انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5

Dokhtar Footbalist | دختر فوتبالیست


زن

 
همون موقع هم زنگ زدم به شهاب و خبر رسیدنم رو دادم.اونم کلی ذوق زده شد ولی به روی خودش نیاورد.فردا هم قرار شد بیاد دنبالم.شب موقع خواب خیلی خوشحال بودم چون فردا قرار بود برگردم پیش خانوادم.
صبح با یه صدایی شبیه بنایی بیدار شدم.شایدم یکی داشت میخ به دیوار میکوبید.نمیدونم ولی هرچی بود بیدار شدم.وقتی بیدار شدم صدا قطع شدم.گوشیم رو برداشتم.هفت تا تماس شهید شده از شهاب داشتم.
گوشیم رو برداشتم و همونجور که داشتم به سمت اشپزخونه میرفتم شماره ی شهاب رو هم گرفتم.نزدیک در که رسیدم تماس وصل شد و هم زمان با صدای داد شهاب که تو گوشی پیچید یه از خدا بی خبری هم یه لگد محکم به در زد.لگد زدن همانا و افتادن گوشی از دست من همانا.رفتم با عصبانیت در رو باز کردم.خدایی که ترسیده بودم.اخه کله ی صبح تو گیج و منگی خواب یکی محکم بکوبه به در خونتون شما چیکار میکنین؟
در رو که باز کردم تنها چیزی که دیدم پای شهاب بود که داشت به سمتم میومد.تا اومدم جاخالی بدم پاش محکم خورد تو زانوم.فکر کنم زانوم خورد خورد شد.بعید میدونم چیزی ازش باقی مونده باشه.
نشستم رو زمین و زانوم رو گرفتم تو بغلم و داد و هوار کردم.
من-شهاب خدا لعنتت کنه....شهاب الهی خودم کفنت کنم....الهی سنگ قبرت رو بشورم....الهی از همین پله ها پرت بشی پایین و هیچی ازت باقی نمونه
وقتی سرم رو بلند کردم شهاب در حال خندیدن بود.بیشتر کفریم کرد.چون زانوم واقعا درد میکرد.
من-شهاب نذار دهنم باز بشه زدی ناکارم کردی....من که از دیه ام نمیگذرم باید تا قرون اخرش رو بهم بدی قاتل زانو
شهاب همونجور که میخندید گفت:چوب خداست شیرین خانم چوب خدا.میدونی هم هرکی بخوره دوا نداره.به من میگی هشت صبح اینجایی وگرنه برمیگردم.بعد اومدم خانوم نه در رو باز میکنه و نه گوشیش رو جواب میده نگو تو خواب ناز بودن
من-کور شود چشمی که نتوان دید...اااای....خدا بکشتت شهاب
شهاب-خیلخب دیگه لوس بازی رو بذار کنار فهمیدم تو هم ادمی ...پاشو پاشو خودت رو جمع کن که باید بریم
من-شهاب من با تو هیجا نمیام
ولی شهاب بدون اینکه حتی برای اعتراض های من نیم کیلو تره خورد کنه دستش رو انداختم دورم و از روی زمین بلندم کرد.
شهاب همونجور که من رو به داخل خونه میبورد و با پاهاش در رو میبست گفت:شیرین ماشالا غولی شدی واسه خودت کم کم باید بری مسابقه ی سنگین ترین زنان دنیا اسم بنویسی
من-همون که تو رتبه ی یک احمق ترین پسر دنیا رو تو دنیا کسب کردی بسه برام
شهاب-ای ای نداشتیم ها میذارم و میرم کرج ها
من-همیشه میخواستی از حقیقت فرار کنی
اینقدر تو سر و کله ی هم زدیم که ظهر شد.بالاخره از خونه راه افتادیم و رفتیم کرج.وقتی وارد کوچمون شدیم دلم ریخت.چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود.
مامان و بابا وقتی منو دیدین به گریه افتادن.حتی بابا.با همه ی اون اقتدارش و صلابتش اشکاش رو دیدم.
گرمای کانون خانواده باعث شد تا از اون دلتنگی بیام بیرون.
****
اخرین روزیه که ایرانم.فردا بر میگردم.سال هم تحویل شد.امروز دارم میرم خونه ی بهنوش.میخوام از دلش در بیارم.بالاخره هرچی باشه نزدیک ترین دوستمه.نسیم هم قرار شد بیاد تا با هم بریم.
ماشین نسیم رو جلوی در تشخیص دادم.پس از من زودتر رسیده بود.بعد از اینکه زنگ زدم و در باز شد داخل حیاط بزرگشون شدم.خیلی خونه ی شیکی داشتن.بهنوش با یه تی شرت یاسی رنگ با شلوار جین ابیش به سمتم اومد.لبخند گرمی که روی لباش بود باعث شد بفهمم که دیگه از دستم دلخور نیست.
وقتی بهم رسیدیم قبل از هر حرفی بغلش کردم و بوسیدمش.
بهنوش-ای دختر خفه شدم
من-بهنوش دیگه ناراحت نیستی؟
بهنوش-نه بابا
من-عیدت مبارک
بهنوش-عید تو هم مبارک
دوباره نگاهش کردم.چقدر این دختر ماه بود.با هم به سمت خونشون رفتیم.
بهنوش-مامان و بابا خونه نیستن.رفتن دیدن عمم.نمیدونستن شماها میخواین بیاین وگرنه میموندن
من-راست میگی بخدا اخه نکه من و نسیم جزو کله گنده هاییم زشته مامان و بابات رفتن
بهنوش خندید و گفت:بهروز یه سر اومد و رفت گفت شماها راحت باشین من میرم
من-حالا میموند هم ما راحت بودیم
وقتی وارد خونه شدم چشمم به نسیم که یه خورده چاق تر شده بود افتاد.خیلی خوشگل تر شده بود.اون لباس سبز حریرش واقعا نازش کرده بود.
وقتی همدیگر رو بغل کردیم و عید رو تبریک کردیم سه تایی رو مبل نشستیم.کلی درباره ی اونور ازم سوال کردن منم با حوصله به تک تک سوالاشون جواب میدادم.
بعد از اینکه کلی باهم حرف زدیم و از گوشه و کنار گفتیم بهنوش گفت:راستی شیرین کی پرواز داری؟
من-فردا ظهر
بهنوش-پس میای امشب با فرهاد و بهروز بریم یه پارکی چیزی؟
من-یعنی من و شما چهارتا؟
بهنوش-اره دیگه .البته دوست بهروز هم قراره بیاد
من-باشه مشکلی نیست پس امروز رو باید کلا در اختیار خانواده باشم که شب بیام پیش شماها
بهنوش-من نمیدونم ولی تو قول امشب رو به من دادی ها
من-باشه بابا میام
بهنوش نگاهی به نسیم انداخت و گفت:دیدی قبول کرد
نسیم لبخندی به بهنوش زد و چیزی نگفت.
****
با کلی اصرار و خواهش بالاخره مامان و بابا راضی شدن که شب برم پیش بچه ها.فکر نمیکردم خواهش کردن اینقدر سخت و طاقت فرسا باشه.
بازدید فامیل نرفتم چون کلی از وقتم رو میگرفت.لازم هم نبود کسی بگه که من سه روز ایران بودم.
سارافون مشکیم رو با شلوار لی مشکیم پوشیدم.زیر سارافون هم تی شرت استین بلند یشمیم رو پوشیدم.شال یشمیم رو هم سرم کردم و کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون.وقتی از همه خداحافظی کردم سوئیچم رو برداشتم و به سمت ماشینم رفتم.دلم براش تنگ شده بود.
****
ماشین رو پارک کردم و به سمت در ورودی رفتم.ادرس پارک رو بهنوش بهم پیام کرده بود.پارک فوق العاده خلوتی بود.حالا هم که روز دوم عید بود دیگه اصلا پرنده توش پر نمیزد.به ساعت نگاه کردم.راس ساعت 7 بود.چقدر وقت شناس شدم جدیدا.
شماره ی بهنوش رو گرفتم.
بهنوش-سلام شیرین بیا اخر پارک روبروی فواره نشستیم.
بعدش هم قطع کرد.اصلا کلا من تو فرهنگ این بچه فرو میرم از بس که درصدش بالاست.نزدیم فواره که رسیدم هرچی دور و ورم رو نگاه کردم کسی رو ندیدم.اصلا کسی تو پارک نبود.همینجور که داشتم اطراف رو دید میزدم یه لحظه چشمم خورد به بهنوش.
شکل احمقا سرش رو از پشت شمشاد ها در اورده بود و داشت دست تکون میداد.یه جوری هم دست تکون میداد که انگاری ستاره ی مورد علاقش رو دیده.سری از روی تاسف تکون دادم و به سمتش رفتم.این فرهاد از چی این دختر خوشش اومده.اخه یه جو عقل هم نداره.البته هرچی باشه از من بهتره !!
وقتی رفتم پشت شمشاد ها با یه فرش روبرو شدم که پنج نفر روش نشسته بودن.سبد و فلاکس و تخمه و کلی چیبس و پفک هم روی فرش بود.چقدر هم که خودشون رو تحویل میگیرن.
فرهاد و بهروز از جاشون بلند شدن و باهام سلام و احوال پرسی کردن.بهنوش و نسیم هم که خیلی ادب حالیشون بود از همونجور نشسته گفتن:چه عجب اومدی...میذاشتی شام بیا
دوست بهروز هم که پشتش به من بود از جاش بلند شد که بهم سلام کنه.اما وقتی برگشت دلم ریخت.چشمام تو یه جفت چشم قهوه ای قفل شد.
جمله ی بهنوش رو زیر دندونم مزه مزه کردم....دوست بهروز هم میاد.....
بهنوش یعنی دعا کن تنها گیرت نیارم.کوهیار نگاه گرم و ارومش رو روی صورتم تکون میداد.همه به ما چشم دوخته بودن.
تو اون روز بهاری فقط صدای گنجشکا سکوت بین مارومیشکست.
-سلام
از بهت اومدم بیرون.خیلی ضایع بازی در اورده بودم.منو بگو اون همه با خودم قرار گذاشته بودم که بیخیالش بشم و فراموشش کنم.کجا رفت اون همه قول و قرارایی که با خودم گذاشته بودم....یعنی همش با یه نگاه تموم شد؟
سرم رو انداختم پایین و گفتم:سلام
کوهیار اما خیلی اروم بود.دستام عرق کرده بود.انتظار دیدنش رو نداشتم.
دوباره بهش نگاه کردم.لبخندی زد و گفت:سال نو مبارک
از دستپاچه شدن بدم میومد.برای همین سعی کردم ارامش تو صدام رو حفظ کنم.
من-سال نو شما هم مبارک
چشمم به بهنوش افتاد.تمام چهرش پر از خنده بود.نسیم هم چشماش داشت میخندید.یعنی من میدونم با شما دوتا چیکار کنم.حالا معرکه اینجا بود من و بهروز و فرهاد و کوهیار سرپا بودیم و هیچ حرفی هم نمیزدیم.اون دوتا هم نشسته بودن و داشتن مارو تماشا میکردن.دوست داشتم از همون فاصله جفت پا برم تو شکم بهنوش و نسیم و یکی بخوابونم تو گوششون.
بهروز-بفرمایید شیرین خانوم بفرمایید بشینید
بهنوش-اره دیگه شیرین بیا بشین اینجا رو هم مثل فرش خودت بدون
از عمد رفتم دقیقا پهلوی بهنوش نشستم.وقتی نشستم .اولین کاری که کرد بازوش رو یه وشگون گرفتم تا یکم فشار خونم برگرده سرجاش.
بهنوش فقط یکم سرخ و سفید شد و بعدش یکم ازم فاصله گرفت ولی عمرا اگه من ولش کنم.
تمام سعیم این بود که به کوهیار نگاه نکنم.وقتی هم حرف میزد به فرهاد که کنارش نشسته بود زل میزدم.یه بار که بهنوش گفت:چیه اینقدر به اقامون زل زدی؟قورتش دادی طفلی رو.نمیبینی سرخ شده بچم؟از بس که نگاهش میکنی
من-همچین میگه اقامون انگاری ده تا شکم ازش زائیده
بهنوش سرش رو انداخت پایین و گفت:به وقتش ایشالا
به فرهاد نگاهی انداخم داشت میخندید.چقدر این بشر پرو بود داشت حرفامون رو گوش میکرد.حالا یکی بره نیش اونرو جمع کنه !
موقع شام توقع داشتم بریم رستوران.ولی دیدیم بهنوش چندتا گوجه و تخم مرغ از تو سبدش در اورد و به فرهاد هم یه اشاره کرد.
فرهاد هم مثا این زن زلیلا تا اشاره ی بهنوش رو دید بلند شد رفت سمت ماشینش.همینجور اون شب داشتم تعجب میکردم.اون از دیدن کوهیار.اینم از اشاره های بهنوش و دوییدنای فرهاد.اونم از املت درست کردنشون.
بهنوش فقط داشت کلاس میذاشت ولی من و نسیم خوب میدونستیم حتی یه املت هم یاد نداره درست کنه.
وقتی فرهاد برگشت یه پیکنیک دستش بود.یه لحظه از کاراشون زدم زیر خنده.ولی وقتی قیافه ی های جدی اونارو دیدم خفه خون گرفتم.حتما الان با خودشون میگن دوماه رفته اونور فکر میکنه دیگه چی شده...!!
بهنوش فقط گوجه ها رو خورد کرد بعدش فقط نگاهش رو بین من و نسیم میچرخوند.نسیم میخواست بلند بشه تا شام رو اماده کنه اما صدای کوهیار مانعش شد.
کوهیار-نسیم خانوم چرا اجازه نمیدید ما امشب از هنرهای دست شیرین خانوم بهره مند بشیم
همچین میگه هنرهای دست انگاری یه عمره خونه دارم !!
نسیم نگاهی توام با شک بهم انداخت.فکر کنم مطمئن نبود بخوام این پیشنهاد رو قبول کنم.بهنوش هم نیم نگاهی بهم انداخت.تا اومدم حرفی بزنم بهنوش دهن مبارک رو باز کرد و کلا وجودم رو اسفالت کرد.
بهنوش-اتفاقا زمانی که خونه دانشجوییمون بودیم این شیرین با تمام بی عرضگیش یه املتایی درست میکرد که اون سرش ناپیدا.اصلا من عمدا امشب پیشنهاد املت دادم.اخه دوست داشتم خاطراتمون تداعی بشه
همونجور که داشتم به چرت و پرتای بهنوش گوش میکردم به نسیم نگا کردم.نسیم چشمکی بهم زد و روش رو کرد اونور.
کوهیار-پس شیرین خانوم ما خودمون رو سپردیمون به دست شما.البته اگه لازمه بگید به امبولانس هم خبر بدم اماده باش باشه
من-شما باید افتخار هم بکنید که از دستپخت لذیذ من میخورید
کوهیار-امیدوارم فقط ادعا نباشه
من-نیازی به امیدواری نیست مطمئن باشید
بلند شدم و رفتم کنار پیکنیک نشستم.فقط یه بار املت درست کرده بودم.چقدر هم که چرت و پرت تفت داده بودم!دست پخت لذیذم.
همونجور که داشتم گوجه فرنگی ها رو میریختم توی ماهیتابه نگاهی به بچه ها انداختم.همشون داشتن به من نگاه میکردن.
من-بچه ها شما کار دیگه ایی ندارید؟
فرهاد-اااا راست میگی ها بچه ها بیاین گل یا پوچ بازی کنیم
همه باهاش موافقت کردن.ای جونم کوچولو ها.....البته از درون داشتم میسوختم چون من رو گذاشتن برای اشپزی و خودشون دارن عشق وحال میکنن.
هر وقت که بیکار میشدم یه نگاهی به بچه ها مینداختم.که هر دفعه هم با نگاه خیره ی کوهیار روبرو میشدم.
.....و تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که به صدای ریختن قلبم گوش کنم.
با حسرت به بازیشون نگاه میکردم.ای بابا همه جا حق من لگد مال میشه.
وقتی املتم اماده شد بوی خیلی خوبی بلند شده بود.
فرهاد-فکر کنم غذای سراشپز اماده شد
بهنوش هم پشت بند حرف فرهاد خندید....ای جونم این دوتا چقدر بامزن....وای که چقدر خندیدم !!
گرد تا گرد هم نشستن.منم ماهیتابه رو برداشتم .اما هرچی اطراف رو نگاه کردم هیچ چیزی پیدا نکردم که ماهیتابه رو بذارم روش....تا اینکه چشمم به یه کلاه افتاد.فکر کنم ماله یکی از پسرا بود.
برداشتمش و گذاشتم وسط و ماهیتابه رو گذاشتم روش.ولی بهنوش در یه حرکت سریع کلاه رو از زیرش کشید و گرفت تو بغلش.کشیدن بهنوش همانا و چپ شدن ماهیتابه هم همانا.همه به ماهیتابه زل زده بودیم.
نگاهی عصبی به بهنوش انداختم و بهنوش سریع گفت:گاز نگیر خب هدیه ی تولده فرهاد بو حیفم اومد کاریش بشه
در حالی که داشتم دندونام رو روی هم فشار میدادم گفتم:خودم ده تا عین همون رو برات میخریدم
بهروز ماهیتابه رو برداشت و همه به دسته گل بهنوش نگاه کردیم.اصلا قابل خوردن نبود.همش پخش روفرشی شده بود.
من-منکه زحمتم رو کشیدم دستم هم درد نکنه دیگه اینا دسته گلایه خانوم فرهاد جونتونه
کوهیار-بیخیال حالا کاریه که شده
نسیم-میخواین تخم مرغ بخوریم؟
من-همه ی تخم مرغا رو زدم این تو
فرهاد-به به چه شب قشنگی
بعد از اینکه هممون ساکت شده بودیم یک صدا زدیم زیر خنده.
****
از خیر شام خوردن گذشتیم.حیف زحمتام که به حدر رفته بود.چقدر دوست داشتم پوز کوهیار رو میزدم.ولی خب نشد دیگه.
کم کم هوا داشت رو به سردی میرفت.
نسیم-بچه ها من سردمه
من-اره منم سردم شده
بهروز رو به کوهیار گفت:پاشو بریم پتو ها رو بیاریم
چقدر مجهز !! دوتایی باهم رفتن به سمت ماشین و وقتی برگشتن سه تا پتو دستشون بود.یعنی دونفر یه پتو....کلا خوشم میاد فکر همه چی رو هم کردن.
نسیم و بهروز یه پتو رو دور خودشون گرفتن.بهنوش و فرهاد هم یه پتو رو برداشتن.فقط من و کوهیار مونده بودیم.سریع شیرجه رفتم به سمت پتو و برداشتمش و دور خودم گرفتم.رو به کوهیار گفتم:
میخواست زود تر برداریش
کوهیار لبخندی زد و چیزی نگفت.فقط یکم نزدیک تر به من نشست.بهروز از زیر پتو بلند شد و ایستاد و گفت:بیاین پانتومین بازی کنیم.
و خودش شروع کرد به ادا و اطفار در اوردن.منکه هوشم خیلی بالا بود برای همین اصلا هیچی ازش نفهمیدم.
نوبت بهنوش بود.بلندشد و یکم فکر کرد و بعدش شروع کرد.
....اما من هیچی از کارای بهنوش نفهمیدم.چون بیشتر تمرکزم روی صدای فندک کوهیار بود....و بعد دود سیگار.... حواس کسی به ما نبود.چون همه پشتشون به ما بود و داشتن به بهنوش نگاه میکردن.
بهنوش هم سرش بالا بود و داشت به اسمون اشاره میکرد.
رومو کردم به کوهیار و سیگار کشیدنش رو تماشا کردم.کوهیار نگاهش رو رویه چشمای من متمرکز کرد.
اروم گفتم:من سیگار دوست ندارم
کوهیار-دیگه چی دوست نداری؟
و بعد دود سیگارش رو از بغل سرم رد کرد.
کوهیار-منم دوست نداری درسته؟
من-دهنت رو ببند بوی سیگار خفم کرد
کوهیار-نمیبندم.....چرا با من بازی میکنی؟
رومو کردم به سمت بهنوش که هراز گاهی نگاهش به سمت ما میفتاد.
کوهیار-جواب منو بده
من-از صحبت کردن با سیگاریا خوشم نمیاد
کوهیار سیگارش رو گرفت جلوی چشمام و بعدش از بالای سرم انداخت اونور.
کوهیار-بهانه ی دیگه ایی نداری؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
قسمت بیستم


یه نگاه به بچه ها کردم.هنوز کسی نتونسته بود منظور بهنوش رو حدس بزنه.صحبت کردن با کوهیار به نظر خوب میومد.چون حس کنجکاوی که در مورد نیاز داشتم برطرف میشد.
میخواستم بلندشم و ازش بخوام تا باهم پیاده روی کنیم.اما یه لحظه تصویر دفتر خاطرم جلوی چشمام نقش بست.مگر اون دفتر خاطرم رو نخونده بود؟پس چرا اینطوری رفتار میکرد؟
بیخیال افکار پیچیدم شدم و از جام بلند شدم.کوهیار هم لبخند محوی زد و بلند شد.با بلند شدن ما دوتا همه ی سرها به سمت ما برگشت.
همچین نگاه میکردن انگاری تو صحنه ی وقوع جرم ما رو دستگیر کردن.
من-چیه اینطوری نگاه میکنید؟
فرهاد-هیچی مگه باید چیزی باشه
کوهیار-هوا خیلی خوبه من و شیرین تصمیم گرفتیم یه خورده پیاده روی کنیم
نسیم که خودش رو از شدت سرما بیشتر تو پتو فرو برد لباش از رنگی از لبخند از هم باز شد اما با نگاه من خیلی سریع خودش رو جمع و جور کرد.
نسیم-خوب کاری میکنید.برید راه برید
کوهیار کفش هاش رو پاش کرد و منتظر به من نگاه کرد.منم زیر سنگینی نگاه اون چهار تا کفش هام رو پام کردم و شونه به شونه ی کوهیار به راه افتادم.
کوهیار نفس عمیقی کشید و شروع کرد به صحبت کردن:نمیخوام به روت بیارم که خطت رو عوض کردی و دیگه تو اون ایمیلت نمیری.....اما....اصلا ولش کن
حالا خوبه داره میگه نمیخوام به روت بیارم.اگه میخواست به روم بیاره چیکار میکرد ؟!
کوهیار-نیاز....میخواستم درباره ی اون باهات صحبت کنم
نفس عمیقی کشیدم تا خفه نشم.هر لحظه منتظر بودم تا بگه نیاز برگشته پیشم.
من-بگو
کوهیار-نیاز....اون....اون....خودکشی کرده
ایستادم.فقط به لبای کوهیار خیره شدم.....نیاز.....خودکشی....اما چرا؟
کوهیار هم همزمان با ایستادن من ایستاد.لباش رو تر کرد و گفت:
گفتم شاید برات جالب باشه که بدونی.چون یه زمانی.....
دستش رو کلافه کشید روی صورتش و ادامه داد:
نیاز خودش رو به خاطر من کشت.شایدم نه بخاطر مادر ناتنیش.شایدم بخاطر شوهرش.
با اشتیاق بهش خیره شدم تا ادامه بده اما اون فقط داشت اطرافش رو نگاه میکرد.با گیجی به حرکاتش نگاه کردم.پس چرا ادامه نمیده؟
من-بگو دیگه
کوهیار-چی رو بگم؟
من-اینکه چرا خودکشی کرده....اخه اونکه تازه عروس بوده
کوهیار-تازه عروس بودنش باعث خودکشیش شده
با کلافگی بهش نگاه کردم و گفتم:بگو دیگه چرا اینقدر این پا و اون پا میکنی؟
کوهیار-خیلی دوست داری بدونی؟
من-کوهیار بگو دیگه
لبخند محوی زد و گفت:هنوزم خواهش کردن رو یاد نگرفتی !! ......به هرحال ....
نفس عمیقی کشید وادامه داد:
عشق نیاز نسبت به من یه عشق پاک و بی قصد و قرض بوده..یه عشقی که میشد بهش قسم خورد.اما همه چیز به خاطر مادرش بوده.نیاز از همون اول من رو بخاطر خودم میخواسته اما مادرش که خیلی پولکی بوده وقتی خبر خواستگاری من به گوشش میرسه به نیاز میگه یا با یه مهریه و شیربهای سنگین باهاش ازدواج میکنی و یا دیگه اسمش رو جلوی من نمیاری.....
نیاز اول قبول نمیکنه و تصمیم میگیره از من دوری کنه تا بتونه کم کم فراموشم کنه.چون نمیخواسته با اون پیشنهادات سنگین ذهنیت من نسبت بهش عوض بشه.اما نمیتونه منو فراموش کنه برای همین بهونه میاره که مامان و بابام ازت خوششون نمیاد.حالا از هر جهت مثلا تیپم....
خلاصه کنم برات نیاز دفعه ی دوم خواستگاریم رو هم به مامان و باباش میگه و باباش میگه که بذار بیاد ببینیمش.
وقتی من رفتم اونجا مامانش از قبل کلی با نیاز صحبت کرده بوده که اگر این شانس زندگیت رو از دست بدی و یه شیربهای سنگین ازش نخوای دیگه دختر من نیستی.نیاز که دختر دل نازکی بوده بین من و مادرش ،مادرش رو انتخاب میکنه و برای اینکه دل اون رو نشکونه اون پیشنهادات رو خیلی جدی به من میگه.
بر خلاف مادرش پدرش مرد خوب و درستیه و اصلا اهل این حرفا نیست.
بعد از اینکه من نیاز رو یه جورایی ول کردم اون پسره میاد خواستگاریش.یه پسر پولدار تر از من که خیلی هم از نیاز خوشش اومده.نیاز هنوز تو فکر من بوده اما به خاطر اصرار های مادرش مجبور میشه قبول کنه که اون پسره که همکلاسیش هم بوده بیاد خواستگاریش.
نیاز تمام اون شروط و شیربهای سنگین رو برای خانواده ی اون پسره میگه و بر خلاف انتظارش اونا هم قبول میکنن.
نیاز هم که از من قطع امید کرده بوده و با جواب مثبت اون پسر هم روبرو شده بوده مجور میشه که ازدواج کنه.....
اما تو زندگی مشترکشون متوجه میشه که یه جورایی تو اغوش یکی دیگست اما تمام فکرش منم.
بعد از یه مدت هم دیگه نمیتونه با اون پسره بسازه و در کمال بی عقلی خودکشی میکنه.
چون هنوز من رو دوست داشته و هرگز نمیتونسته عاشق مردی بشه که قرار بوده یه عمر باهاش زندگی کنه و فقط خودش داشته عذاب میکشیده.
تو عمق چشمای کوهیار زل زدم اما اثری از یه عشق قدیمی دیده نمیشد.وقتی میخواستم نیاز رو تصور کنم فقط یه صورت مهربون با یه لبخند گیرا تمام فکرم رو مشغول کرد....
کوهیار بعد ازاینکه سرش رو پایین انداخت گقت:همه ی اینا رو توی یه نامه نوشته بوده و به دست پدرش داده که به دست من برسونه.اون بنده ی خدا هم به هزار فلاکت من رو پیدا کرده.
مادش هم وقتی شیربها رو گرفته پدرش رو ترک کرده و رفته.و الان پدرش تنهای تنهاست.
به کوهیار نگاه کردم.به غمی که میشد تو صورتش خوند.فقط یه غم بود.نه یه عشق قدیمی که یه زمانی بخاطرش حاضر بود هرکاری بکنه....
من-متاسفم....دختر خیلی نازنینی بود
کوهیار اهی کشید و چیزی نگفت.هنوز داشتم به صحبت های کوهیار فکر میکردم.اینکه نیاز واقعا عاشقش بوده و حتی بخاطرش خودکشی کرده....ایا منم یه روز حاضر بودم خودم رو بخاطر کوهیار بکشم؟
فکر کن یه درصد !!
سرم رو بالا گرفتم و نگاه خیره ی کوهیار رو غافلگیر کردم.کوهیار نگاهش رو ازم گرفت و گفت:منتظرت میمونم تا برگردی.امروز چیزی تو چشمات و شرم گونه هات دیدم که باعث شد بفهمم هنوز هم میتونم روی اون جمله ی کوتاه تکیه کنم.
به صورتش نگاه کردم.نور ماه که روی صورتش پاشیده میشد باعث شد متوجه چنگی که به دلم زده میشد بشم.این عادت نبود که برام بوجود اومده بود.فقط یه حس تازه بود که با یک نگاه پیش اومده بود.
و من خیلی عاقلانه بهش نگاه کردم و نذاشتم سرباز کنه .اما شاید از ته دلم برای پرورش دادن این حس تازه همچین ناراضی هم نبودم.
با نگاه گرمش چشمای خیرم رو غافل گیر کرد.
دهنم قفل شدم رو باز کردم و گفتم:من سردمه
کوهیار دستاش رو از هم باز کرد و تن یخ کردم رو کشید تو اغوش گرمش.
اروم کنار گوشم گفت:فکر کنم دیگه گرم شده باشی
بدنم داغ شد برای همین سریع خودم رو کشیدم کنار و گفتم:باز به روی تو خندیدم.مثل اینکه جنبه نداری باهات مهربون باشم....ایـــش
کوهیار خندید و گفت:توروخدا بهم بگو این ایش یعنی چی؟
من-این یه راز خانومانست که مردا نمیتونن درکش کنن
کوهیار چیزی نگفت.دستاش رو کرد تو جیبش و به سمت بچه ها به راه افتاد.نه اهمی نه اوهومی نه تعارفی هیچی....
مثل همیشه سیب زمینی بی رگ بود.اخه من بهش چی بگم؟همش میخواد دهن من باز بشه.
تمام حرصم رو به پاهام منتقل کردم و سریع از کنارش رد شدم و برگشتم و بهش گفتم:خانما مقدم ترن
و قدمام رو با سرعت بیشتری برداشتم.صدای خنده هاش که از پشت سر میشنیدم بیشتر حرصیم میکرد.
وقتی پیش بچه ها برگشتیم همشون یه جوری نگاهمون میکردن که انگاری یه زوج عاشقیم که سال ها در فراغ و دوری هم دیگه بودیم و حالا به وصال رسیدیم.
من-جمع کنین بساطتون رو دیگه برگردیم من فردا پرواز دارم
بهنوش بشین بابایی گفت و خیز برداشت و دست من رو کشید و باعث شد پرت بشم روش.
اخی گفت و سرم داد زد:چقدر تو گنده ایی شیرین تمام بدنم کبود شد
نچ نچی کردم و گفتم:اختیار داری بهنوش جان من دربرابر چربی های بدن شما پشیزی هم نیستم.

همه زدن زیر خنده و بهنوش سرخ شد.اخه یه چند وقتی بود که داشت تپل میشد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فرهاد هم به طرفداری ازش گفت:من همه جوره دوستش دارم
همگی هم صدا اووویی گفتیم و باهم خندیدیم.
ساعت 2 نصفه شب بود و ما دور هم نشسته بودیم داشتیم تخمه میخوردیم.هوا خیلی سرد شده بود.همونجور که داشتیم میلرزیدیم برای همدیگه خاطره هم تعریف میکردیم.
سعی میکردم از تک تک لحظه هام لذت ببرم چون میدونستم دوباره قراره برگردم اونور و مثل همیشه باید تو خونه تنها بشینم و منتظر باشم یه چیزی از اسمون پرت بشه پایین تا من سرگرم بشم....
ساعت سه صبح بود که با خمیازه های پسرا کم کم از جامون بلند شدیم.وسایل رو با کمک هم بردیم تو ماشین بهروز و نسیم .
بهنوش رو با گرمی تو بغلم گرفتم و گفتم:بهنوش جونم دیگه نمیخواد فردا پاشی بیای فرودگاه.اخه جز وقت تلف کردن چیزه دیگه ایی نداری.منم که دلم برات تنگ نمیشه پس الکی به خودت زحمت نده
بهنوش منو از اغوشش پرت کرد اونور و با یه حالت طلب کارانه گفت:عمه ی من بود که زنگ میزد میگفت بهنوش برو دست اون نسیمم بگیر بیا فرودگاه من بی شماها نمیتونم برم؟
من-کی من؟ شتر در خواب بیند پنبه دانه
فرهاد دستاش رو دور کمر بهنوش حلقه کرد و رو به من گفت:اینقدر این قناری من رو اذیت نکن
من-قناری؟به نظر من بهنوش بیشتر شبیه به لک لک میمونه
بهنوش به سمتم هجوم اورد اما تا خواست کاری بکنه سریع گرفتمش تو بغلم و بلند گفتم:خب همون قناری
در حالی که صدای خنده هامون سکوت پارک رو میشکوند با هم خداحافظی کردیم.برای دفعه اخر به سمت کوهیار برگشتم و با تمام وجود نگاهش کردم.
سوار ماشینم شدم و از پشت شیشه به بچه ها که بوق زنون ازم دور میشدن نگاه کردم.حالا روبروم کوهیار بود که پشت ماشینش نشسته بود.نگاهم رو از نگاه خیرش کندم و ماشین رو روشن کردم و دور زدم.
با سرعت تمام تو اتوبان میروندم.ممکن بود که دیگه تا چندین وقت نتونم بیام .پس باید میرفتم.دلم براش تنگ شده بود.
تو تاریکی شب به کوه زل زدم.هنوز هم بی هیچ ترسی تنهایی از کوه بالا میرفتم و از دور به مشکلات مردم زل میزدم.
****
یه ربعی میشه که روی تخته سنگ نشستم و به چراغ های روشن شهر نگاه میکنم.شب همه چیز قشنگ تر به نظر میرسه.ریه هام رو پر ازهوای تازه کردم و تو خلصه فرو رفتم.اینقدر که تا الان به کوهیار فکر کردم که دیگه دارم دیوونه میشم.
دوباره نفس عمیقی میکشم.بوی اشنایی میاد...بوی یوسفم میآید....از فکر خودم خندم گرفت.اما وقتی صدای منظم نفس های فردی رو پشت سرم شنیدم با وحشت برگشتم به عقب نگاه کردم.
هیچکس نبود.شاید هم من میخواستم کسی باشه....اما نبود....
یعنی اگه این کوهیار امشب میومد اینجا چی میشد؟همش باید یه چیزی باشه که تمام شبت رو بهم بریزه.حتی وقتی تو اوج خوحالی هستی یه دلیلی باید پیدا بشه که تموم اون خوشیت رو کم رنگ بکنه.حالا هر چی که میخواد باشه....
پاهام رو دراز کردم و با یه ریتم منظم همزمان باهم تکونشون دادم.
اهنگی که داشت از ذهنم میگذشت رو به زبون اوردم و بلند بلند با خودم خوندم.
رفیق من سنگ صبور غم هاست * به دیدنم بیا که خیلی تنهام
هیچکی نمیفهمه چه حالی دارم * چه دنیای رو به زوالی دارم
مجنونم و دل زده از لیلیا * خیلی دلم گرفته از خیلیا
نمونده از جوونیهام نشونی * پیر شدم پیر تو ای جوونی
تنهای بی سنگ صبور خونه ی سرد و سوت کور
توی شبات ستاره نیست * موندی و راه چاره نیست
اگرچه هیچکس نیومد سری به تنهاییت نزد
اما تو کوه درد باش طاقت بیار و مرد باش
اهی کشیدم و زانوهام رو تو بغلم گرفتم.دلم برای کوهیار تنگ میشه.اره معلومه که میشه.دیگه تا کی قراره ببینمش خدا عالمه.نیاز....چقدر دختر خوبی بود.
ده دقیقه همونجور نشسته بود و داشتم فکر میکردم.اما یه لحظه به خودم اومدم و دیدم شبیه این ادمای احق شدم.سریع از جام بلند شدم.
زیر لب گفتم:بس کن دختر این لوس بازی چیه در میاری
لباسام رو تکوندم و یه بار دیگه به شهر نگاه کردم....به امید دیدار اقاجونم
********
فرانک دوباره نگاه مطمئنی بهم انداخت و گفت:دختره ی لوس بی خاصیت خب برو تو دیگه
من-نه فرانک بیا باهم بریم
فرانک-حتما میخوای دستمم بگیری که یه وقت کسی نیاد بخورتت
من-فرانک من استرس دارم منو درک کن
فرانک-جمع کن بساطت رو تو که اینجوری نبودی
من-اره خب اما کمال همنشینی با تو روم تاثیر گذاشته
فرانک-شیرین اگر نری به زور میبرمت
دست به سینه ایستادم و گفتم:جراتشو نداری...بعدشم دستم رو توی هوا تکون دادم و وسط خیابون با حالت لات گونه ایی به فارسی داد زدم:
هرکی با شیرین در افتاد ور افتاد
فرانک با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:چی داری میگی؟بزن اون کانال منم بفهمم
به انگلیسی بهش گفتم:هیچی فقط یه جمله بود که از پسرای محلمون یاد گرفته بودم
فرانک شونه ای بالا انداخت و گفت:بهرحال اگه نری خودم میبرمت
من-خب بیا ببر
فرانک به سمتم اومد و من تا خواستم دست و پایی بزنم منو روی دستاش بلند کرد و وارد ورزشگاه شدیم.
من-هی پسره تو چی فکر کردی؟فکر کردی چون یکم از من گنده تری دیگه میتونی هر کار که خواستی بکنی؟منو بذار پایین ببینم
فرانک-هیـــس دختر تو چقدر لجبازی اینقدر جیغ نزن ابروم رو بردی
رفتیم به سمت میز منشی و پروندم رو همونطوری به دستش دادم.
دختره ی نگاه وحشتناکی بهم انداخت و پرونده رو گرفت.بعد از اینکه خوندش فرمی رو پر کرد و گذاشت لای پرونده و اشاره کرد که بریم داخل.
فرانک در رو با پاش هل داد و وارد شدیم.همونجور که روی دستای فرانک بودم داشتیم به داور ها نزدیک میشدیم.
وقتی متوجه شدیم داور های پارسال نیستن فرانک منو اروم گذاشت پایین تا از شر نگاه های تعجب انگیز اونا راحت بشه.
یعنی فقط کافیه یکی یه هفته با من فرانک روزاش رو شب کنه...دیوونه میشه به مولا !!
فرانک دستم رو گرفت و مثل بچه ها تخس و زشت و دماغو منو دنبال خودش کشید.اروم گفت:اگه این شانس رو از دست بدی دیگه نباید اسم من رو بیاری
با تعجب بهش نگاه کردم.همش داشتم تو صورتش دنبال حداقل یک میکرون شوخی میگشتم.ولی از اونجایی که من معروف یه شیرین خر شانس بودم فرانک کاملا جدی گفته بود !!
شش ماه از اومدن دوبارم میگذره.با بهنوش و نسیم فقط در حد تلفن در ارتباطم.یعنی فقط هم تلفن امکان پذیره !مگر خودشون رو پست کنن برام....خلاصه که شیش ماهه برنگشتم.کسی هم به خودش صابون نزنه از کوهیار هم خبری ندارم.بهنوش و فرهاد هم باهم ازدواج کردند اما من بخاطر مشغله ی زیادی که اینور داشتم نتوسنتم برم.وقتی بهنوش فهمید که نمیرم نزدیک بود هواپیما بگیره بیاد اینور از خجالتم در بیاد ولی خب خدا رو شکر بخیر گذشت.
امروز بالاخره اون شانسی که یک ساله دارم بخاطرش خودم رو به زمان و زمین میزنم برگشته.همون باشگاه عالیی که فقط یه بار در سال تست میگیره.اونم فقط بهترین ها رو انتخاب میکنه.
فرانک من رو به زور اورد.از شدت استرسی که داشتم خواب موندم.کلا من هیچیم مثل امیزاد نیست.وقتی استرس میگیرم همینجور تخت گاز میخوابم.اصلا هم به روی خودم نمیارم....
میترسم این شانسم رو هم از دست بدم.اگه از دست بدم میشم شبیه این ادمایی که همش دارن درجا میزنن و اخرشم هیچی به هیچی.
ایندفعه بر خلاف پارسال دوتا داور بیشتر نبودند.
باب و نِلی .باب حدودا 30 داشت و نِلی هم حدودا 50.بعد از اینکه پروندهی ورزشیم رو گذاشتم.
یه لحظه نزدیک بود از خنده بترکم.چون شب داشتم با خودم کر میکردم چی میشه اگه فردا یکی از این داورا یه پسر جوون خوشگل و پولدار باشه که تو یه نگاه عاشق و شیفته ی من میشه اونوقت بهم بگه هر کاری حاضرم انجام بدم که تو باهام باشی !

دوباره به باب نگاه کردم.صورتش پر بود از کک و مک.خدایا توبه همون کوهیار رو هم با تر و منت بهم بدی برام کافیه.کلا من دختر قانعیم اخه !!

با اشره ی داورا وارد زمین شدم.امسال دیگه از اون دختر تخس پارسال خبری نبود.بجاش یه خانم حدودا 25-30 اومد باهام بازی کرد.با سوت داورا شروع کردیم.
خیلی وقتا به این نتیجه میرسیدم که حالا دیگه من با اون شیرین پارسال که خیلی ناشیانه بازی میکرد خیلی فرق کردم.به وضوح میتونستم تعجب رو تو صورت اون خانم بخونم.چون میتونستم به راحتی توپ رو از بین پاهاش ازاد کنم.
یک سال تمرین کردن زمان کمی نیست.مخصوصا برای ادمی مثل من.درسته در عین حال خیلی تنبلم اما بازم با بچه ها میرفتم بیرون فوتبال بازی میکردم.کلاس بنسازی میرفتم.تو باشگاه هم سنگ تموم میذاشتم.
با گلی که من زدم سوت پایان بازی به صدا در اومد.
همونجور که به توپی که وسط دروازه بود خیره شده بودم عرق هام رو هم پاک میکردم.صدای کف زدنی باعث شد با تعجب برگردم و با چهره ی بشاش فرانک روبرو بشم.این تشویق یعنی چی؟
فرانک به سمتم اومد و بغلم کرد.خیلی خوشحال بود.وقتی از بغلش اومدم بیرون گفتم:یعنی قبولم کردند؟
فرانک:ته این یعنی من از بازیت راضی بودم
پوفی کردم و با لحن خسته ای گفتم:حالا همچین اومدی سمتم گفتم روهوا زدنم
فرانک لبخند عمیقی زد و گفت:اینقدر غرغرو نباش دیگه بیا بریم ببینم چی میگن
باب از جاش بلند شد و گفت:بازی قشنگی بود خانم فردا همین موقع میبینمتون
تشکری کردم و عرق ریزون از باشگاه اومدیم بیرون.
من-فرانک ارزش اون همه استرس من رو نداشت اینکه خیلی بازی ساده ای بود
فرانک دستم رو گرفت و گفت:حالا فعلا بیا بریم یه چیزی بهت بدم بخوری
خوشحال شدم و سریع گفتم:اره چه فکر خوبی
فرانک-ای دختر شیطون
من-ما ایینیم دیگه
*****
به سختی از تختم دل کندم و رفتم به سمت در.در رو که باز کردم با چهره ی بنفش فرانک روبرو شدم.
با من من گفتم:نه اینکه خواب مونده باشم ها....نه...فقط...اهان ...میخواستم تورو به یه بهنونه ای بشکونم خونم تا باهم صبحونه بخوریم.....حالا بیا تو اونجا واینستا واریس میگیری
با قدم های بزرگی خودم رو به توالت رسوندم و در رو قفل کردم.نفس راحتی کشیدم.باز دوباره خواب موندم.این فرانک اخر این چهارتا شیویدی هم که بالای سرش داره رو بخاطر من از دست میده
صدای غرغرهای فرانک رو توی خونه میشنیدم اما اهمیتی ندادم و به سمواک زدنم ادامه دادم.
*****
فرانک بریم دیگه
کلافه و عصبی روبروش ایستادم و به حرکاتش زل زدم.همچین با ارامش لقمه میگرفت که انگاری اومده لب دریا !
دوباره فریادم خونه رو لرزوند:فرانک دیر شد دیگه چقدر صبحونه میخوری
فرانک نیم نگاهی بهم انداخت و اروم گفت:چیزی گفتی؟
پام رو با حرص به زبون کوبوندم و گفتم:فرانک پاشو دیگه
فرانک از جاش بلند شد و گفت:نمیدونی وقتی یکی رو حرص میدی چه حالی میده
کیفم رو کوبوندم پشتش و گفتم:برو . و همراهش از خونه خارج شدم.
اگر امروز جواب منفی بهم میدادن چی؟اگه میگفتن نه قبول نیستی چی؟یعنی یه سال دیگه باز باید کار کنم؟ نه دیگــــه !
به نیت چهارده معصوم چهارده هزار صلوات از طرف مامانم واسه خودم نذر کرده بودم.اگه قبول میشدم میگفتم مامانم بشینه چهارده هزارتا صلوات واسم بفرسته.از طرف خودمم هم به نیت پنج تن پنج تا نذر کرده بودم.
دوتاش رو الان فرستادم سه تای دیگش رو هم گذاشتم واسه وقتی که قبولم کردن !
فرانک داشت کنار گوشم جملات ارامش دهنده میگفت.وسط حرفاش هم گفت اگه قبولت بکنن تو خونم یه مهمونی به افتخارت میگیرم.
روبروی میز مشنی ایستادیم.دوباره همون نگاه وحشتناکش رو بهم انداخت.منم به فارسی چندتا فحش اب دار بهش گفتم.دختره گیج نگاهم کرد و فرانک ریز خندید.چون بعضیاش رو به فرانک یاد داده بودم.
فرانک-خانوم اومدیم نتایج مسابقه ی دیروز رو بگیریم.
منشی نگاهی دوباره بهم انداخت و توی لیست جلوش دنبال یه چیزی میگشت.
فرانک گفت:مگر شما اسمش رو میدونید خانوم؟
منشی که بدجور ضایع شده بود گفت:میخواستم جو عوض بشه
اروم لبم رو گاز گرفتم تا اون وسط قهقه نزنم.اخه توکه ضایع شدی چرا میخوای انکارش کنی؟
فرانک اسم و فامیلم رو بهش گفت و دوباره پروندم رو جلوش گذاشت.دختره بعد از اینکه مارو پنج دقیقه معطل خودش کرد با بی حالی گفت:قبول شدند ایشون میتونن بیان این باشگاه
اول نگاهی به چشم های بی تفاوت دختره کردم.بعدش هم به فرانک زل زدم.فرانک سریع منو کشید تو اغوشش و گفت:شیرین ما تونستیم نه نه تو تونستی
وسط اون همه خوشحالی و هیجانی که داشتم گفتم:اره من تونستم تودیگه چرا بیخودی خودت رو قاطی میکنی
به فارسی اروم گفتم:مرسی خداجونم تا عمر دارم ممنونتم
حالا چطوری به مامانم بگم که باید چهارده هزار صلوات بفرسته؟
وای خدا همچین عدد پروندم انگاری کاندیدای انتخابات ریاست جمهوری بودم !
فرانک –شیرین باورت میشه؟باورت میشه؟
چندبار بالا و پایین پریدم و گفتم:نه فرانک باورم نمیشه....خب معلومه که باورم میشه
فرانک قهقه ای زد و گفت:اینجا هم دست بر نمیداری تو دختر !
من-ای بابا فرانک من اگه دست بردارم که باید باهم بشینیم همش گریه کنیم
دوباره هیجان زده شدم و پریدم بغلش
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت بیست و یکـــــــــــــم


نگاهی به میگوها کردم.نه اصلا امکان نداشت من به اینا لب بزنم.
فرانک با تعجب نگاهی بهم انداخت و گفت:تاحالا میگو نخوردی؟
من-من؟نه بابا خوردم.اصلا تو ایران رسمه هفته ای یک بار همه باید غذاهای دریایی رو بخورن
فرانک-چه رسم جالبی
من-اره دیگه
دوباره با کلافگی به میگوهام نگاه کردم.اخه من کی میگو خورده بودم که الان اینو گفتم؟هروقت مامان و بابام میگو میخوردن من با انزجار پس میزدمش.
اما برای اینکه از شر نگاه های خیره ی فرانک راحت بشم و یه جورایی کم نیورده باشم یه دونه میگو رو کرده تو چنگالم و با لبام نزدیک کردم.
تصور اینکه اونا تو اب کرم میخوردن حالم رو عوض کرد.خدایا چرا همش بید منو تو این شرایط سخت قرار بدی؟
دهنم و باز کردم و تو یه حرکت جوانمردانه و سریع میگو رو کامل کردم تو دهنم.اول همونجور تو دهنم نگه داشته بودم.اما کم کم شروع به جویدنش کردم.وقتی گوشت نرمش زیر دندونم میومد حالم بد میشد.برای همین سریع قورتش دادم.نوشابم رو سریع برداشتم و سر کشیدم.اصن یه وضعی
مثلا خیر سرم اومده بودم ناهار قبولیم رو به فرانک بدم.خودم که زهرم شد.اونم که کاملا معلومه خیلی میگو دوست داره.خدا رو شکر از این میگو کاملا نگرفتم وگرنه الان میموندم با اون شاخک های درازشون دقیقا چیکار بکنم؟!
ظرف غذام رو پس زدم و به فرانک گفتم:من گرسنه نیستم تو بخور.
فرانک شونه ای بالا انداخت و میگو های من رو هم برداشت و ریخت تو بشقابش و با اشتها شروع کرد به خوردن.نگاهم رو از دهن کوهیار گرفتم تا بیشتر از این حالم بد نشه.
*****
خودم رو روی تختم پرت کردم و به سقف خیره شدم.از اینکه قبولم کرده بودن خیلی هیجان زده بودم.هنوز هم اثاری از خوشحالی تو رفتارم دیده میشد.
گوشیم رو برداشتم و شماره ی شهاب رو گرفتم.
شهاب-بله؟
من-سلام بر پسر ارشد خانواده ی شیرین خانم اینا
شهاب-به به سلام خواهر دیوونه ی خودم که هیچوقت هم قصد نداره ادم بشه
من-همینیه که هست.حالا حرف اضافه نزن زنگ زدم مثل دوتا مرد باهم حرف بزنیم
شهاب-بگو
صدام رو بردم تو اوج ناراحتی و گفتم:شهاب اخه ن چقدر بدبختم...اخه بدشانسی تا کجا....میدونی امروز چه روزی بود؟
شهاب-اره روز جهانی سالمندان
من-پس روزت مبارک
شهاب خندید و گفت:خب حالا که چی؟رفتی پیش سالمندان دعوتت کردن بری اونجا زندگی کنی؟
من-شهاب من جدی ام
شهاب-نه تو شیرینی
من-بخدا قطع میکنم ها
شهاب-حالا چت شده بی جنبه شدی؟
من-خب....خب....امروز اون تست ورودی ورزشگاه....بود
شهاب-رفتی؟
من-اره رفتم...اما....اما
شهاب بانگرانی پرسید:اما چی؟قبولت نکردن؟
من-شهاب....اما....اخه اونا....قبولم ....
شهاب-شیرین جون بکن
من-...اونا....اونا....قبولم کردن
صدای جیغ شهاب پیچید تو گوشم و باعث شد ضربان قلبم بالا بگیره.چقدر دیدن خوشحالی اعضای خانوادت میتونه برات لذت بخش باشه.
شهاب-شیرین تو معرکه ای...پس بالاخره به حقت رسیدی...خواهر خودمی.خواهر دیوونه ی خودمی
خنده ای از سرخوشی کردم و گفتم:تو هم داداش حزب باد خودمی
شهاب-لوس ننر
من-شهاب دارن در میزنن فعلا کار نداری؟
شهاب-تبریک میگم گوگولی.بای
من-بای و زهر مار...خداحافظ
نصف فارسی حرف میزنه نصف انگلیسی.خب یا اینور باش یا اونور دیگه.
در رو باز کردم و با چهره ی بشاش نیکل روبرو شدم.پرید بغلم و گفت:تبریک میگم عزیزم خبرش رو تو سایت ورزشگاهش خوندم
گونه ی نیکل رو بوس کردم و گفتم:ممنونم عزیزم.خوب کاری کردی اومدی منم حوصلم سر رفته بود.
نیکل با خوشحالی که از حرکاتش معلوم بود رفت به سمت مبل ها و من هم در رو بستم و رفتم پیشش.
*****
یک بار دیگه خودم رو تو اینه چک کردم.به نظر خودم که خیلی توپ شده بودم.ولی کاملا مطمئن بودم الان که برم بیرون اینقدر مردم از من خوشتپ تر پیدا میشن که از کت جدیدم زده میشم.
یه کت بلند لیمویی خریده بودم که تا زانوم میومد.زیرش هم یه بلوز معمولی پوشیده بودم.شلوار لی مشکیم رو هم پام کردم.موهام رو هم با کش بستم.کلاه مشکیم رو هم سرم کردم.کفشهای لیموییم رو هم پام کردم. کوله پشتی مشکیم رو هم برداشتم و زدم بیرون.
اولین روزی بود که میخواستم برم به ورزشگاهم.اگر از استرسی که داشتم صرف نظر کنیم خیلی خوشحال بودم.قدم هام رو سریع تر بر میداشتم.چون سوز سردی که به صورتم میخورد باعث میشد احساس سرما کنم.
دو ماه دیگه کریسمس بود.برای همین هوا کم کم داشت رو به سردی میرفت.دستام رو بیشتر تو جیبام فرو کردم و به راهم ادامه دادم.
*****
نگاهی به بچه ها ورودی جدید انداختم.رو هم رفته ده نفر بودیم.بعضیا که خیلی ریلکس بودن.بعضی ها هم که ازشون ابشار استرس جاری بود.
منم که بیشتر شبیه سیب زمینی بی رگ بودم.دیگه نه استرسی داشتم و نه خوشحالی.فقط منتظر بودم یکی بیاد تکلیف مارو مشخص بکنه.
بعد از چند دقیقه معطلی یه خانم مسنی اومد پیشمون.حدودا 45-50 داشت.
همه رو دور خودش جمع کرد و با ریز بینی به برگه های توی دستش زل زد.همونجور که داشت به بزگه ها نگاه میکرد گفت:اینا هستم.
بعد از مکث کوتاهی سرش رو بلند کرد و همه رو از زیر عینکش نگاه کرد و گفت:تا سه ماه من باهاتون کار مکینم.بعدش پنج نفرتون رو انتخاب میکنم برای تیم اصلی.پنج نفر دیگه میرن برای ذخیره.یعنی اگر اون پنج نفر به هر دلیلی از تیم ما خارج شدن اونا جایگزین میشن.ولی بازم یه جورایی نباید زیاد امیدی به بازی توی تیم داشته باشن.از صد و هفتاد نفری که امسال تست دادند شماها انتخاب شدید.ازتون انتظار دارم خودتون رو نشون بدید و بشدش اون چیزی که ما میخوایم.
تن صداش رو بلند کرد و گفت:اینجا با کسی شوخی ندارم
جاش بود که چشمام رو براش لوچ کنم و بگم چی میگی؟....خدایا امسال رو با این زنیکه ی خشک به خیر بگذرون.
دستاش رو بهم کوبید و گفت:برین تو محوطه
همه به حالت دو وارد محوطه شدند.منم قدم زنان دنبالشون رفتم.همچین راه میرفتم که انگاری دارم تو گالری قدم میزنم.
اینا دستش رو محکم به پشتم کوبید و گفت:برو دیگه
نگاه با توام با تعجب بهش کردم و گفتم:پس دارم چیکار میکنم؟
اینا چشماش رو ریز کرد و گفت:داری مسخره بازی در میاری
روم رو کردم اونور و گفتم:فکر میکنی
اینا همچین دندوناش رو بهم سایید که صداش حتی به گوشهای منم رسید.خوشم اومد.یک – هیچ....من تا این رو سرجاش ننشونم شیرین نیستم.همچین سر ما داد میکشه انگاری ما برده هاشیم !!
اینا دستم رو محکم کشید و گفت:بهت گفتم برو وقتمون کمه
برای اینکه بیشتر از این باهاش لج نکنم به سرعت قدم هام اضافه کردم و به سمت بچه ها رفتم.
******
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
تمرین های سختی که اینا با ما میکرد یه لحظه باعث شد تصور کنم اومدم سربازی.فکر کرده ما تراکتوریم.خب یکم روز اولی سبک تر کار میکردی.
عرق ریزون به سمت رختکن رفتم و خودم روی صندلی ولو کردم.
روی صندلی دراز کشیدم و دستم رو از دوطرف صندلی اویزون کردم.خیلی خسته شده بودم.واقعا زن سخت گیری بود.
******
دوباره به نیکل نگاه کردم.از خنده بنفش شده بود.اخه مگه زیر اون پوستش چی ترشح میشه که بنفش میشه؟نکنه کشت بادمجون داره اون زیر من نمیدونستم؟
نیکل-دختره ی شیطون تو نمیتونی بری یه جا و درست رفتار کنی؟
من-به من چه....میخواست اونقدر قلدر بازی در نیاره
نیکل-از دست تو...حالا از باشگاهش راضی هستی؟
من-راضی نباشم چی باشم؟
نیکل-با دانشگاه تداخل نداره؟
من-نه بابا دانشگاه رو همچین سبک برداشتم که خسته نشم
نیکل-خدایی تو همه ی موارد به فکر راحتیت هستی ها
من-دیگه من اینجوریم.حالا ول کن اینا رو میای بریم شهر بازی؟امروز هوسم کرده برم
نیکل-اره فقط بذار به مامان بگم که تا شب نمیام
بعد از اینکه پول ابمیوه هامون رو حساب کردیم از مغازه اومدیم بیرون.امروز هوا بهتر شده بود.برای همین فقط یک کت کوتاه پوشیده بودم.
سوار ماشین نیکل شدیم و به سمت شهر بازی به راه افتادیم.
یه ربع بعد روبروی شهربازی توقف کردیم و از ماشین پیاده شدیم.صدای جیغی که از هر طرف شنیده میشد باعث شد امپر هیجانم بزنه بالا.به شونه ی نیکل زدم و گفتم:بزن بریم دیگه
*****
داشتم به وسیله ی بازی که روبروم بود دقت میکردم.تک تک چهره ها رو از نظر میگذروندم تا میزان ترسناک بودن وسیله رو تخمین بزنم.بعدش هم به اولین توالتی که نزدیکمون بود نگاه کردم.بالاخره ادم باید احتمالات رو در نظر بگیره.دور اندیشی که میگن به الان من میگن.
بلیتم رو به نیکل دادم و گفتم:من یه توالت برم و بیام
بعد از چند دقیقه که برگشتم پیش نیکل.نیکل بلیتم رو به دستم داد و گفت:بیا بریم دیگه دختر نمیدونی این بازی چقدر باحاله
دوباره به بازی نگاه کردم.اره خیلی باحال بود.....برو بابا کجای این باحال بود.فقط ارتفاعش تا اسمون بود.نکه منم عشق ارتفاع بودم ! از یک پل هوایی رد میشدم دست و پام یخ میکرد و رنگم میپرید.حالا برم سوار این بشم؟
من هیچوقت تو شهر بازی بازی هایی که ارتفاع داشتن رو سوار نمیشدم.بیشتر همین زمینی هارو سوار میشدم.حالا هم روم نمیشد به نیکل بگم از ارتفاع میترسم.
نیکل دستم رو کشید و گفت:بدو بریم دیگه
دنبال نیکل به راه افتادم.ای خداجون یه دستگاه زمان پرت کن پایین منو برگردون عقب به نیکل بگم بیا بریم استخر.
بلیت هارو دادیم و وارد شدیم.
کمربندم رو بستم و و دسته ها رو محکم گرفتم.بازی که سوار شده بودیم شبیه بهUبود.10 تا صندلی گرد تا گرد هم بودن.کابین ها اول توسط یه طناب کشیده میشدن بالا و اون بالا ایست میکردن.بعد تو یه حرکت ناجوانمردانه طناب ول میشد و ما با سرعت پرت میشدیم پایین.
با یه صدای تیک مانند حرکت کردیم.هرچی بالاتر میرفتیم دست و پام بیشتر یخ میکردن. تی شرتم از شدت عرق به تنم چسبیده بود.
حتی حاضر نبودم دستام رو از دستگیره ها جدا بکنم.کابین ها ایست کردن.هر لحظه امکان داشت پرت بشیم پایین.همونطور که داشتم صلوات میفرستادم زیر لب گفتم:خدا جون حواست به من باشه دیگه خودمون به خودت سپردم
تا این حرفم رو زدم یه لحظه احساس کردم صندلیم داره تکون میخوره.همونجا بود که دریافتم صندلی ها دارن دور میزنن.بعد از اینکه یه دور زد صندلی من دقیقا توی شیب قرار گرفت.یعنی همون سر.و این ته بد شانسی بود.
تا خواستم با خدا صحبت کنم کابین ها ول شدن و با سرعت مرگ اومدیم پایین ومن احساس کردم هر لحظه ممکنه صورتم فرو بره توی اهن ها.
بین جیغ هام فریاد زدم خدا جون اشتباه شد نمیخواد هوام رو داشته باشی.همینکه نگام کنی کافیه....(جیـــــــغ)
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
دستم رو به سرم گرفتم و از وسیله اومدم بیرون.نیکل خودش رو بهم رسوند و گفت:وای خدای من چقدر کیف داد...تو چرا قرمز شدی؟
دستم رو روی صورتم کشیدم و گفتم:اندرلاین پوستم بوده حتما
نیکل زد زیر خنده و چیزی نگفت.خودم هم یکم فکر کردم و گفتم حتما اون بالا مغزم هم تکون خورده.نکنه خیلی سرجاش بود که حالا بیشتر تکون خورده.اخه دخترجون اندرلاین پوست دیگه چیه؟!
نیکل دستم رو کشید و گفت بیا بریم عکسمون رو ببینیم
به دستم نگاه کردم و تو دلم گفتم:اگه امشب دستم کنده نشه خیلی شانس اوردم
نیکل عکسمون رو پیدا کرد و پولش رو حساب کرد و داد به دستم و گفت:ببین چقدر بامزه افتادیم
به قیافه ی نیکل نگاه کردم.موهای خوش رنگش تو باد پریشون شده بودن و چهرش با یه خنده ی بزرگ خیلی قشنگ و بامزه شده بود.به خودم زل زدم هرچی نیکل خوب افتاده بود من تاپاله افتاده بودم.
صورتم که بنفش شده بود و چشمام در حال بیرون زدن ار حدقه بود و دهنم که بیشتر شبیه دهن سوسمار شده بود اینقدر چهرم رو بی ریخت کرده بود که سریع عکس رو دادم دست نیکل و گفتم من اینو نمیخوام.
نیکل شونه ای بالا انداخت و گفت :ولی خیلی خوشگل شده
******
شب با یه حال زاری اومدم خونه که به توبه کردن افتاده بودم.نیکل مجبورم کرد که تمام بازی هایی رو که تو ارتفاع بودن رو سوار بشم.حسابی جونم رو کشید بیرون.
اصلا از هرچی شهر بازی بود زده شدم.
ساعت رو نگاه کردم.الان حتما ایران ساعت نه شبِ.گوشی رو برداشتم و شماره ی بهنوش رو گرفتم.درست نبود نه شب زنگ میزدم خونه ی نسیم چون زیاد با بهروز راحت نبودم و رودربایستی داشتم.
بعد از چندتا بوق صدای بهنوش تو گوشم پیچید.
بهنوش-هان؟
من-هان یعنی جان دیگه؟
بهنوش-بگو چیکار داری؟
من-اااا بهنوش چته؟
بهنوش-دختر جون تو درک نمیکنی من دیگه مجرد نیستم؟همش که نمیشه ور دل تلفنم بشینم و با تو چرت و پرت بگم...بدو باید برم شام درست کنم
من-اصلا قطع میکنم
بهنوش-نه بابا دختر چقدر لوس شدی دارم باهات شوخی میکنم...حالا چطور هستی؟
من-بـــد...اخه از شهر بازی اومدم
بهنوش-باز که تو غلطای اضافی کردی دختر
من-فرهاد چطوره؟
بهنوش-اقا فرهاد هم خوبه
من-بهنوش....اممم...یه چیزی
بهنوش-باز چیه؟
من-خب راستش ....چطوری بگم؟
بهنوش-چیزی شده که تو خجالت نداشتت گل کرده؟
من-باشه باشه میگم....از ...کوهیار چه خبر؟
بهنوش سوتی زد و گفت:مردم چه غلطا میکنن!ما هم دختر بودیم ....جوون بودیم.حجب و حیا داشتیم.حالا دخترای الان رو نگاه کن...نچ نچ
من-بهنوش جان نذار به روت بیارم که دوست پسرت بوده
بهنوش خنده ای کرد و گفت:از چیش میخوای بدونی؟
من-خب...خودت که بهتر میدونی
بهنوش-ای ای...بمیره پدر عاشقی.نه هنوز ازدواج نکرده.
من-خب دیگه چیکار میکنه؟
بهنوش-فرهاد باهاش در ارتباطه.میگه قراره یه باشگاه راه بندازه.دیگه جزیئاتش رو نگفت منم نپرسیدم
من-ای بابا منو بگو فکر کردم به شبکه خبر گذاریم زنگ زدم
بهنوش-نه دیگه اون شریام ریخته
من-بهنوش راضی ازش؟
بهنوش صداش رو اروم تر کرد و گفت:نــه...کتکم میزنه.سرم داد میزنه.الان فهمیدم که رفیق بازم هست.سیگار تو خونه دود میکنه.جوراباش بو میده.حموم نمیره.خرجی بهم نمیده.بیا دستام رو نگاه کن پینه بسته...کم اوردم دیگه بخدا.....
با تعجب گفتم:شوخی میکنی دختر
بهنوش قهقه ای زد و چیزی نگفت.گفتم:بیشتر از تو این کارا بر میاد تا اون فرهاد طفلی
بهنوش جدی شد و گفت:
خیلی دوسش دارم.هیچی برام کم نمیذاره.منم جبران میکنم.امیدوارم تا اخر همینجوری خوب بمونیم
من-بهنوش جونم خیلی خوشحالم برات
بهنوش-باشه حالا اینطوری نگو گریم گرفت
خندیدم و بعد از یه خورده صحبت های حاشیه قطع کردم....پس هنوز مجرده....بخدا قسم اگه ازدواج بکنه میرم شب عروسیش قمه کشی که شوی منو از تو پاچم در اوردی دختره ی چشم سفید....بعله من از اونجور ادمام !!
******
ذهنم دوباره میره به یک سال پیش...وقتی....
به قدری خوشحال بودم که وقتی از باشگاه اومدم بیرون بدون اینکه حواسم باشه به پسر و دخترو زن و مرد تنه میزدم و رد میشدم.هنوز باورش برام سخت بود.
بعد از این همه سعی و تلاش واقعا این حقم بود.نیشم رو بستم تا بیشتر از این مردم بهم نگاه نکنن.اخه شیرین جان نمیشه کمتر جلب توجه کنی؟
سریع دز ماشین فرانک رو باز کردم و خودم رو طوری پرت کردم تو ماشین که از اونور محکم خوردم به بازوی فرانک.
فرانک-هی دختر جان چت شده امروز؟اروم باش.
من-وای فرانک خیلی خوشحالم
فرانک-کاملا معلوم بود چون از وقتی که از باشگاه اومدی بیرون همینجور داشتی شبیه اردک ها راه میرفتی و از این ور و اون ور به این و اون تنه میزدی.اصلا یه وضعیت خنده داری بود
در حالی که داشتم به صدای خنده ی بلند فرانک گوش میکردم گفتم:اه فرانک دارم میگم خیلی خوشحال بودم چرا درک نمیکنی.
فرانک خندش رو خورد و گفت:باشه بابا قورتم نده.کجا برم حالا؟
من-خب معلومه پل دوست داشتنی خودم
فرانک ماشین رو روشن کرد و گفت:اخر اون پل رو میزنن به نام تو
*****
با خوشحالی بدون وصفی از ماشین پیاده شدم و دوییدم به سمت پل.....
از اون روزا....از اون جوونیا....چهار سالی میشه که گذشته.حالا من یک دختر بیست و شش سالم که هنوز هم سعی دارم همون شیرین پر از انرژی بمونم.اما خیلی سخته چون احساس میکنم شری هام ریخته.حالا همچین دارم زجه و زاری میزنم که انگاری یه پیرزن پیف پیفوی شصت ساله شدم که دیگه دکترا جوابم کردن!
دوسال پیش بهنوش بهم خبر داد که کوهیار یک باشگاه زده.یه باشگاه که مخصوص بچه ها راهنمایی و دبستان.باشگاه فوتبال.میگفت باشگاهش خیلی هم موفق شده.چون تحت حمایت محبیه.
راستش وقتی رفتم ایران جرات نکردم برم و باشگاهش رو از نزدیک ببینم.نمیدونم از چی میترسیدم.شاید دیداری بعد از دوسال.....شایدم هم بی قراری خودم....شاید هم یه سری اراجیف بی ارزش دیگه....
نگاهم رو به سمت فرانک سوق دادم.هنوز داشت دنبال زیر انداز میگشت.
به رودخونه زل زدم.اینجا رو با نیکل پیدا کرده بودیم و هروقت که دلمون میگرفت و ناراحت بودیم میومدیم اینجا.یه پل بود که از یک رودخونه میگذشت.اطراف پل چوبی پهن رو گل های سوسن سفید و بنفش گرفته بود.درخت های سرسبز و بلندی که اطراف رودخونه بودن باعث میشد یه حس ارامش به ادم منتقل بشه.و از همه مهم تر اون صدای ملایم اب بود که ادم رو از همه ی دنیا و غم و غصه هاش میکند و وارد یه دنیای دیگه میکرد.دنیایی که فقط بالای اون کوه رو به تهران تجربش میکردم.
یادمه وقتی شهاب خبر نامزدیش رو بهم داد یه هفته ی بعدش تمام کارام رو ردیف کردم که خودم رو برسونم تهران تا ببینم اون دختر خل و چل و بدبخت که گیر یه کپی از شیرین افتاده بود کیه.که با یه دختر تو مایه های خودم مواجه شدم.اونم اینقدر شر و شیطون بود که تو شوخی های من و شهاب اصلا کم نمیاورد.
فرحناز دختر دوم سرهنگ میردامادی بود.دختر اولشون گناز تو انگلستان درس میخوند.و به گفته ی شهاب گناز به خانوادش گفته که فرحناز به خاطر من موقعیت های ازدواجش رو از دست نده.برای همین فرحناز هم خاستگاری شهاب رو قبول کرده بود.
وقتی فهمیدم بابای فرحناز سرهنگ باز نشسته است همچین گرخیدم که انگاری گنده لات یه باند قاچاق بودم که از دست پلیس ها فرار کردم.کلا من قد بلند میکنم از نظر مغزی فقط در حد همون پیش دبستانی درجا میزنم.
فرحناز دختر سفیدی با چشمای قهوه ای بود.قد متوسطی داشت و خیلی ریزه میزه بود.کلا به دلم نشست.بیست و چهار سالش بود و از من دو سال کوچکتر بود.اما اینقدر با هم تو همون یه هفته خو گرفته بودیم که انگار نه انگار من باید خواهرشوهر بازی در بیارم.
حضور فرانک رو کنارم حس کردم.فرانک تو چهرم دقیق شد.چیزی شده؟برگشتم به سمتش.دنبال جوابی برای سوالی که ازم پرسیده بود بودم.اهان...فهمیدم....
دستام رو حلقه زدم دور گردنش و لپش رو بوسیدم و کنار گوشش جیغ زدم:من کاپیتان شدم...کاپیتان
فرانک گوشش رو گرفت و ناباورانه بهم نگاه کرد.
فرانک-خیلی صدات تیزه دختر جون.درست بگو ببینم چی شدی؟
دوباره جیغ جیغ زنان گفتم:کاپیتان....کاپیتان تیم ملی
فرانک همونطور که از سر ناباوری بهم نگاه میکرد گفت:شوخی که نمیکنی؟
دوباره پریدم بغلش و گفتم:فرانک باورم نمیشه....باورم نمیشه
****
به اسمون نگاه کردم.داشت رو به تاریکی میرفت.تنها صدایی که میومد صدای جیرجیرک بود.به جای خالی فرانک نگاه کردم.دوست نداشتم این روز های اخر حاملگی زنش رو پیش من بگذرونه.
خودم فرستادمش بره و حالا سه ساعتی میشه که اینجا تنها نشستم و دارم به موسیقی اب گوش میکنم.
توی این سه سال خیلی از خودم مایه گذاشتم تا امروز تونستم کاپیتان بشم.کار ساده ای نبود اما من از پسش بر اومدم.
یاد سحر دختر تپل و سفید نسیم افتادم.دو سالش بیشتر نیست.خیلی هم بامزست.کلا از نظر اخلاق و چهره به اون نسیم بی ریخت رفته.نه بی انصافیه بگم بی ریخت !!اخه اگه اون بی ریخت باشه که من کلا با سوسمار فرقی نداشتم دیگه!!
وقتی ذهنم سمت بهنوش رفت ناخوداگاه اهی کشیدم.دلم گرفت.مشکل از بهنوش بود که نمیتونست بچه دار بشه.اما فرهاد مرد تر از این حرف ها بود که بره یه زن دیگه بگیره.برای همین تصمیم گرفت یه بچه از پرورشگاه بیارن.
منکه حاضر نبودم به بچشون دست بزنم.میدونستم بهنوش ناراحت شده بود.اما اونقدر با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره اون نوزاد لاغر و نحیف رو بغل کردم.
اینقدر سروش نی قلیون بود که همش فکر میکردم الانه که از دستام ول بشه.خب اگه همونجا از دستم ول میشد چی؟
بعد اونوقت میشدم قوز بالا قوز.یه بچه ی از نخاع فلج رو میذاشتم ور دل بهنوش و میومدم اینور دنیا.
اما اخر کاریا دیگه به سروش عادت کرده بودم.انگار که بچه ی خود بهنوش بود.خیلی ازش خوشم اومده بود.
*****
روی تختم دراز کشیدم.به اسمون لاجوردی نگاه کردم.پس فردا برای همیشه بر میگشتم ایران.حالا شده بودم شیرین بیست و هفت ساله.مثل احمقا به این فکر میکردم که جوونیم رو باختم.اخه یکی نیست بهم بگه شش سال اینجا کیف کردی و خوش گذروندی و هرشب یه جا پلاس بودی و هرروز یه جا میرفتی کجای جوونیت حروم شده؟
اگه شهاب اینجا بود حتما میگفت:تا این دختر از یه گوشه ی کار ایراد نگیره کلا کرماش نمیخوابه
دستم رو کشیدم روی شکمم.حتما دیگه کرمام خوابیدن.مگر که عمر عیوب داشته باشن که بخوان ده سال یک سره کار کنن.
فکرای چرت و پرتم رو از خودم دور کردم.خیلی دیوونه شدم جدیدا.البته از قبلا خیلی بهتر شدم.
قراره توی یکی از همون باشگاه های ایران ورزشم رو ادامه بدم.محبی هم قراره به پاس ورودم توی همون ورزشگاه قدیمی خودمون یه جشن برگذار کنه.چقدر دلم برای اونجا تنگ شده.برای همه ی اون شیطنتام....اذیت کردنام....سربه سر گذشتنام....کوهیار....
اه شیرین جمع کن خودتو حالم بد شد.از روی تخت بلند شدم و زنگ زدم به فرانک.با اولین بوق زنش برداشت.
بعد از کلی صحبت کردن با اون گوشی رو به فرانک داد و من از فرانک خواستم که فردا با دنیل دخترش و زنش بیاد پل معروفم.به نیکل هم خبر دادم.هردوشون قبول کردن.
بالاخره اخرین روزی بود که اینجا بودم.پس باید یه خداحافظی میداشتم باهاشون.
******
دنیل رو بغل کردم و روی هوا چرخوندمش.دنیل در حالی که جیغ میزد با همون لحن بچه گونش گفت:نه خواهش میکنم منو بذار زمین
گونش رو بوس کردم و گذاشتمش زمین.نیکل ازپشت بغلم کرد و گفت:بدو بدو منم باید بغل کنی و روی هوا بچرخونی
برگشتم و موهای نیکل رو که معلوم بود خیلی براشون وقت گذاشته بود رو با یه حرکت دست بهم ریختم و سریع به سمت پل دوییدم.
نیکل جیغی زد و دنبالم کرد.اما وقتی دید نمیتونه گیرم بندازه نفس نفس زنان نشست روی زیر انداز و شروع کرد به خوردن سیب سبزی که همسر فرانک بهش تعارف کرده بود.
منم با احتیاط کنارش نشستم و بهش نگاه کردم.اما به نظر کاری بهم نداشت.برای همین یه سیب برداشتم و دهنم رو مثل یه غار باز کردم و تا میخواستم سیب رو گاز بزنم یه چیزی به سرعت وارد دهنم شد.
اخه منکه شانس نداشتم حتما یه ملخ گنده ای سوسک بالداری چیزی بوده.
از ترسم سریع تفش کردم.اما فقط یه شکلات کاکائو بود.به نیکل که از شدت خنده دوباره زیر پوستش کشت بادمجون رو شروع کرده بودن نگاه کردم.
داد زدم:نیکل گندت بزنن
اما چون فارسی گفتم کسی چیزی نفهمید.این زبان مادری هم نعمتی بود واسه خودش.


ادامه دارد...
قسمت بعدی قسمت اخره!!!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
مرد

 

قسمت آخر
چون مهسا جان آبجی گلم مشغول درس خوندنه گفتم این قسمت از رمانشو بزارم. امیدوارم ناراحت نشه از دستم.
بخونید و لذت ببرید.
مهسا مثل همیشه سلیقت تو انتخاب رمان بیسته


از ترسم سریع تفش کردم.اما فقط یه شکلات کاکائو بود.به نیکل که از شدت خنده دوباره زیر پوستش کشت بادمجون رو شروع کرده بودن نگاه کردم.
داد زدم:نیکل گندت بزنن
اما چون فارسی گفتم کسی چیزی نفهمید.این زبان مادری هم نعمتی بود واسه خودش.
*****
نیکل رو بغل کردم.اروم کنار گوشم گفت:منتظرت بمونم؟
من-اره تا اخرش به پام بمونم یه روز میام دستت رو میگیرم و میریم سر خونه زندگیخودمون
نیکل که چیزی از حرفام حالیش نشده بود با گیجی نگاهی بهم کرد و خندید.
فرانک هم بغلم کرد.دنیل و همسرش هم همینطور.همشون رو دوستانه بغل کردم.چقدر تو این چند سال همدم های خوبی برام بودن.
داشتم اخرین لحظات رو باهاشون میگذروندم.تو فرودگاه بودم و به قصد پرواز همیشه به مقصد ایران داشتم از بچه ها خدافظی میکردم.
دست های نرم و لطیف نیکل رو گرفتم و گفتم:بابت تک تک لبخند هایی که بهم هدیهکردی ازت ممنونم دوست خوبم
نیکل هم لبخند گرمی زد و از توی کیفش یک پاکت که با یک رمان قرمز تزئین شده بود به دستم داد و گفت:منم همینطور بهترین دوستم
پاکت رو از دستش گرفتم و با گیجی بهش نگاه کردم و گفتم:به چه مناسبتی؟
نیکل-به مناسبت دوستیمون
و دوباره بغلم کرد.از همین الان دلم براش تنگ میشه.
اشکام اروم اروم سرازیر شدن.باز این چشمه ی جوشان من به کار افتاد.
فرانک اومد جلو و گفت:شیرین.من تو سابقه ی کاریم دختر قوی مثل تو ندیدم.تو همه جا محکم بودی و این باعث شد کار کردن با تو برام مایه ی افتخار بشه.
لبخندی زدم و گفتم:لطف داری فرانک.تو هم دوست و مشاور قابلی بودی .همه جا پشتم بودی و تنهام نذاشتی.من ازت خیلی ممنونم
گرم و صمیمی همدیگر رو بغل کردیم.با همه خداحافظی کردم و به سمت هواپیما بهراه افتادم.
*****
اشکام رو پاک کردم و پاکتی که نیکل بهم داده بود را باز کردم.چندتا عکس بودن.عکس اول ماله روزی بود که توی ورزشگاه اولم با هم گرفته بودیم.
عکس دوم ماله روزی بود که برای اولین بار اون پل رو کشف کردیم.
عکس سوم هم مال روزی بود که شهر بازی رفته بودیم و من با اون چهره ی خنده دارم خیلی بامزه به نظر میرسیدم.ناخوداگاه لبخندی زدم.
چقدر ارزوها زود خاطره .....و خاطره ها چه زود ارزو میشن
عکس ها رو توی کیفم گذاشتم و از پنجره به خونه ی موقتم زل زدم.به سرپناه موقتم.شهر موقتم.....خداحافظ
******
شهاب-شیرین از وقتی که برگشتی تیریپ احساساتی برداشتی.
چونم رو توی دستاش گرفت و صورتم رو از همه ی زوایا نگاه کرد و گقت:چیز خورتم کهنکردن پس چی شدی؟
دستش رو پس زدم و گفتم:اه ولم کن دیگه شهاب
شهاب-اوه اوه جنبت رو هم که غارت کردن
مامان-شهاب اذیت نکن بچم رو
فرحناز-شهاب پاشو برو یه چیزی واسه شام بخر دیگه
من-اره شهاب الان خیلی اضافه ای برو
شهاب-ای بابا فقط زورتون به من طفلک رسیده؟
من-چقدرم که تو طفلکی
شهاب بلند شد و سوئیچ هاش رو برداشت و غرغرکنان رفت بیرون.بابا هم تازه از تهران رسیده بود کرج و از شدت خستگی دیگه نتونست پیش ما بشینه و رفت خوابید.
دوساعتی میشه که رسیدم و الان با فرحناز و مامان تو سالن نشستیم و داریم پفک میخوریم.ساعت 9 شب شده و من شخصا خیلی گشنمه.
مامان-شیرین محبی به بابات گفته که فردا صبح که خستگی شیرین در رفت زنگ میزنم واسه اخر هفته دعوتش میکنم
محکم دستام رو بهم کوبوندم و گفتم:اخ جون یه مهمونی افتادم.به خدا اینقدر که اونجا پارتی رفتم غمباد گرفتم دلم تنگ شده بود واسه غیبت کردنا و دور هم نشستنای خودمون
فرحناز خندید و گفت:حالا میفهمم اون شیرینی که شهاب همیشه تعریفش رو برام میکرد واقعا کی بوده
خندیدم وگفتم:تو تازه هیچی از من نمیدونی اگه بدونی که سرت سوت میکشه
مامان-فردا با فرحناز جان میری بازار و یه دست لباس درست و حسابی واسه خودت میخری.دیگه اون لباسای قدیمیت قابل پوشیدن نیستن
نگاهی به مامانم کردم و گفتم:مادر من ، من رفته بوم اروپا.غار نشسن که نشده بودم که هیچی نتونسته باشم بخرم.فقط یه چمدون لباس دارم.از همونا میپوشم
مامان-حالا سوغاتی چی واسمون اوردی
من-بسم لا.مامان تو که از صد تا جوون بدتری
مامان-سوغاتی سن و سال حالیش نیست
من-اون عاشقی بود
*****
لباسام رو از چمدونم ریختم بیرون و رو کردم به فرحناز و گفتم:فری جون بگرد یه خوشگلش رو گلچین کن بده من واسه فردا بپوشم
فرحناز سوتی کشید و گفت:اوف دختر چه همه لباس خریدی
من-تازه کلیش رو هم بخشیدم به خیریه
فرحناز نشست روی زمین و گفت:خب چه رنگی میخوای بپوشی؟
من-نمیدونم همش بهم میاد هرکدوم رو خواستی بده
فرحناز-بابا اعتماد به سقف
سرم رو کج کردم و گفتم:چاکر شوما
بعد از چند دقیقه فرحناز با تعجب لباسی رو گرفت بالا و گفت:وای دختر این رو از کجا شکارکردی چقدر خوشگله
نگاهش رو از لباس گرفت و به من دوخت و گفت:همین رو بپوش ببینم
لباس رو از دستش گرفتم و تنم کردم.توی اینه به خودم نگاه کردم.واقعا لباسش شکار بود.
لباس از حریر سبز رنگ بود.استین بلند بود و یقش هم شل بود.اما اصلا باز نبود.
بین لباس رگه های سفید هم کار شده بود که خیلی خیره کننده بود.چون ترکیب رنگ لباس بقدری ساده و شیک بود که نظر همه رو به سمت خودش جلب میکرد.
فرحناز-وای شیرین خیلی بهت میاد.حالا فکر کن این یک پیرهن بود.واقها محشر میشدها
من-اره خیلی لباس توپیه
فارسیم رو به سختی حفظ کرده بودم.اما هنوز ( ر ) رو خیلی غلیظ میگفتم.
شلوار لی مشکیم رو پام کردم و دوباره به خودم نگاه کردم.
فرحناز گفت:وای شیرین اصلا این لباس رو واسه تو دوختن.خیلی محشر شدی دختر
من-پس همین رو میپوشم.
فرحناز-اره عالیه.
من-فرحناز جون من این همه لباس رو میخوام چیکار.ببین اونایی که هنوز مارک بهشونه رو حتی یک بار هم نپوشیدم.هر کدوم رو خواستی بردار
فرحناز-نه شیرین جون
من-فری تعارف نکن دیگه هرچی خواستی بردار
فرحناز همونطورکه دستش رو بین لباس ها جست و جو گر تکون میداد گفت:اخه خیلی قشنگن...دستت درد نکنه
لباس لیمویی رنگی رو گرفت بالا و گفت:ببین این بهم میاد؟
****
جشن ورود من به ایران رو همزمان انداخته بودند با سالروز تاسیس ورزشگاه.اونطور که محبی میگفت همه ی ورزشکارایی که تا حالا برای اینجا افتخار افرینی کردند دعوتند.
حالا اون جشن ورود منم به تهش اضافه کردنه بودن که منم فکر کنم اره به خاطر من جشن گرفتند !
گوشیم رو برداشتم و با خط قبلیم که تو ایران استفادش میکردم زنگ زدم به بهنوش.دیروز با فرهاد و بهنوش و نسیم و بهروز رفتم کافی شاپ.چون همه بودن نتونستم باهاش خصوصی حرف بزنم.
با سومین بوق صدای بهنوش تو ی گوشی پیچید:
جونم؟
من-سلام گیل گیلی
بهنوش-ای دل غافل اینکه همون شیرین مشنگ خودمونه
من-ای دل غافل تو هم که همون بهنوش بی مزه ی خودمونی
بهنوش-کلک پس توقع داشتی کی گوشی رو برداره؟
من-خاک تو گورت که روی شوهرت جذنقل ( به معنای خیلی کم !! ) غیرت نداری
بهنوش-خب حالا بنال ببینم چیکار داشتی مزاحم شدی؟
من-دیروز گفتی امروز زنگ بزنم که حرفامون رو بزنیم
بهنوش-اخ اخ خوب شد زنگ زدی کلی خبر برات دارم
من-خب خب بگو
بهنوش-فقط به کسی نگی ها
من-نه نه بگو
بهنوش- میخواستم بگم .....نسیم دیگه بچش رو پوشک نمیکنه
من-بهنـــــوش خیلی مسخره ای به قرعان
بهنوش خنده ی طولانی کرد و گفت:وای خدا شیرین تو اولین نفری نیستی که این حرفرو بهم میزنی
من-بهنوش برو گمشو
بهنوش-باشه میرم گم میشم فعلا کاری نداری؟
من-اصلا
بهنوش با ته خنده ای که هنوز تو صداش بود خداحافظی کرد و گوشی رو قطع کردم.چقدر این دختر لوس و بی مزه بود.منو بگو با خودم گفتم چی میخواد بگه.
******
سایه ی مشکی و یشمی رو خیلی کم رنگ پشت چشمام کشیدم.از سایه اصلا خوشم نمیومد اما به اصرار فرحناز کشیدم.میگفت اینطوری خیلی قشنگ تر میشم.رژ کالباسیم رو روی لبای خوش فرمم کشیدم و تو اینه بود خودم خیره شدم.توی اون چند سالی که اونجا زندگی کردم خیلی پخته تر شدم.تنهایی خیلی روی ادم تاثیر میذاره.این یک سال اخر هم من رو داغون کرد دیگه.چون سرم خیلی شلوغ شده بود.
شال یشمیم رو هم انداختم روی سرم و رفتم از اتاقم بیرون.وقتی فرحناز رو صدا زدم با خوشحالی اومد پیشم وبعد از یه خورده کندو کاو توی صورتم گفت:وای شیرین جون خیلی ناز و خانوم شدی
من-دستت مرسی همش رو مدیون توام
فرحناز-برو بابا چی چی رو مدیون منی
فرحناز داد زد:شهاب پس کجایی پاهای این دختر خشک شد از بس ایستاد
شهاب-من پشت سرتم خانوم
فرحناز برگشت و با خنده به شهاب گفت:از بس که ریزی نمیتونم وجودت رو حس کنم
شهاب فرحناز رو روی دستاش بلند کرد و گفت:تو هم از بس ریزی من همین الان میتونم یه لقمت کنم.
*****
شهاب روش رو به سمت من برگردوند و گفت:خب دختر جون میخوای منم باهات بیام؟
من-نه بابا واسه چی بیای؟فقط سرخر اضافه میشی
شهاب-مرسی خواهر گلم تو همیشه به من لطف داشتی
در ماشین رو باز کردم و گفتم:میدونم عزیزم
داشتم به سمت در باشگاه میرفتم که شهاب سرش رو از شیشه ماشین کرد بیرون و گفت:خواهش میکنم که رسوندمت
من-وظیفت بود داداش خلم
شهاب پوفی کرد و گفت:بیام دنبالت؟
برگشتم به سمتش و گفتم:زنگ میزنم بهت...بابای
شهاب-خدافظ
صدای جیغ لاستیکاش باعث شد به خودم بیام.دوباره به ساختمون باشگاه نگاه کردم.چقدر خاطره.....
صدای دست زدن از ساختمون مدیریت میومد.میدونستم اونجا جشن برگذار میشه.اما وقتیچشمم به ساختمون خوابگاه افتاد دلم لرزید.
اروم اروم به سمت خوابگاه به راه افتادم.اما وقتی داشتم از پله های خوابگاه میرفتم بالا ناخوداگاه برگشتم و به عقب نگاه کردم.شاید دنبال چیزی میگشتم.اما فقط یه پسر رو دیدم.چهرش خیلی اشنا بود.فاصلش ازم زیاد بود.برای همین نمیتونستم تشخیص بدم کیه.
چشمام رو ریز کردم و با دقت بیشتری نگاهش کردم.اما وقتی دیدم داره به سمت من میاد ناخوداگاه قلبم ریخت.
بی اختیار روم رو برگردوندم و به سمت خوابگاه رفتم.
اتاقم رو تشخیص دادم.هنوز هم همون اخر بود.تمام کلید های اتاق ها روی درها بود.کلیدرو توی در چرخوندم.قبل از اینکه وارد اتاق بشم برگشتم و به اتاق روبرویی خیره شدم.....اهی کشیدم و وارد اتاقم شدم.
موجی از خاطره به صورتم برخورد کردو باعث شد برگردم به چندین سال پیش.دلمگرفت.دوست نداشتم روزم رو خراب کنم.برای همین به سمت پنجره رفتم وبازش کردم.
روی تختم نشستم.تقدیرم همینجا رقم خورده بود.شاید اگر هیچوقت اینجا نمیومدم الان ده تا توله هم اطرافم بود.یه شوهر معتاد.خودم هم بچه ها رو تو چادر به پشتم میبستم و میشتم رختای مردم رو میشستم....پاشو شیرین پاشو که خل شدی.
از فکرای احمقانه ای که کردم نیاز سریعی به توالت پیدا کردم.
از اتاق اومدم بیرون.تا رومو برگردوندم سایه ی شخصی از روی دیوار برداشته شد.سریع به سمت راپله ها رفتم.هرچی اطراف رو نگاه کردم کسی نبود.با خیال راحت به سمت توالت رفتم.
کارم رو که تموم کردم قبل از اینکه بخوام بیام بیرون صدای پای کسی رو روی زمین شنیدم.
با شک در رو باز کردم .سرم رو انداخته بودم پایین و با دستمال دستم مشغول خشک کردن دستام بودم....
که تا سرم رو گرفتم بالا لبام به لبای کسی برخورد کرد.قلبم فرو ریخت.نگاهم رواز روی لباش سر دادم توی چشماش.نگام تو نگاه وحشی یه جفت چشم قهوه ای گره خورد....
*پایان*
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 5 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5 
خاطرات و داستان های ادبی

Dokhtar Footbalist | دختر فوتبالیست


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA