انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

Lost In Suburbia | گم گشته


زن

 
تصمیم گرفته بودم که طرز تفکرم رو تغییر بدم. با این که این کار زحمت زیادی داشت، اما باید انجامش می دادم. کی گفته که من به یک مرد نیاز دارم؟! من یک زن قوی و مستقل هستم و می تونم تموم کارهامو خودم انجام بدم! واقعا بی معنیه اگه بخوام فکر کنم که فقط با ازدواج زندگی من سر و سامون می گیره.
سرم رو تکان دادم و سعی کردم افکار ناامید کننده رو بیش از پیش از خودم دور کنم. انگار کم کم داشتم شبیه شلدون می شدم. باید به حرفش گوش می دادم و فقط برای تفریح با چند مرد ملاقات می کردم. ولی به همین راحتی ها هم نبود. من چنین شخصیتی نداشتم. این کار، کار من نبود.
او بارها به من تذکر داده بود که من رابطه ی جنسی رو با عشق، و عشق رو با تعهد یکی می کنم. بله، این درست بود اما گویا چنین چیزی برای مغز من به یک امر بدیهی تبدیل شده بود. من در سی سالگی در موقعیتی نبودم که بتونم خودم رو تغییر بدم. این کار باید سال ها پیش انجام میشد.
با این حال، می تونستم خوش بگذرونم و با مردهای مختلف ملاقات داشته باشم. با بی خیالی حرف بزنم، بخندم، و تمام کارهای هیجان انگیزی که علاقه دارم رو انجام بدم. تایلر هم مطمئنا در اولین روز دیدارمون از من انتظار رابطه ی جنسی نداشت، نه؟ امیدوارم که اون بدونه قسمتی از وجود من که در مورد چنین روابطی متعهده، هنوز تغییر نکرده.
همون قسمت از وجود من بود که باعث شد من تا بیست و پنج سالگی باکره بمونم، یعنی تا زمانی که اولین نامزدم رو ملاقات کردم. بله، درسته... من در طول 5 سال، 3 تا نامزد داشتم و هیچ کدوم از اونها مرد مناسبی برای من نبودند.
آیا این چرخه تمام شدنی بود؟ دوست داشتم به نصیحت اطرافیانم گوش کنم و خود رو از حلقه ی تعهد آزاد کنم، اما به هر حال ترک عادت موجب مرض است!
فقط باید تلاش می کردم که یک زندگی جدید رو شروع کنم و هم زمان روی طرز تفکرم هم کار می کردم.
نوشابه ی رژیمی ام رو تموم کردم و از داخل کیفم یک 10 دلاری بیرون آوردم. اونو روی میز گذاشتم و باری دیگر مصمم شدم که خنده ای روی چهره ی بی حالتم بنشونم. "از دیدنتون خیلی خوشحال شدم بچه ها. دیگه باید برم. راستش به مادرم قول دادن که توی شستن لباس ها کمکش کنم."
البته این یک دروغ نبود. خب قول داده بودم! ولی قبل از ترک خونه ترتیب همه ی لباس های کثیف رو داده بودم و نیازی نبود که دوستام این موضوع رو بدونن!
جیل گفت: "راستی آماندا، ما همیشه جمعه ها برای نهار دور هم جمع میشیم. تو چرا به ما ملحق نمیشی؟"
ماری و کیتی چنان به شدت سرشون رو در تایید تکون می دادند که جرئت نه گفتن رو نداشتم. اما در حقیقت این که بخوام هفته ای یک بار بشینم و به صحبت های اونا در باره ی شوهر و بچه و ازدواج موفق و ... گوش بدم واقعا برایم عذاب آور بود.
"عالی به نظر میرسه."
خوشبختانه هیچ یک از اونا متوجه نشدند که شادی ام چقدر مصنوعی است. با این که دیدن دوستان قدیمی ام لذت بخش بود اما اونا هر لحظه چیزی رو به من یادآوری می کردند که فاقدش بودم: زندگی مشترک. همه ی اونا در زندگی کسی رو داشتند که دوستشون داشته باشه. اما من هر لحظه که حس می کردم چنین کسی رو در زندگی ام دارم، در فاصله ای کوتاه اونو از دست می دادم.
چرا هر روزی که می گذشت هدف های من دست نیافتنی تر به نظر می رسید؟ دلیلش رو نمی دونستم اما از یک چیز مطمئن بودم. من باید این زندگی مزخرف و قابل ترحم رو تغییر می دادم. تنها کافی بود که راهش رو کشف کنم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل چهارم

شب بعد متوجه شدم که روزگار یه جورایی با من حس شوخ طبعی داره! وقتی جلوی در خانه ی تایلر ایستاده بودم، می تونستم قسم بخورم که صدای جیغ و فریاد بچه ها رو از داخل خونه می شنوم. اما این امکان نداشت! مسلما هیچ کس بچه هایش رو سر یک قرار عاشقانه نمی آورد؛ و این یک مدرک دیگه بود که ثابت می کرد هیچ قرار عاشقانه ای در کار نیست...
بعد از لحظه ای که خیلی طولانی به نظر می رسید، او در رو به رویم باز کرد در حالی که حوله ای روی شانه اش قرار داشت و نگاهش آشفته به نظر می رسید. با آهی که گویی از روی آسودگی بود به من نگاه کرد و گفت: "سلام آماندا."
"سلام."
"از دیدنت خوشحالم." اون نگاهی به پشت سرش انداخت و سپس دوباره به طرف من برگشت. نگران به نظر می رسید. باید با دیدن این حالات او دُمم رو روی کولم می گذاشتم و قبل از این که دیر شه از اونجا فرار می کردم. اما من کسی بودم که عادت نداشتم به غریضه هایم عمل کنم. بنابراین همون جا موندم.
بویی تند از فضای داخل خانه به مشام می رسید. سعی کردم بر خلاف درون آشفته ام، لبخند جذابی بر لب بیارم و گفتم: "منم از دیدنت خوشحالم. خب... کل امشب رو قراره جلوی در بمونیم؟"
اون به لطیفه ی من نخندید. حتی اضطراب در چهره اش نمایان تر شد و یک بار دیگه از بالای شونه اش به پشت سر خود نگاه کرد. وقتی نگاهش به روی من برگشت، به زور لبخندی زد و گفت: "نه، البته که نه. بیا تو. خب بذار قبل از هر چیزی بگم پنج مرد به تنهایی زندگی می کنن. برای همین این اطراف کمی نامرتبه."
سپس قدمی به عقب گذاشت و اجازه داد که من داخل شم.
کتاب ها، اسباب بازی ها و لباس های روی زمین، حتی روی پله ها و جایی که شبیه آشپزخانه به نظر می رسید، ریخته بودند. چند قدم دیگر به داخل خونه برداشتم و متوجه ظرف های یک بار مصرف غذایی که نیمه پر بودند و روی میز نهارخوری قرار داشتند، شدم. «کمی نامرتب؟؟»... باید به عنوان جوک سال در نظر بگیریمش!
با همون لبخند قبلی گفت: "اجازه بده کیفت رو من بگیرم."
ای کاش جرئتش رو داشتم که بگویم نه و از اونجا فرار کنم. اما اون زمان فکر می کردم که تایلر در مقابل اینکه 12 سال پیش اونو ترک کردم، به من لطف کرده و فرصت دیگه ای داده. خیلی هم بد نبود، نه؟ "البته."
با حالتی مردد کیفم رو بهش دادم و او، اونو روی میز کوچکی نزدیک در گذاشت. در واقع اونجا تنها جایی بود که رویش با چیزی اشغال نشده بود! آهی از سینه ام خارج شد.
"راحت باش. اینجا مثل خونه ی خودته. امیدوارم مشکلی با این که بچه ها اینجان نداشته باشی. معمولا آخر هفته ها میرفتن پیش میستی، ولی اون آنفولانزا گرفته و این هفته نتونست بیاد دنبالشون." سپس دستش رو با حالتی دعوت گونه به سمت زباله دانی که اسمش رو خونه گذاشته بود، گرفت! تنم لرزید ولی سعی کردم اونو پنهان کنم. دلم نمی خواست در اولین ملاقاتمون بهش اهانت کنم.
"به هر حال، بچه ها هم گفتن که مشکلی نداره امشب مهمون داشته باشیم. خب میستی هم که چنان عشق مادرانه ای نداره، برای همین فکر کردم که بچه ها این طوری می تونن از محبت یک زن استفاده کنن."
ببخشید؟!! «محبت یک زن؟؟؟» وقتی دعوت اونو به خونه اش قبول کردم، نمی دونستم قبول کرده ام که نقش زن خونه رو هم ایفا کنم! با فکر کردن به این موضوع دگرگون می شدم اما با این حال، قسمت کوچکی از وجودم هم خوشحال شده بود. من شانس این رو داشتم که برای یک بار هم که شده «داشتن خانواده» رو تجربه کنم. نکته ی خوبش هم این بود که هیچ تعهدی در کار نبود. ممکنه بهم بگید دیوونه، اما من این موضوع رو شانسی می دیدم که در خونه ام رو زده بود!
در حال ذوق کردن بودم که ناگهان سگ بزرگی در حال پارس کردن از پله ها پایین دوید و چهار پسربچه ی بلوند هم به دنبالش دویدند. پسربچه ها با دیدن من از حرکت ایستادند اما آن سگ بزرگ و پشمالو بدون هیچ توقفی مستقیما به سمت من می اومد! تایلر فریاد زد و نزدیک شد تا جلوی اون سگ رو بگیره؛ اما دیگه دیر شده بود. اون سگ من رو زمین زد و خودشو روی من انداخت. پنجه هایش رو روی شونه هام گذاشته بود و مرتبا صورتم رو لیس می زد. دستم رو روی صورتم گذاشتم تا از کثیف شدن صورتم با آب دهانش جلوگیری کنم.
تایلر سگ رو گرفت و از رویم کنار زد، سپس دستام رو گرفت و به من کمک کرد تا بلند شم. "لعنتی! آماندا واقعا متاسفم. فکر نمی کردم «بادی» با تو چنین رفتاری داشته باشه. اون همیشه پسر خوبیه. فکر کنم این رفتارش زیر سر بچه ها بوده."
سپس نگاهی خشم آلود به پسرها انداخت. چهار جفت چشم با هیجانی وصف ناپذیر به او خیره شده بودند.
کوچک ترین پسر گفت: "بابایی، تو حرف بدی زدی."
تایلر چشم هاش رو چرخوند و پاسخ داد: "معذرت می خوام الکس. گوش کنین، بهتره بقیه ی شب رفتار خوبی داشته باشن تا من هم باهاتون رفتار خوبی داشته باشم. بچه ها، این آمانداست. آماندا، اینا پسرای منن؛ الکس، کانر، شان و دِوین."
او با گفتن هر اسمی به طرف پسر ها هم اشاره می کرد. اونا خیلی شبیه به یکدیگر بودند و شباهت زیادی هم به تایلر داشتند. حتی با وجود تفاوت سنی، تشخیص دادنشون از یکدیگر سخت بود. با دقت بهشون نگاه کردم تا در هر یک نشانه ای پیدا کنم که بتونم اسم هاشون رو حفظ کنم. کوچک ترین اونا، الکس، لاغرتر از بقیه بود و زانوهایی کثیف و چانه ای زخمی داشت. کانر، چند سال بزرگتر به نظر می رسید و با لبخندی به من خیره شده بود که دندان های افتاده اش رو نمایان می ساخت. شان و دوین که دوقلو بودند، شلوار های مشکی با تی شرت قرمز رنگ پوشیده بودند که طرح تخته اسکی داشت. موهاشون شبیه به یکدیگر کوتاه شده بود و سیخ سیخی بود.
تایلر کنار گوشم زمزمه کنان توضیح داد: "اونا همیشه مثل هم لباس نمی پوشن. فقط می خواستن برای مهمون جدیدمون پُز بدن."
با این که هنوز کمی عصبی و مضطرب بودم، گفتم: "سلام بچه ها."
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
جواب من سکوت بود. احساس حقارت می کردم. من حتی نمی تونستم توجه چند تا دلقک کوچولو رو جلب کنم!
تایلر گلویش رو صاف کرد: "پسرا، آماندا با شما بود."
و باز هم سکوت.
این بار تایلر دست هاش رو به کمر زد و به بچه هاش خیره شد و گفت: "کی می خواد تمام بازی های کامپیوتریش رو برای ماه بعد از دست بده؟"
تهدید کارسازی بود. بالاخره صداهای مبهم و نامفهومی از سلام و خوشامدگویی اونا به گوش رسید. من فقط پنج دقیقه رو اونجا گذرونده بودم و از الان مشخص بود که چه بعدازظهر دل انگیزی رو پیش رو خواهم داشت!
"خب، پسرا دست به کار بشین. برین میز شام رو آماده کنین..." حرف های او بسیار تحکم آمیز بود و من متعجب بودم که اون چرا از همین روش برای تمیز کردن خونه استفاده نمی کنه.
الکس و کانر در حالی که سر و صدا می کردند و بازوهای یکدیگر رو نیشگون می گرفتند، از اتاق خارج شدند و به سمت آشپزخانه رفتند. دو پسر دیگر نیز پس از نگاه های اخطارآمیزی که به من کردند، اونجا رو ترک کردند.
پس از اینکه اونها کاملا از اتاق دور شدند، گویی آرامش به اتاق بازگشت. تایلر توجهش رو به من جلب کرد و گفت: "بابت اون اتفاق متاسفم. اونها معمولا مودب هستن فقط نسبت به زن های غریبه کمی حساسن."
ابروهایم رو بالا دادم و گفتم: "زن ها؟!"
با لبخندی احمقانه پاسخ داد: "آخه مادرشون درباره ی دوست های مونث من زیاد خوب حرف نمی زنه. با این که ایده ی طلاق در مرحله ی اول مال میستی بود، اما اون هنوز کمی احساس حسادت می کنه."
ایده ی اون بود؟! وای خدای من. نه تنها اون پسرا یه مادر دیوونه ی حسود داشتن که مغزشون رو شستشو داده بود که زن های دیگه باید بمیرن و احتمالا خودش هم چند وقته دیگه با یه چاقوی قصابی دنبالم می افتاد، بلکه پدری هم داشتن که گویا از قضیه ی طلاقش چندان راضی نبود. این بار خودم را درگیر چه جریانی کرده بودم؟!
لبم رو گزیدم و گفتم: "شنیدم که تو حضانت بچه ها رو به عهده گرفتی."
سرش رو تکون داد، لبخندش عمیق تر شد و گفت: "آره. میستی فقط شب های شنبه و یکشنبه اونا را پیش خودش می بره. بقیه ی روزها با من زندگی می کنن."
پس آن مادر دیوانه ی روانی هنوز به طور کامل از صحنه خارج نشده بود!
قسمتی از وجودم بی صبرانه می خواست از اون بپرسه که قضیه ی خیانتش به من حقیقت داره یا نه. آیا قبل از این که من اونجا رو ترک کنم، با میستی رابطه داشته؟ عقلم پرسیدن رو فرمان می داد و احساسم سکوت رو.
حتی اگر هم به من خیانت کرده بود، الان اهمیت داشت؟ این قضیه چیزی رو عوض نمی کرد. شلدون همیشه به من می گفت که در زمان حال زندگی کنم و این دقیقا کاری بود که امشب می خواستم انجام بدم. با این حال، آرزو داشتم که زمان حالم کمی تمیزتر و بهداشتی تر بود...!
اون پرسید: "بریم غذا بخوریم؟" از این که موضوع رو عوض کرده بود خوشحال شدم و به دنبالش راه افتادم و به طرف آشپزخانه رفتیم.
اگر فکر کردید که یک آشپزخانه ی تمیز و مجلل انتظارم رو می کشید، کاملا در اشتباه هستید. آرزو می کردم حداقل اونجا تمیز بود ولی گویا روزگار امشب قصد داشت کاملا منو گوشمالی بده. به نظرم باید به تایلر مدال بدبختی رو اهدا می کردند!
زمین چسبناک بود و ظرف های کثیف در سینک تا چنان ارتفاعی بالا رفته بودند که من حتی نمی تونستم شیر آب رو از پشت اونها ببینم. قطراتی از ماده ی چرب نارنجی رنگی روی میز ریخته شده بود. رنگ بود، آب پرتقال بود، یا چیز دیگه ای... تصمیم گرفتم به احتمالات فکر نکنم.
الان زمان مناسبی برای گرفتن یک رژیم سفت و سخت به نظر می رسید چرا که اشتهایم تماما کور شده بود. در کمال تعجب، پسرها به آرامی پشت میز نشسته بودند. متعجب بودم که اونها چه جوری تونستن در مقابل این همه کثیفی و آلودگی چنین چهره ی آسوده ای به خودشون بگیرند.
وقتی که تایلر دید برای رفتن به داخل آشپزخونه مردد هستم، پارچه ی زرد چهار خانه ای رو برداشت، اونو کمی مرطوب کرد و میز رو با اون تمیز کرد.
"متاسفم آماندا. تا همین امروز صبح این جا تمیز بود . انتظار داشتم که میستی بیاد و بچه ها رو ببره ولی خودت که می دونی چی شد."
فقط تونستم با شگفتی بهش خیره شم. اون شوخی می کرد؟ در طول سال گذشته، من یک خدمتکار داشتم و تنها چیزی که نگرانش بودم این بود که صبح به موقع از خواب بیدار شم تا بتونم اول حمام کنم و بعد سرکار برم. یعنی واقعا انتظار داشت که باور کنم تمام این کثیفی و نجاست در طول چند ساعت رخ داده؟؟؟
"آره، می دونم."
در واقع اصلا هم نمی دونستم اون راجع به چه موضوعی صحبت می کنه! قبل از اینکه با جرمی همخونه شم، به تنهایی در آپارتمانم زندگی می کردم و به خوبی می تونستم از پس تمیز نگه داشتن آن بربیام. البته، من چهار تا جونور کوچولو که متعلق به باغ وحش بودند رو توی خونه نگه نمی داشتم!
بله، احتمالا تصمیمم برای خوردن شام در خانه ی او کمی عجولانه بود.
شاید هم داشتم خودم رو برای چیزی سرزنش می کردم که اصلا تقصیر من نبود. یعنی شلدون درباره ی حرف های تایلر چه نظری می داد؟ چیزی نمونده بود با صدای بلند بخندم. حتما به من می گفت این تقصیر تایلر بوده که بعد از رفتن من، با اولین دختری که بهش علاقه نشون داد رو هم ریخت، چند تا فحش هم نثار تایلر می کرد.
با این همه، هیچ کدوم از اینها انگیزه ی من برای آمدن به اونجا رو توجیه نمی کرد. دیگه برای پشیمونی دیر بود. احساس می کردم در یکی از اون برنامه های تلویزیونی هستم که در آن دو خانواده برای مدتی مادرهاشون رو با هم عوض می کنند و معمولا یکی از اون مادرها در انتهای برنامه از روی اضطراب و عصبانیت دچار جنون می شد!
اوه، خداجون! انگار با مادربزرگم زیادی تلویزیون واقعیت نگاه کردم. سرم رو تکون دادم و گلویم رو صاف کردم تا از این افکار نجات بیابم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بدون این که لبخندی بزنم گفتم: "بوی شام که عالی به نظر می رسه."
در حالی که کاسه ای جلوی من می گذاشت خندید و گفت: "امیدوارم که از ماکارونی و پنیر خوشت بیاد."
نکنه اینم یه شوخیه دیگه بود؟ با وحشت به درون کاسه خیره شدم. کاسه پر از پاستای بلند نارنجی بود. امکان نداشت که اونو بخورم. من در طول سه سال گذشته رژیم ملایمی داشتم اما با این حال ماکارونی دشمن من محسوب می شد! حتی وجود پنیر هم منو به خوردنش ترغیب نمی کرد.
با افتخار گفت: "پسرا بهم کمک کردن که شام رو درست کنیم."
نگاه های پر افتخار پسرها نیز گفته ی پدرشون رو تایید می کرد. بغض کرده بودم. اون تمام این مشکلات رو تحمل کرده بود تا بتونه شب خاطره انگیزی رو برای من و پسرهاش رقم بزنه و من هیچ حقی نداشتم که اون شبو خراب کنم.
مندی! به خاطر خدا! لازم نیست این قدر مراعات کنی.
نه! نظر من چنین نبود و این افکار فقط تاثیر صحبت های شلدونه. این افکار رو در اتاقی در گوشه ی ذهنم زندانی کردم و در رو محکم روی اونها بستم. امشب، یک شب عالیه و من قراره دختر خوبی باشم و مراعات کنم!
"خب، من خیلی گرسنمه!"
با این که برای مدت زیادی پاستا نخورده بودم، اما چنگالم رو برداشتم و لقمه ای در دهانم گذاشتم. باید اقرار کنم که آن قدر ها هم بد نبود و خوشمزه به نظر می رسید؛ گرچه شک نداشتم صبح که از خواب بیدار شم، سایز ران هایم دو برابر الان خواهد بود!

***
بقیه ی شام رو بدون هیچ اتفاق خاصی همراه با صحبت های روزمره خوردیم. البته اگه نشه اسم واژگون شدن سه لیوان شیر رو اتفاق گذاشت! تایلر با این که کمی آشفته به نظر می رسید اما دلنشین و بسیار مهربان بود و همین باعث می شد مغزم اصرار بیشتری برای دادن یک شانس دیگه به اون بکنه. البته باید یادمون باشه که دفعه ی بعد قرارمون رو خارج از خونه و دور از اون بچه های وروجک بگذاریم! اون موقع دیگه همه چیز عالی میشه.
من می تونستم یک جوری با بچه ها کنار بیام. اونها شیرین و بامزه و البته کمی شیطان بودند. تایلر هم با این که یکی از لیوان های شیر روی لباسش ریخته شده بود و لکه ی بزرگی به جا گذاشته بود، هنوز خوش تیپ و جذاب به نظر می رسید.
بعد از شام به اتاق نشیمن رفتیم و جلوی تلویزیون نشستیم که البته برنامه ی بی محتوایی نشون می داد. اون اتاق تنها جایی در خانه بود که کمی مرتب به نظر می رسید. پسرها ساعتی پیش برای خواب به اتاقشون رفته بودند. احساس می کردم که باید کمی بیشتر بمونم تا در مرتب کردن خونه اش بهش کمک کنم، آرزو داشتم که می تونستم زندگی اونو هم سر و سامون بدم. یک پدر شاغل با چهار بچه ی دیوانه... مونده بودم که اون چه جوری روز رو به شب می رسونه بدون این که هر شب قصد داشته باشه رگ های خودشو بزنه!
تلاش کردم موضوع جذابی رو پیش بکشم تا سر صحبت رو با اون باز کنم، اما تلاشم به جایی نرسید و گفتم: "لباست هنوز نم داره." صحبت های ما در طول شب کاملا از موضوع اصلی منحرف شده بود و من هر کاری می کردم نمی تونستم مسیر صحبت رو عوض کنم. ما معمولا در موارد زیادی با هم تفاهم داشتیم اما گویا این 12 سال بیش از چیزی که فکر می کردم بین ما فاصله انداخته است.
وقتی جوون بودم همیشه و در همه حال دوست داشتم کنار اون باشم و وقتم را باهاش بگذرونم اما امروز... بهتره بگیم که اون رشته ی قدیمی کمی گسسته شده.
اون به لباسش نگاهی انداخت، لبخندی زد و گفت: "آره، انگار همین طوره."
"اذیت نمی شی؟"
خندید. "نه، الان دیگه اوضاع فرق کرده، یاد گرفتم با خیلی چیزا بسازم. تو لباست نم داشته باشه اذیت میشی؟"
بهش نگاه کردم و سرم رو به آرومی تکون دادم. در وافعا حتی از فکر کردن به این که لباس خیس تنم باشه مور مور می شدم. "می دونی، در واقع خیلی هم اذیت می شم!"
اون دوباره خندید. صاف نشست و تی شرتش رو از تن در آورد و روی زمین انداخت. خیلی تلاش کردم که بهش نگم لباسش رو برداره و تو کمد بذاره. اما وقتی نگاهم به سینه ی عضلانی و پوست برنزه اش افتاد، این فکر کاملا از ذهنم بیرون رفت. آب دهانم رو چند بار به سختی فرو دادم.
آره مایه ی ننگه ولی من واقعا تحت تاثیر قرار گرفته بودم! اون جذاب به نظر می رسید، خیلی جذاب تر از وقتی که 18 ساله بود و در تیم فوتبال مدرسه بازی می کرد. اما مشکل اینجا بود که من نمی دونستم از مردی که کنارم نشسته خوشم میاد یا پسری که سالها پیش باهاش دوست بودم. این دو تفاوت فاحشی با یکدیگر داشتند. احساس می کردم وقتی من ایست ایدن رو ترک کردم و تایلر با میستی واکر ازدواج کرد، چیزی در اون تغییر کرد و دیگه شخصیت سابق رو نداره.
وقتی دوباره به پشتی مبل تکیه داد و راحت نشست، آهی لرزان کشیدم. به صفحه ی تلویزیون خیره شده بود، بازوهایش رو روی پشتی مبل گذاشته بود و پاهاش رو روی میز چوبی مقابلش گذاشته بود.
"خب... بهم بگو چرا بوستون رو ترک کردی؟"
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
طوری حرف می زد که انگار تا حالا راجع به این موضوع چیزی نشنیده! سرعت اطلاع رسانی در ایست ایدن به طور شگفت انگیزی بالا بود! "بهت گفته بودم که... با نامزدم به هم زدم."
گوشه ی ها لبش به همراه لبخندی بالا رفت: "خب چرا؟ آخه به تو نمیاد تعهدت رو بشکنی!"
چهره ام سرخ و چشم هایم باریک شد. یعنی همه ی این کارا واسه این بوده که بهم بفهمونه چون اون رو ترک کردم این بلا سرم اومد؟! فقط این که بهم تیکه بیندازه؟ خب که چی؟ سه تا نامزدی ناموفق داشتن بهتر از سه بار طلاق گرفتنه. مگه نه؟
سرم رو به طرف اون چرخوندم و لبخند مرموزش رو دیدم. گفتم: "شوخی می کنی دیگه؟"
در حالی که لبخند از روی چهره اش محو نمی شد سرش رو تکون داد و پاسخ داد: "همیشه راحت میشه تو رو عصبانی کرد."
"تو هم که هیچ وقت دست از عصبانی کردن من بر نمی داری!" هنوز کمی خشمگین بودم.
"من نمی خواستم عصبانیت کنم."
به او خیره شدم و گفتم: "پس می شه بگی منظورت از اون حرف چی بود؟"
"من فقط یاد اون موقع هایی افتاده بودم که با هم بحث می کردیم... این که وقتی صورتت قرمز می شد و چشمات رو باریک می کردی چقدر جذاب می شدی... من همه جوره از تو خوشم میومد. تو واقعا جذاب بودی!"
حرف هایش کمی از خشمم رو کم کرد. فقط کمی! ناخواسته لبخندی زدم و گفتم: "من جذاب بودم؟"
"اوه... معلومه!"
"ولی من عینک می زدم و موهام هم..."
"عینک هم بهت میومد. تازه موهات هم که بد نبود. تو بی نقص بودی آماندا، کاملا بی نقص."
این بار لبخندش حالت گرم تری به خود گرفت. به طرف من خم شد و قبل از این که بتونم جلوش رو بگیرم منو بوسید. تا دو ثانیه بعد داشتم به این فکر می کردم که چه جوری جلوش رو بگیرم، البته فقط دو ثانیه! اما بعد از اون... دیگه قدرت مقاومت نداشتم.
اون بوسه دلنشین و زیبا بود. به همون شکلی که به یاد داشتم. البته از این بگذریم که اون موقع نوجوون بودیم و شور و اشتیاق زیادی داشتیم... اما این بوسه دقیقا به صورتی بود که کرت، ریز و جرمی هم قبلا منو می بوسیدند؛ محجوبانه، گرم و آرامش بخش.
پس چرا هیچ جرقه ای از عشق در اون بود؟
سعی کردم که این افکار آزار دهنده رو از خودم دور کنم. اصلا کی گفته که این جرقه ی عشق وجود داره؟ این حرف ها فقط مخصوص رمان های عاشقانه است. چنین چیزی دست یافتنی نیست. اگه کسی هم گفته چنین چیزی وجود داره صد در صد مشکل روانی داره و باید تحت درمان قرار بگیره!
تایلر دست هاش رو دور من حلقه کرد و منو به خودش نزدیک تر کرد. کاملا بهش چسبیدم... بوسه ای عمیق تر روی لب هام نشوند... بدنم به حرکات او واکنش نشون می داد اما فکر و ذهنم هنوز موضع خودش رو حفظ کرده بود:
این وسط جای یه چیزی خالیه... تمام لذت بوسه همینه؟... نه این طور نیست...
برای مبارزه با این افکار به تایلر نزدیک تر شدم. چیزی به عنوان جرقه ی عشق وجود نداشت و تایلر هم به خوبی قبل منو می بوسید...
لحظه ای بعد به خودم اومدم و متوجه شدم روی پاهای او نشستم و اونو محکم در آغوش می فشارم... در این لحظه بود که متوجه شدم باید بوسه رو قطع کنم. این اتفاق نباید به این زودی و به این سرعت رخ می داد. بوسه رو خاتمه دادم و ازش دور شدم و دست هایم رو روی پاهایم گذاشتم.
تایلر گیج به نظر می رسید و می دونستم که از من خواهد پرسید چرا جلوشو گرفتم؟ اما چیزی که باعث حیرت من شد این بود که نقابی از پشیمانی چهره اش رو پوشوند.
"ببخشید آماندا دست خودم نبود. نمی خواستم این قدر سریع پیش برم..."
به او لبخند زدم. او یک مرد مهربان و ایده آل بود. یعنی امیدوار بودم که باشه! "اشکال نداره."
"چرا خیلی هم اشکال داره." از جایش بلند شد، جلوی من اومد و منو به نرمی در آغوش کشید. صورتم بین گردن و شانه های او قرار داشت. نرمی پوست اونو به خوبی حس می کردم. ادامه داد: "من نمی خوام چیزی رو به تو تحمیل کنم. موضوع اینه که... تو خیلی خوشگل و جذابی و واقعا برای من سخته که جلوی خودم رو بگیرم."
لبخندم وسیع تر شد. کمی احساس غرور می کردم! "اوم... فکر کنم باید تشکر کنم."
"من خیلی از تو خوشم میاد. ظاهرا تغییر کردی ولی همون شخصیت دلنشین قدیم ها رو داری. پسرهای زیادی از تو خوششون میومد."
نه بابا؟ پس اونایی که بستنی هاشون رو به طرف من پرت می کردن یا توی نوشابه ام سس قرمز می ریختن چی؟؟ "آره، خیلی خوششون میومد...!"
تایلر در حالی که هنوز منو در آغوش گرفته بود ادامه داد: "موندم چرا تا الان ازدواج نکردی."
احساس ناراحتی کردم. دیگه دلم نمی خواست در آغوش او باشم. بحث ناراحت کننده ای رو پیش کشیده بود! "ام... یادته که گفتم نامزدیم به هم خورد؟"
"آره، اون پسر واقعا یه احمق بوده که تو رو از دست داده. حالا قبل از اون چرا ازدواج نکردی؟"
چون زندگی من فقط در ازدواج با یه جنس مخالف و به دنیا آوردن یه مشت بچه خلاصه نمی شد! من دوست داشتم کار کنم و به مردی احتیاج داشتم که منو در کارم حمایت کنه و تا حالا چنین کسی پیدا نشده بود. در ضمن همون طور که شلدون همیشه می گفت من هیچ وقت با مرد مناسبی رابطه برقرار نمی کردم. در واقع اونها به درد من نمی خوردند و من با این که این موضوع رو می دونستم در ادامه ی ارتباطم با اونها اصرار می ورزیدم!
آخه چرا من این قدر بی عقل بودم؟!
احساسات ناخوشایند رو کنار زدم، خودم رو از آغوش او بیرون کشیدم و به طرف دیگر اتاق رفتم. گفتم: "دلم می خواست از هر جهتی تو زندگیم ارضا شده باشم و احساس شاد بودن بکنم؛ بعدش خودم رو پایبند اون مرد کنم."
این موضوع حقیقت داشت. من با موسیقیدان دیوانه ای مثل کرت که حتی یک شغل ثابت نداشت، یا خواننده ای که در کلوب کار می کرد مثل ریز و یا خیانتکاری مثل جرمی خوشبخت نمی شدم.
آهی کشیدم. شاید من نفرین شده بودم که زندگی شادی نداشته باشم! تنها زندگی کنم، پیر شم و در یک خانه ی قدیمی تنها چهل یا پنجاه گربه همدم من باشند و در آخر تنها بمیرم! حتی فکر کردن به این موضوع اشکم رو در می آورد.
تایلر با انگشت شستش چانه ی منو بالا اورد و در چشمام خیره شد. با نگاهی پرسش گرایانه گفت: "یه مرد باید چی کار کنه که بتونه تو رو شاد کنه؟"
پرسش او بی جواب موند.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل پنجم

دوشنبه ی بعد، وقتی ماشینم رو جلوی محل کارم پارک کردم تا اولین روز کاری ام رو شروع کنم، هنوز سوال تایلر در ذهنم موج می زد. یک مرد چه کاری می تونست انجام بده تا منو خوشحال کنه؟ اگر جواب این سوال رو می دونستم، می تونستم از خیلی اشتباهاتی که در رابطه ام با مردها کرده بودم، پیش گیری کنم.
در واقع من نمی دونستم "خوشحالی" برایم چه معنایی داشت. به هر حال می دونستم چیزی بود که من به خاطر اون به این شهر کوچک برگشته بودم. چه چیزی باعث شده بود من با سه مرد نامزد کنم که اساسا خیلی هم شبیه به یکدیگر بودند؟! حالا که به گذشته نگاه می کنم، متوجه چیزی می شم که فکر کردن بهش معده ام رو آشوب می کنه.
من "خوشحالی" رو با "بودن یک مرد در زندگی ام" برابر می دونستم!!
بدتر ار اون، این بود که مطمئن نبودم که بتونم این طرز فکر رو تغییر بدم.
خم شدم و سرم رو روی فرمان ماشین گذاشتم.
وای خدا چقدر وضعیت بدی دارم. حتی بدتر از اونی که فکرشو می کردم... شاید مادرم یه روانشناس خوب سراغ داشته باشه... من نباید توی سی سالگی این قدر سردرگم باشم... این درست نیست!
صدای ضربه ای به کاپوت ماشین باعث شد سرم رو به سرعت بالا بیارم... رئیس جدیدم آنجا ایستاده بود! یک دستش رو در جیب شلوارش و دست دیگرش رو روی کاپوت ماشین من گذاشته بود و لبخند مرموزی به لب داشت.
لعنتی! بازم همون نگاه... همون نگاهی که فکر منو از تمام غم و غصه ای که چند دقیقه پیش گرفتارش بودم، منحرف می کرد. نگاهی که به من یادآوری می کرد رئیسی دارم که اگر دلش بخواهد می تونه منو زنده زنده قورت بده!!
وقتی از جام تکون نخوردم، اون حرکت کرد و به کنار ماشین اومد و با دستش اشاره کرد که شیشه رو پایین بکشم. با دودلی شیشه رو پایین کشیدم و لب های خشکم رو با آب دهانم خیس کردم. "صبح بخیر؟" کلمات بدون این که بخواهم، به حالت سوالی از دهانم خارج شد!
با ترشرویی زمزمه کرد: "صبح بخیر." انگار دلش نمی خواست اولین جمله ای که به زبان می آورد چنین چیزی باشه! "این مدلِ جدیدِ کار کردنه؟"
"ببخشید؟!"
"من واقعا شک دارم که با چرت زدن توی ماشینت بتونی کاری از پیش ببری. میشه برام توضیح بدی که چرا الان سر کارت نیستی؟ اونم تو روز اول کاریت؟!" سپس در ماشین رو باز کرد و یک قدم به عقب رفت.
کلیدهای ماشین و کیفم رو قاپیدم و به سرعت از ماشین خارج شدم. حتی حواسم نبود که شیشه رو بالا بکشم. گرچه کسی در ایست ایدن پیدا نمی شد که خودش رو برای دزدی کردن به زحمت بیندازه! درصد جرایم در این اطراف نزدیک به صفر بود. مردم اینجا برای خلاف کردن زیادی پاستوریزه بودند!
"من چرت نمی زدم، من داشتم..." چه توضیحی داشتم؟ اگر دلیل واقعی رو بهش می گفتم حتما با خودش می گفت که این دیوانه امروز قرص هاش رو نخورده! من نمی تونستم به اون بگم که به تازگی فهمیده ام از اون زن هایی هستم که بدون یک مرد دوام نمی آورم و با فهمیدن این موضوع دلم می خواد خودم رو از بالای یک پل به پایین پرت کنم!!!
بله... سنگین تر بود که دهانم رو بسته نگه دارم!
"تو داشتی چی؟..."
"هیچی."
او قدمی به طرف من برداشت و موهای روی پیشانی ام رو کنار زد. قدرت حرکت کردن نداشتم. با انگشت شستش خطی فرضی رو در بالای ابروهایم دنبال کرد. احساس گرما می کردم ولی ترجیح دادم نادیده بگیرمش.
"پیشونیت قرمز شده... نکنه داشتی سرت رو به فرمون می کوبیدی؟!"
"فقط پنج بار!"
اخم کردم و منتظر شدم تا طعنه ی دیگه ای بزنه. به هر حال این کار عادت او بود. اما در عوض کاری کرد که بسیار غافلگیر شدم.
اون خندید. خنده ای بلند و از ته دل. اگر سوژه ی خنده اش من نبودم، از خنده ی او من هم تا اعماق وجود گرم می شدم.
رویم رو برگردونم و به حرکت افتادم تا ازش دور بشم اما اون بازوی منو گرفت و گفت: "حالت خوبه؟"
اگر نباشه چی؟! اصلا برای چی اون باید این سوال رو از من بکنه؟ او همیشه یک احمق از خود راضی بود و من قرار نبود فرصت دوباره ای بهش بدم تا به من بخنده. "چه اهمیتی برای تو داره؟"
آه عمیقی از میان لب هایش خارج شد و چهره اش به تاریکی گرایید. برای دقیقه ای سکوت کرد و به من نگاه کرد. نگاهش منو در جا میخکوب کرده بود. چیز عجیبی در میان ما جرقه زد. البته به نظرم این احساس یک طرفه بود و از قوه ی تخیل من نشئت می گرفت! من مجذوب این مرد شده بودم، با این که اون به هیچ وجه به درد من نمی خورد.
بالاخره سرش رو تکان داد و بازوی منو رها کرد. "تا یه ربع دیگه قراره یکی از مشتری هام بیاد اینجا. باید برم داخل. میای یا نه؟"
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
با تمام وجود دلم می خواست بگم: نه، تا بره و دنبال یک کارمند دیگه بگرده. اما برقی که برای لحظه ای از چشمانش گذشت منو از گفتن این حرف بازداشت. برقی گرم و آرامش بخش... می دونستم که چنین چیزی به احتمال زیاد زاییده ی تخیلمه اما باعث شد که فکر کنم شاید کار کردن برای او آن قدرها هم بد نیست.
"معلومه که میام. من بهت قول دادم امروز کارم رو شروع کنم و زیر قولم نمی زنم."
چشمان سیاهش حالتی از ناباوری به خود گرفت: "آره می دونم قول دادی منتها نمی دونستم باید باور کنم یا نه. آخه تو سابقه ی خوبی توی عمل کردن به قول هایت نداری. خیلی خب... بریم."
و بدون این که منتظر من بمونه به راه افتاد، خواستم دنبالش برم که نگاهم از پشت بهش افتاد و زانوهایم به لرزش افتادند.
پارکر استون-عجیب-خوش هیکل-بود!!!
هنوز محوش بودم که ایستاد و روشو به طرف من برگردوند. یک ابرویش رو بالا انداخت و پرسید: "راس، بیا دیگه!"
نه آماندا، نه خانم راس... فقط راس!!! لحن او نه تنها مودبانه نبود، بلکه کمی تمسخر آمیز هم بود! خدا، اون واقع یه عوضی به تمام معناست! چطور به خودم اجازه دادم که حتی فکر کنم اون عوض شده؟! حتما این افکار ناشی از یک دیوانگی موقت بودند... همون طور که زیر لب غرغر می کردم به دنبال او داخل رفتم.
باید خیلی خوش شانس می بود اگر بیشتر از چند روز توی دفترش دوام می آوردم. حقش بود اگر بدون اطلاع قبلی دفترش رو ترک می کردم تا خودش مجبور باشه تلفن هاشو جواب بده و برای خودش قهوه درست کنه.
این فکر لبخندی به لب هایم آورد.
***
"بعدش باید کدهای MLS رو وارد کامپیوتر کنی و اینجا ذخیره شون کنی..."
شارلوت بی وقفه در حال حرف زدن بود. من تمام این ها رو می دونستم. بعضی اصول کاری در تمام جاها یکسان هستند اما شارلوت بدون در نظر گرفتن این موضوع، تمام روز رو همون طور که پارکر بهش دستور داد در حال نشان دادن راه و چاه به من بود. احساس می کردم آن قدر ماهر شده ام که می تونم تمام این کارها رو با چشم ها و دست های بسته و در حالی که با طناب به صندلی بسته شده ام هم انجام دهم!
"همه چیز برات جا افتاد؟ اگه چیزی واضح نیست بگو دوباره برات توضیح می دم. باور کن خیلی ساده است. پارکر بیشتر کارها رو خودش می کنه. اون فقط به کسی احتیاج داره که تلفن ها رو جواب بده و قرارها رو فیکس کنه و وقتی با جیل و مشتری ها بیرون میرن، مواظب دفتر باشه. کار ساده با حقوق عالی هر جایی گیر نمیاد، مگه نه؟"
جدی؟ کم مونده از خوشحالی بال دربیارم! از کی تا حالا حقوق او عالی محسوب می شد؟
"آره، حق با توئه. من کاملا برای این کار آماده ام." لبخندی زورکی زدم و او در عوض لبخند بزرگتری به من برگرداند. او ایستاد، دست کوچکش را روی کمرش گذاشت تا از فشار آمدن به آن شکم بزرگ جلوگیری کند و سپس کیف قرمزش را از زیر میز برداشت. "خب پس. من دیگه کارم با اینجا تموم شد."
به طرف اتاق پارکر رفت و داخل شد. دو دقیقه بعد بیرون آمد و به من لبخند زد و با صدایی که به سختی شنیده می شد شروع به صحبت کرد: "یه چیزی رو راجع به پارکر همیشه یادت باشه. اون مثل یه خرس کوچولوی اسباب بازی می مونه. ممکنه بداخلاق باشه یا تند حرف بزنه اما باطنش واقعا مهربونه. ظاهر خشنش فقط برای اینه که ضعف های درونش رو بپوشونه."
قبلا از آن که بتوانم جلوی خود رو بگیرم غریدم. مهربون؟؟؟ شارلوت زیادی جوون بود که بخواد بدونه من از دست پارکر تو مدرسه چی کشیدم.
شارلوت خندید: "اون همین طوریه. باور کن. من از پنج سال پیش وقتی اون به اینجا و اومد و جایگزین خانم الوود شد، براش کار کردم. اون ممکنه زود عصبانی بشه ولی خیلی زودتر به خودش میاد و آروم می گیره. ممکنه این حرفو باور نکنی، ولی اگه غرزدن هاشو زیاد جدی نگیری اون بیشتر بهت احترام میذاره! اون سرسخته، ولی منصفه. خیلی منصف. اون هیچ وقت باهات بدرفتاری نمی کنه، فقط خیلی... خیلی به کارش اهمیت می ده."
همون طور که به شکنجه کردن بچه ها در مدرسه و دیوانه کردن آنها اهمیت می داد؟! "چرا برام خیلی سخته که حرفات رو باور کنم؟"
"تو با اون تو یه مدرسه بودی، درسته؟"
سرم رو تکون دادم گرچه نمی دونستم اون می خواد با پیش کشیدن این موضوع به کجا برسه.
"اون طور که جیل بهم گفته، اون با گذشته اش خیلی فرق کرده." لبخندش عمیق تر شد: "اون یه مرد فوق العاده اس. ممکنه روابط عمومی خوبی نداشته باشه، بیشتر ساعت های روز رو در حال کار کردن باشه یا این که اون طور که باید و شاید تفریح و خوشگذرونی نمی کنه... ولی اون بی نظیره. بهش یه شانس دیگه بده. تو این مورد بهم اعتماد کن. من مطمئنم شما دو تا خوب با هم کنار میاین."
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
"اوم... باشه... من مطمئنم همه چیز خوب پیش می ره." یعنی باید خوب پیش می رفت چون من انتخاب دیگه ای در این شهر کوچک یا حتی اطرافش، نداشتم.
"پارکر همیشه همین دور و وراست و می تونه راهنماییت کنه. جیل امروز دیرتر میاد سر کار. وقتی اومد می تونی سوالات رو ازش بکنی." در حالی که به سمت در می رفت ادامه داد: "اون همیشه صبح ها قرار ملاقات داره."
او در میانه ی راه ایستاد، برای لحظه ای مکث کرد و پرسید: "آماندا، تو مجردی؟"
آها... که این طور... با همین یک سوال متوجه شدم که اون چه نیتی داره. یک دلال ازدواج! یکی از همان انسان های خوش و خرمی که آن چنان از رابطه ی خود راضی اند که نمی تونند دیگران رو تنها و مجرد ببینند. کمی فکر کردم تا متوجه بشم که اون می خواد منو با چه کسی جور کنه. شاید برادری که هنوز عشق حقیقی خودش رو پیدا نکرده؟... یا پسر عمویی که تنها و بی کسه؟... شاید هم یک رئیس که ترجیح می ده منو بکشد تا این که بخواد با من بیرون بره!
"ام... نه... نه راستش." من یه قرارهایی با تایلر گذاشته بودم. به هر حال همین کافی بود که من جزو دسته ی مجردها نباشم. ادامه دادم: "من با یکی هستم."
خب، شاید کمی اغراق کردم...
"وای... چه بد شد. من یکی رو می شناختم که تو می تونستی جفت خوبی براش باشی." او به پشت سر من نگاهی کرد، لبخندی زد و توجهش رو دوباره به سوی من برگردوند: "موفق باشی. وقتی بچه ام به دنیا اومد، عکس هاشو برات ای میل می کنم."
عالیه! باز هم یادآوری دیگری از شکست هایی که در زندگی داشته ام! صندلی ام رو چرخوندم و در کمال تعجب دیدم که پارکر پشت سر من ایستاده. با دستپاچگی صندلی رو به عقب هل دادم و از جایم پریدم. چیزی نمونده بود تعادلم رو از دست بدم و روی میز بیفتم اما اون بازوم رو گرفت و منو نگه داشت.
وقتی تعادلم رو بازیافتم، به سرعت دستش رو از من جدا کرد، انگار پوست من دست هاش رو می سوزوند! "به خاطر شارلوت معذرت می خوام. اون بعضی وقتا واقعا اعصاب خورد کن میشه."
"نه اشکالی نداره. من ازش خوشم میاد."
"به حرف هایی که زد توجه نکن. اون، اون قدرها هم که فکر می کنه راجع به من نمی دونه. فکر می کنه من باید بیشتر خودم رو با مردم قاطی کنم. هر دختری رو می بینه می خواد منو باهاش جور کنه." نگاهی به من کرد و سرش رو تکون داد: "فکر کنم دیگه کاملا امیدشو از دست داده. بهش توجه نکن. باشه؟"
امیدشو از دست داده؟ یعنی چی؟ داشتم آتش می گرفتم، دوست داشتم با دست های خودم خفه اش کنم. این همون مردیه که شارلوت می گفت خیلی فوق العاده و بی نظیره؟!! نمی دونستم که اون چه جوری به این نتیجه رسیده؟؟
یک مرد فوق العاده مطمئنا کسی نیست که با زن ها مثل یک آشغال رفتار کنه و به اونها توهین کند و آخرش هم حق رو به خود بده!
خودش رو روی مبل کوچکی که در گوشه ی اتاق قرار داشت انداخت، از پنجره به بیرون خیره شد و پرسید: "تو با کسی رابطه داری، آره؟"
چشم هایم رو باریک کردم و بهش نگاه کردم. این موضوع برای او چه اهمیتی دارد؟ "مشکلیه اگه داشته باشم؟ مطمئن باش این موضوع روی کارم تاثیری نمی ذاره. تو چقدر از صحبت های ما رو شنیدی؟"
"به اندازه ی کافی شنیدم. با کی رابطه داری؟"
"به این میگن کنجکاوی از نوع پیشرفته؟"
لب هایش رو به هم فشرد اما به من نگاه نکرد. "آره... فکر می کنم حق داشته باشم که بدونم چه کسی باعث میشه که تو نتونی روی کارت تمرکز کنی."
آهی کشیدم. با حرص غریدم: "تایلر جکسون."
نگاهش رو به من انداخت. در حالی که چشمانش گشاد شده بود گفت: "اون چهار تا بچه داره!"
"جدی می گی؟! اصلا حدسش رو هم نمی زدم! من دیشب شام خونه ی اون دعوت بودم و حتی یکی از اون بچه ها رو هم ندیدم!"
"مسخره بازی بهت نمیاد، راس." آهی کشید و ادامه داد: "تو حتی نمی تونی خودت رو روی یک صندلی نگه داری حالا چه طور می خوای از چهار تا بچه ی جهنمی مثل پسرهای جکسون مراقبت کنی؟"
کم کم داشتم عصبی می شدم. این دلیل نمی شد که چون زن بودم، بخوام جای مادر بی عرضه ی اونها رو بگیرم.
"چه چیزی باعث شده فکر کنی من می خوام از اون بچه ها مراقبت کنم؟"
"تو با تایلر رابطه داری."
بله... چند بار می خواست این موضوع رو تکرار کنه؟ نکنه رمزی حرف می زد که من متوجه نمی شدم؟
"ببین، بذار یه جوری توضیح بدم که متوجه شی. اون از پس بچه هاش برمیاد و فقط دنبال یک همسر می گرده. احتمالا من هم که دوست دختر سابقش هستم، بهترین انتخابشم."
"چطور فکر می کنی که اون دنبال همسر می گرده؟" نقابی از خشم چهره اش رو پوشاند: "اون چهار تا بچه داره!!"
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
"خودم اینو می دونم. ولی اون تا حالا یه بار هم نگفته که به کسی احتیاج داره که از اونا مراقبت کنه." لحظه ای اتفاقات دیشب از ذهنم گذشت. وقتی که بچه ها به اتاقشون رفتند و خوابیدند من چه کاری انجام دادم؟
خونه رو مرتب کردم.
لعنتی، لعنتی، لعنتی! شاید حق با پارکر بود.
شاید هم اون یک عوضی بود که نمی تونست شادی دیگران رو ببینه!
"گوش کن، راس. یه مرد که چهار تا بچه رو دستش باد کردن، مخصوصا وقتی که شاغل هم باشه، مطمئنا به کسی برای مراقبت از بچه هاش نیاز داره. این چیزیه که تایلر از زنش می خواد. کسی رو می خواد که وقتی خودش بیرون می ره یا سر کاره و یا خوش گذرونی می کنه، از بچه هاش مراقبت کنه و حواسش به خونه باشه!"
نگاهش روی من ثابت شده بود و گویی می خواست چیزی رو به من بفهمونه.
"خوش گذرونی؟؟"
خنده ای کوتاه و عصبی کرد و گفت: "بله، خوش گذرونی، با زن های دیگه! فکر می کنی چه چیزی باعث طلاق اونا شده؟"
"اوه، نمی دونم. شاید به خاطر این که زنش یه دوست پسر داشته، رفتارش سرد بوده و توی اتاق های جداگانه می خوابیدن." این ها تمام حرف هایی بود که تابلر دیشب هنگامی که ظرف ها رو می شستیم به من زد.
"این چیزیه که به تو گفته؟"
"آره."
"تو که اون قدر احمق نیستی که بخوای چنین داستان مزخرفی رو باور کنی؟!"
دنبال یک جواب دندان شکن بودم که جیل در رو باز کرد و وارد اتاق شد.
"آماندا! امیدوار بودم که از امروز کارت رو شروع کنی. خیلی خوشحالم که اینجا می بینمت."
چشم هایم رو برای پارکر باریک کردم: "خوبه حداقل یه نفر این طور فکر می کنه!"
پارکر غرید: "من هیچ وقت نگفتم دلم نمی خواد اینجا کار کنی."
"نه، منتها با هر حرفت به من یه توهین می کنی."
"من چنین کاری نمی کنم."
"واقعا؟ پس ممکنه بگی منظورت از اون حرف ها چی بوده؟"
"من داشتم سعی می کردم که نذارم تو... اصلا می دونی چیه؟ خیالی نیست. حتی ارزشش رو هم نداره. هر کاری دلت می خواد بکن. سرت رو مثل کبک زیر برف فرو کن و واقعیتی که جلوی روته رو نبین. زندگی شخصی تو دیگه اندازه ی سر سوزنی هم برای من اهمیتی نداره." بعد به سمت دفترش رفت و در رو محکم به هم کوبید
جیل در حالی که هنوز با چشمانی گشاد به در اتاق پارکر خیره شده بود، گفت: "این چه اش بود؟"
شانه هایم رو بالا انداختم: "نمی دونم."
"توی این چند سال دفعه ی اولیه که این طوری می بینمش."
"خب، تقصیر من نیست که!"
"می دونم، می دونم... اون فقط..." آهی کشید و ادامه داد: "بعضی وقتا زود از کوره در میره. از اون دسته مردهایی هستش که هر چند وقت یه بار یکی باید حالشون رو بگیره."
"خب برو حالشو بگیر!"
با شیطنت خندید و گفت: "احتیاجی نیست. تو همین الان این کار رو کردی. نمی دونم چی بهش گفتی ولی اون هیچ وقت نشده توی دعوا کم بیاره. هیچ وقت! فکر کنم حسابی حالش رو جا آوردی."
بله من دوست داشتم حالش رو جا بیارم ولی نه به این سادگی! دلم می خواست اونو از پنجره به خیابون پرت کنم! "امیدوارم که همین طور باشه. حقش بود!"
جیل خودش رو روی صندلی پرت کرد و کیفش رو زمین گذاشت. به بینی اش چینی داد و گفت: "لعنتی، باز هم شروع شد."
"مشکل چیه؟"
"خب با این حساب قراره اتفاقات دبیرستان تکرار بشن و تو و پارکر مدام تو سر و کله ی همدیگه بزنین."
"آره یادمه... پارکر روی اعصاب همه بود."
جیل سرش رو تکون داد: "بعضی وقت ها فکر می کنم که حافظه ات مشکل داره. توی دبیرستان، اون کاری به کار کسی نداشت مگر این که کسی سر به سرش بذاره. همیشه تو بودی که شروع می کردی به همون اندازه که اون اذیت می کرد، تو هم اذیتش می کردی."
"آها، که این طور!"
"البته از زنی که فکر می کنه عشق دوران نوجوونیش فوق العاده ترین مرد روی زمین بوده و هست و دلش نمی خواد شواهد و مدارک رو ببینه، بعید نیست."
دلم نمی خواست بحث دوباره به طرف تایلر بکشه، بنابراین دهانم رو بسته نگه داشتم. البته نمی تونستم انکار کنم که کمی شک و تردید در دلم جوانه زده بود. نکنه بقیه درست می گن؟ نکنه تا الان اونقدر کور و محتاج داشتن یک رابطه بودم که متوجه نشده بودم یک چیز این وسط درست از آب در نمیاد؟
سرم رو روی دستام گذاشتم. فکر می کنم واقعا به یک مشاوره احتیاج دارم...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل ششم

وقتی جمعه رسید، برای یک تفریح درست و حسابی آماده ی آماده بودم. خدا رو شکر هفته ی گذشته بدون هیچ اتفاق خاصی سپری شده بود. احتمالا به این دلیل بود که من با تمام توانم سعی می کردم از پارکر دوری کنم و او هم مقابله به مثل می کرد. چنین فضایی در محل کارم گاهی غیر قابل تحمل می شد اما می تونستم باهاش کنار بیام.
طبیعتا باید تصور می کردم که تمام این ها یک آرامش قبل از طوفانه اما طبق معمول ترجیح دادم تا تظاهر کنم که ایست ایدن یک مکان رویاییه که فقط اتفاقات خوب در آنجا رخ می ده! بنابراین وقتی برنامه های آخر هفته ام به هم خورد، حسابی غافلگیر شدم.
اون روز داشتم وسایلم رو جمع می کردم که محل کارمو ساعتی زودتر ترک کنم تا به خونه برم و خودم رو برای قرار دومم با تایلر اماده کنم. همین لحظه بود که پارکر از دفترش بیرون اومد، پوشه ی بزرگی رو روی میزم کوبید و گفت: "می خوام که این گزارش رو تا آخر امروز برام تایپ کنی."
"متوجه هستی که روز تقریبا تموم شده، نه؟!"
شانه هایش رو بالا انداخت. چشم هام رو چرخوندم و گفتم: "می خواستم ازت خواهش کنم که امروز یه ساعت زودتر برم خونه چون امروز کار زیادی هم نداشتیم. من امروز قرار دارم و باید خودم رو آماده کنم."
"متاسفم. نمی تونم با درخواستت موافقت کنم. من همین امروز به این گزارش ها احتیاج دارم."
ولی حتی یک ذره هم متاسف به نظر نمی رسید! "یعنی نمی تونی تا آخر تعطیلات یا حتی تا فردا صبر کنی؟ تازه شارلوت به من گفته بود که این جور کارها رو معمولا خودت انجام می دی."
"شارلوت اشتباه کرده. اون نباید قبل از مشورت با من چنین حرفی رو بهت می زد." عضله های فکش سفت شده بود. نگاهش رو از من برگردوند و به پوشه ی روی میز خیره شد. پس از لحظه ای بدون این که حرفی بزنه دوباره به من نگاه کرد. همون نگاه گیرا... هیچ راهی نداشت که من این دعوا رو ببرم، برای چی خودمو خسته می کردم؟ به علاوه، من برای اون کار می کردم و یک ساعت دیگر هم تا پایان زمان کاری مونده بود.
"خیلی خب... الان انجامش می دم."
به نظر می رسید که پارکر هنوز کارش با من تموم نشده: "تو یک هفته اس که داری برای من کار می کنی. چه چیزی باعث شده که فکر کنی من بهت اجازه می دم خودت ساعت های کاریت رو کم و زیاد کنی؟"
"همین که از صبح کسی اینجا نیومده و تلفن هم زنگ نخورده... احتمال دادم امروز کاری برای انجام دادن نداریم."
در واقع نه تنها امروز، بلکه هیچ روز دیگری هم کاری برای انجام دادن وجود نداشت! در طول این چند روز متوجه شده بودم که کارمند او بودن چه معنایی داره و معنایش این بود که تمام روز رو پشت میز بنشینی و ناخن هایت رو سوهان بکشی! وقتی شارلوت به من گفت که پارکر تمام کارها رو خودش انجام می ده، شوخی نکرده بود. تازگی ها او حتی قبل از اینکه به من فرصتی بده تلفن ها رو از دفتر خودش جواب می داد. به همین دلیل بود که وقتی اون پوشه ی حجیم رو جلوی من گذاشت آن چنان غافلگیر شدم. حتما از این کار منظوری داشت.
"حالا که می بینی کار زیادی برای انجام دادن داری. دفعه ی بعد قبل از این که بخوای توی ساعت کاری برای خودت برنامه بریزی، با من هماهنگ کن."
"برنامه م تو ساعت کاری نیست. فقط می خواستم زودتر برم خونه که حمام کنم و کمی آماده بشم."
"اون چهار تا بچه داره. باور کن او امکان نداره متوجه ژولیدگی موهات بشه!" سپس به داخل دفترش رفت و در رو به هم کوبید و به من فرصت نداد که جوابش رو بدم.
درسته من به موهایم نرسیده بودم اما اونا ژولیده هم نبودند! من هر روز صبح برای هیچ و پوچ یک ساعت خودم رو علاف نمی کنم که موهامو اتو بکشم و تافت رو روی سرم خالی کنم... نفهم!!
نگاه گذرایی به ساعت انداختم و متوجه شدم که تا ساعت 5 هنوز یک ساعت فرصت دارم. آن گزارش احتمالا آن طور هم که به نظر می رسید زیاد نبود و اگر عجله می کردم چند دقیقه ای وقت داشتم که به خونه برم و لباس هایم رو عوض کنم. اگر موهامو خیس نمی کردم تا چند ساعت دیگر هم حالتشون حفظ می شد. لبخندی به خودم زدم. همه چیز تحت کنترل بود!
***
تایپ کردن بیشتر از آنچه که تصورش رو می کردم وقتم رو گرفت. همون لحظه که کارم تموم شد، رفتم و پوشه رو روی میز پارکر انداختم- وقتی متوجه شدم که داره چک های حقوقم رو امضا می کنه تصمیم گرفتم که ملایم تر باشم و بی خیال جنگ و دعوا شم!- ساعت پنج و ده دقیقه بود. باید رفتن به خانه رو کاملا فراموش می کردم. وقت کمی داشتم که کیف و کلیدهایم رو بردارم و پنج دقیقه راه تا رستوران رو طی کنم.
وقتی به اونجا رسیدم، تایلر بیرون ایستاده بود و لبخند جذابی به لب داشت. با نگاه کردن به او آرامشی وجودم رو فرا گرفت و بعد از یک ساعت پر تنش نفس راحتی کشیدم.
او دست هایم رو گرفت، فشار کوچکی به اونها آورد و گفت: "سلام خوشگلم."
"ببخشید که یه کم به هم ریخته م. کارهای دفتر بیشتر از اون چیزی که فکر می کردم طول کشید"
"مهم نیست. درک می کنم. پارکر بعضی وقت ها خیلی رو اعصاب میره."
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 2 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Lost In Suburbia | گم گشته


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA