انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

بوی نا


مرد

 

بــــوی نــا
قـــســـمـــت ‏بیست


-زوده؟سن خرِپیرِحاج مم حسن رو پیدا کردي!
-آقا جون این حرفا چیه آخه؟
-شوخی می کنم باهات خره!
-در هر صورت من فعلا فکر ازدواج نیستم!
-بگیرم برات دختر حاج نبی اتوبنز و؟
-کی رو؟
-حاج نبی اتوبنز!نمیشناسیش؟
-نه والا!
-از بس ماشین داره بهش می گن حاج نبی اتو بنز!دخترشم یه نظر دیدم!بد نیس!بهدرد تو می خوره!
-آقا جون مگه می خوام با کارخونه ي بنز قرار داد امضا کنم؟
-بدبخت همه آرزوشونه که با حاج نبی وصلت کنن!چند وقت پیش غیر مستقیم بهم فهموند که اگه بریم خواستگاري دخترش جوابمون نمی کنه!
-آقا جون...
-حناق!
-یعنی حاج آقا ازدواج که بیخودي نیس!اول باید پسر و دختر ببینن با هم تفاهم دارن یا نه!
-می خواي اول یه شیش ماه بري با دخترش زندگی کنی،اگه به تفاهم رسیدي،من یه صحبتی با حاج اتو بکنم؟
-یعنی میشه حاج آقا؟
-مرتیکه!دارم مسخره ت می کنم!
-دست شما درد نکنه!
-ببین جونم!مرد مجرد وقتی قدم ور میداره،ملائک آسمون لعنتش می کنن!من که نمی خوام براي خودم لعنت نومه بخرم!
-حاج آقا شما که مجرد تشریف ندارین!
-خودمو نمی گم!تو رو می گم!
-ملائک منو لعنت می کن،شما چرا ناراحتین؟
-لعنتی که تو رو می کنن،منم می گیره دیگه!
-ا...!ویروس لعنت مسریه؟یعنی من بگیرم شما می گیرین؟
-زهر مار!لا اله الا الله!خانم یه چایی دیگه براي من بریز!
.» لیلا خانم که خنده ش گرفته بود یه چایی دیگه براي حاج عباس ریخت «
-یه حاج ابوالفتح خان معمار هس!فکر کنم اون براي تو بد نباشه!
-خود حاج ابوالفتح آقا جون؟
» لیلا خانم و پري زدن زیر خنده که حاج عباس گفت «
-پسر مگه من هم سنِ تواَم که باهام شوخی می کنی؟
حاج آقا شما می گین حاج ابوالفتح برام خوبه!
-دارم دخترش رو می گم!
-آهان!
-حاج ابوالفتح یه وقتی بهترین معمار تو این ولایت بود!آدم خوبی م هس!
-دخترش چی حاج آقا؟
-اونم حتما دست کمی از باباش نداره دیگه!
-یعنی یه بناي خوب از کار در می آد؟
» بازم لیلا خانم و پري خندیدن که حاج آقا دستش رفت واسه قندون و گفت «
-همینو می زنم تو سرت آ!
-بابا آخه من به معماري باباش چکار دارم؟
-می گم یعنی!پسر اینایی رو که من دارم برات سوا می کنم ثروت شون هر کدوم بالاي صد میلیارده!
-دارین تراز بندي می کنین حاج آقا؟
-پس چی؟
-آقا جون من به ثروت پدرش چیکار دارم؟
-هالو تو کجا تا این چیزا رو بهمی!ببینم!نکنه خودت کسی رو زیر سر گذاشتی؟
-نه حاج آقا!اونایی رو که م ن می شناسم ترازشون خیلی پایینه!یه کاردانی م نمی رسن چه برسه به کارشناس معماري!
-ببینم اصلا تو سلیقه ت چه جوریه؟یعنی خودت چی دوست داري؟
-هر چی باشه اما تراز بالاي هفت هزار!
-لوس نشو!می گم یعنی زن لاغر مردنی دوست داري یا چاق؟
-یعنی چی آقا جون؟
-والا یه حاج اسمال هس که تو تیمچه حجره داره!وضع شون عالیه فقط همه شون پت و پهن و خپل ن!خوش ت می آد؟
-آقا جون مگه می خوام پرواري ببندم؟
» لیلا خانم و پري زدن زیر خنده!خود حاجی م خنده ش گرفت و گفت «
-می خوام سلیقه ت دستم بیاد!
-آقا جون...
-درد بی دوا درمون!
-یعنی حاج آقا !من اصلا دنبال مال و این چیزا نیستم!یعنی اگه یه دختري بی چیزم بود برام فرقی نمی کنه!دلمم می خواد لاغر باشه نه چاق!
-خب این مشخصات که می گی یعنی بی چیز و فقیر و لاغر،صد تاش تو همین خانه يبهزیستس هس!همه فقیر و بی چیز و از گشنگی لاغر و مردنی!دیگه چرا راه دور می ري؟
-آقا جون یعنی حاج آقا من مشخصات فیزیکی ش رو گفتم!یعنی چاق نباشه و قشنگم باشه اما از همه مهمتر فرهنگ و اخلاق آدماس!
-تو زن بگیر نیستی!بلند شو برو پی کارت!
-منم که از اول همینو گفتم!با اجازه!
-با اجازه و زهر مار!بگیر بشین ببینم!
-چشم حاج آقا!عصبانی نشین!
-می گم تا آخر این برج وقت داري که زن بگیري وگرنه خودم برات می رم خواستگاري!فهمیدي؟
حالا بریم تو خونه ي حاج حسن! شب وقتی همگی دور میز شام نشسته بودن و مشغول خوردن،حاج حسن همونجور که لقمه می گرفت روش رو کرد به نگین و گفت
-امروز حاج ابرام پیغام فرستاده!
-مسیج زده براتون؟
-چی؟
-اس ام اس بابا جون!
-می گم حاج ابرام پیغام فرستاده در حجره!
-آهان!
-ببینم!تو دختر عاقل و منطقی هستی یا نه؟
-معلومه بابا جون!
-حاج آقا!
-یعنی بعله حاج آقا!
-خب!اگه دختر منطقی هستی بهت بگم!
-هستم حاج آقا!بفرمایین!
-می خواد بیاد خواستگاریت!
-خواستگاري من؟
-خب بعله!
-بابا جون فکر نمی کنین یه خرده دیر به فکر افتاده!
-نه!الان دیگه وقت شه!
-آقاجون حاج ابرام چند سالشه؟
-تو به سن حاج ابرام چیکار داري؟فرض کن شصت سال!
-شصت سال؟!
-خب آره!
-آخه من جاي نوه شم.
-واسه خودش که نمی آد خواستگاري!واسه پسرش می آد!
-آهان!ولی من فعلا قصد ازدواج ندارم!
-شما به گور پدرت میخندي!دختر که رسید به بیست،باید به حالش گریست!
-بابا جون اون مال پنجاه سال پیش بود!


ادامه دارد

تقدیم به ستاره
نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

بــــوی نــا
قـــســـمـــت ‏بیست و یک


-منم مال پنجاه سال پیش م!شمام چون دختر منی باید به حرفم گوش کنی!وقتی ایشالله عروسی کردي و بچه دار شدي و بچه ت دختر بود،بذار شصت سالگی شوهرش بده!
» تو همین موقع سارا خانم گفت «
-حالا پسرش شغلش چی هس؟
-پیش حاج اسمال کار می کنه!
-حاج اسمال چیکاره س؟
-کامیونداره!
» یه مرتبه نگین با تعجب گفت «
-پسرش شاگرد شوفره؟
» حاجی همونجور که لقمه تو دستش بود مات به نگین نگاه کرد و بعد گفت «
-آخه من می آم تو رو به شاگرد شوفر بدم؟
-خب نه آقا جون!اما شما گفتین باباش کامیونداره!
-گفتم کامیونداره نگفتم کامیون داره!باباش یه شرکت ترانزیت داره!خودش پنجاه تا کامیون داره!تو شرکت ش صد تا کامیون زیر دست شه!مدیریت ش با حاج اسمال و پسرشه!
-بابا جون حالا نمیشه یه خرده دیگه به من وقت بدین؟
-وقت که داري!واسه جواب عجله ندارم!هفته ي دیگه م جواب دادي،دادي!
-هفته ي دیگه؟
-پس چی؟مگه واسه فکر کردن چقدر وقت لازمه؟
-مثلا یه سال!
-مگه می خواي چیزي اختراع کنی که احتیاج به یه سال فکر کردن داره؟می خواي فکر کنی که شوهر بکنی!همین!
-بابا جون آخه این فکر نتیجه ش یه عمر زندگیه!
-بالاخره باید شوهر بکنی یا نه؟
آره اما من دلم نمی آد شما و مامان رو ول کنم و برم!من انقدر شماها رو دوست دارم که...
-من خَر بشو نیستم!بیخودي م براي من قصه نگو!باید تو شوهر کنی!والسلام!نامه تمام!
خب!اینم از خونه ي حاج حسن!اما از این ماجرا چند روزي گذشت و شد پنجشنبه!پنجشنبه ها کارخونه ي حاج عباس تا ساعت یک بیشتر کار نمی کرد.حجره ي حاجی م همینطور.
» ساعت حدود دو بعد از ظهر بود که حاج عباس و لیلا خانم و مهرداد ،سر ناهار بودن که حاج عباس گفت
-لیلا خانم روضه یادتون نره!
-نه ، یادم هس!
» مهرداد همونجور که غذاش رو می خورد گفت «
-روضه ي چی؟
» حاج عباس لقمه ش رو قورت داد و گفت «
-روضه ي عمه خانم!
آهان!
-شمام باید بیاي آقا مهرداد!
» مهرداد با خنده گفت «
-با مامان برم؟
-بعله!
» دوباره خندید و گفت «
-شوخی می کنین آقا جون؟
-نخیر!
-آقا جون من برم روضه ي زنونه که رام نمی دن!وگرنه من از خدامه که برم روضه!
-تو این روضه ها رات مید ن!آخه زنونه مردونه س!من خودمم می آم!
» یه لحظه مهرداد مات شد به حاج عباس و بعد گفت «
-آخه آقا جون من با دوستام قرار گذاشتم!
-بیخود قرار گذاشتی!
-بابا جون روضه براي سن و سال شما خوبه نه من!
-روضه براي هر سن و سالی خوبه!عمه خانم گفتن حتما باید مهردادم بیاد!دلش برات تنگ شده!
-عمه جون لطف دارن اما من تو یه فرصت دیگه می رم خونه شون!
-نمی شه!باید بیاي روضه!
-آخه آقا جون من لباس مناسب روضه ندارم که!
که لباس مناسب می خواي؟!روضه که لباس مخصوص نداره! « بال ماسکه » -کره خر خر مگه می خواي بري
-یعنی چی آقا جون؟تو روضه حتما باید پیرهن سیاه آدم بپوشه!
-مگه بابات مرده که می خواي سیاه تن ت کنی؟
-بابا همه تو این مراسم سیاه می پوشن!دور از جون شما!
-اون مال شباي عاشورا تاسوعا س!روضه رو با هر لباسی می شه رفت!بیخودي م بهانه نیار!آسمون بیاد زمین،زمین بره
آسمون باید بیاي!
» مهرداد که چاره اي نداشت مجبوري گفت «
-چشم آقا جون اما من یه ساعت می شینم و بعدش بلند می م آ!
-باشه،عیبی نداره!پنج حاضر باش!
-چشم!
ساعت حدود پنج و نیم بود که حاج عباس و لیلا خانم و مهرداد سوار ماشین شدن و حرکت کردن! «
از اون طرف م حاج حسن و سارا خانم و نگین م ساعت یه ربع به پنج حرکت کردن و بیست دقیقه بعد رسیدن به خونه ي عمه خانم و ماشین رو پارك کردن که حاج حسن به نگین گفت
-تو اول برو ببین اونام اومدن!
-کی آ آقا جون؟
-اونا دیگه!
-کی آ؟!
-اه...!عموت اینا!
-آقا جون اگرم اومده باشن که من نمی شناسمشون!مگه قرار بوده بیان!؟
-نه!اما تو برو از عمه خانم ت بپرس که اگه اونجا بودن من نیام تو!
» سارا خانم گفت «
-آخه این چه کاریه؟زشته بخدا!
-حرف همینه که گفتم!برو دختر جون!
» نگین از ماشین پیاده شد و رفت زنگ خونه رو زد و یه خرده بعد برگشت و گفت «
-نه آقا جون!تشریف بیارین!
-از کی پرسیدي؟
-از ثریا خانم!
حاج حسن اینو که شنید،پیاده شد و دزد گیر ماشین رو زد و قفلش کرد و سه تایی رفتن تو و عمه خانم اومد به استقبالشون و سارا خانم و نگین رفتن بالا تو زنونه و حاج حسن م رفت تو مردونه.
تو مردونه سه چهار نفر از فامیل بود ن و جلوي حاج حسن که تو فامیل احترام خاصیداشت بلند شدن و تعظیم و تکریم و این حرفا.شوهر خواهراشم که جاي خود داشتن!هردو دوییدن جلو و یکی این بازوي حاج حسن رو گرفت،یکی اون بازوش رو و بردنش با سلام و صلوات بالاي مجلس نشوندن و احوالپرسی آ شروع شد که یه مرتبه زنگ زدن و یه خرده بعد حاج آقا جلیل که از سر شناساي بازار و معتمدین کسبه بود وارد شد و یه نگاهی به این ور و اون ور کرد و راست رفت طرف حاج حسن آقا!حاج حسن آقا که جا خورده بود و انتظار دیدن یکی از همکاراش رو تو خونه ي خواهرش نداشت،از جاش بلند شد و یه قدم رفت جلو و دو تایی دست انداختن گردن همدیگه و ماچ و بوسه و احوالپرسی
-خیلی خوش آمدین حاج آقا جلیل!منور فرمودین!
-اختیاردارین حاج آقا جوکار!افتخار ماس!وقتی توسط عیال فهمیدم که حاج خانم ، همشیرهي حضرتعالی هستن با شوق خدمت رسیدم که هم اجر روضه نصیبم بشه و هم سعادت دیدار حضرتعالی!
-سعادت از بنده س!بفرمایین حاج آقا!بفرمایین!
خلاصه حاج آقا جلیل نشست کنار حاج حسن و مردم همینطوري می اومدن و کم کم سالن پذیرایی پر شد.از اون طرف ساعت حدود شیش بود که حاج عباس اینا رسیدن و مهرداد ماشین رو یه جا پارك کرد که حاج عباس گفت
-تو اول برو ببین کی اونجاس کی نیس؟
اسماشونو بنویسم بیارم براتون آقا جون؟
-باز شوخی کردي؟برو ببینم!
-آقاجون مردونه رو می تونم اما شما به عمه خانم بگین که اجازه بدن تو زنونه م وارد بشم!
-لا اله الا الله!
-آخه آقا جون شما یه حرفا می زنین!من چه می دونم ایناي که اینجا هستن کین!
» لیلا خانم با خنده گفت «
-منظور بابات ، عموته!



ادامه دارد

تقدیم به ستاره
نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

بــــوی نــا
قـــســـمـــت ‏بیست و ‏دو


-من اگه عموم رو ببینم نمی شناسم!
» حاج عباس تند گفت «
-عمو چیه بچه؟حاج عمو خان!
-چشم!ببخشین!حاج عمو خان!
-برو از عمه خانم ت بپرس!
» لیلا خانم که داشت پیاده می شد گفت «
-من می پرسم!
» پیاده شد و رفت زنگ زد و یه خرده بعد برگشت و گفت «
-نه،نیست!
-از کی پرسیدي؟
-ثریا!
حاج عباس پیاده شد و مهرداد ماشین رو قفل کرد و سه تایی رفتن تو!عمه خانم جلويدر راهرو منتظرشون بود و تا رسیدن و سلام وعلیک و احوالپرسی و لیلا خانم رو برد بالاو حاج عباس و مهردادم رفتن تو مردونه که یه مرتبه چشم حاج عباس افتاد به حاج حسن!یه آن اومد برگرده که بغل دست حاج حسن،حاج آقا جلیل طلا فروش رو دید!دیگهنمی شد کاري کرد!
» مهرداد که مکث و دو دلی حاجی رو دید آروم در گوشش گفت
-چی شده آقا جون؟
-هیچی پسر!یواش!عموت اونجا نشسته!
-کو؟!
-یواش بچه!همون بالا!
مهرداد که سابقه ي دشمنی باباش و عموش رو می دونست اما تا حالا نه این دو تا روبا همدیگه دیده بود و نه اصلا عموش رو،زود بازوي حاج عباس و گرفت و گفت
-بابا جون تو رو خدا کاري نکنین!جون من کاریش نداشته باشین!بریم اون ور بشینیم!
» حاج عباس یه نگاهی بهش کرد و گفت «
-بیا بریم بچه جون!تو هنوز زوده که رمزو رموز کار رو یاد بگیري!
بعد حرکت کرد طرف بالاي مجلس!مهرداد بدبخت خودشو آماده کرده بود که اگه داشت دعوا می شد و زود جداشون کنه و قضیه رو ماستمالی کنه که یه مرتبه حاج حسن از همون بالا گفت
-بر خاتم انبیاء محمد(ص) صلوات!
همه بلند صلوات فرستادن و حاج حسن و حاج آقا جلیل و همه از جاشون بلند شدن!حاجعباس فقط تونست آروم به مهرداد بگه
-کت شلوار قهوه اي یه عموته!
از شانس بد مهرداد،هم حاج حسن و هم حاج آقا جلیل هر دو کت شلوار قهوه اي تن شون بود!حاج عباس م صاف رفت طرف حاج آقا جلیل و بغلش کرد!مهرداد م که بدبختنمی دونست تظاهر چیه،یعنی حفظ ظاهر یعنی چی،پشت سر باباش رفت طرف حاج آقاجلیل و فکر کرد که اون عموشه و منتظر بود که بعد از باباش،بغلش کنه و براي دیدار اول شروع خوبی داشته باشه!همونجور که دستاشو باز کرده بود و آماده براي بغل کردن حاج آقا جلیل که یه مرتبه متوجه ي چشماي شوهر عمه هاش شد که هر کدوم مثل چراغ راهنماي ماشین،هی چشمک می زدن و به یه طرف دیگه و یه شخص دیگه اشاره می کردن!بیچاره مونده بود جریان چیه که حاج عباس تند مطلب رو گرفت و همونجور که حاج آقا جلیل رو تو بغلش محکم نگه داشته بود که نکنه یه مرتبه مهرداد بند رو آب بده و اونو جاي عموش بگیره و بخواد بعلش کنه،با یه دستش،مهرداد رو هول داد طرف حاج عباس و بلند گفت
-بیا پسر!اینم حاج عموت که دل ت براش تنگ شده بود!
تازه مهرداد متوجه ي اشتباهش شد و رفت طرف حاج حسن و یه نگاه با مهر تو چشماش کرد!حاج حسن م همینطور!با چشم قد و بالاي مهرداد رو نگاه کرد و اشک توچشماش جمع شد که مهرداد گفت
-سلام خان عمو جون!
» حاج حسن م آروم گفت «
-سلام عزیزم!سلام!
بعد مهرداد دستاشو از همدیگه باز کرد که حاج حسن زود بغلش کرد و سر و صورتش رو بوسید!یه احساس عجیب تو هر دوشون بوجود اومده بود!این یکی برادر زاده ش رو براي اولین بار می دید و اون یکی عموش رو!دومین صلوات رو یکی از شوهر عمه هاي مهرداد فرستاد.اونام می دونستن این دو نفر چه حالی دارن و با خودشون می گفتن شاید این شروع،پایانی باشه به اون کدورت ها!
خلاصه مهرداد از بغل حاج حسن در اومد و حاج حسن با دستش،یه قطره اشکی رو که داشت از گوشه ي چشمش می چکید پاك کرد و روش رو کرد به حاج عباس و گفت
-حاج آقا چرا دیر کردین!دلم شور افتاد!
مهرداد چشماش گرد شد!انتظار داشت که باباش یا جوابش رو نده یا مثلا باهاش سرد برخورد کنه که حاج عباس گفت
-به جون مهرداد حاج خانم گفتن شما شیش تشریف می ارین!منم گذاشتم همون موقع بیام!اگه می دونستم که زودتر می اومدم!
-حالام که تشریف آوردین خوبه حاج آقا عباس!
-دیدم اینجا نورانی شده!نگو از برکت وجود شماس حاج حسن آقا!
-افتخار بنده اینه که برادر کوچیک شما هستم حاج عباس آقا!
-اختیار دارن!حال شما چطوره حاج آقا جلیل!شما کجا،اینجا کجا؟!
» حاج آقا جلیل که تحت تاثیر ارتباط و صحبت هاي این دو تا برادر قرار گرفته بود گفت«
-عرضم به خدمت شما که همشیره ي بنده م در همین کوچه ساکن هستن!از صحبتهاي همشیره متوجه این سعادت شده بودم که به نوعی بنده م همسایه ي شما محسوب می شم!این بود که با دعوت حاج خانم خدمت رسیدیم!
-قدم رنجه فرمودین!زهی سعادت ما!
» حاج حسن آقا دور وورش رو نگاه کرد و گفت «
-حاج آقا بفرمایین جاي بنده بشینین!
-اختیار دارین حاج آقا!اولام مجلس بی ریاس و بالا و پایین نداره اگرم داشته باشه بنده می رفتم پایین،در مکان خودم جلوس می کنم!
-اي واي!دیگه چه حرفا حاج آقا؟بفرمایین!بفرمایین جاي بنده!
-امکان نداره حاج آقا!
-شما بزرگترین!رو سر من جا دارین!
-قربون سر شما اما اجازه بدین بنده همین پایین می شینم!
خلاصه همه یکی دو تا صندلی رفتن اون طرف تر تا جا براي حاج عباس و مهرداد باز شد و نشستن!یه خرده بعد روضه خو ن م اومد و مجلس شروع شد و سه ربعی همه به روضه گوش دادن تا تموم شد و رفت.تو همین موقع یه پسر بچه اومد جلوي مهرداد و سلام کرد و گفت
-حاج خانم بیرون شما رو صدا می کنن!
مهرداد بیچاره که از لحظه ي ورود دچار بهت و تعجب شده بود و تو کار این دو تا برادر مونده بود و یه کلمه م حرف نزده بود،یه با اجازه گفت و از سالن رفت بیرون که دید از تو آشپزخونه ، عمه خانم صداش می کنه!رفت جلو و سلام و احوالپرسی و ماچ و بوسه که عمه خانم گفت
-دلم برات یه ذره شده بود عمه جون!کجایی شما؟
-زیر سایه تون عمه جون!
-خوب حالا بعدا با هم صحبت می کنیم!فعلا این سینی چاي رو وردار عمه جون و با من بیار بالا!برام سخته خودم ببرم!
-چشم عمه جون!
» سینی چایی رو مهرداد ورداشت و دنبال عمه خانم راه افتاد و از پله ها رفتن بالا که عمهخانم گفت «
-عمه جون همین جا واستا تا بگم یکی بیاد ازت بگیره!
چشم!
اینو گفت و خودش رفت بالا و یه دقیقه بعد،درِ ورودي طبقه بالا وا شد و یه دختر خانم با چادر مشکی که مخصوص روضه بود و کمی حالت چادرهاي عربی اما به سبک ایرانیرو داشت اومد بیرون و تا مهرداد رو دید گفت
-سلام!
مهرداد یه لحظه سرش رو بلند کرد که هم جواب سلام رو بده و هم سینی چایی رو که یه مرتبه چشمش افتاده به این دختر خانم!حس از تو تن بیچاره رفت!چرا؟!
بعد از سالها یه دختري رو می دید که شاید بارها و بارها تو خوابش دیده بود!یه دختري که سالها می شناختش!باهاش دوست بود!باهاش رفیق بود!باهاش یه دل بود!باهاش یکی بود و سالها نیمه ي دیگه ش اما نه تو بیداري،که تو خواب!
نگین دختري بود که مهرداد سالها تو خواب هاش دیده بودش!
از اون طرف نگین م مات شده بود به مهرداد!
مهردادي که ار خونش بود!مهردادي که از خودش بود!مهردادي که پسر عموش بود!پسر عمویی که گاهی تو رویاهاش می اومد و زود ناپدید میشد و نگین رو با غم وتنهایی و آرزوي رویایی دیگه تنها می ذلشت!یه پسر عموي خوش قیافه و بلند قد و خوش تیپ و آقا!
نگین م همون دختري بود که مهرداد می تونست نشونی هاش رو به باباش بده که براش خواستگاري کنه!
مهرداد م پسري بود که اگه می اومد خواستگاري،نگین دیگه از باباش یه سال وقتبراي جواب دادن که نمی خواست هیچی،یه هفته م نمی خواست!


ادامه دارد

تقدیم به ستاره
نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

بــــوی نــا
قـــســـمـــت ‏بیست و ‏سه


خلاصه سینی چایی دست آقا مهرداد بو د واین دو تا مات و مبهوت ، که نگین به خودش اومد و دوباره گفت
-سلام!
-سلام!
-حال شما خوبه؟
-بله؟!
-حال شما خوبه؟
-چطور مگه؟
-ببخشین؟
-یعنی می گم از کجا فهمیدین؟
چی رو؟
حال منو!
-حال شما رو؟
-بعله!
-متوجه نمی شم!
-هیچی!هیچی!
-بالاخره نگفتین!
-چی رو؟
-حال شما خوبه؟
-نه،یعنی بعله!
-نمیدین؟
-چی رو؟
-سینی رو!
-سینی چی رو؟
-چایی!
-چایی می خواین تو زنونه؟
-بعله!
-الان می رم می آرم!
» نگین خندید!مهرداد م خندید!نگین گفت «
-تو دست تونه!
و فهمید که با مهرداد بدبخت چیکار کرده! «
» مهرداد با همون خنده گفت
-چی؟
-سینی چایی!
» تازه مهرداد حواسش جمع شد و گفت «
-بله!بله!بفرمایین!
» نگین سینی رو گرفت و گفت «
-مرسی!
-خواهش می کنم!
» بازم نگین خندید!مهرداد م خندید که نگین گفت «
-نمی خواین تشریف ببرین؟
-نه!اینجا منزل عمه ي منه!فعلا هستیم!
» نگین دوباره خندید و گفت «
-منظورم اینه که می خوام در رو باز کنم!
-کمک تون کنم؟
» بازم خندید و گفت «
-نه!مرسی!
-کاري نداره!اجازه بدین باز کنم!
-آخه این تو خانما هستن!نمی شه!
-آهان!معذرت!معذرت!حواسم نبود!ببخشین!
» بعد یه پله پایین رفت و گفت «
-پس با اجازه تون!
-خواهش می کنم!
-ببخشین!
-بعله؟
-شما کی تشریف می برین!یعنی ببخشین!شما فعلا اینجا تشریف دارین؟
-نمی دونم!چطور مگه؟
» مهرداد که دید دیگه خیلی سادگی کرده،براي اینکه کمی قضیه رو درست کنه تند گفت «
-که بیام سینی رو از خودتون بگیرم!پنج دقیقه دیگه بیام خوبه؟
-نه! زوده!
-ده دقیقه دیگه؟
-بازم زوده!
-یه ربع دیگه؟
» تو همین موقع در وا شد و عمه خانم اومد بیرون و گفت
-نگین جون چایی چی شد؟
-اومدم عمه جون!
» تا اینو گفت و مهرداد در جا خشکش زد!یه لحظه بعد با حالت گیجی و منگی گفت «
-عمه جون؟!
» نگین یه خنده ي دیگه تحویلش داد و رفت تو که عمه خانم با یه لبخند شیطنت آمیز گفت «
-دختر عموته ها!
-دختر عموي من؟
-بعله!نگین خانم!دختر حاج حسن آقا جوکار،برادر حاج آقا عباس جوکار،پدرت!
-راست می گین عمه جون؟
-آره والا!دروغم چیه؟
-واي عمه جون دستم به دامن تون!
-براي چی؟
» بازم مهرداد فهمید که خودشو اول ماجرا لو داده براي همین م تند گفت «
-براي آشتی!آشتی بابام و عموم!آخه خیلی بده که دو تا برادر با هم قهر باشن!
» اما عمه خانم که موهاشو تو آسیاب سفید نکرده بود،دست آقا مهرداد رو خوند و با خنده گفت
-از کی تا حالا عمه جون؟اینا سالیان ساله که با هم قهرن!
-آره عمه جون اما قهر کردن خیلی کار بدیه!مگه نه عمه جون؟
» عمه خانم که می خندید گفت «
-آره عمه جون،کار بدي یه!
-حالا شما یه کاري بکنین که زودتر آشتی کنن!؟
-به امید خدا!فعلا شما برو پایین که منم برم تو!
-چشم!چشم!شما بفرماین پایین،منم برم تو!
-چی؟
-هیچی!هیچی!یعنی شما بفرمایین تو و منم برم پایین!
-خُب برو عمه جون!
-عمه جون برم قند بیارم؟
-نه عمه،بالا هس!
-برم خرما بیارم؟
-اونم بالا هس!
-برم چی بیارم عمه جون که بالا نباشه؟
» عمه خانم دوباره خندید و گفت «
-اینجا همه چیز هس!
راست می گین عمه جون!هر چی هس بالاس!یعنی بالا همه چی هس!پس عمه جون کی بیام سینی رو بگیرم؟
-حالا شما برو،صدات می کنم!
-عمه جون سینی رو ندین این بچه مچه ها بیارن آ!یه مرتبه از بالا پله ها می افتن،تموم استکان نعلبکی آ خرد و خاکشیر می شه!
» عمه خانم خندید و گفت «
-چشم!دیگه فرمایشی نیس؟
-اختیار دارین عمه خانم جون!
عمه خانم در رو باز کرد و رفت تو.مهرداد م برگشت پایین و صاف رفت تو آشپزخونه و یه سینی چایی گرفت و رفت تو مردونه و مستقیم رفت طرف حاج حسن آقا و سینی رو گرفت جلوش و گفت
-حاج آقا عمو بفرمایین!
حاج حسن که داشت حرف می زد و انتظار نداشت برادر زاده ش یه مرتبه بین این همه آدم سینی چایی رو بیاره جلو اون و عمویش رو مقدم به پدرش بکنه،بادي به غبغب انداخت و همونجور که تسبیح ش رو داد دست دیگه ش و با لبخند رضایت اول یه نگاه به حاج عباس کرد و بعد یه استکان چایی ور داشت و گفت
-عمو جان امان از پیري!یادم رفته مدرك شما چی بود!
-اختیار دارین حاج آقا عمو جان!پیري کجا و شما کجا؟شما که سن و سالی ندارین!
» حاج حسن بیشتر از مهرداد خوشش اومدو گفت «
-پیر شی عمو جون!ممنون!
-حاج آقا عمو،من فوق لیسانس م رو گرفتم و الان تو کارخونه مشغولم.
-آفرین!آفرین!تو کارخونه چه سمتی داري عمو جان؟
-مدیر کارخونه م حاج عمو خان!
-آفرین!آفرین!
بعد مهرداد سینی رو گرفت جلو حاج عباس که یه استکان چایی م اون ورداشت و بعد بقیه ي چایی ها رو جلوي شوهر عمه هاش و حاج آقا جلیل گرفت و سینی رو گذاشت رو میز که حاج حسن گفت
-بیا بشین اینجا عمو جون ببینم!
» مهرداد م نشست بغل ش که حاج حسن گفت «
-قدر این پدرت رو بدون!آدم نازنینی یه به خدا!
-بعله حاج عمو خان!حاج آقا سرور ما هستن!
-روزهایی که کاري نداري بیا یه سر به ما بزن عمو جون!
-چشم حاج آقا عمو!اگه اجازه بدین حسابی خدمت می رسم!
-اجازه چیه عمو جون!شما اجازه لازم نداري که!
حاج حسن در باطن خیلی از مهرداد خوشش اومده بود و اون حرف رو از ته دلش می زد!حاج عباس م این مطلب رو فهمید و براي اینکه حاج حسن خودشو بیشتر تو دل مهرداد جا نکنه،دو تا سرفه کرد و گفت
-مهرداد خان،حاج خانم کاري ندارن؟
-نه حاج آقا!گفتن کاري بود صدا می کنن!
» حاج حسن زود دور رو دستش گرفت و گفت «
-خب عمو جون وضع کارخونه چطوریه؟
-خوب عمو جون!عالیه!
» حاج عباس زود اومد تو حرف ش و گفت «
-حاج حسن آقا که غریبه نیستن!چرا راستی رو بهشون نمی گی؟
-راست چی رو بگم آقا جون؟یعنی حاج آقا!
-اینکه کارخونه همش ضرر می ده!
» مهرداد با تعجب گفت «
-ضرر؟!



ادامه دارد

تقدیم به ستاره
نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

بــــوی نــا
قـــســـمـــت ‏بیست و ‏چهار


-آره بابا جون!اینجا که غریبه نداریم!این روزا دیگه تولید سود نداره که!همه ش ضرر ه !والا فقط محض رضاي خداس که کارخونه رو وا نگه داشتیم!که چی؟که چهار تا کارگر بدبخت نون بخورن و از کار بی کار نشن!
» -بعدش یه چشم غره به مهرداد که داشت با دهن باز مونده از تعجب نگاهش می کرد رفت و گفت
-حاج حسن آقا خودشون در جریان کسادي بازار هستن!
» اینو گفت و یه لبخند بازاري زد که حاج حسن م عین اون لبخند رو جواب داد و گفت «
-حاج عباس آقا درست می فرماین!این روزا کاسبی کجا بود؟به همین سوي چراغ صبح به امید خدا حجره رو وا می کنیم و شب با توکل به خدا می بندیم و دل مون خوشه کاسبیم!مگه نه حاج آقا جلیل!
حاج آقا جلیل م که خودش ختم روزگار بود ،استکان چایی ش رو گذاشت رو میز و یه دونهاز همون لبخندهاي اسرار امیز زد و گفت
-ما که ار این تجارت فقط خجالتش برامون مونده!
شوهر عمه هاي مهرداد یه نگاهی به همدیگه کردن و سري تکون دادن و حرفی نزدن!یعنی چی می تونستن بگن؟یکی شون یه بساز بفروش جزء بود و یکی دیگه شون یه مدیر بانک!هر دوشونم از نظر مالی در مقابل حاج عباس و حاج حسن مثل دو تا بچه بود ن که یکی دو تا گردو تو جیب هر کدوم شون بود و دل شون بهشخوش!
حالا می ریم بالا که ببینیم اونجا چه خبره!
وقتی نگین سینی چایی رو از مهرداد گرفت و رفت تو،دیگه اون نگین قبلی نبود!انگار گم شده ش رو پیدا کرده بود!راستش اولش که عمه خانم صداش کرد و گفت که بره بیرون و سینی چایی رو بگیره کمی بهش برخورده بود چون خیلی آ اونجا بودن که داشتن کار می کردن و دلیلی نداشت عمه ش به اون کار بگه مگه اینکه منظورش رسوندن
این معنی باشه که تو خودتو زیاد گرفتی!براي همین م کمی با دلخوري از جاش بلند شد!هر چند که عمه خانم رو می شناخت و می دونست آدم بدطینتی تیست!اما درست لحظه ي آخر که داشت در رو وا می کرد،عمه خانم آروم در گوشش گفت کسی که سینیچایی دست شه،مهرداد پسر عموشه،کمی حواسش جمع شد!حالا دیگه همه چی دستگیرش شده بود و نسبت به عمه ش احساس علاقه بیشتري می کرد چونکه تا حالا فکرشم نکرده بود که عمه خانمم سرش تو حساب باشه!خلاصه شا د و خوشحال،سینی چایی رو از این پایین برد و برد و برد تا جلوي لیلا خانم،زن عموش و اول گرفت جلوي اون!لیلا خانم که از این کار نگین که تازه دفعه اول بود می دیدش ، تعجب کرده بود،با حالت افتخار یه استکان چایی از تو سینی برداشت و یه لبخند محبت آمیزم به نگین زد و گفت
-اینو جدا می گم سارا خانم!واقعا دختر قشنگ و برازنده اي دارین!
» سارا خانمم که بغل لیلا خانم نشسته بود گفت «
-ممنونم لیلا خانم!شما لطف دارین!خیلی دلم می خواست که مهرداد جون رو ببینم!
روضه که تموم شد می آد خدمت تون!نگین جون الان چیکار می کنه؟
-باباش براش یه شرکت صادرات واردات درست کرده و اونجا مشغوله اما امان از دستباباش!
-چرا؟!
-اولا که گفته صبح ساعت ده شرکت رو باز کنه و شروع به کار!بهش گفته سر ساعت چهارم باید خونه باشه!می گه دختر نباید شب بیرون باشه!به ساعت چهار بهد از ظهر می گه شب!
-پس این دو تا برادر هردوشون اینجوري ن!
-چطور مگه؟!
-باباي مهردادم اذیت ش می کنه!مرتب بهش می گه باید زن بگیره!اونم چون هنوز دختر مورد علاقه ش رو پیدا نکرده،زیر بار نمی ره!
» بعد یه نگاه به نگین که هنوز داشت چایی پخش می کرد انداخت و گفت «
-البته تا الان!
بعدشم خندید که سارا خانمم جواب خنده ش رو داد! «
نگین م همونجور که چایی به همه تعارف می کرد،زیر چشمی مواظب لیلا خانم بود و می خواست بدونه که تونسته با این کارش تاثیر مثبتی روش بذاره یا نه!
تو هر لحظه هزار تا فکر مختلف می اومد تو ذهنش و می رفت!چطور تا حالا به پسر عموش فکر نکرده بود؟اونم یه همچین پسر عموي خوش تیپی!چطور تا حالا یه عکس م ازش ندیده بود؟
خب معلوم بود!وقتی این دو تا برادر سایه ي همدیگه رو با تیر می زدن،چطور امکان داشت که بتونه حتی خبري از اون خونواده بگیره!عکس دیگه جاي خود داره!یعنی حتی نمی دونست که مهرداد ازدواج کرده یا نه!اما اگر مهرداد ازدواج کرده بود هیچوقت عمه خانم یه همچین صحنه اي رو براشون ایجاد نمی کرد ولی ممکن بود که مثلا مهرداد نامزدي چیزي داشته باشه!اینو دیگه عمه خانم نمی تونست بدونه!بهترین راهبراي اینکه این چیزا رو بفهمه،صحبت با لیلا خانم زن عموش بود!
براي همین تند چایی ها رو به همه تعارف کرد و سینی رو داد به یه نفر و خودش رفت و کنار لیلا خانم و مادرش منتظر ایستاد منتظر که یعنی به منم جا بدین بشینم که لیلاخانم زود کمی رو صندلیش جا به جا شد و سارا خانمم همینطور و نفر بغل دستی که اینطوري دید،به یه هوا از جاش بلند شد و جاش رو داد به نگین که لیلا خانم ازش تشکر کرد.نگین نشست بغل لیلا خانم و گفت
-مرسی زن عمو جون!
-خواهش می کنم عزیزم!خوبی شما؟
-ممنون،تشکر!
-شنیدم که تو یه شرکت مشغولی عزیزم!
-بعله،مدیر شرکت هستم.پدرم تاسیس ش کرده!
-آفرین!آفرین!تحصیلاتت چی؟
-لیسانس م رو گرفتم!
-آفرین!آفرین!پس انشالله کی خبر عروسی شما رو می شنویم؟یعنی نامزد که داري حتما؟
-نه زن عمو جون!هر چند پدرم خیلی اصرار دارن ،اما من هنوز آمادگی ندارم!
-یعنی به مردي برنخوردي که اون احساس درون ت به وجود بیاد که منجر به ازدواج بشه!
» نگین لبخند زد که سارا خانم گفت «
-باباش از این ناراحته که باید روزي یه خواستگارو رد کنه!
-دختر به این قشنگی بایدم روزي یه خواستگار داشته باشه!
» سارا خانم و نگین هر دو تشکر کردن که لیلا خانم گفت «
-مهرداد م همین مشکل رو داره!الان داشتم به سارا خانم می گفتم!باباش هی می گه زن بگیر اما اون قبول نمی کنه!
» نگین یه خرده روش رو سفت کرد و آروم گفت «
-شاید دختري رو دوست دارن!یعنی شخص به خصوصی رو در نظر دارن!
-نه عزیزم!نه!اونم هنوز به دختري بر نخورده که دل ازش ببره!
» بعد بازم یه لبخند معنی دار زد و گفت «
-البته تا الان که اینجا نشستم!یه ساعت بعدش رو خدا می دونه!
بعد به نگین نگاه کرد که اونم سرش رو انداخت پایین و رفت تو رویاي خودش!روزگاربازیاي عجیب غریبی داره!بعد از اینهمه سال که پدرش و عموش با همدیگه قهر بودن،حالا باید تو این مجلس همدیگه رو ببینن و باعث بشن که نگین م مهرداد رو ببینه!
دل تو دلش نبود!همه ش یه نگاهش به عمه ش بود و یه نگاهش به سینی چایی!تازه فهمیده بود که چرا عمه ش بساط چایی رو تو آشپزخونه ي بالا راه ننداخته بود!دلش می خواست یه بار دیگه مهرداد رو ببینه!آخه معلوم نبود که پایین چه خبره و پدرش و عموش با اون کدورتی که از همدیگه دارن چه برخوردي با هم داشتن!ممکن بود هر لحظه یا پدرش یا عموش پیغام بفرستن بالا که لیلا خانم یا خودشو مادرش حاضر بشن براي رفتن!اون موقع چیکار می تونست بکنه!باید حتمه مهرداد رو بازم می دید!دست خودش نبود!یه احساس خیلی خیلی قوي و عجیب که تا حالا تو خودش تجربه نکرده بود وادارش می کرد که مهرداد رو ببینه!یه احساس شیرین!مثل رویاهاش!


ادامه دارد

تقدیم به ستاره
نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

بــــوی نــا
قـــســـمـــت ‏بیست و ‏پنج


تو همین موقع یه مرتبه نگاه عمه خانم با یه لبخند تو چشماي منتظر و معصوم نگینافتاد و بعد از جاش بلند شد و رفت بیرو ن و چند دقیقه بعد برگشت تو و یه اشاره بهنگین کرد!نگین م از لیلا خانم عذرخواهی کرد و از جاش بلند شد و رفت پیش عمه خانم و گفت
-بله عمه جون؟
-همینجا واستا عمه جون که می آن دنبال سینی و استکان!
قند تو دل نگین آب کردن به طوریکه نتونست شادي خودش رو کنترل کنه و با یه خنده ي خیلی قشنگ که صورتش رو خوشگل تر می کرد گفت
-چشم عمه جون!هر چی شما بفرمایین!
عمه خانم که شاید کمتر از نگین خوشحال نبود و فکر می کرد شاید براي آشتی این دو تا برادر راهی پیدا شده باشه،رفت طرف در و منتظر ایستاد!
حالا پایین چه خبره؟!
آقا مهرداد یه گوشش به حرفاي عموشه و یه گوشش منتظر صدا کردن اسمش و دو تا چشماش به در سالن که کی پیک بشارت از راه برسه و مهرداد رو احضار کنه!
انتظارش زیاد طول نکشید و یکی از اقوام بهش اشاره کرد و گفت که حاج خانم صداش می کنه!
حالا طفلک نمی دونست که باید از روي میز رد بشه یا از زیر میز یا از بغل میز!بالاخره هر جوري بود از سالن رفت بیرو ن و رفت تو راهرو و از پله ها رفت بالا و پشت در ایستاد و یه تک زنگ زد که نگین م بلافاصله در رو باز کرد و با یه لبخند و یه صداي شیرین که کمی م از اون ناز و لطافت زنونه باهاش همراه کرده بود گفت:
-بفرمایین!
-سلام!
-سلام!
-منو صدا کردین؟
-نخیر!
-پس من اومدم اینجا چیکار؟
» نگین که می خندید گفت «
-حتما عمه جون کارتون داشتن!الان صداشون می کنم!
» بعد اومد بره عمه خانم رو صدا کنه که تند مهرداد گفت «
-نه!نه!
» نگین ایستاد که مهرداد گفت «
-یعنی شما فکر می کنین عمه جون با من چیکار دارن؟
» نگین دوباره خندید و گفت «
-نمی دونم!الان صداشون می کنم!
نه!صداشون نکنین!درست نیست که تو این شلوغ پلوغی،هی مزاحم شون بشیم!بهتره ما خودمون حدس بزنیم که عمه جون با من چیکار دارن!
» نگین که دیگه همش می خندید گفت «
-خب باشه!احتمالا صداتون کردن که سینی ها و استکان ها رو ببرین پایین!
بعله!احتمالش زیاده!چه زود حدس زدین آ!حالا شما فکر می کنین که وقتی بردم شون پایین،باید چایی م بیارم بالا؟
-نمی دونم!بذارین بپرسم!
-نه!نه!صبر کنین!عمه جون یه نفره و نمی تونه دیگه به این همه کار برسه!بذارین خودمون حدس بزنیم یعنی ابتکار عمل داشته باشیم!خب!کجا بودیم؟
-می خواستیم بدونیم که شما بعد از این که سینی و استکان ها رو بردین،آیا باید چاییبیارین بالا یا نه!
-کاملا درسته!واقعا چه هوشی!چه حواس جمعی!آفرین!آفرین به شما!ببخشین!شما فرمودین دختر عمه ي من هستین؟
» نگین بازم خندید و گفت «
-مرسی از تعرف تون اما من نگفتم دختر عموي شما هستم!
-ا...؟!چرا نگفتین؟یعنی پس من از کجا فهمیدم؟
-حتما عمه جون گفتن!
-آهان!بعله!بعله!الهی من قربون عمه جون برم که چه چیزاي خوبی می گن!
!» نگین فقط می خندید «
-ببخشین!می تونم سئال کنم که شما!...
اومد بپرسه که نگین نامزدي چیزي داره یا نه اما تا چشمش به چشماي نگین افتاد هول شد و همونجوري موند که نگین گفت
-شما چی؟
-بنده که هیچی!
-نه!منظورم جمله تون بود!گفتین می تونم سوال کنم که شما...
-آهان!بعله!یعنی می خواستم بپرسم که شما چند سالتونه؟درس می خونین؟کار می کنین؟کارتون چیه،مدرك تون چیه؟تو چه رشته اي درس خوندین؟از این چیزا دیگه!
-بپرسین اما یکی یکی و آروم آروم که بتونم جواب بدم!
-چشم!چشم!یکی یکی می پرسم!چیزي که من زیاد دارم،وقته و زمان!ببخشین!شما دیپلم گرفتین؟
» نگین خندید و گفت «
-بعله!
-سال اول دانشگاه رو تموم کردین؟
-بعله!
-سال دوم رو خوندین؟
!» نگین مرده بود از خنده و با سر جواب مثبت داد «
-سال سوم رو چی؟
-گفتم آروم و یکی یکی اما نه دیگه اینطوري!
-من اصلا عجله اي ندارم!شمام آروم و خونسرد جواب بدین!
» تو همین موقع یه مرتبه صداي حاج عباس از پاین پله ها اومد «
-مهرداد!مهرداد!
!» نگین و مهرداد هر دو ساکت شدن «
-مهرداد!
-بعله بابا جون؟!
-کجایی شما؟
-دارم استکان نعلبکی ها رو جمع می کنم!
-از تو زنونه؟
-نه بابا جون!من پشت در واستادم تا جمع کنن و بدن به من و منم بیارم شون پایین!
-نیم ساعته رفتی!مگه یه استکان جمع کردن چقدر کار داره؟!
-خیلی بابا جون!یه استکان تنها که نیس!استکان هس،نعلبکی هس!سینی هس!قاشق چاي خوري هس!قند هس!
-دیگه قند و که جمع نمی کنن!
-چرا آقاجون!قندایی که زیر پا افتادن رو دارن جمع می کنن!
» نگین مرده بود از خنده که حاج عباس یه لحظه مکث کرد و بعد گفت «
-می خواي بیام کمک؟
-نه بابا جون!نیاین بالاها!اینجا منم به زور گذاشتن بیام!
-خیلی خب!پس زود بیا!
-چشم!چشم!
» بعد مهرداد برگشت طرف نگین و گفت «
-خب!سال چندم بودیم؟
» نگین بازم خندید و گفت «
-عمو جون بودن؟
-نه!باباي من بودن!
» نگین بازم خندید و گفت «
-منظظورم عموي خودم بود و پدر شما!
-آهان!بعله!بعله!پدر من بودن و عموي شما!
» تو همین موقع در باز شد و عمه خانم که سینی دستش ود اومد بیرو ن و یه لبخند زد و گفت «
-پس چرا سینی رو نمی بري عمه جون؟
» مهرداد که هول شده بود زود گفت «
-سلام عمه جون!داریم نفرات رو میشمریم که بعدش به تعداد چایی بیارم بالا!سر سه چهار نفر اختلاف شمارش داریم!
اینو که گفت نگین و عمه خانم هر دو زدن زیر خنده و نگین تند رفت تو و عمه خانمم سینی رو داد به مهرداد و گفت
-وردار ببر پایین پسر جون!هر چند تام خواستی چایی بیاري بیار.سه چهار تا کم و زیاد عیبی نداره!
-عیبی نداره عمه جون؟
-نه اما الان نیاري آ!نیم ساعت دیگه بیار!
-چشم!فقط بذارین من ساعتم رو میزون کنم رو نیم ساعت!
تا به ساعتش نگاه کرد و عمه خانم برگشت تو و مهرداد یه دستش به سینی و چشمش به ساعت،راه افتاد و از پله ها رفت پایین و براي اینکه خیالش راحت بشه که کسی جز خودش چایی بالا نمی بره،رفت تو آشپزخونه و سینی رو گذاشت یه جا و یه یکی از پسر عمه هاي دیگه ش که مسول چایی و این چیزا بود گفت
-عمه جون گفتن به هیچ عنوان چایی بالا ندین تا من بهتون بگم!
» بعد دوباره رفت تو سالن و سر جاش نشست که حاج عباس گفت «
-آوردي استکان ها رو؟



ادامه دارد

تقدیم به ستاره
نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

بــــوی نــا
قـــســـمـــت ‏بیست و ‏شش


-بعله حاج آقا!تا دونه ي آخرش رو شمردم و تحویل گرفتم!
حاج عباس یه نگاهی بهش کرد و گفتم «
-چی؟!
-یعنی همه رو آوردم!
» حاج حسن که داشت گوش می کرد گفت «
-الان می گم یکی دیگه بیاد چایی ببره که شما اذیت نشی عمو جون!
-نه حاج آقا عمو!من خودم دوست دارم یه همچین جاهایی کار کنم!خیلی ممنون!تازه کاریم نیست که!چهار تا استکانه دیگه!
-هر جور شما راحتی عمو جون!داشتم شما نبودین در مورد این لامپا صحبت می کردم!اینا رو چند سال پیش ما وارد کردیم!سه چهارمیلیون تا بودن!چند تاشم آوردیم خدمت همشیره،حاج خانم!هنوز که هنوزه دارن کار می کنن!لامپاي خوبی بودن!البته ما روشون ضرر کردیم!
-چرا حاج آقا عمو؟
-همه شون سوخته بودن و ضرر دادیم!
تا مهرداد اومد بگه که عمو جون مگه میشه سه چهار میلیون لامپ همه ش سوخته باشه که زود حاج عباس رفت تو دهن ش و گفت
-اتفاقا من چند سال پیش رویه ي مبل وارد کردم!پونصد هزار توپ!چند طرح!رویه هاي خوبی بودن!یه چند متري ش رو دادم خدمت همشیره!همیناس که کشیدن رو این مبل آ!جنس خیلی عالی و درجه یکی بودن!البته مام روشون ضرر دادیم!
-چرا آقا جون؟
-موش جوییده بودشون!
مهرداد که هنوز تو باغ نبود اومد بگه مگه می شه پونصد هزار توپ رویه ي مبل روموش بجوئه که حاج حسن زود رفت تو حرفش و گفت
-بعله حاج آقا!موش وامونده قاتل رویه ي مبله!
» بعدش روش رو کرد به حاج آقا جلیل و گفت «
-غفلت کنی همه رو جوییده!
» تو همین موقع حاج عباس آروم در گوش مهرداد گفت «
-بچه جون!می شه ساکت باشی و حرف نزنی؟
» مهرداد آروم گفت «
-آخه آقا جون مگه میشه سه چهار میلیون لامپ سوخته باشن و پونصد هزار توپ رویهي مبل جوئیده؟
» حاج عباس که یه دونه از همون لبخندا گوشه ي لبش بود آروم گفت «
-تو بازار این روزا این طوري یه!هر نوع جنسی که وارد می شه،ضرر می ده!البته جلو مردم!یعنی وارد کردن ش رو می گی اما بعدش باید ذکر کنی که فقط ضرر دادي!
» تازه مهرداد فهمید که حفظ ظاهر یعنی چی که حاج حسن گفت «
-پارسال کاغذ وارد کردم!کاغذ اعلا!اتفاقا وقتی وارد شد که زمینه ش تو بازار خیلی کم بود!کاغذام خیلی عالی بودن!
» بعد یه نگاهی به مهرداد کرد و گفت «
-اما بد شانسی همه شون آب دیده بودن!
-خب بعد چیکارشون کردین حاج عمو خان؟
-مجبوري دادیمشون کارخونه ي کارتون سازي!ضرر دادم روش!
-حیف واقعا خان عمو جون!
» حاج عباس م تسبیح ش رو داد این دستش و گفت «
-مام پارسال شیکر وارد کردیم!با کشتی!اونم چه شیکري!درجه یک!سفید عین برف!آدم کیف می کرد نیگاش کنه!
» این دفعه تند مهرداد گفت «
--حاج آقا همونکه آب افتاد توش و شربت شد؟
» حاج عباس یه نگاهی به مهرداد کرد و بعد گفت «
-آره بابا جون!تو از کجا می دونی؟
-یادمه بابا جون!پارسال که ضرر دادین و خیلی ناراحت بودین!
» حاج عباس و حاج حسن هر کدوم یه لبخند زدن و به مهرداد نگاه کردن که مهرداد یه نگاه به ساعتش کرد و گفت «
-دیگه وقت شه!
-وقت چی؟
-چایی آقاجون!عمه خانم فرمودن نیم ساعت دیگه چایی بدم بالا!با اجازه تون!
-آفرین بابا جون که انقدر حرف بزرگتر رو به گوش می گیري!
-خیلی ممنون حاج آقا!با اجازه!
مهرداد زود بلند شد ورفت تو آشپزخونه و کمک کرد تا یه سینی چایی ریختن و بعدشسینی رو برداشت و رفت تو «
راهرو و از پله ها رفت بالا!
حالا اینو اینجا ول کنین و بریم سراغ نگین که با خنده برگشت توخونه و یه خرده بعدم عمه خانم برگشت تو!
دیگه نگین هیچی دست خودش نبود!پاك عاشق پسر عموش شده بود و جز اون کسی رو براي ازدواج نمی خواست!
یواش رفت تو آشپز خونه و شروع کرد به خندیدن!خنده هاي آروم اما از ته دل!یاد حرفاي مهرداد می افتاد و می خندید!یه خنده ي با عشق!چه روز خوبی بود براش و چه روضه ي پر برکتی که تونسته بود شوهر آینده ش رو انتخاب کنه!تو دلش هزار بار خدا رو شکر کرد و چند تام نذرم کرد که اگه پدرش و عموش با همدیگه آشتی کنن و اون و مهرداد م به هم برسن،ادا کنه!
خلاصه انقدر خوشحال بود که نمی دونست باید چیکار کنه!دلش می خواست داد بزنه،فریاد بکشه ،بخنده،گریه کنه!
تو همین موقع عمه خانم اومد تو آشپزخونه و یکی دو تا کار به خانم هایی که داشتن کار می کردن گفت و وبعد روش رو کرد طرف نگین که سعی می کرد سرش رو به یه چیزي گرم کنه!یواش رفت طرفش و گفت
-خُب؟!
» نگین که هنوز می خندید برگشت طرفش و گفت «
-بعله عمه جون؟
-می گم جواب چیه؟هر چند که همینجوري معلومه!پسندیدي پسر عموت رو؟
-آخه عمه جون من باید فکر کنم!
» عمه خانم با خنده گفت «
-که می خواي فکر کنی!
» نگین م با همون شادي و خنده گفت «
-بعله عمه جون!بابامم بهم یه هفته وقت داده که فکرامو بکنم!
-خب حالا من بهت هفت ثانیه وقت می دم که فکراتو بکنی و بگی که از نظر ظاهرياز پسر عموت خوشت اومده یا نه!چون ظاهرم خیلی مهمه!حالا شروع شد! یک،دو،سه...
-عمه جون شما چه حرفا می زنین!
-چهار!
-آخه به این زودي؟اون وقت همه نمی گن...
-پنج!
-عمه جون تو رو خدا!
-شیش!
-من بخدا غافلگیر شدم!
-هفت!
» یه مرتبه تا عدد هفت رسید و تند گفت «
-بعله عمه جون!
-مبارکه ایشالا!حالا باید با مهرداد صحبت کنم!هر چند نظر اونو هم می دونم!پس فعلا تو هیچی به هیچ کس نگو،باشه؟!
-چشم عمه جون!
آقا مهرداد م با سینی چایی رسید بالا،پشت در و یه تک زنگ زد که این دفعه عمه خانم در رو باز کرد و اومد بیرون!تا مهرداد چشمش به عمه خانم افتاد ،جا خورد و گفت
-ا...!عمه جون شما چرا تشریف آوردین!این سنگینه براي شما!
» عمه خانم که تو این یکی دو ساعت فقط کارش شده بود خنده،گفت «
-گوش کن پسر جون!دختر عموت رو دیدي!حالا می خوام نظرت رو براي ازدواج بپرسم!می دونم که تا حالا هر چی بابات گفته زن بگیر،قبول نکردي!حالا می خوام بهت یه وقت کوچولو بدم که فکراتو بکنی و بگی می خواي با نگین عروسی کنی یا نه!هفت ثانیه م بهت وقت می دم!از الان!
-زحمت نکشین عمه جون!
!» بعد تند مثل برق شروع کرد به شمردن «
-یک سه پنج هفت بعله!
» عمه خانم که هم از حرف مهرداد و هم از شادي این وصلت خیلی خوشحال بود بازم زد زیر خنده و گفت «
-مبارکه ایشالا!به پاي هم پیر بشین!
-عمه جون!جواب این تلگراف کی می رسه دست من؟
-همین الان!اونم بعله رو داد به سلامتی!اما فعلا یه کلمه م در موردش با کسی حرفنزن!باشه؟
-چشم!چشم!
-حالا بده من اون سینی رو!


ادامه دارد

تقدیم به ستاره
نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

بــــوی نــا
قـــســـمـــت ‏بیست و ‏هفت


سینی رو؟!
-آره!
-عمه جون نه اینکه فکر کنین منظور خاصی دارم آ!نه!نه!فقط یه دفعه دست تون بی حس می شه و چایی داغ رو خدا نکرده می ریزین رو خودتون آ!
-بده به من پسر!برو پایین ببینم!
مهردادم مجبوري سینی رو داد به عمه خانم و خودش با دلخوري برگشت پایین!مجلس تقریبا تموم شده بود و همسایه ها و آشناها رفته بودن و یکی دو تا همسایه آخري کم کم کمک بلند شدن و رفتن و موندن خونواده ي حاج عباس و حاج حسن و دو تا عمه ها و شوهراشون و یکی دو تا از پسرا و دحتراشون که اونام با شوهرا و زن هاشون همه جمع شدن پایین.آخر از همه م لیلا خانم و سارا خانم اومدن که همه جلوشون بلند شدن!تو همین موقع مهرداد بلند شد رفت جلو لیلا خانم و گفت
-مامان جون میشه زن عمو جون رو به من نشون بدین؟
» لیلا خانم تند اشاره کرد به سارا خانم و گفت «
-ایشون هستن مهرداد جون!
» مهردادم معطل نکرد و یه سلام به سارا خانم کرد و بعد به لیلا خانم گفت «
-نه مامان!زن عموم رو می گم!
-وا!ایشون زن عموتن دیگه!
» مهرداد بلا و شیطونم با تعجب گفت «
-سارا خانم ایشونن؟پس چرا انقدر جوونن؟!
همین حرف کار خودشو کرد!برق شادي اي که تو چشماي سارا خانم نشست،مهر تایید و حمایت ازدواج نگین با مهرداد بود
-ببخشین زن عمو جون!معذرت می خوام نشناختم تون!بخدا تقصیر من نیس!آخه تا حالا شما رو ندیده بودم!
سارا خانم که هر چند از حاج حسن خیلی سال کوچکتر بود اما با این تعریف مهرداد دیگه سر از پا نمی شناخت گفت
-سلام مهرداد جون!ناراحت نباش!خودم می دونم!تقصیر این دو تا برادره،که همش باهمدیگه قهر بودن!
خلاصه این دو نفر با هم آشنا شدن و بعدش زن برادرا،هر دو رفتن و هم لیلا خانم با حاجحسن آشنا شد و هم سارا خانم با حاج عباس!بعدش همگی نشستن اما از عمه خانم و نگین خبري نبود.یه خرده بعد حاج عباس در حالیکه اخم کرده بود به مهرداد گفت
-پسر،پاشو برو ببین عمه خانم کجان!بگو ما داریم می ریم!
» تا حاج عباس اینو گفت و حاج حسن م به یکی از خواهرزاده هاش گفت «
-سیامک خان،دایی]بپر بالا ببین خاله خانم کجان!بهشون بگو تشریف بیارن که ما می خوایم رفع زحمت کنیم!
» مهرداد بیچاره از جاش بلند شد که یه مرتبه عمه خانم از در سالن اومد تو و به همه سلام کرد و گفت «
-خسته نباشین!زحمت کشیدین!انشالله که اجرش رو می برین!
» حاج عباس تند از جاش بلند شد و گفت «
-شمام خسته نباشین خواهر!دیگه با اجازه تون ما مرخص بشیم!
-کجا؟!بفرمایین کارتون دارم!
-آخه!...
-خواهش می کنم خان داداش!یه دقیقه بفرمایین!
حاج عباس مجبوري نشست که یه دقیقه بعد نگین خانم آروم اومدو بغل عمه خانم ایستاد و از همونجا به همه سلام کرد و بازوي عمه خانم رو گرفت و دو تایی آروم اومدنجلوي حاج عباس که عمه خانم گفت
-خان دادش میشناسیش؟
حاج عباس یه نگاه به نگین کرد و یه نگاه به عمه خانم که یه مرتبه نگین دولا شد و همونجور که دست حاج عباس رو ماچ می کرد گفت
-سلام عمو جون!
» تازه حاج عباس قضیه رو فهمید!آروم همونجور که نگاهش به نگین بود از جاش بلند شد و گفت «
-تو کی هستی؟!
-من نگین م عمو جون!دختر برادرتون!
حاج عباس مات شد بهش و یه مرتبه بغلش کرد!صحنه ي عجیبی بود!همه حتی حاج حسن م تحت تاثیر قرار گرفتن!حاج عباس با یه دستش نگین رو بغل کرد و با یه دستش از تو جیب ش دستمالش رو دراورد و اشک هاشو پاك کرد!
صدا از صدا در نمی اومد!اشک حاج عباس م بند نمی اومد!
حاج حسن م به گریه افتاد!
» بالاخره عمه خانم که اونم داشت اشک هاشو پاك می کرد،اومد جلو و گفت
-بسه دیگه!این وقتا باید خندید و شادي کرد نه گریه!
» حاج عباس کمی خودشو جمع و جور کرد و یه نگاه دیگه به نگین کرد و گفت «
-لا حول و لا قوت الا بالله العلی العظیم!تبارك الله احسن الخالقین!قربون خدا برم که قشنگی رو تو شما عمو جون تموم کرده!خدا حفظ ت کنه عمو جون!ماشالا!هزار ماشالا!بیا بشین ببینم!
» با گفتن این حرف،حاج عباس نشست و نگین م نشوند بغلش و دوباره نگاهش کرد و گفت «
-خدا از چشم بد دورت کنه!چشمم روشن شد عمو جون!
-مرسی خان عمو جون!
-خب عزیزم بگو ببینم چیکار می کنی چیکار نمی کنی؟شوهرت کو؟
» اینو حاج عباس مخصوصا پرسید که نگین م تند گفت «
-هنوز ازدواج نکردم خان عمو جون!
» حاج عباس یه لبخند گوشه لبش نشست و گفت «
-خب!خب!الان چیکار می کنی؟
-درس م تموم شده.بابا جون یه شرکت برام راه انداختن و اونجا مشغولم!
-بسلامتی!بسلامتی!
» همه فهمیدن که دیگه حاج عباس خیال رفتن نداره!حاج حسن م تند نشست و به مهرداد گفت «
-عمو جون چرا سر پا وایستادي؟بیا بشین اینجا ببینم!
» مهردادم یه نگاه زیر چشمی به نگین کرد و بعد رفت بغل حاج حسن نشست که حاج عباس گفت «
-عمو،پسر عموت رو دیدي؟
» نگین سرخ شد و گفت «
-وقتی چایی آوردن بالا دیدم شون!
» حاج حسن زود دو تا سرفه کرد و به مهرداد گفت «
-خب عمو جون نگفتی زن گرفتی نگرفتی،کسی رو زیر سر داري نداري؟
-نه عمو جون!
-ا...!مگه میشه پسر مثل شما آقا و برازنده تا حالا زن نگرفته باشه؟
-والا چی بگم خان عموجون!
-خب اما حالا دیگه وقت شه!باید برات دستی بلند کنیم!
یه مرتبه همه زدن زیر خنده و هلهله کشیدن و یکی یکی که خیالشون راحت شده بود این دو تا برادر فعلا رفتنی نیستن،نشستن رو صندلی ها و هر کدوم یه چیزي گفتن
-مبارکه!
-بسلامتی ایشالا!
-بی حرف پیش!
-زیر سایه ي حق!
» مهرداد آروم گفت «
-هر چی بزرگترا بگن من اطاعت امر می کنم!
!» از اون طرف حاج عباس شروع کرد «
-خب عمو جون نمی خواي تا ما زنده ایم بري خونه بخت؟ما ها پامون آنجوري این دنیا و اون دنیاس آ!
-اختیار دارین عمو جون!ایشالا شما صد سال دیگه م زنده باشین!زیر سایه ي بزرگترا!
» حاج عباس دولا شد و سر نگین رو ماچ کرد و از جاش بلند شد و گفت «
-لا اله الا الله!
معلوم بود متاثر شده!نگین از جاش بلند شد!حاج عباس راه افتاد و رفت طرف در سالن و اونجا که رسید برگشت و به لیلا خانم گفت
-خانم من می رم تو حیاط یه بادي بخورم!
درست پشت سرش حاج حسن م یه دستی به شونه ي مهرداد زد و از جاش بلند شد.مهردادم تند بلند شد که حاج حسن م رفت طرف در و همونجا برگشت وبه سارا خانم گفت
-خانم من می رم تو تراس هوا بخورم!
اینم اینجوري رفت بیرون و موندن بقیه فامیل و نگین و مهرداد! «
حالا ببینیم حاج عباس تو چه فکریه!



ادامه دارد

تقدیم به ستاره
نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

بــــوی نــا
قـــســـمـــت ‏بیست و ‏هشت


حاج عباس از همون وقت که از جاش بلند شد،داشت مثل برق تو فکرش حساب کتاب می کرد!راستش خیلی از بخت خودش راضی و خوشحال بود که تو این مجلس،عروس آینده ش رو پیدا کرده بود!اولا که هر چی بود دختر برادرش بود و از خون ش!دوما که خوشگل و خوش هیکل و قشنگ و تحصیلکرده بود!سوما که می دونست تمام ثروتحاج عباس پشت شه!براي همین دستاشو زده بود پشت کمرش و راه می رفت و با دم ش گردو میشکست!از این ور حیاط می رفت اون ور حیاط و هی یواشکی لبخند می زد!
تو همین وقت حاج حسن م رسیده بود تو حیاط!اونم بلافاصله،تو همون سالن حساب کتاباشو کرده بود!
اول اینکه مهرداد برادر زاده ش بود و وصله ي تن ش!دوم اینکه خوش قد و هیکل و خوش قیافه بود با تحصیلات عالیه!سوم اینکه تمام ثروت حاج عباس می رسید به اون!اینم دستاشو زده بود پشت کمرش و از این ور حیاط می رفت اون ور و بر می گشت!فقط هر دو طوري حرکت می کردن که وقتی این یکی می رسید این ور حیاط،اون یکی رسیده بود اون ور!هر دو دست پشت کمر!هر دو تسبیح به دست،هر دو لبخند به لب!
براي هر دو گذشته از تمام اون موارد،مهم این بود که بعد از سر گرفتن این وصلت،این ثروت عظیم از خونواده
بیرون نمی ره!خلاصه هر دو ته دل شون قند آب می کردن!تو سالن م دیگه همه نشسته بودن به حرف زدن و از این در و اون در گفتن که عمه خانم یه اشاره به مهرداد کرد که بره پیش نگین بشینه!مهردادم از جاش بلند شد اما خجالت می کشید مستقیما بره طرف نگین!اول رفت این طرف سالن و بعد رفت اون یکی طرف و یه نگاهم به اون تابلو کرد و یه نگاه زیر چشمی به عمه ها و بچه هاشونو بقیه کرد و یه نگاهم به نگین که تنها نشسته بود و داشت بقیه رو نگاه می کرد!
هیچکس حواسش به این دو تا نبود یا ظاهرا طوري وانمود می کردن که یعنی حواس شون به کار خودشونه!
نگین م در ظاهر داشت بقیه رو نگاه می کرد اما زیر چشمی مواظب مهرداد بود که داره چیکار می کنه!اونم خجالت می کشید که اول شروع به حرف زدن بکنه و تو دلشخدا خدا می کرد که مهرداد زودتربیاد جلو که بتونن یه مقدار با همدیگه حرف بزنن!
کمی که گذشت مهرداد از کنار اون تابلو اومد این طرف که نگین نشسته بود.مثلا می خواست این تابلو رو هم نگاه کنه!نگین م هیچی نگفت.مهرداد یه خرده به تابلو نگاه کرد و بعد گفت
-چه تابلوي قشنگی!
» نگین م برگشت و یه نگاهی به تابلو کرد و گفت «
-بعله،خیلی قشنگه!
-شما به نقاشی علاقه دارین؟
-دارم اما خودم بلد نیستم چیزي بکشم.
-به موسیقی چی؟
-اونم همینطور!خیلی علاقه دارم اما بلد نیستم چیزي بزنم!
-درست مثل من!
» بعد آروم گفت «
-منم به زن گرفتن خیلی علاقه دارم اما بلد نیستم چیزي بگیرم!
» نگین یه لحظه مات شد بهش و بعد زد زیر خنده که مهرداد رفت رو یه صندلی کنارش نشست و گفت «
-منظورم اینه که منم به موسیقی علاقه دارم اما بلد نیستم ساز دستم بگیرم!چه برسه به اینکه بزنم!
-خب باید تمرین کنین!
-آخه وامونده تمرینی نیس!یه بار که گرفتی و براي همیشه باید نگه ش داري!
» نگین دوباره یه نگاهی بهش کرد و گفت «
-ببخشین!متوجه نمی شم!
-ساز رو می گم دیگه!تا یه بار آدم دستش بگیره و دیگه بهش عادت کرده و باید نگه ش داره!
» نگین خندید و گفت «
-شنیدم مدیر یه کارخونه هستین!درسته؟
-بعله!
-سود دهی داره کارخونه تون؟
-اگه از من بپرسین می گم عالیه!اما اگه از بابام بپرسین می گه فقط ضرر می ده!
-پدر منم همینطوره!می گه نباید جلو کسی از کارت و اینکه چقدر سود می بري حرف بزنی!
-شرکت شما چی؟
-اونم عالیه!البته من تمام واردات یا صادرات رو زیر نظر پدرم انجام می دم!اونم می دونین که!مغز اقتصادي یه!
یه سوال خصوصی ازتون بکنم؟
-بفرمایین!
» بعد همچین تو چشماي مهرداد نگاه کرد که مهرداد هول شد و گفت «
-می خواستم بدونم!می خواستم بدونم!یعنی می خواستم بدونم رمز موفقیت شما در شرکت چیه!
» نگین که مطلب رو گرفته بود آروم با خنده گفت «
-صداقت!وفاداري!عشق!
-آ...!اونجا تو شرکت شما همه عاشقن؟یعنی به کارشون عشق می ورزن؟
» نگین خندید و گفت «
-تقریبا!شما چی؟
-والا من چند بار تو کارخونه سعی کردم به پرسنل عشق بورزم اما بابام نذاشت!یعنی منظورم اینه که بابام می گه نباید
به کارگر رو داد!
» نگین یه چپ چپ بهش نگاه کرد و گفت -«
-شاید عمو جون درست بگن!
-بعله!حتما درست می گن!
بعد یه خرده ساکت شد.داشت فکر می کرد چطوري سر حرف رو باز کنه!از اون طرفم نگین دل تو دلش نبود که مهرداد کی شروع به حرف زدن می کنه چون هر لحظه ممکن بود یا پدرش یا عموش برگردن تو!مهرداد یه خرده فکر کرد و بعد گفت
می تونم یه سوال یه مقدار بیشتر خصوصی ازتون بکنم؟
» نگین خوشحال شد و همونجور که مهرداد رو نگاه می کرد گفت «
-بله!بفرمایین!
» بازم مهرداد هول شد و گفت «
-می خواستم بپرسم!یعنی می خواستم بپرسم که شما بیشتر تو کار وارداتین یا صادرات؟
» نگین یه نگاهی بهش کرد و بعد با افسوس گفت «
-هر دوش!
-آهان!پس هر دوش خوبه!
-بعله هر دوش خوبه اما بشرطی که آدم بدونه چه وقت و در چه زمانی چه چیزي رو وارد یا صادر کنه!یعنی وقت شناسی خیلی مهمه!مثلا باید بدونم که تا چند دقیقه دیگه ممکنه پدرم یا عموم برگردن تو و به یه کدوم از ما بگن که آماده بشیم تا برگردیم خونه مون!منظورم رو متوجه شدین؟
!» نگین می خواست اینطوري بهش بفهمونه که اگه می خواد چیزي بگه،زودتر بگه«
-بعله!بعله!کاملا!یعنی منظورتون اینه که آدم باید به فصل ش یه چیزي رو وارد یا صادر کنه!



ادامه دارد

تقدیم به ستاره
نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

بــــوی نــا
قـــســـمـــت ‏بیست و ‏نه


این دفعه نگین با عصبانیت نگاهش کرد!اما مهرداد حواسش به این چیزا نبود و بیچاره داشت با خودش کلنجار می رفت که چه جوري سر حرف رو باز کنه!براي همین ماین دفعه خواست هر طوري که هست یه جوري صحبت رو بکشونه به ازدواج و این چیزا!بعد آروم یه لبخند زد و گفت
-ببخشین!می تونم یه سوال خیلی خصوصی ازتون بکنم؟
نگینم که دیگه کفرش دراومده بود و هر لحظه به در سالن نگاه می کرد که نکنه پدرش یا عموش بیان تو،با کمی عصبانیت گفت
-حتما می خواین بدونین که شرکت ما تو چه فصل واردات داره،تو چه فصل صادرات!درسته؟!
» مهرداد بدبخت یه آن از حرف و لحن نگین جا خورد و بعدش براي اینکه خودشو از تنگ و تا نندازه گفت «
-البته اگه اینم بدونم بد نیس اما!...
» نگین که دیگه واقعا عصبانی شده بود گفت «
-حتما قصد دارین یه شرکت واردات صادرات تاسیس کنین!
» مهرداد یه نگاهی کرد و گفت «
-چطور مگه؟!
-اگه نظر منو می خواین اصلا این کارو نکنین!چون بهتون گفتم،اولین شرط این کار اینه که آدم زمان و وقت کاملا دست ش باشه!
-راستش من خیال تاسیس شرکت و این چیزا رو نداشتم!
-پس سوال تون چی بود؟
-سوالم این بود که!عرضم به خدمت تون که!
» نگین که دیگه کلافه شده بود با التماس گفت «
-مهرداد تو رو خدا اگه چیزي می خواي بگی بگو!الان بابا و عمو اینا می آن آ!
مهرداد تا اسمش رو به این صورت از زبون نگین شنید یه مرتبه واداد!انقدر محو شده بود که فقط نگین رو نگاه می کرد!از اون طرف نگین م که براي خودش خیلیخیلی عجیب بود که چطور تونسته یه مرتبه اینطور صمیمی با مهرداد حرف بزنه،دل تو دل ش نبود که باباش اینا برگردن!مهردادم که تو عوالم خودش بود براي همین م نگین دوباره گفت
-خوابی؟!
» تازه مهرداد انگار به هوش اومد و گفت «
-چی؟!
-می گم خوابی!؟نفهمیدي بهت چی گفتم؟!
-چرا!چرا!
-خب!
-راستش دو ساعته که می خوام بگم که...یعنی بپرسم که!
» این دفعه نگین با صداي یه خرده بلند و با عصبانیت و محکم،در حالیکه دندوناش رو رو هم فشار می داد گفت «
-مهرداد!
» اونم دوباره با همون حالت مسخ شده گفت «
-با من ازدواج می کنی؟
» نگین دیگه یه نفس راحت کشید و خندید!بعدش آروم گفت «
-آره!
وخیالش راحت شد!براش باور نکردنی ود که چه جوري تونسته با مهرداد اینطور راحتصحبت کنه اما دست خودش نبود!انگار سالیان سال بود که مهرداد رو میشناخت!یه آشنایی قدیمی!یه دوستی کهنه!یه صمیمیت زیاد!یه عشق ازلی!
مهرداد که انگار داشت رو ابرا پروار می کرد و بیچاره اصلا تو اونجا نبود!
-مهرداد!
-هان!
-اول باید تو با پدر و مادرت حرف بزنی!
-چی بگم؟
-همینکه به من گفتی!
» مهرداد دوباره خندید و گفت «
-برم همین الان بگم؟
-نه!نه!بعدا!باید اول از طرف شما براي ما پیغام بیاد!می فهمی که!؟پدرم خیلی پایبند سنت هاست!
-همین امشب به مامانم می گم!
-اما ببین!یه وقت لوس نشی آ!فکر نکنی چون زود جوابت رو دادم خبریه ها!من صد تا خواستگار دارم و اصلا تا حالا به یه کدومشون جواب ندادم آ!الانم نمی دونم چرا اینجوري شدم!اصلا دست خودم نبود!وگرنه من دختري نیستم که حتی جواب سلام کسیرو بدم!چه برسه به اینکه براي ازدواج بهش بعله بگم!
-من کاملا درك می کنم!هر کی منو ببینه بی احتیار اینطوري می شه!
-مهرداد یه کار نکن که هنوز هیچی نشده به خدمتت برسم آ!تو هنوز دختر عموت رو نشناختی که چه سگی یه!
-بابا شوخی کردم!من الان انقدر خوشحالم که نمی دونم چی دارم می گم!
-خب!این شد یه حرفی!حالا چی می خواي به عمو بگی؟
-به مامانم می گم!اون به بابام می گه!اما بدبختی اینه که این دو تا با هم قهرن!
-آره!تو نمی دونی اختلافشون سر چیه؟
-بابام تا حالا یه کلمه م در این مورد با من حرف نزده!تو چی؟
-اصلا!پدر منم تا حالا هیچی بهم نگفته!فقط اینو می دونم که انگار یه اختلاف مالی با هم داشتن!
-ماهام همینو می دونیم اما نمی دونیم سر چی هس!بابام اصلا تو این موارد پول براش مهم نیس!عجیبه که با عمو هنوز اختلاف داره!
-پدر منم همینطور!
-حالا شاید با این برنامه،اونام با هم آشتی کنن!البته اگه من تصمیم گرفتم و اومدم خواستگاریت!
» اینو گفت و خندید!نگین م یه نگاه بهش کرد و گفت «
-مهرداد اون چیه جلو پات افتاده؟
تا مهرداد جلو پاش رو نگاه کرد نگین همچین با نوك کفشش زد تو ساق پاي مهرداد که فریاد مهرداد رفت رو هوا و گفت
-آخ!


ادامه دارد

تقدیم به ستاره
نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 3 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

بوی نا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA