انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 14 از 14:  « پیشین  1  2  3  ...  12  13  14

There Is Always Somebody | همیشه یکی هست


مرد

 
جلوي در بيمارستان هنوز تاكسي كامل ترمز نكرده بود كه پريدم پايين . چند تا اسكناس از توي كيفم در آوردم و پرت كردم توي ماشين . حتي نپرسيده بودم كه چقدر شد . الان تنها چيزي كه برام مهم بود هيراد بود . كل محوطه ي بيمارستان و دويدم . بالاخره به ساختمون اصلي رسيدم . نفسم داشت بند ميومد . پاهام ميلرزيد كم مونده بود جلوي در بيفتم روي زمين . توي دلم به خودم نهيب زدم " الان نه . پاشو بايد ببيني هيراد كجاست " داشتم به سمت پرستارا ميرفتم كه يهو صداي كسي از پشت متوقفم كرد . وحشت زده به سمت صداي مهدي برگشتم . تا ته قضيه رو خوندم . وا رفتم . مهدي با حال زار يه گوشه نشسته بود . يه مامور كلانتري هم كنارش بود .
با قدماي تند و سريع به سمت مهدي رفتم . سر و صورتش زخمي بود . توجهي به زخماش يا حال نزارش نكردم . بلند داد زدم :
- عوضي . . . كثافت چه بلايي سرش آوردي ؟ هان ؟
مهدي كم مونده بود گريه كنه . تا حالا اينجوري نديده بودمش . حالت الانش همه ي ذهنيتم و در موردش به هم ريخته بود . با لحن التماس گونه اي گفت :
- باور كن نميخواستم اينجوري بشه . اصلا نميخواستم كاري كنم . فقط ميخواستم بترسونمش . ولي نترسيد . لامصب وايساده بود جلوم و خط و نشون ميكشيد . من و چه به آدم كشي . بلبل به جان خودم نميخواستم بلايي سرش بياد .
يا خدا . يه لحظه وا رفتم . آدم كشي ؟ يعني كشته بودش ؟ هيراد من مرده بود ؟
احساس كردم قلبم تير ميكشه . نگاه خون بارم و به سمت مهدي دوختم . اين بار پيرهنش و گرفتم و كشيدم . بلند تر از قبل فرياد زدم :
- كشتيش ؟ بالاخره زهر خودت و ريختي ؟ تو يه آشغالي . با دستاي خودم ميكشمت . نميذارم زنده بموني .
مامور كلانتري من و از مهدي جدا كرد و گفت :
- خانوم آروم باشين .
همه ي بدنم ميلرزيد . يه پرستار با اخم به سمتمون اومد و گفت :
- اينجا بيمارستانه ها . چه خبرتونه ؟
مامور رو به پرستار گفت :
- من حلش ميكنم . شما بفرماييد .
پرستار رفت . مامور دوباره گفت :
- خانوم چيزي نشده . اين آقا هول كرده . بيمارتون توي اتاقه . ميتونين . . .
منتظر نشدم حرفش كامل بشه سراسيمه به سمت اتاقي كه اشاره كرده بود رفتم . " هيراد زندست. ميدونم . من و تنها نميذاره . "
وارد سالن اورژانس شدم . شلوغ و پر سر و صدا بود . عين آدماي منگ نگاهم و دور و اطرافش ميچرخوندم . هر كسي از كنارم رد ميشد بهم تنه ميزد ولي توجهي بهشون نداشتم . فقط چشمم دنبال هيراد بود .
از كنار هر مريضي كه رد ميشدم قلبم تند تند ميزد . معلوم نبود با چه صحنه اي قراره رو به رو بشم .
لبام خشك شده بود . دستام ميلرزيد . پاهام و به زور به جلو حركت ميدادم . فقط از خدا ميخواستم بهم انرژي بده كه بتونم تا ته اين سالن پر هياهو برم .
يه تخت بيشتر نمونده بود . كشون كشون به اون سمت رفتم . خداي من باورم نميشد . هيرادم روش خوابيده بود و چشماش و آروم بسته بود . يه زن هم كنارش بود داشت زخمش و بخيه ميزد .
سريع جلو رفتم و رو به زن گفتم :
- خانوم حالش خوبه ؟
نميدونم قيافم چجوري شده بود كه زن گفت :
- خانوم حالتون خوبه ؟ رنگتون خيلي پريده . بشينين .
همينجوري كه من و روي صندلي ميشوند دوباره گفتم :
- تورو خدا حالش خوبه ؟ بهم بگين .
زن نگاهم كرد و گفت :
- آره عزيزم خوبه . يعني شانس آورده كه خوبه . با چاقو به پهلوش ضربه زدن . ولي چون سطحي بود مشكلي براش ايجاد نكرده . الان بخيش تموم ميشه .
- پس . . . پس چرا بيهوشه ؟
- انگار موقع درگيري سرش خورده به كنار جدول .
هراسون نگاهم و بهش دوختم . خودش فهميد نگران شدم . سريع لبخندي زد و گفت :
- نگران نباش . به هوش مياد يه سري آزمايش ازش گرفتيم كه ببينيم خون ريزي داخلي داره يا نه .بايد امشب اينجا بمونه .
پرستار بخيه رو زد داشت ميرفت كه گفتم :
- كي به هوش مياد ؟
دستش رو دستم گذاشت و گفت :
- نگران نباش به هوش مياد .
اين و گفت و رفت . هنوزم استرس داشتم . تا چشماي بازش و نميديدم باورم نميشد كه خوب باشه .
صندليم و نزديك تختش كشيدم و دستش و تو دستم گرفتم . نگاهي به زخمش كردم . پرستار راست ميگفت زياد عميق نبود . دوباره نگاهم و به صورتش انداختم . كنار سرش جاي زخم بود بوسه اي به دستش زدم و اشكاي گرمم روي صورت يخ زدم پايين افتادن .
" به هوش بيا عزيزم . تو ميتوني . به هوش بيا "
نيم ساعتي بود كه كنار تخت هيراد نشسته بودم و بهش زل زده بودم . چند باري يه پرستار اومد و بهش سر زد . هر بار كه ازش سوالي ميپرسيدم ميگفت بايد صبر كنيد .
با زنگ گوشيم از جام پريدم . سريع از كنار هيراد دور شدم و جواب دادم :
- بله ؟
صداي آروم سها ميومد :
- سرمه معلومه كجايي ؟ حال هيراد چطوره ؟ مريم جون كم كم داره نگران ميشه .
- من الان بيمارستانم . تو اورژانسيم هنوز . انگار هيراد بايد شب اينجا بمونه .
- انقدر حالش بده ؟
- نه زيادم بد نيست ولي خوب بايد چكاپ كلي بشه . جريان چي بود ؟
كلافه گفتم :
- بعدا ميگم . فقط اين و بدون كه چاقو خورده .
- كي بهش چاقو زده ؟
كلافه به ديوار تكيه زدم . اشكام دوباره رو گونم جاري شد گفتم :
- نپرس سها . تقصير خود خرمه . من و چه به هيراد . انقدر رفيق خلافكار دارم كه بلا ملا سرش بيارن. سها اگه چيزيش ميشد من بايد چيكار ميكردم ؟
از ته دل زار ميزدم . سها سعي كرد آرومم كنه گفت :
- خوب خدارو شكر كه چيزيش نشده . سرمه ديوونه گريه نكن . تو الان بايد كنارش قوي باشي . الان بايد بلبل باشي . ميفهمي ؟
راست ميگفت . با پشت دست اشكام و پاك كردم دوباره سها گفت :
- حالا به مريم جون چي بگيم ؟
- چاره اي نيست بهش راستش و بگين .
- خيلي خوب به فريد ميگم ببينم اون چي ميگه . توام آروم باش انقدر گريه زاري نكن .
توي همون لحظه نگاهم به تخت هيراد افتاد چشماش و باز كرده بود . نفهميدم از سها خداحافظي كردم يا نه . سريع گوشي رو قطع كردم و به سمت تختش دويدم .
اخماش و تو هم كشيده بود و دستش و به سرش گرفته بود . چشماش و باز كرده بود . از خوشحالي ميخواستم پرواز كنم . دستش و دوباره تو دستم گرفتم و با گريه و صدايي كه به زور از گلوم بيرون ميومد گفتم :
- هيراد خوبي ؟ به هوش اومدي عزيزم . خدايا مرسي .
نگاهي بهم كرد و گفت :
- اينجا كجاست ؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- استراحت كن عزيزم . پيش مامور كلانتريه .
نگاهي به چشمام انداخت و گفت :
- چرا گريه كردي ؟
با اين حرفش اشكم بيشتر شد گفتم :
- فكر كردم دارم از دست ميدمت .
لبخند كم جوني زد و دستاش و باز كرد . سرم و روي سينش گذاشتم و اونم نوازشم كرد . گفت :
- ديوونه من كه به اين راحتيا ولت نميكنم . ببين خوب خوبم .
تازه يادم افتاد كه بايد به پرستار خبر بدم . سرم و بلند كردم و گفتم :
- الان ميام .
- كجا ميري؟
- ميخوام به پرستار بگم به هوش اومدي .
سريع به سراغ پرستاري كه اونجا بود رفتم . پرستار با يه دكتر به سمت هيراد رفتن . يكم معابنش كردن و دكتر گفت منتقلش كنن به بخش .
با نگراني بهش گفتم :
- مگه حالش بده ؟ امشب مرخص نميشه ؟
دكتر كه مرد مسني بود لبخند پدرانه اي به روم زد و گفت :
- شوهرتون حالش خوبه . انقدر نگران نباشين . امشبم براي احتياط نگهشون ميداريم تا جواب آزمايشاتشون بياد . بايد حسابي از سلامتيشون مطمئن شيم .
هيراد هم لبخند زد و گفت :
- ديدي . الكي نگراني .
دكتر خنديد و رفت . اخمام و تو هم كشيدم و به هيراد گفتم :
- نبايد نگران بشم ؟ بيشتر از 10 تا بخيه خورده پهلوت . حدود 1 - 2 ساعت بيهوش بودي . بازم ميگي نگران نباشم ؟ اصلا تقصير منه كه دارم براي تو جوش ميزنم .
هيراد خندون دست من و تو دستش گرفت و گفت :
- اخم نكن .
روم و ازش گرفتم . دستم و فشار خفيفي داد و گفت :
- من و نگاه كن .
همونجوري اخم آلود نگاهش كردم . لبخند مهربوني بهم زد و گفت :
- من كه چيزي نگفتم باهام قهر ميكني . ببخشيد . راضي شدي ؟
هنوزم استرس داشتم . انگار شوك ديدن هيراد توي بيمارستان هنوز از تنم بيرون نرفته بود گفتم :
- اصلا چي شد به اين روز افتادي ؟
نفسش و محكم بيرون داد و گفت :
- چه اهميتي داره ؟
- هيراد بگو .
- خيلي خوب . ولي قول بده خودت و الكي ناراحت نكني .
- باشه بگو .
هيراد آروم آروم شروع كرد :
- قبل از اينكه بيام پيش تو يه سر رفتم دفتر . يه ذره كار داشتم و يه پرونده هايي رو ميخواستم . از اونجا برداشتمشون و اومدم سوار ماشين شم كه بيام دنبال تو . يهو ديدم مهدي اونجاست . يكم لات بازي در آورد و شاخ و شونه كشيد منم عصباني شدم . ديگه دعوا بالا گرفت و كار از درگيري لفظي به زد و خورد فيزيكي كشيد . يهو ديدم چاقوش و در آورد . يه ذره تهديد كرد ولي از رو نرفتم . خواستم دوباره سمتش حمله كنم كه چاقو رو تو پهلوم فرو كرد . يهو رو زمين ولو شدم انگار سرم خورده بود به لبه ي جدول . بعدشم كه ديدم اينجام .
- تو نبايد باهاش دعوا ميكردي . نميدوني اون چه آدميه ؟
به دستم بوسه زد و گفت :
- هر چي بود تموم شد .
يهو انگار چيزي يادش افتاده باشه گفت :
- راستي به مريم جون چي ؟ بهش چيزي گفتي ؟
- به سها گفتم كه بهش بگه . شايد بيان اينجا .
هيراد ديگه هيچي نگفت . چند لحظه بعد هيراد و به بخش منتقل كردن و مهدي رو هم بردن كلانتري. اصلا دلم نميخواست ديگه نگاهم بهش بيفته . ولي پشيموني رو توي چهرش ميديدم . برام عجيببود كه مهدي با اون همه ادعا حالا با سر پايين افتاده همراه مامور كلانتري ميرفت .
كنار هيراد نشسته بودم كه ديدم در اتاق باز شد و مريم جون هراسون وارد شد . وقتي چشماي باز هيراد و ديد اونم مثل من از خوشحالي بال در آورد . هيراد و بوسه بارون كرد . هيراد مدام ميخنديد و ميگفت :
- بابا حالم خوبه .
ولي مريم جون هيراد و ول نميكرد . حالش و درك ميكردم . خودمم تا چند دقيقه قبلش همينجوري بودم . از ته دل خدارو شكر كردم كه هيراد سالمه .
اون شب بعد از اينكه مريم جون مطمئن شد حال هيراد خوبه رضايت داد كه بره . كل شب و كنارش نشسته بودم و با هم حرف ميزديم . هيراد گفت :
- باورت ميشه شب اولي كه رسما زن و شوهريم توي بيمارستان باشيم ؟
- باز خوبه سالمي . اگه مامور كلانتري كنار مهدي نبود قسم ميخورم كه ميكشتمش .
هيراد خنديد و گفت :
- ببينمت .
نگاهم و بهش دوختم گفت :
- من به مهدي حق ميدم ديوونه بشه و هر كاري بكني .
گنگ نگاهش كردم . لبخندي زد و گفت :
- آخه كم كسي رو از دست نداده .
حالا لبخند روي لباي منم جا خوش كرده بود . براي اولين بار بود كه از شب تا صبح كنار هيراد بودم . اون حرف ميزد و شوخي ميكرد و من ميخنديدم . چند دقيقه يه بار كه صداي خنده هامون بالا ميرفت پرستارا رد ميشدن و بهمون تذكر ميدادن . ما هم مثل بچه هاي شيطون چند ثانيه ساكت ميشديم و دوباره صدامون بالا ميرفت .
صبح اول وقت جواب آزمايشاي هيراد اومد . با ترس به لباي دكتر زل زده بودم . وقتي لبخندش و ديدم نفس حبس شدم و بيرون دادم . گفت هيراد من سالم سالمه .
1 ساعت بعد با هيراد از بيمارستان اومديم بيرون . چون ماشينش دم دفتر بود مجبور شديم دربست بگيريم . رسوندمش خونه ي مريم جون و يكم پيشش موندم . ميخواستم برم خونه ي خودم كه هيراد اصرار كرد بمونم . مريم جون هم خندون حرف هيراد و تاييد كرد و من هم از خدا خواسته موندگار شدم . برام سخت بود كه هيراد و ول كنم و برم . از بعد اين اتفاق دلم ميخواست هر جا ميره باهاش برم . انگار تازه فهميده بودم كه بي اندازه دوستش دارم .
*****
- اون آدم بشو نيست .
- ولي الان پشيمونه . من ميفهمم . ديگه دست به اين كارا نميزنه .
سرم درد گرفته بود . نزديك 2 ساعت بود كه داشتم با هيراد بحث ميكردم . دوباره گفتم :
- هيراد من اين مهدي مارمولك و ميشناسم . كافيه تو رضايت بدي . باور كن دوباره بياد بيرون همونيميشه كه بود .
- عزيزم بايد به آدما فرصت داد .
- بيشتر از 100 بار به اين فرصت داده شده . اين درست بشو نيست .
- سرمه . . .
دوباره استرس همه ي بدنم و گرفت . اگه دوباره بلايي سر هيراد مياورد چي ؟ عصبي و ناراحت گفتم :
- هيراد ! من نميخوام رضايت بدي . چرا نميفهمي چي ميگم ؟ اين ديوونست . اگه اين بار كشتت من چيكار كنم ؟
هيراد اومد كنارم روي مبل نشست . سرم و تو آغوشش گرفت و گفت :
- هيچ اتفاقي نمي افته . قول ميدم كه هيچي نشه .
- آخه مگه دست توئه كه قول بدي ؟
- باور كن پشيمونه .
توي بغلش فرو رفتم و گفتم :
- اگه بلايي سرت بياد خودت ميدوني .
هيراد بوسه اي روي موهام كاشت و گفت :
- چيزي نميشه .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
بالاخره هيراد كار خودش و كرد و رضايت داد تا مهدي آزاد شه . اميدوار بودم كه يكم عوض شده باشه . تا ديگه خطري زندگيم و تهديد نكنه . ولي از طرفيم با هيراد موافق بودم . مگه چند سال ميتونستيم اون تو نگهش داريم ؟ باز همون بهتره كه نشون بديم بخشيديمش . تا شايد كينش كمتر بشه .
از بعد عقدمون هيراد رسما اسباب كشي كرده بود خونه ي من . گه گاه شبا ميرفت خونه ي مريم جون ميموند ولي بيشتر اوقات كنار همديگه بوديم . انقدر به خودش و گرماي آغوشش عادت كرده بودم كه دلم نميخواست ازش جدا باشم . هيچ وقت توي عمرم تا اين اندازه احساس خوشي نميكردم .
تصميم گرفته بوديم بعد از اينكه جواب كنكور اومد بساط عروسي رو راه بندازيم . شبانه روز درس ميخوندم . هيرادم ديگه كنارم بود و اونم كمك زيادي بهم ميكرد .
انقدر تو طول روز درس ميخوندم كه آخر شب تقريبا رو كتابام غش ميكردم . ولي صبح توي تختم و كنار هيراد بيدار ميشدم .
بالاخره روز كنكورم رسيد . هيراد كلي خوراكي برام خريده بود و به زور دستم ميداد . تا جايي كه نزديك بود مدادام و يادم بره ببرم ! هيراد بهم انرژي ميداد و ميگفت نگران نباش ولي به نظر خودم اون از من بيشتر نگران بود ! هي بهش ميگفتم نگران نيستم ولي اون ميگفت اينا ظاهريه . ديگه داشت ازكاراش خندم ميگرفت .
صبح زود من و دم حوزه ي كنكورم رسوند . هر دعايي كه بلد بودم زير لب ميخوندم . وقتي برگه هاي سوال و پاسخ نامه رو جلوم گذاشتن يه نفس عميق كشيدم و شروع كردم .
فصل چهاردهم
اواخر شهريور ماه بود و بالاخره قرار بود جواب كنكورم بياد . از صبح عين مرغ سركنده دور لپ تاپ هيراد بال بال ميزدم . بالاخره قرار بود نتيجه ي 1 سال زحمتم و اون موقع ببينم . دقيقه به دقيقه به هيراد ميگفتم :
- جوابا رو گذاشتن ؟
هيراد همونجوري كه سرش تو لپ تاپ بود گفت :
- نه هنوز . آروم باش يكم .
- آرومم .
- معلومه ! بيا بشين سرم گيج رفت انقدر دورم نچرخ .
- يه بار ديگه چك كن .
- همين الان چك كردم .
- خوب دوباره چك كن .
هيراد سري تكون داد و دوباره چك كرد . اين بار لپ تاپ و به سمتم چرخوند و گفت :
- بيا خودت ببين . نيومده هنوز .
- اَه چرا نمياد پس ؟
- يه لحظه آروم باش .
بعد از چند دقيقه صداي هيراد من و از جا پروند :
- سرمه بيا جوابا اومد .
نفهميدم چجوري خودم و به هيراد رسوندم . نزديك بود پام به فرش خونه گير كنه و با مخ بيفتم زمين . هيراد من و گرفت و با اخم گفت :
- ببينم حالا ميتوني سر يه جواب خودت و به كشتن بدي يا نه .
- برو ببين چي شد .
هيراد مشخصاتم و وارد كرد . چشمام و بستم و پشتم و بهش كردم . لحظه ي بدي بود . بدتر از اون سكوت هيراد بود .
يهو فرياد خوشحالي هيراد من و از جا پروند :
- قبول شدي سرمه .
با هيجان برگشتم سمتش و جيغي از خوشحالي كشيدم :
- چي قبول شدم ؟
- حقوق .
جيغ ديگه اي كشيدم و خودم و توي بغل هيراد انداختم . هيراد از خوشحالي ميخنديد . گفت :
- ديگه داري خانوم وكيل ميشي .
- من كه تازه اول راهم .
- تو ميتوني بهترين وكيل باشي خانومم .
- باورم نميشه هنوز . واقعا من حقوق قبول شدم ؟
- مگه تو چيت از بقيه كمتره ؟
لبخندي زدم . واقعا الان هيچيم از بقيه كمتر نبود . توي چشماي عسليش خيره شدم و گفتم :
- هيچيم .
هيراد پيشونيش و به پيشونيم چسبوند و آروم گفت :
- تو براي من توي اين دنيا تكي . بهت افتخار ميكنم سرمه .
سرم و روي شونش گذاشتم و دستام و دور گردنش حلقه كردم . آسوده خاطر لبخند زدم و با خودم زمزمه كردم :
- من با تو خوشبخت ترين زن روي زمينم . مرسي كه كنارمي .
پايان . . .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 14 از 14:  « پیشین  1  2  3  ...  12  13  14 
خاطرات و داستان های ادبی

There Is Always Somebody | همیشه یکی هست


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA