انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

Dokhtar Footbalist | دختر فوتبالیست


زن

 
قسمــــــــــت دهــــــــــــــم


یه هفته همچین گذشت که اصن هیچی نفهمیدم....ادم همینجوری پیر میشه دیگه
از همین فکر مسخرم تو اینه داشتم دنبال تار موی سفید میگشتم.
سنم داره بالا مبره.باید به فکر دندون مصنوعی هم باشم.یه بچه هم ندارم عصای دستم باشه.نکنه برم تو اسایشگاه....وای خدا.....
شیرین باز خل شدی
وسایلم رو چپوندم تو ساکم و مثه برق گرفته ها از اتاق زدم بیرون.
بیرون رفتن من همانا دیدار اورست هم همانا.
معرفی میکنم اورست همون کوهیار خودمونه.اخه اسمش رو که میشنوم یاد قله ی کوه میفتم.وای اگه بفهمه چی دربارش گفتم!!
کوهیار سرش رو بالا گرفت و گفت:صبح بخیر
من-سلام کله کدو
کوهیار-چطوری خاله سوسکه
من-قربونت فِردی
کوهیار- کجا با این عجله حنا؟
من-خیک اقا شجاع
کوهیار-خوش بگذره
من-بدونه تو جهنمم برم بهم خوش میگذره
کوهیار-از دل من گفتی...حالا جدی کجا میری؟
من-اگه فکر کردی من امارم رو دسته یه پسره غریبه میدم کور خوندی
کوهیار-اوه اوه....همچین میگه پسر غریبه انگاری از این لاتای سرکوچم
من-کم نمیاری ازشون
کوهیار-تو هم مثه این دخترای پر فیس و افتاده ای
نوک دماغش رو بادستش گرفت بالا و گفت:از اینایی که تمام بدنشون تزریقیه
راهش رو گرفت و رفت.دستم رو زدم به کمرک و داد زدم:اگه مردی وایسا جوابت رو بدم
انگاری به من نیومده روزم رو با قیافه ی نحس این کله کدو شروع نکنم.خب دختره ی احمق.نونت کم بود.ابت کم بود
دیگه باشگاه اومدنت چی بود.
اگه مثه خانما تو خونتون میشستی زندگیتو میکردی یه ملتم علافه خوندن اراجیفت نمیشدن.والا به خدا
تمام طول راه محوطه رو دوییدم.به تاکسی که رسیدم خودم رو با کله پرت کردم توش.
من-سلام حاجی
در رو بستم.وامونده بسته نشد.بازش کردم و با تمام توانم بستمش.یه صدای بدی داد که خدا میدونه
این درای تاکسی بسته نمیشه وقتیم بسته میشن یه جوری صدا میکنه که راننده با عمت یه ماه عسل بره و برگرده
از تو اینه راننده رو دید زدم.ای بخشکی شانس این که پسر جوونه.منو بگو گفتم سلام حاجی
من-بزن بریم حاجی که دیرم شده
پسره-امروز توپ تو سرت نخورده؟
منم مثه این ندید بدیدای احمق زرتی گفتم:تو از کجا فهمیدی فوتبالیستم؟
پسره پوزخندی زد و ماشین رو روشن کرد.از تهران تا کرج رو خوابیدم.کلا من دست به خوابم خوبه.
این ور میرم میخوابم اونور میرم میخوابم.جدیدا مفتخر شدم لقب شِلمان رو یدک بکشم.خوشا به این سعادتم.
بدنم کرخت شده بود ....عرق کرده بودم.....دستی رو روی بازوم احساس میکردم.
صداهای خفیفی میشنیدم.
وای شیرین این ته بدبختیه پسره فهمیده دختری میخواد بهت تجاوز کنه.
از این فکرم یهو چشمام رو باز کردم.توخوابم مغزم رو به کار نمیندازم.
جفت چشمای سبزی که جلوم بود باعث شد یه جیغ هفت رنگ بکشم
من-هووووووی مرتیکه برو گمشو اونور
پسره یکم ازم دور شد و یهو زد زیر خنده.
من-رو یخ بخندی.که چی مثلا اینجوری میخندی؟
پسره-چه صدای ضایعی داری
اوه اوه خیط کردم.از ماشین پیاده شدم و ساکم رو کوبوندم تو سینش و پولا رو گذاشتم کفه دستش
من-پس به صدای خودت گوش نکردی
به سمته خونه رفتم.زنگ رو زدم.
در که باز شد بدو بدو وارد خونه شدم.مامان رو پله ها ایستاده بود داشت با بهت بهم نگاه میکرد.
نزدیکش که شدم پریدم بغلش اما مامانم با دستاش پسم زد.
من-چی شده؟
مامان با جیغ گفت:مرتیکه ی نره غول گمشو از خونه ی من بیرون.به چه جرعتی اومدی اینجا
با چشمای قورباغه اییم بهش زل زده بودم.یهو زدم زیر خنده.اما ضربه هایی که مامان بهم میزد باعث شد خندم یادم بره.
چه دستای سنگینی داره.
من-مامان گلم.اخ....توروخدا....اخ....نزن... ..اخ......
مامانم بیشتر مشت و لگد بهم زد.
من-مامان من شیرینم
مامانی یهو اروم شد و بهم خیره شد.
گل از گلش شکفته شد و بغلم کرد.
مامان-خب یه دقه نمیذاری اون چشاتو رد یابی کنم دختر شیطون.
با تعجب به مامان نگاه کردم.
من-یعنی همیشه منو رد یابی میکردی؟
مامان دستم رو گرفت و کشون کشون بردتم تو خونه.میدونستم چون تیپم پسرونس نشناختتم.
تو خونه فقط منوو مامان بودیم.اینو از قبل با مامان برنامه ریزی کرده بودیم.
برای خرید عروسی نسیم من باید موقعی به خونه برمیگشتم که کسی تو خونه نباشه
چون نه تو باشگاه میتونستم لباسام رو عوض کنم....نه تو خونه....تو تاکسی هم که اصلا فکرشو نکن
بعد دوشی که گرفتم رو مبل نشستم و یه دونه سیب گنده رو برداشتم.
مامان-بعد از ظهر بیا بریم یه چیزی بخر
من-باشه مادر من....میخوام با بهنوش برم
مامان-با هر خری که خواستی برو...فقط یه کیسه گونی داشته باشی بپوشی
من-وا مامان یه مدت تنهات گذاشتم خوب راه افتادی ها
هیچ خبر تازه ای برای گفتن به مامانم نداشتم چون تلفنی تمام امار رو گرفته بود.اما برای اینکه یه چیزی گفته باشم از اول ورودم به باشگاه با سانسور همه چیز رو براش دوباره تعریف کردم.البته از خمیازه های مامانم فهمیدم خفه شم سنگین ترم

مانتوی بهنوش رو از پشت کشیدم و تو صورتش نگاه کردم
من-گاگول دو ساعته دارم صدات میکنم
بهنوش-گاگول جد و ابادته....با این پسرا میپلکی دهنت پاره شده
من-بهنوش زر زر اضافی نکن حقیقت تلخه.تو واقعا گاگولی.الکی نچسبونش به باشگاه
بهنوش-شیرین میرم ها
وسط خیابون رفتم جلو و لباش رو بوس کردم.با استینش سریع لباش رو پاک کرد
بهنوش-خیلی کثیفی
من-چاکر شما.ناراحت نباش دیگه نوش نوشی من
بهنوش-ایش
من-فدای ایش گفتنت.دارم با باهات شوخی میکنم.خب دو ساعته دارم بال بال میزنم روتو کردی اونور داری دور و ورت رو نگا میکنی
بهنوش-بیا بریم یه چیزی بخریم اینقدر مثه مگس وز وز نکن
من-بابا سلیمان....با حیوانات در ارتباطی که زبونشون رو فهمیدی
بهنوش دستم رو کشید و با عصبانیت گفت:شیرین خفه شو
دستام رو بهم کوبوندم و از صداش که تو پاساژ پیچید ذوق مرگ شدم.با چشمای مشتاقم به بهنوش خیره شدم
بهنوش-چه مرگته؟
دوباره با نیشه تا بناگوشم بهش خیره شدم و گفتم:همین خوبه؟
بهنوش دوباره نگاهی به لباس انداخت و گفت:شیرین به خدا اگه باز پرو کنیم و هی ناز و نوز بیای میرم خونه
برگشتم به لباس خیره شدم.لباس دکولته بود.بالاتنش و کمرش تنگ بود.و از کمر به پایین دامنش گشادمیشد.
رنگ مشکیش بدجور جذبم کرده بود.مخصوصا سنگای سفیدی که روی بالاتنش کار شده بود چشم هر کور و شل و پلی رو جذب خودش میکرد.
بد مصب خیلی خوش دوخت بود.دوباره به بهنوش نگاه کردم و با اطمینان گفتم:
اینو دیگه میخوام به خدا.
بهنوش نفسش رو حرص داد بیرون رفت تو مغازه.منم مثه جوجه اردک زشت دنبالش پریدم تو مغازه.
زیر دست ارایشگر داشتم تلف میشدم.
اینم به زوره مامان اومده بودم.وگرنه برو بابا کی به من نگا میکنه؟داف تر از منم هستن
من-....اااااخ.....
ارایشگر نگاه وحشتناکی بهم انداخت و گفت:میخواست یکم تمیز باشی این پشماتو زودتر میزدی
من-حالا نمیخواد شما با چشات منو بخوری.یه جوری بزن پوسته صورتم تا ده متر بالا نیاد
ارایشگر دوباره نگاهی بهم کرد.بند رو از تو گردنش در اورد و با عصبانیت به صاحب ارایشگاه گفت:
شهناز جون بیا این توئه و اینم مشتری ویژت.من رو صورت این کار نمیکنم
خنده ی بلندی کردم و گفتم:باشه اشکالی نداره منم به مامان میگم که چه رفتار نادرستی با من داشتید.
با یه لبخند موزیانه داشتم بلند میشدم که شهناز ارایشگر مامان پرید سمتم و گفت:نه شیرین جون.این چه کاریه.شما بشین.حالا اون یه چیزی گفت.شما ببخش
ریز خندیدم و دوباره نشستم.از اونجایی که مامان خوب به این شهاز چشم قشنگه پول میداد.این زنیکه جونش واسه مامان در میرفت.وگرنه عمرا واسه من طره هم خورد میکرد.
خوده شهناز پدر صورتم رو دراورد.بعدشم با کلی مویه مصنوعی سرم رو درست کرد.
کارش که تموم شد پاشدم به خودم نگاه کردم.
رو به شهناز که یک بند داشت قربون صدقم میرفت گفتم:شهناز جون فهمیدم خوب شدم.باشه بابا چقدر تکرار میکنی
شهناز که وا مونده بود دیگه هیچی نگفت.بنده خدا حتما با خودش میگه دختره کم داره.
خب راستم میگه.
لباس مشکی باعث شده بود پوست سفیدم بیشتر به چشم بیاد.اوف چه سفید برفی بودم و خودم خبر نداشتم
این اولین لباس شبی بود که اینقدر به سلیقه ی دخترونم نزدیک بود.هرچی باشه عروسی عشقم خل و چلم نسیمه
موهام رو نمیدونم چیکار کرده بود.اما به هر ضرب و ضوربی که بوده کاری کرده بود که موهای کوتاهم خوشگل بشن.موهای مصنوعی فری که از لای موهام ریخته بود بیرون باعث شده بود یه چهره ی جدید پیدا کنم.
قستمی از موهای خودم رو بالاس سرم به زور تافت پف کرده درست کرده بود و موهای بافت ازش اویز بودن.
خدا خیرش بده.اینقدر بدم میاد از این مدلایی که یه گنبد و چهارتا گل پشت سرت درست میکنن.
به شهناز نگاه کردم و گفتم:قربون پنجت....
مانتوم رو پوشیدم و از ارایشگاه زدم بیرون.بازم گذاشتم به حسابه مامان.
سواره ماشینم شدم و گازش رو گرفتم به سمته باغ.
الان میگم گازش رو گرفتم فکر نکنین صحنه اهسته میشه و دود از چرخام میزنه بیرون و صدای جیغ لاستیکام بلند میشه و من خوش خوشک پرواز میکنم....نه بابا اینا که تو رویامن
ماشین درب و داغون من یه صدایی داد و خیلی اروم حرکت کرد.طوری که حتی گنجشکی که پهلوی ماشینم بود هم نپرید.بعله مگه چیه؟من از این جور ماشینا سوار میشم...خیلی هم خوبه....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
ماشین جمع و جورم رو بین یه سوزوکی و یه پاترول پارک کردم
خیلی مایه ابرو ریزی بود.با اون تیپه و پزم از این ماشین پیدا بشم.
ماشینم رو بهنوش اورده بود کرج.خدا لعنتش کنه اگه اینو نمیورد الان منم اس دی سوار بود.اه اخه کی به تو گفت اینو بیاری کرج
پریدم تو باغ.بعله اینم از اوله خوشی من
تا پام رو گذاشتم داخل پام گیر کرد به دامن بلندم و با مغر خوردم به این پارتیشن لعتنی.
خدا لعنت کنه کسی که اینو اینجا گذاشته.وای یه وقت زنا دیده نشن.افتادن من به گور سیاه.زنا دیده نشن.اخه کدوم ادم بیکاری میاد قسمته زنانه رو نگاه کنه.اینقدر لخت و پاتیل ریخته تو اینترنت که دیگه اینا رو کسی دید نمیزنه.
ای خدا من چقدر بدبختم.
پاشدم وو سرم رو گرفتم.چه دردی میکرد.
اما ته خوشنانسیم دقیقا وقتی بود که دیدم پارتیشن افتاده و همه دارن به من نگاه میکنن.
حالا کی اهنگ رو قطع کرده بود؟
به به میبینم که مختلط هم هست.از این بهتر نمیشه.پس دیگه کاملا ضایع شدم.
ولی خب منکه از رو نمیرم.واسه همین سرم رو بالاتر گرفتم وارد باغ شدم.
اما یهو همه زدن زیر خنده.دیگه چه مرگشون بود.
به سر و وضع خودم نگاه کردم دیدم مانتوم جر خورده و دامن مبارک هم تا رون پام کاملا پاره شده.اخه ضایع شدن از این بدتر؟
وقتی هم داشتم قدم های بلند بر میداشتم تمام هستیم در دید کامل قرار داشته.
خدایا شکرت از این بدتر هم ممکن بود اتفاق بیفته.اما دقیقا یه حسی بهم میگفت زر اضافی نزن.از این بدتر دیگه نمیشه



مغنه ی بهنوش رو محکم از پشت کشیدم که باعث شد مغنه اش در بیاد.ایقدر با شدت کشیده بودم که پرت شد تو بغلم و یه جیغ بنفش کشید.دستم رو که اّلفش هم بود گذاشتم رو دهنش.بهنوش چشمش که به من افتاد سریع دستم رو برداشتو مغنه اش رو درست کرد.

بهنوش-خاک بر سرت این چه کاری بود که کردی؟
من-خب گاگول دو ساعته دارم اونور خیابون پرپر میزنم که منو ببینی.ولی تو خیلی قشنگ چشمت که به من افتاد روتو کردی اونر
بهنوش-خب فکر کردم از این دختر سّبکان.
K قیافه ی من دقیقا شده بود این
من-خاک تو سرت کنن.من سبکم؟
بهنوش-کم نه....حالا اینا رو ول کن....چندش چرا دستت چسبناکه
من-بستنی خوردم دستمال نداشتم دهنمو با دستم تمیز کردم
بهنوش-شیرین امیدورام زود تر از اون باشگاه لعنتی بیای بیرون چون کم کم دارن تاثیرشون رو میذارن....البته که تو از اول همینقدر کثافت بودی
من-هوی هوی به بچه های باشگاه توهین نکن که من روشون غیرت دارم
******
کیف بهنوش رو کشیدم واوردمش روبروی ویترین مغازه.
بهنوش-باز چی میخوای؟
من-همینو میخوام همینو میخوام
بهنوش-کدومو
دستم رو به سمته لباس مشکی که دکلته بود و دامن خیلی بلندی داشت گرفتم.سنگ هایی که روی بالا تنش کار شده بود باعث شده بود لباس با تمام قدرتش بدرخشه....(به به ادبیات)
بهنوش-اگه باز رفتیم پوشیدیش گفتی خانم این نخه اینجا چیه....اقا این پارچه اضافس من میدونم با تو
من-باشه باشه هیچی نمیگم بیا بریم دیگه
*******
زیر دسته زنه داشتم تلف میشدم.دیگه صبرم تموم شده بود.زل زدم به صورت 23 سالش.اینقدر ارایش کرده بود که داشت توش گم مشید.همسن من بود.میشناختمش.خیلی وقته اینجا کار میکنه.اصلا خوشگل نبود.خیلی هم از من بدش میومد
دختره-میشه به من زل نزنی دارم کلافه میشم
من-حالا نکه خیلی دافی دوس دارم ساعتها بهت نگاه کنم.مخصوصا وقتی اون لبخند ژکوند رو میزنی خواستنی تر میشی
دختره-مشکلت با من چیه
من-کارت رو بکن حوصله ندارم
دختره با حرص صورتم رو بند انداخت.دیگه کم کم داشتم احساس میکردم پوستم داره کنده میشه
من-....ااااااخ.....
دختره با عصبانیت دست از کارش کشید
دختره-چیه؟مگه داری زایمان میکنی اینجوری داد و قال راه انداختی
من-حالا خوبه یه اخ کوچولو بود
دختره-همون یه دونه اخ
من-داری پوستم رو میکنی میخوای زیر دستای گندت بخوابم؟
دختره با تعجب بهم نگاه کرد.بند رو پرت کرد اونور و با عصبانیت رو به شهناز صاحب ارایشگاه گفت:شهناز جون بیا این تو اینم این مشتری ویژت من روی صورته این کار نمیکنم
منم واسه اینکه یکم پیاز داغ موضوع رو زیاد کنم جوگیر شدم و سریع از جام بلند شدم و به شهناز گفتم:میدونی چیه شهناز خانم من اصلا نباید میومدم اینجا....من باید به مامان بگم ارایشگراش چه خانمای با فرهنگی هستن
شهاز رنگش پرید....اگه مامان مشتری ثابتش رو از دست میداد خیلی واسش بد میشد.البته درامدش خیلی خوب بود.چون واقعا کارش خوب بود اما بازم مامان من براش فرق داشت
شهناز-نه شیرین جون این چه حرفیه.شما بشین سر جات من خودم میام به تو میرسم
رو کرد به اون دختره و گفت:طاهره از شیرین معذرت خواهی کن
طاهره-عمرا
من-باشه پس من میرم
شهاز سریع گفت:طاهره
طاهره هم که دید شغلش تو خطره گفت:ببخشید
و سریع رفت پایین....اخیش راحت شدم.بالاخره این دختره رو نشوندم سر جاش
شهناز یکی دیگه از دستیاراش رو فرستاد سر همون خانمی که داشت موهاش رو درست میکرد.همه داشتن به مشاجره ی ما نگاه میکردن.
نشستم سر جام و شهناز خودش صورتم رو بند انداخت.کلی هم معذرت خواهی میکرد
با ضرب و ضورب مو مصنوعی موهای کوتاهم رو درست کرد.
موهای فر مصنوعی از سرم اویزون شده بودن.اینقدر طبیعی موهام رو درست کرده بود که خودم هم نفهیمدم اینا مصنوعیه
لباسم رو تنم کردم و جلوی اینه واستادم.شهناز کلی قربون صدقم میرفت.
نمیخواستم بزنم تو پرش ولی اعصابم خورد شده بود
من-شهناز جون متوجه شدم دیگه
شهناز خیلی بهش بر خورد.اووووف ولش کن حوصله ندارم غصه ی اونم بخورم
خیلی لباسم بهم میومد.همون لباس دکلته مشکیه رو خریدم.
از ارایشگاه که اومدم بیرون نزدیک بود بخورم زمین چون دامن لباس میومد زیر پام.به پی کی قراضم نگاه کردم.خدا لعنتت کنه بهنوش کی به تو گفت اینو بیاری کرج.این همه تاکسی و ماشین و اتوبوس تو باید با این بیای؟؟
چون نسیم زود تر برگشته بهنوش مجبور شده تنها بیاد.وای از اون پیرزن طفلی خبر نگرفتم.معلوم نیست اینا چه بلایی سرش اوردن.
سوار ماشین شدم.ضبط رو روشن کردم و گازش رو گرفتم و رفتم.
حالا میگم گازش رو گرفتم فکر نکنین صحنه اهسته میشه و صدای جیغ لاستیکام بلند میشه و دود میاد ازشون بیرون.از اونور برگا از رو زمین بلند میشن و من میگم میگ میگ و مثه برق میرم.
نه زهی خیال باطل


خیلی معمولی ماشینم رو روشن کردم و پام رو تا ته گذاشتم رو گاز ولی ماشین خیلی عادی و با سرعتی معمولی به راه افتاد....

وای خدا چه ماشینای توپیه اینجا.همه مدل بالا.کاشکی بابا ماشینش رو بهم میداد.هرچی گفتم ماشین برام بخر قبول نکرد و گفت :باید خودت پولات رو جمع کنی و بخری.از همین الان میخوام رو پای خودت واستی

من نمیدونم پس چرا واسه اون تن لش خریدن.یعنی اون قراره دو روز دیگه رویه پایه زنش واسته؟
ماشینم رو بین یه سوزوکی و یه ال 90 پارک کردم.ماشینه من تویه اون دوتا اصلا به چشم نمیومد.از ماشین پیاده شدم و به شاهکار خودم نگاه کردم.ماشین من بین اون دوتا خیلی ضایع میزد.
دامنم رو گرفتم بالا و رفتم به سمته در باغ.دم در ولش کردم تا روسریم رو درست کنم.
خداجون یعنی نمیشه من یه جو شانس بیشتر میداشتم.باور کن به جایی بر نمخورد
بعله داشتم میگفتم.دامن رو ول کردم و وارد شدم.یهو پام گیر کرد به در وا با صورت تو اون اهن قراضه ی جلوی در فرود اومدم.در همین هین صدای جر خوردن یه چیزی رو هم شنیدم.امیدورام چیزه خاصی نبوده باشه.از شدت درد نمیتونستم تکون بخورم.دستم رو کشیدم رو پیشانیم اما خونی نبود.
اهنگ قطع شد.نمیدونم کی اینو قطع کرد.یکم پیشانیم رو مالیدم و از جام بلند شدم.تا سر مبارک رو بلند کردم دیدم همه زل زدن به من.
اول یکم هول کردم اما بعدش به خودم مسلط شدم و سرم رو با غرور گرفتم بالا.اروم باش شیرین چیزی نشده....
داشتم از راه رویه نسبتا پهنی که دوطرفش رو درخت و سبزه بود رد میشدم.اما یهو همه زدن زیر خنده.
احساس کردم باد خنکی داره به پاهام میخوره.تا به دامنم نگاه کردم دیدم به به.از این بهتر نمیشه.دامن جر خورده بود.کاشکی تا یه حدی میبود.تا بالای رونم کاملا جر خورده بود.چون مانتوم هم کوتاه بود تمام هستیم تو دید بود.
از خجالت قرمز شدم.ملت هم همینجور داشتن میخندیدن.سریع راهم رو کج کردم و رفتم به سمته اتاقی که گوشه ی باغ بود.به دامن نگاه کردم.هیچکارش نمیشد کرد.
بهنوش سراسیمه وارد شد.
بهنوش-چی شدی دختر؟
من-خدا لعنت کنه کسی که این لعنتی رو گذاشته دم در.اخه یکی نیست بگه مردم بیکارن بیان تو باغ رو نگا کنن.
بهنوش خندید و گفت:بیا بهت لباس بدم که ابروت رفت
من-فدات بشم با اون روحیه دادنت
دلم واسه لباسم سوخت.اخه خیلی خوشگل بود.اما اینی هم که بهنوش بهم داد بد نبود.
وقتی پوشیدمش خیلی ازش خوشم اومد.اینم بهم میومد.
دکلته و مشکی بود.کمرش تنگ بود و دامنش گشاد میشد.همین....خیلی ساده بود.
با رژ قرمزی که بهنوش برام زد خیلی خوشگل تر شدم.
بهوش دستم رو گرفت و گفت:بیا بریم دیگه
باهم رفتیم تویه باغ.اکثرا داشتن نگام میکردن.بذار اونقدر نگام کنن تا چشاشون دراد.
سرمیز بهنوش و فرهاد نشستم.کلی تو سر و کله ی دوتاشون زدم و باهاشون شوخی کردم.پاشدم رفتم پیشه نسیم.
تو اون لباس مثه ماه شده بود.بهروز هم خوب شده بود.بهم میومدن.
نسیم-مامانت اینا کجان؟
من-شهاب که چلاق شده.باباهم که دوسته فرنگ رفتش اوده دیدنش.مامان هم گفت پسر بی دست و پا بیفته رو تخت اونوقت من بیام قر بدم؟
نسیم خندید و گفت:چه خوشگل شدی
من-خوشگلی از خودتونه
چشم چرخوندم تا کوهیار رو پیدا کنم.سرمیز با نیاز نشسته بود.نیاز یه کت و دامن سرمه ای تنش کرده بود.کوهیار اووووف دافی شده بود.
لباس سفید با شلوار مشکی.با اون کروات قرمزی که زده بود جیگری شده بود واسه خودش.
زدم پس کله ی خودم....خاک تو گورت شیرین
رفتم سرمیزشون با نیاز سلام و احوال پرسی کردم.
کوهیار با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:ببخشید به جا نیاوردمتون
من-پشت ساختمون خوابگاه

کوهیار سرخ شد....شاید باورش نمیشد این منم.نیاز با شک بهمون نگاه کرد.منم اون دوتا رو تو همون بهت ول کردم و پیشه بهنوش و فرهاد رفتم...

مین شیرینی بود که برمیداشتم.فرهاد با خنده نگاهی بهم اندخت و به یک طرف دیگه نگاه کرد.بهنوش هم که دید حسابی ابروش داره جلوی فرهاد جونش میره دست به کار شد.

بهنوش-شیرین جون واسه شام هم جا بذار
بعدش با چشم و ابرو فحشم داد.منم به سرم زد یکم اذیتش کنم.

من-خب گشنمه.مال شما دوتا رو که نمیخورم .حالا چرا داری حرص میزنی؟واسه شما دوتا هم هست.وردار بخور.
یکدونه شیرینی خامه ای بزرگ برداشتم و خم شدم رو میز و شیرینی رو چپوندم تو دهن بهنوش.فرهاد تا این صحنه رو دید زد زیر خنده.خامه ها از دهن بهنوش ریختن رو لباسش.اخه شیرینی خیلی بزرگ بود.
من-هان...چیه؟حقته....تا تو باشی اونجوری با من حرف بزنی
بهنوش میخواست جوابم رو بده که افتاد به سرفه.وای نمیدونین چه صحنه ی خفنی بود.وقتی به سرفه افتاد تمام خامه ها از دهنش پرت شدن بیرون.نصفش رو میز و نصفه ی دیگش رو لباس فرهاد ریخت.خنده رو لبای فرهاد ماسید.بهنوش و فرهاد اول یه نگاهی به هم بعدش هم زل زدن به من.
اوضاع بد جور قرمز بود.فهمیدم اگه الان فلنگو نبندم کارم ساختس.
اروم دست بردم زیر میز و کفشهای پاشنه بلندم رو از پام در اوردم . انداختم زیر میز.تا فرهاد خواست نگاهی به لباسش بندازه از جام بلند شدم و از بین کسایی که داشتن میرقصیدن شروع به دوییدن کردم.باغ بزرگی بود.برگشتم دیدم فرهاد شیرینی به دست داره دنبالم میاد.اخه بدبخت همین نیم ساعت پیش داشت میگفت لباسش مارکه و خدا تومن پولش روداده.حالا من گند زده بودم توش.خدا لعنتت کنه شیرین.
تمام دور باغ رو دور زده بودم.چند باری هم نزدیک بود گیر بیفتم اما سریع جاخالی دادم.رسیده بودم دم در.میخواستم از باغ بزنم بیرون.برگشتم فرهاد رو یه چک بکنم ببینم هنوز زندس یا نه که به یه صخره خوردم.تا سرم رو بلند کردم ببینم چیه.یهو یه دستی از بالای سرم رد شد.برگشتم عقب رو نگاه کردم دیدم فرهاد با چشمای گرد شده داره بالای سرم رو نگاه میکنه.
یا ابوالفضل الان سرم رو بلند میکنم یه دیو دو سر میبینم.من میدونم دیگه.اگه به شانسه منه به یه دیو خوردم.یه قدم اومدم عقب و به دیو دو سر خیره شدم.
نفس عمیقی کشیدم و عرق رو پیشونیم رو پاک کردم.یه مرد بود.البته با دیو فرقی نداشت چون قدش خیلی بلند بود.بنده خدا صورتش پراز خامه شده بود.
اروم به فرهاد گفتم:بیا گند زدی رفت.حالا خودت یه کاریش میکنی
اروم قدم قدم رفتم عقب و خودم رو رسوندم به اولین میزی که خالی بود.بعد از چند دقیقه بعد فرهاد با یه مرد تقریبا 60 ساله اومد.صورته مرده تمیز بود.سرم رو انداختم پایین که منونبینن.از کنارم رد شدن و من شروع کردم اروم به خندیدن.
به قوله مامانم امکان نداره من یه جایی برم و گند نزنم......


ادامه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمــــــــت یازدهــــــــــم


داشتم اطراف رو نگاه میکردم که چشمم به نیاز و کوهیار افتاد.وای از اون دوتا کلا یادم رفته بود.اخه مگه این بهنوش و فرهاد خل و چل واسه ادم حواس میذارن.گوشیم رو برداشتم و به فریبا زنگ زدم.فریبا رو که میشناسینش ایشالا....ولش کن حالا یه اشناییت میدم اخه اینقدر مشغله ها زیاده میدونم که یادتون نمیاد. فریبا همون دختریه که اون شبی که رفته بودیم اردو با کوهیار زنگ زدیم بهش و سرکارش گذاشتیم.گفتم که دختره پایه ایه.امشب هم اون قراره مهره ی اصلی نقشم باشه. فریبا-بعلــــــــه من-ناز و عشوت تو حلقم فریبا فریبا-شیرین تویی دختر؟ من-پ نه پ....باباتم میخوام بدونم کدوم گوری رفتی بیام پدر پدر سوختت رو در بیارم فریبا-هنوزم همونجور بی نمکی؟ واقعا خدا از این دوستا نصیبه همه کنه....K من-تو هم هنوز همونقدر لوسی؟ فریبا-شوخی کردم دختر جون من-اما من جدی گفتم فریبا زد زیر خنده و گفت:حالا کدوم گوری هستی؟


منو کاشتی اینجا من-طفلی بگردمت....تو هم که یه گوشه غریبانه نشستی منتظر منی فریبا دوباره خندید و گفت:من کنار نسیمم به نسیم که سر جاش نشسته بود نگاه کردم.فریبا رو هم از روی لباس کوتاش تشخیص دادم.یه لباس بادمجونی کوتاه پوشیده بود که اگه خیلی پایین میکشیدیش یه قسمت از رون پاش رو میپوشوند.اخه دختر خوب اینم لباسه تو تنت کردی؟اخه بدمصب خیلی هم تنگ بود. من-چقدر جلفی تو دختر فریبا-تازه فهمیدی؟ من-اخه اونم لباسه تو تنت کردی؟ فریبا-گشو بیا دیگه.تو اینجایی و من دارم دنبالت میگردم من-کاملا معلومه داری دنباله من میگردی تلفن رو قطع کردم و رفتم پیششون.به فریبا سلام کردم.یکمم با نسیم و بهروز شوخیهای ناجور وخفن خفن کردم.بدبخت بهروز که پاشد رفت. دست فریبا رو گرفتم و بردمش یه گوشه ی خلوت. من-خب....خودت که میدونی باید چیکار کنی فریبا-اره بابا من-تک که زدی من راه میفتم فریبا-باشه....حالا کدوم هست؟ با دست بهش نشونشون دادم و فریبا رفت.از همون گوشه زیر نظر داشتمش. فریبا رفت پیشه کوهیار و نیاز.یکم خودشو به کوهیار اویزون کرد بعدشم دستش رو کشید و با هم شروع کردن به رقصیدن.اووووف چه خوب هم کارش رو بلد بود.کوهیار هم بد نقش بازی نمیکرد.به نیاز نگاه کردم.خیلی مظلومانه بهشون زل زده بود.چه چشمای قشنگی داشت.حتی از این دور هم برق چشاش ادم رو جذب میکرد.اهنگ که تموم شد فریبا دست کوهیار رو کشید و بردش گوشه ترین ضلع باغ.بهم علامت داد و تک زنگ زد. حالا نوبت من بود.رفتم پیشه نیاز که حالا بی قرار شده بود. من-نیاز جون چرا تنهایی؟ نیاز-امممممم....کوهیار رفته اب بخوره من-خب حالا که هردوی ما تنهاییم میای بریم یه قدمی بزنیم؟ نیاز-نه الان کوهیار میاد من-ناز نکن دیگه عزیزم نیاز-اخه من که شمارو نمیشناسم من-تو راه میگم دستش رو کشیدم و اونم پاشد.یواشکی یه تک به فریبا زدم.با نیاز شروع به قدم زدن کردیم.شکل مرغابی راه میرفت.از فکر خودم خندم گرفته بود.نیاز نگاهی بهم کرد و لبخند ملیحی زد.وقتی به فریبا نزدیک شدیم.خودم رو متعجب نشون دادم و به نیاز گفتم:به نظرت اونا کین؟ نیاز دقیق شد و گفت:نمیدونم با شیطنت گفتم:بیا بریم قافل گیرشون کنیم
فریبا به دیوار تکیه داده بود و کوهیار روبروش بود.یه جایه خفنی هم واستاده بودن..با شیطنت گفتم:بیا بریم قافل گیرشون کنیم فریبا به دیوار تکیه داده بود و کوهیار روبروش بود.یه جایه خفنی هم واستاده بودن که منم بهشون شک کردم.این نیاز هم که از همه جا بیخبر گفت:اره بیا بریم ببینیم کین هرچی جلوتر میرفتیم احساس کردم دستای نیاز که تو دستمه داره سرد تر میشه.نگاهی بهش انداختم و تو همون نور کم هم متوجه رنگ پریدگیش شدم. من-نیاز چیزی شده؟ نیاز-نه کاملا نزدیکشون بودیم.شاید تو 3-4 قدمیشون.اون دوتا هم که مثلا مارونمیدین.معلوم بود خیلی دارن از موقعیت بوجود اومده حال میکنن.لب و لوچشون تو هم بود.اه اه حالم رو بهم زدن.من گفتم فقط کنار هم واستن.تو رو خدا نگاشون کن سریع لباشون رو کردن تو هم....اه اه اه دست نیاز تو دستام شل شد....از موقیعت استفاده کردم و سریع گفتم:هی شمادوتا کوهیار و فریبا هم مثلا قافل گیر شدن و برگشتن به سمته ما. نگاه سرد کوهیار اروم اروم تو چشمای بهت زده ی نیاز لغزید.کوهیار سرش رو پایین انداخت و گفت:تواینجا چیکار میکنی؟ به فریبا اشاره کردم.اونم سریع از گردن کوهیار اویز شد و دم گوشش طوری زمزمه کرد که من و نیاز هم بفهمیم:عزیزم تو که گفتی اون نمیفهمه به نیاز نگاه کردم.اشکاش اروم اروم پایین میریختن و صورت سفیدش رو پر کرده بودن. کوهیار دوباره به نیاز خیره شد. اوووووووف دوباره صحنه هندیش کردن.جمع کنین خودتون رو بابا.ای بابا کلافه از این پا به اون پا شدم و منتظر بودم ببینم میخوان چیکار کنن.بدمصبا همینجور فقط داشتن بهم نگاه میکردن.دستم رو بینشوت تکون دادم و گفتم:غرق نشین نیاز به خودش اومد و به هق هق افتاد.دستش رو رگفت جلوی دهنش و بدو بدو رفت. من-فریبا بزن قدش فریبا-فدای تو صدای شرق دستای من و فریبا باعث شد کوهیار به خودش بیاد و بره به سمته نیاز. داد زدم:هوووی اقا پسر این جزو برنامه نبود ها.اگه برگشت خوددانی کوهیار سرجاش ایستاد.اما دوباره به سمته نیاز رفت.نگهش داشت و شروع کرد باهاش به صحبت کردن من-فریبا بهت قول میدم دختره خر شه فریبا-نه بابا دیگه بر نمیگرده من-حالا فریبا خودمونیم بدجور از موقعیت داشتی استفاده میکردی فریبا خندیدو گفت:اخ نمیدونی چه حالی داد....بابا بی عرضه بچسب همین کوهیار رو بدبخت.داری میترشی من-بدبخت خودتی و جد و ابادت.باز به تو رو دادم.حالا نکه خودت خیلی تر و تازه ای فریبا-من با تو فرق میکنم من-اره جونه خودت.....بهونس نیاز اروم شد.از همین دور هم معلوم بود گوشاش دراز شده و دوباره خر شده. خاک تو گورت کوهیار که داری دیوونم میکنی.دیگه حوصلت رو ندارم.این همه بشین فکر کن و این مخ بدبخت رو خسته بکن اخرم اقا رفته نازش رو میکشه.حالا اون نیاز دیگه چقدر گاگوله..... از دسته کدومتون بکشم؟؟ کوهیار و نیاز بغل در بغل رفتن با هم رقصیدن. منو فریبا فقط بهشون زل زده بودیم. یه نگاهی به فریبا انداختم. فریبا-واقعا این کوهیار هدفش از زندگی چیه؟ من-پوووووف.دیگه بریدم از دستش.نمیدونم به کدوم سازش برقصم. فریبا دستش رو انداخت دور شونم و گفت:بیا بریم بیا بریم که این دوتا تکلیفشون با خودشون هم معلوم نیس.منو بگو اون همه به پسره ی الدنگ حال دادم من-اره راس میگی فریبا جون تو هم که اصلا اهل این کارا نیستی فریبا-اره به جونه تو من-از خودت مایه بذار رقص عاشقانشون که تموم شد کوهیار رو تنها گیر اوردم و محکم زدم تو گوشش.دستش رو بالا اورد که جوابمو محکم تر بده اما دستش رو مشت کرد و انداخت پایین. عصبی پرسید-این چه کاری بود دختره ی احمق من-حقته.منو مسخره کردی؟

این همه فکر کردم اخرشم بغل تو بغل دارن با هم نجوای عاشقونه میکنن....اه اه چندش کوهیار-دست خودم نبود.خیلی معصومیت تو چشاش بود من-یعنی اگه تو چشمای منم معصومیت بود باهام میرقصیدی کوهیار بهم خیره شد و گفت:داری درخواست میدی؟ من-ارزو بر جوانان عیب نیست.....کوهیار به من دیگه ربطی نداره.دیگه هر کاری خواستی بکن.من دیگه نیستم.مگه من مسخرتم؟تو که تا دیروز داشتی میگفتی فلان پشملان حالا یهو..... دستمرو کلافه جلوی چشماش تکون دادم و گفتم:به چی خیره شدی؟من اینجام کوهیار نگاهش رو از باغ گرفت و به من نگاه کرد کوهیار-هان؟؟چیه؟؟ من-اوووووف بعد از کمی سکوت کوهیار اروم گفت:شاید تو هم شانسی برای رقصیدن با من داشته باشی اروم نگاش کردم و گفتم:منظورت چیه؟ کوهیار لبخندی زد و سرش رو اورد کنار گوشم و گفت:من و تو هولش دادم عقب و گفتم:دیوونه کوهیار با همون لبخند ازم دور شد.


هنوز به رفتنش خیره شده بودم.خودش هم نمیدونه چی میخواد. کش و قوسی به بدنم دادم از پنجره به بیرون خیره شدم. از جام بلند شدم.یه هفته از اون عروسی میگذره.لباسام رو تنم کردم و رفتم که برم سر تمرین.تو راه رو با کوهیار برخورد کردم.خیلی اشفته بود. یقش رو گرفتم و کشیدمش سمته خودم. من-باز چه مرگته کوهیار-ولم کن حوصله ندارم من-بگو ببینم کوهیار اروم گفت:شب بیا ساختمون پشت خوابگاه.1 اونجا باش وای خدا حتما باز هوای عاشقی به سرش زده.وگرنه ادم نرمال که یهو موجی نمیشه. ساعت1 پاورچین پاورچین خودم رو رسوندم به ساختمون پشت خوابگاه.کوهیار رو تو همون نور مهتاب پیدا کردم.پیشش نشستم و زدم به بازوش. من-چطوری رفیق کوهیار-حوصله داری برات بگم؟ من-فقط داستان عاشقانه نباشه که تهش به لب تو لب کنار دریا تو غروب خورشید ختم شه. کوهیار خندید و گفت:نه من-پس هندی هم نباشه که گریم بگیره کوهیار-چرا هست با اشتیاق گقتم:بنال ببینم چیه کوهیار-درس صحبت کن من-ااااه....بگو دیگه کوهیار-خب راستش....چیزه....میدونی.... من-کووووووووهیار جون بکن دیگه کوهیار-......خب.....واسه نیاز.....نیاز.....واسه نیاز خواستگار اومده نفس راحتی کشیدم و گفتم:چه بهتر از دستش راحت شدیم کوهیار-ام اهنوز دوسش دارم زدم پس کلش و گفتم:ادم نمیشی...بگو ببینم چی شده کوهیار-خواستگارش هم کلاسیشه....تو عروسی نسیم همرو دیدن من-حالا جوابش چیه؟ کوهیار-اون نصفه شرایطشون رو قبول کرده.


من-یعنی چی؟ کوهیار داد زد-لعنتی جواب + داده....چشمام مثه غورباقه شده بود.واااای یعنی نیاز داره ازدواج میکنه....اااااا..... من-کوهیار....من هنوز باورم نمیشه کوهیار-حوصله ندارم....توروخدا اذیتم نکن من-اخه من الان دارم اذیتت میکنم؟اییییییییش کوهیار-من.....من هنوز.....دوسش دارم لحن ناراحت کوهیار بدجور روم تاثیر گذاشت.چند لحظه به فکر فرو رفتم.لعنتی پس حرفای اون شبت چی بود؟ من-خب حالا میخوای چیکار کنی؟ کوهیار کلافه گفت:نمیدونم....نمیدونم.... من-نمیدونم که نشد حرف.خب یا فراموشش کن.....یا باهاش ازدواج کن کوهیار اروم گفت:اما....چرا نمیفهمی دختر شرایط ازدواجشون خیلی سنگینه نفس عمیقی کشیدم و به خودم مسلط شدم:یعنی نیاز ارزشش رو نداره؟ کوهیار-داره....اما بابام اجازه نمیده.وقتی بهش گفتم گفت خریت محضه.گفت اگه اون تو رو واسه خودت میخواست با یه دونه سکه هم زنت میشد من-خب اره بابات هم راست میگه.راستش رو بخوای به نظر من هم نیاز رو بیخیال شو. کوهیار-اما نمیتونم من-تو که گفتی ازش متنفر شدی. کوهیار-اره اما....ته ته ته قلبم هنوزم دوسش دارم من-واااای کوهیار خیلی مسخره ای. کوهیار-عاشق نشدی که بفهمی چی میگم اهی کشیدم و به اسمون خیره شدم.

من-اگه نیاز با پوول خوشبخت میشه پس با اون همکلاسیش هم میتونه خوشبخت بشه کوهیار-پس دل من چی؟ من-کمکت میکنم فراموشش کنی کوهیار-یعنی به همین سادگی همه چی رو فراموش کنم من-نه خره.کی گفت همین الان نیاز رو فوتش کنی بره؟من میگم گاماس گاماس کوهیار دیگه جوابی نداد. دهنم رو به اندازه ی غارعلی صدر باز کردم.دیگه چشمام داشت هیری ویری میرفت. من-کوهیار امشب به اندازه ی کافی باهات حرفیدم و کمکن کردم دیگه برم بخوابم؟ کوهیار-من نمیدونم اگه امشب تو این حرفا رو نمیزدی من باید چیکار میکردم.حتما دق مرگ میشدم زدم پس کلش و گفتم:دت بخواد منو بگو تا این موقع شب کنارش نشستم کوهیار-خب برو منکه مجبورت نکردم من-تف به این روزگار....همین الان شلنگ دلت رو به مخ بدبخت من وصل کرده بودی.ای قدر نشناس کوهیار-شوخی کردم دختر جون.برو کپه ی مرگت رو بذار من-مطمئن باش تا حلوای تو رو نخورم جایی نمیرم کوهیار-برو...برو که از وقت خوابت گذشته. در حالی که از جام بلند میشدم گفتم:ایشالا خوابای +18 ببینی کوهیار-دمت گرم ارزو از این بهتر کسی برام نکرده بود من-خاک تو سرت کنن منحرف.فکر بعد از خواب هم باش کوهیار خنده ای کرد و گفت:وای نگو که دلم اب شد من-ایییییش چندش کوهیار-فردا میای بریم پارک من-نه بابا پارک محفل عشاقه.بی خیال بابا.شکم بهتره کوهیار-پس شام؟ من-میام کوهیار-ساعت 8 روبروی دسشویی ******* از این پا به اون پا شدم.

با دستم دماغم رو گرفتم.خدا لعنتت کنه کوهیار.ساعت 15/8 بود و این تن لش هنوز نیومده بود.از بوی دسشویی داشتم خفه میشدم.یه جایی هم قرار گذاشته بود که قبل از شام حسابی اشتهات وا بشه. دوباره به راهرو نگاه کردم.اقا لنگون لنگون داشت میومد.داشت دکمه های پیرهن مشکیش رو میبست.یه شلوارجین مشکی با لباس مشکی تنش کرده بود.بند کتونی های مشکیش هم باز بود.چقدر شلخته و خوش تیپه!! از همون دور داد زدم:عزای کی رو گرفتی سرتا پا مشکی پوشیدی؟ نمیدونم بدبخت از حرفم ذوق مرگ شد یا فکر کرده بهش توجه کردم یا زیادی ناراحت شد....نمیدونم دقیقا چی شد ولی کله پا شد و با مخ خورد زمین. زدم زیر خنده.سرش رو بلند کرد غضبناک بهم نگاه کرد. بوی تیز دسشویی زد تو مخم.یعنی یه دقیقه هم نمیتونی بخندی.همش یه چیزی باید بزنه تو برجکت.دوباره دماغم رو گرفتم. کوهیار از جاش بلند شد و خودش رو تکوند.داشت به سمتم میومد که ایندفعه بلند تر زدم زیر خنده. کوهیار-چته تو؟ من-سیندرلا کفشت رو جا گذاشتی کوهیار نگاهی به پاهاش و نگاهی به پشت سرش انداخت.خم شد و کفشش رو پاش کرد. یعنی ادم تا چقدر باید پرت باشه که نفهمه کفشش از پاش در اومده. کوهیار-خب بریم من-ااااا زرنگی...بیا اینجا یکم اشتهات وا بشه بعدش بریم کوهیار گیج از حرف من اومد کنارایستاد.اما سریع جلوی دماغش رو گرفت و دستم رو کشید و منو از اونجا برد.تو محوطه که رسیدیم گفت:تو یه ربع همونجا واستادی و یکم اینور تر و اونور تر نرفتی؟ من-خب چیکار کنم تو گفتی دسشویی.منم عقلم نرسید دیگه کوهیار با تاسف و خنده سرش رو تکون داد با کلافگی گفتم:حالا تو که خیلی عقلت میکشه کجای دنیا رو گرفتی.... ****** شام خوبی بود.در کل شب خوبی بود.بودن در کنار کوهیار خیلی فاز میده.چون همش تو سر و کله ی هم میزنیم.باید کمکش کنم که نیاز رو فراموش کنه.اصلا از مارای نیاز سر در نمیارم. نه به اون گریه کردن اون شبش و نه به این جواب + دادنش. اصلا واقعا کوهیار رو دوس داره؟ پس اون شرایط ازدواج چی بوده؟ وای حوصله ی فکر کردن به این دوتا خل و چل رو ندارم.بذار هر غلطی میخوان بکنن.اما خب این وسط.....ولش کن بابا خواب مهم تره.یه هفته از اون ماجرا گذشت....وضعیت کوهیار رو درک نمیکردم. پیش من خوشحال بود.اما وقتی مچشو پشت ساختمون میگرفتم یه جور دیگه بود.تو خودش بود. دیگه پسر اینقدر اویزون؟ سرتمرین داشتم شر و شر عرق میریختم.هوای گرم مرداد باعث شده بود لبام از خشکی پوست پوست بشه.وای الان خوراک من بود.واست تمرین پوست لبام رو میکندم.اما اینقدر زیاده روی کردم شوری خون رو احساس کردم. تمرین که تموم شد تز بوی عرق داشتم خفه میشدم.دلم تنگ شده واسه یه حمومی که بدون ترس از باز شدن در باشه.ای بابا.... داشتم به بچه ها خسته نباشید میگفتم.به کوهیار که رسیدم رو لبام دقیق شد و گفت:چیکار کردی با اینا؟ من-خب حال میداد کوهیارمشکوک نگام کرد و گفت:چی حال میداد؟ من-کندن پوست لبم دیگه....الان تو دقیقا به چی مشکوک شدی؟ کوهیار خودشو جمع و جور کرد و گفت:هیچی از حالتش سر در نیاوردم. کوهیار دستم رو کشید و برد کنار شیر اب.دستش رو خیس کرد و گفت:بیا جلو ببینم با تعجب بهش نگاه کردم.

دستم رو کج کردم و گفتم:مگه خودم شل و پلم که نتونم؟ کوهیار کلافه دستش رو گذاشت پشت گردنم و صورتم رو به خودش نزدیک کرد.انگشت خیسش رو اروم روی لبای خونیم کشید. از گرما حالم بد شده بود. دست کوهیار رو لبام ثابت مونده بود.به چشاش خیره شدم دیدم نه بابا اقا رفته اون دنیا من-هوووی هوا برت نداره کوهیار به خودش اومد دستش رو برداشت. اروم سرش رو انداخت پایین و گفت:ببخشید.یه لحظه....یه لحظه.....هیچی بعدش از کنارم رد شد.برگشتم و رفتنش رو نگاه کردم.


پسره خود درگیری داره.خدایا شفاش رو بده.باور کن پسر به این خوش تیپی حیفه اینقدر خل وضع باشه. لبام رو کاملا شستم تا باز خونش باعث نشه یه نفر دیگه روش زوم کنه. داشتم از پله های خوابگاه بالا میرفتم که دیدم کوهیار رو زمین تو سایه نشسته.تصمیم کبریای خودم رو گرفتم تا برم پیشش. لگد زدم به پاش و گفتم:ایمجا چیکار میکنی؟ کوهیار سرش رو بلند کرد و گفت:تو جوره دیگه ای نمیتونی ابراز وجود کنی؟ کنارش نشستم و گفتم:شرمنده همین یه مورد رو بلدم.حالا چرا تو این گرما ها اینجا نشستی؟ کوهیار-امارگیر فوضولام با خوشحالی گفتم:وای جدی یعنی اسمه منم تولیستت مینویسی؟ کوهیار-دختر خل تر از تو ندیدم من-ولی من دیدم....نیاز کوهیار روش رو اونور کرد و چیزی نگفت من-حالا چه خبر ازش؟ کوهیار-کی نیاز؟ من-پ نه پ ملکه ی انگلیس که اومده بود خواستگاریت کوهیار لبخندی زد و اروم زیر لب گفت:تو بدترین شرایط روحی هم ادمو سرحال میاری من-هی هی فکر نکنی نشنیدم.تو یه قدمیت نشستم کوهیار-خب که چی؟بشنوی من-حالا بگو چه خبر از اون دختره کوهیار-یه ماه دیگه عروسیشه من-اووووه چه عجله ایه حالا.مگخ داشته میترشیده که دو دستی پسره رو چسبیده؟ کوهیار-چمیدونم.بیا امشب یه جایی بریم. من-خیلی دّله شدی ها.همش داری اینور و اونور میری.....

کوهیار-اخه بیرون رفتن با تو خیلی حال میده من-ذاتیه دیگه چیکارش میشه کرد کویهار-حالا به خودت نگیر.میای یا نه؟ من-به شرطی هرجا من گفتم بریم.اوکی؟ کوهیار-با اینکه شرط بسیار مشکلیه اما بازم باشه.... من-ایییییش از خداتم باشهبهت میگم بپیچ لعنتی کوهیار در حالی که داخل کوچه میپیچید گفت:مثه اینکه تو اصلا نمیتویی مثل ادم حرف بزنی؟ من-همینیه که هست کوهیار-ای بابا من-برو دست راست حرف اضافی نزن کوهیار زد رو ترمز و گفت:معذرت خواهی کن تا برم دست به سینه خودم رو محکم به صندلی تکیه دادم و عینه بچه های تخس گفتم:میخوام صد سال نری کوهیار خندید و گفت:بهترمن با شک بهش نگاه کردم و گفتم:چطور مگه؟ کوهیار با شیطنت خندید و گفت:خب یه کوچه ی خلوت...ساعت 11 شب....من....تو....تنها دادم تمام ماشین رو پر کرد:کوهیار عوضی هوا برت نداره ها کوهیار دوباره خندید و گفت:زوره من از تو بیشتره خانوم خانوما من-چقدر مطمئن حرف میزنی....از کجا معلوم؟ کوهیار-از هیکلم میشه فهمید من-اووووه برو بابا همش باده کوهیار-حاضرم باهات مسابقه بدم

من-بیا مچ بندازیم کوهیار-قبوله من-هر کی باخت چیکار کنه؟ کوهیار-سرشو جلویه اون یکی خم میکنه و معذرت خواهی میکنه دستام رو بهم کوفتم و گفتم:از الان دارم برای معذرت خواهیت لحظه شماری میکنم کوهیار-تو خواب ببین با کوهیار از ماشین پیاده شدیم و رویه یه صندلی درب و داغونی که گوشه ی خیابون افتاده بود دستامون رو بهم قلاب کردیم. دستای کوهیار یخ بود.رنگش هم پریده بود. اینو حتی میتونستم تو نور کم مهتاب ببینم.نمیدونم چه مرگش بود.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
برام جالب بود که به خاطر یه معذرت خواهی داریم مچ میندازیم.چقدر ما ادما مغروریم.وبه خاطر حفظ غرورمون چه کارهایی که نمیکنیم. من-1....2....3 هر دومون در حال زور زدن بودیم...زورامون تقریبا برابر بود.ایول خودم.اما بازم اون یکم بیشتر از من جلو بود. تو چشمای وحشیش زل زده بودم.چه چشمای خوش رنگی داشت. یه لحظه فکرم رفت به اینکه بدبخت داره اینقدر زور میزنه بمب اتمی هوا نکنه..... همچین خندم گرفت که دستام شل شد.کوهیار از فرصت استفاده کرد و دستم رو زد رو صندلی. من-هووووی وحشی دستم کوهیار با غرور بهم نگاه کرد:پاشو معذرت خواهی کن...بدوبدو دستم رو مالوندم:عمرا کوهیار-خودت شرط رو گذاشتی با بیخیالی گفتم:منکه چیزی یادم نمیاد کوهیار اومد سمتم و دستم رو کشید و با ضرب از جام بلند شدم.اینقدر شدت بلند کردنش زیاد بود که با سر رفتم تو صورتش. (چیه الان فکر کردین میگم رفتم تو بغلش؟؟!!

پیشانیم رو مالیدم.خیلی درد گرفته بود.یهو یه فکری به سرم زد.خودم رو به ننه من غریبم بازی در اوردم.کلی اه و ناله کردم. کوهیار نگران گفت:چی شدی دختر؟ من-اییییی....ولم کن....وحشی سرم شکست کوهیار-سرتو بالا کن ببینم من-ولم کن....وحشی امازونی کوهیار-خب الان من چیکار کنم؟ من-یه معذرت خواهی.....اااااای کوهیار دستپاچه گفت:ببخشید ببخشید اااااخ جون پیروز شدم.لبخند پهنی زدم و دستم رو از روی سرم برداشتم و بهش نگاه کردم.. من-حالا کی برنده شد؟؟؟ کوهیار با چشمای گرد شدش بهم خیره شد.خیز برداشت تا بگیرتم اما سریع دوییدم.بعد از کلی دوییدن سوار ماشین شدیم و رفتیم به جایی که من عاشقش بودم.

من-نگه دار نگه دار کوهیار زد رو ترمز و گفت:اینجا که چیزی نیس من-همینجاس دیگه با هم پیاده شدیم. کوهیار دوباره به کوهی که روبرومون بود خیره شد و گفت:این همه راه رو از تهرون کوبیدیم اومدیم که کوه تماشا کنیم؟ به اطرافم که کاملا تاریک بود نگاهی انداختم. کلافه دسته کوهیار رو گرفتم و کشیدم به سمته کوه:بیا بچه اینقدر قر نزن راه اصلی رو پیدا کردم.به کوهیار گفتم:بیا از اینجا میتونیم از کوه بالا بریم. کوهیار-مگه میخوای بریم بالا؟ من-پ نه پ اومدیم اینجا با تیشه کوه رو بکنیم مگر تو به نیاز برسی کوهیار-پ نه پ و کوفت خندیدم دوباره دستای سردش رو گرفتم:بیا بریم دیگه کوه خیلی بلند بود.خارج از تهرون بودیم.همه جا تاریک بود.حتی نور ماه هم تاثیر زیادی نداشت.چراغ قوم رو روشن کردم تا نیفتیم. دست هم رو گرفته بودیم که نیفتیم. نصف راه رو رفته بودیم که پرسید:تو این کوه رو از کجا پیدا کردی؟ اروم گفتم:بذار برسیم بالا بهت میگم وقتی رسیدیم بالا سه ربع ساعتی گذشته بود.خیلی راه بود.خسته شده بودیم. سریع جلوی چشمای کوهیار رو گرفتم و گفتم:باز نکن تا بگم. کوهیار-حالا این کارا لازم بود؟


من-منم اولین بار اینجا رو همینجوری دیدم که عاشقش شدم کوهیار-باشه ***** دستم رو از رویه چشماش برداشتم و گفتم:اینجا اخرین نقطه تویه دنیایه منه.....به دنیای من خوش اومدی کوهیار خیره به منظره ی روبروش بود.یه نمای کامل از تهرون. جایی که بدون هیچ دغدغه ای میتونستی شهرت رو تماشا کنی. رفتم رویه سنگی نشستم و گفتم:نفله ی ندید پدید بیا بتمرگ کوهیار اومد پیشم نشست و گفت:تو اینجا رو از کجا پیدا کردی؟ (این جملات تقدیم به اقاجون عزیزم....خدابیامرزت عشقم) من-قبل از رفتنش یه یادگاری برام گذاشت...


چیزی که هیچوقت تموم نمیشه....هیچوقت از بین نمیره....همیشه دارمش....اینجا اخرین نقطه تویه دنیاش بود....با من تقسیمش کرد....حالا منم با تو تقسیمش میکنم.... کوهیار-چرا با من تقسیمش کردی؟ وقتی دید هیچ جوابی نمیدم گفت:نمیترسی میای اینجا؟ من-چرا باید بترسم؟چیزی برای ترسیدن وجودنداره کوهیار خیره به تهرون گفت:میدونی تو دختر خیلی شجاعی هستی.تو نمیترسی الان با من تنهایی؟ نفسم رو دادم بیرون و گفتم:کوهیار فضا داره رمانتیک میشه کوهیار خندید و گفت:بگو دیگه من-میدونی من یاد گرفتم اهل ریسک باشم.یاد گرفتم قوی باشم.اگه بخوام دربرابر هرچیزی بترسم که دیگه نمیتونم از زندگیم لذت ببرم. کوهیار-تو خیلی دختر شجاعی هستی....من از این اخلاقت خیلی خوشم میاد هوا سرد شده بود.خودم رو به کوهیار نزدیک تر کردم و سرم رو گذاشتم رو شونش.چیزی نگفت. من-کوهیار تو باید بتونی نیاز رو فراموش کنی کوهیار-سعی میکنم سعی میکنم من-کار ساده ایه کوهیار-نه اشتباه نکن.عشق اول عشق اخر.دیگه نمیتونی فراموشش کنی. من-اما جایگزین که میتونی کوهیار-اره...اما....راست میگی جایگزینش خیلی بهتره زدم به شونش و گفتم:کلک جایگزینش کیه کوهیار خندید و گفت:به وقتش بهت میگم که واسم استین بالا بزنی دلم گرفت....

پسرا چه سریع عاشق میشن و فراموش میکنن.بهش چیزی نگفتم. از دور به تهرون زل زده بودم.معلوم نیس بین این کوچه ها و خیابون ها چه خبره. چشام رو باز کردم.نور چشام رو زد و سریع بستمشون.به اطرافم یه نگاه کج و کوله انداختم فهمیدم تو خوابگاه رو تخت خودمم.پس دیشب چی شد؟ سریع از جام بلند شدم.یکم به مغط اکبندم فشار فشور اوردم فهمیدم دیشب مثه منگولا خوابم برده بود.اگه شد من یه جا برم و نخوابم.کلا کارای من مثه ادمیزاد نیست. رفتم صورتم رو شستم.تو اینه به خودم نگاه کردم.وای چشمام چه پفی کرده بودن.از خودم وحشت کردم. برگشتم تو اتاق.چشمم افتاد به ساعت دیدم هیوای بر من از تمرین جاموندم.ای خدا حالا جواب محبی رو چی بدم؟بلند بلند شروع کردم به حرف زدن. این کوهیار بی خیر بدرد نخور هم که نیومده صدام کنه.خدا لعنتش کنه.چقدر بی فکره.ایشالا بره زیر تریلی.ایشالا به عذاش بشینم.خودم میرم با همین دستام خفش میکنم.ادم تا چه حد عوضی و نامرد.منو بگو بهشتم رو بهش نشون دادم.قدرنشـــ..... -تو داری چی میگی؟ دهنم درجا بسته شد.این کوهیار از کجا پیداش شده بود.اروم اروم رومو کردم بهش.چشماش قرمز شده بود.ای خدا نکنه شنیده باشه.
کی درو باز کرده بود که من نفهمیدم.یه لبخند تصادف کرده تحویلش دادم. کوهیار تا خواست چیزی بگه واسه اینکه شر به پا نشه شروع کردم به خوندن. من-همه چی ارومه من چقدر بدبختم....پیشم هستی حالا به خودم میشاشم تو به من چشم داری از چشات معلومه....همه چی ارومه همه چی ارومه داشتم دستام رو رو هوا تکون میدادم.شعر که تموم شد بدوبدو رفتم سمته در.تا خواستم بپرم بیرون دستای کوهیار مانعم شد. اومدن کوهیار جلوی در همانا و خوردن کله ی من بدبختم به سرش همانا. من-....اااای....حیف نون خب میذاشتی برم بیرون دیگه کوهیار هم سرش رو گرفته بود وناله میکرد:اون حرفا چی بود بهم زدی تو همون اه و ناله گفتم:خب نیومدی منو بیدار کنی واسه تمرین خواب موندم کوهیار بهم نزدیک شد و گفت:نفله خانوم امروز جمعس با خنده بهش نگاه کردم و
گفتم:پس یه معدرت خواهی بهم بهکار شدی دیگه کوهیار-باز واسه چی؟ من-واسه اینکه سرم رو ناکار کردی کوهیار-وووووای ول کن جونه مادرت

اونروز زنگ زدم به فریبا که برم خونشون چندتا فیلم ازش بگیرم.پوسیدم تو این چاردیواری.فقطم فریبا واسه فیلم مناسب بود.چون هرچی دلت بخواد فیلم داشت.وقتی بهش زنگ زدم گفت میریزم تو فلش بیا بگیر. یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه ی فریبا.خونشون تو تهرون بود.به تاکسی گفتم و استا تا من بیام.تک زدم تا فریبا بیاد.لامصب وعضشون خیلی توپ بود.در باز شد.فریبا انتیک مانتیک اومد بیرون.

به دور و ورم نگاه کردم و دیدم کسی نیست.پس این دختر واسه کی اینقدر به خودش رسیده بود.به سر و وضع خودم یه نگا انداختم و با خودم گفتم:نکنه واسه من؟؟؟ نه بابا شیرین توهمی شدی.... فریبا اومد جلو و بغلم کرد.پشت سرش عق زدم.ایییییش....بدم میاد از این لوس بازیا فریبا-سلام عزیزم بیا اینم فیلما من-سلام فری.بده بیاد که پوکیدم از بیکاری فریبا فلش رو بهم داد اخرش گفت:فقط عزیزم اینا رو تنهایی نگاه کنی ها من-مگه چین؟ فریبا-هیچی فقط با کسی نگاه نکن. من-باشه...دستت نقره فعلا خدافظ فریبا-بای عزیزم برگشتم تو تاکسی.واه واه واه بدم میاد ازینایی که میگن بای...یا مثلا داری مثه ادم باهاشون حرف میزنی تند تند میگن اوکی اوکی....خب مگه زبون مادریتون نیشتون میزنه.والا به خدا ****** تو اتاق مثه منگولا رو تخت نشسته بودم و به فلش زل زده بودم.اخه یعنی من به خودم چی بگم.یه درصد هم درباره ی اینکه حالا من این فیلما رو چیجوری نگا کنم فکر نکرده بودم.منکه لپتاپم رو با خودم نیورده بودم.ای خدا یه جو عقل بهم بده. ****** رو تخت دراز کشیده بودم و داشتم به بدبختیای خودم فکر میکردم.کسری اومدتو اتاق و مثه گاو یه سلام هم نکرد.منم محلش نذاشتم.رو تختش نشست و یه صداهایی در اورد. لبم رو گاز گرفتم و با خودم گفتم مردم چقدر بی ادبن.دوباره صدا اومد.ایندفعه خندم گرفته بود از رو هم نمیرفت.دفعه ی سوم دماغم رو گرفتم با خودم گفتم حداقل حالم بد نشه. دفعه ی چهارم دیگه برگشتم سمتش.واااای خدا عجب نعمتی.کسری لپتاپش رو پاش بود و داشت با خودش میخندیدوحدس زدم شاید داره یه کلیپ میبینه.

من چقدر منحرف شدم جدیدا.با حسرت بهش زل زده بودم.به خودم اومدم و سرم رو کردم زیر پتو.اصلا به فکرم نرسیده بود.کسری خیلی وقته که لپتاپ داره پس چرا من دقت نکرده بودم. اره خودشه.نقشه ی خوبی میشه.فقط باید مثه جغد بشم.از اون نقشه ی شیطانی که کشیدم خندم گرفت و خوابیدم. ******** سرموفع بیدار شده بودم.هه هه هه اقا کسری منتظر باش. کسری خواب خواب بود.پاورچین پاورچین رفتم سمتش.دستم رو جلوی چشماش تکون دادم.مطمئن شدم که خوابه.رفتم زیر تختش و لپتاپ رو در اوردم.اخه چندفعه دیده بودم که لپتاپ رو این زیر میذاره.از خوشحالی بالا و پایین پریدم.با قدم های بلند داشتم خودم رو به تختم میرسوندم که یهو پام رفتم تو پاچه ی اون یکی پام و با کله افتاده زمین.اما لپتاپ رو بالا گرفتم واسه همین باعث شد با دوتا ارنجام فرود بیام.مبتونم صد درصد بهتون اطمینان بدم که استخونام خورد شد.از درد هیچی حالیم نمیشد.فقط به خاطر خر شانس بودن خودم لبم رو محکم گاز گرفتم که صدام در نیاد.

یه نگا به کسری انداختم فقط یه تکون کوچیک خورد و دوباره خندید.تصمیم گرفتم برم زیر تخت خودم و فیلمارو نگاه کنم. صداش رو قطع کردم و دست به کار شدم.6 تا فیلم برام ریخته بود.اولی رو باز کردم که نگاه کنم. Change upبود.ولی تو روح کسی که این فیلم رو درست کرده.نفس کم اوردم سرم رو کردم بیرون تا یکم نفس بکشم.دوباره برگشتم.دیدم هیچی از فیلم حالیم نیس یکم واسه همین یکم صداش رو زیاد کردم. دوباره نفس گرفتم برگشتم زیر تخت.واااای خدای من چه فیلم خفنی بود.با خودم فکر میکردم اخه اونا چجوری روشون میشه لخت بیان جلوی دوربین. نصف فیلم رو دیده بودم که احساس خفگی کردم.(شیرین به جونه خودت اون فیلم ارزش خفگی نداره) چشام رو بستم و روتختی رو دادم بالا و سرم رو بردم بیرون.چشام رو باز کردم که یه نفس عمیق بکشم. من-...وااااااااااااااااای.... یه جیغ هفت رنگی کشیدم که نگو.تا چشام رو باز کردم یه دماغ گنده دیدم.سریع از جام بلند شدم ولی سرم همچین خورد به تخت که چشام سیاهی رفت.دستی اومد جلوی دهنم.با خودم گفتم شیرین کارت ساختس. اشهدان لا الله الاهو هوهی لی غیوم وای خل شدم رفت چی دارم واسه خودم بلغور میکنم.کسری اون کله ی خربزه ای شو اورد زیر تخت و گفت:پسر خفه خون بگیر یه مدت که اروم شدیم از زیر تخت اومدم بیرون.نادم و پشیمون سرم رو انداختم پایین.کسری روبروم واستاد و بهم نگاه کرد. کسری-خب چرا به خودم نگفتی بهت بده سرم رو بیشتر بردم پایین.کسری خندید و گفت:بیار باهم نگاه کنیم من-وای نه رفیق فیلم خانوادگیه کسری مشکوک بهم نگاه کرد و گفت:باشه هرجور خودت دوس داری رفتم فلش رو کشیدم و لپتاپش رو بهش دادم. من-بیا فیلمم رو دیدم کسری-دزدی نکن بچه به خودم بگو نگاه وحشتناکی بهش انداختم که یعنی دزد جد و ابادته کسری خوابید.منم رفتم رو تخت دراز کشیدم.ای بابا تازه تیکه ی خفن فیلمم رسیده بود.ای بابا.از دست دادمش.

محبی-2 هفته وقت دارین خودتون رو نشون بدین.اگرعرضشو نداشتین حذفین به کوهیار نگاهی انداختم.سرش رو پایین انداخته بود.اما یهو سرش رو اورد بالا و به من نگاه کرد.چشام رو براش لوچ کردم و رومو اونور کردم.چقدر این چند روز بی قراره. زیر لب داشتم با خودم میخوندم:بی قرار بی قرار بی قرارتم....تا زنده ام همیشه در کنارتم....بی قرار بی قرا...... محبی چشای تیزش رو بهم دوخت و گفت:شهاب فهمیدی سریع به خودم اومدم و گفتم:حله فهمیدم مثه برده ها داشت ازمون کار میکشید.عرق کرده بودم و دیگه نفسم بالا نمیومد.چقدر این تمرینا مزخرف بودن.وای مسابقه ی بعدش رو بگو.محبی واسه مسابقه تیم هارو عوض کردو منو کوهیار تو تیم هم افتادیم.بعد از مسابقه تیم ما برد و محبی گفت:تو و کوهیار زوج خوبی میشین منه احمقم فکر کردم اون یکی زوج رو میگه واسه همین سریع گالم رو باز کردم و گفتم:من قصد ازدواج ندارم کوهیار سرش رو انداخت پایین و خندید.محبی هم زد به شونم و گفت:سوتی میدی جوون سرخ شدم.بدجورم سرخ شدم.


این دو هفته مثه برق و باد گذشت.پیرشدم رفت پی کارش. تو این دو هفته همش با کوهیار این و اونور میرفتیم.تقریبا روحیه ی کوهیار رو برگردونده بودم.ایولا به خودم.خیلی بهم عادت کرده بودیم.هرجا میرفتیم با هم بودیم.تو مسابقه ها هم پل میکاشتیم. روزی که محبی میخواست اعضای تیم مسابقه ی اصلی رو انتخاب کنه رسید.از صبحش دلشوره داشتم.خیلی وحشتناک بود.اگه ردم میکرد چی.پدرم در میومد.سه هفته ی دیگه هم به مسابقه داشتیم.نباید ردم میکرد.من واسه این مسابقه خیلی زحمت کشیده بودم.از خیلی چیزا گذشتم.نباید ردم میکرد. اگه ردم میکرد خودم پدرپدرپدر سوختش رو در میوردم.نه بابا شیرین عرضشو نداری. لباسام رو عوض کردم و رفتم سر زمین.استراب از صورت همه معلوم بود.اوناها هم حالشون از من بهتر نبود.کوهیار رو دیدم که بیخیال داشت با یکی از بچه ها صحبت میکرد.معلوم بود که اون حذف نمیشه.محبی که اومد همه ی بچه ها میخکوب شدن.لیست حضور غیاب دستش بود.نگاهی به همه انداخت و خواست دایره ببندیم. محبی-تو تمام این مدت وقت داشتین خودتون رو ثابت کنین.حالا وقتش رسیده نتیجه ی زحمتاتون رو ببینین.از اول لیست شروع میکنم.


محمدرضا:رفت روبروش واستاد و بلند گفت:ردی محمد رضا خیلی داغون شد.فقط به التماس افتاد اما محبی رفت سراغ بدی. به کوهیار نگاه کردم با چشاش بهم اطمینان میداد.انگاری میگفت تو میمونی.اما خیلی دلشوره داشتم. نوبت به کوهیار رسید.محبی از همون دور بلند گفت:میمونی کوهیار خندید و گفت:خیلی ممنون من جزو نفرای اخر بودم.وقتی نوبت به من رسید کف دستام عرق کرده بود.پاهام یخ کردخ بود.کف دستام رو به شلوارم کشیدم و نفس عمیق کشیدم.محبی نزدیکم شد و زیر چشمی بهم نگاه کرد. شهاب جان و اما تو:......ردی باورم نمیشد.چشام چار تا شد. من-اما چرا مربی محبی-اونش به خودم مربوطه ردی سرجام نشستمو سرم رو تو دستام گرفتم.اشک چشام رو محار کردم.نباید ضعف نشون میدادم.اشکالی نداره حالا که شده....اما نه من....من....اخه چرا وقتی به خودم اومدم که کوهیار بالای سرم ایستاده بود و میگفت:خیلی متاسفم با شدت از جام بلند شدم.خیلی عصبانی بودم.سرش داد زدم:خفه شو فقط خفه شو.حوصلتو ندارم به سمنه اتاقم دوییدم.چرا باید اینجوری میشد.این حقه من نبود.

رو تختم رفتم و گریه کردم.سرم رو تو بالشت فرو کردم.یعنی پس فردا باید از اینجا میرفتم.ای خدا چرا اخه چرا..... تو این دو روز اخری به همه جای ورزشگاه سرک کشیدم.اما پیش محبی نرفتم.غرورم اینجا ازمن قوی تر بود. خاک بر سر این کوهیار کنن.منو از رابدر کرد.اینقدر که کلاسا رو میپیچوندیم و میرفتیم شام میخوردیم.وای کوهیار.....چقدر با هم خوش گذروندیم..... داشتم وسایلم رو جمع میکردم که کوهیار اومد تو اتاق. اروم گفتم:اتاق در داره کوهیار رو تختم نشست و به چمدونم زل زد.چیزی نمیگفت فقط گاهی اوقات نگاهی بهم مینداخت.کلافه بهشش گفتم:چی میخوای؟ کوهیار سرش رو انداخت پایین و گفت:4روز دیگه عروسیه نیازه عصابی سرم رو تکون دادمو گفتم:برو گمشو با اون نیازت.این همه مدت از کارو زندگی خودم رو انداختم که تو رو بیارم سر عقل اونوقت وایستادی میگی عروسی نیازه؟ کوهیار-فقط میخواستم بدونی که دیگه برام مهم نیس من-به من چه چمدونم رو برداشتم و گوشیم رو در اوردم تا به تاکسی زنگ بزنم اما کوهیار گوشی رو ازم گرفت و گفت:خودم میرسونمت من-نمیخوام خودم میرم کوهیار-بهت گفتم خودم میبرمت صدای بلند و قوی کوهیار باعث شد خفه شم.بیا 23 یال سنمه نمیتونم خودم واسه خودم تصمیم بگیرم.

شیطونه میگفت جفت پا برم تو چشای خوشگلش. چمدونم رو برداشت و رفت.خدا خیرش بده بدرد هرچی نخوره بارکش خوبی میشه. نگاه اخرم رو به اتاق انداختم و خودم رو به کوهیار رسوندم.قبلا با کسری خدافظی کرده بودم.مثه بچه ها ی تخس پشت سر کوهیار راه افتاده. فدای قد و بالات بشم مادر.نیاز کیلو چنده بیا خودم میرم یکی از همین دخترای ترگل ورگل رو واست میچنم. یاد شرطم با بچه ها افتادم.وااای نه زانتیای خوشگلم.پریدی.ای بابا بازم همون پی کی قراضه ی خودم.در جلو رو باز کردم و چپیدم تو ماشین.کوهیار هم اومد پیشم نشست.پیشم نه ها پشت رل نشست.اخه چیجوری با خودتون فکر کردین کوهیار میاد پیشم میشینه.اونوقت کی رانندگی کنه؟ خدایا همه ی مارو دربست با هم شفا بده.البته بیشتر منو. کوهیار داشت با سرعت رانندگی میکرد.داد زدم سرش:دیوانه ی زنجیری من هنوز ارزو دارم


ادامه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
قسمت دوازدهم


کوهیار خندید و گفت:یه نمونش رو بگوببینم
یکم با خودم فکر کردم.وای فکر کن ارزوهام رو به این چلغوز خودمون میگفتم.نه بابا بیخیال.واسه همین گفتم:سر به سرم نذارم هنوز ناراحتم
کوهیار-عیبی نداره اینم قسمت تو بوده دیگه
چیزی نگفتم.خدایی ناراحت شدم.تازه یادم رفته بود.از تو کیفم شالمو مانتوم در اوردم و پوشیدم.حالا احساس بهتری داشتم.چشمام رو گذاشتم رو هم تا برسیم.اما تا خواستم بخوابم کوهیار بیدارم کرد.
کوهیار-هوووی پاشو ببینم کجا باید برم؟
من-برو کرج تا بهت بگم
بعدشم دیگه هیچی نفهمیدم.وقتی بیدار شدم 5 کیلومتری کرج بودیم.کوهیار اروم بود.یعنی مثل اون اول عصبی و وحشی نبود.دستاشم تیریپ رقص بندری رو فرمون برنداشته بودن.ای خدا باید این تیریپ رو از تو فرهنگ لغتم پاک کنم خیلی کلمه ی ضایعیه.
*****
من-همین کوچس
کوهیار پیچید تو کوچمون و من دوباره رنگ اشنای خونمون رو دیدم.سرم رو از شیشه بردم بیرون و داد زدم:من اومدم
کوهیار خندید.
من-همینجا نگه دار.همین دره.
کوهیار نگه داشت و به خونمون نگاهی کرد.و بعدش نگاهش رو بهم دوخت.
به دستام نگاهی کردم و بعدش به کوهیار.
من-ها چیه؟
کوهیار-این مدت خیلی روحیم عوض شد....مرسی
من-اقای تحصیل کرده مرسی نه ممنون یا متشکرم
کوهیار لبخندی زد و گفت:من....من....میتونم شمارت رو داشته باشم تا دلم که برات تنگ شد بهت زنگ بزنم؟
نگاهی شیطنت بار بهش نگاه کردم و گفتم:نه چه معنی میده
کوهیار-مزاحم نمیشم فقط میخوام یه نشونی ازت داشته باشم
من-باشه اما فقط ساعت 8 تا 9 شب زنگ میزنی
کوهیار-اخه چرا؟
من-چون میواخم بهت خبر بدم دقیقا کی بیای اشغالامون رو ببری
کوهیار-باشه میام اما به بابات بگم من کیم؟
من-اشغالی محلمون دیگه.....من برم دیگه دستت کیلو کیلو طلا
کوهیار-خب شمارت چی؟
خودکارم رو در اوردم و رو دفترچه یادداشتی که رو داشتبورد بود شمارم رو نوشتم.پایینشم نوشتم.خانم طلا
کوهیار نگاهی به کاغذ انداختو گفت:مرسی
من-مرسی نه ممنون
کوهیار لبخند زد.داشتم از ماشین پیاده میشدم که کوهیار سریع دستم رو گرفت و گفت:من هنوز اسمت رو نمیدونم
من-هنوز دیر نمیشه
دستم رو از دستاش کشیدم بیرون و رفتم سمت در.کلید انداختم و وارد شدم.در رو که بستم از سوراخ گوشه ی در رفتم به کوهیار زل زدم.به روبرو خیره شده بود.اما یهو گاز رو گرفت و رفت.
نفس عمیقی کشیدم و به خودم گفتم:دوباره همون زندگی سگی خودم....

به سمته خونه به راه افتادم.کلی تو راه با خودم غرغر میکردم.اخه مگه کجای کارم اشتباه بوده؟در رو باز کردم.موجی از سرما زد تو صورتم و احساس خوبی بهم دست داد.ماشین بابا تو خونه نبود واسه همین حدس زدم خونه نیست دیگه.صدای تلق و تولوق مامان از تو اشپزخونه میومد.اروم اروم رفتم به سمته اشپزخونه.میخواستم بنرسونمش ولی احتمال 90% دادم که رو دستم پس بیفته واسه همین برگشتم سمته در و درو با با شدت باز کردم و بستم و بلند داد زدم:مامان...مامانم کجایی من اومدم
مامان سراسیمه اومد از اشپزخونه بیرون و دستش رو گذاشت رو قلبش و گفت:خدا لعنتت کنه ترسیدم
با خودم گفتم حالا فکر کن قافل گیرش میکردم...
من-دستت درد نکنه دیگه حالا اگه شازده پسرت بود سریع میپردی بغلش و قربون صدقش میرفتی
مامان اومد جلوتر و گفت:شیرین نیومده شروع نکن دیگه دختر.بیا بشین واست شربت بیارم.
نشستم و مبل و مانتوم رو در اوردم.مامان از تو اشپزخونه داد زد:مگه تمرین نداشتین امروز؟
وقتی مامان اینو گفت یه چیزی تو قلبم تکون خورد.اروم گفتم:نه دیگه تمومید
مامان با شربت اومد پیشم رو مبل نشست و گفت:مرگ تمومید کوفت تمومید تو اصلا نمیتونی مثل ادم حرف بزنی؟حالا واسه چی؟
شربت رو مزه مزه کردم و گفتم:چون منو رد کرد
مامان اومد نزدیک ترم و دستش رو گذاشت رو شونم و گفت:قسمت تو هم همین بوده دیگه
من-حالا شهاب کجاست؟چطوره بهتر شده پاش؟
مامان-با بابات رفته شرکت.اره بابا بهتر شده
بعد کلی امارگیری از مامانم رفتم تو اتاقم.گوشیم رو یه چک کردم.یه شماره نااشنا بهم زنگ زده بود.حتما کوهیار بود.زیرلب گفتم:پسره ی قالتاق چه زود دلش واسم تنگ شده بود
گوشیم رو پرت کردم اونور و خودم رو پرت کردم رو تختم.چقدر دلم واسه تختم تنگ شده بود.
چشام رو که باز کردم هوا تاریک شده بود.باز من خوابیدم که.از جام بلند شدم.وسط اتاق مونده بودم خب حالا چیکار کنم؟چشمم به کامپیوترم افتاد.وای چندوقتی میشه که نرفتم تو نت.وقتی از پای نت پاشدم دوساعتی گذشته بود.اخه این اینترنت چی داره که ادم اینقدر جذبش میشه؟
رفتم پایین سر و صدای بابام و شهاب میومد.شهاب پاهاش رو روی مبل دراز کرده بود به دسته های مبل تکیه داده بود.بابام هم رو مبل روبروییش نشسته بود و داشت باهاش صحبت میکرد.مامان هم سرگرم بافتن کلاهش بود.
از صحبتاشون فهمیدم دارن درباره ی بورس میحرفن.اه اه اه این همه مبحث چرا بورس؟
بابام چشمش به من افتاد و با خنده بلند شد.شهاب هم برگشت و بهم نگاه کرد.بابام اومد سمتم و گفت:به به دختر شاه پریون
با خنده بابام رو بغل کردم و گفتم:مگه تو شاه پریونی؟
بابام-باز گیر دادی ها
رفتم سمته شهاب و بغلش کردم.تا اخرای شب کلی سربه سر شهاب و بابام گذاشتم.اخرشم اونا کم اوردن.
شب با بدنی خسته برگشتم تو اتاقم.بازم چند تا تماس از کوهیار تو گوشیم بود.همون شماره بود.گوشیم رو پرت کردم کف اتاق و نشستم و تخت.از پنجره به بیرون زل زدم.نباید اینجوری میشد....نباید.
بابا و شهاب درباره ی حالت های جدیدم چیزی نفهمیدن.اینکه بیشتر موقع ها تو اتاقم بودم.چون من اونقدر ادم سرحالی بودم که حتی تو بدترین حالت ها ی روحی بازم میتونستم نقش یه ادم شاد و بی غم رو بازی کنم.اینکه ردم کرده بودن ضربه ی بدی به روحم وارد کرده بود.اما باید باهاش کنار میومدم....باید....
یه هفته از اون ماجرا میگذشت و من روز به روز راحت تر با قضیه کنار اومدم.حالا فکر کردن به روزای بامزه ای که تو اون باشگاه داشتم برام اسون تر شده بود.ولی هنوزم یه گوشه از قلبم درد میکرد.
مامان هم فهمیده بود حالم زیاد خوب نیست برای همین خیلی تو این یه هفته باهام صحبت کرد.چقدر خانوادت تو این حالت های روحی میتونن برات مرحم باشن....حتی با یه نگاه.....
خبرا رو به نسیم و بهنوش دادم و اونا هم کلی ناراحت شدن.نسیم هم گفت از زندگی با بهروز خیلی راضیه و اون پسر خیلی عاقلیه.خدا رو شکر....
بهنوش هم خبر خواستگاری فرهاد رو بهم داد.خانوادش راضی بودن.پس اون هم داره سر و سامون میگیره.وقتی درباره ی شرطمون پرسیدن چیزه زیادی برای گفتن نداشتم.فقط پشت تلفن به هردوشون یه خنده پس دادم.
*********
تابش مستقیم نور توی چشمام باعث شد سرم رو بکنم زیر پتو.وای خدا باز الان باید بیدار بشم و فکر و خیال بکنم.دیگه خسته شدم....
قبل از هر کاری سریع پریدم سر کشوم تا برم حموم.از تمام حموم فقط دو قسمتش رو خیلی دوس داشتم.یکی اینکه میتونستی با صدای نحست بلند بلند واسه خودت اهنگای خز بخونی....یکی دیگه همین قسمتش باید لباس انتخاب میکردی.
لباسام رو با ذوق و شوق کنار میزدم.تی شرت لیموییم چشم رو گرفت.با یه شلوارک نارنجی پریدم تو حموم.
وقتی برگشتم احساس خیلی بهتری داشتم.حوله رو کشیدم و موهام تا خشکشون کنم.حوله به دست رفتم پایین.صدای اخبار تمام خونه رو برداشته بود.رفتم تو اشپزخونه و به مامان صبح بخیر گفتم.
من-پس بابا و شازده کجان؟
مامان همونجور که داشت برنج ها رو پاک میکردبا خنده گفت:رفتن استادیوم
با عصبانیت دستم و کبوندم رو میز.برنجا یکم پرت شدن بالا.مامان که به این کارای من عادت داشت با خنده بهم نگاه کرد.
بلند بلند گفتم:اگه منم پسر بودم چی میشد؟منم دوس دارم برم فوتبال نگاه کنم.....چرا من نمیتونم برم؟....میدونی چرا؟چون اونا بهم زل میزنن باعث گناه اونا میشم....چرا رفتن اونا رو ممنوع نمیکنن تا ما بریم؟...اهان میدونی چرا؟چون اونا مردن....چون اونا همه کاره ی جامعن....اصلا من چه حقی دارم اعتراض کنم؟برن...به درک برن....


حرفایی که خیلی وقت بود تو دلم جمع شده بودن رو سر مامانم خاللی میکردم.ایندفعه با شدت بیشتری داد زدم:رفتن مانتو بخرم پسره زل زده به هیکلم میگه فدات بشم هر سایزی بهت بدم بهت میخوره....منتظر تاکسی واستادم چون اون قراضه خراب شده بود....پسره واستاده جلو پام میگه کجا میخوره مسیرت در خدمتت باشم....امنیت ندارم میخوام از خونه برم بیرون.هر چند دقیقه یه بار برمیگردم پشت سرم رو نگاه میکنم.نمیتونم بیشتر از 9 شب تنها بیرون از خونه بمونم.چرا چون ممکنه فکر کنن فاحشم....ممکنه دنبالم کنن....چرا چون مردن....نیاز جسمی دارن....به هرکی میگم میگه سنشون ایجاد میکنه....راست میگن ما به درک سن اوناها مهمه....نیازهای اونا مهمه....ماچه کاره ایم....گشاد ترین مانتوم رو پوشیدم پسره زل زده بهم....حتما باید پوشیه بزنم تا تو اون مغز کوچیکت بگنجه من فاحشه نیستم...از اونور خیابون برام سوت میزنه....نگاش کردم با خودم میگم که چی....خب که چی شد الان سوت زدی.....فهمیدم هستی.....منم دلم میخواد موتور سوار بشم ولی نمیتونم چرا چون بهم نگاه میکنن....نگاهاشون به درک...اصلا مردم به درک....بذار انقدر نگاه کنن تا چشاشون در بیاد...ولی خودم رو چیکار کنم که معذب میشم....بابا منم ادمم.....
مامانم اومد بدن لرزونم رو تو بغلش گرفت...هیچوقت فکرنمیکرد دختر شاد و شنگولش اینقدر شاکی باشه....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
ادامه دادم:همش که نمیشه چشات رو ببندی....میخوای زنذدگی کنی....نمیتونی که خفه بشی....میگن نه تو بدبینی....بعضی وقتا از دختر بودن خودم متنفر میشم....از دخترا متنفر میشم.چرا چون جامعه اینجوریم کرده.پسره هر غلطی میخواد میکنه اخرم میگن پسره...میخوام با پسره صحبت کنم همچین بهم نگاه میکنن انگاری لخت واستادم جلوش دام بهش چراغ سبز میدم....منم دوست دارم با جنس مخالفم دوست بشم....ولی مگه میذارن....مگه لعنتیا میذارن....میگن نه نباید این کارو بکنی درست نیست....میگن باید پاک بمونی....اقاجون منم ادمم میخوام با جنس مخالفم ارتباط برقرار کنم....بخدا خسته شدم ازبس همه اومدن درباره ی دوس پسراشون باهام حرف زدن...مگه من دل ندارم مگه من کشش ندارم...خب منم دوس دارم....ولی میگن تو اجازه نداری....باید بشینی کنار خانوادت تو خونه بپوسی تا اخرش یکی بیاد ببرت....حق عاشق شدن نداری...چون ما از اون دخترا نیستیم....مامان بعضی وقتا میخوام به خاطر این موضوعای به ظاهر پیش پا افتاده خودم رو بشکم....این موضوعای ساده شدن تمام دغدغه فکریم....ولی کیه که بفهمه....
مامانم اروم اروم نازم میکرد و سعی میکرد ارومم کنه....وقتی این حرفا رو بهش زدم خیلی اروم تر شدم....حالا احساس بهتری داشتم
حدودا یه ساعت بعد رفتم تو اتاقم....اما تمام مدت به این حرف مامانم که میگفت خب تو هم برو با پسرا دوست شو میخندیدم.با زنگ گوشیم یه جهش گنده زدم و خودم رو پرت کردم رو گوشی.شماره ی محبی بود.تعجب کردم اخه اون چیکار باهام داشت.معلوم نبود.خوب شد بهش گفتم خطم رو عوض کردم وگرنه الان به شهاب زنگ میزد.
من-بله
محبی-سلام پسرم منم محبی
من-سلام اقای محبی.بله شناختم.خوبید شما؟
از تغییر صدام خندم گرفته بود.دقیقا جایی که باید خفه بشم کر کر میزنم زیر خنده.
محبی-اره پسرم خوبم.کارت داشتم
من-امرتون...بفرمایید
محبی-راستش مزاحمت شدم بگم بابای یکی از بچه ها فوت کرده.
-......
محبی-خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه
گوشی رو از گوشم دور کردم و زدم زیر خنده.اصن یادم رفته بود بگم خدا بیامرزش
محبی-داشتم میگفتم.برای همین نمیتونه بیاد تمرین
جرقه ای تو مخ نداشتم زده شد.اینا چه معنی میده
محبی-واسه همین میخواستم ازت درخواست کنم اگه میتونی تو بجاش بیای سر تمرینا و اخرم بری مسابقه
از جام بلند شدم و به گوشی زل زدم.این ته ته ته ته ته حضور خدا بود.
محبی که سکوت منو دید گفت:البته اگه دوست داری
بلند تو گوشی داد زدم:معلومه که دوست دارم این چه سوالیه من کی باید بیام؟
محبی خنده ای کرد و گفت:چه هیجان زده اروم باش پسر....فردا صبح بیا
داد زدم:باشهههه حتمن فردا میام
محبی-پسرم برو یه لیوان اب بخور هیجان زیاد واسه سنت خوب نیست
به شوخی محبی خندیدم و گفتم:محبی جون عاشقتم
ولی سریع دستم رو گذاشتم جلوی دهنم و سریع خدافظی کردم.
هنوز صدای محبی تو گوشم پیچیده بود.میتونی بیای...میتونی بیای....
کلی پایین و بالا پریدم و سریع رفتم خبر رو به مامان دادم.مامان هم کلی ذوق کرد.
تمام روز خونه رو پر از انرژی کردم.حتی بابا و شهاب هم تعجب کرده بودن.به بابا گفتم دوباره میخوام برم پیشه مادرجون.اونم قبول کرد و گفت تعطیلات توئه هر کار دوس داری باهاش بکن.
شب قایمکی ساکم رو بستم.موقع خواب رفتم پیشه شهاب خوابیدم.
صبح شهاب بیدارم کرد و گفت سریع تر راه بیفتم برم تهران.اونم فکر میکرد دارم میرم پیشه مادرجون.توهم زده بودش پسره رو.نمیدونست بهنوش بدبخت یه پاش کرج بود و یه پاش خونه ی مادر جون.
تاکسی رو ترجیح دادم واسه ی همین زنگ زدم به تاکسی بانوان.سوار تاکسی که شدم چشمم به یه پیرزن 50 ساله افتاد.نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم تا تهرون باید تحملش کنم.
هنوز راه نیفتاده بودیم زنه شروع کرد به حرف زدن.کلی سوال پیچم کردم.یا حضرت فیل چقدرم که پر چونس.....
وسطای راه وقتی داشت از پسرش که تو تصادف مرده بود حرف میزد خوابم برد.دیگه نمیتونستم خودم رو نگه دارم.چشام رفت و بیهوش شدم.وقتی بیدار شدم اول چشمم به اخمای گره خرده ی زنه افتاد.طفلی داشت حرف میزد و من رفتم اون دنیا.به این میگن گوش شنوا.با خودم داشتم میخندیدم که زنه گفت:دخترم دخترای قدیم حداقل واسه حرف بزرگترشون تره خورد میکردن.
با خنده گفتم:ای خانوم جان دیگه حسرت خوردن روزای گذشته سودی نداره....
زنه چپ چپ بهم نگاه کرد.یکم باخودم فکر کردم و گفتم:راستی پس بگو چرا تو رِنج سنای شما همش از دختر پسرای قدیم تعریف میکنن....چون خودشون بودن....اگه از خودتون تعریف نکینین پس میخواسته از ما دسته بیلا تعریف کنین؟
ریز ریز داشتم میخندیدم که چشمای به خون نشسته ی زنه باعث شد رسما خفه بشم.ولی از رو نرفتم و دوباره گفتم:20 سال دیگه هم ما از دختر پسرای زمان خودمون تعریف میکنیم....
دوباره خندیدم.تا راه دیگه زنه چیزی نگفت.منم همش یاد حرفام میفتادم و میخندیدم.
جلوی باشگاه که واستد با ه ذوق گنده از ماشین پیاده شدم.زنه گازش رو گرفت و رفت.منم رفتم گوشه ی دیوار و لباسام رو عوض کردم.وارد باشگاه شدم.دیدن پسرا دوباره باعث شد احساس خوبی بهم دست بده.احساس اینکه این موقعیت ماله منه و هیچکس نمیتونه ازم بگیرش.
تا دفتر محبی خیلی راه بود.واسه همین یه فاتحه واسه بابای طرف خوندم.کلی هم دعا به جونش کردم که چقدر به موقع رفته.چون باعث شده بود یه جون دوباره بهم داده بشه.فدا مداش.
وقتی رفتم پیشه محبی بهم گفت میتونم دوباره برم همون اتاقه خودم.همون ساعت ها هم برم سر تمرین.امروز فقط میرفتم باشگاه بدن سازی.بقیه ی تمرینا از فردا بود.چون تازه اومده بودم و مثلا خسته بودم.نمیدونست تو تموم راه خوابیده بودم.وارد اتاق خودم که شدم چشمم به کسری افتاد که داشت مثله خاله زنکا با گوشیش میحرفید و میخندید.نگاهی بهم انداخت و یهو از روی تختش بلند شد.گوشیش رو قطع کردو اومد سمتم و بغلم کرد.
کسری-چطوری رفیق؟
من-خوبم
کسری-برگشتی؟
من-پ نه پ جا خواب نداشتم گذاشتن دوباره همینجا استقرار داشته باشم
کسری خندید.منم خندیدم.سرخوش شده بودم.از برگشتنم....
دوساعتی از برگشتنم میگذشت.دوسداشتم برم پیشه کوهیار.واسه همین از اتاق زدم بیرون.خودم رو مرتب کردم و در اتاقش رو زدم.
بعد از چند دقیقه کوهیار با چشمای خواب الود و نیمه باز اومد بیرون.سریع پریدم بغلش و از گردنش اویز شدم.کوهیار اول چند دقیقه هیچی نفهمید.اما بعدش به خودش اومد و بلند بلند خندید.دستش رو خلقه کرد دور کمرم و وسط سالن چرخوندم.وقتی گذاشتم پایین زل زد بهم و گفت:عروسک تو اینجا چیکار میکنی؟
خنده ای از سر سرخوشی کردم و گفتم:دلم واسه هم اتاقیت تنگ شده بود.
کوهیاری نگاهی شیطنت بار بهم کردو گفت:هم اتاقی ندارم ...اون حذف شد
سرم رو پایین انداختم و دوباره خندیدم.خفن ضایع شده بودم.
کوهیار-یعنی ادم پنچری قطار بگیره ولی ضایع نشه
سرم رو بلند کردم و زل زدم تو چشاش:منکه ضایع نشدم
کوهیار-نه جدی واسه چی اومدی؟
من-میخوای برم؟
کوهیار-شوخی نکن دیگه بگو
من-خب....راستش من به خواست خودم رفتم....واسه اینکه ریا نشه و از این حرفا
کوهیار به حالت مسخره ای سرش رو تکون داد و لباش رو کج کرد.
من-دارم جدی میگم ها....ولی محبی بهم زنگید و گفت نه تو حیفی باید بمونی.بعدشم از اون اصرار از من انکار از اون اصرار از من انکار....اخرشم قبولیدم و اومدم
کوهیار خندید و گفت:دختر تو چقدر بولف میزنی
دستم رو گرفتم رو دهنش و گفتم:خفه شو من پسرم
کوهیار خندید و دستمال سفیدی از تو جیبش در اورد و رو هوا تکون داد.
اونروز فهمیدم عروسی نیازه اما کوهیار عکس العمل خاصی نشون نمیداد.بیشتر دنبال من راه میفتاد و به مسخره بازیام میخندید.
بچه ها هم از دیدنم خیلی خوشحال شدن و گفتن تو این یه هفته دلمون یه دلقک میخواست که خودت رسیدی..|:
ابراز علاقه هاشون کلا تو حلقم.میگم دیگه بچه ها ارادت خاصی بهم دارن اینم میتونین از تو صحبتاشون بفهمین.
تمرینا جدی تر شده بود.هر چی جدی تر میشد بدبختیا ی منم بیشتر میشد.سر هر تمرین جونم در میومد.محبی خیلی هوام رو داشت.شاید به خاطر این بود که میوخاست ضعفام رو برطرف کنه.من چمیدونم اصلا؟؟.....
دیگه کمتر با کوهیار میرفتیم بیرون اینقدر بدبخیاتمون زیاد بود که دیگه به تفریح نمیرسیدیم....مخصوصا کوهیار که مجبور بود با منم سر و کله بزنه تا خیلی از تکنیکا رو یاد بگیرم.
شب قبل از مسابقه خیلی استرس داشتم.واسه اینکه اروم بشم باید یه کاری میکردم.تصمیم کبری ی خودم رو گرفتم که برم ساختمون پشت خوابگاه.
به دیوار تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم.به ماه که با غرور تمام داشت زیبایی خودش رو به رخ اسمون میشکید نگاه کردم....غرور رو دوست داشتم.اینکه یه نیرویی از داخل باعث بشه خیلی از کارا رو نکنی....قابل احترامه.به ستاره ها نگا کردم.صدایی از بغلم گفت:کدوم ستاره ماله توئه؟
10متر از جام پریدم.سیخ واستادم سر جام و به صدا نگاه کردم.نه نه نه به صدا که نگاه نکردم به به طرفی که صدا اومد نگاه کردم.من که شانس ندارم حتمن جنی آلی بختکی چیزیه.وگرنه کدوم بی مغزی این موقع شب میاد اینجا مثل عاشقا به اسمون زل بزنه.البته بلانسبت خودم ها....
صدا گفت:خره منم کوهیار...بتمرگ سر جات
نشستم سر جام و بهش توپیدم:بتمرگ همون بفرماییده دیگه
کوهیار خنده ای کرد و گفت:از بس که خری...اخه غیر از منو خودت کی از اینجا خبر داره مگه؟
با خودم فکر کردم و گفتم:بابا خب مغزم نرسید
کوهیار زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم بعدش دوباره پرسید:کدوم ستاره ماله توئه؟
به اسمون نگاه کردم.ستاره ی خودم رو پیدا کردم.با دست گوشه ترین ضلع اسمون رو بهش نشون دادم و گفتم:همونی که قرمزه و داره میسوزه
کوهیار نگاهی به ستاره کرد و گفت:حالا چرا داره میسوزه
چیزی نگفتم....فقط به ستاره زل زدم....نفس عمیقی کشیدم و گفتم:کدوم ماله توئه؟
کوهیار کم نور ترین ستاره رو نشون داد و گفت اون ماله منه؟
با خودم گفتم حالا چرا اینقدر کم نور....
ازش پرسیدم حالا چرا اون؟
کوهیار-چون اون کم نور تره و کمتر کسی بهش نگاه میکنه...من میخوام ستارم فقط ماله خودم باشه
به عقیده ی جالبش لبخندی زدم.
کوهیار-واسه فردا استرس داری؟
من-اره...واسه همینم اینجام
کوهیار فاصله ی بینمون رو کوتاه کرد و اومد نزدیکم نشست.دستم رو گرفت و گفت:هیچ اتفاقی نمیفته....اگر منو تو اتحادمون رو حفظ کنیم هیچی نمیشه.
لبخندی زدم.از لبخند مطمئنش و گرمای دستش اروم تر شدم.....
به قیافه ی شر و شیطونش و حرفای بامزش و شوخیای ناجورش نمیخوره اینقدر مرد باشه.....اونقدری که حتی وجودش باعث میشه ادم احساس خوبی بهش دست بده....
صبح زود بیدار شدم و دست و صورتم رو شستم.لباسام رو تنم کردم و مرتب و منظم روبروی اینه به خودم زل زدم.
- شیرین این همون موقیعتی که همیشه میخواستیش.حالاروبروت واستاده و صدات میکنه.بستگی به خودت داره.اگه بخوایش تلاشت رو میکنی.اگرم نخوایش خیلی ساده باهاش برخورد میکنی....فقط اروم باش وبه خودت ایمان داشته باش....
دامس رو گذاشتم تو دهنم و از پنجره به اسمون خیره شدم.خودت کمکم کن....از همون پایین به بابابزرگ عزیزم هم سلام کردم و عزمی راخس رفتم پایین.ولی وقتی به پله ها ی اخر رسیدم و بچه ها رو دیدم که کنار اتوبوس واستاده بودن دست و پام شروع کردن به بندری رفتن....
وارد اتوبوس شدم.بیشتریا اومده بودن.روی اولین صندلی خالی نشستم.وقتی همه سوار شدن اتوبوس راه افتاد.همه ی بچه ها صلوات فرستادن و دیگه صدایی از کسی در نمیومد.خب یکی نیست بگه احمقا اینجوری که جو تشنجی تر میشه.واسه همین از جام بلند شدم و چون صندلی اول نشسته بودم به همه دید داشتم.صدام رو صاف کردم و گفتم:همه توجه کنن
همه ی پسرا به سمتم برگشتن....رد استرس رو تو چشمای همه میدم.اینقدر که خرن همه رفتن تو فکر.
ادامه دادم:مثه احمقا نشینین منو نگا کنین.یه اهنگ میخونم هر کی عرضشو داره بیاد وسط.
همه موافق بودن.به مغز کوچیکم فشار اوردم.فسفر بسوزون دیگه لعنتی چی بخونم.....همیشه از این لحظه ها متنفر بودم چون میموندم چی بخونم.چند نفری از جاشون پاشده بودن و منتظر بودن من بخونم.عرق رو پیشونیم رو پاک کردم.شیرین کنسرت که نمیخوای اجرا کنی یه چیزی بخون دیگه.....
صدام رو صاف کردم و زدم کانال صدای دخترونم و با صدای بلند گفتم:
پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت
بلند بلند میخوندم و بچه ها دست میزدن و چند نفری وسط اتوبوس میرقصیدن.یکی از بچه ها هم رو شیشه ضرب گرفت.با ترس به شیشه نگا میکردم و هر لحظه منتظر بودم بریزه پایین.جو اتوبوس به کلی تغییر کرده بود.معلوم بود همه روحیه گرفتن.چون داشتن میخندیدن و دست میزدن.اتوبوس جلوی ورزشگاه نگه داشت و همه ی بچه ها دست زدن.یکی یکی همه پیاده شدیم.واستاده بودم عین بز به ورزشگاه نگه میکردم که گرمی دستی رو احساس کردم.
به کوهیار که حالا با لبخند ارومی کنارم واستاده بود زل زدم.همینجوری بهم زل زده بودیم که یهو به خودم اومدم و بلند گفتم:بخدا اگه ببازیم همین جفت چشات رو از حدقه در میارم.
کوهیار خندید و گفت:اگه بردیم چیکار میکنی؟
با خودم فکر کردم و گفتم:همین جفت چشات رو بوس میکنم
کوهیار لبخندی زد و گفت:من حاضرم ببازم ولی اون لبای شتری تو چشمای ظریفم رو بوس نکنن
پس گردنش زدم و گفتم:خیلیم دلت بخواد
سلانه سلانه وارد ورزشگاه شدم.وااای یا مامان.....چقدر اینجا گندس
یکی از بچه ها پشتم زد و گفت:برو دیگه
پشت سر بقیه وارد رخت کن شدم.مربی شیشه اب رو به سمتم پرت کرد.رو هوا گرفتمش و لاجرعه سر کشیدمش.
با سر استینم دور دهنم رو خشک کردم...همه ی بچه ها داشتن یه کاری انحام میدادن.بدنم رو گرم کردم.تقریبا 45 دقیقه بعد همه اماده بودیم.رفتیم وارد زمین شدیم.تیم حریف رو که دیدم بدنم شل شد....
ماشالا همه قولی بودن واسه خودشون.مامانشون به اینا چی میدن میخورن که اینجورین؟
به اندام ظریف خودم که تو لباسا گم شده بود نگاه کردم.عرق سرد رو از پیشونیم پاک کردم و دیگه بهشون نگا نکردم.
تماشاچیا زیاد بودن.اما نه خیلی....
همه مثه ماست نشسته بودن....نه دستی نه تشویقی.....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت سیزدهم



خیرسرشون اومده بودن اینجا روحیه بدن....تو ور خدا نگا مثه مونگولا واستادم به تماشاچیا گیر دادم.
محبی چند نفر رو صدا کرد و گفت:شماها ذخیره
با قیافه ی وارفته ای به محبی نگا کردم.اونم یه ابروش رو داد بالا.
عجب بدبختی....منم ذخیره بودم.کلا این تابستون شانس با من زیادی یاره.
محبی اومد سمتمون و کلی روحیه داد....طفلی چه جوشی داشت میزد.بعدشم همرو جمع کرد و یه عکس دسته جمعی گرفت ازمون.
همینجور داشتم اطراف رو دید میزدم.که یهو یکی از بچه ها دستمو کشید و با خودش به سمت بقیه ی ذخیره ها برد.
چقدر گیج شده بودم.البته که من همیشه ی خدا گیج بودم.الانم بخاطر استرس بدتر شده بودم.وقتی نشستم یکم حالم بهتر شد.کوهیار رو وسط زمین دیدم که با اقتدار واستاده و به کاپیتان تیم مقابل زل زده.
فداش...زدم تو سر خودم و گفتم ادم باش دختر
اصلا به من چه اون زیادی خوشگل و خوش تیپه به من چه.حالا که خدا همچین هنر دستی نشون داده چرا من نباید نگاش کنم؟
با سوت داور بازی شروع شد.
یکم به بچه ها که داشتن با اخرین توانشون تکنیکا رو روی زمین پیاده میکردن نگا کردم.طفلیا چه زوریم میزدن.نیم ساعتی از بازی میگذشت که دیدم یکم خستم واسه همین سرم رو گذاشتم رو شونه ی بغلیم.داشتم به کوهیار که همه جوره هوای بچه ها رو داشت نگاه میکردم.ولی دیگه بعدش چیزی نفهمیدم و چشام گرم شد....
با تکونا ی بغلیم از خواب بیدار شدم.یکی از پسرا که اسمش باربد بود بالای سرم واستاده بود.
من-اااا....چند وقته من خوابیدم؟
باربد-نیمه اول تموم شد
چشام رو با دست مالیدم و گفتم:وای خدارو شکرنصفش رد شد
باربد با یه خنده ی ناز گفت:بمیرم واست شهاب جان چقدر استرس داری
منم کم نیوردم و گفتم:اره والا از استرس زیاد نتونستم به بازی نگاه کنم
همه با هم رفتیم رخت کن.محبی یکم دیگه حرف زد.منم تند تند خمیازه میکشیدم.یه بارم که وسط خمیازم مچم رو گرفت.دهنم رو تا اخرین حدش باز کرده بودم اما یهو نگاه تیز محبی روم ثابت موند.خیلی صحنه ی بدی بود خدا برای هیچکس نیاره....
******
دوباره رو صندلیم نشستم.اما محبی بدو بدو اومد سمتم و گفت این نیمه تو باید وارد زمین بشی.
قلبم به تاپ تاپ افتاد.خب که چی یکی دیگه رو میفرستاد.حالا چرا من بدبخت کچل رو صدا کرد؟از رو صندلیم بلند شدم و رفتم وارد زمین شدم.یکم در جا زدم تا بدنم اماده باشه واسه 45 دقیقه دوییدن.با سوت داور بازی شروع شد.
از این ور بدو به اونور بدو.هر چی دنبال این توپ شیطون میدویدی ازت دور تر میشد.یه بار توپ دست من افتاد.منم هول کردم.کوهیار با اخرین سرعتش اومد سمتم.
با چشماش به دروازه اشاره کرد....نــــه....نکنه منظورش اینه که برم گل بزنم؟شایدم من اشتباهی دیدم.با دروازه فاصله ی زیادی نداشتم.باید این کارو انجا میدادم.به سمته دروازه دوییدم.
اگه کوهیار نبود من واقعا نمیتونستم خودم رو به اونجا برسونم.....فاصله ی زیادی با دروازه نداشتم.تمام حواسم رو به زوایای دروازه دادم.به توپ نگا کردم.اطرافمم یه چک کردم.کوهیار هوام رو داشت.
دوباره به دروازه نگاه کردم.....الان وقتش بود
بله دوستان...میشه یکی به من توضیح بده داور رو کی کار گذاشته وسط زمین؟شایدم قبل از مسابقه داشته گریه میکرده...مسئولا دلشون واسش سوخته گفتن حالا تو هم بیا برو تو مسابقه....ای خدا
پام رو با شدت تمام بردم عقب و میخواستم محکم بکوبونمش توی توپ که یهو این داور اضافه سوت زد.سوت زدنش همانا لج من در اومدن هم همانا.
سوتش مثل اب سردی بود که میریختن رو سرم.....
داور بدو بدو اومد سمته کوهیار و بهش گفت پیرهن یکی از بازی کنای حریف رو کشیده اونم پخش زمین شده.به اون بازیکنه نگا کردم.زانوش رو گرفته بود و ننه من غریبم بازی در میاورد.شرط میبندم هیچ کارش نشده.
این بچه های زحمت کش هم بدو بدو با برانکارد اومدم پیشش و یکم معاینه و قرتی بازی بعدشم گذاشتنش رو برانکارد و بردنش.
به کوهیار نگاه کردم.داشت با داور بحث میکرد.اما داور بی توجه به اون کارت قرمز رو از جیبش در اورد و نشون داد.
کارت قرمزش هم مثل سوت زدنش بیخود بود.اخه من چطور بدونه حمایت اون بازی میکردم؟
کوهیار تند تند داشت حرف میزد اما داور توجهی به حرفاش نکرد و دور شد.کوهیار نگاه نگرانی به من انداخت بعدشم یه پوزخند زد....معنی پوزخندش رو خوب درک کردم.....یعنی تو بدونه من نمیتونی بازی کنی.
همه ی بچه ها دمغ از بیرون رفتن کوهیار پراکنده شدن.منم به رفتن کوهیار زل زده بودم و به این فکر میکردم که چطوری بازی رو ادامه بدم.راستش تمام دلخوشیم به اون بود.چون هوام رو داشت.بچه ها ی دیگه هم مطمئنا هوام رو داشتن.اما نگاه های کوهیار وسط بازی هدایتم میکردن که چکاری انجام بدم.
فکر کنم ده دقیقه ی اخر بازی بود.خیلی خسته شده بودم.دیگه جونی تو پاهام نمونده بود.بیشتر بچه ها هم همینجوری بودن.اما مطمئنا من به خاطر دختر بودنم توان کمتری داشتم نسبت به اونا.
توپ دست یکی از بچه ها که اسمشم کامران بود افتاده بود.کامران دنبال یکی میگشت که بهش پاس بده.چون کم کم داشت گیر میفتاد.خودم رو بهش رسوندم.کامران وقتی متوجه من شد توپ رو بهم پاس داد.
بسم الله گویان توپ رو به سمته دروازه ی حریف هدایت میکردم.تعداد حریفایی که داشتن دورم رو احاطه میکردن هر لحظه داشت بیشتر میشد.اما من سرسختانه داشتم جلو میرفتم.
چشمم به سعید افتاد.بازی خیلی خوبی داشت.میشد بهش اعتماد کرد.توپ رو گوشه زمین بردم.حالا دیگه بیشتر بازی کنای حریف دور من بودن.جلوی دروازه نسبتا خالی بود.سعید روبروی دروازه ایستاده بود.
تمرکز کردم.باید این کار رو انجام میدادم.این فرصت خیلی خوبی بود.ایستادنم رو جوری تنظیم کردم که بتونم از کنار دو نفر که روبروم بودن توپ رو شوت کنم.
چشمای درشتتون روز بد نبینه یهو چشم افتاد به دوتا مارمولک.بله مارمولک.خاک تو سرا یه جوریم نشسته بودن که من از همین زاویه چشم تو چشمشون میشدم.نسیم و بهنوش منظورمه.اعصابم رو خورد کرده بودن.وقتی متوجه شدن نگاهم به سمتشونه.از جاشون بلند شدن و شروع کردن و دست و سوت زدن.اینقدر جلف بازی در اوردن که پسرای اطرافشون زل زده بودن بهشون.خب مغر فندقیا اون کارا رو نکنین من بازم میبینمتون.همچین تو جاشون داشتن له له میزدن که انگاری مسی رو دیدن.البته سریع نگاهم رو از اون دوتا پت و مت گرفتم و به توپ نگا کردم.یهو تو ذهنم یه زانتیا ی سفید نقش بست.اگه مخ این کوهیار رو میزدم صاحبش میشدم.هــــی خــــدا.....
تویه حرکت غافلگیر کننده توپ رو شوت کردم.همه تو بهت مونده بودن.اخه نزدیک 5-6 نفر اطرافم رو گرفته بودن.شوتم رو شانسی کرده بودم.اما همین شانسی باعث شد توپ دقیقا روبروی سعید قرار بگیره.سعید هم سریع توپ رو به سمت دروازه شوت کرد و دروازه بان که غافلگیر شده بود نتونست توپ رو محار کنه برای همین گـل شد.
همه ی تماشاچیا از جاشون بلند شدن و دست و سوت زدن.سعید با اخرین سرعت به سمتم اومد.
یا خدا داره کجا میاد.از ترسم شروع کردم به دوییدن.سعید هم همینجور داشت به سمتم میومد.یهو یه گروه دیگه از بازیکنای خودمون هم از جلو به سمتم اومدن.در جا واستادم.اخه این کارا چیه اینا چرا اینجوری میکنن.دوگروه بچه هامون داشتن به سمتم میدوییدن و تا بهم رسیدن نشستم سر جام.نشستن من همانا و برخورد کله هاشون با هم همانا.شروع کردم به خندیدن.همه سراشون رو گرفته بودن و اه و ناله میکردن ام اتا چششون به من خورد پریدن رو و بغلم کردن.از اون زیر که خلاص شدم یکی از پشت پرید روم و باعث شد بیفتم زمین.محبی بود که اویزونم شده بود.
کوهیار هم اومد نزدیکم و با یه پوزخند نگاهم کرد.منم یه پوزخند بهش زدم.بلند بهش گفتم:دیدی بدون تو هم تونستم گل بزنم.
کوهیار پوزخندش تبدیل به یه لبخند شد و با سر حرفم رو تایید کرد.وقتی همه رفتن دوباره بازی شروع شد.حریف دیگه نتونست گل بزنه.تقریبا روحیشون رو باخته بودن.منم مسرور از این پاس دادنم همش به اینور و انور میرفتم.بازی که تموم شد دوباره همه اومدن بغلم کردن.
برای یه لحظه سرم رو کردم بالا و زیر لب گفتم:خـــــدایا شکـــــرت


با بچه ها رفتیم رخت کن.....باز اونجا هم پریدن بغلم
محبی هم خیلی خوشحال بود.وقتی بچه ها دورم رو خالی کردن اومد پیشم و گفت:شهاب من اصلا فکر نمیکردم تو همچین پاس معرکه ای بدی....میدونی که تو فوتبال اول اون کسی که تو یه موقعیت پیچیده پاس میده مهمه بعدش کسی که تو یه موقعیت راحت گل میزنه.پاس تو ارزش خیلی زیادی داشت
منم که در حال ذوق مرگ بودم.همونجور که اب از لب و لوچم اویز بود محبی لباش رو به لپم چسبوند و دوباره گفت:من بهت افتخار میکنم جوون
وقتی ازم دور شد دستم رو با اکراه به لپم کشیدم و تفای رو پوستم رو پاک کردم.اخه یکی نیس بگه بنده های خدا بوس کنین ولی خواهشا قبلش اب دهنتون رو قورت بدین.....بخدا لازم نیس قبلش لباتون رو خیس کنین تا اینجوری دهن ماها سرویس بشه
خوش خوشک رفتم اب خوردم.وقتی قوطی رو از لبام جدا کردم با چهره ی خندون کوهیار روبرو شدم.لبخندی بهش زدم.اومد نزدیکم و دستم رو کشید و با خودش برد.
لخ و لخ داشت منو دنبال خودش میکشید.منو برد بیرون از رخت کن تو محوطه.جلوش واستادم و با غرور بهش نگاه کردم.
کوهیار-افرین
من-همین؟
کوهیار-میخوای بوست کنم؟
یاده بوس پر ملات محبی افتادم واسه همین گفتم:نه نه همین افرین بسمه
کوهیار دوباره لبخندی زد و بهم نگاه خیره ای انداخت.سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم.....
کوهیار بی مقدمه گفت:با من دوست میشی؟
سرم رو با شدت بالا گرفتم.باورم نمیشد همچین حرفی بزنه.اصلا انتظارش رو نداشتم.
چشام رو دوختم به چشاش.
لبام رو با یه لبخند از هم باز کردم.
یه قدم بهش نزدیک تر شدم.
دستام رو بردم بالا و دور گردنش اویز شدم.
تو یه حرکت سریع لپش رو بوسیدم .
صورتم رو ازش دور کردم تا به چشاش دید داشته باشم.
همونجور که لبخندم رو حفظ کرده بودم گفتم:نه عزیزم
چشای خندون کوهیار حالت متعجب به خودش گرفت.لبخندش رو لباش ماسید و با بهت بهم خیره شد.گره ی دستام رو باز کردم و با فاصله ازش واستادم.
دوباره لبخندی به روش پاشیدم و با قدمای بلند ازش دور شدم.جرات نداشتم برگردم عقب رو نگاه کنم.فقط رفتم....
*****
از این پهلو به اون پهلو شدم.کوهیار داره با این رفتاراش گیجم میکنه.یعنی نیاز رو فراموش کرده که به من پیشنهاد دوستی داده؟اصلا چرا باید بهم پیشنهاد بده؟
دستم رو گذاشتم زیر سرم.اون پسر دختر بازی نیست که به هر کسی که از راه رسید پیشنهاد بده.....یعنی.....یعنی دوسم داشته که یه همچین چیزی گفته؟
سرم رو محکم تکون دادم.یک ساعتی میشه که دارم بهش فکر میکنم.اخرشم خل شدم.اخه با چه اعتماد به نفسی دارم با خودم میگم اون منو دوست داره؟
کلافه دو زانو روی تخت نشستم و خودم رو به پنجره رسوندم.تختم دقیقا زیر پنجره بود.پرده ها رو اروم زدم کنار تا صدای جیغشون بلند نشه.....در نتیجش هم کسرایه غرغرو بگه بخواب دیگه.
چه هم اتاقی عزیزی داشتم من.باید قابش میگرفتم.نگاهم رو از ستاره های چشمک زن گرفتم و به محوطه دوختم.سفیدی لباسی توجهم رو جلب کرد.دقیق شدم.حتی از همون فاصله هم هیکل مردانه ی کوهیار رو تشخیص دادم که داشت اروم اروم قدم میزد.اهی کشیدم و نگاهم رو ازش گرفتم.پرده رو با شدت کشیدم که صدای وحشتناکی ازش بلند شد.البته تو اون سکوت عمیق حتی نفس های اروم من هم صدای بلندی به حساب میومد.نگاهی به کسری انداختم.خواب خواب بود.
دراز کشیدم سر جام.محکم زدم تو گوش خودم و با خودم گفتم:شیرین خودتو جمع کن
*****
کت کتون مشکیم رو تنم کردم.کم کم داشتیم به پاییز نزدیک میشدیم و شبا هوا خنک تر میشد.منم دنبال یه بهونه بودم تا این کتی که جدید واسه خودم خریده بودم رو بپوشم.چه شبی بهتر از امشب؟؟!!!!
پولام رو شمردم.تو رو خدا نگاه کن یه پاس دادم به جایه اینکه اینا بهم شام بدن منه بدبخت بی پول باید مهمونشون کنم.اخه اون محبی شکم گنده رو دیگه واسه چی سرخود دعوت کردن؟یه نفرم هم یه نفره.....اصلا مگه شکمش گندس؟
گوشیم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون.پام رو که رو اخرین پله ی ساختمون برداشتم چشم تو چشم کوهیار که پهلوی بچه ها واستاده بود شدم.
یه جین مشکی با یه تی شرت خاکستری پوشیده بود.حتی تو شب هم برق چشمای قهوه ایش معلوم بود.زیرنور مهتاب صورتش برق میزد.چشم رو ازش گرفتم سرم رو انداختم پایین.لبم رو گاز گرفتم و با خودم فکر کردم اخه دختره ی کودن چرا درخواستش رو رد کردی؟تو این بی شوهری تو واسه چی ناز کردی؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
یه مدت واسش عشوه خرکی میومدی بعدش هم خودت رو رسما قالبش میکردی.خوشتیپ که هست خوشگلم که هست پولم که ماشالا.....از بس که خری
با تک تک بچه ها دست دادم....حتی با دستای سرد کوهیار.
وقتی محبی اومد همه به سمت ماشینا رفتیم.زود خودم رو تو ال 90 محبی جا کردم تا مجبور نباشم برم تو ماشین کوهیار.محبی به سمت بهترین رستوران تهرون روند.یه بار دیگه پولام رو شمردم.فکر کنم فقط شکم یه نفر رو بتونم سیر کنم.
وقتی از ماشین پیاده شدیم عرق سرد روی پیشونیم رو پاک کردم.خدایا فقط یه امشب قیمت غذاهای اینجا رو به حد غیر قابل باوری بیار پایین تا من این خپلا رو شام بدم برن پی کارشون.
وارد رستوران که شدیم یه جای دنج واسه خودمون پیدا کردیم.منم که شده بودم دست راست محبی!!!مثل خودشیرینای دوره ی دبستان همش بهش چسبیده بودم.وقتی سر میز نشستیم با نگاهم دنبال کوهیار گشتم.اما پیداش نکردم.یه بار دیگه با دقت نگاه کردم اما واقعا نبود.به سیامک که پهلوم نشسته بود گفتم:این کوهیار کچل پس کجاست؟
سیامک-مگه نفهمیدی گفت که امشب نمیاد.مثل اینکه با یکی قرار داشته.اومد با بچه ها خدافظی کرد و رفت
اهی حسرت بار کشیدم.ای بخشکی شانس شکار امشبم رو از دست دادم.چقدر موقعیت جور کرده بودم تا ضایعش کنم.
موقع سفارش دادن بچه ها حسابی مراعات جیب مبارکم رو کردن و از گرون ترین غذاها سفارش دادن.منم تند تند عرقام رو پاک میکردم و حسابی تو دلم از خجالت عمه های تک تکشون در میومدم.
حالا کوهیار واسه چی نیومده بود؟معلومه دیگه میخواسته بگه من قهرم باهات.بره گمشه.قهر باشه حالا انگار چقدر واسه من مهمه.
سرگرم شام خوردن بودیم.کلی چرت و پرت با بچه ها گفتیم.کلا با بچه ها که هستم از همه چیز یادم میره.حتی از گوشیم!
شب که برگشتیم یه نگاهی به گوشی یتیمم انداختمو دیدم 12 تا میس کال دارم.همش هم از مامانم و خونه بود.وقتی بهشون زنگ زدم مامانم گفت که حسابی نگرانم شده و از این حرفا.
اخرشم گفت:شیرین خدا نکشت این بابات و شهاب کلی مشکوک شده بودن که این دختر چرا هی میره و میاد مگه چی میشه که میره و میاد منم کلی باهاشون حرف میزدم که دخترم دل نازکه دلش تنگ میشه و از این دروغا
موقعی که مامانم داشت دل نازک رو با خنده میگفت با خودم گفتم مگه نیستم که مامانم داره غش میکنه از خنده؟اینم از مامان ما....ای بابا....بعد هی میگن واسه چی میری معتاد میشی؟واسه چی میری تو اغوش غریبه؟
واسه همین چیزاس دیگه......
سه – چهار روزی ازاین ماجراها گذشت.....تو اتاقم نشسته بودم داشتم ترکای دیوار رو میشماردم....شغل شریفی بود.از اونجایی که من زیاد اهل ریا نبودم از شغل بیکاری استفا دادم و وارد این کار نسبتا سنگین شدم.دیگه شکمم خرج داره چاره ای نیست.
در اتاق با تقه ای باز شد و قامت رعنای چغند خودمون تو در هویدا شد....به به بنازم خلقتت رو خداجونم.چی جیگیری افریدی.....
ادم دلش غش میره....
مگه این کوهیار باقالی میذاره ادم دو دقیقه ازش تعریف کنه؟سریع فکش رو روشن میکنه و میذاره رو دور تند...جوری که ادم نگاه کردن یادش میره.
چغندر-سلام
دست از ترکای دیوار برداشتم و به حرفاش گوش دادم.
من-سلام بله؟
برعکس من که رفتارم عادی بود اون با داشت(.....یکی یه سوزن بده....یه سوزن.....یه سوزن....نبود؟....واقعا که.....یه سوزنم نمیتونین بدین دست ادم؟....خدا کسی رو به کسی نیازمند نکنه....ایــــــش)
کوهیار-اومدم کارت دعوت رو بدم
واااای مامان جون....قلبم....بیا شیرین خانم هی قوپی بیا....اینم ازدواج کرد رفت پی کارش.....حالا تو هم برو تو باتلاق بی شوهری دست و پا بزن.(خدایا یه جین پسر خوشگل پست کن پایین.....شدیدا نیازمندیم)
کوهیار کارت رو داد دستم و گفت:حتما بیا....همه ی بچه ها هستن.البته اگه کار نداشتی
زیر لب گفت:اییییییش
کوهیار-این اییش یعنی چی دقیقا؟
سرم رو گرفتم بالا و گفتم:لجت گرفته پیشنهادت رو رد کردم؟
کوهیار اومد جوابم رو بده که مستخدم ساختمون با حالت حق به جانبی جلوی در اومد و گفت:اقا شما چرا رخت چرکاتون رو قاطی لباسای مربی ها میذارین؟فکر کیردین ما گاگولیم؟دوسه بار مچتون رو گرفتم ولی بازم از رو نرفتین.....یه لباس شستن اینقدر کار داره؟
لباسام رو پرت کرد رو تخت کسری و رفت.اگه این کوهیار پشت سرش در رو میبست الان با این مرتیکه هم روبرو نمیشدم.یاد گرفته بودم لباسام رو بذارم تو سبد رخت چرک مربی ها تا مستخدما قاطی لباسای مربی ها بشورشون.اخه تو عمرم لباس نشسته بودم.همیشه ماشین لباس شویی بود.بعدشم قبل از روز تحویل لباسا میرفتم از تو سبد شسته شده ها بر میداشتمشون.خدایی که لباسا تمیزم میشد.ولی مثل اینکه این بنده ی خدا زرنگ تر از این حرفا بود.
زیر لب گفتم:اییش
مستخدمه رفت ولی با قیافه ی خندون کوهیار روبرو شدم که بهم گفت:حتما این اییش هم یعنی لجت گرفته پیشنهادت رو رد کردم؟
خندم رو پنهون کردم.بالشت رو پرت کردم به طرفش که رو هوا گرفتش.
کوهیار-اگه خواستی بیا....خونه ی خودمونه.مامان و بابام ترتیبش رو دادن
کوهیار که رفت بیرون کارت رو باز کردم.تاریخش ماله همین پنج شنبه شب بود.یعنی دقیقا 2 روز دیگه.وااااای لباس چی بپوشم؟(سوال دختر خانما که هیچ نسلی نتونسته هنوز به اون جواب بده!)

ساعت کارت هم 6 تا 11 به صرف شام رو نشون میداد.پایینش هم ادرس اون بالابالا های تهرون.....اووووف....چقدر خر پولن.....لعنتیا....
از اونجایی که گفت مامان و باباش اینو ترتیب دادن دیگه هر گاگولی هم بود میفهمید خونه ی خودشونه.گفتش همه ی بچه ها هم هستن.پس مهمونی ماله بردمونه.
یوووهوووو مهمونی.....!!
از اونجایی که دیشب محبی به هممون گفت جمعه ی همین هفته همه باید خوابگاه رو ترک کنن تا مسابقه ی بعدی منم داشتم سواستفاده هام رو میکردم.البته منظورم از منظره ی پشت خوابگاه بود.
****
دستم رو پرت کردم رو گوشیم تا خفش کنم.اینقدر خوابم میومد که حتی نمیتونستم دستم رو درست و حسابی بلند کنم.به زور چشام رو باز کردم.باید میرفتم خرید.بالاخره مهمونی مهمی بود.البته فقط برای من....شایدم.....نه....اصلا بیخیال.....
همه ی پاساژ ها رو متر کرده بودم اما لباسی که به دردم بخوره رو پیدا نکرده بودم.تصمیم گرفته بودم پیرهن بپوشم.اخه پیرهن همیشه خیلی بهم میومد.مخصوصا به خاطر قده بلندم پیرهنای بلند خوشگل ترم میکردن.
دیگه پدرم در اومده بود از بس راه رفته بودم.خیلی من بد پسندم.اما وقتی چیزی هم پسند میکنم معرکس....دیگه ما ایینیم.....
پشت ویترین یه مغازه لباس مشکی نظرم رو جلب کرد.به نظر من لباس شب اول مشکی بعدش رنگای تیره ی دیگه.اینقدر بدم از اینایی که واسه مهمونی رنگای روشن تنشون میکنن.البته نه رنگایی مثل قرمز و نارنجی و زرد ها....نه اینا قشنگه....مثلا سبز روشن یا ابی روشن.....واه واه واه
پیرهن بندی بود که تا سر زانو میومد....حدودا....
رویه بالاتنش تور بود و رویه دامنش ساده....اما نگین هایه فوق العاده ریزی که رویه دامنش کار شده بود باعث میشد لباس برق بزنه.یه کت کوتاه مشکی با استین های کوتاه هم روش میخورد.
کاملا دخترونه و باب میل من.رفتم تو مغازه و پروش کردم.تو تنم خیلی قشنگ بود.واقعا به دلم نشست.همون رو خردیم و رفتم خوابگاه.اینکه یه گوشه خلوت گیر بیارم و لباسام رو عوض کنم واسم عادت شده بود.....
رفتم تو اتاقم....لباس رو یه گوشه ی ساکم قایم کردم.....اگرم کسی میدید میگفتم ماله دوست دختر عزیزم شیرینه!!
با نسیم صحبت کردم تا از ارایشگاه وقت بگیره.ایندفعه هم باید مثل همون عروسی نسیم موهام رو درست میکردم.مگر میشد جور دیگه ای م درست کرد؟
یکم موهام بلند میشد سریع میرفتم میزدمشون....البته یه جوری روشون دست بلند میکردم که زیاد کبود نشن!!
مادرم دیگه دل رحمم.....!
تو این مدت زیاد کوهیار رو میدیدم....حسابی از جواب منفیم ترش کرده بود.واسه همینم سر سنگین بود باهام.ول کن بابا اصلا مهم نیست....
یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه ی کوهیار....یا همون چغندر خودمون.....
از تاکسی که پیاده شدم فک سرویس شدم رو از روی زمین برداشتم و تو بغلم گرفتم.
یکمم به چشام قوت قلب دادام که اروم باشن.....
لعنتیا خونشوووون زیادی بزرگ بوووووود.....
بعله منم یکم به خودم مسلط شدم و رفتم زنگ قصرشون رو زدم.در با صدای تیکی باز شد....در که چه عرض کنم.....!!
پامو گذاشتم رو سنگ فرشا....حیاط خیلی بزرگی روبروم قرار داشت.همه جا سرسبزی داشتن....البته باغ سرسبزی داشتن.محو تماشا بودم که کوهیار با لبخندی بهم نزدیک شد.شلوار جین مشکی با تی شرت بنفش....وای جیگرم من عاشق بنفشم.....
خیلی ناناز شده بود.بازوهاش از زیر استین تنگ لباسش زده بود بیرون و جذاب تر نشونش میداد.....واااای مامانی.....
کوهیار-سلام
من-سلام
کوهیار-خیلی خوش اومدی
من-میدونم
کوهیار خنده ای سرخوش کرد که معلوم بود خیلی خوشحاله....واه واه واه رو اب بخندی بچه جون
کوهیار-از صبح داشتم با خودم فکر میکردم با کدوم جنسیتت میای....که دیدم دختری...حالا چرا دختر؟
من-یخچال....یخ نکنی یه وقت.....به خودم مربوطه
کوهیار که حسابی کنف شده بود دیگه چیزی نگفت.دم در که رسیدیم یه خانوم تقریبا 50 ساله با یه مرد 60 ساله و یه پسر 20 و خورده ای اومدن از خونه بیرون.مثلا استقبال من.....چه ادم مهمی شدم ها....
کوهیار اروم گفت:خانوادمن
من-نفهم که نیستم دارم میبینم
من-سلام به همگی
مامانش-سلام دخترم....خیلی خوش اومدی
باباش-سلام خانم خانما....چطوری دخترم؟
من-وای مرسی از استقبال گرمتون خیلی ممنون من خوبم
کوهیار اومد جلو و به باباش اشاره کرد و گفت:بابام
وبعدش به مامانش اشاره کرد و گفت:اینم مامانم نسرین
با خودم گفتم خدا خیرت بده کوهیار که معرفی کردی وگرنه من نمیفهمیدم چی به چیه اونوقت مجبور میشدم صداشون کنم خانم ایکس و اقای ایگرگ
کوهیار-اینم داداشم کوروس
واااای چه اسمی داره!!کوروس هم شد اسم اخه.چهار تا نقطه میذاشتن بالا کلش صداش میکردن کوروش دیگه این قرطی بازیا چیه در میارن.....والا به خدا
کوروس اصلا شبیه کوهیار نبود.چشای سبز تیره داشت که از مامانش به ارث برده بود.همچنین رنگ پوستش تیره تر از کوهیار بود.بینیش شبیه کوهیار بود و لباش هم یه خورده پهن بود.در کل از کوهیار خوشگل تر بود.اونم به خاطر فرم صورتش بود که به مامانش رفته بود.
اگه این کوروس به پستم میخورد که خیلی بهتر میشد.....بخشکی شانس
من-سلام کوروس......کوروس.....
اون لحظه داشتم با خودم فکر میکردم این جیگر رو چی صدا کنم؟کوروس جون یکم لوس بود.کوروس خان هم که گنده بود.کوروس جان هم ضایع میزد
ادامه دادم-از اشناییتون خوشبختم
کوروس لبخند عمیقی زد و گفت:منم همینطور خانم جوان
خانم جوان گفتنش تو حلقم.معلوم بود تازه اومده ایران چون کلمات رو چپه راسته تلفظ میکرد.وای خدا چقدر تا اخر شب از دست لهجش بخندم
تی شرت سبز تیره با شلوار مشکی پوشیده بود.همخونی رنگ لباسش با چشاش جذابیتش رو دو چندان کرده بود.
برام جالب بود که کوهیار منو به اونا معرفی نکرد....انگار از قبل میشناختنم
مامانش-دخترم امشب این مهمونی رو به مناسبت برد تیم کوهیار گرفتیم.امیدوارم بهت خوش بگذره
نفس راحتی کشیدم.پس حدسم درست بود واسه مسابقه بوده نه واسه عروسی و دامادی و این چیزا....
من-اوووه بله باخبر بودم.درجوار شما حتما خوش میگذره
وقتی وارد خونه شدم انگاری وارد دنیای جدیدی شدم.خونه خیلی بزرگ بود.همه چیز شیک و گرون قیمت بودن.پله های چوبی که وسط خونه قرار داشتن و خونه رو به طبقه ی بالا وصل میکردن ، ابهت زیادی به خونه بخشیده بودن.
مهمونای زیادی بودن که حدس میزدم بیشتریا فامیلاشون باشن.چند تا از بچه های باشگاه رو هم دیدم.نمیدونستم برم پیششون یا نه....
بعد از اینکه لباسام رو عوض کردم با همون پیرهنم و کتش تو مجلس حاضر شدم.مستخدما تند تند از مهمونا پذیرایی میکردن و نسرین مادر کوهیار هم همشون رو زیر نظر داشت تا از کیفیت کارشون مطمئن بشه.
کوهیار هم با داداشش کوروس داشتن با چند تا پسر صحبت میکردن.پیش بچه ها ی باشگاه هم روم نمیشد برم برای همین رویه یکی از مبلا که کنار پنجره ی قدی بلند خونه قرار داشت نشستم و شربت به دست به سیاهی اسمون زل زدم.
صدای همهمه ی جمعیت سر حالم میاورد.همیشه همینجوری بودم از بودن تویه جمع سرخوش میشدم.اما الان نمیشد برم با همه گرم بگیرم چون تقریبا کسی رو نمیشناختم.
تو عالم خودم بودکم که یکی از بچه های باشگاه که میدونستم از اون دختر بازاش هست اومد نزدیکم و گفت:ملکه ی زیبایی امشب همراه نمیخوان؟
پسره ی سیریش زبون باز.....
من-نخیر تنهایی رو ترجیح میدم
سیامک رویه مبل روبروییم نشست و زل زد بهم.منم بی هیچ پروایی زل زدم تو چشمای مشکی گستاخش.سر صحبت رو باز کرد
سیامک-شما خیلی به چشمم اشنا میاید
من-اما شما اصلا برای من اشنا نیستید
سیامک یکم رو صورتم دقیق تر شد و گفت:اما خیلی اشنا میزنی ها
کم کم احساس کردم داره اوضاع خیط میشه برای همین سریع از جان بلند شدم و گفتم دارید اشتباه میکنید.
تا خواستم از جلوش رد بشم چشام تو چشمای قهوه ای کوهیار گره خورد.
روبروی ما ایستاده بود و اخمای درهم تماشامون میکرد.وای همین یه قلم رو کم داشتم.باز رگ غیرت این رو کجای دلم جا بدم؟
کوهیار-دختر خاله نمیخوای بیای پیش ما؟
دختر خاله بهونه ای بود واسه دور کردن سیامک از من
سیامک از جاش بلند شد و اومد پهلوی من ایستاد و گفت:کوهیار جان من میتونم یکم بیشتر با دختر خاله ی بی نظیرت اشنا بشم؟
رگ گردن کوهیار از اندازه ی واقعیش بزرگ تر شد.صداش خش دارشد و زمزمه وار گفت:نخیر
دست من رو کشید و با خودش برد.دستم رو از تو دستاش کشیدم بیرون و گفتم:وحشی چیکار میکنی؟دستم کنده شد
کوهیار سرش رو به گوشم نزدیک تر کرد و گفت:نگو که سیامک رو تا الان نشناختی؟
سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم....کوهیار درست میگفت.سیامک خیلی عوضی بود.ابروی خیلی از دخترا رو برده بود.همیشه هم با افتخار برای ما تعریف میکرد.
کوهیار-امشب زیاد دور و برش نباش وگرنه کار دست خودت میدی
از اینکه نگرانم بود لبخندی زدم.
من-اینجا بیشتر شبیه مجلس ختم قران شده.نمیخواید یه اهنگ چیزی پِلی کنید؟
کوهیار-که تو بیای وسط قر بدی بعدش سیامک بیاد بهت گیر بده؟
کلافه سعی کردم صدام رو کنترل کنم
من-اینقدر گیر نده دیگه.اهنگ بذار حوصلم سر رفت
کوهیار لبخندی زد و ازم دور شد.دوباره تنها شدم.ایندفعه کوروس کنارم قرار گرفت.امیدورام که کوهیار دیگه با کوروس برخورد نکنه.
کوروس-میتونم اینجا باشم؟
من-بله خواهش میکنم
از طرز صحبت کردن خودم خندم گرفته بود.کیلو کیلو ادب ازش میریخت
کوروس-شما یکی از دوستان کوهیار هستید درسته؟
من-بله درسته
کوروس-چه رشته ای میخونید؟
من-معمارس
کوروس-امممم.....بله خوبه....من مهندسی شیمی میخونم
من-خوشبختم
کوروس لبخندی زد.لب خودم رو گاز گرفتم.اخه دختره ی کودن چه ربطی داشت؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت چهاردهم


کوروس-چه رشته ای میخونید؟
من-معمارس
کوروس-امممم.....بله خوبه....من مهندسی شیمی میخونم
من-خوشبختم
کوروس لبخندی زد.لب خودم رو گاز گرفتم.اخه دختره ی کودن چه ربطی داشت؟
کوروس-به نظر میاد 20 سالتون باشه
خاک تو سرت یعنی اینقدر بچه ام؟
من-نخیر دو-سه سال کم گفتید
کوروس-اوووه همه ی خانمها دوست دارن از سنشون کمتر به نظر برسن شما بر عکسید؟
من-کلا من با همه فرق میکنم
کوروس-بعله کاملا از طرز لباس پوشیدنتون معلومه....خیلی ساده به نظر میرسید
من-ایرادی داره؟
کوروس-من همچین جسارتی نکردم
داشتم کم کم معذب میشدم.اصلا باهاش حال نمیکردم.اینقدر لفظ قلم حرف میزد که ادم حالش بد میشد.خب یکم میزدی کانال خودمونی.....ای بابا
کوروس اومد حرف بزنه که صدای اهنگ تمام سالن رو پر کرد.برگشتم به سمت کوهیار که دست به سینه داشت نگام میکرد.
دستام رو از شدت خوشحالی بهم کوبیدم.ذوق مرگ شده بودم.نکه تا حالا اهنگ نشنیدم واسه همین.
کوروس-شما خیلی پر انرژی به نظر میرسید
من-بعله همینطوره
با اجازه ای گفتم و به سمت کوهیار رفتم.هر قدم که بهش نزدیک تر میشدم لبخندش پرنگ تر میشد.میترسیدم وقتی که بهش رسیده باشم لباش از هم کش اورده باشن.
وقتی بهش رسیدم کوهیار گفت:خوشت اومد؟
با ذوق گفتم:اره عالیه
کوهیار-خب افتخار میدی با هم برقصیم؟
من-اره
اهنگ شادی بود.واسه همین نمیشد بغل تو بغل هم برقصیم.(میدونم الان تو پرتون خورده ! )
کوهیار خیلی با مهارت میرقصید.حرکتاش خیره کننده بود.وقتی اهنگ تموم شد و همه پراکنده شدن کوهیار نگاهی بهم کرد و ازم دور شد.
سرگرم دید زدن اطراف بودم که اهنگ باباکرم گوشم رو نوازش کرد.گردنم رو قری دادم و با حسرت به اهنگ گوش کردم.وای خدا چقدر دوست داشتم الان باهاش میرقصیدم.
تو حال و هوای خودم بودم که ناگهان دستم از پشت کشیده شد و به وسط سالن پرت شدم.کوهیار روبروم بود و ازم میخواست که باهاش با باباکرم برقصم.
بزرگترین سوپریز عمرم بود.دستای کوهیار بالا رفت شروع کرد به رقصیدن.با ابنکه خیلی غافلگیر کننده بو دچون فقط ما دوتا وسط بودیم اما بازم به خودم مسلط شدم و همراهیش کردم.کوهیار بشکن زنان دورم چرخید و منم قر میدادم.خیلی باحال میرقصیدیم.چون جفتمون بلد بودیم.منکه از مامانم رقصیدن رو یاد گرفتم چون اون وقتی جوون تر بوده مربی رقص بوده اما الان دیگه کنار گذاشتش.
کوهیار هم حتما از باباش یاد گرفته دیگه !!
شایدم صدقه سر دوست دخترای نداشتش بوده !!
وقتی رقص تموم شد دوتاییمون مونده بودیم چیکار کنیم.کوهیار یه قدم اومد جلوتر و دستاش رو دور کمرم حلقه کرد.وسط دست و سوت حاظرین منو از کمر گرفت و بلند کرد و دور خودش چرخوند.
وسط اسمون و زمین خیره به چشمای هم.....
وقتی کوهیار گذاشتم پایین صدای دستا بلند تر شد.از تمام حرکاتش غافلگیر شده بودم.منظورش از این کارا چی بود؟....
با نگاه تشکر امیزی بهش نگاه کردم.کوهیار هم لبخند غمگینی زد....(طرفداراش غش نکنن ) )
کشته مرده ی همین لبخنداشم.حتی اگه غبار غم هم گرفته باشه اما بازم تمام صورتش رو پر میکنه و ادم احساس خوبی بهش دست میده.
وقتی از وسط سالن دور شدم یه گوشه ایستادم.اهنگ بعدی که پخش شد همه مثل قحطی زده ها ریختن وسط.....
کوهیار کنه هم اومد کنارم واستاد.اگه بشه که امشب یکم کمتر بهم بچسبه.
کوهیار-چطور بود؟
من-رقصم؟اره عالی بود
کوهیار-یه وقت کم نیاری ها
من-نه تو نگران نباش
کوهیار-این لباست....خیلی خوشگله
من-اره هنر خیاط رو میرسونه
کوهیار-به تو هم خیلی میاد
من-اینم هنر خالق رو میرسونه
کوهیار-جدی گفتم...
من-نکه من باهات شوخی دارم
کوهیار کلافه ازم دور شد.حتما الان انتظار داشته بپرم و از گردنش اویز بشم و بوسش کنم و بگم اره عزیزم منتظر همین حرفت بودم.....اییییش
تمام طول مهمونی از این ور به اونور میرفتم....کوهیار هم بهم محل نمیداد.برو بابا.....
****
اهنگ ارومی پخش شد که جوونا سوتی بلند کشیدن.چراغا خاموش شد و فقط نور کمی وسط سالن رو احاطه کرده بود.چشم چرخوندم که ببینم کوهیار داره چه غلطی میکنه که دیدم دست تو دست یه دختر داره میره وسط قرش بده.
دختره همسنای من بود حدودا.قد متوسطی داشت و از همون دور سنگینی و متانتی که تو راه رفتنش بود به چشم میخورد.خوش اندام بود.اما نمیدونم دستاش تویه دستای کوهیار چیکار میکرد.باهم رفتن وسط.....
دستای کوهیار اروم دور کمر ظریف دختره دویید و شروع کردن به رقصیدن.اینقدر با مهارت میرقصیدن که کف بر شده بودم.همینجور بهشون زل زده بودم که نفهمیدم خیلی وقته کوهیار تو تاریکی سالن زل زده بهم.اینم که همش مچ میگیره.
روم رو کردم و انور.مثلا من اصلا به تو توجهی نداشتم.اره جونه عمه ی محترمم....
دستی پشت کمرم قرار گرفت و منو هل داد سمت وسط سالن.با تعجب برگشتم و با صورت کوروس روبرو شدم.خیلی با ارامش داشت بهم نگاه میکرد.وقتی روبروی هم قرار گرفتیم و با هم شروع کردیم به رقصیدن اروم گفت:
دیدم از اون موقع تو نخ داداشم و دختر داییمی برام عجیب شده بود.برای همین گفتم بیام از خودت بپرسم
من-چی رو؟
کوروس-اینکه چرا اینقدر بهشون نگاه میکردی؟
من-دلیل خاصی نداشت.فقط چون خیلی قشنگ میرقصیدن برام جالب بود....همین
کوروس-باشه قبوله باور کردم
من-دلیل دیگه ای نداشنت
کوروس-مگه من چیزی گفتم؟
بحث رو ادامه ندادم.اخه هرچی میگفتم یه چیزی واسه جواب دادن داشت.اما کوهیار همیشه اخرش کوتاه میومد.ای تو روحت کوهیار ادم فروش....
وقتی داشتم به کمک کوروس دور میزدم چشم تو چشم کوهیار شدم.میخواست منو بچسبی نه اون دختر دایی بی ریختت رو....حالا خودمونیم ها اصلانم بی ریخت نبود.
رقص که تموم شد چراغا روشن شد.به احترام کوروس براش خیلی کوتاه خم شدم.اونم همین کار رو کرد.
موقع شام شده بود که کم کم همه رفتن به سمت میزا.داشتم برای خودم سالاد میکشیدم که احساس کردم گوشیم که تو جیب کوچیک کتم بود داره زنگ میخوره.وقتی به صفحش زل زدم تعجب کردم.شماره ی کوهیار بود.هرچی تو جمعیت دنبالش گشتم پیداش نکردم.اخه چرا بهم زنگ زده.اصلا کجا بود؟
وقتی تماس رو برقرار کردم صدای داد عصبانی کوهیار گوشم رو پر کرد....



وقتی تماس رو برقرار کردم صدای داد عصبانی کوهیار گوشم رو پر کرد.....
کوهیار همچین داد میزد انگاری وسط چاله میدون واستاده بودیم....یه لحظه جوگیر شدم میخواستم بگم چطوری داش مشتی؟؟ !!
گوشی رو یکم از خودم دور کردم تا پرده ی ناقص گوشم کاملا پاره نشه.با همون داد و قال ازم خواست که برم طبقه ی بالا چون کارم داره.بعدشم گوشی رو قطع کرد.این جذبه ی تو صداش درسته تو حلقم.حالا منم که چقدر حساب میبرم.
اصلا به حرفش اهمیت ندادم.به من چه میخواست خواهش کنه.حالا که نکرده منم نمیرم.ظرف سالادم رو برداشتم و رفتم رو مبل نشستم.ارامش از تک تک حرکاتم میریخت.
اونم چه ارامشی....چون تهش به یک دستشویی شدید ختم شد.
ظرف سالادم رو گذاشتم رویه میز و تو جام درجا میزدم.حالا دستشویی رو از کجا پیدا میکردم؟اروم از جام بلند شدم و حفظ ظاهر کردم.مثلا اتفاقی نیفتاده و من اصا در حال خفه شدن نیستم.خیلی عادی به سمت نسرین مامان کوهیار رفتم و سرم رو فرو بردم تو گوشش و اروم گفتم:نسرین جون ببخشید توالت کجاست؟
نسرین هم با یه لبخند بهم گفت:عزیزم توالت پایین کسیه اما اگه تو میتونی بری بالا فدات شم.از پله ها که رفتی بالا برو دست چپ اولین در
تشکری کردم و به سمت پله ها رفتم.حالا هی من نمیخواستم کسی بفهمه اونم با صدای بلند جوابم رو داد.کلا همه چیز امشب برعکس میشه.
با کفلافگی از پله ها بالا رفتم خدا کنه کوهیار تو اتاقش باشه و منو نبینه.وگرنه فکر میکنه به خاطر اون اومدم.پام رو از روی اولین پله برداشتم و به منظره ی روبروم خیره شدم.روبروی پله ها یک پنجره ی قدی بزرگ وجود داشت.منظره ی جلوش هم حیاطشون بود که بین درختاو گل ها چراغای ابی کوچیک بود.ادم رو به وجد میاورد.
اما یه لحظه به خودم اومدم و فهمیدم من کارای واجب تری هم دارم.به سمت همون دری که نسرین ادرسش رو داده بود رفتم.درش رو که باز کردم و پام رو گذاشتم توش وارد یک دنیای جدید شدم.
دنیایی که شاید سرنوشتم رو میتونست عوض کنه.چشام رو بستم و دوباره باز کردم.نه واقعی بود.چیزی که روبروم بود واقعیت داشت.
خب همتون سرکار بودین دنیای جدید نبود همون توالت خودمون بود.فقط این یکی خیلی بزرگ تر بود.فکر کنم اندازه ی اتاق خواب من بود.
از اونجایی که داشتم میترکیدم فکر میکردم وارد بهشت شدم.بعد از چند دقیقه اومدم بیرون.در رو که باز کردم اول همه جا رو نگاه کردم تا ببینم کسی نباشه.وقتی مطمئن شدم کسی نیست در توالت رو بستم و پریدم بیرون.
میخواستم از پله ها بیام پایین که اون پنجرهه بهم چشمک زد و گفت بیا عزیزم بیا یکم پیش من
منم هوایی شدم و تصمیم گرفتم برم کنار پنجره واستم.حیاط تو تاریکی شب گم شده بود اما چراغهای ابی نورشون سخاوتمندانه در اختیارش قرار داده بودن.نور مهتاب هم تمام اسمون رو پر کرده بود.وقتی به ستاره های درخشان نگاه میکردم یک لحظه با خودم فکر میکردم اگه ستاره میشدم چی میشد؟ !
دستی دور کمرم حلقه شد.ارامش عجیبی بهم منتقل شد و ضربان قلبم میرفت تا بالا بگیره.صدای اروم کوهیار تویه گ.شم نجوا کرد
کوهیار-ببخشید که اونجوری سرت داد کشیدم اخه عصبانی بودم
من-به من چه هرچی هم باشی ادم نباید با یه خانم محترم اینجوری حرف بزنه
کوهیار- معذرت میخوام دیگه
من- ایندفعه مورد عفو من قرار میگیری اما دفعه ی دیگه نه
کوهیار – مرسی بانوی من
کوهیار-راستی بچه ها باشگاه سراغت رو میگرفتن که چرا نیومدی اما نمیدونستن که همین ملکه ی زیبایی مجلسشون همون شهاب خودشونه
دوتایی باهم خندیدیم.بعد از چند دقیقه گفتم
من- حالا چیکار داشتی؟
کوهیار- چرا با کوروس رقصیدی؟
من-چون حوصلم سر رفته بود
کوهیار- خوشم نمیاد با اون برقصی
من- منکه نظر تو رو نپرسیدم
کوهیار – همینکه گفتم
دوباره جذبه ی صداش سرشوقم اورد.اما نمیخواستم بهش میدون بدم برای همین گفتم:من ادم حرف گوش کنی نیستم
کوهیار با شدت منو برگردوند به سمت خودش.چشام تو چشای قهوه ایش گره خورد.با اون نگاه وحشیش داشت عذابم میداد.سرم رو انداختم پایین.چشام رو بستم.اصلا به اون چه مربوطه که من با کی میرقصم و با کی راه میرم و با کی میخندم.حالا خوب شد بهش جواب منفی دادم اگه مثبت میدادم میخواست چیکار کنه.
تو همین فکرا بودم که گرمی چیزی رو رویه لبام احساس کردم.سوختم....داغ شدم.تمام ذرات وجودم درحال اتیش گرفتن بودن.جرات نداشتم چشام رو باز کنم.شاید میخواستم با واقعیت اینکه این کوهیار بود روبرو بشم.دستاش رو دور کمرک محکم تر از قبل حلقه کرد و منو محکم به خودش چسبوند.
اینقدر حواسم پرت شده بود که نفهمیدم کی خودش رو ازم جدا کرد و کی صدای بهم کوبیدن در اتاقش تمام طبقه رو تکون داد.
هنوز سر جام واستادم و دارم فکر میکنم.به اولین بوسه ی زندگیم فکر میکنم.هیچوقت حتی فکرش رو هم نمیکردم.منو کوهیار.....وای نه
اخرم اون چغندر کار خودش رو کرد.مثلا که چی.حالا چی شد.اگر بوسم نمیکرد کاری میشد؟واه واه واه.....
کلافه برگشتم پایین....اگه هرکس دیگه ای جای من بود مطمئنا الان شال و کلاه میکرد میرفت خونه باباش ولی من ریلکس تر از این حرفام.نشستم سرجام و شروع کردم ادامه ی سالادم رو خوردن.اصلا مگه اتفاقی افتاده بود؟
تا اخر مجلس دیگه کوهیار رو ندیدم.الهی بمیرم واسش عروس خانم خجالت کشیدن.از مامان و باباش تشکر کردم و با کوروس هم خدافظی کردم و رفتم به سمت باشگاه.فردا روز حرکتم بود.میرفتم خونه.خیلی از این موضوع خوشحال بودم.چون دلم واقعا دیگه براشون تنگ شده بود.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
هنوزم داشتم به کوهیار فکر میکردم.اون دیگه برنگشت و باشگاه.اخه چه مرضی بود که برگرده چون فردا ماها هم باید میرفتیم خونه هامون.دوباره از پنجره ی اتاقم به بیرون خیره شدم.فکر کنم چند وقته دیگه دلم برای همین پنجره ی بیجون هم تنگ بشه.اروم اروم چشام سنگین شد و به خواب سنگینی فرو رفتم.صبح که بیدار شدم ساعت 10 بود.تا 12 وقت داشتم وسایلم رو جمع کنم و برم.
****
چمدون به دست رفتم پیش محبی.از همه ی بچه ها خدافظی کرده بودم.فقط محبی مونده بود.
بعد از در زدن وارد اتاقش شدم.داشت چیزی مینوشت اما با دیدن من سرش رو اورد بالا.
محبی-به به پسر گلم بیا ببینمت
من-سلام.فقط اومدم خدافظی کنم و برم
محبی از جاش بلند شد و اومد روبروم ایستاد
محبی-واقعا از کارت راضی بودم.اگرم میدیدی که بعضی وقتا بهت میگفتم که کارت افتضاحه و یا ردت کردم برای این بود که دوس داشتم بیشتر تلاش کنی.ونمخواستم مغرور بشی.اما به نظر من خیلی از تکنینکات حتی از کوهیار هم بهتره این برای من مایه ی افتخاره پسرم
خیلی از محبی خوشم میومد.مرد خیلی خوبی بود.عاقل و فهمیده بود.
من-اما بعضی وقتا خیلی ناراحت میشدم....اما هیچوقت از خودم ناامید نمیشدم
محبی-خوشحالم پسرم....راستی یکی از دوستام که مربی یکی تیم های اروپاییه اون روز تو مسابقه بود و بازی رو دید.دیروز ازم خواست پس فردا برم باهاش صحبت کنم.میگفت میخواد درباره ی تو صحبت کنه.خبرش رو بهت میدم
من-باشه مربی
بعد از یکم دیگه حرف زده باهاش خدافظی کردم و اژانس گرفتم و رفتم کرج.....

پول اژانس رو حساب کردم.وقتی زنگ در خونه رو فشار دادم دلتنگی رو تو تک تک سلولام حس میکردم.چطور تونسته بودم این همه مدت ازشون دور باشم.در با صدای تیکی باز شد.مامان بدو اومد سمتم.از همون دور هم داد و قال راه انداخته بود.الهی دورش بگردم....
مامان-وااای شیرین جان.الهی فدات بشم.
وقتی بهم رسید بغلم کرد و گفت:وقتی صورتت رو تو ایفون دیدم میخواستم پر در بیارم.میدونستم مسابقته ولی نمیدونستم اینقدر زود میای
مامان منو از خودش دور کرد و با بهت بهم نگاه کرد و گفت:مسابقه رو چیکار کردی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:مامانجونم صبر کن از راه برسم
مامان لبخند عمیقی زد و گفت:خب دلم برات تنگ شده بود دیگه
گونه ش رو بوس کردم و گفتم:برنده شدمممممم
مامان جیغی کشید و پرید دوباره بغلم کرد.با تعجب به حرکاتش خیره شده بودم.عجب انرژی داشت ها !!
بعد از کلی بالا و پایین پریدن با مامان رفتیم تو خونه.
من-مامان شهاب و بابا کجان؟
مامان-شهاب که نمیدونم کجا رفت یهو حاضر شد و رفت باباتم که سر کارش
من-پس تو چرا نمیری مطب؟
مامان-یعنی من تو خونه اضافم؟
خندیدم و گفتم:نه بابا
شب وقتی شهاب اومد خونه تا چشمش بهم افتاد سریع اومد بغلم کرد و خیره خیره بهم نگاه کرد.بابا هم همین عکس العمل رو نشون داد....اگه میدونستم این همه ازم استقبال میشه زود تر میومدم خونه خب !!
رو تختم دراز کشیده بودم و داشتم فکر میکردم.در اتاقم با شدت باز شد و شهاب اومد تو....پاش که چلاق بود چقدر راحت بودم.... بخدا
من-هووووی تویله نیس
شهاب-پس تو چرا اینجایی؟مگه نباید تو تویله باشی؟
من-برو بیرون تا نزدم ناکارت کنم
شهاب جدی شد و اومد رو تخت کنار م نشست و گفت:کارت دارم مسخره بازی در نیار
من-چشم قربان
شهاب زیر همون نور مهتاب با افتخار بهم خیره شد.لبش رو تر کردو گفت:راستش شیرین میخواستم راجع یه موضوعی باهات صحبت کنم
من-میخوای زن بگیری چشم سفید؟
شهاب-شیرین خفه خون بگیر
من-باشه باشه بگو
شهاب نفس عمیقی کشید و شروع کرد....
شهاب-چند روز بود که بهت مشکوک شده بودم.میدونستم دختر عاقلی هستی اما بازم جوونی دیگه میترسیدم.برای همین روزی از اینجا با چمدون رفتی خونه ی مامانجون به یکی از دوستان گفتم دنبالت کنه.وقتی بهم زنگ زد و گفت تو نبودی اما یکی شکل تو با یه قیافه ی پسرونه وارد باشگاه شده خیلی تعجب کردم.اول از همه به مغزم خورد که شاید به سرت زده باشه بخوای بری مسابقه بدی...چون چند وقت بود همش درباره ی فوتبال باهام حرف میزدی اما بعدش با خودم گفتم نه بابا این شیرین از این عرضه ها نداره....
با تعجب به شهاب خیره شده بودم.وااای این داداش ماهم واسه خودش کاراگاهی بوده ها.....
شهاب-خلاصه که چون خودم چلاق بودم اون دوستم تعقیبت میکرد.حتی از یکی از دوستام پرسیده و اونم گفته که شهاب تو باشگاهه.اونجا بود که مطمئن شدم داری یه کارایی میکنی.برای همین میخواستم بدونم اخر این کارات چی میشه.اول یکم نگرانت بودم.برای همین این قضیه رو به بابا هم گفتم.بابا خیلی عصبی شد.حتی تصمیم داشت بیاد دنبالت اما من جلوش رو گرفتم.چون کارت خیلی برام جالب بود.
با خودم فکر کردم این شهاب چقدر روشن فکر شده جدیدا.....چه غلطا !!
شهاب-وقتی یه خورده با بابا صحبت کردم یکم روشن شد و از دید دیگه ای به قضیه نگاه کرد.قرار شد کاری نکنیم تا ببینیم تو اونجا چیکار میکنی.بابا پیشنهاد داد برای اینکه کسی بهمون مشکوک نشه یه خورده به مامان برای غیبتت تو خونه گیر بدیم.چون از تلفنای مامان فهمیده بودیم که اون از قضیه ی تو خبر داره.
دو هفته مونده به مسابقه وقتی دیدم برگشتی خونه فهمیدم که حتما رد صلاحیت شدی.خیلی برات ناراحت شدم.اما دوروز بعدش شال و کلاه کردی و مثلا دوباره رفتی خونه ی مامانجون.اونجا بود که فهمیدم خواهر کوچولوی من خیلی هم بی عرضه نیست.
بابا میخواست جلوت رو بگیره که بری.اما بهش گفتم که شیرین میخواد اینجوری زندگی کنه و ماهم نباید جلوش رو بگیریم.بابا هم فکر کنم یه جورایی خوشش اومده بود تو خودت رو بین اون همه جنس مخالف رها کردی و میخوای بری فوتبال بازی کنی.اما بازم دوتاییمون میترسیدیم کسی بفهمه و بلایی سرت بیاره.روز مسابقه هم به بهونه ی یه سفر کاری اومدیم استادیوم.وقتی تو رو دیدم خیلی از قیافت خندم گرفت.اینکه این همه شجاعت به خرج میدادی برام جالب بود.مخصوصا اون پاس معرکت.که منجر به گل شد و در نتیجه برد تیمتون.
شهاب خم شد و گونم رو بوس کرد و به چشمای متعجبم زل زد و گفت:این دفعه که این کارو کردی تموم شد ورفت اما دیگه نبینم ها.....
اما خواهر کوچولوم من بهت افتخار میکنم.
شهاب از اتاق بیرون رفت و من با تعجب هنوز داشتم به حرفاش فکر میکردم.یعنی تو تمام این مدت اونا از همه چیز خبر داشتن !!وای خدا اینا دیگه چیا میدونن که به رو نمیارن !!
یک هفته از اون قضیه گذشت و بابا برام یه پژو پارس خرید.گفا اینم جایزه ی مسابقت.تورو خدا نگاه کن مردم برای بچه ها شون کادو میخرن بابای ما هم میخره.اخه اینم شد ماشین!!.وقتی یاد اون زانتیا میفتم خندم میگیره.یاد کوهیار که یک هفته میشه ندیدمش.دلم براش تنگ شده.برای تمام شیطونیامون.
تو حیاط نشسته بودم و داشتم صبحانه میخوردم.ذهنم پیش اون بوسه بود.اون گرما....که تمام وجودم رو پر کرد.....اون گرما که بی قرارم کرد....ای بابا عجب گیری کردیم از دست این پسرا....
نمیخواستم دیگه بهش فکر کنم.برای همین زنگ زدم به فریبا.ساعت ده صبح بود مطمئنا بیداره.
فریبا-به به ملکه ی زیبایی سلام
من-سلام فری چطوری؟
فریبا-خوب خوبم شیرین برنج
من-حداقل شیرین برنج قابل تحمله ولی فری اصلا قشنگ نیست
فریبا خندید و گفت:این دیگه از شانس منه
من-امروز چیکاره ای؟
فریبا-هیچ کاره...خالی خالیم
من-خوبه پس بیا بریم یه جایی
فریبا-من با تو امل هیچ جا نمیام.
من-مگه من چمه؟
فریبا-املی خواهر من امل
من-جمع کن خودتو....فری بیخیالش اصلا حسم رفت نمیام بیرون
فریبا-خدا عاقبتت رو بخیر کنه امل خان
من-گل بگیر دهنتو....خدافظ فری قالپاق
فریبا-بای عجقم
واااای خدا چقدر از این طرز حرف زدن بدم میاد.عجقم چیه دیگه اخه.داشتم به حرف زدن مسخرش فکر میکردم که یه اس ام اس از خوده بدجنسش اومد.تمام بای گفتناش و عجقم گفتناش و سیگرم گفتناش رو میتونم تحمل کنم ولی این یکی دیگه از ظرفیتم خارج بود.
فریبا-(میدونی چقدر دوست دالم؟ قته یه سوکس ملده
گولت زدم عسیسم سوکسه هنوز نملده)
حالم اشوب شد وقتی شعر مسخرش رو خوندم.اصلا این بشر دنبال یه چیزی میگرده که حالت رو دگرگون کنه.....اووووق
به نسیم هم یه زنگ زدم تا حالش رو بگیرم.از بس که این بشر عین کنه چسبیده به اون بهروز جونش.گفت بهنوش هم با اقا فرهادش سرگرمه.اخرم گفت:تو فقط ترشیدی بدبخت بیچاره بچسب یه کور و شل و پلی رو دیگه.رو دستمون باد میکنی ها
من-نسیم تا دو روز پیش هم خودت تو مرز ترشیدگی بودی
نسیم-خدارو شکر ازش رد شدم...یکم به فکر خودت باش شیرین ترشیده
من-مرگ چقدر گفتی ترشیده
نسیم-خب واقعیته دیگه کچل
بعد از کلی کل کل با نسیم باهاش خدافظی کردم.چقدر نسیم و بهنوش رو دوست داشتم.اگر اینا رو نداشتم فکر کنم خیلی تنها میبودم.
بعد از اینکه تلفنام تموم شد درجا شماره ی کوهیار افتاد رو گوشیم.
یا جد بزرگوار این بشر از رو نمیره ؟!
من-بلـــه
کوهیار-سلام
من-سلام بفرمایید
کوهیار-زنگ زدم تا بگم امشب تولد بابامه و تو رستوران قراره جشن رو برگزار کنیم.بابا خواست تا شمارو هم دعوت کنم
اون شما گفتنت تو حلقم ژیگول
من-چون پدرتون خواستن چشم حرفی نیست حتما میام
کوهیار-ادرس رو براتون اس ام اس میکنم....روز خوش
مغز فندقی تماس رو قطع کرد.روز خوش....اه اه اه بدم میاد از این حرفا.تو عمرم به احدی نگفتم روز خوش.....ایــــش
اس ام اسش که رسید ذوق مرگ شدم چون پایینش نوشته بود شبش خودم میرسونتمون
خب پسر خوب یا اینوری یا اونوری دیگه این کارا چیه.گوشی رو پرت کردم رو میز صبحونه و گفتم:برو بابا
ساعت 1شده بود.8باید رستوران میبودم.من تولد نمیگرم اونوقت باباش با اون سنش تو رستوران تولد میگیره.شهاب که میگفت کادو خرس پشمالو یا یه قلب گنده ببر خوشش میاد !! باز شهاب از من خل تر.
شهاب رفت براش یه کروات شیک خرید.البته پولش رو از حلقومم کشید بیرون.بی معرفت یه کروات مارک دار گرون قیمت خریده بود.اونم از یه مغازه ای که پول خون باباش رو هم رو جنس میکشید.کلا داداشم خیلی هوام رو داره.
مانتوی سرمه ایم رو کشیدم بیرون.شال سفیدمم اتو کشیده بودم.کفشای ال استار سفید هم میخواستم پام کنم.مامانم میگفت اینجور تیپا به من بیشتر میاد تا اینکه پاشنه 10 سانتی پام کنم و سنجاق سینه بزنم !!
پژو پارس ملوسم رو هم شهاب برد کارواش تا بیست بیست برم تهران.تورو خدا نگاه کن برای یه تولد کوچولو این همه راه رو باید بکوبی بری تا تهرون.حالا نکه منم دلم نمیخواست برم....خیلی دوست داشتم برم کوهیار رو ضایع کنم.مخصوصا که میخواست شب برسونتم.منم که داشتم با ماشین میرفتم حسابی بچه خیط میشد.
تلفنی به مامان گفته بودم.اونم قبول کرد.بابا هم گفت اشکال نداره اما فردا صبح حتما برگردم خونه.شهابم که کلا باهام پایه بود.اخه یکی نیست بگه شماها فکر نمیکنین دختر دسته گلتون داره میره تولد غریبه ممکنه واسش خطرناک باشه....ای بابا کلا من خیلی واسه این خانواده مهمم.
شب هم که جام مشخص بود میرفتم خونه ی سه نفریمون تو تهرون میخوابیدم.اما به سرم زد به بهنوش هم بگم که باهام بیاد.
یه زنگ بهش زدم و قضیه رو باهاش در میون گذاشتم.اونم درجا رفت گذاشت کف دست مامان و باباش اونا هم گفتن چون داره با من میاد اشکال نداره.
یه ساعت بعد از شهاب خدافظی کردم و رفتم توحیاط.مامان و بابا سر کار بودن.تلفنی ازشون خدافظی کردم.نگاهی به پژو پارسم انداختم.وسیله ی خوبی بود برای ضایع کردن کوهیار چلغوز.
بعد از اینکه دنبال بهنوش هم رفتم به سمت تهرون حرکت کردیم.اینقدر تو راه باهم نقشه کشیدیم و خندیدیم که نفهمیدیم کی رسیدیم.اخر هم قرار شد بهنوش هم بیاد رستوران.اخه نقشه هامون دونفری بود.حالا کسی نمیگفت با خودش این نره غول کیه دیگه با خودش اورده !! طفلی بهنوش اگه بفهمه بهش گفتم نره غول !!
وقتی رسیدیم تهرون یه راست با بهنوش رفتیم خونه مجردیمون.با کمک هم حاضر شدیم و با هم نشستیم رو مبل.هنوز ساعت 6 بود.یه نگاه به بهنوش کردم و اونم یه نگاه به من کرد.دوتایی با هم زدیم زیر خنده.چقدر هول بودیم !!
ساعت 8 که شد از خونه زدیم بیرون.یکم دیر رسیدن ایرادی نداشت.
جفت پام رو گذاشتم رو ترمز و نگه داشتم.با بهنوش به رستوران خیره شدیم.جای خیلی شیکی بود.یخه جورایی فک انداز بود.قبل از اینکه پیاده بشیم موهام رو بصورت کج ریختم رو صورتم که خیلی چهرم رو تغییر داد.از وقتی رفته بودم ارایشگاه موهام یه خورده بلند تر شده بود.خیلی خوشگل تر شدم.از ماشین پیاده شدیم و رفتیم به سمت رستوران.
کسی که دم در ایستاده بود در رستوران رو باز کرد و من و بهنوش وارد شدیم.نور لوستر های بزرگی که تو رستوران بود جلا و شکوه خاصی به رستوران داده بود.با چشم به دنبال خانواده ی کوهیار گشتم.بهنوش دستم رو کشید و به سمت گوشه ای رستوران اشاره کرد.
وقتی رد نگاهش رو دنبال کردم از چیزی که میدیدم خیلی جا خوردم......

ادامه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 3 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Dokhtar Footbalist | دختر فوتبالیست


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA