انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 20:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  17  18  19  20  پسین »

تا ته دنیا


مرد

 
دستم در حال آتیش گرفتن بود . درست نفهمیدم چی گفت ؟ شریکم ؟ متوجه حالتم شد . تبسم کرد .
"قصه اش مفصله . و الان جایش نیست . ولی همین قدر بدون که ما از دوستان قدیمی هستیم . بعد هم با هم دانشگاه قبول شدیم . حالا هم دوتایی یه شرکت کوچولو تاسیس کردیم ."
ابرویش را بالا برد . "این همه شرح و تفصیل باعث نمی شه از سر تقصیرش بگذری ؟"
نگاه خریدارانه ای بهش انداختم . اوه ... شرکت دارند ! اصلا بهش نمی آد اهل کار و زندگی باشه . نکنه داره خالی می بنده ؟! ولی نه ! بالاخره چی ؟ نمی گه ممکنه دستش رو بشه ؟ چشمک زد .
"چی شد ؟ محکوم به اعدامه یا نه ؟"
به امیر لبخند زدم . "گفتم که ایشون اصلا مقصر نیستند . اشتباه از خود من بود ."
مامان به دقت دستم را معاینه کرد . "تاول زده بیا از این پماد سوختگی بزن . حالا خوبه چشمات درشته وقتی راه می ری چرا جلویت را نگاه نمی کنی ؟ حالا این گذشت اومدیم فردا ماشینی چیزی ... نباید مواظب باشی ؟"
ساحل ظرف های شام را شست . توی نشیمن در حال تماشای تلویزیون بودیم . تلفن زنگ زد . دو بار سه بار .
بابا گفت : "ساغر جون گوشی رو بده به من . به نظرم مهندس شامخیه . از کی منتظر تماسش هستم ."
گوشی را دستش دادم تا گفت: " الو "
ارتباط قطع شد . یک ربع دیگه دوباره تلفن زنگ خورد . خودم گوشی را برداشتم . "بله بفرمائید ؟"
گفت : "سلام . "
"شما ؟"
"نشناختی ؟ مسعودم دیگه ."
هول شدم و نگاهی به بقیه انداختم . همه محو تماشای تلویزیون بودند . گوشی در دستم معلق موند . با خودم کلنجار رفتم چکار کنم ؟ حرف بزنم یا نه ؟ بابا یه پره نارنگی تو دهنش گذاشت و یک لحظه چشمش را به طرفم چرخاند . لبخند زدم خدا را شکر شک نکرده . تازه مطمئنم اگه بفهمه هم چیزی نمی گه . مگه آن موقع که پسرهایی که همکلاسی ساحل بودند و زنگ می زدند و کار داشتند چیزی می گفت ؟ آب دهنم را قورت دادم . ولی من نمی دونم چرا راحت نیستم . صدای مسعود مرا به خودم آورد .
"می تونی حرف بزنی ؟"
یه حس ناخوشایند بهم دست داد . یه حالت خجالت و شرم . برای همین به تندی گفتم ."نه خیر اشتباه گرفتید. "
بلافاصله گفت : "باشه فهمیدم . دوباره زنگ می زنم ."
گوشی را گذاشتم و به خودم غر زدم . خوب تقصیر خودته . خواستی بهش شماره ندی . چقدر سمجه . ساعت یازده و نیم شب چه وقت زنگ زدنه ؟ برای اینکه عصبانیتم را مهار کنم یه سیب گنده گاز زدم . ساحل چشمهایش داشت می رفت . از جا بلند شد . "من می رم بخوابم . شب بخیر ."
چند دقیقه بعد بابا هم بلند شد و کش و قوسی به خودش داد ."نخیر از این مهندس شامخی خبری نشد . فکر نکنم که دیگه زنگ بزنه ."
و به طرف دستشویی رفت . سرم را به پشتی مبل تکیه دادم . مامان سینی چای را برد آشپزخانه و لیوان ها را شست و برگشت توي هال . "پس تو چرا هنوز نشستی ؟ خوابت نمی آد ؟"
"چرا این سریاله تمام بشه ، منم می رم ."
بطرف اتاق خواب رفت ."بذار دستت باز باشه هوا بخوره ، زودتر خوب می شه . شب بخیر ."
چند دقیقه ای را به تماشای تلویزیون وقت کشی کردم . ولی اضطراب داشتم . بلند شدم تلویزیون را خاموش کردم و پریز تلفن توی هال را کشیدم و تلفن بی سیمی را با خودم به اتاق بردم . آهسته روی ساحل خم شدم . "ساحل ... ساحل ... "


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
خوب خدا را شکر خوابه خوابه . گوشی را با خودم زیر پتو بردم . عصبی و کلافه بودم . خدا کنه گندش درنیاد . تلفن زنگ خورد . سریع گوشی را برداشتم . گفت :"سلام خانم کوچولوی مصدوم خوبی ؟ "
"خوبم ."لحنم تند و تلخ بود.
"دستت چطوره ؟ بهتر شده ؟ "
"اره بهترم ."
به ذهنم اومد خوبه یه بهانه ای برای زنگ زدن پیدا کرد . با شیطنت گفت :"خیلی خوشحالی که صدای منو می شنوی نه ؟ "
لحنم تلخ تر شد ."خوشحال ؟"
"اره بالاخره هر چی باشه اولین باره که بهت زنگ زدم نباید ذوق کنی ؟"
معلوم بود داره شوخی می کنه . ولی من طاقت نیاوردم . "اولا این ساعت شب موقع خوبی برای خوش و بش کردن نیست . دوما ..."
چند لحظه مکث کردم . نفسم بند اومد . اصلا هوا نبود . پتو را کنار زدم و نفس بلندی کشیدم . "دوما ... من مثل دخترهای دیگه نیستم که غش و ضعف کنم و واسه یه پسر بال بال بزنم . ببخشیدها آخر احساس من همینه ."
با صدای بلند غش غش خندید .
"حالا نوبت منه . اولا سر پر غروری داری که به موقعش درست می شه . ثانیا تو چرا صدات یه جوریه ؟ از کجا صحبت می کنی ؟"
" از زیر پتو . "
"زیر پتو ؟ اوه اوه چه جای خطرناکی . حالا چرا اونجا ؟ کمک نمی خوای ؟"
از حرفش خنده ام گرفت و تو دلم ریسه رفتم . چقدر بامزه و پرروئه . دوباره پرسید :"چرا اونجا ؟"
خنده ام رو خوردم و خیلی سرد گفتم :"برای اینکه خواهرم بیدار نشه ."
"خواهرت از تو کوچکتره ؟"
"نه بابا بیست و دو سالشه ."
"اها پس ازش می ترسی ! ولی بهت نمی ياد ترسو باشی ."
"نخیر هم . اصلا اینطوری نیست . ولی خسته ست ، خوابیده . اگه بیدار بشه اخلاقش سگی می شه ."
به ساحل نگاه کردم . تکانی خورد و پهلو به پهلو شد . ترسیدم . "خوب کار دیگه ای نداری ؟ فعلا خداحافظ ."
جا خورد . "همین ؟ هیچ حرفی برای گفتن نداری ؟"
"نه ندارم . تو کار دیگه ای داری ؟"
چند لحظه مکث کرد . به نظرم انتظار همچین برخوردی را نداشت . نفس بلندی کشید ."نه کاری ندارم . شب بخیر ." ارتباط قطع شد .
به هال رفتم و دوباره پریز را وصل کردم . دچار عذاب وجدان شدم . های ساغر خانوم تو که می خواستی سکه یه پولش کنی واسه چی بهش شماره دادی ؟ بی فکر سرم را خاراندم . ولش کن بابا . خوب کردم . به پسرها نباید رو داد . لیاقتش را ندارند . همینکه باهاش حرف زدم از سرش هم زیاده .
کشان کشان چمدانش را تا دم آوردم . گفتم: " فریبا تعطیلات پایان ترم فقط یک هفته ست نه بیشتر . واسه چی این همه را می خوای ببری ؟ "
بی حوصله جواب داد ."همش لباس چرکه . ببرم اونجا بشورم ."
به صورتش نگاه کردم . عجیبه . کم پیش می آد ناراحت باشه . " چیه ؟ پکری ؟ "


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
"پکر نه ،ولی بدجوری قاط زدم ."
" واسه چی ؟ "
"از دست این پسره شاهین کیوانی حسابی عاجز شده ام . عوضی با اون ریش بزی و موهای سیخ روغن زده ش عین مارمولک می مونه . وقتی می بینمش چندشم می شه ."
"اوه اون رو می گی ؟ منم ازش بیزارم . مخصوصا با اون هیکل استخوانی و چیزهای عجیب و غریبی که می پوشه . تا حالا توجه کردی ؟ انگار بلوز بچه ها را کردند تنش و به زور دکمه اش را بستند . نمی تونه توی آنها تکان بخوره . همیشه فکر می کنم الانه که لباسش جر بخوره و دکمه هاش بره تو هوا . "
لبش را گاز گرفت ." اره . همین اشغال تا هر دفعه منو می بینه متلک می گه . اونم چه متلک هایی از بالا تنه و پائین تنه ."
صورتش عین لبو سرخ شد . "خیلی از دستش شاکی ام . حالا ببین کی بزنمش."
"ولش کن زیاد خودخوری نکن . فقط تو یکی نیستی . همه از دست اون و اکیپ دوست های مثل خودش می نالند."
"اصلا کارشون اینه که به دخترها گیر بدن . از اذیت کردن لذت می برن . صابون اونها به تن من و مهتاب هم خورده ."
نگاهی به دور و ور انداخت ." راستی مهتاب کو ؟ "
"کار داشت زودتر رفت . گفت باهات خداحافظی کنم ."
پوزخند زد . "هوم ... چه با معرفت . می مرد اگه چند دقیقه صبر می کرد تا من بیام ."
"باور کن عجله داشت می خواست مامانش را ببره دکتر ."
سرش را عقب برد ." نچ ... شما تهرونی ها جون به جونتون هم کنند صفا و محبت شهرستانیها را ندارید . این را دیگه کاریش نمی شه کرد ."
بد دهنی اش را تحمل کردم . ولش کن الان ناراحته یه چیزی میگه . دو دقیقه دیگه خودشه . فریبا که تو دلش چیزی نیست . دزدکی نگاهش کردم . نگاهم کرد و خندید .
"ببخشید باور کن این پسره ي دیوونه حسابی مغزم را بهم ریخته . فکرم درست کار نمی کنه."
زدم پشتش ."حالا چرا نمی ری ؟"
"منتظرم آژانس بیاد برم ترمینال ."
از بالای سرم رو به رو را دید زد ."داره می ياد ."
برگشتم عقب . مسعود تقریبا نزدیک ما بود . چشمک زد ."می گم خوب این ترم هر روز هر روز با هم بودید و همیشه می رسوندت خانه . فکر نکنی ها خبرش را دارم ."
نیشگانش گرفتم ." نه به جون تو . نه من تو این خط ها هستم . نه اون اینقدر ساده که گول بخوره ... فقط یه دوستی ساده ست باور کن توی این سه و چهار ماه حتی یک بار هم با هم تنها نبودیم یا امیر با ما بوده یا خواهرش مونا . مطمئن باش هیچ اتفاقی که تو خوشت بیاد نیفتاده."
اخم هایش را كرد تو هم ."بیچاره پسر مردم . پس بگو راننده استخدام کردی ."
با شیطنت خندیدم ."ای ... همچین ."
انگشتش را به سمتم اشاره کرد. "خیلی جنست خرابه ."
مسعود همراه امیر اومد . اژانس هم رسید . مسعود چمدان فریبا را توی ماشین گذاشت و به شوخی گفت :"سوغات فراموش نشه ."
فریبا گفت :"مسعود خان چی می خوای؟"
"نمی دونم هر چی هست . ماهی شور . کلوچه و زیتون پرورده . از این چیزها دیگه ."
"اوه پس بگو یکباره تمام شمال را بار کنم بیارم دیگه ."
خندید ."شمالی ها که به دست و دلبازی معروفند . غیر از اینه ؟"


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
برای فریبا دست تکان دادم . مسعود ساعت را نگاه کرد . "بریم که خیلی دیر شد . باید سر راه مونا را هم برداریم ."
مونا تا منو دید با خوشحالی صورتم را بوسید . "خوبی ساغر جون ؟ یک هفته می شه ندیدمت. دیگه بهت عادت کردم."
تو صدایش صداقت خاصی بود . یه جور خونگرمی و مهربونی . به دلم نشست .
"اتفاقا منم سراغت رو از مسعود گرفتم . گفت چند روزی کلاس نداشتی."
"آره استادمون مریض بود . تو خونه درس می خوندم ."
صدای امیر و مسعود بالا رفت . امیر گفت :"تو باید می گذاشتی این قرارداد جدید رو امضاء می کردیم . کلی توش سود داشت ."
مسعود دنده راعوض کرد. "عجب حرفی می زنی ها . وقتی من طرف رو نمی شناسم ، نمی دونم کیه ؟ چیه ؟ چه جوری باهاش کار کنم ؟ شاید کلاهبردار باشه . به هر کس که نمی شه اعتماد کرد و بی گدار به اب زد . بگذار در موردش تحقیق کنیم بعد ."
به شانه های ستبر و قوی و گردن بلندش از پشت نگاه کردم . چقدر پخته و منطقی حرف می زنه . اصلا باور نمی کنم که این همون آدمیه که همیشه عین بچه های تخس و شیطون سر به سرم می ذاره و شلوغ می کنه . چقدر تو کارش جدیه . هیچوقت فکر نمی کردم از اونهایی باشه که تا آخر شب تو شرکت کار کنه و این ور و آن ور بدوه . معلومه خیلی فکر زندگیه . ولی باز اینقدر معرفت داره که هر چند روز یکبار حتی اگر دیروقت هم باشه از شرکت باهام تماس بگیره و حالم رو بپرسه . از اینکه مرام داره ازش خوشم می آد .
مونا با صدایی شبیه فریاد گفت :" همین جا نگهدار می خوام برم کتابفروشی ."
مسعود غر زد ."یعنی چی ؟ من امروز خیلی کار دارم تو هم وقت گیر آوردی ؟ بذار یک روز دیگه."
"نه اصلا امکان نداره . باید یه کتاب بخرم . استادمون گفته فردا حتما همراهتون باشه ."
زیر لب غرید . "بر پدر استادت لعنت . چند بار بگم من امروز یه قرار مهم دارم ؟"
با دست شیشه بخار گرفته را پاک کردم و چشمم را به خیابان از برف سفید شده دوختم . چه باحاله ! هوس کردم تو برفها قدم بزنم . گفتم:
"منم همین جا پیاده میشم ."
زد روی ترمز. "بیا اون کم بود این یکی هم اضافه شد . اخه این موقع شب توی این تاریکی و سرما چه وقت این کارهاست ؟"
به مونا تشر زد . "می ری خونه . هیچ حرفی هم توش نیست ."
این حرف را به مونا زد ولی انگار طرف صحبتش با من بود . بهم برخورد در را باز کردم ."اولا تازه ساعت 5 . بعدش هم من کاری به شما دو تا ندارم . ولی خودم تصمیم دارم قدم بزنم ."
مونا خوشحال شد ."خوب حالا که دوتایی با هم هستیم دیگه مشکلی پیش نمی آد . مسعود تو هم بهانه نیار . برو به کارت برس ."
دیدم خون خونش را می خوره ولی سعی می کنه اروم باشه . "تو خیلی لجباز و خودسری . از پس تو یکی برنمی آم ."
سرم را با غرور بالا گرفتم. "نترس من مواظب خواهرت هستم."
نگاهی به سر تا پای من انداخت و بعد هم به خواهرش . سعی کرد جدی باشه ولی نشد . ظاهرا حرفم خیلی خنده دار بود . چون نتونست خودش را کنترل کنه و با صدای بلند غش غش خندید .
" نه بهتره تو رو به دست خواهرم بسپارم."
نگاهی به مونا انداختم و خودم هم خنده ام گرفت . راست می گه هر چی باشه خواهرش یه سر و گردن از من بلندتر و درشت تره . عجب حرفی زدم ها.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
قسمت چهارم

فرزین معیری با یک جعبه شیرینی بزرگ وارد کلاس شد و با خوشحالی گفت : " بچه ها من پدر شدم ."
پسرها دور و ورش را گرفتند و به شوخی فریاد زدند . " ترا خدا دست راستت را روی سر ما هم بکش تو سی ساله سر و سامون گرفتی . می ترسم ما پنجاه ساله بشیم و کسی بهمون بابا نگه . "
شیرینی زبان را نصف کردم . چه خوب اولین ساعت روز ترم جدید چه خبر خوشی . باید اینو به فال نیک گرفت . خدا کنه تا آخر ترم هم به همین خوشی باشه . بعد از زنگ تو راهرو امیر و مسعود را دیدم . در حال صحبت کردن بودند . مسعود اومد جلو و با شور و علاقه خاصی حالم را پرسید . " سلام خانم چطوری ؟ یه هفته تعطیلی خوش گذشت ؟ اگه من به تو زنگ نزنم تو یه تماس با من نمی گیری نه ؟"
ابرویم را بالا بردم . " آخه لزومی نداشت . کار خاصی نداشتم ."
اخم کرد . " مگه حتما باید کاری داشته باشی که زنگ بزنی ؟"
" خوب آره . پس بی خودی تماس بگیرم چی بگم ؟"
دستش را با تعجب روی صورتش کشید . " دختر تو چقدر غدی ؟ تا حالا مثل تو ندیدم . نمی شه یه خورده مهربانتر باشی ؟"
شانه هایم را بالا انداختم . " نه نمی شه . همینه که هست . قبلا هم که بهت گفتم من حال و حوصله این لوس بازی ها را ندارم ."
هاج و واج نگاهم کرد و رفت تو فکر . کفش های اسپرت نوی سفیدرنگش توجهم را جلب کرد . سکوت را شکست . " الان چه کلاسی داری ؟"
" بودجه ."
خوشحال شد . " ا... منم بودجه نمی دونستم این ترم هم همکلاسی می شیم ."
بی تفاوت گفتم ." آره ظاهراً که اینطوره ."
چند تار مویی را که تو صورتش ریخته بود را کنار زد . " من مرده این همه ابراز احساسات توام . پاک منو شرمنده می کنی . "
دستش را روی پیشانی اش کشید. " ترا خدا بیشتر از این آبم نکن . "
لحنش با طعنه بود . سرد خندیدم . " بعضی وقتها خیلی بامزه می شی ها . مواظب باش ندزدنت . "
آقای زارعی با حرارت زیاد صحبتش را در مورد بودجه سالیانه کشور و طرح پیشنهاد برای افزایش سوددهی و کاهش تورم ادامه داد . یکدفعه برق رفت ولوله ای به پا شد . یکی سوت کشید . چند نفر با صدای بلند شروع کردند به خندیدن . پسرها مثل دخترها با صدای زنانه جیغ کشیدند . یه وضعی . از ژنراتور برق هم خبری نبود . چشمم تو تاریکی فقط شبح بچه ها را دید .
آقای زارعی عصبانی روی میز کوبید . " از خودتان خجالت بکشید . به شما می گن دانشجو ؟ "
و یکی از بچه ها را فرستاد چند تا شمع بیاره . مهتاب از اون وسط داد کشید :" حالا چه اجباریه استاد می تونید کلاس را تعطیل کنید ."
فریبا مانتویش را کشید . " خوب تو تاریکی زبون درآوردی ها . وروجک ."
آقای زارعی دوباره روی میز کوبید . " واقعا شرم آوره . همه ساکت . "
شمع ها را آوردند . همه به صورت دایره وار نشستیم و تمام شمع ها را وسط گذاشتیم . درست عین شام غریبان . فریبا گفت :" خوبه نمردیم و شام غریبان دانشگاه را هم دیدیم ."
آقای زارعی انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده . دوباره بحث را با شور و اشتیاق بیشتری شروع کرد . زیر چشمی مسعود را نگاه کردم . دقیقا روبه رویم بود . زیر نور لرزان شمع صورت بی ریش و سبیلش سایه روشن و تیره شد . کت اسپرت طوسی و بلوز یقه اسکی سفیدش با شلوار جینش ست بود . خوبه خوش تیپه .
حواسم را جمع استاد کردم گفت :" طرح های عمرانی و سد سازی مقدار زیادی از بودجه را به خود اختصاص می دهند و ... "
خودکار را در دستم چرخاندم و صفحات کتاب را ورق زدم . اوه تا پایان فصل هنوز ده صفحه دیگه مونده . همینطور می خواد سر ما را بخوره ؟ چشمم را بالا آوردم . متوجه شدم که مسعود دستش را گذاشته زیر چانه اش و زل زده به صورت من . جا خوردم . اولین باره که اینطوری نگاهم می کنه . یعنی چی ؟ چش شده ؟ فهمید که متوجه شدم . زود نگاهش را دزدید و تا پایان کلاس دیگه نگاهم نکرد . از بچه ها خداحافظی کردم . مردد موندم . حالا چطوری برم؟ یعنی این ترم هم مسعود باز منو می رسونه ؟
بطرفم اومد . " چرا ایستادی . مگه نمی ری خانه ؟ تو ماشین منتظرتم . زود بیا پائین ."


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
بغل ماشین ایستادم . " پس امیر کو ؟"
" امروز با ما نمی آد . قراره با شوهر خواهرش بره جایی . "
ذهنم فعال شد . مونا هم که دیگه کلاس کنکورش تمام شده . پس یعنی امروز فقط منم و خودش . این اولین باره که با هم تنها می شیم . تردید کردم . کاش بهانه بیاورم و باهاش نرم . مسعود در جلو را برایم باز کرد و خودش هم نشست و سریع بخاری را روشن کرد . یقه پالتویم را تا بالا بستم و کیفم را محکم به خودم چسباندم .
" چیه سردته ؟ "
" آره خیلی . "
نگاهم کرد . " یکی دو دقیقه دیگه ماشین گرم گرم می شه . "
توی مسیر اصلا حرف نزد . منم هیچی نگفتم . سکوت محض بود . تگرگ شروع به باریدن کرد . از آن تگرگ های تند دانه های سفید و یخی آن با صدای بلند به شیشه برخورد کرد . انگار روی ماشین ضرب گرفته باشد . سرعت مسعود خیلی زیاد نبود متوجه شدم که داره زیرچشمی نگاهم می کنه . چرا امروز یه جورایی با همیشه فرق می کنه ؟ اه خوشم نمی آد کسی بهم خیره بشه . معذب می شم . خودم را بی تفاوت نشان دادم . سرم را به سمت خیابان چرخاندم و سایه ها توی تاریکی یکی از پی دیگری از جلوی چشمم محو شدند . به خیابان شریعتی رسیدیم . خواستم پیاده بشم . نذاشت .
" امروز دیگه نمی رسم برم شرکت . بذار حداقل تو را برسونم تا در خانه "
" نه دیگه مزاحم نمی شم . خودم می رم ."
گفت : " مگه نمی بینی چه برف سنگینی ئه ؟ ماشین گیرت نمی آد ." و قبل از اینکه اعتراض کنم توی اولین خیابان فرعی پیچید . " خوب حالا باید کجا برم ؟"
در خانه توقف کرد . وقتی پیاده شدم شیشه سمت خودش را پائین کشید و نفس بلندی از سینه اش بیرون اومد .
" شب خوبی داشته باشی خانم کوچولوی بامعرفت ."
لحنش با دلخوری و آزردگی توام بود . یه جوری شدم . سرم را پائین انداختم . راست می گه . من رفتارم زیاد باهاش خوب نیست .
آهسته گفتم ." لطف کردی منو رسوندی . خداحافظ ."
سینه عضلانی اش بالا و پائین رفت . " خواهش می کنم ." و بوق زد و رفت .
چراغ های سردر خانه حسابی برف گرفته بودند و نور کمرنگ و مه آلودی از آنها بیرون می تابید . دستکشم را درآوردم و کلید را چرخاندم .
صدایی از پشت سرم گفت :" سلام ساغر خانم ."
برگشتم و تبسم کردم . " سلام بهزاد خان حال شما چطوره چه عجب از این طرف ها ."
خندید و در را نگه داشت تا من اول برم تو و گفت ." به نظرم ما امشب خانه شما دعوت داریم نه ؟ "
یک لحظه فکر کردم . آه یادم افتاد . بابا گفته بود که این هفته آقای نصیری و خانواده اش می آیند اینجا . من چقدر حواس پرتم. با هم از توی حیاط گذشتیم .
بهزاد گفت ." مواظب باش . اینجاها خیلی یخ زده . لیز نخوری می خواهی منو بگیر ."
گوشه پالتویش را گرفتم آهسته آهسته قدم برداشتیم . بابا راست می گه که بهتر از خانواده نصیری توی این کره خاکی آدم پیدا نمی شه . بیا این از تنها بچه شون که اینقدر مودب و با شخصیته . اونم از پدرش که به قول بابا توی این چند ساله بهتر و درستکارتر از این مرد شریکی پیدا نکرده . پروین خانم هم که دیگه هیچی . اصلا حرف نداره . خانم و خوش اخلاق و فهمیده . آدم دو تا از این دوستها داشته باشه به صد تا فامیل هایی مثل عمه پری می ارزه . من و بهزاد با هم وارد شدیم .
بابا تا ما را دید با صدای بلند به مامان گفت :" نغمه خانم همه اومدند می تونی شام را بکشی ." و خودش هم رفت آشپزخانه کمکش .
با خودم خندیدم . عجب اعتماد به نفسی بابا داره که جلوی همه تو کارهای خانه به مامان کمک می کنه و از مارک زن ذلیل بودن هم نمی ترسه . به این می گن مرد زندگی . تازه مگه نه اینکه تو کار آبلیمو و آب غوره گرفتن و تخمه بو دادن کسی به گردش نمی رسه . حتما برای همین خانه را یک طبقه و حیاط دار ساخته که تابستان ها کسی مزاحم این نوع کارهایش نشه . بعد از شام بساط آجیل و میوه راه افتاد . پروین خانم تو آشپزخانه پا به پای مامان در حال جمع و جور کردن بود . یک خرده تخمه تو بشقابم ریختم و رفتم کنار . چقدر خسته ام . بدم نمی آید یه چرت بغل شومینه بزنم . یکدفعه فکری مثل جرقه پریشانم کرد . وای نکنه موقعی که از ماشین مسعود پیاده شدم بهزاد منو دیده باشه . آخ اگه فهمیده باشه چه فکرهایی که با خودش نمی کنه . ولی نه حتما ندیده . بهزاد بلند بالا و با اندام ورزیده بین بابا و آقای نصیری نشسته بود و با سر حرفهای آنها را تائید می کرد . رفتارش کاملا دلنشین و مودبانه بود . یک لحظه بطرف ساحل برگشت و بابت چای تشکر کرد .
بابا با مهربانی زد روی شانه اش . " خوب بهزاد جان حالا واقعا فکرهایت را کردی . تو الان واسه خودت یک مهندس ساختمان خبره ای . کلی تو خارج دوره های تخصصی گذراندی . مطمئنی که می خوای با من و بابات کار کنی ؟"


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
ستش را بطرف موهای مجعد کوتاهش برد . " بله البته . اگه شما قبول کنید ."
بابا یک بار دیگه هم زد روی شانه اش . " چرا که نه . کی از تو بهتر . من خوشحال می شم یعنی لذت می برم که با جوان هایی مثل تو کار کنم ."
برق رضایت را تو چشم های مهندس نصیری و پروین خانم دیدم . ساحل هم با کنجکاوی حواسش به حرفهای آنها بود . نفس آسوده ای کشیدم . نه به نظرم قابل اعتماده . اگر هم فهمیده باشه اینقدر مردانگی داره که به کسی نگه . نزدیک یک شب بود . مهندس نصیری از جا بلند شد ." خوب خانم کم کم بریم ."
مامان اینا تا دم در بدرقه شان کردند . من از خستگی همانجا روی کاناپه ولو شدم .
***
صدای انفجار چند تا ترقه و نارنجک اومد مهتاب کتابش را به زور تو کیف چپاند ولی زیپش بسته نشد .
" راستی چهارشنبه سوری برنامه ات چیه ؟ "
کلاسورم را از این دست به آن دست کردم . " ما یعنی کلا تمام جوان های فامیل دختر خاله و پسر عمه و ... چند تا ماشین می شویم و می رویم بیرون و شلوغ بازی راه می اندازیم . خیلی کیف داره . پسرخاله ام نادر نارنجک درست می کنه به اندازه یک توپ تخم مرغی وقتی منفجر می شه باور کن شیشه ها می لرزه ولی خیلی باحاله . می خوای امسال تو هم با ما بیا ."
شانه هایش را بالا انداخت . " حالا ببینم چی میشه . "
فریبا آدامس تعارف کرد . " ما هم تو رشت یه محله داریم معرکه است . از بس که شلوغ میشه . چه آتش بازی راه می افته . واقعا حرف نداره . کلی هم دختر و پسر جمع می شن . اصلا اینطوری بگم . کلا محله عشاقه . همه به هم شماره می دن . هیچی دیگه همش عشق و صفاست . "
مهتاب خندید . " پس بگو چرا می خوای دو جلسه آخر قبل از عید را غیبت کنی و زودتر بری شمال ."
با خونسردی تمام آدامسش را باد کرد . " هوم ... خیلی خامی . من مدت هاست که طرفم را انتخاب کرده ام . "
" چکار کردی ؟ "
ناخودآگاه چشمم به شاهین کیوانی افتاد . یکدفعه اون و رفیق هایش جلوی ما و بقیه دخترها که در حال بیرون رفتن از دانشگاه بودند سبز شدند و یک نارنجک گنده انداختند و به سرعت فرار کردند . بچه ها جیغ کشیدند و هر کدام به یک طرف فرار کردند . منم هول کردم و دویدم ولی پایم روی برفها لیز خورد و نقش زمین شدم . فریبا برگشت و دستم را گرفت .
جیغ زدم . " ولم کن . ولم کن آخ دارم می میرم ."
مهتاب هم نفس زنان اومد . " چی شده ؟"
" وای نمی دونم چم شده . ولی نمی تونم روی پایم بایستم . خیلی می سوزه . دارم آتیش می گیرم ." و دوباره روی زمین ولو شدم .
امیر و مسعود مثل صاعقه سر و کله شان پیدا شد و بالای سرم ایستادند .
مسعود گفت :" چی شده ؟ چرا ساغر روی زمینه ."
فریبا از حرص قرمز شد . " هیچی یکی از پسرها نارنجک انداخت و در رفت . ساغر هم افتاد زمین . بنظرم پایش ضرب دیده ."


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
مسعود صورتش از خشم کبود شد و چشمهایش غضب آلود . " عجب بی پدر و مادرهایی پیدا می شه ؟ "
سوئیچ را به امیر داد. "تو برو در ماشین را باز کن . ما الان می آییم ."
مهتاب اینا زیر بازویم را گرفتند و کمک کردند تا توی ماشین بنشینم .
مسعود رو کرد به فریبا . " لطفا شلوارش را بکشید بالا ببینم چی شده ؟ شاید احتیاج به پانسمان داشته باشه . آن موقع اول باید بریم درمانگاه ."
به فریبا اشاره خاصی کردم یعنی که نه . مسعود متوجه شد و خیلی جدی و با اوقات تلخی گفت :" الان چه وقت بچه بازیه ؟ " و خودش خم شد و شلوارم را بالا زد . نگران و جدی . از دلقک بازی های همیشگی اش اثری نبود . مچ پایم را توی دستش گرفت . انگار که موج الکتریسیته به تنم وصل شد و رعشه گرفتم . خودش هم فهمید که من یه جوری شدم . نگاه غریب و جدیدی بهم انداخت و سریع دستش را عقب کشید . لبم را گاز گرفتم و سرم را پائین انداختم . پایم یک مقدار کبود شده بود و پوست چند قسمت آن رفته و خونی بود . دست مسعود هم خونی شد . اون ابتدا نگاهی به دست خودش و بعد نگاه عمیق و طولانی به صورتم انداخت . دلم می خواست از نگاهش فرار کنم ولی نمی دونم چرا مسخ شده بهش خیره شدم .
ملایم گفت :" احتیاج به پانسمان نداره . تو خانه ضدعفونی اش کن. "
مهتاب گفت : " می خوای من باهات بیام ؟ "
پاچه شلوارم را پائین کشیدم با درد گفتم: " نه ممنون چیز مهمی نیست . تو هم دیرت می شه . مزاحمت نمی شم . "
مسعود لبهایش را با ناراحتی به هم فشرد . " من الان خودم می رسونمش خانه ."
به قوزک پای کبود و ورم کرده ام نگاه کردم . واسه چی توی این همه بچه من باید اینطوری بشم ؟ اون از دفعه پیش که دستم سوخت و حالا هم که پایم ... می ترسم تا دانشگاه تمام بشه سرم را هم به باد بدهم .
تو تخت جا به جا شدم . ساعت نزدیک یک شب بود . تلفن کنار دستم بود . نمی دونم چرا مطمئنم امشب زنگ می زنه . سرم را روی بالش تغییر دادم . چشمهایم کم کم داشت می رفت ... صدای زنگ تلفن پراندم . گوشی را برداشتم . " سلام خواب که نبودی ؟"
" نه هنوز نه ."
چند ثانیه مکث کرد . " نمی خواستم مزاحمت بشم . فقط نگرانت بودم . می خواستم ببینم حالت خوبه یا نه ؟"
با خوشرویی جواب دادم :" پایم وقتی راه می روم درد می گیره . ولی خیلی بهتر از عصر شده . تو خیلی زحمت کشیدی . واقعا ممنون ."
" خواهش می کنم . وظیفه ام بود ."
سکوت کوتاهی کرد . " تو واقعا نمی دونی کی نارنجک پرت کرد ؟"
" حالا هر کی مگه مهم ئه؟"
" آره پس چی . طرف باید گوشمالی بشه که دیگه از این غلط ها نکنه ."
ترسیدم راستش را بگم . " نه جلوی دانشگاه خیلی شلوغ بود نفهمیدم کی بود ."
نفس بلندی کشید . " خیلی خوب دیروقته . می دونم بدموقع تماس گرفتم . هر چی بیشتر استراحت کنی برات بهتره ."
تعجب کردم . وا .... از کی تا حالا اینقدر وقت شناس شده و رسمی حرف می زنه ؟ انگار نه انگار خودشه . از پشت تلفن گفت :" ببخشید که اگه خواب بودی بیدارت کردم . شبت بخیر . دوباره باهات تماس می گیرم ."
گوشی تو دستم موند . یعنی این واقعا مسعوده . بدون هیچگونه شوخی و مسخره بازی و حرف اضافه . نمی دونم چرا بعضی وقتها یه جورایی عوض می شه . خشک و جدی و متعصب . حس می کنم هنوز نمی شناسمش .


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
قسمت پنجم


اول از همه آماده شدم و جلوی در ایستادم . " زود باشید تا نیم ساعت دیگه سال تحویل می شه ها و ما هنوز اینجائیم . " هیچکس جوابم را نداد . دوباره داد زدم . " بابا دیر شد . "
ساحل پنجره اتاق را باز کرد و فریاد کشید : " تو برو تو ماشین ما هم الان می آئیم . "
از پله ها و از کنار چند تا گلدان بنفشه آفریقایی گذشتیم و وارد حیاط شدم . از میان تنه های لخت درخت ها که در حال جوانه زدن بودند . آسمان را نگاه کردم . آبی آبی بود . با تمام وجودم هوای پاک و تمیز از باران صبح را به مشام کشیدم و دور خودم چرخیدم . بهار چه حس قشنگی را در آدم زنده می کنه . منو که گاهی اوقات شاعر می کنه . چشمهایم را بستم و چند بار دیگه چرخیدم . درد خفیفی در پایم حس کردم . ایستادم . هنوز مثل اولش نشده . ولی بد هم نشد . بهانه خوبی بود که این هفته آخری را دانشگاه نرم و صبح ها یه خواب سیر بکنم . خودش یک تنوع بود .
همگی دور سفره نشستیم . ماها و عمه پری اینا و عمو فرامرز . جای خالی مامانی را کاملا حس کردم . آخی خدا رحمتش کنه توی این سه سالی که فوت کرده بی چاره آقا جون چقدر پیرتر شده . البته حق هم داره . مونس هم بودند . سر و صدا و بر و بیای زیادی بود . هنوز سال تحویل نشده چندین بار کاسه های آجیل پر و خالی شد . آقا جون عینک ته استکانی اش را به چشم زد و شروع کرد به خواندن قرآن . چشم هایم را بستم . چقدر لحظه سال تحویل و صدای بم و دلنشین اقا جون را دوست دارم . بغض گلویم را گرفت . خدایا خدایا به همه سلامتی بده . خدایا امیدوارم امسال سال خوبی برای همه باشه پربرکت و با خبرهای خوب . بدون مرگ و میر و مریضی .
نفس بلندی کشیدم و یه خرده لای چشمم را باز کردم و همه را از نظر گذراندم . آها ساحل . اره دلم می خواد خوشبخت بشه و هر چی تو دلشه برآورده بشه . دلم می خواد که ... یا مقلب القلوب والابصار یا مدبر الیل و النهار ...
صدای تیک تاک ثانیه های آخر سال و بعد بوم ... ساز و دهل ... اوه چه باشکوه . هیچ لحظه ای به زیبایی سال تحویل نیست . همه با هم روبوسی کردیم و عید را تبریک گفتیم . البته عمه پری با اکراه . آقا جون از لای قرآن به هر یک از ما سه تا هزاری تا نخورده داد . همه یه اندازه . من و ساحل و شهاب و مهشید . کلی ذوق کردم . من فکر کنم اگه پنجاه ساله هم بشم باز عشق عیدی گرفتن داشته باشم . عمو فرامرز هم رفت از پشت مبل چند تا بسته کادوپیچی شده بیرون آورد .
" بچه ها این هم سوغاتیه شما. "
زودتر از همه پریدم و ماچش کردم .
" وای عمو . چقدر خوبه که شما محل کارتون شیرازه . من عشق چیزهای سنتی دارم که همیشه از شیراز برایم می آوری . اون کوسن هایی که دفعه پیش برایم آوردی را دادم تویش را پر کردند . گذاشتم روی کاناپه . اینقدر نرم و راحته . "
خندید . " به جایش ایندفعه واست هم کیف آوردم و هم صندل . شماره پایت سی و شش بود نه ؟ "
" آره ماشاءالله شما چه حافظه خوبی داری که یادت مونده . " دستش را تو موهایم برد و آن را به هم ریخت .
" اصولا ما بازرگان ها حافظه مون خوب کار می کنه . "
بابا صحبتش را با آقا جون تمام کرد و برگشت به سمت عمو فرامرز. " راستی تو برنامه ات چیه . تا کی می خوای شیراز بمونی ."
صندل را به پایم کردم و به صورتش نگاه کردم . جالبه . هر چی سنش بالاتر می ره . بیشتر شبیه بابا می شه . مخصوصا موهایش که در حال عقب نشینیه . خیلی دلم می خواد زودتر زن بگیره . دیگه سی و هفت سالشه . تا کی می خواد همینطور تنها زندگی کنه . وضعش هم که خوبه . جواب بابا را داد .
" من حالا حالاها تصمیم دارم شیراز بمونم . "
عمه غر زد . " این همه درس خوندی زحمت کشیدی که بری شهرستان دفتر باز کنی . مگه همین تهران چشه ؟ ما سالی یکبار هم به زور می بینیمت ."
تو دلم گفتم کاش سالی یکبار هم تو را نبینه . روی مبل استیل نشست .
" می دونی چیه پری . من تو کارم جا افتاده ام . خیلی از تاجرهای شیراز من را میشناسند . بعد هم صنایع دستی و سنتی ایران فروش خیلی خوبی تو کشورهای خارجی داره . ما هم سال به سال صادرات بیشتری داریم . من الان موقعیت خیلی خوبی دارم. چرا باید از دستش بدم ؟"
شهاب چند تا بادام انداخت تو دهنش . " می گم حالا که اینطوره منم به جای اینکه تو چاپخانه با بابا کار کنم چطوره برم شیراز پیش دایی فرامرز . انگار کار و کاسبی اونجا بهتره ."
عمه چشم غره رفت . " لازم نکرده . همون دایی ات رفته شهر غریب کافیه . تو یکی حرص منو درنیار ."


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
صورت درشت و گوشتالودش برای یک لحظه بدشکل شد . به ناصر خان با اون قد بلند و خیلی لاغر و چشم های ابی اش نگاه کردم. از نسل روسی ها بود . مخلوطی از شمالی و روسی ها . خیلی سال پیش پدربزرگ و مادربزرگش از روسیه به شمال مهاجرت کرده بودند و دیگه همون جا موندگار شده بودند . دوباره نگاهش کردم بی چاره بنده خدا لام تا کام حرف نمی زنه چقدر ساکت و مظلومه . یعنی همه روسی ها همین طورند . یا اینکه عمه حسابی پر و بال شوهرش را کنده .
شهاب تا آخر شب سر به سر همه به خصوص آقا جون و ما دخترها گذاشت . صدای مهشید و ساحل درآمد . " وای کلافه شدیم . چقدر حرف می زنی . کله همه را خوردی . خسته نشدی ؟ "
بشکن زد . " حیف که آقا جون از این آهنگ های جوونی نداره . والا یک رقصی واستون می کردم تاریخی . "
مهشید چشم غره رفت . " بی خودی خودت را مسخره عام و خاص نکن . حالا خوبه رقص بلد نیستی . "
ادا درآورد ." نه اینکه خودت خیلی بلدی ؟ "
عمه نگاه تندی به آنها انداخت . هر دو در جا ساکت شدند .
ساحل دست مهشید را کشید . " بیا تو کتابخانه آقا جون را سرک بکشیم . کتابهای قدیمی خیلی خوبی داره ."
بشقاب آجیل را از جلویم پس زدم و به ساعت نگاه کردم . بابا گرم صحبت بود . سرم را به پشتی مبل تکیه دادم و چشمهایم را روی هم گذاشتم دیگه دیروقته پس کی می خواهیم بریم خانه . تقریبا نصفه شب برگشتیم خانه . خسته روی تخت دراز کشیدم . ساحل دستش زیر سرش تو فکر بود .
پرسیدم :" تو می دونی چرا عمو فرامرز تا حالا ازدواج نکرده ؟ اونکه از هر لحاظ شرایطش برای ازدواج مناسبه . "
بطرفم برگشت ." دقیقا نمی دونم . فکر کنم یک شکست عشقی تو زندگی اش داشته که هنوز نتونسته فراموش کنه . "
چشمهایم برق زد ." واقعا راست میگی ؟ "
اخم کرد ." حالا برو همه جا را پر کن خب ؟ "
" اِ... مگه من دهن لقم . چه حرفی می زنی ها . "
خندید . " آی جوجه . قبل از اینکه بخوابی یک فاتحه برای پدر و مادر مامان بفرست شب سال نو صواب داره . "
و خودش شروع کرد به فرستادن .
با صدای بلند گفتم ." حیف که خاطره زیادی ازشون ندارم . خیلی بچه بودم که فوت کردند ."
ساحل فاتحه اش را تمام کرد . " ولی من قشنگ یادمه . هر دو در عرض یک سال فوت کردند . خدا رحمتشون کنه . آقا جون با سکته مغزی . مادر جون با سکته قلبی . وای اصلا از ذهنم بیرون نمی ره مامان چه حال بدی داشت . تا مدتها اسمشون که می آمد بغض می کرد و گریه می کرد ."
موهای تنم سیخ شد . خوب حق داشته خیلی دردآوره . و شروع کردم به فاتحه فرستادن .

***


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
صفحه  صفحه 2 از 20:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  17  18  19  20  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

تا ته دنیا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA