انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 24 از 25:  « پیشین  1  ...  22  23  24  25  پسین »

آن نیمه ی ایرانی ام


زن


 
بچه ها بعد از شهادتش فهمیدند مهندس بوده و آنوقت داغشان عمیقتر شد . ما برای مراسم شب هفتش رفتیم شیراز .یک خانه ی ساده ی کاهگلی داشتند که شاید 150 متر بیشتر هم نبود .با 6 تا اتاق و یک باغچه ی کوچک .
همه ی زندگی اش همین بود ،تازه اینهم از پدرش به ارث رسیده بود .مادرش آنجا زندگی می کرد دلبستگی به مال دنیا نداشت .این حمله ی آخری، یک روز غروب غافلگیرش کردم .درست روی بلندی یک تپه نشسته بود .زدم روی شانه اش و گفتم رضا جان . درست وسط دوربین عراقی ها هستی !
چشمانش پر از اشک بود .با این حال خندید و گفت :
ــ چه بهتر از این .از اسراف یک گلوله جلوگیری می کنم .
نشستم کنارش . بقدری دوستش داشتم ... که دلم نمی آمد از نزدیکش دور شوم .و اینرا بهش گفتم .باز هم خندید .مثل همیشه که لبخند روی لبش بود . گفت :
ــ خدا رو شکر که زن ندارم والاّ شاید به این هووی تازه از راه رسیده حسودی می کرد . زن ها
خوششان نمی آید که شوهرشان محبوب کس دیگری باشد .
گفتم :
ــ خوب اینهم حکمت خداست .
بعد رضا گفت :
ــ راستی محمد هیچ فکر کرده ای اگر این قضیه در مورد خدا هم صادق بود چی می شد ؟
به شوخی گفتم :
ــ که یعنی خدا هم زن داشت ؟
هلم داد و خندید و گفت :
ــ نه بچه ،یعنی اگر همه ی بندگان خدا نمی توانستند بطور مساوی و بدون احساس حسادت و غیرت نسبت به خدا عشق ورزند . آنوقت چقدر اوضاع عشق و عاشقی شیر تو شیر می شد .
گفتم :
ــ آقا رضا جون تو نباشه جون خودم اینجا خیلی خطرناکه بیا بریم پایین .
ولی اون آهی کشید و دستش را توی هوا چرخاند .گفت :
ــ چطور دلت می آید .آسمون اینجا چقدر نزدیکه ببین . من فهمیدم دلش گرفته و می خواد با خدای خودش درددل کند .
بلند شدم و گفتم :
ــ رضا جان مزاحم خلوتت نمی شم .من می رم ولی دلم همین جا پیش تو می مونه .
مرد لحظه ای سکوت کرد و بعد ادامه داد :
ــ هی ... آخرین باری که دیدمش بعد از حمله توی چادر فرماندهی داشت نماز مغربش
را می خواند .او آنقدر خسته بود که نمی توانست تعادلش را حفظ کند .وقتی سلام نماز را داد رفتم جلو با دستش اشاره کرد صبر کنم و بعد برخاست برای نماز غفیله .
داشتم از تعجب شاخ در می آوردم .با آنهمه خستگی نماز مستحبی اش ترک نمی شد .بعد نشست .
مصداق سخن حضرت امیر (ع )بود که می فرمود :
ــ «مؤمن غمش توی دلش و شادی اش توی چهره اش .»رضا اینطوری بود .لبهایش می خندید اما نگاهش نه . به من گفت :
ــ « محمداگر یکوقتی برای من اتفاقی افتادقول می دی این امانتی رو به صاحبش برسونی ؟»
و بعد این کاغذ ها را تحویل من داد .
مرد جوان همزمان بسته ای پیچیده در یک نوار سبز رنگ را روی میز جلوی من گذاشت و ادامه داد :
ــ گفتم چی می گی آقا رضا . سرو صدا ها تازه خوابیده .برات متأسفم که هنوز در انتظار یک اتفاقی .
قیافه اش جدی شد و اصرار کرد تو کاریت نباشه ،فقط قول بده .
منم سر به سرش گذاشتم :
ــ جون طلب کن ،قول چیه . ولی حالا این نامه ی فدات شوم برای کدوم دختر خوش شانسیه ؟
فکر می کردم برای خانواده اش نوشته ولی اون حرف منو رد نکرد و گفت :
ــ برای یکی از بستگانم در تهران ، آدرس را روی بسته نوشته ام .تو فقط تحویل بده .
باهاش شوخی کردم و گفتم :
ــ هی ناقلا شیرینی نداده می خوای جیم بشی .بخدا اگر بذارم .تا پلوی عروسی ندادی
نمی زارم وارد بهشت بشی .حتی اگر دم دروازه اش هم رسیده باشی برت می گردونم .
رضا آنشب بیشتر از همیشه تو خودش بود .دستم را گرفت و گفت :
ــ محمد باور کن به اینجام رسیده .دیگر تحمل ندارم .دعا کن خدا این بار روی منو زمین نندازه .
بی اختیار همونجا بغلش کردم و هردو تامون زار زار گریه کردیم .
نمی خواستم این حرفها رو از او بشنوم .دوستان دیگرم هم قبل از شهادت عین رضا بی تاب
می شدند و برای رفتن دلتنگی می کردند .
گفتم :
ــ رضا جون دعا کن با هم بریم .منم دیگه طاقت موندن ندارم .من راضیم به رضای خدا ولی تو دلت پاکه ،دعا کن با هم بریم .
اونشب رضا هوایی شده بود ،بسته را گرفتم .بلند شدم تا از چادرش بیام بیرون ،صدام کرد . بعد این پیشانی بند رو از توی جیبش در آورد و دور بسته پیچید .اونشب دیگر ندیدمش .
بچه ها می گفتند رفته بیرون .همه جا را گشتم ولی از رضا خبری نبود .
همونشب یکی از بچه ها خواب می بینه که رضا سوار یک اسب سفید داره میره به طرف کربلا .داد زده بود برگرد . اونجا دشمنه ،خاکریز عراقی هاست مگه نمی دونی ؟
ولی رضا خندیده بود و با اسبش به تاخت دور شده بود .
روز بعد خبر زخمی شدنش را از بچه ها شنیدم .مثل اینکه شبانه رفته بود شناسایی و اونجا با انفجار خمپاره ی دشمن نامرد از پا در آمد .
سه روز اهواز بستری بود و بعد از شناسایی فرستادنش تهران .همکاراش فکر می کردند رفته مرخصی و تو شیراز دنبالش بودند .
بقیه اش را هم خودتون بهتر می دونید .حالا این بسته خدمت شما . انشاءا... که امانتی را با صداقت به صاحبش رسانده باشم همانطور که آقا رضا می خواست .

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
هق هق گریه ام تسکین ناپذیر تر از آن بود که بتوانم کلمه ای برزبان جاری سازم .
مردی که روبرویم نشسته بود در عرض چند دقیقه از قالب یک بیگانه در آمده و برایم بسیار عزیز شده بود .
درست مثل یک گنج گرانبها . مردی که این سعادت را داشته هفته ها و ماه های زیادی با نصر زندگی کند و بشناسدش .
چه عاقل بود نصر که حداقل او را برایم گذاشته و بسویم فرستاده بود تا به من بفهماند مرگ از دید خودش نیستی و نابودی نیست بلکه عین زندگی است .
مطلوبی که نصر همه ی عمر بدنبالش بوده و سرانجام شاهد مقصود را در آغوش کشیده است .
با شرمندگی عذر خواستم و در روشوئی اتاق آبی به دست و صورتم زدم . مرد حالا ایستاده بود و داشت از پنجره مناظر نا زیبای خانه ها و لولیدن بچه ها را در خاک می نگریست .
گفتم :
ــ خوشحالم که آمدید .بعد از آن رنج بزرگ به چنین تسکینی نیاز مبرم داشتم ،من سال ها با نصر رفت و آمد داشتم اما هرگز او را آنطور که باید نشناختم و این درد بیش از درد رفتنش
معذبم می دارد .
من از شهادت او حقیقتاً متأثر بودم اما شنیدن اینکه او خودش بیش از هر چیز طالب چنین مرگی بود آنهم از زبان شما ،اندکی بار غمم را سبک می کند .حالا با دید بهتری به زندگی نگاه می کنم و معتقدم نصر راه درستی انتخاب کرد .
راهی که او را به واقعیت و منبع آرامش رساند ،نه به سراب های واهی و گمراه کننده .
مرد خم شد . کلاهش را از روی میز برداشت و خجولانه گفت :
ــ رضا مرد خوشبختی بود . و به هرچیز که می خواست دست پیدا می کرد .خوشبخت که فامیلی چون شما داشت . کسی که ایده های او را درک می کند و به خاطر انتخاب شجاعانه ی هدف ،تحسینش می نماید . من با اجازه اتان مرخص می شوم .
گفتم :
ــ گاهگاهی بدیدنم بیائید .دیدن شما که دوست نزدیک نصر بودید ، خوشحالم می کند و به من این باور را می دهید که براستی مورد توجه انسان های ارزشمند روی زمین هستم .
مرد با دست چپ اشکی را که مدتی قبل روی صورتش غلتیده بود پاک کرد و گفت :
ــ مرا با آقا رضا مقایسه نکنید .با این حال اگر توانستم می آیم . خدانگهدار .
این آخری را تقریباً توی چهار چوب اتاق بر زبان آورد و بعد رفت و در را پشت سرش باز گذاشت .
وقتی صدای پای مرد در پلکان محو شد ، بسته را از روی میز برداشته و آن یادگار گرانبها را به سینه فشردم .
روحم به طرز عجیبی تسکین یافت و به یکباره دریافتم وجودم سراسر از شهامت و شجاعت مالامال است .پیشانی بند سبزش را بوسیده و بسته را با دقت و احتیاط ،گویی که تندیس بلورین احلام و آرزوهایم باشد در کیف قرار دادم .
باید در بهترین فرصت آن را می گشودم نه حالا . وقتی که همه چیز کامل باشد و هیچکس مزاحم خلوتم نشود .
خوشحال از آشنا شدن با جنبه های دیگر زندگی نصر ،احساس افتخار به سبب دوستی با یک فرمانده برجسته که شهامتش را با خون امضاء کرد . سبکبار شدن با گریه و حالا نشستن و انتظار کشیدن برای ملاقات دومین مهمان عجیب و ناخوانده ی آن روز ، آن غروب پر ماجرا .
در سکوت وآرامش مطب صندلی را برگردانده و رو به پنجره نشستم .عجب اقبال بلندی .تماشای ستارگان در پهنه ی سینه ی آسمان آنهم فضای دود گرفته ی تهران از پس لکه های درهم فشرده ی ابر .
نوید اولین باران های پاییزی و فکر کردن به هر آنچه دلخواه تو باشد . به چیزهای خوشایند زندگی . به ساحل شنی .به در یا وقت غروب خورشید ، به تاک های پر بار ، به دست دختری روستائی دراز شده به سوی خوشه های زرین انگور . به گله گوسفندان در غروب ده وقتی از چرا باز می گردند و عبورشان خطی از گرد و غبار به جای می گذارد .به نوای نی لبک .بوی نان تازه .پنیری در کیسه .پونه ای برلب آب .بلبلی بر درخت .شاخه ای بید مجنون خم شده بر جانی شیفته .
ــ خانم دکتر تو را به خدا به دادم برسید .بچه ام از دست رفت !
از جا پریدم .ناخود آگاه ، فریادی ناتوان ،آن رویای خوش را فراری داد .کلید را زدم ،نور در اتاق پاشید .
زن بسته ای که در بغل داشت روی میز گذاشت .گوشی را دور گردنم انداختم و گفتم :
ــ بچه را بگذارید روی تخت .
زن با موهایی پریشان بسته را جابجا کرد .کرم زرد رنگ کوچولویی که پوشش اطرافش را با استفراغ های پیاپی آلوده بود .آنقدر ضعیف که صدای ونگ زدنش بزحمت از لای پارچه
شنیده می شد .
کنارشان زدم .دست و پای لاغر بچه به شدت در سرمای اتاق جمع شد به سرعت معاینه اش کردم تب شدیدی داشت .باید بستری می شد و آزمایش می داد .
ــ چند روز است بچه اینطور شده ؟
ــ الهی فدایتان شوم . از دو روز پیش آسایش ندارد .
ــ چرا زودتر نیاوردیش ؟
ــ گفتیم شاید خودش خوب بشه !
ــ دارویی ،چیزی بهش دادی ؟
ــ چند تا قرص و شربت اسهال .
فوراً برایش نسخه ای موقت نوشتم و نامه ای که به بیمارستان معرفی اش کند .زن بسته را دوباره پیچید و آن را زیر بغل زد دستش با اسکناس مچاله شده به طرفم دراز شد . نگاهم را از او بر گرفتم .
ــ برو مادر ، عجله کن . یادت نرود به بچه آب میوه ی رقیق و مایع O.R.S بخورانی .شیرت را هم قطع نکن .آب خوردن را هم بجوشان .
سپس زن رفت . رها شده چون تیری از چله ی کمان . همراهی نداشت .تنها در سیاهی شب گم شد

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
چراغ را خاموش کردم و باز نشستم .زن ناگهان آمد و مرا ماتم زده بر جا گذاشت . دستها را روی میز گذاشتم و سرم تکیه گاهی یافت برای اندکی آسودن .
رنج انسان ها پایانی نداردهمیشه باید غم عده ای را خورد که سهم عادلانه ای از زندگی
نمی گیرند .هر کسی از دردی می نالد . همه بیماریم و ما پزشکان بیش از همه .
مریم لحظه ای توی سالن با کسی صحبت کرد .گفته بودم برای امشب دیگر کسی
را نمی پذیرم . ولی ورود بعضی ها قابل کنترل نبود . مثل آن زن که توجه نداشت من دکتر قلبم نه اطفال .
صدای دختر جوان در اتاق پیچید :
ــ چراغ اتاقتان را روشن کنم ؟
ــ نه ،احتیاجی نیست ، تو می توانی بروی .برای امشب دیگر کافیست ،منهم باید بروم .
دخترک با تردید پرسید:
ــ حالتان خوب است ؟
ــ بله چشمهایم کمی خسته شده . استراحت می کنم و بعد می روم .شب بخیر .
دوباره غوطه خوردن در اقیانوس رنج آدمها .گویا تاوانش را من باید بدهم . چه معلوم . شاید من نیز مقصرم .عادتی شده که خود را تبرئه کنیم . منکه اینطور ... بله ، اما واقعیت چیز دیگریست .
باید بفهمیم . طلبیدن حضور ذهن . به جنگ واداشتن سلولهای مغز .
باید بفهمیم ... خستگی ،تاریکی ، پلک ها روی هم . فقط کمی ... آرامش نسبی و نتیجه اش خواب . کوتاه و بی ثمر .
خلوت کوچه . دری باز به روی هر کس . چراغی خاموش ،زنی تنها و بی پناه در طبقه ی بالای ساختمان .
مردی بر آستانه ی اتاقش ایستاده . مغرور . دستها صلیب وار بر سینه ، سری افراشته . شانه ها پهن و قوی .سینه ای برامده ،نفس ها تند و پر صدا .
دم و باز دم همه در سکوت .نه حرکتی . نه پریدن شاپرکی بر پشت پنجره . باران می ریزد
و می ریزد .
ابرها در حرکت .ناهمگون . مماس برهم . اصطکاکی قطعی . رعدی دیو آسا و زن از هراس عمیق خفته در جان ،می پرد .آسمان را می نگرد .چشمانش را می مالد .
مرد موازی اوست .غرق در سیاهی . نمی بیندش .می خواهد دوباره سر بر بازو گذارد . مرد خسته از انتظار .انتظاری چندین ساله . دلگیر از بازی روزگار .رنجور از جستجو .
به سختی زبان می گشاید فارسی نمی داند .بخود فشار آورده . اولین جمله را با زبان او خواهد گفت . بارها تمرین کرده . گیر افتاده . رسوا شده و تلاشی پیگیر .
تلفظ واژه ها چه دشوار ، ته رنگی از لهجه ی انگلیسی ،شهامت را باز می یابد . آن
را می گیرد .چنگ به میانش می اندازد و سرانجام سد می شکند .
ــ شما می خواستید مرا ببینید ؟ پزشک معالج نصر را ؟
زن در اوهام خود به مدار مغناطیسی بسیار قوی و پر کششی بر می خورد .
شوکه می شود . سر بر می دارد .به گوش ها اعتمادی نیست .روبرو را می نگرد .فراموش کرده در اتاقش آن طرف است .یادش نیست صندلی را برگردانده .
هیچکس در مسیر نگاه او نیست .هراس برش می دارد .با صدای بلند به خود خطاب می کند .
ــ حتماً خیالاتی شده ام .
و باز کشش به سوی خواب .فراموشی دیار زندگان .
مرد دلتنگ از این غریبی . به زبان اصلی اش باز می گردد . فارسی نمی داند .
حالا باید واژه های دیگر برگزیند .تردید بر جان شیفته اش چنگ می اندازد .اگر نخواهد ،اگر نشناسد ... اگر نپذیرد ... نه ، باید بخواهد ،بشناسد ، بپذیرد .
قدمی به جلو مصمم . ارزشیابی دشوار اراده .
ــ مینا واقعاً مرا نمی شناسی ؟
لحن انگلیس اش سخت می لرزد .تلاش برای مهار احساسات .
زن سر برمی دارد ،هراس در صورتش جا خوش کرده . چشمانش باز ، مردمک ها فراخ از تاریکی و ترس .ذهن هوشیار ،برنمی خیزد .
به آرامی چراغ قوه اش را جستجو می کند .خط ممتدی از نور در مسیر پنجره .چرخشی ناگهانی 180 درجه به چپ ،نور روی آستین کت مرد می افتد و محتاط بالا می رود .
حالا روی صورت اوست ،چشمان مرد . واکنش نشان می دهد .دستش را حائل می کند و زن با دست جلوی فریادی را که ناخواسته از گلویش بر می خیزد ،می گیرد :
ــ خدای من ، خواب می بینم . این ... این ... چطور ممکن است ؟

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
مرد سر برمی گرداند . روی دیوار کلید را می یابد و شاسی فشرده می شود .نوری دلنشین اتاق را پر می کند و زن به تابلوی متحرک روبرو خیره می شود .درکش مشکل است محال است . چنین چیزی در عالم بیداری هرگز تحقق پیدا نمی کند .دستش را روی قلب فشار می دهد .آرام بگیر دیوانه . رسوایم ساختی ،هیجانش عمیق تراز آنست که فوراً واکنش نشان دهد . زبانش بند آمده . نمی داند چه بگوید ، همه چیز خلاف انتظار است . سعی می کند و باز هم برای فائق آمدن بر خیرگی خود . همه بیهوده .
مرد انبوه موی خاکستری اش را از پیشانی کنار می زند .خستگی ای به هیجان آمده درنگاهش.
آواره ای مأوا گرفته .کولی ای در مجار .
می خواهد بخندد .اقلاً لبخند کم مایه ای .اما نمی تواند .مشکل بتواند . گریستن اکنون مناسبتر است .قدمی دیگر به سمت زن . صدا در گلویش می شکند :
ــ من یک عذر خواهی به تو بدهکارم و شاید ... شاید هم دو تا .
پره های بینی کشیده اش از هیجان باز و بسته می شود .
زن سردرگم یافتن معنای او . ترجمان کلمات بریده اش . می خواهد برخیزد . قادر نیست ،کمرش شکسته است .سالها پیش ،دردش را اما، حالا احساس می کند ،پشتش تیر می کشد . مرد بلاتکلیف ،در غرقابی از بیم و امید .
دیو تردید تنوره می کشد :
او ترا نمی خواهد . نمی شناسد .نمی پذیرد .
پنجه ی مرد درهم فشرده می شود . ناامیدی ؟ هنوز نه . نه به این سرعت .
در تلاش . تقلا . مرد در تعجب است .
آنهمه حرف ناگفته ،میلیونها کلمه ،بارها مرور شده . سالها در ذهن و دل .
اکنون حتی یک واژه در دسترس نبود .
همه پراکنده . درهم . ناپیدا . معلق . رشته ها گسیخته . محو شده .ارتباطات را در
نمی یابد .حیران است .
زن با دست صندلی را نشان می دهد و مرد به وجد آمده از این لطف ،روبروی او پشت میز
می نشیند .حالا کمی آرامتر :
ــ به تو گفتم که ممکن است روزی سروکار یک دکتر مغز و اعصاب هم به مطب متخصص قلب بیفتد و حالا می بینی که !
زن نفس بلندی می کشد . تنفس عمیق .آهی سوزان . نشانی از حسرت های گذشته .چه آسان آنهمه سال رفته بود .چه خاطراتی که هرگز کهنه نشدند و زن با دستمالی سفید گرد و غبار از آنها بر می گرفت .همیشه .در آن چرت زدنهای کوتاه و مکرر.
و درآشفتگی حضور مهمان ناخوانده روسری اش به عقب خزیده بود .
مرد با نگاهی پردرد ،کاوشگر به رگه ی باریکی از موی سفید زن خیره ماند . چه تاوان سنگینی پرداخته بود ، این زن زیبا ،این پیکر جوان و این نگاه هوشمند که بلافاصله رد نگاه پریشان مرد را گرفت و با شرمندگی روسری سیاهش را روی پیشانی آورد .
او که تنها به فاصله ی 3 سال پیش چنان خرمن گیسویش را پریشان بر شانه ها می ریخت و دلها را به حسرت می نشاند .
مرد با سرمستی ای لذتبخش ،غرق در رخوتی مطبوع ، در صورتش خندید و زمزمه کرد :
ــ گل شیپوری من !
حاضر بود نیمی از عمرش را بدهد تا این رگه ی سفید مثل اولش سیاه شود . زن صورتش تلخ شد . رو درهم کشید ،گریز از وسوسه .زن میدان را به رقیب وا نمی گذاشت .
آهوی از دام رهیده ،شکارچی را بو می کشید .نگاهی فاتحانه بر مرد .ارزیابی از نگاه او و سپس :
ــ به سرزمین ما خوش آمدید دکتر مورینا .
تقریباً بد نبود . گویا که باید می آمد .کاملاً معمولی و نه غیر معقول و در دل خندید .خیلی دلت می خواست برایت غش کنم ،ها ؟ ولی کور خواندی .
مرد هوشیار که رو دَست نخورَد :
ــ من هفته هاست به کشورت آمده ام و خوشامد تورا هم قبلاً دریافت کرده ام !
وزن متعجب اما در کمین :
ــ به خاطر نمی آورم !

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
ــ اوه چرا .خیابان کریمخان . و آن شوک شدیدی که با دیدن گمشده ام در من بوجود آمد .در نتیجه ترمز بی موقع و آن ناسزاها ی آبدار که مرد همراهم فقط بعضی را برایم ترجمه کرد .با حواله کردن مشت های کوچک گره کرده ای که دنیا را بخاطر پیدا کردنشان زیرو رو کردم .
حالا یک برگ برنده به نفع مردو زن خجلت زده :
ــ خدای من . پس شما بودید...
مرد کمرش را راست کرد و به پشتی صندلی تکیه داد :
ــ بله خانم عزیز .من همان قاتلی هستم که آنقدر پشت در اتاق عمل مشتاق دیدارش بودی ، بی قرار دیدنش تا با دستهای خودت خفه اش کنی ! کشور جنگی . زنان جنگی .تعادل بجاییست
سبب شرمساری زن می شد و او نمی توانست از خود دفاع کند .پس حمله را از جای دیگر شروع کرد :
ــ حالا آمده اید که دلیل عدم موفقیتتان را به من توضیح بدهید ؟
مرد آرام و مطمئن از پیروزی خود :
ــ بله .
ــ واگر من نخواهم ؟
مرد اندکی جا خورد اما تسلطش را از دست نداد :
ــ در آنصورت خودم را تسلیم تو می کنم تا هر طور که دلت می خواهد به سلیقه ی خودت
تکه تکه ام کنی .
جدی ترین را داشت به شوخی برگزار می کرد و این خوشایند زن نبود .او دیگر مینایی نبود که بازی اش دهند و رهایش سازند .حالا ورق برگشته است .
برخاست .خشمگین . مصمم . کیف کوچکش که آن یادگار گرانبهای نصر را در خود داشت داشت به سینه فشرد و چادرش را روی سر انداخت .
مرد از پیله ی حیرتش نمی توانست بدر آید .ولی زن چراغ را خاموش کرد . و قدم در هال گذاشت
ــ مینا ، صبر کن ! با تو حرف دارم ! خواهش می کنم بایست .
زن بی توجه به التماس رقت انگیز او از پله ها سرازیر شد .آنجا منتظر ایستاد تا درها را قفل بزند
مرد ناخشنود از پیشرفت کار .
ــ پس اجازه بده تو را برسانم
ــ متشکرم . می بینید که خیابان ها هنوز شلوغ است و یقیناً تاکسی هم گیر می آید .امیدوارم تا روزی که در ایران هستید به شما خوش بگذرد .
سر خیابان ایستاد ، 10 دقیقه 20 دقیقه بعد :آقا دربست آزادی .
ــ می بینی خانم مسافر دارم .می رم جوادیه .
اشک ناتوانی در چشم گرداند ،همیشه اینطور بود .بدترین مسیر تهران . احمق چرا با ماشین خودت نیامدی ؟
کادیلاک سرمه ای رنگ جلوی پایش توقف کرد و شیشه سمت راستش را پایین آورد .
ــ لجبازی نکن مینا .سوار شو .
زن لجوجانه سر برگرداند ،بدنبال نارنجی هایی که هروقت خیلی می خواستی شان اصلاً پیدایشان نمی شد .
کادیلاک حرکت نکرد .مرد با ته رنگی از خشونت صدایش کرد :
ــ یعنی من به اندازه ی یک راننده تاکسی هم قابل اعتماد نیستم ؟
زن صدایش را نشنید می رفت که در تاکسی خالی بنشیند و راه خانه اش را در پیش بگیرد .خسته بود .و گوشهایش را به غوغای شبانه تهران سپرد .تا سرزنش تلخ احساس را نشنود

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
تلاشم برای پارک اتومبیل در آن حالت نامنظمی که پارکینگ داشت به جایی نرسید .با عصبانیت پیاده شدم و در را محکم به هم زدم .جهنم که تمام روز در آفتاب بمانی ماشین قراضه !
کسی از آن سوی محوطه ی پارکینگ گفت :
ــ سلام دکتر . حق با شماست فکر کنم اثر باران دیشب باشد .
مرد جوان جلو آمد :
ــ مشکلی پیش آمده .
ــ نه فقط از پارک این قراضه عاجز مانده ام !
ــ بدهید به من سوئیچتان را .ترتیبش را می دهم .
کیف او را با مال خودم نگه داشتم و تماشاگر شدم که ماهرانه دور زد و اتومبیل کوچکم را در بهترین نقطه پارکینگ پارک کرد .
ــ این هم سویچ . کیفتان را بدهید من برایتان می آورم .
دستم را پس کشیدم .گویا چیز بسیار گرانبهایی است و گفتم :
ــ متشکرم .کیف خودتان هم سنگین است . من مال خودم را می آورم .
شانه به شانه ی اعتضاد براه افتادم .مرد خیلی خوبی بود قابل اعتماد و دلم واقعاً برایش می سوخت .اما افسوس که کاری از دستم بر نمی آمد .همچنان که قدم زنان پیش می رفتم در یک لحظه نگاهم به ساختمان بیمارستان افتاد .سایه ای پشت پنجره ی اتاقم ایستاده بود و طبعاً قدم زدن ما از حیطه ی دیدش دور نمی ماند .به او دقیق شدم ،اما فوراً کنار رفت و پرده های عمودی به آرامی تکان خورد .اعتضاد توجهم را دید و گفت :
ــ چیزی شده ؟
ــ نه ! داشتم منظره ی ساختمان را از بیرون تماشا می کردم . می خواستم ببینم چه شکلی دارد .
اعتضاد در حالتی از تغافل اعتراف کرد :
ــ خیلی وقت ها این کار را می کنید .من اغلب صبح ها شما را از پنجره ی اتاقم می بینم .
سرخی شرمی نادانسته روی گونه ی سفیدش دوید .
خوشبختانه پای پلکان رسیده بودیم و هر کدام با گفتن روز خوبی داشته باشید راهمان را جدا کردیم .
ــ آنقدر که انتظار داشتم سحر خیز نیستی و نه ماهر در رانندگی و نه چیره دست در شکار !
در را که گشودم بلافاصله گفت .
من از حضور او در اتاقم آنهم ساعت 7 صبح متعجب ماندم :
ــ صبح بخیر .باید بگویم که منهم جداً انتظار دیدن شما را نداشتم .
به طرفم آمد :
ــ اوه راستی . ولی کار من هنوز اینجا تمام نشده و اصلاً خیال ندارم قبل از انجام مأموریتم ناپدید شوم .
ــ خوب چرا نمی نشینید ؟
زنگ زدم که دو سرویس صبحانه به اتاقم بیاورند ودر این فاصله حضورش را نادیده گرفته ، چند پرونده را از کیفم بیرون آوردم. کارهای زیادی برای انجام دادن وجود داشت . برنامه ی روزانه ام روی میز بود و دقیقه ها همه حساب شده . ساعت 9 باید به اتاق عمل می رفتم .
سانی از همه ی سینی صبحانه فقط لیوان شیرش را پسندید و با نخوت روی صندلی نشست تا جرعه جرعه آن را بنوشد .
نسبت به گذشته تغییر چندانی نکرده بود با حدود 36 سال سن هنوز جوان می نمود و استخوان بندی محکمش مرا به یاد ورزشکارها می انداخت .بر تعداد موهای سفیدش افزوده شده و وقتی ابروهایش را با حالتی جدی
بالا می برد ،دو چین عریض در پیشانی اش خودنمایی می کرد .در مجموع همان سانی گذشته بود .جوانتر از سنش لباس می پوشید ،با نگاهی فاتح و لبخندی که همه چیز را به مسخره می گرفت .
پرسید:
ــ نمی خواهی بدانی چرا من اینجا هستم ؟ حضورم کنجکاویت را تحریک نکرده ؟
در واقع همینطور هم بود .تمام شب به او و بازگشت معما گونه اش فکر کرده و به جایی نرسیده بودم .اما مغرورانه سرتکان دادم . یعنی که نه !
ــ اوه مینا . تو خوب بلدی آدم را بخندانی !افسوس که در گذشته به این استعدادت بی توجهی شده !
طعنه اش واقعاً تحقیر آمیز بود :
ــ منظورتان را درک می کنم .شاید من مدت ها ندانسته دلقک شما بودم و بعدها با یاد آوری رفتارم مدت ها در کاخ های توکیو نشسته و خندیده باشید اما به شما بگویم ،حالا اوضاع خیلی عوض شده آقا . ضمناً اینرا هم بدانید که کینه ها در دل من خیلی دیر فراموش می شوند .

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
خیلی خوب ، خیلی خوب ،اینقدر مرا نترسان .قصد توهین نداشتم .از تو پرسشی دارم ؟
قول می دهی در جواب دادن صادق باشی .
سعی می کنم .( کاملاً مبادی آداب )
می خواهم بدانم آیا نصر قبل از رفتن به جنوب درباره ی من با تو صحبت کرده است ؟
مطمئن باشید ،حتی یک کلمه .
چطور با آن نسبتی که داشتید ؟ سانی برخاست و لیوان شیر نیم خورده اش را درون سینی گذاشت .
من شدیداً به فکر رفتم که منظور سانی را دریابم که می گفت :
ــ با آن نسبتی که داشتید .
پرسیدم :
ــ شما چه وقت او را دیدید،قبل از اینکه به جنگ برود .
سانی دست هایش را در جیب شلوارش فرو برده و قدم زنان با حالتی متفکر گفت :
ــ حدود یک هفته پس از ورودم به تهران رد او را در وزارت خانه نفت پیدا کردم و تا آخرین روزی
که از شیراز به جنوب رفت تمام وقت با هم بودیم .
کارهایی بود که باید به کمک او انجام می دادم .من زبان شما را بلد نیستم .چندان با فرهنگ مردمتان نیز آشنایی ندارم .
نصر همراهی ام کرد تا مشکلات اولیه ام را حل کنم و سپس نوبت آن بود که آمدنم را به تو اطلاع دهد .اما متأسفانه ... فرصتش را نیافت .
شاید نامه ای ،یادداشتی .ببینم هیچ چیز بعد از مرگ او برایت نرسیده ؟
آن مرد جوان با لباسهای نظامی را به خاطر آوردم و بسته ای که نصر برایم فرستاده بود .با این حال ترجیح دادم فعلاً به او حرفی نزنم .
ــ نه هیچ چیز .
سانی دست از قدم زدن برداشت و روبرویم پشت میز نشست .
بی اختیار دستانش را دراز کرد تا دست مرا بگیرد ،اما من خیره نگاهش کردم و او به خود آمد .آهسته گفت :
ــ متأسفم ... اما باید حقایقی را برایت فاش کنم . دنبال یک فرصتم .چه وقت آن را به
من خواهی داد ؟
هنوز آخرین حرف در دهانش بود که اعتضاد بی خبر در را گشود و بدون جدی گرفتن حضور سانی وارد شده کنار میزم نشست .
پرونده ای که مشترکاً روی آن کار می کردیم بهترین بهانه را بدست او می داد تا طعمه را از دسترس گرگی گرسنه و تازه از راه رسیده دور کند .
سانی را می پائیدم که رنگش متغیر شد و اگر حفظ شئون اجتماعی من نبود همان لحظه از اتاق بیرونش می انداخت ،با صبری که از او بعید می دانستم نشست و به مهملاتی که درباره ی تنگی عروق کرونر بیمار آسمی مان سر هم می کردیم گوش سپرد .
اما اعتضاد با برنامه ریزی دقیق وقتی کنفرانس مشترکمان را به پایان برد که فقط چند دقیقه برای رفتن به اتاق عمل فرصت داشتم .
سانی با
غرشی ،خشم خود را به اعتضاد نشان داد و سپس در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت :
ــ ساعت 8 می آیم مطب .برنامه ات را طوری تنظیم کن که شام مهمان من باشی . ودر را بدون خداحافظی بهم زد .
تمام روز در اتاق عمل یا هرجای دیگر وقتی با اعتضاد روبرو می شدم التماس در نگاهش خوانده می شد:
نرو ... با او نرو ...
هراس به جایی بود . اعتضاد رقیبش را بسیار خطرناک ارزیابی کرده بود .در همان نگاه اول و از نظر من کاملاً حق داشت

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
با وجود همه کینه هایی که از رفتار سانی در دل داشتم ،آنشب بخصوص دعوت به شامش را پذیرفتم .
اگر قرار بود آخرین حرف ها را به او بزنم ،آنشب فرصت بسیار گرانبهایی بود . و شاید...آخرین
دیدار ما باشد ، شام آخر !
در اتومبیل سانی وقتی جلوی هتل انقلاب مرا پیاده کرد این را گفتم .
ــ با حالتی جدی شنید و اضافه کرد:
ــ بگیرید یاران و تناول کنید ،این گوشت تن من است . و هردو خندیدیم .
در هیچ موردی در سلیقه ی بسیار عالی سانی شک نداشتم .بنابراین دیدن میز شاهانه ای که رزرو کرده و پس از ورود ما بلافاصله چیده شد هیچ تعجبی نداشت .تا ان لحظه تنها چند کلمه
کوتاه بین ما رد و بدل شده بود .
هیچ کدام تلاشی برای شروع صحبت نشان نمی دادیم .هردو غرق در تفکرات گوناگون ،برای تجهیز و آماده سازی هر آنچه می توانستیم در دفاع از خویشتن بکار گیریم .شاید صید عذرهایی بدتر از گناه ،توجیه هر چهمرتکب شده بودیم .توضیح قهر ها و آشتی ها ، گله هایی که طرف مقابل را رام کند .برحذر از نگاه به چشم دیگری ، ترسان از سرریز شدن احساسات .شاید دعوت به یگانگی ،درهم یکی شدن و بدنبال آن ...نامشروع ،غیر قانونی .
برای من که می دانستم سانی متأهل است و من مجاز به آزادی بیشتری نبودم .اندکی از 10 گذشته رستوران را ترک کردیم .سانی پیشنهاد کرد قدم بزنیم .البته نه اینجا می رویم یک جای بهتر .
تهران شما خیلی رویایی است و می دانم هنوز فرصت آن را نداشته ای که تمامش را کشف کنی !
از میادین پر نور زیادی گذشتیم .از خیابانهای شلوغ و پر هیاهو .نورهای رقصان .تابلوها برصورتمان می تابید و هزار و یک شبی از تصاویر دل نگرانی هامان بر سینه ی شب ترسیم می نمود .
شبی منحصر به فرد برای هردوی ما .
با احساسی خاص گویا سنگینی همه ی رازها را بر دوشمان نهاده اند .
تا رسیدن به یکی از پارکینگ های عمومی اطراف میدان تجریش ،از صندلی عقب نیمرخ سانی را سیر تماشا کردم .با احساس گناهی لذت آلود که دیگ وجدانم را به جوش آورده بود .این چهره به کسی دیگر تعلق داشت .
به زنی خوشبخت تر از من .صاحب مطلق و مقتدر سانی .می نگریستم و هردم
پشیمان تر .قدرت جلوگیری از گناه در وجودم مرده بود .
آه خداوندا... مرا دریاب .عشق این مرد فولاد تقوایم را ذوب خواهد کرد و سراسر وجودم را به گناه می کشد .خدایا به من رحم کن .یقین داشتم که می شنود .
خدارا می گویم .
همیشه در دسترس توست .هر وقت که بخواهی و صدایش کنی .حتی اگر استغاثه ات در اعماق دل باشد .
هر دو در یک فرعی به طرف خیابان نیاوران براه افتادیم .برگ های زرد و نارنجی درختان چنار در زیر پایمان خش خش دل انگیزی داشت و اگر عبور هرازگاه اتومبیل ها نبود ، می شد گفت پا در جنگلی بکر و باشکوه گذاشته ایم .
باد هردم هجوم می آورد .برگها را در هوا می پراکند و روی زمین به رقص وامی داشت .
لابلای درختان می پیچید .بازیگوشانه از شاخه ها می آویخت .رها می شد و باز
به طرف ما می آمد .لباسمان را به هر سو می کشید و موهای سانی را
روی پیشانی اش می آشفت .بازی غریبی داشت .با جان هایی شیفته که می رفتند سوز درون را بوسیله ی
مرهم « با هم بودن » اندکی شفا بخشند .قدم زنان پیش می رفتیم .قدردان ثانیه های در کنار هم بودن .
نیازی به شکستن سکوت نیست .بگذار چشمان ما رازی را که سالها در دل داشتیم فریاد کشند .
برای درک یکدیگر، من و او را نیازی به کاربرد واژه ها نیست .
بگذار سکوت با همه ی شکوه بی پایانش بر خلوت حضورمان سایه اندازد .آرام ... آرام ...

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
ساعتی بیش گذشت .پاها خسته اما باز هم آماده رفتن ... تا ابدیت .
سانی بی هیچ توضیحی جلوی در بزرگی متوقف شد و بلافاصله علامت سؤال را در چهره ام خواند. اما ظاهراً پاسخی برایش نداشت .یا شاید نمی خواست خلوت پر بهایمان را با کلمات
بشکند .با کلید در را گشود و کنار رفت تا وارد شوم .لحظه ی سختی برای تصمیم گیری کوتاه اما به درازای همه ی زندگی و شاید آخرتم .
چاره ای جز ریسک کردن نبود .من که می خواستم برای همیشه با سانی تسویه حساب کنم .خدایا به امید تو و وارد حیاط نسبتاً بزرگی شدم که باغچه ای انبوه از درختان سرو و کاج داشت ودر وسط آن ساختمانی سفید خودنمایی می کرد .شاید هزار متر و شاید کمتر .سانی قبل از من 5 پله ی بالکن بیرونی را پیمود و کلید را در قفل چرخاند .من از تنهایی در آن خانه جالب وحشتی نداشتم . وجود خودم هراس انگیز بود . با آن درماندگی که از پا درم می آورد .
سانی مردی نبود که به من آسیب برساند .مگر اینکه خودم به استقبالش می رفتم .ساختمان زیبای دو طبقه ای بود تازه تعمیر شده ، در بعضی قسمتها با مبلمانی جدید .بسیار چشمگیر ، و نه بزرگ به اندازه ی کاخ های امپراطوری ژاپن .لایق یک شاهزاده اصیل ولی خوب بسیار مناسب برای موقعیت یک پزشک متشخص .
سانی بی حرف قسمت های مختلف ساختمان را نشانم داد .طبقه ی بالا شامل 1 اتاق کار 2 هال کوچک خصوصی ،3 اتاق مجزا ،و 1اتاق خواب بزرگ ،شاعرانه و ... وسوسه انگیز در طبقه ی پایین آشپز خانه ،تالار پذیرایی ،دو نشیمن بزرگ ،سالن غذاخوری و کتابخانه ،در قسمتی مجزا که دری هم به داخل منزل داشت جایی شبیه 1 دفتر کار با هال و اتاق های مجزا و جایی شبیه به انبار .
مبهوت که خوب بالاخره ؟ منظور سانی از این کارها چه بود ؟ آیا پیام خاصی برای من داشت که
متوجهش نمی شدم ؟ چرا هیچکس در آن خانه زندگی نمی کرد ؟آیا سانی مهمان آن خانه بود ؟ آن را خریده بود ؟ و اگر بله به چه دلیل ؟ دهها سؤال بدنبال هم به یکی از اتاق های نشیمن پایین هدایت شدم و سانی چند دقیقه بعد ، با دو نوشیدنی برگشت .خسته از سکوتی طولانی گفتم :
ــ اوه !! پس آثار حیات هم در این خانه وجود دارد !
سانی فقط نگاهم کرد و هیچ نگفت .خلوت جادویی و اغوا کننده محیط را بر هر چیز دیگر ترجیح می داد .
نوشیدنی خود را جرعه جرعه نوشید و سنگینی نگاه پر رمز و راز را بر زنی جوان تحمیل نمود .
شاید دلش می خواست با خشمگین کردن من تفریحی پیدا کند یا شاید دقت برای شناخت روحیات مخاطبش .هرچه بود در من اثری نداشت .
آنشب بطرز عجیب و باور نکردنی ای خانم شده بودم .خستگی ،کسالت و خشم را ماهرانه لگام زدم و خانمانه منتظر ماندم .شروع یک نمایش
خدا عاقبتش را به خیر کند .سانی از روی میز کوچک مقابلش پاکتی را برداشت و بطرفم دراز کرد
با ابهام نگاهش کردم .بالاخره پس از ساعت ها یک جمله برزبان آورد :
ــ بخوان ،سواد که داری !
چه نوازش مهربانانه ای !

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
ورق ها را بیرون کشیدم:
ــ این قراردادی است فیمابین آقای فاضل چیذری فرزند عباس و خانم مینا دهنو فرزند ... به شماره شناسنامه ... که به موجب آن یک باب منزل مسکونی ...
باحیرت ورق های بعدی را بر گردانده و نسخه های متعددی از آن را یافتم .همه با مهر و امضاء از طرف من کسی وکیل شده بود .چه دیوانگی ای .هیچ سر در نمی آورم .
ــ من چنین شخصی را نمی شناسم و هرگز هم معامله ای انجام نداده ام .بگیرید این هم اسناد رسمی تان .
سانی با لحنی ملایم گفت :
ــ طبیعی است این ... هدیه ای است برای تو .چطور بگویم ، من اینرا برای تو خریده ام .
با حیرت فریاد زدم :
ــ برای من ؟ ولی آخر چرا ؟ سخاوتی آمیخته با دیوانگی است .
سانی با تأسف سر تکان داد :
ــ لایق تو نیست ، می دانم .اما در حال حاضر تنها امکان من همین بود .نمی خواهم بیش از این در آپارتمان کوچک بدون داشتن باغچه ای برای خودت زندگی کنی .
توضیحات سانی نه تنها ابهام موجود را از بین نبرد بلکه چیزی هم بر تعجب من افزود .
ــ خدایا چه می شنوم ؟ این خانه مجلل با وسایل و تجملات اضافی و آن اتومبیلی که
خدا می داند چند میلیون بابتش پرداخته اید .همه اش مال من ؟ ولی آخر چرا ؟ چه کرده ام که سزاوار دریافت چنین هدیه ای باشم ؟
سانی از پاسخ مستقیم طفره می رفت .فشار زیادی روحش را تحت تأثیر قرار داده بود .به سختی گفت :
ــ جوابت را در جعبه ای روی میز توالت اتاق خواب گذاشته ام .اگر برای دانستنش عجله داری ، خوب همین حالا دست بکار شو .
با حیرتی آمیخته به هراس و هوشیاری برای عدم غافلگیری از پله ها پایین آمدم .نفس زنان و به سرعت . مرد جوان از جای خودش تکان نخورده بود و من از فکری که درباره ی او داشتم شرمنده شدم .با تردید نشستم و در حالی که سانی خندان به صورت و دستهایم خیره شده بود جعبه را گشودم .منتظر کاغذ کوچکی که راز این دیوانگی را بر من آآشکار کند . اما ...باز هم ابهامی پر از
افتضاح .
در وسط مخمل سرخ جعبه حلقه ای از الماس جلوه می فروخت .بسیار زیبا .
حقیقتاً بی نظیر .لحظه ای به سانی خیره ماندم .به چشمهای خمار آلودی که بر من دوخته بود و خنده ای که در هاله ای از سرگشتگی های اسرار آمیز بر لب داشت .
برقی در نگاهش کشف مرا تأیید نمود .چه تفسیری می توانست ارائه دهد ،او که قبلاً همه ی این صحنه ها را گذرانده و بازی های لذت بخش عشق را با زنی دیگر تجربه کرده بود .حالا چه بسا برای ایجاد تنوع به سراغ طعمه ی قدیمیش باز گشته و با به رخ کشیدن ثروتش قصد سوءاستفاده از مرا داشت .
چند روزی در ایران و چه بهتر که در کنار زنی جوان و آشنا .
ناگهان شعله ای در قلبم زبانه کشید و سرم به دوران افتاد .دیگر خانم ماندن و تظاهر به آداب دانی محو شد و دختری که به شدت خود را تحقیر شده می پنداشت از جا برخاست .
لرزان از خشم و توهین با مشت های گره کرده .آماده برای مبارزه تا پای جان .برای دفاع از حیثیت خویش .استقبال مرگ بسیار خوشایند تر بود تا چنین زار و زبون شدن .
بازیچه ای به خفت کشیده .حلقه را با جعبه ی زیبایش به صورت سانی پرت کردم .ودر میان بهت و حیرت نا منتظره اش فریاد کشیدم .
ــ بی شرم ،هوسباز ،کثافت .تو حتی لایق همصحبتی با من نبودی ! باید جرأت می داشتم و همانوقت که برای صرف شامی دوستانه ! دعوتم کردی حقت را کف دستت می گذاشتم .تو چه خیال کردی ؟ که می شود چند روزی هم در تهران خوش گذراند .با یک روسپی اختصاصی ؟
پس فطرت ! چطور یک مرد می تواند تا این حد خودش را تنزل دهد ؟تو ننگ اجتماع انسانها هستی ! امیدوارم دیگر هرگز چشمم به تو خبیث نیفتد و هر چه زودتر گورت را از اینجا گم کنی !
خشمگین ،پر خروش ،لرزان ، از دست رفته ،تحقیر شده ،بطرف در رفتم . باید رها می شدم .
می گریختم از گرگی که در پوست گوسفند به کمینم نشسته بود .به یک قدمی در رسیدم که سانی جلویم را گرفت .مبارزه جو . با تمام قدرت .هردو مصمم تا سرحد مقاومت نهایی .شکست یا پیروزی .

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
صفحه  صفحه 24 از 25:  « پیشین  1  ...  22  23  24  25  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

آن نیمه ی ایرانی ام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA