت برده؟ یکی یکی باید بهت بگم، برو گاز استریل... بقیه وسایل رو بیار.
و بعد به من دلداری داد و گفت: چیزی نیست نترس.
بعد از شستن با بتادین ، امید نگاهی کرد و گفت: رضا باید بخیه بزنیم زخمش سطحی نیست ولی نخ بخیه نداریم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
رضا: خوب برو زود بخر و بیار، چرا معطلی؟
با شنیدن اسم بخیه گریه ام بیشتر شد و از ته دل هر چی نفرین بود نثارش کردم.
چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید امید با وسایلی که نیاز داشتن برگشت. رضا که به اخلاقم وارد بود گاز استریلی رو ، لای دندانم گذاشت و گفت: موقعی که می خوام بخیه بزنم اینو گاز بگیر.
سپس به کمک امید به دستم بخیه زد. از درد به خودم می پیچیدم و حالت تهوع داشتم ولی تو اون وضعیت نمی تونستم تکون بخورم. وقتی کارشون تمام شد، امید برایم آب قند آورد که از خوردنش امتناع کردم و گفتم:نمیتونم، حالم بهم می خوره.
رضا: یه کمی بخور، برات خوبه، چیزی نمی شه.
چند قولوپ خوردم، خواستم بلند شم که سرم گیج رفت. رضا دستمو گرفت و گفت:
_ کجا بلند شدی؟
_ دیرم شده، الان مامان نگران می شه.
امید: مگه نمیدونن اینجایی؟
سرمو به علامت مثبت تکان دادم که گفت: پس یه خورده بشین، یه ذره که رو به راه شدی میری.
سرمو به پشتی مبل تکیه دادم و چشمامو بستم. دستم به شدت درد می کرد و می سوخت، چشمامو باز کردم تا قرص مسکن بخوام که دیدم رضا لباسی به طرفم گرفت و گفت: بیا، بلوزت رو عوض کن، خونیه.
به لباسم نگاه کردم که دیدم به خون آغشته شده، به غیر از بلوزم، مبل و همین طور فرش هم خونی و کثیف شده بود. با شرمندگی گفتم: ببخشید، همه جا رو کثیف کردم.
امید: عیب نداره، فردا می آیی زحمتش رو می کشی و میشوری.
رضا چپ چپ نگاش کرد ولی من بی رمق به رویش لبخند زدم و گفتم:
_ به روی چشم.
سپس بلند شده و به اتاق رضا رفته و بلوزمو عوض کردم. سردم شده بود. وقتی به هال برگشتم از چوب لباسی ، پالتومو برداشتم و تنم کردم. رضا به خیال اینکه می خواهم به خونه بروم ، گفت: من می رسونمت.
_ ماشین آوردم، خودم می روم.
امید: با این حال و روزت نمی تونی رانندگی کنی، من و رضا می رسونیمت.
بی چون و چرا به پایین رفتم و اونها هم پشت سرم آمدند.رضا سوییچ ماشین رو گرفت و خودش پشت فرمون نشست و من هم در صندلی جلو نشستم و امید هم با ماشین خودش پشت سرمون حرکت کرد. بی حال سرمو به عقب تکیه داده بودم که رضا صدام کرد:
_ یاسی؟
_ بله.
_ اگه اینطوری ادامه بدی بیشتر از چند ماه دوام نمی آری، فکر کن بابات مرده، می دونم سخته ولی چاره ای غیر از این نداری. چون هر وقت دیدیش، یا باهاش حرف زدی اونقدر بهم ریختی و داغون شدی که حد نداره. به فکر آینده ات باش، وقتی که تشکیل زندگی دادی...
نگذاشتم ادامه بده و گفتم: رضا خواهش می کنم الان نصیحتم نکن، چون دیگه طاقت ندارم و حالم خیلی خرابه.
_ ببخشید قصد نصیحت کردنت رو ندارم اما وقتی می بینم اینطوری پریشون و داغونی ، دلم برات می سوزه و نمیتونم بی تفاوت باشم.
_ جدی، فکر می کردم به اندازه یک سر سوزن برات ارزشی ندارم.
آرام روی دستم زد و گفت:از بس که منفی فکر می کنی، مگه می تونم نسبت به خواهرم بی تفاوت باشم.
بلند شدم و صاف نشستم و نگاهش کردم که شاید قصد شوخی داشته باشه ولی دیدم نه خیلی هم جدی حرف می زنه و این دردمو تشدید کرد. برای همین تا رسیدن به خونه، باهاش حرف نزدم. رضا بعد از بردن ماشین به پارکینگ ، همراه امید خداحافظی کرده و رفتند و من هم بالا رفتم. وقتی درب را باز کردم برای اینه دیگران رو بیدار نکنم پاورچین پاورچین بطرف اتاق می رفتم که مامان از اتاقش بیرون اومد. سریع دستمو، توی جیب پالتوم پنهان کردم ولی چون هیچ چیزی از چشمای تیز مامان پنهان نمی ماند، با دیدن اوضاع خرابم، جلوتر اومد و موشکافانه نگاهم کرد و گفت: یاسی، گریه کردی، مگه تولد رضا نبود؟
آهسته گفتم چرا.
_ پس چی شده، چرا گریه کردی؟ رضا بهت حرفی زده و ناراحتت کرده.
بعد با خودش تکرار کرد و گفت: نه رضا اینطور آدمی نیست.
خواستم به اتاقم بروم برای اینکه مانع از رفتنم بشه، دستمو که داخل جیبم بود گرفت که صدای آخ گفتنم بلند شد. بیچاره مامان دستپاچه بازومو گرفت و دستمو بیرون کشید و با دیذن دست باند پیچی شده ام، پریشان پرسید: یاسی، چه بلایی سرت اومده؟
آهسته گفتم: مامان اتفاقی نیفتاده، آروم تر الان مامان بزرگ رو هم بیدار می کنید.
دستمو گرفت و به اتاقم رفتیم، منو روی تخت نشوند و گفت: تا سکته نکردم بگو چه بلایی سرت اومده.
سرمو روی شونه اش گذاشتم و اونچه رو اتفاق افتاده بود برایش تعریف کردم. مامان که درد خودش هم تازه شده بود هم پای من گریه می کرد. کمی که گذشت بلند شد و اشکاشو پاک کرد و گفت: بلند شو بخواب، صبح نمیتونی بلند شی.
فهمیدم مامان می خواد تنها باشه. چون حال و روز خوبی نداشت. وقتی پالتومو از تنم بیرون آوردم با دیدن تی شرت رضا، لبخندی روی لبام نشست، بوییدمش، دلم نمی خواست از خودم جدا کنم برای همین با همان لباس سر جایم دراز کشیده و خوابیدم.

صبح با نیم ساعت تاخیر خسته و بی حال سر کار رفتم. وقتی مژگان دستمو دید فورا پرسید: دستت چی شده؟ چرا بستیش؟
لحظه ای مکث کرده و گفتم: صبحی با چاقو برید.
هر چند که زیاد باور نکرد ولی کنجکاو هم نشد. بعد از رفتنش سریع به دکترSMS زدم و ازش خواهش کردم در مورد اتفاق شب حرفی به مژگان نزنه و اون هم خیلی کوتاه برام نوشت، نه مطمئن باش. همین، نه حال و احوالی ازم پرسید و این باعث تکدی خاطرم شد. اصلا حوصله کار کردن رو نداشتم چون هم دستم درد می کرد هم کسل و بی حال بودم. برای همین وقتی آقای سعیدی ازم خواست همراه مهمانهای خارجی اش به کارخانه بروم در دل عزا گرفتم ولی چاره ای غیر از اطاعت نداشتم. وقتی از کارخانه برگشتیم ساعت نزدیک چهار بود، برای اینکه زودتر به خانه بروم سریع وسایلم رو جمع کرده و به دنبال مژگان رفتم. همین که داخل اتاق پا گذاشتم با دیدن رضا سرم به دوران افتاد و برای حفظ تعادلم به دیوار تکیه داده و سلام کردم. از ناراحتی حالش رو هم نپرسیدم ولی رضا حالمو پرسید و من هم بدون اینکه نگاهش کنم سر سری جواب دادم و رو به مژگان گفتم:
_ تو که مهمون داری، پس من رفتم، خداحافظ.
و سریع خودمو از اتاق بیرون انداختم، دلم می خواست هر چه سریعتر به خونه برسم و در خلوت و تنهاییم اشک حسرت بریزم وقتی به خونه رسیدم قبل از هر کاری پیش مامان بزرگ و نیلوفر که در پذیرایی استراحت می کردند رفتم. مامان بزرگ به محض دیدنم آغوش گرم و مهربانش را به رویم گشود و بغلم کرد و دستی بر سرم کشید و گفت:
_ الهی دورت بگردم، تو چقدر باید عذاب بکشی، الهی که هیچ وقت خیر از زندگیش نبینه، الهی که به خاک سیاه بشینه. بمیرم برات، دستت چطوره، بهتره؟
خودمو ازش جدا کردم و سرمو رو پایش گذاشتم و گفتم: خیلی درد می کنه، می سوزه. دارم می میرم.
در واقع دلم سوخته و آتیش گرفته بود، با نوازش های مامان بزرگ احساس آرامش و امنیت کرده و کم کم پلکهام روی هم افتاد. تا اینکه صدای رضا به گوشم خورد که داشت با مامان حرف می زد و می گفت: ببخشید که مزاحم شدم، اومدم حال هر سه مریض مونو بپرسم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
وقتی به پذیرایی آمدند مامان آرام آرام صدایم کرد که رضا مانع شد و گفت: حاج خانم بیدارش نکنید بذارین بخوابه، الان حسابی خسته است و به استراحت نیاز داره.
مامان تسلیم شد و از بیدار کردنم منصرف گردید، من هم از خدا خواسته همانجا دراز کشیده و خودمو به خواب زدم، چون با دیدنش عذاب می کشیدم. حال مامان بزرگ و نیلوفر رو پرسید و بعد از خوردن چایی و چند دقیقه نشستن بلند شد و گفت: من با اجازه تون رفع زحمت میکنم.
مامان بزرگ زودتر از مامان گفت: کجا پسرم با این عجله، شام تشریف داشته باشید.
رضا: ممنون حاج خانم، انشاءالله یه وقت دیگه مزاحمتون می شم.
در دلم گفتم: اون وقت هنوز نرسیده چون مژگان جونت دیگه وقتی برای دیگران نمی ذاره، بدو برو پیشش. مامان به حرف اومد و گفت: ما که حسابی شرمنده شما شدیم. لااقل شام تشریف داشته باشید و یه لقمه نون و پنیری دور هم بخوریم، یه روز هم خونه فقرا بد بگذرونید.
چون سر شام گرم تعارف تیکه پاره کردن بود، یواش گوشه چشمامو باز کردم که دیدم متواضعانه سر تعظیمی فرود آورد و گفت: حاج خانم تو رو خدا چوب کاری نفرمایید، من نمک پرورده شما هستم. امشب چون بیمارستان هستم نمی تونم، چشم فردا شب مزاحمتون میشم.
در دلم جشن گرفتم و بعد از رفتنش برای اینکه از غرزدنهای مامان در امام باشم، نیم ساعتی هم به همان حال ماندم. بعد چشمامو باز کردم و خمیازه ای کشیدم و گفت: عجب خوابی کردم، نفهمیدم کی خوابم برد.
مامان بزرگ لبخند زنان جواب داد: از بس که خسته می شی مادر.
سرمو تکان دادم و بلند شدم و نشستم که مامان بزرگ ادامه داد و گفت: موقعی که تو خواب بودی دوستت آقای دکتر اومده بود. عجب پسره نازنینی، خدا به پدر و مادرش ببخشه.
دستمو به صورتم کوبیدم و گفتم: ای وای، پس چرا منو بیدار نکردید، خیلی زشت شد.
مامان: من خواستم بیدارت کنم ولی نذاشت، گفت خسته ای و باید بخوابی.
به حالت تاسف سرمو تکون دادم و گفتم: خیلی بد شد، اینجا قلمبه شده و خوابیدم، آبروم رفت.
بلند شدم و دست و صورتمو شستم. چون ساعت هفت و نیم بود و موقع خوردن شام، برای چیدن میز به کمک مامان رفتم. منتظر بودم که از دعوت فردا شب حرفی خواهد زد ولی هر چه انتظار کشیدم چیزی نگفت. بعد از شام تلویزیون نگاه می کردم که تلفنم زنگ زد، با دیدن شماره امید فورا جواب دادم. بعد از سلام و احوالپرسی تا گفتم با زحمتهای من چیکار می کنید؟ گفت: ای یاسمن جان، از صبح زود این آقا رضا منو بیدار کرده که الا و بلا باید ببری این فرش و مبل و توی پارکینگ بشوری. هی می گم رضا جان قالی شویی برای چیه، برای همین کاراست دیگه. می گه نه، فرش نجسه و باید خودت بشوری. گفتم بابا حداقل خودت هم بیا کمک، می گه من دانشگاه دارم نمی تونم. خلاصه از صبح تا الان همه اشک از دارم و الان حسابی خسته خسته ام.
دلم براش سوخت، بخاطر بی حواسی من حسابی تو زحمت افتاده بود. برای همین با شرمندگی گفتم: ببخشید امید، اسباب زحمت شدم، نمی دونم چطوری ازت تشکر کنم.
_ تشکر لازم نیست عزیزم، من کاری نکردم.
_چرا همه اش کار،حسابی خسته شدی؟
خنده کنان جواب داد: این تن خسته فدای تو باد، چون دادیم دست قالی شویی.
چند دقیقه ای باهاش صحبت کردم، سپس گوشی رو قطع کرده و به مامان که شش دونگ حواسش به من بود گفتم: دوست رضاست، امید. همونی که دیشب داشتم ازش برات تعریف می کردم. طفلکی از صبح فرش شسته، مبل شسته، حسابی تو زحمت افتاده.
با نوضیحاتی که به مامان دادم قانع شد، ولی باز هم از مهمان فردا شبش حرفی نزد. خیلی دلم می خواست علت سکوت کردنش رو بدانم، هی می گفتم حتما یادش رفته و الان می گه ولی تا موقع خواب هر چه منتظر شدم خبری نشد.
صبح از وقتی که به سر کار رفته بودم سرم گرم مهمانهای خارجی بود. نزدیک ظهر بود که امید دوباره تماس گرفت و حالمو پرسید،سپس برای شام دعوتم کرد. لحظه ای فکر کردم، مامان حرفی نزده بود وبرای اینکه من هم کارهای رضا رو تلافی کرده باشم، قبول کردم. بعد از ظهر چون باز به کارخانه می رفتیم وممکن بود کارمون به درازا بکشد به مامان تلفن کرده و خبر دادم، باز مامان حرفی از آمدن رضا نزد و من با خیال آسوده همراه مهمانها و آقای سعیدی به کارخانه رفتیم. وقتی برگشتیم هوا کاملا تاریک شده بود. نگاهی به ساعتم انداختم، نزدیک هفت ونیم بود. اگر اون ساعت به خونه می رفتم به هیچ وجه نمی توانستم از دست مامان خلاص بشوم برای همین تلفن کردم و گفتم: مامان برای شام منتظرم نباشید، من با امید دوست رضا بیرون می ریم.
مامان که انتظار نداشت جا خورد و لحظه ای سکوت کرد، سپس گفت:
_ یاسی، زنگ بزن و کنسلش کن برای شام مهمون داریم.
_ شرمنده مامان جان، من نمی تونم، بهش قول دادم، زشته بعد از این همه دردسر الان قرارمو بهم بزنم.
_ من فکر میکنم امشب خونه نبودنت زشت تر باشه چون به این یکی بیشتر مدیونی.
خودمو به اون راه زدم و گفتم: مادر من، هر کی هم قراره بیاد شرمنده چون من برنامه مو به هیچ وجه بهم نمیزنم. شما که بهتر می دونید من سرم بره قولم نمیره. حالا کی هست که شما این همه اصرار به بودن من می کنید.
_ دکتر محمدی، پریروز دعوتش کردم.
_ ا خیلی بد شد، چرا زودتر بهم نگفتین.اون وقت با امید قرار نمی ذاشتم، بهر جهت مقصر خودتونین و از طرف من هم عذر خواهی کنید.
به این ترتیب با یک برنامه حساب شده می تونستم حال رضا رو مثل خودش بگیرم. طبق قرار قبلی مون با امید ، جلوی پارک ساعی همدیگر رو سر ساعت هشت می دیدیم. من زودتر رسیده بودم و چون ماشین به همراه نداشتم نیم ساعتی تا اومدن امید منتظر ایستادم، حسابی سردم شده بود. وقتی رسید فورا سوار ماشین شدم و بخاری رو، روی درجه زیاد گذاشتم تا یخ پا و دستام باز بشه. یه خورده که گذشت کمی گرم شد. امید بر عکس رضا به پاتوقهای خوب و دنج وارد بود برای همین به یک رستوران سنتی رفتیم.
با اینکه با امید گرم صحبت و بگو و بخند بودم ولی روحم در اطراف خونه در حال پرواز بود. خیلی دلم می خواست قیافه رضا رو موقعی که می فهمید با امید رفته و خونه نیستم، می دیدم. اونقدر سر کیف و شنگول بودم که حد نداشت، برای همین با اشتها غذایم رو خوردم. بعد از غذا ، امید گفت: اهل قلیون هستی؟
مستانه خندیدم و گفتم: نه، من دودی نیستم خیلی هم بدم می آید.
امید چشماشو ریز کرد و گفت: دروغ نگو بهت نمی آید.
پاکت سیگارو از کیفم بیرون آوردم و تعارف کردم و گفتم: می کشی؟
آرام با نوک انگشتانش ضربه ای به پیشانیم زد و گفت: منو می خوای رنگ کنی، خانم، خانما. من خودم همه رو رنگ می کنم.
_ مشخصه، نیاز به گفتن نیست.
سفارش چایی و قلیون رو داد. مشغول کشیدن قلیون بودیم که تلفنش زنگ زد و بعد از سلام کردن ، آدرس رستوران رو داد. بعد از قطع کردن تلفن با کنجکاوی پرسیدم: کی بود، مهمون داریم؟
_ رضا.
کنجکاو شدم ولی برای اینکه امید شک نکند، خیلی عادی پرسیدم: چیکار داشت، می خواست بیاد اینجا؟
_ نه، فکر نمی کنم.
_ راستی می دونی رضا کجاست؟
_ نه.
_ خونه ما، شام مهمونه.
تا اینو گفتم امید که داشت چایی می خورد قند به گلویش پرید و به سرفه افناد، خنده کنان به پشتش زدم و گفتم: چرا هول کردی؟
وقتی سرفه اش قطع شد با چشمای گرد شده گفت: پس تو چرا اینجایی؟
اخمی کردم و گفتم: اگه ناراحتی برم؟
_ نه ، نه ناراحت نیستم. منظورم این بود که...
لحظه ای مکث کرد، سپس ادامه داد و گفت:هیچی بابا ولش کن، خوب چی داشتم می گفتم.
_ با دوستت، سر دختر همسایه دعواتون شده بود.
_ آهان یادم اومد.
و شروع کرد به تعریف کردن بقیه خاطراتش. از دوران دبیرستان، پسری شیطون و بازیگوش بود که اگه یک سال آخر دبیرستان یه بند درس نمی خوند در دانشگاه قبول نمی شد. همانطور که داشت حرف می زد یک دفعه ساکت شد و به نقطه ای چشم دوخت.
فورا به مسیر نگاهش، نگاه کردم و با دیدن رضا شوکه شدم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فورا به سمت امید چرخیدم، اون هم مثل من انتظار دیدنش را نداشت و سرش رو به علامت سوال تکان داد و من هم شونه هامو بالا انداختم. وقتی به نزدیکمون آمد با دیدن قیافه عصبانیش حدس زدم برای چی آمده، تا رسید سلام کرد و همانطور ایستاده پرسید: تو با من چه مشکلی داری؟
خیلی خونسرد گفتم: اول بفرما یه گلویی تازه کن بعد باهام دعوا کن.
نفس عمیقی کشید و لبه تخت روبرویم نشست. برایش چایی ریختم و بعد پرسیدم:
_ خوش گذشت؟
خیره نگاه کرد و گفت: بله، جای شما خالی.
از رو نرفتم و گفتم: دوستان بجای ما.
اینبار نوبت امید بود رو به اون کرد و گفت: چرا نگفتی با یاسی قرار داری؟ هان.
امید هم مثل من خیلی خونسرد جواب داد: مگه تو هر جا میری به من میگی، تو خودت چرا نگفتی خونه یاسمن دعوت داری، آب زیر کاه.
خنده ای کردم و گفتم: این همه راه اومدی که بپرسی چرا امید بهت نگفته، خوب اگر صبر می کردی شب خونه می اومد و اون وقت می پرسیدی.
با عصبانیت جواب داد: نه، اومدم ببینم تو چه دردی داری. چرا همه اش در میری؟
امید خنده ای کرد و گفت: رضا خیلی بی ادبی، مگه یاسمن کش تنبونه که هی در بره.
تا اینو گفت من هم زدم زیر خنده. رضا سری به علامت تاسف تکان داد و گفت: تو رو خدا ببین گیر چه آدمایی افتادم.
چشمامو تنگ کردم و گفتم: مجبور نیستی باهام حرف بزنی، برو با از ما بهترون بگرد و حرف بزن.
یک دفعه تا بنا گوش سرخ شد و با خشم استکان را توی نعلبکی کوبید و با چشمای از حدقه در آمده خیره خیره نگاهم کرد و سپس گفت: ممنون که راهنماییم کردی.
امید که دید اوضاع قمر در عقربه، سر قلیون رو به طرف لب رضا برد و گفت: جون من بیا یه پکی بهش بزن تا عصبانیتت فروکش کنه.
رضا با حرص دست امید رو پس زد و بلند شد و گفت: خوش بگذره، خداحافظ.
بعد از رفتن رضا، امید به فکر فرو رفته و من هم حال چندان مساعدی نداشتم برای همین آهسته گفتم: امید بریم.
سرش رو بلند کرد و به صورتم دقیق شد و گفت: باشه بریم.
بلند شدیم و از رستوران بیرون آمدیم و تا رسیدن به خونه هر دو در سکوتی مطلق فرو رفته بودیم. وقتی می خواستم پیاده بشوم رو به امید کردم و گفتم: وقتی رفتی خونه بهش بگو، مامان تا چند ساعت پیش حرفی از اومدنش بهش نزده بود و موقعی که بهش تلفن کردم تا با تو بودنم رو بهش اطلاع بدم،تازه گفت که قراره شب رضا خونمون بیاد.
_ باشه، پیغامتو می رسونم.
وقتی بالا رفتم خوشبختانه آثار نارضایتی رو در چهره مامان ندیدم و این جای شکر داشت. از اون شب به بعد دیگه با هم تماسی نداشتیم و فقط روزهای جمعه همدیگر رو میدیدیم و به غیر از سلام حرف دیگری بینمون رد و بدل نمی شد. در عوض با امید خیلی صمیمی شده و با هم مرتب در تماس بودیم، همانطور که رضا و مژگان با هم جون جونی شده بودند.
و این موضوع باعث شده بود که با مژگان هم فاصله بگیرم و البته اون هم بی میل نبود شاید منو رقیب خودش می دید. هر چند رضا اونو انتخاب کرده بود.
با نزدیک شدن عید، در محل کارمون هم ارتباطمون کم رنگ تر شده بود و کمتر با هم حتی در مورد کار حرف می زدیم.
آخرین جمعه ای که قرار بود به کوه برویم. وقتی رسیدم دیدم امید و رضا هنوز نیامدند، چند دقیقه ای که منتظر شدیم امید به تنهایی از راه رسید. همه سراغ رضا رو گرفتن که امید گفت: کار داشت نتونست بیاد.
مهدی متعجب پرسید: این چه کاری بود که مانع اومدن رضا به کوه شده، تا حالا پیش نیومده بود.
امید شونه هاشو بالا انداخت و گفت: نمی دونم، خیلی خصوصی بود که به من هم نگفت.
سجاد: اتفاقا دیروز عصر با هم بودیم ولی حرفی از نیومدنش نزد.
امید: بابا چیکارش دارین این هفته رو دلش خواسته بره، بگرده و دختر بازی کنه.
بچه ها دست ازکنجکاوی برداشته و به راه افتادیم. کمی از بقیه فاصله گرفتیم، آرام در گوشم گفت: طفلکی تو خونه افتاده و نای بلند شدن نداره.
با شنیدن این حرف چنان منقلب شدم که از حرکت ایستادم و با چشمای گشاد شده خیره نگاهش کردم، موذیانه لبخند زد و گفت: آخر مچت را گرفتم.
خودمو لو داده بودم، سرمو پایین انداختم و با نوک کفشم برفهای یخ زده زیر پامو می کندم که دوباره گفت: از همون روزهای اول که دیدمت فهمیدم دوسش داری.
بر حال خودم حاکم شده و سرمو بالا گرفتم و با حالت عادی گفتم: نه، تو اشتباه فهمیدی.
چون خیلی از بچه ها عقب افتاده بودیم شیرین به عقب برگشت و با دیدن ما، فریاد زد و گفت: شما دو تا چرا ایستادین ، مشکلی پیش اومده.
به راه افتادم و امید هم پشت سرم آمد، با گامهای بلند خودشو رسوند و گفت: یاسی، برای من فیلم بازی نکن. من چند وقته تو و مژگان رو زیر ذره بین گذاشتم هر دوتون از رضا خوشتون می آید، برای همین جلوی همه نگفتم رضا مریضه، چون می خواستم مطمئن بشم که دو تا گل و یه باغبون.
بی اختیار اشک روی گونه هام لغزید، آهی کشیدم و جواب دادم: پس اینو هم فهمیدی که اون مژگان رو دوست داره.
دستمو گرفت و نگه داشت و گفت: راستش رو بخوای این یکی رو نفهمیدم چون رضا خیلی تو داره و حالا حالاها نمی شه بهش نفوذ کرد.
_ تو دروغ می گی، بخاطر اینکه من ناراحت نشم اینطوری می گی.
_ نه نه جان یاسی، می بینم که رضا خیلی با مژگان اخت شده، شاید هم بخاطر اینکه تو خودتو کشیدی کنار.
_ اگه تو بجای من بودی این کارو نمی کردی، نمی شه که به زور خودمو تحمیل کنم برای همین دیدم بهترین کاره. بهر جهت به زودی صداش در می آید. شاید هم سورپرایز کنن و یک دفعه کارت عروسی شونو بین همه پخش کنن.
قاه قاه خندید و گفت: پس با حساب تو شاید هم به زودی بچه دار بشن.
محکم به شونه اش کوبیدم و گفتم: خیلی لوس و بی مزه ای. راستی امید یه خواهشی ازت دارم.
زودتر از من گفت:که به رضا حرفی نزنم.
_ اوهوم.
_ مطمئن باش، اگه می خواستم رضا بدونه خوب بهش می گفتم. ولی یاسی تو هم امروز سری بهش بزن، طفلکی بد جوری سرما خورده، از دیشب تب و لرز گرفته و بی حال افتاده. البته این حرفی رو که می خوام بهت بگم به حساب منت گذاشتن یا دوستیم با رضا نذار. من بخاطر رفاقت خودمون بهت می گم، از حق نگذریم طفلکی چند بار در حقت خوبی کرده.
_ قبول دارم خیلی در حقم لطف و خوبی کرده، باشه می آم.
وقتی به خونه برگشتم، مامان رو در جریان مریضی رضا گذاشتم و خواستم تا براش سوپ درست کنه. اون هم فورا دست به کار شد و خیلی زود آماده کرد، غیر از سوپ کمی هم غذا آماده کرد. نزدیک ظهر، ظرفهای غذا رو برداشته و به اونجا رفتم. جلوی درب برای امید SMS دادم که به کمکم بیاد، اون هم فورا پایین اومد و به کمک هم ظرفها رو برداشته و بالا رفتیم. موقع بالا رفتن امید گفت: من به رضا نگفتم که می آیی دیدنش، وقتی تو رو ببینه حسابی جا می خوره.
_شاید هم خیلی ناراحت بشه.
_ یاسی اشتباه می کنی. رضا دل نازکتر از اونیه که تو فکر می کنی، اگه دوستت هم نداشته باشه بی تفاوت هم نیست چون چند بار ازم حالتو پرسیده. البته این نوع دوست داشتن ها با هم فرق می کنه، می خوای برات تشریح کنم.
_ نه زحمت نکش،خودم می دونم.
ابرویی بالا انداخت و گفت: نه نمی دونی.
بعد شروع کرد به تشریح کردن اجزای بدن آدمها، حیوانات و حسابی حالمو بهم زد. وقتی به طبقه سوم رسیده و داخل شدیم، رضا با شنیدن صدای امید که یکریز حرف می زد با صدای گرفته ای گفت: امید با کی حرف می زنی؟
امید هم جواب داد: با ننه بزرگم، پیرزن بیچاره فهمیده هفته اول شیفتم، اومده که تنها نباشم.
رضا سرفه کنان گفت: خوش اومده.
نمی دونم امید چطوری صدای پیرزنی را در آورد و گفت: زنده باشی ننه جون.
رضا هم با صدایی که انکار از ته چاه در می آمد جواب داد: سلامت باشی مادر.
به زور خودمو کنترل کرده بودم که با صدای بلند نخندم. بعد از درآوردن پالتوم، امید آهسته گفت: غذا ها رو بچینم توی سینی ببریم اونجا با هم بخوریم.
بعد داد زد و گفت: رضا، ننه جون ساندویچ کالباس خریده و با خودش آورده، می خوری.
باز سرفه ای کرد و گفت: نه دستش درد نکنه، گلوم درد می کنه، نمی تونم بخورم.
با مسخره بازیهای امید از بس که آهسته خندیده بودم، دلم درد گرفته بود. بعد از چیدن غذاها داخل سینی، سینی رو بدست گرفته و به اتاق رفتیم. پتو را روی سرش کشیده بود که امید باز به شوخی گفت: رضا، ننه جون اومده تو رو ببینه و حالتو بپرسه.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
پتو را از روی سرش کشید و به محض دیدنم، لبخند بی رمقی زد و گفت: ننه بزرگت خوش اومد.
خواست بلند شه که مانع شدم و گفتم: دراز بکش، من نیومدم که مزاحم استراحت تو بشم، راحت باش.
ببخشیدی گفت و دراز کشید، کمی از سوپ برایش توی بشقاب ریختم و گفتم: این از گلوت پایین می ره.
سر جایش نشست و بشقابو ازم گرفت و شروع کرد به خوردن. امید هم مشغول خوردن بود که رضا نگاهی به من کرد و سپس رو به امید گفت: حداقل یه تعارف هم به ننه جونت بکن.
امید همانطور که مشغول بود جواب داد: ننه جونم اهل تعارف نیست، اگه بخواد خودش می خوره.
یک دفعه غذا به گلوی امید پرید، داشت خفه می شد، فورا برایش آب ریختم، کمی که خورد حالش جا اومد وگفت: یاسمن راضی نبودی بخورم، عجب آدم خسیسی هستی.
_ امید خیلی نمک نشناسی، من لطف کردم و برات غذا آوردم. حالا متلک بارم می کنی.
امید نگاهی به رضا کرد و گفت: پس حتما رضا چشمم زد از بس که چشم دیدنمو نداره، کور بشه اون چشمای هیزت.
رضا با بیحالی جواب داد: امید خواهشا یه امروز رو دست از سرم بردار ، به خدا حال ندارم.
خارج شده است

امید: الهی که حلواتو بخورم تا از دستت راحت بشم.
یک دفعه از دهانم پرید گفتم: الهی که حلوای خودتو بخوریم.
امید قاشق را زمین گذاشت و هر هر خندید، نگاهی به رضا انداختم. لبخند زنان گفت:
_ پس باهام آشتی کردی، هر چند که هنوز دلیل قهر کردنت رو نفهمیدم.
امید که هنوز از خنده ریسه رفته بود، نگاهی به من کرد و رو به رضا گفت: چقدر می دی من بهت بگم.
چپ چپ نگاش کردم و گفتم: امید مگه چیزی بوده که تو میخوای بگی.
_ باید حق سکوت بدی، وگرنه لوت می دم.
_ امید.
رضا که شک کرده بود گفت: هر چقدر بخوای من بهت میدم، بگو.
امید: از سی تومن شروع می کنیم هر کی بیشتر داد، مزایده است.
_ امید به خدا کم کم داری حرصمو در می آری.
امید بی توجه به حرفهای من، نرخ می گفت و رضا هم قبول می کرد آخر سر رضا گفت:
_ امید کم کم داره خوابم می گیره. گفتم هر چقدر بخوای بهت می دم بگو، ببینم مشکل یاسمن چیه تا راه حلی براش پیدا کنم.
امید بی توجه به ایما و اشاره های من گفت: قول دادی ها.
_ آره، زود باش بگو.
امید یک قاشق غذا به دهانش گذاشت و با دهان پر گفت: هیچی فقط خواستم یه خورده سر به سرت بذارم تا سر حال بشی. آفرین پسرم، بقیه سوپ تو بخور تا یه خورده انرژی بگیری.
همان لحظه موبایل رضا زنگ زد، نگاهی کرد و گفت: مژگان.
سپس گوشی را روش کرد و جواب داد. من و امید به هم نگاه کردیم. با شنیدن اسم مژگان اشتهایم کور شد و دست از خوردن کشیدم. نمی دونم مژگان چی می گفت که رضا ساکت شده و گوش می کرد. بعد گفت: نه بابا سرما خوردم. و به دنبالش چپ جپ نگاه امید کرد. فهمیدم مژگان حرفهای امید رو براش می گه. نمی دانم باز چی گفت که رضا جواب داد: نه قربونت.
خیلی دلم می خواست حرفهای مژگان رو هم بشنوم ولی حیف که امکانش نبود.
بعد از چند دقیقه مرسی و قربونت گفتن، گوشی را قطع کرد و با حرص به امید گفت: چرا دروغ گفتی؟
امید هم خیلی جدی جواب داد: برای اینکه می خواستم ببینم فضولم کیه، کی می خواد دو بهم زنی کنه.
رضا: مژگان قصد فضولی نداشت و نه می خواست دو بهم زنی کنه فقط زنگ زده بود ببینه چرا امروز نرفته بودم.
امید با اخم جواب داد: حالا که فهمید مریض بودی خیالش راحت شد.
رضا: آره برای همین گفت سوپ درست می کنم و می آم اونجا.
بغضم گرفت ولی خودمو کنترل کردم که امید گفت: خوب بهش می گفتی یاسمن زحمت کشیده و آورده.
رضا با ناراحتی جواب داد: خوب اگه می فهمید یاسی اینجاست ناراحت می شد.
دیگه موندن جایز نبود چون دیگه طاقت اون همه توهین و تحقیر رو نداشتم، فورا بلند شدم و به هال رفتم. امید هم پشت سر من به هال آمد، تند پالتومو پوشیدم که دیدم رضا هم آمد. وقتی دید آماده رفتن هستم، سرفه کنان گفت: یاسی یه دقیقه مجال بده برات توضیح بدم.
بغضم ترکید و در حالیکه گریه می کردم جواب دادم: لازم به توضیح نیست اونچه رو که باید می شنیدم، شنیدم.
و به سمت درب دویدم. امید هم پشت سر من روانه شد، خیال کردم برای بدرقه ام آمده و گفتم: زحمت نکش، خودم می رم.
_ من هم باهات می آم.
_ نترس، اونقدر احمق نیستم بخاطر یه آدم پست و بی ارزش خودمو بکشم.
_ نه، حوصله دیدن هیچ کدومشونو ندارم.
_ پس بیا تو رانندگی کن، من حوصله ندارم.
امید پشت فرمان قرار گرفت، چون مقصد معینی نداشتیم بی هدف بی آنکه حرفی بزنیم می چرخیدیم. اونقدر اوضاعم بی ریخت بود که دلم می خواست سرمو به دیوار می کوبیدم تا آروم می شدم. به امید گفتم: امید، من حالم اصلا خوب نیست باید چیزی بخورم تا آروم بشم. برامم مهم نیست که تو در موردم چی فکر می کنی.
سرش رو به نشانه مثبت تکان داد و خودش به آدرسی که می شناخت رفت. هوا داشت رو به غروب می رفت که مامان تلفن کرد و گفت: یاسی، من و نیلوفر با مرجان می ریم خرید. اگه اومدی دیدی نیستیم نگران نشو.
_ باشه، برید به سلامت.
با شنیدن این خبر به امید گفتم: امید، مامان اینا رفتن خرید تا اونا برنگشتن و منو با این حال و احوال ندیدن زودتر برم خونه.
امید نزدیک خونه جلوی آژانسی پیاده شد و من به تنهایی به خونه رفتم و خسته بی حال روی تخت ولو شدم.
با اینکه با صدای مامان چشم باز کردم، خمیازه ای کشیدم و گفتم: ساعت چنده؟
مامان لبخند زنان جواب داد: باید بری سر کار، دیشب ما که خونه اومدیم خواب بودی. چون می دونستم صبح زود بیدار شدی، صدات نکردم.
تعجب کردم ولی برای اینکه مامان متوجه نشود، به حالت عادی گفتم:
_ آره، خیلی خسته بودم.
_ دکتر حالش خیلی بد بود آره، بیچاره صداش گرفته بود.
دلم هری ریخت و با خودم گفتم، حتما خواسته از اتفاق دیروز مامان با خبر بشه. سری تکان دادم و منتظر حرفهای مامان شدم که گفت: دیشب زنگ زد و خیلی هم تشکر کرد، می خواست از تو هم تشکر کنه که گفتم خوابیدی. مثل اینکه چند بار هم باهات تماس گرفته بوده ولی گویا تلفنت خاموش بود، گفت بهت بگم حتما امروز باهاش تماس بگیری. خوب حالا پاشو آماده شو.
در دلم گفتم بیخود کرده گفته باهاش تماس بگیرم. اول بره از مژگان جونش اجازه بگیره.
حول و حوش ساعت ده توی اتاق آقای سعیدی مشغول توضیح دادن کارهایم بودم که تلفنم زنگ زد، لحظه ای معذرت خواهی کرده و گوشی رو از جیبم بیرون آوردم. با دیدن شماره رضا ، با حرص گوشی رو خاموش کردم که آقای سعیدی گفت: دخترم راحت باش و جواب بده.
_ بعدا تماس می گیرم.
نیم ساعتی کارم طول کشید. وقتی به اتاقم برگشتم آقای عطایی به تلفن روی میزش اشاره کرد و گفت: با شما کار دارن.
به خیال اینکه مامان پشت خط است سریع گوشی رو برداشتم و گفتم:
_ بله
به جای صدای مامان ، صدای رضا در گوشی پیچید. فورا گفت:یاسی، جان مامان قطع نکن.
چون به جان عزیزم قسم داد قطع نکردم و به سردی گفتم: بفرمایید.
_ باید به حرفهام گوش بدی.
_ دستور؟

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
_ نه، منظورم این نیست. می خوام همه چیزو برات توضیح بدم ولی پای تلفن نمی شه. خواهش می کنم یه سر بیا بیمارستان، این امید بد مصب، از دیروز باهام لج کرده و هر چقدر بهش می گم قبول نمی کنه چند ساعتی بجای من وایسه، بچه های دیگه هم چون شب عیده خودشون گرفتارن. خواهش می کنم عصر یه سری بهم بزن، من امشب برای مشهد پرواز دارم و فرصت اینکه خودم بیام دنبالت رو ندارم.
لحظه ای مکث کردم و سپس گفتم: چشم با خانم غیاثی در میون می ذارم اگه ناراحت نشدن خدمت می رسم، فعلا خداحافظ ، چون کار دارم.
همین طور که می گفت: یاسی خواهش می کنم. گوشی رو سر جایش گذاشتم و رو به آقای عطایی گفتم: به غیر از مادرم هر کسی زنگ زد بگید نیستم، خیلی کار دارم خودتون که می دونید.
در دلم هر چه بد بیراه بود نثارش کردم، اعصابم به کلی بهم ریخته بود. دلم می خواست دو روز باقی مانده هم تمام می شد و من نفس راحتی می کشیدم. تا عصر رضا چند بار دیگر هم تماس گرفت و هر بار آقای عطایی گفت که نیستم. از اینکه مثل من حسابی کنف می شد عشق می کردم. عصر ساعت هفت، خسته و کوفته به خانه رفتم. از فرط خستگی نای حرف زدن رو نداشتم برای همین روی کانااپه دراز کشیده و همانجا هم خوابم برد. وقتی چشم باز کردم همه چراغها خاموش و مامان اینا هم خوابیده بودند. دلم از گرسنگی ضعف می رفت، بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. مامان غذایم رو توی بشقاب روی گاز آماده گذاشته بود، برداشتم و داخل مایکروفر گرمش کردم. داشتم غذا می خوردم که مامان خواب آلود به آشپزخانه آمد و از توی یخچال، ظرف شیر رو برداشت و یک لیوان شیر برای خودش ریخت. سپس صندلی رو عقب کشید و نشست و گفت: این روزا اونقدر غرق کار شدی که وقتی خونه می آیی خسته ای و فورا می خوابی، وقت حرف زدن پیدا نمی کنم.
نگاهش کردم و گفتم: خیر باشه، اتفاقی افتاده که من باید با خبر بشم.
_ نه راجع به مسافرت عید می خواستم نظرتو بپرسم. مامان بزرگ اینا رو که می دونی قراره برن سوریه، خاله مرجان اینا هم با دایی محمد اینا می رن شمال، فقط موندیم ما که منتظر جواب تو هستیم.
_ مگه هر سال با هم دسته جمعی شمال نمی رفتیم، حالا چی شده که من باید نظر بدم.
_ گفتم شاید به خاطر سامان نخوای که با اونا بریم.
_ نه، می ریم سامان یه خورده بالا و پایین می پره ولی بعد دست از سرم بر می داره. نگران نباشین، من بلدم چطوری سر عقل بیارمش.
_ در ضمن دکتر زنگ زده بود و می خواست با تو صحبت کنه. وقتی بهش گفتم خوابیدی باور نکرد و گفت: حاج خانم، یاسی شما رو هم مجبور به دروغ گفتن کرده. با تعجب جواب دادم: نه آقای دکتر، باور کنید اونقدر که خسته بوده تا خونه رسید روی مبل خوابش برد. ببخشید اتفاقی افتاده؟
چند دقیقه ای ساکت شد و بعد گفت: راستش از دیروز باهام قهر کرده البته تقصیر خودمه، حرف نسنجیده ای زدم و او مجال توضیح نداد. از دستم دلگیر شده و موبایلش رو خاموش کرده و توی محل کارش هم سپرده بگن نیستش.
یک دفعه از کوره در رفتم و گفتم: عجب پسر پررویی ، هم بهم توهین کرده هم طلبکار شده.
مامان: چی شده مگه، از دکتر روم نشد بپرسم، بگو ببینم چی شده؟
برای مامان توضیح دادم، کمی فکر کرده و سپس گفت: شاید بنده خدا منظور بدی نداشته و تو به خاطر مژگان سخت می گیری و یا اشتباه برداشت کردی.
با چشمان گشاد شده گفتم: یعنی چی مامان ، من اشتباه برداشت کردم امید چی؟ چرا از دیروز با رضا قهر کرده، اون که دیگه روی رضا حساس نشده که.
باشه حالا خودتو ناراحت نکن، دیگه باهاش حرف نزن و ازش فاصله بگیر.
خارج شده است




مامان بعد از خوردن شیر برای خواب به اتاقش رفت و من هم به اتاق خودم رفتم ولی حرف های طلبکارانه رضا بدجوری کلافه ام کرده بود. نمی توانستم بخوابم و سر جایم غلط می زدم، دیدم اگه حرفامو بهش نزنم سکته خواهم کرد برای همین گوشی را برداشته و شمارش رو گرفتم. بعد از چند بار بوق زدن، نا امید شده و می خواستم قطع کنم که خواب آود جواب داد: بله.
در حالی که سخت عصبانی بودم با صدای بلند گفتم: آقای دکتر می تونم چند دقیقه ای وقتتونو بگیرم.
از تن صداش مشخص بود حسابی جا خورده و خواب از سرش پریده، چون شتابزده گفت: یاسی تویی؟
_ بله خودم هستم.
_ بالاخره زنگ زدی؟!
_ بله زنگ زدم بگم خیلی پررویی، هرچی از دهنت در می آد بهم می گی، توهین می کنی اونوقت طلبکارم شدی. اگه مژگان رو دوست داری این دلیل نمی شه منو خار و حقیر بکنی.
_ یاسی تو چی می گی چه دوست داشتنی؟
_ خوب می دونی چی می گم، آقا جان شتر سواری دلا دلا نمی شه. ما خودمون زودتر فهمیدیم، ولی برای اینکه همیشه جانماز آب می کشی سعی می کنی از همه پنهون بکنی. اونقدر خود خواه و خود بینی که سعی در کوچیک کردن دیگران داری. حالم ازت بهم می خوره و دیگه نمی خوام صداتو بشنوم، فهمیدی.
بلافاصله گوشی را خاموش کرده و به گوشه ای پرت کردم. اونقدر ناراحت و عصبانی بودم ، حواسم به مامان که درب آستانه در ایستاده بود، نبود. وقتی سرم را بالا گرفتم، مامان برایم کفی زد و گفت: آفرین، آفرین، دستت درد نکنه، چه ادب و کمالی. نصف شب ، ساعت سه و نیم زنگ زدی و هرچی از دهنت در اومده بهش گفتی. خسته نباشی، حالا بگیر بخواب.
هاج و واج نگاهش می کردم. وقتی حرفهاشو زد ، درب رو محکم کوبید و رفت. حرفهای مامان دلم را به آشوب انداخته بود. از اینکه اون وقت شب بدون ملاحظه زنگ زده و حرف های نادرست بر زبان آورده بودم آزارم می داد ، ولی با یاد آوری حرکت و حرفهای روز قبلش این حق رو به خودم می دادم. اونقدر فکرم پریشان و آشفته بود که خواب از سرم پریده بود ، چشم به عقربه های ساعت دوخته بودم تا هرچه زود تر به سر کار رفته و آخرین روز باقی مانده اسفند ماه را سپری کنم. با این که حوصله کارکردن و دیدن مژگان رو نداشتم ولی مجبور به تحمل بودم و با علم به اینکه روز سختی پیش رویم بود راهی محل کار شدم. با این که سرم حسابی گرم کار بود ولی همه حواسم به تلفن بود که شاید رضا تماس گرفته و قصد دلجویی ازم داشته باشه. بعد همان موقع به خودم نهیب زده و می گفتم انتظارت بیخود است، با دسته گلی که تو دیشب به آب دادی محال است که رضا دیگه سراغی ازت بگیره.
وقتی ساعت کارم به پایان رسید نفس راحتی کشیدم و بعد از خداحافظی از همکارانم و مژگان پیش امید به بیمارستان رفتم، با هم به کافی شاپ (بوفه) بیمارستان رفتیم و امید سفارش دو فنجان قهوه داد. بعد از خوردن قهوه ، امید گفت: یاسی دیروز خیلی دلم برای رضا سوخت، از صبح با اون حال خرابش که به زور سرا پا ایستاده بود یه بند زبان می ریخت که چند ساعتی به جاش بایستم ولی من باهاش سر سنگین بودم و اعتنایی نمی کردم تا مثل خودش حال گیری کنم. همانطور هم با اخم و تخم باهاش خدا حافظی کردم.
خنده ای کردم و گفتم: بخاطر من ، رابطه شما دو تا هم تیره شده. البته من هم نصف شبی حالشو گرفتم.
امید متعجب پرسید: چرا نصف شب، خدا روز رو ازت گرفته بودن که نصف شب بیدارش کردی و بهش پاتک زدی.
_ برای اینکه وقتی خونه رسیدم از خستگی بیهوش شدم. وقتی هم که بیدار شدم. نصف شب بود، داشتم یه لقمه نون کوفت می کردم که مامان به سر و صدای من بیدار شد و اومد. آقا دیروز زنگ زده و چغولی منو به مامان کرده، انگار یه چیزی هم بهش بدهکار شدم. من هم یه لحظه قاتی کردم و زدم به سیم آخر و هرچی از دهنم در اومد بهش گفتم.
امید: پس با این حساب چشم دیدن هیچ کدوممونو نداره. امروز، نه اون به من زنگ زده نه من به اون.
_ من هم چشم دیدن اونو ندارم، تصمیم گرفتم دیگه هیچ وقت قیافه بی ریخت شو نبینم.
امید خنده ای کرد و گفت: پس باهاش قطع رابطه کن ولی حالا نمی خواد جوش بیاری. راستی تعطیلات رو کجا می ری، تهرانی؟
_ نه با خانواده مامان اینا میریم نور، از طرف شرکت نفت هر سال به شوهر خاله ام ویلا میدن و ما هم می ریم اونجا.
امید ابروشو بالا برد و گفت: اوه، معلومه پست مهمی داره، اگه یه موقع از پزشکی خسته شدم می آم پیش شوهر خالت کار می کنم.
_ آره، ولی امید جان به درد تو نمی خوره چون تو بیمارستان دختر خانمهای زیادی رفت و آمد می کنن و این برای تو بهتره و بیشتر به دردت می خوره. راستی اگه دوست داری تو هم همراه ما بیا.
امید خنده کنان جواب داد: بی مزه، نمی خواد تعارف شابدوالعظیمی بکنی چون خوب می دونی من تا یک هفته نمی تونم از تهران تکان بخورم.
راستی یه سر عید دیدنی برو خونه خواهر رضا، نوشهر توی خونه های آموزش و پرورشن. امیدوارم بهت خوش بگذره.
با عصبانیت تصنعی جواب دادم: امید خیلی مسخره ای ، من می گم از ریخت رضا بیزارم اونوقت تو می گی برم خونه خواهرش، تازه برم بگم من کی هستم که اومدم دیدن شما.
امید قهقه ای زد و گفت: بگو من عروستون هستم.
با منویی که روی میز بود توی سرش کوبیدم و گفتم: خیلی لوس و بی مزه ای.
امید هم در حالی که می خندید گفت: یاسی ، جون رضا ولم کن، آبروم رفت.
بلند شدم و دستمو به حالت تهدید به طرفش گرفتم و گفتم: صبر کن به موقع حالتو می گیرم، فعلا خداحافظ.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 4 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Along regret | در امتداد حسرت


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA