انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

بوی نا


مرد

 

بــــوی نــا
قـــســـمـــت ‏ده


چند سالی که اینطوري کار کردن،وضع شون خوب شد و ابولفضل که تا اون موقع امشب می خورد به امید فردا،رنگ پول و پله به خودش دید و هوس تشکیل خونواده به سرش زد!
از طرفی م دختر حاجی رو دیده بود و عاشق ش شده بود و دنبال فرصت می گشت که از عباس خواهرش رو خواستگاري کنه!
یه روز جریان رو به عباس می گه و عباس م ترش می کنه و یقه ي ابولفضل رو می گیره که تو چی فکر کردي؟تو کجا
و خواهر من کجا؟!حاجی اسم تو بیاد و خون به پا می کنه!چشمت به صنار سه شاهی پول افتاده ،یادت رفته کی هستی و از این حرفا!
ابولفضل م دیگه حرفی نمی زنه تا یه روز که یه نقشه ي نون و آب دار کشیده بودن،ابولفضل آجان آ رو خبر می کنه و خودش فلنگ رو می بنده و فرار می کنه!
بچه ها که براي دزدي رفته بودن،درست سر بزنگاه گیر می افتن و بعد از کتک خوردن تو کلانتري،همه چی رو بروز می دن!
ابولفضل که زده بود به چاك!می مونه عباس که همون شبونه می ریزن تو خونه شون!عباس م که بچه ي تیزي بوده،تا از تو اتاق چشمش به آجان آ می افته،می فهمه جریان چیه و می زنه به پشت بوم و فرار می کنه اما وقتی از این پشت بوم به اون پشت بوم می کرده و یه جا زیر پاش خالی می شه و از دو سه متر جا می افته پایین و آجانام که دنبالش بودن می ریزن سرش و کت بسته بت خودشون می برنش کلانتري!
تو کلانتري با شهادت بقیه ي بچه ها،جرم عباس محرز می شه و بعد از دادگاه و این چیزا،چون دفعه ي اولش بوده و پدرش مرد خوشنامی تو محل بوده خودشم دست به چرب کردن سبیلش بد نبوده،براش یه سال حبس می برن!
حالا بشنوین از حاجی!
همون شب بعد از فرار عباس،حاجی قلبش می گیره و می رسونن ش بیمارستان و بعد از معاینه و رسیدگی،می گن یه سکته زده و باید چند وقتی اونجا بمونه تا خوب بشه اما دریغ و افسوس که حاجی مرد آبرو و شرف و حیثیت بوده و تا صبح نمی کشه و صبح نفس آخر رو می ده و راهی دیار باقی می شه و ننگ و عار این دنیا رو براي این دنیایی ا می ذاره!
بالاخره اهل محل که خودشون باورشون نمی شده که از این پدر یه همچین پسري عمل اومده و یه همچین کارایی کرده و هنوز دو به شک بودن که آیا ماجرا حقیقت داره یا نه،جمع می شن و با سلام و صلوات جنازه ي حاجی رو بلند می کنن و مراسم کفن و دفن آبرو مندي براش می گیرن و سوم و هفت و چله و بقیه ي چیزا!تا اون وقت م هیچکس هیچ حرفی در مورد پول ساخت تکیه که پیش حاجی بوده نمی زنه و می ذارن که خونواده ي حاجی یه مقدار آروم بشن،بعد! !



ادامه دارد

تقدیم به ستاره
نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

بــــوی نــا
قـــســـمـــت ‏یازده


عباس م تا چند سال ازدواج نمی کنه و دنبال کار بوده!
حالا این داستان رو تا اینجا داشته باشیم تا برسیم به بعد!
می خواهیم یه مرتبه چهل پنجاه سال بریم جلو!یعنی برسیم به زمان حال!حالا تو این مدت اینا چیکارا کردن بماند!فقط اینو بدونین که دختر کوچیکه ي حاجی ازدواج نمی کنه!صغري خانمم چند سال بعد،از دوري شوهرش دق می کنه ومی میره!
بهتره از عباس که از همه بزرگتره شروع کنیم.
عباس بعد از اینکه از بیمارستان در می اد می ره سراغ پولایی که تو اون چند سال کار کردن با ابوالفضل به دست اورده بوده و باهاش یه زمین طرفاي همین پارك ملتفعلی می خره و تو چند سال بعد رشد می کنه و می فروشدش و براي خودش سرمایهاي جور می کنه و یه حجره تو بازار می خره می شینه به کاسبی کردن.چند سال بعدم ازدواج می کنه.تو اون مدتم به خواهر کوچیکش می رسه و نمیذاره کم و کسري داشته باشه!
حالا بعد از گذشت حدود چهل پنجاه سال می ریم خونه ي حاج عباس جوکار!
حاج عباس جوکار الان یه خونه ي هزار و ششصد هفتصد متري تو فرمانیه داره که دو طبقه،دوبلکسه.یه پسرم داره که الان سی سالشه و اسمش مهرداده و چند وقته که فوق لیسانسش رو گرفته و تو کارخونه ي پدرش کار می کنه که یه کارخونه ي معتبره و تولیداتش تو تمام ایران که هست هیچی،مرتب صادر می شه به خارج از کشور!
مادرش م که زن حاج عباس باشه،از یه خونواده ي خوب و ثروتمنده.
حاج عباس خودش هنوز می ره بازارو سر حجره شو کارخونه رو واگذار کرده به پسرش.از نظر مالی خودش که احتیاج به پول دراوردن نداره هیچی،اگه هفت پشت شم بخورن و بخوابن،بازم براشون کافیه!
چند تا ویلا تو شمال!چند تا زمین این ور و اون ور!خونه ي بزرگ تو فرمانیه!نوکرو کلفت!سه چهار تا ماشین آنچنانی یه طرف،کارخونه با تولیداتش یه طرف!
اما حسن!
حاج حسن جوکار از بزرگاي بازاره!فقط هفت هشت تا حجره تو بازار داره!خونه ش تو کامرانیه س!یه خونه ي هزارو ششصد متري داره که وقتی آدم می ره توش دیگه دلش نمی خواد ازش بیاد بیرون!
دختر یه کارخونه دار رو گرفته و ازش یه دختر بیست و پنج شش ساله داره که درسشتموم شده و یه شرکت بزرگ واردات صادرات تو بالاي شهر داره که خیلی م موفقه و پولساز!تو شرکتش بیست نفر آدم کار می کنن!وضع مالیه حاج حسن م اونقدر خوبهکه اگه دویست سال دیگه م فقط بخورن و بریز و بپاش کنن تمام بشو نیست!
اسم دخترشم نگینه و خیلی م خوشگل و قشنگ و خانم.
حاج حسن هنوزم تو بازار،سر حجره شه و کاسبی می کنه!
حجره ي حاج حسن حدودا صد متر با حجره ي حاج عباس فاصله داره اما نه این برادر،نه اون برادر،چشم دیدن همدیگه رو ندارن!اینو اهل بازار نمی دونن!یعنی هر دو شون وقتی جلوي کسی به هم می رسن،براي حفظ ظاهر سلام و علیکی و احوالپرسی و خوشو بشی با همدیگه می کنن اما در نهان سایه ي همدیگه رو با تیر می زنن!
گاهی همدیگر رو وقت نماز ظهر تو مسجد می بینن و با خوشرویی با همدیگه برخورد می کنن اما واي از اون موقعی که مثلا مسجد خالی باشه و اینا اتفاقی به همدیگه برسن!
حاج حسن م به خواهر کوچیکترش رسیده و نذاشته که تو زندگی کمبودي داشته باشهو چون خواهر کوچیکترش ازدواج نکره و سرو سامون نگرفته،مسوولش رو حاج عباس می دونه!
دو تا خواهراي دیگه ام هر کدوم سر خونه و زندگی خودشونن و از نظر مالی وضع شون بد نیست!شوهراي خوبی دارن و بچه هاي خوبتر!
حالا قبل از اینکه وارد خونه زندگی این دو برادر بشیم اول یه سري به مسجد بازار می زنیم که این دو تا،اتفاقی براي نماز ، هر دو یه زمان،حالا با اختلاف دو سه دقیقه رسیدن مسجد و تو تاریک روشن ته شبستان نشستن و می خوان نماز بخونن!یعنی حاج عباس مهر رو گذاشته جلوش که حاج حسن با دستاي خیس از وضو وارد شبستان میشه و یه چشم می گردونه و تا حاج عباس رو می بینه و مجبوري می ره طرفش چون جلوي مردم خوبیت نداره که وقتی برادر کوچیکتر وارد مسجد می شه و برادر بزرگ تر رو می بینه،سرش رو بندازه پایین و بره یه جاي دیگه!باید حفظ ظاهر کرد!وگرنه توکاسبی خلل وارد می شه!اونم تو یه جایی مثل بازار که فقط اعتبار آدم کار می کنه!خلاصه آروم آروم می ره طرف حاج عباس و با صداي بلند می گه
-سلام عیکم حاج آقا!
-سلام علیکم و رحمت الله!
-تقبل الله!
-همچنین!بفرمایین حاج آقا!
» حاج حسن می شینه که حاج عباس به دوستش اشاره می کنه و می گه «
-حاج آقا شریف هستن از دوستان بنده!حاج آقا شریف،حاج حسن آقا اخوي بنده!
-سلام علیکم حاج اقا حسن!زهی سعادت!ذکر خیرتون رو زیاد از حاج اقا عباس شنیده بودیم و به زیارت تون نائل نشده بودیم!
-از کم سعادتی بنده س حاج اقا!بنده م ذکر خیر جنابعالی رو بسیار شنید م و افتخار آشنائیتون نصیبم نشده بود!چه صعادتی که در خانه ي خدا این اتفاق افتاد و در حضرت دوست و جوار برادر بزرگتر!انشالله که سبب خیر و اشنایی بیشتر و مودت بشه!
-انشالله!
-شما خوب هستین حاج اقا عباس؟
-الحمدلله!شما چطورین؟خونواده چطورن؟
-دعاگوي شما،سر افراز که نمی فرمایین!
-ما که چند وقت پیش مزاحم بودیم!انشالله نوبت شماس!زن داداش چطورن؟شازده چطورن؟
-دست بوس شمان!نور چشمی چطورن؟
-الحمدلله !دست بوسن!
-خب حاج آقا عباس با اجازه تون من مرخص می شم که کار بسیار است و وقت کم!
-در خدمتم حاج اقا شریف!
-حاج حسن اقا واقعا از زیارتتون خوشبخت شدم!انشالله دیدار بعد و زمان بیشتر و آشنایی بیشتر!
-بنده م به همچنین حاج آقا شریف که واقعا نام تون برازنده ي شخصیت تون و گواهاونه!انشالله که آشنایی موجبات
خیر بعدي بشه!
-ان شالله!
-ان شالله!
-خداحافظ شما!
-خداحافظ حاج آقا!
-خدا نگهدارتون حاج آقا!
حاج آقا شریف که بلند شد و رفت،حاج عباس و حاج حسن تنها شدن،حاج عباس تسبیح ش رو دور مچش پیچوند و آروم گفت
-بیغیرت حداقل به آبجیت سر بزن!
» حاج حسن م همونجور که از دور با یه آشنا سلام علیک می کرد آروم و زیر لبی گفت -«
-بیغیرت اونه که تو برادري مال پدر رو می خوره و یه آبم روش!
-من مال حاجی رو خوردم یا تو؟
-تو بی شرف!
-تو بی حیا چی؟اون حجره ي صد و خرده اي متري رو که پنج تاش کردي و فروختی چی؟!
-مال خودم بود،نوش جونم!تو چی؟!پنج هزار متر زمین بهترین جاي شمرون رو درسته قورت دادي که چی؟!
-به نامم بود!حاجی به نامم کرده بود!
-فکر کی بود؟من!من به حاجی یاد دادم پول مردم رو بندازه تو کار!اگه من یادش نداده بودم که الان تفم کف دستت نبود!



ادامه دارد

تقدیم به ستاره
نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

بــــوی نــا
قـــســـمـــت دوازده‏


-عوضش تو بی شرف منو لو دادي و انداختی گردن ابوالفضل!
-من؟!من؟!هر کی اینو گفته غلط کرده!داري دست پیش رو می گیري پس نیفتی بی آبرو؟وردار نصف پول اون زمین رو بیار تا حلالت کنم که پس فردا با کونه ي پا جون ندي!
-بی همه چیز اینهمه سرم کلاه گذاشتی چشمت هنوز دنبال یه لقمه نون زن و بچه ي منه؟
-یه لقمه نون؟اون کارخونه ت مال منه!مطمئن باش تا از چنگت درنیارم ول ت نمی کنم!
-حیف که حرمت حاجی رو نگه می دارم وگرنه همچین می زدم تو دهن ت که بفهمی احترام بزرگتر کوچیکتر یعنی چی!
-منم حیف که اینجا خونه ي خداس وگرنه حلقومت رو با این دندونام می جوییدم تا دیگه نتونی مال مردم رو بخوري!مال مردم خور!
-تو نزول خور بی شرف به من می گی مال مردم خور؟رسوات کنم تو بازار؟بی وجدان تومنی شیش زار آخه؟
-من نزول خورم؟!حواله ت به همین خونه ي خدا!
-آره!همین تو!خیال کردي نمی دونم فرش رو می فروشی به ده میلیون و زود می خریش به چهار میلیون؟اینطوري کلاه سر خدا می ذاري؟!
-خونه خراب تو چی؟با زد و بند کارخونه ي چند میلیاردي رو خریدي به پونصد میلیون!اون وقت من کلاه سر خدا می ذارم؟!کمرت بزنه اون مکه اي که رفتی!
-بذار این نمازم تموم شه تا حالی ت کنم!
-بزن کمرت!
-تو ام بزن کمرت و برو برس به نزول خوریت که دیر می شه!
با این حرف و تعارفات،هر کدوم شروع کردن با عصبانیت به نماز خوندن و وقتی نماز خوندنشون تموم شد حاج حسن گفت
-حساباتو بکن!نصف پول اون زمین مال منه!یا می دي یا خودم ازت می گیرم!
-بشین تا برات بیارم کچل!خبر نداري!فقط دو هزار مترش رو فروختم!بقیه ش رو می خوام توش برج بسازم!
-بی ابرو اگه من گذاشتم از تو کمترم!
» تو این لحظه خادم مسجد اومد جلو و سلام کرد «
-سلام علیکم حاج اقا عباس!سلام علیکم حاج اقا حسن!قبول باشه!
-قبول حق!
-قبول حق باشه!شما چطورین مشدي رضا؟
-اي!چی بگم والا!این درد کمر منو کشت!رفتم دکتر گفته باید عمل بشم اما با کدوم پول؟مگه عمل و بیمارستان الان
کار یه قرون دو زاره؟!
-مگه چقدر می شه مشدي؟
-سر به یه میلیون دو میلیون می زنه!


ادامه دارد

تقدیم به ستاره
نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

بــــوی نــا
قـــســـمـــت ‏سیزده


-اینکه پول نیس!من خودم می دم!همین شب جمعه بعد از نماز می دم خدمت حاج اقا پیشنماز!شما از ایشون بگیر!
-خدا از بزرگی کم ت نکنه حاج اقا حسن!
-به!مگه من می ذارم حاج اقا حسن!تا برادر بزرگتر هس که نباید برادر کوچیکتر دست تو جیبش کنه!من خودم همین شب جمعه پول می ارم!تو ام به نماز گزارا بگوفقط ما رو دعا کنن!
-خدا سایه ي شما دو تا برادر رو از سر ما کم نکنه!والا به خدا شما اعتبار این محله این!ایشالا خدا خیر و برکت به روزي تون بده!خدا زن و بچه تون رو براتون نگه داره!خدا ایشالا همیشه دل خوش بهتون بده!برم این خبر رو به زنم بدم که داره از غصه دق می کنه!با اجازه تون!
« وقتی خادم مسجد رفت،حاج عباس همونجور که از جاش بلند می شد گفت »
-اینجام می خواي زرنگی کنی و اسم خودت رو جا بندازي؟تو چه جونوري هستی والا! متظاهر!مردم فریب!
-برو که به عزرائیل سپردمت مال مردم خور!
-شیطون نگه دارت باشه نزول خور!این دفعه یه وقتی بیا نمازت رو کمرت بزن موقع نماز خوندن من نباشه!نمی خوام چشمم به اون روي نحس ت بیفته!
-تا پول م رو ازت نگیرم ول ت نمی کنم کلاه بردار بی شرف پدر کش!
-به من می گی پدر کش؟!معلوم نیس من نبودم چه جوري پیرمرد رو کشتی که ارث ش رو بالا بکشی نا مرد!
-همه می دونن حاجی از دست تو دق کرد!وقتی با احترام آجان آ ریختن تو خونه دنبال شما که با تشریفات ببرنت زندان!
-من رفتم مکه و توبه کرد م و الان پاك پاك م !تو چی نزول خور!
-اون مال قدیم بود!منم رفتم حج و توبه کردم!الان م دست از پا خطا نمی کنم تورو بگو که شبا چه جوري می خوابی!
-خیلی راحت!اینطوري!
حاج عباس دو تا دستاش رو به حالت بالش و خواب راحت گرفت یه طرف صورتش که تو همین موقع یکی از بازاریا که هفت هشت متر اون طرف تر بود اومد جلو و با خنده گفت
-حاج آقا واسه خواب تشریف می برین؟سلام علیکم!
-علیکم السلام!نه والا!داشتم به اخوي می گفتم که وقتی حساب پاك باشه،تا آدم دستش رو زیر سرش می ذاره و می خوابه!
-سلام علیکم حاج حسن آقا!احوال شما!
-سلام علیک حاج اقا!به مرحمت شما!بعله !بنده م داشتم پیش پاي شما از وجدان راحت و دست پاك و دل بی آلایش خدمت اخوي صحبت می کردم!خدا رو شکر که بنده و اخوي اگه چیزي در بساط نداریم عوضش جلوي خلق خدا رو سفیدیم!شاعر می فرماید:راستی اخوي شما دیرتون نشه!
-چرا!چرا!دست شما درد نکنه!سلام مفصل خدمت زن داداش برسونین!
-شمام به همچنین!
-پس فعلا با اجازه ي شما!خدا نگهدارتون باشه!
-خدا نگهدارتون!فی امان الله!
حاج عباس با سرعت از مسجد اومد بیرون و یه راست رفت حجره و به شاگرداش سفارشات لازم رو کرد و گفت که سر درد داره و امروز زود می ره خونه و بعدش رفت طرف سبزه میدون و سوار مترو شد و بیست دقیقه بعد پیاده شد و از اونجا یه تاکسی سوار شد و رفت خونه!
خیلی عصبانی بود!کاردش می زدي خونش در نمی اومد به طوریکه تا رسید خونه و توپید به کارگرشون و سر جمع کردن برگ ها ي باغچه ازش ایراد گرفت و بعدش یه دعوایی م با کلفت شون کرد و کت ش رو از تن ش دراورد و پرت کرد یه جا و رفت تو سالن نشست!
لیلا خانمم،زن حاج عباس،می دونست این جور وقتا باید چه جوري شوهرش رو آروم کنه!براي همین م یه لیوان خاك » شیر و عرق بیدمشک براش ریخت و رفت تو سالن
-سلام!چطور زود اومدي عباس؟!
-صد دفعه به شما گفتم به من نگو عباس!بگو حاج آقا! د شما می گی که اینام می گن دیگه!
-اینا غلط می کنن!فقط منم که حق دارم شوهرم رو عباس صدا کنم!بیا بخور!
-لا اله الا الله!چی هس؟
-چیز خوبیه!عرق بید مشک توش ریختم!خاك شیرم براي مزاج ت خوبه!
-بده من ببینم!مگه اینا واسه آدم مزاج میذارن!
-چی شده؟چطور امروز زود اومدي؟
-کشت!کشت!
-کی؟
حاج عباس دو تا قلپ خاك شیر پشت سر هم خورد و بعدش گفت
-مردم!مردم!
-چرا؟باز کی عصبانیت کرده؟
-اون ملعون!اون شمر!اون یزید!
-داداشت!؟
-داداشم کجا بود؟بگو دشمن م!بگو قاتلم!
-آخه شما نا سلامتی برادر همدیگه این!این کارا یعنی چی؟
-برادر؟اون تا منو سکته نده راحت نمی شه!حاج آقا رو هم اون کشت!
-آخه این کدورت چیه بین شما؟
-من چه می دونم!اون از اول شم چشم دیدن منو نداشت!نمی دونم چی می خواد از جون من!خدا به تیر غیب گرفتارت کنه مرد!ایشالا آب خوش از گلوت پایین نره که آسایش رواز من بریدي!ارث حاج آقا رو بالا کشید و یه آبم روش هنوز دو قورت و نیم شم باقیه!
-بخور خاك شیرت رو!سکته می کنی آ!
به درك!به جهنم!اما من تا زهرم رو به این آدم نریزم ول کن نیستم!اگه نکردم اسممرو عوض می کنم!حالا ببین!
-ناهار خوردي؟
-کوفت بخورم من!یاد اون حجره ها که می افتم جیگرم اتیش می گیره!مفت مفت از چنگمدرشون آورد خدا نشناس!
-حالا انقدر بکن تا یه رگ قلب تم بگیره و بیفتی اون گوشه!بابا تو دیگه چه احتیاجیبه پول داري؟می خواي دیگه چکار؟این همه که داري بس ت نیس؟
-من پول نمی خوام!جون اون و می خوام!
-آخه مثلا با هم برادرین!از یه پدر و مادر!
-اون برادر من نیس!دشمن منه!
-آخه مردم چی می گن!
-اه...جلو مردم که با همدیگه کاري نداریم!
-حالا بلند شو برو بگیر یه ساعت بخواب تا حالت بهتر شه!پاشو!
-پري!پري!
-بعله حاج آقا؟
-اون دمپاییاي منو بیار!
پري یه دختر جدود بسیت و چند ساله بود که از چهارده پونزده سالگی تو خونه ي حاجاقا کار کرده بود و در واقع عضوي از این خانواده بود،درست مثل مهدي خان کارگرشونکه اونم ده دوازده سالی بود که اونجا کار می کرد و هم خدمتکار خونه بود و هم راننده شون!
با فریاد حاج عباس،پري مثل برق دویید و دمپایی حاجی رو برد تو سالن و جلو پاش جفت کرد که حاجی یه نگاهی بهش کرد و گفت
-این چه سر و وضعی یه ذلیل مرده!
-چی حاج آقا؟
-این لباسا چیه می پوشی؟تو تو این خونه کارگري یا چه میدونم مانکن؟
-مگه چی شده حاج آقا؟
-والا من تو رو که می بینم فکر نمی کنم پري اي!همه ش فکر می کنم نیکول کیدمني!
-وا حاج آقا شما اینا رو از کجا می شناسی؟
-از سر و وضع تو دختره ي اتیش به جون گرفته!این چه لباسی یه پوشیدي؟
-حاج آقا خودتون این لباس رو از دبی برام اوردین!
-من آوردم؟من به گور پدرم خندیدم!برو درش بیار!
لیلا خانم که دید حاجی عصبانیه،یه اشاره به پري کرد که پري م با یه چشم گفتن رفتتو آشپزخونه و حاجی م دمپایی ش رو پوشید و بلند شد و گفت
-جاي منو بنداز و پشه بندم بزن!مهدي خان!مهدي خان!
» مهدي خان تند اومد جلو و گفت «
-حاج آقا زیر درخت پشه داره!چرا تو نمی خوابین که هم خنکه و هم بی پشه و ساس و سن!؟
-به تو چه مربوطه مرد؟من می خوام تو حیاط بخوابم و با پشه ها و ساس آ!



ادامه دارد

تقدیم به ستاره
نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

بــــوی نــا
قـــســـمـــت ‏چهارده


-هر جور شما بفرمایین حاج آقا!
-یه کاسه آب یخ م بذار بغل دستم!
-چشم حاج آقا!
لیلا خانم صبر کرد تا مهدي خان رفت تو حیاط و بعدش به حاجی گفت
-آخه مرد کی تو تابستون می ره تو حیاط بخوابه که تو میري؟
-یعنی چی؟تا بوده این بوده دیگه!تابستون باید تو حیاط،زیر سایه ي درخت خوابید!
-اون مال وقتی بود که فن کوئل و کولر و این چیزا نبود!نه حالا که تو این خونه سیتا فن کوئل داره کار می کنه!
-اي بابا نشد من یه حرفی بزنم و تو تو ذوق من نري!حالا چیکار کنم؟کجا کپه ي مرگم رو بذارم؟
-برو تو اتال خوابمون بخواب!هم خنکه،هم راحت!
بعدش یه خنده اي به حاجی کرد! «
لیلا خانم دوازده سال از حاجی کوچیکتر بود و حاج عباس م جونش براش در می رفت و بایه لبخند و عشوه ي لیلا خانم،زبون حاج عباس بسته می شد
-لا اله الا الله!چشم خانم!هر چی شما بفرمایین!بگو جامو نندازه!
-ولش کن!دوباره می ره جمع می کنه!شما بیا جاتو مرتب کنم بخوابی که سر حال بیاي!
-مردم تو این زندگی بخدا!مگه اینکه تو به فکر من باشی!غیر تو کی رو دارم من؟کی رو دارم؟کی رو!
-بیا حاج آقا!انقدر زنجموره نکن!ماشا لله همه یه آقاي جوکار می گن و صد تا از دهنشون می ریزه!
-جوکار چیه؟حاج آقا!
-خب،حاج اقا عباس جوکار!
حالا بشنوین از حاج حسن آقا! «
حاج حسن م اون روز تند نمازش رو تموم کرد و رفت حجره و چون خیلی عصبانی بود،حجره رو سپرد دست شاگرداش و برگشت خونه و عصبانی تو همون حیاط،زیر درختا نشست!
کارگرشون ابرام اقا که اینو دید،زود رفت تو خونه و سارا خانم رو خبر کرد که حاج آقا اومده و تو حیاط نشسته!سارا خانمم که اخلاق حاج اقا رو می دونست،فهمید که حتما باید یه اتفاقی افتاده باشه که حاجی نیومده تو!چون هر وقت حاج حسن عصبانی بود اینکارو می کرد!
» تند یه عرق بهار نارنج که حاجی دوست داشت درست کرد و گذاشت تو یه سینی ورفت تو حیاط و تا رسید گفت
-سلام!
-سلام!
-چرا زود اومدي؟
» حاجی جواب نداد که سارا خانم گفت «
-طوري شده حسن؟
-سارا خانم شما هر وقت منو حسن صدا می کنی،من فکر می کنم کارگر این خونه م!بابا من به ابراهیم می گم ابرام آقا!تازه سی سالشم بیشتر نیس!اون وقت بنده براي شما همیشه حسن م!
-ببخشین!حسن آقا!
-بابا احترام امامزاده به متولی شه!حاج آقا!حاج آقا!
-چشم !چشم!حالا بفرمایین چی شده حاج اقا!
-وقتی شما احترام منو نگهدارین،این دختره از من حساب می بره و قدم از قدم ور نمی داره!
-من که گفتم چشم!
-بابا کیشمیش م همینجوري صدا نمی کنن!می گن کیشمیش دم دار!کیشمیش پلویی!
-چشم حاج اقا،چشم!بفرمایین!اینم عرق بهار نارنج!
-شیکر داره؟
-داره!
-زیاد شیرین نباشه قندم می ره بالا!
-به اندازه براتون شکر ریختم!دیگه بعد از اینهمه سال اندازه ي شکر شوهرم دستم هست حاج اقا!
حاجی که از صحبتهاي سارا خانم که با ناز و ادا همراه بود ته دلش یه جوري شده بود،لیوان عرق بهار نارنج رو از تو سینی برداشت و یه قلپ خورد و گفت
-دست شما درد نکنه سارا خانم!همه چی ش به قاعده س!
-حالا می شه بفرمایین چی شده که انقدر خلق تون تنگه؟!
» حاجی تازه یادش افتاد که امروز چی شده!لیوان رو گذاشت تو سینی و گفت «
-خدا می دونه که من اگه یه روز از عمرم باقی مونده باشه اینو می کشم!
-کی رو؟
-این مرتیکه رو! این قاتل رو!
-قاتل کیه!
-این عباس!این بی چشم و رو!
-داداشت؟
-من دادش ندارم که!منم و سه تا خواهر!اون داداش من نیس که!
-آخه این چه حرفی یه می زنی شما؟
-ببین!شده بکشمش و پول خونش رو بدم،می دم که این جیگرم راحت بشه!
-مگه شما دور از جون قاتلین!
-آره آره!قاتل اینم!تا خونش رو نریزم راحت نمی شم!
-مگه دیدیش؟
-دیشب خواب سگ دیدم!صبح تعبیر شد!
-کجا دیدیش؟
-اومده بود نمازش رو کمرش بزنه!
-مسجد؟!
-ته مسجد نشسته کافر و الغوث الغوث می کنه بی حیاي کچل!
-خب تو می رفتی یه جاي دیگه ي مسجد نماز می خوندي!
-آخه نمی شه که!مردم چی می گن!باید ظاهر رو حفظ کرد!تو بازار بپیچه که من با برادرم قهرم و هزار وصله به آدم می چسبه و هزار تا حرف از توش در می اد!الهی حناقبگیري حاج عباس که مال منو خوردي!الهی مال من چرك و خون بشه و از زیر ناخنات بزنه بیرون حاج عباس!
-این حرفا چیه آخه!ناسلامتی شماها یه خون تو رگ هاتونه!
-خدا اون روز رو نیاره!من اگه یه قطره از خون اون تو خونم قاطی بشه خودکشی کردم!اون مال مردم خور کجا و من کجا؟!
-بالاخره این مشکل چه جوري باید حل بشه؟
-باید پولم رو بهم برگردونه!باید نصف اون کارخونه رو بده به من تا از سر تقصیراتش بگذرم!
-بابا تو مگه ندار هستی؟این همه ثروت رو می خواي چکار؟اصلا حساب کتاب اینایی رو که داري دستت هست که بازم می خواي؟
-براي پولش نیس!می خوام اینو بچزونم!همونجور که منو چزونده!نامرد تو مسجد به من می گه نزول خور!یه بلایی سرت بیارم حاج عباس که مرغاي هوا به حالت گریه کنن!تو می خواي منو سکته بدي؟کور خوندي!خودم با دستاي خودم چک و چونه ت رو می بندم!انشالله!انشاالله!
-بخدا زشته این حرفا!ور دار بهار نارج ت رو بخور آروم شی!
حاج عباس که از عصبانیت داشت دستاش می لرزید،لیوانش رو برداشت و چند تا قلپ خورد و کمی که آرومتر شد سارا خانم گفت
-پاشو بریم تو.گرمه اینجا حالت بدتر می شه!
حاج حسن از جاش بلند شد و با سارا خانم رفتن تو خونه که زیور خانم خدمتکارشون اومد جلو و سلام کرد و دمپایی حاجی رو گذاشت جلو پاش و گفت
-حاج آقا چرا رنگ تون پریده؟
-از غم،از غصه،از درد!
-باز شروع کردي؟
-آخه پس به کی برم بگم که از دست این ابلیس چی می کشم؟
-ناهار خوردي؟
-آره.
-خوب پس برو یه خورده بخواب که حالت خوب بشه!
-نه ! خوابم نمی آد!می خوام یه سر برم پیش خواهرم.
-بگم ابراهیم آقا ماشین رو آماده کنه؟
-آره،بگو بنزه رو در بیاره.نمی خوام اون بیاد.خودم رانندگی می کنم!
-با این حال ت؟
-نه،چیزي م نیس!
حسن آقا رفت تو اتاقش و در گاوصندوقش رو باز کرد و از توش پول دراورد و لباسا شرو عوض کرد و رفت بیرون که سارا خانم با نگرانی گفت
-پس رسیدي زنگ بزن که خیالم راحت بشه!
-اگه یادم بود چشم!
-خوب خودم می زنم.فقط یواش برو!
-چشم!این دختره نیومده هنوز؟
-نگین؟زوده که حالا!
-زود چیه؟ساعت دو و نیم بعد از ظهره!
-آخه شرکت رو که نمی تونه ول کنه!
-خب تعطیلش کنه!
-دو و نیم بعد از ظهر؟
-آره!مگه چیه؟من این شرکت رو براش وا کردم که سرش گرم بشه!به پولش که احتیاج ندارم!همون تا ظهر وا باشه



ادامه دارد

تقدیم به ستاره
نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

بــــوی نــا
قـــســـمـــت ‏پانزده


-آره!مگه چیه؟من این شرکت رو براش وا کردم که سرش گرم بشه!به پولش که احتیاج ندارم!همون تا ظهر وا باشه
براش کافیه!
-بیا برو که الان خلقت تنگه!بیا برو!
-کو ابرام آقا؟
-رفت ماشین رو در بیاره!
-شما کاري نداري؟
-نه،به سلامت!یواش برو!
-چشم!
حاج حسن از خونه اومد بیرون و ابرام آقا رو مرخص کرد و خودش سوار بنز آخرین مدلشکرد و حرکت کرد خونه ي حاج خانم،خواهر کوچیکه ي حاج حسن،نزدیک پارك ملت بود.یه خونه ي چهارصد متري دو طبقه که چند سال پیش حاج عباس و حاج حسن براش خریده بودن و عفت خانم که بعد از مشرف شدن به مکه،همه بهش حاج خانم می گفتن و تو فامیل از عزت و احترام خاصی برخودردار بود،تنهایی با یه خدمتکار دختر توش زندگی می کرد و طبقه یبالاشم به یه زن و شوهر جوون با یه بچه،به قیمت خیلی پایین اجاره داده بود.نه براي پولش!براي اینکه خونه خالی نباشه و حاج خانم تنها نمونه و دلش به یه همسایه گرم باشه!
حاج حسن آقا یه ربع بیست دقیقه ي بعد رسید تو کوچه ي حاج خانم و ماشین رو یه جا پارك کرد و زنگ خونه شون رو زد و وقتی ثریا،کارگر خونه ي حاج خانم آیفون رو جواب داد،حاج حسن با صداي بلند به طوري که اگه همسایه اي کسی اون طرفا ایستاده بشنوه گفت
-منم.حاج حسن!سلام علیکم!همشیره تشریف دارن؟
-سلام حاج آقا!بعله!بفرمایین!
ثریا در رو باز کرد و حاج حسن با چند تا سرفه و چند تا یا الله،وارد خونه شد.گرفته و ناراحت! اول همونجا ایستاد و نگاهی به باغچه و درختا کرد و بعد آروم آروم رفت طرف پله ها و رفت تو تراس و از همونجا یه یالله دیگه م گفت و چند تا سرفه کرد که در راهرو باز شد و حاج خانم اومد بیرون
-سلام دادش.چرا تشریف نمی ارین تو؟
-سلام خواهر!حال شما؟احوال شما؟
-به مرحمت شما!بفرمایین!
-می گم خواخر باغبون بفرستم یه دستی به باغچه بکشه؟


ادامه دارد

تقدیم به ستاره
نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

بــــوی نــا
قـــســـمـــت ‏شانزده


دست شما درد نکنه!هفته ي پیش داداش عباس فرستاد!
-لا اله الا الله!بر شیطون لعنت!
-بفرمایین دیگه دادش!
-شما بفرمایین اول!
حاج خانم رفت تو خونه و پشت سرشم حاج حسن وارد شد و حاج خانم رفت طرف سالن و یه جا بالاي سالن ایستاد «خیر باشه ایشالا! - « و یه مبل به حاج حسن تعارف کرد و بعد خودشم نشست و گفت
-خدا آخر و عاقبت همه مونو به خیر کنه!
--شربت میل دارین یا چایی داداش؟
-از ما دیگه گذشته خواهر که به چیزي میل بکنیم.هرچی حاضر باشه خوبه.
-ثریا جون بپر شربت بیار،چایی رو هم دم کن.
-بی وقت مزاحم شدم!
-این حرفا چیه؟
» ثریا رفت تو آشپزخونه که حاج حسن گفت -«
-خواهر کاشکی شما از این نامرد پول براي خونه نمی گرفتین،من که بودم!چشمم کور می شد پول خونه رو هر چقدربود می دادم!الانم طوري نشده!دویست میلیون ازش گرفتین دیگه!من الان یه چک می نویسم و می دم دست شما!فردا زنگ بزنین بیاد دم در و پرت کنین تو روش که بره پی کارش و دیگه م پا تو این خونه نذاره!حرفم داشت،پنجاه میلیون صد میلیون می ذارم روش که دیگه بهانه نداشته باشه!
-واي!واي!این حرفا چیه دادش!صلوات بفرست!آخه شما برادرین!
-معاذ الله که این برادر من باشه!این نامرد!این بی حیا!
-استغفرالله!خان داداش بعیده که این حرفا از زبون شما شنیده بشه!
-لا اله الا الله!آخه شما نمی دونین خواهر!
-چی شده مگه؟دیدین همدیگرو؟حرف تون شده؟
-کاش امروز قلم پام شیکسته بود و مسجد نمی رفتم!چه می دونستم که این از خدا بی خبرم اونجاس!
همین موقع ثریا با یه سینی که توش لیوان شربت بو داومد و سالن.حاج خانم با اشاره فهموند که جلو ثریا حرف نزنه!حاج حسن م ساکت شد و لیوان شربت رو برداشت و گذاشت رو میز و تا حاج خانم به ثریا اشاره کنه که یعنی تنهاشون بذاره،با تسبیح ش بازي کرد و وقتی تنها شدن گفت
-من همیشه نمازم رو می ذارم یه ساعت یه ساعت و نیم از ظهر گذشته می خونم که وقتی می رم مسجد،چشمم به این رو سیاه نیفته اما از بخت بد،هر چند وقت به چند وقت بر می خورم بهش.
-تو مسجد دیدینش؟
-قربون خونه ي خدا برم که گاهی این ناپاکا توش پا می ذارن!
-تو رو خدا این حرفا رو نزنین داداش!آخه مگه کدورت شماها از همدیگه چقدره که بعد از گذشتن چهل سال از بین نمی ره!
-این به دل من د اغ نشونده!حاجی رو این کشت!
-داداش اونکه از قصد نکرده!جوون بود یه خطایی کرد!
-آبرو برامون نذاشت!آواره مون کرد!بد نام مون کرد!
-دیگه گذشته ها گذشته!الان خاندان جوکار،به همت شما دو تا برادر،عزت و آبرویی براي خودش داره،اسم بابامون رو زنده کردین !ماشالا ماشالا،هر کدوم تون خودتون رو تکون بدین میلیارد میلیارد ازتون پول می ریزه زمین!دیگه وقتش نیست اختلافا رو کنار بذارین؟
-من تا دم مرگم دلم با این کافر صاف نمی شه!
-چرا!چرا!صاف می شه!فقط یه خرده گذشت می خواد !شربت تونو بخورین!می گه در عفو لذتی ست که در انتقام نیست!
-آي گفتی خواهر!آي گفتی!
-ببینین حالا گذشت چقدر خوبه!
-نه!من انتقام ش رو می گم!
-شیطون رو لعنت کنین داداش!اون خودشم خیلی ناراحت و خجله!حالا بگین ببینم زن داداش چطورن؟
-الحمدالله!خوبه!دعاگوئه!
-نگین جون چی؟
-از صبح می ره تا شب!
-شب؟مگه کی بر می گرده خونه؟
-ساعت چهار عصر!
-چهار چه ربطی به شب داره؟
-چهار واسه دختر یعنی شب!
-اي بابا داداش شما خیلی سخت گیرین!اونم براي دختر خانم و نجیبی مثل نگین!
-دق مرگم کرده این دختر خانم و نجیب!
-چرا؟!
-شوهر نمی کنه!صد تا خواستگار خوب داره ها،اما چشم سفیدي می کنه!
-اذیتش نکنین تو رو خدا داداش!
-چه اذیتی خواهر؟می خوام شوهرش بدم بره سر خونه و زندگیش،اذیته؟!
-بابا بذارین هر وقت آمادگی داشت!
-فعلا کاري به کارش ندارم!بیا خواهر!این خدمت شما!
» حاج حسن از تو جیب ش پونصد هزار تومن پول در اورد و گذاشت رو میز که حاج خانمگفت «
-دارم داداش!تصدق سرت پول از سر و کله این خونه بالا می ره!
-باشه!شکر خدا!ببخشین این چند روزه نرسیدم بیام دیدن تون!گرفتار بودم!
-خیر باشه ولی اجاره ي بالا هس!سود بانک هس!پولی که داداش عباس اورده هس!دیگه می خوام چیکار یه نفر آدم!
-خواهر چرا از اون لا ایمان پول می گیرین؟
-بالاخره اونم برادره!اونم همیشه به من رسیده!برادر بزرگ ترم هس و احترامش واجب!
-کاشکی شما روي منو زمین نمینداختین و پول این ناخلف رو پس می دادین!روح حاجی والا معذب می شه!
-حاج آقا بابا بزرگتر از این حرفها بود!اون گذشت داشت!شمام باید گذشت داشته باشین!
-فعلا که دلم ازش سیاه سیاهه!
-شربت تون گرم شد!بگم عوض کنه؟
-نه خواهر نه!
» یه خرده از شربتش خورد و بلند شد و گفت «
-اگه فرمایش ندارین من مرخص بشم.
-خیر پیش!عرضی نیس اما این شب جمعه روضه س!یادتون نره!
-روضه؟!روضه ي چی؟
-نذر دارم!
-نذر چی؟
-سلامتی شما برادراي گل!
-زنده باشین!اما این ملعون که نمیاد؟
-نه بابا!بهش چیزي نگفتم!بگم م نمی اد!
-چه ساعتی هس؟
-پنج بعد از ظهر تا هشت!
-چشم!بچه ها رو می فرستم!خودمم بعدش می ام!
-اي واي!شما نیاین که نمیشه!



ادامه دارد

تقدیم به ستاره
نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

بــــوی نــا
قـــســـمـــت ‏هفده


-روضه ي زنونه من بیام چیکار خواهر؟
-هم مردونه س هم زنونه.پاین مردونه س،بالا زنونه!شما مرد مائین دیگه!باید حتما تشریف بیارین!
» حاج حسن یه فکري کرد و گفت «
-چشم!چیزي براي روضه لازم هس؟
-نه،خیلی منون!همه چی حاضره!
-خدا قبول کنه انشالله!
-انشالله!
-پس فعلا با اجازه تون.خداحافظ شما!
-خدا به همراه تون!دیر نکنین!
-چشم!چشم!
حالا بشنوین از حاج عباس!حاج عباس بعد از اینکه لباساشو عوض کرد و رفت تو رختخواب،یه ساعتی از این دنده به اون دنده شد اما هر کاري کرد خوابشش نبرد.براي همین م از جاش بلند شد و لیلا خانم رو صدا کرد
-لیلا خانم!لیلا خانم!
!» لیلا خانم که تو آشپزخونه بود صداي حاجی رو نشنید «
-لیلا خانم!
با صداي بعدي،پري به لیلا خانم گفت: «
-انگار صداي حاج آقاس!
-لیلا خانم!ایلا خانم!
» لیلا خانم تند دوئید طرف اتاق خواب که حاجی خودش اومد بیرون و تا لیلا خانم رو دیدگفت «
-کجایی شما آخه؟
-نشنیدم حاج آقا!ماشالا خونه اونقدر بزرگه که توش صدا به صدا نمی رسه!چی شده؟
-خوابم نمی بره!
-می خواي یه قرص بهت بدم؟
-نه بابا قرص چیه؟می خوام یه سر به خواهرم بزنم!
-بگم مهدي خان ماشین رو در بیاره؟
-بگو!بگو بنزه رو در بیاره!
لیلا خانم رفت که مهدي خان رو صدا کنه وحاجی م پري رو صرا کردکه لباساشو براش بیاره و یه دقیقه بعد لباس پوشید و پول م برداشت و رفت تو حیاط و از لیلا خانم خداحافظی کرد و رفت بیرون و با مهدي خان سوار ماشین شدن و حرکت کردن و بیست دقیقه بعد رسیدن جلو خونه ي حاج خانم
-مهدي خان خاموش کن بیا تو!
-خیلی ممنون حاج آقا!همین جا خوبه!
-حوصله ت سر می ره!
-نه حاج آقا!رادیو گوش می رم!
-پس کولر رو بزن که خنک بشی!
-چشم حاج آقا!ممنون که به فکر مایین!
» حاج عباس رفت طرف خونه و زنگ زد که ثریا جواب داد «
-بفرمایین!
-سلام علیکم!
-سلام،بفرمایین!
» حاج آقام با صداي بلند گفت «
-حاج خانم تشریف دارن؟اخوي شون هستم!
-اوا سلام حاج اقا!بفرمایین!
-سلام علیکم!یالله!
حاج عباس با چند تا یالله وادر خونه شد و یه راست رفت طرف پله ها و اونجام چند تا یا لله گفت که حاج خانم در راهرو رو باز کرد و اومد بیرون و گفت
-سلام خان داداش!حال شما؟احوال شما؟
-سلام خواهر!
-امروز بختم بیدارشده!پیش پاي شما داداش حسن اینجا بودن!همین یه ربع پیش رفتن!
-استغفرالله!لا اله الا الله!
-بفرمایین!بفرمایین تو گرمه هوا!
-شما بفرمایین خواهر!
حاج خانم رفت تو و پشت سرشم حاج عباس و رفتن تو سالن و حاج عباس همونجا که حاج حسن نشسته بود نشست که حاج خانم گفت
-کاشکی یه ربع زودتر می اومدین که داداش حسن م ببینین!
-خواهر میذاري یه دقیقه این قلبم آروم بگیره یا نه؟
-چی شده خان داداش؟
تو همین موقع ثریا با یه سینی که توش شربت بود وارد شد که هر دو ساکت شدن و حاج عباس شربت ش رو برداشت و حاج خانم به ثریا گفت
-دخترم یه چایی دم کن!
-چشم حاج خانم!
» اینو گفت و رفت که حاج عباس گفت «
-خواهر امروز اومدم که سنگهامو با شما وا بکنم!تو این خونه از این به بعد یا جاي منه یا جاي اینجاي حرفش که رسید آروم گفت
-اون بی آبرو!
-واي!واي!خان داداش!خان داداش!از شما بعیده!از شما قبیحه والا!اون آبروي شماس!آبروي ماس!آبروي فامیله!اگه این یه کلمه رو کسی بشنوه چی میگه؟!واي!واي!وا مصیبتا!شیطون رو لعنت کنین خان داداش!
» حاج آقا تسبیح ش رو دراورد و گفت «
-لا اله الا الله!بر شیطون حرومزاده لعنت!بر هر چی دیو و دده لعنت!
-بعله بعله!اینا همه وسوسه هاي شیطونه!
-آخه شما نمی دونین این با من چه می کنه!نه احترام بزرگتر کوچیکتر حالیشه و نه چیزي!امروز تو مسجد دیدمش!وقتی تنها شدیم،آروم بهش گفتم حسن جون بیشتر به آبجی مون سر بزن!نه گذاشت و نه ورداشت و هر چی از دهنش دراومد بار من کرد!
-آخه چرا؟
-چه می دونم والله!این از اولشم چشم نداشت منو ببینه!من پسر بزرگه حاج آقا خدا بیامرز بودم!یه احترام دیگه داشتم و این به من حسودي می کرد!امروز جیگرمو آتیش زد!من واگذارش کردم به خدا!می خوام برم پابوس آقا امام رضا و همونجا انقدر بشینم تا آقا سزاي این ظالم رو بهش بده!نفرین ش کردم!براش آه کشیدم!
-آخه مگه چی گفته به شما؟
-به من می گه پدرکش!
-واي!این حرفا چیه!؟
-می گه حاج آقا خدابیامرز رو تو کشتی!
-اشتباه می کنه!حاج آقا خدا بیامرز عمرش همینقدر بود!
-والا خواهر،به پیر،به پیغمبر،به همون خونه ي خدایی که رفتم،خودم مثل سگ از اعمالا پشیمونم!دیگه این زخم زبون آ چیه آخه؟بابا چقدر واسه این خونه داده مگه؟دویست تومن!من دویست میلیونم روش می ذارم،چهارصد میلیون بهش می دم که دیگه در این خونه رو نیگا نکنه!آخه ناسلامتی من برادر بزرگترم!آخه تا کی تحمل کنم!خدا شاهده امروز به فکر خودکشی افتادم که این وجدانم راحت بشه!دق کردم!مردم!بابا جوون بودم،گول خوردم،یه غلطی کردم!تا کی باید تاوون پس بدم؟خوبه خودمو جلو شما و آبجیاي دیگه م بکُشم که راحت بشین؟
-خان داداش دور از جون شما!ایشالله شما صد و بیست سال عمر کنین و سایه تون بالا سر ما و زن و بچه تون باشه!این حرفا چیه؟
-حتما خواهراي دیگه م آنتریک ش می کنن که هر دفعه منو می بینه و می گه تو قاتل حاج آقا خدا بیامرزي!من نمیدونم آخه چه بدي در حق شون کردم که به مرگ برادر بزرگترشون راضی شدن؟
-بخدا یه همچین چیزي نیس!همین چند وقت پیش بود که بتول خانم داشت از خوبیهاي شما می گفت.می گفت خان داداشم چشم و چراغ ما هستن!هفته ي قبلش م عصمت خانم می گفت که ماشالله ماشالله چقدر به شوهرش کمک می کردین که اون ساختمونه رو که نصفه کاره مونده بود تموم کنه!



ادامه دارد

تقدیم به ستاره
نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

بــــوی نــا
قـــســـمـــت ‏هجده


-پول چه ارزشی داره خواهر؟بازم بخوان می دم!برادر بزرگترم و چشمم کور!یه خطایی تو جوونیم کردم و دنده م نرم!می دم!بیشترم بخوان می دم!اما دیگه این نیش زدن آ چیه؟
-به پیغمبر اینطوري که شما فکر می کنین نیس!صلوات بفرستین!شربت تون گرم شد!ثریا!ثریا جون!
» ثریا از همون تو آشپزخونه گفت «
-بعله حاج خانم!
-دختر جون بیا شربت حاج آقا رو عوض کن!یخاش آب شد!
-نه خواهر!نمی خواد!خوبه!
-پس میل کنین!
» حاج عباس یه خرده از شربت ش خورد و گفت «
-به همون خونه ي خدا امروز که این حرف آ رو وقت نماز به من گفت بغض تو گلوم نشست اندازه یه گلابی!همونجا نفرین ش کردم!اگه پاشو نخورد!آدم به برادر بزرگترش که حکم پدرش رو داره این حرفا رو می زنه؟
-شما بدل نگیرین!بخشش از بزرگانه!شما بزرگترین!اونم حالا عصبانی بوده و یه چیزي گفته!والا اسم شما که می آد روحش انگار تازه می شه!
-منکه دلم ازش گرفته!انشالا که خیر نمی بینه!
-صلوات بفرستان!شیطون رو لعنت کنین!والا اینا همه چشم مردمه!چشم ندارن شما دو تا برادر رو ببینن!هر چی ماشالله شماها وضع تون خوب می شه و بیشتر چشم شون می خواد بترکه! صلوات بفرستین!
-لا اله الا الله!بر شیطون لعنت!
-زن داداش چطورن؟
-خوبه،به لطف شما!
-مهرداد جون چطوره؟
-دست شما رو می بوسه!
-روي ماهش رو می بوسم!راستی خان داداش این شب جمعه روضه س!حتما تشریف بیارین!
-قبول باشه!
-قبول حق!
-چشم،می گم لیلا خانم زودتر بیاد که اگه کمکی خواستین،دست تنها نباشین!
-خودتونم تشریف بیارین!
-من؟
-آخه روضه زنونه مردونه س!مهرداد جونم حتما باید بیاد که من ببینمش!دلم براش تنگ شده!
-چشم!هر چی شما بفرمایین!ساعت چند هس!
-پنج تا هشت.
-اون ملعون...
-د دیگه قرار نشد خان داداش!
-استغفرالله!اون که نمی آد؟
-بهش گفتم اما فکر نکنم بیاد!
-چه بهتر!اصلا دلم نمی خواد چشمم بهش بیفته!
-والا با یه نگاه،با یه کلام محبت دوباره مهرتون به دل همدیگه می افته!
-فعلا که تا منو می بینه جز زخم زبون رو لب ش نیس!
» اینو گفت و از جاش بلند شد «
-کجا خان داداش؟
-برم دیگه!شما فرمایشی ندارین؟
-خیلی ممنون!عرضی نیس!
-کم و کسري اي،پول،چیزي؟
-هفته ي پیش دادین داداش!هنوز دست نخورده!خدا برکت به مال تون بده!
-خدا براي همه بخواد!پس فعلا با اجازه ي شما!
-اجازه ي مام دست شماس.
-خداحافظ خواهر.
-خدا به همراه تون.می آم تا دم در!
-نه !نه!شرمنده نفرمایین!خداحافظ!خداحافظ!
اینو تا اینجا داشته باشین و بریم دنبال حاج حسن آقا! «
حاج حسن وقتی رسید خونه،نگین،دخترش،تازه نیم ساعت پیشش اومده بود و تا حاج حسن وارد شد و تند اومد جلو و گفت
-سلام بابا جون!
-سلام و درد به گور پدر بنده!ایشالا هر چی سلام و سلامتی یه بلا بشه و بخوره به جون من!
-خدا نکنه آقا جون!چی شده؟
-آخه این چه وقتی یه که شما بر می گردي خونه؟فکر نمی کنی که همسایه ها چی پشت سرمون می گن؟نمی گی اهل محل می گن این دختر تا این وقت شب کجاس و چیکار می کنه؟
-این وقت شب؟آقا جون ساعت الان تازه چهار و نیمه!من چهار رسیدم خونه!
-بابا جون!عزیزم!یه ساعت زودتر اون وامونده رو تعطیل کن که زود تر برسی!
-آخه آقا جون دیگه پس کی کار کنیم؟این کارمنداي من هنوز صبح نرسیده سر کار ودوباره بر می گردن خونه!اصلا کار نمی کنن که !یعنی وقتی نیس که کار کنن!صبحکه شما فرمودین ده زودتر نرم شرکت!عصرم که فرمودین چهار خونه باشم!منم سه شرکت رو تعطیل می کنم که تا حساب کتابم رو مرتب کنم،بشه سه و نیم و چهار حتما خونه باشم!همین الانش پنج ساعت بیشتر اونجا کار نیس،واي به اینکه بخوام یه ساعت م زودتر کار رو تعطیل کنم!دیگه اون وقت به این کارمندا خیلی خوش می گذره!
-آدم کار کن باشه تو دو ساعتم کار می کنه!ول شون کن بنده خدا ها رو!اونام مثل خودت خونه و زندگی دارن و پدر و مادر!دل پدر و مادراشونم براشون شور می زنه!چه بهتر اونام زودتر برن خونه شون!بگو بینم کارمند مرد که استخدام نکردي؟
-نه بخدا آقا جون!کارمندام همه زن و دخترن! شده شرکت مثل مرغدونی !آبدارچی زن،حسابدار زن،منشی زن،انبار دار زن،معاون زن،رئیس زن!دیگه اینطوري از لحاظ برابري حقوق زن و مرد دست تمام کشور هاي دنیا رو که از پشت بستیم هیچی،چیزي نمونده مردا ازمون بخاطر پایمال کردن حق و حقوق شون شکایت کنن!دیگه پیک موتوري مونم شده زن!
-همین خوبه دخترم!زن باید جایی که کار می کنه راحت باشه!یه نامحرم که اومد تو شرکت،برکت از توش می ره بیرون!از فردام یه خرده زود تر بیا خونه!
-چشم بابا جون!
-به منم نگو بابا!حاج آقا!
-آخه بابا جون من نمی تونم به شما بگم حاج آقا!
-براي چی؟
-چون هر دفعه می خوام بگم یاد حاج آقا علی،دربون پارکینگ شرکت می افتم!


ادامه دارد

تقدیم به ستاره
نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

بــــوی نــا
قـــســـمـــت ‏نوزده


مگه دربون پارکینگ تون مرده؟
-آخه مگه زن می تونه دربون پارکینگ بشه؟
-به حول و قوه ي الهی این روزا خانما انقدر پیشرفت کردن که از عهده ي هر کاري بر می ان ماشالله!این حاجی علی رو رد کن بره جاش یه دربون زن استخدام کن!
-بدبخت رو از کار بیکار کنم؟
-نه!کی این حرف رو زد؟خودم میبرمش سر یکی از حجره ها و میذارمش سر کار!حقوقشم اضافه می کنم!
» نگین یه نگاه به پدرش کرد و در حالیکه گریه ش گرفته بود داد زد و گفت «
-مامان!مامان!
بعد دویید و رفت تو که سارا خانم مثل برق اومد بیرون و تا دید که نگین در حال گریه داره می ره بالا تو اتاقش گفت
-چی شده؟چه خبره؟
» بعد اومد طرف حاج حسن و گفت «
-سلام،چی شده؟چرا نگین گریه می کرد؟
-از خوشحالی بود خانم!علیکم السلام!از خوشحالی!
-خوشحالیِ چی؟
-اینکه پدرش مهربونه و روزي هیچکس رو قطع نمی کنه!
-باز چی به این دختره گفتی؟
-می خوام حقوق حاج علی،دربون شرکت ش رو اضافه کنم!اونم خوشحال شده و اشک شوق می ریزه!
-حسن انقدر سر بسر این دختر نذار!
--اگه یه بار دیگه به من بگی حسن آ،سرمو همچین می کوبم به این پله ها که مثلهندونه دو تا قاچ بشه!
-خیلی خوب!حاج آقا!می گم این دختر رو انقدر اذیت نکن!
-چه اذیتی؟می گم تو شرکت شون مرد نباشه اذیته؟
-آخه مگه تو به دخترت شک داري؟
-اگه به دخترم شک داشتم که این ابرام آقا رو اینجا نگه نمی داشتم!
-پس چی؟
-وقتی مرد و زن،دخترو پسر یه جا جمع بشن و بخوان کار کنن جز فساد ازش در نمی اد!
-این حرفا چیه مرد؟!
یه شوخی این می کنه،یه شوخی اون!یه جوك این می گه،یه جوك اون!یه خنده این می کنه،یه خنده اون!بعد دیگه کار
پیش نمیره که!
-اینا فساده؟
-نه!منظورم از فساد یعنی اینکه کار نکردن!
-اگه این دختره رو دیوونه نکردي تو!
-شوهر کنه بره!ناراحته،شوهر کنه بره!
-آخه همینجوري که نمیشه!عشقی،علاقه اي!
-عشق و علاقه بعد از ازدواج به وجود می آد!
-حالا کو خواستگار؟
-کو؟من سالی سه بار می دم در این خونه رو واسه ش لولاي جدید میندازم از دست این خواستگارا!پاشنه ي خونمون رو از جا کندن!مگه همین نصراله پسر حاج قاسم بد بود؟هم سن و سالش خوب بود و هم درامدش!دو دهنه مغازه کفاشی داشت تو چارسو بزرگ!
-خب از قیافه ش خوشش نیومد!
-مگه چش بود؟یه خرده سرش خالی شده بود!
-خب از همین خوشش نیومد دیگه!
-یا اون یکی!رسول پسر حاج طاهر!دیگه اونکه عیب و ایرادي نداشت!
-بابا نگین از تیپ بازاري خوشش نمی اد!
-براي چی؟اولا که پسره مهندس بود!
-اونم بازاري بود!
-اولش که نبود!مدرکش رو گرفت و به باباهه گفت می خوام روي پاي خودم واستم!یهمدت افتاد دنبال کار!دو سه سالی م کار کرد!ماهی چندرغاز بهش دادن!دید خرج رفت و آمدشم نمی شه!برگشت پیش باباش!باباشم یه مغازه ي عطاري دهنه ي سبزه میدون براش خرید!بیا الان ببین چیکار می کنه!وقت نداره جواب سلام ت رو بده!روزي سه میلیون نذاره جیبش کرکره ي دکون ش رو پایین نمی کشه!
-خب نمی خواد،چیکارش کنم؟
-از بس لوسش کردي شما خانم!راستی شب جمعه خونه ي خواهرم روضه س!حاضر باش بریم!
-چطور بود عفت خانم؟
-خوب بود،سلام رسوند!حوله مو بذار می خوام برم یه آب بریزم تن م!
-استخر نمی ري؟
-نه!همسایه ي مشرف داریم گناه داره!
این از برگشتن حاج حسن!اما حاج عباس وقتی رسید خونه و یه حمام کرد و رفت یه چرت خوابید و بعدش که بلند شد،لیلا خانم بساط چایی و نسکافه و شیر و کیک رو برده برد تو تراس.حاج عباس م لباس شو پوشید و با سر خیس رفت تو تراس و نشست که لیلا خانم یه نسکافه براش درست کرد و گفت
-بخور خستگی ت رو در می کنه!
-من لب به این نمی زنم!این چیه شما می خورین؟تلخ عین دمب عقرب!یه چایی برام بریز!
» تو همین موقع،مهرداد پسر حاج عباس م اومد تو تراس و سلام کرد -«
-سلام آقا جون!
» حاج عباس برگشت یه نگاه بهش کرد و گفت «
-سلام و حناق!سلام و مرض!تو پسر نمی تونی مثل آدم باباتو صدا کنی؟
-مگه چی گفتم آقا جون؟
-باز می گه!پسر صد بار گفتم به من بگو حاج آقا!ما اگه تو خونه یه بار به بابامون،آقاجون می گفتیم،شبش از گوش درد تا صبح خواب مون نمی برد.حاج آقا خدا بیامرز همچین این لاله ي گوش مونو با ناخناش می گرفت و فشار می داد و می پیچوندکه ازش خون می زد بیرون!
-آخه الان تو این زمونه کی به باباش حاج آقا می گه که من بگم؟
-چها تا آدم حسابی!می خواي منو سکته بدي؟
-چشم!سلام حاج آقا!
-سلام علیکم!حالا بگو ببینم چی شده اومدي خونه؟
-پس کجا برم؟
-می گم چرا کارخونه رو انقدر زود تعطیل کردي؟
-ساعت پنج کارخونه تعطیله دیگه!
-پس شما کی کار می کنین؟
-بابا جون شما...
-زهر مار!
-یعنی حاج آقا!کارخونه از هفت صبح کار می کنه تا پنج بعد از ظهر!دیگه پنج کارگرا جون ندارن که کار کنن!اگرم بخوایم شیفت شب بذاریم که باید یه مدیر بگیریم!شما به یه نفر دیگه اعتماد دارین؟خودمم که دیگه بعد از ده ساعت کار،نمی کشم یه شیفت دیگه کار کنم!
-اي اي اي!جوون م بود جووم قدیم!روزي شونزده هیفده ساعت کار می کردیم و خم به ابرو نمی اوردیم!
» لیلا خانم که تا اون موقع ساکت نشسته بود و نسکافه ش رو می خورد،یه نسکافه م براي مهرداد درست کرد و گفت «
-بشین نسکافه ت رو بخور!آقات آدم رو با تراکتور اشتباه گرفته!
» حاج عباس همونجور که یه حبه قند می ذاشت دهن ش گفت «
-آقاش اگه خودش اینجوري کار نمی کرد،از کسی توقع نداشت!
» تو همین موقع پري با یه طرف میوه اومد تو تزاس و گفت «
-سلام مهرداد خان!
» مهرداد آروم گفت «
-سلام پري خانم!
» حاج عباس چاییش رو قورت داد و یه نگاه به پري کرد و گفت «
-دختره ي ور پریده،این همه آدم بزرگ اینجا نشسته و تو اول به یه الف بچه سلام می کنی؟
» پري زود گفت «
-اول به شما سلام کردم!متوجه نشدین!
-غلط کردي!دیگه هر چی هستم کر نیستم!
-اوا بلا نسبت شما حاج آقا!
-بذار اینجا میوه رو ببینم!
بعد همونجور که یه خیار بر می داشت گفت: «
-بالاخره فکراتو کردي؟می خواي ازدواج کنی یا نه؟
» پري یه ذوق کرد و گفت «
-هر جور شما صلاح بدونین حاج آقا!
-تورو نگفتم که!دارم این پسره رو می گم!
-من آقا جون؟
-درد!
-یعنی حاج آقا! من؟
-بعله!شما!
-من حالا ازدواج برام زوده!
-زوده؟سن خرِپیرِحاج مم حسن رو پیدا کردي!



ادامه دارد

تقدیم به ستاره
نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 2 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

بوی نا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA