انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5

The Girl in Fog | دختری در مه


زن

 
فصــــــــــــــل سیــــــــــــــزدهــــــــــــــــم


جلوی در خانه شان ماشین را نگه داشتم، رعنادر سکوت پیاده شد و بی هیچ حرفی به طرف خانه شان رفت. از اضطراب معده ام به هم می خورد، انگار کسی داشت در آن لباس می شست. اما به هر حال باید می پرسیدم، با صدایی که سعی می کردم خیلی معلوم نباشه مشتاقم پرسیدم:
-هفته دیگه بیام دنبالت؟
رعنا بی آنکه به طرفم برگردد سرش را تکان داد و من آن را به حساب پاسخ مثبتش گذاشتم. از شادی بی اختیار چند بوق پشت سر هم زدم . وقتی به خانه رسیدم صدای تلفن همراهم بلند شد.این بار از شنیدن صدای پلنگ صورتی حسابی خنده ام گرفت. چقدر روحیه آدمها قابل تغییر است. دیدن شهاب که با شنیدن صدای موبایلم پشت مبل قایم شده بود ، خنده ام را بیشتر کرد. با خنده گفتم: بیا بیرون ، شانس آوردی که بخت با من یار بوده و حسابی خوشحالم وگرنه کاری می کردم که شکل پلنگ صورتی بشی.
بعد در گوشی گفتم: بله؟
صدای خانم مظفری را شناختم.از آن همه عجله اش تعجب کردم ولی با کمی فکر فهمیدم که جای تعجب ندارد، هرچه باشه رعنا دخترش بود و این بیچاره سالها در انتظار چنین روزی می سوخت.
با خوش رویی گفتم: توران خانم من همین الآن رسیدم، اگه اجازه بدید یه دست و صورتی بشورم، بعد خودم زنگ می زنم، رعنا کجاست؟
با پچ پچ گفت: رفت خوابید. گفت برای شام هم بیدارش نکنیم.
دوباره گفتم: پس تماس می گیرم.
وقتی گوشی را روی میز گذاشتم، ازآن همه اضطراب و دلواپسی که آن روز داشتم احساس خستگی می کردم. پلکهایم می سوختو از بی خوابی دیشب حسابی کلافه بودم. پدرم که داشت چیزهایی را حساب می کرد با دیدنم گفت:
-سایه هیچ معلوم هست تو تا این موقع شب کجایی؟
به ساعتم نگاه کردم: تازه ساعت نه شبه، در ضمن به مامان هم گفته بودم دیر میام. برای توضیح بیشتر هم باید بگم مطب دکتر سماوات بودم، یکی از مراجعین خودمو که از پس مشکلش بر نمی اومدم ، بردم پیش اون...
شهاب لبخند تمسخر آمیزی زد:
-اِ؟ مگه مشکلی هم تو دنیا پیش میاد که تو از پسش بر نیای؟
با لبخند متقابلی گفتم:
-آره هنوز نتونستم شر تو رو از سرم کم کنم.
شهاب جلز و ولزی کرد و من مقابل مادرم که برای شام منتظر من مونده بود نشستم.مادرم به صورتم نگاهی کرد:
-سایه چقدر صورتت پژمرده شده...چشمات قرمز شده، قبل از اینکه دکتر محتشم برات کار پیدا کنه یک جور حرص می خوردم، حالا هم بک جور!
-مامان بهت قول میدم تا چند وقت دیگه یک تصمیم جدی برای زندگیم می گیرم.
مادر با شادی پرسید: یعنی ازدواج؟
با دهان پر گفتم: اوهوم.
مادر با لبخند مرموزی پرسید: پس علت این بی خوابی ها و تلفن رفتن های وقت و بی وقت عاشقی است؟
بی اختیار خندیدم: مامان این حرفها چیه؟ مگه میشه من چیزی رو از شما پنهون کنم؟هان؟ فقط این مشکلی که پیش اومده اگه خدا بخواد داره حل میشه و ممکنه من فرصت پیدا کنم به آینده ام هم فکر کنم.
مادر نگاه عاقل اندر سفیهی به طرفم انداخت: منو مسخره می کنی؟
از جا برخاستم: نه به خدا، دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود.
با اتاقم رفتم وشماره خانه رعنا رو گرفتم. قبل از اینکه بوق کامل شود خانم مظفری گوشی را برداشت. انتظار و هیجان از صدایش پیدا بود. همه چیز را برایش تعریف کردم، فقط شرح حال زهرا را فاکتور گرفتم. وقتی حرفهایم تمام شد توران خانم با بغض پرسید: حالا قبول کرد که دفعه بعد بیاد؟
-فکر کنم میاد، فقط شما چیزی به روش نیارید، انگار نه انگار که رعنا جایی می رود و چیزی میشنود و می گوید.
بغض توران خانم شکست: الهی من قربونت برم سایه جون، الهی هر چی می خوای خدا بهت بده، شماره حسابتو بده ببینم ، هر دفعه یادم می ره بپرسم.
پرسیدم: برای چی؟
-خوب بالاخره دکتر سماوات که مجانی کار نمی کنه، می کنه؟
شماره حسابم را برایش خواندم: فعلاً پولی نریزید تا من دقیقاً مقدار حق المشاوره رو از منشی اش بپرسم.
دوباره قربان صدقه ام رفت و سرانجام رضایت داد که ارتباط را قطع کنم.
تازه یادم افتاده بود که باید به دکتر سماوات هم زنگ بزنم. تازه نیم ساعت از موعد مقرر هم گذشته بود.
وقتی دکتر گوشی را برداشت، قبل از هر حرفی از مزاحمت های زیادم عذر خواستم. با مهربانی گفت:
-این چه حرفیه عزیزم؟ من روحیه نوع دوستی تو رو ستایش می کنم. می دونم بدون هیچ چشمداشتی دنبال کار این دختر افتادی.
با سپاسگزاری گفتم: نظرتون چی بود دکتر؟
-هیچی، خیلی خوب تحمل کرد. من حدس می زدم زودتر از اینها پاشه بره، معمولاً جلسات اول اصلاً تاب شنیدن ندارند. ولی رعنا خوب تحمل کرد. حالا هفته بعد هم میاد؟
-فعلاً که گفته میام اگه تا بعد پشیمون نشه، خودتون بهتر می دونید که چنین شخصیت هایی چقدر دمدمی مزاج هستند.
دکتر با مهربانی خندید: بله استاد.
شرمسار عذر خواهی کردم. صدای نرم دکتر بلند شد:
-شوخی کردم. راستی سایه به مادر و برادر رعنا هم بگو اگه وقت دارن به من سر بزنن، می خوام باهاشون یک صحبتی بکنم.
-چشم، کی بیان؟
-زنگ بزنن مرکز از منشی وقت بگیرنن. منتها جدا جدا.
-باشه حتماً بهشون میگم.
به محض اینکه گوشی را سر جایش گذاشتم صدای زنگ تلفن برخاست. فکر کردم دکتر چیزی از یاد برده، گوشی را برداشتم و با خستگی نالیدم:
-بله؟
صدای شاد و خندان رضا در گوشم پیچید: پس بالاخره بله رو گفتی؟
خندیدم: سلام، چطوری؟
-خیلی خوبم، فکر کنم از امروز شمارش معکوسم شروع میشه، فقط بگو چند روز؟
متعجب پرسیدم: چی داری میگی؟ چی چند روز؟
-اِ؟ قرار نبود به این زودی یادت بره ها! مگه نگفتی تکلیف رعنا روشن بشه رو پیشنهادم فکر می کنی؟ خوب مامان می گفت رعنا رفته پیش دکتر سماوات و قراره بازم بره. یعنی خودش قبول کرده، پس دیگه بهانه نیار. فقط بگو چند روز وقت می خوای که فکر کنی تا من شمارش معکوسم رو شروع کنم؟
-وای رضا تو شش ماهه به دنیا اومدی؟ هنوز هیچی معلوم نیست. رعنا هم حالا حالاها کار داره، من گفتم وقتی کمی فکرم آزاد و راحت شد، نه حالا! وقتش که شد خودم بهت میگم شمارشتو شروع کنی. در ضمن دکتر سماوات ازم خواست به تو و مامانت بگم زنگ بزنید و از منشی اش وقت بگیرید. می خواد شمارو ببینه و باهاتون صحبت کنه، از قول من به مامانت بگو دیگه احتیاجی به شماره حساب نیست، خودش که رفت پیش دکتر ئر کورد هزینه جلسات رعنا هم صحبت کنه.
رضا غمگین و گرفته جواب داد:
-باشه، بهش میگم. کم کم دارم از این که در مورد رعنا باهات صحبت کردم و ازت کمک خواستم پشیمون میشم. این طوری که تو میگی من باید چهار،پنج سالی صبر کنم تا رعنا حسابی آدم بشه، دیپلم بگیره و دانشگاه قبول بشه تا جناب عالی خیالتون از هر جهت راحت بشه و تازه به بنده وقت بدید، نه؟
-خندیدم: نه دیگه انقدر ها هم طول نمی کشه.
وقتی رضا با غم واندوه گوشی رو گذاشت دلم بی نهایت برایش تنگ شد. رضا پسر مودب و محجوبی بود، از قیافه و هیکل و سر وتیپ هم چیزی کم نداشت، از نظر مالی هم می دانستم می تواند تامینم کند، حتی اگه پشتش به ثروت مادری اش نباشد. از شهاب شنیده بودم که حقوق و مزایای خوبی می گیرد ، به اضافه پاداش های چرب و چیلی که پس از پایان هر پروژه در کشوی میزش می گذاشتند. فاصله سنی اش هم مناسب بود، پس دیگه من چه مرگم بود؟ چرا انقدر دست دست می کردم؟ چرا انقدر بازیش می دادم ؟ اگر خسته می شد و از جواب نا امید، می گذاشت ومی رفت. پس چرا به این سادگی با آینده ام بازی می کردم؟ این روی احساس سکه ام بود. روی عقلش می گفت احتیاط کن! این پسر، فرزند مردی با آن مشخصات ناجور است. فرزند مادری سلطه جو و مستبد، مادری با روحیه خشن و مردانه که از ابراز عشق علنی به فرزندانش ابا داشته و طبقه ضعیف تر از خودش را تحقیر می کرده است.پس طرز تفکرش در مورد اختلاف طبقاتی هنوز تغییر نکرده، و به من هم به همان دید تحقیر نگاه می کند. رضا پسری بود که هیچگاه فرصت بچگی کردن نداشته، و از تفریحات معمول جوانان محروم بوده است. آیا این پسر حالا مشکل دار نبود؟ آیا ازدواج با چنین شخصیتی که در یک چنین محیطی و زیر نظر چنین مادرو پدری بزرگ شده بود، یک ریسک پر مخاطره به حساب نمی آمد؟ سرم را تکان دادم.فعلاً فرصت داشتم که خوب همه شرایط را سبک و سنگین کنم. ناگهان به ذهنم رسید که پس از ملاقات دکتر سماوات و رضا از او بخوام که در مورد رضا نظرش را بدون رودربایستی بدهد، صدای شهاب از جا پراندم:
-بابا این تلفن سوخت! نکنه تو 118 کار پیدا کردی ما خبر نداریم؟ شاید هم شدی از این صدای عاطفه ها و ندای احساس، هان؟
به طرفش نگاه کردم: این تلفن که آزاده!
شهاب با تمسخر گفت: آزاده که زن شروینه!
با خستگی نگاهش کردم: لوس نشو شهاب! اصلاً حوصله دری وری گوش دادن ندارم.
-چی شده حوصله نداری؟ یک کم هم به درد دل برادر افسرده حالت گوش کن. پولش هم هر چی باشه میدم. واسه هم مادری واسه ما زن بابا؟
با مهربانی دستش را گرفتم:
-تو که الآن وقت خوبی و خوشیته! چرا افسرده حال؟
-هر وقت فکر می کنم با چه حیله و فریبی اون دوست ورپریده ات رو بستی به ریش ما افسرده میشم.
قهقهه زدم: پس واسه همینه جوش می زنی تلفن آزاد بشه؟ که از افسردگی بیای بیرون؟
شهاب هم خندید، دستانش را به هم زد: آفرین، ترشی نخوری یه چیزی میشی.
وقتی از اتاق بیرون رفت، می دانستم که می خواد به آوا زنگ بزند. لحظه ای به حالشان غبطه خوردم. اما بعد در دلم به حال خودم خندیدم.آهسته گفتم:
-ناراحت نباش سایه خانم! بالاخره شمارش معکوس تو هم شروع میشه!
باز زمستان از راه رسیده و هوای تهران مخلوطی از دود و ابر و مه بود. همه جا به نظر خاکستری می رسید و معلوم نمی شد صبح است یا بعد از ظهر!
آن روز شیفت کاری ام از بعد از ظهر شروع می شد و صبح بیکار بودم. پدر ومادرم هر دو به خانه مادر جان رفته بودند تا کمکش کنند و در و پنجره هایش را درزگیر بچسبانند. با فراغ بال روی تخت دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم. به تازگی سرم کمی خلوت شده بود.از همه اینا بهتر! رعنا بود که به طور مرتب هفته ای دو جلسه با دکتر سماوات کار می کرد. یک جلسه گروه درمانی و یک جلسه تنهایی.
درست بعد از چهارمین جلسه گروه درمانی که من هم همراهش می رفتم، بعد از تمام شدن جلسه رو به من کرد و با خجالت گفت:
-سایه اگه یه چیزی بهت بگم ناراحت نمیشی؟
-نه راحت باش.
سرش را پایین انداخت:
-می خواستم ازت خواهش کنم که دیگه نیای.
سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم ، پرسیدم:
-یعنی دیگه نمی خوای بیای؟ حیفه رعنا... یه کم دیگه صبر کن، بذار دکتر کمکت کنه، تو همین یک ماهه هم کلی عوض شدی، قبول نداری؟
لبخند کمرنگی زد: من که نگفتم نمی خوام بیام، گفتم تو دیگه نیا...
از شنیدن حرفی که زده بود خشکم زد. یعنی انقدر حالش خوب شده که می خواست همراه مادرش بیاد؟ یعنی امکان داشت؟ با لکنت پرسیدم:
-خوب پس با کی میری؟
سرش را به طرفم چرخاند. نگاه چشمانش دیگر مثل سابق پر کینه و بدبین نبود. البته هنوز خیلی مانده بود که بشود گفت (طبیعی) اما دیگر به آن بدی سابق نبود. زمزمه کرد:
-با هیچکس، خودم میام.
دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم. محکم روی ترمز زدم و به رعنا که به سختی به جلو پرت شد نگاه کردم: جدی میگی؟
عصبی گفت: چرا اینجوری ترمز می کنی؟
ماشین مدل بالایی از کنارم گذشت و هنگام عبور از پنجره فریاد کشید:
-روانی، خودتو بستری کن هر وقت حالت خوب شد رانندگی کن!
چند تابوق کشدار که معنی های بد میداد باعث شد به خودم بیام و دوباره حرکت کنم:
-آخه خودت می تونی؟
بی حوصله گفت: آره می تونم. یک آژانس می گیرم میام. بهش میگم منتظر بمونه تا برگردم.
می دانستم که به مرز عصبانیت نزدیک شده و ترجیح دادم ساکت بمانم. وقتی به خانه شان رسیدیم خانم مظفری که تظاهر می کرد داشته به درختها آب می داده و صدای ماشین را شنیده، در را باز کرد و اصرار پشت اصرار که بیا تو یک چای بخور. ناچار ماشین را به داخل خانه شان بردمو رضا نبود و رعنا هم به سرعت در طبقه بالا ناپدید شد. روی مبل نشستم و به انبوه کاتالوگهای تبلیغاتی یکی از آژانسهای معتبر و معروف مسافرتی که روی میز ریخته بود، خیره شدم. توران خانم به سرعت با دو لیوان چای و یک ظرف شیرینی خامه ای برگشت. با دست کاتالوگها را کنار زد و سینی را روی میز گذاشت. برای اینکه حرفی زده باشم گفتم:
-به سلامتی می خواین برین مسافرت؟
توران خانم پا روی پا انداخت و با ژست شیکی دستش را در هوا چرخاند:
-مسافرت؟ قربونت برم من با این بچه ها تا آب منگل هم برم هنر کردم. اینارو یکی از دوستام آورده، شوهرش آژانس داره و برای تورهای داخلی و خارجی اش بروشورهای رنگی و خوشگل چاپ کرده تا بتونه مسافر جمع کنه. مردم که نمی دونن آدم چه دردی داره، حالا فکر کرده من با دیدن این عکسها فوری اسمم رو می نویسم برای تور دو هفته ای دور اروپا! ول کن بابا! دلت خوشه.
بعد لبخندی زد: از روزی که آورده رعنا سر گرم شده، میشینه اینا رو نگاه می کنه و اطلاعات راجع به کشورها رو می خونه.
چایم را برداشتم:پس اینا رو دور نریزین! ممکنه بهش بر بخوره. راستی خانم مظفری دیروز بانک بودم، حسابدار می گفت پول زیادی تو حسابم اومده که فکر کردم شاید کار شما باشه.
لبخند پهنی زد: قابل نداره.
-نه خانم مظفری، به رضا هم دفعه پیش گفتم. من این پولو می دم به خودتون هر وقت رفتید پیش دکتر سماوات خودتون باهاش حساب کنید.
توران خانم شیرینی را جلویم گرفت: پول دکتر رو که همون دفعه اول بهش دادم.این پول حق خود توست. تو فرشته نجات من شدی! دنیا رو بگی بهت میدم. رعنا رو از تو دارم، تو فرشته ای عزیزم!
یک شیرینی برداشتم: من که کاری نکردم، این پول هم خیلی زیاده.
دستش راتکان داد: نه من عادت ندارم زیر دِین کسی بمونم. کی میاد برای خاطر دختر من به آب و آتیش بزنه و دنبالش راه بیفته و باهاش صحبت کنه؟ راضی اش کنه بره پیش دکتر. از همه مهمتر خودش با شهامت بگه این کار، کار من نیست. سایه جون! من تا امروز آدمهای زیادی رو دیدم، اما کمتر کسی رو دیدم که لقمآ تو دهنشو بذاره تو دهن کس دیگه!
سری تکان دادم: اینطورا هم نیست.
قری به گردنش داد: تو خیلی ماهی، رعنا هم از وقتی میره پیش دکتر کمتر کابوس می بینه، البته بقیه کاراش همونطوریه، هنوز چشم دیدن منو نداره، ولی...
به سرعت گفتم: ده یازده ساله که رعنا رنج می بره، این مدت طولانی اثر زیادی روی روح و روانش گذاشته، شما نباید انتظار داشته باشید با یکی دو ماه دکتر رفتن حالش خوب بشه.
توران خانم خندید: من همچین انتظاری ندارم سایه جون!صبر من زیاده، یک سال، دو سال، ده سال صبر می کنم. عمر من دیگه تموم شده، با یه تصمیم احمقانه زندگیمو آتش زدم،زندگی من دیگه مال خودم نیست. مال رضا و رعناست! فقط بدونم خوب میشه زندگیمو می فروشم...
از جا برخاستم و کیفم را برداشتم: خوب میشه بهتون قول میدم. از چای هم ممنون.
فردای آن روز با این که می دانستم دکتر سماوات در دانشگاست به آنجا رفتم. لازم بود که در مورد تصمیم جدید رعنا با او صحبت کنم. این بار زود راه افتاده بودم که زود برسم. بعد از ظهر باید به کلینیک می رفتم و دلم نمی خواست طبق معمول آن روزها دیر برسم، چون می دانستم صبر دکتر شمیرانی هم اندازه دارد. وقتی وارد اتاق دکتر سماوات شدم کسی پیشش نبود ولی داشت با تلفن حرف میزد. با اشاره سر جوابم را داد و اشاره کرد بنشینم. وقتی تلفنش تمام شد، احوالپرسی گرمی کرد: خوب چه خبرا؟
به سرعت رفتم سر اصل مطلب: رعنا می خواد خودش تنها بیاد پیش شما...
-خوب بیاد این که خیلی خوبه، ما داریم تلاش می کنیم رعنا رو به زندگی عادی برگردونیم، این هم یه گوشه ای از زندگی عادی است. یه دختر بیست ویکی دو ساله باید بتونه تنهایی بره این طرف و اون طرف یا نه؟
-پس اشکالی نداره؟
-نه، معلومه که اشکالی نداره. تو هم دیگه تو زحمت نمی افتی.
لبخندی زدم: تازه داشت نوبت رعنا میشد که حرف بزنه.
-دقیقاً برای همینه که دلش نمی خواد تو همراهش بیای.
-پس اینطور! باشه منم اصراری ندارم، شاید فرصت کنم کمی به کارای خودم سر و سامون بدم.دیگه صدای پدر و مادرم در اومده...
بعد ناگهان یادم افتاد چه چیزی می خواستم ازش بپرسم.گفتم: راستی مادر و برادر رعنا هم آمدند پیش شما؟ باهاشون صحبت کردید؟
سر تکان داد:آره، البته قرار شد یک جلسه دیگه هم بیان.
دلم نمی خواست به رازم پی ببرد، برای همین خواستم سوالی بپرسم تاشک نبرد.
گفتم: خوب مادرش چطور بود؟ من که باهاش صحبت کردم خیلی احساس گناه می کرد. حالا چطوره؟
-راستش سایه جون، آدمیزاد موجود عجیبیه، عبرت نمیگیره. ما آدما وقتی چیزهای تلخ و بدی رو که برای دیگران اتفاق می افته می بینیم و می شنویم، فکر می کنیم هیچوقت چنین اتفاقی برای خودمون نمی افته. انگار این همه جرم و جنایت مال همسایه هاست. مطمئن باش اگر همین داستان رعنا رو برای کسی تعریف کنی، با تاسف سری تکان میده و میگه: (طفلک رعنا! واقعاً تو دنیا چه حیوونایی زندگی می کنن.) ولی یک درصد فکر نمی کنه شاید این اتفاق برای خودش و نزدیکاش بیفته، یکی نیست بهش بگه بابا جان، عبرت بگیر، حواستو جمع کن، در صورت دیدن یک مورد مشکوک سریع اقدام کن. سرتو زیر برف نکن، اما کو گوش شنوا؟ خوب چه می دونم یه کارایی رو که قدیمی ها می گفتن و اعتقاد داشتن انجام بده! مثلاً مادر بزرگ خود من به مادرم همیشه می گفت: نذار این بچه رو آقاش ببره حموم، عیبه!
خوب حتماً چیزی می دونسته که می گفته. البته نه اینکه پدر من کاری می کرد و جوری بود. ولی چه اشکالی داره آدم بعضی مسایل رو رعایت کنه؟ مثلاً بچه ها رو با هم تنها نذاره، یا مرتب بهشون سر بزنه. با این حرفها که الآن به نظر قدیمی میاد ، اما چاره سازه، چه بهتر که آدم همیشه محتاطانه برخورد کنه تا با بی پروایی جلو بره و بعد یک عمر مثل مادر رعنا دچار عذاب وجدان بشه. اون هم دایم تکرار می کنه، اصلاً فکرشو نمی کردم شوهرم همچین کاری بکنه، چون به نظرم رعنا رو خیلی دوست داشت. خوب این طبیعیه که هیچکس فکرشو نمی کنه! ولی زنی که چند سال اتاق خوابشو جدا کرده و می دونه مردش تحت فشاره، آیا عادلانه است که دختر کوچکش را با او تو یه خونه تنها بذاره؟ اگه فقط آدما از چیزایی که می شنیدن عبرت می گرفتن، دنیا گلستون میشد.
با احتیاط پرسیدم: رضا چطوره؟ اون به نظرتون چطور اومد؟
لبانش را جمع کرد: راستش به نظر من، اون تنها فردی است که از همه کمتر آسیب خورده، از حرفاش این طور پیداست که در مقابل اختلافات پدر و مادرش در اکثر موارد خودش را به نشنیدن و ندیدن می زده، و به طور کلی زیاد اهمیت نمی داده. او فقط در مورد مسئله رعنا نگران بوده و احساس مسوولیت می کرده، حالا هم که فهمیده چه اتفاقی براش افتاده خیلی ناراحت و غمگینه، اما از آن کینه و خشم بی پایان رعنا در او خبری نیست. احساس گناه و عذاب وجدان مادرش رو هم نداره.او فقط از دست پدرش عصبانی است، ولی می داند باانتقام گیری چیزی جبران نمی شود و فقط باید به فکر رعنا باشد. البته به نظر من یه کمی اعتماد به نفسش متزلزل و ضعیفه...یک جورایی فکر می کنه شاید مثل پدرش مشکل دار باشه. از این می ترسه که این بیماری ارثی باشه. با اون هم باید چند جلسه کار بشه. ولی خیلی زود درست میشه وکاملاً طبیعی و سالم میشه.
با امیدواری پرسیدم: پس ارثی نیست؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
خانم دکتر ابرویش را بالا انداخت: سایه این تویی که این سوال احمقانه رو می پرسی؟ معلومه که ارثی نیست، ولی باید چند جلسه بیاد. فقط کمی اعتماد به نفسشو از دست داده، همین!
با خجالت نگاهی به استاد انداختم: راستش این آدم به من پیشنهاد ازدواج داده، الآن چند وقته که دارم سر می دونمش، بلکه بتونم یک تصمیمی بگیرم. راستش خود من هم یک کمی می ترسم.
دکتر با لبخند گرمی پرسید: از چی؟
-خوب از این که بعداً مشکل دار بشه، در هر حال رضا تو یه خانواده مشکل دار بزرگ شده، زیر نظر مادری حاکم و پدری ضعیف وخواهری افسرده و بد بین ومنزوی! به هر حال روش تاثیر میذاره.نه؟
چند لحظه سکوت در اتاق حکم فرما شد. دکتر از پشت میزش برخاست و گفت:
-نمی تونم از الآن بهت اطمینان بدم. تردید تو هم کاملاً طبیعیه! مخصوصاً با توجه به رشته کاری و تحصیلی ات! بذار یکی دو جلسه دیگه باهاش صحبت کنم. البته این را هم بگویم این پسر به دلیل روحیه خشک مادرش ممکن است در سالهای اول ازدواج دامن تو را ول نکند. یعنی به دلیل کمبود محبت ممکن است با عشق و علاقه اش خفه ات کنه، اما این حالت بعد از یکی دو سال از بین می رود و جایش را به یک عشق طبیعی و در حد و اندازه عادی می دهد. فقط نباید در آن مدت دلسردش کنی، کمی هم احتیاج به اعتماد به نفس دارد. باید هلش بدی و دایم در گوشش بخوانی" تو می تونی" تا این جا همین ها رو می تونم بگم.
با خنده از جا برخاستم: همین قدر هم خیلی خوبه استاد، ببخشید که انقدر مزاحم وقتتون میشم.
حالا تقریباً شش ماه از آن روز می گذشت . جلسات درمانی رضا تمام شده بود، اما توران خانم و رعنا هنوز پیش دکتر سماوات می رفتند. رعنا در این مدت خیلی تغییر کرده بود و به تازگی داشت دست از لباسهای کهنه و درازش بر می داشت و یکی دو دست لباس با رنگهای روشن خریده بود، البته هنوز هم لباسهایش بیشتر پسرانه بود تا دخترانه. در ضمن به درخواست رعنا، توران خانم براش یکی دو معلم خانه استخدام کرده بود که با او دروس دبیرستان را کار کند. می خواست دیپلمش را هر جور شده بگیرد. البته هنوز بد بینی سابق را به جنس مخالف داشت و باز هم اکثر اوقات در تنهایی اتاقش می نشست و اشعار فروغ می خواند. اما تغییراتش چشمگیر بود. موهای پر چین و شکنش بلند شده بود و تا سر شانه اش می رسید. حالا بیشتر می خندید و کمتر عصبانی می شد ولی به قول دکتر سماوات حالا حالا ها کار داشت.
صدای زنگ تلفن از جا پراندم. صدای شروین بود که پر هیجان در گوشم می پیچید.
-سایه...سایه تو عمه شدی!
با خوشحالی گفتم: وای راست میگی؟ دیگه هر چی فحشه نصیبم میشه.
چند هفته ای بود که آزاده برای زایمان به تهران آمده بود، اما پیش پدر و مادرش بود. از دیروز که دردش گرفته بود شروین خودش را با عجله رسانده بود. با شادی پرسیدم:
-حالا بچه چی هست؟
صدای شروین پر از شادی و هیجان بود: بچه چیه؟ گُل ! به خدا سایه بهم خندید.
-برو گمشو، بچه یه روزه به تو خندید؟ نگفت بابا جون قربونت برم؟
بغض صدای شروین را رگه دار کرد: حالا باور نکن. به خدا خندید، حالا یه روزم نوبت خودت میشه...
با عجله گفتم: حالا بچه چی هست؟
آزاده و شروین خودشان نخواسته بودند جنسیتش را از قبل بدانند. صدای گریه شروین بلند شد:
-دختره...دسته گل.
من هم گریه ام گرفته بود. شروین از همان روزهای اول بارداری آزاده دختر دلش میخواست. با مهربانی گفتم:
-تبریک میگم داداش، ایشاا... عروسش کنی.
خندید: نه، به کَس کَسونش نمی دم.
-خیلی خوب! با عمه اش یه جا ترشی بنداز. حالا هم گوشی رو بذار، مامان سپرده تا خبری شد زنگ بزنم خونه مادر جان خبرش کنم!
در راه بیمارستان ، آوا که یک دسته گل زیبا همراهش آورده بود سر در گوشم گفت:
-دیگه نوبت توست...
با دست گلها را کنار زدم: این علف هارو از زیر دماغم بکش بیرون، کورم کردی.نوبت چیه؟ زایمان؟
آوا با گلها به صورتم زد : چه هولم هست. حالا تو شوهرو پیدا کن، زایمان پیشکش!
بی اختیار یاد رضا افتادم. صورت جذاب و مردانه اش ، نگاه معصوم وپر رمز و رازش جلو چشمام جان گرفت.چند ماه پیش وقتی رعنا ازم خواست دیگر همراهش نروم، رضا بهم تلفن زد. وقتی گوشی را برداشتم، صدایش خوشحال و شاد بود:
-سلام خانم خانما، خسته نباشید!
متعجب از شادی اش گفتم: سلام. مرسی.
-مامان میگه رعنا می خواد خودش تنها بره پیش دکتر، آره؟
دلیل شادی زیادش را فهمیدم. گفتم:
-آره، رعنا کم کم داره مستقل میشه.
-تو هم راحت میشی، به خدا من همش شرمنده ات بودم ، هی کارو زندگیت رو ول می کردی و دنبال رعنا راه می افتادی.
-نه بابا، این طوری هم نبوده که تو میگی، من خودم دوست داشتم همراهش برم. برای خودمم تجربه مفیدی بود. ولی خوب عقیده دکتر هم این بود که براش بهتره کم کم مستقل بشه و خودش کاراشو انجام بده.
چند لحظه ای سکوت خط را پر کرد. بعد صدای پر انتظار رضا بلند شد:
-پس با این حساب تو هم خیالت از بابت رعنا مطمئن شد.
بی خیال گفتم: آره. رعنا کم کم داره خودشو پیدا می کنه.
رضا با هیجان حرفم را قطع کرد:
-پس نوبتی ام باشه، نوبت منه، زود باش بگو چند روز منتظر باشم؟
آه از نهادم بلند شد. نمی دانستم چه جوابی بدم. هنوز با خودم کنار نیومده بودم، ته دلم می دانستم که رعنا برایم بهانه شده، با مِن مِن گفتم:
-ببین رضا انقدر منو تحت فشار نذار، وقتش که بشه خودم بهت میگم.
با اینکه حس می کردم خیلی ناراحت شده، چیزی نگفت و از آن روز هر وقت با هم حرف می زدیم و یا همدیگر را میدیدیم، دیگر صحبتی از مهلت و شمارش معکوس و ازدواج نمی زد. اما هر بار میدیدمش ، می توانستم انتظار کشنده اش را حس کنم. جوری ملتهب نگاهم می کرد که طاقت نمی آوردم و از زیر نگاه داغ و سوزانش فرار می کردم.
آوا باز گلها رو تو صورتم فرو کرد: هووی! کجایی؟ پاشو رسیدیم.
وقتی داخل اتاق آزاده شدیم، همه آنجا بودند. فامیل ها و پدر و مادر آزاده و شروین و پدر و مادرم و عمه ها و مادر جان، قرار بود به زودی عزیز و آقا جان هم بیان. آزاده هنوز پف داشت وصورتش مثل یک بالش شده بود. وقتی بچه را آوردند که ببینم به شروین حق دادم. نوزاد کوچک درست مثل یک عروسک مخملی و ظریف بود. انقدر زیبا و کوچک بود که پدرم با در آغوش گرفتنش به گریه افتاد و مادر جان از شدت احساسات از حال رفت. از تلفن بیمارستان به دکتر شمیرانی زنگ زدم و اطلاع دادم به علت زایمان زن برادرم نمی توانم آن روز بعد از ظهر سرکارم حاضر باشم. با مهربانی تبریک گفت و سلام رساند. از آن روزی که با سیاوش در مورد کیارش صحبت کرده بودم ، خدارو شکر دیگه دورو برم ندیده بودم و دکتر شمیرانی هم تاآن روز از دیدار حرف و حدیث مجدد کیارش چیزی نگفته بود و حدس می زدم دیگر برای شکایت از من و درخواست بیکار شدنم پیش دکتر شمیرانی نرفته است. آن شب پدرم همه فامیل را به خانه دعوت کرد تا جشن مفصلی به مناسبت دختر کوچولوی شروین بدهد. بعد از خوردن شام شهاب از جا بلند شد و با نگاهی به آوا و مادرش ، به پدر و مادرم نگاه کرد و گفت:
-می خواستم یه چیزی بگم...
همه منتظر نگاهش کردیم. آوا لبخند خجولانه ای بر لب داشت و سر به زیر انداخته بود. شهاب محکم و قاظع به صدا در آمد. البته می توانستم لرزش دستهایش را که روی میز فشار می داد ببینم. اما صدایش صاف و محکم بود:
-راستش من و آوا تصمیم گرفتیم مراسم عقد و عروسی را ماه آینده برگزار کنیم. من دیدم حالا که عزیز و آقاجون و خاله شعله می خوان برای دیدن آزاده بیان بهترین فرصته که ما هم زودتر بریم سر خونه و زندگیمون...
مادر آوا با تعجب پرسید: شهاب جون به این زودی کارات جور شد؟
این بار آوا جواب مادرش را داد: من و شهاب تصمیم گرفتیم یک عروسی ساده و کوچیک بگیریم و فقط فامیل نزدیک و دوستامونو دعوت کنیم تا بتونیم پول بیشتری پس انداز کنیم و خونه بهتری اجاره کنیم.
همه حاضرین دست زدند و شروین که هنوز از تولد دخترش هیجان زده بود دستش را دهانش گذاشته بود و سوت می زد. آخر مادر جان به حرف آمد:
-اِ شروین مادر گوشام کر شد. بسه دیگه.
بعد رو به شهاب کرد: خوشبخت بشی مادر جون، اتفاقاً ماه آینده پر از عید و روزای خوبه، حالا چه روزی رو انتخاب کردین؟
شهاب لبخند خجولانه ای زد: با اجازتون نیمه شعبون!
دوباره همه دست زدند و پدر و مادرم و مادر آوا سر و صورت بچه ها رو بوسیدند. صدای عمه زیبایم جمع را ساکت کرد: ایشاا... نفر بعدی سایه است.
مادر جان با مهربانی دنباله صحبت دخترش را گرفت: الهی آمین، به خدا مردی که زنش سایه باشه شانس زندگشیو آورده!
دوباره همه با هم شروع به صحبت کردند و خانه شلوغ شد.
رعنا از پله ها پایین آمد و سرش را داخل ماشین کرد:
-آقا شما برید، خیلی ممنون.
راننده آژانس که از آن همه معطلی کلافه شده بود گفت: نمیشد اینو همون موقع بگید؟
رعنا بی اعتنا پرسید: چقدر شد؟
وقتی بقیه پول را گرفت چشمانش آن طرف خیابان را می کاوید. مغازه های بزرگ و رنگارنگ که به خرید دعوتش می کردند. روسری اش را محکم کرد و به آن طرف خیابان رفت. برای اولین بار از خودش راضی بود، نتیجه امتحانات متفرقه معلوم شده بود و رعنا حالا می توانست برای سال بالاتر درس بخواند، او قبول شده بود. برای اطمینان بیشتر درکیفش را باز کرد و پولهایی رو که مادرش داده بود تا برای خودش خرید کند نگاه کرد. پول ها سرجایشان بودند، اسکناسهای نو و سبز رنگ هزار تومانی!
پریشب سایه به خانه شان آمده بود و کارت صورتی و زیبایی برایشان آورده بود. کارت عروسی برادرش را و از همه شان دعوت کرده بود که در مراسم عروسی شرکت کنند.البته تاریخ کارت مال دو هفته دیگه بود، اما همان شب مادرش با نگرانی از رعنا پرسیده بود:
-می آی یا نه؟
رعنا سری تکان داد: شاید، حالا کو تا اون موقع؟
-خوب مادر اگه بخوای بیای باید یک لباس مناسب داشته باشی، می خوای فردا بریم پیش زینت خانم برات یه لباس خوب بدوزه؟
رعنا فوری بُراق شد: نه خیر لازم نکرده. خودم می خرم.
مادرش از شدت تعجب داشت شاخ در می آورد. اما به زحمت خودش را نگه داشت و سفارش اکید دکتر را به خاطر آورد. آهسته گفت: خوب مادر جون! اینکه ناراحتی نداره. هر چقدر پول بخوای بهت میدم، خودت بخر.
وحالا رعناآمده بود برای خودش خرید کند. در مقابل تعارفات و اصرار فروشندگان با بد بینی و سوء ظن جبهه می گرفت. دست خودش نبود، ازفکر اینکه به تنهایی به اتاق پرو برود وحشت عجیبی سراپای بدنش را می لرزاند. سرانجام لباس سفید و ساده ای که روی یقه اش یک ردیف منجوق نقره ای دوخته شده بود خرید.بیشتر به این دلیل که متصدی فروشگاه دختر جوانی با قیافه مهربان و دوست داشتنی بود و برای اطمینان رعنا پشت در اتاق پرو ایستاده بود. کفش خریدن بسیار برایش راحت تر بود. البته هنوز در ارتباط مستقیم با مردان دچار اضطراب میشد، اما تمرین می کرد و انقدر نمی ترسید. سر انجام پس از سر کشیدن به چند کفاشی و پوشیدن چندین جفت کفش ، یک جفت کفش شیک نقره ای خریده بود. حسابی جرات پیدا کرده بود و داشت خوش می گذراند. دیگر چیزی احتیاج نداشت ، اما باز ویترین مغازه ها را با حیرت و دقت نگاه می کرد. از این کار لذت می برد و دلش می خواست همه چیز را ببیند. پشت ویترین یک مغازه لوکس فروشی چشمش به آینه ای با قاب مربع افتاد. رعنا بی اختیار داخل مغازه شد و در مورد آینه سوال کرد. فروشنده که پیر مردی محترم و با ادب بود، با دست به گوشه ای از مغازه که صد ها مدل آینه در شکلهای مختلف به چشم می خورد اشاره کرد. به سرعت رعنا به آن سمت رفت و آینه ای که دلش را برده بود پیدا کرد. دستش را دراز کرد و آن را از روی دیوار برداشت. بعد با دقت به درون آن نگاه کرد، دختر جوانی از درون آینه نگاهش می کرد. رعنا هم بی پروا به صورت دخترک زل زده بود. ناگهان دخترک لبخند رعنارا دید و وا رفت. بعد او هم به روی رعنا خندید. صدای رعنا پر از شادی شد: آقا قیمت این چنده؟
وقتی آینه بسته بندی شده را در کیسه خریدش می گذاشت قلبش از هیجان خرید آن می تپید. وقتی از مغازه بیرون اومد هوا داشت تاریک می شد. با وحشت به خیابان شلوغ و ماشینها که به سرعت رد می شدند نگاه کرد. جرات نداشت سوار هیچکدام شود ، هرچقدر با خودش کلنجار رفت فایده ای نداشت. نمی توانست خودش را مجبور کند. از پیر زن کوچک اندامی که نان خریده بود پرسید: ببخشید چطوری می تونم برم تجریش؟ زن گفت: اگر این خیابون رو مستقیم بری می خوره به ولیعصر، اونجا هم اتوبوس داره برای تجریش...
رعنا با شادی راه افتاد. اتوبوس خیلی خوب بود. بعد از ده دقیقه پیاده روی به ایستگاه اتوبوس رسید. داخل اتوبوس در قسمت زنانه بیشتر صندلی ها خالی بودند. رعناروی یک صندلی نشست و ازپنجره به بیرون خیره شد. اما تمام حواسش متوجه چشمهای هیز و کثیفی بود که سر تا پایش را زیر نظر گرفته بودند. تا به حال نمی دانست که اتوبوس ها را جدا کردند. خوب تا به حال سوار نشده بود. اما خدا رو شکر می کرد که مجبور نیست میان مردان برود.کیسه های خرید را روی صندلی خالی کنارش گذاشت و از داخل کیفش کاتالوگ محبوبش را در آورد.کاتالوگ پر از عکسهای مالزی بود.بعد شروع به خواندن اطلاعاتی کرد که در مورد آن کشور نوشته بودند. چقدر دلش می خواست آنجا را از نزدیک ببیند. انقدر در فکر و خیال خودش سفر رفته بود که متوجه نشد به ایستگاه آخر رسیده و همه دارن پیاده میشن. با عجله بسته هاوساکهای خریدش را برداشت و از اتوبوس پیاده شد. پرسان پرسان تاکسی های خطی که به محله شان می رفت پیدا کرد.روی صندلی جلو نشست و در جواب راننده که پرسید: آبجی شما دو نفرید؟ سر تکان داد. سر انجام به خیابان های آشنا رسید. سر کوچه پیاده شد. وقتی اسباب هایش را از ماشین پیاده می کرد به اطرافش نگاه کرد و از پیروزی
این موفقیت از ته دل خندید. هیچ اتفاق نا خوشایندی برایش نیفتاده بود. نه کسی بهش حمله کرده بود، نه اذیت و آزارش کرده بودند. به راحتی توانسته بود خرید کند و خودش به خانه برگردد. رعنا زیر لب گفت:
-پس حق با دکتر سماوات بود. من آنقدر ها هم بی عرضه نیستم.
به محض فشردن دکمه زنگ رضا در را باز کرد. نگرانی چشمانش را پر کرده بود. اما فقط به سلام رعنا جواب داد و در حمل بسته ها به داخل خانه کمکش کرد. مادرش هم روی مبل نشسته بود و وانمود می کرد تلویزیون نگاه می کند، اما رعنا که می دانست این طور نیست. مادرش به فضای خالی روبرویش زل زده بود و تا رعنا را دید که خندان و سر حال وارد شد از جا پرید:
-رعنا جون، راحت اومدی؟ خرید کردی؟
رعنا با سر جواب مثبت داد. مادرش با کنجکاوی بسته های خرید را نگاه کرد ، پرسید:
-حالا چی خریدی؟ بپوش ببینم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصــــــــل چهاردهــم و آخـــــــــــر


برای اولین بار رعنا دلش می خواست لباسش را بپوشد تا مادرش ببیند. به سرعت کیسه ها را در دست گرفت و بالای پله ها نا پدید شد. رضا پچ پچ کرد: من برم؟ نکنه نخواد جلوی من لباس بپوشه؟
مادرش نجوا کرد: نه نمی خواد. اگه گفت پاشو برو. بذار ببینم چی خریده.
رضا زیرلب سفارش کرد: هر چی خریده بود حسابی خودت را خوشححال ومتعجب نشون بده، خوب؟
با پیدا شدن رعنا در بالای پله ها نفس هر دو حبس شده بود.هیچکدام نمی توانستند دختر زیبایی که لباس بلند و یقه هفتی از حریر و ساتن سفید و کفشهای شیک و نقره ای به پا داشت و موهای مجعد و وحشی اش را روی شانه هایش رها کرده بود بشناسد. رعنا هم ازچیزی که میدید راضی بود. بهت و حیرت! ناباوری در نگاه مادر و برادرش موج می زد.با احتیاط از پله ها پایین اومد و جلوی چشمان از حدقه در اومده مادر و برادرش چرخید. بعد با کمرویی به مادرش گفت: چطوره؟
توران خانم تکانی به خودش داد و از جا برخاست. چرخی به دور رعنا زد و گفت:
-الهی قربونت برم. چقدر خوشگل شدی، چه لباس خوشگل و شیکی خریدی...رعنا اصلاً باورم نمیشه...
بالاخره هم نتوانست خودش را کنترل کند و زد زیر گریه، رعناسر جایش خشک شد. واقعاً مادرش از شادی گریه می کرد؟ به رضا که هنوزنتوانسته بود دهانش را باز کند نگاهی انداخت. رضا سریع سرش را برگرداند:
-رعنا بهت تبریک میگم ، سلیقه ات حرف نداره...فکر کنم از خود عروس هم خوشگل تر بشی.
رعنا با شادی به اتاقش برگشت. برای اولین بار با دقت لباسش رادر کمد خالی اش آویزان کرد. بعد به طرف بسته روزنامه پیچ رت و با دقت و توجه آینه را بیرون کشید.
آن رابا یک میخ و چکش روی دیوار بالای میز تحریرش نصب کردو با لذت نگاهی به خودش انداخت. دیگر از آینه و دیدن خودش هراسان نمی شد. تابه حال هر چه آینه در اتاقش گذاشته بودند، همه را شکسته بود.طاقت دیدن خودش را در آن سطح نقره ای و براق نداشت. با عجله کاتالوگ تبلیغاتی را از کیفش بیرون آورد و ازپله ها سرازیر شد. مادر و برادرش در آشپزخانه منتظرش بودند تا شام بخورند.چشمان مادرش هنوز سرخ بود، اما لبانش می خندید و نگاهش شاد و مغرور بود. به محض دیدن رعنا خندید:
-بیا بشین، برات غذا کشیدم. امروز حسابی خسته شدی ها!
رعنا بقیه پولها را روی میز گذاشت و کاتالوگ را کنار دستش قرار داد و آهسته گفت:
-این بقیه پولتون...
رضا سرش رابه غذا گرم کرده بود و وانمود می کرد حواسش به آنها نیست. توران خانم با مهربانی پولها را به طرف رعنا هول داد: این پولها مال توست عزیزم. تو دیگه میری این طرف اون طرف باید تو کیفت پول داشته باشی یا نه! فقط بدون این مال یک ماه توست. با فکر و دقت خرج کن.
رعنا چیزی نگفت. آخرین لقمه غذا را که فرو داد، کاتالوگ را برداشت و در هوا تکان داد. بعد بی مقدمه گفت: می خوام برم این جا!
خیال خودم ودکتر شمیرانی رو راحت کردم و دو هفته مرخصی گرفتم، چون می دانستم روزهای پر کاری در پیش داریم و مجبورم هی زنگ بزنم و وقتهایم را کنسل کنم. دکتر شمیرانی هم که می دانست یکی از برادرهایم در شرف ازدواج است و دیگری به تازگی پدر شده، با کمال میل موافقت کرد.
درحال درست کردن تزئینات سفره عقد بودم که تلفن زنگ زد. ماندانا با خنده نگاهم کرد:
-سایه راستشو بگو سپردی بهت زنگ بزنن که از زیر کار در بری؟
گوشی رو برداشتم و گفتم: فهمیدی؟ حیف شد.
صدای رضا بلند شد: با من بودی؟
دوباره خندیدم: نه با تو نبودم.اینجا یه آدم باهوش نشسته ، با اون بودم.
بعد گوشی به دست از در خارج شدم. رضا نگران بود. می توانستم نگرانی را در صدایش ببینم، اما او نمی خواست به آن زودی سر اصل مطلب بره، پرسید:
-کاری چیزی ندارید؟ شهاب کجاست؟
-رفته دنبال باشگاه و خرید لباس عروسی و کت و شلوار.
رضا آه کشید: خوش به سعادتش!
می دانستم به من طعنه می زند، حرفی نزدم تا دوباره فیلش یاد هندوستان نکنه، حال رعنا و مادرش را پرسیدم. چند لحظه ساکت ماند و بعد به صدا در آمد:
-اتفاقاٌ برای همین بهت زنگ زدم. به موبایل دکتر سماوات زنگ زدم ولی خاموش بود.یه کاری باهات دارم.
-خوب بگو، من در خدمتم.
رضا نالید: باید ببینمت.
-آخه خیلی کار دارم رضا...
بعد فکری کردم و گفتم: خوب بیا اینجا ، تو اتاق شهاب با هم صحبت می کنیم.
به سرعت موافقت کرد: اومدم.
آزاده خانه مادرش بود و شروین هم از کنار زن و دخترش تکان نمی خورد. پدرم رفته بود دنبال سفارش میوه و شیرینی و شام، فقط مادرم خانه بود که داشت آخرین کوکهای رختخواب شهاب را میزد. با دیدنم که گوشی در دست داشتم پرسید: کی بود مادر؟
-رضابود، گفت باهام کار داره، منم گفتم بیاد اینجا، اشکالی که نداره؟
-نه چه عیبی داره؟ اونم مثل شهابه.
دوباره به اتاق برگشتم و شروع به چسباندن روبان ها کردم. آخر هفته بعد مراسم عروسی بود و هنوز هزار تا کار داشتم. ماندانا لبخند کنایه آمیزی زد:
-الآن تلفن زنگ می زنه.
با خنده گفتم: سرت به کار خودت باشه، بچه پر رو!
وقتی رضا آمد همه درهال مشغول نوشیدن چای بودیم، ماندانابا دیدن رضا در آن کت پشمی سرمه ای چشمانش برق زد و با ناز و ادا جواب سلام رضا را داد. رضا در جواب احوالپرسی مادرم با ادب و متانت جواب داد، اما می توانستم نگرانی اش را حس کنم. از جا برخاستم و رو به رضا گفتم:
-بیا بریم تو اتاق شهاب، اونجا کسی نیست.
و در مقابل چشمان حیرت زده ماندانا به اتاق شهاب رفتیم. وقتی در را بستم نگاهش کردم:
-چی شده؟
کف دستانش را رو به آسمون گرفت: سایه نمی دونی چی شده! من و مامانم موندیم چی کار کنیم.
-مگه چی شده؟
-رعنا به سرش زده با تور بره مالزی!
چیزی که شنیده بودم باور نداشتم: چی ؟ مالزی؟
رضا هیچی نگفت. متعجب پرسیدم: یکهو چطور شد به سرش زده بره مالزی؟
رضا شانه هایش را بالا انداخت: چند وقت پیش یک سری کاتالوگ تبلیغاتی مربوط به مالزی دید ، خیلی به این بروشورها علاقه داشت، اما هیچوقت فکر نمی کردیم موضوع تا این حد جدی باشه. حالا نمی دونیم باید چه جوابی بهش بدیم! دکتر سماوات هم که نیست...
کمی فکر کردم و گفتم : والله نمی دونم چی بگم! البته با تور رفتن خطری نداره، ولی آخه رعنا پاسپورت نداره!
رضا با حرص گفت: کجای کاری؟ از هفته پیش که به سرش زده بره مالزی، رفته دنبال پاسپورت! همین روزاست که آماده بشه.
-نمی دونم چی بگم! بذار من هم یک تلفن بزنم شاید موبایلشو روشن کرده باشه.
اتفاقاً همینطور شد.دکتر جواب داد. ماجرا را برایش گفتم و منتظر ماندم تا جواب دهد.
فکری کرد و گفت: الآن نباید بزنید تو ذوقش، ولی تنها رفتن هم به صلاحش نیست.
-آخه دکتر رعنا حاضر نمیشه کسی همراهش بره.
-خوب اینکه کاری نداره، باید یه جوری همراهش رفت که متوجه نشه، البته من شرایط رو درست نمی دونم، ولی صلاح نیست تنها بره، درست هم نیست بهش جواب منفی بدیم.
وقتی گوشی رو گذاشتم حرفهای دکتر رو برای رضا تعریف کردم. حالا هر دو مستاصل در فکر پیدا کردن راهی برای حل مشکل بودیم. هر دو ساکت بودیم که مادرم در زد و با سینی چای و شیرینی وارد شد، با دیدن قیافه های ناراحت ما متعجب به من نگاه کرد:
-چیزی شده سایه؟
رضا با صدای گرفته ای جواب داد: من شرمنده ام خانم کمالی، همش مزاحم سایه خانم هستیم. ولی چه کنم عقل خودم نمی رسه!
مادرم سینی به دست روی تخت نشست و پرسید: آخه چی شده؟
شمرده و آرام مطالب را برای مادرم گفتم. مادرم کمابیش می دانست رعنا چه مشکلی داره و تحت درمان است. چند لحظه ای ساکت نگاهمان کرد و بعد روی سینی ضربه ای زد:فهمیدم.
هر دو مان به مادرم خیره شدیم. رضا با ادب پرسید: چی رو خانم کمالی؟
مادر لبخندی زد: مادر جون، آوا و شهاب هم می خوان برن ماه عسل؛ چطوره همراه رعنا برن؟
هر دو از شنیدن این پیشنهاد جالب از جا پریدیم. رضا از شادی بلند شد:
-عجب فکر بکری خانم کمالی! ماشالله به این هوش!
نگران گفتم: آخه ممکنه این فکر عملی نباشه، فکر نمی کنم آوا و شهاب بودجه ماه عسل خارج از کشور داشته باشن ، اونا دارن مراسم عروسی شون رو با کمترین هزینه می گیرن تا پول خونه شون رو جور کنن، بعید می دونم موافقت کنن برن خارج. این تورها هم همچین ارزون نیست.
رضا بی معطلی میان حرفم پرید: این که کاری نداره، من به عنوان هدیه ازدواج دو تا جا براشون توی تور رزرو می کنم، خوبه؟
مادرم سرش را بالا انداخت: نه مادر، سایه راست میگه، پولش خیلی میشه تو هم که گناه نکردی همچین پولی بدی. باید یه فکر دیگه بکنیم.
نگاهی به صورت رضا انداختم و گفتم: انقدر ناراحت نباش، بذار شهاب و آوا بیان با اونا هم حرف می زنیم ، مطمئناً یه راه حلی پیدا میشه، الآن هم پالتوت رو در بیار بیا کمک...
چشمان رضا خندید: چشم هر کاری داری بگو.
ولی از آنجایی که رضا خیلی از چسباندن روبان و پولک خوشش نمی اومد، با فریبا خانم که همان لحظه اومده بود تا با مادرم ظروف کرایه ای برای برگزاری مراسم عقد برود ، راه افتاد تا با ماشین آنها را ببرد. من هم دوباره کنار ماندانا که به طور عجیبی نگاهم می کرد نشستم تا بقیه وسایل سفره رو درست کنیم. چند لحظه هر دو ساکت بودیم. اما همانطور که حدس می زدم ماندانا طاقت نیاورد و گفت: این پسره دوستته؟
نگاهش کردم، از کنجکاوی در حال خفگی بود، گفتم: دوست شهابه.
چشمانش رنگی از شادی گرفت :اِ؟ خیلی خوش تیپ و ناز بودا!
بی اعتنا گفتم: خدا به مادرش ببخشه!
ماندانا در حال و هوای خودش بود.بی دقت پایین روبانها رو فر می زد، زمزمه کرد:
-از اون بچه پولدارها هم بود. از سر و وضعش پیدا بود. می گم نمی خواد زن بگیره؟
لبخند زدم: خوب از خودش بپرس.
ماندانا نگاهی به من انداخت: خوب خودم می پرسم!
در دل از حالات بچگانه و هیجان و حرکاتش خنده ام گرفت. رضا در چه فکری بود و ماندانا در چه فکری!
به محض رسیدن شهاب و آوا خانه پر از سر وصدا شد. آوا با هیجان صدایم کرد:
-سایه...سایه بیا ببین کت و شلوار شهاب چطوره؟
صدای شهاب از اتاقش بلند شد: بابا مهلت بده بپوشم بعد همه رو خبر کن.
به آشپزخانه رفتم و با سرعت اسفند دود کردم. بوی خوش اسفند تمام خانه را پر کرده بود. شهاب در اتاقش را باز کرد و خندان گفت: بفرما! این هم آقا داماد.
از شادی اشک در چشمانم حلقه زد: اسفند را دور سرش چرخاندم:
-ماشالله چقدر رنگ کت و شلوارت قشنگه، خیلی هم بهت میاد. مبارکه.
ماندانا هم دست می زد. رو به آوا کردم: پس لباس تو کو؟
-لباس کرایه ای رو که دو هفته قبل نمی دن. یک شب قبل از عروسی باید بگیریم.ولی انقدر ناز و خوشگله که نگو، بالا تنش تنگ و چسبونه همش سنگ دوزی، یقه اش دلبری و دامنش پف داره و خوشگل...
در حین توضیح با دستانش هم شکل لباس رو روی تنش ترسیم می کرد. ماندانا دستش را کشید و به اتاق برد: بیا ببین من و سایه چی کار کردیم! پدرمون در اومد.
صدای به به و چه چه آوا و شهاب از اتاق اومد. بعد از چند دقیقه آوا بیرون اومد به طرفم پرید و محکم در آغوشم گرفت: الهی قربون دوست خوبم برم.
خندیدم: دیگه باید بگی خواهر شوهر.
-قربونت برم خواهر شوهر! چه سلیقه ای...
ماندانا با تظاهر به آزردگی گفت: ما هم که بوقیم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
آواصورت خواهرش را بوسید : ایشاا... عروسی هر دو تون جبران می کنم.
ماندانا با خنده و بی پروا گفت: اتفاقاً امروز یه سوژه خوب دیدم، شاید جور بشه!
با جمله ماندانا به یاد رضا و مشکل جدیدش افتادم. به شهاب رو کردم و گفتم:
-راستی شهاب یه کاری باهات دارم...بیا.
با هم داخل اتاق شدیم و روی تخت کنار هم نشستیم. شمرده و آرام از آمدن رضا و مشکلش که نگرانش کرده بود گفتم. وقتی حرفهایم تمام شد شهاب گفت: خوب حالا این حرفها چه ربطی به من داره؟ چه کار باید بکنم؟
پیشنهاد مادر را برایش گفتم. شخاب ناباورانه گفت: چی داری میگی؟ می دونی من با چه شعبده بازی ای پول رهن خونه رو جور کردم؟ تازه چون بابا خودش بنگاه داره یک مورد اکازیون برام پیدا کرده، پورسانت معاملات املاکی هم لازم نیست بدم. من برای هر یک قرونم نقشه کشیدم، حالا تو میگی برای ماه عسل برم مالزی؟ خوب شد دختره با تور هوس نکرده بره ایتالیا!
قهقهه زدم: اگه می رفت چه خوب می شد، تو و آوای ندید بدید هم می رفتید اروپا!
شهاب بی آنکه بخندد گفت: یکی می مرد ز درد بی نوایی...چی داری میگی؟
-رضا گفت به جای هدیه عروسی این سفر مهمونتون می کنه.
شهاب عصبی نگاهم کرد:رضا به گور پدرش خندیده، اون چه کاره منه که بخواد همچین هدیه ای به من بده.
-اون به خاطر خواهرش حاضره پول بلیط همه خانواده رو بده، منتی سر تو نداره که، از خداشه که تو و آوا همراه رعنا برید.
-چرا خودش نمی ره؟
-آخه نمیشه، رعنا حاضر نیست کسی همراهش بره، الآن هم شرایطش خیلی حساسه، نمی خوایم با مخالفت تو ذوقش بزنیم. در ضمن هنوز خیلی زوده که تنهایی چنین مسافرتی برن.
-چی بگم والله.
-بگو آره، هم به تو هم به آوا خوش می گذره، هم ثواب می کنی، دورادور مراقب رعنا هم هستی.
با ورود رضا که از خرید بازگشته بود برای لحظه ای صحبتمان قطع شد. رضا با نگرانی نگاهم کرد گفتم: ناراحت نباش رضا من به شهاب گفتم، داره روش فکر می کنه.
رضا کنار دست شهاب نشست و با لحنی قدر دان گفت: اگه قبول کنی یک عمر نوکرتم شهاب.
شهاب مستاصل سری تکان داد: نمی دونم آخه... من پاسپورت دارم ولی آوا رو نمی دونم...
به سرعت گفتم: تو قبول کن، رضا همه چیز رو جور می کنه.
شهاب نگاهی به من انداخت و نگاه پر تردیدی به رضا انداخت:
-مگه شما نمیایید عروسی؟
رضا سرش را تکان داد: چرا...
-خوب خواهرت ما رو می بینه، اگه همراهش بریم مخالفت نمی کنه؟
رضا در فکر فرو رفت. قبل از آنکه رضا حرفی بزند گفتم: چرا مخالفت کنه؟
شما وانمود کنید که این برخورد کاملاًاتفاقی است. شما میرید ماه عسل، رعنا هم می خواد بره بگرده، چرا باید بد بین بشه؟
رضا نگاهم کرد. خوشحالی وقدر دانی در نگاهش موج می زد. قبل از اینکه شهاب جوابی بدهد آوا داخل اتاق شد. ماندانا هم پشت سرش آمد و روی زمین نشست. آوا نگاهی به شهاب و رضا انداخت و گفت: چه خبره؟ جلسه بدون عروس؟
از فرصت استفاده کردم و پرسیدم: آوا تو پاسپورت داری؟
موهایش را پشت گوشش زد: بله که دارم، اتفاقاً تازه گرفتم. یکهو هوس کردم بگیرم وگرنه مارو چه به مسافرت خارج!
با هیجان گفتم: اتفاقاً قراره برید مسافرت خارج.
با بد بینی نگاهم کرد: چه شوخی لوسی!
از جا برخاستم و مقابلش ایستادم: شوخی کدومه آدم بد بین! رضا می خواد به عنوان هدیه ازدواج یک هفته با تور بفرستتون مالزی، چطوره؟
آوا و ماندانا مبهوت به رضا، بعد به شهاب نگاه کردند. نا باوری در چشمانشان موج می زد.سرانجام آوا به زبان آمد: شهاب سایه چی میگه؟
شهاب شانه ای بالا انداخت: چی بگم!
رضا با لحنی پر التماس نگاهی به شهاب انداخت و خطاب به آوا گفت:
-تو رو خدا آوا خانم قبول کنید.به خدا بهتون خوش می گذره ها! بهتون قول میدم. مالزی خیلی قشنگه، من هم دیگه عقلم نمی رسید برای هدیه ازدواج چی بهتون بدم. خواهش می کنم قبول کنید.
آوا دوباره موهایش را پشت گوشش زد:
-آخه این هدیه خیلی گرونه، این جور هدایا رو اعضای نزدیک خانواده عروس و داماد میدن. ما از شما چنین انتظاری نداریم. اصلاً شما نباید زحمت بکشید، چرا باید خودتون رو مقید کنید؟
جریان رو به طور سر بسته در دو جمله به آوا گفتم. حالا هم به آوا نگاه می کردند.آوا چند لحظه ای در سکوت فرو رفت: اگه واقعاً قصدتون مراقبت از رعناست، من حرفی ندارم. البته نظر شهاب در اولویته، ولی اگه فقط یک هدیه معمولی است نمی تونم قبول کنم.
همه نگاهها به طرف شهاب چرخید.رضا التماس می کرد: شهاب جونِ من قبول کن، مامانم داره سکته می کنه، نوکرتم!
شهاب که زیر بار آن همه نگاه کلافه شده بود، دستانش را به علامت تسلیم بالا برد:
-خوب بابا قبول.
همگی بی اختیار دست زدیم و هورا کشیدیم، وقتی سر وصدایمان تمام شد، ماندانا با خنده گفت: چقدر مردم ناز ونوز می کنن.
بعد رو به رضا کرد: آقا رضا چرا انقدر منت این دو تا رو می کشید؟ خودم با کمال میل همراه خواهرتون میرم، خیلی هم خوب مواظبش هستم، تازه خواهرتون اصلاً منو نمی شناسه و از این لحاظ هم مشکلی پیش نمیاد.
رضا با کمرویی گفت: خواهش میکنم، بنده حرفی ندارم. شما هم همراه عروس وداماد برید، مهمون من.
آوا از جا برخاست: چی چی همراه عروس داماد برید؟ ما می خوایم بریم ماه عسل، اردوی مدرسه که نمیریم.
همگی به لب ولوچۀ آویزون ماندانا خندیدیم . آن شب رضا به اصرار پدر و مادرم برای شام ماند. فریبا خانم و ماندانا هم ماندند تا بقیه کارهارو به کمک هم انجام بدیم، دورادور متوجه بودم ماندانا دور و بر رضا می پلکید و به خیال خود دلبری میکرد. اما رضا در حال وهوای دیگری بود. چنان نگاههای پر التهابی به طرفم می انداخت که دل سنگ برایش کباب می شد، اما من سعی کردم نگاهمان با هم تلاقی نکند، دلم نمی خواست همه بفهمند. عاقبت ماندانا که نا امید شده بود به طرفم اومد و با عصبانیت گفت: این دیگه کیه؟ هر چی باهاش حرف میزنی و بهش نخ میدی حالیش نیست. انگار انسان اولیه است! واسه همین هم هست که با این سر وشکل و تیپ و قیافه و پول و ثروت تا حالا به تور نیفتاده!
از تعبیر جالبش خنده ام گرفت. بعد از شام همه مشغول کاری شدند. رضا روی مبل نشسته بود و طبق لیستی که آوا بهش داده بود اسامی را پشت کارتهای عروسی می نوشت.من هم کنارش نشستم و شروع به گذاشتن کارتها داخل پاکت کردم. سرم را پایین انداخته بودم که از زیر نگاههای رضا فرار کنم. صدای گرمش کنار گوشم بلند شد:
-سایه من خیلی شرمنده ام! اگه تو نبودی من نمی دونم چه خاکی باید به سرم می ریختم.
بی آنکه سرم را بالا بگیرم جواب دادم: من که کاری نکردم. تازه کلی هم به شهاب و آوا لطف کردی، این دوتا خیلی هنر می کردن برای ماه عسل می رفتن شمال، اونجا هم که الآن سرده، این سفر براشون خیلی خاطره انگیز میشه.
-تو چقدر خوبی سایه، نگاهت به هر چیزی باعث میشه آدم حس بدی نداشته باشه.سایه...
وقتی چند لحظه حرف نزد سرم را بلند کردم و نگاهش کردم.تمنا در چشمانش موج می زد.آهسته گفتم:بله؟
صدایش مخملین و آهسته بود:
-خیلی دوستت دارم چه بهم فکر کنی، چه نکنی دوستت دارم. می دونم اکه بهم جواب منفی بدی حتماً به صلاحمه، تو انقدر خانم و فرشته ای که بد هیچکس رو نمی خوای!
حس می کردم از شدت خجالت سرخ شدم. گرمایی زیرپوستم دویده بود که نفس کشیدن را برایم مشکل کرده بود. رضا با آرامش دستش را دراز کرد و روی دستم گذاشت. پوست دستش بر عکس من، سرد و یخ بود. سرم را پایین انداختم. گونه های رضا سرخی مطبوعی یافته بود. در گوشم زمزمه کرد: تو برای من همه چیز هستی، اگه تو نبودی ممکن بود هیچوقت نفهمم عشق چیه!
به سختی پرسیدم: یعنی حالا می دونی عشق چیه؟
دستم را فشار داد: آره...
-خوب به من هم بگو...
صدایش مثل یک آواز جادویی بود:
-عشق یعنی گذشتن از همه چیزبرای معشوق ! من این حس رو دارم سایه، به خاطر تو حاضرم از زندگی هم بگذرم. این عشق نیست؟
هر دو ساکت ماندیم و در آرامش خلسه مانند اطرافمان حل شدیم.
به جمعیت انبوه زنان و مردانی که دور سفره عقد حلقه زده بودند نگاه کردم. به آوا که مثل عروسکی زیبا در لباس سپید و قشنگ عروسی می درخشید خیره شدم. با دستهای ظریفش دو طرف قرآن بزرگ و گرانبهایی رو که مادر جان از مادرش به ارث برده بود گرفته و مشغول خواندن آیات بود. شهاب اضطراب داشت، این را از پیچاندن دستهایش در هم و نگاه رمیده اش می خواندم. مادر و پدرم، فریبا خانم ، مادر جان، عمه هایم، خاله شعله، خاله و زن دایی های آوا همه پشت سرشان ایستاده بودند. عاقبت خطبه زیبای عقد جاری شد و آوا در میان شادی و هلهلۀ جمعیت بله را گفت. عکاس عرق ریزان از عروس و داماد و خانواده هایشان عکس بر می داشت و دور خودش می چرخید. با سرعت به اتاق آوا رفتم و لباسی رو که قرار بود برای عروسی بپوشم از کمدش بیرون آوردم و به سرعت پوشیدمش، لباس عقد را که پیراهن ساده ای از پارچه گرانبها با حاشیه ای گلدوزی شده و دست دوز بود در کمد آویزان کردم. در آینه قدی داخل در کمد به سر تا پایم نگاهی کردم. پیراهن بلند از حریر مشکی که سر شانه ای باز داشتو بدون آستین بود. خیالم راحت بود که درباشگاه از چشم غره های پدرم در امانم، مجلس زنانه جدا بود و مجاز بودم هر لباسی می خوام بپوشم. کفشهای مشکی و پاشنه بلندم رو پوشیدم .موهایم را در آرایشگاه معروفی بالای سرم جمع و صورتم را همان جا آرایش کرده بودم.خودم از قیافه ام خیلی راضی بودم و از دیدن برق تحسین در چشمان دیگران هم مطمئن بودم قیافه ام قابل قبول است. پارچه لباسم برق مختصر و پنهانی داشت که همین بر جذابیتش افزوده بود. مادرم برای احترام کارتی هم برای خانواده محتشم فرستاده بود، اما من مطمئن بودم نمی آیند. هنوز جلوی آینه ایستاده بودم که آزاده با عروسک کوچک و جاندارش اومد. با دیدنم لبخند تحسین گری زد:
-وای سایه محشر شدی، چقدر این لباس بهت میاد.
بعد آه پر حسرتی کشید: حوش به حالت، من که مثل کدو حلوایی شدم. هنوز پف دارم و هیکلم عین خیک باده، این شهاب هم عروسی نگرفت وقتی گرفت که من شکل اکوان دیوم!
بعد پریای کوچک را که در لباس پف دار صورتی و سفیدش واقعاً شبیه پری شده بود زیر سینه هایش گرفت. دوباره نگاهی به من انداخت:
-خیلی خوشگل شدی، همش آرزو می کنم یک بخت خوب و قسمت خوب هم نصیبت بشه. من پریا رو مدیون تو هستم.اگه تو نبودی من با بی عقلی یک کاری دست خودم می دادم. شاید زندگیمو ازدست می دادم.
کنارش نشستم و با انگشت کُرک های طلایی سر پریا رو نوازش کردم. آهسته کنار گوشش را بوسیدم:
-آزاده حالا راضی هستی؟
آزاده پریا رو محکم تر به سینه اش فشرد: راضی ام؟ معلومه که راضی ام! هر روز خدا رو شکر می کنم، شوهر خوب، بچه سالم و خوش قدم!
بعد با لحن کودکانه ای گفت: ببین عمه ، تا ما اومدیم عمو عروسی کرد.
بعد دوباره با سپاسگزاری گفت: خیلی ازت ممنون سایه جون، اگه تو با شروین صحبت نمی کردی و انقدرساده و راحت مشکلمون حل نمی شد ممکن بود گره ای رو که می شدبا دست باز کرد من با دندون باز می کردم.
صدای پدرم گفتگوی مارو قطع کرد: سایه، آزاده؟ بیایید دیگه همه دارن میرن تالار...
آزاده با عجله لباسش را مرتب کرد و غر زد: اَه ببین لباس نازنینم چطوری لک افتاد!
بعد دستمالی روی شانه اش انداخت و پریا را بغل گرفت و شروع کرد آرام آرام به پشتش ضربه زدن، مانتو و روسری ام را پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم. شروین نگاهی به من انداخت و گفت: پس آزاده کو؟
-داره میاد.
وقتی به تالار رسیدم اکثرمهمانها آمده بودند. بعضی چهره ها برایم نا آشنا بود و معلوم بود از فامیل ها و آشناهای آوا هستند. زنان در گروههای سه ، چهار نفره دور میزهای گرد نشسته بودند و مشغول صحبت و پذیرایی بودند. جلو رفتم و شروع به سلام و احوالپرسی و خوش آمد گویی کردم. همانطور که به انتهای سالن نزدیک می شدم چهره های آشنای بیشتری می دیدم. یکی دو نفر از دوستان مشترک من وآوا که در دانشگاه با هم بودیم، برایم دست زدند و سوت کشیدند. بعد از گوشه چشم او را دیدم، باورم نمیشد خودش باشد. نفسم را در سینه حبس کرده بودم و جرات برگشتن نداشتم. همانطور که مشغول صحبت با دوستانم بودم از گوشه چشم نگاهی سریع به آن سمت انداختم. خودش بود، اشتباه نمی کردم. مسخ شده و بهت زده به طرفش برگشتم. او هم مرا دید و از جا برخاست.
دست و پایم می لرزید و صدای ضربان قلبم گوشم را پر کرده بود. قد بلند و هیکل زیبایش را پیرهن سفید و زیبایی پوشانده بود و خرمن موهای پر پیچ و تاب و مجعدش تا سر شانه اش به طور نا مرتب ریخته شده بود. صورت زیبایش کمی چاق شده بود و عظمت خالقی را که چنان ماهرانه و زیبا نقاشی کرده بود به رخ بیننده می کشید. بدون ذره ای آرایش و رنگ و لعاب چنان نفس گیر بود که انگشت به دهان می ماندی، زیر لب به زحمت زمزمه کردم: رعنا...
توران خانم کنار رعنا نشسته بود. کت و دامن شیک و خوش دوختی به رنگ عنابی به تن داشت و موهای تازه مش شده اش را به زیبایی شینیون کرده بود. آرایش پر رنگ و زنانه ای داشت که زیبایی خاصی به صورتش می بخشید. با دیدن من از جا برخاست و وقتی متوجه بهت و حیرت من شد گفت:
-می بینی سایه جون؟ این عروسک منه، رعناست، باورت میشه؟
با شنیدن حرفهایش جادوی حضور رعنا در هم شکست و توانستم پاهایم را تکان دهم.جلو رفتم و صمیمانه در آغوش گرفتمش ، بعد کمی از خودم دور کردم و نگاهش کردم:
-رعنا باورم نمیشه خودت باشی. چقدر خوشگل و قشنگ شدی. یادت باشه همین جا بشینی که کسی نبینتت، می ترسم عروس رو از سکه بندازی.
رعنا با خجالت لبخند زد.بعد به طرف توران خانم رفتم: خیلی خوش آمدید، بفرمایید.
صورتم را بوسید: تو هم خیلی خوشگل شدی سایه جون، اول نشناختمت ، چقدر ناز شدی.
رعنا هم آهسته گفت: خیلی خوب شدی.
کنارشان نشستم. توران خانم با مهربانی دستی به پشتم زد:
-ایشالله بعد از برادرت نوبت توست.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
در دل به حرفش خندیدم.پیش خودم گفتم اگر می دانستی پسرت چقدر برای ازدواج با من اصرار می کند، باز هم به این راحتی در مورد عروسی من صحبت می کردی؟ اما حرفی نزدم. چند لحظه کنارشان نشستم وصحبت کردم. بعد بلند شدم و عذر خواهی کردم. صدای هلهله از جلوی در سالن به گوش می رسید.آوا و شهاب رسیده بودندجلوی در شلوغ بود، عزیز ومادر جان اسکناسهای درشت سر آوا می ریختند و بچه ها با جیغ و داد پولها را از زیر دست و پا جمع می کردند. عروس و داماد مشغول سلام کردن و خوش آمد گویی به حاضران بودند که زن جوانی با موهای بور کرده و پر آرایش جلو آمد و سلام کرد. قیافه اش به نظرم خیلی آشنا بود، اما هر چه فکر کردم نمی توانستم به یاد بیارمش. عاقبت خودش به حرف اومد: من محتشم هستم، زن سیاوش...
تازه شناختمش، لبخند زدم و دستش را فشردم:
-خیلی خوش آمدید، پس خانم محتشم کو؟ ایشون نیومدند؟
-نه خیر، یه کم کسالت داشتند نتوانستند بیان، به شما سلام رسوندنوعذر خواستن.
-انشاا... به زودی خوب میشن، بفرمایید، خیلی خوش آمدید.
تقریباً مطمئن بودم خانم محتشم نمیاد، اما اصلاً انتظار نداشتم سیاوش و خانمش بیان.
صدای مادرم از فکر بیرونم آورد: سایه جلوی در یکی با رعنا کار داره...
-کی؟
مادر سر تکان داد: نمی دونم، یکی از بچه ها گفت. من نمی شناسمش تو برو صداش کن.
با کنجکاوی جلوی در رفتم تا ببینم چه کسی با رعنا کار داره که سینه به سینه رضا در اومدم.
هر دو بهت زده و هراسان به هم خیره ماندیم. واقعاً خواستنی و خوش تیپ شده بود. کت و شلوار خوش دوخت سربی با پیرهن لیمویی و کراوات زرشکی با خالهای ریز نقره ای ، واقعاً به تنش برازنده و زیبا بود. چشمان درشتش با تحسین و التهاب به سر تا پایم خیره مانده بود:
-سایه! امشب چقدر خواستنی شدی، اگه کسی این دورو بر نبود می دونستم چی کار کنم تا ببینم واقعی هستی یا نه.
خجالت زده سرم را پایین انداختم: گفتن کسی با رعنا کار داره، تعجب کردم اومدم ببینم کیه...
خندید: می دونستم میای. برای همین این پیغامو دادم، وگرنه با رعنا هیچ کاری نداشتم ، فقط می خواستم ببینمت ، دلم برات تنگ شده بود.
-دلت تنگ شده بود یا می خواستی ببینی چه شکلی شدم؟
دوباره خندید: هر دو!
بعد ساکت شد، گفتم: رعنا چقدر خوشگل شده، چقدر عوض شده...
خیلی جدی گفت: باید دست تو رو ببوسه.رعنا زندگیشو مدیون توست، نه تنها رعنا، بلکه من و مادرم هم مدیون تو هستیم.تازه داریم طعم زندگی عادی رو می چشیم.
-من که کاری نکردم، باید از دکتر سماوات تشکر کنی که امشب من هم با دیدن رعنا به این نتیجه رسیدم که معجزه کرده.
-اگه تو نبودی دکتر سماوات هم نبود.
با نزدیک شدن شخصی رضا عزم رفتن کرد، قبل از رفتن زمزمه کرد:
-این مهلت فکر کردن لعنتی تو کی شروع میشه؟
خودم را به نشنیدن زدم و دوباره داخل سالن شدم. به همه خوش گذشت. آخر شب با صدایی که خانم ها روی میز راه انداخته بودند حتی مادر جان و عزیز هم به وجد آمدند. بعدعمه زهره و عمه زیبا به همراه مادر و فریبا خانم و خاله شعله دور عروس وداماد حلقه زدند و یکی یکی عکس گرفتند. شاباش فراوانی بالای سر آوا پرواز می کرد. شب به سمت خانه ازشدت خستگی رو به مرگ بودم.
فردا همه دیر از خواب پا شدیم،آن روز قرار بود مهمانی پاتختی خانه ما باشد، بنابراین همه جا را مرتب کردیم و میوه و شیرینی ها رودر ظروف چیدیم. رضا با دوندگی زیاد تونسته بود اسم آوا و شهاب رو در تور مالزی بنویسد. توران خانم که فهمیده بود آنها به چه منظوری به مالزی می روند با کمال میل و کلی تشکر و قدر دانی پول را پرداخته بود. بلیط هایشان آماده شد و رضا آنها راگرفته بود. قرار بود صبح زود حرکت کنند، عزیز و آقاجان و خاله هم قرار بود همان روز به شیراز برگردند. به همه سپرده بودم که دراین مورد بارعنا صحبت نکنند و خودم هم هیچ حرفی در مورد مسافرت آینده اش نمی زدم. می خواستم پیش خودش فکر کند من ازاین جریان بی اطلاعم. اگر مارا در فرودگاه می دید، وانمود می کردیم همزمان بودن این سفر یک تصارف جالب بوده، رضا می گفت رعنا ازشدت هیجان آرام وقرار ندارد ومدام چمدانش را باز و بسته می کند. در تماس تلفنی که با دکتر سماوات داشتم او هم به هیجان زیاد رعنا اشاره کرده بود و گفت: به نوعی رعنا این مسافرت رو مثل یک امتحان می بینه، امتحانی که اگر با موفقیت درش قبول بشه، خود به خود خیلی از مشکلات سر راهش برداشته میشه. این مسافرت کمک بزرگی به برگرداندن احساس مثبت بودن ، کسب اعتماد و عزت نفس و خودباوری رعنا می کنه. به برادر و زن برادرت هم بگو خیلی نا محسوس مراقب رعنا باشن، به خصوص زیاد موی دماغش نشن. فقط به یک سلام و علیک مختصر بسنده کنن. بگو مبادا تمام مدت به رعنا بچسبن و به بهانه مراقبت کلافه اش کنن. رعنا باید حس کنه که تنهاست و روی پای خودش ایستاده. اونا باید از دور مراقبش باشن ، البته بعید می دونم اتفاقی براش پیش بیاد ، اما حساب احتمالات رو نباید فراموش کرد. هر چیزی ممکنه.
با خنده گفتم: استاد زن برادرم انقدر ها هم ناشی نیست، شاگرد خودتونه، آوا...یادتونه؟
زمزمه کرد: آوا؟ همون دختر ریزه میزه ؟ دوست چسبیده به تو؟
-بله، بله خودشه.
-خوب پس مشکل حله، بهش جریانو بگو، اون دختر خیلی زرنگ و دست و پا داریه، مظمئنم به راحتی از پس قضیه بر میاد.
-چشم، خیلی ممنون.
در فرصتی کوتاه همه چیز را برای آوا تعریف کردم، وقتی حرفهایم تمام شد آوا هنوز داشت لبخند میزد.با آرنج به پهلویش زدم:
-شنیدی چی گفتم؟ نیشتو ببند.
آهسته گفت: کر که نیستم، شنیدم. خودم می دونم چی کار کنم، انقدر در گوش من وز وز نکن. زشته، هی چسبیدی به من همه فکر می کنن عقده داری می خوای زودتر عروس شی! برو اونور تر خفه شدم.
-می دونم تا آخر عمرم از این که برادرمو با دست خودم بدبخت کردم عذاب وجدان دارم.
آخرین سفارش ها را به آوا که دیگر داشت کلافه می شد کردم. عاقبت شهاب با خنده گفت:
-بسه بابا داریم میریم ماه عسل، سفر تحقیقاتی نمی ریم که.
با جسارت گفتم: این همه پول خرجتون نشده که فقط برید ماه عسل، باید تحقیقات هم بکنید.
آوا غر زد: تند تر برو تا جا نمونیم. انقدر وراجی نکن، صبح اگه سرم درد بگیره تا شب گرفتارم.
سر انجام به فرودگاه رسیدیم. آزاده و شروین به خاطر سردی هوا نیامده بودند. عمه زهره هم به خاطر مدرسه محمد نیامده بود. مادر جان هم به علت پا درد همان دیشب از بچه ها خداحافظی کرد. شهاب و آوا با همه خداحافظی کردند و آخرین سفارش های مرا نشنیدند. وقتی به طرف صف تحویل بار می رفتیم چشمم به رضا و رعنا و توران خانم افتاد. چشمان رضا با نگرانی اطراف را جستجو می کرد. رعنا پالتو بلند و تیره رنگی به تن داشتو یک شال آبی نفتی روی روسری گلدارش انداخته بود. نگرانی و اضطراب در چشمانش موج می زد.
انگار منتظر بهانه ای بود که از همان جا به خانه بازگردد. بعد نگاهش به من افتاد و ناباورانه به صورتم خیره شد. بازی شروع شده بود.با حیرتی ساختگی باتوران خانم و رضا سلام و تعارف کردیم و کنار هم ایستادیم. رعنا از اینکه می دید آوا و شهاب هم در این سفر با او بودند آشکارا خوشحال بود.کاملاً باورکرده بود که این سفر تصادفی و اتفاقی بوده، مادر وپدرم آخرین خداحافظی رو با بچه ها کردندو به دنبال عزیزو آقا جون و خاله به سمت پروازهای داخلی رفتند. فقط من مانده بودم، دلم شور می زد و کمی ازاینکه رعنا شک کند می ترسیدم. فریبا خانم و ماندانا هم نیامده بودند، چون ماندانا از شب عروسی سرمای سختی خورده بود و تب داشت. عاقبت از مسافرین پرواز کوالالامپور خواستند که به سالن خروجی بروند. با نگاهم آخرین حرفها را به آوا منتقل کردم، او هم متقابلاً سرش را تکان داد یعنی خیالت راحت باشد. من و رضا هم به دنبال مسافرین به راه افتادیم. توران خانم که به شدت نگران و ناراحت بود از رعنا و بچه ها خداحافظی کرد و روی صندلی افتاد. با کلی خواهش و تمنا همراه بچه ها وارد سالن ترانزیت شدیم.
همه مسافرین در صف کنترل پاسپورت و اخذ کارت پرواز ایستاده بودند. بعد همه چیز به سرعت اتفاق افتاد. شهاب و آوا برایمان دست تکان دادند و سوار اتوبوس شدند. بیرون هنوز مه غلیظی فضا را پوشانده بود. درست مثل فیلم ها، یا شاید مثل یک رویا! وقتی نوبت به رعنا رسید ، برگشت و لبخند زیبا و معصومانه ای به روی من ورضا زد. بعد با کمی تردید دستش را بلند کرد و برایمان تکان داد. بی اختیار بغض گلویم را گرفت. انگار بچه ام بزرگ شده بود و داشت ما را ترک می کرد.
به طرف پنجره قدی سالن دویدم و سرم را به شیشه چسباندم . رضا هم به کنارم آمد. رعنا را میدیدم که با آن قد و بالا و هیکل موزون در مه غلیظ گم شد. آهسته گفتم: رفت.
رضا با ملایمت گفت: آره درست مثل همه دخترها! همه آدمای عادی...
دیگر رعنا را نمیدیدم. در عوض طرح مبهم دختری را می دیدم که در مه پنهان می شد. به طرف رضا برگشتم و در چشمان پر تمنایش خیره شدم:
-رضا شمارش معکوست شروع شدم. من دو هفته مهلت می خوام.
لبخند زیبایی که روی لبانش شکفت، نوید خوشبختی را می داد. دستش را گرفتم و با محبت به رویش لبخند زدم.

« پایان »
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 5 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5 
خاطرات و داستان های ادبی

The Girl in Fog | دختری در مه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA