انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 4:  « پیشین  1  2  3  4

Ava | آوا


مرد

 
: می خواهم برم پیش شایان لب تابم و بدم درست کنه
کوروش : مگه چی شده ؟
: نمی دونم ، الان فرصت دارم بعد دانشگاه شروع میشه نمی تونم
: بالاخره ببخشید ، معذرت می خواهم که کلاس تون و بهم ریختم
مهتاب : پولم میدین
کوروش : آره ماه ی پنجاه هزار تومان
: همه تون با هم
مازیار : نه هر کدوممون
: مهتاب بیا یک کلاس بزاریم بعد میگن مردم نمی تونن پول در بیارن ، تا وقتی مثل اینها هستند من و تو پول دار می شیم ، بی دلیل نیست طرف ادعای امام زمانی می کنه بعد مردم به پاش پول می ریزند.
مهتاب : آره واقعاً
مازیار بلند شد و حرکت کرد کوروش آروم : آوا سر به سرش نذار خیلی ناراحت
: چرا ؟
کوروش : بعد بهت میگم
: باشه
سوار ماشین شدیم مازیار جلو نشست به صندلی تکیه داد و چشم هاشو بست منم پشت کوروش نشسته بودم : کوروش
کوروش : جانم
: آدامس داری
کوروش : آره الآن بهت میدم
از توی داشبور دوباره آدامس در آورد داد به من : مرسی
یکی به مهتاب دادم جرائت نکردم به مازیار چیزی بگم آروم : کوروشبهت آدامس بدم
کوروش : آره بده
دوباره آدامس گذاشتم توی دهن کوروش دیدم مازیار داره به ما دو تا نگاه می کنه با مظلومیت : آدامس می خوری
مازیار : نه مرسی
هدفون گذاشتم توی گوشم آهنگ گذاشتم
کوروش : چی گوش می کنی ؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
هدفون قطع کردم و شروع کردم با آهنگ خوندن
چی در دل من ، چه در سر تو
من از تو رسیدم به باور تو
تو بودی و من به گریه نشستم برابر تو
بخاطر تو به گریه نشستم بگو چه کنم ؟
با تو ، شوری در جان بی تو ، جانی ویران
از این ، زخم پنهان می میرم
نامت ، در من باران یادت ، در دل طوفانبا تو امشب پایان ، می گیرم
نه بی تو سکوت ، نه بی تو سخن
بیاد تو بودن بیاد تو من
ببین غم تو رسیده به جان و دمیده به تن
ببین غم تو رسیده به جانم بگو چه کنم ؟
با تو ، شوری در جان بی تو ، جانی ویران
از این زخم پنهان می میرم ، می میرم
کوروش : آهنگ خیلی قشنگ
: آره من عاشق این آهنگ
مهرداد : میشه دوباره بزاری
: آره حتماً
گذاشتم و خودم ساکت شدم مهتاب دستم و گرفت بهش نگاهی کردم و لبخندی زدم
یک دفعه با این قسمت آهنگ ناخداگاه خوندم
نه بی تو سکوت ، نه بی تو سخن
بیاد تو بودن بیاد تو من
ببین غم تو رسیده به جان و دمیده به تن
ببین غم تو رسیده به جانم بگو چه کنم ؟
چشمم به کوروش افتاد با یک حالت خیلی خاصی من و نگاه کرد بهش لبخند زدم و اونم همین طور .
مازیار پیاده شد و رفت خونه .
مهتاب : ببخشید اگه ایراد نداره منم میرم خونه
کوروش : نه چه ایرادی داره
مهتاب و گذاشتم خونه
: کوروش ، مازیار از من خیلی ناراحت شد
کوروش : نه از دست خودش بیشتر ناراحت شد
: چرا ؟
کوروش : راستش مازیار از من خواست شما رو به این جلسه بیارم با استادم صحبت کرد تا هر طور شده بتونه مهتاب و راضی کنه
: که من همه چیز و خراب کردم
کوروش : نه بیشتر از این ناراحت که استاد نتونست یک حرف قانع کننده جلوی تو بزنه ، نتونست حرفی بزنه تا تو کوتاه بیای برعکس استاد کوتاه اومد . دنبال شما هم اومد ولی زود تر برگشت
لبم و گاز گرفتم : پس خرابکاری شد
کوروش : چرا ؟
دستم و گاز گرفتم : هیچی
کوروش : آوا چکار کردی
: کلی تو مازیار رو مسخره کردیم مخصوصاً مهتاب مازیار رو خیلی مسخره کرد
کوروش : خوب برای همین وقتی برگشت خیلی دمق بود ، حالا پشت سر من چی گفتی
: گفتم عقل نداری ، که میای این جلسات مزخرف
کوروش : راستش از وقتی اومدم خونه شما دیگه به این جلسات نمی اومدم چون هر چی اون می گفت با اتفاقی کهبرای من می افتاد خیلی تفاوت داشت ، به مازیار گفتم ، اون به من گفت اشتباه می کنم وقتی براش گفتم شب رفتم بالا و با تو تنها بودم و هیچ اتفاقی پیش نیومده
شروع کرد نصیحت کردنم ولی نمی تونستم حرفش و قبول کنم ، تا اینکه بیرون شما رو دیدیم وقتی آدامس گذاشتی تو دهنم شروع کرد که اره آوا تو رو دوست داره خلاصه ذهنم حسابی به هم ریخت تا اینکه اون روز خونه شایان به من اونطوری گفتی به مهرداد گفتم گفت داره ناز میاره
دلم می خواست یک اتفاق بیفته و اون بیاد بالا تا رابطه من و تو رو ببینه
: که این اتفاق افتاد
کوروش نگاهم کرد : آره آوا وقتی من و تو رو توی آشپزخونه دید و تو اونقدر خونسرد باهاش برخورد کردی وقتی گفتم بیام بالا تو گفتی بیا وقتی اومدم لباست و عوض کرده بودی ، وقتی شب خوابیده بود و تو روش پتو انداخته بودی نفهمید صبح از من پرسید که من پتو روش انداختم وقتی گفتم کار تو بوده باورش نمی شد فکر می کرد تو فقط برای من از این کارها می کنی .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
وقتی با استاد حرف زد استاد بهش گفت حتماً مهتاب و قانع می کنه ولی دید نشد حسابی همه چیز براش بهم ریخت
: خانواده اشم مثل اونن
کوروش : نه دقیقاً مثل مهتاب اینا ، مامانش هر جا میره خواستگاری میگه مازیار من اخلاقش اینطوری می تونی قبولکنید نمی تونید جواب نه بدید .
: پس خونه مهتاب اینا به این حرف ها نرسیده بوده
کوروش : نه چون خود مهتاب گفته نه
: تو کوروش به کی رفتی
کوروش لبخندی زد : مامانم خیلی روی این مسائل حساس بود طوری که تا زنده بود بابا و عمه زیاد با هم رابطه نداشتند . ولی بعد از فوت مامان ، بابا شد مثل خانواده خودش مخصوصاً یکبار تو کافی شاپ با نداجون دیدمش. این ها همه به کنار ، تو نمیدونی آوا با اعتقاد من چکار کردی ؟
: معذرت می خواهم
کوروش سرش و تکون داد : پیدا شو
از ماشین پیاده شدم رفتم داخل هیچ صدای نمی اومد مامان برامون نامه نوشته بودند که رفتند خونه خاله خانم اگه دوست داشتیم بریم
: من خسته ام کوروش نمی خواهم برم تو می خواهی برو
کوروش : نه منم حوصله ندارم
کوروش می خواست در باز کنه : کلید داری آوا
: من کلید اینجا و بالا رو دارم خونه مامان و ندارم
کوروش : منم جا گذاشتم فکر می کردم خونه اند با خودم نیاوردم
: بیا بریم بالا ، من بگردم شاید کلید و پیدا کردم
با کوروش رفتیم بالا اونقدر گشتم تا بالاخره یک کلید پیدا کردم کوروش رفت پایین و من مستقیم رفتم توی حمامچون خیلی بو گرفته بودم .
اومدم بیرون با همون حوله نشستم خونه یکم سرد بود بخاری رو زیاد کردم . تلویزیون روشن کردم دیدم چیزی نداره یک فیلم گذاشتم که صدای در اومد : بله
کوروش : منم
من هنوز با حوله بودم : کوروش در باز می کنم ولی تا نگفتم نیا تو باشه
کوروش : می خواهی میرم پایین
: نه
کوروش : باشه
در باز کردم رفتم توی اتاقم : بیا تو
در اتاق بستم و لباس پوشیدم رفتم بیرون موهام لای حوله بود
کوروش : سرما می خوری ها
: نه خونه گرم ، چای می خوری بزارم
کوروش : اره مرسی
چای گذاشتم و اومدم نشستم ادامه فیلم و نگاه کنم کوروشم نشست و نگاه کرد . از اینجور فیلم ها دوست داری
: اره ، مهرداد برام میاره
کوروش : فقط تو این سبک
: نه بعضی از فیلم هام که قشنگ بهم میده درجه بندی می کنه
کوروش : خوب ، پس اخلاق تو رو خوب می دونه
: آره از بچگی با مهرداد بودم
کوروش سرش و تکون داد و دیگه هیچی نگفت ، بلند شدم چای ریختم و دوباره نشستم : آوا نمی خواهی با مهتاب راجب مازیار حرف بزنی
اصلاً بهش نگاه نمی کردم : نه
کوروش : چرا ؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
: دوست ندارم ، دوستم بدبخت بشه ، مازیار فکرش خیلی خراب
کوروش : نه دیگه اون قد
: از اون قدم بیشتر
کوروش : یعنی بهش اعتماد نداری
: اصلاً اینطور آدم ها قابل اعتماد نیستند .
کوروش : من چی ؟
: اگه برام قابل اعتماد نبودی الآن اینجا ننشسته بودی
کوروش : مرسی ، آوا یک سوال ازت بکنم: بپرس
کوروش : تا حالا عاشق شدی
: نه
کوروش : وقتی امروز شعر و خوندی احساس کردم عاشقی
: اشتباه فکر کردی
کوروش : حاضرم قسم بخورم که کسی تو زندگیت هست
: کوروش خواهشن چرت نگو بزار فیلمم و نگاه کنم
کوروش : من می شناسمش
: خودمم نمی شناسمش بعد تو چطوری می شناسیش
کوروش دیگه ساکت شد ، شروع کردم به چای خوردن ، به ساعت نگاه کردم : چی می خوری سفارش بدم
کوروش : هر چی تو می خوری
: من می خواهم جوجه بخورم
کوروش : خوبه
زنگ زدم و غذا سفارش دادم ، کوروش همش با خودش کلنجار می رفت : کوروش چته ؟
کوروش : هیچی تو اگه دراز نمیکشی بیا اینجا من اونجا دراز بکشم
: باشه بیا
صدای زنگ اومد غذا آوردند کوروش خوابش برده بود . رفتم غذا رو تحویل گرفتم و اومدم بالا : کجا رفتی آوا
: رفتم غذا رو گرفتم
کوروش : من و صدا می زدی
: دیدم خوابی
کوروش : چه ترسیدم
: چرا ؟
کوروش : خواب بدی دیدم .
: پاشو بیا غذا بخور
کوروش اومد نشست هی خمیازه می کشید : وای کوروش خمیازه نکش
کوروش : به خدا دست خودم نیست خیلی خوابم میاد .
ناهار و خوردیم کوروش رفت روی مبل دراز کشید : اگه می خواهی بخوابی برو تو اتاق من دارم فیلم نگاه می کنم
کوروش : ایراد نداره
: نه برو
کوروش رفت توی اتاق و من یک پتو آوردم و جلوی تلویزیون خوابیدم . با نوازش دستی بیدار شدم : سلام مامان
مامان : چرا مراقب نبودی آوا
: چی شده ؟
مامان : سرما خوردی هزار بار بهت گفتم موها تو خشک کن .
بلند شدم نشستم : ساعت چنده
مامان : یازده است عزیزم
: مامان بزار بخوابم
مامان : بیا عزیزم سوپ بخور بعد بخواب
چشمم به بیرون افتاد : مامان یازده کی ؟
مامان لبخندی زد : دیروز که رفتی کوه اومدی سرما خوردی وقتی اومدم خونه کوروش بهم گفت تب کردی
دو رو برم و نگاه کردم : من که روی مبل بودم
مامان : آره عزیزم ، خیلی تب داشتی کوروش بغلت کرد آوردت اینجا
کمی از سوپ خوردم : میل ندارم مامان می خواهم بخوابم .
مامان : بیا قرص تو بخور بخواب
دوباره خوابیدم وقتی بیدار شدم ساعت شش بود ، بهتر بودم : سلام آوا خانم
سرم و بلند کردم دیدم مهتاب : سلام خوبی مهتاب
مهتاب : دیروز هی بهت گفتم مریض میشی گوش نکردی .
لبخندی زدم : خوب شدم دیگه
مهتاب اومد کنارم نشست : دختر بد
مهتاب جون
مهتاب : بیان اینجا کوروش ، آوا بیدار
کوروش اومد داخل : سلام ، بهتری
: سلام آره بهترم ببخش اذیتت کردم
مهتاب رفت بیرون ، کوروش اومد نشست کنارم : چرا مراقب خودت نیستی
: ببخش تو هم اذیت شدی
کوروش : چقدر اون روز بهت گفتم موها تو خشک کن
: حالا که اتفاق افتاد
کوروش : اگه گذاشتم از این به بعد با موهای خیس راه بری
: تو که پایینی
کوروش : من می فهمم
کوروش آروم با دستش موی که تو صورتم بود کنار زد : آوا خیلی نگرانت شدم خیلی تب داشتی
: ببخشید دیگه
کوروش پیشونیم و بوسید و رفت بیرون
مهتاب اومد توی اتاق : خیلی دوستت داره آوا
: نمی خواهم دوستم داشته باشه
مهتاب سرش و تکون داد : از ظهر که من اومدم صد بار اومده بهت سر زده گناه داره اینقدر اذیتش نکن
: مهتاب تمومش کن
مهتاب : هنوز منتظر فریبرزی ، ولی اون منتظر بچه اش آزاده حامله است می فهمی
: مهتاب باور کن دیگه اونم برام مهم نیست
مهتاب : آوا راستش و بگو کی رو دوست داری
: مهتاب تو که می دونی کسی تو زندگی من نیست
مهتاب : ولی تو الآن تو زندگی کوروشی
: تو هم خوب تو زندگی مازیاری
مهتاب : باور کن اگه مازیار یکم از اخلاق های کوروش و داشت بهش بله رو می گفتم
: خوب می خواهی بگم کوروش بیاد
مهتاب ناراحت شد : خیلی بی شعوری
: ببین چقدر ناراحت شدی ، من هیچ احساسی بهش ندارم
مهتاب : باشه هر چی تو بگی
از وقتی خوب شدم دیگه به کوروش نزدیک نشدم سعی کردم ازش فاصله بگیرم که اون در مورد من چیز خاصی فکر نکنه عید نوروز اومد مامان و دکتر برنامه ریزی کردند که بریم کیش قرار شد دکتر کلید خونه دوستش که توی کیش بود بگیره و بریم اونجا .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
مادرجون و پدرجون نیومدند ، آزیتا و شادمهرم به خاطر وضعیت آزیتا نیومدن ، مهتابم با خانواده خودش رفت مسافرت فقط خودمون چهار نفر بودیم اصلاً دوست نداشتم با کوروش یک جا باشم . ولی چاره ای نداشتم . روز قبل از عید رفتیم اونجا . مامان تو ویلا هفت سین چید منم بیشتر کنار آب بودم .
موقع سال تحویل همه کنار هم دور یک میز نشستیم . سال نو شد ، از خدا خواستم کمکم کنه تا راحت زندگی کنم .
مامان و دکتر بوسیدم و با کوروش ام مجبوری رو بوسی کردم
دکتر و مامان به من یک گردنبند خیلی قشنگ دادند . به کوروش ام یکی مثل مال من دادند . هر دو پلاک داشت که اول اسم هر کدوممون بود . خیلی تشکر کردم . منم برای دکتر یک ساعت خریده بودم به مامانم یک شالدادم به کوروش یک پیراهن دادم .
کوروش به مامان و دکتر یک کتاب پزشکی داد ، که خیلی گرون بود . مامان و دکتر ازش خیلی تشکر کردند کوروش به من هیچی نداد با این کارش خوشحالم کرد .
رفتم توی اتاقم دیدم در می زنند : بیا تو
از دیدن کوروش شوکه شدم : کاری داری کوروش
کوروش اومد کنارم نشست : آره
زنجیرم و باز کرد مال خودشم همین طور ، مال خودش و انداخت گردن من و مال من و انداخت گردن خودش
: یک اجازه ای چیزی ...
کوروش دستش و گذاشت روی لبم : هیچی نگو باشه از توی جیبش یک جعبه در آورد و باز کرد یک حلقه خیلی قشنگ توش بود
: به چه مناسبت قرار این و به من بدی
کوروش : هر طور که خودت دوست داری
: ببین کوروش من و تو اصلاً نمی تونیم با هم خوشبخت بشیم
کوروش : چرا نمی تونیم ؟
: من و دیدی ، می دونی چطوری می گردم و با دیگران رفتار می کنم ، می دونم برای تو تحملش سخته
کوروش : من قبول دارم
: الآن میگی
کوروش : باور کن قبول دارم آوا می خواهم همین طوری باشی
: بعد خسته میشی
کوروش : باور کن خسته نمیشم
: کوروش لج نکن
کوروش دستم و گرفت : باشه این فقط عیدی نه چیز دیگه ، حلقه رو تو دست راستم کرد و گونه ام و بوسید : مرسی کوروش
کوروش لبخندی زد انگشتش و بوسید ، گذاشت روی لبم بعد رفت بیرون
خداجون باید با این چکار کنم ، جلوی آینه ایستادم : لعنتی
سیزده روز عید و اونجا بودم کوروش زیاد دو رو بر نمی اومد و من خیلی راحت بودم . وقتی برگشتم خونه رفتم بالا و جیغ زدم اولین کسی که خودش و رسوند بالا کوروش بود : چی شده آوا
اخ جون پیانو
کوروش : دیوونه ترسوندیم
مامان و دکتر اومدند
مامان : خوب بالاخره مثل اینکه پدرجون قبول کرده سه دست و باخته
مامان و بغل کردم و از پله ها رفتم پایین پدرجون بغل کردم زدم زیر گریه اونم نازم می کرد : الهی فدای تو دخترنازم برم
مادرجون : دیدی مرد هی بهت می گفتم زود تر بگیر .
پدرجون خندید : سه دستش و که نبرد دلم براش سوخت
وسط گریه خندیدم : پدرجون
با پدرجون و مادرجون رفتیم بالا : خیلی ناز مرسی مرسی
پدرجون : خوب حالا یک چیزی بزن حال کنیم
: مگه کوک
پدرجون : آره عزیزم کوک
نشستم پشت پیانو و شروع کردم به زدن با چنان اشتیاقی می زدم که خدا می دونه یک لحظه که چشمم و باز کردم کوروش دیدم ، توی چشم هاش اشک جمع شده بود سریع رفت پایین ، منم آهنگ تموم کردم همه برام دست زدند
دکتر : معرکه بود
مامان بغلم کرد بوسیدم : بهتر بری با کوروش حرف بزنی
: مامان
مامان لبش و گاز گرفت و دستم برگردوند و حلقه رو نشونم داد
: فقط عیدی
مامان : برای اون اینطوری نیست .
: چشم
همه رفتند پایین نمی دونستم باید چکار کنم آیا واقعاً دوستش داشتم ، یعنی اون فرد مورد نظر من بود . از پله ها رفتم پایین وارد خونه مامان شدم کسی نبود رفتم پشت در اتاق کوروش صداش می اومد
: مازیار کم آوردم نمی دونم باید چکار کنم . نه به عنوان عیدی قبول کرد . باور نمی کنه . کاش به حرف تو دیوونه گوش نمی کردم و تو اون جلسه مسخره نمی آوردمش . اره فکر می کنم من مثل اون ها فکر می کنم چطوری ثابت کنم اینطوری نیست . چرا گریه می کنم برای اینکه کم اوردم مازیار من دوستش دارم عاشقشم از روزی که پا توی این خونه گذاشتم دیوونه اش شدم ولی اون اصلاً من و تحویل نمی گیره .
آره بابا هزار بار بهش گفتم همش خودش و ازم دور می کنه دیگه نمی دونم باید چکار کنم .
باشه میام پیشت فعلاً
نمی دونستم چکار کنم در یک دفعه باز شد کوروش از دیدنم شوکه شد : چیزی می خواستی آوا ؟
: نه
برگشتم که برم دستم گرفت : از کی اینجایی ؟
: تازه اومدم
کوروش : مثلاً کی
من برد توی اتاقش و در بست : از کی اینجا بودی آوا ؟
: از ...
سرم و انداختم پایین
کوروش : چرا فال گوش ایستادی ؟
: نیاز نبود صدات واضح می اومد
کوروش : کار خوبی نکردی
: ببخشید
می خواست برم بیرون : آوا چی می خواستی بگی
دستم بردم تو صورتش و قطره اشکی که مونده بود پاک کردم : بهتر برم
کوروش نگذاشت برم سرش و آورد جلو و منم گذاشتم که ببوسم .
بهم نگاه کرد : آوا با من ازدواج می کنی
: اگه قول بدی همیشه دوستم داشته باشی آره
کوروش محکم بغلم کرد : الهی من فدای تو بشم .
دو ماه بعد مجلس عروسیمون و گرفتیم ، اومدیم همین طبقه بالا زندگی کنیم . هیچ وقت فکر نمی کردن با کوروش اینقدر خوشبخت بشم . انوش بالاخره تونست مهتاب و راضی کنه تا بهش بله رو بگه خدایش انوشم خیلی تلاش کرد تا دل مهتاب و بدست بیاره . مازیار بعد از ازدواج من و کوروش از ایران رفت و دیگه هیچ خبری ازش نشد . آزیتا یک دختر خیلی ناز به دنیا آورد شبیه خودش .
پایان
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 4 از 4:  « پیشین  1  2  3  4 
خاطرات و داستان های ادبی

Ava | آوا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA