انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

قلب سنگی


مرد

 
قسمت ۲۰

انها ازدیدن خانه به شوق امده بودند و لذت میبردند.روی نیمکت زیر درخت گلابی پدربزرگ رانشاندم.
پدربزگ گفت:این بهترین خانه ای است که توی عمرم دیده ام.اینجا چقدر گل وگیاه دارد.مثل یک جنگل سبز میمونه.
گفتم:این لطف اقای محمدی بود که خانه اش رابه من اجاره داد.
دست مادربزرگ را گرفتم و داخل اتاقها را به او نشاندادم.
یکدفعه مادربزرگ به گریه افتاد و سرم را در آغوش کشید و صورتم را غرق بوسهکرد.از کار خودم خیلی راضی بودم.احساس خوبی داشتم.احساس میکردم دارم روی ابرهایاسمان راه میروم.از خوشحالی انها لذت میبردم.
مادربزرگ خیلی با اشتیاق شروع کردناهار درست کردن.
چند شاخه گل چیدم و در گلدان قرار داده و وسط نیمکتگذاشتم.پدربزرگ گفت:وای چقدر اینجا زیباست.انگار در بهشت هستم.

گفتم:تامادربزرگ ناهار را اماده کند من میروم داروهای شما را بگیرم و با این حرف از خانه خارج شدم.
وقتی از داروخانه برگشتم مادربزرگ سفره را پهن کرده بود و هر دو منتظرمن بودند.لبخندی زده و گفتم:وای دستپخت مادربزرگ حرف نداره.صدای شکمم در امدهاست.
مادر بزرگ یک سینه مرغ درسته روی برنجم گذاشت.گفتم:نکنه می خواهید با غذامرا خفه کنید؟این خیلی زیاد است.
مادربزرگ خنده ای سر داد و گفت:نه عزیز دلم.اخهتو کمی باید چاق شوی.دختر نباید اینقدر لاغر باشه.
پدرقزرگ لبخندی زد و گفت:ایندوره جوانها از دخترهای چاق خوششان نمی اید و بیشتر دنبال دختر لاغرهستند.
یکدفعه صدای زنگ در بلند شد.قلبم فرو ریخت.گفتم:نکنه دایی محمود مراتعقیب کرده است.وای حالا ابرویم پیش دایی میرود.
با ترس و دلهره در را بازکردم.با دیدن اقای محمدی نفس راحتی کشیدم و سلام کردم.از جلوی در کنار رفتم تا اووارد خانه خودش شود.
اقای محمدی لبخندی زد و وارد خانه شد.وقتی دید پدربزرگ ومادربزرگ زیر درخت نشسته اند گفت:برای خودتان چه لذتی میبرید.ببینم مزاحم می خواهیدیا نه؟
پدر بزرگ با خوشحالی گفت:شما مراحم هستید بفرمایید.بفرمایید تا درخدمتتان باشیم.
گفتم:پدربزرگ ایشون اقای محمدی صاحبخانه ی عزیز ماهستند.
اقای محمدی سرخ شد و گفت:خانه ی خودتان است.لطفا این حرف را نزنید.بعدنگاه پر معنایی به صورتم انداخت و گفت:مگه شما با پدربزرگ و مادربزرگتان زندگی میکنید؟
گفتم:نه من جای دیگری زندگی میکنم.ولی قول میدهم هر روز و یا یک روز درمیان به پدربزرگ و مادربزرگ سر بزنم.از اینکه خانه را به من اجاره داده اید خیلیممنونم.واقعا شما لطف بزرگی به من کردید.
لبخندی زد و گفت:شما مانند رامین جانبرایم عزیز هستید.اینجا متعلق به شما است و باید راحت باشید.
تشکرکردم.
مادربزرگ میوه اورد و جلوی اقای محمدی و من گذاشت و گفت:دخترم دستت دردنکنه خیلی زحمت کشیدی ، آخه دو نفرادم این همه گوشت و مرغ می خواهند چکار که توخریدی و در یخچال پر کرده ای؟
گفتم:قابلی نداره.هر وقتی به چیزی احتیاج داشتیدبگویید تا من وقتی امدم برایتان انها را تهیه کنم.
مادربزرگ یکدفعه بدون مقدمهگفت:ای وای دخترم ، مگه امشب تو مهمان نداری که اینطوری بی خیال نشسته ای؟بایدزودتر بروی الان ساعت چهار است.تا به خانه بروی و حمام کنی و کمی به خودت برسی کهخواستگارها امده اند.
در همان موقع رنگ از رخسار اقای محمدی پرید و با نگرانیپرسید:شما امشب خواستگار دارید؟
با خجالت سرم را پایین انداختم و گفتم:بله قرارهامشب بیایند.
اقای محمدی گفت:شما اون مرد خوشبخت را دیده اید؟
جواب دادم:بله دیده ام ولی هنوز با هم صحبتی نکرده ای.
دروغ گفتم که او دیگر مرا سین جیننکند.
دستش آشکارا میلرزید و در فکر فرو رفته بود.پدربزرگ لبخندی به من زد کهسرخ شدم.
تصمیم داشتم امشب فرهاد را بدجوری تنبیه کنم تا دیگه جرأت نکنه با منشوخی های بی مزه و اعصاب خرد کن بکند.
از مادربزرگ و پدربزرگ خداحافظی کردم وقتیبیرون امدم اقای محمدی اصرار کرد تا مرا برساند و با هم بطرف خانه رفتیم.
اقای محمدی نفس عمیقی کشید و گفت:امیدوارم درباره ازدواج خوب فکرهایت را بکنی.چون ازدواجچیزی نیست که ادم ان را سرسری بگیره.
گفتم:ممنونم که به من گوشزد کردید.حتما بادقت به این ازدواج فکر میکنم.
وقتی از ماشین پیاده شدم اقای محمدی گفت:افسونخانوم درباره ازدواج خوب فکرهایت را بکن تا خدای ناکرده پشیمان نشوی.
لبخندی زدهو گفتم:حتما.
بعد خداحافظی کردم.وقتی داخل خانه شدم مادرم عصبانی بود کهچرااینقدر دیر کرده ام.
عموها و زن عموهایم همه امده بودند.با دیدن انها سرخ شدمو با خجالت سلام کردم.عموها با دیدن من لبخند زدند و جواب سلامم را دادند.زن عموهابطرفم امدند و بعد از روبوسی با شیطنت مرا اذیت میکردند.
مادر گفت:زودتر امادهشو.الان انها می ایند.
به حمام رفتم.هنوز موهایم خیس بود که فرهاد همراه خانوادهاش به خانه ما امدند.کتایون دختر عمو علی به سرعت به اتاقم امد و با هیجان گفت:وایافسون ، اقا داماد چقدر خوشگل است.خدا شانس بده.او را چطوری تور زدی؟مثل پسرهایخارجی می مونه(آه ، چقدر خَزه!!)
نگاه سردی به کتایون انداختم و گفتم:من او رابه تور نزده ام.دفعه اخرت باشه که این حرف را زدی.
کتایون در حالی که سشوار رااز دستم می کشید تا موهایم را خشک کند گفت:شوخی کردم تو چقدر بدجنسهستی.
گفتم:دوست دارم موهایم را لُخت کنم.بهتره اینقدر برس را توی سر بیچاره اوپیچ ندهی.
کتایون به خنده افتاد و گفت:چشم عروس خانوم.میدونی که موهای لخت تو راخوشگل تر میکنه می خواهی دل داماد بیچاره را ببری.
در همان لحظه زن عمو بزرگه بهاتاقم امد و گفت:دختر زود باش.داماد منتظرت است.باید چای رابیاوری.
گفتم:باشه.فقط چند دقیقه صبر کنید امدم.
بعد از لحظه ای بلوز و دامنسفید رنگ پوشیدم و یک تِل موی سفید به موهایم زدم و از اتاق خارج شدم و به آشپزخانهرفتم.سینی چای را زن عمو اماده کرده بود.ان را برداشتم و به پذیرایی رفتم.وقتیفرهاد را دیدم لذت بردم.خیلی خوشگل تر شده بود.کت و شلوار مشکی به تن داشت و روی پیراهن سفیدش یک کراوان زرشکی زده بود و یک دسته گل زیبا روی میز به چشم میخورد.
همه بخاطر ورود من از سر جایشان بلند شدند.تشکر کردم و بعد از احوال پرسیچای را تعارف کردم.وقتی به طرف فرهاد رفتم لبخندی به من زد و ارام گفت:چقدر خوشگلتر شدی.سکوت کردم و فقط با یک لبخند سرد جوابش را دادم.
وقتی خواستم به اشپزخانهبرگردم ، عمو علی مرا صدا زد و گفت:دختر عزیزم بیا کنارم بنشین.و رو کرد به پروینخانم و گفت:باید نظر افسون جون را بدانیم.بالاخره ما داریم درباره زندگی او صحبتمیکنیم.
نگاهی به فرهاد انداختم و بعد سرم را پایین اوردم و گفتم:اگه اجازهبدهید من یک هفته از شما وقت می خواهم تا خوب فکرهایم را بکنم.ازدواج مسئله مهمیاست که به فکر درستی احتیاج دارد.
با این حرف من فرهاد و انهایی که میدانستند منو او با هم نامزد هستیم یکه خوردند و با ناباوری به من چشم دوختند.
مادر فرهادبا من من گفت:عزیزم فکر کردن نداره.شما که ما را میشناسید و به اخلاق و روحیاتهمدیگر اشنا هستیم.
گفتم:بله.حق با شماست.ولی زندگی مشترک را باید جدی تر نگاهکرد.مسئله یک عمر زندگی است.می خواهم در این باره درست فکر کرده باشم.
بیچارهفرهاد از ناراحتی سرخ شده بود و خشم او به خوبی دیده میشد ولی هر طور بود خودش راکنترل کرده بود.
مادرم انگار داشت خواب می دید با ناباوری به دهانم چشم دوختهبود و مسعود و دایی اینقدر عصبانی بودند که اگه بخاطر عموهایم نبود حساب مرا میرسیدند.
دایی محمود گفت:دختر و پسر وقتی می خواهند ازدواج کنند باید اول با همصحبتی داشته باشند تا به روحیات همدیگر بیشتر اشنا شوند.بهتره شما هم در اتاق دیگبا هم صحبت کنید.
متوجه منظور دایی شده و گفتم:نه.من حرفی برای گفتن ندارم ، اگرهم حرفی است می خواهم جلوی همه باشد.و سرم را بلند کردم و در چشمان زیبای فرهاد کهاز خشم سرخ شده بود نگاه کرده و ادامه دادم:می خواهم با مردی ازدواج کنم که بهنظریات و عقیده های من احترام بگذارد و شوخی های بی جا نکند.
فرهاد متوجه منظورمشد و سرش را به حالت تأسف تکان داد و همینطور با غضب نگاهم می کرد.
عمو علیگفت:افسون جان راست میگه ، باید همه چیز را در نظر گرفت.چون باید یک عمر در کنار همزندگی کنند.اگه اقا فرهاد قبول داره یا علی.
سریع گفتم:دایی من یک هفته وقت میخواهم تا خوب فکرهایم را بکنم و بعد جواب بدهم.با خودم گفتم:خدایا اگه مجلسخواستگاری تمام شود مادرم ، مسعود و دایی محمود حسابم را میرسند.و از همه مهم ترنمیدانستم فرهاد را چه کنم.چون من نامزدش بودم.میدانستم بخاطر این توهین مرا هیچوقتنمیبخشد.دنبال چاره می گشتم تا عصبانیتشان فرو کش کند.
عمو عباس گفت:پس تا هفتهدیگه معلوم میشود دختر ما خانه شوهر میرود یا نمیرود.
بالاخره بعد از کمی صبحبتکردن فرهاد و خانواده اش خداحافظی کردند و رفتند.از ترس دیدن قیافه فرهاد به بدرقهشان نرفتم.
مادرم اینقدر عصبانی بود که اگه تنهایی مرا گیر می اورد دمار ازروزگارم در میاورد.بخاطر همین موضوع مدام سعی میکردم پیش عموهایم بنشینم.از دخترعمو کتایون خواهش کردم از مادرم بخواهد که من شب را به خانه انها بروم و مهمان انهاباشم و او هم از خدا خواسته قبول کرد.
هر چه کتایون اصرار کرد مادر قبول نکردولی وقتی اصرا عمو علی را دید به اجبار قبول کرد که شب خانه انها بروم.
ان شبهمراه عمو به خانه شان رفتم.ولی اصلا خوابم نمیبرد.با خودم گفتم:من چرا این کار راکردم؟او که از من معذرت خواهی کرده بود چرا غرور او را خرد کردم؟بعد سرم را در بالشفرو بردم و گریه کردم.
میدانستم که بدجوری غرورش را زیر پا گذاشته بودم و او همحتما ناراحت است.
فردای ان روز جمعه بود ، خیلی برایم سخت و دشوار گذشت.بیچارهعمو زن عمو خیلی به من میرسیدند تا مرا خوشحال کنند ولی من در عالم خودم بودم.ازحرکت دیشب خودم داشتم دیوانه میشدم.با این کار خودم را بی شخصیت کرده بودم.دلم خیلیشور میزد هزار بار به خودم لعنت فرستادم که چرا این کار را با فرهاد کرده بودم.ازعاقبت این کارم میترسیدم.روز جمعه را با هزار بدبختی پشت سر گذاشتم.
شنبه صبح سرکار رفتم اقای محمدی با دیدن من بطرفم امد و با نگرانی بعد از احوال پرسی در حالیکه صورتش رنگ پریده بود پرسید:ببخشید افسون خانوم می خواستم ببینم شما بهخواستگارتان چه جوابی دادید؟
از اینکه اقای محمدی نسبت به دیگر کارکنان شرکت نظرلطفی به من داشت خوشحال بودم.
لبخندی زده و گفتم:قراره یک هفته دیگه جواب انهارا بدهم.
شنیدم که زیر لب گفت:بله تا یک هفته دیگه.یک هفته دیگه که برایم یک قرناست.بعد ارام ازکنارم رد شد.از حالتهای او خنده ام گرفت.بیچاره نمیدانست این قلبسنگی من دیوانه کَس دیگری است ولی من لیاقت او را ندارم.
وقتی ساعت کار تمام شدیک راست به خانه رفتم.
مادر وقتی مرا دید با خشم نگاهم کرد.سلام کردم ولی جوابینشنیدم.از اینکه مسعود را ببینم میترسیدم.
شب مسعود به خانه امد ، تا مرا دید باعصبانیت بطرفم امد.مادرم جلوی او را گرفت و نگذاشت مرا کتک بزند.ولی او با خشمفریاد زد:بخدا افسون اگه من جای فرهاد باشم دیگه نگاهت نمیکنم و نامزدی را به هممیزنم.تو خجالت نکشیدی یک هفته مهلت خواستی؟بی شعور مگه تو نامزد او نبودی؟مگهپروین خانوم انگشتر نامزدی در دستت نکرد که تو اینطور غرور فرهاد را جلوی ما خردکردی؟طفلک از ناراحتی نمیتوانست به ما نگاه کنه.با این کار تو حتی من نمیتوانم باشیما صحبت کنم.از دیدن او خجالت میکشم.ولی تو خجالت و حیا سرت نمیشه.آخه چطور دلتاومد که با فرهاد اینطور رفتار کنی؟دیروز غروب خود شیما به من زنگ زد.از او خجالتمی کشیدم.شیما گفت که فرهاد از صبح بیرون رفته و تا حالا خونه نیامده است.امروز زنگزد و گفت:دیشب فرهاد ساعت دو نیمه شب با اعصابی خرد به خانه امده است و بدون یککلمه حرف به اتاقش رفته.
به گریه افتادم و به اتاقم رفتم.به خودم لعنت میفرستادم که چرا این کار را با او کردم.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۲۱

یک هفته گذشت . نه مادر و نه مسعودهیچکدام با من صحبت نمی کردند. اعصابم از این همه بی اعتنایی خرد شده بود. شب وقتیبه خانه می آمدم هیچکدام حتی یک کلمه با من حرف نمی زدند جواب سلامم را نمی دادند.
از شب خواستگاری دو هفته گذشته بود ولی فرهاد برای گرفتن جواب خواستگاری نیامدو زنگ هم نزد. حتی شیما و پروین خانم هم نه به خانه ما می آمدند و نه تلفن می زدند.
روز پنجشنبه وقتی از شرکت به خانه آمدم مادر با لحنی سرد و خشن گفت : آماده باشمی خواهیم به جایی برویم.
تعجب کرده گفتم : قراره کجا برویم.
مادر باعصبانیت گفت : امروز قراره به خواستگاری شیما برویم.
با تعجب گفتم : مگه شیمابله را گفته است.
مادر نگاه تندی به من انداخت و گفت : مگه همه مثل تو احمقهستند. جا خوردم و با ناراحتی به اتاقم رفتم.
عمو علی چند لحظه بعد به خانه ماآمد. مادر از عموی بزرگم خواسته بود که برای مراسم خواستگاری همراهمان باشد. خوب هرچی باشه عموی بزرگ مانند پدر آدم است.
از اتاق بیرون آمدم . مسعود از اتاقشبیرون آمده بود و کت و شلوار قشنگی به تن داشت. رو به مادر کرده و گفتم : من خستههستم نمی خواهم با شما بیایم.
مسعود با عصبانیت به طرفم امد و با صدای بلند گفت : تو بی خود می کنی که نیایی. تو باید همراهمان باشی. می خواهم شرمندگی تو را باچشمهایم ببینم. و بعد بازویم را گرفت و به طرف اتاق خواب هولم داد و با خشم ادامهداد : دوست دارم بهترین لباست را بپوشی . حتما باید بیایی.
عمو با نگرانی گفت : چی شده پسرم تو چرا اینقدر عصبانی هستی.
مادر سریع گفت : چیزی نیست . مسعود وافسون کمی با هم دلخوری دارند که انشاءالله رفع می شه.
با اتاقم رفتم. قلبمداشت از سینه در می آمد. از فرهاد و خانواده اش خجالت می کشیدم. بلوز و دامن صورتیروشن پوشیدم و موهایم را با یک پارچه صورتی رنگ جمع کردم. جلوی آینه ایستادم . رنگصورتم به وضوح پریده بود. کمی از روژ لب مادر را به گونه هایم مالیدم تا پریدگی رنگصورتم مشخص نباشد.
مسعود با عصبانیت جلوی در آمد و گفت : زود باش داره دیر میشه.
از اتاق بیرون آمدم. مسعود نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت : خوشگل شدیآره خوشگل مانند یک کودک زیبا که هیچی نمی فهمد و شعور ندارد. سرم را پایینانداختم. بغضی روی گلویم نشسته بود . حرفهای مسعود مانند تیری در قلبم می نشست.
مادر با ناراحتی گفت : مسعود بس کن دیگه . تو داری شورش را در می آوری.
دایی محمود هم آمد . او هم مانند بقیه با من رفتار می کرد. خیلی سرد و خشن.
همه سوار ماشین شدیم و به طرف خانه فرهاد رفتیم. وقتی جلوی در خانه آنها پیادهشدیم نزدیک بود که از دلهره بی هوش شوم. تمام صورتم عرق زده بود. صورتم را بادستمال پاک کردم و همه داخل خانه آنها شدیم.
پروین خانم با خوشرویی به طرفم امدو مرا در آغوش کشید و روبوسی کرد.
در حالی که سرم پایین بود به فرهاد سلام کردمو به سرعت از جلویش رد شدم ولی جوابی از فرهاد نشنیدم.
وقتی همه روی مبلها جایگرفتیم به وضوح دستم می لرزید. دستم را زیر کیفم گذاشتم که لرزش آنها را کسی نبیند.
عمو علی شروع کرد به صحبت کردن.
لحظه ای سرم را بالا آوردم . چشمم به فرزادافتاد. لبخندی تحویلم داد. به اجبار به او لبخندی سرد زدم و دوباره سرم را پایینانداختم. نمی خواستم چشمم به فرهاد بیفتد.
از بس که حرص خورده بودم یکدفعه دلدرد گرفتم . ولی به روی خودم نیاوردم. حالت تهوع به من دست داده بود.
پروینخانم شیما را صدا زد و شیما در حالی که سینی چای در دستش بود داخل اتاق شد. همه بهاحترام او بلند شدند. منهم آرام بلند شدم.
شیما لبخندی به من زد و با مهربانیسلام کرد. جوابش را دادم و وقتی همه نشستیم شیما چای را تعارف کرد.
وقتی سینیچای را جلوی من گرفت گفتم : نه خیلی ممنون نمی توانم چیزی بخورم.
صدای فرهاد راشنیدم که خیلی سرد گفت : لطفا تعارف نکنید آدم دست عروس خانوم را رد نمی کنه.
بدون اینکه نگاهش کنم چای را برداشتم و روی میز گذاشتم.
احساس می کردم حالمخیلی بد است . با یک معذرت خواهی کوتاه بلند شدم و به طرف دستشویی رفتم. حالم خیلیبد بود . به صورتم آبی زدم تا کمی بهتر شوم. خود را در آینه نگاه کردم. رنگ به صورتنداشتم . درست مانند مرده ای متحرک بودم.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۲۲

مادر با نگرانی پشت در دستشویی آمد وگفت : افسون جان چی شده. در را باز کن ببینم چرا اینطوری شدی. در را باز کردم . لبخندی بی حال زده و گفتم : چیزی نیست حالم خوبه.
مادر دستم را گرفت و گفت : دستت چقدر سرده. اگه حالت خوب نیست ببرمت دکتر.
وقتی روی مبل نشستم همه بانگرانی نگاهم می کردند.
پروین خانم با نگرانی گفت : عزیزم چرا یکدفعه اینطوریشدی.
به اجبار لبخندی زده و گفتم : چیز مهمی نیست. حالم خوبه فقط کمی ضعف دارم.
فرهاد با ناراحتی گفت : ولب باید مهم باشد چون رنگ صورتتان پریده است.
اصلانمی خواستم نگاهش کنم. از دیدن او شرمنده بودم. سکوت کردم.
عمو به خاطر اینکهادامه صحبت دهد گفت : انشاءالله حالش خوب است. و بعد دوباره وارد بحث شد.
سرمدرد گرفته بود. اینقدر که جنگ اعصاب با خودم داشتم. احساس گنگی داشتم.
یکدفعهاحساس کردم کسی کنارم نشست. وقتی نگاه کردم فرزاد بود. با یک لیوان آب قند و گلابکنارم نشست و آب قند را به دستم داد و گفت : زن داداش اینو بخور برای ضعف خوب است. فکر کنم فشارت پایین آمده است.
با تعجب نگاهش کردم و آهسته گفتم : ولی من دیگهزن داداشت نیستم. همه چیز تمام شده است.
فرزاد لبخندی زد و گفت : چرا هستی. چونفرهاد وقتی تصمیم بگیره حتما باید به اون جامه عمل بپوشه. او ول کن شما نیست. اینهمه اخم او فیلم است. او اینقدر شما را دوست داره که هر روز صبح وقتی شما سرکار میروید از دور به دیدن شما می آید. توی این دو هفته طفلک برادرم اصلا خواب راحتنداشته است و به شوخی ادامه داد : از وقتی که فرهاد زن گرفته من می ترسم بهخواستگاری بروم. وقتی او را می بینم پشیمان می شوم.
به اجبار لبخندی زده و گفتم : من لیاقت فرهاد را ندارم . اون می تونه با زن تحصیل کرده و فهمیده ای زندگی کنه وبعد آرام انگشتر را از کیفم درآوردم و به دست فرزاد داده و گفتم : به فرهاد بگو منوببخش که اینقدر اذیت کردم. بهش بگو که قلب سنگی من لیاقت قلب مهربان و با گذشت تورا ندارد. به او بگو... و دیگه بغض راه گلویم را بست و اجازه نداد حرف بزنم. بهاجبار از ریزش اشکهایم جلوگیری کردم.
فرزاد انگشتر را در انگشتم کرد و گفت : این حرف را نزن تو بهترین زن داداش دنیا هستی. فقط خیلی در رفتارت با مردها کمتجربه هستی.
در همان لحظه صدای دست زدن من و فرزاد را به خودمان آورد.
شیمادر همانجا بله را گفت .
بلند شدم شیما را بوسیدم و به او تبریک گفتم. شیماصورتش سرخ شده بود. وقتی مسعود را بوسبدم او خیلی سرد با من روبوسی کرد. در دلم ازاین رفتار مسعود حرصم در آمده بود.
وقتی خواستم سرجایم بنشینم چشمم به فرهادافتاد که سر جای من نشسته بود و با فرزاد آرام صحیت می کرد.
کنار عمو علینشستم.
فرهاد بلند شد و شیرینی را به همه تعارف کرد. وقتی شیرینی را جلوی منگرفت من هم یک عدد برداشتم.
فرهاد آرام گفت : دل درت خوب شد.
نگاهی درچشمان میشی رنگش انداختم و سکوت کردم . احساس کردم که فرهاد خیلی لاغر شده است. وقتی او نشست در چشمانم خیره شد.
سرم را پایین انداختم . از خودم خجالت میکشیدم. با اینکه شیما یکسال از من کوچکتر بود چقدر سنگین جواب خواستگاری مسعود راداد. ولی من با اینکه نامزد فرهاد بودمبهخاطر لجبازی هم شخصیت خودم راخرد کردم و هم غرور فرهاد را شکستم و حالا از این کردار خود پشیمان بودم. مادرم با خوشحالی انگشتری در انگشت شیما انداخت و پیشانی او را بوسید. شیما خیلی خوشحال بود و زیر چشمی مسعود را نگاه می کرد .
من انگشتری که پروینخانم در دستم کرده بود را در آوردم و در حالی که سعی می کردم کسی متوجه نشود آن راروی میز تلفن که کناردستم بود گذاشتم. در دلم غم بزرگی موج می زد فرهاد را با تماموجودم دوست داشتم. ولی احساس می کردم که فرهاد دیگر علاقه ای به من ندارد.
موقعخداحافظی همه بلند شدیم که به خانه برویم. فرزاد منو صدا زد و من ایستادم . لبخندیزد و گفت : بهتره شما عقب تر راه بروید و با خوشحالی به طرف مسعود و دایی محمود رفتو با عمو علی شروع کرد به صحبت کردن .
آنها در راهرو بودند و من جلوی در اتاقایستاده بودم تا مادرم و پروین خانم از در بیرون بروند که یکدفعه فرهاد بازویم راگرفت و مرا به طرف خودش کشید. مادرم متوجه شد ولی به روی خودش نیاورد. پروین خانم ومادر مارو تنها گذاشتند.
فرهاد با ناراحتی به من خیره شد و لحظه ای بعد گفت : افسون من فردا جواب خواستگاری را از تو می خواهم فکر کنم دو هفته مهلت کافی باشد. تو یک هفته خواستی ولی من دو هفته این مهلت را بهت دادم و بعد دستم را گرفت و همانانگشتری که من کنار میز تلفن گذاشتم را دوباره در دستم کرد. و بعد دستم را محکمفشرد و با اخم گفت : به همین راحتی نمی گذارم از دستم خلاص شوی . فهمیدی؟
جاخوردم و با ناباوری گفتم : با اینکه اینهمه ناراحتت کردم باز تو مرا می خواهی.
فرهاد با اخم جواب داد : آره می خواهمت. مگه همه مثل تو هستند که عشق را بهبازی گرفته ای. من به عشق خودم احترام می گذارم و مثل تو زود فراموش نمی کنم.
اخمی کرده و گفتم : ولی من توی عمرم یک بار بیشتر عاشق نشده ام و اون هم توهستی. نمی دانم چطور اینو بهت ثابت کنم. می دانم که خیلی ناراحتت کردم. ازت معذرتمی خواهم. ولی دوست ندارم فکر کنی که من بهت علاقه ای ندارم . خودت بهتر می دانی چهعشقی به تو دارم.
فرهاد پوزخندی زد و گفت : بله می بینم. پس چرا انگشتر را جاگذاشتی. این است عشق تو.
گفتم : آخه پیش خودم فکر کردم که تو دیگه علاقه ای بهمن نداری. فقط همین امر باعث شد که انگشتر را...
در همان لحظه دایی محمود بهطبقه بالا آمد و وقتی من و فرهاد را در کنار هم دید گفت : فرهاد جان نمی دانم توچطور دیگه رقبت می کنی که با افسون صحبت کنی. منکه دیگه حوصله افسون و اون اخلاقمسخره اش را ندارم.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و گفت : آقا محمود آخه اگهبدونی چقدر این خواهر زاده لوس تو را دوست دارم دیگه این حرف را نمی زدی. ای کاشاینقدر گرفتارش نبوذدم وگرنه راحت تر می توانستم فراموشش کنم . این دو هفته دیوانهشدم.
فرهاد این حرفها را با لحنی جدی بیان می کرد و اصلا لبخندی روی لبهایشنبود.
دایی لبخندی زد و گفت : شما مرد با گذشتی هستی . افسون نباید اینقدر شمارا اذیت کند.
فرهاد دستم را فشرد و گفت : دیگه اجازه نمی دهم او مرا به بازیبگیرد . و با این حرف هر سه از اتاق خارج شدیم. وقتی خداحافظی می کردم او محکم دستمرا در دست داشت. خدا را شکر عمو علی متوجه نشده بود.
شیما با شیطنت گفت : فرهادجان دست عروسم را ول کن بگذار سوار ماشین شود. همه سوار شده اند.
فرهاد آرامدستم را ول کرد و من با شیما روبوسی کردم و سوار ماشین شدم. او همچنان نگاهم میکرد. لبخندی به او زدم و دستی برایش تکان دادم ولی او هیچ عکی العملی نشان نداد. حتی لبخند نزد.
از ته دل خوشحال بودم که فرهاد هنوز به من علاقه دارد. ولیحرکات سرد او رنجم می داد.
فردا صبح من سرکار نرفتم چون حالم زیاد خوب نبود وتنم خیلی خسته بود. و از آقای محمدی باز مرخصی گرفتم و او چون فهمید که حالم خوبنیست به من مرخصی داد و خیلی تاکید داشت که به دکتر بروم.
ساعت یازده صبح بودکه پروین خانم به خانه ما زنگ زد و به مادرم گفت : منیر جان تکلیف مارا روشن کن . ما جواب خواستگاری فرهاد را می خواهیم فرهاد توی این دو هفته خواب و خوراک نداشتهاست.
مادرم با ناراحتی رو به من گفت : الهی افسون جونت در بیاد. به این بیچارهها چه جوابی بدهم. دو هفته است که اینها را معطل خودت کرده ای. الهی ذلیل بشی کهآبروی ما را جلوی آنها بردی.
گفتم : اگه فرهاد هنوز به من علاقه داره من حرفیندارم و جوابم مثبت است.
مادر جوابم را به پروین خانم گفت و بعد از لحظه ایخداحافظی کرد و گوشی را گذاشت و با ناراحتی گفت : فرهاد نیم ساعت دیگه اینجا میآید. مثل آدم حسابی جوابش را باید بدهی. او خیلی توی این مدت از دست تو عذاب کشیده . وقتی اومد بهش احترام بگذار تا کمی از اشتباه گذشته خودت را جبران کنی .
قلبماز صدای زنگ در فرو ریخت . می دانستم فرهاد است. من در اتاقم لبه تخت نشسته بودم واز اتاق بیرون نرفتم. بعد از لحظه ای فرهاد به اتاقم آمد. به احترامش بلند شدم . سرم را پایین انداخته بودم و آرام سلام کردم.فرهاد جوابم را نداد و روی صندلی روبهرویم نشست و گفت : افسون تو واقعا منو می خواهی؟
نگاهی به صورت جذابش انداختم وگفتم : در صورتی که تو هم مرا بخواهی.
فرهاد پوزخندی زد و گفت : اگه تو را نمیخواستم که دیگه به دنبالت نمی آمدم. تو هنوز مرا خوب نشناخته ای و یکدفعه لحن صدایشخشمگین شد و با صدای نسبتا بلند گفت : افسون دیگه اجازه نمی دهم با غرورم بازی کنی. تو توی این مدت آشنایی خیلی مرا دست انداخته ای . دیگه اجازه نمی دهم و اینکه اصلامجبور نیستی که با من ازدواج کنی. درسته که برایم خیلی غیر قابل تحمل است ولی دوستندارم مجبور به این کار باشی.
با ناراحتی گفتم : ولی کسی منو مجبور نکرده است. من دوستت دارم و می خواهم با تو زندگی کنم و از حرکات گذشته خودم هم از تو معذرت میخواهم.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و در حالی که از اتاق می خواست خارج شودگفت : تصمیم دارم این هفته عقدت کنم . باید خودت را آماده کنیو خیلی بی تفاوت ازکنارم رد شد و از اتاق خارج شد.
صدای او را می شنیدم که داشت با مادر قرار فردارا می گذاشت تا عموهایم بیایند و خواستگاری به نامزدی تبدیل شود و تاکید داشت کهدرباره عقد با عموهایم صحبت کند.
فردای آنروز ساعت سه به خانه آمدم و برای آمدنآنها لباس زیبایی پوشیدم و موهایم را کتایون درست کرد. وقتی جلوی آینه ایستادم قلبممانند طبل می زد. اضطراب داشتم. حرکات سرد فرهاد بیشتر به این اضطراب من می افزود. ساعت ده شب بود که هنوز آنها نیامده بودند . مادر و مسعود هنوز با من زیاد صحبت نمیکردند. نگران فرهاد و خانواده اش بودم که چرا دیر کرده اند. دایی متوجه نگرانی منشده بود. با لحن کنایه آمیزی گفت : شاید می خواهند تلافی کنند که اینقدر دیر کردهاند.
از این حرف دایی دلم فرو ریخت. پیش خودم گفتم : اگه امشب نیایند دیگههیچوقت اسم فرهاد را نمی آورم.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۲۳

خوشبختانه فرهاد همراه خانواده اش و عموی بزرگشآمدند و فرهاد گفت که عمویش کمی دیر کرده بود و آنها مجبور شدند بخاطر او منتظربمانند و معذرت خواهی کرد.بعد از تعارف زیاد نوبت من شد که چای را دوبارهببرم.فرهاد خیلی سرد و رسمی روی مبل نشسته بود و اصلا لبخند روی لبهایشنبود.بعد از سلام کردن ، چای را جلوی بزرگترها گرفتم.وقتی چای را جلوی فرهادگرفتم او بدون اینکه نگاهی به من بیاندازد استکان چای را برداشت و اصلا تشکرنکرد.از عصبانیت داشتم منفجر میشدم.کنار عمو علی نشستم.عمو علی دربارهشیربها و مهریه صحبت کرد و فرهاد بدون کوچکترین مخالفت همه را پذیرفت.مادرم باگرفتن شیربها مخالفت کرد و فقط مهریه را که عمو تعیین کرده بود پذیرفت.عمویفرهاد رو کرد به فرهاد و گفت:آفرین پسرم چقدر خوش سلیقه هستی.این عروس خانوم را ازکجا گیر آوردی که اینقدر خوشگل است؟فرهاد نگاه سردی به من انداخت و گفت:عمو جانخوشگلی برایم مطرح نیست ، فکر کنم خودتان بهتر این موضوع را بدانید و زیر لب ادامهداد:ای کاش به جای خوشگلی کمی با معرفت و با وفا بود.از ناراحتی سرخ شدهبودم.پروین خانم بطرفم آمد و مرا بوسید و گفت:عزیزم انشالله خوشبخت شوی.میدانمفرهاد خوشبختت میکنه.بعد یک گردنبد طلا در گردنم اویخت.همه دست زدند و شیرینی رامسعود تعارف کرد.فرهاد را با ناراحتی نگاه کردم ولی او بی توجه داشت با عموعباس صحبت میکرد.زن عمو گفت:الهی قربونت بشم دخترم چقدر سرخ شدی.کتایونگفت:سفیدی زیاد این عیب را دارد که خجالت آدم را زود نشان میدهد.فرهاد نگاهسردی به من انداخت و بعد دوباره صورتش را از من برگرداند.عموی فرهاد یکدفعهموضوع عقد را پیش کشید.عموهایم جا خوردند و با تعجب گفتند ولی به این زودی عقدرخلی عجولانه است.فرهاد گفت:ولی از نظر شرعی نامزدی طولانی اصلا صحیح نیست.واینکه هر دو جوان هستیم و نمی خواهم اشتباهی انجام بدهیم.من می خواهم وقتی افسونخانوم را با خودم پیش فامیل هایم میبرم با هم محرم باشیم تا هردو معذبنباشیم.عموهایم چون متعصب بودند قبول کردند و قرار شد به زودی عقد صورتبگیرد.بعد از ساعتی فرهاد و خانواده اش برای خداحافظی بلند شدند.موقع خداحافظیفرهاد با همه خداحافظی کرد جز من.خیلی ناراحت بودم.پروین خانوم مرا در آغوش کشید وبا من روبوسی کرد و شیما وقتی می خواست بوسم کند زیر گوشم گفت:ناراحت نشو ، فرهادداره کمی قیافه می گیره.تو به دل نگیر.بهت قول میدهم خودش برای آشتی پیش قدم میشودلبخندی به شیما زدم و او خداحافظی کرد.بعد از مراسم نامزدی فرهاد تا دو روز بهدیدنم نیامد.از این همه سردی او ناراحت بودم ولی حق را به او میدادم.چون خودم باعثاین رفتارش شده بودم.بعد از گذشت دو روز از آن ماجرا در شرکت مشغول کار بودم واقای محمدی با چند نفر خارجی جلسه داشت که فرهاد زنگ زد.بعد از سلام و احوال پرسیسردی که تحویلم داد گفت:ساعت سه به دنبالت می ایم تا با هم بیرونبرویم.گفتم:ولی فرهاد جان امروز اقای محمدی جلسه دارند و من باید اینجاباشم.کمی دیر به خانه میروم.فرهاد بدون این که چیز دیگه ای بگوید یکدفعه گوشیرا قطع کرد.با ناراحتی خودم به دفتر کارش زنگ زدم.منشی او گوشی رابرداشت.گفتم:می خواهم با اقای وکیل صحبت کنم.منشی گفت:ایشون امروز با کسی تلفنیصحبت نمیکنند.گفتم:من نامزدش هستم و اگه شما به او بگویید که من زنگ زده امحتما صحبت میکند.منشی با صدایی که با بغض همراه بود گفت:گوشی دستتان.بعد ازکمی انتظار منشی گوشی را برداشت و گفت:ایشون می گویند نمی توانند صحبت کنند و کاردارند.گوشی را محکم گذاشتم.حرصم از این حرکات او داشت در می آمد.چند دفعه تصمیمگرفتم نامزدی را به هم بزنم ولی دلم راضی به این کار نشد.چون خودم را مقصر در اینرفتارش میدانستم.اقای محمدی به اتاقم امد و فیش حقوقی را به دستم داد و گفت:سر برجاست و شما سراغی از حقوقت نمی گیری.گفتم:دستتان درد نکنه.اصلا یادم نبود که سربرج است.با من من پرسید:شما جواب خواستگای را به خواستگارتان دادید؟سرم رابلند کردم.نگاهی به صورت ریز نقشش انداختم و گفتم:بله.جواب را داده ام.لرزشدستهایش را می دیدم.سرخ شده بود.وقتی سکوتم را دید گفت:نکنه جواب مثبت داده اید کهسکوت کرده اید؟گفتم:بله.جوابم مثبت بود.در حالی که رنگ صورتش به وضوح پریدهبود لبخندی کمرنگ زد و گفت:تبریک میگم.امیدوارم خوشبخت شوید.به اتاق خودشرفت.وقتی جلسه تمام شد به خانه زنگ زدم و گفتم:شب به خانه عمو عباس میروم وانجا می مانم.مادر با بی میلی قبول مرده و من به جای اینکه خانه عمو عباس برومبه خانه مادربزرگ رفتم.انها با دیدن من خیلی خوشحال شدند و بعد از پذیرایی مفصلی کهاز من کردند پدربزرگ خواست تا موضوع ناراحتی خودم را برای انها تعریف کنم.بابغض و ناراحتی همه موضوع را تعریف کردم.پدربزرگ در حالی که داشت توت خشکش را میخورد گفت:عزیزم باز تو اشتباه کردی ، تو بایستی او را قانع میکردی یا اینکه به اومی گفتی بیاید دنبال تو و بعد او در شرکت می نشسا وقتی کارت تمام شد با هممیرفتید.گفتم:آخه چقدر باید کینه ای باشد.او می خواهد غرور مرا خردکند.پدربزرگ خنده ای کردو گفت:فرهاد غرور تو را خرد نکرده است.تو بودی کهشخصیت و غرور و مردانگی او را زیر سوال بردی.دخترم این رفتار فرهاد حقت بود.تونبایستی او را اینقدر اذیت کنی.مادربزرگ گفت:آخه عزیزم با مردها هر چه ملایم تربرخورد کنی ، در زندگی موفق تر هستی.وقتی به مرد محبت کنی گردن مرد مال خودشنیست.واقعا هستی اش را به پای زن میریزد.حتی مرد حاضر است جانش را بخاطر اوبدهد.(مادربزرگ زیادی غلو کردی در مورد مردها!!)آهی کشیده و گفتم:مادربزرگ شمابا پدربزرگ خیلی خوشبخت هستید؟مادربزرگ خندید و گفت:این خوشبختی را تو به مادادی.ما مدیون تو هستیم.ساعت ده شب بود که زنگ در به صدا رد امد.هر سه نفر تعجبکرده بودیم.مادربزرگ رفت در را باز کرد.اقای محمدی بود.وقتی او تعجب مرادید لبخندی زد و گفت:مگه شما به خانواده تان خبر ندادید که به اینجا می آیید؟بانگرانی گفتم:نه چیزی به انها نگفتم.فقط گفته ام میروم خانه عمو عباس و شب را انجامی مانم.او گفت:همه دارند دنبال شما می گردند.چون عموی سرکار خانم در حال حاضردر خانه شما هستند و انها موضوع نبودنتان را فهمیده اند.گفتم:شما از کجا خبردارید؟اقای محمدی عینک درشتش را روی چشم جابجا کرد و گفت:اقا رامین به تهرانامده است و او به خانه ما زنگ زد و از من سراغ شما را گرفت و پرسید که شما چه موقعاز شرکت بیرون امده اید.من چون به شما قول داده بود که آدرس اینجا را به کسی نگویمچیزی به رامین نگفتم ، فقط گفتم ساعت 5 وقتی جلسه تمام شد شما از شرکت بیرون آمدهاید.سریع اماده شدم و از پدربزرگ و مادربزرگ خداحافظی کردم و با اقای محمدی بهخانه رفتم.دم در رو کردم به اقای محمدی و گفتم:اگه میشه شما هم با من بیایید.میترسمکه...و بعد سکوت کردم.او لبحندی زد و گفت:باشه.بعد از ماشین پیاده شد و با هم بهخانه رفتیم.اشتباه بزرگی کردم.نبایستی از اقای محمدی خواهش می کردم تا با من بهخانه بیاید.چون وقتی فرهاد وبقیه او را دیدند فکرهای ناجوری در ذهن کردند.مسعودو خانواده ی اقای شریفی و فرهاد انجا بودند.عمو عباس و دایی محمود هم بودند.وقتیمرا با اقای محمدی دیدند همه جا خوردند.بعد از سلام و احوال پرسی با اقای محمدی همهبه من نگاه کردند.بخاطر وجود اقای محمدی سکوت کردند ولی در داخل داشتند منفجرمیشدند.وقتی به جلوی رامین رفتم او ارام و با حالت نگرانی پرسید:تا حالا کجابودی؟لبخند سردی از ترس فرهاد زده و گفتم:خانه یکی از دوستانمبودم.میترسیدم به اتاقم بروم ، چون اگه میرفتم فرهاد به اتاقم می امد و دمار ازروزگارم در می آورد.کنار فرهاد نشستم.نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم.عموعباس با حالت عصبی پرسید:دخترم ، کجا بودی؟شنیده ام قرار بود امشب به خانه مابیایی!با صدایی که از ته چاه بیرون می امد گفتم:خانه یکی از دوستانم رفته بودمو او اصرار کرد تا شب را آنجا بمانم.فرهاد با حالت کینه و عصبانیت گفت:پس اقایمحمدی خانه دوستتان چکار میکردند؟اقای محمدی گفت:افسون خانوم به من گفته بودندکه کجا میروند.شماره تلفن دوستشان را به من داده بودند که هر وقت با ایشان کارداشتم تماس بگیرم.چون چند تا از لیست های خرید داروها رو با خودم به خانه برده بودمتا اگه اشتباهی در این لیستها بود با ایشون در تماس باشم.نفس راحتی کشیدم ، ولیفرهاد قانع نشد و گفت:ولی وقتی اقا رامین با شما تماس گرفت شما گفتید که نمیدانیدافسون کجا رفته است!اقای محمدی لبخندی زد و با متانت گفت:بله.ان لحظه اصلاحواسم به تلفن رامین جان نبود و مهمان داشتم.ولی وقتی گوشی را گذاشتم تازه یادم امدکه افسون خانم شماره تلفن دوستشان را به من داده است.ببخشید اگه شما را نگرانکردم.و ادامه داد:با اجازه من دیگه باید بروم.ببخشید که مزاحمتان شدم.بعد بلند شد وخداحافظی کرد.من و رامین و مسعود به بدرقه او رفتیم.میترسیدم که کنار مسعود باشم ،بیشتر در کنار رامین بودم.وقتی به اتاق امدیم مسعود با خشم بطرفم امد ولی رامینمانع او شد و جلویش را گرفت.مسعود رو به فرهاد کرد و گفت:اقا فرهاد اگه من به جایتو بودم یخدا افسون را ول میکردم.او لیاقت تو را نداره.او باید با مردی ازدواج کنهتا مثل خودش دروغگو و سر به خوا باشه.به گریه افتادم و به اتاقم پناهبردم.لحظه ای بعد رامین به اتاقم امد و با ناراحتی گفت:این چه مسخره بازی استکه در اورده ای؟از یک ماه قبل تا حالا فرهاد بیچاره کلی لاغر شده است.مگه تو انساننیستی که به او ظلم میکنی؟تو از عشق او سوءاستفاده کرده ای.مادرت همه چیز را دربارتو وعذاب دادن فرهاد بیچاره را تعریف کرده است.اخه تو چرا اینقدر با او بد برخوردمیکنی؟تو اصلا شعور و انسانیت شکوفه را نداری.با من اینطور برخورد میکنی بکن منچیزی نمیگویم ولی حالا که شنیده ام فرهاد نامزدت است چرا اینقدر او را اذیتمیکنی؟گفتم:اخه او مرا درک نمیکنه.امروز به شرکت زنگ زد و خواست که با هم بیرونبرویم.گفتم که جلسه داریم ولی او عصبانی شد و گوشی را قطع کرد.او می خواهد شخصیتمنو خرد کنه.وقتی به دفترش زنگ زدم فرهاد نخواست با من صحبت کند.چرا او باید اینطوربا من برخورد کند؟از وقتی نامزد کرده ایم به دیدنم نیامده است.حتی به من تلفننمیزند.بعد بلند شدم و بطرفم کیفم رفتم.رامین گفت:ولی تمام اشتباه ها همهاز تو بود و باید حالا حرکاتش را تحمل کنی.ده هزار تومان حقوق گرفته بودم.پنجهزار تومان را به رامین داده و گفتم:اگه میشه شما این مقدار پول را بگیرید 5 هزارتومان را ماه دیگه یکجا به شما میدهم ، چون بقیه این پول را باید به کس دیگریبدهم.رامین به شوخی گفت:ولی شما قرار بود همه را یکجا به من بدهید.جا خورده وگفتم:ولی من ده هزار تومان بیشتر حقوق نگرفته ام.بعد بقیه پول را به رامین داده وگفتم:اشکالی نداره این را هم بگیرید و لطفا طلاهایم را بدهید.در حالی که پول رادسته میکردم و بطرف رامین دراز کرده بودم یکدفه فرهاد در را باز کرد.وقتی دسته پولرا در دستم درد که بطرف رامین دراز است با اخم گفت:من نباید از کارهای تو سر دربیاورم؟در همان لحظه رامین با یک معذرت خواهی کوتاه از اتاق خارج شد و من وفرهاد را تنها گذاشت.فرهاد بطرفم امد.دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بالااورد و درحالی که از عصبانیت عضله صورتش میلرزید گفت:اگه به من نگویی که داری با منچکار میکنی بخدا ولت میکنم و همه چیز را که با دست خودم ساخته ام نابودمیکنم.خیلی دوستش داشتم.گفتم:خودت میدونی که چقدر دوستت دارم.خندهتمسخرآمیزی سر داد و گفت:تو دروغ گویی.تو موجود پستی بیش نیستی که داری به من خیانتمیکنی.از این حرف فرهاد عرق سردی روی پشتم نشست.سرم را پایین انداختم.فرهادبطرف پول ها رفت و گفت:حقوق گرفتی؟جواب دادم:آره.امروز گرفته ام.با حالتعصبانی بطرفم برگشت و گفت:پس چرا ان را به رامین میدادی؟به من من افتاده بودم ونمیدانستم به او چه بگویم.فرهاد با عصبانیت پول ها را بطرفم پرت کرد و گفت:پسچرا لال شدی؟در حالی که داشت از اتاق خارج میشد گفت:دیگه هر چه بین ما بود تمامشد.فردا تکلیفت را روشن میکنم.و سریع از اتاق خارج شد.ترسیده بودم.سریع بطرف دررفتم.صدا زدم فرهاد صبر کن.ولی او در حیاط بود و داشت ماشینش را روشن میکرد.(اولباید در حیاط رو باز میکرد بعد ماشین رو روشن میکرد اینطوری که میری تو در!)بهحیاط رفتم و در ماشین را باز کرده و گفتم:فرهاد تو رو خدا صبر کن.تو چرا اینطوریشدی؟فرهاد فریاد زد:گمشو دختره هرزه.باز خودم را کنترل کردم.دستش راگرفتم و در حالی که سوییچ را با دست دیگرم از ماشین بیرون می کشیدم گفتم:تو رو خدابه حرفم گوش کن و بعد اگه دوست داشتی دیگه سراغم نیا.فرهاد مرا محکم به عقب هولداد.به دیوار خوردم.فریاد زد:باز می خواهی دروغ بگویی؟به گریه افتادم.گفتم:نهفرهاد دروغ نمیگویم.من به حرفهایم را ثابت میکنم.خواهش میکنم آرام باش.فرهادسرش را روی فرمان ماشین گذاشت و با ناراحتی گفت:گریه نکن.حرف بزن بگو ببینم تو داریبا من چه میکنی؟اشک هایم را پاک کرده و گفتم:اخه اینجا که نمیشه ، بیا به اتاقمبرویم.سرش را از روی فرمان ماشین برداشت نگاهی به صورتم انداخت و گفت:تو برولباست را عوض کن و صورتت را بشور با هم بیرون میرویم و صحبت میکنیم.داخل خانهشدم.رنگ صورتم به وضوح پریده بود.همه با نگرانی نگاهم کردند.از دیدن لیلا و میناخانوم خجالت می کشیدم.رامین نگاهی به صورتم انداخت و با ناراحتی گفت:خودت باعث شدیکه همه درباره تو فکرهای ناجور بکنند.با سر حرفش را تصدیق کردم.به اتاقمرفتم.لباسم را عوض کردم و بعد از شستن صورتم با فرهاد سوار ماشین شده و از خانهخارج شدیم.(ایندفعه درو باز کردید؟!)نمیدانستم از کجا شروع کنم.گفتم:فرهاد قولمیدهی به کسی چیزی نگویی؟با خشم نگاهم کرد و گفت:تو به اون مرتیکه بی همه چیزاطمینان میکنی ، با او حرف میزنی با او بیرون میروی ولی به من که شوهرت هستماطمینان نداری؟با ناراحتی گفتم:فرهاد تو رو خدا اینطور صحبت نکن.تو درباره مناشتباه میکنی.فرهاد ماشین را کنار پارکی نگه داشت و گفت:پیاده شود کمی قدمبزنیم.پیاده شدم و کنار فرهاد شروع به قدم زدن کردم.فرهاد گفت:افسون حرفبزن ، دیگه داری حسابی دیوانه ام میکنی.گفتم:حالا نمیشه تا مدتی صبر کنی و بعدباریت تعریف کنم؟با خشم بطرفم برگشت و فریاد زد:نگفتم؟!باز می خواهی به من دروغبگویی.سریع گفتم:باشه.بس کن.برایت تعریف میکنم.تو چرا اینجوری شدی؟به همه شکمیکنی.یکدفعه فرهاد گفت:الهی شیما ذلیل بشی که منو بدبخت کردی.به خندهافتاده و گفتم:مگه شیما با دوستان دیگرش رفت و آمد نداشت؟پس چرا وقتی مرا دیدیدیوانه شدی؟با حالت عصبی گفتم:من گول ظاهر تو را خوردم.حالا بگو بین تو و اقایمحمدی چه میگذره که من نباید بدونم.با اخم گفتم:بین من و او چیزی نیست که توبدانی.فقط من از اقای محمدی یک خانه کرای کرده ام.با تعجب ایستاد و به صورتمخیره شد و گفت:خانه کرایه کرده ای؟!گفتم:لطفا دیگه اینو نپرس چون دوست ندارمکسی از ماجرا بویی ببره.با عصبانیت چنگی به موهایم کشید و با خشم گفت:اگه نگوییخانه را برای چه موضوعی کرایه کرده ای تو را ول نمیکنم.اینقدر میزنمت تا همینجابمیری.(این چرا مثل گربه چنگ میندازه!؟یا مثل سگ هار پاچه میگیره؟!)متوجه شدمکه فکرهای ناجور درباره خانه کرده است.گفتم:باشهوباشه.ولم کنوبرایت تعریفمیکنم.موهایم را ول کرد و رو به رویم ایستاد و گفت:حرف بزن!گفتم:آخه قولبده به کسی نگویی.مخصوصا دایی محمود.فرهاد با نگرانی گفت:اگه اون فکری که منکرده ام نباشه قول میدهم به کسی نگویم.ولی اگه خدای ناکرده همان باشد.به روح پدرمقسم همینجا تو را میکشم.خنده ام گرفت و گفتم:باشه عزیزم ، تو خیلی بدجنس هستی ومیدانم حتما مرا می کشی.فرهاد فت:باید به من ثابت کنی که دروغنمیگویی.گفتم:باشه ثابت میکنم.بعد ماجرای شبی که دایی می خواست مرا موردآزمایش قرار دهد و من چطور با پیرزن آشنا شدم و او چطور به من کمک کرد تا سر بلنداز این آزمایش در بیایم و من هم بخاطر این محبت او خواستم جوری تلافی کنم ولی وقتیپیرزن را با اون وضع دیدم به فکرم رسید که کاری برایشان انجام بدهم و...همه راتعریف کردم.فرهاد سرش را پایین انداخته بود.رفت روی نیمکت داخل پارک نشست.سرشرا میان دو دستش گرفت و با ناراحتی گفت:وای خدایا منو ببخش.کنارش نشستم وگفتم:تو رو خدا خودت را نارحت نکن.من طاقت ناراحتی تو را ندارم.فرهاد گفت:افسونمنو ببخش ، من در عرض این چند هفته خیلی عذابت دادم.تو از دست من و اطرافیان خیلیزجر کشیدی.اخه عزیزم چرا به من نگفتی که من کمکت کنم؟لبخندی زده و گفتم:اگهموضوع را بهت می گفتم که آبرویم میرفت ومیترسیدم تومرا مسخره کنی.مخصوصا داییمحمود.ای وای اگه او بفهمه من دیگه آسایش ندارم.فرهاد دستم را گرفت و گفت:توبهترین قلب دنیا را داری.اخه چرا اینقدر خودت را زجر دادی؟اون اسباب کشی میتونستباعث شود که مریض شوی.گفتم:از اینکه میدیدم تو از من ناراحت هستی و از حرکاتمعذاب می کشی داشتم دیوانه میشدم.چند بار خواستم موضوع را برایت تعریف کنم ولی خجالتکشیدم.فرهاد من بدون تو می میرم.فرهاد لبخندی زد و گفت:من هیچوقت از تو جدانمیشوم.تهدیدت کردم که برایم ماجرا را تعریف کنی.به شوخی گفتم:ولی وقتی اقایمحمدی شنید که نامزد کرده ام رنگ صورتش پرید و به من من افتاده بود.فرهاد اخمیکرد و گفت:بی خود کرده است.تو زن عزیز من هستی و دیگه نباید اذیتم کنی.گفتم:خبحالا که همه چیز را فهمیدی بیا برویم خانه.به ساعت نگاه کردم.دو صبح بود.سوارماشین شدیم و بطرف خانه رفتیم.فرهاد گفت:به رامین چقدر قرض داری؟گفتم:چیزینیست ، قراره بیقه اش را ماره دیگه به او بدهم.فرهاد اخمی کرد و گفت:نه دیگه حقنداری سر کار بروی.گفتمکفرهاد تو رو خدا.فرهاد خندید و گفت:من شوهرت هستم وباید از این به بعد به فرمان من باشی.(مگه برده آوردی که باید به فرمان توباشه؟!)گفتم:پدربزرگ و مادربزرگ چه میشوند؟انها تمام آرزوهایشان به بادمیرود.فرهاد لبخندی زد و گفت:یعنی به قیافه ام می خوره که بی رحم باشم؟نترس منبه انها کمک میکنم و نمیگذارم اب توی دلشان تکان بخورد.و اینکه قرض رامین را همخودم میدهم.فریاد کوتاهی کشیده و گفتم:وای نه فرهاد.اخه خوب نیست.خودم این راهرا قبول کرده ام.تازه این که من به کس دیگری هم قرض دار هستم.فرهاد نگاهی بااخم کرد و گفت:دیگه ب کی قرض داری؟نکنه از اقای محمدی هم...حرفش را قطع کرده وگفتم:نه باب ، من هیچوقت خودم را پیش او کوچک نمیکنم.و این که رامین وقتی دید میخواهم طلاهایم را بفروشم به من پول قرض داد و طلاهایم را برداشت تا اگه به پولاحتیاج پیدا کردم مجبور نشوم طلاهایم را به حراج بگذارم.فرهاد گفت:رامین مردخیلی خوبی است.من برایش احترام زیادی قایل هستم.وقتی امشب شنید که من و تو نامزدکرده ایم جا خورد و بعد از لحظه ای بطرف من امد و به من تبریک گفت.به او گفتم شماخودت را راحت کردید ولی من بیچاره شدم.اما رامین لبخندی زد و گفت:این حرف رانزن.افسون دختر خوبی است و اشتباهی نمیکند.او در پاک دامنی مانند خواهرش شکوفهنمونه است و خیلی برای پیدا کردن تو تلاش کرد.نگاهی به فرهاد انداختم وگفتم:ولی تو به او حسودی میکنی.فرهاد خندید و گفت:اگه بدانم کسی دوستت داشتهباشد باید به من حق بدهی که حسودی کنم.اگه تو به جای من بودی بدتر می کردی.بهخانه رسیدیم.همه به ظاهر خوابیده بودند.فرهاد خداحافظی کرد و به خانه خودشان رفت.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۲۴

داخل خانه شدم و پاورچین پاورچین به آشپزخانهرفتم تا کسی را بیدار نکنم . خیلی گرسنه بودم. از داخل یخچال نان و پنیری برداشتموقتی روی میز نشستم رامین را دیدم که جلوی در ایستاده است.


لبخندی سرد زد و گفت : چقدر دیر کردی نگران شدم. (قربون دل بزرگت بره افسون)
گفتم : آخه مجبور شدمخیلی صحبت کنم تا قانع شود.


رامین داخل آشپزخانه شد و روی صندلی نشست. احساسکردم می خواهد با من صحبت کند. نمی توانستم به صورتش نگاه کنم. آرام گفت : افسون توبا من چه کردی.
سکوت کردم.


رامینگفت : تو هنوز مرا باعث مرگ شکوفه می دانی؟
گفتم : نمی دانم . ولی اگه ایناتفاق نمی افتاد و اگه شما ما را به شیراز دعوت نمی کردید. الان شکوفه زنده بود. پدرم زنده بود .


رامین سرش را میان دو دستش گرفت و گفت : من چطوری این کینه رااز دلت پاک کنم . آخه کی راضی به مرگ عزیزش است و بعد یکدفعه بلند شد و با عصبانیتگفت : افسون به خدا آنقدر ازدواج نمی کنم تا تو طعم عشق و خوشبختی و علاقه را بچشیو موقعی زن می گیرم که دیگه تو مرا مقصر مرگ آنها ندانی. تو هنوز از عشق هیچی نمیدانی.
گفتم : آرام صحبت کن همه بیدار شدند.


رامین با عصبانیت از آشپزخانهبیرون رفت.
نمی دانستم چرا رامین را همیشه مقصر در مرگ پدرم می دانستم . بهخودم تلقین کرده بودم که او باعث مرگ آنها بوده است و این در ضمیرم ثبت شده بود.
بلند شدم و بع اتاقم رفتم . رامین را دیدم که روی پلکان نشسته بود و سیگار میکشید . اینقدر خسته بودم که زود خوابم برد.


صبح زود سر کار رفتم .
ساعت نهصبح فرهاد به شرکت زنگ زد و با عصبانیت گفت : مگه به تو نگفتم که دیگه حق نداری سرکار یروی؟


گفتم : چرا ولی تا وقتی که زنت نشده ام سر کار می آیم.
فرهاد گفت : افسون تو چقدر لجباز هستی.
گفتم : آخه عزیز دلم نمی خواهم قرض منو تو بدهی. من این راه را قبول کرده ام و تا آخرش هم می روم.


فرهاد با عصبانیت گفت : حالالج کرده ای باشه. ولی وقتی زنم شدی دیگه حق نداری روی حرف من حرف بیاوری و گرنهحسابت را می رسم. و بعد گوشی را قطع کرد.
ساعت سه وقتی شرکت تعطیل شد فرهاد راجلوی در شرکت دیدم. عصبانی بود. سوار ماشین شده و گفتم : سلام آقای بداخلاق.


جوابم را نداد.
گفتم : ای خدا کمی اخلاق به این شوهر عزیز من بده. می ترسمبچه هایش هم مانند او بداخلاق باشند و من بیچاره باید او و بچه های عزیزش را تحملکنم.
فرهاد پوزخندی زد و گفت : اینقدر بچه توی دامنت می ریزم که حوصله سرو کلهزدن و آزار دادن من را نداشته باشی. تا اینقدر حرصم بدهی. می خواهم از سرو کولت بچهبالا برود.
به شوخی اخمی کرده و گفتم : فرهاد خجالت بکش . آخه به یک وکیلفهمیده می خوره که هشت نه تا بچه داشته باشه. یکی کافیه.


فرهاد با لحن جدی گفت : کمتر از شش تا قبول ندارم.
با صدای نیمه فریادی گفتم : فرهاد.
فرهاد بهاجبار جلوی خنده اش را مهار کرده بود و قیافه جدی به خودش گرفته بود.
نگاهشکرده و گفتم : با من قهر کرده ای . کم حرف می زنی.
فرهاد سکوت کرده بود.


منهم سکوت کردم . فرهاد مرا جلوی در خانه رساند و گفت : ساعت شش غروب منتظرم باش دوستدارم با هم بیرون برویم .
گفتم : چشم سرورم.


پوزخندی تمسخر آمیزی زد و بدونخداحافظی به سرعت از جلوی من رد شد.
از اینکه سر کار رفته بودم خیلی ناراحت بود . ولی من دوست نداشتم قرضهایم را بدهد.
ساعت شش غروب فرهاد به دنبالم آمد. لباسزیبایی پوشیده بودم . سوار ماشین شده و گفتم : سلام مرد بزرگ.


نگاه تندی به منانداخت و گفت : امشب قراره با چند نفر از همکارهایم شام بیرون بخوریم. آنها خواهشکردند که تو را هم با خود بیاورم . می خواهم مواظب حرکاتت باشی.
گفتم : چشم مردعزیزم.


با اخم گفت : خودت را لوس نکن که اصلا خوشم نمی آید. به جای این حرفهاکمی به نظریاتم احترام بگذار و حرفهایم را پشت گوش نینداز.
سکوت کردم تا او کمیآرام شود.


جلوی در رستوران زیبایی ماشین را نگه داشت. هر دو با هم داخل رستورانشدیم. فرهاد به طرف میزی رفت که سه تا خانم زیبا که اصلا بهشان نمی خورد همکارفرهاد یعنی یک وکیل با شخصیت باشند. چون طرز لباس پوشیدن آنها خیلی جلف بود و درشخصیت یک وکیل نبود.
فرهاد با آنها دست داد و مرا به آنها معرفی کرد. وقتی من وفرهاد سر میز آنها نشستیم یکی از آن خانمها که اسمش سی سی بود گفت : فرهاد جون اینعروسک خوشگل را از کجا گیر آوردی. خیلی نازه.


فرهاد گفت : عزیزم از تو که نازتر نیست.
از این طور حرف زدنفرهاد جا خوردم و متوجه شدم فرهاد مرا برای اذیت کردن به آنجا آورده است.
فرهادبدون توجه به من با آن زنهای جلف و بی شخصیت می گفت و می خندید.
حرصم داشت درمی آمد. از سر میز بلند شدم. فرهاد سریع گفت : کجا می روی؟


گفتم : دستشویی میروم. دستم کثیف شده است و با این حرف به طرف دستشویی رفتم. در حالی که دستم را میشستم خودم را در آینه نگاه کردم. با خودم گفتم : اگه در برابر این حرکت فرهاد ضعفنشان بدهم او دیگه دست از سرم بر نمی دارد و موقع اذیت کردن از این روش استفاده میکند. پس بهتره خونسرد و بی توجه باشم و با این تصمیم سرجایم برگشتم . لبخندی به سیسی زده و گفتم : شما زن خیلی جالبی هستید دوست دارم بیشتر با شما برخورد داشته باشمو بعد سیگار را از دست سی سی بیرون کشیدم و در حالی که روی لبم می گذاشتم گفتم : ایکاش فرهاد جان زودتر مرا با شما آشنا می کرد. دوست دارم مانند شما باشم. و رو کردمبه فرهاد و گفتم : بی انصاف چرا منو زودتر با ایشون آشنا نکردی . خیلی بد جنسی . فردا باید به خانه ما بیایند.


فرهاد از این حرکت من جا خورد و حاج و واج ماندهبود. سیگار را از گوشه لبم با عصبانیت برداشت و به گوشه ای پرتاب کرد و با صدایخشنی گفت : بلند شو برویم.
من بلند شدم و با همان لحن مسخره ای که سی سی صحبتمی کرد گفتم : سی سی جون عزیزم خداحافظ و بند کیفم را به طور مسخره ای با یک انگشتبه پشتم انداختم.
وقتی سوار ماشین شدیم فرهاد با عصبانیت گفت : این چه حرکتیبود که کردی . مگه نگفتم مواظب حرکاتت باش.


پوزخندی زده و گفتم : اتفاقا حرکتمدرست شایستگی تو و آنها را داشت. ادامه دادم : تو فکر می کنی خیلی زرنگی ولی زرنگتراز خودت را ندیدی. تو نمی تونی با من اینکارها را بکنی چون من معروف هستم به قلبسنگی . این قلب موقعی نرم شد که برای اولین بار تو را دید و عشق تو را لمس کرد. ولیامشب با این کار مسخره ات دوباره قلبم به همان سنگ تبدیل شد. و با خشم گفتم : فرهادمن مثل دخترهای دیگه نیستم که با این بادها بترسم . تو نمی تونی با من بازی کنی . آن هم با سه زن هرزه هرجایی. تو با این کارت امشب به من توهین کردی. اگه از این تیپزن ها خوشت می آید باشه برایت همینطور می شوم. و یک زن هرجایی و کابا...


یکدفعهفرهاد سیلی محکمی به دهانم زد. لبم از داخل ترکید و خون باریکی از کنار لبم بیرونزد . بدون اینکه گریه کنم دستمالی از جلوی داشبورد ماشین برداشتم و لبم را پاک کردهو گفتم : فکر نمی کردم اینقدر کینه ای باشی . تو خودت را پیش من با این زنها ضایعکردی.
فرهاد سکوت کرده بود. ماشین را روشن کرد و بدون اینکه بدانیم کجا می رویمتو خیابان سرگردان بودیم. بالاخره فرهاد خسته شد و کنار پارکی نگه داشت. هر دوپیاده شدیم.


من روی نیمکت نشستم . فرهاد رفت و دو تا نوشابه گرفت و یکی را بهدستم داد. چون لبم درد می کرد نوشابه ام را نخوردم و آن را روی زمین ریختم . فرهادفکر کرد که لج کرده ام .
با عصبانیت گفت : افسون این اخلاق را کنار بگذاروگرنه...


حرفش را قطع کرده و گفتم : آخه لبم درد می کنه و نمی تونم شیشه نوشابهرا روی لبم بگذارم.


فرهاد کنارم نشست و نگاهی در چشمانم انداخت.
باز آنچشمهای جذابش دلم را آرام کرد . لبخندی زده و گفتم : ای بی انصاف انگار می دانیچقدر این چشمهایت روی من اثر دارد که اینطور نگاهم می کنی.


فرهاد سکوت کردهبود. نگاهی به لبم انداخت و بعد با ناراحتی گفت : خدای من چقدر ورم کرده است. اینچه کاری بود که کردم.
گفتم : تو خودت را ناراحت نکن من در عرض این یک ماه خیلیاز این سیلی ها خورده ام.
فرهاد با ناراحتی گفت : من امشب تو را خیلی اذیت کردهام . منو ببخش می دانم کار بچه گانه ای بود.


گفتم : من همیشه تو را می بخشم وادامه دادم : فرهاد دیگه هیچوقت دوست ندارم که با هم دعوا کنیم . دیگه به اندازهکافی همدیگر را رنجانده ایم.
فرهاد لبخندی زد و گفت : اگه تو حس حسادت منوتحریک نکنی باشه دیگه با تو دعوا نمی کنم و بعد بلند شد و گفت : پاشو عزیزم که خیلیگرسنه ام . هر دو سوار ماشین شدیم و به طرف رستوران رفتیم. وقتی شام را با همخوردیم فرهاد گفت : چند لحظه اینجا بنشین تا من صورت حساب غذا را بپردازم زود بر میگردم.


روی صندلی نشسته بودم که احساس کردم دختری که روبه رویم نشسته است صورتیآشنا دارد . قلبم فرو ریخت . چقدر شبیه شکوفه بود. نه واقعا خود شکوفه بود. او بهصورتم خیره شده بود . لبخند سردی به من زد و از سرجایش بلند شد و همینطور که نگاهممی کرد از در خارج شد.


بلند شدم و به طرف او رفتم. به دنبالش در خیابان راه میرفتم. او همچنان آرام با قدمهای سنگین راه می رفت وسط خیبان بودم که یکدفعه شکوفهغیبش زد . سرگردان به دنبالش گشتم که یکدفعه دستی مرا محکم گرفت و به گوشه خیابانپرتاب شدم. صدای ترمز شدید ماشین روی آسفالت که با صدای دلخراشی کشیده شد به گوشمرسید.


وقتی به خودم آمدم دیدم که در بغل فرهاد هستم و او در حالی که دستهایش میلرزید محکم مرا گرفته بود. هر دو از روی زمین بلند شدیم . راننهده یا حسین گویان ازماشین پیاده شد . وقتی من و فرهاد را سالم دید به گریه افتاد.
فرهاد با نگرانیو ناراحتی گفت : حالت چطوره . صدمه که ندیدی.


گفتم : نه خوبم . تو چطوری .
فرهاد در حالی که آرنجش را گرفته بود گفت : دستم کمی صدمه دیده .
باناراحتی آستین او را بالا زده و گفتم : دستت خون می یاد.
فرهاد گفت : افسون چیشده ؟ تو چرا وسط خیابان ایستاده بودی . نزدیک بود ماشین... و بعد لحظه ای سکوت کردو گفت چرا از رستوران بیرون آمدی.
با ناراحتی گفتم : فرهاد من شکوفه را دیدم. او در همینجا غیبش زد.
فرهاد با نگرانی گفت : تو خیالاتی شدی این حرف را نزنبیا برویم.
گفتم : به خدا شکوفه بود. به من اشاره کرد تا دنبالش بروم. ولی وسطخیابان ناپدید شد . دوباره به اطرافم نگاه کردم تا شاید او را ببینم.


فرهاددستم را گرفت و گفت : بیا برویم دختر تو چرا اینجوری شدی و بعد مرا به طرف ماشینبرد. با بغض به فرهاد نگاه کرده و گفتم : چرا باور نمی کنی. به خدا شکوفه بود.
فرهاد با ناراحتی گفت : آخه عزیزم شکوفه که ...
حرفش را قطع کرده و گفتم : می دانم او مرده است ولی به خدا خود او بود. یکدفعه صدای زمزمه ای به گوشم خورد . شعری که همیشه شکوفه زمزمه می کرد.
گفتم : فرهاد گوش کن این صدای شکوفه است. این شعر را همیشه او می خواند فرهاد دارم راست می گم.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۲۵

فرهاد دستم را فشرد و گفت : تو رو جون شکوفه بس کن . مگه دیوانه شده ای.
از ماشین پیاده شدم و شروع کردمبه دویدن و شکوفه را صدا می زدم.
فرهاد به طرفم آمد و از پشت مرا محکم گرفت وبا یک حرکت مردانه طوری مرا از دویدن مهار کرد که با زانوهایم روی زمین نشستم و بهگریه افتادم.
فرهاد همچنان سرم را روی سینه اش گذاشته بود و آرام گفت : عزیزمآرام باش. تو چرا با من اینطوری می کنی. لحظه ای بعد مرا از روی زمین بلند کرد . دیگر آرام شده بودم. فرهاد همچنان نگران بود و محکم دستم را گرفته بود. به طرفماشین رفتیم. وقتی حرکت کردیم سکوت سنگینی فضای ماشین را پر کرده بود . جلوی درخانه پیاده شدیم.


فرهاد با نگرانی گفت : امشب بیا برویم خانه ما بمان چون وقتیکنارم هستی من خیالم راحت تر است.
گفتم : نه می خواهم کمی تنها باشم.
فرهادگفت : آخه امشب تو اعصابم را به هم ریختی اگه از تو دور باشم تا صبح خوابم نمی بره. پس اگه اجازه بدهی امشب من خانه شما بمانم . اینطوری خیالم از بابت تو راحت است.
چیزی نگفتم.


مادر با دیدن فرهاد گفت : چیه فرهاد جان نکنه دوباره حرفتانشده است.
فرهاد گفت : نه مادر جان حالمان خوبه فقط افسون کمی ناراحت است . انگار خسته است.
مادر غر غر کنان گفت : ذلیل شده آخر یا منو می کشه یا خودشو.
فرهاد گفت : نه مادر به خدا چیزی نیست. می دانید که من بهتان دروغ نمی گویم.وبه طرف تلفن رفت و به مادرش زنگ زد و گفت که امشب خانه ما می ماند و بعد به اتاقمآمد. کنارم لبه تخت نشست . رو به فرهاد کرده و گفتم : منو ببخش . اصلا دست خودمنبود. بیشتر اوقات سایه شکوفه را می بینم . انگار می خواهد با من حرف بزند.
فرهاد گفت : فکرش را نکن عزیزم وگرنه همه فکر می کنند که تو دیوانه شده ای.
گفتم : تو چه فکری می کنی.


فرهاد خنده ای سر داد و گفت : من همیشه تو رادیوانه می دانم فقط دیوانه خودم نه دیوانه چیز دیگری و بعد به شوخی بالش روی تخت راروی سرم انداخت.
لبخندب زده و بلند شدم از میز توالت باندی برداشتم و دستفرهاد را که کمی پاره شده بود با باند بستم . درحالی که دستش را می بستم گفت : تاسه چهار روز دیگه عقدت می کنم و دیگه کاملا مال خودم هستی و هیچکس حق نداره تو رااذیت کنه.


لبخندب به او زده و گفتم : بهانه خوبی به دستت دادم. در همان لحظهمادر در زد و وارد اتاقم شد. می دانستم که مادر خوشش نمی آید فرهاد تنها به اتاق منبیاید . به بهانه اینکه می خواهد حالم را بپرسد وارد اتاقم شد. وقتی دید دست فرهادرا با باند می بندم نگران شد و باناراحتی پرسید: پسرم چی شده چرا دستت را باند بستهای؟
فرهاد گفت : چیزی نیست . از روی پلکان رستوران افتاده ام.


مادر گفت : پسرم چرا مواظب خودت نبودی. خدا را شکر که دستت طوری نشده و گرنه عقدتان عقب میافتاد.
فرهاد خندید و گفت : اگه دستم و یا پایم می شکست نمی گذاشتم عقدکنان عقببیافتد.
مادر به خنده افتاد. فرهاد لبخندی زد و از اتاق خارج شد. مادر هم وقتیحالم خوبه مرا تنها گذاشت . چند دقیقه بعد صدای نواختن در بلند شد. گفتم : بفرمایید.
رامین بود. در را باز کرد و به اتاق آمد.به احترامش بلند شدم. ازدیدن رامین دلم ریخت و یاد شکوفه افتادم.


رامین گفت : حالت چطوره شنیدم زیادسرحال نیستی.
جواب دادم : خوبم کمی بهتر شده ام.
رامین گفت : ببینم شما باهم صحبت کردید یا اینکه هنوز با هم قهر هستید. مادرت امروز می گفت دوباره با هم قهرکرده اید.
لبخندی زده و گفتم : آره. آشتی کردیم. خیلی بیچاره را ناراحت کردم.
رامین گفت : پس بالاخره فرهاد کوتاه آمد مگه نه.


گفتم : آره او همیشه باگذشت است. ولی امشب برای اولین بار از دست او سیلی خوردم.
رامین جلوی پنجرهایستاد و در حالی که به بیرون نگاه می کرد گفت : چرا اینها را به من می گی.
گفتم : نمی دانم . ولی احساس می کنم خیلی بهت نزدیک هستم. ته دلم نزدیکی خاصیرا به تو احساس می کنم و بعد ماجرای بعد از شام در رستوران را برایش تعریف کردم. کهدختری شبیه شکوفه را دیدم و بقیه ماجرا را.
رامین آرام گریه می کرد. نگاهی بهچشمان درشت و سیاهش انداختم خاطره شیرین شکوفه در آن موج می زد.
رامین گفت : دوست ندارماز حرفم برداشت بد کنی ولی شکوفه به من خیلی علاقه داشت و هیچوقت دوست نداشت مراناراحت ببیند. او الان تو را مقصر ناراحتی های من می داند . تو نمی دانی من چه میکشم. ولی از این به بعد تو را به عنوان خواهر زن نگاه می کنم. همان چیزی که تو میخواهی. بدون که هر وقت به من احتاج داشتی در خدمتت همیشه حاضرم و بعد نزدیکم شد وگفت : افسون خدا خیلی رحم کرد . اگه فرهاد تو را نجات نمی داد ... حرفش را قطع کردمو گفتم : الان من در سرد خانه بودم و فرهاد بالای سرم گریه می کرد.
رامین باعصبانیت گفت : افسون بس کن . من دیگه تحمل ضربه دیگری را ندارم و اگه تو چیزیت بشهبدان که من هم وجود ندارم . پس دیگه این حرف را نزن. تو درست دست روی نقطه ضعف منمیگذاری.
در همان موقع در باز شد و وقتی فرهاد من و رامین را دید با لحن سردیگفت : ببخشید مزاحمتان شدم و خواست که بیرون برود ولی رامین سریع گفت : نه آقافرهاد بفرمایید داخل من دیگه کاری ندارم . بفرمایید و از اتاق خارج شد.
فرهاد کنارم نشست و گفت:رامین چکار داشت که اینطورکنارت نشسته بود؟
گفتم:هیچی.درباره امشب با او صحبت میکردم که در رستوران چهاتفاقی افتاد.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و گفت:رامین چی گفت؟

گفتم:هیچیفقط آرام گریه کرد.
فرهاد ناراحت شد و گفت:واقعا رامین خیلی بردبار است کهتوانسته مرگ شکوفه را تحمل کنه.
لبخندی به فرهاد زده و گفتم:اگه یک روزمن...

یکدفعه فرهاد با ناراحتی گفت:افسون!خواهش میکنم این حرف رانزن.من حتینمیتونم فکرش را بکنم.از خدا خواسته ام که هیچوقت تو را از من نگیرد تا وقتی که منبمیرم.
با اخم گفتم:فرهاد اینطور صحبت نکن.من به اندازه کافی در بچگی مصیبتکشیده ام و زجر خودم را تنهایی به کول کشیده ام من عزیز داده ام ومیدانم از دستدادن عزیز چه عذابهایی دارد.تو رو خدا از این حرف ها نزن که دیوانه میشوم.

فرهادخندید و گفت:عزیزم تو همیشه دیوانه هستی.
گفتم:فردا وقتی از سرکار آمدم می خواهمپیش مادربزرگ بروم.مدتی میشه که به آنها سر نزده ام.
فرهاد گفت:فردا نمیتونی بهشرکت بروی چون باید به مدرسه برویم و اسم نویسی کنی.

گفتم:به این زودی؟
فرهاددر حالی که روی تخت دراز میکشید گفت:آره.چون این هفته عقدت میکنم.قبل از اینکه عقدکنیم میتونی در مدرسه ثبت نام کنی تا دیگه مشکلی برای مدرسه نباشد و اینکه در مدرسهای که تو و شیما درس می خوانید آشنای با نفوذی دارم که کارها را خودش برایمان ردیفمیکنه.بعدش هم عقد میکنیم.ببینم به رامین گفته ای که این هفته عقد کنان مااست؟

جواب دادم:هنوز نه.و اینکه شما باید برای تعیین روز عقدکنان دوباره بامادرتان تشریف بیاورید و قرارها را بگذارید.
فرهاد گفت:وای زن گرفتن چقدر دردسرداره.

گفتم:نکنه پشیمان شدی؟
خنده ای کرد و گفت:پشیمان نیستم فقط می خواهم هرچه زودتر ازدواج کنیم.
گفتم:شما نمی خواهید تشریف ببرید بیرون و در رختخوابی کهمادر کنار مسعود آقا انداخته است بخوابید؟

فرهاد لبخندی زد و با شیطنت گفت:چشممیروم.شما اینقدر نگران رفتنم نباش.با این حرف بلند شد و نگاهی موذی به من انداخت وگفت:دیگه با من کاری نداری؟

در حالی که خودم را مشغول مرتب کردن تختم میکردمگفتم:شب بخیر.خوابهای خوش ببینی.

فرهاد در حالی که بیرون میرفت زمزمه کنان زیرلب گفت:دختره بی انصاف.و از اتاق خارج شد.
به خنده افتادم و توی رختخواب درازکشیدم.

فردا صبح همراه فرهاد به دبیرستان رفتم.آشنای فرهاد به گرمی از مااستقبال کرد.او ناظم مدرسه مان بود.وقتی فرهاد مرا معرفی کرد که نامزدش هستم خیلیخجالت کشیدم.

ناظم مدرسه لبخندی زد و به من و او تبریک گفت و از فرهاد شیرینیخواست.
فرهاد از مدرسه بیرون رفت و برای خرید شیرینی ما را تنها گذاشت.

رو بهآقای کریمی ناظم مدرسه کرده و گفتم:شما معلم های تازه وارد را میشناسید؟شنیده ام دوسه تا معلم جدید به این مدرسه آمده است.
آقای کریمی در حالی که جلوی من چاییمیگذاشت گفت:بله.دبیرهای با تجربه ای به این مدرسه منتقل شده اند.و یکی یکی اسمشانرا گفت.وقتی اسم سامان را شنیدم برق از سرم پرید.با خوشحالی گفتم:من این دبیر ریاضیرا میشناسم.مرد خیلی خوبی است.

اقای کریمی لبخندی زد و گفت:چه بهتر که او رامیشناسید ، چون او دبیر ریاضی شما است.شنیده ام خیلی در کلاس درس جدی و خشناست.
گفتم:قیافه مهربان و مظلومی دارد ، فکر نکنم بد اخلاق باشد.

اقای کریمیگفت:در کلاس ، معلم باید جدی و خشن باشد وگرنه بچه ها از سر و کول معلم بالامیروند.مخصوصا دبیرستان دخترانه.

بعد از لحظه ای کوتاه ، فرهاد با یک جعبهشیرینی داخل دفتر دبیرستان شد و بعد از اسم نویسی از اقای کریمی تشکر کردیم و ازمدرسه خارج شدیم.وقتی سوار ماشین شدیم گفتم:دوست دارم دفتر کارت را ببینم.

فرهادخندید و گفت:برای چی می خواهی انجا را ببینی؟
گفتم:خب دوست دارم محیط کار شوهرمرا ببینم.این عیبی داره؟
فرهاد با خنده گفت:نه.عیبی که نداره.ولی وقتی میگیشوهرم از این حرف لذت میبرم و احساس قشنگی به من دست میدهد.

لبخندی زده وگفتم:مثلا احساس شوهر بودن بهت دست میده؟
فرهاد با خنده گفت:تو خوب حس ادم رامیفهمی.اره ، فکر میکنم که دیگه مال خودم نیستم و مسئولیت یک زندگی و یک عزیز بهعهده من است و برای خوشی های خودم یک همدم در کنارم است تا با او باشم.احساس میکنمیک روح هستیم در دو بدن و از همه اینها بگذریم ، خلاصه خیلی دوستت دارم و برای شروعکردن زندگی مشترکمان لحظه شماری میکنم.

لبخندی زده و گفتم:موعظه جنابعالی تمامشد؟
فرهاد به خنده افتاد و گفت:آره ، ولی دوست دارم باز هم قسمت آخر را تکرارکنم.
لبخندی زدم و سکوت کردم.

با هم به دفتر کارش رفتیم.داخل سالن نسبتابزرگی شدم.دختر سبزه رو قشنگی پشت میز بزگی نشسته بود.با دیدن فرهاد از سر جایشبلند شد و سلام کرد.و بعد نگاهی سرد و با حسادت به من انداخت و ارام سلام کرد.جوابشرا دادم و با فرهاد داخل اتاق کار او شدم.
اتاق بزرگی بود.میز کار بزرگی باکتابخانه ای که خیلی مرتب کتابها در آن چیده شده بود به چشم میخورد.جلو پنجره هاپرده های مخمل آبی رنگی اویخته بود که خیلی به آنجا زیبایی داده بود.گفتم:چقدر باسلیقه اینجا را درست کرده ای.فرهاد لبخندی زد و گفت:اگهبی سلیقه بودم که تو رانمیگرفتم.

چشمم به گلی که روی میز فرهاد بود.لبه میز نشستم و در حالی گل را نگاهمیکردم گفتم:وای چه گل خوشگلی ، تو همیشه روی میزت گل میگذاری؟
فرهاد در حالی کهلای کتابهایش را نگاه میکرد گفت:نه.نمیدانم امروز این گلها را چه کسی اینجا گذاشتهاست.

با لحن سنگینی گفتم:نکنه این گلها همینجوری به اینجا آمده است...
فرهادحرفم را قطع کرد و گفت:عزیزم ، اذیتم نکن.خب حتما کسی اینها را اینجا گذاشتهاست.حالا چرا ناراحت هستی؟
گفتم:این گلها برایم سوال ایجاد کرده است.

فرهادخنده ای کرد و گفت:عزیزم نگران نباش.من دیوانه تو هستم و دیگه عاقل نمیشوم.
باناراحتی گفتم:اگه میشه موضوع گلها را برایم روشن کن.
فرهاد که متوجه ناراحتیمشده بود گفت:باشه.باشه.تو خودت را ناراحت نکن.من الان موضوع را روشن میکنم.فقطاخمهاتو باز کن که میترسم.بعد منشی را صدا زد.

وقتی منشی داخل اتاق شد ،فرهادگفت:ببینم این گلها را چه کسی برایم فرستاده است؟
منشی رنگ صورتش پرید و با منمن گفت:نمیدانم.شا.شاید آبدارچی گذاشته است.
فرهاد آبدارچی را صدا زد.رنگ صورتمنشی به وضوح پریده بود.

آبدارچی داخل اتاق شد و فرهاد از او همان سوال راکرد.آبدارچی نگاهی به منشی انداخت و بعد رو کرد به فرهاد و گفت:من نمیدانم این گلهارا چه کسی اینجا گذاشته است.
فرهاد رو به من کرد و گفت:عزیزم حالا نمیشه کوتاهبیایید؟و رو کرده به منشی و آبدارچی و گفت:شما میتوانید بروید.وقتی انها از اتاقبیرون رفتند با خشم گفتم:انگار خودت هم مایل نیستی که بدانی چه کسی این گلها رافرستاده است؟و به سرعت ازاتاق بیرون امدم.

فرهاد به دنبال امد و جلوی منشی دستمرا گرفت و گفت:اخه عزیزم تو چرا اینقدر حساس هستی؟خب من یک وکیل هستم شاید یکی ازموکلهایم برایم این گل را فرستاده است.
پوزخندی زده و گفتم:بچه گیر آورده ای؟اگهاین گلها از طرف شخصی بود بایستی کارت لای گلها باشد که فرستنده گلها چه کسی.

درهمان لحظه زنگ تلفن به صدا در امد و منشی بعد از لحظه ای فرهاد را صدا زد وگفت:آقای موسوی با او کار دارد.
فرهاد با ناراحتی گفت:الان چه موقع زنگ زدنبود.و بطرف تلفن رفت.
من از دفتر بیرون امدم و ماشینی گرفتم و یک راست به خانهمادربزرگ رفتم.مادربزرگ از دیدن من خوشحال شد.پدربزرگ توی حیاط روی نیمکت نشستهبود.وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:چه عجب ، فرشته ی خوشبختی من به ما سری زد و حالیاز ما پرسید.مدت دو سه روزه که به ما سر نزده ای.
کنارش نشستم و گفتم:بالاخرهآقا فرهاد ماجرای شما را فهمید.

مادربزرگ با نگرانی گفت:خب وقتی شنید چیگفت؟
گفتم:هیچی.از دست من خیلی ناراحت شد که چرا زودتر به او نگفته ام.ولی وقتیفهمید که توی این مدت من با شما بوده ام خیلی خوشحال شد.چون او فکرهای ناجوریدرباره من کرده بود.

مادربزرگ گفت:دختر عزیزم چقدر خوشحالم که بالاخره آشتیکردید.من و پدربزرگ خیلی عذاب وجدان داشتیم چون فکر میکردیم که تو بخاطر ما داریاینقدر عذاب میکشی.
گفتم:نه مادربزرگ اینطور نیست.شما هیچوقت دست و پا گیر مننیستید.شما باعث آرامش روح من هستید.من در کنار شما احساس امنیت میکنم و بعد روکردم به پدربزرگ و گفتم:دیروز دکتر رفتید؟اخه وقت دکتر داشتید.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۲۶

لبخندی زد وگفت:آره دخترم.دکتر داروهایم را کم کرده است و گفت دیگه داره حالم خوبمیشه.
خوشحال شدم و گفتم:خب داروها را گرفتید یا نه؟
پدربزرگ گفت:هنوز نگرفتهام.چون عزیز خانوم اینجاها را نمیشناسه و من ترسیدم اگه برود شاید گمشود.

گفتم:خوب کاری کردید که نگذاشتید مادربزرگ به داروخانه برود.خب حالا نسخهرا به من بدهید تا داروهایتان را بگیرم.
مادربزرگ نسخه را برایم اورد و من بهداروخانه رفتم.داروخانه خیلی شلوغ بود.یک ساعتی طول کشید تا داروها را گرفتم.وقتیبه خانه امدم و زنگ در را فشردم با تعجب دیدم فرهاد در را برویم گشود.

داخل حیاطشدم.فرهاد لبخندی زد و گفت:بی معرفت حالا از دست من فرار میکنی؟
با دلخوری نگاهشکردم و سلام کردم.رفتم کنار پدربزرگ نشستم.فرهاد گفت:حالا اینطور اخم نکن که حالمگرفته شده است.

گفتم:تا مشخص نشود که چه کسی گلها را روی میزت گذاشته است اصلابا تو صحبت نمیکنم و عقد هم بی عقد.
پدربزرگ گفت:دخترم تو چقدر سخت میگیری.فرهادجان موضوع عقد کردنت را برایم تعریف کرده است.
گفتم:من نمیتونم دست روی دستبگذارم تا گلهای مرموز روی میز اقا ببینم.
فرهاد به اجبار خنده اش را مهار کردهبود.
رو به فرهاد کرده و گفتم:اینجا را از کجا پیدا کردی؟

فرهاد لبخندی زد وگفت:صدای نفسهای عشق را گرفتم و سر از اینجا در اوردم.
از اینکه فرهاد جلویپدربزرگ اینطور حرف زد خجالت کشیدم.گفتم:اینقدر شیرین زبانی نکن.بگو از کجا فهمیدیکه اینجا هستم؟
فرهاد کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت:به خانه زنگ زدم دیدمنرفته بودی.حدس زدم که پیش پدربزرگ امده باشی.چون به گفته خودت هر وقت که عصبانیهستی به خانه مادربزرگ پناه می آوری.بخاطر همین به شرکت رفتم و از اقای محمدیخواستم ادرس اینجا را به من بدهد.ولی او نمیداد.وقتی به او گفتم نامزدت هستم و ازموضوع پدربزرگ و مادربزرگ با اطلاع هستم او هم با بی میلی ادرس اینجا را به منداد.حالا اینجا هستم تا تو را با خودم ببرم.
مادربزرگ گفت:کجا می خواهیدبروید؟بخدا نمیگذارم جایی بروید.ناهار را پیش من هستید.
فرهاد لبخندی زد وگفت:چشم مادربزرگ.با اینکه یکبار بیشتر دست پخت شما را نخورده ام ولی باز دوست دارماز غذاهای شما بخورم.انروز که خیلی خوشمزه شده بود.
با دلخوری به فرهاد نگاهکردم.
فرهاد به خنده افتاد و گفت:چرا اینجوری نگاهم میکنی؟خب دارم راست میگم.دستپخت مادربزرگ حرف نداره.
داروها را جلوی پدربزرگ گذاشتم و گفتم:پدربزرگ این همداروهایتان ف خواهش میکنم مرتب بخورید تا حالتان کاملا خوب شود.
فرهاد رو بهپدربزرگ کرد و گفت:پدر جان شما یک کمی این دختر را نصیحت کنید.خیلی مرا اذیتمیکند.
پدربزرگ گفت:اتفاقا وقتی اینجا می اید ف همش نصیحتش میکنم.ولی دختر منخیلی خانوم است.شما هم باید کمی کوتاه بیایید.او هدیه خدا برای ما است.
فرهادنگاهی در چشمهایم انداخت.
نگاهی به او انداختم و گفتم:بی خود اینطور نگاهم نکنتا تکلیف گلها معلوم نشود من با تو حرف نمیزنم.
فرهاد خندید و گفت:حالا من بایدچکار کنم؟شما بگو تا من انجام دهم.و بعد زیر لب ارام گفت:چه اشتباهی کردم تو راامروز به دفترم بردم.
پدربزرگ خندید و گفت:پسرم حالا که افسون جون اصرار دارهبدونه که گلها را چه کسی اورده است خب تو هم به دنبال فرستنده گلها بچرخ تا ان راپیدا کنی.
مادربزرگ در حالیکه میوه را جلوی فرهاد می گذاشت گفت:اخه پسر ما خوشگلاست و هزار تا خاطرخواه داره ، معلومه که باید گلهای رنگ و وارنگ روی میزشباشد.
با دلخوری به مادربزرگ نگاه کرده و گفتم:حالا تازه اومد به بازار کهنهمیشه دل ازار؟!
همه زدند زیر خنده.
مادربزرگ گفت:خب عزیزم ف فقط مگه تو دلداری؟خب دخترهای دیگه هم دل دارند.شاید کسی خاطر خواه پسرم شده است.
اخم کرده وگفتم:دلیل نمیشه که هم برایش گل بفرستد و سرکار اقا پشت میز بنشینه و گلها را تماشاکنه و من سکوت کنم.
وقتی دیدم فرهاد زیر لب می خندد حرصم گرفت و گفتم:اقای محمدیهم خاطر خواه من شده ولی دلیل نمیشه مدام گل روی میز بگذارد.
پدربزرگ اخمی کرد وگفت:ساکت باش افسون خوب نیست.
فرهاد که از این حرف من ناراحت شده بود گفت:تو نمیخواد نگران باشی.من هر طور شده فرستنده گلها را پیدا میکنم.تو هم دیگه حق نداری اسماقای محمدی را به زبان بیاوری.
از حرفم خجالت کشیدم و سرم را پایینانداختم.
مادربزرگ که از برخورد من نسبت به فرهاد ناراحت شده بود گفت:پسرم خودترا ناراحت نکن سر این دختر درد میکنه برای دردسر.شما میوه ات را بخور.تازه از درختچیده ام.
فرهاد لبخند سردی زد و گفت:مادربزرگ ن به این حرکات او عادت کردهام.اینکه چیزی نبود.او طوری شخصیت مرا خرد کرده بود که من تا دو هفته نمیتوانستمجلوی مادرم و برادرم سرم را بلند کنم.(پس خواهرت چی؟!اونو ادم حساب نکردی؟!)
درهمان لحظه صدای اذان در فضای خانه پیچید.مادربزرگ عصای پدربزرگ را به دستش داد تااو سر حوض برود و وضو بگیرد.وقتی ما تنها شدیم فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت:تواز اینکه شخصیت منو خرد کنی لذت میبری؟
گفتمکنه.باید منو ببخشی.ولی فکر گلها یکلحظه مرا ارام نمی گذارد.واینکه من بخاطر تمام اذیت کردن هایم از تو معذرت میخواهم.
فرهاد لبخندی زد و گفت:نمیدانم چرا اینقدر در برابرت ضعیف هستم.جز توهیچکی جرأت نداره نگاه چپ به من بکنه.ولی تو مدام ازارم میدهی.
در همان لحظهصدای زنگ در بلند شد.بلند شدم و بطرف در رفتم.وقتی در را باز کردم از دیدن اقایمحمدی جا خوردم و کمی هول کردم.ارام سلام کردم و از جلوی در کنار رفتم تا او واردحیاط شود.
فرهاد وقتی اقای محمدی را دید پکر شد و نگاه سردی به من انداخت و خیلیسنگین با او دست داد.
پدربزرگ و مادربزرگ بعد از چند لحظه کوتاه به حیاط امدند وبه اقای محمدی خوش امد گفتند و همه روی نیمکت نشستیم اقای محمدی رو به من کرد وگفت:وقتی نامزدتان ادرس را از من گرفتند کمی دل نگران شدم و امدم تا حالتان رابپرسم.
گفتم:خیلی ممنون که اینقدر به فکر من هستید.ببخشید که نتوانستم امروز بهشرکت بیایم چون برای ثبت نام به مدرسه رفته بودم.
اقای محمدی لبخندی متین زد وگفت:نه.اشکالی نداره ، شما با کارکنان شرکت من فرق دارید.من فقط برای پرونده ها کمینگران هستم.چون منشی جدیدی که برای کمک به شما استخدام کرده ام کمی حواس پرت است وچند بار خریدارهای دارو را اشتباهی در تقویم تاریخ زده است و همه پرونده ها جا بهجا شده و من انها را به خانه برده ام و شماره هایشان را ردیف کرده ام.(خب چرااینقدر توضیح میدی؟!)
فرهاد در حالی که جدی و سنگین صحبت میکرد گفت:ولی شما بایداز این به بعد به فکر یک منشی خوب باشید چون افسون خانوم دیگه از فردا اجازه ندارهسر کار برود.
نگاهی به فرهاد انداختم ولی سکوت کردم.
اقای محمدی که هول کردهبود گفت:آخه برای چی؟من از کار افسون خانوم خیلی راضی هستم.ایشون بهترین منشی بودندکه تا بحال دیده ام.چون سریع به کار و روش منشی گری تسلط پیدا کردند.
فرهاد باصدای سرد و کمی عصبی گفت:انگار شما یادتان رفته است که افسون خانوم دیگه ازدواجکرده است و من دوست ندارم سر کار برود؟مدتی است که به افسون گفته ام که دوست ندارمسرکار برود ولی او توجهی به حرفم نکرده است.اتفاقا تصمیم داشتم که خودم به دیدن شمابیایم و در این باره با شما صحبت کنم.
اقای محمدی رو به من کرد و با نگرانیگفت:نظر شما درباره کار کردن در شرکت من چی است؟
نگاهی به فرهاد انداختم و روکردم و به اقای محمدی و گفتم:اقا فرهاد هر چی بگه من حرفی ندارم.از اینکه این یکماه را با شما کار کردم خیلی خوشحالم.توی این مدت شما به من خیلی لطف داشتید.میدانممنشی خوبی برایتان نبودم.
اقای محمدی عرق روی پیشانیش را پاک کرد و گفت:این حرفرا نزنید.شما خیلی خوب به کارها وارد شده بودید.من هم خیلی خوشحالم که یک ماه باشما کار کرده ام.
و بعد بلند شد و گفت:با اجازه من میروم.
مادربزرگ خیلیاصرار کرد تا او ناهار را با ما باشد ولی او قبول نکرد و در حالی که خیلی پکر وناراحت بود خداحافظی کرد و از خانه خارج شد.
لبخندی به فرهاد زدم ولی چیزینگفتم
فرهاد گفت : ناراحت که نشدی؟
گفتم : من که دیگه مال خودم نیستم که فقط خودم تصمیم بگیرم. الان برای هر تصمیم بایدجنابعالی نظر بدهید.

فرهاد نگاهی به سرتا پایم انداخت و گفت : تو نمی خواهی کمیبه خودت برسی؟
با تعجب پرسیدم : چطور مگه ؟ مگه من چمه؟
فرهاد گفت : هیچیکمی به خودت برس و مانند دخترهای نامزد کرده کمی بچرخ. مدام لباس ساده می پوشی. ازخواهرم شیما یاد بگیر . از وقتی با برادرت نامزد کرده است مدام به خودش می رسد.

مادربزرگ خنده ای کرد و گفت : دختر باید دامن بپوشد ولی من مدام تو را با بلوزو شلوار دیده ام.
گفتم : تا وقتی که موضوع گلها روشن نشود اصلا نمی خواهم تو راببینم تا چه برسه که به خودم برسم.

فرهاد به شوخی آرام زد روی سرش و گفت : وایدوباره این دختر حرف خودش را می زنه و بعد بلند شد و گفت : پاشو برویم.
گفتم : کجا ؟

گفت : مگه نمی خواهی بدانی چه کسی آن گلهای مزاحم را روی میز من بیچارهگذاشته است.
مادربزرگ اصرار کرد که برای صرف چای آنجا بمانیم ولی فرهاد قبولنکرد و بعد با هم خداحافظی کردیم و به دفتر کار فرهاد رفتیم.
منشی فرهاد بادیدن من رنگ از رخسارش پرید.

وارد اتاق فرهاد شدم. فرهاد منشی را صدا زد و بالحن خشنی گفت : این گلها را چه کسی اینجا گذاشته است؟
منشی بدبخت که به وضوحرنگ صورتش پریده بود گفت : نمی دانم.فرهاد فریاد زد : گفتم این گلها را چه کسیآورده است.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  ویرایش شده توسط: M_A_N_I   
مرد

 
قسمت ۲۷

منشی که نزدیک بود از ترس بی هوش شود گفت : نمی دانم.
فرهاد بهطرف در رفت و با صدای بلند آبدار چی را صدا زد.
آبدار چی وقتی وارد شد فرهاددوباره پرسید گلها را چه کسی آورده است.
آبدار چی به گلها نگاه کرد و بعد وقتیقیافه عصبانی فرهاد را دید گفت : صبح وقتی داشتم طبقه پایین را تمیز می کردم اینگلها را در دست خانم منشی دیدم.

من جا خوردم و با ناراحتی جلوی پنجره ایستادم وبه بیرون نگاه کردم.
فرهاد با خشم به منشی نگاه کرد . منشی با صدای لرزانی گفت : آقای شفیعی به خدا من منظوری نداشتم.

فرهاد با صدای بلند و خشمگین گفت : توکه میدانی من نامزد دارم منظورت از این کار چه بود؟
منشی با گریه گفت : منظورینداشتم. از جلوی گل فروشی رد می شدم دیدم این گلها خیلی قشنگ است . خوشم آمد و آنهارا خریدم.
فرهاد با اخم گفت : پس چرا روی میز من گذاشته اید.

منشی فقط گریهمی کرد و دیگه چیزی نگفت .
دلم برایش سوخت . با خودم گفتم : آخه چرا باید یکدختر خوب اینطور برای جلب توجه کردن خودش و غرورش را زیر سوال ببرد که حالا اینچنینزیر رگبار سوال و توهین قرار بگیرد.

خدا را شکر کردم که از این حالتها در وجودمنیست و مثل بعضی از دخترهای هم سن و سال خودم رمانتیک فکر نمی کردم.
فرهاد بهخاطر من که آنجا بودم با ان دختر بیچاره خیلی تند برخورد کرد.
ناراحت شده وگفتم : آقا فرهاد دیگه تمامش کن.

فرهاد به طرف من نگاهی انداخت و گفت : چرا نمیگذاری رقیبت را گوش مالی بدهم. مگه تو این را نمی خواهی.
گفتم : نه. من فقط میخواستم ببینم چه کسی این گلها را برایت فرستاده است. فقط همین.
فرهاد به طرفمنشی برگشت و با عصبانیت گفت : شما از امروز اخراج هستید. حالا می توتنید بروید.

منشی گریه کنان از در خارج شد.
جلوی پنجره ایستاده بودم و فکر دختر منشیآرامم نمی گذاشت
فرهاد به طرفم آمد و گفت : عزیزم چرا ناراحتی؟

گفتم : چیزینیست اگه کاری نداری می خواهم به خانه برگردم. خیلی خسته هستم.
فرهاد لبخندب زدو رو به رویم ایستاد. دستم را گرفت و گفت : حالا که خیالت از بابت گلها راحت شداجازه می دهی عقدت کنم.

لبخندی به فرهاد زده و گفتم : اگه فرستنده گلها پیدانمی شد باز هم زنت می شدم چون اینقدر دوستت دارم که بتوانم به خاطر تو با رقیبمکنار بیایم و بعد با همان حالت از کنارش رد شده و از اتاق بیرون آمدم. منشی آنجانبود.
فهمیدم که او آنجا را ترک کرده است.
فرهاد به ئنبالم دوید و گفت : صبر کنبا هم برویم و بعد در را قفل کرد و به سرعت به دنبال من پایین آمد.

وقتی هر دوبه خانه رسیدیم با تعجب دیدیم که آقای شریفی اسبابهای خانه را آورده و همه داشتندبه او کمک می کردند تا از کامیون اسبابها را به خانه جدیدشان ببرند.

فرهاد همبه کمک آنها رفت.
وقتی من به کمک مینا خانم و لیلا رفتم آقای شریفی لبخندی زد وگفت : مینا جان اجازه بده افسون جان هر جا که دوست داره وسایل را بگذاره .
بالاخره هر چی باشه باید این خانه به سلیقه افسون جان تزئین بشود.

میناخانم نگاهی با اندوه به من انداخت . تازه متوجه شدم که او از نامزدی من و فرهاد خبرندارد.
در همان لحظه مسعود به اتاق آمد و گفت : افسون جان برو آقا فرهاد با شماکار داره.
گفتم :آقا فرهاد کجاست؟
مسعود گفت : در خانه ماست و خیلی هم عجلهدارد . زودتر برو .
آقای شریفی با تعجب به من نگاهی انداخت.

من سرم راپایین انداختم و با یک عذر خواهی کوتاه به خانه خودمان رفتم.
فرهاد در حیاطمنتظرم بود. وقتی مرا دید گفت : افسون جان من دیرم شده باید به خانه بروم . چون یکیاز موکل هایم باید ساعت پنج بعد از ظهر به خانه ما تلفن کند . من باید آنجا باشم.

با ناراحتی گفتم : فرهاد آقای شریفی خبر نداره که من نامزد کرده ام . خیلی دورسرم می چرخد.
فرهاد در حالی که ناراحتی خودش را به اجبار پنهان می کرد گفت : خوب حالا منظورت چیه؟
گفتم : هیچی ولی من خیلی نگران هستم . آخه اوقلبش ضعیفاست.
فرهاد با اخم نگاهم کرد و گفت : بالاخره چی باید بداند که تو نامزد کردهای و حالا زن من هستی.
لبخندی به او زده و گفتم : حالا اخمهاتو باز کن . آخرشآقای ...

در همان لحظه مسعود با ناراحتی به حیاط آمد و گفت : افسون حال آقایشریفی به هم خورده است . بیایید کمک کنید.
من هول کردم و با فرهاد سریع به طرفخانه آقای شریفی دویدیم. اصلا نمی دانستم چطور از پله ها بالا می روم. همه دورش جمعشده بودند .
مینا خانم با خشم نگاهم کرد ولی چیزی نگفت. به روی خودم نیاوردم وبه طرف آقای شریفی رفتم . دستش را رئی قلبش گذاشته بود و ناله می کرد.
باتاراحتی گفتم : رامین چرا ایستاده ای . برو ماشین را روشن کن تا پدر را بهبیمارستان ببریم.

رامین سریع بلند شد و به طرف ماشین رفت. فرهاد و مسعود زیربغل آقای شریفی را گرفتند و او را داخل ماشین گذاشتند. لیلا همینجوری مثل بارانبهار گریه می کرد. مینا خانم همراه شوهرش به بیمارستان رفت.
وقتی خواستم لیلارا آرام کنم او با حالت عصبی دستم را کنار زد و به اتاق خودش رفت.
من و مادربه خانه خودمان رفتیم . مادر لبه حوض نشست و من با بغض گفتم : آخه چرا اینطور شد.

مادر در حالی که آرام گریه می کرد با خشم گفت : همه آتیش ها از کوره تو بلند میشه.
با تعجب گفتم : برای چی من ؟
مادر با عصبانیت اشکش را پاک کرد و گفت : آره تو . وقتی مینا خانم به آقای شریفی گفت که تو نامزد کرده ای او یکدفعه حالش بههم خورد و دستش را روی قلبش گذاشت و بعد مادر ناله ای کرد و گفت : خدایا کمکش کن . اگه اون بمیره من چه خاکی تو سرم بریزم. همش تقصیر من بود. من میدانستم که رامینتورا دوست دارد. مینا خانم به من گفته بود که رامین بدجوری به تو دل بسته است. ولیمن به تو اجاره دادم تا با اون پسره...

حرف مادر را با اخم قطع کرده و گفتم : مادر خواهش می کنم درباره فرهاد اینطور صحبت نکن. من فرهاد را دوست دارم و هیچعلاقه ای هم به رامین ندارم. مگه یادت رفته که باعث مرگ عزیزانمان آنها شده اند.
مادر با عصبانیت گفت : خفه شو. هیچکس باعث مرگ آنها نبود. تو دیوانه ای که آنهارا مقصر می دانی . رامین حاضر بود خودش بمیرد ولی یک تار موی شکوفه روی زمین نیفتد. به خدا اگه یکدفعه دیگه این حرف را بزنی با پشت دست چنان توی دهنت می زنم تا خودتنفهمی از کجا خورده ای.(منم کمکت می کنم)

لبه حوض نشستم و آرامگفتم : باشه مادر . دیگه چیزی نمی گم . و بعد سرم را پایین انداختم.
مادر دستشرا دور گردنم حلقه زد و آرام گفت : دخترم منو ببخش که به فرهاد توهین کردم . من وفرهاد را بیشتر از چشمهایم دوست دارم. او با مسعود هیچ فرقی برام نداره. فرهاد عزیزمن است ولی یک لحظه کنترلم را از دست دادم و بعد مادر به گریه افتاد.
ساعت هفتشب بود که رامین و فرهاد و مسعود به خانه آمدند . همه با نگرانی به طرفشان دویدیم.
vامین گفت : انشاءالله تا فردا پدر مرخص می شود. چون دکترها خواستند چند تاآزمایش از پدر بگیرند امشب او را نگه داشتند. مادر هم کنار مادر ماند و بعد نگاهیبه صورتم انداخت و سریع سرش را پایین آورد و گفت : با اجازه من به خانه بر کی گردملیلا حتما نگران شده است و با این حرف از حیاط بیرون رفت.

مادر همراه مسعود باناراحتی به اتاق رفتند و من با فرهاد تنها در حیاط ایستادیم.
فرهاد با ناراحتیگفت : می دونی برای چی حال آقای شریفی به هم خورده است؟
خودم را به نادانی زدهو گفتم : نه برای چی ؟
فرهاد آهی کشید و گفت : وقتی مینا خانم به آقای شریفی میگه که افسون نامزد کرده است او حالش بد می شود. حالا افسون ما چی کار کنیم؟
لبخندی زده و گفتم : هیچی همین هفته عقد می کنیم تا سر و صدا ها بخوابه.
فرهاد با نگرانی گفت : خیلی دلم شور می زنه.
گفتم : فکرش را نکن . هیچکسنمی تونه مارا از هم جدا کنه.

فرهاد نگاهی به صورتم انداخت . لبخندی زد و گفت : آره هیچکس نمی تونه ما را از هم جدا کنه چون ما همدیگر را دوست داریم و عاشق هم هستیم.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  ویرایش شده توسط: M_A_N_I   
مرد

 
قسمت ۲۸

گفتم:ساعت هفت شب است و شما هم نتونستی به تلفن موکل خودت برسی.
فرهاد لبخندی زد و گفت:عزیزم نگران نباش.از بیمارستان زنگ زدم و به او گفتم که گرفتاری برایم پیش اومده و او هم قبول کرد.قرار شد فردا به دیدنم بیاید.و ادامه داد:من دیگه باید بروم.بهتره از مادر و برادرت خداحافظی کنم.و با این حرف به طرف خانه رفت تا با مادر خداحافظی کند.
فردای ان روز آقای شریفی از بیمارستان مرخص شد و من و خانواده ام همراه فرهاد به دیدنش رفتیم.
آقای شریفی وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:دخترم شنیده ام نامزد کرده ای.پسر خوبی را برای زندگی خودت انتخاب کردی ، قدرش را بدان.و بعد نگاهی به صورتم انداخت و گفت:خیلی دوستش داری؟
سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:بله.
آقای شریفی به من و فرهاد تبریک گفت.رامین به پدرش خیلی میرسید و مانند پروانه دور سر او میچرخید.از وقتی شنیده بود نامزد کرده ام زیاد با من صحبت نمیکرد.
فردای آن روز فرهاد و شیما به دنبال من امدند تا برای خرید روز عقد کنان برویم.خرید سرویس طلا را به عهده فرهاد گذاشتم و او سرویس سینه ریز خیلی زیبایی برایم انتخاب کرد.
گفتم:وای چقدر قشنگه.تو چقدر خوش سلیقه هستی.
فرهاد خندید و گفت:عزیزم اگه نبودم که تو را انتخاب نمیکردم.(چند دفعه اینو میگی؟!)
گفتم:فرهاد انگار خیلی خوشحالی.مگه نه؟
فرهاد جواب داد:آره.انگار این دنیا متعلق به من است.
گفتم:وای.پس فردا باید لباس عروسی بپوشم.از الان دل شوره دارم.
فرهاد با شیطنت گفت:به نظرت بهتر نیست بعد از عقد تو را به خانه شوهر ببرم؟اینجوری خیلی بهتره.مگه نه؟
به شوخی اخمی کرده و گفتم:فرهاد ، من باید دیپلم خودم را بگیرم.تو چقدر عجول هستی.
شیما گفت:من فکر نکنم این برادر عزیزم تا بعد از دیپلم تو صبر کند چون خیلی بی حوصله است.
گفتم:ولی باید این دوره را هر طور شده تحمل کند.
فرهاد گفت:بهتره برویم ناهار بخوریم.من خیلی گرسنه هستم.و با هم بطرف رستوران رفتیم.
صبح روز عقدکنان ، من و شیما و لیلا به آرایشگاه رفتیم.وقتی بعد از کار آرایشگر خودم را در لباس عروسی دیدم چهره زیبای شکوفه به نظرم امد.بغضی راه گلویم را بست.
خانم ارایشگر با نگرانی گفت:وای گریه نکن.وگرنه تمام ارایشها بهم میخوره.
ازاتاق ارایش مخصوص عروس بیرون امدم.وقتی شیما مرا دید با خوشحالی گفت:وای چقدر خوشگل شدی.اگه فرهاد تورو ببینه به گفته خودش تو رو بعد از عقد به خانه خودش میبره.
لبخندی زدم و به لیلا نگاه کردم.لیلا نگاهی به صورتم انداخت و در حالی که تظاهر میکرد که خوشحال است گفت:درست مثل فرشته شده ای.خوش به حال شیما خانوم که همچین زن داداشی را به تور زده است.
ارایشگر گفت:عروس خانوم بنشین تا تاج نگین را روی سرت وصل کنم.
وقتی داشت تاج را به موهایم وصل میکرد از اینه چشمم به فرهاد افتاد که داشت با شیما جلوی در صحبت میکرد و فرهاد مدام این پا و اون پا میکرد و از شیما می خواست که سریع تر کار ارایش تمام شود.
از این حرکات فرهاد خنده ام گرفت و این خنده از چشم تیزبین ارایشگر به دور نماند.با کنایه گفت:نگاه کن تا پسره رو دید نیشش باز شد.
بالاخره کار تاج تمام شد و تور سفید روی صورتم کشیده شد.ارام بطرف فرهاد رفتم.وقتی فرهاد مرا دید لبخندی زد و گفت:خورشید خانم حاضری این طعم افتابت را بطرف من بتابانی تا من از این دنیا بیشترین لذت را ببرم؟
لبخندی زده و گفتم:حاضرم برای تنهایی خودم در پشت ماه زیبایی مانند تو پنهان شوم تا از گزند هر چه بی رحمی است در امان باشم.(اینا دارن نمایش بازی میکنن که اینطور صحبت میکنن؟!)
فرهاد بطرفم امد و دستم را گرفت و گفت:پس بهتره برای این همدمی سر سفره ای بنشینیم تا صدایی ملکوتی ما را به عرش خودش ببرد.
شما به خنده افتاد و گفت:وای چقدر این دو نفر رمانتیک هستند.
همه به خنده افتادیم.
وقتی هر دو سر سفره عقد نشستیم ، فرهاد سرش را نزدیک گوشم اورد و گفت:اصلا باورم نمیشه که سر سفره عقد نشسته ام.
به شوخی گفتم:هنوز هم دیر نشده اگه پشیمون شدی زودتر بگو.
فرهاد دستم را آرام فشرد و گفت:بی انصاف من برای این لحظه ثانیه شماری میکردم.
در همان لحظه چشمم به رامین افتاد که شکوفه کنارش ایستاده است.رنگ صورتم پرید از دیدن شکوفه پرید.او داشت با عصبانیت مرا نگاه میکرد.(خب مگه زوره؟!نمیخواست زن رامین بشه!)
با صدای لرزانی گفتم:فرهاد شکوفه اینجاست.
فرهاد نگاهی از ناراحتی به من انداخت و گفت:افسون جان تو رو خدا این حرف را نزن.آرام باش.
سرم را پایین انداختم که رامین را نبینم.
فرهاد مضطرب شده بود.یک لحظه چشمم به اینه شمعدانی که رو به رویم بود افتاد.دیدم که به جای فرهاد رامین کنارم نشسته است.
با دلهرا از سر جایم بلند شدم و نگاهی به سمتی که فرهاد کنارم نشسته بود انداختم.دیدم خود فرهاد کنارم
نشسته است.

از این حرکت تند من فرهاد هم بلند شد.کنارم ایستاد.دستم را گرفتم و گفت:افسون جان اینقدر خودت را عذاب نده.ارام باش.بدون اینکه به چیزی فکر کنی سر جایت بنشین.
وقتی دیدم فرهاد ناراحت است به اجبار لبخندی زده و گفتم:نگران نباش.کاری نمیکنم که فامیلهایت فکر کنند که تو زن دیوانه گرفته ای.
به رامین نگاه کردم.او در حالی که در صورتش غم موج میزد داشت به مهمانها میرسید.خیلی به مسعود کمک میکرد.بعد از چند لحظه عاقد امد که خطبه را بخواند.
یک لحظه نگاه من در نگاه رامین خیره ماند.دوباره حس کردم شکوفه کنارش است و با ناراحتی نگاهم میکند.عاقد یک بار خطبه را خواند ، جوابی ندادم.دوباره خواند ، دوباره جواب ندادم.دفعه سوم وقتی خواند نگاهی به رامین انداختم.زبانم لال شده بود.انگار کسی مانع بله گفتن من میشد.هر چه به خودم فشار می اوردم تا حرفی بزنم نمیتوانستم.فرهاد وقتی دید که مکثم طولانی شده است با نگرانی گفت:عزیزم حرف بزن ، چرا مکث کرده ای؟
به من من افتاده بودم.دوباره به رامین نگاه کردم.رامین لبخندی غمگین به من زد و اشاره کرد که بله را بگویم.انگار یکدفعه کسی مرا ول کرد.نفس عمیقی کشیدم و با صدای نسبتا بلندی گفتم:با اجازه بزرگترها و اقا رامین بله.
همه هورا کشیدند.
فرهاد با اخم گفت:از رامین مجبور نبودی اجازه بگیری.
آرام گفتم:رامین داماد بزرگ ما است و احترامش برایمان همیشه مهم است.
فرهاد لبخندی زد و گفت"این با جناق ما چقدر ابهت داره.دوست دارم مانند او پیش همه ابهت داشته باشم.مخصوصا پیش تو.لبخندی زده و سکوت کردم.
رامین خیلی برای عقد من زحمت میکشید و از مهمانها به خوبی پذیرایی میکرد و مدیریت درستی را به پا کرده بود.
فرهاد گفت:می خواهم کسی را بهت نشان بدهم.
گفتم:مثلا چه کسی را؟
دستم را گرفت و گفت:همسر عزیزم ، بلند شو که به حیاط برویم.
وقتی داخل حیاط شدیم ، فرهاد با دست پدربزرگ و مادربزرگ را به من نشان داد.با خوشحالی بطرف انها رفتم.
مادربزرگ مرا در اغوش کشید.گفتم:شما چطور اینجا امدید؟
پدربزرگ نگاهی به فرهاد انداخت و گفت:پسرم فرهاد جان ما را به اینجا اورد تا در عروسی شما دو نفر ما دو پیرمرد و پیرزن هم باشیم.
کنارشان نشستم و گفتم:خیلی منو خوشحال کردید.رو به فرهاد کرده و گفتم:فرهاد خیلی ممنون.این بهترین هدیه من در روز عروسیم بود.
فرهاد کنارم نشست و گفت:چون میدانستم از دیدن مادربزرگ و پدربزرگ خوشحال میشوی انها را به اینجا اوردم.
مادربزرگ گفت:انشالله که خوشبخت شوید.و بعد پیشانی مرا بوسید.پدربزرگ هم فرهاد را بوسید و به او تبریک گفت.
در همان موقع رامین را دیدم که زیرکانه ما را نگاه میکرد.
رو به فرهاد کرده و گفتم:اگه پرسیدند که اینها کی هستند ما چه بگوییم؟
فرهاد خنده ای کرد و گفت:می گوییم یکی از موکل های صمیمی من هستند که خیلی به من لطف دارند.
مادربزرگ خندید و گفت:اتفاقا فکر خوبی است.گفتم:مادربزرگ چه لباس خوشگلی پوشیده اید ، پدربزرگ هم مانند اقا دامادها شده است.
انها به خنده افتادند.مادربزرگ دست فرهاد را گرفت و گفت:اینها را فرهاد برایمان خریده است.واقعا دستش درد نکنه.درست اندازه من و پدربزرگ است.از فرهاد تشکر کردم.
رامین سر سفره عقد سینه ریز زیبایی به من هدیه داد وقتی مینا خانوم سینه ریز را در گردنم بست تازه متوجه شدم که این سینه ریز را موقعی در گردن خواهرم شکوفه دیده بودم و فهمیدم که این سینه ریز را رامین روز عقد کنان در گردن شکوفه انداخته بود.با ناراحتی نگاهی به رامین انداختم.او لبخند غمگینی به من زد و از اتاق خارج شد.مادرم به گریه افتاد و به اشپزخانه پناه برد.مسعود به اجبار جلوی ریزش اشکهایش را گرفته بود.
اقای شریفی پیشانیم را بوسید و دستبندی در دستم بست.ارام و با صدای گرفته ای از او تشکر کردم.
نمیدانستم در دل رامین در ان موقعیت چه می گذره.خیلی از این هدیه او غمگین بودم.
بالاخره جشن عقدکنان تمام شد و همه مهمانها رفتند.فرهاد ، پدربزرگ و مادبزرگ را به خانه رساند و دوباره برگشت.اقای شریفی و لیلا و مینا خانم به خانه خودشان رفتند و فقط رامین برای کمک به مادرمانده بود.بایستی میز و صندلی ها را جمع میکردند.
به اتاقم رفتم تا لباس عروسی را از تنم در بیاورد و به مادر در جمع اوری اتاقها کمک کنم.فرهاد در همان دم به اتاقم امد.گفتم:لطفا بروید بیرون ، دایی محمود و مسعود در خانه هستند و خوب نیست که تو اینجا باشی.
فرهاد خنده ای کرد و گفت:تو دیگه زن من هستی.چرا باید بیرون بروم؟
گفتم:آخه خوب نیست من از دایی محمود خجالت میکشم.
فرهاد لبخندی زد و بطرفم آمد و گفت:بی خود حرف نزن ، من برای اینکه زنم شوی لحظه شماری میکردم و حالا تو می خواهی مرا بیرون کنی.مگه یادت رفته که مادرت چقدر از تنها بودن من و تو در اتاق ناراحت میشد؟ولی حالا دیگه خیالش راحت است که ما محرم هستیم.و بعد به طرفم امد.بعد از چند لحظه هر دو در حالی که سرخ شده بودیم به هم لبخند زدیم.
فرهاد گفت:اجازه بده امشب اینجا بمانم.
گفتم:موعظه جنابعالی تمام شد؟
بعد دستش را گرفتم و بطرف در ارام هولش داده و گفتم:بس کن تا با چوب بیرونت نکرده ام برو بیرون و بعد فرهاد را به بیرون هول داده و در را بستم.
صدای خنده دایی محمود را شنیدم که گفت:چیه فرهاد جان ، هنوز هیچی نشده خواهر زاده ام تو را از خانه بیرون کرد؟
فرهاد خنده ای کرد و گفت:والله این زن من اصلا بلد نیست شوهرداری کند و بعد کمی صدایش را بلندتر کرد طوری که حس کردم عمدا سرش را نزدیک در اورده است تا صدایش را بشنوم.گفت:باید برای خواهرزاده ات یک کمکی بگیرم تا اونو ببینه و یاد بگیره.
یکدفعه همه به خنده افتادند.منظورش از کمکی به شوخی یعنی زن دیگه بگیرد بود.
وقتی لباسم را عوض کردم از اتاق بیرون امدم.فرهاد کنار مسعود نشسته بود و با او صحبت میکرد.
رو به فرهاد کرده و گفتم:منظورت از کمکی چه بود.
فرهاد خندید و گفت:هیچی بابا شوخی کردم.
به ظاهر عصبانی شده و گفتم:هنوز هیچی نشده تو از این حرفها میزنی تا برسه که زندگی مشترکمان را شروع کنیم؟و با اخم به اتاقم برگشتم و در را محکم بستم.
فرهاد جا خورد و به دست و پا افتاده بود.سریع پشت در امد و در زد ولی در را باز نکردم.گفت:افسون جان ، عزیزم من شوخی کردم ، بخدا منظوری نداشتم.اگه ناراحتت کردم معذرت می خواهم.
با صدای بلند گفتم:دیگه نمی خواهم تو را ببینم.تو چطور دلت می اید که این حرف را بزنی؟حالا من احساس ندارم ، تو که از اول میدانستی که من چطور اخلاقی دارم پس چرا به خواستگاریم امدی؟
صدای پروین خانم را شنیدم که با نگرانی گفت:عروس عزیزم فرهاد جان منظوری نداشت.تو چرا ناراحت شدی؟او شوخی کرد.خوب نیست شب اول عقدتان شما قهر باشید.
دوباره صدای فرهاد را شنیدم که به تمنا افتاده بود.گفت:عزیزم در را باز کن.ببخشید من اشتباه کردم.دیگه از این حرف ها نمیزنم.
در را باز کردم.دایی محمود و مسعود و شیما تا مرا دیدند هورا کشیدند و دست زدند.
لبخندی پیروزمندانه زدم و با گوشه چشم به دایی نگاه کردم و گفتم:چطور بود؟خوب گربه را دم حجله کشتم یا نه؟
همه به خنده افتادند.دایی با خنده گفت:عالی بود.عالی.اون هم چه کشتنی کردی!
فرهاد بطرفم امد و گفت:بی انصاف از اون موقع تا حالا داشتی مرا اذیت میکردی؟و به شوخی گوشم را کشید و رو کرد به مادرم و گفت:مادرجان کمی این دخترت را تنبیه کن تا اینقدر اذیتم نکند.
همه به خنده افتادند.در ان لحظه چشمم به رامین افتاد که در خودش فرو رفته است و در حال جمع کردن صندلی های داخل اتاق عقد بود.
اشاره ای به فرهاد کردم تا جلوی او اینقدر شوخی نکند.او هم بدون چون و چرا پذیرفت.
به اشپزخانه رفتم و یک سینی چای اوردم.رامین را صدا زدم تا بیاید چای بخورد.رامین روی مبل کنار مسعود نشست.گفتم:بی انصافها کمی به اقا رامین کمک کنید.او تنهایی که نمیتواند صندلی ها را جمع کند.
مسعود دست رامین را گرفت و گفت:انشالله برای عروسی خود اقا رامین خودم تنهای تنها صندلی های جشن را جمع میکنم.(خسته نباشی!)
اول از همه سینی چای را جلوی رامین گرفتم.لحظه ای به من خیره شد بخاطر اینکه فرهاد ناراحت نشود گفتم:بفرمایید چای.
رامین به خودش امد و با یک تشکر کوتاه چای را از سینی برداشت.سینی چای را جلوی دایی محمود گرفتم.دایی در حالی که چای را برمیداشت گفت:افسون جان دیگه برای خودش خانمی شده است.
لبخندی زده و گفتم:خانوم بود ولی کسی قدرش را نمیدانست.
فرهاد با نیش خند زیبایی گفت:عزیزم غصه نخور.خودم قدرت را میدانم.
همه زدند زیر خنده.
وقتی چای را جلوی فرهاد گرفتم با شیطنت طوری چای را برداشت که داغی چای را روی دستم احساس کردم و سینی چای در دستم کج شد و نصف چای توی سینی ریخت.
فرهاد با لبخند گفت:ای وای ببخشید اصلا حواسم نبود.
نگاهی در چشمان جذابش انداختم و گفتم:خیلی مردم ازار هستی.
لبخندی شیرین روی لب داشت.احساس کردم اتشی در درونش شعله میکشد.نگاه های زیرکانه پروین خانوم و مادرم کمی مرا معذب کرده بود.
پروین خانوم متوجه حالت پسرش شده بود گفت:فرهاد جان اگه شما دوست دارید میتوانی امشب اینجا بمانی ، اقا محمود ما را به خانه میبرد.
فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت:مادرجان.افسون خانوم راضی نیست که...
حرفش را با خجالت قطع کرده و گفتم:نه اینطور نیست.ولی خوب نیست اینوقت شب مادرت و خواهرت را تنها بگذاری.
فرزاد لبخندی شیطنت امیز زد و گفت:پس من اینجا چکاره هستم؟
همه به خنده افتادند.
یواشکی چشم غره ای به فرهاد رفتم.
فرهاد به خنده افتاده و گفت:نه مادرجان ، من در خانه خیلی کار دارم.با اجازه باید به خانه بیایم.
وقتی داشت خداحافظی میکرد دلخور بود و زیر لب غر غر میکرد.
از این حرکات فرهاد خنده ام گرفته بود ولی قیافه جدی به خودم گرفتم.
ساعت ده و نیم صبح بود که از خواب بیدار شدم.خیلی خوابیده بودم.بعد از دستشویی صورت به اشپزخانه رفتم.مادر انجا بود.خانه هنوز ریخت و پاش بود.مینا خانم داشت به مادر کمک میکرد تا خانه را مرتب کنند.
مادر وقتی مرا دید گفت:دختر تو چقدر میخوابی؟بیچاره فرهاد سه بار از صبح تا حالا تلفن زده است.ولی هر وقت خواستم بیدارت کنم خواهش کرد این کار را نکنم.قبل از اینکه صبحانه بخوری به او تلفن بزن گناه داره منتظر تلفن تو است.
در حالی که هنوز خستگی دیشب روی تنم بود گفتم:نه مادر من خیلی گرسنه هستم.بگذار اول صبحانه بخورم بعد تلفن میکنم.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۲۹

آخر صبحانه ام بود که تلفن زنگ زد.مادر گفت:بلند شو برو گوشی را بردار میدانم فرهاد است.
بلند شدم و گوشی را برداشتم.فرهاد بود.تا صدای مرا شنید گفت:عزیزم چقدر میخوابی؟حالا خوبه که خواب به چشمهای قشنگت میاد.
گفتمکاینقدر خسته هستم که اصلا نفهمیدم چطور خوابیدم.هنوز هم خوابم می اید.
فرهاد با دلخوری گفت:ولی من اصلا خوابم نمی اید.دیشب تا صبح بیدار بودم.در صورتی که تو انگار نه انگار که شوهر داری.
گفتم:فرهاد جان اینطور صحبت نکن ، آخه چکار کنم؟بخدا خیلی خسته هستم.عروس شدن که الکی نیست.
فرهاد به خنده افتاد و گفت:باشه عزیزم.من میبخشمت ، حالا آماده شو که می خواهم ببرمت بیرون.
با خستگی گفتم:اخه دو هفته بیشتر به باز شدن مدارس نمانده است.من هنوز هیچ کار نکرده ام.
فرهاد گفت:مثلا چکار نکرده ای؟
گفتم:کیف و وسایل نخریده ام.اخه مگه میشه من بدون اینها مدرسه بروم؟تو اصلا به فکر من نیستی.
فرهاد خنده ای کرد و گفت:اتفاقا من مدام در فکر تو هستم ولی تو توجهی به من نداری.به من چشم غره میروی تابه خانه خودمان بروم.من این همه بدبختی کشیدم تا در کنارت باشم ولی تو مدام منو از خودت میرانی.دایی محمودت خوب اسمی روی تو گذاشته است.داره برام ثابت میشه که تو قلب سنگی داری.
گفتم:چیه؟پشیمان شدی؟
خنده ای سر داد و گفت:نه عزیزم ، محال است که تو را از دست بدهم.ولی از این همه بی توجهی تو خسته شده ام.وقتی شیما را میبینم پیش خودم فکر میکنم تو چرا مانند شیما که اینقدر به مسعود میرسه به من نمیرسی؟
گفتم:لطفا مسئله شیما را با ما مخلوط نکن که این صحبتها فامیلی است و میترسم اختلاف بین ما پیش بیاید.
فرهاد گفت:حالا اجازه میدهی که به دنبالت بیایم تا با هم بیرون برویم؟
گفتم:بخاطر اینکه فکر نکنی سنگ دل هستم باشه می ایم.
مقداری پول برداشتم تا بین راه برای خودم کیف مدرسه بخرم.

فرهاد به دنبالم امد.وقتی سوار ماشین شدم گفتم:انگار دیشب نخوابیدی؟چشمهایت خیلی قرمز شده.
فرهاد لبخندی زد و گفت:مگه همه مانند تو بی خیال هستند که تا سرت را روی بالش گذاشتی خوابت برد.من تا صبح بیدار بودم.
گفتم:مگه تو کار و زندگی نداری؟این همه پرونده روی هم انبار کرده ای که چه بشود؟خب کمی به انها برس.بخدا من فرار نمیکنم.چقدر تو حساس هستی.
فرهاد گفت:تا وقتی که تو رو خانه خودم نبرم خیالم راحت نمیشود.ای کاش حرفت را گوش نمیکردم و دیشب تو را به خانه خودم میبردم.
بخاطر اینکه موضوع را عوض کنم گفتم:اگه میشه جلوی یک مغازه کیف فروشی نگهدار تا لااقل من کیف مدرسه بخرم.
فرهاد جلوی یک مغازه کیف فروشی نگه داشت.هر دو داخل مغازه شدیم.رو به فرهاد کرده و گفتم:دوست دارم کیف مدرسه ام را خودت انتخاب کنی.میخواهم ببینم سلیقه ات چطوره.
فرهاد لبخندی زیبا زد و گفت:اگه بد سلیقه بودم که تو را انتخاب نمیکردم.(باز این جمله رو تکرار کرد!)
گفتم:شیرین زبانی نکن.زود انتخاب کن تا ببینم چکار میکنی.
فرهاد نگاهی خریدارانه به کیفها انداخت و یکی را انتخاب کرد.
اولین کاری که کردم به قیمت او نگاهی انداختم.وقتی دیدم خیلی گران قیمت است گفتم:بد نیست.
فرهاد اخمی کرد و گفت:بد نیست؟این کیف عالی است تو کیف به این قشنگی را میگی بد نیست؟
کیف را از دست فرهاد بیرون کشیدم و کناری گذاشتم و یک کیف ارزان قیمت بداشتم.گفتم:این خیلی خوبه.
فرهاد کیف را از دستم بیرون کشید و کناری گذاشت و گفت:وای چقدر بد سلیقه هستی.نمیدونم چطور منو انتخاب کردی!
خنده ای کردم و به شوخی گفتم:اخه تو هم زیاد قشنگ نیستی.
فرهاد ارام نوک موهایم را کشید و گفت:خیلی بدجنس هستی.این همه من از تو تعریف میکنم و تو اینطور از من تعریف میکنی؟
لبخندی زده و گفتم:عزیزم تو ناراحت نشو.شوخی کردم.تو اینقدر خوشگلی که من در برابر زیبایی تو هیچ هستم.(نه بابا!!؟)
فرهاد دستی به موهایم کشید و گفت:دیگه شکسته نفسی نکن که اصلا خوشم نمیاد.و بعد کیفی که خودش انتخاب کرده بود را برداشت و بطرف صندوق رفت.
من سریع از کیفم پول بداشتم و بطرف صندوقدار گرفتم.
فرهاد چشم غره ای به من رفت و گفت:خجالت بکش.
گفتم:فرهاد من از این کیف خوشم نمیاد.
فرهاد لبخندی زد و گفت:تو از قیمت گران ان خوشت نمیاد ولی از خود کیف خوشت امده است.
گفتم:اخه خیلی گران است.
فرهاد در حالی که کیف را روی میز صندوقدار میگذاشت گفت:ولی تو حق پول دادن نداری.دیگه شوهر کرده ای و این وظیفه من است.
لبخندی به او زده و گفتم:هنوز که به خانه ات نیامده ام که داری برایم پول خرج میکنی.و بعد پول را جلوی صندوقدار گذاشتم.
فرهاد پول را برداشت و توی کیف مدرسه ام گذاشت و خودش پول کیف را پرداخت کرد.
با هم از مغازه بیرون امدیم.گفتم:کیف را خیلی گران خریدی.من چطوری میتوانم این کیف گران قیمت را دستم بگیرم؟در مدرسه خوب نیست که...
فرهاد حرفم را قطع کرد و گفت:عزیزم تو با یک وکیل ازدواج کردی و نباید نگران قیمت چیزی باشی.و بعد هر دو سوار ماشین شدیم.
روز اول مهر ماه بود و من بایستی به مدرسه میرفتم.با کوشش و تلاش بایستی درسم را می خواندم.
مادربزرگ برایم یک روپوش زیبا دوخته بود و پدربزرگ هم یک خط کش چوبی منبت کاری شده به من هدیه دادند.
فرهاد که کنار پدربزرگ نشسته بود گفت:افسون دوست دارم این خانه را بخرم.خیلی قشنگه.
پدربزرگ گفت:اتفاقا چند وقت پیش که اقای محمدی اینجا امده بود به او گفتم که افسون جون خیلی این خونه رو دوست داره و اسم اینجا رو گذاشته بهشت کوچک من.
اقای محمدی خیلی خوشحال شده بود.گفت که من حاضرم این خانه و تمام زندگیم را به پای افسون خانوم بریزم.فقط او لب تر کند که این خانه را می خواهد.حاضرم اینجا را همینجوری به او بدهم.
لبخندی زدم و با لحن کنایه امیزی به فرهاد گفتم:اقای محمدی نسبت به من خیلی لطف دارد.مکنه ممنون او هستم.فرهاد با عصبانیت گفت:بی خود کرده که این حرف را زده است.منظورش از این حرف چی بود؟
در حالی که می خواستم فرهاد را اذیت کنم گفتم:خب اقای محمدی واقعا مرد خوبی است.شاید می خواهد خانه را به اسم من بکند.چون او خیلی به من لطف دارد.
فرهاد متوجه شد که می خواهم اذیتش کنم ، گوشم را گرفت و گفت:باز می خواهی اذیتم کنی؟و بعد رو به پدربزرگ کرد و گفت:پدربزرگ اجازه بدهید که گوش این دختر را از بیخ بکنم.
پدربزرگ در حالی که می خندید گفت:حالا پسرم بخاطر من گوش زنت را ول کن و او را ببخش.
همه زدیم زیر خنده.
فردای ان روز با فرهاد به مدرسه رفتم.فرهاد تا چشمش به سامان افتاد رنگ صورتش پرید و رو کرد به من و گفت:این پسره اینجا چه میکنه؟
گفتم:خب او یک معلم است و جای معلم در مدرسه است.
فرهاد زیر لب غرغر کرد و گفت:اگه بشه می خواهم مدرسه ات را عوض کنم.با بودن این پسر من ناراحت هستم.اصلا از او خوشم نمیاد.
لبخندی زده و گفتم:اصلا حرفش را نزن ، چون من به این مدرسه بیشتر عادت دارم و در اینجا احساس آرامش میکنم.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت.
گفتم:نکنه هنوز به من اطمینان نداری؟
فرهاد گفت:چرا عزیزم ولی نمیدانم برای چی حسودی میکنم.
لبخندی زده و گفتم:تو همیشه حسود هستی و هنوز این عادت زشت را کنار نگذاشته ای؟و با این حرف دستش را گرفتم.فرهاد دستم را فشرد و گفت:عزیزم زنگ مدرسه ات زده شد.خوب درس بخوان که قبول شوی تا هر چه زودتر تو را به خانه ام ببرم.خدانگهدار ، بعد از ظهر به دنبالت می ایم.به امید دیدار.و با این حرف از مدرسه بیرون رفت.
روز اول سامان که داخل کلاس شد خیلی خشن و بداخلاق بود.انگار نه انگار که مرا می شناخت.من هم به روی خودم نیاوردم.زنگ تفریح هم با من صحبتی نکرد.وقتی زنگ مدرسه خورد و تعطیل شدیم سر کوچه مدرسه ایستادم تا فرهاد بیاید.ولی او نیامده بود.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
صفحه  صفحه 3 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

قلب سنگی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA