انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 17:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  14  15  16  17  پسین »

ویرانه های هوس


مرد

 
زن کمی به خود پیچید:«بیوه هستم. از شوهرم طلاق گرفته ام.»
این البته اصلا مربوط به جریان استخدام نمیشد. فقط کنجکاو شده بود:«بچه هم داری؟»
«بله. یک دختر چهار ساله.»
«راستی؟! با خودت زندگی میکند؟»
چهره زن افسرده تر شد:«بله. پدرش او را نخواست. الان هم بیشتر به خاطر بچه است که تصمیم دارم کار بگیرم و گرنه، پدر و مادرم از خرجی دادن خودم تنها حرفی ندارند.»
از نظرش همه مسائل حل بود. حرف قشنگی هم جور شده بود. میتوانست به دکتر بگوید، دلم به حال این زن سوخت و تصمیم گرفتم استخدامش کنم. آخرین سوال را پرسید:«گفتی اسمت چه بود؟»
«راضیه بلورچی هستم خانم. دوره کمک های اولیه هم دیدم و به کار پانسمان و تزریق هم خوب واردم.»
برای خالی نبودن عریضه، گفت:«چند دقیقه صبر کن تا مریض بیرون بیاید و برویم اتاق دکتر تا خودشان تو را ببینند. درمورد مسائل مالی و حقوق هم با خودشان صحبت کنی، بهتر است.»
پس از بیرون آمدن مریض، به اتفاق وارد اتاق صولتی شدند. پریوش، قیافه ای متاثر به خود گرفت و غمزه آلود، از پشت سر، اشاره ای دلسوززانه به زن کرد:«این خانم برای آگهی منشی آمده دکتر. به نظر من از هر جهت مناسب هستند. اگر وقت دارید، درمورد حقوق و ساعت کار با ایشان صحبت کنید.»
برای دکتر، چه فرقی میکرد که منشی چه شکلی است یا چند سال دارد. خانم هم که زنک را پسندیده بود. با ملاطفت نگاهش کرد:«خود شما با ایشان صحبت کنید و شرایط کار را بگویید. بد نیست دو سه روزی هم به امور واردش کنید.»
پریوش، رو به منشی جدید سروگردنی تاب داد:«پس برویم!» و عاشقانه دکتر را نگاه کرد و از در بیرون رفت. دکتر، با طیب خاطر نفسی فرو داد. انگار کنایه دوستانش زیاد هم بیراه نبود. گفته بودند، دکتر! انگار تصمیم داری روز به روز جوانتر شوی که با دختر جوان راه میروی. حالا میدید در همین مدت کوتاه، این حرکات و اعمال از دید خودش کودکانه پریوش و این نگاه های دوستانه و گاه عاشقانه، چقدر سرحالش آورده. راستی راستی حس میکرد جوانتر شده.
منشی جدید، علی رغم ظاهر آرام و بی هیجانش، زنی باهوش و کاری بود. یکی دو ساعته به امور وارد شد و بااحتیاط شروع به مرتب کردن کاردکس ها و کمدها کرد. پریوش دیگر از جانب مطب خیالش راحت شد و حالا، وقتی میخواست تا مسائل بعدی را برنامه ریزی کند.
***
قرار عقد را در خانه دکتر گذاشته بودند. یک عقد کاملا خصوصی و بی سر و صدا. ساعت نزدیک پنج و نیم صبح، با زنگ ساعت رومیزی از خواب بیدار شد. روز پیش موهایش را رنگ جدید زده بود و فقط میماند یک حمام و یک پیچیدن و سشوار کشیدن که تصمیم گرفته بود خودش به کمک مامان انجام دهد و به آرایشگاه نرود. عقیده داشت هیچ آرایشگری به قلق موهایش، مثل خودش وارد نیست و آنطور که میخواهد نمیتوانند گیسوانش را آرایش بدهند. دوش گرفت، لقمه ای کره پنیر خورد و پشت میز آرایش نشست. الحق هم کارش استادانه بود. مانند عروسهای دیگر صورتش مثل یک عروسک مومی بزک کرده نشد. همه چیز ملایم و دلنشین بود. فکر کرد اگر میرفتم به سالن آرایش، یک طبق کرم پودر روی صورتم مینشاند و یک مژه مصنوعی مسخره و سیخ سیخ به پلکم میچسباند. پوستش آنقدر خوشرنگ بود و مژه هایش آنقدر بلند که احتیاجی به آرایش افراطی نداشته باشد. لباس صورتی عصر را، که روی پیش سینه اش سنگ دوزی مدرنی داشت و چند روز قبل به اتفاق دکتر رفته بودند و خریداری کرده بودند، به تن کرد. صندل پاشنه شیشه ای صورتی را به پا کرد و با آمدن راننده دکتر، دو تا چمدان کوچک وسایلش را برداشت و به اتفاق روحی و داریوش و پدر از خانه خارج شد، قرارشان این بود که از همین امروز، در خانه دکتر ماندگار شود. روحی اشک میریخت. همین چند دقیقه پیش، توی آشپزخانه، گریه کرده بود و پیش فریدون نالیده بود:«هیچ بیوه زن و پیرزنی، اینطور که دختر جوان و خوشگلم دارد به خانه بخت میرود، بدون مراسم و با خواری، عروسی راه نمیندازد.» صدای بابا را هم شنیده بود که میغرد:«حالا معلوم نیست جواب فامیل را چه باید بدهم. یکدندگی این دختر آدم را سکته میدهد. لااقل میگذاشت آبجی ملیحه و داداش منصورم و خاله و داییش سر عقد حاضر میشدند. اینجوری سرمان را نمیتوانیم پیش آنها بلند کنیم.» و پریوش با خود گفته بود:«اتفاقا چه کار خوبی کردم که این کور و کچل را سر عقدم، به خانه دکتر دعوت نکردم. همینم مانده که عمه ملیحه با آن چادر گلدار و شوهر مفنگی اش، با تاکسی در خانه دکتر بیایند و آبرویم را بریزند. خاله اشرف هم که از او بدتر. با آن النگوهای جرینگ جرینگ میامد و مرا پیش خدمه خانه بی اعتبار میکرد.» و در دل جواب بابا را داده بود:«نه پدر من، لازم نیست برای حفظ آبروی خودتان، مرا بی آبرو کنید. همین بودن خودت را خدا به خیر بگرداند.»
یادش آمد، چقدر التماس کرده تا بابا را وا داشته پولی را که برای عملیات حفاری آینده، از دوستش سرلک قرض گرفته، خرج ظاهر خودش و روحی و داریوش کند. شانسی که بود، این بود که پدر و مادر خوش تیپی داشت و با همان لباسهای نو نسبتا معمولی، ظاهر آبرومندی پیدا کرده بودند.
دکتر کنار درب ورودی خانه اش انتظارشان را میکشید و قبلا از اینکه به مراسمی چنین ساده تن در داده بودند از آنهات ممنون و راضی بود. عصمت، زن بلند قامت کُرد که به قول دکتر کدبانوی خانه بود، منقلی با ذغال گداخته در دست داشت و ربابه تند تند اسپند توی آن میریخت. از طرف دکتر هم، هیچ کس دعوت نشده بود. درمیان سلام و صلوات خدمتکاران، رفتند توی سالن و به انتظار عاقد نشستند. روحی، یک مرتبه با پریوش، به خانه آینده او سر زده بود ولی فریدون، اولین باری بود که آنجا قدم میگذاشت و پیدا بود هم جا خورده و هم ذوق زده شده. راس ساعت یازده، عاقد وارد شد. دفتر یارش شد یک شاهد عقد و مشت عباس هم شاهد دیگر. خطبه عقد را که خواندند، پریوش نگاهی پر اشتیاق به روی فرشها و مجسمه های برنز و تابلوهای توی سالن گردانید و گفت «بله» و لبخندی از اعماق وجود، بر لب دکتر نشست. سالها همه چیز داشت ولی خوشبختی اش کامل نبود. حس میکرد با وجود این دختر، کم و کسری نخواهد داشت.
نهار مفصلی تهیه شده بود. چند جور خورشت و گوشت بریان. و خدمه مثل پروانه دور میز غذاخوری میگشتند و پذیرایی میکردند.
رفتار فریدون، فقط یکی دو ساعت قابل تحمل بود. بعد شروع کرد به آبروریزی. اصلا هم به ایماء و اشارات و ابرو بالا انداختن های روحی و پریوش توجهی نداشت. از خرابه های تخت جمشید میگفت و مصلای همدان، و گنجهای احتمالی که زیر تک تک قلوه سنگها وجب به وجب خاک ایران خفته، و خون خون پریوش را میخورد. دکتر نشان میداد حرفهای او برایش جالب و شنیدنی است و شاید هم این پدر خیالاتی را با داشتن این افکار عتیقه، در مقابل جوانی و زیبایی پریوش که کمی مرعوبش کرده بود، برای خود امتیازی به حساب میاورد.
نزدیکیهای غروب بود که پریوش، درحالی که با اعمال و صحبتهای بابا، جانش به لب رسیده بود، و در زیر نگاه کنجکاو و تمسخرآمیز بعضی خدمه، خصوصا عصمت که درمورد حرفهای فریدون گوش تیز کرده بودند، رنگ داده بود و رنگ گرفته بود. با کنایه و اشاره، تقریبا از مامان خواست که دست بابا را بگیرد و خداحافظی کند و زندگی مستقل خود را با دکتر سروع کرد.
شاید اگر بابا، کمی عاقلانه تر برخورد کرده بود، پریوش در مقابل دکتر احساس کمبودی نداشت. علاوه بر جاذبه های ظاهری، هوش خود را یک امتیاز بزرگ به حساب میاورد که فکر میکرد با تکیه به همین برجستگی، میتواند در زندگی جدید، شادکام و موفق باشد.
***


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
چه شب بدی را گذراند. خیلی بدتر و بی جاذبه تر و سردتر از آن بود که فکر میکرد. با خستگی دوش گرفت و کنار آینه میز توالتی که دکتر برایش سفارش داده بود، نشست. آخرین قلم آرایش را انجام میداد که صولتی وارد شد. بامحبت سلام کرد و بالای سرش ایستاد. دست روی شانه اش گذاشت:«خوب خوابیدی عزیزم؟ مخصوصا صبح زود از اتاق بیرون رفتم که بتوانی خوب استراحت کنی. من معمولا صبح زود بیدار میشوم و کمی ورزش میکنم. نخواستم سر وصدایم بی خوابت کند.» و دستی به موهای سشوار کشیده او کشید. بوی ادکلنش مست کننده بود و در آن روبدوشامبر سورمه ای خوش دوخت، قیافه ای اشرافی داشت. پریوش توی آینه نگاهی به خود و نگاهی به او انداخت. تا همین چند لحظه پیش داشت خود را ملامت میکرد، در دل غرید:«نه پریوش، اشتباه نکن! مگر چه میخواستی دختر؟ تو که برای سر و شکل و جوانی او زنش نشدی. پس اینقدر نق نزن! بچسب به بقیه جاذبه های زندگیت. قدر نعمتی را که نصیبت شدده بدان!» و صورت را به پشت دست او که روی شانه اش گذاشته بود، مالید و به رویش لبخند زد. باید از بعضی مسائل چشم پوشی میکرد و چنگ مینداخت به محاسن این زندگی که تعدادشان هم کم نبود دکتر گونه اش را نوازش کرد:«باید کم کم آماده یک سفر جالب و خاطره انگیز بشویم. نمیدانم چه موقع را برای این کار انتخاب میکنی. میخواهی برنامه را بگذاریم برای تعطیلات زمستانی دانشگاهت؟»
فرصت خوبی پیش آمده بود. حس میکرد فعلا حوصله دانشگاه را ندارد. اصلا هیچ وقت حوصله کارهای جدی و توام با انجام وظیفه را نداشت. شاید هم اگر مامان آنقدر نگران آینده اش نبود و او را به قول خودش وادار به خرخوانی نمیکرد، هرگز هوس درس و دانشگاه به سرش نمیفتاد. اگر به خودش بود که دلش میخواست یا مانکن شود و یا مهماندار هواپیما، نه یک کارمند تمام وقت آزمایشگاه دولتی یا خصوصی. همیشه به کتایون گفته بود، مردم هم آینده شغلی دارند و ما هم داریم!!! به نظرم یک باغبان پارکهای شهرداری که روز و شبش را در میان گل و چمن میگذراند، کارش شرف دارد به کار آینده ما و زندانی شدن توی یک محیط بسته و آلوده. از پشت آینه بلند شد و درحالی که با لوندی دست دور بازوی دکتر قلاب کرده بود، با او رفت و لبه تختخواب نشست:«اتفاقا سوال خوبی بود جهانگیر. حرف از دانشکده ام زدی. مدتی است میخواستم در یک مورد نظرت را بپرسم.»
صولتی دستی دور شانه او حلقه کرد:«خوب چرا معطلی؟ بپرس!»
«راستش، با توجه به اینکه زندگی جدیدی را شروع کرده ام و مدتی وقت میبرد تا با وضعیت جدید خودم را آدابته کنم، موافقی یکی دو ترم مرخصی بگیرم؟» با خود گفته بود فعلا مرخصی تا بعد ببینم چه پیش میاید.
صولتی، ناخودآگاه به طرف او چرخید و ناباورانه نگاهش کرد. البته بدش نمیامد همسر جوانش همیشه در خانه بماند و خیالش از هر جهت آسوده شود. بعد از تصمیم به ازدواج، همیشه از فکر اینکه پریوش از خانه خارج شود و هر روز به میان گروهی پسر جوان بود و با آنها همکلام شود، گرفتار دلشوره خاصی شده بود ولی از طرفی مادر فرزندانش را زنی تحصیلکرده و با سواد میخواست. سعی کرد لبخند بزند:«شوخی میکنی یا جدی میگویی عزیزم؟»
پریوش حرکت دلنشینی به سروگردن داد. نارضایتی او را از حرکاتش خوانده بود. خندید:«نه، شوخی نمیکنم. حرفم جدی است جهانگیر! ولی این فقط یک ترک تحصیل موقت است. به محض اینکه در زندگی جا بیفتم، میروم سر درس و دانشگاه.»
صولتی سر او را روی سینه گذاشت. حرکاتش پرمهر و پدرانه بود:«اشتباه نکن پریوش. درس و دانشگاه مسئله خصوصی زندگی توست. من آدم دیکتاتوری نیستم. دلم میخواهد به عنوان همسر من، در این زندگی کاملا احساس استقلال کنی. میتوانی تا هر وقت که بخواهی و تا هر درجه ای، به تحصیلت ادامه بدهی و اگر نخواستی ...»
حرف خود را دنبال نکرد. شاید نمیخواست به این زودی درمورد ادامه تحصیل او نظر قاطع بدهد. پریوش، خودش را بیشتر برای او لوس کرد و سرش را به سینه او فشرد:«فعلا حرف دانشگاه را ول کن! توی این هفته میروم و برای ترم، آینده برگه مرخصی رد میکنم. باید شرایطش را بدانم. از سفر بگو. قصد داری مرا به کجا ببری؟»
«باید با هم تصمیم بگیریم. شاید برویم اسپانیا. خواهر بزرگم آنجا زندگی میکند و خیلی هم دلش میخواهد تو را ببیند. اگر هم نخواستی، میرویم پاریس. ولی پیش از رفتن لازم است دو سه گروه را سور بدهیم. یکی گروه فامیل و دوستان تو، و یک میهمانی هم برای دوستان و فامیل خودم. باید بیایند و با همسر من آشنا بشوند. در یک مجلس غیر رسمی و خودمانی که اسمی جز جلسه معارفه نداشته باشد. نمیدانی از اینکه قبول کردی بدون مراسم ازدواج کنیم، چقدر از تو ممنونم.»
و فشار بازوان را دور پیکر او بیشتر کرد. روزی یکی از دوستانش در جمعی خودمانی که داشتند عزب بودن او را وسیله بحث و تفریح قرار میدادند، گفته بود دیرآید دلپذیر آید. و حالا میخواست با تمام وجود درمورد این تازه رسیده دلپذیر احساس مالکیت کند.
قلب پریوش که از شنیدن حرف سفر از شادی لرزیده بود، با شنیدن دومین خبر فشرده شد. راه اندازی چند میهمانی و دعوت اقوام! چه کسانی را از طرف خودش باید دعوت میکرد؟ آیا اصلا چنین چیزی لازم بود؟ بدش نمیامد با کسان و دوستان دکتر آشنا شود و آنها را از نزدیک ببیند. به هر حال یک روز باید این اتفاق بیفتد. ولی دوستان و اقوام خودش چه؟ باید موضوع را خوب بررسی میکرد.
***


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
به سر ایوان خانه رفت.هوا سوزی سرد داشت و تنش مور مور میشد. دکتر گفته بود، برای پنجشنبه آینده دوستانم و چند تا از اقوامم را به خانه دعوت کرده ام و کمی اضطراب داشت. عصمت، درحالی که ته چشمانش نفرتی بی دلیل موج میزد، دور و بر او میپلکید و خوش خدمتی میکرد:«بلات به سرم، میخواهی بروم یک شال بیاورم بیندازی روی دوشت؟ میخواهی یک چای داغ برایت بیاورم؟»
نگاهی به صحن حیاط همسایه که از پس دیوار کوتاه به خوبی معلوم بود انداخت. باغ بزرگی بود:«خانه این طرفی کی مینشیند؟»
عصمت به طارمی تکیه داد:«ما به صاحبش میگوییم آقای وزیر. البته وزیر نیست. گمانم وردست وزیر است ولی همه خدمه خانه از قول مشت عباس او را آقای وزیر صدا میزنند. زنش فرنگی است. زبان ما را زیاد حالیش نمیشود. یک غول تشن بد ترکیبی است که نگو. این هوا قد دارد و لپهایش را انگار باد کرده اند و کاغذ رنگی مالیده اند.» عصمت دست را برای نشان دادن قد زن همسایه بالا آورد ولی از قد خودش بلندتر نشد. «دو تا بچه دارد واویلا! از دیوار راست بالا میروند. این طرف دیوار، ما از دست آنها عاجزیم چه رسد به خدمه خانه خودشان.» شتابزده گفت:«اوناهاش، اوناهاش دارند میایند به این طرف باغ. مرتب مثل سگ و گربه به جان هم میفتند.»
پریوش دید که دو بچه تپل مپل و سرخ و سفید، دنبال هم میکنند. حدود هشت نه ساله بودند. یکی پسر و یکی دختر. گاه انگلیسی و گاه فارسی با هم صحبت میکردند. از شنیدن فحش رکیکی که دختر بچه نثار برادرش کرد، اول یکه خورد و بعد خنده اش گرفت. مانده بود که چه کسی این حرف زننده را یاد بچه ها داده. عصمت اشاره به دیوار سمت دیگر خانه کرد:«این طرف هم مهندس صرافها با زن و دختر بیوه اش زندگی میکند. دخترش گاهی ایران است و گاهی امریکا. انگار شوهر و بچه هایش آنجا هستند و برای دیدن آنها میرود. گاهی میمانم تعجب! از مرتیکه جدا شده ولی هم خودش میرود و چندماه پیش او میماند و هم مردک میاید و مهمان خانه صرافها میشود. والله هیچ کارشان به آدمیزاد نرفته.»
کنجکاوی ناشی از اضطراب، ذهن پریوش را غلغلک میداد:«عجب! راستی دوستان دکتر که پنج شنبه دعوت دارند، چه جور آدمهایی هستند؟ البته بعضی از آنها را قبلا دیده ام ها ولی تعدادشان زیاد نبود.»
عصمت حال او را خوب درک میکرد. میدانست منظورش از این سوال چیست و میخواهد به چه هدفی برسد. چشمهایش با خبث طینت جمع شد:«همه آدمهای سر و پا داری هستند. همه دکتر و وکیل و مهندس! بی سوادترینشان کارخانه دار است. همان که با دکتر شریک است. فامیل دکتر را که دیگر نگو. داییش طبیب شاه بوده.» و گزنده نگاهش کرد:«راستی اقوام شما هم پنجشنبه میایند؟» قلب پریوش بی قرار شده بود. خون به صورتش دوید:«نه! ترجیح میدهم مهمانی را زیاد شلوغ نکنم. سر فرصت اقوام و دوستان خودم را دعوت خواهم کرد.» و از خودش عصبانی شد. چرا باید به خدمتکار خانه توضیح میداد و آنطور در مقابلش دست و پای خود را گم میکرد! از شنیدن سخنان زن، درمورد اوضاع و احوال اقوام و دوستان صولتی، حال بدی پیدا کرده بود ولی یک حرف ذهن او را مشغول کرد:«پس دکتر کارخانه هم دارد و ما نمیدانستیم!» کسر شانش شد که از عصمت درمورد چند و چون کارخانه سوال کند. فکر کرد:«واقعیت این است که من چیز درستی از زندگی دکتر نمیدانم. باید کم کم و سر فرصت، از زبان خودش مسائل را بیرون بکشم.»
***
درمورد پذیرایی از میهمانان دکتر هیچ چیز نمیدانست و ترجیح داده بود همه کارها را به دست خدمه خانه و خصوصا همین عصمت بسپارد. فقط سعی کرده بود، دورادور و زیرچشمی امور را در نظر داشته باشد و تا حدودی قلق کار دستش بیاید. یک صندلی گذاشته بود و گاه توی آشپزخانه و گاه بالای سالن نشسته بود ولی نمیدانست چرا جرئت نکرده یک کلمه حرف بزند یا دستوری صادر کند.
از صبح پنجشنبه، با کمی دلهره، شروع به رسیدگی به سر و روی خودش کرد. دکتر توصیه کرده بود که برای فرار از احساس غربت در میان جمع بیگانه، خانواده اش را هم به مهمانی دعوت کند و بالاخره هم بعد از ساعتها سبک سنگین کردن قضیه و نه و نو آوردن ظاهری و ذهنی، تصمیم گرفته بود فقط مامان را خبر کند. التماس کرده بود:«مامان جان تروخدا نکند یک وقت برداری بابا را بیاوری! خودت یک جوری سرش را به طاق بکوب و یک طرفی سرگرمش کن.» ترجیح داده بود داریوش را هم نیاورد. اولا که بچه شروری بود و شیطنتهای کلاس پایین ازش سر میزد. درثانی نمیخواست کس و کار دکتر، با دیدن قیافه پیزری و زردنبوی پسرک، با آن سمعک درشت چسبیده به گوشش، هی درمورد او سوال کنند و بفهمند در چه شرایطی زندگی میکند.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
خدا را شکر کرد که دکتر، امروز را هم خانه نمانده و با وجود قرار دادن یک عمل در برنامه کارش، مجبور شده صبح خود را در بیماستان بگذراند. روحی سر ساعت ده و نیم وارد شد. گله مند بود که چرا پریوش اجازه نداده داریوش را همراه بیاورد و مجبور شده او را تا خیابان ژاله ببرد و پیش خواهرش بگذارد. یک ساک دستی هم همراهش بود. پریوش او را به اتاق خودش برد و تندی در ساک را باز کرد. کیسه نایلونی محتوی لباسش را بیرون کشید:«بگذار ببینم، لباسی که برای امشب آورده ای چه جور جیزی است مامان. راستی آن را از کی گرفتی؟»
روحی با عذابی که همیشه پس از ساعتی کلنجار رفتن با خود و گردن خم کردن پیش این و آن، بعد از گرفتن یک لباس قرضی عارضش میشد، گردنی تاب داد:«باز هم مجبور شدم بروم در خانه خانم توپچی ندید بدید. زنیکه هزار ابرو بالا میکشد و هزار منت میگذارد تا یک لباس آشغالی به آدم بدهد.»
پریوش لباسی را که از توی کیسه نایلونی بیرون کشیده بود، با دلخوری ورانداز کرد:«راستی راستی هم که لباسش آشغال است. باید خودم چند دست لباس آبرومند برایت بخرم ولی نمیتوانستی برای این دفعه لااقل یک لباس آبرومندتر از او بگیری؟»
روحی سرخ و سفید شد:«نه! مگر این لباس چه عیبش است؟»
پریوش کنار پنجره اتاق که در بالاترین طبقه ساختمان واقع شده بود و به خواسته خودش ، دکتر دستور داده بود آن را برایش نظافت و رو به راه کنند، رفت. پنجره رو به باغ همسایه پشتی باز میشد و تا چشم کار میکرد گل بود و درخت. با ناراحتی گردن را دررون شانه فرو برد:«هیچ مامان. هیچ عیبش نیست. فراموش کن! بیا آن موچین را بردار و ابروی مرا مرتب کن. نمیدانم چرا تازگی دو سه تا از موهای ابرویم چین میخورد.»
نهار را خورده بودند که دکتر آمد. پریوش کاری به کار او نداشت. سلام کرد، بوسیدش و به حمام رفت. دلش میخواست به کمک مامان طوری موها را بیاراید و آرایشی به چهره بنشاند که توی زنهای دوست و آشنای دکتر حسابی بدرخشد و تمام کمبودهایش جبران شود.
ساعت نزدیک به هفت شب، لباس ماکسی مغزپسته ای را که پارچه براقی داشت و روی سرسینه و بندهای آستین دکولته اش را سنگهای ریز سبز و سیاه تزئین کرده بود، به تن کرد. لباس را به مناسبت همین شب با دکتر رفته بود و از مزون یک خانم فرانسوی در خیابان گاندی تهیه کرده بود. دوست و آشنای دکتر، از این جور مزون ها و سالن آرایش ها و کلاسهای شنا و سونا و لاغری تا بخواهی در آستین داشتند. توی آینه، نگاه خریدارانه ای به خود انداخت. درمقایسه با زنهای دور و بر دکتر که آن شب توی هتل دیده بود، خودش راستی راستی یک ونوس تمام عیار بود. مامان باز نگاهش کرد و سرش را با افسوس تکان داد. برایش مهم نبود که به چی فکر میکند. گفت:«زود باش مامان جان! لباست را عوض کن!»
عصمت به دنبالش آمد:«خانم، آقا فرمودند بیایید توی سالن. چند تا از مهمانها آمدند.»
با هول و ولا، یک بار دیگر خودش را در آینه ورانداز کرد:«چه زود! کی ها هستند؟»
عصمت، نگاهش به روحی بود که داشت پشت آینه میز توالت، تند و تند به صورتش کرم پودر میمالید:«خواهر دکتر و دختر عمه اش آمده اند و شوهران آنها. از قرار برادرانشان از اصفهان نیامده اند.»
در دل گفت:«خدا را شکر» و نهیب به روحی زد:«مامان جان بس است! پاشو با هم برویم توی سالن! بد است دکتر تنها بماند.»
از همان بالای پله ها، دو تا زن نسبتا مسن را دید با لباسهای مجلل و دو تا مرد موجوگندمی با دک و پزی سوای آنچه در مردان دور و بر خود دیده بود. گردنها را راست گرفته و با تبختر روی مبل نشسته بودند. خودش را دلداری داد:«چقدر بدقیافه هستند. حیف این سر و وضع و لباسها!» و از پله ها پایین رفت. دکتر به احترام ورود آنها از جا برخاست و به طرفشان رفت و رو به میهمانان کرد:«این هم پریوش خانم ما و مادر محترمشان! بیا پریوش جان، بیا با فامیل من آشنا شو!» و شروع به معرفی دو طرف، به یکدیگر کرد.
آنکه دکتر گفته بود خواهرش است، با کنجکاوی بیشتری وراندازش کرد. برخلاف دکتر قدی متوسط و هیکلی گوشتی داشت و پوستش هم با وجود آنهمه کرم پودر و پنکیک هنوز سبزه تند بود. نمیدانست حساس شده با آن دو زن واقعا خودش و مادرش را تحویل نگرفتند. به خود نهیب زد:«کم نیار پری! آنکه برگ برنده را در دست دارد، تو هستی نه اینها!» و رفت و بالای مجلس، در کنار یکی از مردان مسن نشست.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
میهمانها یکی یکی وارد میشدند و پریوش فکر میکرد:«دکتر که همه ایل و تبار و دوستانش را به خانه ریخته. انگار سنگین بود مراسمی برگزار میکردیم و حالا اینقدر زخم زبان نمیشنیدیم.»
آدمهای رنگ و وارنگ و جور و واجور، و همه گله میکردند که چرا برای عروسی دعوتشان نکرده اند. سه چهار زن فرنگی هم در میان مدعوین بودند که دکتر وقت معرفی گفته بود، یکی از آنها، خانم انگلیسی همسایه بغل دستی است. سه زن فرنگی دیگر، دو تا انگلیسی زبان بودند و یکی فرانسوی بود و تسلط کمی به زبان انگلیسی داشت، و تنها آن یکی بود که قیافه اش ظریف و زیبا بود. سه تای دیگر به قول عصمت، راستی راستی غول تشنی بودند! همه جور عنوان در وقت معرفی به گوشش خورد. دکتر، مهندس، استاد ولی آخرین آنها بود که سبب خرابی شبش شد.
با ناشیگری داشت برای به رخ کشیدن جلوه های ظاهری خود، در میان مدعوین میخرامید و با آنها خوش و بش میکرد که آخرین میهمان وارد شد. یکی از همکاران بیمارستانی دکتر که با خانم و مادرزنش آمده بود و از قرار معلوم، همسرش هم پزشک بود و در همان بیمارستان خدمت دکتر کار میکرد. این مسئله ای نبود. زنک قیافه خوبی نداشت و همین به پریوش روحیه میداد ولی مهم مادرزنش بود که او را خانم تیمسار معرفی کردند و به نظر پریوش، عجیب آشنا رسید. انگار اشتباه هم نکرده بود. چشم در پی یافتن مامان، توی سالن گردانید ولی احتمالا باز به آشپزخانه پناه برده بود. حس بدی وجودش را پر کرد. میدانست مامان خجالتی نیست و فقط به دلیل اینکه خود را هم سنگ حاضرین ندیده، سعی دارد از چشم آنها پنهان شود. لباس و سر و وضع ظاهری، چیزی بود که روحی عمری به آن اندیشیده بود و مثل یک قانون غیر قابل اجتناب، توی مغز پریوش را هم پر کرده بود از بحث و حدیث درمورد آن.
میزها لبریز بود از انواع میوه و تنقلات و لیکور و مشروبات رقم به رقم، بار هم مرتب از آشپزخانه، سینی نوشیدنی و خوراکی بیرون میامد. شاید کار، کار مامان بود. گیج مانده بود چه کند که دکتر به کنارش آمد:«پری جان! مامانت کجا هستند؟ لطفا بگو بیایند توی سالن! بد است در کنار خدمتکارها باشند.»
سرخ و سفید شد. سری به علامت تائید تکان داد و عصمت را در پی او فرستاد. مردها دوباره دکتر را به جمع خودشان صدا زدند. از اول که وارد شده بودند، متلک های ظریف و خوشایند و ناخوشایند بارش کرده بودند. همان مرد تازه وارد بلند گفت:«دکتر جان! تو که به این خوبی میتوانستی همسر انتخاب کنی، چرا اینقدر دیر دست به کار شدی؟»
یکی دیگر که داشت گیلاسی نوشیدنی از سینی تعارفی برمیداشت، جوابش را داد:«شکار آداب دارد کم سواد. مگر همه مثل ما هستند که ندانند کجا تور پهن کنند و کی جمع کنند. بعضی ها تیر را به نقطه کور میزنند و بعضی دیگر مثل دکتر ...»
صدای اعتراض زنی بلند شد:«بس کن مرشد! باز یک گیلاس خوردی و زد به سرت!»
و پریوش دید که چهره اکثر زنها، جز آنها که فارسی را خوب نمیدانستند، تیره و کینه توزانه شده. اصلا از آنها خوشش نیامده بود و نپسندیده بودشان ولی با کسی پدرکشتگی که نداشت. همانطور با چهره بی تفاوت و سرد خود، راه میرفت و به رویشان لبخند میزد. مامان را دید که از آشپزخانه بیرون میامد. متوجه بود که زن بینوا چطور سعی دارد برای جبران ضعف ظاهری، با آن راه رفتن و حرکات تصنعی، خود را متجدد ومعتبر نشان دهد. ناخودآگاه به کمکش رفت. دستش را گرفت و به طرف آن تازه واردینی که هنوز به هم معرفی نشده بودند برد. درطول میهمانی چند بار به خود نهیب زده بود، دلیلی ندارد که اینقدر این بیچاره را دست کم بگیری.
از کنار اولین مرد و زن گذشتند که دید، چشمان مامان برقی زد و به روی پیرزن همراهشان خیره ماند. پیرزن هم که او را خانم تیمسار معرفی کرده بودند، با تعجب به روحی چشم دوخت و یک قدم به طرفش آمد:«آه تویی روحی؟ چقدر از دیدنت خوشحال شدم. اینجا چه میکنی؟»


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
روحی پیش رفت و زن را در آغوش کشید:«الهی فداتان شوم خانم تیمسار. بعد از اینکه آقای تیمسار بازنشسته شدند و از پایگاه رفتند، گمان نمیکردم دیگر زیارتتان کنم. واقعا چشمم روشن شد.» و پریوش را نشان داد:«این دخترم پریوش است خانم. همسر دکتر صولتی شده. امشب آمده ام کمکش. خوب، چه خبرها؟»
مجلس در سکوت فرو رفته بود و انگار همه گوشها به گفت و شنود آن دو زن تیز شده بود. پیرزن، دست او را گرفت و در کنار خود نشاند:«اتفاقا خیلی دنبال تو گشتم. چند بار سراغت را از دوستان گرفتم. به همه گفته ام. هیچ کس مثل تو نمیتواند ابروهای ناقص مرا خوب پاک کند. تو واقعا هنرمندی. دلم میخواست بدانم اگر به تهران آمده ای، آیا در سالنی مشغول به کار شده ای تا آدرسش را بگیرم و بیایم پیشت.»
دردی در شقیقه پریوش پیچید و تا انتهای ستون فقراتش کشیده شد. تنش گرم شده بود. «چه صدای زیلی هم دارد این پیرزن عجوزه! سالن را روی سرش گذاشته.»
دلش میخواست سر و صدایی کند و توجه ظاهرین را از آن گوشه سالن، به طرف خود بکشد ولی چه کاری میکرد که وضع خرابتر نشود؟
تا آن لحظه سعی کرده بود همه حرفهایی که به نظرش کمی رذیلانه رسیده بود، با زرنگی و حاضرجوابی ، پاسخ دهد. وقتی یکی از زنها، با اشاراتی به جانب دیگران، از او پرسیده بود، چند سال با دکتر اختلاف سنی داری؟ خانواده ات ترا به او دادند یا خودت هم رضایت داشتی؟» به خیال خودش توی دهن او زده بود و گفته بود:«اتفاقا خانواده ام زیاد با این ازدواج موافق نبودند. عشق خودم نسبت به جهانگیر بود که سبب این ازدواج شد.» ولی حالا این آخری را چه میکرد. صدای مامان مثل میخ گداخته در سرش فرو میرفت و میدانست با آن سادگی مخصوص خودش، الان است که پته زندگیشان پیش آن جمع کنجکاو روی آب بریزد. نگاه بهت زده اش گشتی در سالن و میان مدعوین زد و به روی چهره رنگ پریده دکتر نشست. همهمه ای که در سالن درگرفته بود، در سرش میپیچید و گیج و گنگش میکرد. پاهایش قدرت نگهداری وزن بدن را نداشت. دلش میخواست زمین دهن باز کند و ان خانه و جمعیت دورنش را در میان خود مدفون کند. صدای یکی از زنهای بغل دستی را شنید که آهسته میگفت:«انگار پدرش درجه دار است.»
نمیدانست آن خونسردی و بی تفاوتی معروفش کجا رفته. به هر جان کندنی بود، خود را به آشپزخانه رساند و روی صندلی کنار سماور، رها کرد. چشمانش میسوخت و عضلانش با حالتی دردناک، در هم پیچیده بود. نفهمید چند دقیقه گذشت. دستی روی شانه اش حس کرد. دکتر، بالای سرش ایستاده بود و دلسوزانه نگاهش میکرد:«مثلا بانوی خانه هستی عزیزم. چرا میهمانها را تنها گذاشته ای! نکند کار و زحمات این چند روزه، خسته ات کرده. میخواهی ببرمت بالا توی اتاق خواب کمی استراحت کنی؟»
شرمزده، سر بلند کرد و چهره دکتر را کاوید. جز محبت و عشق چیزی در آن دیده نمیشد. فقط این مهم بود. همین! اصلا این گروه پیر و پاتال که بودند که بخواهد خودش را برای قضاوت آنها آزار دهد. اگر این زندگی و این رفاه را میخواست، ناگریز بود مسائل جنبی اش را هم تحمل کند. از صولتی کمک گرفت و از روی صندلی برخاست. به بازوی او تکیه زد:«بله. تو درست میگویی جهانگیر. امروز خیلی خودم را خسته کردم ولی مهم نیست. برویم پیش مهمانها.»
توی سالن، جو غیرطبیعی تر شده بود. جمعیت، انگار تازه او را دیده باشند، موشکافانه تر نگاهش میکردند. دلش میخواست به طریقی، روحی را که هنوز متواضعانه نشسته بود و با آن پیرزن فضول گپ میزد، از آنجا دور کند. دلش میخواست داد بزند، بس کن مامان! تمامش کن ولی، جای این کار نبود. باید بر حرکات و رفتار خود کنترل داشت. آن هم در میان جمعی که هر حرکت و هر نگاهشان، با آداب خاصی توام بود.
دکتر دستور داد شام را بیاورند. باز هم حرکات آنها را، زیر چشمی کنترل کرد. غذا را آنطور نمیخورند که او و خانواده اش میخورند به مو قع شام خوردن، آنقدر کاسه و بشقاب عوض کردند که سرگیجه گرفت.
اکثر زنها حاضر، مثل بلبل با زنهای خارجی میهمان، انگلیسی صحبت میکردند و آنها هم که زیاد به زبان تسلط نداشتند، حداقل میتوانستند با آنها خوش و بشی کنند و خودی نشان دهند. حتی خانم تیمسار زهوار در رفته هم، مرتب و با عناوین مختلف، با اشعاری که ادعا میکرد خودش سروده، خودنمایی میکرد و فقط او و مامان بودند که هنر قابلی برای ارائه نداشتند.
وقتی میهمانها داشتند خداحافظی میکردند، آنقدر بی حس و حال بود که حتی نمیتوانست از آن همه احساس حقارت عصبانی باشد. مثل یک مجسمه سنگی، کنار در ایستاد و آنها را بدرقه کرد. احتیاج به هیچ نوع توضیحی نبود. روحی، با یک نگاه میتوانست بفهمد که چقدر حال دخترش گرفته است. بلافاصله بعد از دیدن خانم تیمسار، مرتب او را زیرچشمی زاغ زده بود و حال خرابش را دیده بود. با روحیه ای تخریب شده رو به او کرد و گفت:«پری جان برو یک تاکسی برایم خبر کن! طفلکی داریوش که تا حالا چقدر بهانه گیری کرده!» و به دستور دکتر، جعفر راننده او را برد تا به مقصد برساند. پریوش وسط سالن ایستاد و به دور و بر نگاهی انداخت. خود را غریبه حس میکرد. خیلی غریبه تر از زمانی که برای اولین بار، وارد این خانه شده بود. دکتر آمد و از پشت سر دست روی شانه اش گذاشت:«نمیخواهی برویم استراحت کنیم عزیزم؟»


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
دلش میخواست تنها باشد. دلش میخواست برود و در اتاق مخصوص خود، تنها بخوابد. صدایش بم و خفه بود:«تو برو بخواب جهانگیر! من میمانم و وقتی سالن کمی جمع و جور شد و کارها سامان گرفت میایم.»
دکتر او را به طرف خود چرخاند و با اخمی تصنعی لبخند زد:«یعنی چه دختر جان! مگر قرار است تو سالن را سر و سامان بدهی! همان ها که ریخت و پاش کرده اند همانها هم خودشان جمع میکنند. خانم خانه من فقط باید در تدارک کارها دستور بدهد. جمع کردن و سامان دادن ریخت و پاشها به عهده خدمه است.»
نمیدانست چه بگوید. با هدایت دست جهانگیر، آرام ، پیشاپیش او به سوی راه پله ها رفت. به اتاق که رسیدند، بلاتکلیف لبه تختخواب نشست. دکتر نشان میداد که حس و حال او را به خوبی درک میکند. در کنارش نشست و دستان او را در دست گرفت:«امشب خیلی زیبا شده بودی پری جان! قشنگتر از همیشه. حسابی در جمع میدرخشیدی. باور کن همه به من حسودیشان شده بود.»
پریوش همینطور ساکت و بی صدا نشسته بود. دکتر کوتاه نیامد:«لباست هم خیلی زیبا بود. البته به تن تو برازنده بودها! میخواهی کمکت کنم تا زیپش را باز کنی و لباس راحت بپوشی؟» پریوش با دلسردی سر بالا انداخت:«نه. خودم یک جوری زیپ را باز میکنم.»
«چی شده پریوش؟ چرا اخم هایت تو هم است؟»
این حالت را خودش هم در خودش کمتر سراغ داشت. بغضی در گلویش نشست:«یعنی نمیدانی چرا ناراحتم؟»
دکتر با حالتی ساختگی شانه بالا انداخت:«خوب، نه!»
میدانست که برای دل او تظاهر به نادانی میکند. سرش روی سینه افتاده بود:«من امشب به واقعیتهای زیادی پی بردم جهانگیر! در مقابل دوستانت خیلی کم آوردم، اینطور نیست؟»
دکتر لبخند زد:«اولا که اینطور نیست عزیزم. درثانی هرکاری یک چاره ای دارد. اگر حس میکنی درموردی کم داری، میتوانی با کمی زحمت و تلاش، معایب را برطرف کنی. البته از نظر من که عیبی وجود ندارد. با چشم باز همسرم را انتخاب کردم و فامیلش را خوب میشناختم. اما درمورد بقیه مسائل. همسر بیشتر دوستان من، خوب میپوشند و خوب آرایش میکنند. البته تو چیزی از آنها کم نداری ولی، میتوانی برای رسیدن به حد اعلائی که میخواهی، سراغ یک آرایشگر خوب و معروف بروی. آنها هر کدام با یک زبان خارجی آشنایی دارند. البته نه همه شان، بعضی ها را هنوز تو ندیده ای. چاره این کار هم گرفتن یک معلم سرخانه است. گمان میکنم همین مارگریت، خانم همسایه بغل دستی، بتواند در این مورد کمکت کند. هم ولایتی های زیادی دارد که با یک ایرانی ازدواج کرده اند و بیشتر از او به زبان فارسی آشنایی دارند. بعضی هاشان برای سرگرمی یا کسب درآمد انگلیسی تدریس میکنند. در این مورد، خانم یکی از دوستانم هم از او کمک گرفت. میماند بقیه مسائلی که تو به آنها فکر میکنی و من نمیدانم که چی هست. فقط مختصر بگویم که برای هر کمبودی که در خودت حس میکنی معلمین زیردستی هستند که در عرض مدت کوتاهی همه چیز را به تو یاد میدهند.»
پریوش یک دست را از آستین لباس بیرون کشید. صدایش دوباره غمزه آلود شده بود:«حتی درمورد چیدن میز غذا و آداب پذیرایی؟»
دکتر درد او را خوب میدانست. کمکش کرد تا دست دیگر را از آستین لباس بیرون بکشد:«بله عزیزم. درمورد همه چیز. چیدن میز. آداب پذیرایی و حتی آداب حرف زدن و غذا خوردن. کار راحتی است میتوانی امتحان کنی.»
این را گفت و خوب وراندازش کرد. از دیدن جوانی و زیبایی او غرف لذت شد. این همه حسن، اگر عیبی در کنار داشته باشد چه باک؟ آیا هیچ درصدی در دنیا پیدا میشود؟ میتوانست او را آنگونه که میخواهد بسازد. حرف هیچ کس هم برایش اهمیتی نداشت.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
فصل 9

با دقت به لب و دهان زن غول پیکر چشم دوخته بود. با اینکه سالها در دبیرستان و یکسال هم در دانشگاه انگلیسی خوانده بود و با کلمات و اصطلاحات، زیاد ناآشنا نبود ولی می دید که در برقراری ارتباط، مثل یک بچۀ نو زبان انگلیسی عاجز است و کتابهای مدرسه به مفت خدا نمی ارزیده. زن، انگلیسی بود و از دوستان مارگریت همسایه بغلی. همسرش از کارکنان شرکت نفت بود. کارمند عالیرتبه. احتمالاً درآمد بدی نداشت ولی، مارگریت گفته بود. باربارا دوست دارد استقلال مالی داشته باشد. یک کلاس آداب معاشرت هم ثبت نام کرده بود. تلفنش را از میان آگهی های یکی از مجلات زنانه پیدا کرده بود. جعفر راننده می بردش و می آورد. توی آن کلاس، زنهای تازه به دوران رسیدۀ زیادی بودند که فکر و ذکرشان همین مسائل بود و هزار تلفن و آدرس در مورد اماکن ورزشی خاص و کلاسهای مختلف داشتند. سرش حسابی گرم شده بود و تصمیم داشت تا پیش از سفری که قرار بود به فرانسه داشته باشند. زبان خود را کمی تقویت کند. گرچه می دانست مردم آن کشور انگلیسی زبان نیستند ولی، دکتر می گفت اگر به زبان انگلیسی تسلط داشته باشی، می توانی در فرودگاه و هتل هر کشور بیگانه، گلیم خودت را از آب بیرون بکشی. ساعت کلاس را از یک ساعت و نیم، به دو ساعت کش داده و با پذیرائی کیک و قهوه، دل معلمش را به دست آورد. بعد از رفتن او سراغ تلفن رفت تا گزارش کارها را به مامان بدهد. به هر حال باید هیجانش را به نحوی تخلیه می کرد. مامان نگران عمل داریوش بود. قرار بود دکتر، با یک تیم مجرب از همکاران، برادر زن را تحت عمل جراحی قرار دهد و استخوانهای پیوندی توی گوشش بکارد. روحی، از اینکه عمل مجانی مقدور شده و به هر حال بچه اش ممکن است شنوائی خود را به دست آورد، ذوق زده بود ولی، خوب، اضطرابش را هم نمی توانست انکار کند. پریوش با بی حوصلگی دلداریش داد و خداحافظی کرد. به طرف میز توالت رفت تا برای آمدن صولتی، آرایش خود را تجدید کند. عشق اینکه در چشم او خوش بدرخشد، در آرایش سر و صورت و رنگ کردن دم به دقیقه موها، وسواسی ترش کرده بود.
سر میز غذا، دید صولتی به او چشم دوخته. سرش را بلند کرد و تبسمی کرد. چهرۀ صولتی هم گشاده شد. قاشق و چنگال را معطل در دست نگاه داشت: «تو نمی خواهی قبل از سفر به دوستان و بستگانت سور عروسی بدهی؟»
به یک باره کلافه شد. کدام بستگان! ترجیح می داد پای هیچ کدام به خانه اش باز نشود و خدمه سر و شکل هیچ یک را نبینند. رفتارش هم آن قدر همیشه با کس و کار و فامیل خشک بود که کمتر کسی رغبت کرده بود از او برای عروسی بی سر و صدایش و دعوت نشدن در مراسمی که برگزار نشده، گله کند. فعلاً مسئله فامیل منتفی بود ولی، این چه سماجتی بود که دکتر در دعوت از دوستان و فامیل او می کرد! راضی تر بود که این آقا، این قدر به فکر او و احساسش نباشد. سعی کرد بر خود مسلط شود. لبخندی روی لب نشاند: «فعلاً این کار زیاد ضروری نیست عزیزم. به موقع دعوتشان می کنم». و فکری در ذهنش درخشید. حتماً که نباید فک و فامیل را با دوستان دعوت کند. دوست زیادی که نداشت. منظور همان هم کلاسی های دانشگاه و یکی دو تا از بچه های دوران دبیرستان بودند که بیشتر حکم همسایۀ محلی داشتند. در حالی که لقمۀ کوچکی را که طبق دستور معلم آداب معاشرت، با تأنی به دهان برده بود و آرام می جوید، فرو داده بود، قاشق را توی بشقاب گذاشت و با تکیه دادن آرنجها به میز، شانه ها را به جلو کشید: «راستش فکر بدی هم نیست. خیلی وقت است که از دوستانم خبر ندارم. شاید همین روزها با کتایون تماس بگیرم و بگویم بچه های همکلاسی ام را به اینجا دعوت کند. فکر نکنم مهمانی بدی از کار دربیاید».


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
«فقط هم کلاسی ها؟»
عجولانه سرش را تکان داد: «بله، بله. فعلاً فقط هم کلاسی ها. جمع کردن فک و فامیل کمی مشکل است. آن را می گذاریم برای زمانی که از سفر برگشتیم». و در دل غرید «شاید تا آن زمان این فکر از کلۀ جنابعالی افتاده باشد».
دکتر که به مطب رفت، روی مبل کنار تختخواب نشست و شروع به شماره گیری تلفن کرد. کتایون اول صدای او را نشناخت. انگار کمی گیج شده بود. مثل همیشه، با جیغ و ویغ، ذوق زدگی خود را نشان داد: «آه تویی پری؟ کجایی بی معرفت؟ یکدفعه رفتی حاجی حاجی مکه. چند دفعه با خانه تان تماس گرفتم و از مامانت حالت را پرسیدم. حس کردم در دادن تلفن تو، اکراه دارد. منهم زیاد اصرار نکردم. با خودم گفتم شاید رفتی و مرا فراموش کردی. خب چطوری دختر؟ راستی راستی به سرت زد و درس را ول کردی؟»
پریوش با سرمستی خندید: «درس را می خواهم چکار کتی خانم، دانشگاه را تمام نکرده، همین طور الکی شده ام خانم دکتر. اطرافیان یک خانم دکتر می گویند و هزار تا از کنار لبشان می ریزد. آن قدر هم کلاس و مشق برای خودم تدارک دیده ام که حس می کنم شده ام یک بچه مدرسه ای تمام عیار. در مورد ادامه تحصیل بعداً فکر می کنم».
«راست می گویی؟ کلاس؟ کلاس چی؟»
پریوش در مورد برنامۀ زندگیش مختصری برای او توضیح داد: «حالا هم تصمیم گرفته ام به دوستان قدیمی سور بدهم. می خواهم بچه های دانشکده را برای یک میهمانی شب دعوت کنم. ببینم! می توانم به تو اعتماد کنم تا خیلی اُزگل ها را غربال کنی و بقیه را برای پنج شنبه شب آینده به خانه من دعوت کنی.»
کتایون، با خنده غرید: «برای من که می دانی بچه ها، اُزگل و غیر اُزگل ندارند. اگر بخواهم این کار را بکنم، اولینش خودم هستم و به هیچ عنوان هم نمی خواهم مهمانی ترا از دست بدهم ولی خوب، می دانم منظورت کدام بچه ها هستند. سعی می کنم آنهایی را که دوست داری دعوت کنم. راستی بگویم نامزدها و همسرانشان را هم بیاورند یا تنها بیایند.»
دوباره احساس غرور، روح پریوش را نوازش داد: «نه، لازم نیست تنها بیایند. چه دختر و چه پسر، می توانند نامزدها و همسران و بوی فرند و گرل فرندشان را هم همراه بیاوردند. سالن خانه ام آن قدر بزرگ هست که بتواند همه را در خود جا بدهد.»
کتایون دوباره ذوق زده شد: «گفتی سالن خانه ات، راستش خیلی دلم می خواهد زودتر بیایم و خانه و زندگیت را از نزدیک ببینم. مامانت خیلی تعریفش را می کرد. راستی وسائل عیش و طرب مهیا هست یا بگویم فرزین قانونش را هم بردارد؟»
اول فکر کرد ممکن است پیش دکتر و خدمۀ خانه، کمی بی کلاس باشد که شوهر دوستش بیاید و برایشان قانون بنوازد. تازه نواختن و خواندن او را هم ندیده بود. فقط وصفش را از کتایون شنیده بود ولی، بعد دل را به دریا زد. چه اشکالی دارد خانه کمی روح بگیرد: «البته نوار و ضبط صوت دبش که هست، ولی بد نیست فرزین هم قانونش را بیاورد. من تا به حال تکنوازی قانون ندیده ام، گمان می کنم بچه ها را سر کیف می آورد».
خداحافظی که کردند. هم و غمش شد مهمانی پنجشنبه شب آینده و با جلوۀ هر چه بیشتر، خانه اش را به رخ دوستان کشیدن. دلش می خواست آن قدر آنها را محو خانه و اثاثیه کند که اصلاً سن و سال و موهای تنک و جوگندمی دکتر را نبینند. در کنار همه دستوراتی که داده بود و همه چیزهایی که تهیه شده بود، دستور داد تا جعفر سوسیس کالباس هم تهیه کند و ظرفی هم از آن سر میز شام بگذارد. می خواست همه جور ذائقه ای را ارضاء کند. برای خودش هم یک بلوز و شلوار اسپرت سرهم، به رنگ آبی آسمانی براق تهیه کرده بود و برای اولین بار هم، به سالن آرایشی در همان حوالی خانه شان که یک مادام روسی سرپرستی آن را عهده دار بود، و آدرسش را دکتر از خانم یکی از دوستانش گرفته بود، رفته بود و سر و مو را آنجا صفا داده بود. البته اصلاً راضی نبود. تلفنی به مامان گفته بود خودم بهتر از این آرایشگر پر مدعا موهایم را درست می کنم و آرایش می کنم ولی، به هر حال تنوعی بود.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
اولین کسانی که وارد شدند، کتایون و فرزین بودند. کتایون، بستۀ کادویی غول پیکری را، همانجا کنار درب ورودی سالن، روی میز کنسول گذاشت و پریوش را در آغوش کشید: «وای پری جان، چقدر خوشگل شده ای! چه خانۀ قشنگی داری! این بالا بالاها، آدم با دیدن سر و شکل خانه ها حالی به حالی می شود و جان می گیرد».
دکتر به طرف آنها آمد. صبورانه نشسته بود و اجازه داده بود تا پریوش، موهای تنک بالای سرش را مدل بدهد، و همان کت و شلواری را پوشیده بود که او پسندیده. با فرزین احوالپرسی کرد و دست زن و شوهر جوان را به گرمی فشرد. کتایون خریدارانه وراندازش کرد: «ماشاءالله دکتر! بزنم به تخته چه خوش تیپ و جوان شده اید!»
دکتر کمی رنگ به رنگ شد و خندید. فرزین مثل همیشه شیک پوشیده بود و بو و برنگ مطبوعی داشت. کت و شلوار و جلیقه ی مد روزش، گرچه خیلی گرانقیمت نبود ولی، از نظر موند و تیپ، چیزی از دکتر کم نداشت. بند ساعت طلای معروفش هم روی جلیقه خودنمایی می کرد. جعبه ای بزرگ و کم قطر چوبی در دستش بود. کتایون اشاره به آن کرد: «پری جان، بگو فرزین قانونش را کجا بگذارد!»
دکتر، جعفر را صدا زد و گفت: تا ترتیب کار را بدهد. کتایون با شیفتگی، شروع به وارسی لوازم خانه کرد. از کنار تابلوها می گذشت. آینه شمعدانهای برنز و ظروف کریستال و مجسمه های آنتیک روی در و تاقچه و توی ویترینها را می پائید و در مقابل هر کدام، چند بار پلک می زد. انگار دارد با عدسی چشمانش، از همۀ آنها عکس می گیرد. یک دور که توی سالن زد، رو به صولتی کرد: «وای آقای دکتر! خانۀ شما عین موزه های خارجی است که آدم بعضی وقتها توی فیلم می بیند. چه ذوق و سلیقه ای دارید!!» و با لبخند نگاهی به پریوش انداخت: «همین ذوق و سلیقه عالی بود که سبب شد دوست قشنگ مرا انتخاب کنید».
این بار فرزین بود که سرخ و سپید شد. دوستان یکی یکی یا گروه گروه وارد می شدند. بعضی هاشان در همان لحظۀ ورود، با بهت زدگی اشیاء خانه را از نظر می گذرانیدند و بعضی هم نه، انگار هیچ چیز جالبی ندیده اند، نگاهی به دکتر می انداختند، احوالپرسی می کردند و سر وقت میزهای غذا و نوشیدنی می رفتند. پریوش پیش از آن، با گروههای جوان، زیاد نشست و برخاست نکرده بود. فکرش اصولاً در افق دیگری پرواز می کرد و روحیه آنها را نمی شناخت. بچه های شلوغی بودند. رودربایستی و مراعات هم سرشان نمی شد. بعضی از هم کلاسی ها، به صرف اینکه میهمانی دوستانه است، یکی دو تا میهمان با خودشان آورده بودند. هوس آهنگهای راک و جاز کرده بودند که توی دم و دستگاه دکتر پیدا نمی شد. با هم شوخی می کردند. از سر و کول هم بالا می رفتند و سعی داشتند خوش بگذرانند. محسن که در دانشگاه هم به شلوغ بازی معروف بود، به طرف بار مشروب که بطری های تزئینی و اشانتیون روی آن چیده شده بود رفت و شروع به باز کردن آنها کرد. از هر کدام کمی در گیلاس خود می ریخت و در میان خنده و قهقهۀ دیگران، سر می کشید.
دکتر، آرام یک گوشه نشسته بود و آنها را نگاه می کرد. شاید از پریوش، آنها را بیشتر درک می کرد و پریوش، میان این دو قطب مخالف، گیج و حیران بود. بیش از هر چیز، عکس العمل خدمۀ خانه اذیتش می کرد. داشتند شام را روی میز می چیدند که محسن، با صدای بلند دوستش را مورد خطاب قرار داد. پیدا بود که کنترلی بر اعمال خود ندارد: «بهروز! دستشوئی کدام طرف است؟» رنگش پریده بود و تلو تلو خوران، در حالی که عقب عقب می رفت، به میز بار دو طبقه که بشقابهای پذیرائی را رویش چیده بودند، برخورد کرد و صدای جرینگ جرینگ شکستن لیوان و بشقاب ها، فضای سالن را پر کرد.
پریوش با دلخوری روی یک صندلی نشست. معصومه و جعفر شروع به جمع کردن قطعات شکسته کردند و محسن را به طرف روشویی بردند. جو داشت به حال عادی باز می گشت که صدای عصمت، از گوشه سالن، قسمت ورودی بلند شد: «بیائید اینجا. انگار این آقا حالش به هم خورده.»


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
صفحه  صفحه 4 از 17:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  14  15  16  17  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

ویرانه های هوس


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA