انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

too good to be true|خوب تر از اون که واقعیت داشته باشه


زن

 
وقتی رسیدم خونه چراغ پیغام گیر تلفنم چشمک میزد. و صدای دستگاه اعلام کرد : " شما 5 پیغام دارید " . واووو. این برای من غیر عادی بود . دوتا از طرف مارگارت و نات بود _ نات داشت میمرد که همدیگه رو ببینیم و درباره وایات بهش بگم ، لحن مارگارتم یه کم بیشتر طعنه امیز بود . شماره 3 ماله مامان بود که داشت نمایشگاهش رو به من یاداوری میکرد و پیشنهاد کرده بود که دکتردوست داشتنیم رو هم همراه ببرم. شماره 4 از طرف پدر بود که برنامه جنگ هفته بعد رو بهم گفته بود و پیشنهاد کرده بود که وایات رو هم به عنوان گروه برادر در مقابل برادر ببرم چون تعدادمون کمتر از یانکی ها بود.
مثل اینکه خانوادم بدجور افسانه من درباره وایات رو باور کرده بودن.
اخرین پیغام از طرف افسر باچ مارتینِلی از اداره اگاهی پترسون بود که ازم خواسته بود بهش زنگ بزنم. اه ، لعنت . تقریبا فراموش کرده بودم . چماق زدن . قطرات عرق رو پیشونیم ظاهر شد . درجا شماره رو گرفتم و گفتم که میخوام با اون گروهبان خوب صحبت کنم.
" بله ، خانم امرسون . من اطلاعاتی درباره اون مردی که شما دیشب بهش حمله کردین دارم "
حمله کردن . من به یه نفر حمله کردم . دیشب اون یارو یه دزد بود ، و حالا یه قربانی. گفتم " درسته " تن صدام مثل این بود که دارم جیغ میزنم " من دقیقا بهش حمله نکردم _ بیشتر شبیه ... یه دفاع از خود نا به جا بود " برای این که اون سلام کرده بود و ما نمیتونیم این رو قبول کنیم ، میتونیم ؟
" اون قانونی عمل کرده " اون افسر ادامه داد و منو ندیده گرفت " ظاهرا ، اون از یه راه دور خونه رو خریده و قرار بوده که کلید رو براش بزارن ولی نزاشتن . داشته دنبال کلید میگشته __برای همین دور و بر خونه میگشت " افسر مکث کرد " ما شب اون رو نگه داشتیم چون نمیتونستیم تا امروز صبح ماجرا رو بررسی کنیم . حدود یه ساعت پیش ازادش کردیم ".
چشم هام رو بستم : " امم...حالش خوبه ؟ "
" خوب ، با اینکه چشمش کبود شده ولی چیزی نشکسته "
" اه ، ممنون خدایا . " چه راهی بود برای دوست شدن با یه نفر ! یه فکر دیگه به ذهنم رسید " امم، افسر باچ ؟ "
" بله ؟ "
" اگه کارش قانونی بود ، برای چی دستگیرش کردین ؟ و شب نگهش داشتین ؟ یه کم زیاده روی بود ، مگه نه ؟ "
افسر باچ جواب نداد .
" خوب . فکرکنم شما میتونین بدون دلیل هر کاری دلتون میخواد بکنین . درسته ؟ " و بیهوده گفتم " عمل میهن دوستانه ، مرگ حقوق مدنی . خوب ، منظورم اینه که ..."
" خانم ، ما تلفن هایی که به 911 میشه رو جدی میگیریم . مشخص شد که شما با اون مرد دچار دگیری فیزیکی شدین . احساس کردیم که این موضوع احتیاج به بررسی داره " عدم رضایت از صداش میبارید . " خانم "
" درسته . حتما این طوره جناب . معذرت میخوام . ممنون از تماستون "
از پنجره اتاق نشیمن خونه بغلی رو دید زدم . هیچ نشانی از زندگی نبود . خوبه ، چون با اینکه واضح بود که باید معذرت خواهی کنم ، فکر اینکه باید همسایم رو ببینم من رو عصبی میکرد . من زده بودمش. اون شب رو به خاطر من تو زندان گذرونده بود . مسلما این بهترین قدم برای اشنایی نبود .
پس ، باشه ، من باید عذر خواهی کنم . من برای اون مرد بیچاره براونی درست میکنم . نه هر براونی ای ، بلکه براونی مخصوص خودم که پر از شکلاته . یه راه مطمئن برای نرم کردن هر نوع روح جریحه دار شده.
تصمیم گرفتم که به هیچ کدوم از اعضاء خانوادم زنگ نزنم. اونا میتونستن فکر کنن که من با وایات هستم ، همونجور که موقعی که با جولیان بودم این فکر رو میکردن. به جز اینکه به جای اینکه از هم جدا شیم و بریم خونه ، رفتیم سینما . بله. ما یه فیلم دیدیم ، اومدیم خونه و در حقیقت الان داشتیم عشق بازی میکردیم . و بعدش احتمالا برنامه داشتیم که بریم بیرون و یه شام زود هنگام بخوریم . قبول میکنم که این یه راه خوب برای گذروندن بعداظهر شنبه بود. " بیا انگوس ، پسر من " . تا اشپزخونه دنبالم اومد ، روی زمین ولو شد و به پشتش چرخید تا از پایین من رو وقتی که داشتم اون براونی رو درست میکردم نگاه کنه . شکلات گیراردلی ، بهترین چیز برای مردی که بود که فرستادمش زندان ، یه واحد کره ، 6 تا تخم مرغ . ابشون کردم ، تکون دادم و مخلوطشون کردم و تایمر رو تنظیم کردم. 30 دقیقه رو با چک کردن ایمیلم و جواب دادن به 3 تا از والدینی که از نمره کم بچه هاشون شاکی بودم ومیخواستن بدونن که اعجوبه کوچولوشون چی کار باید بکنه که توی کلاس من 20 بگیره ، گذروندم . به کامپیوتر پیشنهاد کرد که " بیشتر تلاش کنن ؟ " . و با یه جواب محترمانه تر تایپ کردم " بیشتر فکر کنن ؟ " و دکمه سِند رو زدم.
وقتی براونی ها اماده شدن ، اونا رو از تو فر دراوردم . یه نگاه به خونه بغلی انداختم ، تصمیم گرفتم که ، بله ، میتونم یه کم دیگه صبر کنم . باید ورقه های بچه ها رو تصحیح میکردم . انگوس روی قفسه سینم خوابید ، نصف برگه ها رو خیس کرده و تو دهنش جویید . " برو پایین پسر " . گذاشتمش روی زمین و اون قسمتی که جویده بود رو پس گرفتم . لعنت . سیاست من این بود که اگه سگم ، تکلیف خونه ی بچه ها رو بخوره مجبورم این طور برداشت کنم که اونا درست جواب دادن .
بلند شدم و از پنجره ، خونه بغلی رو نگاه کردم . هیچ چراغی روشن نبود . قلبم به نظر یه کم تند تر میزد و کف دستام یه کم عرق کرده بودن . به خودم یاد اوری کردم که شب گذشته فقط یه بد شانسی و سوء تفاهم بود . مطمئنا میتونستیم از خیرش بگذریم . براونی رو توی یه ظرف قشنگ گذاشتم و از قفسه ی اشپزخونه یه بطری مشروب برداشتم . . انگوس رو تو انبار محبوس کردم تا مبادا بیاد بیرون و اون مرد رو گاز بگیره و تمام برنامه ی من برای صلح باهاش رو خراب کنه . براونی و مشروب . صبحانه و شامپاین . کدوم مردی میتونست مقاومت کنه ؟
بالا رفتن از خیابان 36 ماپل یه جورایی ترس اور بود ، واقعا .... پیاده روی فرو ریخته ، خونه ها ی از پا دراومده ، چمن های بلندی که کسی نمیتونست بفهمه توش مار یا چیز دیگه ای نباشه ، سکوت مطلقی که مثل یه طالع نحس بالای خونه شناوره ، حیوان های گرسنه . اروم باش گریس . چیزی برای ترس وجود نداره . فقط یه همسایه خوب باش و برای ضربه ای که به سرش زدی معذرت خواهی کن.
ایوان جلوی خونه از فرسودگی خم شده بود ، پله ها نرم و پوسیده . ولی با این حال اونا وزن من روهنگامی که با دقت و سریع ازشون عبور میکردم تحمل کردن. چون دستم پر بود ، با ارنجم یه کوچولو در زدم و منتظر موندم . قلبم به قفسه سینم کوبیده میشد . یاد اون ... تقلای کوچیک ... وقتی که اون کسی که دزد نبود با دستیند روی ایوانم نشته بود افتادم ... یاد اون موهای پسرونش و سینه های پهنش. و اون لحظه ایکه زدمش ... ظاهر قشنگی داشت . اون سلام کرد . سلام .
هیچ جوابی به در زدن ضعیفم داده نشد . اون چیزی که بیشتر از همه میخواستم اتفاق بیوفته رو تصور کردم . این که اون در رو باز میکنه و صدای یه موزیک ملایم __ بیاین بگیم یه گیتاره امریکای جنوبی ، چطوره ؟ __ از تو میومد . کبودیِ روی صورتش فقط یه کوچولو معلوم بود و به زور دیده میشد و قیافش با شناختن من روشن میشه وبا یه لبخند میگه : " اه ، هی همسایه " . من معذرت خواهی میکنم و اون به این موضوع میخنده . بوی مرغ سوخاری و سیر به مشام میرسه . " میخوای بیای تو ؟ ". منم موافقت میکنم. و یه بار دیگه برای اشتباهم معذرت خواهی میکنم که اونم به سادگی بی خیالش میشه و میگه " این اتفاق ممکنه برای هر کسی بیوفته " . ما با هم حرف میزنیم . و سریع با هم احساس راحت بودن میکنیم . اون میگه که عاشق سگهاست ، حتی اون تریر های بیش فعال با مشکلات رفتاری. { منظورش انگوسه ^__^ } . و یه لیوان مشروب برای دختر همسایه ی دوست داشتنی میریزه .
دیدین ؟ تو ذهنم ، من و این مرد کاملا تو مسیری بودیم که دوستانه خیلی خوبی بشیم . متاسفانه ، به نظر میومد اون الان خونه نیست ، در نتیجه از این حقیقت خوشحال کننده بی خبر میمونه .
دوباره در زدم ، اگر چه اروم ، برای اینکه یه کم از این که مجبور نبودم ببینمش حس اسودگی میکردم . حالا اون تخیلات خوشحال کننده رو بزاریم کنار. پیشکشم رو گذاشتم جلوی در ، و از پله های فرسوده رفتم پایین .
حالا که میدونستم خونه نیست ، دقیق تر دور و بر رو نگاه کردم . چراغ های خیابان ، به حیاط درخششی ترسناک و زیبا داده بود . قبلا هیچ وقت تا حالا این جا نیومده بودم ، اما واضح بود که درباره خونه متعجب بودم . یه مدتی بود که ازش غفلت کردن... کاشی ها سقف ریخته بود ، و یه پلاستیک روی پنجره ها رو پوشونده بود . شبکه کاری ایوان مثل یه دهان پر از دندون های افتاده ، شکافدار بود .
شب زیبا و ملایمی بود . و بوی رطوبت بارون سرد هوا رو پر کرده بود و با بوی مانند مس رودخونه قاطی شده بود . از دور صدای جیر جیرک های فصل بهار میومد . فکر کردم که این خونه واقعا میتونه مسحور کننده باشه اگه که یه نفر درستش کنه . شاید همسایه ی من برای همین کار اومده بود . شاید اونجا میتونست خیلی خاص و گران بها بشه .
راه سیمانی فرو ریخته از خیابان ، تا دور خونه ادامه داشت . هیچ اثری از اون مرد نبود . هرچند ، یه چنگگ درست گوشه مسیر قرار داست .فکر کردم یه نفر میتونست روی اون سکندری بخوره . سکندری بخوره ، بیوفته ، و سرش محکم بخوره به فواره ای که برای اب خوردن پرنده ها بود و درست چند قدم بالاتر ، و روی چمن ها بیوفته و از شدت خون ریزی بمیره ... اون مرد به اندازه کافی زجرنکشیده بود ؟
رفتم و اون چنگک رو برداشتم . دیدین ؟ از همین الان دارم یه همسایه ی فوق العاده میشم .
" اینا رو شما اوردین ؟"
انقدر این صدا من رو ترسوند که از جام پریدم . متاسفانه هنوز چنگک دستم بود .حتی متاسفانه تر ، دسته ی چوبیش درست خورد گوشه ی صورتش . با تعجب رفت عقب و بطری مشروبی که تازه گذاشته بودم جلوی درش ، از دستش افتاد و محکم خورد زمین و شکست . بوی مشروب راه افتاد و بوی بهار رو از بین برد .
با صدای خفه ای گفتم " اوپیسسس "
" خدای من ، خانم " همسایم زیر لب فحش داد و گونه اش رو مالید " مشکل شما چیه ؟ "
همون طور که به صورتش نگاه میکردم ، خودم رو کشیدم عقب . چشمش هنوزم ورم کرده بود و حتی توی اون نور کم هم میتونستم کبودیش رو ببینم . بدجور به چشم میومد.
" سلام "
" سلام "
" اه ، خوب .. به همسایگی خوش اومدین " صدام ریز شده بود " امم... شما ... شما حالتون خوبه ؟ "
" راستشو بخواین ، نه "
" به یه کم یخ نیاز دارین ؟ " و یه قدم به سمتش رفتم .
" نه " . به حالت تدافعی یه قدم رفت عقب.
گفتم : " ببینید . من واقعا واقعا معذرت میخوام . فقط اومدم که ... خوب ، اومدم که معذرت خواهی کنم " . و برای اینکه دوباره تو اون لحظه ای که داشتم ازش عذر خواهی میکردم بیشتر خودم رو مورد استهزاء قرار ندم ، یه لبخند عصبی زدم که خیلی شبیه صدای انگوس بود وقتی که داشت روی چمن بالا میاورد .
مرد هیچ چیزی نگفت و فقط خیره نگاهم کرد و من فکر کردم که اون صورت اسیب دیده، یه جورایی ... اتشین و جذابه . اون جین و یه تیشرت با رنگ روشن پوشیده بود ، و بله ، او بازوهای خیلی قشنگی داشت . بزرگ ، قدرتمند ، عضلات ضخیم ، نه اینکه بخوام زیاده روی کرده باشم ، یه جورایی چاک دار ، انگار که زیادی بوکس تمرین کرده باشه . نه . اینا بازوهایی به رنگ ابی بودن .بازوهای اهن ساز ها . بازوهای مردی که میتونه یه ماشین رو درست کنه . قیافه ای از راسل کرو توی محرمانه ی لوس انجلس رو به ذهن ادم میاورد. اون صحنه ی اخر فیلم که راسل کرو روی صندلی عقب نشسته بود رو به یاد بیارین . و اینکه ارواره هاش محکم بسته شده بود و نمیتونست حرف بزنه ؟ به نظر من که اون صحنه خیلی شهوانی بود .
دوباره اب دهنم رو قورت دادم : " سلام . من گریس هستم " و سعی کردم دوباره از اول شروع کنم " میخواستم بابات دیشب... عذر خواهی کنم . خیلی متاسفم. و البته ، دوباره متاسفم برای همه ی این اتفاقا . خیلی متاسفم " به پاهاش خیره شدم که پابرهنه بود " فکر کنم خونریزی دارین . ممکنه روی شیشه ها راه رفته باشین "
اون به پایین نگاه کرد وبعد با خونسردی به من خیره شد . حالا میخوین پارانویایی منو صدا کنین ولی به نظرم با تنفر داشت نگاه میکرد .
فقط همین ها بود . کبودی ، خون ریزی ، بوی مشروب گرفتن و مقاومت و تنفر. به طور غیر قابل انکاری جذب اون مرد شده بودم . گونه هام گر گرفتن وخوشحال شدم از اینکه اون جا کم نور و تاریک بود .
اروم گفتم : " خوب . گوش کنین . واقعا متاسفم . به نظر میومد که شما به زور داشتین وارد خونه میشدین ... فقط همین "
" شاید بهتره دفعه بعد که خواستین به پلیس زنگ بزنین قبلش از مستی در اومده باشین"
دهنم باز موند " من . من هوشیار بودم " مکث کردم " اساسا "
" موهاتون به هم ریخته بود ، بوی جین و تونیک میدادین و با یه چوبدستی زدین تو صورتم . این برای شما اساسا هشیار به نظر میاد ؟ "
عرق از پشتم میریخت " در واقع اون چوب گلف بود ، و موهای من همیشه اون شکلیه . همون طور که میتونین ببینین "
چشم غره رفته . خوب ، در حقیقت با اون یکی چشمش که ورم نکرده بود . ظاهرا اون حرکت درداور بود ، چون لرزید.
" فقط اینکه ... شما مشکوک به نظر میومدین ، همین . من مست نبودم . شاید یه کم گیج بودم ، اوکی. یه کوچولو ، بله " اب دهنمرو قورت دادم " ولی نصف شب بود ، و مطمئنا شما هم کلید نداشتین ، داشتین ؟ پس ... خودتون میدونین . همین . متاسفم که شب رو تو زندان گذروندین . خیلی ، خیلی متاسفم "
خرخر کرد : " خیلی خوب "
باشه ، خوب ، اون به اندازه ی تخیلم درباره ی مشروب خوردن و گوش دادن به گیتار امریکای جنوبی خوب نبود ، اما بازم از هیچی بهتر بود " پس " و مصمم شدم که به یه بخش خوب برسیم " متاسفم . متوجه اسمتون نشدم "
" اسمم رو نگفتم " و دست هاش رو به حالت ضربدری جلوش گرفت و خیره نگاه کرد.
عالیه. " باشه . از اشناییتون خوشحال شدم ، هر چی که اسمتون هست . شب خوبی داشته باشین " . اون بازم هیچی نگفت . خیلی با احتیاط ، چنگک رو گذاشتم پایین ، به زور لبخند زدم ، از روی خرده های بطری شکسته واون گذشتم و دردناکانه از هر حرکتم اگاه بودم . مسیر تا خونم ، با اینکه فقط چند یارد فاصله داشت ، به نظرم خیلی طولانی اومد . باید از وسط حیاط میرفتم ولی نمیدونستم که توی چمن ها مار هست یا نه .
اون هیچ حرفی نزد و از گوشه ی چشمم دیدم که هنوزم از جاش تکون نخورده . خیلی خوب. اون رفتار دوستانه ای نداشت . پس منم برای پیک نیک همسایه ها توی ماه جون دعوتش نمیکنم .
برای یه ثانیه ، تصور کردم که این موضوع رو برای اندرو تعریف میکنم . اندرو که خیلی شوخ طبع بود و همیشه من رو میخندوند ، فریاد نمیزد که این عذر خواهی بدجور پیش رفته . اما نه . اندرو دیگه نمیتونست داستان های من رو بشنوه . برای از بین بردن فکر اندرو ، به جاش وایات دان رو به ذهنم دعوت کردم . وایات اروم ، مو مشکی ، که باید یه شوخ طبعی دوست داشتنی ای داشته باشه ، و یه قلب مهربون اینکه دکتر کودکانه .
درست همون طور که در طی بلوغ دردناکم این ها واقعی بودن ، دوست پسر خیالیم یه کم از نیش زبون همسایه ی گستاخم رو که من برای دومین بار باعث کبودی صورتش شدم ، از بین برد .
و با اینکه خیلی خوب میدونستم وایاتی وجود نداره ، اینم میدونستم که یه روزی ، با یه ادم فوق العاده برخورد میکنم . امیدوارم . شاید . یه نفر بهتر از اندرو ، احتمالا خوش قیافه تر از همسایه ی بداخلاقم ، و درست به خوبی وایات ، و فقط فکر کردن بهشم باعش شد که یه کم خوشحال بشم .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 4


اندرو و من توی گِتیزبرگ ( بزرگترین جنگ داخلی توی این محل اتفاق افتاده ) با همدیگه اشنا شدیم _ خوب منظورم توی بازسازی جنگ بود اونم توی همین کانکتیکات . اون رو به عنوان یه سرباز بی نام قرار داده بودن و بهش یاد داده بودن که فریاد بزنه : " باشد که خداوند این تجاوز مناطق شمالی را محکوم کند " و با اولین رگبار گلوله بیوفته و بمیره . من کلنل بیوفورد بودم ، که تقریبا در روز اول جنگ گتیزبرگ یه قهرمان بود ، و پدرم هم ژنرال مید بود . این بزرگترین بازسازی جنگ در 3 ایالت بود و ما هزاران نفر بودیم ( احمق نباشین ، این چیزا خیلی معروفه ) . اون سال ، من منشی برادر در مقابل برادر بودم ، و قبل از جنگ ، با یه تخته ی کوچک این ور اون ور میدویدم تا مطمئن شم همه اماده هستن . ظاهرا ، حداقل .... پرستیدنی بودم ، این چیزیه که بعدا اندرو چیس کارسون به من گفت .
8 ساعت بعد از اینکه جنگ رو شروع کردیم و تعداد کافی ای از بدن ها بر روی زمین افتادن ، پدر به مرده ها اجازه ی بلند شدن داد ، و و سرباز هم پیمان به من نزدیک شد . وقتی گفتم که بیشتر سربازای جنگ داخلی نایک نمیپوشن ، اون مرد خندید ، خودش رو معرفی کرد و ازم خواست که برای صرف قهوه باهاش برم بیرون . دو هفته بعد ، من عاشق شده بودم .
هر جور که نگاه میکردم ، این رابطه ای بود که من همیشه تصورش رو میکردم . اندرو اروم بود ، بیشتر از اینکه خوش قیافه باشه ، جذاب بود ، با یه خنده ای مسری و ظاهری بشاش. لاغر و استخوانی بود ، یه گردن شیرین و اسیب پذیر داشت و من عاشق بغل کردنش بودم ، احساس کردن دنده هاش به طور مقاومت ناپذیری منو تحریک میکرد که ازش محافظت کنم و حسش کنم. مثل من ، اونم عاشق تاریخ بود _ اون یه وکیل دارایی توی یه موسسه بزرگ در نیوهاون بود ، اما ارشد تاریخ از دانشگاه نیویورک رو داشت.
ما یه نوع غذا ، فیلم و کتاب رو دوست داشتیم .
میپرسین که سکس ما چطور بود ؟ خوب بود . منظم ، به اندازه کافی دلچسب و کاملا لذت بخش. اندرو و من برای هم جذاب بودیم ، علایق یکسانی داشتیم و مکالمات فوق العاده . میخندیدیم . به داستان های بقیه راجع به خانواده و کار گوش میدادیم . ما واقعا ، واقعا خوشحال بودیم . به هر حال من این طور فکر میکردم .
اگه هیچ دودلی ای در اندرو وجود داشت ، من بعدا که خاطراتم رو مرور کردم متوجه شدم . اگه چیزهایی گفته شده بود که درشون به میزان کمی هم شک و تردید وجود داشتن ، من ندیدمشون . نه تا بعد از اینکه همه چیز تموم شد .
ناتالی ، در زمانی که من و اندرو با هم بودیم ، توی استانفورد بود . از زمان تجربه ی نزدیک مرگش ، اون بیشتربرای من مهم شده بود ، و خواهر کوچکرترم خانواده رو با موفقیت های دانشگاهیش خوشحال میکرد . اگه تاریخ امریکا رو بزاریم کنار ، هوش و درک من نامعلوم بود . ..من فقط دنبال چیزهای ناچیز بودم و فقط میتونستم خودم رو توی مهمونی های کوکتیل سرپا نگه دارم و از این جور چیزا . از طرف دیگه ، مارگارت ، تیز و به طور ترسناکی باهوش بود . اون در دانشگاه حقوق هاروارد فارق التحصیل شد و خودش رو تا دپارتمان حقوق جزایی بالا برد ، جایی که پدرم هم همکارش بود و باعث شد اون بیشتر از اون که فکرش رو میکرد بهش افتخار کنه .
نات هم ادغامی از ما بود . اون با استعدادو توانا بود ، و معماری رو انتخاب کرد ، ترکیبی عالی از هنر ، زیبایی و علم . در هفته ، حداقل چند باری باهاش صحبت میکردم ، هر روز بهش ایمیل میزدم و وقتی برای تابستون تصمیم گرفت که تو کالیفورنیا بمونه بهش سر میزدم . اون عاشق شنیدن درباره اندرو بود! خوشحال بود از اینکه خواهر بزرگش مرد زندگیش رو پیدا کرده!
یه شب ، در حالی که داشتیم پشت تلفن با هم حرف میزدیم گفت : " چه حسی داره ؟ "
گفتم : " چی چه حسی داره ؟ "
" اینکه با عشق زندگیت باشی ، احمق جون " میتونستم خنده رو تو صداش بشنوم و خودم هم لبخند زدم.
" اه ، عالیه . خیلی....عالیه . و همینطور اسون، میدونی؟ ما هیچ وقت دعوا نمیکنیم ، نه مثل مامان وبابا " اینکه مثل و بابا نباشیم نشانه ای بود که من و اندرو توی راه درست قدم برمیداشتیم .
نات خندید : "اسون ، ها؟ و همینطور پر حرارت ، درسته ؟ وقتی میاد تو اتاق قلبت تند تر میزنه ؟ وقتی صداشو پای تلفن میشنوی صورتت قرمز میشه ؟ وقتی لمست میکنه ، پوستت میسوزه ؟ "
مکث کردم . " البته " . اون چیزا رو حس میکردم ؟ البته . البته که حس میکردم . یا اون حس جدید رو داشتم که تبدیل شدم به یه ادم ... خوب ، راحت تر.
بعد از 7 ماه از روابطمون من به خونه اندرو در هارتفورد غربی نقل مکان کردم . 3 هفته ی بعدش داشتیم اوز رو ازشبکه اچ بی او نگاه میکردیم _ اوکی ، برنامه ی رومانتیکی نیست ، اما بازم ، روی راحتی در اغوش هم بودیم و اون خیلی خوب بود . اندرو به سمت برگشت و گفت : " فکر کنم احتمالا باید با هم ازدواج کنیم ، تو این طور فکر نمیکنی؟ "
اون برام یه حلقه ی دوست داشتنی خرید . به خانوادمون گفتیم و ولنتاین رو که 6 ماه بعد بود برای روز عروسیمون انتخاب کردیم .
خانوادم راضی بودن __اندرو خیلی محکم و قابل اتکا به نظر میومد ، و قابل اعتماد . اون یه وکیل حقوقی بود ، یه شغل خیلی ثابت ، با حقوق خیلی خوب ، که باعث شد پدرم خیالش از نگرانی بابت اینکه حقوق معلمی من در اخر من رو بی خونه میکنه ، راحت شه . اندرو ، تک فرزند بود و خانوادش اون رو میپرستیدن ، و با این که اونها به اندازه والدین من به وجد نیومده بودن ولی به اندازه کافی رفتاری دوستانه داشتن . مارگارت و اندرو درباره قانون حرف میزدن ، و استوارت به نظر از همراهیش لذت میبرد . و حتی ممه هم اون رو به اندازه ای هر انسانی ، دوست داشت .
فقط ناتالی هنوز ندیده بودش ، و توی استنفورد گیر کرده بود . اون روزی که بهش زنگ زدم تا نامزدیمون رو اعلام کنم با اندرو حرف زده بود ، ولی فقط همین .
بالاخره اومد خونه . روز شکر گذاری ، و وقتی من و اندرو وارد خونه شدیم ، مامان به سبک همیشگیش که داشت درباره ی اینکه چقدر زود بیدار شده تا اون پرنده ی لعنتی رو بزاره تو فر و چطور پرش رو کنده و خشکش کرده و اینکه چقدر پدرم بی فایده بود ، به ما خوش امد گفت . پدر داشت مسابقه ی فوتبال رو نگاه میکرد و مامان رو ندیده میگرفت ، استوارت هم داشت توی اتاق نشیمن پیانو میزد و مارگارت هم کتاب میخوند .
و بعد ناتالی از پله ها به سمت پایین پرواز کرد ، دست هاش رو باز کرد ، محکم منو گرفت بغلش وفریاد زد : " جیسی "
محکم فشارش دادم : " هی ، ناتنالی بامپو "
گفت : " بوسم نکن ، سرما خوردم " . خودش رو عقب کشید . دماغش قرمز بود ، پوستش یه کم خشک ، یه لباس کتون گشاد پوشیده بود با ژاکت پشمی قدیمی که مال پدر بود ، ولی با این حال مثل سیندرلا توی مجلس رقص خوشگل به نظر میومد ، موی بلند ابریشمیش رو به پشت بسته بود ، و چشم های ابی شفافش بدون ارایش بودن.
اندرو یه نگاه بهش انداخت و به معنی واقعی کلمه کیک پای رو انداخت.
البته که بشقاب پای لیز بود . پیرکس ، میدونین که ؟ و ناتالی اون طور قرمز شد چون ... خوب ، چون سرما خورده بود ، مگه سرخ و قرمز شدن بخشی از سرما خوردگی نیست ؟ البته که بود . بعدا ، مطمئنا ، تایید کردم که اون ظرف پیرکس ، لیز نبود . انقدرم احمق نبودم .
ناتالی و اندرو در دو سر انتهایی میز شکر گذاری نشستن . وقتی استوارت تخته نرد اورد و پرسید که کی میخواد بازی کنه ، اندرو قبول کرد و ناتالی بلا فاصله رد کرد . روز بعد ، رفتیم بولینگ بازی کنیم ، و اونها صحبتی نکردن . بعدا ، رفتیم فیلم تماشا کنیم ، و اونها تا اونجا که میتونستن دور از هم نشستن . اونها از رفتن به اتاقی که اون یکی توش بود خودداری میکردن.
از ناتالی پرسیدم : " خوب ، چی فکر میکنی ؟ " و تظاهر کردم که همه ی اینها عادیه .
" اون فوق العادست " صورتش انرژی گرفت " خیلی خوبه "
این برای من خیلی خوب بود . دیگه نیازی نداشتم چیزی بشنوم . بالاخره ، چرا درباره اندرو صحبت کنم ؟ درباره دانشگاه ازش پرسیدم ، بابت انترنی با سزار پِلی بهش تبریک گفتم و یک بار دیگه ازبی عیب بودن ، عقلش و قلب مهربونش ، شگفت زده شدم . بالاخره ، من همیشه بیشترین طرفدار خواهرم بودم .
اندرو و ناتالی یه بار دیگه توی کریسمس همدیگه رو دیدن ، و از کنار درخت کریسمس ، مثل اینکه تابش قرمز اورانیوم از خودش ساطع میکنه ، سریعا کنار رفتن و من تظاهر کردم که ناراحت نشدم . نمیتونست هیچی بین اونا باشه ، برای اینکه اندرو نامزدم بود و ناتالی خواهر کوچکترم . وقتی پدر به ناتالی گفت که اندرو رو به پایین تپه پشتی به سورتمه ی قدیمیمون ببره و هیچ کدومش نتونستن یه راهی برای خلاص پیدا کنن ، و وقتی سقوط کردن و غلط خوردن و تو هم گیر کردن ، من خندیدم . نه . نه هیچ چیزی نیست .
هیچی ، بخوره تو سرم .
نمیخواستم چیزی بگم . هر بار صدای روح اسیب دیدم این موضوع رو به یادم میاورد . معمولا اونم ساعت 3 نیمه شب. من به روحم گفتم که اشتباه میکنه . اندرو همین جا با من بود . اون عاشق من بود . دستهام رو دراز کردم و ارنج برامدش رو لمس کردم ، و اون گردن شیرینش. بین ما یه چیز واقعی وجود داشت . اگه نات از اون خوشش اومده ... خوب. کی میتونه اونو مقصر بدونه ؟
10 هفته تا عروسی مونده بود ، بعد 8 و بعد 5 هفته . کارت دعوت ها فرستاده شدن . منو انتخاب شد . لباس اصلاح شد .
و بعد ، 20 روز قبل از عروسیمون ، اندرو از سر کار اومد خونه . یه دسته برگه ی امتحانی ، روی میز اشپر خونه ، کنار دستم بود، و اون خیلی با ملاحظه یه کم غذای هندی اورده بود . حتی اون ها رو تو بشقاب گذاشت و سس خوشبو رو روی برنج ریخت ، درسته همون طور که من دوست داشتم .و بعد کلمات وحشتناک بیرون اومدن .
گفت : " گریس .. یه چیزی هست که ما باید دربارش صحبت کنیم " و به کولچای پیاز خیره شد . صداش میلرزید " میدونی که تو خیلی برام اهمیت داری "
یخ کردم ، و سرم رو ازرو برگه ها برنداشتم ، کلماتش به شومیِ شرمن توی جورجیا بود . لحظه ای که با موفقیت تونسته بودم ازش خود داری کنم رسیده بود . میدونستم که دیگه نمیتونم اون جور که دوست دارم به اندرو نگاه کنم ، و نمیتونستم به صورت نرمال نفس بکشم . قلبم بدجور میزد.
اون بهم اهمیت میده . درباره شما نمیدونم دخترا ، ولی وقتی یه پسر میگه که خیلی برات اهمیت قائلم ، یعنی همه چی تمومه . " گریس " زمزمه کرد ، و من نگاهش کردم . و همونطور که نان سیردست نخورده ی ما سرد میشد ، به من گفت که نمیدونه چه طور باید حرفش رو بزنه ولی اون نمیتونه با من ازدواج کنه .
گفتم " فهمیدم ! فهمیدم !"
زمزمه کرد " من خیلی متاسفم گریس " و برای ابروی خودش ، چشم هاش پر از اشک شد .
" به خاطر ناتالی؟ " صدام اروم و غیر قابل تشخیص بود .
نگاهش به زمین افتاد ، صورتش قرمز شد ، و دستهاش وقتی که داشت به لای موهاش میرفت میلرزیدن . به دروغ گفت : " البته که نه "
و همه چیز همین بود.
ما تازه خونه ی خیابان ماپل رو خریده بودیم ، ولی هنوز توش زندگی نکرده بودیم . به عنوان بخشی از توافق جداشدنمون یا هر چی که دوست دارین اسمشو بزارین _ پول خون ، گناه ، اسیب احساسی _ اون سهم خودش رو داد . پدرم کمی از پولی که پدربزرگم گذاشته بود رو بهم داد و پول رهن رو کم کرد تا بتونم به تنهایی پرداختش کنم و بعد من به اون خونه رفتم . تنهایی.
ناتالی وقتی فهمید خرد و متلاشی شد . مسلما ، من دلیل جدا شدنمون رو نگفتم . اون به دروغ هایی که به عنوان دلیل جداشدنمون میگفتم گوش کرد ... فقط درست نبود ...نه اقعا واقعا ... فهمیدیم که باید مطمئن باشیم .
وقتی حرفام تموم شد ، فقط یه سوال کوچیک پرسید : " اون چیز دیگه ای نگفت ؟ "
چون اون باید میدونست که من اونی نیستم که همه چیز رو بهم زدم . اون من رو بهتر از همه میشناخت . " نه. فقط .. قرار نبود ما با هم باشیم . حالا هرچی "
خودم رو مطمئن کردم که ناتالی ربطی به این ماجرا نداره . فقط اینکه من هنوز مرد واقعیه زندگیم رو پیدا نکردم ، حالا مهم نیست که اندرو چقدر به طرز فریب امیزی کامل به نظر میومد . وقتی توی سالن نشیمن تازه رنگ شدم ، توی خونه ی تازه خریداری شدم نشستم فکر کردم که نه . براونی خوردم و مستند کِن بِرن رو درباره جنگ داخلی انقدر دیدم که حفظش شدم. اندرو مرد زندگی من نبود . خیلی خوب. من مرد زندگیم رو هر جا که باشه ، پیداش میکنم ، و ، هی . و دنیا اون موقع میفهمه که عشق یعنی چی ، لعنتی .
ناتالی دانشگاهش رو تموم کرد و به شرق برگشت. تو نیوهاون یه اپاتمان کوچک زیبا گرفت و شروع به کار کرد . ما اغلب همدیگه رو میدیدیم و من خوشحال بودم . مثل این نبود که ناتالی اون یکی زنه ... اون خواهرم بود . کسی که من تو دنیا بیشتر از همه دوسش داشتم .
کادوی تولدم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل5


بدبختانه روز یکشنبه باید میرفتم به نمایشگاه مامان . یه گالری هنری در هارتفورد غربی ، با پیشرفتی دردناک.
مامان با سرو صدا ، در حالی که من سعی میکردم مستقیم به اثار هنری نگاه نکنم ، پرسید : " چی فکر میکنی گریس؟ کجا بودی؟ نمایش نیم ساعت پیش شروع شده. مرد جوانت رو همراهت اوردی؟ ". پدر دزدکی به عقب گالری رفت ،ودر حالی که به طرز قابل توجهی غمگین به نظر میومد یه لیوان مشروب برداشت .
گفتم : " خیلی ...خیلی ، اه ، جزئیاتشونو نگاه کن . دوست داشتنی هستن ، مامان "
" ممنون عزیزم . اه ، یکی داره قیمت اثر شماره ی 2 رو نگاه میکنه . زود برمیگردم "
وقتی ناتالی به کالج رفت ، مامان تصمیم گرفت که دیگه وقتشه تا جنبه ی هنری خودش رو ازاد کنه . به دلایلی که برای ما نامعلومه ، اون کار شیشه رو انتخاب کرد . کار شیشه و اناتومی زنان .
یه زمانی تنها اثار هنری خونه ما ، 2 نا از نقاشی های ادوبون ، چند تا نقاشیه روغن از دریا و کلکسیونه چینی های با عکس گربه بودن ، و حالا پر از بخش های ( اندام ) دختران بود . مادگی زنان ! ، رحم ، تخمدان ، سینه ها و چیزای دیگه ، روی طاقچه ی بالای بخاری ، قفسه ی کتاب ، عسلی ها و عقب توالت قرار داشتن .
با رنگ های مختلف ، سنگین و از نظر اناتومی کاملا دقیق و درست بودن . مجسمه های مامانم منبع شایعات در گاردن کلاب بودن و منبع زخم معده ی جدید بابا .
هر چند هیچ کس نمیتونست موفقیتشون رو انکار کنه و چیزی که باعث تعجب همه ی ما شده بود این بود که ، مجسمه های مامان کلی پول برای خانواده دراورده بودن .
وقتی اندرو من رو ول کرد ، مامان من رو به چشمه ی اب معدنی برده بود . و همینطور بهار گذشته پول گلخونه ی جدید بغل انبار رو داد.
ماگارت به جمع ما پیوست و گفت : " هی ، چطور پیش میره ؟ "
" اه ، عالیه . تو چطوری ؟ " و دور و بر گالری رو نگاه کردم " استوارت کجاست ؟"
مارگارت یکی از چشم هاش رو بست و دندون هاش رو بهم سایید ، که باعث شد یه جورایی شبیه انه بانی توی "او_دزد دریایی" به نظر بیاد " استوارت ... استوارت اینجا نیست "
" گرفتم . اوضاع بینتون مرتبه ؟ توجه کردم که توی عروسیه کیتی به ندرت حرف میزدین "
" کی میدونه ؟ منظورم اینه که ، واقعا کی میدونه ؟ تو فکر میکنی یه نفر رو میشناسی .. بیخیال"
پلک زدم " موضوع چیه مارگز ؟ "
ماگارت نگاهی به مردمی که به نمایشگاه امده بودند انداخت و اه کشید : " نمیدونم . ازدواج همیشه اسون نیست گریس . این برای یه پیشگویی خوبه ؟ هیچ مشروبی اینجا نیست؟ نمایش مامان همیشه با یه کم سروصدا بهتر میشه ، اگه بدونی منظورم چیه؟ "
" اونجاست " و به سمت میز نوشابه هایی که در بحش عقب گالری بود اشاره کردم.
" باشه . الان برمی گردم "
اه هاهاهاها. اه هاهاهاه.اووووه اوه اوه. صدایِ خنده ی اجتماعیه مامان که فقط توی نمایشگاه شنیده میشد یا وقتی میخواست کسی رو تحت تاثیر قرار بده ، توی کل گلری میپیچید . نگاهش به من افتاد و چشمک زد ، و بعد برای پیرمردی که داشت یک لیوان را بر روی چارچوب قرار میداد ، سر تکون داد... اه ، حالا بزار ببینیم ... ااا. بزار بگیم یه مجسمه. یه فروش دیگه. خوش به حال مامان .
پدردر حالی که داشت میومد پشت من پرسید " ما هنوزم قراره برای بال ران ( یکی از جنگ های داخلیه امریکا ) بریم ؟ " و دست هاشو دور شونم حلقه کرد .
" اه ، حتما پدر " جنگ بال ران یکی از جنگ ها ی مورد علاقه ی من بود . " ماموریتت رو گرفتی؟ "
" بله . من ایتون وال جکسون هستم " و چشمهاش درخشید
" پدر ! عالیه ! تبریک میگم ! کجا هست ؟ "
" لیچفیلد . تو کی هستی؟ "
سوگوارانه گفتم : " من هیچ کسی نیستم . من فقط یه سرباز ساده هستم . ولی میتونم بهشون تیر بزنم ."
پدر با افتخار گفت : " دختر خودمی. هی ، دوست پسر جدیدتم میاری؟ دوباره اسمشو بگو ؟ راستی ، من و مادرت واقعا از این بابت خوشحالیم "
مکث کردم . " اه ، ممنون پدر . مطمئن نیستم که وایات بتونه بیاد . با این حال من _ من ازش میپرسم . "
مارگارت اومد و گونه ی پدر رو بوسید : " هی ، بابا . فروش مجسمه ها چطوره ؟ "
" ازم نخوام درباره ی کارهای هنری مامانت نظر بدم . من اسمشون رو پورن { ما هم میگیم پورن دیگه؟ ! } میزارم . و به سمت مامان نگاه کرد .اه هاهاهاها. اه هاهاها. اوه ه ه ه. " لعنت . یکی دیگه رو هم فروخت . باید برم بزارمش تو جعبه . " چشم غره رفت و در حالیکه با عصبانیت پاهاشون رو به زمین میکوبید رفت .
مارگارت : " خوب گریس. درباره ی این دوست جدیدت " نگاهی به اطراف انداخت تا مطمئن شه کسی نمیشنوه " واقعا با یکی قرار میزاری یا این یکی دیگه از اون دوست پسرای تقلبیته ؟ "
اون بیخودی وکیل حوزه ی جنایی نشده بود. زمزمه کردم " مچمو گرفتی "
" برای این کارا یه کم پیر نشدی ؟ " . و اروم مشروبش رو خورد .
یه قیافه به خودم گرفتم " بله . ولی من نات رو روز عروسیه کیتی تویه دستشویی دیدم که داشت از درد گناه به خودش میپیچید " .مارگارت چشم غره رفت . " پس فکر کردم که اینجوری اوضاع رو براش راحت تر میکنم ."
مارگز : "بله . زندگی باید برای پرنسس راحت باشه "
با صدای اروم ادامه دادم " و یه چیز دیگه . من از ترحم بقیه خسته شدم . نات و اندرو باید با این شرایط کنار بیان و این قدر مثل یه گربه ی ساده و فلج ی که مریض شده و نمیتونه غذاشو بخوره با من رفتار نکنن. "
ماگارت خندید " گرفتم "
تصدیق کردم " حقیقت اینه که ، من امادم تا با یه نفر اشنا بشم. فقط تظاهر کردم که با یه نفر هستم و بعد ، میدونی... یه واقعیشو پیدا میکنم "
مارگارت بدون هیچ شوقی گفت " عالیه "
" خوب . موضوع تو واستوارت چیه ؟ " و در حالی که میپرسیدم از سر راه رفتم کنار تا یه خانم پیر که یه راست داشت میرفت به سمت یه مجسمه ی تخمدان که برای چشم غیر پزشکیه من شبیه یه بالونِ خاکستریه قلنبه بود ، بتونه رد شه .
مارگارت اه کشید ، و بعد مشروبش رو تموم کرد . " نمیدونم گریس . واقعا نمیخوام دربارش صحبت کنم . باشه ؟ "
با اخم زمزمه کردم " حتما. البته من استوارت رو تو مدرسه میبینم "
" درسته . خوب . میتونی از طرف من بهش بگی که بره گمشه "
" من _ من این کارو نمیکنم . خدای من مارگارت ، موضوع چیه ؟ " . با این که به نظر اوضاع خوب نمیومد ، مارگارت و استوارت همیشه به اندازه ی کافی خوشحال به نظر میومدن . با انتخاب خودشون بچه ای نداشتن ، و به خاطر موفقیت مارگارت توی دادگاه ، اوضاع زندگیه خوبی داشتن و تویه خونه ی خیلی خوب در اوون زندگی میکردن ، مسافرت های گران قیمت به تاهیتی و لیچتنستسن و از این جور جاها میرفتن . اونا 7 سال بود که ازدواج کرده بودن و با این که مارگارت ادمه رومانتیک و ارومی نبود ولی همیشه خیلی راضی به نظر میومد.
" خوب ، لعنت . حالا که بحث زوج ها ی مصیبت امیز شد ، اندرو و ناتالی هم اومدن . لعنت . من برای این به یه کم مشروب بیشتری نیاز دارم " و دوباره به سمت میز رفت تا یه لیوان دیگه مشروب برداره.
و البته که اونا اومدن . موهای پر پشت اندرو یه کم از موهایه مانند عسل طلاییه ناتالی روشن تر بود . و وقتی مثل عروسیه کیتی که برایه اینکه مبادا من زیر گریه بزنم ، 10 پا دورتر از هم وای نستادن ، در نظر گرفتم که اونا احساس راحتی میکنن. و الان خوشحالی از ظاهرشون میبارید . و انگشتهاشون همون طور که داشتن میومند با هم تماس پیدا کردن و یه کم همدیگه رو نوازش کردن ولی دست همدیگه رو نگرفتن . به نظر بدن و احساسشون به هم پاسخ میدادن . نه ، نه فقط جذب شدن . پرستش . این واژه ی مناسب بود . چشم های خواهرم میدرخشیدن ، گونه هاش صورتی شده بودن و همین طور یه لبخند گوشه ی لب اندرو جا خوش کرده بود .
با خوشحالی گفتم " هی ، بچه ها "
نات در حالیکه من رو بغل میکرد بیشتر قرمز شد " سلام گریس . اون این جاست ؟ همراهه خودت اوردیش ؟ "
" کی رو اوردم ؟ "
" وایات رو دیگه "
" اها ، امم، نه ، نه . فکر کنم قبل از اینکه بخوام برای نمایشگاه مامان بیارمش ، باید بیشتر از اینها باهاش قرار بزارمم ! همچنین ، اون ... تو بیمارستانه " به زور یه لبخند زدم . " سلام اندرو "
با چشمانی درخشان و یه لبخند جواب داد " حالت چطوره گریس ؟ "
" عالیم " و به مشروب دست نخوردم نگاه کردم.
نات : " موهات خیلی خوب به نظر میان " و دست هاش رو به سمت یکی از گره هایه موهام برد که برای یه بارم شده مجعد بودن نه برق گرفته .
زمزمه کردم " اه ، امروز موهام رو زدم . یه نرم کننده ی جدید گرفتم " . تقریبا مجبور بودم یکی از تخمدان های خودم رو بفروشم تا بتونم پولش رو بدم ، اما ، بله ، همراه با لباسا ، به نظرم حتما باید یه چیزی برای کنترل موهام میگرفتم . نمیتونستم که برای پیدا کردن مرد زندگیم خوب به نظر نیام ، درسته ؟
ناتالی پرسید : " ماگارت کجاست ؟ "و گردن قو مانندش رو حرکت داد تا به اطراف نگاه کنه " ماگز ! ما اینجاییم "
خواهر بزرگترم در حالی که داشت میومد ، نگاه مرموزی به من انداخت . او و ناتالی همیشه کمی با هم نزاع داشتن....خوب ، از اونجایی که ناتالی مهربون تر از این حرفا بود که بخواد با کسی دعوا داشه باشه ، عادلانه تره که بگیم مارگارت سر جنگ داشت. و در نتیجه من باهر کدومشون بهتر کنار میومدم تا اون دوتا با هم _ و جایزمم این بود که به عنوان بچه وسطیه بیچاره در نظر گرفته میشدم.
مامان در حالی که به جمع کوچک ما اضافه میشد گفت " من همین الان یه رحم رو به قیمت 3 هزار دلار فروختم "
پدر در حالی که عبوسانه پشت مامان میومد گفت " هیچ محدودیتی برای سلیقه ی بده امریکایی ها وجود نداره "
" اه ، تمومش کن جیم . بهتره بری برای خودت یه خوشی پیدا کنی و من رو تنها بزاری "
پدر چشم غره رفت.
ناتالی : " تبریک میگم مامان ، خیلی فوق العادست "
" ممنون عزیزم . خیلی خوبه که بعضی افراد خانواده میتونن پشتیبان کار هنری من باشن "
پدر غرید " هنر "
ناتالی : " خوب ، گریس. کی میتونیم وایات رو ببینیم ؟ اسم فامیلش چیه ؟ "
به راحتی جوال دادم " دان " . مارگارت خندید و سرش رو تکون داد . " مطمئنا به زودی میارمش اینجا "
ناتالی پرسید " اون چه شکلیه ؟ " و با حالت دسیسه ای دخترانه دست هام رو تو دستش گرفت .
" خوب ، اون خیلی خیلی بامزه است ." خوب بود که من و جولیان قبلا این ها رو تمرین کرده بودیم " بلند ، موهای تیره ... " . سعی کردم قیافه ی دکتر خوش قیافه از سریال ای ار رو به یاد بیارم . ولی از قسمتی که سگ های وحشی ( منظور اونایین که تو طبیعت بزرگ شدن ) رو توی بیمارستان ، مانند بیماران صدمه دیده و کارمندان ، رها کردن ، دیگه ندیده بودم . " ام . چاه زنخدان ، میدونین ؟ لبخند عالی " احساس میکردم صورتم داغ شده.
اندرو مشتاقانه گفت " اون از خجالت سرخ شده " و من احساس کردم که تیغه ای داغ از نفرت تو قلبم فرو رفت . چطورجرات میکرد از اینکه من یه نفر دیگه رو میبینم خوش حال باشه .
مامان : " فوق العاده به نظر میاد. البته نه اینکه یه مرد قراره تورو خوش حال کنه . به من و پدرت نگاه کن. بعضی وقتها یه زوج رویایه تو رو خفه میکنه گریس . مطمئن شو که اون این کارو نمیکنه. درست همون طور که پدرت این کارو با من کرد " .
پدر جواب داد : " فکر میکنی کی پوله شیشه هایه مسخره ی تورو میده . مگه من به خاطر سرگرمیه کوچک تو گاراژ رو تغییر ندادم ؟ خفه کردن رویاهات . خیلی خوب ، من میخوام یه چیزی رو خفه کنم ."
ماگارت گفت : " خدای من ، اونا دوست داشتنین . کی دوست داره مزدوج شه ؟ "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
وقتی بالاخره از نمایش اندام هایه زنانه ی مامانم خلاص شدم و رسیدم خونه، همسا یه ی تند خو و گستاخ من داشت تخته کوبیه سقف ایوانش رو عوض میکرد . وقتی به سمت محل پارک ماشینم رفتم ، با اینکه وقتی از ماشینم پیاده شدم مکث کردم ، به سمت من نگاه نکرد . مرد خوبی نیست. به هر حال برخوردش دوستانه نیست . وقتی چشم هام رو از عضلات ضخیم بازوش برداشتم ، فکر کردم که مطمئنا از نظر قیافه خیلی خوبه . و ناخواسته قدردان گرمی هوا بودم ، چون اونقدر گرم بود که همسایه ی بداخلاقم بلوزش رو در اورده بود . همونطور که کار میکرد ، نور افتاب بر روی پشتش که عرق کرده بود میتابید . قسمت بالایی بازوهاش به ضخامت ران های من بود .
برای یه ثانیه تصور کردم که اون بازوهای بزرگ ، تنومند و توانا به دورم حلقه شدن . تصور کردم که اون مردهمسایه ی بد اخلاق من رو به دیوار خونه میچسبونه ، و وقتی من رو به به سمت خودش بلند میکنه ، عضلاتش محکم و داغ هستن ، دستای بزرگ و مردونش__
واوووو. ناخوداگاه به ذهن ادم میرسه که نیاز دارم با یکی بخوابم . واضح بود که ضربان قلبم بهم کلک نمیزنه . خوشبختانه ، مرد بد اخلاق همسایه ، متوجه خیالات پر از شهوت من نشده بود . در حقیقت اصلا متوجه من نشده بود .
به خونه رفتم ، گذاشتم که انگوس به حیاط پشتیه حصار کشیدم بره و دستشوییشو کنه و بِکَنه و بچرخه . صدایه اَره کُله فضا رو پر کرد. با یه اه بلند ، کامپیوترم رو روشن کردم تا بالاخره نصیحت جولیان رو دنبال کنم.match. com . ecommitment. eharmony
بله ، بله ، بله . وقته پیدا کردن یه مرد بود. یه مرد خوب. یه مرد نجیب ، زحمت کش ، با اخلاق خوب و خوش قیافه که بدجور منو میپرستید. من اومدم اقا . تو فقط منتظر باش. { خدای من ، من واقعا شخصیت این دختر رو دوست دارم }
یعد از اینکه به طور ان لاین یه کم درباره ی خودم توضیح دادم ، یه چند تا پروفایل رو نگاه کردم . مرد شماره ی 1 _ نه. خیلی خوشگله . مرد شماره ی 2 _ نه. تفریحش ناسکار و کلوپ های مشت زنی بود . مرد شماره 3 _ نه. صادقانه بگم ، قیافش خیلی عجیب بود. با تصدیق اینکه الان تویه حس و حال این کار نبودم ، تا تاریکیه هوا جدول هایه جنگ جهانیه دوم رو حل کردم و فقط برای خوردن کمی از غذایه چینی ای که جولیان 5شنبه برام اورده بود دست از حل کردن برداشتم و بعد درست برگشتم تا غلط هایه گرامری رو درست کنم و خط بکشم و برای توضیحات بیشتر به جواب ها مراجعه کردم . این یه شکایت معمولی بود که بگن خانم امرسون از مدرسه ی منینگ ، بد نمره میده . ولی هی. بچه هایی که نمره ی 20 تویه کلاسم گرفته بودن لایقش بودن.
وقتی کارم تموم شد ، تکیه دادم و کش و قوس رفتم . روی دیوار اشپزخونه ، عقربه های ساعت گربه ایم با صدای بلند تیک تیک میکردن و هر ضربه رو دنبال میکردن تا زمان رو نگه دارن . تازه ساعت 8 بود و شب داشت من رو صدا میکرد . میتونستم به جولیان زنگ بزنم.... نه . ظاهرا ، بهترین دوستم فکر میکرد که ما به هم وابسته ایم . و با این که این موضوع کاملا حقیقت داشت ، با این حال یه کم درد اور بود . وابسته بودن که مشکلی نداره ، داره ؟ خوب. حداقل اون بهم میل زده بود ، یه نوشته درباره ی اینکه 4 مرد به پروفایلش و همینطور درد شکمی که ازش رنج میبرد علاقه مند شدن. ترسویه کوچولویه بیچاره . جوابش رو تایپ کرد که منم برایه مشاهده ی انلاین دردسترس هستم و بهش گفتم که برای رقص با بزرگسالان ، تویه گولدن میدو میبینمش.
با یه اه بلند شدم . فردا روز مدرسه بود. شاید یکی از لباس های جدیدم رو میپوشیدم . انگوس رویه پاشنه ی پاهام یورتمه میرفت . از پله ها بالا رفتم تا دوباره یه نگاه به لباس هایه جدیدم بندازم. در حقیقت وقتی داشتم کمدم رو بررسی میکردم ، فکر کردم که وقت خالی کردن و کنار گذاشتن لباس هایه قدیمیمه. یه کیسه زباله برداشتم و شروع کردم . خداحافظ ژآکتی که زیربغلش سوراخه ، دامنه تور نازکی که پشتش سوخته ، شلوار جینی که به درد سال 2002 میخوره. انگوس همراهانه داشت بوت وینیل قدیمیم رو گاز میگرفت ( چی فکر کرده بودم ؟ ) و من گذاشتم به کارش ادامه بده.
هفته ی گذشته برنامه ای دیدم درباره ی زنی که بدون پا به دنیا اومده بود . اون یه مکانیک بود .... میگفت که درحقیقت ، نداشتن پا کارش رو راحت تر کرده بود ، چون میتونست راحت رویه یه چیزی شبیه تخته ی اسکیت که باهاش این ور و اون ور میرفت ، بره زیر ماشین . او قبلا یه بار ازدواج کرده بود ، ولی الان با 2 نفر دیگه قرار میزاشت و از زمانش لذت میبرد . بعدش با شوهر قبلیش مصاحبه کردن . یه مرد خوش قیافه ، با دوتا پایه سالم . " امیدوارم اون به چیزی که دنبالشه برسه "
و من یه کم احساس ... خوب ، نه دقیقا بگیم حسادت ، ولی به نظر این زن یه برتری ناعادلانه تویه دنیایه قرار گذاشتن داشت . هر کسی میتونست بهش نگاه کنه و بگه ، واو عجب روح شجاع و پردلی داره . فوق العاده نیست ! پس من چی؟ دوتا پایی که تفاوت ما بود چی؟ چجوری میتونستیم با یه چنین چیزی رقابت کنم ؟
بلند به خودم گفتم " اوکی گریس. ما داریم از خط رد میشیم . بزار برات یه دوست پسر پیدا کنیم و همه چی رو تموم کنیم ، باشه ؟ انگوس ، ول کن اونو عزیزم . مامان باید با این اشغالا به اتاق زیر شیروونی بره ، یا تو سره یه ثانیه همش رو میجوی ، مگه نه ؟ برایه اینکه تو یه پسره خیلی شیطونی . نیستی؟ انکارش نکن. اون مسواکه منه که تو دهنه توئه . من کور نیستم ، مرد جوان "
کیسه ی اشغالی که پر شده بود رو تا هال و به سمت پله های زیر شیروونی کشیدم. لعنت . لامپ سوخته بود و من حال نداشتم که از پله ها برم پایین تا یکی دیگه بیارم . خوب فقط باید این وسایل رو تا جایی میبردم که بتونم همون جا بزارمشون.
به بالایه پله هایه باریک که رسیدم ، بوی تند و تیزه درخت سرو مشامم رو پر کرد. مثل خیلی از خونه های ویکتورین ، خونه ی من هم یک اتاق بزرگ زیرشیروونی تمام پنجره با سقف 10 پایی داشت . تصور میکردم که یه روزی اینجا دیوار میزنم وعایق کاریش میکنم تا اتاق بازیه بچه هایه دوست داشتنیم بشه . قفسه های کتاب میزاشتم برای دور تا دور اتاق . یه محدوده ی هنری در نزدیکیه جلویه پنجره ، جایی که نور بهش میتابید . یه میز مطالعه اون بالا و یه گوشه هم برای اویزون کردن لباس ها . اما در حال حاضر ، فقط یه چند تا مبلمان قدیمی ، یه چند تا جعبه از تزئینات کرسیمس و یونیفرم و تفنگ هایه جنگ داخلیم اونجا قرار داشت . اه ، و لباس عروسیم .
یه نفر با لباسه عروسی ای که فقط برایه تو دوختنش و هیچ وقتم پوشیده نشده چی کار میکرد ؟ همینجوری که نمیتونستم بندازمش دور ، میتونستم ؟ قیمت تقریبا زیادی داشت . مسلما اگه یه نفر با خصوصیاته وایات دان رو پیدا میکردم ،شاید باهاش ازدواج میکردم ، ولی ایا دلم میخواست که از لباسی که برایه اندرو گرفته بودمش استفاده کنم ؟ نه . البته که نه . با این حال اون لباس هنوز تو ساک وکیوم شده و دور از خورشید قرار داشت تا رنگش نره . نمیدونستم که هنوزم اندازم میشه یا نه . از وقتی از اندرو جدا شده بودم یه چند پوندی وزن اضافه کرده بودم. هممم. شاید باید میپوشیدمش.
عالیه . داشتم مثل خانوم هاویشام میشدم. بعدشم حتما غذای فاسد میخوردم و ساعت رو از 12 تا 9 تنظیم میکردم .
یه چیزی داست قوزک پام رو گاز میگرفت . انگوس. نشنیدم که از پله ها بیاد بالا.
" سلام ، پسر کوچولو " . تو بغلم بلندش کردم و رشته ی کنجد رو از رویه سره کوچیکش برداشتم . ظاهرا رفته بود سراغ غذای چینی. مهربانانه نالید و تکان خورد . " چیه ؟ از موهام خوشت میاد ؟ اه ، ممنون انگوس مک فانگوس. ببخشید ؟ الان وقته بن و جریه ؟ افرین باهوش کوچولو ! کاملا حق با توئه. تو چی فکر میکنی؟ کرم بوله یا کافی هیث بار ؟ " و همونطور که لاله ی گوشم رو گاز میگرفت و دردناکانه میکشید ، دمش رو تکون داد . " خیلی خوب پس کافی هیث بار تایید شد . البته که میتونیم با هم بخوریم "
انگوس رو از خودم جدا کردم و داشتم میرفتم که یه چیزی اون بیرون توجهم رو جلب کرد .
یه مرد.
دو طبقه پایین تر از من ، همسایه ی کبود شده و بداخلاق من ، روی سقف خونش ، در قسمته عقبی که تقریبا صاف بود ، دراز کشیده بود . لباس بیشتری پوشیده بود ( چه حیف ) و لباس سفیدش تقریبا تو تاریکی میدرخشید . شلوار جین . پا برهنه. میتونستم بیینم که اون فقط ... فقط اونجا دراز کشیده بود . دستهاش زیر سرش بود ، یکی از زانو هاش رو خم کرده بود و اسمون رو نگاه میکرد.
یه چیزی تو شکمم منقبض شد و پوستم از حرارت سفت شد . ناگهان ، قلبم به طپش افتاد.
اروم ، طوری که جلب توجه نکنه ، کمی لای پنجره رو باز کردم . صدای قورباغه هایه بهاری وبوی رودخانه و رطوبت به داخل اومد. نسیم مرطوب ، گونه های داغم رو خنک کرد.
ماه داشت از سمت غرب بالا می اومد ، و همسایه ی من ، که انقدر کج خلق شده بود که اسمش رو بهم نمیگفت ، به سادگی رویِ سقف دراز کشده بود و به اسمون ابیه تیره ی شب خیره شده بود.
کدوم مردی این کارو میکرد ؟
انگوس عطسه کرد و من برایه اینکه مبادا اون همسایه ی بدخلاق شنیده باشه از پنجره کنار رفتم .
ناگهان ، همه چیز متمرکز شد. من یه مرد میخواستم . اونجا ، درست در همسایگیم ، یه مرد بود . یه مرد مردونه. بخش هایه دخترونم یه فشار خفیف بهم وارد کردن.
مطمئنا کسی رو نمیخواستم که یه مدت باهاش باشم . من شوهر میخواستم ، اونم نه هر شوهری. یه شوهر باهوش ، بامزه ، مهربون و وفادار. اون عاشقه بچه ها و حیوون ها بخصوص سگها بود. اون یه شغل قابل احترام داشت . اون از اشپزی خوشش می اومد. و هیچ وقت دست از شادی برنمیداشت . اون منو میپرسید.
من هیچ چیزی راجع به اون مردی که اون پایین بود نمیدونستم. نه حتی اسمشو. فقط این که چیزی رو در مورد اون حس میکردم _ بزار صادقانه بگم شهوت. من برایه یه مدت خیلی خیلی طولانی هیچ حسی رو برای هیچ مردی نداشتم.
همونطور که پنجره رو میبستم به خودم گفتم ، فردا ، اسم همسایم رو خواهم فهمید . و همینطور اون رو برای ناهار دعوت میکردم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 6



"با اینکه سِوِل پوینت یه جنگ بزرگ و اصلی نبود ولی این پتانسیل رو داشت که تاثیر بزرگی بر روی نتیجه ی جنگ بزاره . اون طور که واضحه ، خلیج کوچک چِساپیک ( بزرگترین خلیج کوچکِ اقیانوس اطلس که در ساحل شرقیه امریکا ) برای هر دو طرف یه محدوده ی بحرانی بوده . پس، برای دوشنبه 10صفحه درباره ی محاصره و پیامد های اون بنویسین "
بچه های کلاسم شروع به غرغر کردن . هانتر گری استون اعتراض کرد " خانم اِم . این تقریبا 10 برابر بیشتر از مشقیه که همه ی معلما میدن "
" اوه ، بچه گربه های کوچولویِ بیچاره . میخواین برای نوشتنش بهتون کمک کنم ؟ " چشمک زدم " 10 صفحه . اگه اعتراض کنین میکنمش 12 صفحه "
کِری بلیک خندید . داشت به یه نفر اس میداد. گفتم: " اونو بدش به من کری " و تلفن رو از دستش گرفتم. مدلش جدید بود و روکشی پر از جواهرات تزئینی داشت .
کری یکی از ابروهاش رو که کاملا تمییز شده بود رو بالا برد " خانم امرسون ، دوست دارین بدونین قیمتش چنده ؟ اگه پدرم بدونه که شما اونو گرفتین ، اون ... بدجور ناراحت میشه "
" عزیزم ، نمیتونی تو کلاس از گوشیت استفاده کنی. " این جمله رو در این ماه حدود هزار بار گفته بودم " اخر کلاس پسش میگیری "
زمزمه کرد " حالا هرچی " ، بعد ، چشمش به هانتر افتاد ، موهاش رو عقب زد و کش و قوس اومد. هانتر قدرشناسانه نیشش باز شد . تامی میچِنر که به طور دردناک و غیر قابل توضیحی عاشق کری بود ، از این نمایش خشکش زد ، که باعث شد اِما کِرک افسرده و مایوس بشه . اه ، عشق دوران جوانی .
از ان سمت سرسرا ، از کلاس تاریخ باستانیه اوا ماچیاتِلی ، صدای خنده های بلندی رو شنیدم. بیشتره دانش اموزان منینگ عاشق خانم ماچیاتلی بودن . خوب نمره میداد ، دلسوزی های الکی برای اینکه برنامه ی درسی شلوغی دارن و در نتیجه خیلی کم به بچه ها تکلیف خونه میداد ، و با سطحی ترین کاوش در مورد تاریخ از زمان ... خوب ، از زمانی که براد پیت توی تروی بازی کرد. اما مثل براد پیت ، اما هم خوشگل و جذاب بود . و به اضافه ی ، لباس کوتاه و دامن تنگش ، شما مرلین مونرو رو برای درس دادن تاریخ داشتین . پسرا براش حرص میزدن و دخترا از مدلش تقلید میکردن و والدینم از اونجا که بچه هاشون همیشه 20 میگرفتن ، عاشقش بودن . من ...این قدر باحال نبودم.
صدای ناقوس اومد و پایان کلاس رو اعلام کرد . منینگ زنگ نداشت _ برای گوش پولداران جوان امریکا صدای زنگ زیادی ناگوار بود . صدای ملایم ناقوس ها ، اثرش مثل درمان شوک الکتریکی بود ، با این حال _ دانش اموزان سال سومی من از روی صندلی هاشون خیز برداشتن و به سمت در رفتن. روزای دوشنبه ، جنگ داخلی اخرین کلاسِ قبل از ناهار بود.
گفتم " صبر کنین بچه ها " . اونام مطیعانه مکث کردن . ممکنه که اونا در بیشتر موارد زیاده روی کنن و برای سنِ حساسشون زیادی غیر عادی باشن ، ولی حرف گوش کن هم بودن .
" این اخر هفته ، گروه برادر در مقابل برادر داره جنگ بال ران که همچنین اولین ماناسس هم نامیده میشه _ و مطمئنم همتون از اون جایی که توی تکالیف خوندنیتون برای 3شنبه بود ، دربارش میدونین _ رو دوباره سازی میکنه . برای هر کسی که بیاد امتیاز اضافه در نظر گرفته میشه . باشه ؟ اگه علاقه مند بودین بهم میل بزنین ، و من خوشحال میشم بیام اینجا دنبالتون "
کری گفت " مثل اینکه ، من به این امتیاز اضافی نیاز ندارم "
هانتر گفت " ممنون ، خانم اِم . جالب به نظر میاد "
هانتر نمیومد ، ولی با این حال اون یکی از مودب ترین دانش اموزان من بود . اون اخر هفته رو به انجام کارهایی مثل ، خوردن ناهار با درک جِتِر قبل از بازیه یانکی ها یا پرواز به یکی از خونه هایه بیشمارشون میگذروند . تامی میچنر از اون جا که به نظر به تاریخ علاقه مند بود _ برگه هاش همیشه زیرکانه و با فراست بود _ ممکن بود بیاد ، ولی بیشتر احتمال داشت که به خاطره فشار اجتماعی ای که ناشی از حرصش برای کری بود باعث شه بمونه خونه و التماس کرک هم بی نتیجه بمونه.
گفتم " هی، تامی ؟ "
به سمت من برگشت " بله خانم ام ؟ "
کمی صبر کردم تا همه از کلاس برن بیرون . " این روزا همه چیز مرتبه ؟ "
یه کم با نارحتی لبخند زد " اه ، بله . همه چیزمثله قبله "
با ملایمت گفتم " بهتر از کری رو میتونی پیدا کنی "
غرید " این همون چیزیه که پدرم میگه "
" دیدی؟ دوتا از افراد بزرگساله مورد علاقت یه نظر رو دارن "
" بله . خوب ، نمیتونی انتخاب کنی که عاشق کی بشی . میتونی، خانم اِم ؟"
مکث کردم " نه . مطمئنا نمیتونی"
تامی رفت و منم برگه هام رو جمع کردم . تاریخ درس دادن سخت بود . بالاخره ، بیشتر نوجوان ها به زور یادشون میموند که ماه پیش چه اتفاقی افتاده ، حالا دیگه چه برسه به یه قرن و نیم پیش . فقط برای یه بار ، دوست داشتم که اونا احساس کنن که تاریخ چه تاثیری بر دنیایی که الان داشتن توش زندگی میکردیم گذاشته . بخصوص جنگ داخلی ، که بخش مورد علاقه ی من از تاریخ امریکا بود . دوست داشتم درک کنن که چه ریسکی هایی شده ، چه گنجایش ، درد و عدم اطمینانی رو رئیس جمهور لینکولن تجربشون کرده ، چه گم شدن و خیانتی رو جنوبی هایه کنار گذاشته شده حس کردن ___
" سلام گریس" اوا در چارچوب درِ کلاسم ایستاده بود ، خنده ی خواب الود مخصوص خودش رو همراه با 3 تا چشمک اروم و اغوا گر نصیب من کرد . یکی ... دوتا و ... اونم سومیش.
به زور خندیدم " اوا ، حالت چطوره ؟ "
" خیلی خوبم . ممنون " سرش رو کج کرد و موهای ابریشمیش به یه طرف افتاد " اخبار رو شنیدی؟ "
تامل کردم . اوا ، برعکس من ، وقتی نوبت به دیپلماسی های ممنینگ میرسید توجهش جلب میشد تا ببینه موضوع از چه قراره . من یکی از اون معلمایی بودم که از غیبت درباره فارغ التحصیلین پولدار و متولیه منینگ میترسید ،و ترجیح میدادم که وقتم رو برای برنامه ریزی برای کالاسام و تدریس خصوصی به بچه هایی که نیاز به کمک داشتن بگذرونم. اوا ، از طرف دیگه ، با سیستم کار میکرد . اینم به این حقیقت اضافه کنین که که من توی محوطه ی مدرسه زندگی نمیکردم ، و مطمئنا اوا چیزایه بیشتری به گوشش میخورد .
پرسیدم " نه ، اوا. چه خبری؟ " و سعی میکردم که لحنم خوشایند باشه . یقه بلوزیش طوری بود که من میتونستم سمبل چینی ای که روی سینه ی راستش خالکوبی شده بود رو ببینم. که یعنی هر دانش اموزی که به کلاسش میومد هم میتونست اون رو ببینه.
" دکتر اکخارت داره از ریاست دپارتمان تاریخ کناره گیری میکنه " مثل یه گربه خندید " من اینو از تئو شنیدم . ما خیلی وقته همدیگرو میبینیم " عالیه . تئو ایزنبران رئیس هیئت مدیره ی متولیان منینیگ بود .
گفتم : " خوب . این خیلی جالبه "
" اون هفته ی بعد این موضوع رو اعلام میکنه. تئو قبلا از من خواسته که درخواست بدم " لبخند . چشمک . چشمک . و ... منتظر باشین .... بازم چشمک .
" عالیه . خوب ، باید برای ناهار برم خونه . بعدا میبینمت "
" خیلی بده که تو تویه محوطه زندگی نمیکنی گریس . اگه اینجا بودی نسیت به مکنینگ سرسپرده تر از این حرفها بودی "
گفتم : " ممنون که اهمیت میدی " و برگه هام رو به درون کیف چرم داغونم پرت کردم . خبر اوا رفته بود رو اعصابم . بله . دکتر اکخارت پیر بود ، ولی اون خیلی وقت بود که پیر بود. اون کسی بود که 6 سال پیش من رو استخدام کرد ، کسی که وقتی والدین به من فشار می اوردن تا نمره ی پیتون جوان یا کاترین رو ببرم بالا در کنارم وایمیستاد ، کسی که از ته قلبش تلاشم برای متعهد کردن بچه ها رو میپسندید . فکر میکردم که به من میگه که قراره اینجا رو ترک کنه. و دوباره ،حتی گفتنشم سخت بود. مدارس خصوصی ، جاهایه عجیبی بودن ، و اینو قبول داشتم که مطمئنا میشد رویه اطلاعات اوا شرط بست.
کیکی رو در خارج سرسرای لهرینگ دیدم. " هی گریس ، میخوای بریم ناهاربخوریم ؟ "
" نمیتونم. باید قبل از تارخ مستعمراتی برسم خونه"
با شک پرسید " منظورت سگته ، مگه نه ؟ " . کیکی صاحب مفتخره گربه ای دیابتی با یه چشم کور ، چند تا دندون جا افتاده ، موهایه شکمه دمر و دارای سندرم باول ، از تایلند و با اسم مرموز اقای خوش شانس بود .
" خوب ، اره ، اگه میخوای بدونی باید بگم که انگوس یه کم مقید شده ، و من دلم نمیخواد که شب برم خونه و ببینم که روده ی بزرگش نتونسته تحمل کنه "
" سگا خیلی حال بهم زنن "
" با جواب دادن نمیخوام بگم که حرفت درسته . فقط اینو میگم که اگه برای اولین بار بری استاپ و شاپ ( سوپرمارکت های زنجیره ای که بیشتر در مناطق شمال شرقی امریکاست ) کوپن دوبرابر خواهی داشت "
کیکی گفت " اه . ممنون . در حقیقت پولام ته کشیده بود . هی گریس ، بهت گفته بودم که تازه با یه نفر اشنا شدم ؟ "
همونطور که داشتیم به سمت ماشینمون میرفتیم ، کیکی شروع به اغراق درباره ی شخصی به نام بروس کرد که یه ادم مهربون ، بخشنده ، سرزنده ، با مزه ، سکسی ، باهوش ، سخت کوش و کاملا صادقه.
همونطور که برگه هام رو جابه جا میکردم تا دره ماشین رو باز کنم پرسیدم " و تو کی با این ادم اشنا شدی ؟ "
" ما شنبه با هم قهوه خوردیم . اه گریس ، فکر کنم این دیگه خودشه . منظورم اینه که ، میدونم که قبلا هم این حرف رو زدم ، ولی اون فوق العادست "
زبونم رو گاز گرفتم . گفتم " موفق باشی " و تو ذهنم یاد داشت برداشتم که اگه برای کیکی مصالحت امیز بخوایم حساب ، از حالا 10 روز دیگه ، وقتی که بروس بیشتر از حده احتمال شمارش رو عوض کرد ، دوستم رویه تختم شروع به گریه میکنه. " هی کیکی ، چیزی درباره ی دکتر اکخارت شنیدی؟ "
سرش رو تکون داد . " چرا ؟ اون مرده ؟ "
" نه. اوا گفت که اون داره بازنشسته میشه "
" و اوا این موضوع رو میدونه چون باهاش خوابیده ؟ " کیکی ، مثل اوا ، تویه مدرسه زندگی میکرد و اونا بعضی مواقع با هم میگشتن .
" حالا ،حالا "
" خوب ، اگه واقعا داره بازنشست میشه که برای تو خیلی خوبه گریس! فقط پاول هستش که سابقش از تو بیشتره . درسته ؟ تو که برای اون شغل درخواست میدی؟ "
" یه کم زوده که بخوایم در این باره صحبت کنیم" و ازجواب دادن طفره رفتم " فقط میخواستم بدونم شنیدی یا نه. بعدا میبینمت"
با دقت از پارکینگ خارج شدم _ دانش اموزان منینیگ ماشین هایی سوار میشدن که 10 برابر بیشتر از حقوقه سالیانه ی من بود ، و خط انداختن روشون عاقلانه نبود _ و از فارمینگتون به سمت خیابان پیچ خورده ی پترسون رفتم و به دکتر اکخارت فکر کردم . اگه این موضوع حقیقت داشت ، پس بله ، من برای ریاست جدید دپاتمان خودمون درخواست میدادم. راستشو اگه بخوام بگم ، من فکر میکردم که برنامه ی اموزشیه تاریخ در منینگ خیلی سنگینه. بچه ها ، نیاز داشتن که اهمیت گذشته رو حس کنن ، و ، بله ، بعضی مواقم نیاز داشتن که اونا رو بکنی تو مغزشون . البته با ملایمت و محبت امیز.
ماشینم رو پارک کردم و دلیل اصلیه اومدن خونم رو دیدم ، روده ی بزرگ انگوس تحمل نکرده بود . همسایه ی من در جلویه خونش با یه اره برقی یا همچین چیزی وایستاده بود . بدون بلوز. عضلات شونه اش در زیر پوستش حرکت میکرد ، عضلات دوسره بازوش ضخیم و برامده ... محکم ... طلایی...اوکی گریس ! دیگه بسه!
گفتم " چطوری همسایه " و از لغاتی که از دهنم خارج شدن خودم رو عقب کشیدم.
اره برقی رو خاموش کرد و عینک محافظ رو برداشت . چشمش داغون بود . یکی دوسانت بیشتر باز نبودن _ از بادکردگی و کاملا بسته بودن دیروز که بهتر بود _ و از چیزی که من میتونستم ببینم ، سفیدی چشمش خون داشت . صورتش رو یه کبوریه ابی_و _بنفش از ابرو تا گونه ، پوشونده بود . سلام ، پسره بد ! بله ، مسلما من عامله کبودی صورتش بودم _ در حقیقت ، میکنمش کبودی ها ، چون یه چاک کوچک بنفش مایل به قرمز هم روی آروارش بود ، درست جایی که من با چنگگ زده بودمش . اما بازم . اون همه ی جذبه ی سخت و سکسیه مارلون براندو تویه اسکله ، کلیو اوون تویه شهر گناه ، راسل کرو تویه هر کاری که اون کرد ، رو داشت.
گفت " سلام " و دست هاش رو رویه مفصله رانش گذاشت . این حرکتش باعث شد که بازوهاش به زیباییه هر چه تمام تر به حالت منحنی بشه.
پرسیدم " چشمتون چطوره ؟ " و سعی کردم که به سینه ی پهن و عضلانیش خیره نشم.
غرغر کرد " چطور به نظر میاد ؟ "
اوکی ، پس بیخیاله ماجرا نشده بود. با خنده ای که امیدوار بودم اندوهناک باشه گفتم " خوب ، گوش کن ، ما اشناییمون شروع بدی داشت " . از داخله خونم ، انگوس صدایه من رو شنید و با لذت شروع به پارس کرد . هاپ ! هاپ! هاپ ! هاپ هاپ هاپ هاپ. " میشه دوباره از اول با هم اشنا شیم ؟ من گریس امرسون هستم . خونه بغلیه شما زندگی میکنم ." اب دهنم رو قورت دادم و دست هام رو جلو اوردم.
همسایم برایه یه دقیقه به من نگاه کرد ، بعد به سمتم اومد و دستم رو گرفت . اه ، خدایا . انگار بازوم رو برق گرفته باشه . دستهاش مطمئنا دست هایه ادمی بود که کار میکرد . پینه بسته ، محکم ، گرم ....
گفت " کالاهان او شی "
اوه ه. واو. عجب اسمی.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بخش هایی از اناتومی من که خیلی وقت بود ندیده گرفته شده بودن ، خودشون رو با یه فشار گرم و غلتان به من نشون دادن.
هاپ هاپ هاپ هاپ ! فهمیدم که به کالاهان او شی (آه!) خیره شده بودم و هنوزم دستش رو نگه داشته بودم. و اون داشت لبخند میزد ، و یه کم چهره ی پسر بد بودنش رو به طور زیبایی نرم میکرد .
گفتم " خوب " صدام ضعیف بود و بدون رغبت دستش رو ول کردم " از کجا اومدین ؟ "
" ویرجینیا ". به من خیره شده بود. و همین فکر کردن رو سخت میکرد .
" ویرجینیا ، هاه . کجایه ویرجینیا ؟ " . هاپ هاپ هاپ هاپ ! انگوس دیگه تقریبا هیستریک شده بود. فکر کردم ، اروم باش پسر. مامانت از دست رفته.
گفت " پترزبورگ " . ادمی نیست که زیاد سرو صداکنه و حرف بزنه ولی عیب نداره . عضلاتی مثل اون ...اون چشم ها ... خوب ، اونی که کبود و خون گرفته نشده بود ... اگه اون یکیم اون طوری بود که من پایه بودم تا خوبش کنم.
به طور ضعیفی تکرار کردم " پترزبورگ " و هنوزم بهش خیره شده بودم" من اونجا رفتم . چندین جنگ داخلی اونجا انجام شده. حمله به مقدسات پترزبورگ ، مردان پیر و پسران جوان . اره"
جوابی نداد. هاپ! هاپ! هاپ ! پرسیدم " خوب ، تویه پترزبورگ چی کار میکردی؟ "
بازوهاش رو جمع کرد " 3 تا 5 "
هاپ هاپ هاپ هاپ . پرسیدم " ببخشید ؟ "
" داشتم محکومیت 3 تا 5 سالم رو تویه زندان فدرال پترزبورگ میگذروندم " به اندازه چند تا از ضربان قلبم طول کشید تا متوجه بشم . کا ، بوم .... کا ، بوم .... خدایه من !
با جیغ گفتم " زندان ؟ و. اممم. واو... زندان ! فکرشو بکن "
هیچ چیزی نگفت .
" خوب ... کِی...کی اومدی بیرون ؟ "
" جمعه "
جمعه. جمعه. اون تازه از زندان خارج شده ! اون یه مجرم بود ! و دقیقا چه جرمی رو مرتکب شده ، هاه؟ شایدم من بیخودی اون بساط رو درست نکرده بودم. و من زده بودمش ! خدایه من ! من یه مجرم سابق رو زده بودم و فرستاده بودمش زندان ! فرستاده بودمش .... اه ... خدای من ....درست یه شب بعد از ازاد شدنش فرستاده بودمش زندان . مطمئنا این باعث عزیز شدن من پیش کالاهان اوشی _ مجرم سابق _ نمیشه. اگه اون بخواد انتقام بگیره چی؟
نفسم بریده بریده شده بود. بله ، مطمئنا یه کم سرعت نفس کشیدنم غیر عادی بود. هاپ هاپ هاپ هاپ هاپ ! بالاخره ، بخش فرار کردن تویه دعوا یا غریزه ی فرار کردنم هشیار شد.
" واو ،صدایه سگمو داشته باش ! بهتره من برم ! خداحافظ ! روزه خوبی داشته باشی ! من باید ... من باید به دوست پسرم زنگ بزنم. اون منتظره زنگ منه. ما همیشه ظهر ها به هم زنگ میزنیم تا از هم باخبر بشیم . من باید برم . خداحافظ "
خودم رو کنترل کردم که تا خونه ندوم . هر چند که دره خونه رو پشتم قفل کردم. و زنجیرشم انداختم. و دره پشتی رو هم چک کردم. و قفلش کردم. و همینطور پنجره ها رو . انگوس مثله همیشه داشت با سرو صدا دور خونه میدوید.، ولی از بس شوکه شده بودم که نمیتونستم اون طور که عادت کرده بود بهش توجه کنم.
3 تا 5 سال! در زندن ! من تو همسایگیه یه مجرم سابق زندگی میکردم ! تقریبا برایه ناهار دعوتش کرده بودم !
تلفن رو برداشتم و شماره ی مارگارت رو گرفتم . اون یه وکیل بود. اون به من میگه که چی کار کنم.
" مارگز ، همسایم قبلا یه مجرم بوده ! من باید چی کار کنم؟ "
" من دارم میرم دادگاه گریس . مجرم سابق ؟ برایه چی رفته بود زندان ؟ "
" نمیدونم . برایه همین بهت نیاز دارم. "
" خوب ، تو چی میدونی؟ "
" اون تویه پترزبورگ بود. ویرجینیا. 3 سال ؟ 5 ؟ 3 تا 5؟ اون برایه چیه ؟ بد که نیست ، درسته ؟ چیزه ترسناکی که نیست ؟ "
" ممکنه هر چیزی باشه " صدایه مارگارت نرم و مهربون شده بود " مردم برایه تجاوز میتونن کمتر از این محکوم بشن "
" اه ، خدایه من "
" اروم باش . اروم باش . پترزبورگ ، هاه ؟ مطمئنم که اونجا کمترین حفاظت رو داره . گوش کن گریس ، الان نمیتونم کمکت کنم. بعدا بهم زنگ بزن. تو گوگل دربارش سرچ کن. باید برم "
" درسته. گوگل . فکره خوبیه " اما اون قطع کرده بود. محکم زدم رو کامپوترم و عرق میریختم. با یه نگاه از پنجره ی اتاق نشیمن فهمیدم که کالاهان اوشی برگشته سره کارش. پله هایه فرسوده ی جلویه ایوانش عوض شده بود . تخته کوبی هام بیشترشون رفته بودن.اون رو تصور کردم که داره با یه لباس نارنجی مثله لباس چتر باز ها ، اشغال ها رو در طوله راه میکشه تا اونا رو بندازه . اوه ، لعنت .
زمزمه کردم " یالا" و منتظر شدم تا کامپوترم بیاد بالا. وقتی بالاخره صفحه ی گوگل اومد بالا، نوشتم کالاهان اوشی و صبر کردم. بینگو خودشه.
کالاهان اوشی ، ویالون زنه اصلیه گروهی ایرلندی ، ما دلمون برات تنگ شده ، بابی سندز ، روز شنبه در میخانه ی سالیوان در لیمریک، وقتی داشتن به سمت گروه اشغال پرت میکردن متحمله چندین جراحت کوچک شد.
اوکی. احتمالا این یکی دیگست. صفحه رو اوردم پایین تر. متاسفانه ، اخیرا ، اون گروه یه کم وارده خبرها شده بود... اونا جمعیت رو با اجرایه " رول بریتانیا " عصبانی کرده بودن و پیروانشون هم زیاد خوششون نیومده بود.
و همون موقع بود که اینترنت کانکشنه من ، که هیچ وقت زیاد قابل اعتماد نبود { درست مثل ماله من } ، تصمیم گرفت که قطع شه . لعنت .
با یه نگاه هشیارانه ی دیگه به خونه ی همسایه ، گذاشتم انگوس به حیاط پشتیِ حصار کشیده بره ، و بعد به اشپزخونه رفتم تا برایه ناهار یه چیزی درست کنم.
حالا که شک اولیم داشت از بین میرفت ، یه کم کمتر احساس ترس میکردم. و با توجه به اطلاعات حقوقیه زیادی که داشتم ، اونم از طریق وقت هایه شادی که صرف نگاه کردن law 'and order گذرونده بودم ،
به نظر باور داشتم که 3 تا 5 سال در زندانی که کمترین حفاظت رو داره ، برایه یه مرد ترسناک ، خشن و عضلانی نخواهد بود. و اگه واقعا یه کار ترسناک رو مرتکب شده باشه ... خوب . من خونم رو عوض میکردم.
ناهارم رو قورت دادم ، انگوس رو صدا کردم که برگرده ، و بهش یاد اوری کردم که اون بهترین سگه دنیاست و نباید زیاد به خونه ی همسایه ی مجرم سابقم نگاه کنه ، و کلید ماشینم رو برداشتم.
وقتی داشتم به طرف ماشینم میرفتم ، کالاهان اوشی داشت به یه چیزی چکش میزد.اون ترسناک به نظر نمیومد. خیلی خوشگل به نظر میومد. که با این حال به این معنی نبود که خطرناک نیست ، اما بازم . کمترین حفاظت ، اطمینان دهنده بود. و هی. این جا خونه ی من و همسایگیه من بود. من نخواهم ترسید . شونم رو صاف کردم ، و تصمیم گرفتم که مقاوم باشم. گفتم " خوب برایه چی رفته بودین زندان اقایه اوشی ؟ "
راست ایستاد ، به من نگاه کرد و بعد از ایوانش خارج شد ، که با فریبندگیِ تویه حرکتش یه کم منو ترسوند. خیلی ... غارتگرانه . به سمت پرچینی که املاک ما رو از هم جدا میرد اومد. دوباره دست هاش رو در هم گره کرد. اوههه. بس کن . گریس.
پرسید : " فکر میکنی برایه چی رفتم زندان ؟ "
حدس زدم " قتل ؟ " . با ترسناک ترین چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود شروع کردم.
" لطفا ؟ مگه law 'and order رو نگاه نمیکنی؟ "
" تجاوز و ضرب و جرح ؟ "
" نه "
" دزد هویت ؟ "
" تازه داره جالب میشه"
بیمقدمه گفتم " باید برگردم سره کار" . یکی از ابروهاش رو بالا برد و چیزی نگفت . " یه سیاه چال تو زیرزمینت کندی و یه زن رو اونجا زنجیر کردی "
" بینگو. خوب گرفتی خانوم. 3 تا 5 سال برایه زنجیر کردن یه زن "
" خوب ، اقایه اوشی ، موضوع اینه که ، خواهره من یه وکیله. میتونم ازش بپرسم که بره تحقیق کنه و گذشته ی کثیفتونو رو کنه __ " در حقیقت ، قبلا این کارو کردم " __ یا اینکه خودتون بگین تا من بدونم به یه روت وایلر { یه سگ المانیه بزرگ} نیاز دارم یا نه "
" به نظر من که رَت تریِر { یه نوع سگ نژاد امریکا } کوچیکتون خودش خوب کارشو انجام داده" و دستش رو به درون موهایه خیس از عرقش فرو برد و صافش کرد
اعتراض کردم " انگوس رَت تریر نیست . اون یه تریره اصیله از وست هایلند . یه نژاد اروم و دوست داشتنی"
" درسته . اروم و دوست داشتنی درست همون چیزیه که اون شب به ذهنم رسید ، وقتی داشت دندون هایه کوچیکشو تویه بازوم فرو میکرد "
" اه ، لطفا ، اون فقط آستینتون رو گاز گرفت "
اقای اوشی ، بازوش رو دراز کرد و دوتا اثر سوراخ شدن رویه مچ دستش رو نشون داد.
زمزمه کردم " لعنت . خوب ، باشه . میتونین دادخواهی کنین ، البته اگه یه مجرم بتونه این کارو کنه. من یه زنگ به خواهرم میزنم و بعد وقتی رسیدم مدرسه ، دربارتون تویه گوگل سرچ میکنم. "
جواب داد" همه ی زنا همینو میگن " . و برگشت سمته اره برقیش و منو مرخص کرد. فهمیدم که دارم باسنش رو بررسی میکنم . خیلی خوشگلن . و بعد به طور ذهنی یه سیلی به خودم زدم و سواره ماشینم شدم.



کالاهان اوشی ِ سرسخت ، ممکنه که زیاد اماده ی گفتن درباره ی گذشته ی کثیفش نباشه ، اما احساس میکردم که این باعث میشد بیشتر دلم بخواد بدونم که همسایم چه جرمی رو مرتکب شده.
درست زمانی که درس قرن بیستمم به سال دومی ها تموم شد ، به اتاق کوچکم رفتم و شروع به گشتن در نت کردم. این بار ، جایزم رو گرفتم.
تایم پیکایون تویه نیو اورلئان اطلاعاتی که میخواستم رو از 2 سال قبل داشت.
کالاهان اوشی به جرم اختلاس مقصر شناخته شده و برای 3 تا 5 سال به زندانی با کمترین حفاظت فرستاده شده . تیلون بلک وِل به جرم سرقت مقصر شناخته شده....
و بقیه ی مطالب مربوط به اون گروه ایرلندی بود.
اختلاس . خوب. این خیلی بد نبود ، درسته؟ البته نه این که خوب باشه ... اما درباره ی خشونت یا یه چیز ترسناک که نبود. فقط متعجب بودم که چقدر اختلاس کرده . و متعجب بودم که ایا اون مجرده یا نه.
نه. اخرین چیزی که بهش نیاز داشتم این بود که یه جورایی افسون یه مجرمه سابق ِ خشن بشم . من دنبال کسی بودم که تا اخر باهام بیاد . یه پدر برایه بچه هام. یه مرد با شخصیت و کامل که خیلی خوش قیافه باشه و کسی که تو بوسیدن ماهر باشه و بتونه خودش رو برایه وظایف منینگ نگه داره . اگه دوست دارین بدونین ، یه جورایی مثله یه ژنرال ماکسیموسه دوران مدرن . من نمیخواستم که وقتم رو صرفه کالاهان اوشی کنم. حالا مهم نیست که چقدر اسمش قشنگ باشه یا چقدر بدونه بلوز خوشگل باشه.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 7


خیلی خوبه خانم سلووانانسکی، یک دو سه چرخش ، چهار پنج شش ایست . گرفتی دختر ! اوکی ، حالا به من و گریس نگاه کن " . جولیان و من دو باره دیگه قدم هایه پایه ی رقصه سالسا رو انجام دادیم ، و من بازیگوشانه میخندیدم و ضربه میزدم تا دامنم بچرخه. بعد جولیان ، من رو اول به سمت چپ ، و دوباره به سمت خودش چرخوند و بعد به سمت پایین . " تا دا".
جمعیت هیجان زده شدن و محتاطانه با دستاشون که دچار اماس مفصل شده بود دست زدن. این رقص با بزرگسالان { ادمایه پیر } ، برنامه ی محبوب هفتگی در انجمن بازنشستگانِ گلدن میدو بود ، و جولیان هم انگار در مکانه طبیعیه خودش باشه . بیشتره هفته ها ، من همکار و کمک معلم اون بودم. همچنین ، مِمِه اینجا زندگی میکرد ، و با این که اون تقریبا مثله یه کوسه که یه کوسه ی جوون تر رو خورده باشه ، دوست داشتنی بود ، ولی من یاد گرفته بودم که مثل فرقه ی پیوریتان ها ( پاک دینان ) نسبت به خوانواده انجام وظیفه کنم. بالاخره ما از نسل می فلاور بودیم. ندیده گرفتنِ خویشانوندانِ نامطبوع برایه گره هایه خوش شانس تر بود. تازه ، شانس اینکه بخوای برقصی کم و با فواصله طولانی بود و من عاشق رقصیدن بودم. مخصوصا با جولیان ، که یه رقیب خیلی خوب بود.
جولیان پرسید " همه یه همراه برایه رقص دارن ؟ " و زوج ها رو بررسی کرد . " یک دو سه چرخش ... از اون طرف اقایه بی .__ پنج شش هفت ، یادتون نره مکث کنین . اوکی ، بزار ببینینم با اهنگ چی کار میتونیم بکنیم. گریس ، اقایه کرید رو بگیر و نشونش بده چطور این کارو انجام بده "
اقا و خانم برونو همین الانشم داشتن تو جایگاه میرقصیدن . پوکیه استخوان و مفاصله مصنوعیشون نمیتونست اونقدر خوب اون شهوانیتی که رقص سالسا نیاز داشت رو انجام بده ، اما اونا تونستن اون رو با نگاهی که به هم مینداختین جبران کنن .... عشق ، خلوص ، سادگی ، و خوشبختی ، لذت و سپاسگذاری. خیلی تاثیر گذار و دوست داشتنی بود ، که باعث شد من قدم هام رو اشتباه بردارم و باعث سکندری خوردنه اقایه کرید شدم.
گفتم " متاسفم " و یه کم محکم تر گرفتمش . " تقصیر من بود " .
مادربزرگم از رویه ارابه ی مجازاتش { فکر کنم ماله کارت هایه تاروت باشه } صداهایی مبنی بر نارضایتیش دراورد. اون مثله مدیرانِ کل ، هر هفته برایه تماشایه رقص میومد.
بعد خانم سلوواناسکی اومد پیش ما _ بر طبق شایعات اون زمانی چشمش دنبال اقایه کرید بوده_ و وقتی جولیان داشت با دقت هلن پزورکان رو به سمت پایین میبرد { منظورش تویه رقصه } تا مثانه ی ضعیفش بدتر نشه ، من به سمت یکی از تماشاچی ها رفتم.
به یکی از مردمه زیادی که برایه تماشا و لذت بردن از اهنگ هایه قدیمی اومده بودن ، ولی یه کم خجالتی یا سفت و سخت بودن تا جرات به خرج بدن و برن برقصن ، گفتم " هی ، اقایه دانِلی ، دوست دارین برین وسط و برقصین ؟ "
" خیلی دوست دارم گریس ، ولی زانوهام دیگه مثل سابق نیست . تازه ، من اونقدر رقص بلد نیستم. من فقط وقتی زنم همراهم بود و به من میگفت که چیکار کنم ، خوب به نظر میومدم "
مطمئنش کردم که " مطمئنم که این طور نیست " و اروم بازوش رو نوازش کردم.
" خوب " و به پاهاش نگاه کرد.
پرسیدم " چطور با هسرتون اشنا شدین ؟ "
" اه " لبخند زد و چشماش انگار به یه فاصله ی دور رفتن " اون دختره همسایمون بود . یادم نمیاد روزی بوده باشه که دوسش نداشته باشم. وقتی خانوادشون به همسایگیمون اومدن ، من 12 ساله بودم. 12 سالم بود ولی مطمئن شدم که همه ی پسرا اینو بدونن که اون با من به مدرسه میره "
صداش انقدر مشتاق بود که باعث شد یه چیزی تویه گلوم قلنبه کنه . زمزمه کردم " چقدر خوش شانس بودین که تو اون سن کم باهم اشنا شدین "
گفت " بله ، ما خوش شانس بودیم " و با یاد اوری خاطراتش لبخند زد " واقعا خوش شانس بودیم "
میدونین ، تعلیم رقص دادن به ادمایه پیر ، خیلی فارغ از خود و با شکوه به نظر میاد ، اما حقیقت این بود که اونا بهترین شب هایه من در طوله هفته بودن. بیشتره شبها ، من خونه میموندم و ورقه ها رو تصحیح میکردم و سوال طرح میکردم. اما دوشنبه ها ، من یه دامن رنگ روشن که بچرخه ( اونم اغلب پولک دار ) میپوشیدم و میرفتم تا دختره خوشگله مجلس رقص باشم. اغلبم زود میرفتم تا برایه مریض هایی که نمیتونستن صحبت کنن کتاب بخونم ، که همیشه باعث میشد یه جورایی حس فوق العاده و مقدسی رو داشته باشم .
جولیان داشت منو صدا میکرد " گریس ". یه نگاه به ساعتم کردم . مطمئنا ساعت 9 ، وقت خوابه بیشتره افراد اونجا بود. من و جولیان با یه نمایش رقص، که واقعا یه کم زیاده روی هم میکردیم ، به جلسه خاتمه میدادیم.
پرسیدم " ما امشب قراره چی رقصی رو انجام بدیم ؟ "
" فکر کردم شاید یه فاکس ترات " . جولیان سی دی رو عوض کرد و به مرکز محل رقص رفت و با یه ادایه خاص دستاشو دراز کرد . من به سمتش رفتم و با پام یه ضربه به زمین زدم و دستم رو دراز کردم که اونم با اعتماد به نفس گرفتش. دست هامون به سمت تماشاچیها چرخید و منتظره اهنگ موندیم. اه ، اهنگ " there goes my baby " از دریفتِر .
همونطور که اروم-اروم-سریع-سریع { قدم هایه رقصه } به دوره زمین میچرخیدیم ، جولیان به من نگاه کرد " من اسممون رو برایه یه کلاس نوشتم"
وقتی به قدم هامون زاویه دادیم ، سرم رو کج کردم تا به اقایه کارلسون نخوره . " چه جور کلاسی؟ "
" ملاقات با اقایه مناسب یا یه همچین چیزی. گارانتی کردن که اگه جواب نداد پولو برمیگردونن. 60 دلار باید به من بدی.یه سمینار دو ساعته ، فقط یه شب . حیوونم نباید همراهت بیاری، اوکی ؟ یه جورایی حالت انگیزشی داره "
" جدی میگی؟ "
" خیلی. ما باید با یه نفر ملاقات کنیم. و تو کسی هستی که از خودت دوست پسر میسازی. ممکنه با یه نفر قرار بزاری که واقعی باشه "
" خیلی خوب . خیلی خوب. فقط اینکه یه کم .... احمقانه به نظر میاد "
" و دوست پسر ساختن عاقلانست ؟ " جواب ندادم " ما هر دومون احمقیم گریس، حداقل وقتی موضوع درباره ی مردا باشه . و گرنه که 3 بار در هفته کارمون این نبود که با هم بشینیم و رقص با ستارگان و پروژه ی فرار نگاه کنیم . میکردیم؟ "
زمزمه کردم : " ما بدخلق نیستیم "
" درسته " منو سریع چرخوند و دوباره به سمت خودش برگردوند " مراقب باش عزیزم . تقریبا رو پام وایستادی "
" خوب ، راستشو بخوای ، من نیم ساعت دیگه با یه نفر قرار دارم . پس من تویه بازیه قرار گذاشتن یه قدم از تو جلوترم "
" خوب ، خوش به حالت . اون دامنی که پوشیدی ادمو میکشه . یالا، دو سه چهار ، بچرخ ، سر بخور ، تا دا "
رقصمون تموم شد و تماشاچی هایه شیفتمون دوباره دست زدن. دولورس بارینسکی یکی از افراده مورده علاقه ی من، با صدایی نرم گفت " گریس ، مطمئننا تو مثل اسمت زندگی میکنی { گریس= فریبندگی } "
گفتم " اوه ، واو " عاشقه این تعریفش شدم. بزرگسالان ، مرد و زن ، فکر میکردن که من پرستیدنی هستم و پوست جوون و اندامِ انعطاف پذیرم رو تحسین میکردن. البته که این برجسته ترین برنامه ی زندگیه اجتماعیه من بود ! و اینجا رومانتیک هم بود . همه ی افراد اینجا داستانِ خودشون رو داشتن ، بعضی هام داستان هایی رومانتیک از رویه بیچارگیشون که چطور با عشق اولشون اشنا شدن . هیچ کس اینجا مجبور نبود انلاین شه و یه فرومی رو پر کنه درباره ی اینکه ایا شما مذهبی هستین و دنباله یه کاتولیک ، که ایا سوراخ کردن { مثل گوش } رو تحریک کننده میدونین. هیچ کس اینجا مجبور نبود به یه کلاس بره تا بفهمه چطور باید توجه یه مرد رو جلب کنه.
همونطور که گفتم من از طریقه سایت با یه نفر قرار داشتم. دیو ، یه مهندس که در هارتفورد کار میکرد ، میخواست که منو ببینه. با بررسی عکسش ، دیدم که به جز موهایه قدیمی و از مد افتادش ، اون خیلی خیلی بامزه بود. بهش میل زدم که منم دوست دارم برایه خوردنه یه قهوه ببینمش. و درست به همین سادگی ، دیو یه قرار گذاشت. کی میدونست که انقدر این کار اسونه ، و برایه چی من انقدر صبر کرده بودم ؟
بله ، همونطور که گونه هایه سفیده ادمایه اونجا رو میبوسیدم و اونام به ارومی ، با دست هایه نرم و دوست داشتنیشون نوازشم میکردن ، یه امیدی داشت در من به وجود میومد . دیو و گریس . گریس و دیو . هنوز شب نشده ، ممکنه مرد زندگیم رو ملاقات کنم. من به رکس جاوا میرفتم ، چشم هامون به هم میوفتاد ، همونطور که با سراسیمگی _ و با جرات میگم ، گیجی _ داشت بلند میشد تا احوالپرسی کنیم ، یه کم از قهوش از لیوان میریخت بیرون. فقط با یه نگاه ما میدونستیم که برایه هم ساخته شدیم . از حالا ، 6 ماهه بعد ، ما نقشه ی ازدواجمون رو خواهیم کشید . اون صبح شنبه ها برام صبحونه درست میکرد ، و ما یه مسیر طولانی رو با هم قدم میزدیم ، و بعد ، یه روز ، وقتی بهش گفتم که من حاملم ، اشک هایه سپاسگذاری چشم هایه اون رو پر میکرد . نه اینکه من بخوام پیش پیش همه ی ماجرا رو تصور کنم ها .
ممه قبل از اینکه رقص تموم شه اونجا رو ترک کرد ، در نتیجه مجبور نبودم به انتقاد هایه همیشگیش درباره ی تکنیک رقصم ، موهام و انتخواب لباسم گوش بدم. از جولیان خداحافظی کردم. گفت: " بعدا زنگ میزنم تا زمان و تاریخِ کلاسمون رو بهت بگم " و گونَم رو بوسید .
" اوکی ، دیگه هیچ سنگی جلویه راهه ما نیست "
" افرین . همینه " چشمک زد و کیفش رو رویه دوشش انداخت ، و همون طور که داشت میرفت ، دستش رو تکون داد.
موهام به نظر بزرگ میومد ، در نتیجه رفتم دستشویی تا قبل از قرارم با دیو یه کم نرم کننده / مجعد کننده / و اب مقدس به موهام بزنم.
تویه اینه به خودم گفتم " سلام دیو. من گریس هستم . نه ، نه ، طبیعی هستن . اه ، تو موهایه مجعد رو دوست داری؟ اه ، ممنون دیو "
همونطور که داشتم از دستشویی میومدم بیرون ، یه نفر رو دیدم که اخره راهرو داشت بر خلافه من راه میرفت . به سمت چپ پیچید و به سمت بخشِ پزشکی رفت . اون مرد کالاهان او شی بود . اون اینجا چی کار میکرد ؟ و چرا من مثل یه دختر مدرسه ای که مچش رو به خاطره سیگار کشیدن تویه دستشویی گرفته بودن ، قرمز شده بودم. و چرا وقتی که یه قراره واقعی داشتم ، هنوزم به اون خیره شده بودم ؟
با این افکارِ تویه ذهنم ، به سمت ماشینم رفتم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
وقتی به رکس جاوا رسیدم ، تقریبا رستوران نیمه پر بود و بیشترشون هم بچه دبیرستانی ، البته هیچ کدومشون ماله منینگ که تویه فارمینگتونِ نبودن. مخفیانه یه نگاه به دور و بر انداختم. دیو اونجا نبود .... یه زوج تویه دهه ی 40 سالگیشون در یه گوشه بودن و دستهایه هم رو گرفته بودن و میخندیدن . مرد یه گاز از کیک زن زد و زن هم با لبخند یه دونه زد پشت دستش. و من با یه لبخند فکر کردم که نمایش تموم شد . همه ی دنیا میتونستن ببینن که اونا چقدر خوشحالن . در مقابله دیوار گوشه ی بالا ، یه مردِ پیرِ موسفید نشته بود و روزنامه میخوند . اما دِیو اونجا نبود.
یه کاپوچینویِ بدونه کافئین سفارش دادم و نشستم . و فکر کردم که شاید بهتر بود قبل از اینکه بیام دامنم رو عوض کنم. کف کاپوچینو رو خوردم و به خودم هشدار دادم که دیگه خیال بافی نکنم.
دیو میتونست ادمه خوبی باشه یا یه ادم اشغال . اما بازم ، عکسش قشنگ بود . و خیلی امید دهنده.
" ببخشید ، شما گریس هستید ؟ "
سرم رو اوردم بالا . همون جنتلمن با موهایه سفید بود . اشنا به نظر میومد .... قبلا نیومده تا با بزرگسالان برقصه ؟ بالاخره اونجا برایه همه ازاد بود. شاید یه متولیه منینگ ؟
به طور ازمایشی گفتم " بله ، من گریس هستم "
" من دیوم ! از اشناییت خوشبختم "
" سلام .... اه... " به نظر دهنم باز بود " شما دیو هستین ؟ دیو از سایت ecommitment ? "
" بله ! خوشحالم میبینمت ! میتونم بشینم ؟ "
اروم گفتم : " اممم ... من... حتما "
همونطور که دیو مینشست ، من با پلک زدن هایه متوالی داشتم نگاهش میکردم. اگه اشتباه نکرده باشم ، مردی که جلوم نشسته بود 65 سالش بود .
شایدم 70. موهایِ کم پشتِ سفید .صورت چین افتاده . دست هایه رگه رگه. و نمیدونم اشتباه از من بود یا نه واقعا چشم چپش از شیشه بود ؟
گفت : " اینجا خیلی بامزه است ، مگه نه ؟ " صندلیش رو عقب برد و به اطراف نگاه کرد . بله . چشم چپش یه ذره هم تکون نخورد . مطمئنا مصنوعی بود .
گفتم " بله . امم ، گوش کن دیو " سعی کردم دوستانه باشم ولی لبخندم متحیرانه بود " منو ببخش که دارم این حرف رو میزنم .... اما عکست ... خوب ، خیلی ... جوون تر به نظر میومدی "
" اه ، اونو میگی " خندید " ممنون . پس گفتی که سگا رو دوست داری ؟ منم همینطور. من یه گولدن رتریور دارم که اسمش مَدی است " به جلو خم شد ومن دیدم که صورتش پف کرده " گفته بودی که خودتم یه سگ داری؟ "
" امم. بله . دارم. انگوس. یه وِستی. خوب. کی اون رو گرفتی ؟ عکس رو میگم ؟ "
دیو یه دقیقه فکر کرد . " همم. بزار ببینم . فکر کنم قبل از اینکه به جنگ ویتنام برم گرفتمش. دوست داری بیرون غذا بخوری؟ من که عاشقشم. ایتالیایی ، چینی ، همه چیز " لبخند زد. اینو باید بگم که همه ی دندون هاش ماله خودش بود ، البته با اینکه بیشترشون زرد با رنگ نیکو تین بود . سعی کردم که خودم رو عقب نکشم .
" بله . درباره ی اون عکس دیو . گوش کن. فکر نمیکنی بهتر بود که اپ دِیتش کنی؟ "
" فکر کنم . ولی اگه سن واقعیم رو میدونستی که باهام نمیومدی بیرون ، میومدی؟ "
مکث کردم. " این ... منظوره منم همینه . من واقعا دنبال یه نفرم که نزدیک به سن خودم باشه . تو گفتی که نزدیک 40 سال داری "
" نزدیک 40 سال بودم " با دهان بسته خندید " یه زمانی . اما گوش کن عزیزم ، یه فوایدی در بودن با یه مرد پیر وجود داره ، و من فکر کردم که شما دخترا وقتی منو شخصا ملاقات کنین بیشتر ممکنه باهام راحت باشین " و به طور وسیعی لبخند زد .
" مطمئنم که این طوره دیو ، اما موضوع اینه که __ "
" اه ، معذرت میخوام " پرید وسط حرفم "ولی من واقعا باید این لِگ بگ { واقعا نمیدونم چی ترجمش کنم. یه جورایی سوندِ_ برای جمع اوری ادرار } رو خالی کنم. عیب که نداره ؟ من تویه خِ سانح مجروح شدم "
خِ سانح. از اونجایی که معلم تاریخ بودم ، میدونستم که خِ سانح یکی از خون الود ترین میدان هایه مبارزه ی جنگ ویتنام بوده . شونه هام افتادن پایین . " نه . البته که عیب نداه"
با چشم واقعیش یه چشمک زد و بلند شد . و با یه کم لنگیدن به سمت دستشویی رفت . عالیه. حالا من مجبور بودم بمونم ، چون نمیتونستم همینجوری یه پرپل هارت { نشان نظامیه مخصوص مجروحین جنگ } رو بزارم و برم . میتونستم ؟ اون جوری خیلی غیر میهن دوستانه بود. نمیتونستم راحت بگم ، ببخشید دیو ، من با یه کهنه سربازِ مجروحِ پیر که نمیتونه خودش به تنهایی دستشویی کنه ، قرار نمیزارم. اون جوری یه ذره هم خوب نبود.
درنتیجه ، به افتخار کشورم ، یه ساعت دیگم به حرف هایه دیو گوش دادم درباره ی همسرِ جایزه ایش ، 5 تا بچش از 3 زن ، اینکه انجمن شگفت انگیز امیریکایی مربوط به افراد بازنشسته ، بهش درباره ی خرید مبلمان تخفیف دادن و اینکه کدوم نوع از جراحی بول براش از همه بهتره.
" خوب ، من دیگه باید برم " این رو وقتی گفتم که احساس کردم وظیفم رو نسبت به کشورم انجام دادم " اه ، دیو ، تو ادم خیلی خوبی هستی ، ولی من واقعا دنباله یه نفرم که سنش دورو بره سن خودم باشه "
" مطمئنی که دیگه نمیخوای با هم بریم بیرون؟ " چشم سالمش رویه سینه های من بود ، در حالی که چشم مصنوعیش بیشتر به سمت شمال بود " به نظرم تو خیلی جذابی . و گفتی که عاشق رقص مجلسی هستی. پس میتونم شرط ببندم که خیلی ... انطاف پذیری "
مانع لرزشم شدم " خداحافظ دیو "
کلاس هایه جولیان بهتر و بهتر به نظر میومد.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
وقتی رسیدم خونه به انگوس گفتم " هنوز بابا نداری " . به نظر براش مهم نبود .ازش پرسیدم " برایه اینکه من همه ی اون چیزی هستم که تو میخوای. درسته ؟ "
با تایید یه پارس کرد و بعد شروع کرد به جست و خیز در مقابل درِ پشتی تا بتونه بره بیرون. " بله عزیزم . بشین ... بشین . اینقدر ورجه وورجه نکن. یالا پسر. داری دامنم رو خراب میکنی . بشین " ولی اون به کاره خودش ادامه داد. " اوکی ، به هر حال میتونی بری بیرون. ولی دفعه ی بعد میشینی . فهمیدی؟ " ولی اون رفته بود به سمت پرچین پشتی.
یه پیغام داشتم . صدایِ پدرم گفت " گریس ، جیم امرسون هستم "
همونطور که با خنده به پیغام گیر چشم غره میرفتم ، گفتم " بیشتر به اسم " پدر " شناخته میشی "
پیغام ادامه داشت . " امروز یه سر زدم ولی خونه نبودی. پنجره هات باید عوض شن . من خودم بهشون رسیدگی میکنم. بهش به عنوان یه هدیه ی تولد نگاه کن . تولدت ماهه پیش بود ، مگه نه ؟ به هرحال ، یه نفر رو گذاشتم که عوضشون کنه. تو بال ران میبینمت " پیغام گیر بوق زد.
باید به بخشندگیه پدرم لبخند میزدم . در حقیقت ، انقدر پول در میاوردم که قبض ها رو بدم ، ولی به عنوان یه معلم ، به اندازه ی بقیه ی اعضاء خانوادم پول در نمیاوردم.
ناتالی احتمالا 3 برابرمن پول در میاورد و تازه اولین سال کاریش هم بود . مارگارت به اندازه ای پول در میاورد که میتونست یه شهر کوچک رو بخره . خانواده پدر ابا اجدادی پولدار بودن . همونطور که ممه همیشه این رو به ما یاد اوری میکرد . و علاوه بر این پدر حقوق خوبی هم میگرفت. و این باعث میشد که حس پدری کنه و پول تعمیر خونه ی من رو بده . تصورا ، اون دوست داشت که خودش این کار ها رو انجام بده ولی در مقابل وسایل برقی خودش رو مجروح میکرد و این حقیقت رو زمانی فهمید که 19 تا بخیه خورد به خاطر یه اره برقیه به قول خودش " رذل " .
به اتاق نشیمن برگشتم ، رویه کاناپه نشتم و به اطراف نگاه کردم. شاید بهتر بودم که یه اتاق رو دوباره رنگ میکردم ، کاری که اون زمانی که اندرو ولم کرد میخواستم بکنم. اما نه . بعد از یکسال و نیم بازسازیِ بدون توقف ، خونه خیلی کامل به نظر میومد. دیوار هایه اتاق نشیمن به رنگ بنفش کم رنگ با رگه هایی از سفید ، با یک لامپ تیفانی در یک گوشه. یه مبل ویکتورین با پشتیه خمیده رو تویه حراجی خریده بودم و داده بودم روکششون رو عوض کنن ورنگ جدیدش سایه هایه از سبز، ابی و بنفش کمرنگ بود . اتاق ناهار خوری سبز کمرنگ بود ، و در وسطش هم یه میز گرد با چوب درخت گردو. خونه هیچ چیز به جز پنجره هایه جدید نمیخواست . احتمالا به یه پروژه ی جدید نیاز داشتم. تقریبا نسبت به کالاهان اوشی ِ همسایه غبطه خوردم.
هاپ! هاپ ! هاپ هاپ هاپ هاپ. زمزمه کردم " اوکی ، حالا چی شده انگوس ؟ " و از رویه کاناپه بلند شدم. درِ لغزنده ی اشپزخونه رو باز کردم ، هیچ اثری از عزیز خزدار سفیدم که اغلب جلو چشمم بود ندیدم. هاپ! هاپ! به سمت پنجره ی اتاق نشیمن رفتم تا از سمت دیگه نگاه کنم.
اونجا بود. لعنت. درست مثل حالتی که به دنیا اومده ، در زیر پرچین یه تونل درست کرده و الان تویه حیاط همسایه بغلی وایستاده بود. داشت به سمت یه نفر پارس میکرد. کالاهان اوشی رویه ایوان بدون پله اش نشسته بود و به سگم که داشت تویه حیاط پارس میکرد و جست و خیز میکرد و سعی میکرد که پایه مرد رو گاز بگیره ، خیره شده بود. با اهی از افسوس به سمت درِ جلویی رفتم.
" انگوس ! انگوس ! بیا عزیزم " مثل همیشه سگم گوش نکرد. همونطور که داشتم به سگم غرغر میکردم ، از حیاط جلوییم به سمت 36 ماپل رفتم. اخرین چیزی که بهش نیاز داشتم روبه رو شدن با همسایه ی مجرم سابقم بود . ولی با جست و خیز و گاز گرفتن هایه انگوس ، چاره ی دیگه ای نداشتم . گفتم " ببخشید ، سگم از مردا میترسه "
کالاهان از رویه ایوانش پرید پایین و یه نگاه عیب جویانه به من انداخت . " بله . وحشت کرده " با این کلمات ، انگوس به سمت کفش هایه بوت کالاهان رفت و دندون هاش رو به درون چرم کفش فرو کرد و به طرز دوست داشتنی ای ناله کرد . هرررررررررر. هرررررررررررر. کالاهان بوتش رو تکون داد ، که برایه لحظه باعث شد انگوس ازش جدا شه ولی دوباره سگ کوچک من با یه نیرویِ جدید پرید رو کفش.
کالاهان چیزی نگفت . خم شدم ، گردن سگ کوچکم رو گرفتم و تلاش کردم که بلندش کنم ولی اون چسبیده بود به کفش و ولش نمیکرد . انگوس لطفا گوش کن. " بیا انگوس . وقتشه بریم تو. وقت خوابه . وقت غذا " دوباره تلاش کردم ، اما دندون هایه پایینی انگوس کج و دوست داشتنی بودن و من دلم نمیخواست که هیچکدومشون کنده بشه.
هر چند ، خم شده بودم و سرم نزدیک به کشاله ی ران اقای اوشی بود ، و میدونین ، داشتم احساس میکردم که یه کم گرمم شده. " انگوس ، ولش کن. ولش کن پسر"
انگوس دمش و سرش رو تکون داد. بند کفش بوت گیر کرده بود لایه دندون هایه کوچکش. هررررررر. هرررررررررر. گفتم " متاسفم . اون اکثر مواقع اینقدر __ " کمرم و راست کردم و بنگ ! بالایه سرم خور به یه چیز محکم. به چونه ی کالاهان اوشی. دندون هاش با یه صدایه تقی به هم قفل شد و سرش به عقب خم شد . همونطور که چونش رو میمالید گفت " خدایه من . خانوم "
" اه ، خدایا ! واقعا متاسفم " سرم به خاطر ضربه تیر میکشید .
با یه نگاه خیره ، خم شد و انگوس رو از پس گردنش گرفت ، بلندش کرد _ از اون جایی که بند کفش در دهان انگوس بود ، با یه کم تقلا بلندش کرد _ و دادِش دست من.
گفتم " نباید اون جوری بلندش کنین " همونطور که سگم داشت چونم رو گاز میگرفت ، گردن بیچارش رو نوازش کردم.
کالاهان بدون لبخند گفت " اونم نباید من رو گاز بگیره "
" درسته " به سگم نگاه کردم . گردنش رو بوسیدم " متاسفم . به خاطره ، امم.... چونتون "
" با بلاهایی که شما تا الان سر من اوردین ، این یکی هیچی نیست "
" اوه ، خوبه پس " صورتم درحقیقت از قرمزی میسوخت " خوب . شما قراره اینجا زندگی کنین ، یا این یه جور سرمایه گذاریه؟ "
مکث کرد . معلوم بود که داره فکر میکنه که من ارزش جواب دادن رو دارم یا نه " دارم بازسازیش میکنم "
با اسودگی جواب گفتم " اوه " . انگوس دید که یه برگ داره رویه چمن حرکت میکنه و خودش رو تکون میداد تا بزارمش پایین . بعد از یه ثانیه مکث کردن ، موافقت کردم و ازادش کردم تا بره دنبال اون برگ . " خوب . تو کارتون موفق باشین . خونه ی خوشگلیه "
" ممنون "
" شب بخیر "
" شب بخیر "
یه چند قدم به سمت خونم برداشتم و ایستادم . به سمت همسایم برگشتم " در ضمن . من دربارتون تویه گوگل سرچ کردم و دیدم که شما یه مختلس هستین "
کالاهان اوشی چیزی نگفت .
" باید بگم که یه کم مایوس شدم . حداقل هانیبال یه کم جالب بود "
کالاهان به این حرف خندید . یه لبخند ناگهانی و شریرانه که باعث تاب دار شدن چشم هاش و درخشیدن صورتش شد ، و یه چیزی محکم و داغ تویه شکم من پیچ خورد و به نظر به سمت همسایه ی بداخلاق من بود. اون لبخند پر از شرارت و هر نوع گرمایی بود ، و من فهمیدم که دارم یه جورایی سخت از راه دهنم تنفس میکنم.
و بعد صدایی رو شنیدم ، و همینطور کالاهان اوشی هم اون صدا رو شنید. یه صدایی مثل بارون . هر دومون به سمت پایین نگاه کردیم. انگوس برگشته بود ، یکی از پاهاش رو برده بود بالا ، و داشت رویه بوتی که چند دقیقه قبل سعی میکرد بخورتش ، جیش { معذرت میخوام ولی کلمه ی بهتری براش سراغ نداشتم } میکرد.
لبخند کالاهان اوشی رفته بود. به من نگاه کرد. گفت " نمیدونم کدوم یکیتون بدترین " و بعد برگشت و به سمت خونش رفت .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 8



13 ماه و 2 هفته و 4 روز بعد از اینکه اندرو عروسیمون رو بهم زد ، احساس میکردم که دیگه همه چیز مرتبه و من خوب دارم پیش میرم . . تابستون بعد از اون اتفاق ، بدون حضور همیشگیِ دانش اموزام ، واقعا بهم سخت گذشت ، اما من خودم رو مشغول خونه کردم و یه باغبون شدم. وقتی خسته میشدم ، در راه جنگلی که پشت خونم بود ، و از کنار رودخانه ی فارمینگتون میگذشت ، پیاده روی میکردم ، پشه ها همه جام رو میخوردن و شاخه ها یه درخت ها زخم و زیلیم میکردن ، انگوس هم در کنارم جست و خیز میکرد ، زبون صورتیش رو به اب رودخونه میزد و در حالی که تمام بدنش پر از لجن بود .
تعطیلات اخر هفته ی 4 جولای رو در گِتیزبِرگ_ گتیزبرگ واقعی در پنسیلوانیا _ با هزاران نفر از اعضایه بازسازیه جنگ داخلی گذروندم و اینجوری برایه چند روز دردی که تویه سینم حس میکردمو فراموش کردم. وقتی برگشتم جولیان گذاشت که تویه جیترباگ ، مقدمات رقص مجلسی رو یاد بدم . مامان و بابا اغلب من رو به خونشون دعوت میکردن ، اما از ترس اینکه ناراحت نشم ، با هم مودبانه صحبت میردن ، و این وضع اونقدر عصبی کننده و عجیب غریب بود که ارزو میکردم که عادی باشن و با هم دعوا کنن. مارگارت و من با هم به ساحل مِین رفتیم که در شمالی ترین نقطه بود و خورشید در اونجا حدود ساعت 10 غروب میکرد . چند روزی رو بدون هیچ سروصدایی در ساحل قدم زدیم ، و به اواز صیادان خرچنگ که لنگر انداخته بودن گوش میدادیم و هیچ صحبتی درباره ی اندرو نمیکردیم .
خدا رو شکر که ابن خونه رو داشتم. و من میتونستم حواسم رو به کف خونم که پر از شن بود ، رنگ امیزی و تزئینش پرت کنم تا دیگه اندرو به یادم نیاد . برایه کریسمس کلکسیونی از مجسمه هایه سَنت نیکولاس رو رویه طاقچه ی شومینه گذاشتم. 2 تا دستگیره ی در داشتم روشون مدرسه ی عمومیِ شهر نیویورک حک شده بود . پرده درست کردم . دیوار ها رو رنگ کردم . لامپ ها رو نصب کردم. و حتی به یکی دوتا قرار هم رفتم. خوب ، در حقیقت سره یه قرار رفتم. و همون بهم نشون داد که هنوز امادگیِ ملاقت با افراد جدید رو ندارم .
مدرسه شروع شد و من هیچ وقت بیشتر از این دانش اموزام رو دوست نداشتم . ممکنه که اونا یه کم ضعف اخلاقی داشته باشن ، زیاده روی کنن و طرز حرف زدنشون کوچه بازاری باشه و از لغاتی مثل حالا که چی و حله استفاده کنن ، ولی اونا خیلی مجذوب کننده بودن و پتانسیل و اینده رو داشتن . من مثل همیشه خودم رو در مدرسه گم میکردم ، و منتظر یه جرقه بودم ، یه نشانه که به من بگه که یه نفر وجود داره که با گذشته ها ارتباط داره همونطور که من در بچگیم داشتم و یه نفر که که میدونه چطور گذشته بر حال کنونیِ ما اثر گذاشته.
کریسمس اومد و رفت ، و همینطور سال نو. در روز ولنتاین ، جولیان با یه بغل فیلم ، غذایه تایلندی و بستنی اومد پیشم ، و ما انقدر خندیدیم که دل درد گرفتیم ، و هردومون تظاهر میکردیم که این مسئله که الان باید اولین سالگرد ازدواج من باشه و این که جولیان 8 سال بود که با کسی قرا نذاشته رو ندیده گرفتیم.
و قلب من اروم گرفت . واقعا خوب شد . زمان تاثیر خودش رو گذاشت و اندرو تبدیل به یه دردِ خفیف شد که من فقط زمانی که رویه تخت دراز کشیده بودم به یادش میوفتادم. واقعا فراموشش کرده بودم ؟ به خودم میگفتم که فراموش کردم.
بعد چند هفته قبل از ازدواج ِ کیتی ای که موهام رو زده بود ، ناتالی و من با هم برایه ناهار رفتیم بیرون. من هیچ وقت دلیل واقعیه بهم خوردن ازدواجم با اندرو رو بهش نگفته بودم. درحقیقت اندرو هیچ وقت به اون حرفها اعتراف نکرده بود . اصلا نیازی نبود اعتراف کنه.
ناتالی انتخاب کرد که کجا بریم . اون در پِلی کلارک در نیو هاوِن، یکی از بهترین کمپانی هایه معماری در کشور، کار میکرد. کارش طول میکشید و پیشنهاد داد تا بریم هتل اومنی که یه رستوران با نمایی زیبا و نوشیدنی خوب داشت.
وقتی اونجا دیدمش ، از تغییری که کرده بودم شکه شدم. خواهرم یه جورایی از زیبا تبدیل شده بود به نفس گیر. هر باری که در ابتدایی یا خونه میدیدمش ، اون جین یا پلوور یا لباس فرم مدرسه رو پوشیده بود ، و موهایه بلند ، لخت و بلوندش همه یه اندازه بودن. و شبیه یه دختره امریکاییِ زیبا و دوست داشتنی به نظر میومد. ولی وقتی واقعا شروع به کار کرد ، لباسایه جدید خرید و مدل موهاش رو عوض کرد ، و شروع کرد به استفاده از لوازم ارایش ، و واووو. اون شبیه یه مدلِ مدرن از گریس کِلی شده بود.
با افتخار بغلش کردم و گفتم " سلام بامپو ! خیلی خوشگل شدی "
" تو هم همینطور. هر بار که میبینت ، دوست دارم هر چی دارم بدم تا موهایه تو رو داشته باشم "
" این موها ، موهایه شیطانه . احمق نباش " ولی خوشحال بودم. فقط ناتالی میتونست در این مورد صادق باشه . فرشته ی دوست داشتنی.
مثل همیشه جین و تونیک سفارش دادم .البته زیاد مشروب خور ماهری نبودم. ناتالی یه دِرتی مارتینی سفارش داد. پیشخدمت پرسید " چه نوع ودکا یی رو دوست دارین ؟ "
نات با یه لبخند جواب داد " کلاه فرنگی رو اگه داشته باشین "
پیشخدمت که تابلو بود هیجان زده شده گفت " داریمش . انتخاب فوق العاده ایه " . لبخند زدم و متعجب بودم که از کی خواهرم یاد گرفته که یه ودکایه خوب بنوشه.
و ما با هم صحبت کردیم و ناتالی درباره ی همکاراش ، خونه ای که داشتن طراحیش میکردن که نمایی به سمت خلیج چِساپیک داشت ، و اینکه چقدر شغلش رو دوست داره صحبت کرد.
وقتی خودم رو باهاش مقایسه کردم ، یه کم احساس... خوب ، فکر کنم یه کم احساس کمبود میکردم. نه اینکه درس دادن خوب نباشه . که بود. من عاشق بچه ها م و درسی که میدادم بودم و احساس میکردم که منینگ ، با نمایه اجریش و درخت هاش ، بخشی از وجود من بودن. ولی با وجود علاقه ای که ناتالی نشون میداد نسبت به اینکه چطور دکتر اکخارت در طول جلسه ی گروه اموزشی ، وقتی که من پیشنهاد دادم که دوباره قرار دادها رو بررسی کنیم خوابش برده بود و این که چقدر من از اینکه اوا زیاد نمره ی 16 17 به بچه هاش نمیداد اذیت میشدم ، ولی با این حال اخبار من یه کم خسته کننده به نظر میومدن.
و همون وقع بود که ما صدایه زیر خنده زدن گروهی رو در اونجا شنیدیم . برگشتیم و یه گروه 6 یا 8 نفره از مردان رو دیدیم که تازه از اسانسور خارج شده بودن و داشتن به سمت بار میرفتن ، و اندرو درست جلویه اونا وایستاده بود .
از اون موقع که منو ول کرده بود ندیده بودمش و دیدنش باعث شد که احساس کنم که انگار یکی یه مشت به شکمم زده. رنگم پرید و خون از صورتم خشک شد ، و دوباره با یه حالت ازار دهنده برگشت به صورتم. تو گوشم صدایه زوزه میشنیدم ، و احساس داغی میکردم ، بعدش سرما ، و بعد دوباره گرما. اندرو ، که نه اونقدر قد بلند و نه اونقدر خوش قیافه بود ، و هنوزم لاغر و استخونی بود . عینکش بر رویه دماغش قرار داشت . گردن دوست داشتنی و حساسش ... تمام بدنم به خاطر وجودش به جوشو خروش افتاده بود ، اما مغزم کاملا خالی بود. اندرو یه لبخند به یکی از همراهانش زد و چیزی گفت ، و همراهانش دوباره خندیدن.
ناتالی زمزمه کرد " گریس؟ " . من جواب ندادم.
و بعد اندرو چرخید ، ما رو دید ، و درست همون اتفاقی که برایه من افتاده بود ، برایه اونم افتاد . سفید شد ، بعد قرمز .چشم هاش گشاد شده بودن. بعد به زور لبخند زد و به سمت ما اومد.
ناتالی پرسید " میخوای بریم ؟ " . به سمتش برگشتم و دیدم که بدون هیچ تعجبی ، مطلقا زیبا به نظر میاد . گونه هاش مثل گل رز قرمز شده بود ، نه مثل گونه هایه من که میتونست یه استیک رو گریل کنه.یکی از ابروهاش از ناراحتی ، به ظرافت بالا رفته بود . و دست هایه ظریفش ، با ناخن هایه تمیز و پولیش نشدشو رویه دست هایه من گذاشت.
گفتم " نه ! نه ، البته که نه . من خوبم . سلام غریبه " و بلند شدم.
اندرو گفت " گریس " ، و صداش اونقدر اشنا بود که انگار تقریبا بخشی از وجود من بود .
" عجب سورپرایز خوبی. ناتالی رو که حتما یادته "
" البته. سلام ناتالی"
نات با حالتی تقریبا نجوا گونه گفت " سلام " و چشم ها رو سمت دیگه برگردوند .
مطمئن نبودم که چرا از اندرو خواستم که برایه چند دقیقه به ما ملحق شه. اون تقریبا مجبور بود که قبول کنه. همگی نشستیم . و انقدر متمدن و خوشایند که انگار داریم در قلعه ی ویندزور چای میخوریم . اندرو وقتی فهمید ناتالی همون جایی که اون زندگی میکنه داره کار میکنه ، اب دهنش رو با صدا قورت داد ، ولی خوب تونست پنهانش کنه. تقاطع نُهُم ، اونجا خوب بازسازی شده . اه ، واقعا ، تو تویه پِلی کار میکنی ، چه جالب ... خنده داره . کلمات کوتاه . و تو گریس؟ منینگ چطوره ؟ امسال دانش اموزا خوبن ؟ عالیه .امم... والدینت خوبن؟ خوبه ، خوبه. مارگارت و استو { مخفف استوارت ^__^ } ؟ عالیه .
و اینجوری ما اونجا نشستیم ، نات ، اندو ، من و فیلی 4 تونی که داشت رویه میز رقص پا میکرد . اندرو مثل یه میمونِ مضطرب صحبت میکرد ، و با این که من به خاطر صدایه ی زمزمه ای که در گوشم بود ، درست نمیشنیدم ، ولی با این حال انقدر واضح میتونستم همه چیز رو ببینم که انگار با یه مشت دارو ادراکم رو بالا برده باشم. دستهایه ناتالی یه کم میلرزید ، و برایه این که این موضوع رو پنهان کنه ، محتاطانه اونها رو رویه میز مشت کرده بود . وقتی به اندرو نگاه میکرد ، مردمک چشمش گشاد میشد ، با این که سعی میکرد اصلا به اندرو نگاه نکنه . بالاتر از خطِ گردنِ بلوزش ، پوستش قرمز شده بود . حتی لباش هم قرمز تر به نظر میومد . انگار که داری شبکه ی اکتشافات رو میبینی که داره علم جذابیت رو نشون میده .
اگه ناتالی ... متاثر شده بود ، بدون شک ، اندرو وحشت کرده بود . رو پیشونیش عرق نشسته بود ، و گوش هاش به حدی قرمز شده بودن که انگار نزدیک بود اتیش بگیرن .
تند تر از حالتِ معمول صحبت میکرد ، وبا این که به نظر میومد نمیتونه مستقیم تو چشمام نگاه کنه ، اغلب به من لبخند میزد.
وقتی که موقعیت رو برایه فرار مناسب دید گفت " خوب ، من باید برم پیش همکارام . ام . گریس ... تو ... تو خیلی خوب به نظر میای . از دیدنت خوشحالم " . منو بغل کرد و من میتونستم گرمایه گردنش ، بویه عرق بدنش که مثل بچه ها بود ، مثل بچه ای که زمان خوابش باشه ، رو حس کنم. و بعد سریع از من جدا شد . " ناتالی ، اه ، مراقب خودت باش "
نات نگاهش رو از رویه میز برداشت ، و به نظر اون فیله سکندری خورد ، و درست افتاد بالایه میز. برایه اینکه درخششِ چشم هایه زیبا و ابیه اسمونیش داشت بدبختی ، گناه ، عشق و نا امیدی رو فریاد میزد . و من ، کسی که هیچ کس رو به اندازه ی ناتالی دوست نداشتم ، احساس میکردم که انگار با بیل زدن تو سرم . خیلی خلاصه گفت " مراقب باش اندرو"
هر دویه ما اون رو نگاه کردیم که برگشت پیش همکاراش ، در اون سمت رستورانه بزرگ .
وقتی اندرو از دسترس خارج شد ، ناتالی گفت " میخوای بریم یه جایه دیگه ؟ "
" نه ، نه ، خوبم . تازه ، ناهارم دیگه باید اماده باشه ". ما بهم لبخند زدیم.
اروم پرسید " حالت خوبه ؟ "
" اه ،بله " دروغ گفتم " حتما . منظورم اینه که ، من قبلا دوسش داشتم . همین . اون واقعا ادمه خوبیه ، ولی ..و میدونی . اون قسمت من نبود " و با انگشتام علامت نقل قول رو درست کردم .
" نبود ؟ "
" نه . منظورم اینه که ، اون ادمه خوبیه ، ولی ... " مکث کردم و تظاهر کردم که دارم فکر میکنم . " نمیدونم. یه چیزی اون وسط جا افتاده بود "
چشم هاش حالت تفکر رو به خودشون گرفتن " اوه "
ناهارمون رو اوردن . من استیک سفارش داده بودم و ناتنالی سالمون. سیب زمینیش عالی بود . خوردیم و درباره ی خانوادمون ، فیلم ، کتاب و برنامه هایه تلویزیون حرف زدیم . وقتی فیش پرداختی رو اوردن ، ناتالی پولش رو داد و من گذاشتم خودش پرداخت کنه. بعدش بلند شدیم . خواهرم به سمت اندرو نگاه نمیکرد و اروم به سمت دری که روبروم بود حرکت میکرد .
ولی من برگشتم و به عقب نگاه کردم . دیدم که اندرو داره مثل یه معتادی که نیاز داره مواد مصرف منه ، به ناتالی نگاه میکنه ، جرحه دار ، ازار دهنده و عریان. اون ندید که من دارم نگاهش میکنم _ چشم هاش فقط به دنبال ناتالی بود .
به خواهرم رسیدم . گفتم " ممنون ناتی "
جواب داد " اه ، گریس ، این که چیزی نبود " . احتمالا برایه این شرایط یه کم زیادی احساساتی بود.
همون طور که اسانسور به سمت پایین میرفت ، قلبم خودش رو به قفسه ی سینم میکوبوند.یاد تولدِ 4 سالگیم افتادم . یاد سنجاق سر ها . راحت خوابیدن در صبح هایه شنبه . صورتش وقتی که داشتم به کالج میرفتم. یاد اتاق انتظارِ بیمارستان ، بویه قهوه ی قدیمی ، تابش نور وقتی که داشتم برایه خدا قسم میخوردم که هر چیزی ، هر کاری میکنم ، اگه اون خواهرم رو نجات بده . به چیزی که تویه چشم هایه ناتالی بود ، وقتی که داشت اندرو رو نگاه میکرد ، فکر کردم.
تصور کردم که چه نوع کاراکتری نیازه تا به خاطر یه نفرِ دیگه از عشق زندگیت بگذری. اینکه حس کنی که اون همونیه که میخوای ولی نتونی هیچ کاری در این باره انجام بدی. نمیدونستم که میتونم یه چنین کارِ بزرگی رو انجام بدم یا نه . از خودم پرسیدم که چه نوع قلبی دارم . واقعا من چه خواهری هستم.
همانطور که بازو در بازو به سمتِ اپارتمان ناتالی میرفتیم گفتم " یه فکرِ خیلی قوی ای رو دارم "
" همه ی افکاره تو قوی هستن "
" خوب ، این یکی خیلی خارج میزنه ، ولی به نظر درست میاد " در گوشه ی خیابان نیو هاون گرین وایستادم " نات من فکر میکنم که تو باید ... " مکث کردم " فکر میکنم که باید با اندرو بری بیرون . فکر میکنم که اون از همون اول با یه خواهر اشتباهی وقتشو گذرونده "
چشم هایه جذابه ناتالی دوباره برق زدن _ شوکه شدن ، گناه ، درد ، اندوه ... و امیدواری . بله . امیدواری . شروع به گفتن کرد " گریس ، من هیچ وقت ... "
زمزمه کردم " میدونم. واقعا میدونم. ولی فکر میکنم که تو واندرو باید با هم صحبت کنین "
چند روز بعد اندرو رو دیدم . و درست همون چیزایی رو بهش گفتم که به ناتالی گفته بودم. همون احساس که تویه چشم هایه ناتالی بود رو در اندرو هم دیدم ، به اضافه ی یه احساس دیگه . سپاس گذاری. یه چند تا بهونه اورد و بعد همون طور که میدونستم ، فرو ریخت . پیشنهاد کردم که بجایه اینکه میل بزنن یا پشت تلفن با هم حرف بزنن ، رو در رو همدیگرو ملاقات کنن. اونا به پیشنهاد من عمل کردن. ناتالی بعد از اولین قرارشون به من زنگ زد ، و با صدایی اروم و حیرت انگیز ، به من گفت که در طول نیو هاون با هم قدم زدن ، و بعد در زیر یه درخت در تقاطعه ووستر ، رویه یه نیمکت نشستن ، و فقط حرف زدن . اون دائم از من میپرسید که از نظر من اشکالی نداره و من مطمئنش میکردم .
این همه ی چیزی بود که من میتونستم درک کنم ، به جز یه مشکل . من مطمئن نبودم که هنوز کامل اندرو رو فراموش کرده باشم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 2 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

too good to be true|خوب تر از اون که واقعیت داشته باشه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA