انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 25:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  22  23  24  25  پسین »

من دختر نیستم


مرد

 
یه وقت نظر ندین
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
قسمت 8

تابستان آن سال هم با تمام خاطراتش گذشت و دوباره بوي ماه مهر در فضا آکنده شده بود بوي خرده تراش مداد، بوي مداد پاک کن و بوي کاهي کاغذها.
چه لذتي داشت وقتي هفت صبحگاه از خواب بيدار مي شدم با آن قاضي هاي بي سرو ته نان و پنيري که دايه منيژه به دستم مي داد و چاي شيرين که عاشقش بودم را با اشتها مي خوردم و بعد کيفم را به کولم مي آويختم و از آن سال ديگر با غلام تا مدرسه نمي رفتم. چون منصور به دبستان ما آمده بود. و با هم مسير از مدرسه تا خانه را طي مي کرديم. منصور تا رسيدن به در مدرسه شيطنت مي کرد، شعر مي خواند، دست مي زد سر به سر دخترهاي مدرسه اي مي گذاشت، اما سر کلاس که مي نشستيم صدايش در نمي آمد. مادر مي گفت کار خوبي مي کند و پسر باشعور و سياستي است. راست هم مي گفت، هرکاري را در موقع و مکان خاص خودش انجام مي داد، بي ادبي نمي کرد، اما آرام وقرار هم نداشت. لذت بخش تر از همه برايم وجود سليمه بود،همان دختري که سال پيش با او آشنا شده بودم و حس خوبي نسبت به او داشتم يک حس غريب اما
دوست داشتني.
هفته اول سال تحصيلي بر ما خوش گذشت ، زنگ هاي تفريح من و سليمه و منصور هميشه با هم بوديم و خوراکي هايمان را قسمت مي کرديم اما منصور هيچ وقت از خوراکي هاي سليمه نمي خورد و مي گفت از دست دختر چيزي نمي خورد و زشت است و از اين جور حرف ها ، اما سليمه عاقل تر از اين ها بود که ناراحت باشد ، در اين مدت دو سه مرتبه ناظم مدرسه همان مرد چهار شانه و قد بلند کذايي که نامش احمدي بود به ما تذکر داده بود که به قول خودش پسرها با پسرها و دخترها با دخترها ، اما ما کار خودمان را مي کرديم چون مي دانستيم خلاف نمي کنيم خيال مان راحت بود حتي حرف ناظم مدرسه را هم خريدار نبوديم. آن روز هم مثل هميشه آقاي ناظم را ديديم که به طرف مان مي آيد سليمه کمي ترسيد و گفت: « اي خداي بزرگ ، دوباره شروع شد ! »
منصور بادي در غبغب انداخت و گفت: « غلط کرده حرفي بزنه اگه اين دفعه دوباره غر زد بابامو واسش ميارم تا حالش به جا بياد » اما عکس العمل اين بار آقاي ناظم کاملا متفاوت بود ، برخلاف هميشه که ما را به اسم کوچک صدا مي زد رو به سليمه گفت : «خانم دباغي؟ » سليمه با ترس و لرز گفت : « بله » ناظم لبخندي کوتاه زد و گفت : «همراه من بياييد دفتر مدرسه ، آقاي مدير با شما کار دارند ! »
رنگ از رخ هر سه ما پريد. با ترديد من و منصور را نگاه کرد و همراه ناظم به راه افتاد ، با وحشت آقاي ناظم را صدا کردم سرش را به جانبم چرخاند با اکراه گفتم : « من هم بياييم؟» ناظم پوزخندي زد و گفت : «نه جانم ، با شما
کاري ندارند ، و از آنجا دور شدند،
منصور پتکي کوبيد به سرم و گفت : «خاک بر سرت ، چقدر گفتم با اين دختره اين قدر نرو و بيا ، بفرما تو کيفشو کردي اون بدبخت بايد کفاره بده! » با دلخوري گفتم:«چرند نگو» و همان جا روي زمين نشستم و به ديوار تکيه دادم زانوانم را در دل گرفتم سرم را روي زانوانم گذاشتم و هق هق زدم زير گريه ، منصور هم بي تفاوت به گريه من فحشم مي داد: «خاک بر سر دخترت کنم ، آبرويمان را بردي همه دارن نگاه مي کنند...خفه خون بگير ديگه!» سرم را که بالا آوردم چهار پنج تا از هم کلاسي هايمان را ديدم که دورم را گرفتند، يکي مي گفت چي شده، ديگري مي گفت سليمه را کجا بردن؟! و يکي ديگر مي گفت: «آخي، گريه نکن طوري نيست!» و دختر حسودي که چشمانش از حسادت برق زننده اي داشت: «حقش بود، دختر که اين قدر بي حيا نمي شه، همه اش دنبال پسرها...» نگذاشتم حرفش تمام شود از جا بلند شدم و با صدايي نزديک به فرياد گفتم:«بسه» و تا مي توانستم دويدم آن قدر که به انتهاي حياط مدرسه رسيدم از پله هاي ايوان بالا رفتم و کنار در دفتر به انتظار ايستادم که زنگ کلاس هم به صدا در آمد و صداي همهمه بچه ها اوج گرفت، سه، چهار دقيقه ماندم خبري نشد، معلم مان آقاي خطيبي و به قول بچه ها خطيبي خوش تيپه مرا وقت خروجش ديد و گفت:«چرا اين جايي، برو سر کلاست!» سرم را زير انداختم و گفتم:«مي شه کمي ديرتر بيام!» آقاي خطيبي دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت:« کاري کردي؟آقاي مدير کارت داره!» نتوانستم خودم را کنترل کنم، بغضم ترکيد، با
مهرباني گفت:«مرد که گريه نمي کنه، بگو چي شده تا کمکت کنم! تو پسر خوب و مودبي هستي بعيد مي دونم که...» و بقيه حرفش را خورد، من هم بريده بريده گفتم:«من و منصور در کلاس سوم و سليمه دباغي با هم دوستيم» آقاي خطيبي با نکته سنجي گفت:«خوب، بعد؟» من هم بغضم را به سختي قورت دادم و گفتم:«اما آقاي ناظم خوشش نمي آيد، الان هم سليمه را با خودش برده دفتر، نمي دانم چرا! آخر زورش به اون دختر بيچاره رسيده، چرا منو نبردند، اون هيچ گناهي نداره» و بعد در حالي که با مشتم اشک هايم را پاک مي کردم گفتم:«ترو خدا به آقاي مدير بگيد، اگه بخواد قول مي ديم ديگه تکرار نشه!» آقاي خطيبي دستش را به آرامي به کمرم نهاد و با من قدم زنان راه افتاد کمي ساکت بود انگار از گفتن حرفش در دل ترديد دارد و بعد مثل آنکه تصميمش را گرفته باشد گفت:«مي دوني پسر خوب!سليمه به خاطر موضوع ديگه اي داخل دفتر هست!» با تعجب پرسيدم:«واقعا!چي آقا؟چه موضوعي؟» دوباره کمي ساکت ماند و گفت:«شايد ديگه سليمه نتونه بياد اين مدرسه!» با اصرار پرسيدم:«آخه چرا؟» آقاي خطيبي در حالي که از پله هاي ايوان پايين مي آمد گفت:«بهتره از خودش بپرسي، اما نه حالا، وقتي که زنگ خانه خورد!» ديگه چيزي نپرسيدم، پشت سرم را نگاه کردم، خبري نبود، بيچاره هنوز در دفتر بود، آقاي خطيبي محکم به شانه ام زد و گفت:«بدو برو سرکلاس که غايبي نخوري!» خنديدم، خنده اي سرشار از غم فقط اسمش خنده بود، ارمغان هزار سوال ناگفته و مبهم و هزارويک ترس و غصه و دلهره بود و بعد همان
کاري را کردم که اقاي خطيبي گفته بود يعني تا کلاس را دويدم، سر کلاس اصلا حواسم به درس نبود، همه اش چشمم به در بود تا اين که بعد از بيست سي دقيقه،سليمه با چشمان سياه درشت اما پف کرده و سر به زير انگشت به هوا از آقاي خطيبي اجازه گرفت و بدون اين که مثل هميشه زير چشمي به من نگاهي بيندازد بي حوصله سرجايش نشست،دلم برايش هري خالش شد ، دلم مي خواست هر چه زودتر زنگ لعنتي به صدا در مي آمد، اما چقدر طول مي کشيد تا هر عقربه يک دقيقه جا به جا شود، از بس دلشوره داشتم، حالم داشت به هم مي خورد هرچه بر مي گشتم نگاهش مي کردم تا شايد او هم به من نگاهي بيندازد خبري نبود، سرش پايين بود بلاخره بعد از آن همه انتظار زنگ پاياني مدرسه هم به صدا در آمد همه هورا کشيدند و زدند از مدرسه بيرون جلوي در بزرگ قهوه اي رنگ مدرسه منتظر ماندم بلاخره آمد سرش زير بود و قدم هايش کوتاه، نزديک که رسيد ايستاد، بدون اين که چيزي بپرسم گفت:«من ديگه نمي تونم بيام مدرسه» خيلي بغض داشت، از صدايش معلوم بود ولي خودداري مي کرد و گريه نمي کرد دستش را گرفتم رفتم از مدرسه بيرون گفتم:«چرا؟» هيچ نگفت باز هم پرسيدم جواب نداد شايد ده بار ديگر پرسيدم تا گفت:«شهريه ندارم» با تعجب گفتم:«پس چطور ثبت نام کردي؟»در حالي که از شدت خجالت سرش را بالا نمي آوردگفت:«نصف مبلغ را مادرم داده بود قرار بود بعد از يک هفته بقيه اش را هم بدهد اما...» هيچ نگفت هر دو ساکت به راهمان رفتيم و من به همان راهي رفتم که او رفت درست خلاف جهت خانه خودمان که صداي دويدن
کسي را پشت سرم حس کردم، تا به جانبش برگشتم، منصور به من رسيده بود با عصبانيت فرياد زد:«کجا مي روي؟» گفتم:«تو برو، من بايد سليمه را برسانم خانه شان» نمي دانم از روي حسادتش بود و يا از حرصش شانه هايش را انداخت بالا و برگشت، سليمه همان طور سر به زير گفت:«تو برو من خودم مي رم» گفتم:«نه به راهم ادامه دادم» هوا چقدر خوب بود همه درخت ها يا زرد شده بودند يا نارنجي!قدم هاي ما به روي برگ ها بودند به روي زمين اما حال هر دويمان گرفته بود هر چه جلوتر مي رفتيم انگار زبانمان براي حرف زدن سنگين تر مي شد، انگار آسمان هم دلش مثل ما گرفته بود هوا ابري بود با نسيمي نه چندان خنک، هر دويمان ساکت بوديم و من فقط به دنبال سليمه مي رفتم، نمي دانم چند تا کوچه تنگ و باريک را طي کرديم تا به خانه شان رسيديم، 4 تا 5 تا ولي بلاخره رسيديم يک خانه کوچک با ديوار کاهگلي و در و پنجره هاي چوبي آبي فيروزه اي رنگ.
سليمه به در کوبيد، چيزي نگذشت که زن مسني فرق موهايش را حنا زده بود و پيراهن گل گلي سورمه اي و چارقد مشکي به سر داشت و رويش را هم به نيمه گرفته بود در چهارچوب در حاضر شد، سليمه سلام کرد و به زحمت به رويش خنديد و گفت:«مادر، اين شاهين، هم کلاسيمه!» اين را که گفت مادرش مثل اسپند روي آتش به تقلا افتاد و با هيجان گفت:«آقا شاهين پسر خان؟ آره؟...پسر اتابک خان؟!» با لبخند گفتم:«بله» کلي ذوق کرد و گفت:«دخترم تعريف شما را خيلي کرده، بفرماييد، تو بفرماييد» با اکراه دعوتش را پذيرفتم، داخل خانه که شدم بايد از حياط سي، چهل متري که حوضي لبه
شکسته و نيمه پر در وسط اش بود مي گذشتيم و بعد پله هاي ايوان بالا مي رفتيم که دو اتاق داشت، مادر سليمه مرا به اتاق بزرگتر که حتما ميهمان خانه شان بوده دعوت کرد
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
من گوشه اي تنها نشستم.
هر چه منتظر ماندم سليمه نيامد، صداي پچ پچ اش را که با مادرش در حياط حرف مي زد، مي شنيدم، بعد از مدتي بلاخره مادرش آمد، يک سيني چاي به دست داشت، به نظرم داشت گريه مي کرد، چون مدام گوشه چارقد را به چشمش مي ماليد. سيني را جلويم گذاشت و چهار زانو نشست کنارم. آن روز دلم کلي به حال سليمه سوخت، ميهمانخانه شان حتي به اندازه آلونکي که پدر به غلام و زينت براي زندگي داده بود، نبود يک فرش کهنه وصل شده قرمز، چهار تا مخته قرمز تقريبا نو و يک طاقچه که داخلش عکس مردي ريش و سبيل دار بود و احتمالا عکس پدر سليمه بوده و يک ساعت در کنارش همه اسباب آن اتاق بود، سليمه سر به زير افکنده داخل شد با يک بلوز آبي و دامن بلند خردلي رنگ موهايش دورش بود، کنار مادرش نشست، اگر رويم مي شد بيشتر نگاهش مي کردم تا به حال فقط در فرم مدرسه ديده بودمش که انگار با فرم هم زيباتر مي نمود. مادرش چاي را تعرفي زد و گفت:«قرار بود برادرش اصغر، بقيه پول شهريه اش را بدهد، سليمه به خاطر فوت پدرش يک سال از مدرسه عقب افتاده بود، گفتم براي جبرانش يکي دو سال مدرسه ملي مي رود پسرم هم شهريه اش را قبول کرد امان اون عروس گور به گور شده ام، گله گذاشت، خدا از سر تقصيراتش نگذرد، کاش دستم مي شکست و عروس نمي آوردم که از وقتي عروس دار شدم از نون و خرجي و
زندگيم افتادم...دختره چشم سفيد انگار اين بچه يتيم (سليمه را مي گفت) هووشه، تا اصغر ميخواد کاري کنه! مي گه به ما چه، پس من چي، بده براي من، و دستش را به محکمي کوفت به سرش و با صداي لرزانش گفت:«اي روزگار، مگه با تو کاري داشتم که اين قدر لا چرخ ما مي زاري! هر روز يک بدبختي تازه، هر روزمون بايد با يه کوفتي شب شه اگر نه نمي گذره، و اشک هايش غلتيد به روي چارقدش و محو گشت و دوباره چاي را با مهرباني تعارف زد. من هم جرعه اي از آن را خوردم و خيلي خوب شد، چون فشار بغض گلويم کمتر شد با ناراحتي پرسيدم!: «حالا نمي توانيد از کسي قرض کنيد» لبخند تلخي زد و گفت:« پسرم! مگه قرض را نبايد يه روزي داد، اون يه روز هم مثل هر روز، قرار نيست گنج پيدا کنيم که!» جرعه اي ديگر خوردم و استکانم را به روي نعلبکي گذاشتم، کيفم را از بغلم برداشتم و از جا بلند شدم، سليمه و مادرش هم از جايشان بلند شدند، مادرش با اصرار گفت: «بمونيد ترا به خدا!» من هم با ناچاري گفتم که مادرم دلواپسم مي شود، مادرش هم حق را به من داد و گفت:«هروقت خواستيد تشريف بياوريد قدمتان به روي چشم، اگر چه قابل نيستيم و سلام مخصوص به جناب خان و مادرتون برسانيد!» با شرم گفتم:«ممنون» و براي آخرين بار نگاهي به سليمه انداختم، چشمانش که به من افتاد خودش را پشت مادرش قايم کرد،توي دلم گفتم:«الهي بميرم واسه اون چشم هاي قشنگت که پف کرده و قرمز به محض اين که پايم را از خانه شان گذاشتم بيرون فکري در سرم جرقه زد بايد جريان را به پدر مي گفتم، حتما کمکشان مي کرد، مگر نه اين که هر
سال کلي نذر و نياز مي کند، کلي به همه بدبختان و ديوانه ها و جزامي ها صدقه مي دهد، خوب اين ها هم مستحق هستند ديگر، مخصوصا اگر پدر بفهمد سليمه به خاطر فقر ممکن است بي سواد بماند، از فکر خودم کلي خوشحال شدم و با قدم هايي ضربدري شروع کردم به دويدن، خوشحال بودم. حالا همان برگ هاي زردي که که در مسير رفتن با اضطراب به زير پاهايم له مي کردم، حال از روي شادماني با کفش هايم به روي آن ها رقصيدم، ديگري ابري بودن آسمان هم برايم خوشايند بود، در دلم آرزو مي کردم قيافه سليمه را وقتي به مدرسه باز مي گردد و کلي ذوق زده مي شود زودتر ببينم، حس من نسبت به سليمه يک حس خاص بود نه از آن حس هاي پرطنشي که بين دو جنس مخالف است! يک حس خواهر و برادري مثل شهرزاد دوستش داشتم، مثل شهين و شهلا و قتي به خانه رسيدم و زينت در را باز کرد بلافاصله فرياد سر داد که «دايه خانم آقا شاهين تشريف آوردند» و غلام هراسان به نزدم آمد و گفت:«کجا بودي!» بي توجه به هر دو آنها به داخل باغ رفتم هنوز پايم داخل خانه نرسيده بود که مادر با يک سيلي محکم به استقبالم آمد، يکي زد به صورتم و يکي محکم کوفت به سرم که خدا مي داند چقدر درد داشت! و مرتبا تکرار مي کرد:«کجا بودي؟» من مات و مبهوت، بايد چه مي گفتم با اين سرعت آخر جوابم طولاني بود، دوباره مادر سيلي زد به صورتم، اما من از حرص گريه نمي کردم، فرياد زدم:«چرا مي زني؟» مادر فرياد زد:«از کي تا حالا جورکش دخترهاي مردم شدي؟هان!» يک دفعه توي دلم خالي شد و نگاهم به منصور افتاد که به چهارچوب
در تکيه زده بود و با حرص گفتم:«فضول، حسابت را مي رسم» مادر يک دفعه هق هق کنان زد زير گريه و نشست و به ديوار تکيه زد، زينت هم تو سر و صورتش مي زد و قربان صدقه مادر مي رفت تا مادر را آرام کند، اما شرايط را بدتر مي کرد، کم کم دور مادر شلوغ شد غلام، زينت و دو سه تا از خدمه و بلاخره دايه منيژه از راه رسيد، با خودم گفتم پوستم کنده است که برخلاف انتظارم دايه منيژه بوسه اي محکم بر گونه ام زد و گفت:«الهي بميرم واسه پسرم!» من هم تحت تاثير آن همه کمبود محبتي که يک دفعه توسط دايه منيژه جبران شده بو، زدم زير گريه، دايه منيژه هم قربان صدقه ام مي رفت:«درد و بلات به جانم، فداي تو بشم من، عزيز دلم گريه ات از چه حاجت است؟» و بعد رو به مادر گفت:«خيالت راحت شد چطور دلت آمد پسرم را کتک بزني!» مادر معترضانه گفت:«نديدي چه حالي داشتم، نزديک بود از غصه سکته کنم» دايه منيژه دستش را به کمرش زد و گفت:«نه خانم جان بي خودي شلوغش کردي، مگه منصور نگفت رفته دوستش را برساند!» مادر از جايش بلند شد و ليوان آبي را که غلام به جانبش دراز کرده بود پس زد و گفت:«اگر تنبيه نشود از اين به بعد جا که دلش خواست مي رود، ما را هم ارزني حساب نمي کند» دايه منيژه با بي خيالي گفت:«شاهين عاقل تر از اين هاست» و بعد دست مرا گرفت و به داخل برد، زينت با عصبانيت به مادرم گفت:«خانم چرا جوابش را نداديد؟غلط کرده جواب شما را مي دهد» مادر هيچ نگفت، غلام گفت:«خودش را جُل مي کند مهر شاهين را بدزدد، راست است که مي گويند دايه مهربان تر از مادرها، عجب» مادر با
ساعدش گوشه چشمش را پاک کرد، منصور دامنش را چسبيد و گفت:«غصه نخور زن عمو همه اش تقصير اون دختره است از بس ديد شاهين مهربونه، هي ناز کرد و عشوه داد بيرون تا شاهين را خام خودش کرده مادر لبش را گزيد و گفت:«خجالت بکش، از حالا اين حرف ها را مي زني؟ اگر پدرت بفهمد، الان شما همه هم کلاسي هستيد اين تصورات منسوخ را از سرت بکن بيرون» منصور با شيطنت گفت:«راست مي گم زن عمو، اصلا ما مردها هر چه مي کشيم از دست شما زن هاست، آخرش هم بايد به خودتان جواب پس بديم، عجب ها» مادر اخمي کرد و گفت:«بس کن بچه» منصور دستانش را به هم زد و گفت:«شوخي کردم» مادر گفت:«حتي شوخي اش هم برايت زود است» منصور سري به علامت چشم تکان داد و گفت:«من مي روم خانه مان، ماموريتم تمام شد» مادر زير لب گفت:«به سلامت» وقتي رفت غلام گفت:«عجب بچه پررويي ها» مادر رويش را ترش کرد و گفت:«تو فضولي نکن!» و داخل خانه شدو چندين بار مرا با صداي بلند صدا کرد، من هم که در اتاقم بودم زدم بيرون و سر به زيرانه گفتم:«بله» مادر روي صندلي حصيري داخل پنجدري نشست و گفت:«بگو غلط کردم» من هم گفتم، گفت:«بگو تکرار نمي شه» باز هم گفتم بعد مادر آهي کشيد و گفت:«تو چرا با دخترها دوست مي شوي!»شانه هايم را بالا انداختم که بر سرم داد زد:«درست حرف بزن» گفتم :«مگه اشکالي دارد؟» مادر با عصبانيت گفت:«بله» گفتم:«چه اشکالي؟» مادر با عصبانيت بر سرم فرياد زد:«چطور جرات مي کني جوابم را بدهي!» از داد مادر کلي دستپاچه شدم که دايه منيژه به دادم رسيد و گفت: «خانم، بسه! شاهين هم متوجه اشتباهش شده، ديگر تمامش کنيد.» و بعد رو به من چشمکي زد و با عصبانيتي مصنوعي گفت: «شاهين از مادرت معذرت خواهي کن و برو به اتاقت.» من هم به آرامي گفتم: «ببخشيد مادر» جلو رفتم و دستش را بوسيدم که مادر مرا در آغوش گرفت و زار و زار گريه کرد، سرم را در ميان سينه اش چنان مي فشرد که نفس کشيدن برايم سخت شده بود ولي دائم سرم را مي بوسيد و در ميان اشک هايش مي گفت: «براي خودت مي گويم پسرم! نمي داني با چه زحمتي تو را به اين جا رساندم.» و اين جمله را سه، چهار مرتبه تکرار کرد و بعد دستش را شل کرد و من سرم را از سينه اش بيرون آوردم گونه اش را بوسيدم و گفتم: «مامان غلط کردم، تو رو خدا ديگر گريه نکن.» مادر دستم را که از شدت هيجان و اضطراب مشت کرده بودم در ميان دستانش گرفت و بوسيد، دايه منيژه هم گونه ام را بوسيد و مرا از مادرم کاملاً جدا ساخت و گفت: «برو به اتاقت پسرم.» همان موقع شهلا و شهرزاد از راه رسيدند و تا اشک مادر را ديدند دورش را گرفتند و نداي چه کنم؟ چه شده؟ سردادند. به اتاقم که رفتم لباس هايم را عوض کردم و کنار تختم نشستم. بيشتر از مادر به فکر سليمه بودم اصلاً برايم مهم نبود که به خاطرش کتک خورده بودم. از طرفي هم براي مادر دلم مي سوخت چون تصور گريه هايش بر تنم آتش مي کشيد و از دستش عصباني بودم چون به من ابراز علاقه مي کرد و از دوري من رنجيده مي شد، در صورتي که در طول شبانه روز شايد بيست دقيقه هم کنارم نبود و يا با من حرف نمي زد، حسرت يک نوازش، يک لالايي و يا يک قصه هر چند هم تکراري از جانبش به دلم مانده بود در عوض دايه منيژه خيلي هوايم را داشت، هميشه هم در کنارم بود، بعضي وقت ها آن قدر به من چشم مي دوخت که از دستش عصباني هم مي شدم آن موقع مثل يک احمق نمي دانستم که هيچ مهري مهر مادري نمي شود و فکر مي کردم دايه منيژه مرا بيشتر از مادرم دوست دارد، دوستي هاي خاله خرسه اش را به پاي محبت هاي فراتر از مادرش مي گذاشتم، خلاصه غرق در افکار خودم بودم که شهلا و شهرزاد، داخل اتاقم شدند، شهرزاد يک طرفم نشست و شهلا طرف ديگرم، شهرزاد دستي به لپم کشيد گفت: «بميرم، کتک خوردي.»
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
و شهلا مرا بوسيد: «که اشکال ندارد عوضش مرد بار مي آيم.» بيچاره ها نمي دانستند درد من از جاي ديگري است نه از کتک هاي مادر، شهرزاد رو به شهلا گفت: «راستش از اين منيژه متنفرم.» شهلا متفکرانه گفت: «کينه اي نباش دختر.» شهرزاد خودش را به عقب کشاند و به ديوار تکيه زد و گفت: «اصلاً هم به خاطر موضوع آن روز که قيافه ام را مسخره کرد نيست!» شهرزاد ابروانش را بالا انداخت و گفت: «پس چي شده؟» شهرزاد هم نفس محکمي از بيني اش بيرون داد و گفت: «زينت مي گفت وقتي شاهين دير کرده بود دايه منيژه اين قدر در خانه چرخيده و نق زده که عالم را خبر کرده و مادر بيچاره را هم به ترس و شک انداخته اما بعد وقتي مادر شاهين را به خاطر تأخيرش تنبيه مي کرده چنان از شاهين دفاع کرده، حتي به مادر هم رو ترش کرده که به پسرم! چيزي نگو، مگه نه شاهين؟» من شانه هايم را بالا انداختم، شهلا با تعجب گفت: «راست مي گويي؟» شهرزاد با اصرار گفت: «به خدا قسم اگر دروغ باشد، اصلاً نمي دانم چه سري هست که مادر اين قدر از اين زنيکه عجوزه حساب مي بره و دم نمي زند!شهلا به شوخي پتکي به کمر کوبيد و با لحني شيطنت آميز گفت:حالا کجا بودي شيطون.شهرزاد هم دوباره خودش را کشيد جلو دستش را به روي زانوانش گذاشت و چانه اش را به آن تکيه داد و نگاهم کرد،دو دل بودم که آيا جريان را براي آنها بگويم و يا نه!خلاصه آن قدر اصرار کردند که من هم همه چيز را گفتم شهرزاد دستش را به روي شانه ام انداخت و گفت:طفلکي ها!الهي بميرم.شهلا گفت:خدا نکند راهش اين است که شب،قضيه را به پدر بگوييم،در اين صورت تنها يک چيز امکان ندارد،ان هم اين است که پدر مشکل سليمه را حل نکند،پس غصه ندارد. يک دفعه دلم روشن شد گفتم:مطمئني؟شهلا چشمک زد و گفت:بد جور!پريدم بغلش و بوسيدمش شهرزاد با شيطنت لپش را نشانم داد يعني مرا هم ببوس،گونه ي او را هم بوسيدم،خدا مي داند آن لحظه چقدر از داشتن هر دويشان احساس خوشبختي مي کردم شهرزاد بلند شد و دست هايش را بهم زد و گفت:حالا هر کي گفت وقت چيه؟من هم گفتم:شکم و هر سه خنديديدم و از اتاق به قصد صرف ناهار خارج شديم.
شب حدود ساعت هشت بود که پدر آمد و شهلا نماينده شد که با پدر راجع به مشکل سليمه حرف بزند.من و شهرزاد در اتاق گوشواره منتظر بوديم که شهلا از پنجدري زد بيرون و گفت:شاهين،پدر با شما کار دارد و چشمکي زد يعني همه چيز رو به راه است کلي ذوق کردم رفتم داخل پنجدري پدر به مخده تکيه داده بود و بافور مي کشيد،گه گاهي اين کار را مي کرد.سلام کردم و گونه هاي هم را بوسيديم،کنارش نشستم،پدر بسطي چسبانيد و گفت:شهلا راجه به خواسته ي تو با من حرف زد، اما دلم مي خواست خودت مي گفتي!گفتم که دلهره ام اجازه نمي داد،پدر پتکي به وافور زد و گفت: از اين بهد هر مشکل و خواسته ي که داري مثل يک مرد واقعي عنوان مي کني!باشد؟زير لب گفتم:باشد.پدر محکم تر پرسيد:باشد؟فهميدم که من هم بايد محکم تر بگويم پس بالطبع محکم تر از قبل گفتم:باشد. پدر خنديد دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت:فردا که جمعه است،پس فردا هم عيد مبعث است و تعطيل رسمي باشد،يکشنبه،بيست تومانت مي دهم بده به آن دختر خانم،خدا مي داند چقدر خوشحال شدم،خواستم دستش را ببوسم که پيشاني ام را بوسيد،گفتم:پدر دوستتان دارم.پدر در حالي که با خوشحالي مي خنديد پتکي ديگر به وافورش زد و گفت:برو به درس و مشقت برس شاهينم.با خوشحالي گفتم:چشم.و از پنجدري زدم بيرون،شهرزاد و شهلا با اشتياق پرسيدند چه شد گفتم:عالي و هر سه ذوق کلي کرديم دلم مي خواست زودتر يکشنبه مي شد و به مدرسه مي رفتم،تصور چهره ي سليمه هنگامي که پول را به او مي دادم مرا به وجد مي آورد. بالاخره هم طاقت نياوردم شنبه روز عيد بود که به پدر گفتم بايد بروم و پول را هر چه زودتر به سليمه برسانم،گفتم روز عيد است،ثواب دارد،دايه منيژه هم حرفم را تاييد کرد و گفت:راست مي گويد،آقا دل بيچاره ي را به دست آوردن،آن هم در روز عيد،ثوابش بي انتهاست.پدر هم گفت:باشد اما تنها نرو و غلام را ازجانبم صدا کرد،خدا مي داند آن لحظه چقدر شادمان شدم احساس کردم در آسماهنا سير مي کنم،چقدر آتش عشقم نسبت به پدر شعله ورتر شده،بي اختيار جلو رفتم و دستش را بوسيدم،پدر يک دو توماني هم از جيبش درآورد و گفت: اين هم عيدي شما. از ته دلم خنديدم و با غلام روانه خانه سليمه شديم با پاي پياده،دوست داشتم مردم را ببينم و بوي عيد را حس کنم،آن قدر عاشق و پر شور بودم که همه چيز برايم تازگي و مطبوعي خاصي داشت،حتي غر غرهاي غلام که همه اش مي گفت:يواش تر...ندو!صبر کن.تا دم در خانه شان را عاشقانه دويدم غلام هم غرغر کنان در پي ام مي دويد به نزديک خانه شان که رسيدم بي اختيار ايستادم،در خانه شان خيلي شلوغ بود همهمه ي بود که خدا مي داند،در ذهن کوچکم هزاران هزار سوال بي جواب تداعي شد با يک سوالي آشفته مي شدم و با سوالي ديگر خودم دلگرم،دوباره آن دلشوره لعنتي به سراغم آمد غلام به نزدم رسيد نگاهش را هم سو با نگاه من ساخت و گفت: آن جاست.گفتم:بلي.گفت:چه خبره؟شلوغه همهمه اتو کشيده اند.
گفنم نمي دانم،غلام دستم را گرفت،دستم را از دستش بيرون کشيدم و به جانب خانه شان دويدم،در حياط بار بود به داخل رفتم،
داخل حياط که شدم خيالم به کلي راحت شد،هر چه بود بساط خنده و شادي بود،صداي تنبک مي آمد و بوي اسپند،همهمه بود و غلغله،هاج و واج در ميان جمعيت متراکم يافته داخل حياط کوچک خانه سليمه بود که مادرش را ديدم،بزک کرده و لبخند به لب به جانبم آمد دستي به سرم کشيد و گفت:خوش آمدي!خوش آمدي.گفتم:سلام.ختديد و گفت:به روي ماهت و بعد به مرد قد بلند و لاغري که در کنار زن جوان محجبه ي ايستاده بود گفت:پسر اتابک خان است،شاهين خانند.مرد ابروانش را از حيرت بالا انداخت و نيش هايش تا بنا گوش باز شد،غلام در گوشم زمزمه کرد:حالا دوستت کجاست؟مثل اينکه تازه يادم آمده باشد گفتم:سليمه کجاست؟لبخند بر روي لبش ماسيد و گفت:چه کارش داري؟پول را از جيبم در آوردم و نشانش دادم و گفتم:پدرم داد براي مدرسه. و خنديدم اما بر خلاف انتظارم مادرش هيچ خوشحال نشد و بر روي خود نياورد زير لب گفتم:ببخشيد و خواست مرا ترک کند که به دنبالش رفتم و گفتم:حالا سليمه کجاست؟مادرش دستم را گرفت و گفت:بيا اينجا پسرم . و مرا همراه خود به داخل خانه برا يک دفعه عق زدم چقدر بوي عرق مي آمد بوي عرق که بوي عطرهاي بي قيمت بازاري هم آميخته باشد صداي دست زدن و کل زنها آزارم مي داد و در عوض تپش قلبم را بي اختيار سريع تر مي ساخت. مرا به گوشه ي اتاق برد باورم نمي شد در آن خانه کوچک بساط بزن بکوب راه انداخته باشند،آن هم با آن سيل جمعيت،حتما به خاطر عيد مبعث بوده و يا شايد هم عروسي بوده،عروسي مثلا دايي يا خاله سليمه با خود انديشيدم که حتما سليمه کلي رسيده و زيباتر شده در همين فکرها بودم که مادرش گفت:سليمه ديگر احتياجي به اين پول ندارد از جانب خان کلي تشکر کن،بگو باعث افتخار ماست،بگو بزرگي فرمودند يک عمر دعايشان بر ما واجب شد و داشت به تعارفش ادامه مي داد که با دلخوري پرسيدم: چرا ديگر احتياجي ندارد؟اشک در چشمان مادرش حلقه زد،دلم هري ريخت و دستپاچه شدم،پرسيدم:سليمه کجاست؟مادرش در حالي که مرتبا اب دهانش را قورت مي داد تا از فشار بغض و بروز اشکش بکاهد گفت:ناچار شدم،ديگر اين ده تومان و بيست تومان توفيري به حالمان نداشت پسرم،درخت از ريشه کرم خورده بود،تا وقتي پشرم در خانه بود،غمي نداشتيم برايش پدري مي کرد اما وقتي که آن عروس...لعنت بر شيطان.
و بعد بي اختيار خنديد،خنده اش غمگين بود دستم را گرفت و مرا از اتاق خارج کرد قبل از اين که وارد اتاق ديگري شويم به من گفت:حتما خوشحال مي شود تو را ببيند. و لپم را گرفت و بي دليل گفت:پسر مودب.وارد اتاق شديم پايم را که داخل اتاق گذاشتم هم چون درختي که ساعقه ي از ريشه تا سرش را بسوزاند آتش گرفتم،آن چه را که مي ديدم به سختي باور کردم خواب بودم؟نه بيدار بودم اين دختري که در لباس عروس نشسته،همان سليمه زيبا،همان هم کلاسي و دوست مهربان من بود،منظره بدتر از آن مرد مسن نيش تا بنا گوش باز سبيل کلفت بود که کنارش به مخده تکيه زده بود و چشم از من برنمي گرفت،سليمه مرا که ديد پتکي زد زير گريه،مرد بهتر است بگويم داماد نگاهي به مادر سليمه انداخت و چشمکي زد يعني اين کيست؟و مادرش با فراست گفت:شاهين خان پسر اتابک خان،داماد از جايش برخواست،مادر سليمه ادامه داد،هم کلاسي سيلمه است خودم دعوتش کردم. جلو رفتم سليمه گريه مي کرد اما براي مادرش و داماد و سه چهار نفري که آنجا بودند عادي مي نمود،به خيالم که دختر بيچاره مدتهاست که زار مي زدند،گفتم مبارک باشد سليمه زار زار گريه مي کرد من هم گريه ام گرفت،داماد گفت:چه شده خان؟زدم از اتاق بيرون،مادر سليمه هم به دنبال دستم را گرفت و من هم با عصبانيت بر سرش فرياد زدم دستم را ول کنيد،از همه تان متنفرم.وادرش دستم را ول کرد و گفت:شماها که شکم تان تا خر خره پر است چه خبر از حال ما بدبخت ها داريد.ما هميشه بايد مثل کنه از وجود ديگري امرار معاش کنيم ،اگر اين کار حالا نمي شد،سال ديگر مي شد.سال ديگر هم که نشد دو سال ديگر بالاخره که چه؟دستم را داخل جيبم بردم و بيست توماني را دراز کردم،گفتم:هديه ي من به سليمه.مادرش کلي خوشحال شد دولا شد که گونه ام را ببوسد سرم را کج کردم و به سرعت آنجا را ترک گفتم،غلام در حياط مشغول خوش و بش با يکي دو تا مرد لاغر و نحيف سيگار به دست بود،مرا که ديد به سرعت از آنها خداحافظي کرد و متحربانه به دنبالم راه افتاد. من هم به تعجيل مي دويدم تمام طول راه را با گريه دويدم و به عالم و دنيا فحش و ناسزا مي گفتم.وقتي به خانه رسيدم پدر در باغ بود و با عمو وثوق سرگرم گفتگو،حال مرا که ديد دستانش را باز کرد خودم را در آغوشش انداختم و با تمام وجود گريستم و گريستم و خلاصه آن روز را تا شب يک سر گريستم،آخر شب بود که پدر به بالينم آمد و دستم را گرفت
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
گرمی دستهايش آرامش عجيبي به من اعطا کرد.به رويم خنديد من هم خنديدم،گفت چشمهايم آن قدر پف کرده که شکل قورباغه شده ام ،از روي احترام به حرفش خنديدم اما در نظرم مزاحش خالي از نمک بود . دستش را به سرم کشيد، با اين که اشکي براي ريختن ديگرنداشتم.بغض آلود گفتم:آقا جان؟با خوشحالي گفت:جانم.گفتم:مگر شما نگفتيد خداوند رحمان است؟گفت:بله گفتم:مگر نگفتيد عادل است؟سرش را به علامت تاييد تکان داد گفتم:پس چرا يکي بايد مثل ما به قول مادر سليمه شکمش تا خرخره پر باشد و ديگري به قول شما از زور فقر و بدبختي دختر بچه اش را به پشيزي بفروشد؟پدر کمي انديشيد و گفت:اين ديگر از حکمت خداوند است.خداوند در پي همه عدل و مهر و بخشش و لطف و کرمي که دارد،حکمتي دارد که مغز آدميزاد از تجزيه و تحليل آن عاجز است.خداوند حتي از آفريدن مورچه ي که در لاي منافذ ديوار اسکان مي گيرد حکمت دارد،ما حق نداريم نسبت به ظهور اين عوامل اذعان کنجکاوي و يا نارضايتي کنيم.با ترديد پرسيدم:چرا؟و پدر با صراحت گفت:چون عقلش را نداريم،عقل آدميزاد محدود ولي حکمت خدايي نامحدود است.گفتم:حکايت اين محدود و نامحدود چيست؟پدر خنده ي کوتاه کرد و گفت:به اقتضاي سنت خواهي فهميد حالا کمي زود است فقط همين قدر بدان خداوند در کاسه ي هر کس بنا بر لياقت خود شخص خواهد گذاشت و هر چه فرد لايق تر باشد روز و روزي بر او فراخ تر خواهد است و بالعکس. تنها مهم اين است که هيچ گاه اين کاسه را نشکني و ناشکري در کارت نداشته باشي و بس.با آن که هنوز به طور کامل از توجيحات پدر ارضا نشده بودم سري به علامت تاييد گفته هايش تکان دادم و پدر مرا بوسيد و اتاق را ترک گفت آن شب و شب هاي بعدي را خيلي در مورد حرف هاي پدر فکر کردم اما باز هم دلم راضي نمي شد ،
چرا که در نظرم سليمه و مادرش لايق سخاوت خدا مي بودند. پس از آن هيچ گاه صحنه ي که سليمه را در لباس عروس مثل يک عروسک کوچک در کنار آن مرد زمخت مسن پشت سفره ي منفور عقدش ديدم از ياد نبردم و گاه و بي گاه با مرور خاطره اش دليل
موجبات آزار روحي خودم را فراهم ساختم.هر چند گذشت زمان همانطور که غم و غصه هاي هر انساني را تسکين مي بخشد،
زخم سوزناک مرا نيز به مرور التيام بخشيد .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
قسمت 9

به تصوير خودم در قاب عکس مي نگريستم،پدر راست مي گفت کلي بزرگ شده بودم.حالا که خودم را در آيينه مي بينم مي فهمم اين جمله را با صداي بلند گفتم ،دايه منيژه گفت:چه را مي فهمي پسرم؟
پوزخندي زدم و گفتم:دايه دارم کم کم مرد مي شم ها.انتظار داشتم دايه بعد از زدن اين حرف کلي قربان صدقه ام برود و به قول خودش کلي دورم بگردد و هر چه درد و بلا نيز دارم به جان خود حواله کند اما بر خلاف انتظارم دايه سکوت کرد و هيچ نگفت.گفتم:دايه منيژه گفت:به جانم.گفتم:چند سال مانده تا يک مرد کامل شوم؟ دايه خنديد و گفت:هر وقت سن ازدواجت فرا رسيد! با کمي خجالت پرسيدم:چه سني؟ دايه منيژه خنده ي بلند شبيه قهقه سر داد و گفت:از حالا که ده سال داري،ده سال ديگر هم دندان به جگر بگيري واقعا شاهين خاني!
از روي ذوق خنديدم ولي دايه آه سردي کشيد که ندانستم چرا؟که در به صدا در آمد و شهين وارد شد با شکمي باد کرده.اول مرا در آغوش گرفت و بوسيد و سپس دايه را،دايه کلي قربان صدقه اش رفت هم قربان صدقه شهين و هم همان.
طفلي که در بطنش بود.بيچاره شهين چقدر شکمش باد کرده بود.با دو هفته پيش که ملاقاتش کرده بودم کلي ترفر
داشت.دست به کمر به روي صندلي راحتي گوشه اتاقم نشست.من هم لبه تخت نشستم و گفتم:دوست داري بچه ات دختر باشد يا پسر؟
شهين در جوابش مردد ماند و بعد از کمي سکوت گفت:والا فرقي نميکند اما دوست دارم اگر بچه ام پسر بود اسمش باشد کوروش و اگر هم دختر بود ماهرخ را پسند دارم.
دايه ابروانش را به علامت حيرت بالا گرفت وسرش را چند بار به علامت تاييد تکان داد وگفت:چقدر خوب چه اسم هاي قشنگي
وبعد از مدتي گفت:امير خسرو چه اسم هايي را دوست دارد؟
اين را که گفت لبخند شهين يک باره از چهره اش ورميده ولي زيبايش محو شد اهي کشيد طولاني و پر از درد و ناله.دايه با زيرکي پرسيد:دايه با زيرکي پرسيد:طوري شده شهين جان؟مشکلي هست؟
شهين با دلخوري گفت:لاينحل است دايه،راستش را بخواهيد غرض اصلي من از امدن به نزدشما همين بود وبس.دلي دارم پر از شکوه و گلايه و مجالي براي درد و دل جز شما نميبينم.از پدر که هراس دارم و از مادر هم شرم دلم نميخواهد با ان همه مشغله و گرفتاري که دارند نت نيز شرمنده شان باشم
دايه روي ميز در کنار صندلي شهين زانو زد ودستش را ميان مشتش گرفت و گفت:ادم در اين دوره وانفسا چها که نميبيند.
شهين چانه اش لرزيد واز گوشه چشمش اشکي غلطيد دايه دستش را فشار داد و فگت:بگو عزيزکم.بگو خودت را خالي کن.
شهين نگاهي به من انداخت و من بلافاصله خودم را با ني چوبي که به تازگي از پدر گرفته بودم مشغول کردم و دليل يک چشمي به داخل سوراخ هايش مي نگريستم تا شهين با انديشه ذهن مغشوشم به راحتي درد دلش را کند.هيچ گاه يادم نميرود.شهين بيچاره درد دلش را با اين مثل اغازه کرد:هي دايه جان چه کنم که اين اواخر مثل من و امير خسرو شده مثل عثل و خربزه يعني من از جانب خودم مطمئنم که برايش هيچ چيز کم و کسر نميگذارم.اما همش بهانه ميگيرد و طوري وانمود ميکند که هر مشاجره اي که بر ما خيمه ميزند ستونش را من بنا ميکنم اما به فاطمه زهرا قسم که من بي تقصيرم.
دايه دستش را به دور زانوي چپش زنجير کرد و گفت:ناشکري نکن دخترم.اختلافات همه جا هست.چه بسا کسان که به روز تو ارزومندند.
شهين پوزخندي زد و گفت:ناشکري!پس واجب شد برايتان بگويم که چه ميکشم.
دايه گفت:خب بگو
شهين کمي ساکت ماند و گفت:از کجايش بگويم حالا؟روزي که با امير خسرو وصلت کردم به گمان ساده ام تا اخر عمر طعم لذيذ خوشبختي را در کنارش خواهم چشيد ولي چه خوشي که نهايتا يک سال بيشتر دوام نداشت.سال اول هر انچه را که ميخواستم برايم مهيا ميکرد يک شهين جان ميگفت و هزار تا شهين جان از دهنش بيرون مي ماد.از صبح تا شب کارش بود قربان صدقه ام رفتن.ان روزها چه غمي داشتم؟هيچ.من هم دختري نبودم که محبت نديده باشم و خودم را گم کنم هر چه او ميکرد دو برابرش را پس ميدادم اما حالا.....
و زد زير گريه دايه با دلسوزی گفت:اي دختر غصه نخور ازدواج هميشه مثل تمشکه نه ميشه گفت ترشه نه شيرين راستش همان دفعه که گفتي اي کاش دختر بودم و پيش شما و بعد از اينکه حال خسرو روا پرسيدم گفتي که بگم.نه خودش حال و روز حسابي ندارد و نه براي ما حالي گذاشته.يک چيزهايي دستگيرم شد اما عزيز دلم غصه نخور طبيعت مرد همين است يک روز شعله ور است و يک روز خاموش.
شهين گوشه چشمش را با استين پاک کرد و گفت:نه دايه جان.تو حرفم را نميفهمي.اي کاش فقط عشقش کور ميشد.تو نميداني چه بلاهايي از همان طلوع خورشيد سرم مي اورد.چه در خانه باشد و چه نباشه من عذاب ميکشم.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
دايه با فراست پرسيد:در اين باره با اون صحبت کرده اي؟
شهين سري تکان داد و گفت:تا دلت بخواهد اما فکر کردي در پاسخ چه ميگويد:بس کن شهين خسته اي کردي...چقدر غر ميزني ديوانه شدم،خفه بگير.
واين اخري را با اکراه هر چه تمام تر تکرار کرد.
دايه لبش را گزيد و گفت:مثلا تو چه ميگويي؟
شهين بغض الود گفت:مثلا اينکه وقتي به خانه بر ميگردد عرق نخورد و با دوستان مجردش اينقدر گرم نگيرد و يا حداقل اينکه روزي پنج دقيقه و فقط 5 دقيقه هم که شده کنار من بنشيند و مثل هر زن و شوهر ديگري با هم گفت و گو کنيم.
دايه سکوت کرد و هيچ نگفت و شهين هم همچنان ادامه داد:دلم بيشتر براي اين طفل معصومي است که ماخواهد پا به دنيا بگذارد راستش هيچ کدام امادگي اش را نداشتيم.با خود ميگويم حتما قسمت بوده ولي تا دلتان بخواهد امير براي اين بچه نگران و مظطرب است ميگويد حالا براي بچه دار شدنمان خيلي زود بود
دايه روي مسخرگي خنديد و گفت:زود است؟تازه دير هم شده.حرفت هم نباشد ها ولي مادرت کلي دلواپس بود شوهر تو هم حرف ها ميزند
شهين با ناله گفت:نميدانم دايه انگار که در دنياي ديگري سير ميکند و من هم در دنياي ديگر گاهي با خود ميگويم شايد من بيش از حد کودنم
دايه مدتي ساکت ماند و سپس گفت:سخت بگيري سخت ميگذره زياد غصه نخور که درست ميشود.
شهين به اعتراض گفت:درست ميشود؟فرمايشات ميفرماييد من هر چه خون جگر خوردم فايده نداشت؟به خاطر درست شدندش هر کاريکردم اما چه؟شايد هم يکي دوروزي خوب باشد اما دوباره روز از نو روزي از نو.گفتم جنس نر خواهان محبت است تا توانستم از مهر خود در او ريختم هر چه که دستور گفت چشمش را گفتم هر هر چه را نهي ميکرد باز هم چشم گفتم خلاصه هر کاري که بفرماييد کردم اما چه فايده روز به روز وقيح تر ميشد که بهتر نشد.
دايه زير لب چندين بار نچ نچ کرد و سپس گفت:يخلي هم غلط کردي کار خوبي نکردي که محبت زياد از حد و بي موقع هم شوهر را سير ميکند وتنبل.تو بايد هر موقع که شوهرت کار حلافي انجام ميدهد رو ترش کني اخم کني و تذکر بدهي واما وقتي در حالت عادي است يا کاري باب طبع انجام ميدهد ان موقع است که بايد مهر و محبت و ظرافت زنانه ات را با تمام وجودت نثارش کني عزيزم..چرا که اگر هميشه محبت کني چه با خود خطايي کرده و چه نکرده با خود ميگويد حتما حق با من است که هيچ نميگويد.و يا اينکه ملتفت اعمال من نيست من نيز خر خود را برانم دختر ياد بگير هر کاري را به موقع انجام بدهي هم اخم لازم است و هم لبخند اما به جا.هميشه يادت باشد که بهترين سياست صداقت است
شهين بلافاصله گفت:اخر وقتي به قول شما به او تذکري ميدهم و شکايتي ميکنم برسرم فرياد ميکشد که چقدر غر ميزني زن.
دايه با بي خيالي گفت:خب بزند نازش که نکردي دعوايش کردي حال چرا دعوايش کردي؟خب به خاطر اينکه به خودش بيايد و در نهايتا خشم تو که زن باشي در گرو چيست؟بگذار از ناراحتي ها و سرزنش هايت ناراحت شود چه بهتر چرا که ميداند اگر ميخواهد اسايش خاطر داشته باشد بايد کراقب اعمال و رفتارش باشد.
شهين مدتي را با خود به گفته هاي دايه منيژه انديشيد و بعد سري تکان داد و اه سردي کشيد و اظهار داشت:حق با شماست تقصير خودم است.
دايه خنديد و فگت:از من ميشنوي هر گاه خواستار تغيير زندگي ات شدي اول از همه خودت را تغيير بده
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
شهين نگاهش ره به نقطه اي نامعلوم دوخت و ساکت ماند.دايه منيژه نيز اهي کوتاه کشيد و کفت:براي خودت ميگويم دختر قرار نيست که اين مردا هرچه ميگويند حق و ناحق تو سر به زير بماني به قول قديمي ها نجابت زياد کثافت مياورد اصلا خودشان هم از زني که سهل الوصل باشند بي اختيار خوششان نميايد چه برسد به اميد خسرو خان که روشن فکر است و تحصيل کرده اگر فکر کردي که با کوتاه امدن سيبيل رد کردن خطاهايش دلش را براي هميشه ده دست خواهي ارود سخت در اشتباهي....خلاصه يک کلام ختم کلام اولا اينکه احترام شوهرت را داشته باش دوم انکه در کنار احترامي که برايش قائلي هميشه سعي کن در اقتضاي طبع او خودت نيز طبيعت را موزون کني نه اينکه يک سرهرو ترش رو و نه يک سره خوش رو يادت باشد همان هستي باش و بس چرا که بهترين سياست در عرصه ي زندگي صداقت است دخترم .
شهين لبخند کمرنگي زد و به سختيو با کمک دايه منيژه از جا بلند شد و بعد يک اسکناس که متوجه ارزشش نشدم در مشت دايه گذاشت که منيژه گل از گلش شکفت:دستت درد نکند دخترم الهي که از طلا زرد و از نقره سفيد باشي.
شهين گونه ي دايه منيژه را بوسيد و بعد مثل انکه تازه چيزي يادش امده باشد پرسيد:راستي دايه خانم چرا شما با اين همه تجرله خودتان از شوهرتان جدا شديد؟
دايه خنده اي به مضحکه کرد و گفت:قسمت من هم همين بوده دختر جان انچه نصيب است نه کم ميدهند گر نستاني به ستم ميدهند.
شهين کمي به پاسخ دايه منيژه انديشيد و گفت:انشالا که خداوند شما را عاقبت به خير کند
دايه به سرعت گفت:وو تو را هم خوشبخت
شهين براي چنديدن مرتبه اهي سرد کشيد و سپس از اتاق خارج شد سپس دايه کنار من به روي تخت نشست و به ديوار تکيه زد و گفت:اش هاشين جان زن از همان بدو تولدش در بدر است
با دلخوري پرسيدم:اخر چرا؟
-چرا ندارد بيچاره دختر از همان اول که متولد کيش.د همه به چشک کنيز و کلفت به او نگاه ميکنند تا به اخر.البته شما اشراف زاده ها که نه!ولي ما فقير فقرا که همينطور بوديم از صبح تا شب توي سرما ميکوفتن که بايد مثل الاغ حمالي کنيم منو که ميبيني دو ساله بودم که ننم مرد و چهارساله اقام.تا به اين سال که اينجام همش در حال کنيزي و خواري در خانه هاي مردم بودم.حتي ان خدا نيامرز علي گدامرا از خودش پست تر ميديد فقط مرا عقد خودش کرد تا بچه دار شوم اخرش هم مرا از خانه بيرون کرد يعني انقدر مرا در تنگنا گذاشت که خودم مجبور به فرار شدم تا طلاقم را بدهد حتي از خير سر بجه ام هم گذشتم چرا که ميدانستم اگر خودم را تکه پاره هم بکنم بچه را به من نميدهد.خدا رحمت کند هوويم را که حداقل کار خود را به من ميسپرد و راه منو به اينجا باز کرد وگرنه معلوم نبود الان کدام گوشه از درد گشنگي و بي کسي تلف ميشدم. قبل از اين فکر ميکردم زن هاي فقير بيچهره هاست که بدبختي دارند اما حالا مادرت و شهين را ميبينم ميفهمم که اي بابا کلا زن جماعت بدبخت استچه اشرافي و چه فقيز.
و ميخواست به صحبت هايش ادامه بدهد که با کنجکاوي صحبتش را بريدم :مگر مادرم هم بدبخت است:
خنده ي تلخي کرد و هيچ نگفت من نيز ساکت ماندم دايه دست مرا در ميان دست سردش فشرد و گفت:همين اتابک خان،پدرت همش حسرت پسر داشت البته تا قبل از به دنيا امدن خودت اما افسوس که اين مرد با اين همه شعور نميتواند بفهمد که دختر چقدر عزيز تر و گرا مي تر از پسر است و تا ابد براي خانواده اش ميماند درست است که از انها جدا ميشود ولي هميشه به فکر انان هست.اما پسرها چشمشان که به جمال زنش روشن شد ديگر مادرو پدر را از ياد برده و کلاهشان هم در خانه ي پدري بيفتد به انجا نخواهند رفت.
و من با ترشرويي گفتم:ولي من تا ابد کنار اينها ميمانم اصلا دلم نميخواهد که ازدواج کنم
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
دايه باز هم لبند تلخي زد و از تخت پايين امد و بعد رختخوابش را مثل هميشه پايين تختم انداخت و اقدر به سقف خيره ماندو انديشيد تا خواب چشمان مظطرب و ملتهبش را ربود اما من همچنان بيدار بودم نمادانم چقدر گذاشت؟يک ساعت دو ساعت که دايه از جاي بلند شد و چهار زانو در حايش نشست و چشمان سنگينش را که حالا به زحت باز ميشد به سويم نشانه گرفت و گفت:تو هنوز نخوابيدي شاهين جان؟نگاه متاثرم را به انداختم و با دلخوري گفتم: خوابم نميبرد
چرا؟
نميدانم
فردا مگر درس و مدرسه نداري راحت بگير بخواب
نميتوانم راحت بخوابم دلم براي شهين ميسوزد براي شما که جواني تان اينقدر سخت گذشت براي سليمه براي همه ي دختر ها دلم ميسوزد خوب که فکر ميکنم ميبينم در حق زن هاي بيچاره خيلي ظلم ميشود بيچاره ها نه تفريحي داند و نه سرگرمي خاصي جز کر کردن اما مرد ها همه چيز دارند يعني ميتوانند داشته باشند
دايه دوباره در جايش خوابيد و گفت:ماشالا شاهين جان خيلي عاقلي از قديم گفتند بچه بايد بچگي کند تا بزرگ شود هم چنين خوب نيست توي اين سن و سال اينقدر فکرت بازه چرا که مثل الان خودت را معذب افکار و اطرافت کردي.در اينده اينقدر غصه هست که خدا ميداند تو اين سن نميخواهد به اين کارها کار داشته باشي حلا هم راحت بگير بخواب و از اين فکر هاي بزرگ به مخيلت راه نده
اما من بي توجه به سفارش دايه لبخند تلخي زدم و پرسيدم:دايه جان؟
جان دايه
يک چيزي بگم؟
بگو
راستش با اين همه اوصافي مکه از دختر ها و سختي هايشان ميشنوم نميدانم چرا بيش از حد ميل به اين دارم که من هم دختر باشم تا اين که يک پسر خيلي دوست داشتم مثل دختر ها دامن ميپوشيدم و يا موهايم را بلند ميکردم
حرفم که تمام شد دايه چنگي خفيف بر لپش کشيد و گفت:خاک بر سرم.از هر چه ترسيدم بر سرم امد....شاهين جان مادرت جايي از اين حرفها نزني هزار عيب و نقص به نافت ميبندند.
من از ترس ساکت ماندم و دايه شروع کرد به ختم صلوات ان هم با صداي بلند انگار که ميخواست مطمئن شود که خدا صدايش را ميشنود با خود انديشيدم که بهتر است به قول دايه شب را بخوابم تا سر صبح براي مدرسه بيدار شوم که جرقه اي در ذهنم نمودار شد که اقاي پورعالي معلم انشايمان هفته ي پيش از ما خواسته بود در مورد يک موضوع اجتمايي انشا بنويسيم با خود انديشيدم که چه خوب ميشود اگر من هم همين بحث کذايي امروز يعني فقدان ازادي و سلب اسايش زنان در جامعه انشا بنويسيم چرا که من عاشق درس انشا نيز بودم و تنها درسي بود که براي پايان يافتن ساعت ان سر کلاس ثانيه شماري نمیكردم با خود انديشيدم پس فردا انشا خواهيم داشت و من بهترين نوشته را براي همه کلاس خواهم خواند چرا که همان شب مقدمات اين انشا کذايي با تفکرات مخيله ي خود فراهم ميساختم.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
داش چرا نگفتی اينم داری مینویسی؟ هنوز نخوندم اخه با اشتب قاطی ميشه ولی فك كنم عالی باشه
در عجبم از مردمی که خود زير شلاق ظلم و ستم زندگی ميكنند و بر حسينی میگریند كه آزادانه زيست....
‎‏(دکتر علی شريعتی‏)‏
     
  
صفحه  صفحه 3 از 25:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  22  23  24  25  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

من دختر نیستم


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA