انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 9 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

Along regret | در امتداد حسرت


زن

 
  • قسمت بیست و چهار

به زور جلوي خندمو گرفتم و جواب دادم:
-گويا مال شما تغيير كرده چون چند دقيقه پيش گفتين بداخلاق نبودين. در ضمن به جاي حرص خوردن صبحانتونو بخوريد و سعي كنيد با آرامش بالاي سر مريضتون بريد چون بيچاره هم بايد درد بكشه، هم اينكه قيافه عبوس شما رو تحمل كنه.

به زور جلوي خندمو گرفتم و جواب دادم:
-گويا مال شما تغيير كرده چون چند دقيقه پيش گفتين بداخلاق نبودين. در ضمن به جاي حرص خوردن صبحانتونو بخوريد و سعي كنيد با آرامش بالاي سر مريضتون بريد چون بيچاره هم بايد درد بكشه، هم اينكه قيافه عبوس شما رو تحمل كنه.
دست از خوردن كشيد و دستاشو لاي موهايش كرد و گفت:
-فقط به من بگو تو اينجا چي كار مي كني؟
با خونسردي جواب دادم:
-به جاي خواهر مريضم اومدم.
با حرص دندانهاشو به هم فشرد و گفت:
-پس كه اينطور.
سريع چايش را خورد و از آشپزخانه بيرون رفت. بعد از رفتنش توي دلم گفتم:
-احمق چرا ناراحتش كردي ، نمي تونستي جلوي زبونت روبگيري. خاك بر سرت كنن تو هيچوقت آدم نميشي .
در فكر بودم كه عزيز خانم وپيمانه هم به آشپزخانه آمدند، براي خودم و اونها چايي مي ريختم كه رضا با صورت برافروخته آمد و با صداي بلند گفت:
-مثل اينكه شما از نظر شنوايي مشكل داريد چند دقيقه است بچه داره گريه مي كنه، آن وقت شما بي خيال اينجا نشستيد؟
عزيز خانم با تشر گفت:
-رضا تو چت شده؟
سريع از جايم بلند شدم و به اتاق دانيال رفتم كه ديدم خوابه، دوباره پيش عزيز خانم اينا برگشتم و به رضا كه داشت چايي مي خورد گفتم:
-دانيال خوابه

موذيانه لبخند زد و گفت:
-پس حتما بچه همسايه روبرويي بوده.
پيمانه: پس رضا تو مشكل شنوايي داري نه فريبا خانم.
باقي مانده چايش را سر كشيد و فاتحانه از جايش بلند شد و گفت:
-من رفتم خداحافظ.
چند قدمي جلوتر نرفته بود كه دوباره برگشت و گفت:
-يادتون باشه امروز حمومش كنين، چون سه روزه حموم نرفته.
لبخندي زدم و گفتم: حتما.
بعد از رفتن رضا ، شال را از روي سرم برداشتم كه پيمانه دستي به موهايم كشيد و گفت:
-رنگ موهات شماره چنده؟
-رنگ نكردم، رنگ شده خدايي.
با ذوق گفت:
-واي عزيز مي بيني چقدر قشنگه.
عزيز خانم لبخند زنان گفت":
-آره خيلي قشنگه، درست مثل خودش.
بعد لبخندش محو شد و ادامه داد:
-فريبا جون ببخشيد كه رضا سرت داد كشيد.
نفسي بيرون فرستادم و لبخند زنان جواب دادم:
-خواهش مي كنم من ناراحت نشدم، پس شما هم خودتونو ناراحت نكنيد.
پيمانه با تاسف و ناراحتي گفت:
-از لحظه اي كه به نوشهر اومد از اين رو به اون رو شد و فقط جلوي شومينه نشست و به آتيش خيره شده بود. طوريكه احمد بهش مي گفت رضا اومدي حال ما رو بپرسي يا آتيش شومينه رو؟
ياد و خاطره اون روزها در ذهنم تداعي شده و حالم را منقلب كرد. ازناراحتي بغضم گرفت و براي اينكه اونها هم متوجه تغيير حالتم نشوند به بهانه سرك كشيدن به دانيال به اتاقش رفتم، خوابيده بود. در تنهايي بغضي را كه سد را گلويم شده بود آزاد كردم، انقدر انجا نشستم كه از خواب بيدار شد.بعد از بردن به دستشويي براي دادن صبحانه اش به آشپزخانه بردم كه ديدم مليحه هم بيدار شده و بغل مادرش صبحانه مي خورد. بعد از اينكه صبحانشونوخوردند كمي بازي كرده و سپس حمامش كردم. وقتي بيرون آمدم، ديدم از بيرون اتاق سر وصداي زيادي مي آيد.
دانيال را بغل كرده و از اتاق بيرون رفتم ، چشمم به دو تا خانم افتاد و سلام كردم. عزيز خانم گفت:
-دخترم، سيمين و مهري.
بعد از خوش آمد گويي دانيال را كنار عزيز خانم گذاشتم و استكان هاي خالي را جمع كرده و به آشپزخانه بردم،سپس برايشان ميوه آوردم. پيمانه با ديدن ظرف ميوه گفت:
-فريبا جون دستت دردنكنه حسابي تو زحمت افتادي ، به جاي يك نفر از چند نفر پرستاري ميكني.
لبخندي به رويش زدم و گفتم:
-چه زحمتي، شما هم مثل خواهرم ميمونين.
-مرسي عزيزم تولطف داري.
كمي كه گذشت مادرشوهر و خواهرشوهر پيمانه به عيادتش آمدند. بعد از پذيرايي چون نزديك ظهر بود دانيال را بغل كرده و براي آماده كردن نهار رفتم.دقايقي گذشته بود كه مهري خواهر بزرگ رضا به آشپزخانه امد و با ديدنم كه سخت مشغول كار بودم گفت:
-خدا شما رو از آسمون فرستاده چون عزيز به زور راه ميره چه برسه به اينكه بخواد مريض داري وو از مهمان هم پذيرايي كنه. خدا اجرت بده.
-ممنون، عزيز خانم م جاي مادرم هستن و درست نيست با وجود من ايشون بخوان كار كنن.
دستي برپشتم زد و گفت:
-زنده باشي، اگه كمك ميخواي من هستم.
-اگه اجازه بدين كار زيادي نيست خودم آماده ميكنم.
خنده اي كرد و گفت:
-چي بهتر از اين، خانما تمام عمرشون تو آشپزخونه مي گذره، يك روز كه فرصت بيفته دستشون، كلاشونومي اندازن هوا.
مهري خانم رفت، من هم در حين آشپزي به دانيال نقاشي ياد مي دادم و اون هم با ذوق و شوق سعي مي كرد ياد بگيره. با زنگ زدن تلفنم دست از كار كشيدم وجواب دادم. مامان بود، بعد از سلام و احوالپرسي گفت:
- ياسي چقدر سرو صداست؟
فورا گفتم: مهمون دارن.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قانع شد و سپس گفت:
-ياسي امروز خانم علويزنگ زده بود و ميخواست نظرت رو بدونه... تا تكليف شون روشن بشه.
آهي از نهادم برامد لحظه اي مكث كردم و سپس گفتم:
-چشم، اومدم جواب مي دم.
داشتم با تلفن حرف ميزدم كه صداي زنگ آيفون بلند شد و دقايقي بعد صداي هادي به گوشم رسيد كه با اينكه ميدونستم به ديدن عمه اش آمده ولي بازدلهره به جونم افتاد. براي همين مكالمه رو كوتاه كرده و داشتم خداحافظي ميكردم كه سيمين خانم امد و چند تا چايي ريخت و براي آنها برد. دقايقي بعدهادي آمد و با ديدنم خنده اي كرد و گفت:
-احوال خواهر خانممون چطوره؟
خنديدم و گفتم:
-اي بد نيستم.
آهسته گفت:
-چيكار ميكني با عمو جان؟
با ناراحتي جواب دادم:
-هادي ، رضا فهميده چون امروز تا مي تونست متلك بارم كرد. بهم گفت: فقط بگو اينجا چيكار ميكني؟
-تو چي گفتي؟
-گفتم به جاي خواهر مريضم اومدم.
توي پيش دستي چندتايي ميوه گذاشتم تا هادي مشغول بشه، سپس در حين صحبت سالاد هم درست مي كردم كه رضا با اخم به داخل امد.
هادي با ديدنش بلند شد و بعد از سلام و روبوسي، رضا گفت:
-تو چرا اينجا نشستي؟
هادي نگاهي به من كرد و سپس گفت:
-اومدم حال خواهر زن آيندمو بپرسم.
رضا: چند تا خواهرزن داري؟
هادي بي معطلي جواب داد:
-دو تا.

با به صدا دراومدن تلفن رضا مجال گفتگو پيدا نكرد، وقتي گوشي اش را روشن كرد با حالتي عاشقانه گفت:
-سلام خانم ، خانما
-
-مرسي، تو چطوري؟
با هر كلامي كه از دهانش خارج ميشد نگاه من مي كرد، منهم سرم را پايين انداخته و پياز سالاد رو خرد مي كردم.
-دانيال هم خوبه، تو نگران نباش.
-
-نه عزيزم، خيالت تحت باشه، پرستارش، نه قربونت برم جرات نداره.
به بهانه پياز اشكم درامده بود چون قلبم به شدت فشرده شد ه و غمي هم توي دلم لانه كرده بود. مخصوصا وقتي كه رضا گفت:
-فدات بشم مواظب خودت باش. الان كه سرده سعي كن كمتر بيرون بري.
هادي هم همه حواسش به من بود. از ناراحتي حالت تهوع بهم دست داده بود، به زور خودمو كنترل كردم و به محض خرد كردن پيازها بلند شدم و به دستشويي رفتم. بعد از اينكه يه دل سير گريه كردم، دست و صورتمو شستم بعد از خشك كردن وضو گرفتم و قبل از هر كاري به اتاقي كه وسايل پيمانه بود رفتم تا نماز بخوانم چون اگر با اون وضعيت به آشپزخانه مي رفتم رضا صد در صد متوجه ميشد.بعد از اينكه با خداي خودم خلوت كرده و دقايقي راز و نياز كردم سبك شدم. وقتي از اتاق بيرون آمدم ديدم دانيال را بغل كرده و كنار خواهرش مهري، نشسته، با دقت نگاهم كرد كه فورا نگاهم را دزديدم و براي آماده كردن وسايل سفره به آشپزخانه رفتم.

تمام وسايل را توي سيني چيدم و به هال بردم، سريع از جايش بلند شد و سيني را از دستم گرفت. بقيه هم به كمكم آمدند. بعد از چيدن و كشيدن غدا، چند قاشق غذا از توي قابلمه براي خودم كشيدم و همانجا توي آشپزخانه نشستم و هر چقدر عزيز خانم و دخترهاش صدام كردند كه پيششان بروم قبول نكردم و همانجا ماندم.
با اينكه صبحانه نخورده بودم ولي اشتهايي هم نداشتم و چون معده ام از درد ميسوخت ترجيح دادم چند قاشقي ماست بخورم كه دوباره تلفنم به صدا درامد.
با ديدن شماره اميررضا اول خواستم جواب ندم ولي پيش خودم گفتم:
-اميررضا پسر خوبيه پس به اين تنهايي خاتمه بده، مخصوصا كه حالا رضا رو هم ديدي، يه موقع وسوسه شده و زندگي اونو هم به هم ميريزي پس معطل نكن. روشن كردم و جواب دادم، همينطور كه آرام داشتم حرف ميزدم سايه اش روي ميز افتاد. سرم را بلند كردم، چند لحظه اي نگاهم كرد و بعد به طرف يخچال رفت و سطل ماست رو بيرون آورد و شروع كرد به درست كردن دوغ.
از اينكه دنبال بهانه اي بود تا به حرفهايم گوش بده خنده ام گرفت، براي همين زود خداحافظي كردم. به محض گذاشتن گوشي روي ميز، ريشخند زنان گفت:

-مزاحمتون شدم؟
-نه چه مزاحمتي، موقع كار نبايد زياد با تلفن حرف زد، براي همين خلاصه كردم.
-آهان. نهارتونو چرا نخورديد، نكنه از دست پخت خودتون خوشتون نيومده؟
به دنبالش سرش را بالا گرفت و گفت:
-اي خدا چقدر خوب بود زمان تند مي گذشت و منير مي اومد و من از دست اين پرستارا و دست پختشون زودتر خلاص مي شدم. حالا قدرش رو مي دونم.
با ناراحتي جواب دادم:
-ببخشيد من بهتر از اين بلد نبودم. اميدوارم زودتر خانمتون بياد و شما از شر ما خلاص بشيد، چون من به خاطر عزيز خانم اين كار و كردم. حالت صورتش تغيير كردم و باحالي منقلب بدون اينكه دست به دوغ بزنه سريع بيرون رفت.
دوغ رو به پارچ ريختم و سر سفره بردم، چون دانيال غذا نميخورد آهسته گفتم:
-اگه اجازه بدين دانيال رو به اتاقش ببرم.
سرش را به نشانه مثبت تكان داد. دانيال را بغل كرده و به اتاقش بردم و روي تخت خوابانده و كتاب قصه اي برداشتم تا برايش بخوانم. دقايقي نگذشته بود كه خوابش برد. وقتي از اتاق بيرون رفتم رضا نبود. بعد از جمع كردن سفره به كمك مهري و سيمين، و شستن ظرفها به هال رفتيم.
دقايقي كه گذشت مهمانها همگي رفتند. عزيز خانم و پيمانه هم براي استراحت به اتاق رفتند و من هم كه از صبح سرپا بوده و خسته شده بودم روي مبل دراز كشيدم.

چشمام گرم خواب مي شد كه حس كردم كسي كنارم ايستاد و بعد پتويي را رويم كشيد. خيال كردم عزيز خانمه، گيج خواب لحظه اي چشمم را باز كردم و با ديدن رضا خوشحال به رويش لبخند زدم و دوباره چشمامو بستم.
عصر موقع غروب قبل از آمدن رضا، خداحافظي كرده و بيرون آمده و به خونه ليلا اينا رفتم. ليلا بي صبرانه منتظرم بود تا اتفاقاتي را كه در طول روز افتاده بود برايش تعريف كنم، من هم مو به مو همه چيز را برايش گفتم.
بعد از شنيدن حرفهام ابرو درهم كشيد و گفت:
-ياسي، دكتر مي خواد اذيتت كنه چون من هيچ كاري غير از مواظبت از دانيال رو نمي كنم. يه خانمي هر روز مي آد و نظافت و آشپزي ميكنه. حتي دانيال رو خود دكتر حمام مي بره.
-نه فكر نمي كنم، چون خانمه روز شنبه هم نيومد.
-براي اينكه از قبل گفته بود كه روز شنبه همراه خواهرزادش كه در دانشگاه اطراف مشهد قبول شده بود، مي خواد بره.
-عيب نداره هر كاري كه دلش مي خواد بكنه تا شايد يه كمي دلش خنك بشه، براي من اين آزار و اذيتها لذت بخشه.
ليلا نگران گفت:
-ياسي خواهشا از فردا نرو . من دلم به شور افتاده و ميترسم باز كار دست خودت و دكتر بدي.
آهي كشيدم و گفتم:

-نترس، من زندگيمو روي آشيونه خوشبختي كسي بنا نمي كنم. اونقدرها هم پست نيستم.
ليلا دستپاچه جواب داد:
-به جان ياسي من همچين منظوري نداشتم. خودت هميشه اعتراف مي كردي اون تو رو بيشتر دوست داشت. پس وقتي جلوي چشمش باشي مخصوصا الان كه تو زن مورد دلخواهش شدي، حتما گذشته جلوي چشماش زنده شده و يكدفعه ديدي نسبت به خانمش دلسرد شد.
غمگين به ليلا چشم دوختم و گفتم:
-رضا هيچوقت اين كار رو نمي كنه من خوب ميشناسمش. اگه سرش هم بره، روي قولش وفادار مي مونه. پس بذار اين چند روز رو هم برم، به جان ليلا كاري نمي كنم كه خداي نكرده رضا به طرفم كشيده بشه. اعصابم كاملا به هم ريخته بود براي همين چادرم را برداشته و روانه حرم شدم.
ساعتي اونجا نشستم و با امام رضا درد دل كرده و ازش خواستم كمكم كنه تا دوباره خطا نكنم.
صبح روز بعد سر راهم اول نان گرفته و سپس به خانه رضا رفتم. درب را خودش به رويم باز كرد. صداي گريه دانيال مي آمد. وقتي به داخل رفتم ديدم همگي بيدار شدند. سلام كردم و متعجب پرسيدم:
-چي شده؟ چرا گريه مي كنه؟
پيمانه: نمي دونيم از كله سحر بيدار شده و همين طور يكريز گريه مي كنه.

-شايد دلتنگ مادرشه؟
عزيز خانم: والا نمي دونيم.
نان ها را روي ميز گذاشتم و به طرف رضا كه دانيال را بغل كرده بود رفتم و لبخندي به رويش زدم و گفتم:
-دانيال جون مي آيي بغل من؟ بيا با هم بازي كنيم.
اعتنايي نكرد كه دوباره گفتم:
-بيا بريم برات قصه بخونم يا نقاشي بكشيم.
سرش را از روي شانه رضا بلند كرد و به رويم لبخند زد، بغلش كردم و به اتاقش بردم و گفتم:
-دوست داري چيكار كنيم؟
كتاب قصه اش را نشانم داد، بالشش رو برداشتم و روي پايم خواباندم و همانطور كه پايم را تكان مي دادم برايش قصه مي خواندم.
دقايقي گذشت خوابش برد، وقتي اطمينان حاصل كردم روي تختش گذاشتم و بيرون اومدم. فقط رضا توي هال نشسته بود و شقيقه هايش را مي ماليد.
آهسته گفتم:
-عزيز خانم و پيمانه خانم خوابيدن؟
با چشماي بسته جواب داد: بله.
دوباره پرسيدم:
-سرتون درد ميكنه؟
-بله.

با مهرباني گفتم:
-پس شما هم بريد ساعتي بخوابيد.
چشماشو باز كرد و با نفرت نگاهم كرد و گفت:
-منتظر دستور سركار بودم.
و بعد ادامه داد:
- تو مُهره مار داري؟
به سختي جلو خندمو گرفتم و گفتم:
-نه وا... چطور مگه؟
با حرص جواب داد:
-چون كه خوب بلدي آدما رو خر كني.
براي اينكه به بحث خاتمه بدم گفتم:
-من اگه به جاي شما بودم ساعتي استراحت ميكردم، رو اعصابتون فشار اومده.
-ممنون از راهنماييت ولي بذار يه چيزي رو برات گوشزد كنم، من هميشه عادت دارم تا مسئله اي برام روشن نشده دنبالش برم وته و توي قضيه رو دربيارم. حالا ساعت ده و نيم منو بيدار كن.
-به روي چشم.
با طعنه گفت:
-نه تن صدا، نه خنده ها، نه تكه كلام ها هيچوقت تغيير نمي كنه.
و به دنبالش بلند شد و به اتاقش رفت و درب را هم باز گذاشت چون خونه تر وتميز بود ، من هم از جا روزنامه اي جدولي برداشت و از توي كيفم هم خودكاري دراوردم و شروع كردم به حل كردن جدول. ولي از عقربه هاي ساعتم هم غافل نبودم، ساعت ده زير كتري را روشن كردم و بعد وسايل صبحانه را روي ميز چيدم.

راس ساعت ده و نيم به اتاقش رفتم نمي دونستم چه طوري صداش كنم، با هزار مصيبت گفتم:
- دكتر، دكتر ساعت ده و نيمِ.
چنان به خواب عميق فرو رفته بود كه صدايم را نميشنيد، مجبور شدم دستم را رو شانه اش بگذارم و تكانش بدهم:
-ساعت ده ونيمِ نميخوايد بيدار بشيد؟
خواب آلود جواب داد:
-بيا بخواب زوده.
دوباره تكانش دادم و درحاليكه ريز ريز ميخنديدم گفتم:
-من نمي خوابم، تو هم بلند شو ساعت ده و نيمِ.
بدون اينكه چشماشوو باز كنه گفت:
-ياسي، تويي؟
چون دلم به آشوب افتاده بود محكم تكانش دادم كه وحشتزده چشماشو باز كردو گفت:
-چي شد؟
-هيچي ساعت ده و نيمِ.
نفس عميقي كشيد و گفت:
-بي انصاف، اين چه طرز صدا كردن؟
از روي شونه اش مچ دستم را گرفت و روي قلبش گذاشت و گفت:
-ببين قلبم چطوري ميزنه؟
با شنيدن صداي قلبش و حس گرماي تنش خون رگهايم به جوش آمد و قلبم ديوانه وار خودش را به قفسه سينه كوبيد، زود دستم را كشيدم و گفتم:
-ببخشيد، ده دقيقه بود صداتون مي كردم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
سريع از اتاق بيرون آمدم كه چشمم به عزيز خانم توي هال افتاد، شرمگين به اتاق دانيال پناه بردم. اون طفل معصوم هم خواب بود، هر بار كه ميديدمش عذاب وجدان مي گرفتم.
كنار تختش ايستادم و به صورتش خيره شدم، كمي شبيه رضا بود مخصوصا موهاي حالت دارش. آرام آرام سرش را نوازش مي كردم كه دستگيره چرخيد ومتعاقب آن عزيز خانم در آستانه درب ظاهر شد.
به خيال اينكه مي خواهد بازخواستم كند، رنگ از صورتم پريد ولي وقتي لبخندش را ديدم لحظه اي تسكين پيدا كرم و با من من گفتم:
-كاري... داشتين؟
-نه مادرجون اومدم يه سري به دانيال بزنم، تو هم بيا يه لقمه نون بخور.
-چشم ، الان مي آم..
نفس راحتي كشيدم و به دنبالش از اتاق بيرون رفتم. رضا و پيمانه صبحانه مي خوردند. پيمانه زودتر از من سلام كرد و صندلي كنار دستش را بيرون كشيد و گفت:
-بيا بشين.
تشكر كردم و به كنارش رفتم، خواستم بشينم كه رضا استكانش را به طرفم گرفت و گفت:
-يه چايي بهم بدين.
پيمانه چپ چپ نگاهش كرد و گفت:
-رضا يه زحمتي به خودت بده، اين بيچاره از وقتي كه اومده همه كاري انجام ميده. اين بي بي خانم هم معلوم نيست كجاست.
با بي تفاوتي شانه اي بالا انداخت و گفت:
-بهش مرخصي دادم.

عزيز خانم با ابروهايي گره كرده جواب داد:
-واي الان، تو اين وضعيت كه مرتب خونه مهمان مي آيد چه وقت مرخصي دادن؟
پيمانه ناراحت شد و گفت:
-رضا برو پيش روانپزشك، مثل اينكه مخت تاب برداشته. چند وقته كه حالت خوش نيست..
با طعنه جواب داد:
-تابش دادن وگرنه قبلا سالم بود. حالم از زن جماعت به هم ميخوره . پيمانه خواست جوابش را بدهد كه عزيز خانم ميانجي شد و گفت:
-پيمانه، تو رو خدا ولش كن بذار هر چي دلش مي خواد بگه. الان به جاي اينكه مرهم درد باشه بلاي جونم شده.
رضا كه كنار دست عزيز خانم نشسته بود، دستش را دور گردنش انداخت و صورتش را بوسيد و گفت:
-من غلط بكنم بلاي جون شما بشم، شما تاج سر من هستين.
سپس از روي صندلي بلند شد و رو به من كرد و گفت:
-لطفا امروز قيمه بادمجون درست كنيد، فقط يه خورده به خودتون زحمت بدين و دقت كنين تا شايد يه ذره خوشمزه بشه.
لبخندي زدم و گفتم:
-به روي چشم.
چند لحظه اي به صورتم ذل زد، سپس آه بلندي كشيد و خداحافظي كرد و رفت.



بعد از رفتنش عزيز خانم با تاثر گفت:
-دخترم تو حرفهاي رضا رو به دل نگير، برعكس زبونش دل نازك و دل رحمه ، يه دختر بي چشم و رو به اين روز انداختش و گرنه پسر من اينطوري نبود.
احساس كردم قلبم را لاي منگنه گذاشتن كه عزيز خانم ادامه داد:
-خوش اخلاقي رضا، صداقت و پاكيش زبانزد همه بود. دختراي فاميل خودشونو مي كشتن تا شايد دل رضا رو به دست بيارن، ولي رضا تو قيد اين حرفها و كارها نبود.
زماني كه تو تهران درس مي خوند يه دختري با زيبايي ظاهريش عقل پسرمو دزديد. طوري كه به خاطر اون تو روي من كه بالاي حرفم حرف نميزد ايستاد و گفت: الا و بالله من با اون ازدواج ميكنم. هر كاري كرديم از خر شيطون پايين نيومد كه نيومد.
در حاليكه از ناراحتي دست و دلم مي لرزيد پرسيدم:
-حاج خانم چرا نمي خواستين باهاش ازدواج كنه؟
مغموم و گرفته با تاسف گفت:
-براي اينكه وقتي رضا بهم گفت و عكسش رو نشونم داد، بيخبر از رضا پسر بزرگمو فرستادم تحقيق. برعكس خانواده اش، دختره لاابالي و بي قيد و بند بود. نمي دونم اهل سيگار... بود و اين جور مسايل در شان خانواده ما مخصوصا خود رضا نبود.
من چطوري ميتونستم همچين دختري رو به عنوان عروسم معرفي كنم، مضحكه عام و خاص نميشدم؟! خلاصه مادر جون وقتي رضا به حرفهامون گوش نكرد ماهم ديگه به امان خدا رهاش كرديم و گفتيم برو هر كاري دلت خواست بكن.

بعد از رفتنش هر روز ميرفتم حرم و دست به دامن آقا ميشدم تا هر چه زودتر شر دختره رو از سر ما كم كنه. تا اينكه بعد از دو ماه رضا دست از پا درازتر برگشت . ولي ديگه اون رضاي سابق نبود، انگار وجودش ، قلبش مرده بود.
نمي دونم دختره چه بلايي سرش آورد كه زندگي بچه مو به اتيش كشيد و برخلاف ميل باطنيش با دختر عموش عروسي كرد و دست زنش رو گرفت و از اينجا رفت. به خاطر اون آتيش به جون گرفته چهار سال حسرت ديدن پسرم به دلم موند.
پيمانه اشكش را پاك كرد و خنده كنان گفت:
-آخه عزيز، رضا رو بيشتر از همه ماها دوست داره و جونش به جون اون بسته است.
عزيز خانم لبخند محوي زد و گفت:
-براي اينكه رضا از همه تون بي زبونتر و مهربونتره، من غير از خوبي چيزي از اين پسر نديدم.
چشم به صورت عزيز خانم دوختم و گفتم":
-عزيز خانم اگه يه روزي اون دختره رو ببينيد چيكار مي كنيد؟ خفه اش مي كنيد؟
-من كجا اون دختر رو ميبينم چون رضا ديگه زن و بچه داره و هيچوقت هم ديگه سراغش نميره. حتما اون هم تا حالا شوهر كرده و رفته پي زندگي خودش.
نفس عميقي كشيدم و گفتم:

-سرنوشت خيلي بازي ها داره. شايد يه روزي خدا اونو سر راهتون قرار داد.
لحظه اي مكث كردم و سپس با صدايي لرزان ادامه دادم:
-اصلا فكر كنيد من كه روبه روي شما نشستم همون دختره باشم چيكار ميكنيد؟ هر چي از دهنتون در بايد بهش ميگيد يا كتكش مي زنيد؟
عزيز خانم دستش را گاز گرفت و گفت:
-خدا نكنه تو اون عجوبه باشي.
پيمانه خنديد و گفت:
-عزيز اينقدر بي انصاف نباش ياسي كجاش عجوبه بود بيچاره خيلي هم خوشگل و مليح بود. رضا حق داشت سخت دلباخته اش بشه.
عزيز خانم در حاليكه از جايش بلند ميشد گفت:
-به صورت زيبا نيست بايد سيرت قشنگ و زيبا باشه. ولي اگه يه روزي ديدمش، تف تو صورتش مي اندازم چون زندگي پسرمو تباه كرد و الان طفلي يه پسر معلول رو دستش مونده.
من قبلا بهش منير رو پيشنهاد كرده بودم كه قبول نكرده بود ولي اون روز كه حاجي خدابيامرز تا بهش گفت دخترعموتو از بچگي ديدي و ميشناسيش، با بي تفاوتي گفت هر چي كه شما بگين، قبول دارم.

عزيز خانم چوبدستي هاي پيمانه را به دستش داد و با هم به حمام رفتند. من هم در حاليكه غمي بزرگ بر دلم سنگيني ميكرد به دانيال سر زدم.
وقتي بيرون آمدم مليحه كه سه سال سن داشت، گريه كنان به دنبال مادرش مي گردد. بغلش كردم و گفتم":
-مامان رفته حمام، بيا اول دست و صورتتو بشورم بعد با هم صبحانه بخوريم.
در حاليكه گريه مي كرد گفت:
-خاله اگه دختر خوبي بشم و گريه نكنم به من هم نقاشي ياد ميدي؟
بوسش كردم و گفتم:
بله كه ياد ميدم.
براي مليحه لقمه مي گرفتم كه زنگ خونه زده شد. به طرف ايفون رفتم و جواب دادم، به محض گفتن بله، خانمي گفت:
-پروانه هستم عروس عزيز خانم.
درب را به رويش باز كردم و به داخل امد به محض رسيدن گفت:
-عزيز اينا نيستن؟
-بفرماييد حمام هستن، الان ديگه مي آن بيرون.
چند دقيقه اي طول نكشيد كه اونها هم از حمام بيرون آمدند كه بعد از او باز صداي گريه دانيال بلند شد.

به اتاقش رفتم و تا خواستم بغلش كنم ديدم جايش را خيس كرده ، عزا گرفتم چون نميدانستم چيكار بايد كنم. با وجود مهمان، عزيز خانم را هم نمي توانستم صدا كنم. از روي ناچاري به ليلا زنگ زدم و گفتم:
-دانيال جاشو خيس كرده، چيكار كنم؟
خنديد و گفت:
-خوب ببر حموم و لباساشو هم عوض كن، ياسي؟
با ناراحتي گفتم: بله.
-اگه ميخواي چند روزي دل سير باباشو ببيني بايد به اين جور چيزها هم عادت كني.
و به دنبالش خنده اي بلند سرداد، با حرص گفتم:
- مرض بگيري، كاري نداري.
- نه برو به كارت برس.
ژاكتم را دراوردم و دور دانيال ملافه پيچيدم. وقتي خواستم به حمام كه توي اتاق رضا بود ببرمش ، عزيز خانم گفت:
-باز خيس كرده؟
با ابروهاي درهم گفتم:
-بله، براي همين ميخوام حمومش كنم.
پيمانه غرغر كنان گفت:
-عزيز، رضا چرا به بي بي خانم نميگه بياد؟ خودت بهش زنگ بزن.

-نميدونم مادرجون، من هم از شانسم تلفن خواهرش رو ندارم.
توي اتاق بودم كه شنيدم عروسش گفت:
-وظيفه پرستارش كه عوض كنه، چرا ناراحت ميشيد؟
از شنيدن اين حرف از دست رضا عصباني شدم و لي دقايقي نگذشته بود كه وجدانم به صدا درامد و گفت، چرا عصباني ميشي هر چي رضا ميكشه همه اش تقصير توئه. اخمم را باز كردم و دانيال را داخل وان گذاشتم و پاچه هاي شلوارم را بالا زدم.
بعد ازشستن سر وبدنش، حوله را تنش كردم و بيرون بردم. داشتم سرش را خشك مي كردم كه درب باز شد و رضا در آستانه اش ظاهر شد، چون لباسم نامناسب و بدون روسري بودم، دستپاچه شدم.
نگاهي به سرتاپايم انداخت و با لكنت گفت:
-اينجا... چيكار مي كني؟
با اخم جواب دادم:
ميبيني كه؟
حالت صورتش تغيير كرد و به داخل آمده و لبه تخت نشست و گفت:
-من لباسشو تنش مي كنم.
با حرص بلور دانيال را از دستش كشيدم و گفتم:
-شما تشريف ببريد بيرون خودم مي پوشونم، در ضمن يادتون باشه از اين به بعد درب بزنيد.
به صورتم ذل زد و با پوزخند گفت:
-كه به مصلحت خودتو بپوشوني؟ خيلي خنده داره.
با سماجت گفتم:

- من نميدونم شما منو با كي اشتباه گرفتيد كه مدام بهم نيش و كنايه ميزنيد؟
با عصبانيت جواب داد:
-جدي نمي دوني؟ مي خواي بهت ثابت كنم؟
و بلافاصله يقه لباسمو گرفت، دستمو سريع روي سينه ام گذاشتم و ملتمسانه نگاهش كردم. چشماشو بست و يقه مو ول كرد و سريع از اتاق بيرون رفت.
با حالي دگرگون و قلبي فشرده، دمر روي تخت افتادم و اشكمو رها ساختم. وقتي دستاي كوچك دانيال روي سرم كشيده شد تازه به يادش افتادم، برگشتم و نگاهش كردم كه با معصوميت گفت:
- ترسيدي؟

متعجب پرسيدم:
-از چي؟
دستش را روي گونه ام گذاشت و لبخند زنان گفت:
-كه بابا كتكت بزنه، نترس بابا خيلي مهربونه.
صورتش رو بوسيدم و گفتم:
-مي دونم بابات مرد خوبيه و آزارش به مورچه هم نمي رسه.
باشيرين زباني گفت:
-پس چرا گريه ميكني؟
با ناراحتي جواب دادم:
-چون كه بابات رو خيلي اذيت كردم.
قيافه دانيال تغيير كرد و با اخم گفت:
-مثل مامان منير.
مثل ترقه از جا پريدم و مضطرب پرسيدم:
-مگه مامان منير هم اذيتش ميكنه؟
با بغض جواب داد:
-وقتي من جامو خيس ميكنم يا گريه ميكنم مامان با بابا دعوا ميكنه. براي همين بابا منو با خودش اورد كه مامان راحت مدرسه بره.
معصوميت دانيال، دنيا رو روي سرم خراب كرد و يك لحظه ضربان قلبم كند شد طوري كه احساس كردم دارم جون ميدم و نفس كشيدن برايم سخت شد..
اگه همان لحظه عزيز خانم با ژاكت و روسريم به داخل نمي اومد حتما تمام مي كردم، پيرزن بيچاره با ديدن حالم، دستپاچه شد و گفت:
-خدا مرگم بده، چرا اينطوري شدي؟ چرا رنگ و روت پريده؟
به سختي جواب دادم:
-نفسم... در نمي آيد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • قسمت بیست و پنج

تا اينو گفتم، عزيز خانم داد زد و گفت:
-رضا ، رضا بيا ببين اين طفلي چش شده؟
رضا سراسيمه به اتاق آمد وبا ديدن وضعيتم، فورا كنارم نشست و نبضم را گرفت و بعد گفت:
-نميتوني راحت نفس بكشي؟
به چشماي معصوم و غمگينش چشم دوختم و سرمو به نشانه مثبت تكان دادم. از اينكه من باعث تمام آزار و اذيت و بدبختياش بودم شرمنده شدم، چشمامو بستم و اشك از گوشه چشمام پايين لغزيد.
چون دانيال هنوز كنارم بود، رضا گفت:
-عزيز شما دانيال رو ببر بيرون تا پنجره رو باز كنم و هوا داخل بياد.
با باز شدن پنجره و رسيدن هواي خنك ، كمي حالم بهتر شد و وقتي رضا گفت:
-بيا اين آب قند رو بخور، فشارت پايين اومده.
مجبور شدم چشمامو باز كنم و سرجايم بشينم چون داخل اتاق كسي نبود رضا قبل از اينكه ليوان را به دستم بدهد، دستم را گرفت و كف دستم را باز كرد و جاي بخيه را نشانم داد و گفت:
-اين رو هم ميخواي انكار كني، يا اوني رو كه روي سينه و زير بغل سمت چپت هست؟
هاج و واج نگاهش كردم و با لكنت پرسيدم:
-تو... از كجا... ميدوني؟

به جاي جواب دادن با عصبانيت ليوان را به دستم داد و گفت:
-بيا اينو بخور، فشارت خيلي پايينه.
ملتمسانه نگاهش كردم و گفتم:
-رضا خواهش ميكنم بگو تو از كجا اينو مي دوني؟
عصباني تر از قبل گفت:
-به حد كافي اين سه روز رو با اعصابم بازي كردي. مخصوصا با اين مسخره بازي كه راه انداختي، فكر كردي اگه رنگ چشمات عوض بشه و ...
من تو رو نميشناسم. يعني اونقدر احمق به نظر مي رسم كه از راه رفتنت، صدات و طرز خنديدن و حرف زدنت نشناسمت.
خواستم حرف بزنم كه دستش را به علامت تهديد به طرفم گرفت و گفت:
-اگه مي بيني تحملت ميكنم فقط و فقط به خاطر اينه كه مجبورم. به چند جا سرزدم كه پرستار خوب و با تجربه پيدا كنم ولي از شانس من بدبخت هيچكدوم به درد كارم نمي خورد و من مجبورم تا خوب شدن ليلا تحملت كنم.
فقط نميدونم چرا دختر به اون خوبي فريب تو رو خورده و يا تو اينجا چه غلطي ميكني ، نكنه از خونه فرار كردي؟ پس براي همين مادر بيچاره ات خونه رو عوض كرده.
با گريه جواب دادم:
-هر چي ميخواي بگو چون من در حق تو خيلي بد كردم ولي اينو بدون نه از خونه فرار كردم و نه اينكه خونمونو عوض كرديم، فقط مامان شمارمونو عوض كرده.

با باز شدن درب و آمدن عزيز خانم هردومون ساكت شديم و به دنبالش رضا از اتاق بيرون رفت. عزيز خانم در حاليكه نگران به نظر مي رسيد گفت:
-مادرجون بهتر شدي؟
-بله
چون سردم شده بود، ژاكتم را برداشتم و تنم كردم كه عزيز دوباره گفت:
-چرا يكدفعه فشارت افتاد، نكنه به خاطر شستن دانيال ناراحت شدي؟
-نه به خدا.
عزيز لبخند زنان گفت:
-خدا عمرت بده، حالا پاشو بريم بيرون اينجا خيلي سرده و سرما ميخوري.
وقتي با عزيز خانم بيرون رفتيم با ديدن صورت گر گرفته و غمگين رضا، نتوانستم اونجا بنشينم و براي همين به بهانه خوردن چايي به آشپزخانه رفتم.
بعد از ريختن چايي نگاهي به ساعت كردم و با ديدن ساعت آه از نهادم برامد، چون ساعت دو بود و هنوز نهار رو آماده نكرده بودم. سريع از جايم بلند شدم، به سرو صداي ظروف رضا به آشپزخانه امد و ارام گفت:
-دارم مي رم از بيرون بگيرم.
و دوباره بيرون رفت. دلم داشت مي تركيد و بايد با يكي حرف ميزدم، براي همين به مژگان تلفن كردم و بعد از سلام وا حوالپرسي ، مژگان گفت:

- ياسي خانم خوش مي گذره؟
آه بلندي كشيدم و گفتم:
-نه، چون اگه بدوني كجا هستم درجا غش مي كني.
مژگان خنده كنان جواب داد:
-غير از خونه دوستت ليلا كجا ميتوني باشي؟ نكنه در عرض چند روز اونجا شوهر كردي كه به محض دونستنش، غش مي كنم.
با ناراحتي گفتم:
-منو باش با كي ميخوام درد و دل كنم.
مژگان باز خنده كنان گفت:
-خوب بگو، گوش مي كنم.
-باشه مي گم ولي فقط تو خماري ميذارمت.
و آهسته گفتم: من خونه رضا هستم حالا فهميدي، خداحافظ.
مژگان داد زد و گفت:
-ياسي، جان مامان قطع نكن.
قطع نكردم، چون ميدونستم بعدش صد بار بهم زنگ مي زنه.
مژگان با تعجبي كه از تن صدايش پيدا بود گفت:
-ياسي، جون من راست مي گي؟
-به جان مژگان، از روز شنبه به جاي ليلا كه پرستار پسرش بود اومد خونه اش. مژگان نميدوني چه جهنمي براي هردومون درست شده.
مژگان با ناراحتي گفت:
-به راحتي شناختت؟
با آمدن پروانه خانم نتوانستم جواب بدم و گفتم:
-مژگان جون بعدا بهت زنگ ميزنم فقط تو به مريم جون فعلا حرفي نزن چون خبر نداره.
-خانمش اومد؟
-نه، اينجا نيست.

-پس خواهشا زود بهم تلفن كن، تا اون موقع چند بار ميميرم و زنده ميشم. خداحافظ.
-خداحافظ.
گوشي را روي ميز گذاشتم كه پروانه خانم با فيس و افاده گفت:
-لطفا چند تا چايي بريزيد.
نگاهش كردم ، گويا به نوكرش دستور ميداد با حرص گفتم:
-چشم.
ولي در دلم گفتم، حيف در موقعيتي نيستم كه جوابت رو بدم چون ديگه به هيچ قيمتي حاضر نيستم باعث ناراحتي رضا بشم.
بعد از ريختن چايي، سيني را برداشته و به هال رفتم. عزيز خانم با ديدن سيني چايي،‌ چنان نگاهي به عروسش كرد كه به جاي اون من ترس برم داشت و حساب كار دستم امد. بعد از تعارف كردن چايي گفت:
-فريبا جون بشين.
از خدا خواسته كنار پيمانه نشستم، دقايقي بعد رضا با ظرفهاي غذا از بيرون برگشت. چون اشتهايم كور شده بود، سرجايم نشستم كه پيمانه گفت:
-چرا نشستي،‌بلند شو ديگه؟
جواب دادم:
-من ميل ندارم.
پيمانه: پاشو بابا،‌ميل ندارم چيه، بوش اشتهاي آدمو تحريك ميكنه .

رضا سرش را بيرون اورد و گفت:
-پيمانه چرا نمي آين، الان غذا سرد ميشه؟
پيمانه: من دارم مي آم،‌ولي فريبا ميگه من ميل ندارم.
به سردي جواب داد:
-خوب اگه ميل نداره چرا اصرار ميكني، خودت بيا.
پيمانه ابروهاشو درهم كشيد و گفت: رضا.
با عصبانيت جواب داد:
-چيكار كنم، وقتي ميل نداره به زور غذا رو بكنم توي دهنش، يا خودمو بكشم؟
پيمانه با فرياد گفت:
-رضا اين چه طرز حرف زدن،‌پس ادبت كجا رفته؟
سرم را پايين انداختم و گفتم:
-پيمانه جون تو خودتو ناراحت نكن، حق با ايشونه.
پيمانه شرم زده نگاهم كرد و گفت:
-من معذرت مي خوام.
سرم را بالا گرفتم و با بغض نگاه رضا كردم و گفتم:
-احتياجي به معذرت خواهي نيست.
چنان با نفرت نگاهم كرد كه تمام بندبند وجومو آتيش زد،‌تمام عشقش به كينه و نفرت تبديل شده بود. با خودم گفتم، خودم كردم كه لعنت بر خودم باد.
توي فكر و خيال غوطه ور بودم. فكر و خيالي كه توهي بيش نبود و همه اونها توي عالم رويا فقط به تصوير كشيده ميشد، تصويري از يك زندگي شيرين در كنار بچه مون.
با رضا، دريا رو توي وان نشونده و دوتايي حموم ميكرديم و من موقع شستن سر دريا، دوش رو، روي سر رضا گرفتم و سرتاپايش خيس شد.

با صداي غضبناك رضا از جا پريدم، نگاهش كردم كه گفت:
-مگه نميشنوي، تلفنت زنگ ميزنه؟
-نه متوجه نشدم.
-از قيافه شاد و خندانت مشخص بود، بفرما آقا اميررضا خان.
سپس با طعنه گفت:
-دوست پسر جديدته، هر روز يكي به كلكسيونت اضافه ميشه نه؟
تلفن دوباره زنگ زد و با ناراحتي و حرص از دستش گرفتم و برخودم لعنت فرستاد كه چرا اسمش را نوشته و سيو كرده بودم. تلفن رو خاموش كرده و به روي مبل پرت كردم و بعد بلند شده و به اتاق دانيال رفتم و بر بخت خوم زار زدم.
با شنيدن صداي درب فورا صورتمو پاك كرده و به سمت درب نگاه كردم.




رضا درحاليكه دانيال را بغل كرده بود به داخل امد و با تمسخر گفت:
-دانيال ميخواد با خاله اش غذا بخوره، اشكالي كه نداره؟
سرم را تكان دادم كه اين بار دانيال گفت:
-خاله چرا گريه ميكردي، مگه باز بابا رو اذيت كردي؟
-نگاه رضا كردم و دانيال را از بغلش گرفتم.
رضا بيرون رفت و با بشقاب پر از غذا و نوشابه برگشت و كنارمون نشست و گفت:
-خودت هم بخور.
-ميل ندارم.
نفس عميقي كشيد و به چشمام ذل زد و گفت:
-ياسي به حد كافي سوهان روحم شدي،‌ حداقل روي اعصابم كمتر راه برو.
دانيال نگاهي به رضا كرد و سپس به من گفت:
-خاله مگه اسم تو فريبا نيست؟
جواب ندادم،‌رضا هم قاشق غذا را پر از غذا كرد و گفت:
-بابايي دهن تو باز كن.
بعد از دادن غذا آرام پرسيد:
-چند وقته اينجا زندگي ميكني؟
-اينجا زندگي نميكنم . روز چهارشنبه اومدم، به ليلا قول داده بودم بعد از رفتن مامانش و فريبا بيام پيشش تا تنها نمونه.
ريشخند زنان گفت:

-بعد يهو، هوس كردي دوباره منو بازي بدي.
دوباره عصباني شد و ادامه داد:
- آخه بي انصاف من چه هيزم تري به تو فروختم كه از ازار و اذيت من لذت مي بري؟
ملتمسانه نگاهش كردم و گفتم:
-رضا به خدامن نميدونستم ليلا اينجا كار ميكنه.
عصباني تر از قبل گفت:
-اولا تو يكي اسم خدا رو به زبون نيار. ثانيا اگه نمي دونستي پس چرا اين مسخره بازي رو راه انداختي، لنز گذاشته براي من.
گفتنش فايده اي نداشت براي همين ترجيح دادم سكوت كنم. رضا مثل آتشفشان گداخته بود و بعد از اينكه حسابي دق و دلي هاشو خالي كرد، سرش را به ديوار تكيه داد و چشماشو بست.
آرام پرسيدم:
-سرت درد ميكنه؟
بدون اينكه چشماشو باز كنه، پوزخند زنان جواب داد:
-مگه برات مهمه؟
با اينكه يه عالمه حرف براي گفتن داشتم ولي خودمو كنترل كرده و به يك كلمه اكتفا كردم و گفتم:

خيلي.
چشماشو باز كرد و به صورتم خيره شد و گفت:
-پس پاشو اونا رو دربيار، اينجوري به اعصابم سوهان ميكشي.
از ترس اينكه مبادا زندگيش را دوباره بهم بريزم سريع از جايم بلند شدم و از اتاق بيرون رفتم و بعد از گرفتن وضو مشغول راز و نياز با يگانه معبودم شدم.
وقتي سر از سجده بلند كردم چشمم بهش افتاد كه محو تماشام شده بود. به محض ديدنش چادر را روي صورتم كشيدم، چون ديگه فرق محرم و نامحرم را مي دانستم و برايم اهميت داشت.
بعد از تمام شدن نمازم به هال پيش عزيز خانم اينا رفتم و با پيمانه گرم صبحت شدم كه از اتاقش بيرون امد و غمگين و حسرت بار به صورتم چشم دوخت، طوري كه باعث جلب توجه اونها هم شد.
عزيز خانم متحير نگاهي به من و سپس به رضا كرد و گفت:
-رضا چرا ماتت برده؟
سرش را پايين انداخت و اهسته گفت:
-من رفتم خداحافظ.
عزيز خانم:‌برو به سلامت. فقط رضا اين چند روز كه پيمانه اينجاست يه خورده مطب رو زود تعطيل كن، من نميتونم از دو تا بچه نگهداري كنم.
رضا نگاهم كرد و آمرانه گفت:
-چشم عزيز،‌ولي ايشون هم تا اومدن من اينجا مي مونن.
با رضايت خاطر به رويش لبخند زدم،‌تا با آسودگي خاطر به كارش بپردازد. بعد از رفتن رضا، عزيز خانم هم براي سركشي به خونه و زندگيش همراه عروسش پروانه رفت. من هم بعد از خواباندن دانيال پيش پيمانه رفتم.
نگاه مشكوكي كرد و گفت:
-تو كي هستی؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
  • قسمت بیست و شش

عرق سردي روي پيشانيم نشست، حيران نگاهش كردم كه دوباره گفت:
-مطمئنم توخواهر ليلا نيستي.
به سختي گفتم:
-چرا اينطوري فكر ميكني؟

فكر نمي كنم بلكه يقين دارم. تو خود ياسي هستي نه فريبا. همون روز اول كه رضا صداي تو رو شنيد هول كرد و پاي من بيچاره رو از دستش ول كرده و بدتر از روز اول كرد و بهت خيره شد.
اين حركت رضا رو من تا به حال در مورد هيچ دختري نديدم. وقتي دهن باز ميكني و حرف ميزني چرا ماتش مي بره و چشماش دنبال تو حركت مي كنه .
از لحظه اي كه تو پا توي خونه مي ذاري رضا 180 درجه تغيير ميكنه. باز هم ميخواي ادامه بدم، يا خودت اعتراف ميكني.
سرم را پايين انداختم و گفتم:
-نه نيازي نيست، چون درست فهميدي.
پيمانه با هيجان گفت:
-واي خداي من عجب ترفندي بهت زدم و تو هم رو دست خوردي؟
سرم را بالا گرفتمو مات و مبهوت نگاهش كردم و گفتم:
-پس مطمئن نبودي و حدس مي زدي؟
خند ه كنان جواب داد:
-آره حدس زدم تن صدات حتما شبيه ياسي بوده كه رضا اينطوري مسخ شده.

گويا تازه از خواب بيدار شده باشه ، گيج و منگ گفت:
-ولي تو كه چشمات آبي نيست، يه كوچولو شبيه اون هستي. اون تپل و مپل بود و سفيدتر از تو، نه تو نميتوني اون باشي.
با انگشت يكي از لنزامو دراوردم. انگشت به دهان آب دهانش را قورت داد و گفت:
-خواهش ميكنم اون يكي رو هم در بيار.
وقتي اون يكي رو هم دراوردم چند لحظه اي خيره خيره نگاهم كرد و گفت:
براي همين رضا تو رو نشناخته.
آه بلندي كشيدم و گفتم:
-اون منو همينطور ي هم شناخت، به قول خودش از دور هم از راه رفتنم منو ميشناسه. ظهر مگه نديدي با اينكه بهت گفت چيكار كنه من ميل به غذا ندارم و به زور نميتونه تو دهنم غذا بذاره ولي يه خورده بعد به بهانه دانيال برام غذا اورد.
پيمانه لبخند محوي زد و گفت:
-ما هم فكر كرديم چون دانيال بهش گفت بريم بازي كنيم، غذاي دست نخورده خودش رو برداشت تا ضمن بازي غذا هم بخوره.
آه بلندي كشيدم و باز اشك، مهمان دائمي چشمام هجوم آورد و جواب دادم:
-ولي اون لب به غذا نزد و به من هم گفت دانيال ميخواد با تو غذا بخوره.
پيمانه با چهره درهم و غمزده گفت:
-ياسي چرا در مقابل اين همه عشق و علاقه رضا، تو بد......
پيمانه بقيه حرفش را قورت داد و من گفتم:

- حق باتوئه من بد بودم ولي پيمانه به خدا هيچ بنده اي رو بد نمي آفرينه، بلكه روزگار اونو بد بار مياره. من سيزده سال داشتم كه پدرم مارو بدون دليل ترك كرد و رفت و اين كار اون منو ديوونه كرد . هميشه دنبال محبت مردي بودم كه منو سيراب كنه و اين اولين خطاي من تو زندگي بود.
چرا كه يه مرد غريبه نمي تونست جاي پدرمو برام پركنه. اگه هر باغي بدون باغبون بمونه علفهاي هرز و وحشي دور و برش رو ميگيرن و ناخوداگاه اون هم وحشي بار مياد.
اين وسط مادر بيچاره ا م نمي تونست حريفم بشه و هميشه عذاب ميكشيد. چرا كه من گستاخ و سركش شده بودم و اين زماني به اوج خود رسيد كه بابام بعد از هفت سال سرزده به سراغمون اومد و باعث شد زندگي من سياهتر از قبل بشه و برحسب تصادف اون شب كه من حالم به شدت به هم خورده بود، رضا به عنوان دكتر بالاي سر من اومده بود و از اون پس نميدونم چه حكمتي تو كار خدا بوده كه من هر بار كه درمانده و محتاج ميشدم در اوج نيازم رضا سر راهم قرار ميگرفت.

به جان مادرم كه خيلي برام عزيزه، من هيچوقت قصد فريب رضا رو نداشتم. ولي بايد يه چيزي رو هم اعتراف كنم كه هيچوقت هم فكر نمي كردم رضا به شدت وابسته من شده باشه و حالا بعد از اون همه ازار واذيت باز هم منو دوست داشته باشه. براي همين وقتي ديدم نمي تونم خودمو با شرايط وفق بدم و اين مسئله باعث ناراحتي هردومون مشه خودمو كنار كشيدم .
با يك نفر ديگه نامزد كردم فكر مي كردم اين به نفع هردومونه، ولي هزاران افسوس كه باعث بدبختي هردومون شد. با ياداوري روزهاي سختي كه پشت سر گذاشته بودم، گريه مجال حرف زدن را از من گرفت.
طفلي پيمانه با ديدن حال و روزم به زور با چوبدستي هايش از جا بلند شده و به كنارم امد و در حاليكه خودش هم گريه ميكرد منو دلداري ميداد.
بعد از اينكه حسابي گريه كرده و سبك شدم، به دستشوي رفته و صورتمو زير اب گرفتم تا از داغي صورتم كاسته بشه. همين كه سرم را بالا گرفتم و بعد از چهار سال رنگ چشمامو كه ديگه برام غريب ه شده بود ديديم، پيش از پيش بر خودم لعنت فرستادم
وقتی بیرون آمدم پیمانه را ندیدم، صدایش كردم كه از اشپزخانه جواب داد و گفت :
- یاسی، بیا اینجا هم كله ام داغ كرده هم گلوم خشك شده.
به دنبال لنزهایم كه روی میز بود می گشتم كه دوباره گفت:
- به خودت زحمت نده ، انداختمش سطل زباله.
پیشش رفتم و گفتم: چرا؟
لبخندی زد و گفت:
- حیف بود، زیر رنگ سیاه پنهون بمونن.
با ناراحتی جواب دادم:
- كاش این كار رو نمی كردی، من بعد از رضا با خودم عهد كرده بودم كه دیگه اونا رو از روی چشمام برندارم.
به چشمام ذل زد و اه سینه سوزی از سینه بیرون فرستاد و گفت:
-من و رضا خیلی با هم صمیمی هستیم ، از روزی كه با هم به خونمون رفته بودین و تا روزی كه از هم جداشدین همه رو مو به مو برام تعریف كرد

به چشمام اشاره كرد و گفت:
-این دوتاچشم برادر بیچاره منو از راه به در كرد، اون عاشق چشمهای تو شده بود. برای همین من سر به سرش میگذاشتم و میگفتم به جای یاسی بیا چند روزی دریا رو نگاه كن، هم روحیه ات تغییر میكنه و هم حال خودت رو جویا میشی. رضا به خاطر تو از تهران دل نمیكند ومی گفت هر وقت تونستم اختیار دار زنم بشم ، با هم می اییم.
با اینكه من هم خیلی دلم میخواست از نزدیك ببینمت و لی قسمت نمیشد و هر بار كه میخواستم به تهران بیام یه برنامه ای پیش می اومد.
پیمانه با من من پرسید:
-یاسی، تو و رضا كه به هم... محرم بودین ایا....
چون متوجه منظورش شدم قبل از اینكه بقیه حرفش را تمام كند سرم را پایین انداختم و باشرم گفتم:
-اخرین باری كه باهم...
صدای زنگ تلفن باعث شد كه بقیه حرفمو ادامه ندهم و به هال رفتم، فورا گوشی را برای پیمانه اوردم تاج واب دهد از طریق صحبت كردنش متوجه شدم عزیز خانمه چون گفت:
-عزیز تنهایی میخوای چیكار كنی؟
-خیلی خب بمون.
-نه قربونت، مواظب خودت باش. خداحافظ.
بعد از قطع كردن تلفن گفتم:
-عزیز خانم میخواد شب بمونه خونه خودش؟
- اوهوم
- تنهایی؟
-نه هادی می مونه پیشش.

شماره ای گرفت و بعد از چند لحظه گفت:
- سلام، من خواهر دکتر هستم، می تونم باهاشون صحبت کنم؟
باز چند لحظه ای طول کشید که رضا جواب داد چون گفت:
-آقا رضا از کی نا محرم شدم، هان؟ خجالت نکشیدی، نکنه خلق و خوی انگلیسی باعث شده تو هم سرد و بیگانه بشی.
-نخیر، بهش یه دستی زدم، اون هم همه چیز رو برام گفت. رضا وای به حالت اگه شب بیایی خونه، خفه ات می کنم.
نمیدانم رضا چی گفت که پیمانه خندید و گفت:
- دیوانه ای، نه نترس. عزیز رفته خونه و شب رو هم نمی آید و ما هم چون گرم صحبت هستیم از شام خبری نیست، لطف کن اومدنی شام بگیر.
- نه خداحافظ.
بعد از قطع کردن تلفن نگاهم کرد و گفت:
- دلم براش می سوزه، هنوز که هنوزه باز هم به فکر توئه می گه از ترس اینکه مبادا عزیز متوجه بشه و باهات تندی کنه یا حرفی بزنه، بهت نگفتم و منتظر بودم بعد از رفتنش بگم.
آه بلندی کشیدم و گفتم:
- من لیاقت عشق و محبت رضا رو نداشتم اون باید با کسی ازدواج می کرد که لایق همسری اون بوده باشه.
پیمانه غمگین جواب داد:
- یعنی تو فکر می کنی رضا الان خوشبخته، طفلی از زن جماعت شانس نیاورده.

چرا اون که دختر عموی خودشه، بهتر همدیگر رو می شناختن و به خلق و خوی هم آشنا بودن و فکر نمی کنم اخلاقش مثل من بوده باشه.
پیمانه غمگین جواب داد:
- منیر هم از بس که عمو اینجا لای منگنه گذاشته بود و محدودش کرده بود تو محیط اونجا خودشو گم کرد و شد همرنگ اهل اونجا، برای همین ایران نمی آید چون اینجا که بیاد نمی تونه جولون بده.
دولت اونجا بر عکس ایران به زن آزادی بیش از اندازه داده و زن اجازه هر کاری رو داره شاید باورت نشه، چند ماه قبل از اینکه بابا مریض بشه و رضا ایران بیاد سر همین مسایل با هم جر و بحث می کنن و منیر م بلافاصله زنگ می زنه و پلیس می آد و رضا رو می برن بازداشتگاه.
یه روزی که می مونه خانم رضایت می ده و پلیس هم رضا رو جریمه می کنه و بعد آزادش می کنن.
انگار بخت این پسر رو با سیاهی بافتن، نه از زن شانس آورد نه از بچه. بعضی موقع ها به خدا گله و شکایت می کنم می گم خدایا آخه رضا که خیلی پاک و مظلومه چرا زندگیش اینطوری، به کی ظلم کرده که داره تاوان پس می ده.
از بین خواهر و برادرا فقط رضا بی زبونه، طفلی الان با داشتن زن داره به تنهایی زندگی می کنه و از یک بچه معلول هم نگهداری می کنه.
از شنیدن زندگی تلخ و غمبار رضا قلبم تیر کشید و مغموم و گرفته گفتم:

- همه اش تقصیر منه، من باعث شدم رضا اینطور بدون فکر و اندیشه تصمیم به ازدواج بگیره ولی باور کن پیمانه اگه ما هم اون موقع ازدواج می کردیم، به چند ماه نکشیده از هم جدا می شدیم چون من خیلی افسار گسیخته بودم و همه رفتار و اخلاق من بر خلاف میل رضا بود.
اونقدر افکارم مغشوش و پریشان بود که سرمو به لبه مبل تکیه دادم و به گذشته های تلخ و زهر آلود برگشتم، پیمانه هم مثل من به فکر فرو رفته بود.
اگر دانیال گریه نمی کرد ساعت ها بی آنکه با هم حرفی بزنیم به همان حال باقی می ماندیم.
بعد از رسیدگی به دانیال کمی برایش غذا بردم و سپس اسباب بازیهایش را آورده دوتایی مشغول بازی شدیم و با بیدار شدن ملیحه، سه تایی بازی می کردیم. پیمانه هم روی مبل دراز کشیده و استراحت می کرد.
با به صدا در آمدن صدای زنگ تلفن از بازی دست کشیده و به سمت تلفن رفتم، پشت خط لیلا بود که بمحض جواب دادن، گران پرسید:
- یاسی چرا تلفنت خاموشه؟
بی توجه به پیمانه گفتم:
-از ظهر که امیر رضا زنگ زده بود، خاموشش کردم.
- چرا مگه با هم حرفتون شده؟
- با اون نه، به خاطر متلک های رضا که بارم می کرد مجبور شدم.
- فهمید؟

آره، شب می آم برات می گم ولی لیلا من شب یه خورده دیر می آم چون عزیز خانم نیست و باید تا اومدن رضا منتظر بمونم.
- باشه فقط یه تلفنی هم به مامانت بزن من به دروغ گفتم، رفتی حرم برای همین موبایلت خاموشه.
- باشه زنگ می زنم. فعلا کاری نداری؟
- نه، برو به کارت برس.
بعد از خداحافظی با لیلا، گوشی را روشن کردم و به مامان تلفن کردم و چند دقیقه ای باهاش حرف زدم. بعد از قطع کردن ارتباط ، پیمانه پرسید:
-امیر رضا کیه؟
به اجبار جواب دادم:
- مادرش منو توی شیر خوارگاه دیده و خوشش اومده.
- مگه اونجا کار می کنی؟
- به صورت قراردادی که نه، ولی اغلب روزها می رم و با بچه ها زبان و نقاشی کار می کنم.
با پیمانه داشتم حرف می زدم که صدای زنگ بلند شد، روسری را روی سرم انداختم و جلوی درب رفتم و قبل از اینکه من باز کنم، دستگیره درب چرخید و رضا در آستانه درب ظاهر شد. زیر لب سلام کردم، به جای جواب دادن خیره نگاهم کرد و من برای فرار از نگاهش که دست و دلم را می لرزاند، وسایلی را که توی دستش بود گرفتم و به آشپزخانه بردم و بلافاصله دوباره برگشتم.
رضا داشت بچه ها رو بغل می کرد، باز سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد. به طرف چوب لباسی رفتم، پالتومو تنم می کردم که گفت:

- شامت را بخور بعد برو.
توجهی نکردم و کیفم را برداشتم و گفتم:
- من رفتم خداحافظ.
پیمانه هم صدام کرد و گفت:
- یاسی صبر کن شامت رو بخور بعد، چه عجله ای داری؟
- مرسی، من باید برم.
رضا هم دوباره صدایم کرد و من بی توجه به آنها از درب بیرون رفتم چون دیگه طاقت نگاهش را نداشتم. چند لحظه ای طول کشید تا موتور ماشین گرم بشه. سرم را که به سمت شیشه ماشین چرخاندم رضا رو پشت پنجره آشپزخانه که رو به خیابان بود دیدم و برای همین سریع حرکت کردم.
وقتی به خونه رسیدم، لیلا نگاهی به صورتم انداخت و خنده کنان گفت: بالاخره طلسم شکست و دست از لجاجت برداشتی.
سرم را تکان دادم و با ناراحتی گفتم:
- برای اینکه به پیمانه ثابت کنم در آوردم، اون هم انداخت دور.
- خوب کاری کرد. حالا بیا تعریف کن ببینم امروز چه اتفاقی افتاد؟
باز مو به مو برایش تعریف کردم و در آخر هم اضافه کردم و گفتم:
- لیلا می دونم نا خوش احوالی ولی باید از فردا خودت به اونجا بری چون نه من روی نگاه کردن به مادرش رو دارم، نه تاب و تحمل نگاه های غمگین و سرزنش بار خودش را.
لیلا که به شدت متأثر شده بود جواب داد:
- باشه خودم می رم. حالا بلند شو بریم شاممون رو بخوریم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • قسمت بیست و هفت

بعد از خوردن شام، وقتی جلوی تلویزیون نشستیم چشمم به عقربه های ساعت که یازده را نشان می داد افتاد، تازه به یادم افتاد مژگان منتظر تلفن من هست. خواستم باهاش تماس بگیرم که دیدم گوشیم را توی خونه رضا جا گذاشتم.
توی فکر بودم که لیلا گفت:
- یاسی چرا اخمهات تو همه؟
سرم را به نشانه تأسف تکان دادم و گفتم:
- گوشیمو جا گذاشتم الان رضا چک می کنه.
لیلا خنده کنان جواب داد:
-این که ماتم گرفتن نداره، اولاً الان مسایل خصوصی تو ربطی به رضا داره. ثانیاً آنکه حسابش پاک است از محاسبه چه باک است؟
- درسته چون من غیر از شماره امیر رضا ، شماره نا آشنا دیگه ای ندارم، ولی آخه به مژگان می خواستم زنگ بزنم.
گوشی تلفن خونه رو به دستم داد و گفت:
- بیا انگار تو بیابانی، دیگه از این حرف ها نشنوم که ازت دلخور می شم.
نگاه قدر شناسانه ای کردم و گفتم:
- لیلا آشنایی با خانواده شما بزرگترین موهبت الهی بوده، چون من در سایه شما ها به خیلی جاها رسیدم. ولی کاش خیلی زودتر از اینها شما رو می دیدم، شاید اونوقت زندگی هردومون تباه نمی شد.
آه بلندی کشیدم و جواب دادم:
- لیلا خیلی پشیمونم از اینکه دوباره رضا رو دیدم.
لیلا متعجب پرسید:چرا؟
با بغض جواب دادم:

- چون نه جای موندن دارم نه پای رفتن. از این به بعد زندگی برام سخت می شه چون همه اش فکر و ذکرم پیش رضاست و از اینجا دل کندن برام مکافاته.
لیلا با ناراحتی جواب داد:
- یاسی اینطوری نگو، خودت بهتر می دونی دیگه راه بازگشتی نداری پس با این خیالات آیندتو خراب نکن.
غلیان احساساتم باعث شد بی معطلی بگویم:
- چرا راه بازگشت ندارم، زن رضا که ایران بیا نیست، اگه هم بخواد بیاد، باز هم برام مهم نسیت. من دیگه نمی تونم بدون اون زندگی کنم، می رم و باهاش حرف می زنم.
لیلا با حیرت اما نگران چند لحظه ای به صورتم خیره شد و سپس گفت:
- یاسی، تو حالت خوبه؟ چی می گی؟
- آره حالم هم خیلی خوبه و می خوام گذشته رو جبران کنم.
لیلا با صدای بلند جواب داد:
- به چه قیمتی ، پاشیدن آشیونه یه نفر دیگه؟
- لیلا خواهشاً شعار نده. اگه زنش به آشیونش اهمیت می داد همراه رضا و پسرش می اومد.
- گیرم که تو رفتی و باهاش حرف زدی، فکر می کنی رضا تو رو می بخشه و حاضر میشه با تو ازدواج کنه، یا خانواده هاتون قبول می کنن. خودت گفتی مادرش چشم دیدن تو رو نداره و از دستت خیلی ناراحته.
دستم را روی دهان لیلا گذاشتم و گفتم:
- هیچ کدوم از این مسایل برام مهم نیست. رضا رو هم وادار می کنم.
کلافه گفت:
- آخه چطوری؟

نفس عمیقی کشیدم و در حالی که از رم گونه هام داغ شده بود گفتم:
- لیلا من و رضا به هم محرم بودیم.
متوجه منظورم نشد و با بی تفاوتی گفت:
- خوب اینو که می دونم چه ربطی...
حرفش را نیمه تمام گذاشت و متفکرانه چند لحظه به صورتم خیره شد، سپس یکدفعه با عصبانیت گفت:
- خدای من ، یاسی تو خیلی احمقی.
دستای سردمو به دستش گرفت و ادامه داد:
- یاسی آخه چرا؟ چرا با وجود این مسئله از رضا جدا شدی؟ ببینم اینو هم به امیر رضا گفتی؟!
سرم را به نشانه منفی تکان دادم که گفت:
- من مطمئنم اگه بدونه به هیچ وجه قبول نمی کنه چون هیچ مدرکی نداری که ثابت کنی که رضا همسر شرعی تو بوده، درسته؟!

سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:
- اتفاقاً این موضوع رضا را خیلی عذاب می داد، ولی اون موقع برای من اهمیت نداشت و بهش گفتم نمی تونم به خاطر یک مسئله کوچیک یک عمر خودمو اسیر کنم.
- یاسی، من واقعاً گیج شدم و نمی دونم چی بهت بگم. تنها کسی که می تونه بهت کمک کنه خداست چون اون بیشتر از هرکسی به امور بنده هاش آگاهه، پس از خودش بخواه تا راه درستی رو پیش پات بذاره.
حرف لیلا شک و تردید را به جانم انداخت، چون به هیچ قیمتی حاضر نبودم اسیر وسوسه شیطان بشوم و با غلبه غرایز حیوانی بر انسانی ام از راهی که به خدا و آرامش می رسیدم باز دور بشوم.
از این رو وقتی به رختخواب رفتم فکر و خیال لحظه ای اجازه نمی داد که چشمهامو روی هم بگذارم، دست به دامن خدا شده بودم تا به فریادم برسد. بعد از اذان صبح بود که کم کم پلک هایم روی هم افتاد.
وقتی چشم باز کردم ظهر شده بود و لیلا هم به خانه رضا رفته بود. در تنهایی هرچه فکر کردم به جایی نرسیدم ، برای همین به سوی حرم روانه شدم و در فضای عطرآگین و روحانی حرم باز به راز و نیاز با خدای خودم مشغول شدم.
نزدیک غروب بود که تردیدم به یقین تبدیل شد و در عزمم راسخ تر شدم. برای همین وقتی از حرم بیرون رفتم از باجه تلفن با لیلا تماس گرفته و آدرس مطب رضا را ازش گرفتم.
وقتی جلوی ساختمان پزشکان رسیدم ساعت هفت بود.

در دلم آرزو کردم که خدا کنه مریض کمتری داشته باشه تا بتونم هرچه زودتر باهاش حرف بزنم. برای اطمینان به تابلوها نگاه کردم و با تابلو دکتر رضا محمدی ، فوق تخصص و جراح کلیه و مجاری ادراری خیالم آسوده شد.
نفس عمیقی کشیدم و با آسانسور بالا رفتم. داخل مطب با دیدن مریض ها آه از نهادم بر آمد، چون ساعت ها باید صبر می کردم. منشی با دیدنم تابی به سر و گردنش داد و گفت:
- بفرمایید؟
با آرامش گفتم:
- وقت می خواستم.
- دکتر مریض بدون وقت قبلی رو نمی پذیرن.
- من تا آخر وقت می شینم شاید قبول کردن.
- نه خانم گفتم که، پس بیخودی وقتتون رو هدر ندید.
بی توجه روی صندلی خالی نشستم و برای اینکه منتظر گذر زمان نشوم خودمو با خواندن مجله ای سرگرم کردم و هربار که به اطرافم نگاه می کردم، چند نفری کم می شد.
آخرین نفر که مطب را ترک کرد ساعت هشت و نیم بود، منشی با صدای بلند خطابم کرد و گفت:
- خانم من به دکتر گفتم و ایشون هم فرمودن هفته آینده.
از جایم بلند شدم و بی توجه به حرف هایش به طرف اتاق معاینه می رفتم که داد زنان گفت:
- خانم کجا، مگه نشنیدید، ایشون دارن تشریف می برن.
وقتی داخل اتاق پا گذاشتم رضا داشت کتش را می پوشید که به خاطر سر و صدا به سمت درب چرخید و با دیدنم، با دیدن دهان باز و متعجب نگاهم کرد، زیر لب سلام کردم. منشی با عصبانیت روبه رضا گفت:
- آقای دکتر من خدمت خانم عرض کردم که دارید تشریف می برید ولی ایشون گوش نکردن.
رضا در حالی که به صورتم خیره شده بود جواب داد:
- خانم سادتی شما می توانید تشریف ببرید.
خانم سادتی متعجب از حرف رضا نگاهم کرد و سپس گفت:
- نه می مونم تا کار شما تموم بشه.
رضا قاطعانه جواب داد:

- نه شما تشریف ببرید.
اون هم پشت چشمی برایم نازک کرد و درب را باز گذاشته و از اتاق بیرون رفت. رضا به سمت درب رفت و بعد از اطمینان از رفتن منشی اش به من که هنوز سرپا ایستاده بودم گفت:
- چرا نمی شینی؟
روی صندلی نشستم و رضا به سمت پنجره رفت و در حالی که پشتش به من بود گفت:
- چه کاری باعث شده که دو ساعت منتظر بمونی؟!
با آرامش جواب دادم:
- اومدم باهات حرف بزنم.
پوزخندی زد و گفت:
- ولی من فکر نمی کنم حرفی برای گفتن داشته باشم.
- می دونم تو نداری ، ولی من خیلی حرف ها برای گفتن دارم.
با تمسخر گفت:
- می تونم بدونم در چه مورد؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- رضا، من می خوام گذشته رو جبران کنم و برای همین اومدم.
روی پاشنه چرخید و چند لحظه ای با بهت و حیرت خیره نگاهم کرد، سپس گویا تازه از خواب بیدار شده باشد، خنده بلندی سر داد و با طعنه گفت:
- آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟ حالا که من از پا افتاده ام چرا؟
از روی صندلی بلند شدم و به نزدیکش رفتم و ملتسمانه گفتم:
-رضا خواهش می کنم یه فرصت دیگه به من بده.
با نفرت نگاهم کرد و گفت:
- مثل اینکه تو عقلت رو از دست دادی، من زن و بچه دارم.
به چشمانش خیره شدم و گفتم:
- می دونم زن و بچه داری ولی اینو هم می دونم که خانومت حاضر نیست به ایران بیاد و با هم اختلاف دارین. رضا خواهش می کنم اجازه بده زخمی رو که خودم تو قلبت به وجود آوردم خودمم التیامش بخشم.
و به دنبالش اشک رو گونه هام لغزید و با صدایی لرزان ادامه دادم:
- خواهش می کنم نه نگو، می دونم خیلی اشتباه کردم ولی تاوانش رو هم پس می دادم. رضا دیگه نمی تونم بدون تو زندگی کنم.

با شنیدن این جمله عصبانی شده و با فریاد گفت:
- فکر کردی من بازیچه دست تو هستم که هر وقت خواستی بیایی سراغم و بعد از چند روز که دلت رو زدم ، راهتو بکشی و بری سراغ یکی دیگه؟ نه خانوم، من اونقدر ها هم احمق و بچه نیستم که با ساز تو برقصم.
دستهایش را گرفتم و با التماس گفتم:
- به جان مامان، به خدا من خیلی دوستت دارم و قصدم بازی دادن تو نیست. چهار سال پیش هم به اشتباهم پی بردم و اومدم سراغت ولی تو رفته بودی.
اگه باور نداری از امید بپرس، همون روزی بود که بهش گفتی می خوای بابا بشی. رضا لطفاً یه فرصت دیگه بهم بده. هر کاری بگی می کنم ولی منو از خودت نرون، من بدون تو پوچم.
پوزخند زنان جواب داد:
- نکنه رمان خوندی که اینقدر احساساتی شدی و غرورت رو زیر پا گذاشتی، وگرنه تو از این نا پرهیزیا نمی کردی و از این حرف ها و کارها بلد نبودی. برو جانم دیگه حنات پیش من رنگ نداره. برو شاید خدا روزی تو رو جای دیگه حواله کنه .
- من به خاطر تو هر کاری حاضرم بکنم، حتی غرورم و زیر پاهام له کردم و اومدم پیشت تا دلتو به دست بیارم.
به نقطه ای خیره شد و گفت:
- متاسفانه من دیگه دلی ندارم که برای کسی بتپه، همه چیزو اول تو بعد منیر ازم گرفتین دیگه به هیچ زنی اعتماد ندارم چون از اخلاقم به نفع خودتون سوء استفاده کردین.
از ناراحتی پاهایم می لرزید ، برای حفظ تعادلم روی زمین نشستم و زار زار گریه کردم. بی توجه به من، کلید را روی میز گذاشت و گفت:

- هر وقت گریه هات تموم شد، درب رو قفل کن و برو . ولی صبح یادت باشه بدی دست لیلا برام بیاره.
بعد از رفتنش مأیوس و سر خورده همانجا نشسته و گریه ام شدت گرفته و بر بخت سیاه خودم زار زار گریستم.
نمی دونم چقدر اونجا نشسته بودم که صدای زنگ مطب بلند شد . به خیال اینکه نگهبان ساختمان است به زور از جایم بلند شدم و کیفم را برداشته و به طرف درب رفتم که صدای لیلا به گوشم رسید:
- یاسی ، یاسی درب رو باز کن.
در آن لحظه بیشتر از هرکسی به لیلا نیاز داشتم تا با حرف هاش تسکینم بده. وقتی درب را به رویش باز کردم با دیدن صورتم، لبش را به دندان گرفت و گفت:
- چقدر گریه کردی ، از گریه چشمات یه کاسه خون شده، بیا بریم.
لیلا کلید را از دستم گرفت بعد از قفل کردن درب، دستم را گرفت و باهم پایین رفتیم. بعد از سوار شدن به ماشین، چون از شدت گریه سرم درد می کرد ، سرم را به پشتی صندلی تکیه داده و با نوک انگشت شقیقه هامو می مالیدم تا شاید از دردش کاسته بشه. داخل خانه، لیلا قرص مسکنی برایم آورد و گفت:
- اینو بخور تا سر دردت خوب بشه، مسکن قویه.
بعد از خوردن مسکن ، لیلا این بار برایم یک فنجان قهوه آورد و گفت:
- اینو بخور تا اعصابت آروم بشه.
بی رمق لبخندی به رویش زدم و گفتم:

- به جای اینکه من از تو پرستاری کنم، تو از من پرستاری می کنی.
- برای اینکه خانم تو مریض سفارشی هستی.
ابرویم را به علامت سؤال بردم که ادامه داد و گفت:
- دکتر وقتی بهم زنگ زد و گفت که بیام دنبالت خیلی سفارشت رو کرد.
روحیه ام کمی بهتر شد، لبخندی زدم و گفتم:
- اگه هنوز براش مهم هستم پس چرا جواب رد بهم داد.
- یاسی خواهشا امروز با این اوضاع و احوالت وارد این مقوله نشو تا فردا با آرامش با هم حرف بزنیم.
- پس پاشو یه فکری به حال شکممون بکنیم، چون من بد جوری گرسنه ام شده.
- بریم بالا و مهمون زهرا و شهرام بشیم، حتما چیزی برای شام درست کردن.
دو تایی بالا رفتیم، از شانس ما اونها هم شام نپخته و تن ماهی خورده بودند و ما هم چاره ای غیر از خوردن تن ماهی نداشتیم. با اینکه در جمع شاد اونها نشسته بودم ولی دلم پیش رضا بود چون مطمئن بودم اون هم حال بهتری از من نخواهد داشت.
چرا که در طول یک هفته خاطره های تلخ و شیرین گذشته به خصوص با حرفهای چند ساعت پیش من در ذهن اش زنده شده بود. شب از نیمه گذشته بود که پایین رفتیم چون روز سختی را پشت سر گذاشته بودم ، خسته و بی حال سر جایم دراز کشیدم و خمیازه کشان به طرف لیلا چرخیدم و گفتم:
- راستی لیلا، تو پنجشنبه ها نمی ری خونه رضا؟
لیلا خنده کنان جواب داد:

- چرا قبلا تا ظهر که دکتر از بیمارستان بر می گشت می رفتم ولی این هفته استثنائا خود دکتر رخصت داده که نرم.
و بعد به حالت مزاح ادامه داد:
- خدا شانس بده والا.
گرد غم روی صورتم نشست، آه بلندی کشیدم و گفتم:
- لیلا اون خیلی با احساس و با عاطفه است، برای همین رفتم پیشش ولی حیف که من همه پل های پشت سرم رو خراب کردم و دیگه راه بازگشتی نذاشتم. خیلی بهش خواهش و التماس کردم ولی اون ازم متنفره، به هیچ وجه حاضر نیست فرصت دوباره ای بهم بده.
لیلا از جایش برخاست و در کنارم دراز کشید و گفت:
- نه یاسی اون ازت متنفر نیست چون صبح با دیدن من قیافه اش تغییر کرد. دکتر منتظرت بود برای همین مایوس گفت، شما خوب شدین که اومدین؟
هم دلم براش سوخت و هم خنده ام گرفت.
- چرا؟
چون قیافه اش مثل بچه ای می موند که اسباب بازی مورد دلخواهش رو ازش بگیری. دکتر هم از ناراحتی کم مونده بود بزنه زیر گریه، مخصوصا که صبحانه اش هم آماده نبود.
با دیدن نون بیات گفت، عادت داره چند روزی بیاد و با کارش بد عادتت کنه و بی خبر بذاره و بره. من هم به خاطر تو براش چایی آماده کردم. دو ساعت طول کشید تا یک استکان چایی بخوره چون نشسته بود و راجع به آشنایی من و تو می پرسید، من هم براش توضیح دادم که چطوری و کجا ما تو رو دیدیم.
- دیگه چیزی نپرسید؟

- چرا راجع به امیر رضا هم پرسید. یاسی حق با تو بود، اون گوشی تو رو کاملا بررسی کرده بود. انگار آخرین sms امیر رضا بد جوری قلقلکش داده بود و من هر چی گفتم که رابطه خاصی بین اونا نیست، باورش نمی شد و می گفت، پس چرا فرودگاه بردش. اونقدر قسم خوردم تا حرفمو باور کرد.
اونقدر سر جایمان حرف زدیم که آخر هم، خوابمان گرفت.
روز بعد ، بعد از خوردن صبحانه با لیلا، سر خاک پدرش رفتیم. اونجا یک لحظه خنده ام گرفت. لیلا مشکوک نگاهم کرد و پرسید:
-یاسی چیزی شده؟ چرا می خندی؟
- برای اینکه من اولین بارمه که توی قبرستون پا گذاشتم، هر کی تو فامیل بمیره من نه ختم شون می رم نه سر خاکشون. ولی با خودم عهد کردم که هر وقت ابویه گرام بهزاد خان بمیره ، اول برم آرایشگاه و بعد مجلس ختمش.
نمی دونم اون چطوری می خواد به عزرائیل جون بده چون حتی مادر خدا بیامرزش هم نفرینش می کرد و از دستش خیلی ناراحت بود.
اشک روی گونه هام جاری شد، لیلا با دیدنم دستی بر پشتم زد و گفت:

-غصه نخور، خدایی هم اون بالاست که از کسی رشوه نمی گیره و به عدالت رفتار می کنه و می دونه چطوری جواب آدم های ظالم رو بده تا حق کسی پایمال نشه.
نگاهی به آسمون نیمه گرفته انداختم و آه سینه سوزی کشیدم.
وقتی از آنجا بیرون آمدیم ، با به صدا در آمدن موبایل لیلا به یادم آمد که من هنوز به مژگان تلفن نکردم و گوشی را که لیلا برایم آورده بود از کیفم بیرون آورده و شماره اش را گرفتم. بعد از چند بار بوق زدن ، آرش پسر مژگان جواب داد :
- بله؟
فوراً گفتم: سلام آرش جون خوبی؟
- بله ، شما؟
- خاله منم، یاسی، نمی شناسی؟
به محض شناختن آرش شروع کرد به یکریز حرف زدن و اگه مژگان گوشی رو ازش نمی گرفت ساعتها حرف می زد. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم:
- مژگان ببخشید که دیر بهت تلفن کردم.
- چه عجب امروز هم به یادت افتاد که باید بهم تلفن می کردی. ولی خانم دیگه احتیاجی به تلفن شما نیست، من خودم با رضا حرف زدم.
متعجب پرسیدم:
- شماره شو از کجا پیدا کردی؟
مژگان خنده کنان گفت:
- یاسی انگار از وقتی که رضا رو دیدی آلزایمر گرفتی و یادت نیست گوشیت رو، تو خونه اش جا گذاشته بودی و من که زنگ زدم رضا جواب داد.
بعد با حالتی خاص پرسید:
- یاسی وقتی دیدیش چه حالی داشتی؟

- اول خودشو ندیدم، عکسش رو توی اتاق پسرش دیدم ولی شب که اومد به جان مژگان قلبم از کار افتاد.
- فکر می کنی اون چی،حال بهتری از تو داشت، می گفت به محض شنیدن صداش نفس تو سینه ام حبس شد. وقتی به طرفش برگشتم با دیدن قیافه اش یه لحظه شک کردم که یاسی نیست ولی هر چه می گذشت شکم به یقین تبدیل می شد، ولی اون داشت برام فیلم بازی می کرد و منو احمق فرض کرده بود.
مژگان لحظه ای مکث کرد و سپس گفت:
- یاسی پس کی می خوای برگردی؟
آهی کشیدم و گفتم:
- اگه رضا قبول می کرد تا آخر عمرم اینجا می موندم ولی اون دیگه منو نمی خواد، هر چی التماس کردم فایده ای نداشت. ازم متنفر شده و منواز خودش روند، برای همین روز جمعه با مامان ابنا بر می گردم.
- من اگر به جای تو بودم همین امشب بر می گشتم. یاسی کار رو بیشتر از این خراب نکن، بذار رضا زندگی شو بکنه.
یک دفعه مژگان با عجله گفت:
- یاسی کاری نداری آرش نمی دونم تو پذیرایی چی رو شکوند.
خندیدم و گفتم:
- نه، برو به کارت برس.
با لیلا به سمت مرکز خرید می رفتیم که تلفنش زنگ زد، نمی دونم کی پشت خط بود که لیلا مثل لبو قرمز شد و گفت:

- چشم الان می آم.
بعد از خداحافظی نفسی بیرون فرستاد و با نگرانی به صورتم چشم دوخت و گفت:
-یاسی فکر کنم فاتحه ات خونده است.
با حیرت پرسیدم:
- چرا مگر کی بود؟
لیلا آب دهانش را قورت داد و گفت:
-عزیز خانوم بود، ازم خواست تورو به خونش ببرم.
شل و وارفته گفتم:
-نگفت چیکارم داره؟
-مگه من غیر از چند کلمه بیشتر حرف زدم، گفت دوستت رو بیار خونه خودم، همین. یاسی تو اون روی عزیز خانوم رو ندیدی. من می ترسم، نرو. دیگه نمی خوای رضا رو ببینی که مجبور بشی به دیدنش بری.
بی اختیار خندیدم و گفتم:
- نه می رم، نمی خواد که منو بکشه، فوقش چند تا بارم می کنه و چند تایی هم می خوابونه در گوشم.
لیلا با چهره گرفته گفت:
- بخند، وقتی رفتی پیشش می فهمی چی می گم. به جان یاسی چند وقت پیش یکی از عروساش اومده بود خونه دکتر، آخه عزیز خانم از وقتی که شوهرش فوت کرده چون هر دوشون تنها هستن بیشتر می آد اونجا.
نمی دونم عروسه چیکار کرده بود چنان دادی سرش کشید که به جای اون من زهر ترک شدم. فکر نکن عروسه بچه است ها، دختر و پسر دم بخت داره.

خنده کنان گفتم:
- لیلا به جای روحیه دادن، ته دلم رو خالی می کنی؟
- باشه برو تا رسیدی اول زیر پات گوسفند قربونی می کنه بعدش هم سر و صورتت رو ماچ می کنه، بیچاره پدر پسر عزیزش رو در آوردی، الان اون هم مصیبت پسرشو از چشم تو می بینه.
با اینکه دست و دلم می لرزید ولی شعری رو برایش زمزمه کرده و تا رسیدن به اونجا، توی دلم به خودم امید می دادم. خونشون تو خیابون های بالای شهر و حدوداً یک فلکه با خونه رضا فاصله داشت. لیلا جلوی یک خونه ویلایی بسیار بزرگ نگه داشت و گفت:
- برو این هم قصر با شکوه عزیز خانم، الان همه بچه هاشو اینجا جمع کرده تا به حساب تو برسن.
- لیلا جان هرکسی که دوست داری با این حرف هات ترس به دلم ننداز.
لیلا لبخندی زد و گفت:
- البته اونقدر ها هم که می گم پیرزن بیچاره خوفناک نیست ولی مثل امپراتور حکومت می کنه و بچه هاش بی اذن عزیز خانم، آب نمی خورن.
از ماشین پیاده شدم و به لیلا که می خواست منتظرم بمونه گفتم:
- نه تو برو، چون معلوم نیست کی اجازه مرخصی بده.
باز خندیدم و گفتم:
- اگه دیدی ازم خبری نیست زنگ بزن مامان بیاد جنازمو ببره.
لیلا لبش را گاز گرفت و من درب ماشین را بستم و به سمت خونه رفتم.
بسم ا... گفتم و زنگ را فشار دادم. چند دقیقه ای طول کشید که خانمی جواب داد، بلافاصله گفتم : من با عزیز خانم کار داشتم تشریف دارن؟
- شما؟

موندم چه جوابی بدم که گفت: بفرمایید داخل، عزیز خانم منتظر شما هستند.
درب را به رویم باز کرد و داخل رفتم و از دیدن نمای بیرونی حیاط می شد حدس زد که خونه خیلی قشنگ و لوکسی می تونه باشه. بعد از گذشتن از کوچه باغ که به خاطر زمستان عریان و برهنه شده بود به محوطه وسیعی رسیدم.
با دیدن پله ها که به بالکن جلوی خانه ختم می شد یاد لیلا افتادم که چطوری از اونجا افتاده بود. خنده روی لبام نشست و از همان پایین چشمم به خانم میانسالی که پشت درب شیشه ای ایستاده بود افتاد. سریع از پله ها بالا رفتم، درب را باز کرد و گفت:
-سلام خوش اومدین.
-سلام، مرسی.
جلوتر از من راه افتاد و به سمت پذیرایی هدایتم کرد و با دست به سمتی که شومینه بود اشاره کرد و گفت:
- بفرمایید عزیز خانم منتظر شما هستند.
با دیدن خونه، حرف های لیلا در گوشم زنگ زد. قصر عزیز خانم، امپراطور، نا خودآگاه ترس بر وجودم حاکم شد و هر چه بیشتر نزدیک می شدم ضربان قلبم تندتر می شد.
عزیز خانم جلوی شومینه روی صندلی راکینجر نشسته و تاب می خورد. با صدایی لرزان سلتام کردم. صورتش را به سمتم چرخوند و با دقت بر اندازم کرد و سری تکان داد و گفت: سلام .
با دست به صندلی رو به رویش اشاره کرد و گفت:
-بشین.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • قسمت بیست و هشت

عزیز خانم جلوی شومینه روی صندلی راکینجر نشسته و تاب می خورد. با صدایی لرزان سلتام کردم. صورتش را به سمتم چرخوند و با دقت بر اندازم کرد و سری تکان داد و گفت: سلام .
با دست به صندلی رو به رویش اشاره کرد و گفت:
-بشین.

فکر می کردم به محض دیدنم به صورتم تف خواهد کرد، ولی اون این کار رو نکرد. سرم را پایین انداختم و منتظر شنیدن حرف هایش شدم.
همان خانمی که به گمانم مستخدمشان بود برایم شیر قهوه آورد. سپس از سالن بیروون رفت که عزیز خانم گفت:
- من زمستون اینجا رو خیلی دوست دارم چون وقتی برف روی درختان می شینه منظره جالبی پیدا می کنن.
از پنجره های بسیار بزرگ به منظره بیرون چشم دوختم و بی اختیار گفتم :
کاش بوم و رنگ همراهم بودن و از این منظره قشنگ تصویری می کشیدم، چون من هم برف رو دوست دارم.
- پس اون تابلویی که توی اتاقش کار خودته؟
به صورتش نگاه کردم میزان عصبانیتش را نمی شد تخمین زد. از ترس و خجالت سرم را پایین انداختم و گفتم:
- بله، کار خودمه.
- من دوست ندارم وقتی با کسی حرف می زنم سرش رو پایین بندازه.
با یاد رضا که دقیقاً همین جمله رو می گفت لبخندی روی لبام نشست.
سرم را بالا گرفتم که گفت:
- چرا می خندی؟
لحظه ای مکث کردم و سپس به خودم جرأت دادم و گفتم:
- آخه رضا هم مثل شما می گه.
ابروهاشو در هم گره کرد و گفت:
- راست می گن کوه به کوه نمی رسه ولی آدم به آدم می رسه. هیچ وقت فکر نمی کردم ببینمت اون هم توی خونه خود رضا، ولی از تقدیر نمی شه فرار کرد.
- رضا بهتون گفت؟
سری تکان داد و گفت:

- نه خودم فهمیدم. دیروز ظهر وقتی دیدمش، دیدم بی حوصله است، ولی علتش را نفهمیدم. چون می دونستم هرچی سؤال پیچش کنم نم پس نمی ده و حرفی نمی زنه. به حال خودش گذاشتم، شب که از مطب برگشت، دیدم حالش بدتر شده انگار تو خودش مچاله شده بود.
خیال کردم باز با منیر سر اومدن حرفشون شده، ولی دیدم در حال انفجاره و منتظر منه که برم بخوابم و با پیمانه حرف بزنه. برای اینکه زودتر خودشو خالی کنه سر درد رو بهانه کردم و به اتاق رفتم. کمی که گذشت برای اطمینان اومد بهم سر زد و من هم یه خر و پفی کردم تا خیال کنه خوابیدم.
تا اینو عزیز خانم گفت نتونستم جلوی خندمو بگیرم که نگاهی کرد و لبخندی زد و گفت:
- آخ،آخ با این کارت عقل اون پسر رو هم دزدیدی. حالا که مهرت به دلم نشسته می فهمم رضا چرا ازت دل نمی کند.
حرف عزیز خانم کمی آرومم کرد و منتظر شنیدن بقیه حرف هاش شدم که ادامه داد:
- آره داشتم می گفتم وقتی خیالش از من راحت شد رفت بغل دست پیمانه نشست. من هم گوشامو تیز کردم تا اسم تو رو آورد، گوشام تیزتر شد می گفت:
- امروز یاسی اومده بود مطب، بقیه رو هم که خودت بهتر از من می دونی چی بهش گفتی. خلاصه با شنیدن این حرف ها دلم به آشوب افتاد، بلند شدم و رفتم پیشش و گفتم:
- اون به چه حقی اومده بود پیش تو، اصلاً اون از کجا فهمیده تو اینجا هستی؟ آدرس مطب رو از کجا پیدا کرده، نکنه باز خودت رفتی سراغش.
تا اینو گفتم با اون نگاه معصومش نگام کرد و گفت، عزیز اگه من می رفتم سراغش که دیگه از خودم نمی روندم و تنها تو مطب رهاش نمی کردم.
داد زدم و گفتم:

- پس از کجا تو رو پیدا کرده؟
رضا ساکت شد ولی پیمانه گفت:
- عزیز یاسی همون فریباست. اون دوست لیلاست ، نه خواهرش. تا اینو گفت وا رفتم که رضا به دادم رسید و روی مبل نشوند و چپ چپ نگاه پیمانه کرد، ولی من بی توجه به اشاره های رضا از پیمانه خواستم همه چیز رو برام توضیح بده.
- با بغض گفتم:
- عزیز خانوم شاید شما حرفامو باور نکنید ولی من قصد جبران دارم، می خوام کنار رضا باشم چون دوستش دارم.
به خدا اگه زندگی خوبی داشت هیچ وقت این کار رو نمی کردم چون از خشم و غضب خدا می ترسم شاید شما هم مثل رضا فکر کنید که من به خاطر نفع و مصلحت خودم، خودمو پوشوندم.
ولی نه خدا شاهده که من دو سال به این نتیجه رسیدم فقط خداست که می تونه دل آدمو آروم کنه، نه کارهایی که من به دنبالش بودم.
به دنبالش چشمام باریدن گرفت.
به چشمام خیره شد و گفت:
- نه، من حرفهای تو رو باور می کنم. هر جوونی ممکنه اشتباه کنه و راه رو به خطا بره، خوشحالم که خودت هم متوجه شدی و برگشتی چون درهای رحمت و توبه خدا همیشه به روی بنده هاش بازه. حالا گریه نکن که یک دفعه دیدی اشک من هم سرازیر شد.
درسته که من از دست تو خیلی ناراحت و عصبانی بودم ولی از سنگ نیستم و من می تونم درکت کنم چون هیچ کار و رفتاری بی دلیل نیست.
گذشته ها گذشته اونا رو از ذهنت پاک کن. فقط به من بگو چقدر از خودت مطمئنی، یعنی چقدر رضا رو دوست داری که اون حرفها رو بهش زدی؟
نفس عمیقی کشیدم و با اطمینان جواب دادم:
- اونقدر که زبونم قادر به بیانش نیست و فقط توی عمل می تونم ثابت کنم.

عزیز خانم با رضایت خاطر لبخندی زد و گفت:
- حرفت به دلم نشست. ببین مادر جون الان دو ساله که منیر به خاطر مسایل اخلاقی خون پسرمو تو شیشه کرده، حتی بابای خودش هم رفته و باهاش صحبت کرده ولی اون گوش شنوا نداره چون اونجا ایران نیست که این گونه مسایل براشون مهم باشه.
من هم با زبون خوش براش پیغام فرستادم، مخصوصا این چند وقته خیلی ازش خواستم پاشه بیاد سر خونه و زندگیش ولی اون توجهی نمی کنه.
از شانسش رضا بچه سالمی هم نداره که دلش به اون خوش باشه و این زندگی داره قطره، قطره وجودشو آب می کنه.
حالا اگه تو واقعا دوستش داری این دفعه من خودم با کمال میل پا پیش می ذارم.
سرم را تکان داده و لبخندی به رویش زدم که ادامه داد و گفت:
- فقط یاسی مادر جون فردا به خاطر دانیال اذیتش نکنی، هان. چون منیر می خواست بذاره مرکز نگهداری از بچه های معلول ذهنی که رضا با خودش آورد. موقعی که اومد خیال موندن نداشت، بعد از اومدنش ما فهمیدیم اختلاف دارن برای همین من دیگه نذاشتم بره. دختره بی چشم و رو، مظلوم و تنها گیرش آورده بود.
من هم به رضا گفتم بذار اونجا هر غلطی می خواد بکنه. حالا تو هم باید خوب فکراتو بکنی تا فردا پشیمون نشی یا با بچه دار شدن خودت اون طفل معصوم رو اذیت نکنی.
با ناراحتی گفتم:
- یعنی عزیز خانم من اونقدر ها ظالم به نظر می رسم؟
عزیز خانم خنده ای کرد و گفت:
- نه، اتفاقاً من همیشه فکر می کردم تو باید یه دختر ظالم و بدی باشی ولی حالا می بینم دختر خوبی هستی و برای همین می خوام عروسم بشی و رضا رو بسپارم دست خودت.
لحظه ای خوشحال شدم ولی با یاد حرف های رضا گرفته گفتم:
- ولی رضا که قبول نمی کنه اون از من متنفره.
- مگه اختیار رضا دست خودشه که هر کاری خواست بکنه ، تو نگران نباش اگه ازت متنفر بود همون روز گوشت رو می گرفت و می انداخت بیرون .

من بزرگش کردم و می شناسمش فقط ازت رنجیده، پس تو بسپار دست من. در ضمن تلفن مادرت رو به من بده.
بعد از دادن شماره خونمون بلند شدم و گفتم:
- اگه اجازه می دین و با من کاری ندارین من دیگه برم؟
عزیز خانم لبخندی زد و گفت:
- کجا تو دیگه عضوی از خانواده ما هستی و باید مثل اونها روزهای پنج شنبه رو اونجا باشی. البته این موضوع فعلاً بین خودمون می مونه و اونا خیال خواهند کرد که پرستار دانیال هستی . حالا بلند شو پالتو تو در بیار و بیا پیش من که می خوام براشون غذا درست کنم.
با هم از پذیرایی بیرون رفتیم و عزیز خانوم همان خانوم را صدا کرد و گفت:
- صدیقه بیا پالتو مهمون عزیزمونو بگیر.
پالتویم را در آوردم و به دست صدیقه دادم که عزیز خانوم گفت:
- مادر جون چرا روسری سیاه سرت کردی ، من دوست ندارم دختر جوون سیاه بپوشه.
- رفته بودیم سر خاک پدر لیلا برای همین.
- همراه من بیا.
به دنبال عزیز خانوم به اتاق خواب بسیار شیک و بزرگش رفتیم، داخل اتاق آه بلندی کشید و گفت:
- امیدوارم تو و رضا هم خوشبخت بشین.
با دیدن قیافه غمگینش گفتم:
- خیلی با هم مهربون بودین؟
چشماش غمناک شد و گفت:

- خیلی، تا وقتی که زند بود یک با هم با صدای بلند با من حرف نزده بود. وقتی من زنش شدم چهارده سال داشتم و حاجی هم بیست و دو سال، توی چهل و پنج سال زندگی مشترک یک بار هم با هم دعوا نکردیم .
اگه یه بحثی پیش می اومد یکی مون کوتاه می اومدیم. رضا هم مثل بابای خدا بیامرزش با محبت و با گذشته، اگه قلقش رو به دست بیاری هیچ وقت شما هم مشکل پیدا نمی کنین.
عزیز خانوم کمدش را باز کرد و از توی بقچه ای روسری و حریر سبز ملایمی بیرون آورد و گفت:
- بیا مادر جون این رو سرت کن، هم به لباست می آد هم به پوست سفیدت.
وقتی روسری رو روی سرم انداختم با دقت نگام کرد و گفت:
-خوشگل شدی . حالا یه کوچولو هم دستی به صورتت بکش چون نمی خوام بچه ها تو رو با این رنگ و روی پریده ببینن.
عزیز خانم به سراغ کمد دیگری رفت و من هم آرایش ملایمی کردم، وقتی کارم تمام شد جلو آمد و گردنبند فیروزه ای که گرداگردش با برلیان آذین شده بود به گردنم انداخت و گفت:
- اینو حاجی خدا بیامرز وقتی رضا به دنیا اومده بود گردنم انداخت حالا من هم هدیه کردم به تو.
محبت بیش از حد عزیز خانوم شرمنده ام کرد، بی اختیار بغلش کردم و صورتش را بوسیدم و گفتم:
- در مقابل گذشت و محبت شما من نمی دونم چی بگم، چطوری از شما تشکر کنم.
- اگه به رضا محبت کنی برام کافیه، من فقط خوشبختی بچه هامو می خوام. اگه اونها رو شاد ببینم برام کافیه، حالا تا دیر نشده بیا بریم.
با هم به آشپزخانه رفتیم. عزیز خانوم منو روی صندلی نشوند و اجازه نداد به چیزی دست بزنم و خودش همراه صدیقه مشغول به کار شد.

اونقدر خوشحال بودم که یادم رفته بود به لیلا که نگران حالم بود زنگ بزنم و با آمدن هادی که با ایما و اشاره ازم سؤال می کرد ، تازه به یادم افتاد.
فوراً برایش sms زدم و گفتم:لیلا من صحیح و سالم هستم نگران نباش، یه عالمه هم خبر خوش برات دارم. بعد از ظهر که اومدم برات تعریف می کنم، چون ناهار مهمون عزیز خانوم هستم.
لیلا هم جواب داد: خوشحالم و بی صبرانه منتظرم .
بعد از هادی، مادر و پدرش و دو خواهرش که هیچ کدامشان را ندیده بودم آمدند. با دقت بر اندازم می کردند و منتظر بودند عزیز خانوم معرفیم کنه، ولی اون حرفی نزد و هادی از تعجب خانواده اش نگاهم می کرد و ریز ریز می خندید.
بعد از اونها سیمین و شوهرش و دو تا پسر و دخترش از راه رسیدند، سیمین که قبلاً منو خونه رضا دیده بود بعد از سلام و احوالپرسی با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- لنز گذاشتی؟
- نه رنگ چشمای خودمه .
- راستی پس رضا اینا کجا هستند، چی شده تو زود تر اومدی؟
به جای من ، عزیز خانم جواب داد:
- من ازش خواستم زودتر بیاد.
کمی که گذشت پسر دوم عزیز خانم با خانواده اش هم زمان با رضا و پیمانه و بچه ها نیز آمدند. چون یکدفعه شلوغ شد رضا در وهله اول منو ندید و وقتی سه تا برادر کنار هم نشستند تازه چشمش به من افتاد، مات و مبهوت نگاهم کرد.
آهسته سلام کردم، اون هم سلام کرد. وقتی پیمانه هم با چوب دستی هایش که به سختی راه می رفت به پذیرایی آمد، اول با حیرت نگاهم کرد بعد لبخندی زد و آمد کنار دستم نشست و آهسته گفت:

- عزیز خواسته که بیایی؟
- بله.
- حدس می زدم ، حالا چی کارت داشت؟
نگاهی به رضا که زیر چشمی نگاهم می کرد انداختم و لبخند زنان گفتم:
- به خاطر همون کاری که من دیشب پیش رضا رفته بودم، می خواست باهام حرف بزنه.
پیمانه با تردید پرسید:
- یعنی ازت... خواست که زن رضا بشی؟
شادمانه جواب دادم:
- بله.
پیمانه به چشمای گشاد شده به صورتم ذل زد و گفت:
- کارهای عزیز غیر قابل پیش بینیه، نه به داد و بیداد دیشبش، نه به حالا ازت خواستگاری کردنش. ما دیشب از ترس داشتیم قبض روح می شدیم. ببینم یاسی تو مطمئنی؟
گره های روسریمو عقب زدم و گفتم:
- ببین.
پیمانه به گردنبند نگاه کرد و گفت:
- یاسی من دارم شاخ در می آرم، می دونی من و مهری چند بار این گردنبند رو ازش خواسته بودیم، ولی اون به ما نداده بود.
سری تکان داد و گفت:
- والله چی بگم، نمی دونم چطوری قاپ عزیزو دزدیدی فقط می تونم بگم خیلی خوش شانسی.
بعد به رضا که همه حواسش به ما بود نگاه کرد و لبخند زد. وقتی همه بچه ها و نوه های عزیز خانم آمدند، عزیز خانم به رضا نگاه کرد و با صدای بلند به من گفت:
- یاسی، مادر جان پاشو اون شیرینی رو تعارف کن.
رضا در حالیکه تا بنا گوش سرخ شده بود با حیرت نگاهی به من و سپس به عزیز خانم کرد. من هم با خوشحالی طرف شیرینی را برداشته و به همه تعارف کردم، این حرکت عزیز خانم باعث تعجب همه بچه هایش شده بود به خصوص اونها که اسم منو فریبا می دانستند ولی هیچ کدام جرات سوال کردن را نداشتند.
وقتی شیرینی را جلوی رضا گرفتم فاتحانه به رویش لبخند زدم. رضا از برداشتن شیرینی امتناع کرد و گفت:

- مرسی، من میل ندارم.
عزیز خانم که زن با تجربه و با هوشی بود متوجه منظور رضا شد و با صدای بلند گفت:
- رضا بردار اگه نخوری ناراحت می شم چون من از صبح زود اومدم و اینا رو به خاطر شما پختم.
بعد از تعارف کردن شیرینی به همه، دوباره سر جایم نشستم و شیرینی را که دست پخت عزیز خانم بود به دهانم گذاشتم که پیمانه گفت:
- یاسی، عزیز فرمان را صادر کرد. خواهش می کنم به من بگو به عزیز چی گفتی، چیکار کردی؟
- به خدا هیچی، هر چی پرسیدن فقط جواب دادم، همین.
با پیمانه داشتم صحبت می کردم که صدیقه آمد و گفت:
- آقا رضا، دانیال بیدار شده و داره گریه می کنه.
قبل از اینکه رضا بلند بشه، بلند شدم و به دنبال صدیقه رفتم و گفتم:
- کجاست؟
اون هم اتاق را نشانم داد. وقتی داخل رفتم دانیال با دیدنم گریه اش رو قطع کرد، لبخند زنان به کنارش رفتم و گفتم:
- پسرای خوب که گریه نمی کنن.
اون هم جوابم را با لبخند داد. بغلش کردم و صورتش رو بوسیدم و بعد از اینکه به دستشویی بردمش، لباساشو عوض می کردم که رضا هم به اتاق آمد و برافروخته گفت:
- تو اینجا چیکار می کنی؟
لبخند زنان جواب دادم:
- مهمون عزیز خانم هستم ولی نمی دونستم تو از مهمان خوشت نمی آید.
- چرا خوشم می آید ولی نه از هر مهمانی، حالا بگو با عزیز چیکار داشتی؟

- ایشون با من کار داشتن.
دست هایش را داخل موهایش کرد و گفت:
- خیلی خوب، حالا چیکارت داشت؟
خندیدم و گفتم:
- خصوصی بود اگه صلاح دونستن بهت می گن.
دندان هایش را به هم فشرد وبا عصبانیت گفت:
- با اعصاب من بازی نکن.
- خدا منو بکشه اگه قصدم بازی با اعصاب تو باشه.
و به دنبالش به عمد گره های روسریمو شل کردم تا گردنبند را ببیند، وقتی چشمش به گردنم افتاد لحظه ای خیره نگاه کرد و سپس گفت:
- پس قضیه جدی.
قیافه جدی به خود گرفتم و گفتم:
- رضا، باور کن قصدم آزار و اذیت تو نیست فقط می خوام در کنار تو باشم. هر کسی می تونه تو زندگیش خطا کنه، آیا نباید بهش فرصت جبران رو داد؟
با طعنه گفت:
- پس با این حساب تو هم از گناه بابات گذشتی و حتما باهاش آشتی کردی، هان؟
قلبم فشرده شد و با چشمهای غمزده ام چند لحظه ای بهش خیره شدم و سپس با بغض گفتم:
-هر چی می خوای بهم بگی، بگو. مطمئن باش که صدام در نمی آید چون تا جایی که بتونم برای به دست آوردن دلت تلاش می کنم. می دونم قلب پاک و معصوم تو رو شکوندم ولی بهم در مورد اون هیچی نگو ، سرکوفت نزن. آخه بی انصاف خودت راضی نشدی دانیال رو بسپری دست غریبه ها چرا که مهر و عاطفه پدری این اجازه رو به تو نداد.
پس چطوری من می تونم اونو که هفت سال ما رو از مهر و محبتش بی دلیل بدون اینکه گناهی مرتکب شده باشم محروم کرده، ببخشمش.

وقتی لب فرو بستم ، رضا گرفته و پکر از اتاق بیرون رفت.
به زور جلوی ریزش اشکامو گرفتم و با دلی آکنده از درد، لباسهای دانیال را عوض کرده و به سالن رفتم که دیدم در حال پهن کردن سفره هستند .
چون دانیال بغلم بود کمکشان نکردم و پیش پیمانه رفتم. به محض نشستن گفت:
-رضا بهت پاتک زده؟
بی اختیار اخم هامو باز کردم و خنده کنان گفتم:
- آره از کجا فهمیدی؟
- از قیافه پکر و گرفته هر دوتون.
بعد آرام در گوشم زمزمه کرد:
- اگه تصمیمت جدیه باید اینها رو هم تحمل کنی، چون رضا خیلی ازت ناراحت و دلخوره. زود مایوس بشی و بخوای دوباره ترکش کنی اون از بین می ره، تو این چهار سال خیلی سختی کشیده و از هر طرف بهش فشار اومده و روحیه اش خیلی ضعیف شده.
با اطمینان دستش را فشردم و گفتم:
- نترس زود جا نمی زنم و تا جایی که بتونم بهش محبت می کنم و همانطوری که خودم خراب کردم همانطور هم آبادش می کنم، مطمئن باش.
- پس من هم کمکت می کنم چون رضا رو خیلی دوست دارم. راستی یاسی، عزیز به سیمین اینا گفت دو اسمه هستی حواست باشه. اومدن تو، برای همه شون معما شده چون عزیز روز پنجشنبه هیچ کس دیگه ای غیر از بچه های خودش، دعوت نمی کنه.
سر سفره برای اینکه توجه دیگران را جلب نکنم از زیاد نگاه کردن به رضا پرهیز می کردم. بعد از نهار خانمها به هال رفته و مشغول صحبت شدند.
با اینکه پیمانه سعی می کرد تا من در جمع شون احساس غریبی نکنم ولی باز هم نمی شد چون من حرفی برای گفتن نداشتم. برای همین سرمو با دانیال که نمی توانست با سایر بچه ها بازی کنه و مثل اونا بدوئه، گرم می کردم. تا اینکه عزیز خانم گفت:
- یاسی، دخترم پاشو دانیال رو ببر بالا و بخوابونش، الان اون از سر و صدا حتما خسته شده.

چشمی گفتم و از خدا خواسته زود دانیال را بغل کرده و از جایم بلند شدم که عزیز خانم دوباره گفت:
- از پله ها که بالا رفتی دومین اتاق سمت چپ بخوابونش.
توی طبقه دوم وقتی درب اتاقی رو که عزیز خانم گفته بود باز کردم، از دیدن رضا که پشت میز تحریر نشسته و کتابی رو مطالعه می کرد تازه متوجه منظور عزیز خانم شدم و در دلم ازش تشکر کردم. رضا با دیدنمون گفت:
- چیزی می خواستی؟
لبخند زنان گفتم:
- عزیز گفت دانیال رو اینجا بخوابونم.
با اخم به تخت اشاره کرد و گفت:
- بفرمایید، من نمی دونم عزیز از این همه اتاق چرا تو رو اینجا فرستاده.
با لودگی گفتم:
- می خوای برم ازش بپرسم؟
- نه زحمت نکش. فعلا که با عزیز دستت تو یه کاسه است، فقط نمیدونم چی بهش گفتی که تونستی خامش کنی وگرنه عزیز سایت رو با تیر می زد. واقعا که دست شیطون رو از پشت بستی.
خندیدم و گفتم:
- اگه این کار رو نمی کردم که نمی تونستم خودم آدما رو گول بزنم.
رضا با تاسف سرش را تکان داد و بدون اینکه جوابی بده، سرش را به سمت کتاب خم کرد. من و دانیال هم روی تخت دراز کشیدیم که دانیال، مظلومانه گفت:
- خاله من خوابم نمی آید، بیا با هم نقاشی بکشیم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
آخه کاغذ و مداد نداریم.
به میز رضا اشاره کرد و گفت:
- چرا اونجا هست.
از جایم بلند شدم که رضا از توی کشو، دسته ای کاغذ سفید و مداد به دستم داد. نگاهش کردم و گفتم:
- تو حواست به کتاب یا به حرفهای ما؟
-مگه تو حواس برای من می ذاری، یک هفته است آرامش و راحتی رو از من گرفتی، فقط بگو کی از اینجا می ری؟
لبخند زنان جواب دادم:
- کجا؟
با حرص جواب داد:
- خوب معلومه خونه ات.
خودمو به اون راه زدم و گفتم:
- هر وقت تو بخوای من آماده ام، بریم.
چشماشو بست و گفت:
- لا اله... برو به کارت برس.
- چشم، الساعه.
روی تخت کنار دانیال دراز کشیدم و گفتم:
- بیا مسابقه بدیم، ببینیم کی قشنگ نقاشی می کشه؟
سرش را به نشانه مثبت تکان داد، اون روی کاغذ خط خطی می کرد و من با دیدن اخمهای رضا برای اینکه سر به سرش بگذارم تصویری شبیه اون، روی کاغذ پیاده کرده و ابروهاشو به شکل پاپیون کشیدم. دانیال نگاهی کرد و گفت:
- خاله این آقا چرا اینطوریه؟
آهسته در گوشش گفتم:
- این باباست که اینطوری اخم کرده.
چند باری به رضا و عکس نگاه کرد، سپس یک دفعه با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و این حرکتش باعث خوشحالی رضا شد و در حالیکه چشماش برق می زد پرسید:

- بابایی چی شده؟ چرا می خندی؟
- بابا، بیا اینجا.
رضا بلافاصله از جایش بلند شد و به کنارمان آمد. دانیال کاغذ را به دستش داد و گفت:
-بابا، این آقا شکل کیه؟
رضا با دقت نگاه کرد و گفت:
- نمی دونم.
دانیال در حالیکه از خنده ریسه می رفت، گفت:
- خوب بابا این عکس توئه، خاله کشیده.
رضا هم خنده ای کرد و گفت:
- دستت درد نکنه یعنی من این شکلی ام؟
- وقتی اخم می کنی این شکلی می شی. اگه می خوای خوشگل بشی دیگه اخم نکن، بخند تا زندگی به روت بخنده.
رضا آه بلندی کشید و گفت:
- نه بابا مثل اینکه یه ذره عوض شدی. چه عجب تو، تونستی یکی رو بخندونی چون قبلا غیر از اشک درآوردن کار دیگه ای بلد نبودی.
با نوک انگشتانم گره ابروهایش را باز کردم و گفتم:
- پس خودت هم معترف شدی که عوض شدم.

رضا دستم را پس زد و دوباره به جایش برگشت. دانیال هم گفت:
- خاله، من خوابم می آد.
کاغذ ها را جمع کردم و دانیال سرش را روی بازویم گذاشته گفت:
- خاله برام قصه می گی؟
در حالیکه برایش قصه می گفتم، کم کم چشمهای هر دومون گرم شد. وقتی چشم باز کردم همه جا تاریک بود و چون از تاریکی می ترسیدم، فورا رضا را صدا کردم. وقتی از بودنش نا امید شدم، سریع سر دانیال را روی بالش گذاشتم و از جایم بلند شدم و چراغ را روشن کردم. دانیال هم با تابیدن نور چراغ ، چشمهایش را باز کرد و با دیدن من لبخندی به رویم زد.
به ساعتم نگاه کردم، ساعت هفت و بیست دقیقه را نشان می داد و ما نزدیک سه ساعت خوابیده بودیم. با دانیال از اتاق بیرون رفتیم، همه جا تاریک بود و هیچ سر و صدایی هم نمی آمد.
با نور چراغ اتاق که روشنش گذاشته بودم به سمت پله ها راه افتادم. با سوت و کور بودن خانه یک دفعه پیش خودم گفتم، نکنه همشون بیرون رفتند و ما را توی این خانه بزرگ تنها گذاشتند از این رو خوف و ترس به دلم نشست طوری که لبهایم هم از ترس می لرزید.

در طبقه پایین هم همه جا تاریک بود و فقط لامپ کم سویی توی هال روشن بود.
از ترس و وحشت یک دفعه گریه ام گرفت و دانیال هم با دیدن من شروع کرد به گریه کردن. عاجز و درمانده با تمام توانم با صدای بلند داد زدم و گفتم:
-رضا، رضا تو کجایی؟
همزمان درب چند اتاق باز شد، رضا با دیدنمان هراسان جلو آمد و پرسید:
- چی شده؟ چرا گریه می کنید؟
درمانده نگاهش کردم و گفتم:
- فکر کردم کسی خونه نیست و ما رو تنها گذاشتین و رفتین.
دانیال را از بغلم گرفت، عزیز خانم هم دستم را گرفته و روی مبل نشاند و گفت:
- آخه کجا بذاریم بریم؟
بعد رو به صدیقه کرد و گفت:
-برو یه لیوان شربت درست کن بیار.
اشکامو پاک کردم و گفتم:
- آخه نه سر و صدایی می اومد نه چراغی روشن بود، برای همین.
هادی خنده کنان جواب داد:
- برای اینکه عمو و عزیز با هم بودند و من و عمه هم با هم تو اتاق داشتیم حرف می زدیم و ملیحه هم مثل شما خواب بود. صدیقه خانم هم غذا می پخت.
نگاهی به رضا انداختم و گفتم:
- تو مگه نمیدونی من از تاریکی می ترسم، چرا چراغها رو خاموش کرده بودی؟

سرش را پایین انداخت و گفت:
- من روشن گذاشته بودم.
صدیقه لیوان شربت را به دستم داد و گفت:
- من که اومدم بهتون سر بزنم خاموش کردم، مقصر منم.
پیمانه: ولی یاسی ما رو زهر ترک کردی. فکر کردیم دزدی چیزی اومده که تو داد می زنی.
خندیدم و گفتم:
- کاش دزد می اومد چون از دزد اونقدر نمی ترسم که از تاریکی می ترسم.
پیمانه: چقدر خوبه که در اوج گریه و ناراحتی هم می تونی بخندی.
عزیز خانم دستش را بر پشتم گذاشت و گفت:
- حالا چرا فقط رضا رو صدا می زدی، فکر کردی فقط اون تو رو تنها نمی ذاره؟
لبخندی به رویش زدم که رو به رضا کرد و گفت:
- دیدی آقا رضا، حالا بشین هی پشت سر دختر مردم غیبت کن.
رضا رنگ به رنگ شد و جوابی نداد.
کمی که گذشت از جایم بلند شدم و گفتم:
- عزیز خانم با اجازه تون من دیگه رفع زحمت می کنم.
- کجا شامت رو بخور بعدا.
- نه دیگه، چون لیلا هم تو خونه تنهاست.
هادی در حالیکه به عزیز خانم نگاه می کرد زودتر گفت:
- خوب زنگ بزن لیلا هم بیاد.
تا اینو گفت یک دفعه رضا پقی کرد و خندید، من هم نتونستم جلوی خندمو بگیرم و این حرکت ما باعث شد عزیز خانم پی به موضوع ببرد و به هادی که تا بنا گوش سرخ شده بود

مو شکافانه نگاه کند.
بعد فورا با ابروهای گره کرده گفت:
- باشه برو دخترم، رضا تو رو می رسونه.
به خاطر هادی کمی ناراحت شدم ولی از اینکه به رضا گفت منو برسونه ازش ممنون شدم، با خوشحالی پالتویم را پوشیدم و بعد از خداحافظی از آنها به دنبال رضا روانه شدم.
توی ماشین هر دومون ساکت بودیم تا اینکه رضا به حرف آمد و گفت:
- کی می خوای از این بازی که راه انداختی دست بکشی، من بیچاره همیشه مجبورم بخاطر تو، تو روی عزیز وایسم.
لبخند زنان لبم را به دندان گرفتم و گفتم:
- خیلی کار بدی می کنی، پسرای خوب که جلوی بزرگترشون قد علم نمی کنن بلکه به حرفشون گوش می دن.
یک دفعه از کوره در رفت و با فریاد گفت:
- یاسی چرا متوجه نیستی، من دیگه حوصله هیچ زنی رو ندارم، خسته شدم و می خوام بعد از این با آرامش زندگی کنم. حالم از همه تون بهم می خوره، پس با زبون خوش خودت از این بازی دست بکش.
با خونسردی جواب دادم:
- ولی تو مجبوری با من ازدواج کنی مثل اینکه بعضی مسایل رو فراموش کردی، من به خاطر این نمی تونم با کس دیگه ای ازدواج کنم. حالا تو هم فهمیدی پس یا با زبون خوش یا به زور، کدومشون؟
رضا در حالیکه به اوج عصبانیت رسیده بود چند لحظه ای با بهت و حیرت بهم خیره شد و حواسش به ماشینی که از فرعی پیچید نبود، یک دفعه داد زدم و گفتم:
- رضا مواظب باش الان تصادف می کنیم.

سریع سرش رو برگردوند و به جلو نگاه کرد و فرمان ماشین را کنترل کرده و با هدایت به سمت دیگر، خطر از سرمون گذشت. بعد ماشین را کنار کشید و سرش را روی فرمان گذاشت.
از اینکه باعث ناراحتی رضا شده بودم از دست خودمم حرصم گرفت ولی چاره ای غیر از این نداشتم. برای دلجویی دستم را روی سرش کشیدم وبا بغض صدایش کردم، جواب نداد.
وقتی برای بار دوم صدایش کردم در حالیکه صدایش می لرزید بدون اینکه سرش را بلند کند گفت:
- باشه ولی مطمئن باش بلایی سرت می آرم که به یک ماه نکشیده خودت بذاری و بری، حالا اون دست کثیفت رو از روی سرم بردار.
فاتحانه دستم را عقب کشیدم و تا رسیدن به خونه لیلا حرفی نزدم چون جراتش را نداشتم. اونجا هم وقتی از ماشین پیاده شدم سریع حرکت کرد و رفت. به محض داخل رفتن، لیلا که بی صبرانه منتظرم بود گفت:
- زود باش بگو ببینم عزیز خانم چیکارت داشت؟
و من مو به مو از ساعتی که به اونجا رفته بودم تا همان لحظه که در پیش رویش بودم برایش تعریف کردم. بعد از تمام شدن حرفهایم لیلا گرفته گفت:

- یاسی از فردا تحمل دکتر خیلی سخته، به جای تو من هدف قرار می گیریم. راستی یاسی تو از طرف مامات مطمئنی که این همه سماجت به خرج می دی؟
تو نگران نباش، موقع نامزدی بابک گه اصلا راضی نبود چطور تونستم حرفمو به کرسی بشونم، الا هم به یه شیوه دیگه وارد عمل می شم
لیلا با شک و تردید گفت:
- نکنه می خوای به مامانت هم بگی.
خندیدم و گفتم:
-نه به هیچ وجه. چون نمی خوام دیدگاه مامان، نسبت به رضا عوض بشه.
لیلا نفس عمیقی کشید و گفت:
- وای یاسی یک لحظه ازت ترسیدم، فکر کردم به خاطر خودت می خوای با آبروی دکتر بازی کنی.
- نه مطمئن باش اونقدرها هم که فکر می کنی بد نیستم، بعضی موقعها که شیطون از جلدم میره بیرون می تونم خوب باشم.
لیلا هول شد و گفت:
- باور کن منظورم این نبود.
خندیدم و نگذاشتم بقیه حرفاشو ادامه بده و گفتم:
- میدونم، بیا با هم فکری هم یه چاره ای برای مقابله با جنگی که در راهه پیدا کنیم.
تا روز سه شنبه هر وقت با مامان حرف می زدم دلشوره داشتم ولی اون یک کلام هم در مورد رضا حرفی نزد و من متوجه شدم مامان نمی خواهد پای تلفن در این مورد جر و بحث کنیم.

برای همین برای فرار از دلشوره و استرس هر روز ساعت ها به حرم می رفتم و از امام رضا و خدا کمک می خواستم چون خبرهای لیلا که از اوضاع و احوال رضا برایم می آورد چندان خوشایند نبود.
عصر روز سه شنبه با لیلا به فرودگاه برای پیشواز مامان و نیلوفر رفتیم دل توی دلم نبود تا هر چه زودتر مامان را دیده و از اوضاع احوالش با خبر بشم. وقتی بیرون آمدند از قیافه و رفتار مامان چیزی دستگیرم نشد و چاره ای جز صبر و تحمل نداشتم و باید منتظر می شدم تا خود مامان به حرف بیاید.
وقتی به خونه رفتیم مامان کمی استراحت کرد و سپس بلند شد و گفت:
- من می رم حرم و برای شام هم منتظرم نباشید چون معلوم نیست کی بر می گردم.
بلافاصله گفتم:
- پس من هم همراهت می آم.
مامان قاطعانه گفت:
- نه، می خوام تنها برم.
چاره ای جز اطاعت نداشتم بعد از رفتن مامان مثل مرغ سر کنده، بال بال می زدم و توی هال قدم می زدم که صدای اعتراض نیلوفر بلند شد:
- یاسی بشین چقدر راه می ری سرگیجه گرفتیم.
بی توجه به نیلوفر به لیلا گفتم:
- تو فکر میکنی مامان حرم رفته؟
لیلا هم که مثل من کلافه بود، جواب داد: نمی دونم.
نیلوفر خنده ای کرد و گفت:
- یاسی وقتی دسته گل به آب می دی، پس چطور نمی فهمی کجا رفته.
خوشحال به طرف نیلوفر رفتم و گفتم:
- پس تو می دوی، زود باش بگو.
نیلوفر شانه ای بالا انداخت و گفت:
- به من چه، بذار بیاد حتما خودش می گه.

اونقدر قسمش دادم که زبان باز کرد و گفت:
- یک هفته است تو خونه کنفرانس مطبوعاتی راه انداختین، هم تو هم سامان.
متعجب پرسیدم:
- سامان چرا، اون چیکار کرده؟
نیلوفر که هنوز دست از شیطنت بر نداشته بود گفت:
- خب مخش رو مثل تو اجاره داده.
من و لیلا یک دفعه زدیم زیر خنده و لیلا گفت:
- یعنی چی؟
نیلوفر که خودش هم می خندید گفت:
- با دختری می خواد عروسی کنه که هفت سال از خودش بزرگتره. برای همین زندایی داره جلز و ولز می کنه، هر روز غش و ضعف می کنه و می برنش بیمارستان.
خنده کنان گفتم:
- حقشه از بس که به مامان نیش و کنایه زد، خدا هم داره تلافی می کنه. حالا نیلوفر، سامان رو ولش کن بگو ببینم در مورد من چی گفتن؟
- اول که خود رضا زنگ زده و گفته بود که تو ازش خواستگاری کردی و اون هم چون تو رو نپسندیده جواب رد داده، گفته بود دختره کور و کچل را می خوام چیکار؟
ملتمسانه گفتم:
- نیلوفر، جان مامان راستش رو بگو.
نیلوفر خنده کنان گفت:

- باشه می گم حرص نخور. راستش من از حرفهای رضا چیزی نمی دونم چون من از اونجا شنیدم که مامان به مامان بزرگ اینا می گفت، دختره بی حیا رفته خواستگاری، گیرم اون عقلش رو از دست داده نمی فهمه چیکار می کنه، تعجبم از مادر رضاست با اون سن و سالش چطوری به حرفهای دختر بی شعور من اعتماد کرده.
نیلوفر با خنده گفت:
- یاسی ببخشید ها، من دارم عین حرفهای مامان رو تکرار می کنم.
لیلا: نیلوفر تو رو خدا جون به لبم نکن، بقیه شو بگو.
نیلوفر: خوب از دختره بی شعور مونده بودیم. مامان بعد گفت، اصلا نمی دونم چطوری به خودش اجازه داده از یاسی برای پسرش که زن و بچه داره خواستگاری کنه. همین حالا هم بعد از زیارت، رضا قرار بود بیاد دنبالش و برن با هم حرف بزنن.
دست به دامان لیلا شدم و گفتم:
- زنگ بزن هادی ببین چه خبره.
لیلا گوشی رو برداشت و به هادی تلفن کرد که هادی گفت:
- فقط عزیز و عمو رضا خونه موندن، حتی عمه رو هم بیرون فرستادن.

کلافه و بی قرار منتظر اومدن مامان ماندم، ساعت ده و نیم بود که مامان آمد قیافه اش حکایت از عصبانیت بیش از حد داشت. به محض نشستن گفت:
- لیلا جون می شه شما و نیلوفر چند لحظه ای ما رو تنها بذارید؟
-مامان نیازی نیست چون لیلا همه چیزو می دونه، بهتره اون هم بمونه که اگه یه موقع شما خواستین منو سلاخی کنید کنید کمک تون کنه.
کمی از اخمهای مامان باز شد و گفت:
- پس خودت هم می دونی چه غلطی کردی که مستحق سلاخی شدنی. ببینم تو فکر همه جاشو کردی، اگه یه موقع زن رضا خواست بیاد چیکار می کنی؟
با آرامش جواب دادم:
- اگه اون می خواست تا حالا اومده بود چون بابای خودش هم رفته و باهاش حرف زده و عزیز خانم هم براش پیغام فرستاده.
- اگه یک وقت اومد اونوقت چی؟ چیکار می کنی، یاسی خوب گوشاتو باز کن تا بعدا پشیمون نشی. رضا به هیچ وجه نمی خواد زنش رو طلاق بده و اگه برگرده با اون زندگی خواهد کرد چون اونا یه بچه هم دارن و این وسط تویی که زندگیت از هم پاشیده می شه، نه اونا. چون تو خودت با چشم باز رفتی سراغش نه اون.
نفسی بیرون فرستادم و گفتم:

- مامان، من همه اینها رو می دونم و خوب هم فکرامو کردم. من، رضا رو دوست دارم و می خوام هر چند کوتاه هم که باشه کنارش باشم. اگه غیر از این بود حتما تا حالا با شخص دیگه ای ازدواج کرده بودم شاید باور نکنی ولی من همیشه از خدا می خواستم یک بار دیگه رضا رو ببینم. حالا که دیدمش نمی تونم بی تفاوت از کنارش بگذرم.
مامان سرش را میان دستانش گرفت و دقایقی سکوت کرد، سپس دوباره به حرف آمد و گفت:
- اون زمان که من التماست می کردم پاتو، توی یه کفش کردی و گفتی نه. حالا که خیلی دیر شده به حرف من رسیدی، ولی اینو بدون اگه مرد دیگه ای به جای رضا بود سالها تو خونه زندانیت می کردم و نمی ذاشتم یه همچین کاری رو بکنی ولی چه کنم که محجوبیت و آقایی رضا منو همیشه شرمنده کرده.
خیلی ها رو می شناسم که موقعیت رضا رو دارن ولی از کبر و غرور نمی تونن خاک زیر پاشون رو هم ببینن و سرشون همیشه بالاست، اما اون اونقدر متواضع و فروتنه که امروز من در مقابلش احساس شرم می کردم و برای همین نتونستم در مقابل اصرار مادرش زیاد پا فشاری کنم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • قسمت بیست و نه

اشکهای مامان روی گونه هاش لغزید و با گریه ادامه داد:
- من آرزوهای زیادی برات داشتم، ولی تو با این کارت همه رو بر باد دادی و باید مثل بیوه ها بی سر و صدا بری خونه اش.

از جایم بلند شدم و به کنارش رفتم و دستامو در گردنش انداختم و گفتم:
- ولی مامان من در کنار رضا، احساس خوشبختی می کنم. پس خواهش می کنم دیگه این همه خودتو ناراحت نکن چون اگه دعای خیر شما نباشه من هیچ وقت روی خوش تو زندگیم نمی بینم.
اون شب تا زمانی که بیدار بودیم مامان سعی داشت به هر طریقی که ممکن بود منو از تصمیمم منصرف کنه ولی مرغ من یک پا بیشتر نداشت.
روز بعد چون شب خانم مسلمی و فریبا بر می گشتن از صبح به خونشون رفت و آمد بود و من به لیلا و زهرا در انجام کارها کمک می کردم. مامان باز هم بعد از خوردن صبحانه بیرون رفت و ظهر هنگام به خونه برگشت، ولی همچنان پکر و گرفته بود وبا من هم حرفی نمی زد.
با اینکه می دانستم با رضا بیرون رفته ولی جرات پرسش کردن را نداشتم. تا شب که به پیشوازشان برویم اخمهایش را باز نکرد ولی با آمدن خانم مسلمی و فریبا و تعریف و توصیف از وادی مقدس مکه و مدینه، حال مامان بهتر شد.
روز بعد هم مثل روز قبل خانه پر از مهمان و شلوغ بود. همه اقوام و دوستان برای دیدنشان می آمدند، طوری که لحظه ای وقت استراحت و نشستن را پیدا نمی کردیم. تا اینکه بعد از ظهر عزیز خانم همراه عمه رضا آمدند.

برای خوش آمد گویی پیششان رفتم. عزیز خانم، مرا کنار خودش نشاند و گفت:
- قدر مادرت رو بدون، خیلی خانمه. اگه من جای اون بودم حاضر نمی شدم دختر دسته گلمو بدم دست یه مرد زن و بچه دار. پس هر چی که بهت گفت ساکت باش.
با خوشحالی پرسیدم:
- یعنی قبول کرد؟
- بله ولی قرار شد فعلا تو هم باهاش بری تا من کارها رو رو به راه کنم بعد بیام تهران تا به سلامتی و خیر و خوشی دستت رو بگیرم و بیارم.
با آمدن مامان از کنارش بلند شدم و دوباره به کمک لیلا و زهرا رفتم.
عصر روز جمعه، به سمت تهران پرواز کردیم. وقتی به تهران رسیدیم قبل از هر کاری از مامان خواستم تا خودش جواب رد به خانم علوی بدهد و خودمم برای فرار از تلفن های مکرر امیر رضا گوشیم را خاموش کرده بودم و بهزیستی هم نمی رفتم
از لحظه رسیدن هم نگاه های سرزنش بار اطرافیانم باز منو هدف قرار داده بود ولی من با صبر و بردباری تحمل می کردم و در بی خبری روزها رو پشت سر می گذاشتم. چون لیلا هم تنها مرکز اطلاعاتم از هیچ چیزی خبر نداشت و در مقابل کنجکاوی های من می گفت:
- یاسی باور کن من چیزی نمی دونم فقط تنها چیزی که می تونم بهت بگم اینه که دکتر این روزها خیلی کلافه است و همه اش توی لاک خودشه.

خودمم که جرات زنگ زدن به رضا را نداشتم و باید تا روز موعد صبر می کردم. با فرا رسیدن عید بر عکس سالهای قبل هیچ کسی حوصله مسافرت رفتن را نداشت و به قول خاله، من و سامان دل و دماغی برای تفریح نگذاشته بودیم.
نوزده روز از فروردین ماه می گذشت.
روز پنج شنبه صبح، مامان از خواب بیدارم کرد و گفت:
- یاسی بلند شو الان رضا می آید دنبالت تا برین آزمایش خون بدین.
با شنیدن این حرف تلخی روزهای را که پشت سر گذاشته بودم یکباره فراموشم شد. با خوشحالی از رختخواب بیرون آمدم و تند تند آماده می شدم که صدای زنگ آیفون بلند شد.
مامان به طرف آیفون رفت و جواب داد و به داخل دعوتش کرد. نمی دانم رضا چه گفت که مامان جواب داد: باشه، هر طور که راحتی.
وقتی پایین رفتم داخل ماشین نشسته و منتظرم بود با اینکه از این کارش دلگیر شدم ولی به روی خودم نیاوردم چون از قبل هم اعلان جنگ کرده بود.
نفس عمیقی کشیده و با آرامش سلام کردم، زیر لب بدونه اینکه نگاهم بکند جواب سلامم را داد.
بی توجه به اخمهایش گفتم:
- حالت خوبه؟

به جای جواب دادن نگاه سردی با چشمای بی فروغش کرد و من در مقابلش زمزمه کنان گفتم:
- ای روشنترین ستاره ام می خواهمت.
چون فقط تو ماندگاری در دلم می دانمت می دانمت
ای همه وجود من نبود تو، نبود من
برای همین که عاشق با تو بودنم
پوزخندی زد و گفت:
- پس به خاطر اینه که یک دفعه احساساتی شدی، ولی متاسفم برات خیلی دیر به حرفهام گوش کردی چون دیگه قلب من مرده، یخ زده.
دستمو، روی سر کشیدم و گفتم:
- آخی نازی، بمیرم برای اون دل یخ زده ات. غصه نخور عزیزم هوا داره رو به گرمی می ره، انشاءا... تابستون امسال یخ دلت باز می شه و از نو گرم می شه.
به زور خودش را کنترل کرد که مبادا یک لبخند به رویم بزند، چون من سمج تر از اون بودم تا رسیدن به آزمایشگاه شعرهای عاشقانه ای را برایش زمزمه می کردم. جلوی آزمایشگاه خواستم پیاده بشوم که گفت:
- چند لحظه صبر کن.
کاملا به طرفش برگشتم و سرم را به پشتی صندلی تکیه داده و بهش خیره شدم کمی که گذشت، صورتش را برگرداند و گفت:
- خسته نشدی؟
چون متوجه منظورش نشدم، ابرویم را بالا برده و متعجب پرسیدم:
- از چی؟

لبخند محوی زد و گفت:
- منظورم اینه که اگه یک هفته هم صبر کنی می تونی هر روز قیافه عبوسمو ببینی.
خنده کنان جواب دادم:
- من تو رو این جوری هم قبول دارم و مطمئن باش خسته هم نخواهم شد.
- امیدوارم.
از آینه ماشین نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت:
- حالا پیاده شو.
وقتی از ماشین پیاده شدم، چشمم به امید و خانمی که در کنارش بود افتاد و متوجه شدم رضا منتظر آمدن آنها بود.
لبخند زنان به سویشان رفتم وقتی نزدیکشان رسیدم، سلام کردم که امید گفت:
- به به ، یاسمن خانم چه عجب چشم ما دوباره به جمال شما روشن شد. بی معرفت رفتی و دیگه یادی از ما نکردی.
خانمی که کنارش بود، با گشاده رویی گفت:
- امید فعلا وقت معرفی نداره، من فیروزه هستم خانم امید.
بعد از رو بوسی رو به امید کردم و گفتم:
- بی معرفت تویی یا من، چرا منو به عروسیت دعوت نکردی؟
امید: ببخشید من زنگ زدم ولی هم شماره تلفن همراهت هم خونه عوض شده بود و من هم خیال کردم حتما خونتون رو هم عوض کردین.
رضا در جواب امید گفت:

- گله و شکایت تون رو بذارید برای بعد که همدیگر رو دیدین، بیایید بریم داخل که من زیاد وقت ندارم.
امید چشماشو گشاد کرد و گفت:
- به ما چه، می خواستی برای شب بلیط بگیری. تو می خوای زن بگیری اون وقت بنده باید از کله سحر بیدار بشم و بیایم دنبالت فرودگاه که هیچ باید اخم و تخم جنابعالی رو هم تحمل کنم....
خنده ای از ته دل کردم و گفتم:
- آخ که امید گل گفتی. بگو اول صبحی این طور اخم نکنه دل آدم می گیره.
امید آهسته در گوشم گفت:
- تو به اخمهایش نگاه نکن الان با دمش گردو می شکونه. من این مارمولک رو می شناسم. یه ذره دلش ازت تیره و تار شده، بقیه اش هم به خاطر این که داره برات ناز می کنه.
چشمکی زدم و گفتم:
- همه رو می دونم، برای همین می خوام جبران کنم. نازش رو هم خریدار هستم

با هم به سمت آزمایشگاه رفتیم. بعد از دادن خون دوباره پیش امید و فیروزه برگشتیم و رضا سویچ را به طرف امید گرفت و گفت:
- امید جان به خاطر همه چیز ممنونم، ما دیگه با اجازه می ریم.
امید از گرفتن سویچ امتناع کرد و گفت:
- ماشین رو ببر، کلید و کارت رو هم بده امانتی، من شب با فیروزه می رم و می آرم.
رضا، سویچ را گرفت و بعد از خداحافظی از آنها، با هم بیرون آمدیم. تو ماشین دردی توی معده ام پیچید، دستم را روی دلم گذاشتم. رضا نگاهی کرد و گفت:
- به خاطر اینکه صبحانه نخوردی درد می گیره.
به گرمی نگاهش کردم و لبخند زنان گفتم:
- خوبه، همیشه حواست به همه جا هست.
با طعنه گفت:
- عادت بدیه که نمی تونم بی تفاوت از کنار بعضی ها بگذرم و هر کاری میکنم نمی تونم مثل خودشون باشم.
دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم:
- رضا خیلی بی انصافی، شاید قبلا این طور بوده باشم ولی الان اگه بی تفاوت بودم که دیگه به زور وادارت نمی کردم با من ازدواج کنی.
به صورتم نگاه کرد و گفت:

- می خوای باور کنم، اگر برات ارزش داشتم حداقل آبرومو پیش مامان و عزیز نمی بردی.
دستش را به گرمی فشار دادم و خنده کنان گفتم:
- اگه دردت اینه خیالت تخت باشه من به هیچ کدومشون در این مورد حرفی نزدم. مامان خودش می دونست که من به خاطر اینکه هنوز هم دلم پیش توئه به شخص دیگه ای بله نمی گفتم، به عزیز هم فقط گفتم خیلی دوستت دارم همین.
- ولی تو به من چیز دیگه ای گفتی.
- برای اینکه خودت وادارم کردی.
جلوی هتل هما نگه داشت و اخمهایش را باز کرد و گفت:
- حالا بیا بریم صبحانه بخوریم که من دارم از گرسنگی ضعف می کنم.
خوشحال از ماشین پیاده شدم و دست در بازویش انداخته و به داخل رفتیم. چون به صورت سلف سرویس بود من چند تکه نان و کمی پنیر برداشتم و سر میز رفتم ولی رضا بشقابش را پر کرده بود. نگاهی به بشقاب من انداخت و گفت:
- این قدر کم می خوری که این همه لاغر شدی.
بی حواس گفتم:
- بعد از اون ماجرا که خونه نشین شدم، به مرور زمان اشتهام هم کور شد.
همانطور که داشت صبحانه اش را می خورد پرسید:
- کدوم ماجرا؟
با دهان نیمه باز نگاهش کردم و بر گیجی خودم لعنت فرستادم. منتظر به صورتم چشم دوخته بود، باید چیزی بهش می گفتم چون چند وقت پیش هم به جای بخیه هام اشاره کرده بود. قبل از اینکه من حرفی بزنم، خودش گفت:
- حتما بعد از اون شبی که سر و صورتت مثل لباست قرمز شده بود، نکنه باز می خوای بگی چیزی یادت نیست.
سرم را پایین انداختم و با من من گفتم:
- رضا... تو... اینا رو از کجا می دونی؟
با حرص جواب داد:

- هر وقت تو یادت اومد چه اتفاقی برات افتاده بود من هم می گم.
نگاهش کردم و ملتمسانه گفتم:
- رضا خواهش می کنم بگو.
- بذار اول یک لقمه نون کوفت کنم بعدا با هم حرف می زنیم.
اشتهایم کور شد و دست از خوردن کشیدم که پوزخند زنان گفت:
- بخور چون بعد از این تا مدتی که محکومیت اجباری من تموم بشه باید تحمل کنی.
اشتهای خودش هم کور شده بود چون چند لقمه ای که خورد دست کشید و گفت:
- تو که منو وادار کردی به زور تحملت کنم آیا حاضری هر چی من شرط برات گذاشتم قبول کنی؟
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم که گفت:
- پس گوش کن، اولا حق تنها بیرون رفتن رو نداری ثانیا هیچ کس نباید بدونه تو زنم هستی.
با عجله پرسیدم:
-خوب اون وقت نمی پرسن من توی خونه تو چیکار می کنم؟
به زور جلوی خندشو گرفت و گفت:
- اگه عجله نکنی یکی یکی می گم، نترس فکر اونجاهاشو هم کردم. مگه تو به عنوان پرستار به خونه من نیومده بودی؟
سرم را تکان دادم که ادامه داد.
- پس تو همون پرستار می مونی.
سرم را روی شانه ام خم کردم و آهسته گفتم:
- رضا پس شبا رو چیکار کنم، برم تو خیابون بخوابم؟
لحظه ای اخمهایش را باز کرد و لبخند زنان گفت:
-نه تو خیابون نمی خوابی.

باز قیافه جدی به خودش گرفت و ادامه داد:
- من مثل بعضی ها بی غیرت نیستم تا تقی به توقی خورد بذارمت تو خیابون برم دنبال عیش و نوش خودم.
با چشمای به بغض نشسته نگاهش کردم و گفتم:
- رضا اینطوری می خوای شکنجه ام کنی یا می خوای غرورمو بشکنی؟
باز چند لحظه ای به چشمام خیره شد و سپس گفت:
- اگه فکر می کنی تحملم برات سخته هنوز چیزی نشده خودتو بکش کنار، من عادت دارم.
دستش را گرفتم و گفتم:
- رضا خواهش می کنم این یکی رو فقط بهم نگو. هر چی می خوای بگو، باشه اعتراض نمی کنم. همین دو تا شرط رو داری؟
آرامتر از قبل گفت:
- یه خواهشی هم ازت دارم.
منتظر به چشماش خیره شدم که گفت:
- روز عقد کنون که بابا اومد داد و بیداد راه نندازی. قول می دی؟
سرم را پایین انداختم، با دستش چونه ام را گرفت و سرم را بالا آورد و گفت:
- مگه نگفتی اونقدر دوستم داری که زبونت قادر به گفتن نیست و باید توی عمل ثابت کنی، پس حالا ثابت کن.
به اجبار گفتم:
- باشه.
- باشه نه، بگو به جان رضا کوچکترین بی احترامی نمی کنم.
خندیدم و گفتم:

- به جان رضا اگه اون بیاد کوچکترین بی احترامی بهش نمی کنم.
اون هم خندید و گفت:
- کی بیاد؟
لحظه ای تامل کردم ، سپس نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- به جان رضا، بابا بیاد کوچکترین بی احترامی بهش نمی کنم.
با رضایت خاطر لبخندی به رویم زد، سپس نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
- بریم، می ترسم دیرم بشه.
وقتی جلوی درب رسیدیم، رضا هم همراه من بالا آمد. نیم ساعتی هم نشست بعد خداحافظی کرد و رفت.بعد از رفتنش مامان گفت:
- یاسی می دونی به خاطر اینکه هنوز سال بابای رضا نشده هیچ کس از طرف اونها نمی آید و فقط عزیز خانم و رضا می آن؟
با اینکه دلیل دیگه ای داشت و رضا دقایق پیش بهم گفته بود ولی به دروغ گفتم:
- بله می دونم.
مامان با ناراحتی گفت:
- البته بهشون گفتم که من آرزو دارم برای دخترم عروسی بگیرم و توی لباس عروسی ببینمش ، برای همین هم چند نفری رو هم دعوت خواهم کرد.
ذوق زده گفتم:
- یعنی لباس عروسی می خریم؟
مامان اخمی کرد و گفت:
- دستت درد نکنه یعنی کار منو قبول نداری؟
دستاشو بوسیدم و گفتم:

- خدا منو بکشه اگه همچین منظوری داشته باشم فقط پیش خودم فکر کردم حتما باز از دستم ناراحت هستید. این لطف رو در حقم نمی کنید.
مامان به جای جواب دادن در حالیکه چشماش نمناک شده بود به صورتم خیره شد و به رویم لبخندی زد.
از وقتی که رضا رفته بود هر روز منتظر تلفنش بودم تا شاید احوالی ازم بپرسد ولی دریغ از یک احوالپرسی خشک و کوتاه. چاره ای غیر از اینکه یک هفته دیگر هم منتظر بمانم نداشتم و برای تسکین دل خودم می گفتم، باشه آقا رضا هر کاری خواستی بکن من دیگه تحملم زیاد شده و برای رسیدن به تو آزار و اذیتت رو تحمل میکنم. چون مطمئنم یه روزی هم خودت خسته می شی و دست از لجاجت بر می داری.
تنها دلخوشیم ، لباس عروسی بود که مامان با شادی وشعف برایم می دوخت. روز چهار شنبه صبح وقتی از خواب بیدار شدم، مامان خبر داد و گفت:
- ظهر رضا و عزیز خانم می آن اینجا.
با شنیدن این خبر ذوق زده به کمکش شتافتم. نزدیک ظهر قبل از آمدنشان نشستم ولی دل توی دلم نبود و هیجان زیادی داشتم. وقتی زنگ را به صدا درآوردند از خوشحالی گونه هایم داغ شده بود. همراه مامان به استقبالشون رفتیم، با دیدنش گل خنده مهمان لبهایم شد. بعد از رو بوسی با عزیز خانم، بی اختیار باز دستم را به طرفش دراز کردم، چون از دست دادن امتناع کرد ناخود آگاه دلم فشرده شد. با دیدن قیافه ام ، لبخند زنان آهسته گفت:
- وقتی تو جلوی من روسری سر می کنی، انتظار داری من باهات دست بدم؟

با ترشرویی گفتم:
- رضا خیلی لوسی.
گل و شیرینی را به طرفم گرفت و گفت:
- می دونم چون خیلی وقت پیش هم بهم گفته بودی.
با اخم تصنعی گل و شیرینی را ازش گرفتم و بعد از گذاشتن گلها داخل گلدان، جعبه شیرینی را به داخل آشپزخانه برده و داخل ظرف چیدم.
سپس همراه چایی به پذیرایی بردم. موقع تعارف کردن عزیز خانم نگاهم کرد و گفت:
- ای وای مادر جون چرا روسری سرت کردی؟
رضا در حالیکه می خندید آهسته گفت:
- حتما رو سرش هم کلاه گیس گذاشته.
مامان خنده ای کرد و جواب داد:
- یاسی روسریت رو باز کن تا آقا رضا ببینه دخترم کچل نیست.
لبخند زنان نگاهی به رضا کردم و گفتم: اگه اجازه بدین بعد از عقد باز می کنم.
بعد از پذیرایی کنار دستش نشستم و گفتم:
- خیلی بلبل زبون شدی؟
نگاهی کرد و گفت:
- دارم تمرین می کنم.
لبخندی به رویش زدم و گفتم:
- چرا دانیال رو نیاوردی؟
چند لحظه ای مکث کرد،سپس گفت:
- اینجا کی می خواست نگهش داره؟

حالم گرفته شد، نفسی از ریه هام بیرون فرستادم و گفتم:
- امشب کی می خواد پیشش بمونه؟ لیلا می مونه؟
- نه، پیمانه.
- مگه پیمانه نرفته نوشهر؟
- نه، امسال مرخصی بدون حقوق گرفته بود و به خاطر حاجی نمی تونست نوشهر بره و الان هم انتقالی گرفتن که دوباره برگردن مشهد و از اون موقع که اومده دیگه نرفته.
چون موقع نهار بود ، برای چیدن میز و کشیدن غذا از کنارش بلند شدم و بعد از آماده کردن به سر میز دعوتشان کردم.
با آمدن نیلوفر از مدرسه، دیگر مجالی برای حرف زدن من باقی نمی گذاشت و یکریز با رضا گرم صحبت شده بود.
بعد از ظهر عزیز رو به مامان کرد وگفت:
- مریم خانم اگه اجازه می دید، رضا و یاسی خودشون برن خرید؟
مامان لبخندی زد و گفت:
- چی بهتر از این، ما رو هم خسته نمی کنن.
در جواب مامان، عزیز خانم گفت:
- یاسی، مادر جون پاشو آماده شو با هم برید خریدتون رو انجام بدید.
بعد از اینکه آماده شدم با رضا دو تایی بیرون رفتیم. بمحض بیرون رفتن رضا گفت:
- اول بریم آینه و شمعدون بخریم.

شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- من نمی دونم هر طور که خودت صلاح می دونی.
به صورتم نگاه کرد و یک دفعه زد زیر خنده. با تعجب نگاش کردم و پرسیدم:
- برای چی می خندی؟ من که حرف خنده داری نزدم؟
ابرویش را بالا برد و در حالیکه می خندید جواب داد:
- شنیدن بعضی کلمات از دهن تو خیلی جالب و خنده داره.
ادای منو درآورد و گفت:
- هر چی که خودت صلاح می دونی، آخ که چقدر مظلوم شدی.
برای مزاح، صورتمو به حالت قهر برگردوندم و گفتم:
- تو فقط منو مسخره کن.
صورتمو به طرف خودش چرخوند و رضای سابق شد و گفت:
- به جان یاسی مسخره ات نمی کنم، خیلی تغییر کردی و مظلوم شدی.
با خوشحالی جواب دادم:
- از وقتی که با لیلا اینا آشنا شدم، ناخود آگاه با اون یاسی که تو می شناختی فاصله گرفتم و بیگانه شدم.
آه بلندی کشید و گفت:
- کاش همون موقع باهاشون آشنا می شدی، چون آنوقت من هم با رضایی که تو می شناختی فاصله نمی گرفتم و ظالم نمی شدم.
سکوت کردم و به چهره گرفته اش چشم دوختم. دقایقی که گذشت پکر، کاغذی را از جیبش بیرون آورد و گفت:
- بیا این لیست رو ببین تا کم و کسری نباشه.
لیست را از دستش گرفتم و نگاه کردم، تمام چیزهایی رو که باید می خریدیم توی کاغذ با آدرس مغازه ها نوشته شده بود و همه از بهترین فروشگاه های سطح تهران بود.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
متعجب پرسیدم:
- رضا این کار توئه؟
اخمهایش را باز کرد و گفت:
- نه بابا، من کی خردید می رفتم. امید این جور جاها رو بلده، به قول خودش از وقتی که با فیروزه عروسی کرده خبره تر شده، همه رو اون برام لیست کرده.
با دیدن قیافه شادش به خودم جرات دادم و پرسیدم:
- خیلی وقته با هم عروسی کردن؟
- یک سال و خورده ای، دو سال دویده دنبالش تا تونسته دل فیروزه رو به دست بیاره. همیشه به من می گفت این قدر زن ذلیل نباش، حالا خودش شده زن ذلیل. می گه مثل سگ ازش حساب می برم.
متعجب پرسیدم:
- جدی می ترسه؟
خندید و گفت:
- نه بابا امید و ترس، خیلی دوستش داره برای همین خیلی تابع امر فیروزه است.
با رسیدن به جلوی فروشگاهی که امید آدرسش را داده بود، رضا دیگه ادامه نداد. از ماشین که پیاده شدیم، رضا برای اولین بار دستم را به دستش گرفت.
موجی از انرژی تمام سلولهایم را فرا گرفت، طوریکه از خوشحالی در حال پرواز بودم. وقتی به داخل مغازه رفتیم با کمک رضا اول آینه و شمعدان نقره ای را انتخاب کردیم سپس حلقه و سرویس جواهر. وقتی از مغازه بیرون آمدیم، رضا به لیست نگاهی کرد و گفت:

- حالا بریم لباس عروس بخریم.
خیلی عادی گفتم:
- نه نمی خوام، یه پیراهن ساده می پوشم نیازی نیست.
رضا متعجب گفت:
- شوخی می کنی؟
- نه، خیلی هم جدی می گم.
با بی تفاوتی شانه ای بالا انداخت و گفت:
- هر طور راحتی، فقط فردا گله نکنی که من آرزو داشتم لباس عروسی بپوشم؟
سپس با طعنه ادامه داد:
- حتما نگه داشتی برای بار دوم که خواستی ازدواج کنی، چون بالاخره یه روزی ازم دلزده می شی.
بغضم را فرو خوردم و بدون آنکه جوابی بدهم خیره نگاهش کردم. وقتی به مغازه لوازم آرایش فروشی رفتیم چون از دستش رنجیده بودم بدون اینکه نظری بدهم ایستاده بودم و اون هم با سلیقه خودش انتخاب می کرد و این کارم باعث حیرت فروشنده شده بود که آخر طاقت نیاورد و گفت:
- چه عروس ساکتی؟
بعد لبخندی زد و خیلی رک گفت:
- نکنه عروس خانم به زور بله گفتی؟
بی اختیار من هم به رویش لبخندی زدم و گفتم:
- نه اتفاقا خودم رفتم به خواستگاری آقا داماد.
فروشنده که خانم میانسالی بود متعجب پرسید:
- جدی؟ پس چرا اخم کردی و ساکت ایستادی؟

قبل از من، رضا جواب داد:
- برای اینکه عروس خانم یه خورده زود رنج و نازک نارنجی، من هم که چاره ای غیر از ناز کشیدن ندارم.
فروشنده خندید و دیگه ادامه نداد و من هم باز خیره نگاهش کردم. بعد از اینکه از مغازه بیرون آمدیم رو به رضا کردم و گفتم:
- من دیگه هیچی نمی خوام بریم خونه.
خنده کنان گفت:
- قهر کردی؟
- نه چرا قهر کنم دیگه چیزی نمی خوام.
- دیدی زود خسته می شی و جا می زنی؟
خودمو کنترل کردم و نفس بیرون فرستادم و گفتم:
- باشه بریم بقیه رو هم بخریم.
بعد از اینکه تمام خریدها رو انجام دادیم، موقع برگشت رضا نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
- نمی خوای اخمهاتو باز کنی؟
متعجب پرسیدم:
- من که اخم نکردم.
پس چرا ابروهات گره خورده؟
خندیدم و گفتم:
- برای اینکه خسته شدم و از خستگی سرم گیج می ره.
با مهربانی نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
- چون خیلی کم غذا می خوری بدنت دچار کمبود ویتامین شده.
و به دنبالش دستم را به دستش گرفت و فورا گفت:
- یاسی دستات چرا یخ زده حتما از خستگی فشارت پایین افتاده.
- نمی دونم، تو دکتری اونوقت از من می پرسی؟
نبضم را گرفت و گفت:

- آره فشارت پایینه.
چون همه حواسش به من بود خنده ام گرفت و در حالیکه می خندیدم گفتم:
- رضا چرا همچین نگام می کنی، نکنه دارم دار فانی رو وداع می گم و خودم خبر ندارم. البته اگه همچین اتفاقی بیفته تو دیگه از شر من خلاص می شی.
اخمی کرد و گفت:
- دیگه از این چرندیات نگو. درسته که از دستت خیلی رنجیدم ولی دیگه راضی به مرگت نیستم، چون هنوز قصی القلب نشدم.
به حالت مزاح گفتم:
- جدی!!
رضا خیال کرد مسخره اش می کنم برای همین آهسته زمزمه کرد:
- اگر قصی القلب بودم، در اوج عصبانیت یک هفته بالای سرت کشیک نمی دادم.
با شنیدن این جمله احساس کردم از بالای پرتگاهی به ته دره سقوط کردم. بی اختیار اشک روی گونه هام سرازیر شد و با صدایی که گویا از ته چاه درمی آمد گفتم:
- پس اون صدای پای تو بود.
همین که سرش را به طرف من چرخاند با دیدن صورتم دستپاچه گفت:
- یاسی گریه نکن الان حالت بدتر می شه.
ولی من همین طور بی محابا اشک می ریختم. دستپاچه تر از قبل گفت:

-یاسی خواهش می کنم گریه نکن، الان فشارت بیشتر پایین می افته اونوقت من اینجا چه خاکی تو سرم بریزم.
بی حال سرم را به صندلی تکیه دادم که با دست اشکامو پاک کرد و گفت:
- با گریه کردن که چیزی عوض نمی شه.
در حالیکه دهانم مزه تلخی می داد، به سختی گفتم:
- رضا منو ببخش، من با حماقتم هم زندگی تو رو هم خودمو تباه کردم. من خیلی دیر چشمای کور شدمو باز کردم اونوقت که دیگه پشیمانی سودی نداشت. تو همیشه سنگ صبور من بودی ولی من نمی دیدم، چون غرورم اجازه نمی داد. من اونقدر خودخواه بودم که محبت و احساس پاک تو رو نمی دیدم، بها نمی دادم، برای همین خدا هم تلافی کرد.
دستش را روی سرم کشید و گفت:
- گذشته ها گذشته، اونا رو ولش کن. مگه نمی خوای جبران کنی؟
به چشماش خیره شدم و لبخند زنان گفتم:
- چرا.
- پس گریه نکن، حتما حکمتی تو کار بوده.
- نمی دونم شاید.
با دیدن سوپر مارکت، ماشین را کنار کشید و پیاده شد، دقایقی بعد با شکلات و آبمیوه برگشت و در حالیکه به دستم می داد گفت:
- اینارو بخور تا یه خورده حالت خوب بشه.

بعد از خوردن شکلات و آبمیوه کمی حالم بهتر شد. دقایقی که گذشت رضا نگاهی به صورتم انداخت و در حالیکه موذیانه می خندید گفت:
- من خیلی فکر کردم، تنها حکمتی که تو این کار بوده، خدا خواسته که یک دفعه من صاحب دو تا زن بشم و اگر منیر بیاد تو دریای محبت غرق می شم.
با یادآوری این موضوع حالم گرفته شد ولی به روی خودم نیاوردم و آهسته گفتم:
- حتما.
به صورتم دقیق شد و پرسید:
- ناراحت شدی؟
به زور لبخندی زدم و گفتم:
- نه چرا ناراحت بشم، من با چشم باز به دنبالت اومدم پس دلیلی نداره ناراحت بشم.
فاتحانه خندید و گفت:
- امیدوارم.
وقتی به خانه رسیدیم همه اقوام درجه یکم نیز آنجا حضور داشتند و جون رضا را قبلا توی بیمارستان دیده بودند نیازی به معرف من نبود. رضا در کنار آقایون نشست و من هم یکی یکی وسایلی را که خریده بودیم برایشان نشان دادم، سپس برای خوردن چایی به آشپزخانه رفتم. پشت سر من، سامان هم آمد وبا دیدن استکان چایی گفت:
- یاسی برای من هم بریز.
بعد از ریختن چایی کنارش نشستم که نگاهی کرد و گفت:
- یاسی خانم بالاخره کشف کردم اون موقع که مشکوک شده بودی کجا می رفتی؟

متعجب نگاهش کردم که خنده کنان ادامه داد:
- راستش وقتی بابک رو دیدم، همه اش تو دلم بهت بد و بی راه می گفتم که چرا این دختره بی لیاقت این لندهور رو به من ترجیح داد و خیلی هم از دستت عصبانی بودم.
خنده ای کردم و گفتم:
- حالا از کجا فهمیدی، مگه قبلا رضا رو تو بیمارستان ندیده بودی؟
- چرا ولی فکر نمی کردم رابطه ای بین تون بوده باشه،فکر می کردم رضا از دکترای اون بیمارستان که با دوستش امید مرتب می اومدن و از حال و احوالت با خبر می شدن. البته می دیدم رفتارش با عمه خیلی خودمونیه ولی عقلم به این یکی قد نمی داد. الان که بحث ورزش و این حرفها بود گفت که با هم قبلا هر جمعه کوه می رفتین.
چون چایی ام را خورده بودم از جایم بلند شدم و گفتم:
- من می رم تو نمی آیی؟
- چرا یه چایی دیگه می خورم و می آم.
در حالیکه بیرون می رفتم خنده ای کردم و گفتم:
- سامان نیلوفر می گفت، تو هم مثل من مخت رو اجاره دادی. ولی یه توصیه ای بهت می کنم اشتباهی رو که من زمان نامزدی با، بابک مرتکب شدم تو تکرار نکن.
سامان دستمال را از روی میز برداشت و بطرفم پرت کرد و گفت:
- همه اش تقصیر خودته.
سرم را دزدیدم که دستمال به وسط هال پرت شد. خنده کنان پیش بقیه رفتم و با دیدن ابروهای گره کرده رضا لبخند روی لبهام ماسید، چپ چپ نگاهم می کرد.

چون پولیور تنم بود با این حرکت رضا، بیشتر گرمم شد. برای عوض کردن لباسم به اتاقم رفتم جلوی کمد ایستاده بودم که درب اتاق باز شد، سریع به سمت درب برگشتم رضا بود که ناراحت و پکر به داخل آمد و لبه تخت نشست.
چون علت ناراحتی اش را فهمیدم برای دلجویی به کنارش رفتم و صورتمو جلو بردم، سپس قبل از اینکه رضا حرفی بزنه پیش دستی کرده و آنچه را که بین مان رد و بدل شده بود، مو به مو برایش گفتم و در آخر اضافه کرده و گفتم:
- رضا می دونم نسبت به من بی اعتماد شدی ولی باور کن من هیچ منظوری نداشتم چون من به کسی غیر از تو فکر نمی کنم.
کمی از اخمهایش رو باز کرد و جواب داد:
- سرما می خوری و من نرسیده باید مریض داری کنم، حوصله این یکی رو ندارم.
دگمه های لباسم را مرتب کردم و گفتم:
- مگه کی میریم؟
- فردا شب ساعت هشت.
بعد دستش را به علامت تهدید به طرفم گرفت و ادامه داد:
- یاسی خانم دفعه اول و آخرت باشه که اینطوری دل میدی و قلوه می گیری و تا وقتی که اسمت تو شناسنامه منه اجازه نداری از این رابطه های صمیمی و خودمانی برقرار کنی.
باز صورتمو جلو بردم و گفتم:
- به روی چشم.

با چشمای پر تمنایش به صورتم خیره شد و لبخند زنان گفت:
-یادت باشه با این کارا نمی تونی گوشای منو دراز کنی.
به حالت غیض صورتمو برگرداندم و گفتم:
- رضا خیلی بی ذوقی.
اون هم صورتش را جلو آورد و آرام زمزمه کنان جواب داد:
- اتفاقا بعضی موقعها خیلی ذوق زده می شم و نمی تونم جلوی احساسم رو بگیرم.
روز بعد از صبح زود همه به تکاپو افتاده بودند چون ظهر قرار بود عاقد آمده و خطبه عقد را جاری کند. از لحظه ای که بیدار شده بودم اضطراب و استرس داشتم چون می ترسیدم اتفاقی افتاده و مراسم عقد کنان بهم بخورد و تنها چیزی که در این میان بهم آرامش می داد بودن در محیط امن خانه بود. چون خاله مرجان آرایشگرش را برای آرایش من به خانه آورده بود با کمک پگاه موهایم را بیگودی می پیچیدند که تقه ای به درب زده شد تا بله ای گفتم در باز شد و متعاقب آن فریبا و لیلا در آستانه درب ظاهر شدند. از خوشحالی جیغی کشیدم و گفتم:
- وای شما اینجا چیکار می کنید.
فریبا اخمی کرد و گفت:
- عروس خانم اگه ناراحتی برگردیم؟
خواستم برخیزم که خانم مهرداد مانع شد و گفت:
- بنشینید چون زیاد وقت نداریم.
به اجبار سر جایم نشستم و با خوشحالی ادامه دادم:
- اتفاقا خیلی هم خوشحال شدم فقط انتظار دیدن و اومدن شما رو نداشتم، چون لیلا خانم بهم گفت به خاطر دانیال نمی تونه بیاد.
لیلا صورتمو بوسید و گفت:
- شوخی کردم، می خواستم غافلگیرت کنم.
- اتفاقا خیلی هم خوشحالم کردین، راستی مامان نیومده؟
فریبا: مگه می شه که مامان عقد کنون تو نیاد؟
- همه تون خوش اومدین.
بعد از آنها خانم مسلمی هم برای دیدنم به داخل آمد. چند لحظه ای کنارم ایستاده و سپس برای اینکه مانع کار خانم مهرداد نشوند همگی به غیر از لیلا که به جای پگاه ماند بیرون رفتند.
وقتی آرایش سر و صورتم تمام شدبا کمک لیلا لباس عروسی را هم تنم کردم. از خوشحالی روی ابرها راه می رفتم. بعد از پوشیدن لباس اول خودشان با دقت برانداز کرده و با رضایت خاطر به رویم لبخند زده و تبریک گفتند.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 9 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Along regret | در امتداد حسرت


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA