انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

خلوت نشین عشق


مرد

 
فصل ۹و ۱۰ و ۱۱ (۱)

- کیارش جون بهت گفتم وقتی هوس دیدن منو می کنی شنبه نیا، یا اگه می یای ساعت شیش به بعد بیا! دلیل این همه فراموشی رو نمی دونم!
کیارش نگاه کوتاهی به من کرد و گفت:خب وقت آزاد من امروزه!
علی پوزخندی زد و گفت: اِ؟ بعد از ظهر اولین روز کاری؟ خوش به حالت! حالا دلیل این همه علاقت به من چیه؟ دارم مشکوک می شم.
بلند شدم و دست صبا را گرفتم و گفتم:صبا جون وقت خوابشه، شب بخیر بگو بریم بالا!
در چشم های کیارش ناراحتی و رنجیدگی از حرف من به وضوح دیده می شد، به قدری از او بدم اومده بود که برام مهم نبود. صبا گونه ی خانم محتشم را بوسید و شب بخیر گفت. منهم شب بخیر آرامی گفتم و از نشیمن خارج شدم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- آخیش! راحت شدم!
صبا با کنجکاوی پرسید : از چی؟
نگاهم را به صورت او دوختم وفهمیدم بی موقع حرف زده ام، گفتم: از نشستن! حالا بدو تا نگرفتمت!
صدای خنده قشنگش بلند شد و به سرعت به سمت پله ها دوید، من هم به دنبالش . وقتی نزدیکش می رسیدم جیغی از خوشحالی می کشید و سرعتش را بیشتر می کرد یا از زیر دستم فرار می کرد.
وقتی مو هایش را خشک کردم و لباس خواب به تنش نمودم زمزمه کرد:
- کیانا جون، می شه م دخترت بشم؟
نمی دانستم چه بگویم، گفتم: ولی تو مادر بزرگی داری که بیشتر از مادر دوستت داره! من هم درست مثل دختر خودم دوستت دارم. با تردید پرسید:
- یعنی اگه مامان بزرگ بفهمه ناراحت می شه؟
- ممکنه!
لحظه ای تأمل کرد و گفت:کیانا جون یه فکر خوب!
با دقت نگاهش کردم و گفتم: باز چه فکری کردی شیطون کوچولو که چشمات داره برق می زنه؟
ذوق زده گفت:تو اگه با دایی عروسی کنی اونوقت مامان بزرگ ناراحت نمی شه!
هاج و واج نگاهش کردم و بعد به آرامی به باسنش زدم و گفتم: بدو بگیر بخواب!
به اخم هایم نگاهی انداخت و گفت:اگه ناراحت شدی ببخشید!
نتوانستم به رویش لبخند نزنم، گفتم: باشه! حالا سر جات دراز بکش!زود!
پتو را رویش کشید و گفت: امشب نمی خوام قصه بگی ، خوابم می آد!
پیشانی اش را بوسیدم و گفتم:باشه عزیزم! شب بخیر!
از پله ها پایین رفتم، هوس یک لیوان چای کرده بودم. دم در آشپزخانه ایستادم و گفتم:ببخشید اکرم خانم!
دیگر مثل قبل سایه هم را با تیر نمی زدیم، به سمتم برگشت و گفت: بله خانم!
- می تونم اینجا بشینم یه چای بخورم؟
- تو فنجون می خورید یا لیوان؟
می دانستم دوست ندارد کسی در کارش دخالت کند پس نشستم و گفتم:لیوان!کم رنگ باشه لطفاَ!
وقتی لیوان را مقابلم گذاشت پرسیدم:شما نمی خورید؟
برای لحظه ای نگاه پر صلابتش را به من دوخت و گفت: چرا!
لیوانی هم برای خود ریخت و آورد، وقتی نشست پرسیدم: مهمونشون رفت؟
اکرم با صدای بم و کلفتی گفت: آره زیاد نموند!
سپس با تردید پرسید:روز اول عید رو می ری خونتون؟
هوا را با لذت به ریه هایم فرستادم و گفتم: آره!دلم برای مامانم لک زده.دلم می خواد تا آخر شب پیش مامانم بشینم و عطر تنش رو به ریه هام بفرستم. دلم لک زده برای اینکه مامانم موهامو ناز کنه، با اینکه جمعه ها صبح تا بعد از ظهر پیششم باز دلتنگشم، با اینکه...
زدم زیر گریه، برای اولین بار دست نوازش اکرم را روی سرم حس کردم ، داشت گریه می کرد، باورم نمی شد بلد باشد گریه کند. فوری اشکهایم را پاک کردم و گفتم:ببخشید نمی خواستم ناراحتتون کنم!
نگاه سردش رنگ عوض کرده بود و رنگ مهربانی به خود گرفته بود. گفت: به جز مادرت کس دیگه ای رو نداری؟
آهی کشیدم و گفتم:چرا!فامیل زیاد داریم، منتهی بعد از ورشکست شدن بابام و مردنش دیگه اسمی از مانبردن!
اکرم آه پر صدایی کشید و گفت:می دونم، رسم دنیا اینه. دفعه اول که دیدمت گفتم امکان نداره از روزگار سختی دیده باشی!
معلوم بود تو ناز ونعمت بزرگ شدی! چاییت رو بخور!
لیوان چای را بر داشتم و گفتم:شما خیلی وقته اینجا کار می کنید؟
آهی کشید و گفت: آره! نزدیک سی و یکی دو ساله!
جرعه ای از چای را نوشیدم و گفتم:چطور سر از اینجا در آوزدید؟
اکرم در حالی که چایش را می نوشید گفت:چهارده سالم بود که شوهر کردم، خانواده ی ما یه خانواده ی ندار وفقیر بود و پر از بچه!سیزده تا خواهر و برادر کوچیک و قد ونیم قد داشتم و پدرم ، جاشو کشتی بود.ابراهیم شوهرم راننده ی خانم بود، اومد شهرمونو باهام عروسی کرد و برم داشت اورد اینجا ، مرد خوبی بود خدا بیامرزدش. اون موقع منصوره خانم ،آشپز و کلفت خانم بود وایستادم ور دستش و آشپزی و خونه داری رو ازش یاد گرفتم بعدم که اون رفت من موندم به جاش.
کنجکاو شده بودم، پرسیدم:همسرتون خیلی وقته فوت کردن؟
چشم هایش پر از اشک شد و گفت:نه! یه ساله!
آرام گفتم: خدا بیامرزدش!بچه ندارید؟
آه اینبارش بلند تر و غمگین تر بود: نه! من بچه دار نمی شدم اما خدا بیامرز ابراهیم خاطرو رو می خواست طلاقم نداد!
لیوان خالی را روی میز گذاشتم و گفتم: از فامیل هاتون،خواهرتون و برادرتون خبر ندارید؟
نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت و گفت:نه!از وقتی شوهر کردم دیگه هیچ کدوم رو ندیدم! اونقدر تو غربت موندم تا وطن از یادم رفت!
دلم برای تنهاییش گرفت و گفتم:تو رو خدا منو مثل دختر خودتون بدونید.
برای اولین بار لبخند بر لبش نشست و گفت: تو دختر خودمی!
دستم را دورش حلقه کردم و سرش را بوسیدم. دیگه از او بدم نمی آمد.دلم گرفته بود و خوابم نمی برد، بلند شدم و آرام از پله ها پایین رفتم. هنوز هوا سردی خود را داشت. پالتوم را به تن کردم و کلاهش را روی سرم گذاشتم. چراغهای باغچه موقع شب همیشه روشن بود.
روی شن ریز پا گذاشتم و هوای پاک شب را به ریه هایم رساندم. روی یکی از نیمکتهای کنار شن ریز نشستم، سرم را رو به عقب گرفتم و به آسمان صاف و پر ستاره چشم دوختم. صدا ی جیر جیر ،جیرجیرکی سکوت شب را نقطه چین می گذاشت.
در ان سکوت دلم گرفت، دلم می خواست با کسی حرف بزنم و فرقی نمی کرددر مورد چه چیزی اما دوست داشتم حرف بزنم. با صدایی بلند که به خوبی به گوشم می رسید گفتم:
عاشق بیدل کجا با خلق عالم کار دارد
بگذرد از هر دو عالم هر که عاشق یار دار دار
کار عاشق است و مستی نیستی در عین هستی
بگذرد از خودپرستی هر که با ما کار دارد

صدای علی باعث شد از وحشت قالب تهی کنم: واقعاَ؟

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
فصل ۹ و ۱۰ و ۱۱ (۲)

بلند شدم و ایستادم با دیدن او که با چشم های خندان مرا نگاه می کرد عصبانی شدم و گفتم:شما اینجا چه کار می کنید؟
کمی جلوترامد و پا روی شن ریز گذاشت و گفت:اومده بودم کمی قدم بزنم که صدای کسی رو شنیدم که داشت...
میان حرفش اومدم و گفتم:اِ؟ آفرین دکتر بلدید فالگوش وایستید؟
با خنده گفت:احتیاجی به فالگوش ایستادن نبود، صدات بقدری بلند بود که اگه می خواستم هم نمی تونستم گوش ندم.صدای قشنگی برای دکلمه ی شعر داری!
خنده ام گرفت، خیلی راحت موضوع رو عوض کرد. روی نیمکت نشست و گفت:تو اینجا چی کار می کنی خانوم کوچولو؟
در طرف دیگر نیمکت نشستم و گفتم:بد جور بی خوابی به سرم زده بود،اومدم کمی قدم بزنم و هوایی تازه کنم!
دستها را به سینه زد و گفت:چی شده؟
دست هایم را درون جیب های پالتوم مخفی کردم تا از چشم سرما دور نگهشان دارم. نگاهم را به روبرو دوخته بودم و بدون اینکه چیز خاصی رو نگاه کنم گفتم: نمی دونم!
آرام گفت: از کیارش دلخوری؟اون دهن لق حرفی زده که ناراحت شدی؟
با این حرف انگار تازه به یاد کیارش افتاده بودم، به طرفش برگشتم و گفتم: اهان!راستی واقعیت داره رابطه بین اون و ریحانه...
میان حرفم آمد و با خنده گفت:معلوم می شه فکرت حول این موضوع هم نمی چرخید. راستش به من هم این حرف رو زد!
برای ریحانه ناراحت بودم، زمزمه کردم:آخه چرا؟
- نمی دونم!
اما از چشمانش می شد فهمید که می داند موضوع از چه قرار است و حرفی نمی زند. پس از دقایقی که به سکوت گذشت در حالی که به آسمان می نگریستم گفتم: بعضی وقتها بی دلیل دلتنگ می شوم، دلتنگ روزهایی که یه دختر کوچولو بودم. اون موقع ها که با ، بابا و مامام می رفتیم پیک نیک. وقتی بابا بغلم می کردو به هوا پرتابم می کرد می ترسیدم اما موقع فرود اومدن وقتی دستهای از هم باز شده ی پدرم رو می دیدم دلم قرص می شد. چه لذتی می بردم وقتی رو شونه هاش سوار می شدم، تو عالم بچگی فکر می کردم اون بالا بودن یعنی تو سقف آسمون نشستن و پایینی زمین رو دیدن.
زمستونا که واسه تلسکی سواری می رفتیم و صورتم از سرما یخ می زد بغلم می کرد وصورتم رو به صورتش می چسبوند، چشم هام رو می بستم و با هرم نفسهاش گرم می شدم.وقتی خسته می شدم از راه رفتن و بازی کردن،بغلم می کرد و سرم رو روی شونه های پهنش می ذاشت...سرم رو که رو شونه اش می ذاشتم خوابم می برد، خوابی پر از آرامش. وقتی چشمام رو باز می کردم، می دیدم تو تختخواب گرم و نرمم دراز کشیدم و لباسام عوض شده. نمی فهمیدم بابا منو آورده یا مامان ، چشمام رو می بستم و می خوابیدم...ببخشید دکتر مثل اینکه زیادی حرف زدم!
لبخندی زد و گفت: نه! ادامه بده! مثل اینکه بابا رو بیشتر از مامان دوست داشتی!
نگاهش کردم و گفتم:شما بین چشم راست و چپ می تونید فرقی بذارید؟
متعجب نگاهم کرد و گفت:نه!
نفسی تازه کردم و گفتم:پس بین پدر و مادر هم نمیشه توفیری گذاشت،اگه با یکیشون راحت باشی دلیل نمی شه اون رو بیشتر ازاون یکی دوست داشته باشی. پدرم علی رغم قد و جثه بزرگی که داشت یه قلب داشت اندازه گنجشک. تا مو قع مرگش هم منو مثل یه دختر کوچولو صدا می کرد و همیشه بهم می گفت عروسکم، کوچولوی بابا یا القابی بسیار خنده دار تر از این، منتهی مامان برعکس بابا از اول منو محکم بار آورد....
خنده ام گرفت.دکتر گفت: به چی می خندی؟
- ببخشید یاد یه اتفاقی افتادم... نه سالم بود و خونه ی عمه ام دعوت داشتیم. یه پسر عمه ی زورگو داشتم که از من سه سالی بزرگتر بود به اسم پژمان، خیلی اذیتم می کرد و موهامو که بلند بود و همیشه گیس بافت شده تو دستش می گرفت و می کشید .یه بار که برای چغلی پیش مامان رفتم، مامان گفت اگه می تونی بزنش اگه نه که حق نداری بیای و به من شکایت کنی!
در حالیکه گریه می کردم گفتم:اما اون از من یزرگتره!
مادر گفت: اول اشکاتو پاک کن، دخترای ترسو گریه می کنن! اگه چهارتا هم بخوری یه دونه می تونی بزنی، سعی کن زرنگ باشی!
حرف مادر باعث شد برگردم تو حیاط، وقتی منو دید دست انداخت و گیس بافم رو گرفت من هم دهنم رو باز کردم و ساعدش رو به دندون گرفتم. نتیجه ی کار این شد که پای چشم راستم کبود شد و جای دندونای من هم کاملاَ تو گوشت دستش باقی موند، بعد از اون جریان دیگه کاری به کار من نداشت!
دکتر از خنده ریسه رفته بود، چند دقیقه ای که خندید آرومتر شد و گفت: به تو دختر کوچولو نمی اد همچین کارایی هم بلد باشی!
با شیطنت گفتم: کجاش رو دیدید! ... راستی دکتر در مورد صبا یه مسأله ای رو می خواستم بگم!
علی در چشمانم زل زد. نمی توانستم بقیه حرفم را بزنم، بین گفتن و نگفتن گیرافتاده بودم. علی متعجب گفت:خب بگو!
با تردید گفتم: تو ور خدا ناراحت نشید ها...!
خنده اش گرفت و گفت: نه ! بگو!
سریع گفتم: چرا شما ازدواج نمی کنید؟
در حالی که هاج و واج نگاهم میکرد گفت: این چه ربطی به صبا داره یچه!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:فکر می کنم اون احتیاج به مادر داره! یه کسی که بهش بگه مادر. به شما هم به چشم دایی نگاه نمی کنه، شما رو مثل پدر دوست داره!
انگشتانش را بین موهای پر پشتش فرو برد و کلافه گفت:خودش بهت گفت؟
زل زدم تو صورتش و گفتم:ابن طوری که نه...!
بعد تمام مکالمه ی بینمان را برای او بازگو کردم، برای لحظاتی در فکر فرو رفت و سپس گفت:کیانا اون عاشق توئه!می خواد به این شیوه تو رو پیش خودش نگه داره!
آرام گفتم: من نمی تونم برای مدت طولانی این نقش رو بازی کنم....
سرش به سویم چرخید و با لحنی که سعی می کرد آرام باشد گفت: می خوای بری؟
خندیدم و گفتم: فعلاَ که بسته شدم به ریش شما! اما خب بالاخره که چی؟ اگه بتونم به نسبت رشته ی تحصیلیم کاری پیدا کنم می رم.
نگران نباشید تا وقتی ماما ن برای صبا پیدا نکردید هستم...اما عجله کنید!
نگاهش را به صورتم دوخت و با لحن پر خنده ای گفت: فعلاَ نقش پدر ومادر از فاصله ی دور رو بازی کنیم تا مجبورمون نکرده تن به خواسته اش بدیم، ازدواجی با اشک و آه یک دختر کم سن و سال و مردی پیر و مسن!
خنده ام گرفت. نمی دانم چرا حس کردم حرف درون چشماش چیز دیگریست، دودر از خنده و شوخی ظاهرش. همچون حرف دل من که فرق داشت با خنده و شوخی های ظاهرم. بلند شدم و گفتم:دیگه دارم یخ می زنم، بهتره بریم بخوابیم تا از زور پر حرفی خودمون رو خفه نکردیم!
بلند شد و روبرویم ایستاد و گفت: مطمئم پدرت با وجود دختری مثل تو خوشبخت ترین پدر دنیا بوده!
با شیطنت گفتم: دخترا همشون پدراشون رو خوشبخت ترین موجود دنیا می کنن، زود باشید ازدواج کنید تا شما هم این خوشبختی رو درک کنید!
لبخندی زد و گفت: بدون قلب نمی شه ازدواج کرد، منم قلبی ندارم که بخوام ازدواج کنم!شب به خیر خانم کوچولو!
شب به خیر را آرام زمزمه کردم و به طرف ساختمان دویدم، خودم بهتر از هر کسی می دانستم که از زور حسادت دارم خفه می شم!
زیر لب به ثریا لعن و نفرین بود که نثار می کردمو از علی دلخور بودم که هنوز به فکر اوست انگار بزرگترین خیانت را در حق من کرده، خود را محق می دانستم از او ناراحت باشم!

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
فصل نهم،دهم،یازدهم(3)

با تکان دست اکرم آرام چشم گشودم و با چشم های نیمه باز سلام کردم،اکرم پاسخ سلامم را داد. بدنم را کش و قوسی دادم و گفتم:
-چقدر خسته ام، ساعت چنده؟
اکرم گفت: پاشو دیگه خانم! ساعت ده و نیمه!
با شنیدن ساعت خواب از سرم پرید و بلند شد م و نشستم. موهایم دورم ریخته بود، شب گذشته حوصله ی بافتنش را نداشتم. وحشت زده پرسیدم:واقعاَ ساعت ده و نیمه؟
سرس تکان داد و گفت: آره، پاشو!
و خود اتاقم را ترک کرد. با جهشی از روی تخت پایین پریدم و نگاهم در آیینه میز تؤالت به چهره ام افتاد، وحشت کردم.
موهای بلند و ژولیده ام را با انگشتانم سرسری مرتب کردم و جمع نمودم. به خاطر استرسی که داشتم نمی توانستم درست کارهایم را انجام دهم، دستم در آستین بلوزم گیر کرده بود. لحظه ای صبر کردم و نفسم را به تندی بیرون دادم و با عصبانیت غریدم:
-لعنت بر هر چی آستینه!
بالاخره حاضر شدم و از اتاقم خارج شدم. اکرم داشت از ناهارخوری خارج می شد، آرام پرسیدم: خانم اونجاست؟
اکرم سری به نشانه پاسخ مثبت تکان داد. آرام زمزمه کردم : دلم داره مثل سیر و سرکه می جوشه!
اکرم در پاسخ حرفم لبخند کوتاهی زد و رفت.آنقدر دلشوره داشتم که به این موضوع فکر نکردم در آن ساعت خانم محتشم در نشیمن می ماند.تقه ای به در زدم و وارد شدم، سر به زیر انداخته بودم.
-سلام خانم، صبح به خیر! ببخشید که دیر بیدار شدم واقعیت اینه...
صدای خنده ی خانم محتشم و علی و اکرم بلند شده بود. نگاهم را به اکرم که پشت سرم ایستاده بود دوختم، تا به حال خنده ی او را ندیده بودم . سپس نگاهم را به سوی خانم محتشم و در آخر علی چرخاندم.
با تعجب پرسیدم: به چی می خندید؟
صدای خنده ی علی دوباره بلند شد، کلافه شده بودم.خانم محتشم که متوجه ناراحتی من شد خنده اش را قطع کرد و گفت:
-اول یه نگاه به ساعت بنداز بعد...
علی میان حرف او آمد و گفت:بعد یه نگاه به پیرهنت!
نگاهم روی ساعت چرخید، هفت و نیم بود. سرم را خم کردم، پیراهنم را برعکس پوشیده بودم و به خاطر همین بود که دستم در آستینش گیر می کرد. ناراحت شدم، نه از اکرم و خانم محتشم،بلکه از علی رنجیدم. تمام رنجیدگی ام را از چشمانم به صورتش پاشیدم، خیلی زود متوجه ناراحتی ام شد . رو به خانم محتشم گفتم:یه چند دقیقه بنده رو ببخشید!
و از ناهار خوری خارج شدم. با پا گذاشتن روی اولین پله اشکم سرازیر شد، از پله ها بالا دویدم و در را بستم و پشت در روی زمین نشستم. بغضم ترکید و به صدای بلند گریستم، دلم بد جور شکسته بود و دوست داشتم یه جور تلافی کنم. نفس عمیقی کشیدم و از جایم بلند شدم و پیراهنم را در آوردم و درستش کردم اینبار با حوصله، موهایم را هم باز کردمو برس کشیدم و مرتب بافتم. بعد نگاهم را به آیینه دستشوئی دوختم . بیخوابی دیشب و گریه ی چند دقیقه ی پیش باعث شده بود چشمهایم پف کند، با آب سرد صورتم را شستم و شالم را بر سرنمودم . به اتاق صبا رفتم و بیدارش کردم ، یه ربعی هم حاضر شدن او طول کشید. با هم پایین رفتیم علی نبود. خانم محتشم با شرمندگی گفت:کیانا جون ببخشید فقط می خواستم باهات شوخی کنم فکر نمی کردم ناراحت بشی!
لبخندی زدم و گفتم:نه...! ناراحت نشدم!
بعد از خوردن صبحانه خانم محتشم پاکت سفیدی را به طرف من گرفت. متعجب گفتم: خانم، یک هفته به گرفتن حقوقم وقت دارم.
خانم محتشم لبخندی زد و گفت:می دونم عزیزم! اما یادت باشه عیده، لازم می شه!
آرام زیر لب تشکر کرده و پاکت را از خانم محتشم گرفتم. خام محتشم نگاهی به صبا انداخت و گفت:یه خواهشی ازت دارم کیانا..!
چشمم را به صورت او دوختم و منتظر ادامه صحبتش شدم گفت:
- امسال تو برای صبا خرید عیدش رو بکن!
-حتماَ! ولی شما چی؟شما نمی خواهید خرید کنید؟
- نه عزیزم!من خریهامو موقعی انجام می دم که تا این حد شلوغ نباشه!
سری تکان دادم و گفتم: درک می کنم!
پاکت دیگری به دستم داد ، حدث می زدم باید چک پول باشه گفت: اگه چیزی دیدی و خوشت اومد بخر. برای من، اکرم یا خودت فرقی نمی کنه!اکرم رو فراموش نکن، یه دست لباس کامل و شیک!
همان موقع علی وارد شد و گفت:خبریه؟
صبا ذوق زده گفت:آره دایی جون..!
علی با شیطنت گفت: چه خبر؟
صبا با آب و تاب گفت:داریم می ریم خرید عید،من و کیانا جون!
علی زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت:صبر کنید بعد از ظهر بریم!خیابونها شلوغه، خودم باشم خیالم راحت تره!
خودم نمی توانستم دروغ بگویم،خوشحال بودم از اینکه علی هم با ما خواهد امد، رو به من گفت: ساعت چهار حاضر باشید می آم دنبالتون.
با اکراه گفتم: باعث زحمتتون می شیم دکتر!
به طعنه گفت: نه بابا!
خنده ام گرفت، برای اینکه متوجه ام نشود رو به صبا گفتم:صبا جون بریم بالا!
*****************
لباسهایم را با وسواس بی سابقه ای انتخاب می کردم، وقتی مقابل آیینه ایستادم از تصویرم راضی بودم. رو به صبا گفتم:
-خوشگل شدم؟
لبخندی زد و گفت: بله!
مانتوی آبی فیروزه ای به تن داشتم به همراه شلوار جین رنگ روشنی که در کنار هم هارمونی جالبی را ایجاد کرده بود. روسری زیبایی هم به رنگ آبی روشن و تیره به سر داشتم که به تیپم می آمد.نگاهی به ساعت مچی ام انداختم چند دقیقه ای به چهار مانده بود، دست صبا را گرفتم و گفتم: بدو که الان دایی می آد!
همین که پایین رسیدیم تلفن زنگ زد، اکرم گوشی را برداشت و بعد از مکالمه ی کوتاهی گوشی را سر جایش گذاشت. رو به من کرد و گفت:آقا گفت دم درند، برید دم در!
آخرین نگاه را در شیشه ی مهتابی به خود انداختم تا مطمئن شوم که مرتب مرتبم. صبا بی حوصله گفت:بریم..!
دستپاچه گفتم: آره..آره!

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۹و ۱۰ و ۱۱ (۴)

دستش را گرفتم و به طرف در دویدیم، وقتی کنار ماشین رسیدم او را بیرون ماشین دیدم. به ماشین تکیه زده بود و انگار در جای دیگری سیر می کرد، خستگی از صورتش هویدا بود اما مثل همیشه تمیز و مرتب. بلند سلام کردم،سرش را با حواس پرتی بلند کرد و گاهش را به صورت من دوخت. لحظه ی اول با گیجی نگاهم کرد اما شیطنت همیشگی اش آرام آرام در چشمانش برگشت، لبخندی زد و گفت:علیک سلام! به به صبا خانم شیک کردید!
خنده ام گرفت. صبا با گیجی نگاهی به من انداخت و گفت:
- چی؟
سعی کردم خنده ام را کنترل کنم گفتم: هیچی!...اجازه می دید سوار شیم؟
علی کمی خم شد و گفت:بله بانوی من بفرمایید!
گوشه چشمی نازک کردم و با تمسخر گفتم: اِ...؟ از این حرفهام بلدید؟
در حالی که سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد گفت: سعی میکنم یاد بگیرم! چی فکر کردی فقط خودت شیش متر زبون داری؟!
تا خواستم جوابش رو بدم سوار شد و گفت:زود باشید سوار شید. اگه نیم ثانیه...
صبا را سوار کردم و خودم کنار او روی صندلی جلو نشستم و گفتم:
- چیکار می کنید؟
با مظلومیت نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت:هیچی، یه بار دیگه می گم زود باش!
زیر چشمی نگاهی به صبا انداختم، آرام بود. رو به علی کردم و گفتم:
-شرمنده دکتر، حتی داخل نیومدید یه جرعه چای بخورید تا...
میان حرفم آمد و گفت:خواهش می کنم از این محبتها برای من نکن...من از چای بیزارم!
نگاهم را به بیرون دوختم و سکوت کردم. صدایش را شنیدم، بلند گفت: ای بابا...
به طرفش برگشتم و متعجب نگاهش کردم و گفتم: چی شده؟
اخمهایش را در هم کرد و گفت: تو چرا اینقدر بی جنبه ای؟
چشمهایم از تعجب گرد شد و گفتم: من؟
از شیطنت درون چشمانش لذت می بردم، از اینکه دیگر آن نفرت اولیه را نمی دیدم. گفت:اره، ادم می خنده بهت بر می خوره، شوخی می کنه بهت بر می خوره، می شه لطف کنید بگید چطور باهاتون صحبت بشه که یه وقت بهتون بر نخوره!
خنده ام گرفت اما سعی در کنترل خنده ام داشتم، مثلاَ خود را عصبانی نشان دادم و رویم را به طرف خیابان برگرداندم. دوباره صدایش بلند شد و گفت:
- صبا جون عشق دایی بخند که طاقت سکوتت رو ندارم!
خده ام شدت گرفت، علی با صدایی کاملاَ جدی گفت: با شما نبودم که از خنده ریسه رفتید...!
قاه قاه می خندیدم و نمی توانستم خود را کنترل کنم. صبا که علت خنده ام را نمی دانست مرا نگاه کرد و زد زیر خنده. علی که سعی می کرد حالت جدی اش را حفظ کند حالا قاه قاه می خندید. ماشین را گوشه ای پارک کرد و به طرف من برگشت و گفت:
-زهر مارو هرهر شماها خجالت نمی کشید اینجوری می خندید؟ اونم جلوی بزرگتری مثل من؟قدیما جلو بزرگتر یه خجالتی چیزی می کشیدن! واه واه از دست این جوونا!
خنده ام را کنترل کردم وباصدای زیری گفتم:ببخشید بابا بزرگ!سعی می کنیم دیگه تکرار نشه!
نگاهش را به چشمان پر شیطنت من دوخت و زد زیر خنده،در حالیکه می خندید گفت: باریکلا دخترم! حالا شدی دختر خوب!
با صدای بچگانه ای گفتم:بابایی بهم جایزه نمی دی!
از چشمانش مشخص بود از این بحث لذت می برد، با لحن خاصی گفت:جایزه هم بهتون می دم، فقط باید کمی صبور باشید!
صبا کاملاَ آرام بود و به من وعلی چشم دوخته بود. احساس کردم در شوخی زیاده روی کردم پس سکوت اختیار کردم.مقابل مرکز خرید بزرگی پیاده شدیم، یک دست صبا در دست من بود و دست دیگرش در دست علی. به قدری پیاده روها شلوغ بود که انگار همه بیرون ریخته اند علی گفت: دست صبا رو ول نکن!
سری تکان دادم و به شوخی گفتم:شما دست صبا رو ول نکن یه وقت گم می شی!
به شوخی گفت: باز روی حرف بابا حرف زدی؟
لبخندی زدم و گفتم: ببخشید!
وارد پاساژ شدیم و مقابل مغازه ی لباس کودکان ایستادیم، یکهو علی گفت:شما همین جا بمونید من الان می ام!
با نگرانی نگاهی به او انداختم و گفتم:طوری شده دکتر؟
لبخندی زد و گفت:کیف پولم تو ماشین جا موند!
-خانم پول دادن، پول لازم نیست!
انگشت اشاره اش را به حالت تهدید به طرفم تکان داد وگفت:از جات جنب نخور بچه!
مقابل مغازه مشغول نگاه کردن به لباسهای پشت ویترین شدیم، صبا گفت: کیانا جون، دایی هم مثل من تو رو خیلی دوست داره نه؟
صدایی کنار گوشم گفت:مگه می شه کسی این لعبت زیبا رو ببینه و نخواد؟دایی این خانم کوچولو که جای خود داره!
لرزه ای تمام بدنم را فرا گرفت، صدایی بود که مدتها نشنیده بودمش. سرم را به طرف صاحب صدا برگرداندم، امیر بود. به طعنه گفت:تویوتا لندکروز خوشگلی داره!
با حرص گفتم: برو رد کارت!
با تمسخر گفت:اِ؟تو حق نداری با هر لیدیزمنی رو هم بریزی و من هم مثل کبک سرم رو بکنم زیر برف!
از عصبانیت داشتم می سوختم اما با تمسخر گفتم:من هر کاری کنم به خودم مربوطه و ربطی به شما نداره، یادم نمی اد با هم صنمی داشته باشیم!
صبا ترسیده بود و خودش را به پایم چسبانده بود.قدمی جلوترگذاشت، صورتش را نزدیک صورتم آورد و گفت:
-تو نامزد من هستی، اجازه نمی دم هر کی از راه رسید تو رو صاحب بشه...!
پوزخندی زدم و گفتم: اشتباه به عرضتون رسوندن!مدتهاست این ارتباط به هم خورده! چی شده بعد از این همه مدت افتابی شدی؟
قیافه ی حق به جانبی به خود گرفت و گفت:خب بین همه ی نامزدها دعوا می شه نباید که فوری به هم بزنن...! من عاشقتم کیانا، تو هنوزم...
او را بهتر از خودش می شناختم و می دانستم تا پای منافعش وسط نباشد نقش یک عاشق کشته مرده را بازی نخواهد کرد، میان حرفش امدم و گفتم:امیر برو گورتو گم کن. نامزدم مرد عصبی و تندیه، امکان داره بد جور بزنه تو حالت برو....!
پوزخندی زد و عصبانی غرید:چی فکر کردی؟ یه دایی میلیاردر گیر آوردی، نوک دماغت رو بالا گرفتی؟هزار نفر...
با گذاشته شدن دستی روی شانه اش حرفش را برید و به عقب برگشت. علی با اخمهای درهم گفت:فرمایشی داشتید؟
علی یک سر و گردن بلندتر از او بود و البته بسیار درشت تر.امیر عصبی گفت: ناموس دزد!فکر نکن که بازی رو بردی!
علی نگاه پرسشگری به من انداخت،حس خوبی نداشتم. نگاهش را دوباره به صورت امیر دوخت وبا تمسخر گفت: مثل اینکه چاییدی بچه! برو رد کارت...خوشگل!
امیر لز همان ابتدای آشنایی به من گفته بود این کلمه را برایش به کار نبرم، می گفت از این کلمه بیزار است. حال با شنیدن این کلمه عصبانی تر شد و مشتش را بلند کرد تا در صورت علی بکوبد اما علی فرزتراز او بود، مچ دستش را گرفت و پایین کشید و با تمسخر گفت:مثلاَ می خوای بگی خیلی قاطی داری؟....خیلی بچه ای! برو بچه! برو دنبال قاقالیلیت!
امیر با تمسخر گفت:قاقالیلیم دست تو افتاده!بده تا برم!
علی اینبار عصبانی شد و گفت:ببین بچه پررو...دلم می خواد یه بار دیگه قیافه نحستو دوروبر کیانا ببینم، خودم با دست خودم اون زبون دوزاریتو از حلقومت می کشم بیرون و می فرستمت جایی که عرب نی انداخت! واسه هر کی لاتی واسه ما آبنباتی!
صدای آی آی امیر که بلند شد علی دستش را رها کرد. امیر مچ دستش را با دست دیگر نوازش کرد، بعد نگاه کوتاهی به من کرد و گفت:شاهنامه آخرش خوشه!
علی میان حرفش آمد و گفت:گم شو بچه پررو!
امیر بی آنکه به طرف ما برگردد رفت، صبا را که به پایم چسبیده بود بغل زدم و سرش را بوسیدم.صبا گفت:اون اقا دیوونه بود؟
-آره عزیزم.
صبا با ترس گفت:بازم می آد اینجا؟
لبخندی زدم و گفتم: نه عزیزم دیگه هیچ وقت نمی بینیمش! دایی ترسوندش و فراریش داد!درسته دایی؟
علی با شیطنت گفت: بله!....هر چند این وسط باید مشخص بشه من کدوم ناموس رو دزدیدم...
سرخ شدم، از گرمای درونم داشتم می سوختم. رو به صبا گفتم:
-خوشگلم کدوم رو انتخاب کردی؟
علی زیرکانه سکوت کرد . حرفی نزد. می خواستم خرید را کوتاه کنم دوست نداشتم علی را با ان خستگی این طرف و ان طرف بکشانم، اما برعکس علی کوتاه نمی آمد. یک بلوز و دامن قهوه ای زیبا برای اکرم خریدیم به همراه مانتو و روسری زیبایی به همان رنگ.
برای خانم محتشم هم کت و دامن شیکی به رنگ آبی تیره خریدیم. علی را وادار کردم کت شلواری را که من انتخاب کرده بودم را به تن کند، با دیدنش بی اختیار گفتم:کلی رفت رو قیمت!
با شیطنت گفت:رو قیمت من یا کت شلوار؟
سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم.کت و شلوار مشکی بود، علی همان کت و شلوار را برداشت و رو به فروشنده گفت:همین رو برام بپیچید!
مرد فروشنده با چاپلوسی گفت:همسرتون واقعاَ خوش سلیقه اند، هر چند با انتخاب شما خوش سلیقگیشون رو نشون دادن!علی نگاه سریعی به طرف من انداخت اما من خود را مشغول تماشای کت و شلوارهای دیگر کرده بودم.دوست نداشتم حرف آن مرد را اصلاح کند، از آ اشتباه لذت بردم، نمی دانم چرا!شاید هم می دانستم و به مصلحت سکوت کرده بودم.
صبا از خرید کردن لذت می برد، هر دفعه که می پرسیدم: خسته نیستی؟
با سماجت می گفت: نه دیگه!
وقتی از مقابل مغازه لباسهای زنانه میگذشتیم نگاهم به مانتوی زیبایی افتاد به رنگ نوک مدادی، مانتوی گران قیمت و خوش دوختی بود. سریع رویم را برگرداندم. علی گفت:از چیزی خوشت نیومد؟
سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم: چیزی لازم ندارم!
برای مادر و اکرم و خانم محتشم و صبا هدیه ای خریده بودم،اما نمی دانستم برای علی چه چیزی بخرم.نگاهم به مغازه ی عطر فروشی افتاد ، می دانستم عطر یاس رازقی استفاده می کند.رو به علی گفتم: می شه چند دقیقه منتظرم بمونید؟
علی سری تکان داد وگفت: منم بیام؟
-نه! فقط چند دقیقه طول می کشه!
و به سرعت ازاو دور شدم.خوشبختانه خانم محتشم علاوه بر حقوق آن ماهم مقدار قابل توجهی پول به عنوان عیدی داده بود.شیشه ی نسبتاَ بزرگی از عطر یاس رازقی خریدم که به طرز زیبایی بسته بندی و کادوش کرد، داخل کیفم گذاشتم و از مغازه خارج شدم. علی با دیدنم گفت:
-خرید واجبتون عطر بود؟
لبخندی زدم و گفتم: بله!
-چی استفاده می کنید؟
-گل یخ!
خندید و گفت:چه اسم با مسمایی!منم...
میان حرفش امدم و گفتم:یاس رازقی استفاده می کنید!
متعجب پرسید: از کجا می دونی؟
با شیطنت گفتم: من شامه ی تیزی دارم!
صبا بی حوصله گفت: من گرسنمه!
علی نگاهی به ساعت انداخت و گفت: حق داری...بریم!ساعت ده!
نگاه علی روی صبا بود که با اشتها غذایش را می خورد، در همان حال پرسید: اون مرد...نامزد سابقت بود؟
بدون اینکه سرم را بلند کنم، گفتم:بله!
-پسر خوشگلی بود، چطور بعد از این همه مدت فهمیده تو رو دوست داره؟
پوزخندی زدم و گفتم:باید از دهن لقی مثل ریحانه پرسید!فکر کنم جریان دایی فریدون رو بهش گفته!
- که چی بشه؟
لبخندی زدم و گفتم:فکر کنم خواسته حال طرف رو بگیره مثلاَ....!به هر حال مرسی به خاطر زحمتتون!
با شیطنت گفت:خواهش می کنم!اگه بد خواه داری بگو تو سه سوت حال طرف رو بگیریم و از زندگی نکبتی پیاده اش کنیم!
- نه بابا! تو دکترا هم این تیپی پیدا می شه؟
- جون زن بابا!تو دکترا هم این تیپی پیدا می شه!فقط چشم بینا گم شده!
نگاه جفتمان به صبا افتاد که هاج و واج به ما دو نفر چشم دوخته بود. هر دو زدیم زیر خنده.
*************
صبا چشمهای قشنگش را بسته بود و به خواب رفته بود اما من نگاهم به آسمان شب خشک شده بود.هوا صاف و تمیز بود، بر خلاف روزهای پیش که کثیفی هوا حالت مه غلیظی را به آسمان داده بود. علی گفت: به چی اینطور خیره شدی؟
به طرفش برگشتم، نگاه کوتاهی به من انداخت و دوباره چشم به جاده دوخت.گفتم:به آسمون! چقدر قشنگ و نازه موقع شب!
از همان شیشه روبرویش نگاهی به اسمان انداخت و گفت: بعضی وقتها یادمون می ره سقف آسمون رو یه نگاه کوچولو بندازیم. می دونی چیه کیانا؟شاید اگه از همه ی آدمها بپرسی چند مدته به آسمون خوشگل بالاسرشون نگاه نکردن،خودشون هم به خاطر نیارن!
سپس به شوخی گفت:
-هر چند انقدر آسمون آبی شهرمون کثیف شده که چیزی ازش پیدا نیست!
با شیطنت گفتم: به قول سهراب سپهری خدا بیامرز" چشمها را باید شست جور دیگر باید دید...."
با تمسخر گفت: آره راست می گی، آسمون خاکستری رو یه نگاه بیندازم و بگم به به چه نیلگون بیکرانی یا تو دود ودم شهر قدم بزنم و بگم آه چه عطر یاس و مریم بیداد می کند...
با شیوه ی حرف زدنش خنده ام گرفت و در حالیکه می خندیدم گفتم:چه ادم مثبت نگری هستید!
لبخندی زد و هیچ نگفت، دوست داشتم حرف بزند اما او به عکس در سکوت سنگینی فرو رفته بود. به خمیازه افتادم، نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت:خوابت گرفت؟
خمیازه ام را قورت دادم وگفتم:نه!حو صله ام سر رفت شما خیلی ساکتید!
پخش ماشین را روشن کرد و گفت:به جای من بذار این حرف بزنه!
بی میل رویم را به طرف بیرون برگردوندم، چند اهنگ را رد کرد و گفت:
-این خوبه!
کنجکاو شدم ببینم چه آهنگی را انتخاب می کند،گوش به آهنگ سپردم و زمزمه ی خواننده ی آهنگ. دوست داشتم جاده تا انتهای دنیا ادامه داشت و من همراه او در این جاده بودم و به زمزمه ی این آهنگ در سکوت پر صدایمان گوش می سپردم. دوست داشتم دستش را در دستم می گرفتم و می گفتم تا انتهای دنیا با تو هستم. پلکهایم را روی هم گذاشتم و به صدای زمزمه ی خواننده گوش سپردم.

وه که جدا نمی شود نقش تو از خیال من
تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من
ناله ی زیر و زار من زارتر است هر زمان
بسکه به هجر من دهد عشق تو گوشمال من
نور ستارگان ستد،روی چو آفتاب تو
دست نمای خلق شد قامت چون هلال من
پرتو نور روی توهر نفسی به هر کسی
می رسد و نمی رسد نوبت اتصال من
خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند
هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من
بر گذری و ننگری باز نگر که بگذرد
فقر من و غنای توجور تو و احتمال من
چرخ شنید ناله ام گفت منال سعدیا
کاه تو تیره می کند آیینه جمال من....
************

نگاهی به بسته کوچکی که در دستم بود انداختم و عزمم را جزم کردم که حتماَ باید بروم ، اما میان تصمیم گرفتن و عمل به آن تصمیم فاصله ی دوری بود. با گفتن، الان صبا بیدار می شه و من باید برگردم! تمام نیرویم را جمع کردم و دستم را روی شاسی زنگ فشردم. صدا در آیفن پیچید:
- سلام خانوم کوچولو!کاری با من داری؟
با خودم گفتم الان داره قیافه ات رو می بینه، تابلو نباش!
سعی کردم خونسرد حرف بزنم، گفتم: دکتر می شه چند لحظه بیایید دم در!
بعد دستپاچه گفتم: ببخشید سلام!
- حالا شد، خب تو بیا تو!
معذب بودم گفتم: نه! شما چند لحظه تشریف بیارید دم در!
- باشه اومدم!
دقیقه ای بیشتر طول نکشید در را باز کرد و در مقابل من ظاهر شد،این بار من پیشدستی کردم و سلام دادم. جواب سلامم را داد وبا شیطنت گفت:
- اون چیه پشتت قایم کردی؟
لبخندی زدم وبسته را به طرف او گرفتم و گفتم: ناقابله! عیدتون مبارک!
بسته را از من گرفت و با خنده گفت: دستت درد نکنه...اما هنوز دو روز به سال نو مونده!
لبخندی به رویش زدم و با خجالت گفتم: می دونم! اما اگه یادتون باشه ، من جمعه رو با مادرم می گذرونم و اول و دوم عید هم تعطیلم بنابراین برای دادن کادوی شما دیر می شد!
فکری کرد و گفت: پس یه دقیقه بیا تو!
خواستم دهان باز کنم و جواب حرفش را بگویم که پیشدستی کرد و گفت: زیاد به خودت نمره نده، من آدم درستی ام اگه می ترسی در رو باز بذار!
حس کردم که سرخ شده ام به ناچار پشت سرش به راه افتادم،برای اولین بار بود که به قسمت او پا می گذاشتم. با کنجکاوی به در ودیوار زل زده بودم، خیلی ساده و شیک دکور شده بود. درون نشیمن بزرگ خانه اش بیش از هر چیز پیانوی بزرگی جلب توجه می کرد. با تعجب به پیانو چشم دوختم و گفتم: شما پیانو می زنید؟
در حالی که به طرف کلید در خانه اش می رفت گفت: هی... معمولی، نه زیاد وارد باشم که مثل یک استاد بنوازم!
چشمم به قاب عکس پایه داری افتاد که روی پیانو گذاشته بود، جلوتر رفتم و به طرف آن خم شدم. یک عکس دسته جمعی!رضا را خیلی زود شناختم و زیر لب زمزمه کردم: باید دست کم برای ده سال پیش باشه!
صدای علی کنارم آمد:دوازده سال پیش!
صاف سرجایم ایستادم و به او که کنارم ایستاده بود چشم دوختم و دستپاچه گفتم:ببخشید قصد فضولی نداشتم!
لبخندی به رویم زد و در همان حال گفت: دقیقاَ قبل از رفتن ثریا!
ناخودآگاه نگاهم روی عکس قفل شد، روی چهره ی زن چشم عسلی که در میان آنها کاملاَ متفاوت بود. پرسیدم:اینه؟
نگاهش رو به من دوخت و گفت: چرا فکر می کنی هر چشم عسلی ثریاست؟...نه!اصلاَ تو این عکس نیست.
احساس کردم سرخ شده ام، انگشتش را روی اولین نفر از سمت راست عکس گذاشت و گفت:این موفرفریه یاشاره، نوازندهی تار گروهمونه...بعدیش یگانه صادقی نوازنده ی ستار، این چشم عسلی هم نگار سرمدی نوازنده ی تاره، این نیما رستمی نوازنده ی دفه. این رضاست خواننده ی گروهمونه و این منم، نوازنده ی پیانو و آهنگساز گروه....
با تعجب گفتم: این شمایید؟
در حالی که نگاهش را روی چهره اش دوخته بود آهی کشید و گفت: اره! خیلی عوض شدم؟
موهای بلندش را پشت سر بسته بود و تی شرت جذب و سفید رنگی به تن داشت . گفتم: می گفتید! ببخشید میون حرفتون اومدم.
روی مبل نشست و گفت: بقیه اش مهم نیست! بیا بشین ، نگفتی خیلی عوض شدم؟
روی مبل روبرویش نشستم و گفتم: قیافتون نه! اما تیپتون عوض شده.
قاه قاه خندید وگفت:اِ؟....الان چه جوری شده؟
بلند شدم و گفتم: من دیگه باید برم!
در حالی که بلند می شد گفت: صبر کن! چیزی هست که باید بهت بدم!
از پله ها بالا رفت. نگاهی گذرا به عکس انداختم و دوباره نشستم، چند دقیقه ای طول کشید تا برگشت. در دستش کادوی نسبتاَ بزرگی خودنمایی می کرد، مقابلم ایستاد و آن را به طرف من گرفت و گفت: عید تو هم مبارک!
سرخ شدم گفتم: من نمی تونم...
اخم هایش را در هم کرد و گفت: بگیر خانوم کوچولو!
با تردید نگاهش کردم. صدایش را کمی بلند کرد و گفت:اِ؟ بگیر دیگه!...شیطونه می گه بزنی...
لبخند زدم و گفتم: شیطونه برا خودش می گه!
سپس کادو را از دستش گرفتم، مشخص بود لباس یا پارچه است. گفتم:
- ممنونم! شرمنده ام کردید!
به طرف کریدور رقت و گفت:یه دقیقه بشین اومدم!
دوست داشتم بدانم چه چیزی برایم خریده، می خواستم کاغذ کادویش را باز کنم اما جلوی کنجکاویم را گرفتم و بسته را روی میز گذاشتم. با دو لیوان سرامیک بزرگ برگشت، بخار از هر دو بلند می شد. گفت: مجردیه دیگه!قهوه ی فوری!
به شوخی گفتم:حداقل تو سینی می ذاشتید!
ابروهایش را در هم گره زد و گفت: به جای غر زدن برو ظرف شیرینی رو از آشپزخونه بیار!....
با خنده به طرف آشپزخانه رفتم، آشپزخانه بزرگ و تمیزی داشت. درون ظرف نه چندان بزرگی شیرینی ها را چیده بود. درون نشیمن که پا گذاشتم دیدم مشغول باز کردن کادوی خود است. به شوخی گفتم: بابا بذارید من برم بیرون، بعد بازش کنید. اینجوری براتون حرف درست می کنن!
رو به من با خنده گفت:به جز تو اینجا هیچکس نیست، اگه برام حرف درست کنن می دونم از کجا آب می خوره، می آم زبونت رو از حلقومت می کشم بیرون!
به طعنه گفتم: چه دکتر مبادی آدابی!
در حالی که قاه قاه می خندید گفت: کجاش رو دیدی؟ این یه گوشه از آداب بیکران ماست!
لیوان خود را برداشتم و نشستم. از زیر میز، زیر دستی را مقابلم گذاشت و گفت:با شیرینی میل کنید! نترسید با یه دونه اضافه وزن پیدا نمی کنید و رضا از اضافه وزنتون خودکشی نمی کنه!
از حرفش دلخور شدم اما چیزی نگفتم، متوجه ناراحتیم شد و گفت:
- دارم از فضولی می میرم ببینم چی برام آوردی، ادب مدب رو چند دقیقه بی خیال می شیم!
خنده ام گرفت و گفتم:بهتون نمی آد مثل بچه ها برای یه کادوی کوچولو از طرف پرستار خواهر زادتون این اداها رو در بیارید!
لبخندی زد و گفت: تو مثل خواهر کوچولوی خودم می مونی، هیچ وقت خودت رو غریبه احساس نکن!
نمی دونم چرا از شنیدن این حرف اصلاَ خوشحال نشدم، به زور لبخندی زدم و گفتم:شما لطف دارید! پس اول قهوتون رو بخورید بعد بازش کنید، قهوه داره سرد می شه!
در حالی که قهوه را در دهان مزه مزه می کرد گفت: از چیزی ناراحتی کیانا؟
با خونسردی تمام نگاهش کردم و گفتم: نه! چرا این طور فکر می کنید؟
جرعه ی بزرگی از قهوه را نو شید و گفت: حس می کنم چیزی گفتم که ناراحت شدی!
شانه ای بالا انداختم و گفتم: نه!
لیوان خالی را روی میز گذاشتم وبلند شدم،بدون اینکه از جایش تکان بخورد گفت: بازش کن! می خوام ببینم خوشت می آد یا نه!...بذار منم کادوی خودم رو باز کنم!
خنده ام گرفت، نشستم و بسته ای که برایم کادوپیچ ناشیانه ای کرده بود را به دست گرفتم و نگاهم به او افتاد که با چه حوصله ای چسبها را از روی کادو می کند. کاغذ کادو را که باز کردم دهانم از تعجب باز ماند، همان مانتویی که دیده و خوشم آمده بود. عروسک کوچک و زیبایی هم بین مانتو قرار داشت، خرس کوچک و با مزه ای که به اندازه یک کف دست بود. آرام گفتم: ممنونم!مـَ... بقیه حرفم را خوردم. نگاهی زیر چشمی به من انداخت و گفت:چرا حرفت رو خوردی؟ خوشت نیومد؟
مستقیم در چشمش نگریستم و گفتم:چرا! از بابت مانتو واقعاَ ممنونم... اما از بابت عروسک، من خیلی وقته که بزرگ شدم و عروسک بازی رو گذاشتم کنار!
شیشه ی عطر را به دست گرفت و گفت:واقعاَ لطف کردی...!
اینبار شیشه را نزدیک بینی اش گرفت و بو کرد و گفت:عطر محبوبم!مرسی...!
عصبانی از اینکه به حرفم توجه نکرده بلند شدم و گفتم: من دیگه باید برم!
او هم بلند شد ونگاه عمیقی به من انداخت و زمزمه کرد: برای بزرگ شدن عجله نکن!
خنده ام گرفت و گفتم:مثل اینکه شما فراموشتون شده! من بیست و سه سالمه،یه دختر کوچولو نیستم!...از بابت اینا هم ممنون!
*****************
کنار پنجره ایستاده بودم و چشم به آسمان شب داشتم. مادر با دست ضربه ی آرامی به پشتم زد و گفت:بیا شام بخور!
از پشت پنجره دور شدم و همراه مادر به آشپزخانه رفتیم، بی حوصله و دلتنگ بودم و با غذا بیشتر بازی می کردم تا بخورم. مادر طاقت نیاورد و گفت:عزیز دل مادر چته؟از اینکه جواب عمه ات رو دادی ناراحتی؟پاشو یه زنگ بزن معذرت بخواه!
لبم را گاز گرفتم تا فریاد نزنم: از عمه معذرت بخوام؟صد سال سیاه! بعد از مدتها رفتیم دیدنشون مثلاَ خیر سرم عید دیدنی، برگشته بهم می گه با این کارت آبروی فامیل ما رو بردی،خب عمه تا اون اندازه داشتیم که بخوایم کمکتون کنیم...!منم جواب این حرفش رو دادم: اصلاَ هم ناراحت و پشیمون نیستم! اگه صد بار هم این اتفاق بیفته دوباره این کارو می کنم!
مادر چشم هایش را تنگ کرد و با دقت به چشمهایم نگریست و گفت:
-پس دلتنگ چی هستی؟ چته عزیزم؟از وقتی اومدی کلافه ای!مثل مرغ سرکنده می مونی!
خواستم تکذیب کنم که مادر پیشدستی کرد و گفت: من بزرگت کردم به من دیگه دروغ نگو!
سر به زیر انداختم،چه جوابی می خواستم به مادر بدهم؟ می خواستم بگویم دلبسته شده ام آن هم دلیسته ی مردی که از هیچ زنی خوشش نمی آید، دلبسته ی مردی که تفاوت سنی زیادی با هم داریم؟مردی که همه ی دختران را فریبکار می داند؟....
آهی کشیدم و گفتم:نمی دونم مامان!واقعاَ نمی دونم چه مرگم شده!
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
... ادامه از قسمت قبلی

خواست حرفی بزند؛ اما بعد پشیمان شد و دهانش را بست. پس از چند لحظه پرسیدم:مامان،چرا دایی با همه قطع رابطه کرد؟
مادر متعجب نگام کرد و گفت:چطور بعد از این همه مدت یاد داییت کردی؟ من که هر وقت اسمش رو می آوردم می گفتی من،دایی که هیچ وقت ندیده باشمش رو نمی شناسم و دایی نمی دونم!
بی حوصله گفتم:خب مامان حالا نمی خواد حرفهای خودم رو تحویل خودم بدی، یه سؤال کردم ها!
مادر خندید و گفت: چرا عصبانی می شی...والا راستش رو بخوای من که بچه بودم داییت از پدر ومادرم جدا شد و زندگی مستقلی رو شروع کرد. بعضی وقتها می اومد و یه سر بهشون می زد، بعد از مرگ اونا هم به کل رفت وآمدش روباهام قطع کرد فقط شب عروسیمون اومد و بعد از اون دیگه پا توخونه ی ما نذاشت!
از کنجکاوی داشتم می سوختم، پرسیدم:چرا مستقل شد واز بابا بزرگ اینا جدا شد؟
مادر نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت:امشب چه سؤالهایی می پرسی!چه می دونم چرا!
بشقاب غذایم را کنار گذاشتم و با اشتیاق چشم به مادر دوختم و در همان حال پرسیدم:مامان،دایی هیچ وقت ازدواج نکرده؟
مادر با بدبینی نگاهش را به چشمم دوخت و گفت: چطور؟
شانه ای بالا انداختم وگفتم:همین جوری!بده یاد داییم رو کردم؟!
مادر با طعنه گفت: آره جون خودت!
خنده ام گرفت، مادر گفت: نه!دایی فریدونت وقتی بیست و یکی دو سالش بوده عاشق شده. مادر خدابیامرزم می گفت خیلی خاطر دختره رو می خواسته، دختره بهش نارو می زنه و می ره پی کارش اما فریدون هنوزم پای اون مونده. درسته سالهاست نمی بینمش اما می دونم که هیچ وقت ازدواج نکرد.
آهی کشیدم و گفتم:چقدر رومانتیک و با احساس!
مادر سری تکان داد وگفت:آره!عشق های اون موقع عشق بود مثل جوونای الان نبودن که صبح به یه عشوه عاشق می شن، ظهر اس ام اس های عاشقونه می فرستن و می گن دوستت دارم، بعد از ظهر از عشق طرف رو به مرگن و نمی تونن یه لحظه دوری همدیگه رو تحمل کنن، غروب که می شه یه تیتیش دیگه رو می بینن و به طرفش می رن...این وقته که باد به گوش لیلی مورد نظر می رسونه که مجنونت یه لیلی دیگه پیدا کرده....هر شب نفرت از عاشق به سراغش می آد و حس مورد خیانت قرار گرفتن تو همه ی تارو پودش ریشه می کنه و تا آخر شب آهنگِ:
شب آغاز هجرت تو،شب در خود شکستنم بود
شب بی رحم رفتن تو، شب از پا نشستنم بود...
رو گوش می ده. خلاصه وقتی حسابی آه و فغان کرد سرش رو می ذاره رو بالش و می خوابه، صبح فردا یادش نمی آد عشقی هم وجود داشته!
شکمم را چسبیده بودم و از خنده ریسه می رفتم. مادر هم با خنده گفت:راس می گم دیگه، اسم عشق رو خراب کردن! به نظر من تو این دوره که دوره ماشین و آهنه، عشق خیلی کم رنگ و نایاب شده! بعضی چیزا عریانش قشنگ نیس، عشق های الان عریان و لخت شدن.دو نفر تا همدیگر رو می خوان بشناسن تو همون قدمهای اول جمله عاشقتم...دوستت دارم رو به زبون می آرن... یکی نیس بگه بابا بذار این حس واقعاَ تو قلبت شکل بگیره بعد دهنت رو باز کن و این حرف رو بزن.
.....همین دختر عمه ات که طلاق گرفته....باور کن روز نامزدیش، پسره با یه حالت نمایشی دست اون رو تو دستش گرفت وبا یه لحن مثلاَ عاشقانه مسخره گفت: گلم...عزیزم...بدون تو نمیتونم زندگی کنم!
خواستم اون موقع بگم، تا الان چه غلطی می کردی بدون شیده؟دو سال بیشتر با هم زندگی نکردن و کارشو ن هم به طلاق کشید!
با خنده گفتم:مامان چرا حرص می خوری؟
مادر نگاه دقیقی به چشمانم انداخت و گفت: برای اینکه می ترسم دختر من هم گرفتار یکی از این الکی عاشق ها بشه!
لبخند ناشیانه ای زدم و گفتم:من اصلاَ عشق رو قبول ندارم، من فکر نمی کنم حتی اگه دویست میلیارد هم بهم بدن طرف عشق برم!!!
مادر دستش را دراز کرد و دست مرا در دستش گرفت و گفت:فکر کار عقله و عشق کار دل، مواظب باش فقط همین....نه! نمی خوام هیچ توضیحی بهم بدی فقط مواظب باش!
زیر لب چشمی را زمزمه کردم و بلند شدم تا ظرفها را جمع کنم.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۱۲

زنگ را فشردم،صدای اکرم خانم در خلوت کوچه پیچید:بیا تو دختر!
در تیکی کرد و باز شد.ضربان قلبم سریعتر شده بود و نفسم بالا نمی آمد، قدم هایم آهسته آهسته پیش می رفت.نگاهم به ماشین علی افتاد و زیر لب زمزمه کردم:پس خونه است..!
دلتنگش بودم، اما از این سو ترس مواجهه با او را داشتم با خودم که روراست شدم دیدم بیشتردلتنگش هستم تا بخوام از او بترسم. در این سه روز به اندازه ی دنیایی از او دور بودم،به تشبیه خودم خنده ام گرفت.
ماشین غریبه ای روی شن ریز پارک بود، این می رساند که مهمان دارند. در را باز کردم و وارد شدم.اکرم در آشپزخانه بود، مستقیم به طرف آشپزخانه رفتم. داشت چای می ریخت، وارد آشپزخانه شدم و سلام کردم.جوابم را با مهربانی داد، پرسیدم:مهمون دارن؟
بدون اینکه به طرفم برگردد گفت:آره، از فامیلای دورشون! بشین الان می آم!
صندلی را عقب کشیدم و نشستم، چند دقیقه ای طول کشید تا برگشت.
-خب...خوش گذشت؟
لبخندی زدم و گفتم:جاتون خالی، اما خدا شاهده دلم براتون تنگ شده بود!
برای من و خودش چای ریخت و آورد.صندلی را عقب کشید و نشست و گفت:آی...پام!خسته شدم بس که اومدن و رفتن!وقتی خانم مشکل داشت، هیچ کدوم پیداشون نبود. همین که به یه نون ونوایی رسیدن، دایه ی مهربونتر از مادر شدن واسه ما!!
لبخندی زدم وگفتم:رسم زمونه اینه! بی خیال، چه خبر؟کیا اومدن کیا نیومدن!
لبخندش پر رنگ تر شد و گفت:بعضی ها اومدن و بعضی ها هم نیومدن،چه سؤالیه دختر؟آهان راستی....آقا کیارش زنگ زد با شما کار داشت، منم گفتم تا سوم عید نیستید!
دوست داشتم از علی حرف بزند اما نزد.بی حوصله بلند شدم و گفتم:
-اکرم خانم من برم لباسهامو عوض کنم می آم خدمتتون!
اشاره ای به فنجان کرد و گفت: نمی خوری؟
فنجان را برداشتم و چای را سر کشیدم، سرد شده بود اما برایم مهم نبود. لباسهایم را عوض کردم و به اتاق صبا رفتم، اتاقش را به هم ریخته بود. مشغول مرتب کردن اتاق او شدم، خم شده بودم وداشتم پتوی تختش را مرتب می کردم که صدای ذوق زده صبا باعث شد رویم را برگردانم:سلام کیانا جون..!
ایستادم و پاسخش را دادم وگفتم: این چه وضع اتاقه؟
سر به زیر انداخت و گفت: ببخشید!...
بعد سریع به طرفم دوید وگفت: دلم برات تنگ شده بود!
دست هایش را که دورم حلقه کرده بود باز کردم و به طرفش خم شدم و سرش را بوسیدم و گفتم:مگه من چند روز نبودم؟ فقط سه روز!

لب هایش را با نا رضایتی غنچه کرد و گفت:می دونم... اما دلم تنگ شد دیگه!تازه دایی که گفت تو اینجا فقط کار می کنی و شاید یه روز یری دلم پر ازغصه شد..
خنده ام گرفت و دوباره بغلش کردم و گفتم:مهمونا رفتن؟
سری تکان داد و گفت: آره!
-تا من این تخت رو مرتب کنم عروسکات رو بذار تو قفسه هاشون!باید یه سر بریم پایین...!
*******************
پشت در لحظه ای درنگ کردم و با خود گفتم: چت شده؟.... آروم تر،چقدر تابلویی بچه؟
نگاه متعجب صبا را احساس می کردم بدون اینکه توجهی به او کنم تقه ای به در زدم و وارد شدم، جلو رفتم و گونه خانم محتشم را بوسیدم و عید را تبریک گفتم. از خدا می خواستم وقتی به طرف علی بر می گردم اشتیاقم را از نگاهم نخواند، در این سه روز من به اندازه ی سه میلیارد سال دوری دلتنگ او بودم.به سویش برگشتم و ساال نو را تبریک گفتم، سردی نگاه و رفتارش بدون اغراق باعث شد احساس سرما کنم. نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت:مرسی!
بغض کردم، حتی به من تبریک هم نگفت. خانم محتشم گفت: بیا بشین عزیزم!
به زور لبخندی زدم و گفتم: نه مرسی!اومدم یه عرض ادبی بکنم و برم، با اجازتون...!
دست صبا را گرفتم و از اتاق نشیمن بیرون آمدم، حالم موقع داخل اتاق رفتن و خارج شدن از آن زمین تا آسمان فرق کرده بود. به یاد حرف مادر افتادم"مواظب باش...."تصمیم گرفتم اصلاَ به او فکر نکنم، در دنیای عاشقانه ی او کس دیگری بود و من نمی توانستم خود را به دنیای او تحمیل کنم.
بعد از ظهر همان روز خانوادهی ریحانه برای عید دیدنی آمدند، طبق خواسته ی خانم محتشم پایین آمدم و در بین میهمانها حاضر شدم. ریحانه نرسیده مانتو و روسریش را درآورده بود و راحت نشسته بود.
وقتی با ریحانه روبوسی می کردم با صدایی که دیگران هم می شنیدند گفتم:
-تو هنوز به سن تکلیف نرسیدی؟
ریحانه که متوجه حرفم نشده بود پرسید: برای چی؟
- برای اینکه موهاتو بپوشونی!
مادر ریحانه که وضع بهتری از دخترش نداشت گفت: خداوند بنده هاشو عریان آفریده،چطور برای حیووناش نگفته لباس از روی پوستشون تنشون کنن؟از زمان حضرت ادم، کت و شلوار و مانتو و روسری بوده؟با چه مارکی؟
من و مادر ریحانه، هر دو احساس مشابهی نسبت به هم داشتیم و اصلاَ از همدیگر خوشمان نمیآمد. کنار ریحانه نشستم و گفتم:
-اولاَ شما می گید حیوان...!فرق ما و حیوانات تو شعور و عقلیه که خدا برامون قایل شده. خدا لباس رو تو تن حیوانات خلق کرده چون شعور پوشیدن و پوشوندن روندارن. ثانیاَ از زمان حضرت آدم پوشش بوده،اگه یه مقدار آشناییمونو با قران بیشتر کنیم می فهمیم وقتی آدم وحوا تو بهشت بودن لباسهای بهشتی داشتن بعد از طرد اونا از بهشت که لباسها از تنشون محو می شه یا می افته! چون از وضعیت ظاهریشون ناراحت بودن و در فطرتشون بیزاری از عریانی بوده، می آن و با برگهای درختها خودشونو می پوشونن. آدم و حوا هم از همون ابتدا پوشش داشتن!
ریحانه معترضانه گفت:اصلاَ چه اصراری هست که طرف خودش رو شیش لا بپوشونه؟
قبل از اینکه من دهان باز کنم علی گفت:پوشش برای حفظ حریم خونوادست. برای پاک و طاهر بودن جامعیه که توش زندگی می کنیم. خب اگه اون چیزی که همسر یک خانم حق دیدن و لذت بردن ازش روداره با مردای نامحرم شریک بشه می دونید چه فاجعه ای پیش می آد؟
مشخص بود مادر ریحانه از بحثی که شروع کرده خوشش نیامده است. رضا اهی کشید و گفت: متأسفانه الان تیپ با کلاس تیپی شدن که با هم دست می دن و خیلی راحت بدون پوشش درستی با هم روبرو می شن! (** نصف کتاب پای منبره )
ریحانه نیشگونی از کنار پایم گرفت و زمزمه کرد:خفه شی الهی!نمی شد دهنت رو چند دقیقه می بستی؟
پوزخندی زدم وسکوت کردم، وقتی گوشها برای شنیدن حرف حق کرند چه فایده از گفتن. به یاد امیر افتادم و آرام کنار گوشش گفتم:تو که حرفی از دایی فریدونم به امیر نزدی؟
نگاه پر شیطنتی به من انداخت و گفت:دروغ که مرض لاعلاج نیست، نه نگفتم!
با حرص گفتم: غلط کردی!چی بهش گفتی؟ اصلاَ کجا دیدیش؟
همانطور آرام صحبت می کرد تا کسی نشنود: تو تولد فتانه.
چشم هایم را کمی بستم و به فکر فرو رفتم گفت: همون دختر سیاهه که زانتیا داره!
-آهان همون که با بهرام داوودی رفیق بود!
ریحانه با شیطنت گفت: سیزده بدر پارسال!کجای کاری آبجی؟ با امیر قاطی شده، همین روزاس که خبر نامزدیش پخش شه!
بی تفاوت بودم واقعاَ برایم اهمیتی نداشت،گفتم: چطور قضیه دایی میلیاردرم رو فهمید؟
زد زیر خنده و گفت: مرتیکه ی مسخره برگشت با تمسخر گفت: کیانا کجاست خیلی وقته نمی بینمش، نکنه رفته شاه عبدالعظیم برای کاسبی؟
می خواستم خفه اش کنم، دلم می خواست چیزی بگم که واقعاَ بسوزه.مخصوصاَ با دیدن نیش باز فتانه، بد جور قاط زده بودم. پوزخندی که رو لبای امیر بود داشت دیوونه ام می کرد، یاد دایی فریدونت افتادم و گفتم:
-نه اتفاقاَ، یه مدته داییش برگشته داره تمام تجارتخونه و پول ها و همه ی دارایی خودش رو می ده به اون به عنوان تنها وارثش.شما پیش ثروت اون گداهای جلوی حرمید!رنگ از روی امیر پریده بود، حا ل کردم جون کیان !آخرش هم گفتم اون داره نامزد می کنه!می خواستم آتیش بگیره، بعد بلند شدم وبا یه خداحافظی سرد مهمونی رو ترک کردم.
خنده ام گرفته بود، گفتم:آخه دیوونه من تو زندگیم داییمو ندیدم، کجا همچین کرمی رو در حقم کرده؟
او هم خندید و گفت: ما می دونیم، اون که نمی دونه. بذار آدم بیشعوری مثل اون که معیارش فقط پوله، با این معیار خودش رو خفه کنه!
نگاه سوزان و پر از عشق رضا کلافه ام می کرد.کسالت وخستگی را به وضوح در صورت صبا می دیدم. رو به صبا آرام گفتم:
-بریم بیرون بازی کنیم موافقی؟
با خوشحالی بلند شد و گفت: آره!
ریحانه هم به دنبال من وصبا از خانه خارج شد، به قدری سرگرم بازی شده بودیم که متوجه گذشت زمان نشدیم. ریحانه به دنبال من وصبا می دوید، صدای رضا باعث شد سریع بایستم.ریحانه از پشت با من برخورد کرد و گفنت: الهی بمیری تو...فکم داغون شد!
رضا با خنده گفت: خدا نکنه! بعضی زیباییها حیفه زیر خاک پنهون بشه!
نگاهم به سرعت به طرف علی برگشت که درکنار او ایستاده بود، بی تفاوت و خیلی سرد مرا می نگریست. به خودم شک کردم که نکند کاری کرده ام که تا این حد تغییر کرده است؟
ریحانه در حالیکه چانه اش را می مالید گفت: چیه مثل مجسمه وحشت سر راه ما سبز شدید؟
رضا گفت: داریم می ریم، برو حاضر شو!
ریحانه نگاهی به من انداخت و گفت:برم به مامان بگم من بعد از شام می آم خونه!
علی با خنده گفت:زضا این خواهرت از اوناس که نباید درو به روشون وا کنی!
ریحانه بدو اینکه توجهی به حرف علی کند گفت: کیان صبر کن الان می آم بازی رو ادامه بدیم!
و به سرعت دویو. صبا هم به طرف تاب رفت و سوار تاب شد، نگاهم به او بود که صدای رضا توجهم را جلب کرد.
-کیانا خانم امسال برای عید دیدنی تشریف نمی آرید؟
به سردی نگاهش کردم وگفتم: شرمنده! فکر نمی کنم بتونم بیام. مرخصی ام تموم شده!
دلخور گفت: خب با علی بیاین!یه نیم ساعت بیشتر نمی خوایید بشینید که!
نگاهم را دوباره به چشمان علی دوختم، آنقدر بی تفاوت بود که گفتم: تا ببینم چی می شه!
مادر ریحانه فقط خداحافظی مختصری با من کرد و سوار ماشین شد. رضا دوباره گفت:با علی بیایید، منتظرتونم!
ریحانه کنار من ایستاد و گفت:مامان رو بی خیال شو! اخلاقش اینه، به خدا ته دلش هیچ چیزی نیست!
لبخندی به رویش زدم و گفتم: مهم نیس!
علی با گفتن با اجازتون به سمت ساختمان خود رفت. ریحانه با تعجب گفت:کیانا اتفاقی افتاده؟
خود را به ندانستن زدم و گفتم: چطور؟
نگاهش را به سوی من بر گرداند و گفت: آخه علی دوباره مثل قبل شده، گفتم شاید اتفاقی افتاده!
شانه ای بالا انداختم و گفتم: نمی دونم! هر اتفاقی افتاده تو این سه روز که من اینجا نبودم افتاده!
چشمانش را تنگ کرد و گفت:بالاخره سر در می آرم!بریم تو هوا سرده!
صبا را صدا کردم و به داخل خانه رفتیم. تازه عصرانه را شروع کرده بودیم که اکرم داخل اتاق آمد و رو به من گفت:تلفن با شما کار داره!
-کیه؟خودش رو معرفی نکرد؟
اکرم نگاه کوتاهی به خانم محتشم کرد و گفت: آقا کیارشه! خواهرزاده ی خانم!
نگاهم در نگاه ریحانه گره خورد، رنگش مثل گچ سفید شده بود و چشمانش سر شار از خشمی دیوانه کننده بود،با تردید بلند شدم و بیسیم را از او گرفتم و با لحن سردی پاسخ دادم: بله بفرمایید!
صدایش بسیار گرم و خودمانی بود: سلام خانم خوشگله! تو آسمونها دنبال شما می گردم و رو زمین پیداتون می کنم!
با همان لحن گفتم:علیک سلام! امرتون رو بفرمایید!
با لحنی چندش آور گفت: عرضی نیست به جز دوست داشتن شما!
نمی توانستم مقابل چشم آنها هر چه دلم می خواهد بگویم با لبخندی اجباری گفتم:از محبتتون ممنونم! یه لحظه گوشی با ریحانه صحبت کنید!
گوشی را به طرف ریحانه گرفتم و با صدایی که می دانستم او می شنود گفتم:ریحانه جان، آقا کیارش می گه یه صحبت خصوصی داره که می خواد به خودت بگه!
سوءظن را در نگاهش می دیدم،ابتدا نگاهش را به گوشی و سپس به سوی من چرخاند. گفتم:
-چرا دست دست می کنی؟ بیا ببین چی کارت داره!
دست ریحانه به وضوح می لرزید.دلم برایش سوخت. با صدای لرزانی گفت : سلام!
و بعد گوشی به دست از اتاق خارج شد. خانم محتشم رو به من با حرکت لب پرسید؟با ریحانه کار داشت؟
سری به نشانه پاسخ نه تکان دادم، خدا خدا می کردم قضیه به خیر و خوشی تمام شود. گرسنه ام بود اما نمی توانستم چیزی بخورم، پنج دقیقه ای طول کشید تا ریحانه گوشی به دست برگشت.رنگش به شدت پریده بود، اما چیزی که وحشتزده ام کرد چشمانش بود. چشمانی که همیشه از شیطنت برق می زد حال مثل یک جفت چشم شیشه ای شده بود. خانم محتشم لبخندی به روی او زد و گفت:خواهرزاده ی من چی کارت داشت؟
ریحانه لبخندی زد و گفت: هیچی! حالم رو می پرسید!
صبا رو به من گفت: کیانا جون یه برش دیگه کیک بده!
برش دیگری از کیک قابل صبا گذاشتم و رو به ریحانه گفتم: رنگت چرا پریده؟
برشی کیک برداشت و گفت: گرسنمه!
می خواستم آرامشش را باور کنم اما نمی توانستم، دلم شور می زد. احساس می کردم به زور کیک را فرو می دهد، گرسنگی و غذا خوردن او را صد ها بار دیده بودم. بعد از خوردن عصرانه بلند شد و گفت: من باید برم...الان یادم افتاد قرار دارم!
خانم محتشم با تعجب گفت:مگه تو به مامانت اینا نگفتی شب اینجا می مونی؟
ریحانه در حالیکه دکمه های مانتوش را سریع می بست گفت: چرا!منتهی الان یادم افتاد با یکی از بچه ها قرار گذاشتم!
با سماجت پرسیدم: با کی؟
به طعنه گفت: از اون قرارهاست که نمی توم به زبون بیارم، مثل خیلی چیزها که به زبون نمی آرن!
خشکم زد. حتی نتوانستم یک کلمه بگویم. خواستم برای بدرقه اش بروم که دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: نیا! راه رو بلدم، خداحافظ!
به قدری سریع رفت که حتی نتوانستم واکنشی نشان دهم.بعد از رفتن او صبا رو به من گفت:می تونم تلویزیون رو روشن کنم؟
آنقدر هاج و واج بودم که فراموش کردم آن ساعت، ساعت انجام تکالیف صباست و گفتم: آره!
صبا به طرف تلویزیون دوید و کنترلش را برداشت و روشن نمود.خانم محتشم وقتی دید حواس صبا به تلویزیون است رو به من کرد و گفت: این چش شد یه دفعه؟
سری تکان دادم و گفتم: نمی دونم!اما فکر می کنم کیارش بهش حرفی زده!
خانم محتشم سری تکان داد و گفت:بهت ابراز محبت کرد؟
با خجالت سر به زیر انداختم، آهی کشید و گفت: این نقشه ی شوکته!بچه های شوکت مثل موم تو دستش حالت می گیرن، مواظب باش یه وقت گول حرفهای کیارش رو نخوری!
لبخندی به رویش زدم و گفتم: نگران نباشید، استخدام من داره به ضررتون تموم می شه!
لبخند مهربانی به رویم زد و گفت: این حرفو نزن!تو منو یاد قشنگ ترین روزهای زندگیم میندازی!نگران ریحانه هم نباش، خودش می فهمه در مورد تو اشتباه کرده!
سری تکان دادم و گفتم: امیدوارم!
نگاهی به صورت ناراحت من انداخت و گفت: امروز هوس حرف زدن کردم، بیا یه کم گپ بزنیم!
لبخندی به رویش زدم و گفتم: از قدیم دیگه!
خندید و گفت: آره! بیا بشین نزدیکم تا شروع کنم، تا کجا برات تعریف کردم؟آهان فهمیدم منوچهر و شوکت نامزد شدن!

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
فصل ۱۳

هنوز تو شوک بودم و باورم نمی شد شوکت ، منوچهر رو قبول کرده باشه. شوکت خواستگارای خیلی بهتر از منوچهر داشت. تو فکر خودم بودم که صدای فریدون رو کنار گوشم شنیدم:می تونم امیدوار باشم که تو فکر من هستید، بانوی زیبا؟
به طرفش چرخیدم ، خدایا چقدر دلتنگش بودم فقط می خواستم زمان از حرکت بایسته که راحت به اون چشم بدوزم. پای چشماش گود افتاده بود و لاغر تر از دفعه قبلی که دیده بودمش شده بود. با تشنگی سیری ناپذیری تو چشام زل زده بودف من خودمو جمع و جور کردم و گفتم: درست نیست اینجوری زل زدید تو چشمای من!
لبخندی زد و گفت: چرا؟بی معرفت بعد از این همه مدت دیدمت نباید...
میون حرفش اومدم و گفتم:زیاد نمونده! خواهرم داره نامزد می کنه!
از خوشحالی چشماش پر از اشک شد و گفت:باورم نمیشه! یعنی دوره ی دوری ما از هم سر اومد؟
خواستم کمی سر به سرش بذارم گفتم: من که هنوز پیشنهاد شما رو قبول نکردم!
به شوخی گفت:یه کاری نکن بیام زیر پنجره اتاقت بشیم و اونقدر اشعار عاشقونه بخونم تا آبروت بره و مجبور شی زنم بشی!
خندیدم و گفتم:جالبه!
برای اینکه حرف زدن ما دو تا شک بر انگیز نشه ازش فاصله گرفتم، مثلاَ می خواستم بهانه دست پدرم ندم.چند قدمی که ازش دور شدم چشم تو چشم پدرم شدم، با چشم های پر از خشم منو نگاه می کرد. تعجب کردم. از چی عصبانی شده بود؟ از اینکه چند کلمه ای با فریدون حرف زدم؟
با یه مرد همسن و سال خودش داشت حرف می زد که از جلوی اونها عبور کردم، مرد صدام کرد و گفت:دخترم یه دقیقه بیا اینجا!جلو رفتم و سلام کردم، نگاهش رو از سر تا پام چرخوند و با تحسین گفت:حاجی فتبارک داره قد و بالای خوشگل عروسم!هرمز من جواهر بهتر از این نمیتونه پیدا کنه!...جون محمود نه نیار!بچه ها واسه ماه عسل می رن هر گوشه ای که خواستن، تو هم خونوادرو بردار بریم محمودآباد بلکه هم مهر پسر من تو دل این خانم خوشگل جا کنه!
پدر سرش تکان دادو گفت: باشه، عید امسال در خدمت شما هستیم. البته یکی دو روز اول رو باید یه عید دیدنی سریع السیر بکنیم بعد دیگه!
ته دلم چیزی فروریخت و با صدای لرزونی گفتم:فعلاَ با اجازتون!
ازشون دور شدم و به فریدون اشاره کردم، اومد طرفم و گفت: چی شده خانم خانما!
یه گوشه رفتم که جلب توجه نکنم و ماجرا رو براش تعریف کردم. با خنده گفت:چه جالب! ما هم مهمون ایشون هستیم، چه بهتر با هم همسفریم . به پدر و مادرم می گم اونجا ازت خواستگاری کنن، موقع برگشت به عنوان نامزد بنده بر میگردی!
اون که حرف می زد دلم قرص می شد. سخت تر ازهر چیزی توی اون مهمونی تحمل نگاههای عاشقانه هرمز و نگاه پر نفرت شوکت بود که هر دو تاش دیوونم می کرد.
خلاصه یه هفته بعد از عروسی مهین و داداشم، نامزدی منوچهر و شوکت برگزارشد یه مراسم بزرگ و آنچنانی. دقیقاَ هفته قبل از عید بود. مهین و شاهین هم سفرشونو به خاطرشوکت عقب انداختن. وقتی جلو رفتم تا به شوکت و منوچهر تبریک بگم شوکت حرفی زد که بند دلم پاره شد. بهش گفتم: امیدوارم از ته دل احساس خوشبختی کنید!
شوکت لبخندی زد و گفت:منهم امیدوارم تو مثل من دقیقاَ مثل من احساس خوشبختی کنی!
تو چشماش پر رنگ ترین نفرتی که تو عمرم دیده بودم موج می زد و من مثل سگ از اون نفرت می ترسیدم. مهین و شاهین هم تصمیم گرفتن همراه ما بیان، به قول مهین ماه عسل به خانواده مثل خامه و عسل خوشمزه تره!منوچهر هم همراه ما به ویلای پدر هرمز اومد. پدر از اومدن خونواده ی فریدون خبر نداشت، وقتی اونا رو اونجا دید اخماش رفت تو هم. فریدون و پدرش جلو رفتن و با پدر دست دادن،پدر خیلی سرد با فریدون برخورد کرد. می دونستم این رفتار از کجا اب می خوره.
اون عید شیرین ترین عید زندگیم بود که آخرش رو برام زهر مار کردن!...
میان حرف خانم محتشم آمدم و گفتم:تو رو خدا تعریف کنید!
خندید و گفت: اونقدر زیاده که نمی شه خلاصه اش کرد، تو هر ثانیه به اندازه ی یک عمر خاطره توی ذهنم تلمبار کردم. تو اون سفر قرار بود من و هرمز حرفامونو بزنیم و همدیگه رو بشناسیم اما دو سه روز اول در حال فرار بودم و همین که طفلک هرمز می خواست دهن باز کنه و دو دقیقه با هم حرف بزنیم، من یه سردرد می گرفتم یا دل درد یا خوابم می اومد.
نگاههای خیره ی فریدون به من همه رو متوجه این موضوع کرده بود که اونم منو دوست داره. روز ششم عید برام روزی بود که تو خواب می دیدم، پدر فریدون منو برای اون خواستگاری کرد. باور کن بیشتر دلشوره داشتم تا خوشحال باشم، قرار شد تا اخر عید من فکرام رو بکنم و جوابم رو بدم. انتخاب من که معلوم بود کیه، منتهی پدرم اینطور گفته بود. یادمه چهار پنج روز بعد از خواستگاری پدر فریدون کنار ساحل تنها نشسته بودم و غرق افکار خودم بودم که صدای فریدون رو شنیدم:
- این پری کوچولوی دریایی اجازه می ده چند دقیقه کنارش بشینم؟
خنده ام گرفت و منم با همون لحن گفتم: خواهش می کنم!
با کمی فاصله کنارم نشست و آروم شروع به حرف زدن کرد:شهلا!از وقتی چشمم تو چشمات افتاد عاشق تمام شعرهای عاشقانه دنیا شدم اما تو تمام شعرهای عاشقانه دنیا هم شعری پیدا نکردم که به وسعت عشق من به تو باشه و بتونه اون عشق رو بهت نشون بده و مجسم کنه. به قدری عاشقم که می گم زیر پای تو مردن و به عشقت جون دادن تکه کوچیکیه که وسعت عشق رو نشون نمی ده.
به طرفش چرخیدم و گفتم: تو رو خدا اینجوری نگو! دلم ریش می شه این حرفها رو می شنوم!
آهی کشید و گفت:
جان چه باشد که فدای قدم دوست کنم
این متاعیست که هر بی سر و پایی دارد
-بی انصاف!طاقت دوریت رو دیگه ندارم، تا کی می خوای جواب دادنت رو عقب بندازی؟
خندیدم و گفتم: من که جواب شما رو دادم.
با شیطنت گفت: من که نشنیدم!
حس می کردم تمام خون بدنم به صورتم هجوم آورده و از شدت گرما پوست صورتم رو می سوزونه، اما نگاهم رو از نگاهش ندزدیدم. همین طور زل زدم تو چشای قشنگش و گفتم:تنها کسی که تو قلبم برای همیشه حک شده تویی ، انتخاب اول و آخرم!
بلند شد و دوید طرف اب، تا ساق پاش تو آب بود. دستاش رو از طرفینش باز کرده بود و انگار می خواست دریا رو بغل کنه، با صدای بلند فریاد زد:خدا...! عاشقم، دیوونه شم،دوستش دارم!
بعد به طرف من برگشت و گفت: دوستت دارم شهلا!
اشک تو چشمام پرشده بود گفتم:منم دوستت دارم!
دستپاچه به طرفم اومد و گفت:الهی قربون اون چشمای خوشگلت بشم داری گریه می کنی؟
تا خواستم دهن باز کنم و جواب بدم صدای شوکت باعث شد سرمون رو برگردونیم، نفهمیدم از کی اومده بود و اونجا واستاده بود:
-اول مطمئن شید مال همید اون وقت این جملات خوشگل رو بار هم کنید!
اون لحظه واقعاَ دلم می خواست خفه اش کنم . فریدون به طعنه گفت:
-شهلا خانم جواب خواستگاری بنده رو دادن....بعد..نامزد محترمتون رو کجا گذاشتید؟ گم نشن یه وقت!
شوکت پوزخندی زد و گفت:قسمت اول حرفتون، شما جواب رو باید از پدرم بشنوید!بعد اینکه نگرانی شما در مورد نامزدم،ناراحت نباشید ایشون بر خلاف بعضی ها راهشون رو خوب بلدن!
فریدون اخم هاش رو تو هم کرد و گفت:چقدر این تلخ و پر کینه است!...ببخشیدها شهلا جون!
زیر لب زمزمه کردم اشکالی نداره، اما حواسم اصلا پی فریدون نبود تو اون لحظه داشتم به این فکر می کردم که باز چه نقشه ای تو سرشه؟ رو به فریدون گفتم:من دیگه باید برم ویلا، بابا خوشش نمی اد اینجا با توبشینم و جملات عاشقونه بینمون رد وبدل بشه!

دلم بدطور به شور اقتاده بود، نذاشتم فریدون حرف بزنه به طرف ویلا دویدم و مهین و شاهین روبرو باهام در اومدن. در حالی که نفس نفس می زدم از مهین پرسیدم:شوکت رو ندیدی؟
به طعنه گفتکدنبال شیرین ترین دختر دنیا می گردی؟تو اتاق بابا و مامانت داشت با بابات حرف می زد..!
ته دلم خالی شد، مهین رو به شاهین نگاهی کرد و گفت:رنگت چرا پریده؟
شاهین دستم را در دستش گرفت و گفت:طوری شده؟
به زور لبخندی به رویش زدم و گفتم:نه!خوش بگذره!
سریع رفتم تو ساختمون، نگاه متعجبشون رو پشت سرم حس می کردم. به طرف اتاق پدر و مادر دویدم، وقتی به در اتاق رسیدم شوکت داشت می اومد بیرون. نگاه پر تمسخری به من انداخت و گفت:خوش گذشت؟
در حالی که بغض کرده بودم گفتم: خیلی پستی شوکت!
پشت سر شوکت، پدر از اتاق خارج شد و یکهو قیافه شوکت عوض شد و با دلسوزی گفت:من دلم نمی خواد تو بدبختی رو با چشمای خودت ببینی!من حاضرم بمیرم و اون روز رو نبینم...می خوای از من متنفر باش و نخواه سر به تنم باشه. اما من خواهرتم و دوستت دارم!
از تعجب دهنم باز مونده بود و حتی نمی تونستم یه کلمه حرف بزنم،خشکم زده بود. پدرم نگاه مردد و پر کینه ای بهم انداخت و گفت:
- وسایلتون رو جمع و جورکنید بعد از ظهر حرکت می کنیم،به منوچهر هم بگو دخترم!...من برم یه صحبتی با محتشم بکنم!
شوکت سر به زیر انداخت و گفت: چشم!
داشتم بالا می آوردم. این مکرو حیله رو از خواهرم ، از کسی که همخونم بود داشتم می خوردم؟باورش برام سخت بود. وقتی پدرم از پله ها پایین رفت بازوی شوکت رو که داشت به دنبال پدر پایین می رفت کشیدم و برش گردوندم.چشمام پراشک شد و گفتم: چرا این کارو با زندگی من می کنی؟من و فریدون همدیگرو دوست داریم...
دستم رو به تندی پایین انداخت و با خشم زمزمه کرد:دیگی که برای من نجوشه می خوام سر سگ توش بجوشه...
هاج و واج نگاهش می کردم، میون حرفش اومدم و گفتم: من خواهرتم...
اینبار اون میون حرفم اومد و غرید: منم خواهرت بودم، یادت رفته با زندگیم چه کردی؟
نگاهم به روی پله ها خشک شده بود و با اینکه چند دقیقه ای از رفتن اون می گذشت اما نمی تونستم از جام تکون بخورم، یه جوری کرخت بودم.
سر میز ناهار یه حالت غیر عادی حاکم بود خونواده ی هرمز سازشون کوک بود و برعکس خونواده ی فریدون پکر و ناراحت بودن، خود فریدون هم سر میز غذا حاضر نشده بود.صدای عقلم بهم نهیب می زد که های...فریدون رو از دست دادی! اما دلم چیز دیگه ای می گفت و گوشش بدهکار این حرفها نبود. آنقدر سریع راه افتادیم که حتی نتونستم فریدون رو ببینم چه برسه باهاش خداحافظی کنم، فقط تو یه تیکه کاغذ برای فریدون نوشتم که جریان ناگهانی رفتنمون چی بوده و دادم دست مادرت که بهش بده! صبح فرداش بابام،منو به اتاق خودش صدا کرد و گفت: من به خوواده ی محتشم جواب مثبت تو رو دادم و بیستم فروردین نامزدی شما دو تاست، گفتم که حاضر باشی!
دهنم از تعجب باز مونده بود و باور نمی کردم این حرفها رو با گوش خودم شنیدم، زمزمه کزدم: ولی م جوابم به ایشون منفیه! اخمهای پدر در هم رفت و گفت: شما خیلی بیجا می کنید! اگه فکر کردی که تو رو به اون پسره ی آشغال بی ناموس می دم کور خوندی!
احساس می کردم دستی دور گلوم حلقه شده و داره خفم می کنه. گفتم:
- بابا اون چه بی ناموسی کرده؟از من خواستگاری کرده و منم شرط ازدواج شوکت رو گذاشتم.
پدر با عصبانیت نگاهی به من انداخت و گفت:فکر می کنم حرفم رو زدم، می تونی بری!
بغضم ترکید و گفتم:تو رو خدا بابا من..
به سردی گفت:همون که شنیدی، تو زن هرمز می شی نه هیچ کس دیگه!
بعد هم عینکش رو به چشمش زد و کتابش رو باز کرد، این یعنی دیگه به حرف من گوش نمی ده و باید از اتاق خارج شم!فقط این رو فهمیدم که بدوبدو خودم رو به اتاقم رسوندم و روی تخت افتادم، بغض لعنتی داشت خفه ام می کرد. عین یه پرنده که عاشق پروازه و تو یه قفس گرفتار شده،خودم رو به در ودیوار می کوبیدم اما صدای ضجه هام رو کسی نمی شنید.خلاصه افتادم تو رختخواب و ده روز تو بستر مریضی بودم، مراسم نامزدی من و هرمز عقب افتاد. هرمز هر روز می اومد دیدنم و این عذابم می داد. آدم بدی نبود،خیلی مهربون و با احساس بود اما مشکل قضیه من بودم که دوستش نداشتم. یه بار که دیگه به اینجام...رسیده بود با خودم گفتم به هرمز می گم و کا رو تموم می کنم. قبل از اومدن هرمز ، پدرم برای اولین بار تو ایام بیماریم اومد تو اتاقم هر وقت مریض می شدم وقتی می اومد تو اتاقم سرم رو بغل می کرد و می بوسید اما اینبار مستقیم رفت طرف صندلی و روش نشست و در حالی که زل زده بود تو چشمام ، گفت:ماه آینده روز سی ام، نیمه ی شعبانه و ما اون روز رو برای مراسم عقد تو در نظر گرفتیم.نه می خوام مریض بشی و نه ادا واطوار دیگه ای راه بندازی! در ضمن هیچ حرفی هم از عشق و عاشقی گذشته ات به هرمز نمی گی که هم آبروی من و خونواده ام رو ببری هم آبروی خودت رو!
بغض داشت خفه ام می کرد گفتم:ممنون که بنده رو در جریان گذاشتید.
پدر نگاه دیگری به من انداخت و گفت:تمتم فامیل پایین هستند به اضافه خانواده و بزرگان فامیل محتشم! مهر برون شده و طبق خواسته ی هرمز می خوایم یه صیغه ی محرمیت بین شما بخونیم تا موقع عقد رفت و آمدتون راحت باشه!
یخ کردم، احساس می کردم تمام خون بدنم رو کشیدن. پدر بلند شد و گفت: به خاطر اینکه اوضاع احوالت مساعد نبود آقای محتشم و بزرگترها اومدن پشت در منتظرن!
بعد با صدای آرومی گفت: آبروریزی نکن!
بغضم غیر قابل تحمل شده بود. از شوکت هیچ وقت به اندازه ی اون لحظه نفرت نداشتم. پدرم در رو باز کرد و با خوشرویی گفت: بفرمایید.... بیدار شده و منتظر نشسته!
یادم نیست به همراه عاقد و هرمز و پدر هرمز چند نفر دیگه وارد شدن، شوکت رو که دیدم تمام نفرتم رو با نگاهم به صورتش ریختم. بعد از خوندن صیغه ی محرمیت انگشتر بزرگ و گرون قیمتی رو به انگشتم کرد و همون طور دستم رو تو دستش نگه داشت.رو لبه ی تختم نشسته بود و گرمی دستاش کنار سرمای مشمئز کننده ی دستم حالم رو بد می کرد.با این حال مثل یه مرده ی بی احساس سر جام نشسته بودم. وقتی همه رفتن و با هرمز تنها شدم، لبش رو روی دستم گذاشت و با احساس بوسیدش اما من همون طور یخ و بی احساس نگاهش کردم. نفس عمیقی کشید و گفت:عزیز خوشگلم ! چراا ینقدر یخ کردی؟...
بعد دستش رو دورم حلقه کرد و منو بغل زد.با همون لحن سرد پرسیدم: چی کار می کنی؟...
همون طور که محکم بغلم کرده بود کنار گوشم زمزمه کرد:من به عکس تو حس می کنم از وقتی عاشقت شدم جای خون آتیش تو رگام جاریه.....از گرمای عشق تو دارم می سوزم....
به عقب هلش دادم، تمام تنم داشت می لرزید.گفتم:نمی خوام دستت به من بخوره!
به جای عصبانی شدن با مهربونی نگاهم می کرد وآروم گفت:
-قربون اون شرم و حیات برم که منو می کشه! من نامحرم و غریبه نیستم کوچولو!شوهرتم!
این کلمه دیوونم کرد،صدام بلند شد و گفتم:برو بیرون....!تنهام بذار!...
بدبختی من این بود ، من می خواستم نفرتم رو نشون بدم تا اون بره و اون برعکس فکر می کرد من دارم ناز می کنم و اون با حوصله نازم رو می خرید.
چند روز بعد از اون نامزدی مسخره از رختخواب بلند شدم ، باید مدرسه می رفتم . جلوی مدرسه از ماشین که پیاده شدم، چشمم افتاد به ماشین فریدون که روبروی مدرسه پارک کرده بود و خودشم بهش تکیه داده بود.با دیدن من صاف ایستاد و بهم چشم دوخت، بی اراده به طرفش کشیده شدم و با صدای لرزانی سلام کردم. با تشنگی به صورتم زل زده بود ، صدای اونم می لرزید:-سلام، روت رو زیارت کنیم! نگفتی این مدت من چی می کشم....
نباید این حرفها رو می زد، به هر حال من همسری یکی دیگه رو قبول کرده بودم. میون حرفش اومدم و گفتم:خواهش میکنم ادامه نده!
هاج و واج نگام می کرد، با صدای لرزونی گفتم:من نامزد....هرمز....هستم!
چشماش پر از اشک شد و در حالی که گریه می کرد گفت:آخه چرا؟....چرا؟...کی بیشتر از من تو رو دوست داشت؟....کی بیشتر از من خوشبختت می کرد؟....شهلا برات می مردم...شهلا چرا؟..
من هم بی توجه به چشم کنجکاو عابرا گریه کردم و موضوع رو از حیله های شوکت گرفته تا سخت گیری پدر براش گفتم، آخرش هم ازش خواستم دیگه فراموشم کنه. وقتی داشت سوار ماشین می شد بهم گفت:از هر چی خواهره متنفرم چون شوکت هم یه خواهره..!بهش بگو انتظار روزی رو می کشم که از در خونم مثل سگ بندازمش بیرون!
بعد از اون گفتگو شنیدم از پدر و مادرش جدا شده و مستقل زندگی می کنه. مادرت چوب تنفر داییت از شوکت رو خورد ، چوب کاری که شوکت با زندگی من و فریدون کرد رو خورد...
نگاهم به دهان خانم محتشم خشک شده بود. چشمان قشنگش پر از اشک شده بود ،اما مانع از ریختن آن می شد گفتم:بعد چی شد؟
خانم محتشم آهی کشید و گفت:صبا خوابش گرفته، روش یه پتو بکش یا ببرش تو اتاقش تا بقیشو بگم!احتیاج دارم که نفسی تازه کنم!
به سرعت از اتاق خارج شدم تا پتویی بیاورم.احساس می کردم سرم در حال انفجار است، شقیقه هایم نبض داشت و محکم و با ریتم ثابتی می کوبید.وقتی برای اولین بار پا به این خانه گذاشتم فکر نمی کردم رازهای سر به مهر زندگیم در ایننجا باز شود، با معشوق دایی ام همخانه شده و عاشق پسر اخمو و بداخلاق او شوم و...
سرم را تکان دادم، انگار می خواستم فکر ها از ذهنم خارج شود و بیرون بریزد. وقتی پتو را روی صبا کشیدم و کنار خانم محتشم نشستم گفتم:چقدر داستان زندگیتون رمانتیک و قشنگه و....البته غم انگیز!
نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:وقتی می خوای عشق رو توصیف کنی می گی انگار خورشید رو تو سینه ام قرار دادن، طرف مقابلت هم آهی می کشه و می گه چه رمانتیک حرف می زنی. اما تعریف طرف مقابلت برای اون واژه هاست که می شنوه، نه درک داغی و سوزندگی اون خورشید تو سینه ات! تو عاشقی و اون داغی رو دوست داری!
دوست داری به خاطر معشوقت ذره ذره از درون بسوزی و آب بشی!تنها چیزی که نمی ذاره اون سوزندگی خاکسترت کنه فقط معشوقته که می بینی و باهاش نفس می کشی و وقتی اون دیدار رو ازت بگیرن می شی خاکستر، خاکستری که از اون عشق برات مونده، خاکستر عشق!
چشمانش را بست و برای لحظاتی سکوت کرد. گفتم: اگه نناراحت می شید تعریف نکنید!
چشمانش را باز کرد و لبخندی تحویلم داد وگفت:نه! انگار با گفتنش سبک می شم!

جواب های شما : نه عزیزان من قهر چرا ؟ من اواخر شهریور و اوایل ماه مهر گفتم من دانش آموزم تا برسم خونه ساعت ۳ است . تایپ ده صفحه از رمان که به نظر شما کم است کم کم ۳ ساعت وقت می بره میگین نه امتحان کنید . تا من کارهام رو انجام بدم و رمان رو تایپ کنم ساعت ۷ می شه اونوقت چون خسته می شم حوصله ی درس خواندن خودم رو ندارم . اگه بخواهید رمان براتون تایپ می کنم ولی دیگه هیچ قولی در منظم گذاشتن رمان بهتون نمی دم یه دفعه می بینید یه هفته یا حتی بیشتر تو خماری رمان موندید . اگر فردی خواست رمان بذارد بگه تا من ایملم رو بهش بدم و اون فرد تایپ شده ی رمان رو به ایمیلم بده و من با اسم خودش در وبلاگ بذارم . وگرنه شرمنده کار دیگه ای نمی تونم بکنم مگر این که وبلاگ رو تعطیل کنم تا تابستان یا عید . حالا خودتون تصمیم بگیرید.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
فصل ۱۴

- هرمز واقعاَ مرد خوبی بود ، اکثر مواقع به خاطر درس خوندن بهانه می آوردم و دکش می کردم اما او بی حوصلگی ها و بد اخلاقیهام رو تحمل می کرد.دو دست لباس خوشگل پرنسسی برای عقد و حنابندون و یک دست لباس قشنگ عروسی سفارش داده بود تا از پاریس برام بفرستن که فوق العاده گرون قیمت بود بهت نشون می دم، هنوز دارمشون! واسه ی خرید عقد به قدری زیاده روی کرده بود که صدای خودم هم در اومد. آینه نقره ی قلم زنی با شمعدوناش، بهترین و کانلترین لوازم آرایش،کنسول قلم زنی و چندین دست لباس مجلسی، گرونقیمت ترین و زیبا ترین جواهرات اونجا خلاصه بهت بگم از شیر مرغ تا جون آدمیزاد. به خونه که رسیدیم مادرم با لحن چاپلوسانه ای گفت: وا؟ آقا هرمز بازارو آوردید خونه؟
تو چشای شوکت حسادت رو می دیدم. هرمز نگاه عاشقش رو تو چشمام دوخت و دستم رو تو دستش گرفت و به طرف لبش برد و بوسید و با همون لحن عاشقانه گفت: مگه چقدر می شه؟حتی اندازه ی یه تار موی شهلا نمی ارزه!
با شوکت مدتها بود که حرف نمی زدم، برای اینکه شوکت رو بسوزونم گفتم:زیادی لوسم نمی کنی؟
هرمز که برای اولین بار بود اون لحن منو می شنید فراموش کرد جلوی چشم مامان و شوکت هستیم، بغلم کرد و کنار گوشم زمزمه کرد:
-من می میرم برا لوس شدنت..
شوکت با صدای دورگه ای که معلوم بود ناراحته گفت: معمولاَاین حرکات رو جلوی بزرگترها انجام نمی دن!
هرمز که هر وقت خجالت می کشید گوشاش قرمز می شد، کمی ازم فاصله گرفت و رو به مادر گفت: ببخشید مامان! اونقدر شهلا رو دوست دارم که بعضی وقتها یادم می ره کس دیگه ای هم جز شهلا تو اتاق هست. امیدوارم به حساب بی ادبی نذارید.
مادرم خندید و گفت: نه عزیزم!بالاخره ما هم جوون بودیم و احساس شما رو درک می کنیم!
هرمز جلو رفت و گونه ی مادرم رو بوسید و گفت:قربون شما مادر باشعور!
مادرم زد زیر خنده، معلوم بود هرمز تو دلش جا باز کرده بر خلاف منوچهر.
اون شب برای اولین بار هرمز منو بوسید...واسه ی خداحافظی تا دم در ساختمان بدرقه اش کردم، از ترس پدرم که مؤاخذه ام نکنه رو مهتابی ایستاده بودیم.در مهتابی رو بست و روبه روی من ایستاد و نگاهش رو تو صورتم چرخوند. قلبم تو سینه بیقراری می کرد گفتم:به مامان و بابا سلام برسونید!
دستم رو تو دستش گرفت و منو به طرف خودش کشوند و در همون حال گفت:چشم، سوغات تو روبراشون می برم که سلام و سلامتیه اما من چی؟
زبونم به سقف دهنم چسبیده بود و نمی تونستم حرفی بزم، بدنم به قدری شدید می لرزید که انگار به عمد تند تند حرکتش می دم.آروم و اهسته کنار گوشم زمزمه می کرد: از چی می ترسی عشق کوچولوی من؟عاشق که ترس نداره! منکه کاریت ندارم، منو نگاه کن...
صورتم رو به طرفش برگردوندم، سرش رو نزدیکتر آورد اونقدر نزدیک که چشام رو بستم تا نگاه سوزانش رو نبینم...ازش فاصله گرفتم، شوکه بودم و بدنک شدید تر از قبل می لرزید. حس می کردم صورتم داغ شده و هر چی خون تو بدنمه به صورتم هجوم آورده. هرمز همونطور که به صورتم زل زده بود گفت:دوستت دارم...شهلا!
بدون هیچ حرفی به طرف اتاقم دویدم و صورتم رو زیر آب گرفتم و شستم، انگار می خواستم با این کار اثر نگاه اون رو از صورتم پاک کنم. زیر شیر آب گریه ام گرفت و به بدبختی و تنهای خودم گریستم، دو روز دیگه مراسم عقد کنونم بود و من مثل بچه ی مادر مرده ای گریه می کردم و زار می زدم. یاد شعری افتادم که فریدون هر وقت من رو می دید برام می خوند، در حالی که زیر لب زمزمه اش می کردم گریه ام شدت گرفت:
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم..!
واقعاَ دلتنگش بودم و این دلتنگی داشت خفه ام می کرد. روز عقد کنونم مثل یه مجسمه سنگی شده بودم خوشگل، شیک اما بدون احساس.مهین یکی دو بار بهم تذکر داد اما برام مهم نبود.
وقتی تو آرایشگاه لباس خریداری شده توسط هرمز رو پوشیدم و گاهی به قد و بالای کشیده ام انداختم از خودم بدم اومد.زیبایی چهره و هیکلم اولین چیزی بود که شوکت بهش حسودی می کرد، دلیلی که باعث شد شوکت نقش یهودا رو تو زندگیم بازی کنه.وقتی تعریف آرایشگر و کارکنانش رو که مدام از زیباییم تعرف می کردن شنیدم لبخند تلخی تحویلشون دادم و مهین با گفتن، عروس ما خیلی خجالتیه ! سکوتم رو ماست مالی کرد. وقتی هرمز اومد دنبالم و نگاه بیتابش رو دیدم ازش متنفر شدم تو اون لحظه واقعاَ ازش بیزار بودم و برای پنهان کردن این نفرت نگاهم رو به زیر انداختم.. با قدمهای شمرده اش بهم نزدیک شد ، پاهاش رو که به فاصله کمی کنار من متوقف شد می دیدم. دسته گل خوشگلی از رز قرمز تو دستش بود به طرفم گرفت و گفت:تقدیم به زیباترین و خوشبو ترین گل خداوند!
زیر لب تشکر کرم و گل را گرفتم، گونه ام رو بوسید و کنار گوشم زمزمه کرد: من فدای اون خجالت کشیدنت!
صدای خنده ی ریز اطرافیانم را می شنیدم.مهین به شوخی چند سرفه ی بلند کرد و با خنده گفت: نمی خواهید راه بیفتید؟
خودش پشت فرمون نشست و با صدای آرومی گفت:نمی خوای به طرفم برگردی تا اون چشای خوشگلت رو ببینم؟
بدون اینکه بهطرفش برگردم گفتم:یه خواهشی ازت دارم!
دستم رو تو دستش گرفت و با صدای با احساسی گفت:تو از من جون بخواه عزیزم باور کن دریغ...
میون حرفش اومدم و با حرص گفتم: حواست به رانندگیت باشه!
خندید و گفت:حالا که تو رو دارم محتاط ترین آدم روی زمینم عزیزم!
اینبار عصبانی به طرفش چرخیدم و با پرخاش گفتم:ببین ازت خواهش می کنم یه مدت از من فاصله بگیر...!
سرعت ماشین رو کم کرد وبا تعجب به طرفم برگشت و گفت:متوجه منظورت نمی شم یعنی چی ازت کنار بکشم؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: یعنی اینقدر منو بغل نکن، نزدیکم نیا...بذار به عنوان همسر قبولت ...یعنی بتئنم قبولت کنم!
اخماش تو هم گره خورد و گفت:ما تا دو ماه دیگه عروسی می کنیم، منظورت بعد از عروسی که نیست!
وحشت بی سابقه ای تو دلم نشست و گفتم:نمی دونم، شاید! بذار محبتت تو دلم بشینه و بتونم باهات کنار بیام!
برای چند دقیقه رفت تو لب، اخماش تو هم گره خورده بود و هیچی نمی گفت. برعکس ماشینای کناری که سر وصدا راه انداخته بودن ما آروم و بی صدا نشسته بودیم. یهو به طرفم برگشت و گفت: تو منو دوست نداری؟
قفل کردم و به یاد حرف پدرم افتادم"آبروی منو با چرت و پرتات نبری .."چرا باید حقیقت رو بهش می گفتم؟دروغ نگفتم اما همه ی حقیقت رو هم نگفتم:من نه ازت بدم می آد نه هنوزدوستت دارم...بذار تا وقتی که این احساس تو دلم جوونه بزنه کمی از هم فاصله داشته باشیم!
نگاه تبدارش رو به من دوخت وگفت:هر چی تو بگی عشق کوچولوی من!اون قدر دوستت دارم که اگه الان بگی بمیر می میرم برات!
اشک تو چشماش پر شد و گفت:شهلا صبر می کنم اگه بدونم یه روز بهم می گی هرمز اومدم تا همیشه پیشت بمونم با همه ی وجود...حتی اگه یه روز به این صورت کنارم باشی اون قدر عرض اون روز برام زیاد می شه که اندازه ی همه ی دنیا برام وقته!
صبر می کنم جان شیرینم تا هر وقت تو بخوای!....تا هر وقت تو بگی...!
دلم براش سوخت، اون چه گناهی داشت که اینطور عاشقانه منو دوست داشت. دلم برای همه ی عاشق و معشوق هایی سوخت که کسی مثل شوکت رو سر راهشون داشتن، گناه شوکت به گردن اون نبود.دستش رو تو دستم گرفتم و گفتم:ممنونم هرمز به خاطر همه چیز!
تا خونه دیگه حرفی نزد.برای عقدم یه مهمونی وجشن بزرگ گرفته بود که مهموناش بیشتر از عروسی شاهین بود. ساعت پنج به عقدش در اومدم و بعد از گرفتن کادوها ازاتاق عقد خارج شدیم و رفتیم زیر آلاچیقی که برای ما درست کرده بودن نشستیم.یادمه همین که روی صندلی مخصوصم نشستم چشم تو چشم فریدون شدم،چقدر دلم براش تنگ شده بود. پای چشماش گود افتاده بود و یه هاله پای چشای خوشگلش افتاده بود.بغض کرده بودم.همون موقع شوکت اومد طرفمون،با من به آرایشگاه نیامده بود نمی دونم از روی قصد بود یا واقعاَکارش طول کشیده بود.لبخندی به روی من زد و گفت:بهت تبریک می گم خیلی دلم می خواست سر سفره ی عقدتون بودم ولی کارم طول کشید شرمنده!
هرمز لبخندی زد و به جای من جوابش رو داد:آقا منوچهر بودن و گفتن هنوز از آرایشگاه نیومدید!از هدیتون هم ممنونیم!
همین که شوکت خواست دهان باز کنه صدای فریدون مانعش شد:
-تبریک می گم و از صمیم قلب آرزوی خوشبختی شما دو نفر رو دارم!
هرمز دستش رو دراز کرد و با اون دست داد و با خنده گفت:از من که دلخور نیستی؟
فریدون لبخندی زد و گفت:نه...! اما یه چیزی دوست عزیز، اگه یه یهودای پست و خائن پشت سرم حرفهای مفت نزده بود عمراَ تو اینجا نشسته بودی. البته قسمت این بوده که این فرشته ی زیبا مال تو باشه، نوش جونت.حساب من و اون یهودا سوای شما دو نفره، قبلاَ هم گفتم تا این یهودا رو مثل سگ از در خونم نرونم آروم نمی شم.شب دراز است و قلندر بیدار!
برای اولین بار به طرفم برگشت و با صدای لرزونی گفت:
-همسرت مرد خوبیه، امیدوارم کنار هم خوشبخت بشید!خداحافظ!
رنگ از روی شوکت پریده بود ، به زور لبخندی به روی هرمز زد و گفت:خب بچه ها خوش باشید!
هرمز با تعجب گفت:این دو تا چشون بود؟
می دونستم اما گفتم:چه می دونم!...
اکرم در را باز کرد و گفت:خانم وقت شامه میز رو بچینم؟
خانم محتشم با خنده گفت:آره!بس که حرف زدم ضعف کردم!
نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت نه و نیم متعجب گفتم: اصلا متوجه گذشت زمان نبودم!
خانم محتشم لبخندی زد و گفت:تو دختر کوچولو وقتی کنارم می شینی از من یه وراج می سازی!
لبم را گزیدم و گفتم:خدا نکنه!....یه چیزی بپرسم؟
خانم محتشم چشمانش را تنگ کرد و با دقت مرا نگریست و گفت:در مورد خواهرم و علاقه ی ناگهانی پسرشه؟
خندیدم و گفتم:شما فکر آدم رو می خونید!
خانم محتشم آهی کشید و گفت:باید همه ماجرا رو بشنوی تا فکر شوکت رو بتونی بخونی!...حالا هم تا یه سؤال جدید تو سرت نیفتاده پاشو صبا رو بیدار کن!
صبا به قدری مست خواب بود که به زور چند تکه از شنیسل گوشتش را خورد و گفت:کیانا جون خوابم می آد!
غذایم را نیمه تمام گذاشتم و او را بالا بردم و به زور وادارش کردم مسواک بزند. نیم ساعتی معطل او شدم، وقتی پایین رسیدم میز شام جمع شده بود. خانم محتشم با دیدن من لبخندی به رویم زد و گفت: غذا یخ کرد گفتم:اکرم ببره تا هر وقت اومدی گرمش کنه!
نگاهم به علی افتاد که روبروی خانم محتشم نشسته بود و گفتم: نمی خورم ،دستتون درد نکنه!
خانم محتشم اخم کرد و گفت: نمی خورم یعنی چه؟
اکرم در اتاق را باز کرد و گفت:خانم غذاتون رو گرم کردم بیارم؟
نگاهم به چشمان سرد و عاری از احساس علی افتاد و گفتم:حالا که زحمت کشیدید می آم آشپزخونه، اشکالی که نداره؟
اکرم لبخندی زد و گفت:نه!
با تعجب دیدم میز داخل آشپزخانه راچیده است، ضربه ی ملایمی به پشتم زد و گفت:بشین!می دونستم با وجود آقا تو اتاق غذا نمی خوری!
در فکر علی و نگاه سرد و یخ او بودم، تا قبل از مرخصی سه روزه ام رفتارش اینگونه نبود اما حالا فرق کرده بود.با سوال اکرم به خودم اومدم:
-به چی فکر می کنی؟ غذات رو بخور.
تکه ای از شنیسل را به دهان گذاشتم و گفتم:اکرم جون چرا اقا اینقدر از من متنفره؟
اکرم کمی دوغ داخل لیوان ریخت و سر کشید و گفت:از شما متنفز نیست ، اشتباه می کنی!
مقداری سس تند روی شنیسلم ریختم و گفتم:من مطمئنم،هی به خودم می گم نکنه کار نادرست یا ناشایستی انجام دادم که اینطور باهام رفتار می کنه!
اکرم نفس عمیقی کشید و گفت:از من بشنو، می گم ازت متنفر نیست دقیقاَ برعکسه، خودم بزرگش کردم و می شناسمش!
پوزخندی زدم و گفتم:آره دارم می بینم چقدر هم برخوردش شبیه آدمه!
لبخند تلخی زد و گفت:بعد از اون بلایی که ثریای ذلیل مرده سرش اورد یه کم اخلاقش عوض شد، اما دخترم بعد از اومدن تو خیلی بهتر شده. خانم هم خیلی عوض شده، قبلاَ هفته ای یه روز یه دوره ی فال و فالگیری، از چه می دونم فال قهوه و چای گرفته تا فال ورق و سر کتاب و هزار تا مسخره بازی دیگه. اوایل که می اومدی دوره ی دوستانش رو داشت و این مسخره بازی ها سر جاش بود اما خدا رو شکر گذاشته کنار!
از عادات خانم محتشم خبر داشتم، می خواستم در مورد علی صحبت کند. بشقاب خالی ام را برداشتم تا بشورمش و گفتم:
-اکرم ثریا چی کار کرده، هر کی اسمش رو می بره لعن و نفرینش می کنه؟
ابروهایش را در هم گره زد و گفت:خود اقا اگه صلاح دونست بهت می گه، دوس ندارم یه روزی بفهمه من دهن باز کردم و به تو گفتم!
می دانستم حتی با انبر هم نمی توانم حرف را از دهان او بیرون بکشم تا خودش نخواهد حرفی بزند. لبخندی به رویش زدم و گفتم:فقط محض کنجکاوی پرسیدم، اگه نباید بدونم نمی پرسم!
اکرم سری تکان داد وگفت:کار خوبی می کنی!
اما خدا می دانست که از کنجکاوی رو به سوختنم!وقتی خواستم در را باز کنم و وارد نشیمن شوم، علی در را باز کرد سینه به سینه هم شدیم. به تلافی نگاه یخ و سردش با لحن سردی گفتم: شب بخیر آقا!
با شنیدن کلمه ی اقا خنده اش گرفت، نگاه پرشیطنتش را به من دوخت و گفت:شب به خیر خانم!
نگاه پر شیطنتش دیوانه ام می کرد، سر به زیر انداختم و وارد اتاق شدم.می خواستم شب به خیر بگویم که خانم محتشم اشاره ای به من کرد و گفت:
-بنشین عزیزم یه مسئله ای پیش اومده..!
در نگاهش تردید موج می زد، نشستم و گفتم: بفرمایید!
نفسش را به تندی بیرون داد وگفت:کیارش از علی خواسته در موردش با تو حرف بزنه تا اگه تمایلی بهش داشتی خونوادش رو جلو بفرسته!
نگاهم رنگ خشم به خود گرفت اما سکوت کردم.خانم محتشم وقتی سکوت من را دید گفت:علی گفت بهتره من بهت بگم!
صدایم از خشم می لرزید گفتم: اگه اجازه بدید من جوابم روبه دکتر بگم تا همون طور تحویل ایشون بده!
خانم محتشم قهقهه ای زد و گفت:عصبانی شدنت عین فریدون می مونه!
لبخندی زدم و گفتم:بچه حلال زاده به داییش می ره ! فکر می کنید دکتر الان خوابند؟ تا فردا صبر کنم خفه می شم!
خانم محتشم همان طور که می خندید گفت:نه! عزیزم!
وقتی به پشت در ساختمان علی رسیدم برای یک لحظه شک کردم که شاید نباید می اومدم اما من آنجا بودم پس باید کاری که برایش آمده بودم تمام می کردم. دستم را روی زنگ فشردم، یکی دو دقیقه طول کشید تا در باز شد. مثل دفعه ی قبل شلوار جین به همراه تی شرت جذبی پوشیده بود و موهایش به هم ریخته و نامرتب روی پیشانیش ریخته بود . با دیدن من متعجب پرسید: چیزی شده؟
نگاهم ناخوداگاه به موهای پریشانش بود گفتم:چند دقیقه می خواستم باهاتون صحبت کنم، اگه مزاحمتون نیستم!
کنار رفت و گفت:خواهش می کنم! بفرمایید داخل!
وقتی روی مبل راحتی نشستم با عذرخواهی کوتاهی وارد یکی از اتاقها شد و بعد از مدتی با موهای شانه شده و مرتب در حالی که پیراهن مردانه ای به تن کرده بود از اتاق خارج شد.در دل گفتم:توی خونه اش یه جوره و جلوی چشم دیگران یه جور دیگه!
با همان لحن جدی پرسید:برای خودم قهوه درست کردم شما هم می خورید؟
سری تکان دادم و گفتم: نه ممنون، بی خواب می شم!
لبخند تلخی زد و گفت:نترسید با یه فنجون قهوه به جمع ما فراری از خواب ها نمی پیوندید!
به سمت آشپزخانه اش رفت.با دلخوری زیر لب زمزمه کردم:اگه می خوای بیاری چرا می پرسی!سینی به دست برگشت، قهوه ام را شیرین کردم و فنجان کوچکش را به طرف لب بردم. علی نگاهی به من انداخت و گفت:
-حرفتون رو بزنید!
فنجان را همانجا نزدیک لبم نگه داشتم و گفتم:حالا که قهوه ی زورکی به خورد مهمونتون می دید باید صبر کنید تا اون قهوه ش رو بخوره!
فنجان خالی را داخل نعلبکی گذاشتم و رو به او گفتم:می خواستید در مورد کیارش با هام صحبت کنید بگید!
نگاهش رنگی از تمسخر به خود گرفت و گفت:مامان باهات حرف نزد؟خب می ذاشتی فردا ازم کامل می پرسیدی! نتونستی صبر کنی؟
با خونسردی تمام جوابش را دادم : چرا یه چیزایی گفت، نه تا فردا هم نمی تونستم صبر کنم. می خوام از زبون شما بشنوم و همین جا جوابش رو بگم تا شما کلمه به کلمه بهش منتقل کنید!
علی ابرویش را بالا داد و گفت:من می گم چی گفت اما جوابش رو می تونید زنگ بزنید و بهش بگید. بهم گفت به شما بگم عاشق شما شده و می خواد باهاتون ازدواج کنه، اگه تمایلی بهش دارید خونوادش رو برای خواستگاری بفرسته!
با مظلومیت نگاهش کردم و سرم را کمی کج کردم و گفتم:خواهش می کنم شما جوابش رو بهش بدید،تو تلفن مدام شر و ور تحویل آدم می ده!
خنده اش گرفت و گفت:باشه! چی بهش بگم؟
لبخندی زدم و گفتم:بهش بگید دل من تا عاشق نشه کسی رو به عنوان همسر قبول نمی کنم. دلم رو می شناسم و می دونم هیچ وقت عاشق کسی نمی شه که دلش مثل یه مسافر دنبال مسافرخونه ی دلهای زیادیه که یه مدت یه بار اونجا اتراق کنه و به صاحب مسافر خونه بگه عاشق توام،سایر خصلتهای ضعیف و مزخرف کیارش به کنار!بهش بگید من مثل داییم اگه عاشق کسی بشم همه ی زندگیم رو به پای اون عشق می ریزم فقط به پای اون، نه هیچ کس دیگه!
علی در چشمم زل زده بود و به حرفهایم گوش می داد، چیزی در نگاهش بود که درک نمی کردم. پرسید:همین جوری بهش بگم؟
بلند شدم و گفتم:اولش یه نه ی گنده، از قهوه تون هم ممنونم! ببخشید مزاحم شدم!
لبخندی زد و گفت: تا حالا عاشق نشدی؟
به شوخی گفتم: دل من عتیقه است، عاشق عتیقه ها هم می شه!
با شیطنت پرسید:رضا جزء عتیقه هاست؟
به صدای بلند خندیدم و گفتم:نه اتفاقاَ!رضا جزء آدمهای معمولیه. یکی مثل...ام...شما!
اینبار او به صدای بلد خندید و گفت:تعریف بود یا توهین؟به خودم امتیاز بدم یا از خودم امتیاز کم کنم؟
در حالیکه به طرف در حرکت می کردیم گفتم:امتیاز بدید! راستی یه چیزی می خوام ازتون بپرسم، قول بدید ناراحت نشید!
دست به سینه مقابلم ایستاد و گفت: بپرس!
با تردید پرسیدم:احساس می کنم از دستم دلخورید! کاری کردم یا حرفی زدم که نباید می زدم؟از وقتی برگشتم یه جور دیگه شدید!
حس کردم گونه هایم رنگ گرفته است، از داغی داشت می سوخت.
برای لحظه ای پلک هایش را روی هم فشرد و گفت:
-نه! بنده از دست شما ناراحت نیستم، من اخلاقم اینه. اگه باعث شده که دچار سؤتفاهم بشید عذر می خوام!...خب،شب به خیر!
وقتی در را پشت سرم بست نفسم را به تندی بیرون دادم و زیر لب گفتم: خودپرست بی ادب!

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
فصل ۱۵

روز دوازدهم تعطیلات نوروزی بود،دقیقاَ ساعت ده و چهل دقیقه صبح.صبا مشغول حل کردن مسائل ریاضی بود که براش طرح کرده بودم و من هم مشغول مطالعه ی جزوه های درسی ام که اکرم در را باز کرد و گفت:
-خانم یه چند دقیقه بیایین پایین، آقا باهاتون کار داره!
با تعجب پرسیدم:با من؟کجا؟
سری تکان داد و گفت:آره!تو پذیرایی کوچیکه!
رو به صبا گفتم: تمرین هات رو حل کن زود می ام!
وقتی در پذیرایی رو باز کردم چشمم به رضا افتاد، با دیدن من سر پا ایستاد و سلام کرد.با دیدن رضا به یاد ریحانه افتادم و حالش را پرسیدم.زیر لب زمزمه کرد:خوبه!
رو به علی کردم و گفتم:دکتر مثل اینکه کارم داشتید!
علی در جایش جابجا شد و گفت: من نه!رضا کارت داشت.
رویم را به سمت او برگرداندم و گفتم:بفرمایید!
رضا با دست اشاره به مبلی که روبروی او وعلی بود کرد و گفت:
-بفرمایید بشینید تا من هم بتونم حرفامو راحت بزنم!
نشستم و گفتم: بفرمایید!
دلم به شور اقتاده بود و می ترسیدم بخواهد پیشنهاد ازدواج بده. حال و حوصله ی این یکی رو نداشتم.رضا نفس عمیقی کشید و گفت: از ریحانه خبر دارید؟
دستهایم را در هم قلاب کردم و گفتم:نه!چند بار بهش زنگ زدم تلفن هامو جواب نداد، دیگه تماس نگرفتم.
رضا نگاه ناراحتش را به چشمانم دوخت و گفت: از وقتی از اینجا به خونه برگشته یه کلمه با کسی حرف نزده وخودش رو تو اتاقش حبس کرده. می آد یه لقمه موقع گرسنگی می خوره و به اتاقش بر می گرده.نمی دونم چش شده. می خواستم ازتون خواهش کنم یه سر بیایید خونه ی ما و باهاش صحبت کنید شاید سر عقل بیاد. می ترسم یه بلایی سر خودش بیاره!
مردد بودم، نگاهی به علی انداختم و گفتم:آخه اون حتی به تلفن های من جواب هم نمی ده. چه برسه بخواد به حرفام گوش بده!
رضا انگشتانش را بین موهایش فرو برد و گفت:گوش می ده،مطمئنم گوش می ده.می آیید؟
-باید از خانم اجازه بگیرم!شاید....
علی میان حرفم امد و گفت:
من بعد از ظهر ساعت چهار می آرمش.خوبه؟
*****************
کنار علی در ماشین او نشسته بودم و مهر سکوت بر لبم سنگینی می کرد،دوست داشتم حرف بزنم واز سنگینی آن سکوت خلاص شوم.
علی هم سکوت کرده بود و انگار با اشتیاق من برای حرف زدن لج کرده بود،به عکس همیشه که سوار بر ماشین او بودم حتی ضبط را روشن نکرده بود.بی اختیار پای راست را سر جایم تکان می دادم.
علی نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت: چرا اینقدر عصبی هستی؟
انگار منتظر بودم صدایی از او در آید تا قفل دهانم باز شود.صدایم می لرزید،گفتم:نمی دونم چرا دلشوره دارم.دارم می رم دیدن دوستی که بهم تهمت زده بعدش هم بدون اینکه اجازه ی دفاع بهم بده رفته و یه گوشه خودشو قایم کرده،حالا هم دارم می رم دنبالش تا پیداش کنم و بگم ای ول بابا دست خوش!
آرام حرف می زد اما صدایش برایم بلند ترین صدایی بود که می شنیدم: ببین خانم کوچولو!تا بوده همین بوده!ما آدما از گفتن و عمل کردن کاری یه منظور داریم و فردی که اون حرف رو می شنوه و اون عمل رو می بینه هزار منظور دیگه از اون ها برداشت می کنه، به خاطر کوته نظری دیگران نمی شه دریچه زندگی رو به خواست اونا باز و بسته کرد.
من نمی گم برو اونجا و بگو دست خوش رفیق، می گم برو منظورت رو تو کله ی این بشر فرو کن.اگه شعور داشت که می فهمه و از این موضع خارج می شه اگه نه که خودش صدمه می بینه و ربطی به تو نداره!
با تردید گفتم:آخه.....
میان حرفم امد و گفت:اخه و اما نداره، شما دو تا چند ساله با هم دوستید؟وقتی بعد از این همه سال رفاقت هنوز تو رو نشناخته پس خودش مشکل داره.تو پنج ماهه پیش ما هستی و من می تونم به یقین بگم ادمی مثل تو امکان نداره طرف ادمی مثل کیارش بره.
بی حوصله گفتم:این کیارشم هالوتر از من پیدا نکرد تریپ لاو باهاش برداره؟
پشت چراغ قرمز سرش را به سوی من چرخاند و گفت: درسته تو دختر قشنگی هستی،خانمی،نجیبی،خوش قد و بالایی خلاصه تموم اون چیزایی هستی که یه مرد خوب آرزوی داشتنش رو برای همسرش داره، منتهی کیارش تو رو دوست نداره یعنی حس عاشقانه ای نسبت به تو نداره. کیارش برعکس داداشش اهل دودوتا چهارتاست شاید ظاهرش نشون نده، اما اهل پوله نه احساسات لطیف عاشقانه.نمی دونم چرا دور وور تو موس موس می کنه اما چیزی که هست، تا پای منافع نباشه از کیارش خبری نیست!
خواستم بگویم نقشه ی خاله ی محترمت است! اما پشیمان شدم، خانم محتشم به من اعتماد کرده بود.فقط با نگرانی پرسیدم:
-می تونه مزاحمتی برام فراهم کنه؟
در حالیکه نگاهش به مسیر بود خندید و گفت:نه!وجود این کاررو نداره!بعد هم تا وقتی تو،تو خونه ی ما هستی مثل عضوی از خونواده ی ما هستی که هیچ کس حق نداره نگاه چپ بهت بندازه!
این حرفش آنچنان ارامشی به قلبم ارزانی داشت که از یک لشگر کیارش هم نمی ترسیدم.سرم را به پشتی صندلی ماشین تکیه دادم و چشمانم را بستم و زمزمه کردم:ممنونم دکتر،حس می کنم آروم شدم.الحق که دکترید!
صدای خنده ی بلندش را شنیدم و لبخندی بر لبم نشست اما چشمم را باز نکردم. چند ثانیه ای طول کشید تا صدای ضبط را درآورد.
*****************
علی کنار رضا روی مبل نشست و گفت:ما اینجا می شینیم تا تو بیای،برو!
خیلی راحت نشسته بود و سر به سر پدر رضا می ذاشت، مشخص بود زیاد به این خانه آمد و رفت دارد در آن لحظه این موضوع به ذهنم خطور کرد:منهم سالهاست به این خونه رفت و امد دارم،چطور تا حالا با هم برخورد نداشتیم؟باید ازش بپرسم!
نفسم را به تندی بیرون دادم و تقه ای به در زدم و وارد شدم روی رف پشت پنجره نشسته بود و به بیرون چشم دوخته بود،سلام کردم.سرش به طرفم چرخید،برق جنون در چشمانش می درخشید.سرش را دوباره به طرف پنجره برگرداند و گفت:
-برو بیرون کیانا!
برای یه لحظه خشکم زد. بدون اینکه به طرفم برگردد،دوباره تکرار کرد:نشنیدی چی گفتم؟برو بیرون،نمی خوام ببینمت!
عصبانی شدم،جلو رفتم و دستم را روی شانه اش گذاشتم و با خشم به طرف خودم چرخاندمش. در حالیکه دندانهایم را روی هم می فشردم از لای دندانهایم غریدم:می رم اما نه قبل از اینکه حرفام رو به تو زبون نفهم نزدم!
دستم را با دستش کنار زد و گفت:کیارش به حرفات گوش نمی ده؟راستی دزدیدن عشق یکی دیگه چه مزه ای داره!
پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم:چه ارزشی داشته کیارش ومن نمی دونستم، من اشخاص خیلی با ارزش تر از کیارش پول پرست تو زندگیم اومدن و برام مهم نبودن.حالا چه ویژگی خاصی در کیارش وجود داره که فکر کردی برام مهم شده؟دقیقاَ توغالب امیره،منتهی امیر خیلی خوشگلتر وجذابتر از اون بود اگه آدمی تو اون غالب رو می خواستم با امیر به هم نمی زدم.تو قلب من ادمی مثل اون جا نداره ریحانه....این رو بفهم.تو هم اشتباه می کنی به ادمی مثل اون دل بستی.اون دنبال عشق نیست...
دست هایش را به دو طرف کمر گذاشت و میان حرفم امد :اِ؟چطورقبلاَ این حرفها رو بهش نمی چسبوندی؟
سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم،پرسیدم:تو تلفن بهت چی گفته؟
با تمسخر گفت:آخی!خبر نداری؟
اینبار نتوانستم جلوی عصبانیتم را بگیرم و صدایم بلند شد:آخه بی شعور توی این همه یال منو نشناختی؟
در چشمانم زل زد و گفت:نه!حداقل از این بابت خوب شد چون رضا تونست بشناسدت!
در حال انفجار بودم، در را باز کردم و علی را صدا زدم و از او خواستم برای چند لحظه داخل اتاق بیاید.از عصبانیت می لرزیدم. علی با تعجب نگاهی به من انداخت و وارد اتاق ریحانه شد، در را پشت سرش بستم رو به دکتر گفتم:کیارش از شما نخواسته بود در مورد ازدواج با من صحبت کنید؟
علی گفت: بله و شما هم عصبانی شدید و جواب منفی دادید.
نفسم را به تندی بیرون دادم و گفتم:شما توی این مدتی که بنده در منزل شما کار می کنم حرکتی از بنده دیدید که دال بر علاقه به کیارش باشه یا قصد تور کردن اون رو داشته باشم؟
علی شانه ای بالا انداخت و گفت:نه،دقیقاَ برعکس بوده!
اشک ریحانه سرازیر شد. رو به علی گفتم:ممنونم دکتر بریم!
نمی توانستم در آن لحظه کنارش بنشینم و او را در آغوش بگیرم، انگار نه انگار اتفاقی افتاده است.شاید روزی دیگر او را می بخشیدم اما در آن لحظه توان این کار را نداشتم. مقداری از راه را در سکوت طی کردیم و بالاخره او به حرف آمد :خوشحالم که سوءتفاهم بین شما دو نفر رفع شد .بین دو تا دوست نباید این مسائل وجود داشته باشه!
سری تکان دادم و گفتم:آره، اما فکر نکنم دوستیمون به شکل قبل ادامه پیدا کنه. به هر حال کیارش اونو به خاطر من ول کرد، این دقیقاَ چیزی هست که تو ذهن اون شکل گرفته و چیزی که در ذهن منه تهمتیه که اون بهم زده. دیگه نمی تونم همون کیانا باشم، همون طور که اون دیگه اون ریحانه نیست!
علی خواست حرفی بزند که گفتم:خواهش می کنم در این مورد صحبت نکنیم ، اعصابم به اندازه ی کافی متشنج شده!
علی زد زیر خنده و گفت:می خوای از چی برات حرف بزنم؟
بی اراده گفتم: از خودتون!
نگاهی که به من انداخت ، نگاهی بود پر تب و سوزان چیزی در نگاهش بود که دلم را زیرو رو کرد. زمزمه کرد:چی می خوای ازم بدونی ؟
سعی کردم خونسرد حرف بزنم:من هیچ چیز خاصی رو نمی خوام بدونم، می گم از خودتون حرف بزنید تا فکرم از ریحانه و مسائل مربوط به اون بیاد بیرون!
با حاضر جوابی همیشگیش گفت:خب،این همه موضوع،چرا از من سوژه می سازید؟
عصبانی شدم و گفتم:اصلاَ سکوت کنیم فکر می کنم بهتره!
دست هایم را در هم چفت کردم و به حالت قهر رویم را برگردانم.
آهی کشید و گفت:منم دوست دارم از خودم با تو که پاک هستی و مثل آب رودخونه غم های آدم رو می شوری و میبری حرف بزنم اما کیانا....الان وقتش نیست!
برای اولین بار بود که اسمم را اینگونه و با این لحن صدا می زد،برایم از زیباترین آهنگها دل انگیزتر بود.اما رویم را برنگرداندم تا بفهمد چقدر از شنیدن اسمم از زبانش لذت برده ام.آرام پرسید:هنوز باهام قهری؟
به سردی گفتم:من با کسی قهر نیستم!
به شوخی گفت:بیچاره شوهرت!این همه ناز رو با چی باید بکشه؟ترن صد واگنه!
به طرفش برگشتم و در همان لحظه او هم به طرفم چرخید،در چشمانش به قدری خنده و شیطنت بود که نتوانستم حرفی به تندی بزنم.با خنده گفتم:نخیر!خیلی هم دلش بخواد،اگه آدم های حسود دور و وربگذارن!
نمی خندید اما لابه لای کلماتش رگه های خنده احساس می شد:اِ!خب این آقای خوش بخت کی باشن؟
خنده ام شدت گرفت و گفتم:یه عتیقه...
نتوانستم حرفم را ادامه دهم، صدای زمزمه اش بلند ترین صدا در گوشم بود:
-خوش به حال اون عتیقه!
در حالی که از ذوق داشتم می مردم، با تظاهر به نشنیدن گفتم:چی گفتید؟
-گفتم بیچاره اون عتیقه!
با شیطنت گفتم:مطمئنید این رو گفتید؟من گوشای تیزی دارم ها!
لبخندی زد و سکوت کرد، من هم حرفم را ادامه ندادم. این سکوت را دوست داشتم و به اندازه ی شیرین ترین حرفهای دنیا برایم حلاوت داشت.به یاد سؤالی که می خواستم از او بپرسم افتادم،به طرفش چرخیدم و گفتم:
-شما با رضا خیلی وقته دوستید آره؟
سری تکان داد و گفت:آره!از وقتی رضا یه پسر شونزده هفده ساله بود!
-مگه شما این مدت با اونا رفت و آمد نداشتید؟چطور ما توی این همه سال همدیگر رو ندیدیم؟حتی برای یکبار!
خندید و گفت:نمی دونم!...چه سؤالهایی می پرسی.
بعد از چند لحظه آهی کشید و گفت: اما در موردت زیاد شنیدم.
با تعجب به او چشم دوختم و گفتم:از کی؟
بدون اینکه نگاهم کند گفت:از رضا!اولا در مورد تو یه جور دیگه حرف می زد و می گفت،خودخواه و خودپرستی.بعدها از شرم نگاهت حرف می زد و زیبایی خیره کننده و احساس پاکت.می گفت تو عشقی هستی که فرق می کنی...
میان حرفش آمدم و گفتم:بس کنید خواهش می کنم!
مقابل در را ماشین را نگه داشت و بدون اینکه پیاده شود،به طرفم برگشت و گفت:چرا؟رضا واقعاَ دوستت داره،مطمئنم تو این ماه هم قضیه ی خواستگاریش مطرح می شه!با احساسات رضا بازی نکن، کاری که دیگری با من کرد!
با حرص گفتم:چطور شد؟بعد از کیارش نوبت رضاست که براش پیام ازدواج رو جابجا کنید؟عشق یک طرف محکوم به فناست. وقتی هفده سالم بود رضا ازم پرسید،چرا انقدر با من لج می کنی؟ازم بدت می آد؟
بهش گفتم:نه!مگه بین خواهر ها و برادرها لج و لج بازی به وجود نمی آد؟
گفت:منظورت اینه من برات حکم برادرو دارم؟
گفتم:آره!رضا برام همیشه حکم برادرو داشته.خب اگه اون بعد از این صحبت بازم همچین فکری توی سرشه،یکم شنگول می زنه.من هیچ وقت نخواستم با احساسات کسی بازی کنم.
در حالی که نگاه ژرفش را به چشمانم دوخته بود،پرسید:اگه یه روز عاشق بشی ابرازش می کنی؟
برای لحظه ای لبم را به دندان گرفتم و به فکر فرو رفتم و بعد سری تکان دادم و گفتم:نه!من یه دخترم،تا وقتی طرف مقابلم دهن باز نکنه و نگه دوستم داره نمی تونم این حرف رو بهش بزنم!
با شیطنت گفت:چقدر ناز داری!
خندیدم و گفتم:یادتون باشه دکتر،زن نازه و مرد نیاز!....اگه مشکلات لاینحل دیگه ای نمونده کلید رو بدید در رو باز کنم!
پیاده شد و در را باز کرد،وقتی پشت فرمان نشست گفت:خب خانم ناز پیاده شید و در رو ببندید!
پیاده شدم و در را بستم و دوباره سرجایم نشستم و گفتم:بستم آقای نیاز!
نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت:من هیچ نیازی در خودم احساس نکردم که تو این چند سال زن نگرفتم!
ارام گفتم:شاید از عشق فرار کردید،اگه عاشق می شدید شما هم سراپا نیاز می شدید!
نگاهش دوباره تبدار و سوزان شد،به طوریکه دیوانه ام می کرد.سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:
-مگه دل کاوانسراست که دقیقه به دقیقه مسافرش عوض شه!
یارای زل زدن در نگاهش را نئاشتم و گفتم:فکر می کنید در دل داد ن به عشق اولتون درست قدم برداشتید؟
هیچ نگفت،حسادتی کشنده در قلبم رخنه کرد و گفتم:معجزه ی احساس رو نادیده نگیرید، مطمئن باشید اینبار دلتون به مسیر درستی قدم می ذاره!
به طرفم چرخید و با تمسخر گفت:من با سی و پنج سال سن دنبال چه تیپ کیس هایی بگردم با چه رده ی سنی که عاشقش بشم؟
خودتو...اگه یه مرد مسن بیاد عاشقت بشه حاضری پاتو به اریکه ی زندگیش بذاری؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:عاشقش باشم آره،حتی اگه شصت سالش باشه!
خندید و گفت:دختر جون زیادی فیلم هندی به خوردت دادن .تمایلات ثانویه ای که باید این وسط در نظر گرفته بشه چی؟
توقعات دو نفر از هم چی؟همیشه فاصله اندازه ی دریا نیست بین دو نفر. وقتی زیر یه سقفند و کنار هم دنیا یه جور دیگه ای می شه!تو یه خواسته ای ازش داری و اون به خاطر کهولت سن نمی تونه بهت بده.پس دنیای عاشقانه ای که داشتید،خراب می شه!
حس می کردم سرخ شده ام،تا اینجا جلو اومده بودم و نمی تونستم برگردم.گفتم:پس زن یه آدم شصت ساله نمی شم،سعی می کنم عاشق کسی بشم که حداکثر دوازده،سیزده سال از خودم بزرگتر باشه!
در چشمانم زل زده بود. بی توجه گفتم:خب،ممنون که زحمت کشیدید!فعلاَ خدانگهدار!
سنگینی نگاهش را حس می کردم،مثل سوزنده ترین تیرهای آهنی بر پشتم!

ادامه دارد .....
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  ویرایش شده توسط: M_A_N_I   
مرد

 
فصل ۱۶

علی به قدری کم به دیدن خانم محتشم می آید که او هم معترض شده است.وقتی هم می آید دقیقاَ موقعی است که من مشغول صبا هستم یا در منزل خودمان.می دانم از من فرار می کند اما چرا؟مگر چه کرده ام؟
صبح برای رفتن به دانشگاه بیدار شدم، همین که می خواستم در را پشت سرم ببندم نور چراغ ماشینش چشمم را زد.خوشحال شدم ، مدت ها بود که حتی چند کلمه ای با او صحبت نکرده بودم.سرم را به طرف شیشه اتومبیل خم کردم و سلام کردم.
پاسخ سلامم را داد و گفت:سوار شید،تا یه قسمتی از راه رو می رسونمتون!
کنارش نشستم و تشکر کردم،سری تکان داد و هیچ نگفت.قسمتی از مسیر مشترکمان را با او طی کردم، ماشین را نزدیک ایستگاه اتوبوس پارک کرد و گفت:شرمنده چون عمل دارم نمی تونم برسونمتون!
لبخندی زدم و گفتم:موفق باشید! خدانگهدار!
خداحافظی آرامی کرد و رفت.دلم گرفته بود و بغض داشت خفه ام می کرد چرا اصلاَ حرف نزد؟...
با دیدن اتوبوس به سرعت به طرفش دویدم و روی صندلی اول در قسمت خانم ها نشستم.به عادت همیشه که وقتی ناراحت و دلتنگ بودم قلم به دست می گرفتم،خودکارم را از داخل کیفم در آوردم و پشت یکی از کتاب هایم مشغول نوشتن شدم:
بی تو هیچم،هیچ همچون سال، بی ایام خویش
بی تو پوچم پوچ همچون پوست بی بادام خویش
ای تو همچون غنچه،عطر عصمتم را پاس دار
ای پناهم داده در خلوتگه آرام خویش
ای تو روشن تر از هر مقیاس،با دیدار تو
دیده ام صد کهکشان خورشید را،در شام خویش
در خزان عمرم و در سینه پروردم بهار
در شگفتم از شکفتن های بی هنگام خویش
آشنای پیکرم دستی به جز دست تو نیست
گر چه نام دیگری را بسته ام بر نام خویش
و چه سان عشق را با تار و پود قلبم آشنا کردی ای دیر آشنای عشق.انگار با دیدنت یکپارچه آتشم در یخبندان قطب شمال.
ای عشق.....
شادم و گریان،قهقهه ی شادمانه ام در پس بغض تازه شکسته ام چه زیبا خود را نشان می دهد.در عین اینکه از گرمای محبت تو می خوام پوست خود را بدرم نمی دانم چه لرزی به جانم افتاده،مهربان نامهربانم،تو بگو با دلتنگیهایم چه کنم؟
هر چه از من فرار می کنی و قیافه عبوست را هدیه چشمان در انتظارم می کنی باز دلم تو را می خواهد،تویی که در اوج خشم و دیوانگیت چه زیبا و مهربانی و پر از لطف.
شاید اگر چون دیگران لحظه ای عاشق بودم و لحظه ای دیگر فارغ می توانستم با خیلی از اشخاص که طالب و عاشق من هستند ازدواج کنم،اما قلب من برای اولین بار طعم عشق را چشیده و نمی توانم بگویم فراموش کن که می دانم دلم حرف گوش کن نیست.عزیز دور افتاده زمن، تو بگو با دوریت چه کنم؟
قطره اشکم روی صفحه ی کتاب چکید،کتاب را بستم و با نوک انگشت اشکم را ستردم.زن بغل دستی ام نگاه متعجبی به من انداخت،برای فرار از نگاه یا احیاناً سؤال بیجایی نگاهم را از پنجره به خیابان دوختم. به قدری غرق افکار خود بودم که متوجه رسیدن به مقصد نشدم.به خودم که آمدم دیدم آخرین مسافر از اتوبوس پیاده شد،به سرعت از پله ها پایین آمدم.
ریحانه هنوز نیامده بود و صندلی کناریم خالی بود. بچه ها به عادت همیشه می دانستند ما کنار هم می نشینیم و روی صندلی بغل من ننشستند.همراه استاد وارد کلاس شد ،سلام و احوالپرسی کرد و کنار من نشست.مثل قبل کنار هم می نشستیم،سلام و احوالپرسی کرده و صحبت می کردیم اما هر دو می دانستیم که اینها ظاهری است و هیچ صمیمیتی چون قبل بین ما نیست.با پایان یافتن کلاس به سمت من برگشت و گفت:می ری خونه؟
سری تکان دادم و گفتم:آره!
دستش را به سویم دراز کرد و گفت:من دارم می رم چند تا کتاب بخرم،کاری نداری؟
لبخندی زدم و گفتم: نه!دستش را فشردم و از او خداحافظی کردم.
دلم گرفت وقتی دیدم همراه چند نفر از بچه ها از کلاس خارج شد،صدای خنده ی شادشان کلاس را پر کرده بود.با خود گفتم:بی معرفت،حداقل یه تعارف می کردی...!آهی کشیدم و بلد شدم،صدای قدم هایم سکوت کلاس را می شکست تق...تق....از شنیدن صدای تنهایی پاهایم ناراحتی با تمام وسعتش به جانم نشست.روزها بود که با کسی حرف نزده بودم،دلتنگی و تنهایی کلافه ام می کرد.ساعت نزدیک شش بود و هوا ارام آرام رو به تاریکی می رفت وخیابان همیشه شلوغ انقلاب مملو از جمعیت بود.دختر بچه ای مانتوم را چسبید و نالید:خانم...تو رو خدا یه فال ازم بخر!....فقط یه دونه!باور کن راست راست در می آد!یکی بردار....
نگاه گیج و منگم را به چشمان سیاه و زیبای او دوختم که کثیفی وژولیدگی ظاهرش از زیبایی آن نکاسته بود.
پرسیدم:چنده؟
خوشحال گفت:صد تومن!
اسکناس پانصدی را از داخل کیفم را در آوردم و به دست او دادم و پرسیدم:چه نیتی بکنم؟
دختر با گیجی نگاهم کرد و گفت:واسه خودت نیت کن!
خنده ام گرفت،چشمانم را برای لحظه ای بستم و گفتم:نیت کردم!
صدای مرد مزاحم و بی ادبی لحظه ای حواسم را پرت کرد:بابا حیف اون چشمها نیست که پرده کرکره روش می کشی؟
بی توجه پاکتی برداشتم،خواست بقیه پول را بدهد که گفتم:مال خودت،نیت من خیلی مهم بود!
ذوق زده پول را داخل لباسش پنهان کرد و منهم پاکت را داخل کیفم گذاشتم و به راه افتادم.بر خلاف صبح در انتهای اتوبوس نشسته بودم و دختر بغل دستیم مشغول فرستادن اس ام اس و وررفتن با تلفن همراهش بود.به یاد پاکت فال افتادم،بازش کردم و در تاریک و روشن اتوبوس چشم به آن دوختم:
اي فروغ ماه حسن از روي رخشان شما _____ آب روي خوبي از چاه زنخدان شما
عزم ديدار تو دارد جان بر لب آمده _____ باز گردد يا برآيد چيست فرمان شما
كي دهد دست اين غرض يارب كه همدستان شوند _____ خاطر مجموع ما زلف پريشان شما
كس به دور نرگست طرفي نبست از عافيت _____ به كه نفروشند مستوري به مستان شما
بخت خواب‏آلود ما بيدار خواهد شد مگر؟ _____ زانكه زد بر ديده آبي روي رخشان شما
با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته‏اي _____ بو كه بوئي بشنويم از خاك بستان شما
عمرتان باد و مراد اي ساقيان بزم جم _____ گر چه جام ما نشد پر مي به دوران شما
دل خرابي مي‏كند دلدار را آگه كنيد _____ زينهار اي دوستان جان من و جان شما
دور دار از خاك و خون دامن چو بر ما بگذري _____ كاندرين ره كشته بسيارند قربان شما
مي‏كند حافظ دعائي بشنو آميني بگو _____ روزي ما باد لعل شكر افشان شما
اي صبا با ساكنان شهر يزد از ما بگو _____ كاي سر حق ناشناسان گوي چوگا
گر چه دوريم از بساط قرب، همت دور نيست _____ بنده‏ء شاه شمائيم و ثناخوان شما
اي شهنشاه بلند اختر خدا را همتي _____ تا ببوسم همچو اختر خاك ايوان شما


به قدری واضح بود که توضیح فال را نخواندم.بغض کرده بودم و لبهای لرزانم را آرام بدون اینکه توجه کسی را جلب کنم روی کاغذ نازک و کاهی که غزل روی آن چاپ شده بود گذاشتم و سپس آن را روی قلبم فشردم.چه سان خواجه شیرین زبان شیرازی دلم را آرام کرد،خود می داند و دل در تکاپویم.
کلید را در قفل چرخاندم و در را باز کردم،اولین چیزی که توجهم را جلب کرد ماشین های پارک شده در شن ریز بود.
صدای موسیقی از خانه ی علی می آمد برای لحظاتی صدای موسیقی قطع شد و قهقهه ی خنده ی چندین نفر بلند شد.زیر لب زمزمه کردم:ماشینا مال مهمونای دکترن!اما چه خبره؟...
به سرعت به زرف ساختمان خانم محتشم دویدم،می خواستم ته و توی قضیه را درآورم.به خانم محتشم سلام کردم و در حالی که گونه اش را می بوسیدم گفتم:با خودم می گفتم اگه الان درو وا کنم تمام خونه پر از مهمونه!
خانم محتشم خندید و گفت:به خاطر ماشینا؟دوستای علی هستن!آخه امروز تولدشه. می گفت تولد مال بچه کوچولوهاست نذاشت امسال تولد بگیرم،دوستاش بلند شدن اومدن اینجا بهش تبریک بگن!بچه های خوبین!
حسودیم شد،حتی اشاره ای به من نکرده بود.به زور لبخندی زدم و گفتم:مبارک باشه!اگه اجازه بدید برم لباسم رو عوض کنم!
خانم محتشم چشم هایش را تنگ کرد و گفت:از چیزی ناراحتی؟تو فکری!
لبخندی زدم و گفتم:کی برام بقیه ی ماجرای خودتون رو تعریف می کنید؟
خانم محتشم لبخندی به روم زد و گفت:فردا کلاس داری؟
سری تکان دادم و گفتم:نه! فردا پنج شنبه است!
خانم محتشم سری تکان داد وگفت:فردا برات بقیه اش رو تعریف می کنم،برو لباسات رو عوض کن عزیزم.شام صبا رو هم بده،امشب دیرتر شام می خوریم.
با تعجب پرسیدم:چرا؟
-از علی خواستم شام رو اینجا بخورن،گفت ساعت ده می آن!
سری تکان دادم و گفتم:پس با اجازه تون!
از عصبانیت به خود می پیچیدم.دم در آشپزخانه به اکرم سلام کردم و پرسیدم :کمک نمی خوای؟
اکرم به طرفم برگشت و پاسخ سلامم را داد. روی موهای پشت لبش عرق نشسته بود گفت: نه کاری نمونده جز چیدن میز!
به طرفش رفتم و به سرعت بر گونه اش بوسه زدم و گفتم:خسته نباشی!
با اعتراض گفت:صورتم خیس عرقه بچه!
اما در چشمانش برق لذت را دیدم. دلم برای تنهایی او هم سوخت، برای تنهایی تمام تنهایان عالم دلم گرفت.صبا مشغول نقاشی بود،نقاشی را دوست داشت و هروقت فرصتی می کرد مستقیم می رفت سراغ مداد رنگی ها و دفتر نقاشی اش.از کنار در نگاهش کردم،سرش را بلند کرد و با دیدن من خنده روی لبهای قشنگش نشست و سلا م کرد.پاسخ سلامش را دادم و گفتم:تکالیفت رو انجام دادی؟
-بله!
-من می رم لباسام رو عوض کنم بعد می آم یه نگاهی به اونا و نقاشیت میندازم ،خب؟
اما خدا می دانست که حوصله ی هیچ کدام را نداشتم نه تعویض لباس و نه تصحیح تکالیف صبا،احکام اجبار قوی تر از میل و خواسته ی انسان است.پیراهن آبی تیره ای پوشیدم که آستین بلندی داشت،شال آبیم را هم بر سر نمودم و به تصویر درون آیینه گفتم:
-آقای دکتر اصلاَ برام مهم نیست که همه ی دوستای عتیقه ات رو دورت جمع کردی و به ریش من می خندی!
پلک هایم از عصبانیت می پرید.شام صبا را دادم و خواباندمش،ساعت نه و نیم بود که پایین رفتم و در کنار خانم محتشم نشستم.خانم محتشم لبخند بر لب مرا تماشا می کرد:چقدر با این لباس ناز شدی!
لبخندی از روی اجبار زدم وگفتم:من هر لباسی تنم می کنم شما همین حرف رو می زنید!
خانم محتشم در حالیکه می خندید گفت:پس اصلش نازه!
ساعت یه ربع به ده بود که علی همره مهمان هایش وارد شدند. رضا هم در جمع مهمان های او حضور داشت.در جمع چهارده نفره ی آنها سه زن هم بودند، یکی از آنها میانسال بود و به نام خانم قدسی صدایش می کردند و دو نفر دیگر تقریباً همسن و سال بودند فکر می کنم چهار پنج سالی از من بزرگتر بودند.یکی از آنها که دختر سبزه رو و بانمکی به نام حمیده بود همسر یکی از دوستان علی به نام ماکان بود ،بسیار دختر کم حرف و خنده رویی بود.دیگری دختر جذاب و نسبتاً زیبایی بود به نام سعیده که با چشمان سبز رنگش روی کوچکترین حرکات علی احاطه داشت.وقتی رفت و تنگ علی نشست از حسادت می خواستم خود را خفه کنم.
رضا آمد و کنار من روی مبل نشست و گفت:کم پیدایید!
لبخند زورکی روی لب نشاندم و گفتم:سرم شلوغه،شرمنده!
رضا با صدای آرامتری گفت:خدا اون روز رو نیاره که شما شرمنده باشید!
اصلاً حواسم به او نبود که چه می گوید،شش دانگ حواسم به علی بود که در کنار آن دختر چشم سبز،سعیده نشسته بود و مشغول صحبت با او بود.رضا که متوجه کنجکاوی من نسبت به ارتباط آندو شده بود با صدای آرامی گفت:
-سعیده چند ساله که علی رو می خواد اما علی هیچ علاقه ی خاصی بهش نشون نمی ده!
با بدجنسی گفتم:رفتارش که چیز دیگه ای رو نشون می ده!
کامیار یکی دیگر از دوستانشان که همسن و سال رضا بود با شیطنت رو به رضا گفت:رضا جون سردیت نشه عزیزم!مواظب خودت باش!
رضا مثل همیشه کمی سرخ شد و زیر چشمی نگاهی به من انداخت.دلم می خواست بیشتر در مورد سعیده بدانم، رو به رضا بی توجه به حرف کامیار پرسیدم:همه ی افرادی که اینجا هستن تو گروه موسیقی با شما فعالیت می کنن؟
رضا سری تکان داد و گفت:نه! بعضی ها از قدیما هستن که تو گروه قبلی یعنی ده سال پیش با ما بودن،دکتر که از گروه بیرون اومد اونا هم رفتن یکیش سعید. نمی دونید چه سنتوری می زنه،استاده.یه جور خاصیه،به عشق علی اومد تو کار و واقعاً برای علی احترام قائل بود.توی هیچ گروهی کار نمی کرد بعد از جدا شدن از گروه هم کار نکرد.
نگاهم را به طرف مردی که از او حرف می زد برگرداندم،از حق نگذریم مرد جذابی بود و چشمان سیاهش می توانست دیوار سنگی اطراف هر قلبی را خرد کند. در طرف دیگر علی روی مبل تک نفره ای نشسته بود و به صحبتهای او گوش می داد، انگار سنگینی نگاه مرا حس کرد به طرفم برگشت و برای لحظه ای گاهمان در هم گره خورد.با خجالت لبخندی به رویم زد که من هم جوابش را همان طور دادم و به سوی رضا برگشتم،موهای کنار شقیقه اش کمی سفید شده بود.گفتم: مثل اینکه اینجا به جز اقای ماکان همه مجردند چون تنها اومدن!
رضا خندید و گفت:نه! به جز خانم قدسی و کامبیز و حسین و وحید و نادر بقیه مجردن!
با تمسخر گفتم:چه کم!اکثر آقایونی که اینجا هستن که ترشیده ترشیده ان!
نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد ،طوری که توجه دیگران را به خودش جلب کرد. اکرم به دادم رسید و گفت:خانم شام حاضره تشریف بیارید!
رضا وقتی پای میز می رفت هنوز داشت می خندید،نگاه پر خشم علی را متوجه خود دیدم.دلم می خواست با ناخن هایم،چشم های او را از کاسه در بیاورم.سر میز دقت بسیار کردم که کنار رضا نشینم، حوصله ی نگاههای عاشقانه ی او را نداشتم بین خانم قدسی و سعید نشستم،خانم قدسی با خانم محتشم صحبت می کرد. زن بسیار خوش مشربی بود و مشخص بود خانم محتشم از صحبت با او لذت می برد. سعیده آنچنان گرم صحبت با علی بود که متوجه اطراف بود. با انکه گرسنه ام بود نتوانستم چیزی بخورم و بیشتر با غذا بازی می کردم. علی و سعیده درست روبروی من نشسته بودند و حتی اگر می خواستم نمی توانستم از انها نگاه برگیرم.
از حسادت داشتم خفه می شدم. سعید مرا مخاطب قرار داد و گفت:
-من اکثر اوقات چه تنها و چه با سعیده می اییم به دکتر سر می زنیم، شما رو تا به حال ندیدم!
پرسیدم:با سعیده؟مگه نسبتی با هم دارید؟
لبخندی زد و گفت:بله!ایشون خواهر کوچیکتر منه!
با تعجب نگاهش می کردم، وقتی توانستم موضوع رو هضم کنم دوباره به سوی او و علی برگشتم.انگار منتظر بود تا نگاهم را متوجه خود ببیند، با حرکت لب پرسید: چرا نمی خوری؟
نگاه کوتاهی به سعیده انداختم که داشت چتری موهایش را درست می کرد و دوباره به سوی او برگرداندم و من هم با حرکت لب گفتم:میل ندارم!
نگاهم را به بشقاب غذایم دوختم، اصلاً دوست نداشتم نگاهم به نگاه او بیفتد.از او رنجیده بودم.صدای سعیده را شنیدم:
-چرا دست از غذا کشیدید؟
صدای علی را متعاقب آن شنیدم:سیر شدم شما میل کنید!
سرم را بلند کردم،در چشمانش که به من دوخته بود دنیایی عصبانیت موج می زد. در دل گفتم،دست پیش و گرفته پس نیفته!پر رو!
غذا نخوردم اما به احترام دیگران نشستم.سعید چند بار خواست سر صحبت را با من باز کند اما اجازه ی این کار را به او ندادم،هر بار با پاسخهای کوتاه جوابش را می دادم وسکوت می کردم.پس از اتمام شام همه بلند شدند و با سر و صدا از خانم محتشم تشکر کردند.
کامیار با صدای بلند گفت:خب بچه ها مهمونی توی خونه ی دکتر!مزاحم مامان نشیم!
در آن شلوغی که آنها راه انداخته بودند علی به طرفم امد و گفت:
-طوریت شده؟کسی چیزی بهت گفته؟
در سکوت نگاهم را به نگاه نگرانش دوختم و در حالی که بغض داشت خفه ام می کرد، سرم را به طرفین تکان دادم.سعیده گفت: دکتر نمی آی؟
علی بدون انکه به سویش برگردد گفت:شما برید من هم الان می آم!
با رفتن انها سکوت بر خانه حکمفرما شد.خانم قدسی نزدیک ما دو نفر امد وگفت:خب پسرم، من دیگه باید برم. شب خوبی داشته باشید و زندگی خوبتر!
علی تشکر کرد. خانم قدسی به طرف من برگشت و گفت:خانم خوشگله با دکتر بیایید بهم سر بزنید،خوشحال می شم!
-حتماً!
بعد از رفتن او،علی به سوی من برگشت و گفت:بریم!
با تعجب پرسیدم:کجا؟
با شیطنت نگاهی به من انداخت و گفت: تولدم دیگه!
منهم با همان لحن گفتم:شما که دعوتم نکردید.
خندید و گفت:مگه دیگران رو دعوت کردم...اما الان دارم شما رو دعوت می کنم تشریف بیارید!
خانم محتشم گفت:برو دخترم!یه کم تفریح روحیه ات رو بهتر می کنه.سروکله زدن با یه بچه حوصله ی آدمو سر می بره!
تا خواستم دهان باز کنم گفت:زود باش دخترم!
گونه اش را بوسیدم و گفتم:شب به خیر!
رو به علی گفت:مواظبش باش!
علی هم شب بخیری گفت و از اتاق خارج شدیم. وقتی می خواست به طرف در خروجی برود گفتم:یه لحظه صبر می کنید؟
با تعجب نگاهم کرد و سری تکان داد.به جای پله از اسانسور استفاده کردم و به اتاقم رفتم و ساک دستی آبی رنگی را از داخل کمدم برداشتم و موقع برگشت سری به صبا زدم تا مطمئن شم آرام خوابیده است.از ساختمان خارج شده بود و روی مهتاب خانه ایستاده بود.بهه سمتم برگشت و گفت:دیر کردی!
-یه سر به صبا زدم!
سپس ساک دستی را به طرفش گرفتم و گفتم:تولدتون مبارک!
با تعجب نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:مگه تو می دونستی امروز تولدمه؟
سری به نشانه ی پاسخ منفی تکان دادم.گفت:پس این...
خنده ام گرفت و گفتم:می دونستم تو این ماه متولد شدید! نمی خواهید بگیرید؟
لحظه ای تأمل کرد بعد ساک دستی را ازدستم گرفت و گفت:متشکرم!زحمت کشیدی!
-مهموناتون منتظرن بریم!
چه غمی درون چشمانش بود نمی دانستم،سری تکان داد وبه راه افتادیم.بدون اینکه به طرفم برگردد پرسید:امشب چه ات شده؟ناراحتی،پکری...!
سر به زیر انداختم و آرام گفتم:فکر کردم...منو دعوت نکردید برای تولدتون!شما چرا پکرید؟
آهی کشید و زمزمه کرد:نمی دونم!
خندیدم و با شیطنت گفتم:شما که باید حسابی کیفتون کوک باشه!
به طرفم برگشت و نگاهش را در نگاهم دوخت. با دیدن نگاه پرسشگرش با همان لحن گفتم:منم اگه پسر بودم و یه دخترری مثل سعیده بیخ گوشم بود بهم خوش می گذشت.ازعصبانیت درون چشمانش لذت بردم و ارام شدم، این یعنی چیزی بین او وسعیده نیست.به طرفم چرخید،فاصله ی اندکی شاید به اندازه ی چند انگشت بین صورت من و صورت او بود.به قدری صورتش را به صورتم نزدیک کرده بود که از هرم نگاهش داشتم می سوختم:اگه پسر بودی می دونستم چطور حالت رو جا بیارم!برو خدا رو شکر کن دختری!
با صدای کودکانه ای گفتم:وای وای ترسیدم!ببخشید!
رنگ نگاهش از خشم به مهربانی تغییر یافت،سرش را عقب کشید و گفت:بریم تا چند تا تهمت دیگه بیخ ریشم نبستی!

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
صفحه  صفحه 2 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

خلوت نشین عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA