انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 14:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  11  12  13  14  پسین »

Love Chess | شطرنج عشق


مرد

 
ـ نه خیلی دقت کردم که ببینم حرفهای امید حقیقت دارد یا نه،ولی دیدم شما اصلا اونطوری که امید می گفت نیستید و حالا مانده ام این امید چرا با تو لج کرده و از من می خواهد نسبت به تو شدت عمل نشان دهم.
ـ آرمان جان خودت را ناراحت نکن،این کارهای امید برایم عادت شده پس تو هم نمی خواهد دیگر به او فکر کنی.می دونم امید دوست صمیمی توست ولی حقیقت اینست که او از نظر روحی یکم مشکل دارد.
خندید و گفت:من بین شما موندم،اونقدر از هم بد می گویید که نمی دونم این دشمنی سر چی هست؟همانطور که تو می خواهی ذهن مرا نسبت به او خراب کنی او هم همین قصد را دارد.
ـ خوب معلوم است تو که نمی خواهی خواهرت را رها کنی و حرف او را قبول کنی،می خواهی؟
سرش را تکان داد و گفت:برو آفاق،بذار کمی فکر کنم.
امشب،شب نامزدی محراب و شادی است.خیلی خوشحال هستم که محراب توانست آذین را فراموش کند و بفهمد که شادی او را بسیار دوست دارد.وقتی وارد منزل شدیم فهمیدم که دایی برای تنها دخترش سنگ تمام گذاشته،تمام خانه پر بود از دسته های گل بزرگ و حضور عروس و داماد شاد و خوشحال که به همه خوش آمد می گفتند.
ان شب من از موضوع دیگری هم خوشحال بودم چون مدتی بود که امید به آذین بیشتر نزدیک شده بود و احساس می کردم روابطشان یکم حالت صمیمیت گرفته.لحظه ای انها را دیدم که امید کادویی را به آذین داد،عطری در آن قرار داشت که آذین آن را بویید و تشکر کرد و گفت همون قیمت بود.
ـ البته.
کمی از حرف زدنشان تعجب کردم ولی زیاد توجهی نکردم چون حالا باید فکر می کردم در آینده چطور با امید به عنوان شوهر خواهر کنار بیایم و پیش خود فکر کردم باید از همین حالا کم کم دیدم را نسبت به او عوض نمایم.
چندوقتی است که احساس می کنم رفتار استاد پناهی با من کمی فرق کرده،وقتی طرح هایم را می بیند بسیار تعریف می کند و معمولا سخت ترین نقشه ها را به من پیشنهاد می کند و در ضمن مصر است که برای چند روز از رفت و آمدم خودشان همه موضوع را حدس زده بودند.
امروز پنج روز از روزی که ایمان و خانواده اش به منزلمان آمده اند میگذرد و روز خوبی برایم است چون احساس میکنم که امید شکست خورده و عقب نشینی کرده است، چون برخلاف میلش که از نرفتنم به دانشگاه خوشحال بود تمام کارهای برگشتم را مرتب کرد. امروز شیوا و شهناز با نامه ای که طرف دانشگاه همراه داشتند به منزلمان آمدند، وقتی نامه را دیدم خیلی خوشحال شدم چون در آن قدی شده بود که بنابر اعتراف آقای رضا سروری مبنی بر تهمت و افترا به شما ضمن عذرخواهی از شما دانشجوی ساعی که چنین مورد اتهام قرار گرفتید به اطلاع میرسانیم چنانچه هنوز خواستار ادامه تحصیل میباشید خوشحال میشویم که در این دانشگاه ادامه تحصیل دهید. وقتی نامه را خواندم شیوا و شهنار را در آغوش گرفتم و بوسیدم و آنها هم از شادی من خوشحال بودند.
شیوا_نمیدانی آفاق جان در این مدت چقدر رضا ناراحت بود، راستش دلم میخواهد او را ببینی که به چه حالی افتاده. هفته پیش که دیدمش خواستم زود به طرف دیگر بروم چون من و شهناز جواب سلامش را هم نمیدهمی ولی او صدایمان زد و گفت که از طرف من ازآفاق خانم عذرخواهی کنید و به او بگویید اگر به دانشگاه برنگردد مطمئن باشد من هم ترک تحصیل میکنم چون در این مدت خیلی عذاب وجدان داشتم و حتی شب ها هم نمیتوانم راحت بخوابم. من هم به او گفتم چرا نمیروی پیش رئیس دانشگاه و تمام حقیقت را بگویی که سرش را پایین انداخت و گفت چون نمیتوانم تمام حقیقت را بگویم، برای اینکه پای چند نفر دیگر هم وسط می آید. اون موقع آفاق جان حرفش را باور نکردم ولی حالا دیگر باور دارم چون دیروز که از همه خداحافظی کرد خیلی برایت خوشحال بود و چند دفعه گفت که به خانم صادقی بگویید مرا حلال کنید و این اخراج حق من است.
- ولی من به هیچ عنوان حاضر نیستم که او از دانشگاه اخراج شود و میدانک چه کسی او را تحریک کرده و حتی کمکش کرده که برای من پاپوش درست بهش و از نظر من رضا بی تقصیره، همین فردا برمیگردم و کاری میکنم که رضا هم به دانشگاه برگردد. البته به شرطی که کمکم کند به درس های عقب افتاده ام برسم.
حالا که تنها نیستم به امید فکر میکنم، نمیدانم کدام یکی از مهره هایش را سوزاندم ولی بسیار شاد هستم و این دشمنی بین ما و یا به قول خودش بازی شطرنج برایم جالب شدهاست.
دوماهی از برگشتم به دانشگاه میگذرد، در همان روزهای اول شماره تماس رضا را از پرویز گرفتم وبه او گفتم که حتماً به دانشگاه بیاید و بعد با هم پیش رئیس دانشگاه رفتیم و خلاصه با کمی صحبت و امضایی که او از ما گرفت رضا هم به دانشگاه برگشت. از همان موقع تا به حال دوستی ما عمیق تر شده است و تمام دورس و نقشه ها و پروژه هایمان را با هم انجام میدهیم. پرویز هم کم کم قبول کرد که دخترها از پسرها کمتر نیستند و از در دوستی در آمد، در این مدت به کلاس رانندگی رفته و گواهینامه ام را گرفتم و حالا دیگر با اتومبیل خودم رفت و آمد میکنم. امروز صبح وقتی میخواستم سوار شوم متوجه شدم که اتومبیل پنجر است و چون دیرم شده بود از آرمان که او هم میخواست به سر کلاسش برود خواهش کردم که مرا هم برساند. وقتی به کلاس رسیدم متوجه استاد شدم که قبل از من آمده بود، میدانستم استاد پناهی بسیار سخت گیر است و کمتر پیش...
راهنمایی بیشتر به او مراجعه کنیم. امروز وقتی از در کتابخانه بیرون می آمدم، با استاد پناهی رو به رو شدم و استاد خواست که در باغ دانشگاه کمی قدم بزنیم، هم متعجب بودم وهم کنجکاو، ولی بیشتر از خانواده ام و اینکه چه تصمیمی برای آینده ام دارم پرسید و بعد از مدتی که با هم راه رفتیم، چون کلاس بعدیم شروع می شد، با عذرخواهی به طرف کلاس رفتم و با خود فکر کردم یعنی با من چه کار داشت؟
استاد مردی حدود سی و سه یا سی و چهار ساله تقریباً جذاب، خوش صحبت و دارای معلومات زیادی بود و تازه یکی دو سال بود که به ایران برگشته و توانسته بود در رشته خود دکترا بگیرد، در کلاس بسیار منضبط و مقرراتی بود ، ولی در مدتی که با هم قدم می زدیم فهمیدم او بسیار نکته سنج و بذله گوست. وقتی کلاس هایم تمام شد، در حالیکه از دانشگاه بیرون می آمدیم ، غر می زد که چرا اتومبیلم را نیاورده ام که با صدای آقای پناهی به طرفش رفتیم. او اتومبیلش را نشان داد و گفت:
- سوار شوید شما را می رسانم.
من و شیوا از اینکه صدای بحثمان را استاد شنیده، خجالت کشیدیم و هر چه کردیم منصرفش کنیم نشد، وقتی سوار شدیم، استاد آدرس منزل شیوا را پرسید و اول او را رساند و بعد به طرف منزل ما حرکت کرد. همانطور که او را راهنمایی می کردم با خود فکر کردم، اگه امید ما را می دید حتماً دوباره باید منتظر برنامه جدیدی می بودم که با صدای آقای پناهی به خود آمدم، گفت دوست دارد خانواده هایمان با هم آشنا شوند، به خاطر همین شماره تلفن منزل را گرفت و گفت با پدرم صحبت می کند. بعد اضافه کرد باغی در کرج داریم که در این فصل بسیار زیباست، خیلی دوست دارم در اولین فرصت دسته جمعی به آنجا برویم.
وقتی به در منزلمان رسید، پیاده شدم و هر چه خواهش کردم که داخل شود قبول نکرد و بعد از خداحافظی حرکت کرد و رفت. من همانطور که به دور شدن اتومبیلش نگاه می کردم با خود فکر کردم چرا دوست دارد با خانواده من آشنا شود؟
پدر امروز صدام زد ، وقتی به اتاقشان رفتم و مرا دید ، اشاره کرد که کنارش روز تخت بنشینم و بعد پرسید:
- آفاق این آقای دکتر پناهی را چقدر می شناسی؟
با تعجب گفتم:
- منظورتان استادمان است؟
- بله.
- راستش دو ترمی است که باهاش کلاس داشته ام، اتفاقاً دیروز شماره تلفن گرفت و کفت ک دوست داره با خانواده ام آشنا بشه تا به باغی که در کرج دارند، برویم.
پدرم که هنوز متفکر به موضوع گوش می داد گفت:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- بله زنگ زد و ما را برای جمعه دعوت کرد، البته وقتی تلفن کرد ، خیلی تعجب کردم، کاش قبلاً درباره اش با من صحبت کرده بودی که آنقدر او را سوال پیچ نکنم. - راستش اول که گفت برای آشنایی بیشتر خانواده ها ، تعجب کردم، ولی فکر نمی کردم اینقدر زود زنگ بزند، حالا چی گفت؟ - اول خودش را معرفی کرد و گفت که استاد توست . برای رفتن به باغ زنگ زده، اما وقتی سکوت مرا دید و فهمید که من از این دعوت بسیار تعجب کرده ام، خودش را مجبور به توضیح دادن دید و گفت که از اخلاق و منش دخترتان خیلی خوشم آمده و فهمیده ام که در خانواده محترمی بزرگ شده و حالا خیلی دوست دارم که از نزدیک با هم آشنا شویم. بعد ما را برای جمعه دعوت کرد، اما چون جمعه قرار بود آقای محمودی برای صحبت درباره کارهایمان به اینجا بیاید، گفتم که مهمان داریم و او هم اصرار کرد که اگر با مهمانانتان رودربایتس ندارید، همه با هم بیایید و در حالیکه خیلی از باغشان تعریف می کرد تاکید کرد که خیلی خوش می گذرد. آنقدر محترمانه صحبت می کرد که نتوانستم دعوتش را رد کنم، ولی حالا دوست دارم بدانم روابط شما در چه حدی است؟ - پدر جان باور کنید ما هیچ رابطه ای نداریم، به غیر ازهمان رابطه دانشجو و استاد، البته چند روز پیش من و شیوا را از دانشگاه به خانه هایمان رساند. به خدا من اصلاً تا حالا درباره او به غیر از یان نقش استاد ، فکر دیگری نکرده ام و حالا هم نمی دانم در جواب سما چه بگویم، راستش دعوتش برای خورم هم عجیب است. پدر لبخندی زد و گفت: - آفاق جان فکر کنم تو دیگر باید به اطرافت بیشتر دقت کنی و اینقدر بی خیال رفتار نکنی عزیزم، تو در سنی هستس که وقتی مورد توجه مردی قرار می گیری باید از طرز رفتار و حرف زدنش متوجه حالات او باشی، نه اینکه همیشه آخرین نفر باشی که بفهمی کسی به تو تمایل دارد. ببین عزیزم، ترقی و پیشرفت در تحصیل خوبه، ولی تمام زندگی این نیست. تو حالا در اجتماع بزرگتری هستی و من انتظارم از تو بیشتر است. پدر همچنان صحبت می کرد ولی من از تعجب خشکم زده بود و فکر می کردم یعنی من مورد توجه آقای پناهی قرار گرفته ام، او در میان دختران دانشگاه آنقدر طرفدار داشت که باور آن برایم مشکل بود. - نه پدر جان، شما اشتباه می کنید. شاید به من توجه داشته باشه ولی نه از آن جهت که شما فکر می کنید، بلکه به این خاطر که از طرحهایی که به من می دهد خیلی راضیه و معتقده که هم دقیق می کشم و هم از خلاقیتم در طرح نقشه خوشش می آید، پس دید او فقط به من دید یک معلم به شاگرد خویش است و خواهش می کنم به من نگویید که او فکر دیگری نسبت به من دارد. پدر خندید و پرسید: چرا مگه خیلی عجیبه؟ حالا جمعه خودت دقت کن ولی قول بده مرا هم بی خبر نگذاری، باشه؟ در حالی که سرم را تکان می دادم از اتاق پدر و مادرم بیرون آمدم و به اتاق خودم رفتم، چند ساعتی است که از صحبت پدر می گذرد ولی هنوز نتوانسته ام به نتیجه برسم. تمام رفتار آقای پناهی را در این مدت مرور کردم ولی چیزی که نشانه علاقه او به من باشد پیدا نکردم و کم کم مغزم دارد از کار می افتد، بهتره دیگه بهش فکر نکنم و سعی کنم چند ساعت باقی مانده تا صبح را بخوابم. امروز پدر همه ما را زود بیدار کرد، چون قرار بود ساعت نه صبح همراه خانواده آقای محمودی در خارج شهر همدیگر را ببینیم و با هم به باغ برویم. از قبل از پدر خواهش کرده بودم که آقای پناهی را دوست خود معرفی کند، چون نمی خواستم بقیه هم مثل پدر درباره من فکر کنند، ولی می ترسیدم چون هنوز پدر خانواده و حتی خود آقای پناهی را نمی شناخت. در طی مسیر تا به باغ برسیم از دلشوره حالت تهوع پیدا کرده بودم. وقتی داخل باغ پیاده شدیم، پدر نزدیکم آمد و گفت: - آفاق خیلی رنگت پریده، سعی کن به خودت مسلط باشی، هیچ چیزنگران کننده ای وجود ندارد و این هم مثل تمام آشناها و فامیل هاست. بعد دستم را گرفت و با تعجب نگاهم کرد و پرسید: - چرا اینقدر دستهایت سرد است؟ ولی قبل از اینکه بتوانم جواب پدر را بدهم آقای پناهی را همراه با خانم و آقای تقریباً مسنی می دیدم که به طذفمان می آید، آهسته گفتم : - پدر آقای پناهی ایشون هستند. بعد از سلام و معرفی همه به سوی ساختمان رفتیم، در نگاه اطرافیانم تعجب را می دیدم و نمی دانستم پدر بعداً چطور می خواهد جوابگو باشد. بعد از این که مدتی گذشت مادر آقای پناهی به طرفم نگاه کرد و گفت: - آفاق جان ، انقدر آرشام تعریف شما را کرده که هم من هم همسرم خیلی مشتاق دیدن شما بودیم. راستش همیشه از حسن اخلاق و متانت و سخت کوشی و خلاقیت شما صحبت می کرد تا اینکه به آرشا پیشنهاد دادم که حتما شما را دعوت کند تا هم شما را ببینیم و هم با خانواده محترمتان آشنا شویم و حالا واقعاً متوجه شده ام که آرشام حق داشته. از خجالت حس می کردم که تمام بدنم گر گرفته، در حالی که تا چند دقیقه پیش احساس سرما می کردم، تشکر کردم و با خود گفتم خوب پیش همه لو رفتی، اگه از همان اول راستش را می گفتی حالا شاهد چشم های متعجب و شماتت بار خانواده ات نبودی، همان موقع پدرم به دام رسید و گفت........
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
البته وقتی به آفاق جون گفتم که آقای دکتر زنگ زدند و قرار گذاشته شد که امروز مزاحم شما شویم خیلی تعجب کرد چون حرف آقا آرشام را فقط یک تعارف تلقی کرده بود، منتهی من آنقدر از طرز صحبت کردن آقا آرشام خوشم آمد که مشتاق دیدن شما شدم و چنین شد که ما آلان مزاحم شما هستیم . در حالی که هنوز نفس راحتی نکشیده بودم، آرشام به سخن آمد و گفت :
- آقای صادقی، آنقدر آفاق خانم دختر متینی هستند که به جز این از ایشان انتظاری نمی رفت، من واقعاً برای داشتن همچین دختری به شما تبریک می گویم و مطمئن هستم ایشون همانطور که دختر خوبی برای شما هستند می توانند همسر شایسته ای هم باشند .
حس کردم یکدفعه راه نفس کشیدنم بند آمد، چون در همان زمان صدای امید را شنیدم که گفت :
- ببخشید من فکر کنم به واسطه منش خوبتان نمی توانید درست روی افراد شناخت داشته باشید، چون شما خودتان آنقدر خوب هستید که کمتر غیر از خوبی در انسانها می بینید، البته من حرفهای شما را نسبت به آفای خانم تا حدی قبول دارم، ولی چون شناخت بیشتری از ایشان دارم، معتقدم از جهتی زندگی با ایشانکمی مشکل است، البته این فقط نظر من که شاید اشتباه می کنم باشد و بقیه درست می گویند .
احساس می کردم که پدر از حرف امید بسیار عصبانیشد ولی چون تازه با خانواده پناهی آشنا شده بودیم، صلاح ندانست بحث ادامه پیدا کند، رویش را به طرف آقای پناهی ، پدر آرشام نمود و درباره کار صحبت کرد. خانم پناهی هم با مادر و خانم محمودی شروع به صحبت کردند و آرمان هم به آرشام گفت :
- آقا آرشام واقعا باغ زیبا و بزرگی دارید .
- پس به نظر من تا بزرگترها صحبت می کنند، ما به باغ برویم ، چون هم میز پینگ پنگ و هم زمین والیبال داریم که هر کس بنا بر علاقه اش می تواند خود را سرگرم کند .
در حالی که جوانترها همه به سوی باغ می رفتیم، آرشام درباره باغ توضیح می داد که دارای چه نوع درخت های میوه ای است و گلخانه زیبایی هم طرف راست باغ وجود دارد که انواع گل ها را در آن پرورش می دهند. وقتی به طرف زمین والیبال می رفتیم، آرمانکمی قدمهایش را کند کرد تا من نزدیکش شوم، چون آنقدر آهسته راه می رفتم که جز آخرین نفرها بودم، آهسته کنار گوشم گفت :
- من نمی دونم این دشمنی تو وامید از کی و سر چهموضوعی شروع شده ، می دونی آفاق بعضی مواقع مرا خیلی عصبانی می کند و با اینکه خیلی دوستش دارم ولی باور کن چند لحظه پیش دلم می خواست بلند شوم و محکم کتکش بزنم .
- آرمان جان ما هیچ دشمنی با هم نداریم و از تو هم خواهش می کنم که دوستی خودت را به خاطر این مسائل خراب نکن، راستش من و امید بیشتر عادت کرده ایم که اینطوری با هم صحبت کنیم .
- ولی صحبت بین شما تنها نبود بلکه صحبت در جمع بود و این رفتار به نظرم صحیح نمی باشد .
خندیدم و گفتم : من که برایم فرقی ندارد، پش تو خودت را ناراحت نکن، من خودم از پسش بر میآیم و قول می دهم که اگر دیدم امید دارد شورش را درمی آورد و از حد خود خارج می شود خبرت کنم .
شانه هایش را بالا انداخت و گفت :
- دختر عجیبی هستی، نمی دونم شاید حق با تو باشهولی به نظرم تو خیلی در مقابلش کوتاه می آیی در حالی که دلیلش را نمی فهمم .
- باور کن نه من کوتاه می آیم و نه دلیل خاصی دارد، ما از اول با هم اینطوری رفتار می کردیم، پس روزت رابا این فکرها خراب نکن .
آرمان در حالیکه هنوز در فکر بود با قدمهای بلند از کنارم گذشت و دور شد و من با خودم فکر کردم تا کی می توانم دیوانه بازی های امید را منطقی جلوه دهم و یا اصلا چرا چنین کاری می کنیم، در حالیکه همین الان با کوچکترین اشاره من پدر و آرمان حسابی امید را گوشمالی می دادند ولی از ته دل نمی خواستمکند و کسی با امید برخورد بدی چرایش را نمی دانستم، کم کم راهم را از بقیه جدا کردم چون حوصله جمع را نداشتم و آنقدر افکارم درهم و برهم بود که دلم می خواست خلوتی پیدا کنم تا هم به امیدو کاراش فکر کنم و هم به آرشام و نظرش راجع به خودم. همانطور که زیر درختان راه می رفتم به جوی آبی رسیدم و کنارش نشستم و به آرشام فکر کردم، کم کم از حرف زدن و نگاهش متوجه حالتش می شدم و احساس می کردم که نظر خاصی به من دارد، در حالی که سر در نمی آوردم چرا من؟ چون خودم شاهد بودم که در دانشگاه موقعیتهای خیلی بهتر از من دارد که تنها با کوچکترین اشاره او به طرفش کشیده می شوند و حاضر هستند همسرش شوند، در حالی که من حتی نمی دانستم چه احساسی به او دارمو تا حالا به عنوان یک همسر به او فکر نکرده بودم. چنان سر در گم بودم که وقتی به خود آمدم متوجه شدم ساعتی است که آنجا نشسته ام، بلند شدم و با خدم گفتم تا بقیه متوجه غیبتم نشده اند و به گفته امید ایمان نیاورده اند که من دختر منزوی هستم، بهتر است پیش بقیه برگردم. همانطور که راه ی رفتم نگاه می کردم که ببینم راه را درست می روم یا نه با صدای آرشام که صدایم می کرد به طرفش رفتم، تا مرا دید گفت: آفاق تا حالا کجا بودی؟
بعد سرش را پائین انداخت و کفت :
- ببخشید که اینجور صدایت کردم، آنقدر دنبالت گشتم که وقتی دیدمت حواسم پرت شد .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- نه خواهش می کنم راحت باشید، اینجا دیگر دانشگاه نیست و هر جور که دوست دارید صدایم کنید .
- پس شما هم وقتی خودمان هستیم مرا آرشام صدا بزنید، خوشحال می شوم .
- حتماً
سرم را به عنوان قبول پیشنهادش تکان دادم و گفتم :
- خب حالا از کدام طرف برویم که زودتر به بقیه برسیم؟
- خوشبختانه همه مشغول هستند و الان بهترین موقعیت است که با هم کمی صحبت کنیم، از نظر شما که اشکالی نداره .
- نه
در حالی که دوباره دلشوره پیدا کرده بودم و حس می کردم لرزشی در پاهایم بوجود آمده، سعی کردم خود را عادی نشان دهم .
گفت: راستش زیاد از مقدمه چینی خوشم نمی آید و دوست دارم زود اصل مطلب ربابگویم، مدتی است که درباره شما فکر می کنم و شما را زیر نظر دارم و متوجه شده ام که از شما خوشم می آید و اگر موافق باشید درباره ازدواج با من فکر کنید .
بدون اینکه متوجه باشم ، گفتم: چه زود حرف پدر ثابت شد .
با تعجب نگاهم کرد و گفت: متوجه نشدم، شما حرفی زدید؟
فوری به خودم آمدم و گفتم: نه فقط کمی گیج شدم، یعنی چطور بگویم آنقدر به قول خودتان بدون مقدمه رفتید سر اصل مطلب که کمی مرا شوکه کردید .
- شما تا حالا درباره من فکر نکرده بودید؟
- اگر حقیقتش را بخواهید نه فقط درباره شما بلکه درباره هیچکس فکر نکرده ام .
همان لحظه چهره محمد به خاطرم آمد و گفتم :
- البته موردی بود که از صحبت آن زمان زیادی می گذرد ولی قسمت نبود، بگذارید صادقانه بگویم بعد از آن مورد با خودم عهد بستم که دور قلبم را حصار بکشم و درش را قفل کنم و الان حتی نمی دانم این قفل زنگ زده باز می شود یا نه، چه برسد به اینکه کسی را به قلبم راه دهم .
- یعنی هنوز عاشقش هستید؟
خندیدم و گفتم: اشتباه نکنید این ضربه از عشق نبوده بلکه از ضربه احساسی که فکر می کردم او نسبت به من دارد بوده. می توانم بگویم که عاشقش نبودم فقط دوستش داشتم و شاید اگر قسمت هم بودیم در این ساعت من یک عاشق به تمام عیار بودم، ولی متاشفانه کسی که کنار شما راه می رود قلبی در سینه ندارد و این را همین امروز در باغ شما متوجه شدم.پدرم که فقط تلفنی با شما صحبت کرده بود حدس هایی زده بود ولی من در طی این دو ترم شما را فقط به چشم استاد دیده ام و لحظه ای فکر نکرده ام که می توانم در مورد ازدواج با شما فکر کنم. شما برایم فقط یک استاد قابل احترام هستید و راستش آقا آرشام آلان آنقدر فکرم به هم ریخته که شاید فکر کنید دارم هذیان می گویم، به نظر شما من یک دختر عادی هستم؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت: البته من فقط فکر می کنم شما خیلی نا امیدانه درباره خود فکر می کنید .
- اگر سوالی از شما بپرسم قول می دهید صادقانه جوابم را بدهید؟
- مطمئن باشید .
- چرا من؟ اینهمه دختر اطرافتان هستند که اکثرا از من بهترند پس شما چرا منو انتخاب کردید؟
- شما واقعا نا امیدانه درباره خود فکر می کنید، بله دختران زیادی در اطرافم هستند ولی نه تنها حالا بلکه چندین سال است، چه در ایران چه در خارج از ایرانکه تحصیل می کردم، می توانستم در بین آنها برای خود راحت همسری انتخاب کنم ولی من به خیلی از معیارها معتقد هستم، به نظر من ظاهر و باطن یک شخص هر دو باید قلبم را بلرزاند که من هر دو را با هم می خواستم و در طی این مدت فقط توانستم شما را پیدا کنم .
با پوزخندی گفتم: ولی فکر کنم شما از لحاظ دید اشکال دارید چون من دختر زیبایی نیستم که بتوانم نظر کسی مثل شما را جلب کنم .
- آفاق تحمل کن، خیلی تند می روی. بگذار حرفم تمام شود تا بفهمی که از نظر دید اشکال ندارم بلکه تجربه این سالها باعث شده که قدرت دیدم بهتر شود یعنی کمال را ببینم و نه جمال را. روزهای اول تو را دختری دیدم سخت کوش و درسخوان ولی بعد وقتی دقت کردم دیدم که بر خلاف هم جنسهایت برای جلب نظر مردها هیچ کوششی نمی کردی حتی برایت اهمیت هم نداشت، ایم مرا کمی کنجکاو کرد و فکر کردم شاید کسی را دوست داری یا نامزدی کسی هستی ولی وقتی از همکلاسی هایت پرس و جو کردم فهمیدم آنها روی تو اسم رباط گذاشته اند چون که دارای احساس نیستی، بعد کم کم متوجه شدم که تو برای غرورت ارزش خاصی قائل هستس و به هیچعنوان به خاطر کسی راضی به گذشتن از آن نیستی و این اخلاقت موجب شد که بیشتر به طرف تو جلب شوم. سعی کردم با دان طرحهای مختلف و مشکل تو را به سوی خود جلب کنم ولی نتوانستم، تازه متوجه شدم که دراین مدت به واسطه ارتباط بیشتر با خصوصیات تو بیشتر آشنا شده ام و از زیرکی و کاردانیت اذت می برم و بعد طرز لباس پوشیدنت، در اون ظاهر ساده یک حالت جذابیت خاصی دیدم برای انسان کهنه نمی شود. تو همیشه شاده و بدون رنگ و لعاب بودی و این همه حقایقی بود که درباره تو فکر می کنم، پس چشمانت را باز کن و فکر کن که شاید بتوانی مرا ببینی و احساسی به من پیدا کنی و من هم قول می دهم که اگر کمی مرا دوست داشته باشی کاری کنم که همیشه احساس خوشبختی کنی .
وقتی آرشام ساکت شد، زبانم بند آمده بود و اصلا فکر نمی کردم که درباره من چنین فکر کند و تا به خانه رسیدیم همه اش با خود فکر می کردم اون شخصی که آرشام درباره اش صحبت می کرد من بودم یا کسی که فقط در رویاهایش وجود داشت، حتی یادم نیست که ناهار را چگونه خوردمو تا بعد از ظهر چکار کردم، فقط می دانم به طور خودکار هر کس هر پیشنهادی می داد قبول می کردم، هم پینگ پنگ و والیبال یازی کردم هم به دیدن گلخانه رفتم و اندکی در باغ قدم زدم و حالا در اتاقم هستم و هنوز به رویاهای آرشام فکر می کنم .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
حدود یکماهی از پیشنهاد آقای پناهی می گذرد، در این مدت خیلی سعی کردم فکرم را کمتر به آرشام مشغول کنم، حتی تلاش نمودم که او را به طور کامل از ذهن خود بیرون کنم. او هم در این مدت با من طرف صحبت نمی شد و حتی دیکر طرح جدیدی هم پیشنهاد نمی داد و من حس کردم که اینطور مرا آزاد گذاشته به حرفهایش فکر کنم، در صورتی که من بیشتر از اوو فکرش فراری بودم و همین روند باعث منزوی تر شدنم شده بود. سعی می کردم چه در دانشگاه و چه در خانه خود را بیشتر مشغول کتابهایم کنمولی وقتی در کلاسش بودم دیگرنمی توانستم وجودش را نادیده بگیرم و کم کم احساسش می کردم و بر خلاف میلم بع طرفش کشیده می شدمف اگر در جمعی صحبتش را می شنیدم خودبخود میخکوب می شدم و تمام حواسم متوجه صحبت جمع می شد و بعد بدون آنکه خودم متوجه باشم ارزش هایش را می سنجیدم ولی تا به خود می آمدم سعی می کردم که او را از ذهنم دور کنم واین جدال سختی بود که با خود شروع کرده بودم و در ایناواخر احساس می کردم که حصار دور قلبم دچار لرزهشده و در لحظاتی که انتظارش را نداشتم به لرزیدن و از جا کندن می افتاد. در حالی که با تمام وجود سعی می کردم که این حصار را حفظ کنم، از خود عصبانی بودم و از اینکه سعی می کردم نگاهم به نگاهش نیافتد ولی دوباری توانست مرا غافلگیر کند. همانطور که به راز نگاهش فکر می کردم از در دانشگاه بیرون آمدم و صدای آقای پناهی را شنیدم که مرا صدا می زد، سرجایم ایستادم بدون اینکه جرات کنم برگردم و جوابش را دهم .
- خانم صادقی چندبار صدایتان کردم، چرا جواب نمی دهید؟
در حال که هنوز سرم پائین بود گفتم: ببخشید متوجه نشدم .
- دروغگوی خوبی نیستید و اینبار می بخشمتان ودر خیابان بعدی در ایستگاه اتوبوس منتظرتان می ایستم، با اتومبیلتام دنبالم بیایید باید حتما با شما صحبت کنم .
در حالی که حس می کردم صدایم به ناله بیشتر شباهت دارد کفتم: ولی من باید زود برگردم .
- زیاد وقتتان را نمی گیرم و منتظرم .
بعد بدون هیچ حرفی به راه تفتاد و رفت، مانده بودم که چه کنم ولی دیدم چارهای نیست. بالاخره باید روزی جوابگویش باشم، سوار اتومبیلم شدم و به جایی که او ایستاده بود رفتم و نگه داشتم. وقتی سوار شد گفت: رستوران دنجی را می شناسم و بعد راهنمایی کرد تا به آنجا برویم، بدون کلمه ای مخالفت به همان راهی که نشان می داد رفتم و بعد از اینکه پشت میزی نشستیم، سفارش نهار داد و گفت :
- آفاق نمی خواهی بعد از یکماه سرت را بلند کنی و نگاهم کنی، اگر می دانستم چنین از من فراری می شوی اینطوری یکدفعه تمام راز دلم را بهت نمی گفتم .
چنان صداقت و گرمی در صدایش بود که سرم را بلند کردم و از پس حلقه اشکی که در چشمانم جمع شده بود، به چشمانش که تار می دیدم نگاه کردم، وقتی چشمان گریانم را دید با تعجب پرسید :
- آفاق اتفاقی افتاده؟ اگر حس می کنی که حرفهایم برایت سنگین و توهین آمیزه بگو، به خدا دیگر هیچ وقت مزاحمت نمی شوم ولی خواهش می کنم فقط صادقانه با من رفتار کن. چون من یک پسر بچه نیستم که از جواب منفیتو دگرگون شوم البته نمی توانم بگویم ناراحت نمی شوم ولی یاد گرفته ام که باید با همه چیز کنار آمد حتی شکست در عشق. من نمی خواهمهیچ موقع خودم را به هیچ عنوان به کسی تحمیل کنم ما آلان دو انسان بالغ و با شعور هستیم که با حرف زدن می توانیم همدیگر را قانع کنیم گرچه تقریبا چهارده سال از من کوچکتر هستس ولی می دانم تو هم یک دختر بچه نیستی و خیلی از سنت بیشتر فهم و شعور داری پس به جای اینکه باعث آزار خودت شوی و شادابیت را از دست دهی، حرفت را بزن و اینقدر خودت را عذاب نده .
چنان تحت تاثیر حرفهایش قرار گرفتم که پیش خود اقرار کردم واقعا مرد محترم و با شعوری است و همان لحظه با خودم گفتم آیا من لیاقت چنین مرد بزرگی را دارم، مردی که با همه چیزمنطقی کنار می آید و بیشتر ناراحت روحیهمن بود تا جوابی که به او بدهم. پس برخلاف تصمیمی که گرفته بودم ، لبخندی زدم و گفتم :
- آرشام می شه به من فرصت بیشتری بدهی تا بهتر تو را بشناسم، راستش من شناختم از مردها به خصوص تو خیلی کم است .
- البته، ولی به نظرم بهتره بعضی مواقع با هم به رستوران یا پارکی برویم و یا حتی همراه با خانواده هایمان رابطه بیشتری داشته باشیم، در ست مثل دو دوست، چون آن موقع بهتر می توانیم همدیگر را بشناسیم تا اینکه ازهم فرار کنیم .
با صدای بلند خندیدم و گفتم: خب دیگه اینقدر هم خنگ نیستم، اگر یک رابطه دوستانه و خانوادگی داشته باشیم بهتر است .
او هم خندید و گفت: خب حالا غذایت را راحت بخور و اصلا به جوابی که به من می خواهی بدهی فکر نکن، تو از حالا تا آخر عمر من وقت داری و من هیچ وقت تو را در تنگنا نمی گذارم، پس راحت باشد ...........
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
حالا که در اتاقم هستم، به ساعات خوبی که با آرشام گذراندم فکر می کنم و احترام بیشتری نسبت به قبل برایش قائل هستم و به آینده امیدوارم. امشب آسمان از پنجرهاتاقم زیباست، ستاره ها هم همه زیبا هستند و امشب ماه چقدر زیبا نورافشانی می کند .
امروز وقتی با پدر راجع به آرشام صحبت کردم و از تصمیم خودمان گفتم، لبخندی زد و صورتم را بوسید و گفت:
- آفرین دخترم، همیشه به تو افتخار می کنم و از حالا بدان آرشام یک رای مثبت دارد و آن رای من است، چون از لحظه اول که او را دیدم و با او صحبت کردم، او را لایق دختر عزیزم دیدم. پس از این به بعد بیشتر با خانواده اش رفت و آمد کنیم تا هم شما شناختتان نسبت به هم بیشتر شود و هم من بتوانم خانواده این استاد تو را بهتر بشناسم.
ماههاست که از روابط خانوادگی ما و خانواده پناهی می گذرد، هر چه بیشتر آرشام را می شناسم، احساس می کنم که چقدر مرد بزرگی است و من لیاقت او را ندارم. در این مدت درست مثل یک دوست با من رفتار کرده و اجازه داده که کاملا از اخلاق او آگاه شوم، البته این رفتار او در بیرون دانشگاه است و چقدر ازش سپاسگزارم با رفتاری که دارد هیچ کس در دانشگاه متوجه علاقه او نشده و ما مثل همه دانشجوها و استادان با هم رفتار می کنیم. با گذشت زمان احساس می کنم که او می تواند برایم یک همسر کاملی باشد، ولی باز یک حس خلا در وجودم آزارم می دهد که نمی دانم چیست وهمیناحساس باعث می شود که شب ها دچار بی خوابی شوم، هر چه به کامل بودن او مطمئن می شوم، بی خوابی و بی قراریم بیشتر می شود. در این مدت افراد فامیل، او و خانواده اش را به عنوان دوست جدید پدر پذیرفته اند و پدر به مادر و آرمان و آذین تاکید کرده که از خواستگاری آؤشام حرفی به میان نیاورند تا راحت تر بتوانم تصمیم بگیرم. در این مدت سعی کرده ام که با امید روبه رو نشوم، به صورتی که همیشه ازش فراری هستم و خوشبختانه متوجه شده ام امید در این مدت به آذین نزدیکتر شده است، البته اون شادابی همیشگی را ندارد و بیشتر در کناری می نشیند و با آذین صحبت می کند ولی بعضی مواقع که نگاهم در نگاهش قفل می شود، برقی در نگاهش می بینم که وحشت می کنم و سرمایی امام وجودم را فرا می گیرد. همیشه فکر می کنم این سرما از ترس است و یا از چیز دیگر، اما واقعا نمی دانم، تنها می دانم که از امید می ترسم.
امروز وقتی از دانشگاه بیرون آمدم و سوار اتومبیل شدم، قبل از حرکت در طرف دیگر اتومبیل باز شد و امید کنارم نشست، از ترس لحظه ای احساس مرگ کردم، اما وقتی نگاهش کردم و دیدم چه اذتی از ترسیدنم می برد، سعی کردم خودم را خونسرد نشان دهم و ترس را از خود دور کنم. همیشه از اینکه از آزار من لذت می ببرد، متنفر بودم و فوری حس دیگری در من برانگیخته می شد که ترس را فراموش می کردم و می دانتمکه باید با او مقابله کنم و آزارش دهم، یعنی درست مثل خودش رفتار کنم، همین موضوع از من موجودی تازه می ساخت که فقط در برابر او چنین بودم و در آخر هم احساس لذت و زنده بودن می کردم.
- با اجازه کی سوار اتومبیل من شدی؟
با صدای بلند خندید و گفت: خوبه هنوز آفاق قبل هستی و زود تغییر موضع دادی، دیگه داشتم فکر می کردم، آلان بیهوش می شوی.
اتومبیل را روشن کردم و گفتم: این آرزو را به گور می بری امید، تو همیشه در برابر من یک شکست خورده هستی.
برایم دست زد و گفت: عجب دل شیری داریدختر] تو می دونی چندین ماه است که با هم هم صحبت نشده بودیم، دیگه داشتی مرا فراموش می کردی. راستی این همه مدت که با آرشام جانت خوش وبش می کردی، حرفهای من یادت رفته بود، مگه بهت نگفتهبودم که تو هیچ موجودیتی نداری به غیر از اینکه یک رقیب برای من هستی و تا من بخواهم نمی گذارم رنگ آرامش را به خود ببینی، آفاق بعضی وقتها کاری می کنی کهفکر می کنم اصلا باهوش نیستی، تازه خنگ هم هستی.
- درست صحبت کن و توهین بی خود نکن و بگو ببینم دوباره چه خیالی برایم داری؟
پارکی را نشان دادو گفت: همینجا نگه دار باید با هم بشینیم و مفصل صحبت کنیم.
وقتی روی نیمکتی زیر درختی در پارک نشستیم، گفتم: زود باش امید حرفت را بزن، چونمن کار دارم ومثل تو بیکار نیستم که دنبال آزار دیگران باشم.
ابرویی بالا انداخت و گفت: خیلی زبان دراز شده ای، ولی معطلت نمی کنم، تو تا حالا فکر نکردی چرا من این همه مدت مثل یک بچه خوب اینقدر ساکت نشسته ام و ناظر دلبریهای شما با این آرشام جانت هستم.
از شدت ناراحتی چشمهایم را بستم و با خودم گفتم، نباید عصبانی شوم چون اوضاع بدتر می شود، باید آرامش خود را حقظ کنم و با اینکه دچار دلشوره عجیبی شده بودم اما سعی کردم چیزی بروز ندهم. وقتی چشمانم را باز کردم، دیدم با چشمان سبزش خیره نگاهم می کند و لبخند به لب دارد.
- آرام شدی؟ ببین من احساس می کنم تو قوانین بازی را فراموش کردی یا اینکه عشق این آقا آرشام چشم هایت را کور کرده، بگذریم در بازی شطرنج آدم باید کاری کند که رقیبش احساس کنه دارد پیروز می شود و وقتی لذت این پیروزی را با تمام وجودش حس کرد باید تو حرکتت را نجام دهی و او را طوری مات کنی که شوکه شودچون آنوقت است که لذت واقعی را می بری. یادت می آید روزی که کوه رفته بودیم به تو گفتم آنقدر صبر می کنم که قله برسی بعد پرتت می کنم چون لذتش بیشتر است،حالا همان زمان رسیده، یعنی این خانم مهندس ما یک تور یزرگ پهن کرد و یک استاد همه چیز تمام را تور کرد که البته در این راه خیلی هم تلاش کرده اما وقتی که احساس کرد همه کارها به خوشی تمام شده و می تواند تورش را از آب همراه ماهی یزرگش بیرون بکشد، یکدفعه می بیند تور پاره شده و ماهی از دستش رفته، حالا توهم همین حال و روز را داری و باید تورت را رها کنی چون این ماهی متعلق به تو نیست.
با پوزخندی گفتم: حرف هایت تمام شد، تو فکر نمی کنی خیلی به خودت مطمئن هستی چون اگر توری بود و ماهی ای، این ماهی خیلی وقت است که دردستان من است و اگر بازی شطرنجی بوده خیلی وقته که تو مات شدی ولی تازه متوجه شده ای.
بعد از جای خودم بلند شدم بروم که گفت: آفاق عجله نکن، بله ماهیت صید شده ولی باید رهایش کنی.
- چه کسی می تواند همچین دستوری به من بدهد؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- من، حتما یادت برفته موضوع رضا سروری همان موضوعی که مجبور شدی دانشگاه را رها کنی. حالا اگر خیال داری مرا مجبور کنی حرفی نیست، چون خوابی برایت دیده ام وحشتناکتر از قبل، می دونی ایندفعه در دو راه حل مانده ام، نمی دانم اگر تو حرفم را گوش نکنی، کدام را انتخاب کنم و به خاطر همین هم گفتم با خودت مشورت کنم. اولینراه حل همان موضوع دانشگاست، منتها با ابعاد گستره تر که باعث آبروریزی بیشتری می شود، آنقدر که پدرت از بیم آبرو از خانه خارج نشود و راه حل دیگر اینکه یک اتفاق بد برای این آقا آرشام بیفته که برای همیشه از دیدنش محروم شوی مثل یک تصادف، دوست دارم خودت انتخاب کنی و در ضمن تا حالا دیگه منو شناختی و می دونی که الکیتهدید نمی کنم، حالا خود دانی.
با نفرت نگاهش کردمو گفتم: امید اگر من بگویم در بازی شکست خوردم دست از سرم برمی داری؟ حتی حاضر هستم جلوی همه بگویم، باور کن دیگه خسته شدم.
ابتدا با صدای بلند خندید و بعد نگاه عمیقی کرد و گفت: گفتن تنها شرط نیست تو باید کاری که من می گویم انجام دهی تا واقعا از نظر من مات شده باشی، نه اینکه یک کلمه بگویی و بعد خوشبخت در کنار آفا آرشام زندگی کنی. آفاق واقعا تو فکر کرده ای من انفدر پَپه هستم.
با عصبانیت گفتم: بگو شرایط مات شدنم چیه، چون آنقدر ازت متنفر هستم که دیگه نمی خواهم تا آخر عمر نشانی ازت ببینم.
- اول اینکه قید دانشگاه را میزنی و برگه انصراف را نشانم می دهی و دوم اینکه باید با کسی که من تعیین می کنم ازدواج کنی، این شرایط مات شدن توست.
مدتی بدون اینکه بتوانم حرفی بزنم به فضای پارک نگاه کردم، وقتی او سکوتم را دید گفت: بهتره بریم چون شب می شه، خوب فکر کن اگر در همین چند روزه قيد اينآقا آرشام را زدي كه هيچ ولي اگر خواستي با آقا آرشامت باشي فقط بگو كدام راه حلپيشنهادي مرا ترجيح مي دهي و اگر هم خواستي از بازي استعفا بدهي، انصرافت از دانشگاه را بياور تا من يك شوهر خوب به تو معرفي كنم. تازه آفاق دوست نداشتم اينطور زود بازي را تمام كنم ولي چكار كنم كه خيلي دوستت دارم.
بعد همچنان كه با تمسخر مي خنديد از من دور شد، الان نزديك صبح است و من هنوز فكر مي كنم كه چطور از اميد انتقام بگيرم چون ديگر از همه چيز خود گذشته ام و فقط به فكر انتقام هستم. نمي خواهم از كسي كمكم بگيرم، اين بازي را من تمام مي كنم آن هم با شكست دادن اميد.
هشت ماه از تاريخي كه اميد مرا تهديد كرده مي گذرد، هشت ماه را به سختي گذراندم چون اول بايد جواب رد به آرشام مي دادم در حالي كه حتي يك مورد براي ايراد گرفتن از او نداشتم. چقدر ناراحت بودم كه از همان اول جواب رد به آرشام نداده بودم و اميد و حرفهايش و بازيش را فراموش كرده بودم. اوضاع خيلي برايم مشكل شده بود، از يك طرف علاقه خودم به آرشام به خاطر اينكه او واقعاً يك انسان كاملي بود و ازطرف ديگر علاقه خانواده ام به اين پيوند. هم در محيط دانشگاه در عذاب بودم و هم در خانه مورد بي مهري خانواده قرار مي گرفتم و در هر ثانيه كه رنج مي كشيدم بيشتر براي انتقام گرفتن از اميد راسخ تر مي شدم. دو ماهي است كه آرشام دوباره به خارج برگشته و با برگشت او كمي رفتار خانواده ام با من بهتر شده و از آن همه فشار و زخم زبان شنيدن راحت شدم، البته مادرم بسيار افسرده و ناراحت است چون آذين هم همچنان خواستگارانش را رد مي كند و مني را هم كه در آستانه ي ازدواج مي ديد به يكباره تمام آروزهايش را به باد داده بودم. پدر و مادرم يك سفر با هم به كانادا براي ديدار عمه منيژه رفتند كه صد البته مي دانستم پدرم به خاطر اينكه روحيه مادر عوض شود و از اين افسردگي بيرون بيايد اين سفر را تدارك ديده چون با اينكه تابستان بود و مي توانست ما را هم همراه خود ببرد ترجيح داد به خاطر مادر تنها بروند، تا هم تنبيهي باشد براي ما شايد كه به خود آئيم. واي كه چقدر از تو متنفرم اميد، اميدي كه به همان اندازه كه من از تو بدم مي آيد خواهرم تو را دوست دارد و زندگي و آينده خود را به اميد تو برنامه ريزي مي كند. نمي دانم بودنت بهتر است يا نبودنت؟
امروز با آرمان به شركت تازه تأسيسش رفتيم، البته اميد و محراب هم در اين شركت سهيم هستند و وقتي آرمان گفت كه دوست دارد در كارهاي شركت من هم همكاري كنم خيلي خوشحال شدم و با جان و دل قبول كردم. وقتي وارد شركت شدم ساختماني ديدم داراي چندين اتاق، شركت كار ساختمان سازي انجام مي داد. يكي از اتاق ها را آرمان به من اختصاص داده بود، در اتاقم بودم و فكر مي كردم چه چيزهايي بگيرم تا بتوانم فضاي اتاقم را زيباتر كنم كه محراب وارد شد و گفت: ..........
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- سلام به دختر خاله عزيزم .
با لبخند جوابش را دادم و گفتم :
- از شادي چه خبر؟
- راستش خيلي اصرار كرد كه كاري هم به او در اينجا بدهم و نمي دونم چطور پشيمانش كنم، خوش به حال آرمان چون مهديس كلاً از كار در بيرون از خانه خوشش نمي آيد .
- تا كي شما مردها مي خواهيد كه حرف حرف خودتان باشد و به علايق همسرانتان توجهي نداريد، چه اشكالي دارد مثلا شادي در اينجا مشغول به كار شود، به نظر من با اون روحيه شادي اگر بخواهي او را مجبور به خانه ماندن كني خيلي بهش ظلم مي كني .
- ببينم تو طرفدار دختر دايي ات هستي، يا پسر خاله ات؟
خنديدم و گفتم :
- دست بردار محراب نمي خواهد موضوع را عوض كني ولي بيشتر فكر كن، اگر به شادي يك فرصت بدهي پشيمان نمي شوي .
محراب آهي كشيد و بعد به طرف پنجره رفت و گفت :
- تو نمي خواهد طرفداري اونو بكني چون خودش مي تواند از حقش خوب دفاع كند، مي دوني قرار بود چند ماه ديگر جشن عروسي بگيريم و با هم به سر خانه و زندگيمان برويم ولي حالا مي گه من بايد درباره ازدواج با تو بيشتر فكر كنم .
از صداي غمگين محراب ناراحت شدم، به طرفش رفتم و كنارش ايستادم و گفتم :
- محراب جان چرا مي گذاري زندگيتان اينجوري خراب شود، در حالي كه با كمي گذشت مي توانيد خيلي خوب زندگي كنيد. تو مگه به شادي اطمينان نداري،اينجا هم يك محيط مطمئن است. خود من الان خيلي خوشحال هستم و با اينكه يك مقدار ديگه از درسم مانده ولي آرمان از من خواسته بيام و اينجا كار كنم چون اين باعث مي شه احساس كنم من هم مي توانم مفيد باشم و اينكه واقعاً زن احتياج دارد در مواقعي احساس استقلال كنه اما باور كن اين استقلال نمي تونه به زندگيتون ضرري بزنه بلكه باعث مي شه شادي با ديد بهتري به تو نگاه كنه .
- شايد تو درست بگويي، سعي مي كنم از ديدگاه شادي به اين موضوع نگاه كنم .
با خوشحالي دست زدم و گفتم: آنوقت چقدر اينجا خوب مي شود .
- عجله نكن من گفتم حالا فكر مي كنم، راستي ساعت سه در اتاق آرمان باش چون مي خواهد رئيس شركت را معرفي كند و بقيه كاركنان هم هستند .
از اتاق كه بيرون رفت روي صندلي نشستم و همانطور به كارهايي كه بايد انجام مي دادم فكر مي كردم، تنها موضوعي كه ناراحتم مي كرد سهامدارياميد بود البته مي دانستم كه اميد هم مثل آرمان و محراب فقط بعضي مواقع براي رسيدگي به پيشرفت كار به شركت مي آمد. با فكر اميد به ياد ديشبافتادم كه وقتي از خواب بيدار شدم و خواستم به آشپزخانه بروم و كمي آب بخورم صداي گريه آذين را شنيده و به اتاقش رفتم و در حالي كه بغلش مي كردم، پرسيدم از چي ناراحتي كه اون گفت مدتي است اميد در حال و هواي ديگري و احساس مي كنم مثل قبل به من توجه نداره .
آهي كشيدم و گفتم :
- او مگه قبلاً چطور بود، يعني با تو قول و قراري گذاشته بود؟
سرش را تكان داد و گفت :
- راستش آفاق خيلي سعي كردم بفهمم كه مرا دوست دارد يا نه ولي او يك جور خاصيه، با من خيلي مهربان است و هميشه توي جمع هواي مرا دارد. بعضي مواقع خريدي دارم كه اون مي دونه از كجا بهتر مي شه خريد كرد. وقتيازش مي خواهم منو مي بره و خيلي صميمي برخورد مي كنه حتي اگر چند ساعتي طول بكشه. اصلاً نمي گه خسته شدم يا زودتر بريم خوبه، تازه بعدش منو حتماً به رستوراني مي بره و بالاخره غذا يا بستني يا آب ميوه اي با هم مي خوريم حتي بعضي مواقع از گل فروشي يك شاخه گل مي گيره و بهم مي ده ولي تا حالا يك كلمه كه بگه منو دوست داره نگفته اما اونقدر مهربونه كه بعضي وقت ها فكر مي كنم از آرمان مهربانتر است .
با خود فكر مي كردم آيا حرف هاي آذين واقعاً حقيقت دارد چون فقط در يك مورد من محبت را در حركات او ديدم و آن موقعي بود كه از كوه افتادم ولي حالا آذين طوري صحبت مي كرد كه من پيش خود فكر كردم شايد او از اميد ديگري حرف مي زند. با صداي آذين به خود آمدم كه مي گفت :
- آفاق به چي فكر مي كني، ترا به خدا كمكم مي كني چون من ديگه خسته شدم .
- اول مرا مطمئن كن اين حرف هايي كه زدي واقعاً حقيقت دارد يعني اميد تا حالابا تو بد و توهين آميز صحبت نكرده، مي دوني بعضي مواقع علاقه چشم آدمرا كور مي كنه و تو بايد واقع بين باشي .
نگذاشت حرفم تمام شود و گفت :
- آفاق، من هيچ دروغي درباره رفتار او نگفتم. اميد نه فقط با من بلكه با همه اينجور مهربان برخورد مي كنه ولي نمي دانم چرا بعضي مواقع يكم با تو بد اخلاقي مي كنه. البته تازگي ها حس مي كنم كه بيقراره، چند روز پيش به همراه شادي و محراب و آرمان و بقيه بچه ها و اميد به سينما رفته بوديم كه موقع برگشت وقتي گفتم به نظرت اگر فيلم اينجوري تمام مي شد چطور بود او انگار تمام مدت خواب بوده باشه گفت، نمي دونم چون اصلاً به فيلم دقت نكردم . خيلي كم پيدا شده و هر موقع مي گويم كجا بودي لبخند مي زند و با هيجان مي گويد كه يك جاي خوب. آفاق ترا به خدا كمك كن و منو از اين برزخ نجات بده، ديگه دارم خسته مي شوم و مي خواهم تكليفم زودتر معين شود. شادي و مهديس هر دو تا نامزد هستند و تا چند وقت ديگر عروسي مي كنند آنوقت من هنوز سال هاست منتظر يك كلمه اميد هستم .
آن موقع واقعاً دلم برايش سوخت و قول دادم كه كاري انجام دهم و سر از كاراميد در آورم ولي حالا وقتي فكر مي كنم كه بايد به اميد نزديك شوم دوباره دچار دلشوره مي شوم. در اين مدت هشت ماه سعي كرده ام هميشه به طريقيازش فراري باشم و به خاطر اينكه اونو در ميهماني ها نبينم خودم هر چند وقتيكي دو روز به ديدن خاله، عمه و عمو و دايي مي روم و چند روز مي مانم تا نگويند كه مرا نمي بينند و حتي در چند مورد كه اميد به مسافرت رفته بود يك روز كامل را كنار خانم و آقاي محمودي گذراندم كه اونها هم همين فكر را كنند، سعي كردم اينجوري حضور خود را در كنار اقوام و دوستان داشته باشم تااينكه در مواقعي كه اميد است حضور داشته باشم چون نمي خواستم وسيله اي براي تفريح او باشم. بايد فردا به دانشگاهش بروم شايد بتوانم اطلاعات جديدي بگيرم با اينكه مي دانم او ديگر در بيمارستان كار مي كند ولي خوب مي دانم كه هميشه بچه ها از هم اطلاعات دارند ولي اگر نتوانستم بايد سري به بيمارستانش بزنم . در همين لحظه آبدارچي شركت كه او را اصغر آقا صدا مي زنند به اتاقم آمد و گفت :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- آقاي صادقي گفتند زودتر بياييد چون همه منتظر شما هستند .
وقتي به ساعت نگاه كردم و متوجه شدم كه ساعت سه و بيست دقيقه است فوري بلند شدم و به طرف اتاق آرمان رفتم و بعد از گفتن سلام كنار آرمان روي مبلي نشستم، در همان لحظه چشمم به اميد افتاد كه با پوزخندي مسخره آميز نگاهم مي كرد. با صداي آرمان به خود آمدم كه همه را معرفيمي كرد و سمت هر كس را مي گفت، رئيس اجرايي شركت آقاي بهنوشيان بود كه تقريباً مرد مسني بود يعني حدود پنجاه و پنج سالي داشت و دو مهندس ديگر هم بودند كه هر دو با همه دوست بودند و حدوداً سي و سه ساله بودند و داراي همسر و فرزند بودند. آرمان مرا خواهر خود كه در رشته معماري تحصيل مي كنم و يك ترم به پايان درسم مانده معرفي كرد كه در مواقع فراغت هم براي يادگيري كار و هم براي كمك به آنجا مي آيم. آنطور كه از صحبت هاي آرمان فهميدم، دانستم تقريباً حالت نخودي دارم كه شايد بعضي مواقع كاري بتوانم انجام دهم و همين موضوع باعث شد تا اخم هايم درهم برود كه با صداي اميد به طرفش نگاه كردم، گفت :
- خانم مهندس خسته شديد، بهتر نبود آقاي صادقي صبر مي كرديد تا درسشان تمام شود بعد ايشون را به اينجا مي آورديد، ممكن است چون كاري بلد نيستند باعث ضرر و زيان شركت شوند .
- آقاي بهنوشيان من فكر نكنم اينطوري باشد چون تمام طرح هاي ايشان را خواهم ديد و به نظرم آقاي صادقي تصميم به جايي گرفتن چون خانم صادقيمي تواند از حالا تجربه كاري پيدا كند .
بعد از كمي صحبت جلسه تمام شد ولي در همان فكر كردم چقدر از اين اميد متنفرم و چرا او از هر فرصتي براي رنج دادنم استفاده مي كند و برايش لذت بخش است، در حالي كه به گفته آذين با همه چنين مهربان بود .
امروز به يكي دو كلاس خود نرفتم و به دانشكده پزشكي رفتم و از شيوا هم خواستم همراهيم كند و از چند دانشجو كه اميد را مي شناختند درباره اش تحقيق كرديم، البته گفتم چون خواستگار خواهرم است براي تحقيق آمده ام. يكي از آنها كه مهناز نام داشت گفت :
- خوش به حال خواهرت، راستش همه ما مي دونستيم كه تازگي ها آقاي دكتر عاشق شده. حالا اين خواهرت كه تازه به بيمارستان اومده چه جوريه، چون اونطور كه من شنيدم ظاهرش با تو خيلي فرق داره .
در حالي كه آب دهنم را به زور قورت مي دادم چون اصلاً انتظار شنيدن چنين حرف هايي درباره اميد را نداشتم، گفتم :
- تو درباره خواهر من چه شنيده اي؟
- ما شنيده ايم كه ايشون هم خيلي زيبا و هم از يه خانواده خيلي محترم و پولدار هستند، در ضمن اينكه خيلي محجبه هستند يعني با چادر مي گرده و داراي يك خانواده متعصب ولي ظاهر تو كه اينجوري نشان نمي دهد البته خيلي ساده لباس پوشيدي ولي نه آنطور محجبه كه از خواهرت شنيديم، پس چطور شما خواهر هستيد .
شيوا – ايشون شوهر كرده و بنابر خواست همسرشون اينطوري مي گرده. حالا از اين آقا اميد بگو، تو كه بيشتر از خواهر دوستم گفتي .
- تا وقتي دانشگاه بود خيلي مغرور و از خود راضي بود البته مي دونيد، نمي تونم بگم كه آدم بدي بود چون اگر كسي كمك مي خواست حالا چه دختر يا پسر فرقي نداشت او هميشه حاضر به كمك و راهنمايي بود چون با استادها خيلي آشنا بود هميشه براي نمره گرفتن خيلي بهش مراجعه مي كردند و او هم اصلاً نه نمي گفت و سعي مي كرد كه به بچه ها كمك كند ولي به دخترها اعتنايي نمي كرد با اينكه خيلي ها دور و برش مي پلكيدند. راستش خيليدوست دارم بيام بيمارستان و خواهر پرستارت را ببينم كه چطور تونسته دل سنگ اين اميد آقا را نرم كنه و عاشق خودش كنه .
ديگه ديدم طاقت بيشتر شنيدن را ندارم پس بلند شدم و بعد از تشكر از دانشگاه بيرون آمديم .
شيوا – آفاق جون حق داري ناراحت بشي بيچاره خواهرت كه اين همه مدت منتظر بود، حالا به خواهرت چي مي گي؟
- شيوا فردا مي آيي برويم بيمارستان چون بايد اونجا هم پرس و جو كنم، وقتي مطمئن شدم تصميم مي گيرم .
- حتماً .
قرار شد فردا اصلاً به دانشگاه نرويم و مستقيماَ ساعت ده، دم در بيمارستان همديگر را ببينيم. حالا كه در اتاقم هستم به اميد فكر مي كنم و خيلي دلم گرفته و براي آذين نگرانم. امشب باز احساس مي كنم شب زيبايي نيست، از پنجره اتاقم به آسمان خيره شده ام و نه ستاره ها را زيبا مي بينم و نه ماه را . نمي دونم چرا ولي دلم مي خواد تا صبح گريه كنم، صدايي در ذهنم فرياد مي زند به خاطر آذين است به خاطر آذين است كه كم كم پلك هايم سنگين مي شود .
امروز وقتي به بيمارستان رفتم اول به عنوان بيمار مراجعه كردم و بعد از معاينه خدا خدا مي كردم اميد در بيمارستان نباشه و منو نبينه ولي وقتي شيوا پرسيد كه اتاق آقاي دكتر محمودي كدام است و پرستار گفت ايشون ديشب شيفت بودن و تا فردا نمي آيند توانستيم با هم نفس راحتي بكشيم. با شيوا به اتاق پرستارها مراجعه كردم و شيوا صحبت را به اميد كشاند و گفت كه پسر همسايشونه و به خواستگاري خواهرش اومده، پرستار با تعجب گفت :
- شايد اشتباه مي كنيد چون همه مي دانند كه آقاي دكتر محمودي به پريسا علاقه داره .
بعد به طرفي كه پريسا همراه با دوستانش غذا مي خورد اشاره كرد و ادامه داد :
- بيچاره پريسا، ما كه هر لحظه منتظر شيريني نامزديشان هستيم .
- اين همسايه ما اسمش فريد محمودي است كه قبلاً هم يكبار ازدواج كرده و به اون خانم نمي آيد كه همسر مردي به سن ايشون شوند .
پرستار – واي كه چقدر دلم براي پريسا سوخت آخه نمي دوني چه دختر ماهيه ولي شما اشتباه گرفتيد ما دكتر محمودي داريم ولي اسم كوچكشان اميد است و سن زيادي هم ندارد، تازه بسيار جذاب و زيبا هم هستند و تا حالا هم ازدواج نكردهاند. راستش طرف خيلي سعي كرد تا توجه پريسا را به خودش جلب كنه چون پريسا زياد از اينكه او اينقدر به ظاهر و تيپش مي رسد خوشش نمي آيد، نمي دونيد چند وقت است كه اين اميد آقا دور و برش مي پلكه و التماس كرده تا حاضر شده درباره اش با خانواده اش صحبت كند .
ديگر ماندن را جايز نمي دانستم بعد از خداحافظي با آن خانم پرستار از بيمارستان خارج شديم و به شيوا گفتم كه مي تواند به منزلشان برود .
- آفاق آنقدر رنگت پريده و پريشون به نظر مي آيي كه دلم نمي آيد اينطوري تنهايت بگذارم .
- براي آذين ناراحت هستم ولي نه آنقدر زياد، خواهش مي كنم نگران من نباش و برو. من هم كمي قدم مي زنم و بعد مي روم بايد فكر كنم كه به آذين چه بگويم .
بعد از رفتن شيوا به پاركي در آن نزديكي رفتم و به اميد فكر كردم به آذين وبه پريسا، آذين از نظر زيبايي خيلي از پريسا سرتر بود ولي معصوميتي كه چشم هاي پريسا داشت باعث جلب انسان به طرف خودش مي شد فهميدم كه اميد عاشق همين معصوميت و رفتار متين پريسا شده كه چنين شيفته به دنبالش مي رود.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
شطرنج عشق
سرم را به عنوان قبول پیشنهادش تکان دادم و گفتم:
- خب حالا از کدام طرف برویم که زودتر به بقیه برسیم؟
- خوشبختانه همه مشغول هستند و الان بهترین موقعیت است که با هم کمی صحبت کنیم، از نظر شما که اشکالی نداره.
- نه
در حالی که دوباره دلشوره پیدا کرده بودم و حس می کردم لرزشی در پاهایم بوجود آمده، سعی کردم خود را عادی نشان دهم .
گفت: راستش زیاد از مقدمه چینی خوشم نمی آید و دوست دارم زود اصل مطلب ربابگویم،مدتی است که درباره شما فکر می کنم و شما را زیر نظر دارم و متوجه شده ام که ازشما خوشم می آید و اگر موافق باشید درباره ازدواج با من فکر کنید.
بدون اینکه متوجه باشم ، گفتم: چه زود حرف پدر ثابت شد.
با تعجب نگاهم کرد و گفت: متوجه نشدم، شما حرفی زدید؟
فوری به خودم آمدم و گفتم: نه فقط کمی گیج شدم، یعنی چطور بگویم آنقدر به قول خودتان بدون مقدمه رفتید سر اصل مطلب که کمی مرا شوکه کردید.
- شما تا حالا درباره من فکر نکرده بودید؟
- اگر حقیقتش را بخواهید نه فقط درباره شما بلکه درباره هیچکس فکر نکرده ام.
همان لحظه چهره محمد به خاطرم آمد و گفتم:
- البته موردی بود که از صحبت آن زمان زیادی می گذرد ولی قسمت نبود، بگذارید صادقانه بگویم بعد از آن مورد با خودم عهد بستم که دور قلبم را حصار بکشم و درش را قفل کنم و الان حتی نمی دانم این قفل زنگ زده باز می شود یا نه، چه برسدبه اینکه کسی را به قلبم راه دهم.
- یعنی هنوز عاشقش هستید؟
خندیدم و گفتم: اشتباه نکنید این ضربه از عشق نبوده بلکه از ضربه احساسی که فکر می کردم او نسبت به من دارد بوده. می توانم بگویم که عاشقش نبودم فقط دوستش داشتم و شاید اگر قسمت هم بودیم در این ساعت من یک عاشق به تمام عیار بودم، ولی متاشفانه کسی که کنار شما راه می رود قلبی در سینه ندارد و این را همین امروز در باغ شما متوجه شدم. پدرم که فقط تلفنی با شما صحبت کرده بود حدس هایی زده بود ولی من در طی این دو ترم شما را فقط به چشم استاد دیده ام و لحظه ای فکر نکرده ام که می توانم در مورد ازدواج با شما فکر کنم. شما برایم فقط یک استاد قابل احترام هستید و راستش آقا آرشام آلان آنقدر فکرم به هم ریخته که شاید فکر کنید دارم هذیان می گویم، به نظر شما من یک دختر عادی هستم؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت: البته من فقط فکر می کنم شما خیلی نا امیدانه درباره خود فکر می کنید.
- اگر سوالی از شما بپرسم قول می دهید صادقانه جوابم را بدهید؟
- مطمئن باشید.
- چرا من؟ اینهمه دختر اطرافتان هستند که اکثرا از من بهترند پس شما چرا منو انتخاب کردید؟
- شما واقعا نا امیدانه درباره خود فکر می کنید، بله دختران زیادی در اطرافم هستند ولی نه تنها حالا بلکه چندین سال است، چه در ایران چه در خارج از ایران که تحصیل می کردم، می توانستم در بین آنها برای خود راحت همسری انتخاب کنم ولی من به خیلی از معیارها معتقد هستم، به نظر من ظاهر و باطن یک شخص هر دو باید قلبم را بلرزاند که من هر دو را با هم می خواستم و در طی این مدت فقط توانستم شما را پیدا کنم.
با پوزخندی گفتم: ولی فکر کنم شما از لحاظ دید اشکال دارید چون من دختر زیبایی نیستم که بتوانم نظر کسی مثل شما را جلب کنم.
- آفاق تحمل کن، خیلی تند می روی. بگذار حرفم تمام شود تا بفهمی که از نظر دید اشکال ندارم بلکه تجربه این سالها باعث شده که قدرت دیدم بهتر شود یعنی کمال را ببینم و نه جمال را. روزهای اول تو را دختری دیدم سخت کوش و درسخوان ولی بعد وقتی دقت کردم دیدم که بر خلاف هم جنسهایت برای جلب نظر مردها هیچ کوششی نمی کردی حتی برایت اهمیت هم نداشت، ایم مرا کمی کنجکاو کرد و فکر کردم شاید کسی را دوست داری یا نامزدی کسی هستی ولی وقتی از همکلاسی هایت پرس و جو کردم فهمیدم آنها روی تو اسم رباط گذاشته اند چون که دارای احساس نیستی، بعد کم کم متوجه شدم که تو برای غرورت ارزش خاصی قائل هستس و به هیچ عنوان به خاطر کسی راضی به گذشتن از آن نیستی و این اخلاقت موجب شد که بیشتر به طرف تو جلب شوم. سعی کردم با دان طرحهای مختلف و مشکل تو را به سوی خود جلب کنم ولی نتوانستم، تازه متوجه شدم که در این مدت به واسطه ارتباط بیشتر با خصوصیات تو بیشتر آشنا شده ام و از زیرکی و کاردانیت اذت می برم و بعد طرز لباس پوشیدنت، در اون ظاهر ساده یک حالت جذابیت خاصی دیدم برای انسان کهنه نمی شود. تو همیشه شاده و بدون رنگ و لعاب بودی و این همه حقایقی بود که درباره تو فکر می کنم، پس چشمانت را باز کن و فکر کن که شاید بتوانی مراببینی و احساسی به من پیدا کنی و من هم قول می دهم که اگر کمی مرا دوست داشتهباشی کاری کنم که همیشه احساس خوشبختی کنی.
وقتی آرشام ساکت شد، زبانم بند آمده بود و اصلا فکر نمی کردم که درباره من چنین فکر کند و تا به خانه رسیدیم همه اش با خود فکر می کردم اون شخصی که آرشام درباره اش صحبت می کرد من بودم یا کسی که فقط در رویاهایش وجود داشت،حتی یادم نیست که ناهار را چگونه خوردم و تا بعد از ظهر چکار کردم، فقط می دانم به طور خودکار هر کس هر پیشنهادی می داد قبول می کردم، هم پینگ پنگ و والیبال یازی کردم هم به دیدن گلخانه رفتم و اندکی در باغ قدم زدم و حالا در اتاقم هستم و هنوز به رویاهای آرشام فکر می کنم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 4 از 14:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  11  12  13  14  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Love Chess | شطرنج عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA