انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 9 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9

مهناز زنی 16 ساله



 
ادامه ی فصل48:

-مامانی پس چرا بابایی نمیاد منو ببره بیرون

-شاید سرش شلوغه مامان شاید خستس

-دلم تنگ شده براش

-بر میگرده زود

خسته شدم از بس از این جوابا به بچه دادم گوشی رو برداشتم و شماره خونه رضا رو گرفتم

-الو

-هیچ معلومه کجایی نه زنگ به این بچه میزنی نه میای دنبالش دلش پوسید این بود دختر میخوام دختر میخوام.........بی عاطفه پدری هم بلد نیستی بکنی

لحنه ارومی به خودش گرفت و گفت

-مهناززززززززززز؟؟؟؟؟؟؟

-مهناز و درد مهناز و کوفت چته تو چه مرگته همه این کارا به خاطر مهسا جونه ؟؟؟؟؟؟؟

-پا میشی بیای این جا با شیدا.........

-کی من اقا رو باش نفسش از جای گرم در میاد

-تورو خدا مهناز حالم خوب نیست بیا ارومم کن جون شیدا

جون شیدا رو قسم خورد منم یه لحن اروم به خودم گرفتم و گفتم کی؟؟؟

-همین الان خواهش میکنم...................

گوشی رو گذاشتم شیدا رو به اتاق بردم و بهترین لباسی که داشت تنش کردم موهاشو بافتم و عطر خوش بویی بهش زدم خودم هم مانتوی مشکی پوشیدم و به سمت خونه رضا راه افتادیم درو که باز کرد اصلا نشناختمش ریش های بلند و مشکیش موهای ژولیده و سر و وعض نامرتبش ذوق شیدا رو کور کرد و وقتی رضا جلو اومد تا ببوستش پشت من قایم شد

-ا شیدا مامان چرا این جوری میکنی

-این.....من از این میترسم

-ای وای شیدا..دختر بد بیا بیرون ببینم این چه حرفیه

اشک تو چشمای رضا جمع شد دلم براش سوخت

شیدا راه کج کرد و پله هارو پایین رفت وسط پله ها بازوش رو سفت چسبیدم و همون طور کشون کشون در حالی که از درد بازو مینالید بالا اوردمش رضا هنوز حرفی نزده بود و هنوز هم لب در چندک زده بود

-زود باش از بابا معذرت بخواه

-نمیخوم من از این اقاهه میترسم این بابای من نیست

دیگه از کوره در رفتمو برای اولین بار کتکش زدم با چهار تا انگشت دست راستم توی صورتش خوابوندم بلافاصله زد زیر گریه رضا از جاش بلند شد مهناز چیکار میکنی این بچه همش ۴ سالشه

با این که خودم ههم ناراحت بودم اما گفتم

-زیادی پررو شده بود

رضا از جلوی در کنار رفت بیاین تو...................

بعد از من ۱۰ دقیقه وقت خواست و به دستشویی رفت و موهاشو شونه کرد و ریش هاشو زد و بیرون اومد و بار دیگه به شیدا سلاام داد

-سلام بابایی چرا اون شکلی شده بودی

-چه شکلی شده بودم

-عین لولو ها

از این حرف من حسابی خندم گرفت رضا باردیگر به من نگاه کرد و بعد از مدت ها من دوباره ان خنده ی زیبایش را دیدم شیدا را به اتاق فرستاد

-خوبی؟

-بد نیستم........تو چطوری؟

-از قیافم معلوم نیست؟؟؟؟؟

-چرا.........معلومه..........زن خوبی بود

-تیکه میندازی تو که میدونی من به خاطر نجاتش این کارو کردم

-اره معلومه برا همینه ۲ ماهه سراغ از بچت نگرفتی و بهم ریختی اره؟

-خب قبول کن زنم بود برام سنگین بود مهناز تو هنوز منو دوست داری

-گفتی بیام اینجا که این حرفارو تحویلم بدی؟نه من نه تنها تو رو دوست ندارم بلکه ازت تنفر هم دارم

-ولی من تو رو دوست ددارم و دلم میخواد دوباره...........

-که دوباره من زنت بشم کور خوندی.........من حالم از تو بهم میخوره

-چرا چون ازدواج کردم

-نه نه من اصلا به خاطر اون موضوع ناراحت نیستم خوب کاری کردی ولی تو دیگه اون مردی که من میخواستم نیستی یادته اون کتک هایی که بهم میزدی؟شب اخری که تو خونت بودم یادته

-اگه قول بدم دیگه تکرار نشه چی بازم قبول نمیکنی

-از این قول ها زیاد دادی

-مهناز تو رو خدا محض رضای خدا یه فرصت دیگه بهم بده

از کوره در رفتم شیدا رو صدا کردم و دستشو کشیدم و در حالی که گریه میکردم از اون جا خارج شدم

پایان فصل 48
     
  

 
فصل 49:

صورت رضا دوباره منو یاد خاطراتم انداخته بود خیلی طول کشید تا اون سیلی رو از دل شیدا در بیارم بچه حق داشت رضا واقعا وحشتناک شده بود...............به خودم اجازه ندادم به ازدواج دوباره با رضا فکر کنم................اون پدر شیدا بود و خوب میشد که اگه دوباره با هم زندگی کنیم اما من خیلی از علاقمو نسبت به اون از دست داده بود............چند هفته گذشت و من دیگه حتی حاضر نشدم با رضا تلفنی حرف بزنم..................من حالا دیگه دانشگاه هم میرفتم و ترم اول بودم با چند نفر هم دوست شده بودم که گاهی به خونه دعوتشون میکردم.........میلاد هم فوقش رو گرفته بود و سخت مشغول پول جمع کردن بود تا با لاخره یه بار اومد و درباره دختری که مدت ها بود بهش علاقه داشت با من حرف زد.......بهش گفتم خب داداشی برات میرم خواستگاری اشک تو چشماش جمع شد و گفت ۱ ماه باهاش دوست بودم باباباش حرف زدم گفته دختر به ادم بی پدر و مادر بی بته نمیده

-یعنی چی این چه حرفیه مگه عصر.....................

دلم اب شد براش جدی جدی مثله داداشم دوستش داشتم یعنی اصلا نتونسته بودم قبول کنم که تنی نیستیم من همچنان باهاش زیر یه سقف تنها میموندم میبوسیدموش و ..................اون هم هرگز فکر سو استفاده نبود یعنی این جور چیزها تو خمیره اش نبود عکس دختره را که دیدم باورم نشد زیبا بود اما چادری

-تو زن چادری میخوای؟

-نه

-خب این که چادریه

-خب بهتر خیالم راحت تره

-میخوای من باهاشون حرف بزنم راضیشون میکنم

-من دیگه از فکرش بیرون اومدم باباش خیلی بهم بی احترامی کرد مهناز یه اتفاق مهم افتاده که باید بهت بگم

-خب بگو من امادم

-راستشارمین روپیدا کردم تزه از مالزی برگشته میخواد ببینتت

با شنیدن اسمش دوباره حال غریبی به من دست داد خیلی وقت بود که اسمش از ذهن و زندگی ام پاک شده بود در حالی که اشک از چشمانم جاری شده بود گفتم.....

-برای فردا عصر باهاش قرار بذار

-هیچ اصراری نیست

-میدونم یه عذر خواهی بهش بدهکارم

-هر جور تو بخوای هر چی تو بگی

از صبح عین این ادم های یبس بودم خشک خشکتا بالاخره وقتیصدای زنگ به صدا در اومد عین سگ سوزن خورده از جا پرید و شیدا رو با میلاد بالافرستادم و گفتم که میخوام تنها باشم با گل و شیرینی اومد تو...اوه چه تیپی اصلا اون ادم سابق نبود خیلی خوش تیپ شده بود........

-سلام بفرمائید

-سلام متشکرم بفرمائید

دوباره ادامه دادم

-تا شما یه جا بشینی من میرم چای بیارم

سینی چای رو به طرفش بردم و تعارف کردم با نگاه کوبندش ازم تشکر کرد نشستم

-خونه قشنگیه مبارک باشه از اون جا به این جا................وای که خدا چقدر بزرگه

-پس میلاد بهت گفته که ما...............

-نه میلاد نه رضا بهم گفت.................

-رضا؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-خب اره تعجب کردی؟؟؟؟؟؟ مگه نمیدونستی که من خیلی وقته تو شرککت رضا اینا کار میکنم ۳ سال قبل از سفرم اون جا بودم.............

پایان فصل49
     
  

 
فصل 50:

تعجب کرده بودم اما با یه لحن اروم گفتم

-جدا؟ و میدونستی من با رضا ازدواج کردم؟

-اره..............و الان برا چیز دیگه ای اینجام نه این حرفا

-میشنوم؟

-حرمو رک میزنم و سوالمو رک میپرسم چون هیچ کدوم بچه نیستیم نه تو اون مهناز ۱۶ ساله و نه من ارمین ۱۹ ساله

-اره میبینی چه زود میگذره.........اون شب که منو مثه حیووون انداختی بیرون در صورتی که میدونستی دروغ نگفتم..........

-اره زود میگذره اون دوسالی که عشق به پات ریختم و خون دل خوردم و لام تا کام حرف نزدم میدونی من چی کشیدم میدونی بعد از رفتنت چه بلایی سرم اومد؟

-مشکل اینجاست که ما هر دو ..........اشتباه کردیم من با بی مهری تو با ..............باور کنم منو به خاطر عشق از خونت انداختی بیرون؟

-باور کن چون میدونستم دلت جای دیگه گیره..............

-هیچچ وقت نخواستی بدونی چی به سرم اومده...........

-وقتی میلاد کتکم زد و سرمو شکوند خیلی دنبالت گشتم اما پیدات نکردم همون موقع فهمیدم چه اشتباهی کردم تو چی هیچ وقت از این که به من بی مهری کردی پشیمون نشدی؟

-نه........چون کار دیگه ای بلد نبودم اما امید وار بودم منو بخشیده باشی تو زندگیم با رضا احساس میکردم سایه نفرین هات بهم خیلی نزدیکه...........

-ولی من هیچ وقت نفرینت نکردم بگذیریم............تو قصد ازدواج داری؟

-اگه موقعیت خوبی باشه چرا که نه......

-من جزو موقعیت های بد و خاطرات بد حساب میشم اره؟

-دقیقا.............

-من دوستت دارم و داشتم مهناز بفهم اینو..............منو تو میتونیم زوج خوبی برای هم باشیم من برا دخترت پدری میکنم وضع مالیم هم خدا رو شکر خوبه...............تورو خدا لگد به بخت جفتمون نزن

-باید فکر کرنم وقت میخوام

-چقدر؟

-سه هفته

-قبوله

سپس ادرس خونه و شماره تلفنشو رو میز گذاشت و با خدا حافظی خارج شد

فکرم سخت درگیر شده بود.تو همون یه هفته اول تصمیمو گرفتم پسر خوبی بود قصد کردم که باهاش ازدواج کنم و حرفای نهایی رو بهش بزنم بنابر این روز جمعه ۶ بعد از ظهر بدون تماس قبلی به سمت خونش راه افتادم اما سر کوچه دیدم

در حالی که دستشو دور کمر دختری قلاب کرده اون رو به داخل ساختمون راهنمایی میکنیه جلو رفتم....جا خورد

-من اومده بودم بله رو بهت بگم ولی حالا..............یک بار دیگه به من زنگ بزنی میکشمت خاک بر سر بدبخت اون ادمی که تا پ.ل میبینه خودشو میبازه خاک برسر اون ادم

و دور شدم و به صداش اهمیتی ندادم

چند بار زنگ زد و میلاد ردش کرد.....................و برای همیشه از زنگیم پاک شد برای همیشه

یه روز شماره دوست میلاد رو از تو دفترش کش رفتم و وقتی که اون کارخونه بود با خونشون تماس گرفتم و به مادرش گفتم که میخوام با پدر خانواده ملاقات کنم اون بی چارم قبول کرد و مم بدون این که به میلاد بگم به خونه ی اونا رفتم چون میدونستم طرف بازاریه و سخت گیر حجابم رو سفت و سخت کردم و پیششون رفتم پدر اولاش خیلی بد برخورد کرد و داشت منو با کمال بی احترامی بیرون میکرد اما من چند دقیقه ازش وقت گرفتم تا داستان زندگیمو براشون تعریف کنم یهو چشماش شد بار.نی احساس دخترانه کار خودشو کرده بود حرف اخرش این بود

-بدم نمیاد پنجشنبه اخر این هفته اقا میلادو ملاقات کنم

با لب خندون و دل شاد برگشتم خونه شاد شاد شاد تو فکر این که چجوری این خبر رو به میلاد بدم...... میخواستم ا ز پله ها برم بالا که میلادو تو راهرو دیدم

-ا سلام میخواستم باهات حرف بزنم

-من هم همین طور

-چچه جالب پس بیا پایین یه چایی برات بریزم

روبروم نشست

-خب داداشی اول من بگم یا تو

-اول تو

دستاشو تو دستم گرفتم و محکم فشردم و گفتم

-مژدگونی ممژدگونی........................

-بگو دیگه

-با بابای همسر ایندتون حرف زدم میخواد ببینتت

برق از چشماش پرید و به جای شادی یه حس مبهم تو دلش نشست

-چیه خوشحال نشدی؟

-مهناز منمن اومده بودم............من اومده بودم ازت

-از من چی میلاد

-هیچی ...........هیچی کی میخواد منو ببینه

-پنجشنبه هفته دیگه

-فکر میکنی قبول کنه

-نمیدونم هر چی خدا بخواد

میلادد پیشونیمو بوسید و رفت بالا

میدونستم و فهمنیدم ته دلش چی بود و چی میخواست بهم بگه اما ظاهرا عشق قوی تر و کهنه تری در وجودش رخنه کرده بود...........به هر حال من هرگز نمیتونستم اونو به عنوان یه شوهر بپذذیرم هرچند که زندگی با اون میتونست بهترین زندگی دنیا باشه چون ما بهترین شناختو از هم داشتیم اما میلاد برادر من بود و من اونو به عنوان برادر دوست داشتم

ادامه ی فصل50
     
  

 
فصل 51:

میلاد رفت و حرفاشو بابا بای دختره زد و اونا خیلی زود به عقد هم دراومدن و قرار شد یه سالی نامزد باش من مونده بودم و تنهاییهام بدم نمیومد من هم یه شریک داشته باشم اصلا فکر میکردم کاش میشد به میلاد جواب بله میدادم....................یک هفته بعد از عقد میلا به صورت ناگهانی بامرد ۳۳ ساله ای اشنا شدم که یک بار ازدواج کرده بود و طلاق گرفته بود و حالا به فکر تشکیل یه زندگی جدید بود مردی به نام کامران بلند قد و زیبار رو و جوان با شکستگی کوچکی روی اابروی چپ که صورتش رو چندین برابر زیبا کرده بود از زندگیم برایش گفتم او هم مثل هیچ کس باور نمیکرد اما مدارکی که ارائه دادم قانعش کرد و راضی شد...از شیدا برایش گفتم پذیرفت و قبول کرد که وی را مانند فرزند خود بداند البته من احتمال میدادم که با بوجود امدن بچه خودش شیدا را به کلی از یاد ببرد بنابراین در این یک ماهی که با هم رابطه داشتیم چند بار شیدا را نزد خود بردم اوایل خوب بود مدام برای شیدا کادو میخرید و سعی میکرد خود را به زور در دل او جا کند اما یک بار فهمیدم ان چیزی نیست که بیان میکند وقتی برای شما بیرون رفته بودیم و پیتزا میخوردیم دست شیدا به نوشابه خورد و نوشابو روی کت کامران برگشت کامران سر شیدا چنان دادی کشید که توجه همه مردم به او جلب شد من بی وقفه دست شیدا را گرفتم و در حالی که اشک هایش را پاک میکردم رو به کامران گفتم...هیچ وقت تو زندگیت تظاهر نکن و رفتم چند بار زنگ زد اما هر بار با او مدل طلبکار ها حرف زدم تا بالاخره از زندگی ام خارج شد بیش از پیش احساس تنهایی میکردم میلاد میرفت و من تنها میماندم تنها دل خوشی ام شیدا بود همه ی زندگی ام از عشق او سرشار شده بود....۵ ماه مانده به عروسی میلاد مادر رضا فوت کرد و به رحمت خدا رفت در فراغش خیلی گریه کردم چرا که او را چون مادر خود دوست داشتم و گاهی او مرا از رضای خود عزیز تر میدانست در مراسم تشییع فرقی بین زجه های من و رضا نبود همه چنان میپنداشتن که من دختر ان مرحومم سر مزار خالی شد یک طرف اشک های من و در طرف دیگر گریه های رضا بود رضا بغضش را قورت داد و برخاست و دست به سوی من دراز کرد و با لحن ارامی گفت

-بلند شو پاشو خانم مادر هم رفت...........من تنها شدم خیلی..............

دست به زمین گذاشته و و بلند شدم سر بالا کردم و به چشمان خیس و ملتمس رضا نگریستم دیگر نفهمیدم چه شد اما به خود امدم و دیدم هر دو یکدیگر را در اغوش میفشاریم و سخت گریه میکنیم اما هیچ نمیگوییم.........انگار همان اغوش گرم برای انداختن دوباره مهر رضا در دل من کافی بود دستان حلقه شده اش را از دور شانه هایم بازکردم و دوباره در چشمانش نگاه کردم...............

باچشمانش حرف میزد لحظه ای بعد سکوت غمگینش را شکست و گفت......

-مرسی مهناز تن گرمت دوباره ارومم کرد

لبخند سردی زدم و گفتم

-بدم نمیاد بیام و برای مراسم کمک کنم اجازه میدی

-خواهش میکنم هر چند که میدونم به زحمت میفتی اما حاضرم برای هر لحظه بیشتر دیدنت هر کاری بکنم اجازه ی مام دست شماست بانو

لبخند زدم و در ماشینش نشستم و با هم به سمت خانه شان رفتیم

مراسم چهلم تمام شد و درست وقتی که اخرین نفر از در خانه بیرون میرفتم بازویم را از پشت محکم چسبید و گفت

-به خاطر همه خوبیهات ممنون مهناز و به خاطر همه بدیهام حلالم کن

اشک در چشمانم حلقه بست برگشتم و نگاهش کردم اما هیچ نگفتم به ارامی از خانه خارج شدم در ماشین تمام مدت به عشق دوباره به وجود امده فکر میکردم و خاطره ها و شیدا و رضا و انتخاب درست

به خانه که رسیدم همراهم زنگ زد بدون توجه به شماره گوشی را به سمتی پرت کردم دوباره زنگ زد به بار سوم که کشید نگران شدم گوشی را برداشتم

-الو الو مهناز خانوم

-بله بفرمایید شما

-از بیمارستان رسالت تماس میگیرم شما با اقای رضا سپهری نسبتی دارید

-بله همسرم هستن چیزی شده؟

-متاسفانه ایشون به علت تصادف به کما رفتند میتونید بیاید این جا؟

گوشی از دستم افتا د شیدا را به میلاد سپردم و اشک ریزان خود را به بیمارستان رساندم

یک ماه تمام هر روز و هر شب اشک ریختم و دعا کردم و به صورتش چشم دوختم تا با باز شدن پلک هایش به خود امدم فکر میکردم برای همیشه پرکشیده است اما....................

به بخش منتقل شد با صدای زیر گفت

-خوشحالم که اولین نفری هستی که بالای سرم میبینم

گریه کردم .............دستم را فشرد

-رضا فکر کردم رفتی برای همیشه

-از خونه که بیرون زدی سوار ماشین شدم و تعقیبت کردم تا یه چیزی بهت بگم که این جوری شد

-چی ؟چی رضا

-اینکه دوستت دارم مهناز دوستت دارم................میخوام همسر خوبی برات باشم........و پدر خوبی برای شیدا

-برای همنیشه پیشت میمونم رضا قول میدم

پایان فصل51
     
  
صفحه  صفحه 9 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9 
خاطرات و داستان های ادبی

مهناز زنی 16 ساله


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA