انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

Vampire ACADEMY | آکادمی خون آشام


زن

 
او با صدای پیچ و تاب دار ِ بلندی که صدای ِ من هنگام جواب دادن را بسیار احمقانه نشان می داد، گفت: " بعضی وقت ها، که اینطور، پس حتما روزها می خوابیدین و شب ها تو حالت دفاعی می موندین. "

" اوم ... نه. "

" نه؟ اما این یکی از اولین قانون های ِ فصل ِ اول ِ محافظته. آها، صبر کن ببینم، شما نمی دونین چون اینجا نبودین. "

چند فحش و ناسزای ِ دیگری هم را هم فرو دادم. در حالی که نیاز به دفاع کردن از خودم داشتم گفتم: " حواسم بود، من هر جا می خواستیم بریم رو زیر ِ نظر می گرفتم. "

" آها، حالا شد یه چیزی. از طرح گوشه یابی ِ کارنج یا چرخش زمین یابی استفاده کردید؟ "

چیزی نگفتم.

" هوم، من حدس می زنم از روش دیدن زدن ِ دور و بر ِ هاتاوی وقتی چیزی یادت نمیاد استفاده کرده باشی. "

باعصبانیت پرخاش کردم: " نه، اینطوری نیست، مراقبش بودم، هنوزم زنده ست، مگه نه؟ "

به سمت من برگشت و جلوی صورتم خم شد. " یه خاطر اینکه شانس آوردی. "

با خشم جواب دادم: " استریگوی ها اون بیرون تو هر سوراخ سنبه ای کمین نکردن، شبیه چیزی که یادت گرفتیم نیست.از چیزی که تصور می کنید بی خطر تره. "

او فریاد زد: " بی خطر؟ بی خطر؟ ما با استریگوی ها تو جنگیم! "

می توانستم بوی قهوه را در نفس هایش تشخیص دهم، خیلی نزدیکم بود. " یکی از اونا می تونه پیدات کنه و حتی قبل از اینکه متوجهش بشی گلوی ِ ناز کوچولوتو گاز بگیره ... و این کار براش راحت تر از آب خوردنه.

تو شاید سریع تر و قوی تر از یه موروی یا یه انسان باشی و لی در برابر یه استریگوی هیچی، هیچ.اونا مرگبارن، و پر قدرت. و می دونی چی قوی ترشون می کنه؟ "

امکان نداشت اجازه بدهم این احمق مرا به گریه بیاندازد. از او رو برگرداندم، سعی کردم روی چیز دیگر متمرکز بشوم.چشمم به دیمیتری و سایر نگهبانان افتاد.آن ها داشتند تحقیر شدنم را تماشا می کردند، با صورت های سنگی.

زمزمه کردم: " خون موروی. "

استن با صدای بلند پرسید: " چی؟ نشنیدم. "

به سمت صورتش چرخیدم. " خون موروی، خون موروی اونا رو قوی تر می کنه. "

با رضایت تأیید کرد و چند قدم به عقب برداشت. " بله، همینطوره. اونا رو برای نابودگری قوی تر و محکم تر می کنه.اونا یه دمپایر رو می کشن و خونشون رو می خورن، اما خون یه موروی بیشتر از هر چیز دیگه ای براشون خواستنیه.

دیوونه اش هستن.به سمت تاریکی برگشتن تا جاودانگی به دست بیارن، و حاضرن هر کاری بکنن تا جاودانگیشونو حفظ کنن.

از روی ناچاری توی جمعیت به موروی ها حمله می کنن.گروهی به آکادمی هایی مثل این حمله می کنن. استریگوی ها هستن که هزاران سال زندگی می کنن و نگهبان های موروی ها رو می کشن و خونشون رو می خورن.

اغلب کشتنشون غیر ممکنه. و به همین دلیله که تعداد موروی ها رو به کاهشه.اونا به اندازه ی کافی قوی نیستن، حتی با وجود نگهبان هایی که محافظتشون می کنن.بعضی از موروی ها حتی دیگه به مرجله فرار نمی رسن، خودشون به سادگی انتخاب می کنن برن سمت استریگوی ها. و وقتی موروی ها از بین رفتند ... "

" نوبت به دمپایرها می رسه. " جمله اش را تمام کردم.

گفت: " خوبه. "

آب دهانش را جمع کرد. " به نظر می رسه بعد از این همه مدت یه چیزی یاد گرفته باشی. خب حالا باید ببینیم اینقدر یاد گرفتی که بتونی این کلاس رو قبول بشی و برای تجارب عملی نیمسال بعدت آماده بشی. "

آه، بقیه ی آن کلاس وحشتناک را، با قدردانی، بر روی صندلی ام، گذارندم.جملات آخر را در سرم مرور می کردم.تجارب ِ عملی سال آخر یکی از بهترین قسمت های آموزش یک نو آموز بود.

ما برای نیمی از سال کلاس نداشتیم.در عوض همه ی ما باید یک دانش آموز موروی را برای نگهبانی و تمرین انتخاب می کردیم.نگهبانان بزرگسال نظارت می کردندو با حمله ها و خطرهای تمرینی، ما را آزمایش می کردند.

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
این که چگونه یک نوآموز آن تجارب عملی را رد کند به اندازه ی بقیه ی نمراتش مهم بود.این که کدام موروی را برای محافظت انتخاب کند هم می توانست تأثیر گذار باشد.

و در مورد من؟ تنها یک موروی بود که او را می خواستم.

دو کلاس بعد سرانجام وقت نهار رسیده بود.وقتی داشتم از میان محوطه ی آکادمی به سمت تالار ناهارخوری می رفتم دیمیتری کنارم ظاهر شد.مثل خدایی که میسون می گفت به نظر نمی آمد ( از نظر مبارزه )، البته اگر زیبایی خداییش را حساب نمی کردم.

پرسیدم: " حدس می زنم دیده باشی چه اتفاقی تو کلاس استن افتاد؟ " بابتش ناراحت نبودم.

" آره. "

" و فکر نمی کنی ناعادلانه بود؟ "

" راست می گفت؟ فکر می کردی واسه ی محافظت از وازی لیزا آماده ای؟ "

نگاهم را پایین، بر روی زمین، انداختم.زیر لبی گفتم: " زنده نگهش داشتم. "

" امروز با همکلاسی هات چطور مبارزه کردی؟ "

این سؤالش منظور داشت.جواب ندادم و لازم هم نمی دیدم جواب بدهم.یک کلاس ِ تمرین ِ دیگر بعد از کلاس استن داشتم و شکی نبود استن کتک خوردنم را آن جا هم دیده.

" اگه نتونی باهاشون بجنگی ... "

پرخاش کردم: " آره، آره، می دونم. "

گام هایش را آهسته کرد تا با گام های مملو از درد من در یک سطح قرار بگیرد. " تو سریع تر و قوی تر از حالت طبیعی هستی، فقط باید خودتو تحت تمرین قرار بدی.وقتی رفته بودی هیچ نوع ورزشی هم کرده بودی؟ "

شانه بالا انداختم. " البته، گاهی اوقات. "

" جزو تیمی نشدی؟ "

" خیلی کار می بره، اگه می خواستم خیلی تمرین کنم همین جا می موندم. "

نگاه ناراحتی به من انداخت: " هیچ وقت نمی تونی بدون تقویت کردن مهارت ها از پرنسس محافظت کنی، همیشه باید تمرین کنی. "

به تندی گفتم: " من می تونم ازش محافظت کنم. "

" هیچ تضمینی نداری که اونو به تو بسپارند، خودتم می دونی ... چه تو تجارب عملی چه بعد از فارغ التحصیلی. "

صدای دیمیتری ضعیف و جدی بود.آن ها مربی صمیمی و خوش زبانی به من نداده بودند.

" هیچ کس نمی خواد پیمان رو از دست بده، هیچ کسی هم نمی خواد اونو دست یه نگهبان بی صلاحیت بده.اگه می خوای با اون باشی، پس باید واسش تلاش کنی.درس هاتو داری، منو داری.از هر دوتاش استفاده کن و گرنه وقتی هر دوتاتون فارغ التحصیل شدین انتخاب ایده عالی برای محافظت از وازی لیزا نیستی.ثابت کن که هستی.من هم امیدوارم باشی. "

تصحیح کردم: " لیزا، صداش کن ... لیزا. " او از اسم کاملش متنفر بود.

دیمیتری دور شد و ناگهان، دیگر احساس مشکل آفرین بودن نداشتم.

تازگی ها، بیشتر وقت هایی که کلاس ها را ترک می کردم،اعصابم به هم می ریخت.بیشتر ِ افراد ِ دیگر خیلی وقت پیش به تالار ناهار خوری آمده بودند تا از بیشتر زمان ِ با هم بودنشان استفاده کنند.صدایی نام مرا صدا کرد و مجبور شدم از آن جا روی برگردانم.

" رز؟ "
دنباله ی صدا را گرفتم و چشمم به ویکتور داشکوف افتاد، صورت مهربانش لبخندی بر لب داشت، نزدیک دیوار ساختمان بر روی عصایش تکیه داده بود.دو نگهبانش با فاصله ای مؤدبانه ای کنارش ایستاده بودند.

" آقای داش ... اِم، شاهزاده.سلام. "

به موقع جلوی خودم را گرفته بودم، نزدیک بود اصطلاحات موروی های سلطنتی را فراموش کنم.وقتی در میان انسان ها بودیم این القاب را از یاد برده بودم.

موروی ها فرمانروای ِ خود را از میان دوازده خانوادهی سلطنتی انتخاب می کردند.سالمندترین خانواده با لقب پرینس یا پرنسس را انتخا کرده بود.لیزا لقب لقب پرنسس را دریافت کرده بود چون آخرین نفری بود که از خانواده اش باقی مانده.

او پرسید: " روز اولت چطور بود؟ "

" از این بدتر نمی شد؟ " سعی کردم بحث دیگری را وسط بکشم. " یه مدتی اینجا می مونین؟ "

" امروز بعد از ظهر بعد از این که یه سلامی به ناتالی بکنم می رم.وقتی شنیدم وازی لیزا ... و ... برگشتین، گفتم بیام و ببینمتون. "

سرم را به نشانه ی تأیید تکان دادم.مطمئن نبودم دیگر چه بگویم.او بیشتر دوست لیزا بود تا من.

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
با دودلی گفت: " می خواستم بهت بگم ... من خطر کاری رو که انجام دادی درک می کنم، اما کایروا زیاده روی می کنه، تو اونو سالم نگه داشتی و این شگفت انگیزه. "

گفتم: " اما این دلیل نمی شه با استریگویی چیزی رو به رو نشده باشم. "

" تا حالا با چیزی روبرو نشدی؟ "

" چرا، یه بار مدرسه سگ های شکاری رو انداخته بود دنبالم. "

" فوق العاده ست. "

" نه خیلی، شکست دادن اونا خیلی راحت بود. "

او خندید. " من قبلا توسط اونا شکار شدم، اینطوری ها که تو می گی راحت نیستن، نه با اون قدرت و هوشی که دارن. "

حقیقت داشت. سگ های شکاری یکی از چند نوع موجود جادویی شگفت انگیز دنیا بودند، موجوداتی که انسان ها چیزی راجع به آن ها نمی دانستند و یا چیزی را که می دیدند باور نمی کردند.

سگ های شکاری دست جمعی حرکت می کردند و نوعی ارتباطات ذهنی با یکدیگر داشتند که باعث می شد موقع شکار کشنده باشد ... در حقیقت به گرگ های جهش یافته شباهت داشتند.

" دیگه با چی رویرو شدی؟ "

شانه بالا انداختم. " یه سری چیزای کوچیک، اینجا و اونجا. "

تکرار کرد. " فوق العاده ست. "

حالا صدایم درست شبیه صدای استن شده بود: " خوش شانس بودم.به این نتیجه رسیدن که من از همه ی نگهبان ها عقب ترم. "

" تو دختر باهوشی هستی. به زودی بهشون می رسی.پیمانت رو هم داری. "

آن طرف را نگاه کردم. این توانایی من، یعنی فهمیدن احساسات لیزا برای مدت زیادی یک راز باقی مانده بود، حالا یه نظر عجیب می رسید که دیگران راجع به آن بدانند.

ویکتور ادامه داد: " تاریخ پر از داستان های ِ نگهبانانی هست که وقتی شخص ِ تحت ِ محافظتشون تو خطر می افتاد می تونستن احساسات اونو دریافت کنن.مطالعه راجع به این چیزا و راه های قدیمیش واسم یه سرگرمی بود.می دونم که این پیمان، امتیاز بزرگیه. "

شانه بالا انداختم. " فکر کنم همینطوره. "

چه سرگرمی کسل کننده ای.او را در حالت مطالعه ی کتاب های ماقبل ِ تاریخی در کتابخانه ای سرد نمور تصور کردم.

ویکتور سرش را کج کرد، کنجکاوی در تمام صورتش دیده می شد.کایروا و بقیه هم همین مدل نگاه را زمانی که پای ارتباطمان پیش می آمد، داشتند، انگار که ما موش آزمایشگاهی بودیم.

" چطوریه؟ ... البته اگه دوست داری جواب سؤالمو بده. "
" این ... نمی دونم.همیشه این احساس رو داشتم که اون چی حس می کنه.معمولا فقط یه حسه.ما نمی تونیم پیامی چیزی ارسال کنیم. "

راجه به رفتن توی ذهن لیزا چیزی به او نگفتم. این قسمتی بود که حتی برای خودم هم درکش سخت بود.

" بر عکسش امکان پذیر نیست؟ اون نمی تونه تو رو حس کنه؟ "

سرم را تکان دادم.

صورتش با تعجب باز شد. " چطوری شروع شد؟ "

همچنان جای دیگری را نگاه می کردم.گفتم: " نمی دونم، دو سال پیش شروع شد. "

ابروهایش رادر هم کشید. " نزدیک زمان تصادف؟ "

با درنگ تأیید کردم.مطمئنا تصادف چیزی نبود که بخواهم راجع به آن صحبت کنم.خاطرات لیزا به اندازه ی کافی بد بود که بخواهم خاطرات خودم را هم قاطی کنم.

فلز کج شده. احساس گرما، بعد سرما، و دوباره گرما.فریاد لیزا، فریادی برای بیداری من، برای والدینش و برای بیداری برادرش.هیچ کدام جز من بیدار نشدند.

دکترها گفته بودند، این معجزه بود.گفته بودند من نمی باید جان سالم به در می بردم.

ویکتور ظاهرا ناراحتی من را درک کرده بود، چون به لحظات اجازه می داد سپری شوند و خودش دوباره به احساس هیجان اولیه اش برگردد.

" به سختی می تونم بائرش کنم، از آخرین بای که یه همچین پیمانی اتفاق افتاده بود خیلی می گذره.اگه این اتفاق بیشتر می افتاد ... فقط فکرشو بکن چه کارایی می شد واسه امنیت همه ی موروی ها انجام داد.

اگه فقط بقیه هم می تونستن اینو تجربه کنن.باید بیشتر تحقیق کنم ببینم می شه کاری کرد بقیه هم بتونن به دست بیارنش یا نه. "

" آره"

برخلاف اینکه خیلی از او خوشم می آمد بی طاقت شده بودم.ناتالی خیلی پرحرف بود و کاملا معلوم بود این اخلاق را از چه کسی به ارث برده.وقت ناهار داشت تمام می شد و تازه موروی ها و نوآموزان بعد از ظهر کلاس مشترکی داشتند.من و لیزا زمان زیادی برای صحبت کردن نداشتیم.

" شاید ما بتونیم ... "

شروع به سرفه کرد، سرفه های بلند و سختی که باعث می شد تمام بدنش به لرزه بیافتد.بیماریش، سَندُوسکی سایندروم، ریه را تخریب می کرد . کم کم بدن را به سوی مرگ می برد.نگاه نگرانی به نگهبانش انداختم.

مؤدبانه گفت: " شاهزاده، باید بیرم داخل، اینجا خیلی سرده. "

ویکتور با سرش تأیید کرد. " بله، بله. و مطمئنم رز اینجاست تا غذا بخوده. "

به سمت من برگشت. " ممنون واسه صحبت که باهام کردی.نمی دونی چقدر برام چقدر اهمیت داره وازی لیزا در امنیت باشه ... و تو بهش کمک می کنی تو این کار.به پدرش قول داده بودم اگه اتفاقی واسش افتاد از دخترش مراقبت کنم، و وقتی تو رفتی کاملا حس کردم موفق نبودم. "

زمانی که تصور می کردم با رفتنمان او در گناه و نگرانی عذاب می کشیده، شکمم با احساس بدی پر شد.واقعا تا حالا فکر نکرده بودم بقیه با رفتنمان چه احساسی پیدا کرده اند.

خداحافظی کردیم و بلاخره به داخل ساختمان مدرسه رسیدم و دقیقا همان موقع بود که دلواپسی لیزا را حس کردم.بدون توجه به درد پاهایم، داخل تالار گام برداشتم.

نزدیک بود به سمتش بدوم.

در هر حال من را ندید.نزدیکش افرادی ایستاده بودند، آرون و دختر کوچولویش! ایستادم و گوش سپردم، فقط آخر مکالمه دستگیرم شد.دختر به سمت لیزا خم شده بود و بیشتر حیرت زده بود تا چیز دیگری.

" به نظرم این از تو گاراژ اومده باشه. فکر می کردم دراگومیرها ارزش داشته باشن. " کلمه ی دراگومیر را با تحقیر شدیدی گفت.

شانه اش را گرفتم و او را عقب کشیدم.دختر ِ زیاد سبکی بود، یک متر سکندری خورد و نزدیک بود زمین بیافتد.
گفتم: " ارزش داشته که تونستی حرفتو تموم کنی و سالمی. "

پایان فصل سوم

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت سوم


فصل چهارم

خدا را شکر حواس همه ی افراد ِ حاضر در ناهار خوری را به خودمان جلب نکرده بودیم، فقط عده ی کمی آن هم در حال رد شدن به ما زل زده بودند.

دختر عروسکی پرسید: " فکر کردی داری چه غلطی می کنی؟ "

چشمان آبی رنگش با خشم برق می زد.حالا می توانستم از نزدیک نگاهی به او بیاندازم.

همانند بیشتر موروی ها باریک بود اما از نظر قد به بلندی آن ها نبود و همین تا اندازه ای او را کوچک تر نشان می داد.لباس کوتاه پر زرق و برق ِ بنفش رنگی پوشیده بود و مرا یاد لباس هایی که موقع ولخرجی در در فروشگاه ها پرو می کردم، می انداخت، اما با یک بررسی دقیق تر می شد طراح آمریکایی لباس راتشخیص داد.

دست به سینه شدم. " گم نشدی دختر کوچولو؟ مدرسه ابتدایی تو محوطه ی غریبه ها! "

گونه هایش قرمز شدند. " دیگه هیچ وقت به من دست نمی زنی، بخوای اذیتم کنی اذیتت می کنم. "

اوه خدای من، عجب تهدیدی! فقط تکان دادن سر لیزا من را از جواب دادن بازداشت،تصمیم ساده تری گرفتم.

گفتم: " اگه دوباره سر به سر هر کدوم از ما دو تا بذاری، دو تکه ت می کنم.اگه باور نمی کنی برو از داون یارِو بپرس، ببین سال نهم چه یلایی سر دستش آوردم.احتمالا جناب عالی اون موقع تو خواب ناز بودی. "

بلایی که سر داون آورده بودم تنها خرابکاری ام نبود.اما صادقانه انتظار نداشتم وقتی او را به سمت درختی هل می دادم یکی از استخوان هایش بشکند.

با آن اتفاق نامم به عنوان شخص خطرناک و پرادعایی بر سر زبان ها افتاد.داستان شکل غیر واقعی به خود گرفته بود.از تصور اینکه هنوز هم در جمع راجه به آن اتفاق حرف می زدند،خوشم می آمد.صورت آن دختر می گفت هنوز هم همینطور است.

یکی از اعضای پرسنل بازرسی که در آن اطراف قدم می زد، با سوءظن چشمانش را بر روی ملاقات کوتاه ما چرخاند.دختر عروسکی عقب رفت، بازوی آرون را گرفت و گفت : " " بیا بریم. "

تازه یادم آمدم آرون هم آنجاست.با خوشرویی گفتم : " سلام آرون، از دیدن دوباره ت خوشحال شدم. "

او سریع با سرش سلامی داد و همانطور که دخترک او را می کشید، لبخند ناراحتی زد.شبیه همان آرون قبل بود.خوب و بانمک، اما اهل دعوا نبود.

به سمت لیزا برگشتم، " تو خوبی؟ " با سر تأیید کرد. " نمی دونی این که تهدیدش کردم کی بود؟ "

خودم جواب خودم را دادم: " هیچ سرنخی ازش نداریم. " می خواستم او را به سمت میزهای ناهارخوری آن طرف ببرم که با سرش مخالفت کرد. " باید بری پیش خون دهنده ها. "

احساس جالبی داشتم.من قبلا به عنوان منبع اصلی خون ِ او بودم، به همین دلیل بازگشتن به شرایط ِ معمولی ِ موروی ها برایم عجیب بود.

در حقیقت این کمی ناراحتم می کرد، در حالی که نباید این طوری می بود.خون خوردن ِ روزانه، قسمتی از زندگی موروی ها بود، چیزی که خارج از اینجا نمی توانستم به او بدهم.آن موقع ها شرایط ناخوشایندی بود، زمانی که به او خون می دادم خودم ضعیف می شدم و روزهایی که نمی دادم هم او ضعیف می شد.باید خوشحال می بودم که لیزا کمی به حالت ِ عادی ِ زندگی اش باز می گردد.

به زور لبخندی زدم. " باید بیای. "

به سمت اتاق تغذیه که مجاور کافه تریا قرار داشت به راه افتادیم.در خود اتاق تغذیه اتاقک های کوچکتری وجود داشت تا کمی فضای شخصی و خصوصی به خون آشام گرسنه بدهد.

یک زن ِ مو تیره ی ِ موروی هنگام ورود به ما خوش آمد گفت، به سمت پرونده اش نگاهی انداخت و شروع به ورق زدن ِ آن کرد.سرانجام چیزی را که لیزا احتیاج داشت پیدا کرد و چند جمله در آن نوشت.به لیزا اشاره کرد تا دنبالش برود.من هم همراه لیزا راه افتادم، زن نگاه ِ سردرگمی به من انداخت اما مانع ورودم نشد.

ما را به سمت یکی از اتاقک ها جایی که زن چاق و میان سالی بر روی ِ صندلی نشسته بود و مجله ای را ورق می زد، راهنمایی کرد.
همانطور که نزدیک می شدیم به ما نگاهی انداخت و لبخندی لبانش را پوشاند.می توانستم نگاه رویایی و بی نوری که اکثر خون دهنده ها داشتند، در چشمانش ببینم.احتمالا وقت پرداخت سهمیه ی روزانه اش شده بود.

وقتی لیزا را شناخت لبخندش گسترده تر شد. " خوشحالم که برگشتید پرنسس. "

موروی ِ مو تیره ما را ترک کرد و لیزا روی صندلی ِ کناری ِ زن نشست.

چیزی مانند خجالت و ناراحتی در وجودش حس کردم، که با احساس خودم کمی فرق داشت.برای او هم عجیب بود، زمان زیادی گذشته بود.برعکس ما حالت خون دهنده کمی فرق داشت، نگاه مشتاقش از صورت لیزا گذر کرد، مثل معتادی که منتظر تزریق سرنگ بعدی است.

احساس انزجار درون بدنم جاری شد.غریزه ی کهنه ای بود، غریزه ای که طی سال ها تمرین کرده بودم.

خون دهنده ها لازمه ی زندگی موروی ها بودند.انسان هایی که مشتاقانه برای تأمین خون، منظم داوطلب می شدند، انسان هایی دور از جامعه، کسانی که جان خود را برای راز دنیای موروی ها می دادند.آن ها کاملا مراقب این دنیا بودند و هر کمکی که از دستشان بر می آمد دریغ نمی کردند.اما در اصل آن ها معتاد بودند، معتاد بزاق دهان موروی ها که در هر گزشی نصیبشان می شد.

موروی ها و نگهبانانشان به این اعتیاد اهمیتی نمی دادند، موروی ها به جز این طریق نمی توانستند زنده بمانند مگر اینکه به زور طعمه ای پبدا کنند.

خون دهنده سرش را کج کرد، به طوری که لیزا کاملا به گردنش دسترسی داشته باشد.پوستش به خاطر گزیده شدن های روزانه پر از جای زخم بود.خون دادن های گاه گاه من به لیزا چیزی روی گردنم باقی نگذاشته بود،جای گزش هایم هیچ وقت بیش تر از یکی دو روز باقی نمی ماند.

لیزا به جلو خم شد، دندان های نیشش را وارد گوشت ِ تسلیم شده ی خون دهنده کرد.زن چشمانش را بست، آه آرامی از روی لذت کشید.آب دهانم را قورت دادم، نوشیدن خون زن را توسط لیزا نگاه می کردم.

نمی توانستم هیچ خونی ببینم اما می توانستم تصورش را بکنم.موجی از احساسات درون قلبم نفوذ کرد، خواستن شدید، حسادت.چشمانم را برگرداندم و با نگاه به زمین، خودم را سرزنش کردم.

چت شده؟ چرا باید دلت برای یه همچین چیزی تنگ بشه؟ تو هر چند روز یه بار این کارو می کردی.نه، تو معتاد نشدی، نه این طوری، و نمی خوام هم بشی.

اما نمی توانستم به خودم کمکی بکنم، نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم تا دوباره لذت و اشتیاق گاز خون آشام را به یاد نیاورم.

لیزا کارش را تمام کرد و ما به سمت سالن ناهار خوری و میزهایش رفتیم.خون خوردن لیزا طولی نکشید، پانزده دقیقه وقت برده بود.قدم زنان شروع به پر کردن بشقابم با سیب زمینی سرخ کرده و خوراکی های گِرد مانندی کردم که به طور مبهمی مانند تکه های جوجه به نظر می رسید.

لیزا فقط یک ماست برداشت.موروی ها هم مانند دمپایرها و انسان ها به غذا احتیاج داشتند، اما به ندرت پیش می آمد که بعد از نوشیدن خون اشتهایی داشته باشند.

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
پرسیدم: " خب، کلاس ها چطور پیش رفت؟ "

شانه ای بالا انداخت.صورتش حالا رنگ و رویی گرفته بود.

" خیلی خب.زل زدن های زیاد. خیلی زیاد. یه عالمه سؤال راجع به اینکه کجا بودیم.پچ پچ ها. "

گفتم : " مثل منی پس. "

خدمتکار غذا ها را رد کرد و ما به سمت میز حرکت کردیم.نگاهی زیر چشمی به لیزا انداختم.

" باهاشون مشکلی نداری؟ اونا که اذیتت نکردن، کردن؟ "

" نه، همه چی خوبه. "

احساساتی که از طریق پیمان به سمتم می آمد خلاف این را می گفت. می دانست که می توانم احساسش کنم، به همین خاطر موضوع را عوض کرد و برنامه ی کلاسش را به دستم داد.نگاهی به آن انداختم.
ساعت اول : زبان روسی 2

ساعت دوم : ادبیات دوره ی استعماری آمریکا

ساعت سوم : مبانی کنترل اولیه

ساعت چهارم : اشعار باستانی


_ وقت ناهار _


ساعت پنجم : رفتار حیوانات و جانور شناسی

ساعت ششم : ریاضی پیشرفته

ساعت هفتم : فرهنگ موروی 4

ساعت هشتم : هنر اسلاوی

گفتم : " بی عرضه، اگه تو هم مثل من ریاضیت افتضاح بود الان برنامه ی بعد از ظهرمون یکی می شد.
از راه رفتن ایستادم.
" چرا تو مبانی اولیه ای ؟ اون که یه کلاس سال دومیه. "
او به من گفت: " به خاطر این که سال آخری ها باید تخصص شون رو پیدا کنن. "
سکوت کردیم.
همه ی موروی ها جادوی اولیه را به کار می بردند.این یکی از چیزهایی بود که زندگی موروی ها را از استریگوی ها که خون آشام مرده ای بودند متمایز می کرد.موروی ها جادو رو همانند یک هدیه می دیدند.این یکی از جنبه های روحشان بود و آن ها را به دنیا متصل می کرد.
سال ها پیش، آن ها از جادوی خود آشکارا برای جلوگیری از بلایای طبیعی و کمک به تأمین آب و غذا استفاده می کردند.
حالا دیگر لازم نیست به همان اندازه ی قبل از آن استفاده کنند، اما جادو همچنان در خون شان وجود دارد.در آن ها مُهر شده و باعث می شود تا آن ها بر زمین احاطه داشته باشه و از قدرت شان استفاده کنند.آکادمی هایی مثل این، برای کمک به موروی ها در کنترل جادویشان و یاد دادن استفاده ی بیش از پیش از آن هااز جادو برای انجام کارهای پیچیده، به وجود آمده بود.
دانشجویان همچنین باید قوانین ِ پیرامون ِ جادو را یاد بگیرند، قوانینی که برای قرن ها پا بر جا بوده و به شدت اجرا شده.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
هر موروی دارای قدرت کمی در هر یک از عناصر چهار گانه است. وقتی آن ها به سن ما برسند، دانشجویان تخصصی و ویژه ای خواهند شد تا زمانی که در یکی از عناصر ِ زمین، آب، آتش یا هوا تخصص پبدا کرده و قوی تر بشوند.تخصص شبیه رسیدن به بلوغ نیست.
و در مود لیزا ... خب، لیزا هنوز تخصصی پیدا نکرده بود.
" خانم کارمک هنوز معلم اون درسه؟ چی گفت؟ "
" گفت که نگران نباش، بالاخره تخصصت خودشو نشون می ده. "
" راجع به ... راجع به این ارتباطمون که بهش چیزی نگفتی؟ "
لیزا سرش را تکان داد. " نه، البته که نه. "
دیگر در مورد آن بحث نکردیم.ایت تنها یکی از موضوعاتی بود که می خواستم با او در موردش حرف بزنم، اما حالا که کنار هم بودیم به ندرت صحبتی می کردیم.
دوباره شروع به حرکت کردیم، دنبال جایی برای نشستن.چند جفت چشم با کنجکاوی ِ آشکاری ما را نظاره می کردند.
صدایی از نزدیک شنیده شد. " لیزا! "
با نگاهی به اطراف ناتالی را دیدیم که به سمتمان پیچ و تاب می خورد.من و لیزا نگاهی رد و بدل کردیم.ناتالی یه جورایی دختر عموی لیزا حساب می شد و از طرفی ویکتور هم عمویش، اما ما هیچ وقت زیاد با ناتالی وقتمان را نگذرانده بودیم.
" چرا که نه. "
لیزا با این حرف شانه ای بالا انداخت و به سمت او رفت.
با اکراه به دنبالش رفتم.ناتالی مهربان بود اما از طرفی یکی از خسته کننده ترین آدم هایی بود که من می شناختم.

بیشتر ِ خاندان ِ سلطنتی از شهرت ِ خود لذت می بردند اما ناتالی هیچ وقت اینطوری نبود و هیچ گاه در شلوغی نمی ماند.او کاملا ساده بود، خیلی بی اعتنا به سیاست های آکادمی و خیلی وراج و احمق.

دوستان ناتالی با کنجکاوی زیاد به ما خیره شده بودند، اما لیزا از حرکت نایستاد.

ناتالی هم مانند لیزا چشمان سبز یشمی رنگ داشت اما موهایش مشکی براق بود، درست مانند موهای ویکتور قبل از اینکه مریضی اش آن ها را به خاکستری تبدیل کند.

" تو برگشتی! می دونستم برمی گردی! همه می گفتن تو برای همیشه رفتی، اما من باور نکردم.

می دونستی نمی تونی دور از اینجا بمونی.چرا رفتی اصلا؟ داستان های خیلی زیادی راجع به اینکه چرا رفتی وجود داره! "

همینطور که ناتالی به وراجی هایش ادامه می داد من و لیزا نگاهی رد و بدل کردیم.

" کامیل گفت یکی از شماها حامله شدین و رفتین تا بچه رو سقط کنین، اما می دونستم این نمی تونه درست باشه.

یکی دیگه می گفت رفتین تا با مامان رز زندگی کنین، اما من تصورشو می کردم خانم کایروا و پدرم از این که برین اونجا ناراحت نمی شن.

راستی می دونستین ما قرار هم اتاقی بشیم؟ داشتم می گفتم ... "

پشت سر هم صحبت می کرد، دندان های نیش هنگامی که حرف می زد برق میزدند.مودبانه لبخندی زدم، اجازه دادم تا لیزا با صحبت های بی امان او کنار بیاید.

ناگهان ناتالی سؤال خطرناکی پرسید.

" واسه خون چی کار می کردی، لیزا؟ "

کل میز پرسشگرانه ما را نگاه می کردند، لیزا بی حرکت نشسته بود، اما من ناگهان دخالت کردم، بدون دردسر دروغی بر لب هایم آمد.

" اوه، اِم ... آسون بود.خیلی از انسان ها هستن که می خوان این کارو برامون بکنن. "

یکی از دوستان ناتالی با چشمان باز پرسید: " جدی؟ "

" آره.همه جا می تونی پیداشون کنی.اونا خودشون دنبال یکی می گردن که از خماری در بیان، و راستش هیچ وقت هم نمی فهمن یه خون آشام این کارو براشون می کنه چون قبلا این قدر مست هستن که چیزی یادشون نمی یاد. "

اطلاعات سربسته ام ته کشیده بود، بنابراین خیلی عادی شانه ای بالا انداختم و اعتماد به نفس کاذبی به خود گرفتم.به نظر نمی رسید هیچ کدام از آن ها چیز بیشتری بدانند.

" همونطوری که گفتم، کار راحتیه.تقریبا راحت تر از خون دهنده های خودمون. "

ناتالی بالاخره پذیرفت و دوباره به موضوع دیگری پرید.لیزا نگاه قدرشناسانه ای به من انداخت.

دوباره مکالمه را نادیده گرفتم و سعی کردم چهره های قدیمی را نگاهی بیاندازم و ببینم کی به کی بود.

میسون با یک گروه از نوآموزان آن طرف نشسته بود، نگاه من را دید، لبخندی زدم.نزدیک او موروی های سلطنتی نشسته بودند.به چیزی می خندیدند.آرون و دختر مو بور هم در میانشان بود.

سرم را برگرداندم و حرف ناتالی را قطع کردم.گفتم: " هی ناتالی، دوست دختر جدید آرون کیه؟ "

" ها؟ اُه، میا رینالدی. "

با دیدن چشمان خالی ام پرسید: " اونو یادت نمی یاد؟ "

" باید یادم بیاد؟ اصلا وقتی ما می رفتیم اینجا بود؟ "

ناتالی گفت: " همیشه همین جا بوده، فقط یه سال از ما کوچیکتره. "

نگاه پرسشگرانه ای به لیزا انداختم که شانه ای بالا انداخت.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
پرسیدم: " چرا این قدر از ما دلخوره؟ هیچ کدوم از ما که حتی نمی شناسیمش. "
ناتالی جواب داد: " نمی دونم.شاید راجه به آرون حسوده.خب اون وقتی شما رفتین جزو متعجب ها هم نبود.خیلی مشهوره، خیلی سریع مشهور شد.از خانواده ی سلطنتی یا یه همچین چیزی نیست اما یه دفعه شروع کرد به قرار گذاشتن با آرون، اون ... "

حرفش را بریدم:" باشه، ممنون.کامل بود ... "

چشمانم از چهره ی ناتالی بر روی جسی زکلوس درست زمانی که از کنار میز ما رد می شد افتاد.

آه،جسی. او را فراموش کرده بودم.دوست داشتم با میسون و بعضی از نوآموزان بگردم اما بحث جسی کاملا فرق داشت.با میسون ل.ا.س می زدم فقط برای اینکه بیکار نباشم.اما با جسی ل.ا.س میزدم به امید اینکه یه جایی با او نیمه لخت شوم.

او یک موروی بود، و خیلی زیبا و هات.لباسی با علامت هایی آتش مانند پوشیده بود.چشمان را دید و لبخند ِ بازی زد.

" هی رز ، خوش اومدی.هنوز هم قلبم آدم ها رو میشکونی؟ "

" داوطلبی؟ "

نیشخندش بیشتر شد. " بیا یه کم با هم وقت بگذرونیم تا ببینیم هستم یا نه.البته اگه به کسی قول ندادی باهاش جایی بری. "

به راهش ادامه داد و من از روی تحسین تماشایش کردم.

ناتالی و دوستانش با حیرت به من زل زده بودند.شاید من مثل دیمیتری در مهارت خدا نبودم، اما در این گروه، من و لیزا خدا ( یا حداقل خدایان قدیم ) بودیم.

یکی از دخترها که نامش را به یاد نداشتم گفت: " اوه، خدای من.اون جسی بود، ها. "

لبخندی زدم و گفتم: " صد در صد خودش بود. "

آن دختر با آه اضافه کرد: کاش منم مثل تو به نظر می رسیدم. "

چشمانش به من افتاد.راستش من یه نیمه موروی بودم، اما مانند انسان ها به نظر می رسیدم.

زمانی که از آکادمی رفته بودیم خیلی خوب با انسانها قاطی شده بودم، تقریبا هیچ وقت درمورد ظاهرم فکر نمی کردم.

حالا اینجا در بین دخترهای لاغر و سینه کوچک موروی با دیگر ویژگی های بخصوصم ( منظورم سینه های بزرگتر و ران های خوش فرم تر هست )، برجسته به نظر می رسیدم.

می دانستم که خوشگل هستم، اما برای پسرهای موروی، بدنم فقط زیبا نبود، بلکه سکسی بود.دمپایرها عجیب و غریب دلبری می کردند.یک چیز تازه، که موروی ها می خواستند یه امتحانی بکنند.

خنده دار بود که دمپایرها در اینجا همه را مجذوب خودشان می کردند در حالی که دختر های باریک موروی مانند سوپر مدل هایمشهور دنیای انسان ها بودند.بیشتر انسان ها هم هیچ گاه نمی توانند به آن پوست زیبا و بدن ایده آل مخصوص مدل ها برسند، درست مثل دخترهای موروی که هیچ گاه نمی توانستند به من برسند.

من و لیزا کلاس های مشترکمان را با هم سر یک میز می نشستیم اما با این حال زیاد صحبتی نکردیم.

نگاه های خیره ای که لیزا به آن ها اشاره کرده بود مرتبا دنبالمان بودند.متوجه شدم که بیشتر با کسانی صحبت می کنم که در حال گرم کردن خود قبل از ورزش بودند.به نظر آهسته و کم کم ما را به یاد می آوردند و دیگر شیرین کاری رفتنمان از آکادمی در حال فراموش بود.

یا شاید باید بگویم من را به یاد می آوردند نه لیزا را.

به این خاطر که من تنها کسی بودم که مدام صحبت می کرد.لیزا فقط نگاه می کرد، گوش می داد، اما نه در بحث شرکت می کرد و نه جوابی می داد.می توانستم ناراحتی و اضطرابی که از او ساطع می شد حس کنم.

بالاخره زمانی که کلاس ها به اتمام رسید با اطمینان گفتم: "خیلی خب. "

بیرون از مدرسه ایستاده بودیم.کاملا آگاه از اینکه در حال شکستن شرایط قرار دادم با کایروا هستم.

به او گفتم: " ما اینجا نمی مونیم. "
با دلواپسی اطراف محوطه را بررسی کردم. " دارم دنبال یه راهی می گردم که از اینجا بریم بیرون. "

لیزا به آرامی پرسید: " فکر می کنی واقعا بتونیم دوباره این کارو انجام بدیم؟ "

با اطمینان گفتم: " صد در صد. "

خدا را شکر که او نمی توانست احساسات من را بخواند.فرار دفعه ی اولمان به اندازه ی کافی دشوار بود.انجام دوباره ی آن واقعا ناخوشایند و دشوار می شد، مخصوصا که هنوز راهی هم برای این کار پیدا نکرده بودم.

" تو واقعا نمی خوای که، می خوای؟ "

لبخندی زد، انگار بیشتر با خودش بود تا با من، به نظر به یاد چیز خنده داری افتاده بود.

" البته که می خوای، این فقط، خب ... "

آهی کشید. " نمی دونم بریم یا نه، اما شاید ... شاید بهتر باشه بمونیم. "

هاج و واج پلک هایم را بر هم زدم . " چی؟ "

یکی از آن جواب های درستم را نداده بوئم اما این بهترین چیزی بود که قادر به ادامه دادنش بودم.به هیچ وجه انتظار این چنین پاسخی از طرف او نداشتم.

" من دارم می بینمت رز، دارم می بینمت که در طی کلاس ها با نوآموزها صحبت می کنی، راجع به تمرین حرف می زنی.دلت واسه این چیزها تنگ شده بود. "

دلیل آوردم: " ارزششو نداره.نه وقتی ... نه وقتی تو ... "
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
نتوانستم جمله ام را تمام کنم، حق با او بود.ذهن مرا می خوان.دلم برای نوآموزان دیگر تنگ شده بود.حتی برای بعضی از موروی ها هم تنگ شده بود.اما باز هم لیزا را مهمتر می دانستم.

او جواب داد: " شاید اینطوری بهتر باشه.می دونی ... خیلی چیزا تو همین مدت اتفاق افتاد.دیگه حس نمی کردم کسی دنبالمونه یا اینکه ما رو زیر نظر داره. "

راجع به این چیزی نگفتم.

قبلا که از آکادمی رفته بودم، لیزا همیشه حس می کرد کسی تعقیبش می کند، طوری که انگار خودش طعمه بود و تعقیب کننده شکارچی.

هیچ وقت کسی را ندیدم تا بخواهم از او دفاع کنم، اما شنیده بودم که یکی از معلم هایمان راجع به موضوعی مشابه صحبت می کرد، خانم کارپ.

موروی زیبایی بود، با موهای قهوه ای مایل به سرخ و استخوان های گونه ی ِ کشیده.کاملا مطمئن بودم دیوانه ای بیش نیست.

او می گفت: " هیچ وقت نمی دونین کی داره تماشاتون می کنه، "

به چابکی دور کلاس می چرخید و به همه ی بچه ها نگاهی می انداخت.

" یا اینکه چه کسی دنبالتونه.بهتره یه جای امن بمونین، همیشه بهتره که یه جای امن بمونین. "

ما زیر لبی هرهر می خندیدیم، کاری که همیشه با معلم ها بدگمان و عجیب و غریب انجام می دادیم.

لیزا پرسید: " چی شده. "

متوجه شده بود در افکارم غرق شده ام.

آهی کشیدم. " هوم؟ هیچی، فکر می کردم. "

داشتم سعی می کردم که خواسته هایم را با چیزهایی که برای او بهتر است تطبیق بدهم.

" لیز، فکر می کنم بتونیم بمونیم ... اما چند تا شرط داره. "

حرفم او را به خنده انداخت.

" حالا رز می خواد اتمام حجت کنه، ها؟ "

" جدی می گم. "

جدی بود جمله ای بود که زیاد نمی گفتم.

" می خوام از سلطنتی ها دور بمونی.منظورم ناتالی اینا نیست، بقیه رو می گم.افراد قدرتمند.کامیل، کارلی.اون گروهشون. "
خنده اش تبدیل به تعجب شد. " داری جدی می گی؟ "

" الته که جدی ام، تو هیچ وقت شبیه اونا نبودی. "

" تو بودی. "

" نه، جدا نه.من فقط چیزی رو که اونا پیشنهاد می کنن دوست دارم.جشن و این چیزا. "

با شک نگاهی کرد. " الان می تونی بدون اینا ادامه بدی؟ "

" البته که می تونم، تو پورتلند مگه دور از همه ی این چیزا زندگی نکردیم؟ "

" آره خب، ولی این فرق می کنه. "

چشمانش از خیره گی در آمد، به چیز دیگری هم متمرکز نشد.

" اینجا ... اینجا فرق داره.نمی تونم نادیده بگیرمش که. "

" سعیتو بکن. ناتالی هم طرف این چیزا نمی ره. "

پاسخ داد: " ناتالی لقب خانوادشو به ارث نبرده، ولی من چرا.من باید تو جمع باشم، باید با بقیه ارتباط برقرار کنم.آندره ... "

حرفش را قطع کردم. " لیز ... تو آندره نیستی. "

باورم نمی شد که او هنوز خودش را با برادرش مقایسه می کرد.

" اون همیشه تو همه ی اون مهمونی ها و برنامه ها و گرو ها بود. "

" آره، خب. "
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
نتوانستم خودم را کنترل کنم. " ولی اون الان مُرده. "

صورتش صفت و بی حالت شد. " می دونی، بعضی وقت ها خیلی خوب به نظر نمیای. "

" خودت نمی ذاری خوب بمونم، اونجا یه مشت آدم احمق هستم که حاضر می شن گلوی همدیگرو پاره کنن تا به پرنس دراگومیر برسن.

مجبورم می کنی حقیقتو بگم، و حقیقت اینه که آندره مرده.تو الان وارث اونی، و هر طور بخوای می تونی با این لقبت رفتار کنی.اما فعلا، باید از بقیه ی سلطنتی ها دور بمونی.ما فقط یه چند تا دروغ کوچیک می گیم.

کم کم می ریم جلو.دوباره وارد اون پارتی می شی، لیزا، و به خودت مسلط می مونی. "

وقتی صحبتم تمام شد گفت: " دیوونه بازی در نیارم یعنی؟ "

حالا من بودم که جای دیگری را نگاه می کردم. " منظورم این نبود ... "

لحظه ای بعد گفت: " قبوله. "

آهی کشید و بازویم را لمس کرد.

" باشه، از اون گروه و مهمونی و این چیزا دور می مونیم.کم کم می ریم جلو، همونطور که تو می خوای.با ناتالی وقتمو می گذرونم. "

اگر می خواستم رو راست باشم، هیچ کدام از این ها را نمی خواستم.

می خواستم به پارتی ِموروی ها بروم و مانند وحشی ها مست کنم، مانند قبلا.من و لیزا از این چیزها دور بودیم تا زمانی که والدین و برادر لیزا مردند.

آندره یکی از وارثین لقب خانوادگی دراگومیر بود، و مشخصا برازنده ی لقبش رفتار می کرد.خوش قیافه و خوش تیپ و اجتماعی، هر کسی را که می شناختم جادو کرده بود و تقریبا رهبر تمامی ِ گروه ها و دارو دسته های آکادمی بود.بعد از مرگش، لیزا تصور می کرد این وظیفه ی خانوادگی خودش است که جای او را بگیرد.

من هم همراهیش می کردم.

برای من خیلی راحت بود، چون هیچ کاری با سیاست ِ کارهای لیزا نداشتم.من یه دمپایر زیبا بودم که برایش فرقی نمی کرد توی دردسر بیافتد یا کارهای عجیب و غریب از خودش به نمایش بگذارد.راحت و رها بودم و دیگران دوست داشتند با من خوش بگذارنند.

لیزا با مسائل دیگر هم کنار آمده بود.

دراگومیرها یکی از دوازده خاندان فرمانروایی بودند.او جایگاه قدرتمندی در جامعه ی موروی ها داشت و بقیه ی موروی ها دوست داشتند با او با شند و او را به چنگ بیاورند.
دوستانش سعی می کردندصمیمانه با او حرف بزنند تا او را به گروه خود بکشانند.خاندان سلطنتی در هر لحظه ای می توانستند رشوه بگیرند و رشوه بدهند و پشت دیگران غیبت کنند، و این تنها کاری بود که سلطنتی ها با هم انجام می دادند.برای دمپایرها و سایر موروی ها آن ها کاملا غیر قابل پیش بینی بودند.

این فرهنگ مردم آزاری سرانجام تأثیرش را روی لیزا هم گذاشت.

او طبیعتی مهربان و رو راست داشت، چیزی که من دوست داشتم، و از اینکه او را ناراحت و مضطرب از بازی های ِ سلطنتی ها می دیدم، متنفر بودم.بعد از تصادف خیلی آسیب پذیر و زودرنج شده بود، و تمام جشن و پارتی های دیگر برایش ارزشی نداشت.

سرانجام گفتم: " باشه پس.ببینم چطور پیش میره.اگه یه چیزی اشتباه از آب در اومد، حالا هر چی، از اینجا می ریم. بحثی هم توش نیست. "

موافقت کرد.

" رُز؟ "

هر دوی ما از دور دیمیتری را دیدیم که داشت نزدیک می شد.امیدوا بودم آن قسمت از صحبت هایمان راجع به رفتن را نشنیده باشد.

صاف و پوسکنده گفت: " واسه تمرین دیر کردی. "

لیزا را که دید از روی ادب سری تکان داد. " پرنسس. "

همانطوری که من و دیمیتری دور می شدیم راجع به لیزا نگران تر می شدم و متعجب بودم که ماندن در اینجا کار درستی است یا نه.

هیچ چیز اخطار دهنده ای از طریق پیمان دریافت نکردم، اما احساساتش همه جا پخش بود.گیجی.دلتنگی برای خانواده.ترس.انتظار برای اتفاقات آینده.همه ی این ها محکم و باقدرت از طرف او درونم طغیان می کردند.

کشش ( همان احساسی که من را وارد ذهن لیزا می کند ) را درست قبل از اتفاق افتادنش حس کردم.

دقیقا مانند چیزی که در هواپیما اتفاق افتاده بود.احساساتش به قدری قوی شد که قبل از متوقف کردنش مرا به سمت ذهن خود کشید.الان می توانستم کارهایی که او انجام می داد را ببینم و حس کنم.

او به آرامی در طول تالار ناهار خوری حرکت می کرد، به سمت کلیسای کوچک روس ها که همه ی احتیاجات مذهبی مدرسه را ارائه می کرد.او بود که به عشای ربانی اعتقاد داشت، نه من.

من با خدا قراری گذاشته بودم، من قبول کرده بودم به او ایمان داشته باشم ( بی آلایش )در عوض او هم اجازه بدهد یکشنبه ها بخوابم.

با این حال به محض اینکه وارد کلیسا شد می توانستم احساس کنم برای عبادت آن جا نیامده.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
هدف دیگری داشت، چیزی که من راجع به آن نمی دانستم.نه دنبال کشیش بود و نه پدر روحانی.هیچ کدام هم آن جا نبودند.همه جا خالی بود.

به آرامی از در پشتی کلیسا بیرون رفت، از چندین پله ی خشک که جیر جیر می کردند بالا رفت و وارد اتاق زیر شیروانی شد.

اینجا تاریک و غبار گرفته بود.تنها منبع نور اشعه ی سرخ رنگ خورشید بود که از میان شکاف کوچک پنجره ی لکه داری بر روی جواهرات رنگارنگ آن سوی کف می تابید.

هیچ وقت نفهمیده بودم این جا خلوتگاه دائمی لیزا است.اما حال می توانستم حسش کنم، می توانستم حسش کنم، می توانستم خاطراتش را ببینم که از جمعیت فرار می کرد تا به اینجا پناه آورد، تنها باشد و فکر کند.نگرانی هایش زمانی که نگاهش به محیط آشنای اطراف افتاد، آرام شد.به سمت تاغچه ی پنجره رفت و سرش را به یک طرف آن تکیه داد، به ورودیه سکوت و نور.

موروی ها می تواستند اندکی در برابر نور قرار بگیرند، بر عکس استریگوی ها.

اما به هر حال خود موروی ها هم باید به صورت محدود این کار را می کردند.حالا که اینجا نشسته بود می توانست وانمود کند در برابر خورشید ایستاده، پشت شیشه های پنجره ی رقیق شده ای که پرتوهای نور خورشید را تا حدودی از او دور نگه می داشت.

به خودش گفت.نفس بکش، نفس بکش،رُز مراقب همه چی هست.

مثل همیشه اعتقاد کاملی به من داشت، برایش آرام کننده بود.

ناگهان صدای ِ آرامی از تاریکی به گوش رسید.

" آکادمی رو وِل کردی بیای نزدیک این تاغچه؟ "

از جا پرید، قلبش شروع به تپیدن کرد.ترسش من را هم در بر گرفت و نبضم رابالا برد.

" کی اونجاست؟ "

لحظه ای بعد، هیبتی از پشت جعبه ها بلند شد.

بیرون از دیدرسش.

قدم برداشت و جلو آمد، در نور ضعیف چهره ی آشنایی نقش بست.موهای مشکی به هم ریخته.چشمان آبی روشن.پوزخند همیشگی طعنه آمیز.

کریستین اُزِرا.

او گفت: " نگران نباش گازت نمی گیرم.خب، حداقل نه وقتی ازم ترسیده باشی. "

به حرفی که زده بود خندید.

برای لیزا خنده دار نبود. کاملا کریستین را از یاد برده بود.من هم او را از یاد برده بودم.

مهم نبود در دنیای ما چه اتفاقی می افتاد، چند حقیقت ثابت راجع به خون آشام ها وجود داشت که هیچ وقت عوض نمی شد.

موروی ها زنده بودند، استریگوی ها نامیرا. موروی ها فانی بودند، استریگوی ها جاودان.موروی ها متولد می شدند، استریگوی ها ساخته می شدند.

دو راه برای ساختن استریگوی وجود داشت.

راه اول : استریگوی ها می توانستند با یک گاز انسان ها، دمپایرها و موروی هارا تبدیل کنند.

راه دوم : خود موروی ها با تعهد در برابر جاودانگی می توانستند تبدیل به استریگوی بشوند و بعد از آن باید برای خون خوردن طعمه را از عمد بکشد.

انجام این کار توسط تاریکی طراحی شده و بزرگترین گناه ممکن به حساب می آید.

هر کدام از این راه ها بر خلاف ِ طبیعت ِ زندگی ِ موروی هاست.مورویی که راه تاریک را انتخاب می کند قدرت ها و توانایی هایش را از دست خواهد داد تا به جادوهای اصلی و دیگر نیروهای دنیا دسترسی پیدا کند.

به همین دلیل هم هست که دیگر قادر به ماندن زیر آفتاب نیستند چون قدرت این کار را برای قدرت برتر از دست داده اند.
این همان چیزی بود که برای والدین کریستین هم اتفاق افتاده بود، آن ها استریگوی بودند.
فصل پنجم

آن ها استریگوی بودند، یا به عبارتی دیگر استریگوی شده بودند.

گروه بزرگی از نگهبانان همواره استریگوی ها را شکار کرده و می کشتند.اگر شایعه ها حقیقت داشتند، کریستین در زمان خردسالی شاهد همه ی این تعقیب و گریزها بوده.

هر چند آن زمان او خودش آن زمان استریگوی نبود، اما همه می دانستند با راه تاریکی که در پیش گرفته فاصله ی چندانی هم با تبدیل شدن ندارد.

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 2 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Vampire ACADEMY | آکادمی خون آشام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA