انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 22 از 23:  « پیشین  1  ...  20  21  22  23  پسین »

Desiree | دزیره


زن

 
به همین جهت ساعت ملاقات را نیم ساعت بعداز ظهر تعیین کردند . - با من نهار صرف خواهد کرد ؟ - البته .رئیس تشریفات او کارل گوستاو لوونجهلم نیز همراه او است . - عموی لوونجهلم من است ؟ لوونجهلم من هم گوستاو نام دارد . چندی است که او به جای کنت روزن آجودان من می باشد و کنت هم به استکهلم بازگشته . آجودان جدیدم آن قدر متکبر و مغرور است که به زحمت می توانم با او صحبت کنم . با خود اندیشیدم که به زودی وارد خواهد شد و احتیاج به مراقبت دارد . پس از این مسافرت طولانی باید استراحت کند و به علاوه او تاکنون به اکس لاشاپل نیامده و هتلی که مقر من است در نزدیکی کلیسای معروف این شهر قرار دارد . او هم مانند سایر سیاحان میل دارد که این کلیسا را ببیند . به آجودانم گفتم : - باید مطمئن شوید که عموی شما کنت لوونجهلم منظور مرا بفهمد و به محض آن که مرا دید او را با من تنها بگذارد . قول می دهید این کار را ترتیب دهید ؟ لوونجهلم وحشت زده به نظر می رسید و آهسته گفت : - مقررات و عهد نامه های تشریفاتی غافلگیری را شدیدا ممنوع کرده است . ولی من به هیچوجه تسلیم نشدم . آجودانم آهی کشید و گفت : - هر طور که علیاحضرت ملکه امر بفرمایید اطاعت می شود . با این ترتیب کلاهم را به سر گذاردم و تور کلاه را روی صورتم کشیدم . تور تا روی گونه هایم قرار گرفت . روبان زیر کلاهم را محکم زیر گلویم بستم و با خود اندیشیدم که کلیسا محل مناسبی برای اولین ملاقات ما است . به علاوه داخل کلیسا نیز کمی تاریک است . تنها از هتل خارج شدم . این آخرین خدعه و نیرنگ قطعی زندگی من است . در حالی که به کلیسا می رفتم با خود فکر کردم که اولین قرار ملاقات با یک مرد جوان ممکن است بسیار پر معنی و یا بی معنی باشد ، به هر حال خواهم دانست . این لوونجهلم همان مرد معتمدی است که سال ها قبل در سوئد در انتظار پدر او بود تا مراسم احترامات درباری سوئد را برای او انجام دهد . ولی من به این مراسم و احترامات اهمیتی نمی دهم .... در کنار نیمکت مخصوص به زانو در آمدم و دست های خود را به یکدیگر پیوستم .... یازده سال مدت زیادی است . بدون آن که متوجه این گذشت زمان باشم . پیرزنی شده ام ولی او به هر حال رشد کره و مرد کاملی گردیده است . اکنون مرد جوانی است که برای یافتن عروس و همسر زیبا در دربارهای اروپا به بازدید مشغول می باشد . و برای آن که سرگردان و گمراه نباشد لوونجهلم را که مردی مورد اطمینان است همراه او فرستاده اند . امروز صبح سیاحان متعدد برای دیدن کلیسا آمده و به طرف قبر شارلمانی رفتند . هریک از آنها را با چشم بدرقه کردم . او است ؟ یا آن مردی که با پاهای پهن و درشت آن طرف ایستاده است ؟ من از احساسات مادری که رشد فرزند خود را می بیند و فرزند او با ریش کوتاه و ضخیم و پرپشت خود گونه او را می بوسد و شب بخیر می گوید بی خبرم . من از حالات مادری که متوجه اولین عشق فرزند خود می شود آگاه نیستم . زیرا در چنین مواقع پسر ناگهان متوجه لباس و سر و وضع ظاهری خود می شود . من راستی از لذایذ مادری محروم بوده ام . من در انتظار مردی هستم که در تمام مدت عمرم فقط به یاد او دل خوش بوده ام و هرگز او را ندیده ام . من شرم و حیای غیر قابل مقاومت ، رعنایی و برازندگی و همه چیز از این پسر ناشناسم انتظار دارم . بلافاصله او را شناختم البته نه به علت حضور لوونجهلم که از وقتی او را در استکهلم دیده ام تا کنون تغییری نکرده بلکه او را از طرف حرکات ، راه رفتن ، گردش نامحسوس سر او که آهسته چیزی به رئیس تشریفات می گفت شناختم . لباس غیر نظامی تیره رنگی پوشیده و هم قد پدرش می باشد . فقط اختلافی که با پدرش دارد لاغری او است . بله لاغرتر و رعنا تر . برخاستم و به طرف او به راه افتادم . گویی در خواب حرکت می کنم . نمی دانستم چگونه با او صحبت کنم . او در مقابل قبر شارلمانی ایستاد و برای خواندن نوشته سنگ قبر به جلو خم شد . آهسته بازوی رئیس تشریفات او را گرفتم . لوونجهلم به من نگاه کرد و بلافاصله دورشد . صدای خود را شنیدم که به زبان فرانسه سوال کرد : - آیا این قبرشارلمانی است ؟ این سوالم احمقانه ترین سوالات روی زمین بود زیرا سنگ قبر می گفت که این گور شارلمانی است . بدون آن که سر خود را بلند کند جواب داد : - به طوری که ملاحظه می کنید قبر او است مادام . آهسته گفتم : - البته می دانم که طرز رفتار من شایسته و مناسب نیست ولی بسیار مشتاق و آرزو من دیدار شما هستم والاحضرت . به طرف من برگشت و گفت : - می دانید من کی هستم خانم ؟ چشمان سیاه بدون ترس او به من نگریستند . موهای پرپشت دوران کودکی اش تغییری نکرده فقط سبیل نازکی که کمی گوشه های آن بالا است و شکل مسخره ای به او داده پشت لبش دیده می شد . - والاحضرت ولیعهد سوئد هستید و من هم تا اندازه ای هم میهن شما می باشم . زیرا شوهرم در استکهلم .... کمی تردید کردم . نگاه او به صورتم ثابت شد . آهسته به صحبتم ادامه دادم : - می خواستم از والاحضرت سوالی بکنم و این سوالم کمی وقتی می گیرد . به اطراف خود نگریست و آهسته گفت : - بله ؟ تعجب می کنم . نمی دانم چرا مردی که همراه من بود ، ما را تنها گذاشت ولی یک ساعت تمام وقت دارم . در صورتی که خانم اجازه بدهند با کمال خوشحالی در خدمت ایشان خواهم بود . به چشمانم خندیده و گفت : - اجازه می فرمایید خانم ؟ سرم را حرکت دادم ، ضربان قلبم شدیدتر شده بود . وقتی به طرف درب خروجی کلیسا می رفتم رئیس تشریفات او را که در پشت یکی از ستون ها مخفی شده بوددیدم . ولی اوسکار متوجه او نگردید . بدون این که صحبتی بکنیم در بازار ماهی فروشان که در مقابل کلیسا قرار داشت به قدم زدن پرداختیم . از خیابان وسیعی گذشته و بالاخره وارد کوچه تنگی شدیم . آهسته تور ضخیم کلاهم را پایین کشیدم . زیرا متوجه شدم که اوسکار از گوشه چشم خود مرا نگاه می کند . در مقابل یک کافه ی درجه سوم که بیش از چند میز شکسته و مفلوک نداشت و دو درخت نخل پر گرد و خاک در گلدان های آن بود ایستاد و گفت : - ممکن است یک گیلاس شراب به هموطن زیبایم تقدیم کنم . با وحشت به درختان نخل بد قیافه نگاه کردم . با خود فکر کردم که حضور ما در این کافه مناسب نخواهد بود و صورتم قرمز شد . آیا اوسکار نمی فهمد که من زن مسنی هستم ؟ شاید به اوسکار یاد داده اند که نسبت به هر زنی توجه داشته باشد . خود را تسلی دادم و گفتم که این عمل او فقط به این علت است که یک ساعت از رئیس تشریفات خشک و خشن خود دور شده است . دعوت او را قبول کردم ، با مهربانی گفت : - البته اینجا کافه خوب و عالی نیست ولی لااقل می توانیم به راحتی صبحت کنیم و کسی مزاحم ما نباشد . و سپس وحشت کردم زیرا از مستخدم سوال کرد : - آیا شامپانی دارید ؟ من مخالفت کردم و گفتم : - صبح زود هنگام نوشیدن شامپانی نیست . - چرا ...؟ هر وقت علتی برای شادی باشد می توان شامپانی نوشید . - ولی علتی برای جشن وجود ندارد . - چرا مادام شناسایی شما مایه خوشحالی و شادمانی است . این تور ضخیم زشت را از صورت خود بالا بزنید . تا بتوانم صورت شما راببینم نه فقط نوک دماغ شما را . در جواب گفتم : - دماغ من مایه بدبختی است وقتی دختر جوانی بودم از دماغم رنج می بردم . راستی عجیب است دماغ هیچ کس مورد پسند او نیست . - پدرم دماغ عجیبی دارد . کاملا شبیه منقار عقاب می باشد . تمام صورت او دماغ و چشم است . پیشخدمت شامپانی آورد و گیلاس ها را پر کرد . - به سلامتی هموطن ناشناس . شما فرانسوی و سوئدی هستید این طورنیست ؟ - مثل شما والاحضرت . شامپانی بسیار شیرین بود . - خیر خانم اکنون من فقط سوئدی ..... و سپس با عجله گفت : - ...و نروژی هستم . این شامپانی چه بد مزه است . - بی اندازه شیرین است والاحضرت . - راستی بسیار خوشحالم ، سلیقه ما یکسان است . غالب زنان به شراب های شیرین علاقمند هستند . مثلا کاسکول ما به شراب شیرین علاقمند است . فورا نفسم را قطع کردم : - منظور شما از کاسکول ما چیست ؟ - ماریان فون کاسکول ندیمه دربار ما است . این ندیمه در اول مورد توجه و علاقه پادشاه مرحوم سوئد بود . اکنون مورد توجه پدرم است و اگر من هم روش پدرم را تعقیب کنم معشوقه من خواهد بود . با خشونت گفتم : - شما این قضایا را برای یک نفر غریبه می گویید ؟ - خانم شما غریبه نیستید یک هموطن من هستید . ملکه هدویک الیزابت مرحوم برای احتیاجات اولیه شوهرش مناسب نبود و مادموازل فون کاسکول به صدای بلند برای پادشاه کتاب می خواند و اگر پادشاه می توانست در ضمن گوش دادن بازوی او را در دست بگیرد بسیار خوشحال و مسرور بود . پدرم آداب و رسوم دربار سوئد را بدون تغییر پذیرفت و چون نمی خواست تغییری در وضع دربار داده باشد مادموازل فون کاسکول را با همان سمت سابق برای خود انتخاب کرد . با تعجب به او نگاه کرده و گفتم : - حقیقت را می گویید ؟ - مادام پدرم تنها و منزوی ترین مردی است که من می شناسم . مادرم سالیان دراز است که به دیدن من نیامده . پدرم روزانه شانزده ساعت کار می کند و ساعات آخر شب را با رفقای محدود خود که در دوران ولایت عهدی به دست آورده می گذراند . مثلا یکی از رفقای او کنت براهه است ، نمی دانم آیا این اسم برای شما مفهومی دارد یا خیر . غالب اوقات مادموازل فون کاسکول به جمع آنها می پیوندد و با گیتار خود برای آنها آواز های مست کننده سوئدی می خواند . البته آواز های سوئدی بسیار زیباست ولی پدرم به زحمت آنها را می فهمد . - آیا در ضیافت و مهمانی های درباری شرکت نمی کند ؟ دربار بدون ضیافت نمی توان داشت . - پدرم می تواند دربار بدون ضیافت داشته باشد ، فراموش نکنید که ما در دربار خود ملکه نداریم . آهسته گیلاس شامپانی خود را سر کشیدم . اوسکار فورا گیلاسم را پر کرد . در جواب گفتم : - وقتی والاحضرت ازدواج کردند همه چیز تغییر خواهد کرد . - خانم شما تصور می کنید یک شاهزاده خانم در قصر عظیم که مانند یخ سرد و بی روح است و پادشاه کسی جز مشاورین مملکتی و دوستان قدیمیش را نمی پذیرد خوشحال و مسرور خواهد بود ؟ رفتار پدرم بسیار تغییر کرده و مرد عجیبی شده است . زبان مملکت خود را نمی داند و از ترس و وحشت عجیب این که مبادا روزی از این کشور رانده شود رنج می کشد . می دانید تاکنون چه کرده است ؟ پدرم انتشار مقالاتی را که باعث آزردگی او باشد مطلقا ممنوع ساخته . خانم با وجود آن که قوانین مشروطه سوئد آزادی جرائد را تضمین کرده ولی پدرم این قوانین را نقض می کند .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
می دانید مفهوم نقض این قوانین یعنی چه ؟ صورت اوسکار مانند گچ سفید بود و رنج می کشید . بدون آن که تغییری در لهجه صدای خود داده باشم گفتم : - والاحضرت امیدوارم شما علیه پدرتان برانگیخته نشده باشید . - خیر در این صورت مضطرب و نگران نبودم ... خانم سیاست خارجی پدرم موفقیتی برای سوئد در اروپا به وجود آورده که برای کسی قابل تصور نیست .سیاست اقتصادی او این مملکت ورشکسته را به یکی از ممالک متمول تبدیل کرده . سوئد برای استقلال خود باید از پدرم متشکر باشد ولی تاکنون با هرگونه تمایلات آزادی طلبی در پارلمان سوئد مخالفت می کند . چرا ؟ زیرا اعلیحضرت گمان می کند که آزادی و لیبرالیسم ممکن است به انقلاب تبدیل شود و انقلاب نیز به قیمت تاج و تخت او تمام خواهد شد . انقلاب اسکاندیناو به طور کلی مسئله یی نیست و بلکه یک پیشرفت شایسته و مناسب است . ولی یک ژاکوبین سابق نمی تواند این مسئله را درک نماید . آیا شما را ناراحت نکرده ام خانم ؟ سرم را حرکت دادم . اوسکار شروع به صحبت کرد : - خانم این وضعیت به آنجا کشیده که بعضی از افراد و اشخاص ؛ البته نه احزاب ، درباره مجبور کردن پدرم به استعفا به نفع من صحبت می کنند . در بین لب های لرزانم زمزمه کرده و گفتم : - والاحضرت شما نباید حتی در این باره فکر کنید چه برسد به اینکه گفت و گو نمایید . شانه های باریک او به جلو خم شده و گفت : - خانم خسته شده ام . می خواستم یک مصنف موسیقی باشم . ولی چه شده ام ؟ فقط توانسته ام چند آواز و چند مارش نظامی بسازم . به تصنیف یک اوپرا پرداختم ولی نتوانستم آن را به پایان برسانم زیرا نه تنها باید وظایف یک ولیعهد و یک ژنرال توپخانه را انجام دهم بلکه وظایف دیگری را نیز اجرا نمایم . خانم باید به پدرم بفهمانم که انقلاب فرانسه باعث تغییراتی در سوئد هم شده است . پدرم باید در مراسم درباری به جای نجبای قدیمی ، طبقه متوسط مردم را نیز بپذیرد . پدرم باید از یادآوری عملیات خود از نظر نظامی و قربانی مبالغ زیادی از ثروت شخصی خود برای سوئد قبل از هرجلسه پارلمان خودداری نماید . پدرم باید .... بیش از این قادر به شنیدم گفته های او نبودم و ناچار شدم صحبتش را قطع کنم . - ..... باید از ملاقات مادموازل فون کاسکول هم خود داری کند . - گمان نمی کنم مادموازل کار دیگری جز خواندن آواز برای پدرم کرده باشد . البته باید گفت پدرم در جوانی دچار تنهایی شده است . اینطور نبوده ؟ به علاوه پدرم مانند قدما عقیده مند است که معشوقه گانی که هوش و فطانت آنها برای یکی دو نسل ثابت شده باید درس عشق به ولیعهد ها بیاموزند . خانم پدرم اخیرا مادموازل کاسکول را نیمه شب در حالی که گیتارش را در بغل داشت به اتاق من فرستاد . - والاحضرت پدر شما منظور بدی نداشته است . - پدرم خود را در دفتر کارش محبوس کرده و با حقیقت تماسی ندارد او احتیاج دارد .... صحبت خود را قطع کرد و مجددا گیلاس ها را پر کرد . چین عمیق پیشانی او خاطره ژان باتیست را در من زنده می کرد . شامپانی به دهانم مزه ای نداشت مجددا شروع به صحبت کرد . - خانم وقتی من طفل کوچکی بودم پیش از هر چیز میل داشتم تاج گذاری ناپلئون را ببینم . ولی به من اجازه ندادند . علت آن را نمی دانم ولی خوب به خاطر دارم مادرم با من در اتاق بود و می گفت : «اوسکار ما به تاجگذاری دیگری خواهیم رفت . من و تو »مادرم قول داد و گفت : «این تاجگذاری به مراتب زیباتر از تاجگذاری فردا خواهد بود . حرف مرا باور کن بسیار زیباتر .... »بله خانم . من در آن تاج گذری شرکت کردم ولی مادرم نیامد . خانم چرا گریه می کنید ، چرا ؟ - نام مادر شما دزیدریا یعنی محبوب است ولی شاید حضور او در مراسم تاجگذاری محبوب و دل انگیز نبود . - حضور او مورد توجه نبود ؟ پدرم او را به نام ملکه دو کشور زیبا معرفی کرد و او هرگز به هیچ یک از این کشور ها نیامد . خانم تصور می کنید مردی مانند پدرم از او چنین خواهشی خواهد کرد ؟ - والاحضرت شاید مادر شما برای ملکه بودن شایستگی ندارد . - مردم پاریس در مقابل پنجره منزل مادرم اجتماع کرده فریاد می زدند «خانم صلح ما »زیرا مادرم از جنگ عمومی جلو گیری کرد . مادرم شمشیر ناپلئون را از او گرفت.... - خیر ناپلئون شمشیر واترلو را به او داد . - خانم مادرم زن بسیار نازنینی است . ولی لااقل به اندازه پدرم سرسخت است . من به شما قول و اطمینان می دهم که نه تنها حضور ملکه در سوئد شایسته است بلکه الزام آور است . آهسته گفتم: - اگر چنین باشد البته ملکه به کشور سوئد خواهد آمد . - مادرجان ، مادر جان خدا را شکر که حاضر به آمدن شدی ! حالا آن تور را از صورتت بردار تا تو را ببینم . راستی ببینم ، بله مادرجان زیاد تغییر نکرده ای حتی زیبا تر هم شده ای ، چشمانت درشت تر به نظر می رسد . صورتت پر و گرد شده .... مادر چرا گریه می کنی ؟ - اوسکار چه وقتی مرا شناختی ؟ - شناختم ؟ من در کنار قبر شارلمانی به انتظار شما جای گرفتم . به علاوه می خواستم بدانم چگونه با یک غریبه صحبت می کنی . - مطمئن بودم که لوونجهلم شما دهانش بسته خواهد بود . - لوونجهلم چیزی به من نگفته بود . از همان اول تصمیم داشتم بدون حضور دیگری شما را ببینم . کنت می دانست که من چگونه این ملاقات را ترتیب می دهم ولی او طوری رفتار کرد که شما پیش قدم شدید . - اوسکار آنچه درباره پدرت گفتی صحت دارد ؟ - البته . فقط قدری اغراق کردم تا بازگشت شما را به خانه تسریع کرده باشم . چه وقت خواهید آمد ؟ دست مرا گرفت و به گونه خود گذارد . مراجعت به خانه ، مراجعت به سرزمین خارجی و غریبه . یک مرتبه در آنجا بوده ام و با من به سردی رفتار کرده اند . اوسکار گونه اش را به دست من مالید . - ریش تو مثل ریش یک مرد واقعی سخت و زبر و خشن است ....نمی دانی چگونه در استکهلم رنج و عذابم دادند . - مادر ، مادر کی شما را رنج و عذاب داد . بیوه مریض وازای مقتول ؟ او سال ها پیش مرده است ، بیوه پادشاه پیر سابق ؟ او چند ماه پس از مرگ پادشاه بدرود حیات گفت . شاهزاده خانم صوفیا آلبرتینا ؟ مادرجان مسخره نکن چه کسی قادر است تو را رنج و عذاب دهد . فراموش نکن اکنون ملکه هستی . - خیر ، خیر فراموش نمی کنم . هر دقیقه به فکر آن هستم و این فکر دائما مرا رنج می دهد . از ملکه بودن می ترسم . - مادر آنجا در کلیسا شما آهسته درباره استدعایی از والاحضرت صحبت می کردید آیا منظور شما شروع مکالمه بود ؟ - خیر . می خواهم درباره چیزی از تو سوال کنم . سوال من درباره عروسم می باشد . - چنین شخصی وجود خارجی ندارد . پدرم لیست طویلی از شاهزاده خانم هایی که باید با آنها ملاقات کنم تهیه کرده است . شاهزاده خانم اورانینبرگ و بالاتر از همه باید شاهزاده خانم های پروسی را ببینم . یکی از دیگری زشت تر است . پدرم تابلو ها و تصاویری آنها را نیز جمع آوری کرده . - اوسکار بسیار میل دارم که به خاطر عشق ازدواج کنی . - باور کن مادر من هم همین عقیده را دارم . وقتی به خانه بازگشتی مخفیانه دختر کوچکم را به شما نشان خواهم داد . مادر جان اسم او «اوسکارا» است .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
پس من مادر برزگ هستم .....! و مادربزرگ ها خانم های مسنی می باشند و من بدون توجه برای رفتن به میعادگاهم عجله کرده ام . - مادرجان ، اوسکارا فرو رفتگی روی چانه اش را از شما به ارث برده . اوسکارا ....نوه من اوسکارا ! - اوسکار بگو ببینم این فرو رفتگی چانه مادر هم دارد ؟ - مادر بسیار خوشگلی دارد . «ژاکت ژیلد نستولپ» مادر او است . - آیا پدرت مطلع است ؟ - مادر چه می گویی ؟ به من قول بده که هرگز این موضوع را یاد آوری نکنی . - ولی تو نباید ... - می خواهید بگویید با او ازدواج کنم ؟ فراموش کردید من کی هستم ؟ اوسکار با سرعت به صحبت خود ادامه داد : - پدرم اول تصمیم به ازدواج با خانواده هانور گرفت ولی از نظر انگلیسی ها سلسله برنادوت آن قدر ها مناسب و شایسته نیست . گمان می کنم من باید با یکی از شاهزاده خانم های پروسی ازدواج کنم . - اوسکار گوش کن . مسافرت شما طوری ترتیب داده شده که باید از اینجا با من برای مراسم عروسی به بروکسل برویم . - راستی فراموش کرده ام ، کی با کی عروسی می کند ؟ - زاندائید دختر خاله ات ژولی با پسر لویسین بناپارت ازدواج می کند . ژوزف بناپارت به همین مناسبت از بلژیک آمده و شاید با ژولی در اروپا بماند . - امیدوارم ما از شر او و مریض بودنش خلاص شویم . - خاله ژولی بسیار لاغر و ضعیف شده . - ببخشید مادرجان ، هیچ یک از بناپارت ها مورد توجه من نیستند . مانند پدرش و تقریبا همان کلمات را ادا می کند . - به خاطر داشته باش که خاله ژولی کلاری است نه بناپارت . - بسیار خوب مادر ، به عروسی خواهیم رفت بعد از آن چه خواهد شد ؟ - از بروکسل به سوئیس خواهیم رفت تا هورتنس «دوشس دوسنت لو» را در قصر آرنبرگ ملاقات کنم . هورتنس از فامیل بوهارنه و دختر ژوزفین زیبا است . میل دارم تو همراه من باشی . - مادرجان راستی میل دیدار بناپارت ها را ندارم . - می خواهم دختر برادر هورتنس «ستاره ثاقب » کوچولو را ببینی . - چه ؟ کی کوچولو ؟ - پدر او اوژن بوهارنه نایب السلطنه سابق ایتالیا و دوک لوشتنبرگ فعلی است . اوژن با یکی از دختران پادشاه باواریا ازدواج کرده و دخترک او ژوزفین زیباترین دختری است که تاکنون دیده ای . - هرچه زیبا باشد مهم نیست . با وجود زیبایی او من نمی توانم با او ازدواج کنم . - چرا ؟ - شما دائما فراموش می کنید که من چه شخصی هستم . دختر لوشتنبرگ ناشناس وصله همرنگی برای ولیعهد سوئد و برنادوت نیست مادر . - وصله همرنگ و مناسبی نیست ؟ بسیار خوب بگذر چیزی به تو بگویم . ولی اول گیلاسم را پر کن . تازه از نوشیدن آن خوشم آمده . خیلی خوب درست به من گوش کن . فامیل پدری او ویکنت بوهارنه یکی از ژنرال های ارتش فرانسه بوده است . مادر او هم کنتس دوبوهارنه زیباترین زن عصر خود و شهر آشوب پاریس به شمار می رفته و پس از دومین ازدواج خود امپراتریس فرانسه گردید . پدر بزرگ تو منشی وکیل شرافتمند دادگستری در شهرستان پان بوده است و درباره مادر پدرت هیچ اطلاعی ندارم . - ولی مادر .... - بگذار صحبتم را تمام کنم . پدر بزرگ مادر این دختر پادشاه باواریا بوده . سلسله باواریا قدیمی ترین سلسله سلطنتی اروپا است . از طرف دیگر پدر مادرت یک حریر فروش به نام فرانسوا کلاری بوده که در مارسی می زیسته است . ابروهای خود را در هم کشید . و گفت : - ولی پدر مادربزرگ این دختر چه کاره بوده ؟ - بله ، ولی مهمتر از همه این که ژوزفین کوچک را در طفولیت دیده ام . همان لبخند و همان زیبایی و همان فتنه انگیزی مادربزرگ خود را به ارث برده . اوسکار آهی کشید و گفت : - مادر در امور مربوط به سلسله های سلطنتی .... - منظور واقعی من نیز همین است . می خواهم جده یک سلسله زیبای سلطنتی باشم . - پدرم هرگز با این ازدواج موافقت نخواهد کرد . - من با پدرت صحبت خواهم کرد . کاری که تو باید انجام دهی فقط دیدن ستاره ثاقب است . - گارسون . صورت حساب . بازو در بازوی هم به طرف هتل حرکت کردیم . قلبم از شدت شادی و سرور زیادی شامپانی می تپید . - مادرجان ژوزفین چند ساله است ؟ - تازه قدم به شانزده سالگی گذارده .ولی من قبل از آنکه به این سن برسم اولین بوسه را داده بودم . - مادرجان پس شما دختر محتاطی نبوده اید . چرا او را ستاره ثاقب صدا می کنید ؟ می خواستم علت آن را براش شرح دهم ولی هتل نزدیک بود . ناگهان اوسکار حالت جدی و رسمی به خود گرفته و دست خود را دور کمرم حلقه کرد و گفت : - مادرجان به من قول بده که همراه همسرم به استکهلم خواهی آمد . - بله قول می دهم . - و قول بده که در آنجا خواهی ماند و مراجعت نخواهی کرد . کمی تردید کرده و جواب دادم : - بستگی به وضعیت و پیش آمد دارد . - چه وضعیتی مادر ؟ - بستگی به خود من دارد . اینکه می گویم حقیقت محض و کاملا جدی است . وقتی می توانم در استکهلم بمانم که بتوانم ملکه خوبی باشم . - مادرجان به تنها چیزی که احتیاج داری کمی تمرین است ... آنجا را نگاه کن . لوونجهلم شما و لوونجهلم من با غرور و تکبر و اشتیاق به طرف ما می آیند . آهسته در گوش او گفتم : - من در دربار سوئد تغییراتی چند خواهم داد . به چشمانم خندید و گفت : - بیا بگذاریم آفتاب لب بام قبل از فرود ستاره ثاقب از آسمان ها فرو نشیند . سرم را حرکت داده و پیشنهاد کردم : - بله بگذاریم مادموازل فون کاسکول با وضع مناسبی بازنشسته شود و استراحت نماید . اوسکار با ناراحتی گفت : - مادرجان ما هر دو کمی مست هستیم . سپس هر دو خندیدیم و قادر نبودیم که از خندیدن خود جلو گیری کنیم . آیا این خنده و این طرز رفتار برای یک مادربزرگ غیرقانونی مناسب و شایسته است ؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل پنجاه و چهارم

در قصر سلطنتی استکهلم ، بهار سال 1823

********************


والاحضرت ژوزفینا ، عروس زیبایم که عمیقا تهییج شده بود گفت :
- مملکت ما چه زیبا و دل انگیز است .
ما با هم کنار نرده یک کشتی جنگی که برای بردن ما به استکهلم انتظار می کشید ایستاده بودیم . ماری پس از هر چند دقیقه سوال می کرد :
- آیا نزدیک نشده ایم ؟ آیا پی یر پای چوبیش را متصل کند ؟
اوسکار و ستاره ثاقب در شهر مونیخ ازدواج کردند . ولی اوسکار در آنجا نبود . ستاره ثاقب که کاتولیک است طبعا می خواست در کلیسای کاتولیک مراسم

ازدواج به عمل آید و البته اوسکار پروتستان است و در نتیجه مراسم ازدواج به وسیله وکیل اوسکار در مونیخ اجرا شد . مراسم جشن رسمی ازدواج پس از ورود ما به

استکهلم شروع خواهد گردید . نمی دانم چه کسی این کشتی جنگی را برای ما فرستاد تا از زحمت سفر طولانی دانمارک و جنوب سوئد راحت شویم . به هر حال

فکر و عقیده بسیار خوبی بود . به علاوه نمی دانم چرا ژان باتیست می خواست که من با یک کشتی جنگی که با چهل و هشت توپ مجهز است سفر کنم .
کشتی جنگی امواج دریا را می شکافت و هزاران جزیره کوچک اطراف استکهلم را پشت سر می گذاشت . آسمان آبی کم رنگ بود و جزیره های کوچک در زیر امواج

دریا مانند پرتگاه جلوه می کردند . روی پرتگاه ها و کنار ساحل هزاران درخت زیزفون با برگ های رنگارنگ خود جلوه گری داشتند . نوه ژوزفین در حالی که

چشمانش از دیدن این مناظر زیبا لذت می برد و می درخشید آهسته می گفت :
- کشور زیبای ما ....
پی یر در کنار مادرش روی عرشه کشتی نشسته بود و می خواست موقعی که وارد استکهلم می شویم پشت سر ما بایستد . ماری باز پرسید :
- پی یر پای چوبیش را بگذارد ؟
کنت گوستاو لوونجهلم پیشکار من در حالی که دوربین خود را تقدیم می کرد گفت:
- علیاحضرت اکنون به واکسهلم نزدیک می شویم . واکسهلم یکی از مستحکم ترین دژهای جنگی است .
ولی با خود می اندیشیدم که تاکنون در زندگیم این همه درخت زیز فون ندیده بودم . «مملکت ما » ستاره ثاقب باز تکرار کرد و گفت :
- سرزمین زیبای ما ....
مارسلین و ماریوس همراهم بودند . برادرم اتیین نامه ای از تشکر و سپاسگذاری برایم نوشت زیرا دختر او مارسلین را به عنوان رئیس تشریفات دربار خودم منصوب

کرده بودم و به علاوه ماریوس پسر برادرم به جای انکه یکی از اعضای شرکت کلاری باشد به امور مالی من رسیدگی خواهد کرد و یکی از اعضای رسمی دربار سوئد

خواهد شد . من یک قسمت کوچکی از فرانسه را با خود به سوئد آورده بودم . منظورم این است که مارسلین ، ماریوس ، پی یر و ماری همراهم بودند . البته ایوت

هم آمد . زیرا او تنها کسی است که می تواند موهای درهم مرا آرایش نماید . متاسفانه ژولی خواهرم به استکهلم نیامد .
ژولی ... راستی ضعفا چه مقاوم هستند ؟! راستی چگونه انگشتان ظریف و سفید و کم خون او بازوانم را محکم می گرفت و سالیان متمادی التماس می کرد و

می گفت :
«دزیره تو ترکم نکن . مرا تنها نگذار . یک بار دیگر نامه ای به پادشاه فرانسه بنویس و استدعا کن اجازه دهد من در پاریس بمانم ، تو هم نزد من باش . دزیره

کمکم کن ، کمکم کن . »
درخواست و عرض حالم کوچکترین تاثیری نکرد ولی ناچار بودم نزد او بمانم تا بالاخره در عروسی دخترش زاندائید به من گفت :
- زاندائید و شوهرش به فلورانس خواهند رفت . ایتالیا خاطرات مارسی را در من زنده می کند . با داماد و دخترم به فلورانس خواهم رفت .
ژوزف که سخنرانی سلیسی در مورد گله های گاو و سهام راه آهنش در نیوجرسی ایراد کرده بود گفت :
- وقتی پا به جهان گذاشتم جزیره کرس هنوز به ایتالیا تعلق داشت . وقتی پیر شدم در فلورانس به تو ملحق خواهم شد .
ژولی بازویش را زیر بازوی ژوزف جای داد و با بی اعتنایی ولی توام با رضایت گفت :
- همه چیز به خیر و خوشی خواهد گذشت .
ژولی در آن موقع مرا به کلی از یاد برده بود . ستاره ثاقب در روی عرشه کشتی زیر گوشم آهسته گفت :
- مادرجان نمی دانی چه خوشحال و سعادتمندم . اولین روزی که اوسکار را دیدم حس کردم که برای یکدیگر آفریده شده ایم ولی اطمینان نداشتم که شما و

اعلیحضرت پادشاه سوئد با ازدواج ما موافقت خواهید کرد .
- چرا دخترم ؟
- مادرجان ، برای آنکه فقط دختر دوک لوشتنبرگ هستم و اوسکار می توانست همسر برگزیده تری داشته باشد . شما در جستوجوی یک شاهزاده از خانواده های

سلطنتی بودید این طور نیست مادرجان ؟
درختان زیزفون با برگ های زرد و سبز بهاری در اثر نسیم موج می زنند و مانند آسمان آبی جلوه می نمایند . دخترک چیزی از من پرسید و سرش را مانند ژوزفین

مرحوم به طرفی خم کرد .
- چه گفتی ؟ جستوجو و انتظار یک شاهزاده خانم ؟ وقتی خوشبختی و سعادت پسر انسان مورد نظر باشد ، انتظار و جستوجو مفهومی ندارد و فقط باید امیدوار بود

.
صدای شلیک توپ که به احترام ما تیر اندازی می شد به گوش رسید . با ترس و نگرانی به عقب رفتم . استحکامات واکسهلم به ما خوش آمد می گفت و بلافاصله

دریافتم که دیگر وقتی باقی نیست و نباید روی چیزی حساب کرد و بلکه باید از صمیم قلب امیدوار بود ....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
- ژوزفینا ، به خاطر داشته باش وقتی فرزندانت عاشق می شوند .... چرا قرمز شدی ؟ برای آنکه راجع به فرزندانت صحبت می کنم ؟ عزیزم وقتی دختر

کوچکی بیش نبودی گفتم که مرغابی ها تخم می گذارند ولی تو باور نکردی ، نمی دانم که آیا در سال های آتیه می توانیم در تنهایی با یکدیگر صحبت کنیم یا خیر ؟

به همین دلیل عجله دارم هم اکنون به تو بگویم که بگذار فرزندانت به خاطر عشق ازدواج کنند . قول می دهی ؟
- ولی مادرجان باید موضوع وراثت تاج و تخت را در نظر گرفت این طور نیست ؟
- دختر تو باید چند فرزند داشته باشی ، یکی از پسرانت باید عاشق یک شاهزاده خانم بشود و به دنبال سرنوشت خود برود . ولی به تمام برنادوت ها بیاموز که

انسان همشه به خاطر عشق ازدواج می نماید .
ژوزفینا با دلتنگی مژه های بلندش را بر هم گذاشت و جواب داد ،:
- مادر جان اگر دختری که مورد توجه پسرم قرار می گیرد از طبقه متوسط مردم باشد چه ....؟
- چه گفتی دختر جان ؟ ما برنادوت ها از طبقه متوسط مردم هستیم .
توپ ها مجددا به غرش در آمدند و یک قایق کوچک به طرف ما آمد . دوربین را به چشم گذاشتم و گفتم :
- ژوزفینا ، دماغت را زودتر پودر بزن . اوسکار به کشتی می آید .
به زحمت صدای توپ ها را می شنیدم . ساحل از جمعیت مشایعین موج می زد و باد صدای آنها را به سوی ما می آورد و غرش توپ ها را محو و نابود می کرد .

قایق های کوچک متعددی به طرف کشتی ما می آمدند و دسته های گل با خود حمل می کردند و مسافرین در اطراف کشتی می رقصیدند . اوسکار و ژوزفینا در

کنار هم ایستاده بودند و دست خود را به طرف مردم حرکت می دادند . ژوزفینا یک لباس آبی روشن در بر داشت و یک اشارپ پوست سمور که در اثر گذشت زمان کمی

زرد رنگ شده بود روی شانه داشت . این اشارپ روزی به ژوزفین تعلق داشت و هدیه ناپلئون بود . هورتنس آن را سال ها قبل به یاد بود مادرش به ژوزفینا داده

بود . در آن موقع کنت لوونجهلم گفت :
- علیاحضرت به بندر «چور گاردن » نزدیک شده ایم . به زودی پیاده خواهیم شد . در این موقع به عقب برگشتم دست هایم را فشردم . کف دستم از عرق

خیس بود . به ماری گفتم :
- ماری اکنون باید پی یر پای مصنوعیش را بگذارد .
مارسلین با خوشحالی فریاد کرد :
- عمه جان ببین یک تاق نصرت از شاخه های درخت زیزفون ساخته اند .
در همین موقع مجددا توپ ها به غرش در آمدند . ایوت به طرف من دوید و یک آینه کوچک جلو صورتم نگه داشت . صورتم را پودر زدم و کمی سرخاب مالیدم . پشت

چشمم را نیز با کرم نقره ای رنگ کردم . ماری اشارپ پوست سمور را روی شانه ام انداخت . لباس مخمل خاکستری و اشارپ پوست سمور برای یک مادربزرگ مناسب

و برازنده است .
دست های چروک خورده ماری انگشتانم را در خود گرفت . صورت او پیر و چین خورده است .
سپس گفت :
- اوژنی ما به هدف و سرنوشت خود رسیدیم .
- خیر ماری تازه شروع کرده ایم .
توپ ها ساکت شدند و نوای موزیک نظامی طنین انداخت . اوسکار به طرف ستاره ثاقب برگشت و گفت :
- این آهنگ را من تصنیف کرده ام .
کنت لوونجهلم مجددا دوربین را به دستم داد . در داخل دوربین یک شنل مخمل بنفش و یک کلاه دیدم که به روی آن پر سفید نصب کرده بودند .
ناگهان همه حتی اوسکار و ستاره ثاقب به عقب رفتند . من تنها در روی پل کشتی ایستاده بودم . صدای سرود ملی سوئد طنین انداخت . هزاران نفر بی حرکت

ایستادند و فقط ساقه های لطیف درختان زیزفون می لرزیدند و حرکت داشتند .
سپس دو نفر که در کنار آن شنل مخمل بنفش ایستاده بودند به طرف کشتی آمدند تا مرا در ساحل پیاده کنند . کنت براهه لبخند می زد و کنت روزن از خوشحالی رنگ

به صورت نداشت . در همین موقع یک دست که دستکش سفید داشت آنها را به عقب زد و آن شنل بنفش به جلو آمد . پل کشتی لرزید و یک دست بزرگ و سنگین و

آشنا را روی بازویم حس کردم .
جمعیت فریاد کشیدند . توپ ها غریدند و موزیک به صدا در آمد . اوسکار همسرش را مشایعت کرد . در زیر طاق نصرت دختر کوچکی با یک دسته گل به جلو آمد .

دخترک کوچک در پشت دسته عظیم گل زنبق آبی و زرد می خواست یک شعر بخواند . پس از لحظه ای گل ها را در جلوم گذاشت . هیچ کس انتظار نداشت که از او

تشکر کنم ولی وقتی دهانم را گشودم از ترس و وحشت می لرزیدم اما صدایم بلند و آرام بود . گفتم :
- بسیار متشکرم دختر کوچک عزیزم .
نفس مردم در سینه حبس شده بود . ملکه به زبان سوئدی صحبت می کند . من این سخنرانی کوچک را تهیه کرده و کنت لوونجهلم آن را ترجمه کرده بود . سپس آن

را آن قدر تکرار کردم که حفظ شدم . در این موقع اشک در چشمانم جمع شد و گفتم :
- زنده باد سوئد .
ما در یک کالسکه روباز سلطنتی درخیابان ها حرکت کردیم . ستاره ثاقب که در کنارم نشسته بود با لطف و رعنایی به راست و چپ خم می شد . ژان باتیست و

اوسکار در مقابل ما نشسته بودند . من راست نشسته بودم و به جمعیت لبخند می زدم . آن قدر لبخند زدم که لب هایم درد گرفت و حتی پس از آن هم می خندیدم .

در این موقع اوسکار گفت :
- مادرجان باور کردنی نیست به زبان سوئدی سخنرانی کردی . راستی به وجود تو افتخار می کنیم .
نگاه گرم ژان باتیست را روی صورتم حس کردم ولی هنوز جرات نداشتم به چشمانش نگاه کنم . زیرا در یک کالسکه روباز بودیم و توجه مردم را به خود جلب کرده بودم

! آخر هنوز عاشق او هستم . شاید مجددا عاشق او شوم نمی دانم . راستی شوهرم پدر بزرگ است (ولی هرگز تصور آن را نمی تواند بکند )

********************

فصل پنجاه و پنجم

قصر دروتینگهلم در سوئد ، شانزدهم اوت 1823

********************


امروز هنگام نیمه شب برای اولین مرتبه به صورت یک روح در آمدم زیرا با لباس سفید مانند بانوی سفید پوش در قصر گردش کردم . باید شب های تابستان و روشن سوئد را ملامت کرد زیرا آسمان هرگز کاملا تاریک نمی شود . دوازده سال قبل وقتی برای اولین بار به این قصر آمدم در شب های تابستان گریه کردم و اشک ریختم ولی اکنون پس از دوازده سال باید در شب های تابستان در همین قصر برقصم . اوسکار و ستاره ثاقب از مهمانی به مهمانی دیگر می روند و من هم ژان باتیست را مجبور به شرکت در آن مهمانی ها می نمایم و او طبعا هزاران عذر و بهانه می تراشد . بهانه اش کار و کار است . ژان باتیست شصت ساله است ولی هرگز صحت و سلامتش به این خوبی نبوده . من شوهرم را از آپارتمان های دور افتاده اش در قصر سلطنتی استکهلم بیرون کشیده ام و این قصر سرد و ساکت را به صورت یک دربار حقیقی در آورده ام .
یک هنگ مستخدمه و پیشکار و مستخدم و پیشخدمت مخصوص تعیین و به کار واداشته ام . پیشخدمت ها لباس های نو و مجلل پوشیده اند . جیب و دست های نجاران و خیاطان و آرایش گران از پول مملو است و همه خوشحال و راضی هستند . بالاخره آن حریر فروش عزیز من نیز راضی است ....
اوسکار پیشنهاد کرد که یک مانور نظامی در جنوب سوئد ترتیب دهد و با تمام درباریان به «اسکان » برود . ژان باتیست پاشنه هایش را محکم به زمین کوفت و پرسید :
- چرا ؟
طبعا مخالفت او سودمند نبود . زیرا من و اوسکار روش مخصوص خود را تعقیب می کنیم . جنوب سوئد از خانواده سلطنتی پذیرایی مجللی کرد و به ما خوش آمد گفت . شب ها در قصور اشرافیان می رقصیدیم و صبح ها ساعت ها به تماشای رژه می پرداختیم و عصر ها نمایندگان مختلف مردم را یکی پس از دیگری می پذیریم . ماری عزیز که بسیار خسته و فرسوده بود پای خسته مرا ماساژ می داد . مستخدمه مخصوص سوئدی من کمک شایانی در پیشرفت زبانم می کرد . البته مسافرتمان بسیار مشکل و خسته کننده بود ولی آن را تحمل کردم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
ما اکنون در قصر دروتینگهلم هستیم و ظاهرا استراحت می نماییم . دیروز خیلی زود به تخت خواب رفتم . ولی نتوانستم بخوابم ، ساعت نیمه شب را اعلام کرد . شانزده هم اوت ، بله روز شانزدهم اوت می دمید . لباسم را پوشیدم و به گردش پرداختم . می خواستم نزد ژان بروم . سکوت و آرامش مطلق در همه جا حکمفرما بود . ولی فقط کف چوبی اتاق ها زیر پایم صدا می کرد . راستی چقدر از قصور متنفرم ....در اتاق مطالعه ژان باتیست تقریبا با مجسمه نیم تنه ژنرال مورو تصادف کردم . شوهرم علاقه شدیدی به این مجسمه مرمر دارد و همیشه آن را در اتاق دفترش حفظ می کند .
بالاخره به اتاق رخت کن و از آنجا به اتاق ژان باتیست رفتم و تقریبا هدف گلوله واقع شدم .
یک طپانچه به سرعت برق به طرف من نشانه روی شد و یک نفر به زبان فرانسه فریاد کرد :
- کیست ؟
من خندیدم و جواب دادم :
- یک روح فرناند ، یک روح .
فرناند با نگرانی از روی تختخواب سفریش برخاست و تعظیم کرد و گفت :
- علیاحضرت مرا متوحش ساختند .
فرناند لباس خواب سفید بلندی به تن و یک طپانچه در دست داشت و تخت خواب سفری او جلو در ورودی اتاق خواب شوهرم قرار داشت . از فرناند پرسیدم :
- آیا تو همیشه روبه روی اتاق اعلیحضرت می خوابی ؟
فرناند با اطمینان خاطر جواب داد :
- همیشه ، زیرا ژنرال می ترسد .
در همین موقع در با سرعت بازشد . ژان باتیست هنوز لباسش را در برداشت . سایبان سبز رنگی که در خفا و هنگام مطالعه روی پیشانیش می گذارد تا چشمش کمتر صدمه ببیند کج و معوج و خم بود . شوهرم بدون توجه فریاد کشید :
- این مزاحمت چه معنی دارد ؟
به رسم دربار خم شدم و تقریبا جلوی پایش نشستم و گفتم :
- اعلیحضرتا ، یک روح سرگردان استدعای شرفیابی دارد .
ژان باتیست با سرعت سایبان را برداشت و در حالی که تا اندازه ای مضطرب بود گفت :
- فرناند تختخواب را به کنار بکش تا علیاحضرت بتواند وارد اتاق شود .
فرناند در حالی که پیراهن تنگ را به دور بدنش پیچیده بود تختخواب را به کنار زد . آن وقت برای اولین بار پس از ورودم به قصر دروتینگهلم به اتاق خواب شوهرم وارد شدم . کتاب های متعدد جلد چرمی به طور متفرق روی زمین ریخته بود . شوهرم مانند اوقاتی که در هانور و مارینبورگ بود مطالعه می کرد .... ژان با خستگی خمیازه کشید و با صدای ملایم پرسید :
- روح سرگردان چه می خواهد ؟
در کمال آرامش روی یک مبل نشستم و جواب دادم :
- روح سرگردان فقط می خواهد گزارش کند و اطلاع دهد . این روح سرگردان دختر جوانی است که روزی با یک ژنرال جوان ازدواج کرد و در تختخواب عروسی که با گل سرخ تیغ دار مملو بود خوابید .
ژان روی دسته صندلی نشست و بازویش را دور شانه ام حلقه کرد .
- چرا روح سرگردان در شب ها به حرکت در می آید ؟
- برای آن که بیست و پنج سال قبل با آن ژنرال ازدواج کرد .
شوهرم به صدای بلند گفت :
- خدای من ، امشب بیست و پنجمین سالگرد ازدواج ما است .
بیشتر خود را به او نزدیک کردم و جواب دادم :
- بله و در سرتاسر کشور سلطنتی سوئد هیچ کس جز ما دو نفر از این موضوع آگاه نیست . راستی ژان چه خوب است ، توپ ها به این مناسبت به غرش در نیامدند و شاگردان دبستان ها شعر نخواندند و حتی موزیک نظامی مارش هایی که اوسکار تصنیف کرده است نواخته نشد . ژان باتیست راستی چه خوب و دوست داشتنی است .
شوهرم مرا تنگ در آغوش گرفت و آهسته زمزمه کرد :
- راستی هر دو راه طولانی و خسته کننده ای طی کردیم و باز در آخر تو نزد من آمدی .
زیر لب گفتم :
- ژان تو به هدف خود رسیدی ، ولی معذالک از ارواح متوحشی .
جواب نداد ، بسیار خسته به نظر می رسید .
- تو فرناند را مجبور کرده ای که با اسلحه روبه روی اتاقت بخوابد . نام آن ارواحی که تو از آنها متوحشی چیست ؟
با تلخی جواب داد :
- از وازا متوحشم ، آخرین پادشاه مخلوع وازا ادعای خود و پسرش را در مورد سلطنت سوئد به کنگره وین فرستاده است .
- این حادثه مربوط به هشت سال قبل است و به علاوه ملت سوئد او را به علت جنون از سلطنت خلع کرده است ، راستی او دیوانه است ؟
- نمی دانم ولی روش مملکت داری او جنون آمیز بود . سوئد در لبه پرتگاه و سقوط به سر می برد . طبعا متفقین ادعای او را نپذیرفتند . به علاوه آنها به علت آن مبازه وحشتناک به من مقروضند .
لرزش سراپای او را فرا گرفت به طوری که من با تمام سلول های بدنم آن را حس کردم و با سرعت جواب دادم :
- در آن مورد اصولا صحبت نکن . با یادآوری آن خاطرات هولناک خودت را زجر نده ....سوئدی ها به خوبی می دانند تو چه خدماتی برای آنها کرده ای ، دلایلی وجود دارد و ثابت می کند که سوئد به وسیله تو یک کشور پایدار گردیده است . اینطورنیست ؟
آهسته زمزمه کرد :
- بله ، بله تمام دلایل و ارقام را در اختیار دارم ، ولی مخالفین من در پارلمان ....
- آیا آنها از خانواده وازا سخنی به میان آورده اند ؟
- خیر ، هرگز ، ولی وجود این مخالفین که خود را لیبرال ها می نامند کافی است . روزنامه های آنها دائما می نویسند که من در سوئد متولد نشده ام .
از روی صندلی برخاستم و گفتم :
- ژان اگر کسی ملامت و گله کند که تو در سوئد متولد نشده ای و به زبان آنها صحبت نمی کنی توهین و مخالفت نیست ، بلکه یک حقیقت ساده است .
او با سرسختی جواب داد :
- از مخالفت تا انقلاب فقط فاصله کوتاهی است .
- مهمل نگو ! سوئدی ها می دانند چه می خواهند . تو به نام سلطان و پادشاه سوئد به دنیا اعلام شده ای و تاج گذاری کرده ای .
در همین موقع بود که تصمیم گرفتم برای همیشه روح وازا را از بین ببرم . با تاثر و اندوه متوجه شدم که او را آزرده ام ولی پس از این به راحتی خواهد خفت . با قدرت تمام گفتم :
- ژان سلسله برنادوت در سوئد حکمفرمایی می کند و تو تنها کسی هستی که متوجه این امر مهم نیستی .
فقط شانه هایش را بالا انداخت و من به سخنم ادامه دادم :
- اما متاسفانه مردمی هستند که حس می کنند تو از ترس مخالفت به مشروطیت اهمیتی نمی دهی .
بدون آن که به صورتش نگاه کنم ادامه دادم :
- عزیزم ، سوئدی ها اهمیت فراوانی به آزادی مطبوعات خود می دهند و هر بار که تو روزنامه ای را توقیف می کنی بعضی ها پیشنهاد می کنند که تو باید استعفا دهی .
چنان خود را جمع کرد که گویی ضربه شدیدی به روح او وارد شده و جواب داد :
- این طور است ؟ گوش کن من از سایه و ارواح وحشت ندارم . وجود شاهزاده وازا مانند سایه وحشت آوری در مقابلم خودنمایی می کند .
- ژان ، هیچ کس از شاهزاده وازا سخن نمی گوید .
- پس چه کسی است ؟ لیبرال ها چه کسی را برای جانشینی من پیشنهاد می کنند ؟
- اوسکار ، ولیعهد سوئد را پیشنهاد می نمایند .
آه عمیقی کشید و تسکین یافت و مستقیما به چشمانم نگاه کرد و گفت :
- راستی ؟ درست به چشمانم نگاه کن . آیا حقیقت را می گویی ؟
- هیچ کس از سلسه برنادوت ناراضی نیست . ژان باتیست حکومت سلسله برنادوت در سوئد مستقر شده است . باید به فرناند بگویی که پس از این در اتاق خودش بخوابد و احتیاجی به نگهبان مسلح نیست . من چرا وقتی می خواهم آخر شب به ملاقاتت بیایم باید با فرناند مسلح که لباس خواب در بر دارد مصادف شوم ؟
سر دوشی های طلایی گونه ام را خارش داد و .....
- عزیزم تو نباید آخر شب به ملاقات بروی . ملکه ها با لباس خواب در اطراف قصور خود رفت و آمد نمی کنند . تو باید با خودداری و امساک نفس دل انگیز زنانه در آپارتمان خود منتظر باشی تا من نزد تو بیایم .
بعد ، خیلی بعد ، پرده های اتاق را کنار زدیم . آفتاب می درخشید و پارک زیبا و با طراوت قصر در امواج خورشید فرو رفته بود . در کنار شوهرم ایستادم و گفتم :
- اما در مورد اوسکار ....
سخنم را قطع کرد و با ملایمت و لطف موهای سرم را بوسید و گفت :
- آنچه خودم فاقد آن بودم به اوسکار دادم ، تعلیم و تربیت . اوسکار را برای آن که فرمانروا و پادشاه باشد تربیت کرده ام . بعضی مواقع متاثر می شوم ، زیرا سلطنت و حکومت او را نخواهم دید .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
با تایید گفتم :
- همیشه چنین بوده ، تو آن قدر زنده نخواهی ماند که سلطنت اوسکار را ببینی .
به صدای بلند خندید .
- من از اوسکارمان ترس و وحشت ندارم .
بازویش را گرفتم .
- بیا عزیزم . امروز مانند بیست و پنج سال قبل در کنار هم صبحانه می خوریم .
وقتی از اتاق خواب ژان بیرون آمدیم فرناند رفته بود. در اتاق مطالعه ناگهان هر دو در سکوت موقف شدیم . ژان با تفکر و اندیشه زمزمه کرد :
- رفیق مورو .
آهسته انگشتم را به روی گونه مرمری مجسمه کشیدم و متوجه شدم که در قصور سلطنتی سوئد خوب گردگیری نمی کنند . سپس هر دو در کنار هم حرکت کردیم . ناگهان ژان گفت :
- راستی خوشحالم که در مقابل اصرار و ابرام تو تسلیم شدم و اوسکار با ژوزفینا ازدواج کرد .
- اگر بر طبق میل و آرزوی تو رفتار می کردم ، او اکنون با یک شاهزاده خانم زشت وحشت آور ازدواج کرده بود و برای تسکین خاطرش ناچار بود سر وقت مادموازل «فون کاسکول » برود . راستی تو پدر عجیبی هستی !
ژان با سرزنش و ملامت نگاهم کرد و جواب داد :
- معذالک ، نوه ژوزفین ما به تخت سلطنتی سوئد نشست .
- آیا ژوزفین ما زیبا و جذاب نبود ؟
- چرا بسیار جذاب و فریبنده بود . امیدوارم مردم اسکاندیناویا از جزئیات زندگی او بی اطلاع باشند .
وقتی به اتاق پذیرایی رسیدیم با موضوع تعجب آوری رو به رو شدیم . در روی میز صبحانه که برای دو نفر بود یک دسته عظیم گل رز به رنگ های مختلف سرخ ، سفید ، زرد و صورتی در گلدان روی میز قرار داشت و یک کارت در کنار گلدان دیده می شد .
«با بهترین آرزوهای قلبی به حضور اعلیحضرتین ، مارشال باتیست ما و همسر او تقدیم می شود . » «ماری و فرناند »
ژان با صدای بلند خندید و من گریه کردم . ما چقدر با یکدیگر اختلاف داریم ولی با وجود این .....
بله ، با وجود این .....

********************

فصل پنجاه و ششم

قصر سلطنتی استکهلم ، فوریه 1829

********************

حقیقتا برای شاهزاده خانم صوفیا آلبرتینای پیر متاسف و اندوهگینم . او از بهترین خانواده ها و آخرین بازمانده وازا است . او اکنون در حال احتضار است و دختر یک حریر فروش دست او را در دست گرفته است .
این دفتر خاطراتم را ورق زده و متوجه شدم این زن را بز پیر خوانده ام و او یکی از آن هایی بود که مرا تمسخر و تحقیر می کرد . راستی عجیب است چگونه روی سخن گفتن او من را رنج می داد ....؟
شاهزاده خانم پس از مرگ برادرش در یکی از قصر ها در میدان «گوستاو آدولفوس » زندگی می کرد . ژان باتیست همیشه مراقبت می کرد این بازمانده پیر خانواده وازا گاه گاهی در دربار و با ما غذا صرف کند . ولی اوسکار تنها کسی بود که واقعا مراقب او بود . پسرم او را عمه صدا می کرد و می گوید وقتی طفل بوده شاهزاده خانم برایش شیرینی و آب نبات می آورده ، دیروز اوسکار متوجه شد که شاهزاده خانم بسیار رنج می کشد و بسیار ضعیف شده ، امروز صبح به طور غیر منتظره ای یکی از ندیمه های قدیمی شاهزاده خانم پیر نزد من آمد و گفت :
- والاحضرت صوفیا آلبرتینا میل دارد با من و تنها با من صحبت کند !
وقتی نزد او می رفتم با خود اندیشیدم که آخرین بازمانده خانواده وازا نیز دیوانه و مجنون شده .....
شاهزاده خانم پیر به خاطر من و به احترام من سراپا ملبس و روی یکی از کاناپه ها خفته بود . با ورود من سعی کرد برخیزد ولی با تعجب گفتم :
- خواهش می کنم شاهزاده خانم ، حرکت نکنید .
راستی از دیدنش تعجب کردم . در آن هنگام بیش از هر موقع دیگر به یک بز شباهت داشت . پوست صورتش به روی گونه های فرو رفته او کشیده شده بود و با هزاران چین و چروک منظره دستمال کاغذی داشت . چشمان بی روحش در حدقه فرو رفته بود ، ولی موهای سفید و کم پشت او مانند دختران جوان با روبان صورتی رنگ آرایش شده بود . در سالن پذیرایی او هزاران گل دوزی به رنگ های مختلف سرخ و بنفش دیده می شد . روکش کوسن ها، صندلی ها و حتی روپوش دستگیره زنگ ها نیز با گل دوزی و برودردوزی آرایش شده بود . این موجود بدبخت در سراسر زندگی چیزی جز گل سرخ گل دوزی نکرده بود و تمام آنها یک شکل بودند ! صورت پیر او سعی می کرد لبخند بزند . در کنارش نشستم و او ندیمه را مرخص کرد و گفت :
- از آمدن علیاحضرت بسیار سپاسگذارم . اطلاع دارم که علیاحضرت گرفتارند .
- بله والاحضرت کار و مشغله ما زیاد است . ژان باتیست با امور مملکتی و اوسکار با وظایف جدیدش مشغول هستند . والاحضرت اوسکار اکنون فرمانده ناوگان سوئد است .
سرش را حرکت داد :
- اطلاع دارم . اوسکار غالبا به دیدنم می آید .
- آیا او راجع به طرح اصلاحاتش چیزی به شما گفت ؟ او اکنون مشغول تهیه کتابی درباره زندان ها است . می خواهد وضع زندان ها را تغییر دهد و روش جدیدی برای تنبیهات جزایی به وجود بیاورد .
با تعجب به من نگاه کرد . اوسکار چیزی در این خصوص به او نگفته بود . شاهزاده خانم با خشونت گفت :
- این مشغله عجیبی برای یک آدمیرال است .
به گفته او افزودم و گفتم :
- و برای یک مصنف موسیقی نیز عجیب به نظر می رسد .
شاهزاده خانم سرش را حرکت داد و ناراحت بود . از نقطه ای صدای زنگ ساعت شنیده شد ، اما ناگهان پرسید :
- آیا علیاحضرت به بازدید بیمارستان ها می روند ؟
- بله این قسمتی از وظایف من است و می خواهم وضع بیمارستان ها پیشرفت نماید . در فرانسه تعداد زیادی پرستار و خواهران مقدس وجود دارند که از بیماران پرستاری می نمایند . آیا والاحضرت اطلاع دارند که در بیمارستان های سوئد چه اشخاصی از بیماران پرستاری می کنند ؟
- گمان می کنم بعضی از پارسایان شایسته و نیکو سیرت چنین عملی را انجام می دهند .
- خیر والاحضرت این طور نیست . زنانی که سابقا هرجایی و هرزه بوده اند به پرستاری بیماران در بیمارستان ها مشغولند .
شاهزاده خانم پیر در جای خود حرکتی کرد . او در زندگی هرگز چنین حرفی نشنیده و با این صراحت روبه رو نشده بود . قدرت صحبت و مکالمه را از دست داد .
- برای دیدن پرستاران رفتم و با عده ای گدای پیر که امید و آرزویشان گرفتن یک کاسه سوپ است رو به رو شدم . آموزش و اطلاعی از پرستاری ندارند و مفهوم نظافت را نمی دانند . والاحضرت این وضع را تغییر خواهم داد .
با صدای تیک تاک ساعت به گوش رسید . سوال دیگرش این بود :
- خانم شنیده ام که شما سوئدی هم صحبت می کنید .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
- بله والاحضرت سعی می کنم سوئدی صحبت نمایم . ژان باتیست فرصت درس خواندن ندارد و مردم عادی به او خرده نمی گیرند و معتقدند که یک مرد فقط زبان مادریش را می داند اما ....
- طبقه اشراف ما فرانسه را خوب صحبت می نمایند .
- ولی طبقه متوسط مردم نیز زبان خارجی می آموزند و من حس می کنم که آنها چنین انتظاری از ما نیز دارند و به همین دلیل وقتی نمایندگان مردم را می پذیرم تا آنجا که قدرت دارم به زبان سوئدی تکلم می نمایم .
چنین به نظر می رسید که به خواب رفته و صورتش مانند موهای نقره ایش سفید شده بود . باز صدای تیک تاک ساعت شنیده شد ، از آن می ترسیدم که مبادا ناگهان ساعت از حرکت باز ماند . به شدت برای شاهزاده خانم محتضر ، متاثر و اندوهگین شدم .هیچ یک از افراد خانواده او در کنارش نبودند . برادر محبوبش را در بالماسکه کشتند . برادر زاده اش را دیوانه اعلام نمودند و اخراج کردند . اکنون این موجود بد بخت ناچار بود شخصی مانند مرا بر روی تخت سلطنت پدرانش ببیند . ناگهان و غیر منتظره گفت :
- شما یک ملکه خوب هستید .
- ژان باتیست ، اوسکار و من هرچه در قدرت داریم انجام می دهیم .
سایه ای از لبخند تمسخر آمیز او بر روی لب های پرچینش نقش بست که مرا از پای در آورد . سپس گفت :
- شما زن باهوشی هستید . وقتی شاهزاده خانم هدویک الیزابت شما را به علت آن که دختر یک حریر فروش هستید سرزنش کرد از اتاق خارج شدید و کمی بعد سوئد را ترک گفتید و هنگامی بازگشتید که ملکه سوئد بودید. مردم هرگز شاهزاده خانم الیزابت را نبخشیدند .
بدون خجالت خندید و به صحبت ادامه داد :
- ولیعهد دربار سوئد مجرد بود و همسر نداشت و ملکه مرحومه ناچار بود رل یک زن پدر را بازی کند . ها ها .... ها ها
خاطرات گذشته اش به او روح می داد و گفت :
- اوسکار فرندانش را به این جا آورد تا مرا ببیند . بله شارل و طفل جدیدش را به اینجا آورد .
- نام فرزند جدید او نیز اوسکار است .
- خانم، شارل شباهت کاملی به شما دارد .
با خود اندیشیدم که بچه ها وقتی مجبور نباشیم ساعت شش صبح برخیزیم و از آنها پرستای کنیم مایه لذت و خوشحالی هستند . سپس متوجه شدم که این شاهزاده خانم نیز تا پاسی از شب بیدار است . نوه های من یک دسته پرستار دارند در صوتی که گهواره اوسکار تا وقتی یک ساله شد در اتاق خوابم بود . شاهزاده خانم محتضر نالید و گفت :
- من هم می خواستم بچه داشته باشم ، ولی شوهر مناسبی برایم پیدا نشد . اوسکار می گوید که اگر فرزندان او با دختران طبقه متوسط مردم ازدواج کنند شما با آن اهمیتی نمی دهید . خانم شما چطور چنین پیشنهادی می کنید ؟
- در این مورد زیاد فکر نکرده ام ، ولی شاهزاده ها می توانند از القاب خود چشم بپوشند . این طور نیست ؟
- البته فقط باید نام جدیدی برای آنها انتخاب کرد مانند کنت «اپسالا» و یا بارون «دروتینگهلم » و ....
- چرا خانم ؟ ما یک نام بورژوازی خوب داریم ، برنادوت .
صورت شاهزاده خانم پیر از شنیدن جمله بورژوازی خوب منقبض گردید . و من بلافاصله برای تسکین او گفتم :
- امیدوارم برنادوت های آینده خانواده مصنف ، هنرمند و نویسنده باشند . اوسکار ذوق موسیقی دارد . عمه ی ژوزفینا نقاش قابلی است و در عین حال شعر هم می گوید . در خانواده من نیز ....
ساکت شدم . پیرزن چرت می زد و دیگر گوش نمی داد ، ولی در نهایت تعجبم شروع به صحبت کرد .
- خانم می خواستم درباره تاج با شما صحبت کنم .
با خود اندیشیدم : درحال اغما است و هرچه رو به مرگ می رود خاطراتش بیشتر دگرگون می گردد . از لحاظ ادب پرسیدم :
- کدام تاج ؟
- تاج ملکه سوئد .
ناگهان حرارت بدنم در سرمای زمستان استکهلم بالا رفت . در این سرما که من نیمه یخ زده هستم عرق کردم . چشمانش کاملا باز بود و با ملایمت و وضوح صحبت می کرد .
- خانم شما با اعلیحضرت تاج گذاری نکردید . شاید هنوز نمی دانید که ما برای ملکه سوئد نیز تاج داریم . این تاج بسیار قدیمی است ، چندان بزرگ نیست ، ولی سنگین می باشد . من این تاج را چندین بار در دست هایم گرفته ام . خانم شما مادر سلسله برنادوت هستید ، چرا تاج گذاری نکردید ؟
آهسته جواب دادم :
- تا کنون کسی به فکر آن نبوده است .
- ولی من به فکر آن بوده ام . من آخرین فرد خانواده وازا هستم و از اولین فرد خانواده برنادوت خواهش می کنم که این تاج قدیمی را بپذیرد . خانم قول تاج گذاری می دهید ؟
آهسته زمزمه کردم :
- من به این تشریفات اهمیتی نمی دهم . من برای این تشریفات مجلل ساخته نشده ام .
انگشت بی روح او برای گرفتن دست من به جلو آمد وگفت :
- دیگر وقت و فرصت ندارم که به شما التماس کنم .
دستم را روی دستش گذاشتم .
- زمانی در یک تاج گذاری ناچار بودم یک دستمال ابریشمی به روی یک کوسن حمل کنم . آن روز زنگ های کلیسای نتردام نیز درخواست و التماس می کردند .
آیا این زن محتضر می تواند افکار مرا درک کند ؟
با تنقید مرا نگاه کرد و گفت :
- خاطرات ناپلئون بناپارت را به صدای بلند برایم خوانده اند . راستی عجیب است که دو مرد بزرگ و درخشان عصر ما عاشق شما بوده اند . شما حقیقتا زیبا نیستید .
سپس آه کشید . تنفس او ملایم تر و ملایم تر شد و بالاخره گفت :
- حیف که من از خانواده وازا هستم . ترجیح می دادم که من هم برنادوت باشم و با یک فرد عادی ازدواج کنم و کمتر ناراحتی بکشم .
وقتی آنجا را ترک کردم دست شاهزاده خانم را که به عقب کشید بوسیدم و تعظیم کردم . شاهزاده خانم محتضر ، اول با تعجب و سپس با استهزا لبخند زد . زیرا من حقیقتا زیبا نیستم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل پنجاه و هفتم

قصر سلطنتی استکهلم ، مه 1829

********************

پیشکار اوسکار اظهار داشت و گفت :
- والاحضرت ولایتعهد بسیار متاسفند زیرا برای ایشان امکان ندارد که بعد از ظهر روزهای این هفته یک ساعت آزاد به دست بیاورند . تمام دقایق والاحضرت گرفته شده است .
- به والاحضرت اطلاع دهید که باید خواسته مادرش را انجام دهد .
پیشکار والاحضرت کمی تردید کرد و می خواست چیزی بگوید . با نگاه تندی به او خیره شدم و او ناچار بیرون رفت . مارسیلن دختر برادرم که بعضی مواقع به اموری که مربوط به او نیست دخالت می کند گفت :
- عمه جان ، شما خوب می دانید که اوسکار تعهدات بی شماری دارد . مسئولیت های او را نیز باید در نظر گرفت . چون دو نفر از وزرای اعلیحضرت فرانسه صحبت نمی کنند ناچار اوسکار باید در شورای مملکتی نیز شرکت نماید .
در همین موقع پیشکار اوسکار مراجعت کرد و گفت :
- والاحضرت ولایتعهد بسیار متاسف هستند و ملاقات ایشان در این هفته امکان پذیر نیست .
- پس به والاحضرت اطلاع بدهید که امروز ساعت چهار بعد از ظهر در انتظار ایشان هستم . ولیعهد برای ماموریتی مرا همراهی خواهند کرد .
- علیاحضرت ، والاحضرت ولایتعهد بسیار متاسفند ....
- آقای کنت عزیز می دانم پسرم متاسف است که نمی تواند خواسته مرا انجام دهد . بنابراین به اطلاع ولیعهد برسانید که پیغام من خواسته مادرش نیست و بلکه فرمان و امر ملکه سوئد است .
وقتی ساعت چهار بعد از ظهر را اعلام کرد حضور اوسکار را اطلاع دادند . پسرم با پیشکار و دو نفر آجودانش به ملاقاتم آمده بود . دور آستین اونیفورم آبی رنگ دریاداری یک نوار سیاه بسته بود . تمام اعضای دربار به مناسبت فوت شاهزاده خانم صوفیا آلبرتینا که روز هفدهم مارس دار فانی را وداع گفت لباس عزا پوشیده اند . جسد او را در مقبره وازا در کلیسای «رایدر هلم » دفن کردند . تشییع جنازه رسمی جنازه مردم پایتخت را به هیجان آورد . زیرا همه تصور می کردند او مدتی قبل مرده است و به کلی فراموشش کرده بودند . اوسکار با روش کاملا جدی و رسمی سلام کرد و پاشنه هایش را به هم چسبانید و گفت :
- در اختیار علیاحضرت هستم .
سپس سعی کرد از بالای سرم در فضا خیره شود تا به این وسیله خشم و غضبش را نشان دهد . کلاهم را که با تور سیاه عزاداری زینت شده بود روی سرم مرتب کردم و گفتم :
- خواهش می کنم آقایان را مرخص کنید . اوسکار بیا .
بدون یک کلمه گفتگو از آپارتمان خارج شدیم و از پله ها به زیر آمدیم . او همیشه یک قدم پشت سر من حرکت می کرد . وقتی به دری که همیشه بدون جلب نظر سایرین از قصر خارج می شویم رسیدیم اوسکار گفت :
- پس کالسکه شما کجاست ؟
- هوای دل انگیزی است و پیاده خواهیم رفت .
آسمان آبی کم رنگ بود . رودخانه سبز رنگ مالار می غرید و برف های کوهستان آب می شدند و سطح رودخانه بالا می آمد . پس از لحظه ای سکوت گفتم :
- به «واسترالانگاتان » می رویم .
او جلو افتاد و من دنبال او در خیابان های باریک پشت قصر می رفتیم . اگر چه از شدت خشم و غضب خونش می جوشید ولی دائما لبخند می زد ، زیرا عابرین او را می شناختند و در مقابلش خم می شدند و احترام می کردند . من تور سیاه عزاداری را به روی صورتم کشیدم و البته این عمل لزومی نداشت زیرا لباسم به قدری ساده بود که هیچکس نمی توانست تصور کند که من علیاحضرت ملکه سوئد هستم . اوسکار ایستاد و گفت :
- علیاحضرت اینجا واسترلانگاتان می باشد . ممکن است سوال کنم از این جا به کجا خواهیم رفت ؟
- به یک مغازه حریر فروشی خواهیم رفت . این مغازه به شخصی به نام پرسن تعلق دارد . تا به حال انجا نرفته ام ولی پیدا کردن ان مشکل نیست .
اوسکار با شنیدن این حرف صبر و حوصله اش را از دست داد وگفت :
- مادر! برای اجرای دستور شما دو ملاقات و یک پذیرایی را بر هم زدم . اکنون مرا به کجا می برید ؟ یک مغازه حریر فروشی ؟ چرا دستور ندادید فروشنده دربار به خدمت شما بیاید ؟
- پرسن فروشنده دربار نیست و به علاوه من می خواهم مغازه اش را ببینم .
- ممکن است از شما بپرسم چرا مرا برای این کار احضار کردید ؟
- اوسکار می خواستم با کمک تو لباس تاج گذاریم را انتخاب کنم .... به علاوه می خواستم تو را به این مرد معرفی نمایم .
اوسکار قدرت صحبت کردن را از دست داد و پس از سکوت ممتدی گفت :
- مادر ! می خواهی مرا به یک حریر فروش معرفی کنی ؟
نیرویم را از دست دادم . شاید همراه آوردن اوسکار خوب نبود . بعضی مواقع فراموش می کنم که اوسکار ولیعهد است . راستی چگونه همه مردم به او خیره می شوند .
- پرسن شاگرد شرکت مرحوم کلاری پدر بزرگت در مارسی بود و حتی او در ویلای ما زندگی می کرد .
با نا امیدی آب دهانم را فرو بردم و به سخن ادامه دادم .
- اوسکار ، پرسن تنها شخصی است که پدرم را می شناخت و به خانه ما رفت و آمد داشت .
در این موقع پسرم نرم شد و خم گردید و دست مرا گفت و سپس هر دو به اطراف میدان نگاه کردیم و بالاخره اوسکار پیرمردی را متوقف ساخت و از او سراغ مغازه پرسن را گرفت .
متاسفانه آن پیرمرد چنان با احترام به طرف زمین خم شد که اوسکار ناچار گردید دو برابر او خم شود تا گفته او را بشنود و بالاخره هر دو راست شدند .
اوسکار با خوشحالی گفت :
- آنجا است .
مغازه ای که ما در جست و جویش بودیم نسبتا کوچک بود ولی در ویترین های آن بهترین نوع محصولات ابریشم و مخمل دیده می شد . اوسکار در مغازه را فشار داد و باز کرد . در جلو پیشخان مغازه یک گروه مشتری صف کشیده بودند . البته آنها زن های شیک پوش دربار نبودند و بلکه مردم طبقه متوسط بودند که لباس خوب در بر داشتند . صورت بدون آرایش آنها را موهای مجعد زینت داده بود . آرایش موی انها کاملا تازه و جدید بود و من به زودی دریافتم که مشتریان پرسن مردم مطلعی هستند . خانم ها با چنان تمرکز فکری به پارچه های ابریشمی اشاره می کردند که حتی متوجه اونیفورم اوسکار نشدند و چندین بار تنه خوردیم تا نوبت به ما رسید . سه مرد جوان در پشت پیشخوان مغازه ایستاده بودند . یکی از آنها صورت اسبی و موهای بور داشت وخاطره پرسن را در من بیدار می کرد . بالاخره پرسید :
- چه لازم داشتید خانم ؟
به زبان شکسته و بسته سوئدی گفتم که می خواهم پارچه های ابریشمی را ببینم ولی او متوجه گفته ام نشد . به زبان فرانسه تکرار کردم او فورا جواب داد :
- بهتر است پدرم را صدا کنم او فرانسه خوب صحبت می کند .
و سپس خارج شد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
ناگهان در نهایت تعجب متوجه شدم که تمام خریداران در کنار دیوار جمع شده و با چشمان گشاده از تعجب به ما نگاه می کردند من تور سیاه کلاهم را بالا زدم تا بهتر بتوانم پارچه های ابریشمی را ببینم . در همین موقع دری باز شد و پرسن ، همان پرسن که در مارسی بود ظاهر گردید . چندان تغییری زیادی در چهره و بشره اش ظاهر نشده فقط موهای بور او خاکستری کم رنگ شده بود . چشمان آبی رنگ او دیگر حالت کم رویی نداشتند و بلکه آرام و اطمینان بخش بودند . لبخند تحریک و تشویق کننده ، همان لبخندی که فروشنده به روی مشتری می زند بر لب داشت و به همین جهت دندان های بلند زردش ظاهر گردید و بلافاصله به زبان فرانسه پرسید :
- آیا خانم میل دارند پارچه ابریشمی ملاحظه کنند ؟
فورا جواب دادم :
- راستی زبان فرانسه شما بسیار بد است و من چه زحمتی متحمل شدم که لهجه سخت و خشن شما را تغییر بدهم .
سراپایش لرزید و دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید ولی لب پایینش شروع به لرزیدن کرد . سکوت مرگبار در مغازه حکمفرما بود .
- آقای پرسن ، مرا فراموش کرده اند ؟
پیرمرد سرش را حرکت داد ، گویی خواب می بیند . سعی کردم او را کمک نمایم و به همین جهت به پیشخوان تکیه دادم و با وضوح گفتم :
- آقای پرسن می خواهم پارچه های ابریشمی شما را ببینم .
با دستپاچگی دستش را روی ابروهایش کشید و با همان لهجه سخت و خشن به زبان فرانسه جواب داد :
- مادموازل کلاری راستی اکنون نزد من آمده اید ؟!
اوسکار دیگر قدرت تحمل نداشت . مشتریان مغازه استراق سمع می کردند . پرسن فرانسه بلغور می کرد . اوسکار به زبان سوئدی گفت :
- بهتر است علیاحضرت ملکه و مرا به دفترتان راهنمایی کنید و در آنجا پارچه های ابریشمی را نشان بدهید .
پرسن جوان تخته متحرک پیشخوان را بالا زد و از فاصله بین پیشخوان و قفسه ها ما را به دفتر کوچکی راهنمایی کرد . میز بزرگ دفتر که با دفاتر حساب مملو بود و همچنین توپ های متعدد پارچه های ابریشمی که در هر گوشه و کنار دیده می شد خاطره مغازه پدرم را در من بیدار می کرد . در بالای میز یک اعلامیه قاب شده آویخته و رنگش کاملا زرد بود، بلافاصله آن را شناختم . در کمال آرامش کنار میز دفترش نشستم و آهسته گفتم :
- خوب آقای پرسن نزد شما آمده ام پسرم را معرفی کنم . اوسکار آقای پرسن در مارسی شاگرد پدر بزرگت بوده است .
اوسکار بلافاصله با مهربانی گفت :
- راستی آقای پرسن تعجب می کنم که چرا شما مدت ها قبل به سمت فروشنده دربار انتخاب نشده اید .
پرسن آهسته جواب داد :
- هرگز در این مورد درخواست نکردم و به علاوه در بعضی مجامع بد نام هستم .
سپس انگشتش را به طرف اعلامیه دراز کرد و گفت :
- از وقتی که از فرانسه مراجعت کردم و این اعلامیه را با خود آوردم در بعضی مجامع بد نام شدم .
اوسکار پرسید :
- آن اعلامیه قاب شده چیست ؟
پرسن قاب را از دیوار برداشت و به اوسکار داد و من گفتم :
- اوسکار این اولین چاپ اعلامیه حقوق بشر است که پدربزرگت آن را به خانه آورد و آقای پرسن و من اعلامه حقوق بشر را آن قدر خواندیم و تکرار کردیم تا حفظ شدیم . آقای پرسن قبل از عزیمت به سوئد از من خواهش کرد تا این اعلامیه را به یادگار به او بدهم .
اوسکار جواب نداد ، فقط به طرف پنجره رفت و با سر دست آستین لباس مارشالی اش شیشه قاب اعلامیه را پاک کرد و شروع به خواندن آن کرد . پرسن و من به یکدیگر نگاه کردیم . او دیگر نمی لرزید فقط چشمانش مرطوب بود . آهسته گفتم :
- راستی رنگ آب رودخانه مالار به همان سبزی است که شما می گفتید . آن روز نمی توانستم قبول کنم . اکنون همان رودخانه از جلو پنجره ام می گذرد .
- راستی مادموا....معذرت می خواهم علیاحضرت همه چیز را به خاطر دارید ؟
- البته و به همین علت از دیدار شما احتراز داشتم و می ترسیدم که مبادا از من رنجیده خاطر شوید .
پرسن با آشفتگی پرسید :
- رنجیده خاطر شوم ؟ به چه علت باید از شما برنجم ؟
- برای آنکه اکنون من یک ملکه هستم در صورتی که من و شما همیشه جمهوریخواه بوده ایم .
پرسن با ترس و وحشت به اوسکار نگاه کرد ولی او به سخنان ما گوش نمی کرد و توجهش کاملا به اعلامیه حقوق بشر معطوف بود . در این موقع پرسن دیگر خجالت نمی کشید و آهسته گفت :
- مادموازل کلاری ، ما در فرانسه جمهوریخواه معتقدی بودیم ولی در اینجا سلطنت طلب هستیم .
باز به اوسکار نگاه کرد و ادامه داد :
- البته این در صورتی است که ....
سرم را حرکت دادم و گفتم :
- البته همه چیز به تربیت اطفال بستگی دارد .
- البته ، والاحضرت ولیعهد بیش از هر چیز نوه مرحوم فرانسوا کلاری است .
هر دو ساکت شدیم و به مارسی و مغازه حریر فروشی پدرم اندیشیدیم . پرسن ناگهان گفت :
- در مارسی شمشیر ژنرال بناپارت تقریبا هر شب در راهرو منزل شما دیده می شد و این موضوع باعث رنجش خاطرم بود .
صورت رنگ پریده پرسن قرمز شده بود . از گوشه چشم به او نگاه کردم و گفتم :
- آقای پرسن شما به راستی نسبت به او حسادت می کردید ؟
صورتش را برگردانید و جواب داد :
- اگر می توانستم تصور کنم که یکی از دختران فرانسوا کلاری در استکهلم خوشبخت خواهد بود ، آن وقت ....
ساکت گردید . قدرت تکلم را از دست دادم و با خود اندیشیدم «آن وقت یک خانه و یک مغازه که نزدیک قصر سلطنتی است به من تقدیم می کرد . »آ هسته گفتم :
- آقای پرسن به لباس تازه احتیاج دارم .
باز به طرف من برگشت . صورتش پریده رنگ و در عین حال بسیار متکبر به نظر می رسید .
علیا حضرت به لباس شب احتیاج دارند و یا آن که مایلند لباس روز داشته باشند ؟
- یک لباس شب که بتوان در روز هم پوشید . شاید در روزنامه ها خوانده باشید در بیست و یکم اوت تاج گذاری خواهم کرد . آیا پارچه ای دارید که برای لباس تاج گذاری مناسب باشد ؟
پرسن سرش را حرکت داد :
- البته پارچه زری سفید دارم .
در را باز کرد وگفت :
- فرانسوا آن زری سفید بافت مارسی را بیاور ، می دانی منظورم چیست ؟
سپس به طرف من برگشت .
- برای آن که خاطره پدر عزیز مرحوم شما را همیشه حفظ کرده باشم نام پسرم را فرانسوا گذاشتم .
توپ سنگین پارچه زری سفید را روی زانویم گذاشتم . اوسکار اعلامیه حقوق بشر را به کناری گذاشت و پارچه را آزمایش کرد .
- بسیار عالیست مادر .
حریر ضخیم را لمس کردم و الیاف طلای خالص را زیر دستم حس کردم اوسکار مجددا گفت :
- مادر وزن پارچه زیاد نیست ؟
- بسیار سنگین است اوسکار . من شخصا این توپ سنگین را تا کالسکه مسافری حمل کردم ، زیرا آقای پرسن آن قدر چمدان داشت که من باید به او کمک می کردم .
پرسن به سخنم افزود :
- و پدر علیاحضرت به من گفتند که این پارچه زری فقط برای لباس رسمی یک ملکه مناسب است .
- چرا تاکنون این پارچه را به شخص دیگر نشان ندادید ؟ ملکه فقید از داشتن این پارچه بسیار خوشحال و راضی می شد .
- علیاحضرت این زری ابریشمی را به یاد بود پدر شما و شرکت کلاری حفظ کردم و به علاوه .....
صورت اسبی پرسن حالت جدی به خود گرفت و ادامه داد :
- من فروشنده و طرف معامله با دربار نیستم و این برای فروش نیست .
اوسکار پرسید :
- حتی امروز ؟
- بله حتی امروز .
من راست و بی حرکت نشستم . پرسن به پسرش دستور داد و گفت :
- فرانسوا زری ابریشمی شرکت کلاری را بسته بندی کنید و در حالی که در مقابلم خم می شد به سخن ادامه داد :
- ممکن است افتخار داشته باشم که این زری را به علیاحضرت هدیه کنم ؟
سرم خم شد و قدرت صحبت کردن نداشتم .
- علیاحضرت پارچه را فورا به قصر می فرستم .
برخاستم ، روی کاغذ دیواری و بالای میز بلند دفتر نقطه کمرنگی وجود داشت که اعلامیه حقوق بشر را از آنجا آویخته بودند .
- علیاحضرت استدعا می کنم چند لحظه تامل بفرمایند .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 22 از 23:  « پیشین  1  ...  20  21  22  23  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Desiree | دزیره


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA