انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 21 از 22:  « پیشین  1  ...  19  20  21  22  پسین »

The Vampire Diaries | خاطرات یک خون آشام


مرد

 
"اینجا چیزی نیست که بخوایم در موردش حرف بزنیم. من میرم، شما نه."
مردیث گفت: "تو بیشتر از اینا به ما مدیونی استفن." و بانی بابت صدای آرام و خونسرد او، احساس قدردانی
می کرد. "باشه، خب تو میتونی ما رو تکه تکه کنی، خوبه، هیچ بحثی نیست. ما اینو فهمیدیم. اما بعد از
همه ی چیزهایی که با هم از سر گذروندیم، قبل از اینکه بذاری بری، مستحق چیزی بیشتر از یه تصمیم از
تموم شده هستیم."
مت اضافه کرد: "تو گفتی که این جنگ دختر ها هم هست. کِی تصمیم گرفتی که نباشه؟"
استفن گفت: "وقتی که فهمیدم قاتل کیه. به خاطر منه که کلاوس اینجاست."
بانی داد زد: "نه اینطور نیست! تو الینا رو مجبور کردی که کترین رو بکشه؟"
"من باعث شدم که کترین پیش کلاوس برگرده! اینجوری همه چیز شروع شد. و من کرولاین رو وارد این
ماجرا کردم. اگه به خاطر من نبود، هیچ وقت از الینا متنفر نمی شد، هیچ وقت با تایلر دوست نمی شد. من
مسئول اتفاقی هستم که براش افتاده."
بانی تقریبا فریاد کشید:" تو فقط میخوای که اینو باور کنی. کلاوس از همه ما متنفره. تو واقعا فکر میکنی
که اجازه میده که از اونجا زنده بیای بیرون؟ تو فکر می کنی که نقشه اش اینه که بقیه ما رو به حال
خودمون رها کنه؟"
استفن گفت: " نه." و شاخه ای را که به دیوار تکیه داده شده بود، برداشت. چاقوی جیبی مت را بیرون آورد
و شروع به کندن شاخه های کوچک از آن کرد تا به یک نیزه سفید تبدیلش کرد.
مت خشمگین گفت: "اوه، خوبه، تو مثل یک سلحشور تنها میری! نمی بینی که چقدر احمقانه است؟ تو
داری درست میری تو تله کلاوس!" مت یک قدم به طرف استفن رفت. " تو ممکنه که فکر نکنی که ما سه
تا میتونیم جلوت رو بگیریم..."
صدای آهسته و موزون مردیث از آن طرف اتاق شنیده شد:" نه، مت. فایده ای نداره." استفن به او نگاه کرد،
ماهیچه های دور چشمش سخت شدند، اما مردیث فقط نگاهش می کرد، صورتش آرام و دقیق بود. "پس تو
مصممی که کلاوس رو رودررو ببینی، استفن. خوبه، اما قبل از اینکه بری، حداقل مطمئن شو که شانس
مبارزه داری." مردیث، خونسرد، شروع به باز کردن دکمه های یقه ی بلوزش کرد.
بانی یکه خورد، حتی با وجود اینکه، این همان چیزی بود که هفته پیش خودش پیشنهاد کرده بود. فکر
کرد: اما اون خصوصی و در خلوت بود، محض رضای خدا! بعد شانه هایش را بالا انداخت. عمومی یا
خصوصی، چه تفاوتی ایجاد می کرد؟
به مت نگاه کرد که بهت و حیرت در چهره اش دیده می شد. و بعد دید که پیشانی مت چین خورد و حالتی
سمج و ستیزه جو گرفت که سابقا باعث ترس مربیان فوتبال تیم های حریف می شد. چشمان آبیش به
طرف بانی برگشت و بانی سرش را به نشانه موافقت تکان و چانه اش را جلو داد. بدون کلمه ای، زیپ ژاکت
روشنی را که پوشیده بود، باز کرد، و مت هم تیشرت خودش را در آورد.
استفن از یکی به دیگری که عبوسانه لباس هایشان را در اتاقش در می آوردند، خیره شد. سعی می کرد که
شوک خودش را پنهان کند. در حالیکه نیزه ی سفید همچون اسلحه ای در مقابلش قرار داشت، سرش را
تکان داد. "نه."
مت گفت: "مسخره نباش، استفن." حتی در پریشانی و درهم و برهمی این لحظه ی وحشتناک، حسی درون
بانی مکث کرده بود که سینه برهنه ی مت را تحسین کند. "هر سه نفر ما اینجاییم و تو میتونی بدون اینکه
به هیچکدوم ما صدمه بزنی، مقدار زیادی بگیری."
گفتم:"نه! نه برای انتقام، و نه برای جنگ شیطان با شیطان! نه برای هر دلیلی. من فکر میکردم که تو منو
میفهمی." نگاه استفن به مت، تلخ بود.
مت داد زد: "من میفهمم که تو میری اونجا و می میری."
"راست میگه." بانی کف دستش را بر روی لبهایش گذاشت و فشار داد. پیش گویی در حال خارج شدن از
دیوارهای دفاعیش بود. نمی خواست بهش اجازه دهد، اما دیگر قدرت مقاومت کردن نداشت. با لرزشی، ضربه
زدن آن را احساس کرد و کلماتی را در ذهنش شنید.
با لحن دردناکی گفت: " 'هیچکس نمیتونه باهاش بجنگه و زنده بمونه.' این چیزیه که ویکی گفت و این
حقیقت داره. من حسش میکنم، استفن. هیچکس نمیتونه باهاش بجنگه و زنده بمونه."
برای لحظه ای، فقط یک لحظه، فکر کرد که استفن ممکن است به او گوش کند. بعد صورت استفن دوباره
سخت شد و به سردی صحبت کرد.
"این مشکل تو نیست. بذار خودم نگران این موضوع باشم."
مت شروع کرد: "اما اگه هیچ راهی برای برنده شدن نیست..."
استفن مختصر و مفید جواب داد: "اما این چیزی نیست که بانی گفت."
مت داد زد: "چرا، همینه! در مورد چه کوفتی داری صحبت میکنی؟" مت خیلی سخت کنترل خودش را از
دست می داد، اما وقتی که این اتفاق می افتاد، به این راحتی آرام نمی شد. "استفن، من به اندازه کافی
تحمل کردم..."
استفن فریادِ مت را با غرشی جواب داد: "منم همین طور!" بانی هیچ وقت نشنیده بود که استفن از چنین
لحنی استفاده کند. " از دست همه تون خسته شدم، از مجادله ها و ترس هاتون خسته شدم... و همینطور از
پیشگویی هاتون! این مشکل منه."
مت داد زد: " فکر میکردم که ما یک تیم هستیم..."
"ما یک تیم نیستیم. شما یه گروه از انسان های احمق هستین! حتی با همه چیزایی که براتون اتفاق افتاده،
در اعماق وجودتون می خواین زندگی کنین. زندگی های کوچیک امنتون، تو خونه های کوچیک امنتون. تا
وقتی که برید به قبر کوچیک امنتون! من مثل شما نیستم و نمیخوام که باشم. تا حالا باهاتون ساختم
چونکه مجبور بودم، اما دیگه تموم شد." به تک تک آن ها نگاه کرد و با تاکید بر روی هر کلمه گفت:" من
به هیچکدومتون نیاز ندارم. نمیخوام هیچکدومتون با من باشید، و نمیخوام که دنبالم بیاین. شما فقط
استراتژی من رو خراب می کنین. هرکسی که دنبال من بیاد، میکشمش."
و با آخرین نگاه سوزانش، روی پاشنه چرخید و رفت

پایان فصل ۱۳
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل چهاردهم


مت که به درگاه خالی که استفن از آن ناپدید شده زل زده بود، گفت "اون دیوونه شده".
مردیث پاسخ داد "نه، نشده". صدایش غمگین و آرام بود، اما در لحنش خنده ی نا امیدانه ای نیز وجود
داشت. وقتی مت به سمت او برگشت، گفت "مت نمی بینی اون داره چی کار میکنه؟با فریاد زدن سر ما، می
خواد ازش متنفر شیم و سعی می کنه ما رو از خودش برونه. تا جای ممکن کثیف برخود کنه تا ما ازش
عصبانی شیم و بذاریم اون تنهایی این کارو کنه". به در نگاهی کرد و ابروهایش را بالا برد. " هر چند 'هر
کی دنبالم بیاد می کشمش.' دیگه زیاده روی بود. "
بانی برخلاف میلش ناگهان خندید "من فکر کنم اینو از دیمن به ارث برده. ' برید پی کارتون، من به کمک
هیچ کدوم شما احتیاجی ندارم!' "
مت اضافه کرد "' یه مشت انسان احمق'"
"اما من هنوز نمی فهمم، بانی، تو یه پیشگویی داشتی! و استفن معمولا اونها رو دست کم نمی گیره. اگر
هیچ راهی برای جنگیدن و بردن وجود نداره، پس چرا رفت؟ "
مردیث به بانی نگاه کرد و گفت "بانی نگفت هیچ راهی برای جنگیدن و بردن نیست. اون گفت راهی برای
جنگیدن و نجات پیدا کردن نیس. درسته بانی؟" .
اثرات خنده از چهره ی بانی محو شده بود. او که خودش هم متحیر مانده بود، سعی کرد پیشگوییش را
بازبینی کند اما هیچ چیزی بیشتر از همان کلماتی که به ذهنش آمده بود نمی دانست. کسی نمی تواند با او
بجنگد و زنده بماند.
"یعنی منظور تو اینه که استفن فکر می کنه ..." به آرامی برق عصبانیت و حق به جانبی در چشمانش به
خاموشی گرایید. "اون فکر میکنه بره و جلوی کلاوسو بگیره حتی اگر کشته بشه؟ مثل گوسفند قربانی؟"
مردیث آرام گفت "بیشتر شبیه الینا، و شاید ... بعدش بتونه با اون باشه."
بانی سرش را تکان داد:" هااا.. اه" درست بود که چیز بیشتری در رابطه با پیشگویی نمی دانست اما ان یک
مطلب را می دانست. "اون این فکرو نمی کنه، مطمئنم. الینا خاص بود. اون کسیه که هست، چون خیلی
جوون مرد؛ خیلی کارهای ناتموم تو زندگیش باقی گذاشت، و ... خوب، اون یه مورد خاصه. اما استفن پونصد
سال خون آشام بوده، و مطمئنا جوان نخواهد مرد. هیچ تضمینی وجود نداره که پیش الینا بره. ممکنه جای
دیگه ای بره... یا اینکه فقط از بین بره. و اون اینو می دونه. مطمئنم که می دونه. من فکر می کنم اون فقط
می خواد به قولش به الینا عمل کنه، که جلوی کلاوس رو بگیره و براش مهم نیست که به چه قیمتی."
مت به آرامی، انگار که نقل قول می کرد، گفت "یا حداقل تلاششو بکنه حتی اگر بدونید که بازنده اید"
ناگهان به دخترها نگاهی کرد:" من می رم دنبالش."
مردیث صبورانه گفت "البته"
مت درنگ کرد . "اوه ... ظاهرا منم نمی تونم شما رو قانع کنم که اینجا بمونین؟"
"بعد از تمام گفتگو های امید بخشی که در مورد کار گروهی داشتیم؟! نه هیچ شانسی نداری. "
"از همین می ترسیدم پس ..."
بانی ادامه داد:" پس از اینجا میریم."
آن ها هر چقدر که توانستند سلاح با خودشان برداشتند. چاقوی جیبی مت را که استفن انداخته بود،
خنجری با دسته ی عاج از روی میز استفن، همچنین چاقویی از آشپزخانه.
بیرون هیچ خبری از خانم فلاورز نبود. آسمان ارغوانی و در غرب دارای رگه های وصف ناپذیر زرد رنگی بود.
بانی با خود فکر کرد گرگ و میش روز انقلاب تابستونی ، و مو بر دستانش راست شد.
مت گفت"کلاوس گفته خونه ی رعیتی قدیمی توی جنگل...باید منظورش خونه ی فرنچرها ١ باشه. جاییکه
کترین استفن رو توی چاه رها کرده بود."
مردیث پاسخ داد "باید همونجا باشه. احتمالا از تونل کترین برای عبور از رودخانه استفاده می کرده. مگر
اینکه اصیل ها به قدری نیرومند باشن که بتونن از روی آب جاری بدون اینکه آسیب ببینن بگذرن."
بانی به خاطر آورد، درسته، موجودات شیطانی نمی توانند از روی آب جاری عبور کنند، و هر چه قدر پلیدتر
باشند، این کار دشوارتر خواهد بود. بلند گفت " اما ما چیزی راجع به اصیل ها نمی دونیم."
مت گفت"نه، و این یعنی اینکه باید مراقب باشیم. من این جنگلو خیلی خوب می شناسم، و مسیری رو که
احتمالا استفن از اونجا رفته رو هم می شناسم. فکر کنم ما باید از مسیر دیگه ای بریم."
"بنابراین استفن مارو نمیبینه و نمی کشه؟"
"بنابراین کلاوس مارو نمی بینه، یا اینکه همه ی مارو نمیبینه، و اینجوری ممکنه شانسی داشته باشیم که به
کرولاین برسیم. شاید به یه طریقی بتونیم کرولاین رو از معادله حذف کنیم؛ تا زمانی که کلاوس بتونه
تهدید کنه که به اون صدمه میزنه، می تونه استفن را مجبور به هر کاری که میخواد بکنه. بهتره همیشه یه
قدم جلوتر باشی تا بتونی دشمن رو غافلگیر کنی. کلاوس گفته اونو اونجا موقع تاریکی ببینیم؛ خوب ما می
تونیم قبل از تاریکی اونجا باشیم شاید غافلگیرش کردیم. "
بانی عمیقا تحت تاثیر این استراتژی قرار گرفت. بیخود نیس که اون بازیکن خط حمله است. من فقط می
تونم بپرم وسط و جیغ بزنم.
مت مسیر پنهانی را بین درختان بلوط در پیش گرفت. بوته ها، خزه ها، گلها و علفها در این وقت سال پر
پشت بودند. بانی باید اعتماد می کرد که مت می داند به کجا می رود، چون خودش نمی دانست. پرندگان
در بالای سر آنها آخرین آواز شبانگاهیشان راقبل از اینکه به آشیانه بروند، می خواندند.
هوا تاریک تر شد. بیدها و شب پره ها به صورت بانی می خوردند. بعد از اینکه روی دسته ای قارچ سمی
سکندری خورد، خیلی خوشحال شد که این دفعه شلوار جین پوشیده بود.
درنهایت مت آنها را متوقف کرد. با صدای آرامی گفت "نزدیک شدیم یه سراشیبی هست که می تونیم از
اونجا پایینو ببینیم و شاید کلاوس مارو نبینه.ساکت و با احتیاط باشید."
بانی پیش از این هرگز این قدر نگران نبود که پایش را کجا می گذارد. خوشبختانه برگ ها تَر بودند و خش
خش نمی کردند.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
بعد از چند لحظه، مت روی سینه اش خوابید و به آن ها اشاره کرد که ازش پیروی کنند. بانی خشمگینانه
به خودش گفت، که اهمیتی نمی دهد هزارپا و کرم خاکی روی دستش بروند، و یا اینکه تار عنکبوت به
صورتش بچسبد. الان موضوع مرگ و زندگی بود و او یک شخص با کفایت بود. نه یک مزاحم و نه یک بچه!
بلکه فردی باکفایت.
مت نجوا کنان با صدایی که به زور شنیده می شد، گفت:" اینجا". بانی بر روی سینه اش لغزید و پیش مت
رفت تا نگاهی کند. آنها به محل سکونت فرنچر یا چیزی که از آن به جا مانده بود، نگاه کردند. آنجا سالها
پیش خراب و تسلیم جنگل شده بود. الان فقط فونداسیونش بجا مانده بود، سنگهای ساختمان با گل و خار
پوشیده شده و دودکش بلندش مانند بنای یادبودی غریب و متروک به جا مانده بود.
مردیث در گوش دیگر بانی گفت "کرولاین، اون جاست."
کرولاین پیکر سیاهی بود که کنار دودکش نشسته بود. لباس سبز کمرنگش در تاریکی مشخص بود، اما
موهای طلاییش سیاه دیده می شد. چیزی سفید روی صورتش بود، بعد از چند لحظه بانی فهمید که دهان
بند بود. یک نوار یا بانداژ... بانی از روی حالت عجیبش _ بازوهایش پشتش بود، و پاهایش را جلویش کشیده
بود_ حدس زد که او بسته شده است.
کرولاین بیچاره! و تمام کارهای خُرد، کثیف و خودخواهانه ای را که تا بحال کرولانین انجام داده بود، که اگر
به آن ها عمیق می شدی مقدار قابل توجهی هم بودند، بخشید. بانی نمی توانست تصور کند که چیزی بدتر
از این وجود داشته باشد که توسط یک خون آَشام روانی که دو تا از همکلاسی هایت را کشته، ربوده و تا
جنگل کشانده شوی، دست و پایت را ببندند و منتظر رهایت کنند و زندگیت نیز بسته به خون آشام دیگری
باشد که دلیل خوبی برای تنفر ازت داشته باشد.
جدای همه ی این جریانات، کرولاین از اول استفن را می خواست، از الینا متنفر بود و سعی می کرد
تحقیرش کند بدلیل اینکه او استفن را بدست آورده بود.
استفن سالواتوره آخرین کسی بود که می بایست در مورد کرولاین فوربز مهربان باشد.
مت گفت "نگاه کن! اونه؟ اون کلاوسه؟"
بانی هم در سمت دیگر دودکش حرکتی را دیده بود. همینکه به چشمش فشار آورد، او ظاهر شد، بارانی
قهوه ای روشنش مانند شبحی اطراف پاهایش آویزان بود. به کرولاین نگاه کرد، کرولاین خودش را جمع کرد
و سعی کرد خودش را کنار بکشد. خنده ی کلاوس در سکوت حاکم به قدری بلند و واضح بود که بانی به
خود پیچید.
پشت علف ها پنهان شد و زمزمه کرد:" خودشه، اما استفن کجاست؟ الان دیگه هوا تاریک شده"
مت گفت:" شاید اون عقلش برگشته سرجاشو تصمیم گرفته نیاد."
مردیث گفت "نه همچین شانسی نداریم!" او از بین علف ها به سمت جنوب نگاه می کرد. بانی هم به همان
مسیر نگاه کرد.
استفن در کنار چمنزار ایستاده بود، انگار به یکباره از هوا ظاهر شده باشد. بانی با خود فکر کرد، حتی
کلاوس هم اومدنش رو ندیده. خیلی آرام ایستاده بود، حتی تلاشی برای مخفی کردن خودش یا چوب سفید
درخت زبان گنجشکی ٢ که در دست داشت، نکرد. چیزی در فرم ایستادن و نگاه کردنش به صحنه ی مقابل
وجود داشت که به خاطر بانی آورد که او در قرن پانزدهم از اشراف و نجیب زادگان بوده است. استفن چیزی
نگفت، منتظر ماند تا کلاوس متوجه حضورش شود، هیچ عجله ای نداشت.
وقتی کلاوس به سمت جنوب برگشت بی حرکت ماند، و بانی حس کرد که او از اینکه متوجه حضور استفن
نشده است، سورپرایز شده باشد.
اما بعد خندید و بازوهایش را از هم باز کرد.
"سالواتوره! چه تصادفی؛ همین الان داشتم به تو فکر می کردم!"
استفن به آرامی سرتا پای کلاوس را نگاه کرد از دنباله ی بارانی مندرسش گرفته تا موهایش که در باد تکان
می خورد.
چیزی که استفن گفت، این بود:
"تو منو می خواستی. من اینجام. بذار دختره بره."
کلاوس دست به سینه ایستاد و به نظر تعجب کرده بود، گفت:" من اینو گفتم؟" سپس سرش را با پوزخند
تکان داد و گفت. "گمان نمی کنم. بذار اول صحبت کنیم."
استفن سرش را به علامت تایید تکان داد انگار که کلاوس چیز تلخی را تصدیق کرده بود که استفن
انتظارش را داشت. تیر چوبی را از روی شانه اش برداشت و مقابلش گرفت، خیلی راحت و ماهرانه چوب
سنگین را در دستانش گرفته بود. گفت:" گوش می کنم."
مت از پشت علف ها نجواکنان گفت "اونقدرها هم که نشون می ده احمق نیست" نشانی از احترام در
صدایش وجود داشت. و اضافه کرد" اونقدرها هم که فکر میکردم مشتاق کشته شدن نیست، محتاطه."
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
کلاوس به کرولاین اشاره کرد، با سر انگشتانش موهای طلایی او را نوازش می کرد."چرا نمیای اینجا تا
مجبور نباشیم داد بزنیم؟" بانی متوجه شد که با این حال، او تهدید نکرد که به زندانیش آسیبی می رساند.
استفن پاسخ داد "صداتو می شنوم."
مت زمزمه کرد"خوبه، خودشه، استفن!"
بانی وضعیت کرولاین را بررسی می کرد. دختر اسیر داشت تقلا می کرد، سرش را عقب و جلو می برد انگار
که عصبانی یا در حال درد کشیدن باشد. اما بانی حس عجیبی از حرکات کرولاین دریافت، بخصوص حرکت
تند و وحشیانه سرش، گویی دخترک می خواست به آسمان برسد. آسمان...
نگاه بانی به آن سمت بالا رفت، جایی که تاریکی مطلق از بین رفته و نور اندک ماه به درختان می تابید.
برای همین بود که حالا می توانست رنگ طلایی موهای کرولاین را ببیند: مهتاب! سپس با تعجب نگاهش
به درخت بالای سر استفن افتاد که بدون وزش باد، شاخه هایش تکان می خوردند. هشدارگونه گفت:"مت".
استفن روی کلاوس متمرکز شده بود، همه ی حواسش، عضلاتش، قدرتش همه به سمت اصیلی که در
مقابلش بود، جمع شده بودند. اما بر روی آن درخت بالای سرش....
هرگونه استراتژی، اینکه از مت بپرسد چه کار باید بکند، از ذهنش گریخته بودند. از سر جایش در مخفی
گاهشان بلند شد و فریاد زد.
"استفن ! بالای سرت! این یه تله است!"
استفن به ظرافت یک گربه کناری پرید، درست در همان لحظه چیزی دقیقا افتاد همانجایی که قبلا استفن
ایستاده بود. ماه صحنه را روشن کرده بود، به اندازه ای که بانی می توانست دندان های سفید تایلر و همین
طور برقی را در چشمان کلاوس وقتی که به طرف خود او نگاه کرد، ببیند. او برای یک لحظه حیرت زده به
صحنه پیش آمده نگاه کرد، و سپس صدای رعد و برق مهیبی آمد. از آسمان صاف!
بعد از آن بانی متوجه حس عجیب و ترسناک شیطانی آن شد. در آن لحظه به سختی متوجه شد که آسمان
صاف بود و ستاره ها چشمک می زنند. آن برق آبی که آسمان را شکافت به کف دست کلاوس که بالا گرفته
بود، برخورد. نشانه ی ترسناک دیگری که دید و هر چیز دیگری را از ذهنش زدود، این بود که کلاوس دست
هایش را دور آن نور جمع کرد و آن را مثل یک گلوله نورانی به سمت او پرتاب کرد.
استفن فریاد می زد، به او می گفت که کنار برود! کنار برود! بانی با وجودی که خیره مانده، میخکوب و فلج
شده بود، صدای او را می شنید، سپس چیزی بهش چنگ زد و او را به کناری انداخت. گلوله نورانی از بالای
سرش با صدای غرش مهیب و بویی مثل اوزون گذشت. به صورت به میان علف ها افتاد و چرخید تا دست
مردیث را بگیرد و از او به خاطر نجاتش تشکر کند، اما فهمید که آن شخص مت بوده است.
مت فریاد زد "همین جا بمون! تکون نخور!" و خودش رفت.
آن کلمات وحشتناک. باعث شدند بانی بلند شود و قبل از اینکه بداند چه کار می کند به دنبال مت بدود.
و سپس همه جا آشوب شد.

کلاوس به سمت استفن که با تایلر گلاویز شده و داشت شکستش می داد، چرخید. تایلر به شکل گرگیِ
خود بود، و وقتی استفن به زمین پرتش کرد، صدای وحشتناکی از خودش درآورد.
مردیث به سمت کرولاین می دوید، از پشت دودکش نزدیک می شد بنابراین کلاوس نمی توانست او را
ببیند. مردیث به کرولاین رسید و بانی خنجر نقره ی استفن را دید که مردیث با آن طناب های دور مچ
دست کرولاین را باز کرد.
سپس مردیث که کمی کرولاین را به دوش می کشید و گاهی او را بر زمین می کشاند تا به پشت دودکش
ببردش و پاهایش را آزاد کند.
صدایی مثل برخورد دو شاخ گوزن باعث شد بانی دور خودش بچرخد. کلاوس با شاخه بلندی که احتمالا
قبلا روی زمین افتاده بود، به سمت استفن رفت. به همان تیزی چوب استفن بود، نیزه ی سودمندی بود. اما
کلاوس و استفن تنها برای هم چاقو کشی نمی کردند بلکه چنان از نیزه های چوبی استفاده می کردند انگار
که گرز به دست داشتند. بانی به یاد رابین هود افتاد. جان کوچیکه و رابین. اینجوری به نظر می رسید:
کلاوس همان قدر بلند تر و درشت هیکل تر از استفن بود.
سپس بانی چیز دیگری دید که باعث شد فریاد خاموشی سر دهد. پشت سر استفن، تایلر بلند شده و خیز
برداشته بود، درست مثل وقتی که در قبرستان یک مرتبه به سمت گلوی استفن حمله برد. استفن پشتش
به او بود. و بانی نمی توانست به موقع به او هشدار دهد.
اما او مت را فراموش کرده بود. مت بدون توجه به دندان ها و پنجه ها ی تایلر، سرش را پایین گرفته و
مستقیم به سمت او حمله کرد. مثل مدافع پشتیبانی ٣ فوق العاده، قبل از اینکه تایلر بتواند بپرد با او درگیر
شد. تایلر به این طرف و آن طرف می پرید و مت هم بر پشتش سوار بود.
بانی سر در گم و دست پاچه بود. حوادث زیادی هم زمان روی می دادند. مردیث طناب پای کرولاین را می
برید؛ مت طوری تایلر را می کوبید که مطمئنا اگر در زمین فوتبال چنان می کرد، اخراج می شد؛ استفن
چوب سفید را چنان می چرخاند انگار قبلا آموزش دیده بود. در حالیکه آن دو با سرعت و دقت مرگباری
درگیر هم بودند، کلاوس با مسخره بازی می خندید انگار از این تمرین لذت می برد.
اما در حال حاضر انگار مت در دردسر افتاده بود. تایلر او را گیر انداخته و دندان قروچه می کرد، و سعی
داشت گلوی او را بگیرد.
بانی وحشیانه به اطراف نگاه کرد تا سلاحی پیدا کند، به کلی چاقوی درون جیبش را فراموش کرده بود.
چشمش به شاخه درخت بلوطی افتاد. آن را برداشت و به سمتی که مت و تایلر باهم می جنگیدند، دوید.
لحظه ای دچار ترس شد. شجاعت استفاده از چوب را نداشت. ممکن بود ضربه اش به مت بخورد. مت و تایلر
بر روی هم می غلتیدند به طوریکه حرکتشان محو و نامشخص شده بود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
سپس دوباره مت روی تایلر قرار گرفت، و سر او را پایین نگه داشت، و کاملا خودش در دیدرس قرار گرفت.
بانی فرصت را غنیمت شمرد و چوب را نشانه گرفت. اما تایلر او را دید. با قدرت ماورالطبیعه ای پاهایش را
جمع کرد و مت را از پشتش پرت کرد. سر مت با صدایی که بانی هرگز فراموش نخواهد کرد، به درختی
خورد. صدایی مثل ترکیدن هندوانه ای فاسد. مت بی حرکت به پایین درخت لغزید.
بانی خشکش زده بود و بریده بریده نفس می کشید. باید به سمت مت می رفت، اما تایلر که به سختی نفس
می کشید و آب دهان خون آلودش از چانه اش به پایین می ریخت، روبرویش قرارگرفته بود، او بیشتر از
وقتی که در قبرستان بودند، شبیه حیوان شده بود. درست مثل یک خواب و رویا، بانی چوب را بلند کرد اما
لرزش آن را در دستانش حس می کرد. مت هنوز بی حرکت بود ... آیا نفس می کشید؟
وقتی که بانی با تایلر روبرو شد می توانست صدای بغض خودش را در نفس هایش بشنود، مسخره ست؛ این
پسر از مدرسه ی خودش بود. پسری که سال پیش در جشن پایان دوره سال سوم با او رقصیده بود. چه طور
او می توانست مانع رسیدنش به مت شود شود؟! اصلا چه طور می توانست به آنها صدمه بزند؟ چه طور می
توانست چنین کاری بکند؟
بانی شروع به آوردن دلیل برای او کرد. شروع به التماس کرد. " تایلر خواهش می کنم... "
تایلر با صدایی زمخت و همراه با خرناس گفت "دختر کوچولو تو جنگل تنهای تنهایی؟"همان لحظه بانی
متوجه شد که این همان پسری نبود که با هم به مدرسه می رفتند. او یک حیوان بود.
بانی با خود اندیشید اوه خدایا، چقد اون زشته.
زبانش مثل یک طناب قرمز از دهانش آویزان بود. و آن چشمان زرد رنگ با مردمک همچون شکافش... در
آنها بانی خشونت یک کوسه را می دید، یک کروکودیل، و یا زنبوری که تخمش را در داخل بدن زنده ی
کرم ابریشم می گذارد ٤ . تمام خشونت ذاتی حیوانات در آن چشمان زرد رنگ وجود داشت.
تایلر فکش را پایین آورده و همچون سگی نیشخند میزد، گفت: "یک نفر باید بهت هشدار می داد! چون اگر
تنها بری جنگل ممکنه گیر یه قلدرِ بدِ ... "
" عوضی بیفتی!" صدایی جمله او را تکمیل کرد، و با حس قدرشناسی بانی مردیث را در کنارش دید. او
خنجر استفن را که در زیر نو ماه برق می زد، در دست داشت.
مردیث آن را تکان داد و گفت "نقره اس تایلر. نمی دونم نقره با گرگینه ها چی کار می کنه؟ می خوای
ببینی؟" تمام وقار مردیث، خونسردیش، نگاه بی تفاوتش به مسایل پر احساس، همه از بین رفته بودند. این
مردیث واقعی بود، مردیث مبارز که با وجود آن که می خندید به طرز جنون باری عصبانی بود.
بانی حس کرد نیرو گرفته است و با خوشی فریاد زد "آره!"
ناگهان حس کرد می تواند حرکت کند. او و مردیث درکنار هم قوی بودند.
از طرفی مردیث تایلر را می ترساند، و از طرف دیگر بانی با چوبش آماده بود. اشتیاق عجیبی را در وجودش
حس کرد، اشتیاقی برای زدن تایلر، اشتیاقی برای اینکه سرش را از بدنش جدا کند. او می توانست این نیرو
را در وجود خودش، در دستانش حس کند.
و تایلر نیز با غریزه حیوانیش می توانست این اشتیاق را از هر دوی آنها احساس کند، آنها از هر دو طرف به
او نزدیک شدند. او عقب رفت، می چرخید و سعی کرد خودش را از آن دو نجات بدهد. آنها هم چرخیدند.
برای لحظه ای هر سه همانند یک منظومه شمسی کوچک می چرخیدند:تایلر در وسط می چرخید؛ بانی و
مردیث هم دور او حلقه زده بودند و دنبال فرصتی برای حمله بودند.
یک، دو، سه.
سیگنالی بدون حرف از مردیث به بانی رسید. درست در لحظه ای که تایلر روی مردیث پرید تا چاقوی او را
به کناری پرت کند، بانی ضربه را زد. نصیحت یکی از دوست پسرهای قدیمیش را به خاطر آورد که سعی
داشت به او بیس بال یاد دهد: اینکه تنها تجسم ضربه زدن به سر تایلر کافی نیست بلکه باید تصور کرد که
از میان سر او به چیزی که در پشتش قرار دارد، ضربه می زنی. بانی با تمام نیروی خود ضربه را وارد کرد.
شوک ناشی از برخورد چنان بود که دندان هایش را سست کرد. دستانش به شدت درد گرفته و چوب خرد
شد اما تایلر همچون پرنده ای که تیر خورده باشد، بر زمین افتاد.
بانی چوب را به کناری انداخت و فریاد زد:" تونستم! آره. عالیه! آره!" پیروزی و نشاط در صدایش موج می
زد.
"ما تونستیم!" پیکر سنگین را از پشت گرفت و آن را که بر روی مردیث افتاده بود، کنار زد. "ما..." کلمات در
دهانش منجمد شدند. فریاد زد: " مردیث!"
مردیث بریده بریده گفت "من خوبم" صدایش از درد پیچید.
ضعف کرده!چقدر سرده! انگار آب یخ رویش ریخته باشند. تایلر چنگالش را تا مرز استخوان در پای او فرو
برده بود. بر روی رانش، شلوارش پاره شده و پوستش پیدا بود. و در کمال وحشت، بانی متوجه شد که علاوه
بر پوست می تواند داخل پوست او را هم ببیند! گوشت، ماهیچه های پای مردیث و خونی را که از آن به
بیرون می ریخت، می دید.
با شدت گریه می کرد "مردیث..."! باید مردیث را به دکتر می رساندند. همه باید همین حالا تمامش می
کردند؛ همه باید این را درک می کردند. یک زخمی اینجا داشتند؛ باید آمبولانس خبر کنند. به ٩١١ زنگ
بزنند. با هق هق و زاری گفت:" مردیث!"
"با یه چیزی ببندش." صورت مردیث سفید شده بود. شوک! به حال شوک می رفت. و آن همه خون! خون
زیادی بیرون می پاشید. بانی با خود گفت اوه خدا، خواهش می کنم کمکم کن. دنبال چیزی می گشت تا
زخم مردیث را با آن ببندد، اما چیزی نبود.
چیزی کنارش بر روی زمین افتاد. طنابی نایلونی و پوسیده شبیه همانی که آنها تایلر را با آن بسته بودند،
بانی به بالا نگاه کرد. "این به دردت می خوره؟" کرولاین که دندان هایش به هم می خوردند، با حالتی نا
مطمئن این را پرسید.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
او لباس سبزی به تن داشت، موهای طلاییش ژولیده شده و همراه خون و عرق به صورتش چسبیده بودند.
حتی وقتی با او حرف می زد می لرزید ، کنار مردیث روی زمین زانو زد.
بانی نفس زنان پرسید:" صدمه دیدی؟"
کرولاین سرش را تکان داد، اما بعد که به جلو خم شد، حالش بهم خورد، و بانی نشانی را روی گلوی او دید.
اما الان وقتی نداشت که نگران کرولاین باشد. مردیث مهم تر بود.
بانی طناب را بالای زخم مردیث بست، ذهنش ناامیدانه در میان چیزهایی که از خواهرش مری یاد گرفته
بود پرسه میزد. مری پرستار بود. مری گفت ... شریان بند نباید خیلی سفت باشد یا مدت زیادی بسته باشد
ممکن است منجر به قانقاریا شود.
اما او باید جلوی خونریزی را می گرفت. اوه، مردیث.
مردیث نفس نفس می زد و صدایش زمزمه وار بود "بانی ... به استفن کمک کن اون به کمکت احتیاج
داره...." سرش را عقب گرفت نفسش خس خس می کرد، چشمانش را به آسمان دوخت.
خیس. همه چیز خیس بود. دستان بانی، لباسش، زمین، همه از خون مردیث خیس شده بودند. و مت
همچنان بی هوش زیر درخت افتاده بود. نمی توانست آنها را تنها رها کند، مخصوصا با وجود تایلر. ممکن
بود او بلند شود.
گیج شده بود، به سمت کرولاین برگشت، که می لرزید و حالش بهم می خورد، روی صورتش عرق نشسته
بود. بانی با خود گفت بی فایده است. اما انتخاب دیگری نداشت. گفت:" کرولاین به من گوش کن." بلندترین
تکه را از چوبی که با آن به تایلر زده بود، برداشت و در دست کرولاین گذاشت. "تو پیش مت و مردیث
بمون. هر بیست دقیقه یا هم چین حدودی شریان بند را شل کن. و اگر تایلر می خواست بلند شود یا حتی
اگه تکون خورد، تا جایی که می توانی با این محکم بزنش. فهمیدی؟ کرولاین" و اضافه کرد "این بزرگترین
شانس توئه تا نشون بدی تو یه کاری خوب هستی. و بی مصرف نیستی. خوب؟" صورت او را سمت خودش
چرخاند و به چشمان سبز کرولاین نگاه کرد:" خوب؟"
"اما تو می خوای چی کار کنی؟"
بانی به چمنزار نگاه کرد.
کرولاین به دست او چنگ زد:" نه بانی." و بانی با بخشی از ذهنش به ناخن های شکسته و اثر سوختگی مچ
دست او توجه کرد. "همینجا بمون اینجا امنه نرو پیش اونا. کاری نیس که تو بتونی انجام بدی..." بانی
دستش را با تکانی رها کرد و قبل از اینکه تصمیمش عوض شود به سمت چمنزار به راه افتاد. در قلبش می
دانست که حق با کرولاین است.
هیچ کاری نمی توانست انجام دهد اما چیزی که مت قبل از آمدنشان گفته بود در گوشش زنگ می زد .
حداقل تلاشمونو بکنیم. او باید تلاشش را می کرد.
گرچه در دقایق وحشتناک بعدی نیز تنها کاری که توانست انجام دهد، نگاه کردن بود.
نبرد بین کلاوس و استفن با آن خشونت و دقت مثل رقص مرگ آوری به نظر می رسید. اما تا حدی نبردی
برابر بود. استفن همچنان مقاومت می کرد.
حالا دید که استفن با چوب سفیدش به کلاوس فشار می آورد و او را به سمت زانوانش می راند، عقب تر و
عقب تر. همچون رقصنده ای برزخی. گویی می خواست ببیند او چقدر انعطاف دارد و تا کجا می تواند پایین
برود. بانی می توانست صورت کلاوس را هم ببیند ، دهانش باز شده بود و با حیرت و ترس به استفن نگاه
می کرد.
سپس همه چیز تغییر کرد.
وقتی که کلاوس به پایین ترین نقطه رسید، وقتی که تا آنجا که می شد به عقب خم شده بود، وقتی که این
طور به نظر می آمد که شکست خورده ، اتفاقی افتاد.
کلاوس لبخند زد.
و سپس او شروع به عقب فشار دادن کرد.
بانی دید عضلات استفن سخت شدند و تلاش می کرد تا مقاومت کند. اما کلاوس، دیوانه وار پوزخند می زد،
چشمانش باز بود، و فقط به جلوهل می داد. درست مثل آدمک فنری درون جعبه اسباب بازی خودش را رها
کرد، فقط قدری آهسته تر.
. با سنگدلی. نیشخندش بازتر شد و کل صورتش را پوشاند مثل لبخند گربه چشایر ٥
بانی فکر کرد مثله یک گربه.
گربه با موش.
حالا استفن بود که خرخر می کرد و در حال تقلا بود، دندان هایش را به هم قفل کرده بود، و سعی می کرد
کلاوس را کنار بزند. اما کلاوس با چوبش استفن را به عقب هل میداد و بالاخره او را به زمین انداخت.
و در تمام مدت نیشش باز بود.
استفن به پشت روی زمین افتاد، و چوبی که در دست خودش بود با فشاری که کلاوس می آورد در حال فرو
رفتن به گردنش بود.
کلاوس به او نگاه کرد و گفت :" من از بازی کردن خسته شدم پسر کوچولو" بلند شد و چوبش را انداخت.
"حالا وقت مردنه."
و چوب استفن را از روی او بلند کرد انگار که آن را از یک بچه می گرفت. آن را بلند کرد و دور مچش
چرخاند و با زانویش شکست، نشان داد که چقدر نیرومند است، و چقدر همیشه نیرومند بوده است. و چه
ظالمانه استفن را بازی داده بود.
یکی از تکه های چوب سفید را از روی شانه اش به طرف دیگر دشت پرتاب کرد. و آن یکی را به استفن زد.
از سر تیزش نزد بلکه از سمت شکسته اش آن را فرو برد که در هزاران نقطه ی کوچک در بدن استفن رفت.
و دوباره ضربه زد خیلی راحت این کار را می کرد، اما استفن فریاد می زد. و هر بار فریادش بیشتر می شد.
بانی بی صدا داد می زد.
او قبلا هرگز صدای فریاد استفن را نشنیده بود. و لازم نبود کسی به او بگوید چه دردی باعث این فریاد ها
شده است. لازم نبود به او بگویند که چوب سفید تنها چوب مرگ بار برای کلاوس است، اما همه نوع چوبی
برای استفن مرگبار است. و اینکه اگر استفن الان نمی مرد ولی در شرف مرگ است.
کلاوس تنها با ضربه ای دیگر می تواند او را بکشد.کلاوس همراه نیشخندی از سر لذت به ماه نگاه کرد،
نشان می داد که این کاری است که او دوست داشت. این بود که باعث هیجانش می شد و سرحالش می
آورد. هیجان ناشی از کشتن!
و بانی نمی تونست حرکت کند حتی نمی توانست گریه کند. دنیا دورش می چرخید. همه ی اینها اشتباه
بود، و او اصلا نمی توانست همچون فردی با کفایت و توانمند رفتار کند. از همه ی اینها گذشته او فقط یک
بچه بود. نمی خواست این پایان را باور کند، اما نمی توانست نگاهش را بردارد. این اتفاق ها نباید روی
میدادند، اما اتفاق افتادند.
کلاوس چوب را برداشت و با لبخندی حاکی از شعف و سرخوشیِ محض، شروع به پایین آوردن آن کرد.
ولی نیزه ای از طرف دیگر چمنزار پرتاب شد و به پشت او خورد، مثل یک نیزه عظیم به هدف خورد و فرود
آمد. باعث شد که کلاوس چوبی را که در دستش بود، بیندازد؛ به سرعت نیشخند خلسه وارش را از چهره
اش فرو کشاند. بلند شد، برای لحظه ای دستانش را باز کرد و سپس برگشت چوب سفیدی که پشتش بود
به آرامی لق می زد.
چشمان بانی سیاهی می رفتند و نمی توانست ببیند، اما به وضوح صدایی را که آمد، شنید، سرد، متکبر و پر
از ایمان و اعتقاد راسخ. فقط پنج کلمه، اما همان ها همه چیز را تغییر دادند.
" از برادر من دور شو."


پایان فصل ۱۴
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  ویرایش شده توسط: ALI2012   
مرد

 
فصل پانزدهم

کلاوس جیغ کشید. جیغي که باني را به یاد غارتگران قدیمي مي انداخت؛ به یاد گربه هاي دندان شمشیري،
به یاد ماموت هاي نر.
همراه با جیغش خون از دهانش به بیرون کف کرد که صورتش زیبایش را به ماسکي درهم پیچیده از خشم
تبدیل کرد. دست هایش در پشتش تقلا مي کردند که به تیر زبان گنجشک سفید چنگ بیندازند و آن را
بیرون بکشند، ولي آن تیر تا عمق زیادي در بدنش فرو رفته بود.
پرتاب خوب و حرفه ای بود.
باني زمزمه کرد:" دیمن."
دیمن در گوشه ي محوطه ایستاده و با درختان بلوط محاصره شده بود. همانطور که باني نگاه مي کرد، او
قدمي به سوي کلاوس رفت، و بعد یکي دیگر؛ قدم هایي نرم و با احتیاط که هدف مرگ باري داشتند.
و او عصباني بود. اگر عضلات باني منجمد نشده بودند مي توانست از آن نگاه او فرار کند. تا به حال چنین
تهدیدي ندیده بود که آن طور آشکار در کنترل در آمده باشد.
" از... برادرمن ... دورشو..." او تقریبا این را با صداي آهسته اي گفت، در حالي که نگاهش را از نگاه او برنمي
گرفت و قدم دیگري به سوي کلاوس برمي داشت. کلاوس دوباره فریاد کشید. اما دستانش از تقلاي
خشمناکش باز ایستادند." توي احمق! ما مجبور نیستیم با هم بجنگیم. من که توي اون خونه بهت گفتم. ما
مي تونیم هم دیگه رو نادیده بگیریم."
صداي دیمن از قبل بلند تر نبود:" از برادر من دور شو." باني مي توانست تورم قدرت را، همچون یک
سونامي درون او احساس کند. او چنان آهسته به صحبتش ادامه داد که باني براي شنیدن آن باید تلاش مي
کرد:" قبل از این که قلبتو از جا در بیارم."
باني بالاخره موفق شد حرکت کند و به عقب قدم برداشت. کلاوس جیغ زنان، یاوه سرایی کرد:" من که
گفتم بهت."
اگرچه دیمن به هیچ وجه به حرف های او واکنش نشان نداد. به نظر مي رسید با تمام وجود روي گلوي او
تمرکز کرده بود، روي سینه اش، بر روي قلب تپنده ای که مي خواست آن را بیرون بکشد.
کلاوس نیزه اي راکه نشکسته بود، برداشت و به طرف او هجوم برد.
بر خلاف تمام خون، به نظر مي رسید مرد بور هنوز مقدار زیادي قدرت دارد. حمله ي او ناگهاني، شدید و
تقریبا اجتناب ناپذیر بود. باني او را دید که نیزه را به طرف دیمن پرت کرد و بي اختیار چشمانش را بست، و
لحظه اي بعد، هنگامي که صداي به هم خوردن بال هایي را شنید، آن ها را باز کرد.
کلاوس دقیقا به طرف جایي که دیمن ایستاده بود، شیرجه زده بود. و کلاغ سیاهي به طرف بالا اوج مي
گرفت، در حالیکه پری به سمت پایین شناور بود. همان طور که باني خیره شده بود، حمله ي کلاوس او را
به طرف سیاهي آن سوي محوطه راند و او از نظر ناپدید شد.
سکوت مرگباري در جنگل حکم فرما شد.
رخوت باني به آرامي از میان رفت و او ابتدا قدم برداشت، و سپس به سوي جایي که استفن خوابیده بود،
دوید. با رسیدن باني او چشم هایش را باز نکرد، به نظر بي هوش مي رسید. باني در کنار او زانو زد. و بعد
احساس کرد آرامش تقریبا وحشت آوري به درونش می خزید. مانند کسي که در حال شنا کردن در آب یخ
بوده، و در آخر، اولین نشانه هاي انکارناپذیر سرمازدگي را احساس مي کند. اگر قبلا شوک هایي پي درپي
به او وارد نشده بود، ممکن بود در حالي که جیغ مي کشید، فرار کند یا دچار هستریک شود. اما در حال
حاضر، به سادگی این قدم آخر بود؛ آخرین لغزش کوچک به درون دنیایي غیر واقعي. داخل دنیایي که نمي
توانست وجود داشته باشد، اما داشت.
زیرا این بد بود، خیلي بد. به بدي که مي توانست باشد.
او تا به حال هیچ کس را ندیده بود که به این شکل آسیب دیده باشد. حتي آقاي تنر؛ با وجود آن که او به
خاطر زخم هایش مرده بود. هیچ کدام از چیزهایي که مري تا به حال گفته بود، نمي توانست در بهبودي آن
کمکي کند. حتي اگر اکنون استفن بر روي برانکاري پشت در یک اتاق عمل هم بود، نمي توانست کافي
باشد.
در آن آرامش ترس آور، به بالا نگاه کرد تا به هم خوردن محو بال هایي درخشنده را در نور ماه ببیند. دیمن
در کنار او ایستاد.
باني کاملا با متانت و معقولانه گفت:" خون دادن بهش، کمکي مي کنه؟"
به نظر نمي رسید دیمن صداي او را شنیده باشد. چشمانش، تمام مردمکش کاملا سیاه بودند. آن خشونت
آشکارانه کنترل شده، آن احساس انرژیِ وحشیانه ی سرکوب شده، از بین رفته بود. او زانو زد و سر تیره
استفن را روي زمین نوازش کرد.
" استفن؟"
باني چشمانش را بست.
فکر کرد: دیمن ترسیده- دیمن!- و اوه، خدایا، نمي دونم چي کار کنم. هیچ کاري نمي تونم بکنم. همه چیز
تموم شده و ما هممون شکست خوردیم و دیمن به خاطر استفن وحشت زده س ، اون به مسئله ی دیگه ای
رسیدگی نخواهد کرد و هیچ راه حلي نداره ولی یه نفر باید اینو سر و سامون بده. و اوه، خدایا ، خواهش مي
کنم کمکم کن چون من خیلي ترسیده ام و استفن داره مي میره. مردیث و مت صدمه دیدن و کلاوس
دوباره بر مي گرده.
او چشمانش را باز کرد تا به دیمن نگاه کند. رنگ دیمن پریده بود و صورتش با آن چشمان گشاد شده اش
در آن لحظه به طور وحشت آوري جوان به نظر مي رسید.
باني آهسته گفت:" کلاوس برمي گرده." او دیگر از دیمن نمي ترسید. آن دو، حال که اینجا، در کرانه ی دنیا
نشسته بودند، دیگر یک شکارچي چند صد ساله و دختر انسانی هفده ساله نبودند.
آن ها فقط دو نفر معمولی بودند، دیمن و باني، و باید هر کاري از دستشان بر مي آمد مي کردند.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
دیمن گفت:" مي دونم." او دست استفن را نگه داشته بود و اصلا از این کارش دست پاچه وخجالت زده به
نظر نمي رسید؛ به نظر کاملا منطقي و درست مي آمد. باني مي توانست احساس کند که او قدرتش را درون
استفن مي فرستد. او هم چنین احساس مي کرد که این کافي نبود.
" خون کمکش مي کنه؟"
" نه خیلي. شاید یه کم."
" ما باید هر چیزي که حتي یه کم هم کمک مي کنه امتحان کنیم."
استفن زمزمه کرد:" نه."
باني غافلگیر شده بود. او فکر مي کرد استفن بي هوش است. اما چشمانش اکنون باز بودند؛ باز، هوشیار و
سبز سوزان. آن چشم ها تنها چیزهاي زنده درمورد او بودند.
دیمن که صدایش سخت شده بود، گفت:" احمق نباش،" او طوري دست استفن را چسبیده بود که بند
انگشتانش سفید شده بودند.
" تو بدجوري آسیب دیدي."
" من قولم رو نمي شکنم." همان لج بازي استوار درون صدایش، در صورت رنگ پریده اش نیز مشاهده مي
شد. و وقتي دیمن دوباره دهانش را باز کرد، بدون شک براي این که بگوید استفن قولش را مي شکند و این
کار را دوست مي دارد وگرنه دیمن گردنش را مي شکند، استفن اضافه کرد:" مخصوصا وقتي که فایده اي
نداره."
وقتي باني با این حقیقت محض مبارزه مي کرد، سکوتي حکم فرما شده بود. جایي که آن ها اکنون بودند،
در این محل وحشتناک، وراي همه ي چیزهاي معمولي، وانمود سازي و اطمینان خاطر دروغین، اشتباه به
نظر مي رسید.
فقط حقیقت درست بود، و استفن حقیقت را مي گفت.
او هنوز به برادرش نگاه مي کرد، برادرش نیز به او. همه ي درندگي و توجه خشمناک دیمن، حالا روي
استفن متمرکز شده بود؛ همان طور که مدتي پیش بر روي کلاوس متمرکز شده بود. گویي این کار مي
توانست به طریقي کمک کند.
استفن که نگاهش به نگاه دیمن گره خورده بود، با بي رحمي گفت:" من بدجوري آسیب ندیدم، من مرده
ام." باني فکرکرد: آخرین و بزرگترین مبارزه ي اراده هاشون. "و تو باید باني و بقیه رو از این جا ببري."
باني مداخله کرد:" ما تورو ترک نمي کنیم." و او مي توانست بگوید که این نیز حقیقت داشت.
" باید این کارو بکنین." او به طرف باني نگاه نکرد، نگاهش را از برادرش بر نگرفت. " دیمن، مي دوني که
درست مي گم. کلاوس ممکنه هر لحظه برگرده. زندگیتو دور ننداز. زندگي اونا رو دور ننداز."
دیمن با صدای هیس مانندی گفت:" زندگی اونا پشیزی واسم ارزش نداره." باني که به طرز غیر قابل باوری
دلخور نشده بود، فکرکرد: بازم یه حقیقت دیگه.
دیمن این جا فقط به زندگي یک نفر اهمیت مي داد و آن زندگي خودش نبود.
استفن از کوره در رفت:" البته که اهمیت مي دي!" او به خشونت یک چنگ، به دست دیمن چسبیده بود؛
گویي این یک مبارزه بود و او بدین وسیله می توانست دیمن را وادار به تسلیم کند.
" الینا در لحظه ی آخر درخواستی کرد. خب، و اینم درخواستِ منه. تو قدرتشو داري، دیمن. ازت مي خوام
براي کمک به اون ها ازش استفاده کني."
باني از روي ناچاري زمزمه کرد:" استفن..."
استفن به دیمن گفت:" بهم قول بده،"و بعد موجي از درد صورتش را درهم پیچید.
براي ثانیه هایی غیر قابل شمارش، دیمن به سادگي به او نگاه کرد. سپس به سرعت و تیزي ضربه یک
خنجرگفت:" قول مي دم." دست استفن را رها کرد و ایستاد. بعد به طرف باني برگشت:" بیا."
" ما نمي تونیم اونو ولش کنیم..."
" بله، مي تونیم." حالا هیچ چیز جواني درباره صورت دیمن وجود نداشت، هیچ چیز آسیب پذیري.
" تو و دوستاي انسانت این جا رو ترک مي کنین، براي همیشه. منم بر مي گردم." باني سرش را تکان داد. او
به طور مبهمي مي دانست که دیمن به استفن خیانت نمي کند و این که او به نوعی آرمان ها و آرزوهای
استفن را نسبت به جانش در اولویت قرار می داد اما براي باني این موضوع پیچیده و غیر قابل هضم بود. او
این را درک نمي کرد و نمي خواست هم که درک کند. تمام چیزي که مي دانست این بود که نمي توانست
استفن را همین طور که آن جا خوابیده بود بگذارد و برود.
دیمن که صدایش دوباره سخت شده بود، گفت: " همین الان با من میاي." و به طرف او آمد. باني خودش را
براي جنگیدن آماده می کرد و بعد اتفاقي افتاد که همه ي بحث آن ها را بي معني جلوه داد. صداي ضربه
اي همانند تازیانه اي خشمگین و فلاشي به روشني نور روز آمد. و باني نمي توانست جایي را ببیند. وقتي
دوباره موفق به دیدن از میان رد تصویر شد، نگاهش به شعله هایي افتاد که از سوراخي سیاه که به تازگي
داخل یکي از درخت ها به وجود آمده بود، زبانه مي کشیدند.
کلاوس دوباره برگشته بود، همراه با صاعقه.چیز بعدي که نگاه او به آن افتاد، خود کلاوس بود، زیرا تنها چیز دیگري بود که درمحوطه حرکت مي کرد.
او نیزه خوني زبان گنجشک سفید را که از درون بدنش درآورده بود، همانند نشان پیروزي خون آلودي در
هوا تاب مي داد. باني بدون هیچ منطقي فکرکرد: عصاي صاعقه!
و بعد صاعقه دیگري اتفاق افتاد.
این یکي از آسمان صاف، زمین را مورد اصابت قرار داد. با نور آبي- سفید چند شاخه اي که همه چیز را
همانند خورشید ظهر روشن کرد. هنگامي که یک درخت، وسپس دیگري مورد اصابت صاعقه قرار مي
گرفتند، باني نگاه مي کرد. هر یکي، از دیگري به آن ها نزدیک تر بودند. شعله هاي آتش از میان برگ ها
چون دیو هایي گرسنه، سربر مي آوردند.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
دو درخت در هر طرف باني منفجر شدند، با صداي بسیار بلندي که باني بیشتر از این که بشنود، احساسش
مي کرد. حس درد تیزي در پرده گوش هایش. دیمن، که چشم هایش حساسیت بیشتري داشتند، یکي از
دست هایش را بلند کرد تا از آن ها محافظت کند.
سپس فریاد زد:" کلاوس!" و به سوي آن مرد بلوند خیز برداشت. او دیگر با احتیاط قدم نمي زد، حالا وقت
مسابقه ي مرگ بار حمله بود، وقت منفجر شدن سرعت کشتار یک گربه ي در حال شکار، یا یک گرگ.
در اواسط پرشش، صاعقه با او برخورد کرد.
هنگامي که باني این صحنه را دید، جیغي کشید و روي دو پایش پرید. فلاش آبي رنگي از گاز هاي بیش از
حد داغ و بویي همچون بوي سوختن بلند شد، و بعد دیمن بي حرکت، و با صورت روي زمین خوابیده بود.
باني مي توانست حلقه هاي نازک دود را که از او برمي خواست ببیند، مثل همان هایي که از درختان بلند
مي شد.
بانی که از شدت وحشت زبانش بند آمده بود، به کلاوس نگاه کرد.
او داشت با تکبر در محوطه قدم مي زد و نیزه ي خوني اش را همچون چوب گلف در دست گرفته بود.
هنگامي که از کنار دیمن رد مي شد، خم شد و لبخند زد. باني مي خواست دوباره جیغ بکشد، اما نفسش در
نمي آمد. به نظر مي رسید دیگر هیچ هوایي براي تنفس باقي نمانده است.
کلاوس به دیمن بي هوش گفت:" بعدا به حسابت مي رسم." صورتش را به بالا و به طرف باني کج کرد.
" تو، کسي هستي که مي خوام الان بهش رسیدگي کنم."
و این لحظه اي قبل از آن بود که باني فهمید او، به استفن نگاه مي کند، نه خودش. آن چشم هاي براق آبي،
روي صورت استفن ثابت مانده بود. سپس نگاهش به طرف میان تنه ي خوني او حرکت کرد.
" من مي خوام الان بخورمت، سالواتوره."
باني تنهاي تنها بود، تنها کسي که هنوز سرپا بود. و او مي ترسید.
اما مي دانست چه کار باید بکند.
او دوباره به زانوانش اجازه داد تا از حال بروند و کنار استفن روي زمین افتاد.
او فکرکرد: و این طوریه که همه چیز به پایان مي رسه. کنار شوالیه ات زانو مي زني و بعد با دشمنت روبه رو
مي شي.
او به کلاوس نگاه کرد و طوري حرکت کرد که استفن را تحت پوشش قرار دهد. به نظر مي رسید کلاوس
براي اولین بار متوجه او شد، و طوري اخم کرد گویي عنکبوتي در سالادش پیدا کرده است. نور نارنجي-
قرمز آتش بر روي صورتش سوسو مي زد.
" از سر راه برو کنار."
" نه."
و این طوریه که یه پایان شروع مي شه. مثل این، خیلي ساده و با یک کلمه. و بعد تو قراره توي یک شب
تابستوني بمیري. یه شب تابستوني که ستاره ها مي درخشن و آتش هاي بزرگ مي سوزن، مثل آتش هایي
که فالگیر ها ازش براي احضار مردگان استفاده مي کردن.
استفن با درد گفت:" باني، برو. تا وقتي که مي توني از این جا دور شو."
باني گفت:" نه." او فکر کرد: متاسفم الینا، نمي تونم نجاتش بدم. این تنها کاریه که مي تونم بکنم.
کلاوس از میان دندان هایش گفت:" از سر راه برو کنار."
" نه." او مي توانست صبر کند و به استفن اجازه دهد به این شکل بمیرد. به جاي این که دندان هاي کلاوس
در گلویش باشد. فرق چنداني نمي کرد، ولي بیشترین چیزي بود که مي توانست به او پیشکش کند.
استفن زمزمه کرد:" باني..."" نمي دوني من کي ام، دختر؟ من با شیطون رفتم پیاده روي. اگه تکون بخوري، بهت اجازه مي دم سریع
بمیري."
باني صدایش را از دست داده بود. سرش را به نشانه ی نفی تکان داد.
کلاوس سرش را عقب برد و خندید. مقدار کمي خون هم بیرون چکید. " خیلي خوب. هرکاري دلت مي
خواد بکن. جفتتون با هم مي میرید."
باني فکرکرد: شب تابستوني. انقلاب شب. وقتي که مرز بین دو دنیا خیلي باریکه.
" بگو شب به خیر، عزیزم."
زماني براي خلسه نمانده بود. زماني براي هیچ چیز باقي نمانده بود. هیچ چیز به غیر از التماسي با نا امیدي.
" الینا! " باني فریاد زد:" الینا! الینا! "
کلاوس خود را پس کشید.
براي یک لحظه به نظر رسید که این اسم به تنهایي قدرت این را داشت که او را مضطرب سازد، یا او انتظار
داشت چیزي به فریاد باني جواب دهد. همان طور ایستاد و گوش سپرد.
باني قدرتش را به کار گرفت و هر نیرویي را که مي توانست در آن قرار داد. همه ي نیاز و در خواستش را
بیرون فرستاد.
و... هیچ چیز احساس نکرد.
هیچ چیز به غیر از صداي ترق تروق شعله ها آن شب تابستاني را مختل نکرد. کلاوس به طرف باني و استفن
برگشت و پوزخند زد.
و بعد باني مهي را دید که بر روي زمین مي خزید.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
نه... این نمي توانست مه باشد، باید دود آتش مي بود. اما شبیه هیچ کدام از آن ها رفتار نمی کرد. آن چیز
مي چرخید و در هوا بلند مي شد، مثل یک گردباد کوچک، یا طوفاني از شن و غبار. و جمع مي شد و شکلي
تقریبا اندازه یک مرد را به خود مي گرفت.
یکي دیگر از همین شکل اندکي آن طرف تر بود. و بعد باني شکل سومي را نیز دید. همین اتفاق در جاهاي
دیگر نیز در حال وقوع بود. در میان درختان، مه از روي زمین بلند مي شد، چاله هایي از آن، هر کدام جدا و
متمایز از دیگری. باني خاموش، خیره مانده بود و مي توانست از میان لایه هاي مه، شعله ها، درختان بلوط،
و آجر هاي دودکش را ببیند. کلاوس هم از لبخند زدن و حرکت کردن دست برداشته بود و تماشا مي کرد.
باني به طرف استفن برگشت. نمي توانست حتي سوالش را بیان کند.
استفن با چشماني مصمم و صدایي خشن گفت:" ارواح نا آرام، انقلاب تابستانی."
و بعد باني فهمید.
آن ها در حال آمدن بودند، از رودخانه ، جایي که قبرستان قدیمي قرار داشت گذشته بودند. و از جنگل ؛
جایي که قبرهایي موقتي براي اجساد کنده شده بود تا قبل از این که فاسد شوند، به خاک سپرده شوند.
ارواح ناآرام؛ سرباز هایي که این جا جنگیده بودند و هنگام وقوع جنگ داخلي مرده بودند. میزباني ماوراء
طبیعي به در خواست کمک آن ها جواب مي داد.
و صدها تن از آن ها در اطرافشان به وجود مي آمدند.
حالا باني در حقیقت مي توانست صورت هاي آنان را نیز ببیند. طرح کلي مه مانندشان به رنگ هاي بي
روحي همچون رنگ هاي آبرنگي متعدد و رقیقی بودند. او برقي از آبي، و درخششي از خاکستري را دید.
یگان هاي متحد و متفق. او تپانچه اي را که در کمربندي فرو رفته بود، و برقي از شمشیري آراسته شده را
دید. درجه هاي نظامي را روي آستین هایشان دید. او ریشي انبوه و تیره، و ریش دیگري، بلند، سفید، و
خوب مراقبت شده را دید. شکل دیگري؛ به اندازه یک بچه، با سوراخ هایي به جاي چشم هایش و طبلي که
در نزدیکي رانش آویزان بود.
او زمزمه کرد:" خداي من! اوه، خدایا!" این قسم نبود، چیزي شبیه دعا کردن بود.
به این دلیل نبود که از آن ها نمي ترسید، زیرا مي ترسید. به نظر مي رسید همه ي کابوس هایش در مورد
قبرستان در حال به وقوع پیوستن بود. مانند اولین خوابش در مورد الینا؛ وقتي که چیز هایي از چاله هاي
سیاهي در روي زمین بیرون مي خریدند. فقط با این تفاوت که این ها نمي خزیدند بلکه پرواز مي کردند. و
تا وقتي که به شکل انسان در آمدند تماس مختصري با زمین داشتند و شناور بودند.

همه ي چیزهایي که باني در رابطه با قبرستان احساس کرده بود،- اینکه زنده و پر از چشم هایي تماشا گر
بود و پشت آرامش و سکون در انتظار آن، مقداري قدرت کمین کرده بود،- داشت به وقوع مي پیوست. زمین
فلز چرچ در حال یاد آوري خاطره هاي خونین اش بود. روح کساني که این جا مرده بودند، دوباره در حال
راه رفتن بودند.
باني مي توانست عصبانیت و خشم آن ها را احساس کند، و این او را مي ترساند. اما حسی درونش در حال
بیدار شدن بود که باعث مي شد نفسش را حبس کند و دست استفن را محکم تر بچسبد.
زیرا ارتش مه مانند فرمانده اي هم داشت.
یکي از آن ها جلوتر از بقیه شناور و از همه به کلاوس نزدیک تر بود. هنوز هیچ مشخصات و شکل خاصي
نداشت. اما همچون نور طلایي کم رنگ یک شعله ي شمع مي تابید و مي درخشید. بعد در جلوي چشمان
باني به نظر مي رسید از هوا مایه مي گیرد و هر لحظه با نوري غیر زمیني درخشان و درخشان تر مي شود.
از هاله ي آتش نیز درخشان تر بود. آن قدر که کلاوس از آن فاصله گرفت و باني پلک زد. و هنگامي که با
شنیدن صداي ضعیفي برگشت، استفن را دید که مستقیما و بدون هیچ ترسي و با چشمان گشاد شده به آن
خیره شده است. او لبخند ضعیفي بر لب داشت؛ گویي از این که این صحنه آخرین چیزي بود که مي بیند،
خوشحال بود.
و بعد باني مطمئن شد.
کلاوس نیزه را انداخت. او رویش را از باني و استفن برگرداند تا به آن نور که در وسط محوطه ایستاده بود، و
همانند فرشته اي انتقام جو به نظر مي رسید، نگاه کند. موهاي طلایي او با بادي نامرئي در پشت سرش در
جریان بودند. الینا به طرف پائین، و به او نگاه کرد.
باني نجوا کرد:" اون اومد."
استفن زمزمه کرد:" تو ازش خواستي..." صدایش در تلاش براي نفس کشیدن محو شد، اما همچنان لبخند
مي زد. چشمانش باز و روشن بودند.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
صفحه  صفحه 21 از 22:  « پیشین  1  ...  19  20  21  22  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

The Vampire Diaries | خاطرات یک خون آشام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA