انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 9 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

My One and Only | هستی من


زن

 
فصل بیست و سوم
"دنیس" نفسی کشیدم. "عجب سه شنبه ی مضخرفی."
موقعیتی که ازش می ترسیدم، درست مقابلم بود. بعد از دو سال و نیم به طور غیر صریح با هم بودن، یکی از پیشنهاد ازدواج جا خالی می کنه و جدایی، دنیس قصد داشت پیشنهاد ازدواج بده.
چشمانم، که احساس می کردم گشاد شده اند، صحنه رو درک کردند. اوه، خدایا. اونا__ بله. پدر و مادر دنیس اند. پدر و مادر خوبش، سارا و جک. دوتا خواهراش، و همینطور همسراشون. بچه های گوناگون و متفاوت، که خواهرزاده ها و برادرزاده های دنیس بودند....همه حضور داشتند. اون هم برادرش بود، که صاحب آپارتمانی بود که دن در آن زندگی می کرد. پدرم، که ناراحت سری برام تکون داد. بچه های گروه C__ شامل چاک، که از من متنفر بود، همچنین آتش نشان راجرز __ همه بودند.
دنیس لبخند زد: "سلام". چیزی رو نگه داشته بود. درواقع، دو تا چیز. یه تیکه سیم بود؟ و یک جعبه ی مخمل مشکی کوچک. که الان بازش کرد، وحلقه ای رو که چهار هفته ی پیش برای خودم خریده بودم رو نشون داد.
لعنتی. لعنتی لعنتی لعنتی. این بد بود. فاجعه بود.
کوکو که رفیقش رو دیده بود، به جلو پرید، و همانطور که من در حالت سکته ی ناقص بودم، قلاده اش از میان انگشتان بی حسم لیز خورد.
"سلام، کوکو! حالت چطوره، عزیزم دلت برام تنگ شده بود؟" دنیس، که هنوز روی یک زانویش نشسته بود، اجازه داد تا سگ کوچک و سرزنده ی من اون رو بلیسه، بعد قلاده رو به دست یکی از دختر بچه ها داد.
یک نفر جیغ کشید: "دنیس، داری چه کار می کنی؟" اوه. خودم بودم.
بهم لبخند زد. شروع کرد: "هارپر"
گفتم: "دن___". بعد لغات من رو رها کردند، و تنها صداهایی ضعیف و پوچ و عجیب رو جا گذاشتند که از دهانم بیرون اومدند.
صدای آشنایی گفت: "اون لاله.". تئو. رئیسم هم اونجا بود. "حالا این اون چیزیه که تو هر روز نمی بینی.". کارول بود که داشت پوزخند می زد .تامی هم همینطور. خدای من.
دنیس درحالی که لبخند گشادی می زد، گفت: "هارپ، این یه هفته جدایی درس های بزرگی رو به من یاد داد. درس های بزرگ، رفیق"
"دنیس__"
"آره، نه، بذار تمومش کنم. اومم...." مکث کرد، اخم کرد، بعد ادامه ی سخنرانی ای رو که واضح بود تمرین کرده رو به یاد اورد. "فکر کنم هیچوقت نفهمیدم که چه.... جواهر؟" نگاه کوتاهی به مادرش انداخت که او هم مشتاقانه سری به نشونه ی تایید تکون داد. صدای آروم چاک کمی بلندتر شد. دنیس ادامه داد: "که تو چه جواهری هستی. اما حالا ما، می دونی، از هم دور بودیم، من... آه..." مکث کرد، فکر کرد، بعد دوباره به بالا نگاه کرد. "خب، لعنتی! همه رو نوشته بودم اما الان یادم نمی یاد. حالا هرچی. هارپ، من فکر می کنم تو فوق العاده ای، من عاشقتم، و می دونم که تا حالا بهترین دوست پسرت نبودم، اما لیستت رو پیدا کردم ___" اوه، لعنتی! لیست! از خودم متنفر بودم! دنیس جیب پیراهنش رو گشت و یه تیکه کاغذ تا شده رو بیرون کشید و به دستم داد. گفت: "بفرمایید، یه نگاه بهش بنداز"
انگار داشتم خودم رو از بالا نگاه میکردم که داشتم تای کاغذ رو باز می کردم. لیست من بود. آه، لعنتی. دنیس کنار همه ی آیتم ها تیک زده بود... خلاصی از دست اون ماشین لگن، نقل مکان از گاراژ برادر، به دست آوردن شغل دوم. همه ی چیزهایی که حس می کردم نیاز به جزئبات دارند.
شرم مانع شد تا چشمام رو به سمت دنیس بالا بیارم. نیشش تا بناگوش باز بود و اون سیم مشکی رو بالا گرفته بود___ اوه، نه. اون سیم نبود. دنیس گفت: "بفرمایید عزیزم."
دم اسبیش بود. ناخود آگاه، اون تکه موی بافته شده ی چندش رو گرفتم، در یک بیلیونیوم ثانیه حس سورئالیسم درونم رشد کرد.
دنیس گفت: "می بینی؟ رفیق، چیزی که می خواستی رو به دست اوردی."
همه خندیدند. خب، من، البته، نخندیدم.
"پس، هارپر. عزیزم. با من ازدواج می کنی؟ تا من رو خوشبخت ترین مرد دنیا بکنی؟"
به نظر خوشحال می اومد، چشمای آبیش می درخشیدند. همه هیجان زده به نظر می رسیدند__ مامانش، باباش، خواهرو برادراش، همه ی اون بچه ها، همکاراش، حتی چاک، داشت لبخند می زد.فقط پدر من جدی بود.
برگشتم و به دنیس نگاه کردم.
و بعد، نمی تونستم به خودم اجازه بدم که جلوی همه ی کسایی که دوستشون داره تحقیرش کنم.... گفتم بله.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
"می بینی، تو اون شب لیست رو جا گذاشتی. وقتی که تو، آه، پیشنهاد ازدواج دادی." این ها رو دنیس درحالی که داشت من رو با کامیون جدیدش خونه می برد، گفت. متاسفانه، مسیر خیلی کوتاه بود، اونقدر کوتاه بود که نتونستم به دنیس بگم که امکان نداره که من بتونم باهاش ازدواج کنم. کوکو، بدون آگاهی از اینکه صاحبش داره تو یه رودخونه ی لعنتی دست و پا می زنه، همانطور که از فرودگاه به سمت خانه می روندیم، با خوشحالی نسیم آشنای شمال شرقی رو تنفس می کرد. "و به هر حال، با دوری از تو در تمام این هفته، خب، فکر کنم بالاخره فهمیدم که چقدر خوب داشتیم پیش می رفتیم." نزدیک شد و با دست بزرگش زانوم رو فشرد. لبخندی اجباری زدم.
پرسیدم: "اومم، پس، پدر و مادرت.... چقدر می مونن؟"
"فقط برای آخر هفته. یکی دو روزی رو توی بوستون پیش بِکی می مونن. مامان می خواد درمورد ازدواج پزدواج باهات صحبت کنه، پس آماده شو، باشه؟" نیم نگاهی انداخت و لبخند زد.
آب دهانم رو به سختی فرو بردم. ظاهرا، من قرار نبود با دنیس ازدواج کنم. اما چه اتفاقی افتاده بود؟ باورم نمیشد که همه ی کارهای اون لیست لعنتی رو انجام داده باشه. شاید یه کم... خب، حسود شده بود، وقتی فهمیده بود که من یه جورایی نامعلوم، نیک رو ترک کردم.
هر چی که بود، اون با ترتیب دادن این خواستگاری(افتضاح)، خودش رو تو دردسر بزرگی انداخت. پدر و مادرش از کارولینای شمالی اومده بودند! و اونا خیلی آدمای خوبی بودند__ اساسا"، یه والدین آمریکایی فوق العاده، از اون نوعی که من نداشتم، پر از افتخار به فرزندانشون، ستایش نوه هاشون، لذت بازنشستگی با کتابخونه ها و بازی های گلف. مادرش همانطور که من رو بغل می کرد و اشکهای خوشحالیش رو پاک می کرد گفت: "خب، واسش به اندازه ی کافی طول کشید، اما اون تغییر مسیر داد. من هم از دم اسبی متنفر بودم. هارپر، تو بهترین اتفاقی هستی که می تونست واسش رخ بده."
فکر کردم: فقط اگر شما می دونستید، خانم. همونطور که من هم داشتم بغلش می کردم، ماهیچه هام از درون منقبض شدند.
درحالی که داشتیم از مسیر ورودی می گذشتیم و لب هام رو می جویدم، گفتم: "باید با هم صحبت کنیم، دنیس."
دنیس گفت: "اوه، آره، حتما. اما همه اینجان، پس... میشه بعدا ؟" لبخند خیره کننده ی دیگه ای زد.
دنیس حتی یک مهمونی ترتیب داده بود__ یه مهمونی نامزدی، تو خونه ی من، و مسیر ورودی پر از ماشین بود. موزیک پخش می شد، مردم اون وسط جمع شده بودند. بچه ها این ور و اونور می پریدند، چون یکی یه بادبادک پیدا کرده بود... به جز قطره ی سیاه ترس و وحشت که در قلب من چکه می کرد، یه صحنه ی زیبای تابستانی رو به وجود اورده بود.
درست لحظه ای که از کامیون دنیس پیاده شدم، کیم در حالی که بچه اش روی کولش بود، سلانه سلانه جلو آمد.
همونطور که داشت چشماشو واسه من گشاد می کرد، شروع به گریه کرد. "هارپر! سلام! بهت زنگ زدم! زیاد!"
کمی نا امیدانه گفتم: "سلام!. اوه، سلام، دزموند! چطوری، اممم، مرد کوچولوی من؟" کودک، از روی بد گمانی، من رو نادیده گرفت. منم سرزنشش نکردم.
دنیس با مهربانی گفت: "سلام، کیم."
"دنیس! پس...!". کیم نیم نگاهی به دست چپم انداخت، جایی که الماس داشت مثل یک ستاره ی شوم چشمک می زد.(نه اینکه من می خواستم خیلی هیجان زده بشم یا از این جور چیزا) "وای! پس! وقتشه که تبریک بگیم، آره؟"
دنیس گفت: "کاملا." و بازوش رو دورم حلقه کرد تا من رو ببوسه. طفره رفتم.
گفتم: "دن، میشه وسایلم رو ببری داخل؟ من__ من یه جورایی خسته ام. مرسی، اممم... عزیزم."
"هرچی تو بخوای، رفیق. زود بیا، خوشگله!" چمدونم رو از پشت کامیون بیرون کشید و داخل خونه رفت.
کیم کوچولوش رو زمین گذاشت و موهای فرفریش رو بوسید و گفت: "برو بابایی رو ببین." بعد هم به سمت خونه فریاد زد: "لو(لوییس)! مراقب دزموند باش!" لو با احترام دستی تکون داد و پسرش رو صدا زد، بعد هم اون رو داخل فرستاد، همونجایی از مهمونی که از صداها به نظر میومد همه دارن می رقصن.
کیم به من نگاه کرد و دست به سینه ایستاد و گفت: "خب"
"می دونم"
ادامه داد: "دنیس امروز بعد از ظهر بهم زنگ زد. برنامه رو بهم گفت، و من می خواستم تو بدونی، بهش گفتم که فکر کنم تو احتمالا یه شب آروم رو ترجیح می دی ، اوه آره. گفتم مطمئن نیستم که تو اهل خواستگاری تو مکان عمومی باشی. بعدش بهت زنگ زدم، حدود شونزده بار، اما اصلا جواب ندادی."
پیشانیم رو مالیدم. "باتریم ته کشید، و شارژرم رو یه جا توی چمنزار گم کردم. لعنتی!"
کیم پرسید: "پس تو گفتی بله؟ هارپر..."
"می دونم، می دونم. اما همه اونجا بودند... من فقط نمی تونستم جلوی کل خوانواده اش و نصف آتش نشانی بهش بگم نه!"
"نقل مکان کرده به اینجا، می دونستی؟"
شکلک در اوردم: "شماره ی چهار لیستم."
"تو بهش یه لیست دادی؟"
"اذیت نکن. من خودم دارم آزار می بینم."
کیم به دریا نگاه کرد و پرسید: "پس وضعت نیک چیه؟"
" من... اوه، لعنتی. اینم قوز بالا قوزه، کیم"
"و جدا از این حرف های جنوبی عجیب غریب، بورلی کجاست؟"
چشمام رو بستم: "نمی دونم. بابا و اون دارن از هم جدا می شن."
"نه! داری شوخی می کنی!"
آهی کشیدم. "شوخی نمی کنم."
در همین لحظه، شخص خوشتیبی، در حالی که صدف های شکسته زیر پایش خش خش می کردند، از مسیر ورودی خونه ی من رد شد. به گرمی گفت: "سلام، کیم، و سلام، هارپر! تبریک میگم! باید اعتراف کنم، هیچوقت فکر نمی کردم چنین روزی برسه."
گفتم: "سلام، بابا بروس."
"اوه... سلام."
اخم کرد. "اینجا همه چیز رو به راهه؟ ترسناک به نظر میای."
"بله"
"اما... این اون چیزی نیست که می خواستی؟"
نگاهی بین من و کیم رد و بدل شد. من شروع کردم: "خب، این... من... اممم..."
بابا بروس گفت: "اوه، نه. تو با همسر سابقت خوابیدی؟"
"بابا بروس، من آمادگی بحث ندارم که__"
دستاشو بالا اورد. "اون این کار رو کرد. اوه، کیم، باورم نمیشه."
"هارپ!" دنیس بود که داشت به اطراف خونه سرک می کشید. "زود باش، رفیق! بالاخره، این مهمونی واسه مائه. زوج خوشبخت."
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
وقتی بالاخره نزدیکای 1 صبح، همه ی مهمونا خوابیدند، من موندم و دنیس، که، بله، به اینجا نقل مکان کرده بود. جعبه های DVD، Cd و وسایل بازی ودیویی، همینطور تعداد کمی کیسه های لباس، خونه ی معمولا مرتب من رو شلوغ پلوغ کرده بودند.
دنیس که روی مبل ولو شده بود، به طور ناشمرده ای گفت: "خیلی عالی میشه." هنوز درست نگرفته بودم چی شده، اما معلوم بود که اون بیشتر از یه ذره آبجو خورده. چشماشو بسته بود، مژه های بلند و مشکیش نگاهی کودکانه بهش بخشیده بودند.
با تمام ملایمتی که می تونستم، شروع کردم: "عزیزم"
زمزمه کرد: "متاسفم خیلی طول کشید که بتونم جمع و جور کنم."
"اوه،نه... اشکالی نداره. اما دن..." دستش رو گرفتم. امیدوار بودم که موقرانه، جداییمون رو مطرح کنم. دنیس لایق کمی محبت از طرف من بود، و خیلی وقت بود که این رو فهمیده بودم. "گوش کن، فکر کنم کاملا واضح بود که چرا ما به هم زدیم."
"می دونم. اما من دلم برات تنگ شده بود. و تو درست می گفتی. من یه احمقم__"
چشمامو بستم و دستش رو فشردم. "نه، نیستی. دنیس، تو یه مرد بزرگی."
"__و احتیاج داشتم که یکی عقلمو سر جاش بیاره، و تو اوردی." لبخند زد، چشماش هنوز بسته بودند. "و من عاشقتم."
لعنتی. این، به مراتب، بزرگترین گرفتاری کوفتی ای بود که خودمو توش انداخته بودم. زمزمه کردم: "قضیه اینه که، دنیس، من فقط... نمی دونم که چرا باید ازدواج کنیم. تو خیلی خوبی، اما، اومم... فکر کنم من تو این موضوع تو رو اذیت کردم. یه دلیلی داشت که تو گفتی نه، تو اینطور فکر نمی کنی؟ منظورم اینه که، وقتی کسی عاشقت باشه، نباید یه لیست تقاضا بهت بده انگار که چند تا گروگان گرفته، درسته؟ و دنیس، تو لیاقت کسی رو داری که اینقدر.... دن؟"
خواب بود.
یه دقیقه ی دیگه بهش نگاه کردم، نگاه های قهرمانانه و عاشقانه اش، گونه های گلگونش، موهای حلقه حلقه و براقش. گفتم: "زود باش، عزیزم. بیا بریم تو رخت خواب." به سختی بلندش کردم تا به اتاق خودم ببرمش.
همانطور که داشتم ملافه رو روش می کشیدم، دنیس دستم رو گرفت. خواب آلود زمزمه کرد: "واقعا خوشحالم که گفتی بله."
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
اوه ، دنیس. زمزمه کردم : " فردا صبح حرف می زنیم. "
پس رفتم تا خونه رو تمیز کنم. برداشتن بطری ها ، جمع کردن غذاهای مونده ، پاک کردن ظرف ها ، جارو کردن زمین. بالاخره بیرون رفتم و از ایوان به دریا نگاه کردم. آب با شدت زیادی به بدنه ی قایق ها می خورد و کمی دورتر جغدی هو هو می کرد. به نظر تنها و دوست داشتنی می رسید.
البته اون آرامشی که من دنبالش بودم ، خیلی از من دور بود. مسلماً باید با دنیس امروز صبح به هم می زدم. پدر و مادرش برنامه ریزی کرده بودند که تعطیلات این هفته رو خوش بگذرونیم – اون ها این شکلی بودند. خانوادگی بیرون می رفتند ، برای پیک نیک و خیلی کارهای دیگه. اینکه تعطیلات این هفته رو به دنیس فرصت بدم خیلی وسوسه کننده بود ، وانمود می کردیم که ما با هم خیلی خوبیم تا شنبه که پدر و مادرش از اینجا برن. بعدش ازش جدا می شدم. شاید اصلاً تونستم یه کاری کنم که فکر کنه جدا شدنمون فکر خودش بوده. ولی چطوری این چند روز رو تحمل می کردم؟ عادلانه نبود. هرچه زودتر دنیس واقعیت رو می فهمید بهتر بود. شاید. یا نه؟ نمی دونستم. تا اونجایی که می دونستم ، هیچ کس از آی کیو ی احساسی من تعریف نکرده بود.
با این که عجیب بود ، ولی دوست داشتم با بورلی حرف بزنم ، ولی برای زنگ زدن خیلی دیروقت بود. نبودنش اون شب واقعاً به چشم می اومد. باید به ویلا هم زنگ می زدم. خدایا ، امیدوار بودم که مشکلات کریستوفر رو بدونه. عجیب بود ... خبری ازش نداشتم ، این سکوت یه مقدار بدشگون بود. امیدوار بودم که فردا به تلفن دسترسی داشته باشه.
باید به نیک هم زنگ می زدم. این ... این کار می تونست سخت باشه. سه روز با هم بودیم ، و حالا کاملاً در دو سوی مختلف به سر می بردیم. و هیچی نشده دلم براش تنگ شده بود. شدیداً دوست داشتم ببینمش ، یک دفعه سینه ام درد عجیبی گرفت. قیافه اش وقتی سوار تاکسی شدم ... قلبم فشرده شد ، اون کناره گیری ، نگاه غمگینش. همون نگاهی که وقتی پیش پدرش بود داشت. ولی قبل از اینکه به فکر آینده ام با نیک باشم ، باید از دنیس جدا بشم. افتضاحه.
کوکو پوزه اش رو به دست من مالید ، و بهم یادآوری کرد که دیروقته. دوست نداشت بدون من بخوابه. امشب کاری نمی تونستم بکنم. آهی کشیدم و مسواک زدم و به اتاق خواب مهمون رفتم. کوکو نگاه متعجبی به من کرد که چرا با دنیس نمی خوابم.
برای یه مدت طولانی ، به سقف خیره شدم و فکر کردم که چی کار باید بکنم. بالاخره دوباره آه کشیدم و روی شکمم خوابیدم و بالش رو روی سرم فشار دادم. زمان خواب بود. مسلماً ، صبح روز بعد همه چیز بهتر می شد.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل بیست و چهارم



صبح روز بعد هیچ چیز بهتر نشد.
صبح زود از روی تخت بلند شدم ، نور خورشید از پنجره ها وارد می شد ، به کوکو اجازه دادم که بیرون بره و برای نوشیدن قهوه به آشپزخونه رفتم. دنیس هنوز خواب بود. و به احتمال زیاد به خاطر مشروب زیادی که دیشب نوشیده بود ، حالا حالاها خواب می موند. با به یاد آوردن صحبتی که باید با دنیس می کردم ، لرزیدم. ساعت 6:45 صبح بود. دنیس حتماً تا چند ساعت دیگه خواب می موند. می تونین من رو ترسو بدونین ولی من آدمی نبودم که برم بیدارش کنم و بهش بگم که دوست ندارم باهاش ازدواج کنم.
وقت شیرینی درست کردن بود. دنیس عاشقش بود. اگه قرار بود ازش جدا بشم ، حداقل می تونستم براش شیرینی درست کنم. کتاب آشپزیم رو که به ندرت ازش استفاده کرده بودم رو بیرون آوردم. کتاب بزرگ آشپزهای تگزاسی. مسلماً بورلی اون رو بهم هدیه داده بود. دستور غذاهای مختلفی رو داشت که تعدادشون اونقدر بود که می تونست یه تیم فوتبال رو هم سیر کنه پس حداقل برای صبحانه ی دنیس کافی بود – و رفتنش به سرکار. من هیچ وقت کیک و شیرینی درست نکرده بودم. من و مامانم باهم این کار رو می کردیم. بیشتر شیرینی درست می کردیم و با یه فیلمی که به درد سن من نمی خورد ، می خوردیم. بورلی آشپزی رو بیشتر دوست داشت. بهترین هدیه ای که بهش دادم ، یه ماهیتابه ی برقی بود که کریسمس پیش براش خریدم. خیلی خوشحال شد ، طوری که آدم فکر می کرد بهش بلیط مسافرت جزایر یونان رو دادم. به هر حال خیلی راحت بورلی رو می شد خوشحال کرد.
وقتی شیرینی ها داشتند می پختند ، موبایلم که تازه شارژ شده بود رو چک کردم. 9 پیام از کیم که می خواست من رو از سورپرایز توی فرودگاه باخبر کنه. یکی از ویلا که می گفت امیدوار من رو پیدا کنه. با این که به بورلی دیروز یه پیغام دادم اما پیامی از اون نبود. و همینطور از نیک هم نبود.
حاضر بودم همه چیزم رو بدم تا صداش رو اون موقع بشنوم ، وقتی متوجه این احساسم شدم ، قلبم تیر کشید. شاید چون هفته ی پیش اون همه غذا خورده بودم الان رگ های قلبم با پنیر سویسی بسته شده بود. یا شاید از اینکه به همین زودی نیک از من خسته شده باشه ترسیده بودم. احتمال این یکی بیشتر - و همینطور ترسناک تر - از نظریه ی سکته ی قلبی بود.
شاید نیک یه ایمیل برام فرستاده بود. به هر حال من ایمیل و شماره تلفن کارم رو روی میزش توی نیویورک گذاشته بودم. یه نشونه بود برای اینکه بهش نشون بدم بعداً هم با هم ارتباط خواهیم داشت. به طرف لپ تاپم پریدم و منتظر شدم تا صفحه بالا بیاد.
نه. وقتی لیست ایمیل ها ظاهر شدند ، متوجه شدم که یه دونه شون هم از طرف نیک نبود. ناامیدیم یه مقدار اذیت کننده بود. وقتی داشتم از پشت لپ تاپم بلند می شدم ، یه چیزی چشمم رو گرفت.
آهان. یه پیغام از طرف بانک درباره ی مقدار پولی که به تازگی از حسابم برداشت شده بود. از فرودگاه ایالت ها ، 529 دلار ، دیروز.
اون ... اون به نظر نمی رسید که نشونه ی خوبی باشه.
قبل از اینکه درست متوجه قضیه بشم و تجزیه و تحلیل کنم ، ماشینی کنار خونه ایستاد. با ترس از پنجره به بیرون نگاه کردم ... درسته. ویلا اونجا بود و داشت از تاکسی پیاده می شد ، چشم هاش ورم کرده و قرمز بود. موهای بلوندش درخششی نداشت.
هیچ نشونه ای از کریس نبود.
داد زدم : " ویلا! " و سریع از در بیرون رفتم. خواهرم خودش رو توی بغلم انداخت.
با گریه گفت : " هارپر ، من آدم مزخرفی هستم. تو درست می گفتی! نباید اینقدر سریع ازدواج می کردم! "
چهل و پنج دقیقه بعد ، خواهرم حموم کرد و یه بلوز و شلوارک پوشید.
گفتم : " چیزی برای خوردن می خوای؟ شیرینی؟ نون؟ تخم مرغ؟ "
" نه. چیزی نمی تونم بخورم. " صورتش رنگ پریده بود.
پرسیدم : " چه اتفاقی افتاده عزیزم؟ "
سعی کرد لبخندی بزنه. " خُب ، باید به حرفت گوش می دادم. باید روی پیشونیم هک کنم که « به هاپر گوش بده ، چون تو یه احمقی. » شاید اون موقع یاد بگیرم. "
گفتم : " تو احمق نیستی. ولی مشخصه یه اتفاقی افتاده. " مکث کردم. " اون ... دوباره شروع کرده؟ "
نگاهی به من کرد. " تو هم می دونی؟ "
خودم رو عقب کشیدم و بعد سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم.
" نه. شروع نکرده. حداقل تا وقتی که من ترکش کردم که هوشیار بود. " فنجانش رو برداشت و اون رو بدون اینکه بخوره توی دستش نگه داشت.
پرسیدم : " پس چی شده ، ویلز؟ "
به من نگاه کرد. " هارپر ... اون می خواد که ما توی مانتانا زندگی کنیم. ، و فکر می کنه که من باید یه شغل پیدا کنم تا بتونم بهش کمک کنم. چون اون باید به قول خودش روی اختراعاتش « تمرکز » کنه و انگشتی ها رو بفروشه. "
لبم رو گاز گرفتم. درواقع انگشتی احمقانه ترین اسمی بود که یه محصول می تونست داشته باشه.
ویلا همونطور که با دستمال چشم هاش رو از اشک پاک می کرد ، ادامه داد : " ولی جداً من باید اونجا چی کار کنم؟ گاوچرون بشم؟ تا اون بتونه توی خونه بشینه و بازی کنه؟ من می خوام بچه داشته باشم ، دوست ندارم به سرکار برگردم. "
گفتم : " ممم ... تو فقط یه هفته ست که ازدواج کردی ، ویلا. "
با صدایی محکم گفت : " می دونم ، هارپر. ببین ، لطفاً الان برای من سخنرانی نکن. تو درست می گفتی. کریستوفر به اندازه ی کافی برای من خوب نیست ___ "
" من مطمئنم که چنین حرفی رو نزدم. "
" هرچی. تو بهم گفتی که باهاش ازدواج نکنم ، و من گوش ندادم. "
لبم رو گاز گرفتم. " خُب الان کریس کجاست؟ "
" فکر کنم مانتانا . اونجا ترکش کردم. " اشک از چشم های آبیش بر روی گونه اش جاری شد. " هاپر ، نمی دونم چه چیزی اشتباه بود. همه چی قبلش فوق العاده بود ... بعد یه دفعه همه چیز خراب شد! ماه عسلمون داغون شد! یه چیزای خزه مانندی که انگار از پارک ژوراسیک بیرون اومده باشن اونجا بود و همینطور شب های اونقدر سرد بود که یخ می زدیم. کریس هم نمی تونه آشپزی کنه ___ "
گفتم : " خُب ، تو یه آشپز فوق العاده هستی ، ویلا. "
" نه با آتیش! من یه زن غارنشین نیستم ، خُب؟ " آه کشید و چشم هاش رو مالید و با شرمندگی به من نگاه کرد. " معذرت می خواهم ، هارپر. تو تنها کسی هستی که درک می کنی. من بدون فکر ازدواج کردم. یه احمقم. اینو می دونم. "
همونطور که به پشتش می زدم ، تکرار کردم : " تو یه احمق نیستی. "
" می شه الان در این مورد حرف نزنیم؟ معذرت می خوام. من فقط ... خسته ام. می شه برای یه مدت اینجا بمونم؟ الان نمی تونم با مامان و بابا رو به رو بشم. مامان خیلی ناراحت می شه. "
فکر کردم آیا ویلا درمورد موقعیت جدید پدر و بورلی چیزی می دونه. به نظر نمی رسید از چیزی اطلاع داشته باشه. گفتم : " حتماً. ممم ... گوش کن ، دنیس اینجاست و وقتی بیدار شد ما نیاز به یه مقدار تنهایی داریم. " عالیه. " من و دنیس باید با هم حرف بزنیم. "
ویلا سری تکون داد و گفت : " اشکالی نداره من یه مقدار بخوابم ، هارپر؟ خیلی خسته ام. "
" حتماً ، حتماً! بیا یه جای راحت بهت بدم. "
ویلا از میز فاصله گرفت. " راستی مرسی به خاطر کارت بانکیت. خیلی کمکم کرد. "
پنج دقیقه بعد ، خواهرم روی تخت اتاق مهمان خوابیده بود. کوکو و عروسکش پشت ویلا جمع شده بودند. گفتم : " هر چی لازم داشتی صدام کن. "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
گفت : " باشه. " چشم هاش بسته بود.
دوباره به آشپزخونه رفتم و نشستم. یه شیرینی برداشتم و شروع کردم با کارد خردش کردن. فکر جدید توی ذهنم داشت جولون می داد. یواش یواش ، ولی داشتم قانع می شدم. ویلا ... لعنتی. اون لوس شده بود. اون خیلی بامزه ، خوش بین ، پر انرژی ، دوست داشتنی ... و لوس بود.
و من کسی بودم که اون رو لوس کرده بود. سه بار ازدواج کرده بود ؛ من از دوتاش اون رو بیرون کشیده بودم ( داشتم می شمردم ) بهش هزاران دلار قرض داده بودم و هیچیش رو بهم برنگردونده بود. هیچی و من هم اصلاً انتظارش رو ازش نداشتم. براش توی مدرسه نام نویسی کردم ... که فقط سه هفته رفت. درس حقوق هم فقط یه مقدار بیشتر طول کشید – چهار هفته. وقتی من رو متقاعد کرد که کارآموزی سنگ کاری همیشه یکی از رویاهاش بوده ، براش پولش رو پرداخت کردم ، و همینطور مخارج زندگی دوهفته ایش رو تا وقتی که فهمید این چیزی نبوده که می خواسته.
قبلاً ، همیشه می خواستم مواظبش باشم و کمکش کنم. ولی شاید ... شاید چیزی که اون الان نیاز داشت این بود که غرق بشه یا خودش شنا کنه. چطور قبلاً به این نتیجه نرسیده بودم؟ شاید با کمک کردن به اون احساس حامی بودن در من به وجود اومده بود ، ولی شاید ... اوه ... شاید یه مقداریش به خاطر خودخواهی من بود. بالاخره ، وقتی ویلا کاملاً بزرگ می شد ، من دیگه نمی تونستم خواهر بزرگتری که صلاحش رو می دونه باشم.
یه ماشین دیگه کنار خونه پارک شد. یه ماشین اجاره ای. وای خدای من! پدر و مادر دنیس بودند. هر دو شون شلوار سفید و بلوز صورتی چوگان پوشیده بودند. مثل دوقلوهای قدیمی. اون ها اینجا چی کار می کردند؟ ساعت تازه 9 بود. پسرشون هنوز حتی بیدار هم نشده بود ... و من به خاطر طفره رفتنم هنوز فرصت حرف زدن باهاش رو پیدا نکرده بودم. اشتیاقی که به قایم شدن زیر میز داشتم رو نادیده گرفتم و بلند شدم تا در رو باز کنم.
گفتم : " سلام! حالتون چطوره؟ ما ... برنامه ای داشتیم؟ "
جک همونطور که گونه ام رو می بوسید گفت : " اون ها شیرینی هستن؟ " من رو عقب داد و داخل آشپزخونه شد. " امیدوارم تمشکی باشن! "
" اونا تمشکی ان. راستش دنیس هنوز بیدار نشده. "
سارا همونطور که به دنبال شوهرش داخل می شد گفت : " صبح بخیر ، هارپر عزیزم! ما می خواستیم توی تمیز کردن خونه بعد از مهمونی دیشب بهت کمک کنیم ، ولی اینجا رو نگاه کن ، این فوق العاده ست! اوه ، تو خیلی برای دنیس خوبی ، خدا می دونه که این پسر چقدر نامرتبه. ولی با این که اون هیچ تغییری با غرغرهای من نکرده ، امیدوارم با مال تو بکنه! " با خوشحالی خندید و من رو بغل کرد. " نگاه کن من چی دارم! " کیف بزرگ حصیریش رو بالا داد و چند تا مجله رو بیرون آورد. " مجله های مخصوص عروسی! "
وای ، خدایا ، من رو همین الان بکش. " می دونین ، الان به نظرم وقت مناسبی نیست ... ممم ، می دونین ، دنیس دیشب خیلی خورده و الان هنوز خوابه. و همینطور خواهرم هم همین الان اومد ، اون هم خوابه. "
سارا با صدای خیلی آرومی گفت : " حتماً ، ما ساکت میشیم. " خودش رو کنار جک که یه شیرینی رو تموم کرده بود و مشغول دومی بود ، انداخت. " فکر کنم اولین چیزی که ما باید درباره اش حرف بزنیم زمان عروسیه. " سارا ادامه داد : " من می گم ژوئن ، ولی تو که می دونی من چقدر عاشق عروسی های بهاره ام! با کت شلوار. تو می تونی دنیس رو توی لباس رسمی تصور کنی ، هارپر؟ نمی خوام جار بزنم ، ولی من و جک بچه های خیلی خوشگلی به وجود آوردیم! هارپر ، عزیزم ، ناخن هات رو نجو. خوشگلم انگشترت کو؟ "
دستم رو پایین انداختم. " اوه ... ممم ... همین جاست. کنار پنجره ست. داشتم ظرف ها رو می شستم ... "
جک با خوشحالی گفت : " بنداز دستت! بنداز دستت! اون خیلی خوشگله! "
اطاعت کردم ، داشتم فکر می کردم اونا می دونن که من خودم اون انگشتر رو خریدم یا نه. اگه می دونستن که من وقتی از پسرشون خواسته بودم که باهام زندگی کنه ، گفته بودم : " لعنتی بجنب جواب بده! " چی کار می کردن؟
سارا گفت : " پس فکر کنم هممون بعدش توی هتل ناهار بخوریم. بونی ، کوین ، بچه ها ، بعدش هم شاید بریم برای یه گردش خانوادگی ، چطوره؟ "
" ممم ... می دونین چیه؟ من واقعاً متأسفم ... من ... من باید ببرم حموم اگه اشکالی نداره. خواهرم همین الان برگشته و من وقت ندارم ___ "
سارا گفت : " من نمی تونم منتظر عروسی بشم! جک به نظرت یه عروسی خارج از شهر چطوره؟ خُب ، تو برو حموم عزیزم. از وقتت استفاده کن! امیدوارم اون پسر تنبل ما هم به زودی بیدار بشه و ما بتونیم بریم سراغ کارها. "
از آشپزخونه بیرون اومدم. به خاطر اون همه شوق و ذوق اونا گیج شده بودم ... و ترس از اینکه بعداً اون ها چه احساسی دارن. با خودم فکر کردم من واقعاً معذرت می خوام. من خیلی خیلی متأسفم.
سرم به شدت گیج می رفت. توی یه اتاق ، نامزدم خوابیده بود و توی یه اتاق دیگه خواهر ناراحت و خسته ام. و در سومین اتاق ، دو تا از با نشاط ترین آدم هایی که می شناسم. آب گرم حموم من رو آروم کرد – البته فقط یه مقدار. من داشتم قایم می شدم؟ البته. ولی فقط برای چند دقیقه. کارهای زیاد داشتم و نیاز داشتم که همه چیز رو مشخص کنم. اول از همه : از دست کوستلو ها خلاص بشم. بعد ویلا رو برای یه مدت دست به سر کنم ، تا بالاخره بتونم با دنیس حرف بزنم. در کمترین زمان.
یه مقدار آرایش کردم و موهام رو روی شونه هام رها کردم – چون نتونستم کش پیدا کنم؛ به نظر می رسید کوکو اون ها رو خورده باشه. یواشکی به اتاقم رفتم و درحالیکه مواظب بودم دنیس بیدار نشه ، پیرهن زرد رنگ تابستونیم رو پوشیدم. دنیس به نظر می رسید مُرده و اصلاً توی این دنیا نیست.
جک و سارا ، کسانی که درآینده مسلماً درگیر کارهای دادگاهی من نمی شدند روی ایوان جلویی نشسته بودند. جک گفت : " بیا و به ما ملحق شو عزیزم! "
جواب دادم : " باشه! " نفس عمیقی کشیدم. انگشترم رو دستم کردم. تنها کاری که باید می کردم این بود که پیششون برم و بگم که الان وقت مناسبی نیست و دنیس بعداً بهشون زنگ می زنه. بعد ویلا رو از خواب بیدار می کنم و شاید بفرستمش خونه ی کیم ، و بالاخره دنیس رو بیدار می کنم و ___
در زدند.
سرم رو بالا بردم.
نیک جلوی در ، روی ایوان عقبی ایستاده بود.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل بیست و پنجم




زمزمه کردم : " وای ، لعنتی. "
نیک گفت : " سلام. " لبخند می زد. اینجا. اون اینجا بود. روی ایوان. چرا همه این روزا داشتند من رو سورپرایز می کردند؟
دستش رو بالای چشم هاش گرفت و از در شیشه ای به داخل نگاه کرد ، اوه ، اون لبخند! اون چشم های فوق العاده ... و اون اینجا بود. لعنتی! ولی نه ، این خوب بود ، درسته؟ خیلی خیلی خوب بود ... و همینطور خیلی افتضاح! وحشتناکه ، این زمان بندی باید این قدر بد باشه؟
گفت : " دلم برات تنگ شده بود. " لعنتی! دستش گل بود. سوسن ، گل مورد علاقه ام. کی می تونه توی سپتامبر قبل از ساعت 10 صبح ، توی یه جزیره گل سوسن پیدا کنه؟ هان؟ کی؟
به طرف در رفتم ، پاهام رو حس نمی کردم. در رو باز نکردم. آهان. " ممم " نفس عمیقی کشیدم. " سلام. "
گفت : " من همین دور و برا بودم. " چشم هاش خوشحال بودند. لعنتی ، دقیقاً مثل وقتی که اولین بار نگاهش به من افتاد – شیطون و بدجنس و خوردنی و انگار چیزی رو می دونه.
زمزمه کردم : " تو اینجا چی کار می کنی ، نیک؟ "
" تو چی فکر می کنی؟ "
" ممم ... دوره گردی مثل مورمن ها؟ " حرف بی خودی بود ولی خُب مسلماً مغز من از کار افتاده بود.
" آفرین. تو واقعاً باید پیشگو باشی. " یه قدم به جلو اومد و من عقب رفتم. " گوش کن ، هارپر. دیروز که رفتی ، من یه حسی مثل مُردن داشتم. مُردن ، هارپر. " یکی از ابروهاش رو بالا برد و لبخند زد. داشت من رو می کشت.
لعنتی ، لعنتی ، لعنتی! البته که اگر موقعیت دیگه ای بود ، می پریدم بغلش ، ولی ... لعنتی! " نیک ، من ... ممم... " به پشتم نگاهی انداختم ، می تونستم جک و سارا رو از پشت درهای شیشه ای ببینم که روی ایوان جلویی نشسته بودند. سارا داشت به چیزی توی یکی از مجله های مخصوص عروسی اشاره می کرد. جام رو عوض کردم تا این چیزها رو از دید نیک دور کنم.
گفت : " حق با تو بود. " خدایا! خواستنی ترین کلماتی که وجود داره. حق با تو بود. کدوم زنی دوست نداره این رو بشنوه؟ " من می دونم که ما باید درباره ی بعضی چیزها با هم حرف بزنیم ، و حتماً این کار رو می کنیم ___ " مکث کرد. " به نظرت می تونی بذاری من بیام داخل؟ اصلاً نمی تونم تصور کنم که تو رو از پشت شیشه ببوسم. "
پاهام می خواستند که من اون کار رو انجام بدم. " نیک ، این ... می دونی ... ولی من ... ممم ، من چند نفر از دوست هام اینجان. یه جور مهمون های ناخوانده. می تونم بعدا ببینمت اگه بشه؟ "
"نه." لبخندش محو شد. " هارپر ، من دوستت دارم ، و نمی ذارم این دفعه هم بری. این در لعنتی رو باز کن تا من ببوسمت. بعدش می تونیم درباره ی بقیه ی چیزا حرف بزنیم ، باشه؟ "
" سلام! " کیم از خونه اش بیرون اومده بود و به طرف ما میومد. خدایا شکرت ، معجزه اتفاق افتاده بود. " سلام! هارپر! صبح بخیر! کی اینجاست! سلام ، من کیم هستم. همسایه و دوست هارپر. "
من گفتم : " کیم! ممم .... نیک . نیک لوری اینجاست. نیک ، همسایه ام ، کیم ، مادر چهار پسر فوق العاده و ... ممم ... بله. باشه. شاید تو بتونی بری خونه ی کیم؟ "
نیک به من چپ چپ نگاه کرد – خب معلومه! من مثل دیوونه ها به نظر می رسیدم. به هر حال ، نیک برگشت و با کیم دست داد. " سلام. از دیدنتون خوشحالم. "
کیم همون طور که نفس نفس می زد ، گفت : " اوه ، واو. باشه. آره ، درسته. هارپر ، فهمیدم. گل. عالیه. پس شما نیک هستین؟ اوه. " به من نگاهی انداخت.
" کیم ، داشتم درباره ی کسایی که اینجان به نیک می گفتم. می دونی که. مهمون های ناخوانده ام؟ "
" اوه ، « لعبتی » ، بله. درسته. نیک ، می خوای بیای خونه من؟ من بچه دارم. خیلی سرگرم کننده هستن. و خیلی خوش رفتارن. به ندرت چیزی رو می شکنن. "
نگاه خیره ی نیک بین من و کیم می گشت. جفتمون مثل احمق ها بودیم. نیک اخم هاش رو توی هم کشید. پرسید : " چه اتفاقی داره میفته ، هارپر؟ "
آب دهنم رو قورت دادم. " خُب ، نیک ، من خیلی ، من خیلی خوشحالم که می بینمت ... ولی ... خُب ، این دوستام ... ممم ... "
سارا صدام کرد. " هارپر ، عزیزم؟ "
نیک پرسید : " اون کیه؟ "
خیلی حالم خوب به نظر نمی رسید. " درواقع ، ببین ، یه مقدار بامزه ست ___ "
اوه ، وحشتناکه! لعنتی! ویلا بیدار شده بود و اومده بود توی آشپزخونه.
نیک همونطور که به من خیره شده بود گفت : " ویلا. " اون خوشحالی و درخشش چشم هاش از بین رفته بود و با عصبانیت پر شده بود. " چه سورپرایزی. "
ویلا پرسید : " کریس تو رو نفرستاده؟ "
نیک درحالی که صداش بلند می شد ، پرسید : " چرا باید این کار رو می کرد؟ "
ویلا که چشم هاش پر از اشک شده بود ، گفت : " چون من ترکش کردم. هارپر درست می گفت. اون به اندازه ی کافی برای من خوب نبود! یه حادثه بود که اتفاق افتاد. "
گفتم : " اون دقیقاً حرفی نبود که من زدم. "
نیک سعی کرد در رو باز کنه. و من سعی کردم ببندمش.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
نیک غرید : " هارپر ، چی کار می کنی؟ " سعی می کرد در رو باز کنه. عادلانه نبود. اون قوی تر بود. داخل شد و توی آشپزخونه بین من و ویلا ایستاد. ، قبل از این که به ویلا خیره بشه ، نگاهش رو بینمون چرخوند. " یه هفته؟ همش همین ، ویلا؟ تو فقط بهش یه هفته وقت دادی؟ "
ویلا که نفس هاش دوباره تند شده بود ، گفت : " من نباید باهاش ازدواج می کردم. " کیم هم داخل شد و دست ویلا رو گرفت و اون رو به طرف میز برد. من به ایوان جلویی نگاهی انداختم ، جک و سارا به طرف ما برگشته بودند و طوری نگاه می کردند که انگار دارن سریال می بینن.
گفتم : " نیک ، گوش کن ، تو فقط یه لحظه برو ، باشه؟ الان وقت مناسبی نیست. "
نیک با عصبانیت گفت : " نه ، تازه فهمیدم. " تازه نصف قضیه رو نمی دونست. " فکر کردم تو گفتی دخالت نمی کنی. "
" ببین ، من دقیقاً این کار رو نکردم ___ "
با عصبانیت از ویلا پرسید : " تو چطوری اومدی اینجا ، ویلا؟ "
خواهرم همونطور که بینیش رو بالا می کشید ، جواب داد : " هارپر کارت بانکیش رو به من داده بود تا اگه همه چی به هم خورد ازش استفاده کنم. "
فک نیک منقبض شده بود. " عالیه ، هارپر. "
" این دقیقاً چیزی نبود که ___ اوه ، لعنتی! "
جک و سارا هم تصیمی گرفته بودند که به ما ملحق بشن. سارا درحالی که به خاطر نور خورشید چشم هاش رو باریک کرده بود ، گفت : " ما جک و سارا هستیم. و شما ... ؟ "
ویلا گفت : " نیک برادر شوهر منه. سلام ، خانم و آقای کوستلو. از دیدار مجددتون خوشوقتم. "
نیک با صدای آرومی گفت : " کوستلو؟ "
جک از ویلا پرسید : " چی شده ، عزیزم؟ "
ویلا گفت : " اوه ، هیچی. "
من فقط اونجا ایستاده بودم ، و توانایی اینکه از این آشفته بازار دربیام رو نداشتم. فقط به خاطر سنگینی گناهم ساکت بودم.
بعد صدای در اتاقم رو شنیدم که باز شد و دنیس هم داخل آشپزخونه شد. فقط شلوارک پوشیده بود. عضلاتش کاملاً مشخص بودند. " سلام ، نمی دونستم این همه آدم اینجان. سلام ، مامان ، بابا. ویلا ، چی شده؟ " چشم هاش رو مالید و بعد نگاهش روی نیک موند. " نیک! چه خبر؟ اومدی اینجا تا تبریک بگی؟ "
نگاه خیره ی نیک به آرومی روی من موند. پرسید : " تبریک برای چی؟ " من چشم هام رو بستم.
دنیس دستش رو پشت من گذاشت. " اوه. ما داریم ازدواج می کنیم. "
سارا یا اون مجله ها جلو اومد و گفت : " و اگه این رو از گستاخی من ندونین ، می خوام بگم که یه لباس عالی برای هارپر پیدا کردم. نگاش کن؟ واقعاً برازنده است! "
نیک برای یک دقیقه به من خیره موند ، وقتی متوجه ناامیدی اون شدم ، به نظر می رسید زمان ایستاده ... نه. بیزاریش.
به آرومی گفت : " خُب ، امیدوارم درکنار هم خوشبخت بشید. " به ساعتش نگاه کرد. " متأسفم که باید برم. "
و بعد از در بیرون رفت و داخل آفتاب شد.
ویلا غرغر کرد : " فکر می کردم حرف بیشتری برای گفتن داشته باشه. "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
در حالی که بدنم به حالت فلج موقت افتاده بود گفتم "اون واسه این اینجا نیست – می دونی چیه؟همین حالا برگرد ." خودم رو به بیرون پرتاب کردم. صندل هایم روی زمین راه ورودی کشیده می شدند ، تکه های کوچکی از پوسته خرده شده ی زمین پاهام رو زخم می کردند. داد زدم" نیک! صبر کن! یه دقیقه دست نگهدار."
نیک این کار رو نکرد. صبر نکرد. اون در حقیقت مشغول حرف زدن با تلفنش واسه گرفتن یه تاکسی بود. شاید هم خبر کردن یه آدم کش.
" نیک! قطع کن! خواهش می کنم!"
در قسمت پایینی تپه ، روبروی اسکله ، جایی که توریست ها قایق های اجاره ای شون رو واسه یه روز ماهی گیری قرار می دادان ، بهش رسیدم. " نیک ، اون جور نیست که به نظر میاد." دستم رو گذاشتم روی بازوش اما اون بازوش رو پس کشید. گفتم " نیک ! من و دنیس نامزد نیستیم ." باد موهام رو به صورتم می کوبید و من اون ها رو کنار می زدم.
گفت"من باورم نمی شه، منظورم اینه که تو یه نقشه ی فرار داری ، اما نامزد؟ واو، هارپر. سرعت عملت بالاست. شاید نباشه. شاید از همون اول با دنیس به هم نزده بودی .منظورم اینه به خودت نگاه کن . موهات مرتبه ، لباس های خوشگل تنته، انگشتری توی دستته که بزرگیش می تونه یه اسب کوچیک رو خفه کنه. به هم خوردن ازدواج برادرم و همه ی این ها تنظیم شدن تا تو یه روز خوب رو با نامزدت و خونواده اش داشته باشی!"
"نیک ، بس کن من نمی خوام با اون ازدواج کنم."
اون در حالی که به آسمون نگاه می کرد سرش رو تکون داد." هارپر، اون می دونه که تو با من بودی؟"
در حالی که تار مویی رو می جویدم پرسیدم" منظورت از بودن با تو، خوابیدنه با تو بود؟"
" اره ، هارپر! دنیس می دونه که تو با من خوابیدی ؟"
" اوم... خوب، نه راستش ، نه."

دستهاش رو فرو کرد تو جیبش. باد موهاش رو به هم می ریخت . با چشم های کولیش به من خیره شد.
" خوب، بزار این سوال رو ازت بپرسم، هارپر. می خوای بامن ازدواج کنی؟"
این سوال توی هوا بین ما معلق موند. مکث کردم: خوب، نیک، فکر کنم قبل از این که در این مورد حرف بزنیم ، باید بفهمیم که-"
دستش رو بالا برد و گفت" بس کن. فقط بس کن."
در حالی که خودم رو مجبور به نجویدن تار های موهام می کردم ساکت شدم. نیک به اون ور آب نگاه می کرد، بالاتر از قایق ها و پایگاه گارد ساحلی ، نگاهش به آبی وسیع دریا بود.
بعد یه ماشین ترمزکرد. همون تاکسی که ویلا رو آورده بود. راننده با مهربونی پرسید" کسی تاکسی خواسته بود؟"
نیک گفت"آره."
دهنم خشک شد.قلبم به تپش افتادبا صدایی لرزون گفتم " نیک ، من رو ترک نکن. نرو، ببین، این طور نیست که نخوام، می دونی که... فقط مسئله اینه که این موضوع تازه و ناگهانیه ،و سخته که –"
با فریاد نیک من و راننده به هوا پریدیم " واسه من سخت نیست، من توی تموم دوران جوانیم عاشق تو بودم ، فقط تو نمی تونی باور کنی ، و هر کاری بکنم نمی تونم نظرت رو عوض کنم. تو یه ضمانت می خوای، یه گوی بلوری لعنتی واسه دیدن آینده و من نمی تونم این کار رو بکنم. تنها چیزی که می تونم بگم اینه که من دوستت دارم، همیشه داشتم، همیشه خواهم داشت، ولی یه جورایی این واسه تو کافی نیست . و من دیگه نمی تونم این کار رو بکنم." در ماشین رو باز کرد، نفسی کشید و بعد خودش رو مجبور کرد به من نگاه بکنه." مواظب خودت باش."
از جانب مغز بیش فعال و همیشه تحلیلگرم هیچ اتفاقی نیفتاده بود ، در حالی که قلبم تبدیل به یک غار متروک ، تهی ، پوچ و تاریک و توخالی شده بود.
وقتی به خونه برگشتم همه چیز توی آشپز خونه ام همون شکلی بود ، زنبق های نیک کنار ویلا روی میز بودند که از روی بیکاری گلبر گ هاشون رو نوازش می کرد، کیم در حال حرف زدن با کاستلوها روی میز خم شده بود و وقتی وارد شدم همه سرشون رو بلند کردند و به من نگاه کردند.
سارا پرسید: کجا بودی عزیزم؟ حالت خوبه؟ اگه کلاه سرت نکنی پوستت می سوزه. ضدآفتاب زدی؟"
پرسیدم: دنیس کجاست؟"
جواب داد: داره لباس می پوشه ، چرا عزیزم؟"
چشم دوختم به چشمهاش. گفتم" من- من می خوام باهاش حرف بزنم."
ظاهر من حتما" همه چیز رو نشون می داد چون دهانشون از تعجب گرد شد یه برق احتیاط توی صورت هاشون دیده شد."
جک گفت" شاید بعدا" ماهم به شما ملحق بشیم."
ساراموافقت کرد" بله ،درسته. باشه ، عزیزم . اوم... خداحافظ"
من رفتن اونها رو تماشا کردم و واسه یه مدت کوتاه چشمهام رو بستم .
کیم پیشنهاد داد" ویلا چرا واسه چند لحظه نمی ری توی خونه؟"
ویلا پرسید " حالت خوبه؟"
گفتم" اوم ...نه واقعا" می خوام کمی با دن حرف بزنم."
"آه،آه، لعنت. ببخشید."
کیم در حالی که قبل از ویلا از در بیرون می رفت سریع دستی به شونه ام زد و زیر لب گفت"من توی خونه ام ."
سکوت توی خونه ملموس بود. نفسی کشیدم، بعد یه نفس دیگه، اما قلبم همون طور به صورت دردناکی می تپید. دنیس از اتاق بیرون نیومده بود و بعد از دو یا سه دقیقه من رفتم توی اتاق تا ببینم چرا دیر کرده.
اون لبه تخت نشسته و به زمین خیره شده بود و سر کوکو رو نوازش می کرد.
زیر لب گفتم" هی"
گفت" صبرکن ، یه دقیقه صبر کن،" به سقف نگاه کرد و وقتی دوباره به من نگاه کرد چشمهای دوست داشتنی آبی رنگش خیس بودند." من هر کاری که لازم بود کردم."
لبهام رو با انگشت فشار دادم. سرم رو تکون دادم. بی فایده بود. به سختی آب دهانم رو بلعیدم"می دونم."
" ولی با همه ی این ها تو نمی خوای با من ازدواج کنی؟"
در حالی که کنارش می نشستم زیر لب گفتم" دن، من خیلی متاسفم"
" پس ، نیک، ها؟"
سرم رو تکون دادم ، حالم بدتر از این بود که حرفی بزنم.
دنیس سرش رو تکون داد" باید می فهمیدم ، اون طوری که شما دوتا توی مونتانا دعوا کردین...اون طوری که تو بهش نگاه می کردی ،" دنیس صورتش رو مالید" تو هیچ وقت به من این طور نگاه نمی کردی"
هزار امتیاز واسه دنیس. شاید کاملا" گیج به نظر می رسید اما احمق نبود. چشمهام رو پاک کردم . با این حس که الانه که اشکهام سرازیر بشن.
یه دقیقه دیگه هم اونجا نشستیم بعد دنیس ناله کرد" خوب. فکر می کنم من هم هیچ وقت این جوری به تو نگاه نکردم."نگاهی به من کرد" هارپر،چرا گفتی می خوای با من ازدواج کنی ؟"
دستبندم رو اون قدر پیچوندم که پوست دستم رو جمع کرد، بعد گلوم رو صاف کردم" نخواستم تو رو پیش همه شرمنده کنم."
اون به این مسئله فکر کرد" فکر کنم ممنونم."
دوباره زمزمه کردم" متاسفم"
" باورم نمی شه که دم موشیم رو کوتاه کردم."
یه دفعه زدم زیر خنده و دنیس با بی میلی پوزخند زد. بعد یه نفس عمیق کشید، به آرومی نفسش رو بیرون دادو یه نگاهی طولانی به من کرد که یه دقیقه ای طول کشید." فکر کنم دیگه، کاری با هم نداریم."
" من واقعا" متاسفم دن."
" درسته. مهم نیست." هیچ کدوم از ما برای مدتی طولانی چیزی نگفتیم. بعد دنیس دوباره به حرف اومد" هارپر ، من واقعا" دوستت دارم .می دونی، من به شکلای زیادی دوستت دارم."
شنیدن این همه مهربونی و سخاوت آسون نبود.خدا می دونست که من لایق این نیستم." من هم همین طور دن" بعد حلقه ی نامزدیم رو در آوردم و بهش تعارف کردم. دنیس با تردید بهش نگاه کرد.
گفت" رفیق، تو کلی پول واسه این دادی."
" تو به خاطر تحمل کردن من لیاقتش رو داری."
لبخندی ناگهانی به من زد." خواهش می کنم. اون قدرا هم که می گی مهربون نیستم." ایستاد. " خوب فکر کنم باید تن لشم رو از این جا بیرون ببرم."
دوباره گفتم" خیلی متاسفم."
"آه . نگران نباش . ولی رفیق ، ناراحت نمی شی اگه بگم نامزدیمون به خاطر این به هم خورد که تو یه هرزه ی بی عاطفه هستی و از این چرت و پرتا و نه به خاطر این که هنوز عاشق شوهر سابقت هستی؟" احتمالا" فهمیده بود که عبارت هرزه ی بی عاطفه زیاد جالب نیست چون صورتش رو در هم کشید.
" ببخشید. مهم نیست."
در حالی که بغضم رو می بلعیدم گفتم"دن، تو می تونی به مردم هر چی می خوای بگی."
" مطمئنی؟"
"آره."
"عالیه . مرسی رفیق. و هی تو می تونی دم موش رو نگه داری."
" اوه. آره،مرسی دن."
لبخند زدم و ایستادم و اون رو با مهربونی بغل کردم.
یه ساعت بعد، دنیس کیسه های حاوی لباسهاش رو که هنوز باز نشده بودن رو توی کامیونت جدیدش جا داده بود.
همون طور که در کامیونت رو نوازش می کرد گفت" باید واسه این ازت تشکر کنم. من در مورد این کامیونت کمی شرارت کردم. یه معامله ی شیرین سرش داشتم."
گفتم " این خوبه . پس-"
اون پشت فرمون نشست " خوب فکر کنم وقتشه. دلم واست تنگ می شه."
زمرمه کردم" من هم دلم واست تنگ می شه."
این حقیقت داشت. دنیس ، شیرین، خوش قلب، ساده و باحال و خوشایند بود. می تونستیم یه زندگی خوب و بچه های خوشگل داشته باشیم. و احتمالا" زیادی با هم دعوا نمی کردیم.
یا شاید شب ها پای مسابقات رد ساکس و نگاه های پنهانی به هم و فکر کردن می نشستیم. آیا واقعا این اتفاق می افتاد. هیچ وقت نمی فهمیدم. علاوه براین دنیس لیاقت کسی رو داشت که با تموم قلبش دوستش داشته باشه. و این ا ز عهده ی من بر نمی اومد. من واسه ی زوج بودن ، ازدواج، یا حتی بچه داری آفریده نشده بودم. من حتی شرایطش رو هم نداشتم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
من از اون آدمای کثیف نبودم . نه ، من بیشتر از اون آدمایی بودم که تا سه صبح کار می کردن، و بنابراین برای پایان هفته خودم رو محکوم به کار فیزیکی سخت کردم. به شدت ، با استفاده از محلول سفید کننده و آمونیاک ( ترکیبشون نکردم .... اهل خودکشی نبودم) شروع به نظافت کردم.
وقتی خونه ام از هر ذره ی شن، خاک و کپک تمیز شد ، ( ساعت 9:30) بعد از ظهر به این فکر کردم که اسکله می تونه پر از ماسه باشه و به سراغ اون هم رفتم.
کوکو تماشا کرد ، چشماش درخشان ، سرش یه وری بود. یه بعد از ظهر شنبه از روی پشت بوم صدا زدم" فقط دارم کمی تعمیرات انجام می دم، همه چی خوبه"
کیم اومد تا من رو در مورد نیک عذاب بده ولی من بهش گفتم که حالم خوبه. از جایگاه خودم بالای نردبان در حالی که داشتم پنکه سقفی رو تمیز می کردم گفتم " بعضی وقتا فکر می کنم که مردم بیشتر از اون چیزی که بقیه ی مردم می تونن بهشون بدن ، می خوان و می دونی نیک ... اون...من..." نفسم داشت بند می اومد." صرفا" این که یکی رو دوست داشته باشی به این معنی نیست که تا ابد خوشبخت زندگی کنی ." این منطقی بود.حقیقت داشت، این طور نیست؟ مثل فیلم های عاشقانه نبوداما موثر بود.
"نمی دونم. فکر می کنم اگه شما همدیگه رو دوست دارین..."
کلمات را از دهانم به بیرون پرتاب کردم. " ما داشتیم باهم به جهنم می رفتیم، من و نیک. من سوختن رو دوست ندارم. سوختن اذیت می کنه. سوختن درد داره. ترجیح می دم ... فقط... ترجیح می دم فقط اینجا بمونم و نظافت کنم. یه انشعاب ! این لوستر ها جنایتی علیه بشریت هستند. تا حالا همچین چراغ های کثیفی دیده بودی؟"
" کثیفی می خوای ، من می تونم پسرها رو بیارم اینجا. اون وقت کثیفی رو می شناسی و باهاش یکی می شی."
وقتی که خیالم راحت شد که دست از سرم برداشته به پروسه ی نظافتم ادامه دادم ، و وقتی که دیگه جایی توی خونه واسه تمیز کردن نمونده بود ، به خونه ی کیم رفتم و برای تشکر سری به آشپزخونه اش زدم.
تصویر نیک وقتی که داشت سوار تاکسی می شد توی ذهنم جرقه می زد و مثل بریدگی زخم تیغ ریش تراشی سریع و برنده و بدون درد بود، حداقل واسه یه ثانیه ، دقیقا" قبل از این که تمام خون در بدنم به جریان بیفته. و بعد موجی سنگین از... چیزی... که می تونست من روتهدید به بیهوشی بکنه و قلبم به تپش و تاپ تاپ می افتاد ،دستام می لرزید و از این فکر به سریعترین شکلی که می تونستم خارج می شدم. یه چیز دیگه واسه تمیز کردن یا برق انداختن یا اتو کردن یا میخ کوبیدن پیدا می کردم. تلوزیون رو روشن می کردم. و رادیو رو هم همین طور.
ولی خاطرات مرتب تصمیم من رومتزلزل می کردند. نیک در حالی که سرش رو بعد از این که پدرش رو پیدا کردیم در دامنم گذاشته بود... لبخندش همون طور که در حالی که در رختخواب دراز کشیده بودیم حرف می زدیم. ... اون طوری که صورتش بعد از این که از فرودگاه بیسمارک خارج شدم و یه راست به طرف ماشینش رفتم درخشید... و موجی از از ناامیدی و عشق من رو در بر می گرفت و در اعماق نگه می داشت. بنابراین وقتی تموم این خاطرات به سراغم می اومدند و افکارم رومشوش می کردند، اونها رو کنار می زدم. باید این کار رو می کردم. و من برای این نوع فرار تمرین داشتم. بیشتر عمرم این کار رو می کردم ، و حداقل این جوری، در امنیت بودم. علاوه بر این، من قادر به نبودم که واقعا" ، تا ابد و با تموم قلبم عاشق بشم. من این رو ثابت کرده بودم، مگر نه؟ به هر حال ، من دختر مادرم بودم. بزرگ نشده بودم.
روز دوشنبه ، کوکو رو بوسیدم، بعد از اطمینان از این که اون خرگوشش و به تعداد کافی اسباب بازی های جویدنی در اطرافش داره ماشینم رو به سمت محل کارم روندم. اگرچه قبلا" دلم واسه واین یارد تنگ می شد در حالی که در ادگارتاون می روندم به سختی می تونستم بوته های حب الغار و دیوارهای سنگی رو ببینم. خورشید می درخشید، نسیم ملایمی می وزید ، و بوی قهوه از کافه ی کوچک و شلوغ در خیابان می پیچید. اتوماتیک وار متوجه شدم که روز قشنگیه. فقط واسه من حروم شده بود.
همون طور که وارد ساختمانی شبیه کابین ناخدا می شدم که مقر شرکت بین بروک و هاو بود، تئو غرید" خوب، خوب، خوب، ببین کی اینجاست! عالیه که دوباره می بینمت. واقعا می خواستی اون قدر بری مرخصی؟ دوباره مارو ترک نکن. می دونستی یه هفته پیش مجبور شدم با یه موکل حرف بزنم. سال ها بود این کار رو نکرده بودم !" اون شونه های من روگرفت و با خوشحالی به چشمام خیره شد. " خوب . مکالمه خوبی بود. برگرد سر کارت ."ُ یه قدم کوتاه و نرم به سوی دفتر کارش و اتاق دوست داشتنی سبزرنگش برداشت.
کارول در حالی که دسته ای از نامه ها رو به دستم می داد پرسید" خوبی؟"
دروغ گفتم."خیلی خوب، تو چطوری ؟"
" هیچ وقت بهتر از این نبودم."
" عالیه." واسه اون همه نشاط و تحرک زیادی بود. " کارول ببین اگه می تونی شماره ی کارمند جدید قاضی مک مورتری رو واسم بگیری، باشه؟ من به پرونده دنور هم احتیاج دارم."
کارول جواب داد" بله سرورم، کار دیگه ای می تونم انجام بدم؟ پشتت رو تمیز کنم؟ غذات رو بجوم و بهت برش برگردونم تا تو مجبور نباشی سخت کار کنی؟"
گفتم" این محشره، اما کارول ، اول تماس و پرونده. " به دفترم وارد شدم و اون خوشحالی دروغین و خوب که ادعا می کردم ناپدید شد.
دفترکارم خیلی دلباز بود. گواهی نامه ها روی دیوار. گل هایی که هر دوشنبه تحویل داده می شدند. منظره ای از هنرمندی محلی با رنگ هایی ملایم که برای آرامش بخشیدن به قلب های شکسته ای که صاحباشون اینجا نشسته بودند،ناله می کردند یا عصبانی یا سست بودند... مرده های متحرکی که انتخاب بدی داشتند ، یا نمی تونستن چه طور به توافق برسن ، یا به یه رابطه متعهد باشند یا عشقی رو قبول کنند ... یا بی خیال عشقشون بشن، قرار داده شده بود.
خوب، با جدا کردن زوجی زمانی خوشحال برگشتم سر کار. بحث جدایی شد ، نیاز داشتم با ویلا صحبت کنم تا ببینم می خواد درخوات طلاق بده. لعنت، شاید لازم بود این دفعه اجازه بدم خودش کارش رو انجام بده.
لازم بود بورلی رو ببینم. تعطیلات آخرهفته دو بار باهاش تماس گرفته بودم اما هر بار بابا اونجا بود – این رو می دونم چون بیو مرتب تکیه کلام هاش رو توی گوشی تلفن جیک جیک می کرد. ویلا واسه یه مدتی اونجا زندگی می کرد و بیو کاملا مشغول دلداری دادن به دخترش بود. پس من و بیو واقعا " با هم حرف نزدیم ، و نیاز به حرف زدن داشتیم . اما همون موج ترسی که که فکر کردن به نیک به وجود می آورد... با فکر کردن به این که بیورلی جزیره رو ترک کنه هم به وجود می اومد.
چند روزی طول کشید تا بتونم واقعا به زندگی عادی برگردم. من ناهار رو در بعد از ظهری بارانی با پدر بروس درآبجو فروشی آف شور خوردم چون کشیش خوب دلش می خواست با همبرگرش یه آبجو بخوره . اون با مهربونی وقتی که از جدایی خودم و دنیس حرف می زدم ساکت نشست ، فقط سرش رو تکون داد، دستم رو نوازش کرد و بعدش شروع به صحبت در مورد هفت زوجی کرد که در کلاس های پری کانا حضور داشتند.
من خودم رو در حال پیشنهاد کردن دیدم" شاید من بتونم یه سری بزنم."
کشیش در حالی که جرعه ای از آبجوی بی رنگش رو می خورد گفت" مثل فرشته ی مرگ؟"
من در حالی که با نی توی لیوانم بازی می کردم مکث کردم" فکر می کردم به عنوان صدای عقل، می دونی که. یه نصیحت کوچولوکه چرا خیلی از زوج ها ... موفق نمی شن."
اون با مهربونی پرسید" و چرا فکر می کنی که این طوره؟"
ودر کمال تعجب اشک توی چشمام حلقه زده بود، زمزمه کردم" نمی دونم. "
" واقعا؟"
" خوب ، من فکر کردم این بهتر از ،مردم آشغالن، باشه تویه کشیشی و همه ی این چیزا."
لبخند زد. گفت " همه قاطی کردن، به حرف زدنم نگاه کن ، به عنوان یه کشیش که فقط در شرایط خاص قسم می خوره . بحث این شد ، من باید برم . یه سخنرانی در مورد کشیش بودن به عنوان یه شغل دارم."
گفتم" آرزوی بهترین ها رو در این مورد دارم ، از اونجایی که ماموریت ناممکن رو در پیش رو داری و جدا از این حقیقت که کلیسای کاتولیک ثروتمندترینه من حساب می کنم-"
در حالی که شانه ام را قبل از خروج از اطاقک لمس می کرد گفت" اوه، بس کن. همه ی این ها رو قبلا" شنیدم. هارپر واسه ناهار ممنونم. می بینمت."
وقتی برگشتم سر کار، جایی که بیشتر ساعات اصلی روز رو بعد از برگشتم می گذروندم (که بیشتر باعث خو شحالی خالص تئو بود) تامی مثل بچه ای که قراره مدیرش زندانیش کنه روبروی میزم ایستاده بود.
در حالی که بارونی ام رو آویزون می کردم گفتم"هی، چه خبرا؟"
تامی به من نگاه نکرد. گفت" می خوام پرونده طلاقم رو پیگیری کنی."
"اون هنوز با همون مرده می خوابه. شبی که به مهمونی تو اومدم باهاش بود. من یه احمقم، و دیگه خسته شدم. پس پرونده ی طلاقم رو دنبال کن، باشه هارپر؟ چون دیگه بیشتر از این نمی تونم تحمل کنم."
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 9 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

My One and Only | هستی من


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA