انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

Tame ges neghahat | طعم گس نگاهت


زن

 
نازی مانتوی و روسری زرشکی رنگش که خیلی بهش میومد را پوشید و از خونه خارج شد...بعد از اینکه کرایه تاکسی رو داد وارد ساختمان شد و پس از اینکه سالن را طی کرد وارد آسانسور شد
طبقه سوم...
از آسانسور بیرون اومد و وارد استودیو شد....اولین قدمشو که تو استودیو گذاشت صدای نحس مهراسو شنید...
-اون پوشه رو که رو میزه رو بردار و ببر ... آدرسش اونجا نوشته شده....خشایار دم در منتظرته...میدیش به اون و برمیگردی استودیو...
نازی با تعجب ابروشو بالا داد و با دیدن آدرس شروع کرد به ساییدن دندوناش...
-چشم قربان!
از استودیو خاج شد و حساب کرد حدود دو ساعت تو راهه!! تا برگرده ساعت دو بعد از ظهر میشه...با لب و لوچه ی آویزون تاکسی گرفت و ادرسو گفت....همونطور که حدس زده بود بخاطر ترافیک دو ساعت تو راه بود...خسته از تاکسی پیاده شد و چشم گردوند ودنبال خشایار گشت....
-سلام!شما اینجا چیکار میکنی؟
با ترس به عقب برگشت و با دیدن خشی لبخند بی جونی زد
-سلام..رئیس گفت این برگه هارو بدم بهتون!! مگه نمیدونستی؟
خشی سری تکون داد و پوشه رو از دست نازیلا گرفت.....در پوشه رو بازکرد و بادیدن برگه ای که توش بود زد زیر خنده....
-یعنی تورو علاف کرده واسه همین؟؟
بعد برگه رو داد دست نازی....نازیلا با تعجب برگه رو گرفت و با دیدن چیزی که توش نوشته شده بود نمیدونست زودتر گریه کنه یا خنده؟؟
دوباره نگاهی به برگه انداخت
لیست خریدا
تخم مرغ
گوشت
شیر
میوه
آب میوه
و...
یعنی بخاطر یه لیست خرید که میشد از پشت گوشی هم اونو گفت دو ساعت تو این گرما علاف شده بود؟ خنده ی بی جونی کرد و رو به خشی گفت
-حالا ببین چیکار میکنم....فک کرده کیه؟ هه یه فنجان قهوه ریختم روش بس نبود؟؟ یا اینکه رو ماشینش نقاشی کردم؟؟ باشه بدتر از اینا رو میخواد!!!
خشی که تازه از کارای نازی خبردار شد با تعجب زمزمه کرد
-نکنه واقعا این کارارو کردی؟
-خب آره!
-وای...خب مهراس چیکار کرد؟
-هیچی یکی زد تو گوشم و گفت گورتو گم کن...
-نــــــــــــــــــــــه!!
آرهههههههههههه! حالا ولش کن من باید برم کاری ندارین؟
خشی درحالی که سوئیچ ماشینشو از جیبش درمیاورد گفت
-من دارم میرم استودیو....بیا تورو هم میرسونم..
نازی با لبخند شونه بالا انداخت
-اهل تعارف نیستم!
خشی خندید
-آره کاملا معلومه...
*****
خشی و نازیلا خنده کنان با هم وارد استودیو شدن....نازی که نمیخواست قیافه اشو ببازه رو به خشی گفت
-وای خدا!! چه جوک باحالی...مردم از خنده...واقعا کل راهو فقط خندیدم...ممنون که رسوندی...
مهراس چشماشو ریز کرد و به خشی خیره شد...خشایار خنده کنان سری تکون داد و رو به مهراس گفت
-به!مهراس آقا!! درچه حالی؟
مهراس درحالی که وانمود میکرد خونسرده گفت
-بهتر از تو نیستم...
-ووووووی! چرا؟
-آخه نیست که هردیقه جوک میگی و میخندی من که اینجوری نیستم!
-اشکال نداره!خودم خاک رو فرق سرتم!! خودم بهت یاد میدم!
مهراس جدی بهش خیره شد...
-باشه باشه....خشی غلط میکند!! حالا به کارات برس...
نازی که از نقشه ای که کشیده بود زاضی بود خنده کنان به مهراس نگاه کرد

-منتظر باش آقا مهراس! این جنگو مثه همیشه من میبرم!


ساعت حدود شیش بود که خشایار از استودیو رفت....مهراس که مطمئن شد خشی رفته با خیال راحت رفت دستشویی....نازیلا با خنده ای شیطنت آمیز رفت سمت گوشی اچ تی سی مهراس....نگاهی به گوشی انداخت و لبشو گزید..خنده کنان گوشی رو لبه میز گذاشت و خودش دو قدم از میز فاصله گرفت....فنجان قهوه رو آماده کرد....پنج دقیقه گذشت و صدای قدم های مهراسو شنید...نفس عمیقی کشید و زیر لب بسم الله ی گفت....مهراس قدم اولشو تو استودیو گذاشت که نازی وانمو کرد پاش به مبل کنارش گیر کرده و در حال افتادن است...و همانطورک ه می افتاد محتویات فنجان قهوه رو روی گوشی که روی میز بود خالی کرد...نازی در حالی که وانمود میکرد خیلی شرمنده است سرشو انداخت پایین و با یه لبخند که از دید مهراس مخفی نماند زمزمه کرد
-وای خدا...پام گیر کرد....من..
-از حقوقت کم میشه...
نازیلا لبشو گاز گرفت
-ولی همه اش یه اتفاق..
-یا از حقوقت کم میکنم یا بد میبینی...
نازی که خیالش راحت شده بود با لبخندی رو به مهراس گفت
-نه حقوقمو کم نکنیا!!لازمش دارم....
مهراس با لبخندی شیطانی به نازی خیره شد...
*****
درحالی میوه پوست میکند رو به شایان گفت
-میای فردا بریم سینما؟ یا یکی از همکارام...
-اره...کدوم فیلم؟
-فیلم... شنیدم قشنگه..
-باشه ....هستم..
****
نازی میخواست وارد ساختمان شه که با شنیدن پی درپی بوق ماشین یه عقب برگشت...با دیدن پورشه سفید مهراس لبخند به لب راند....زمزمه کرد
-ماشینتو عوض کردی نکبتی؟؟
رفت سمت ماشین.....مهراس عینک دودیشو برداشت و گفت
-سوار شو کار داریم...
-چیکار...
-سوارشو دیگه...
نازی بی هیچ حرفی سوار شد.....حدود دو ساعت بعد مهراس جلو یه رستوران توقف کرد...بدون اینکه به نازی چیزی بگه از ماشین پیاده شد و رفت تو...نازی فک کرد رفته دنبال غذا!! سرشو به شیشه چسبوند و کلافه با دست خودشو باد میزد...مهراس بعد از سفارش غذا با خیال راحت مشغول خوردن غذا شد...حدود چهل دقیقه بعد از رستوران اومد بیرون...نازی با دیدن مهراس با دست خالی عصبی دندوناشو رو هم سایید...در ماشین باز شد و مهراس نشست...دوباره راه افتاد....از سکوت نازی خسته شده بود
-ببینم امروز میرین سینما؟
-اوهوم..
-با خشی؟
-اوهوم
-اون پسره چی بود....امم ماهان؟
-شایان
-آها خب همون...اونم میاد؟
-اوهوم..
-ساعت چند میرین؟
-هفت...
-اوه پس خیلی زود باید برسی خونه ها؟
-آره
-فیلم چی اکران شده؟
-ای باباااا.....اگه میخوای تو هم یه دفعه ای بیا دیگه!!
-چرا که نه!!
نازی با خشم به خودش فحش داد....باید تو سینما هم قیافه نحسشو تحمل کنه
-راستش شاید...نرسیم...شما زیاد امیدوار نباش
مهراس که از دیدن حرص خوردن نازی جونِ تازه ای گرفته بود خنده کنان گفت
-میرسیم....نترس...
حدود چهل دقیقه بعد جلو یه خونه ویلایی توقف کرد
-همینجا بمون تا من بیام...
نازی آب دهنشو قورت داد....خیلی تشنه بود
-اوکی....
مهراس رفت و دو ساعت بعد برگشت.....نازی کلافه و خشمگین لبشو میجویید
-اوه...چقد حال داد...اینجا ویلای یکی از دوستامه باهاش رفتم آب تنی...
نازی نفس عمیقی کشید و فک کرد
-من اگه حال تورو نگیرم نازیلا نیستم!!
-حالا حتما برا خوش گذرونیت باید منم علاف میکردی؟
مهراس از آینه به چشماش خیره شد
-نه...آخه میدونی امروز یکی از دوستام که میخواست باهام قرار داد ببنده گفتش زنگ میزنم....منم گفتم تورو هم باخودم بیارم که یه موقع گند نزنی یه قراردادمون...
نازی با حرص نفسشو فوت داد...میدونست مهراس داره دلیل الکی میاره..پیشونیشو به شیشه چسبوند و سعی کرد به انتقامی که میخواد بگیره فک نکنه.....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت پنجـــم


وراد خونه شد و با عجله رو به شایان که داشت تی وی نیگا میکرد گفت
-وای شایان...هنوز آماده نشدی؟ پاشو دیر شد...
شایان خمیازه ای کشید
-آهان راس گفتی یادم رفت!! من که حاضرم...
نازی دست از خوردن برداشت
-اه...با این تیپ زاغارت؟ پاشو برو از اون تیپ دخترکشات بزن!
شایان با شیطنت ابرو بالا انداخت
-واسه کی خانومم؟
-لوس نشو دیگه!! بدو دیر شد...
شایان خنده ای کرد و رفت تو اتاق....نازی در حالی که با ولع غذا غذا تو گلوش گیر کرد....با عجله یه لیوان آب برداشت و شروع بع خوردن کرد....بعد از چند دقیقه که از صرفه کردن دست برداشت با دیدن شایان خشکش زد....شایان با اون هیکلش یه بلوز سفید چسب و یه شلوار لوله تفنگی سیاه پوشیده بود و موهاشو یه مقداری ژل زده بود...
-چشم چرونی خانوم تموم شد؟
-ها؟ آهان نه داشتم فک میکردم من چی بپوشم؟
بعد بی هیچ حرفی رفت سمت کمد لباساش...یه مانتوی نسبتا تنگ سفید که خیلی بهش میومد و یه شلوار لوله تفنگی سیاه...میخواست با شایان سِت کنه! با لبخند آرایش ملیحی کرد و درآخر خط چشم پسرکششو زد....با خنده شال سفیدشو پوشید و از اتاق اومد بیرون....شایان با دیدن نازیلا سوتی کشید و گفت
-بریم تا منحرف نشدم!!
نازی با خنده مشتی به بازوی شایان زد و هر دو از خونه اومدن بیرون...
****
مهراس کلافه نگاشو از بهداد گرفت...این پسر هر روز باید این سوالو بپرسه
-بابا منو با خودت نمیبری؟
نفس عمیقی کشید و رو به اقدس خانوم گفت
-اقدس خانوم این بچه رو ببر پارکی جایی...نمیبینی کپک زد؟
اقدس خانوم روسری گلگلیشو کمی جلو کشید و با لحنی محزون گفت
-آخه پسرم...این بچه با من بره اونور دنیا بهش حال نمیده....تو پدرشی نه...
-همینی که گفتم...
و بعد بی هیچ حرفی رفت سمت در....به ساعتش خیره شد...ده دقیقه بعد فیلم شروع میشه! عصبی پاشو رو پدال گاز گذاشت و سرعتشو زیاد کرد....بعد از یک ربع جلو در سینما رسید....با دیدن نازیلا و خشایار و یه پسر دیگه که حدس زد شایان باشه زهر خندی زد و رفت سمتشون.....خشایار با دیدن چهره ی جدی مهراس زمزمه کرد
-همه رو برق میگیره مارو چراغ نفتی!
شایان خنده ای کرد
-خدایی تیریپشو!! آدم فک میکنه الان میاد یه چک میزنه تو صورتت!!
خشی خنده ای کرد
-ببین سه تا چیز جلو این مردک نگو!!!
1:تو هیچی نیستی
2:تو هیچی نیستی
3:توهیچی نیستی!!
میدونی این سه موردو پشت سر هم بگی کارت ساخته اس....
شایان باپوزخند گفت
-همچین چیزیم نیستا!! صداش فقط یکم خوبه!! اوه اوه اوه....ببین ترخدا چه شکلی راه میره!! زمین زیر پاش میلرزه...
نازی که از دست این دونفر کلافه شد زمزمه کرد
-اه خفه شید دیگه...از صبح تا حالا هی زر زر کردین! بستون نی؟
شایان با خنده زمزمه کرد
-تو هم که مثه اونی....
نازی چشم غره ای رفت و چیزی نگفت....مهراس با لبخندی خشک به آن ها رسید...
-به!! مهراس خان!! ترخدا برین چند ساعتی بخوابین بعد بیاین!! اشکال نداره ما اینجا منتظر میمونیم..
-خفه خشی!
شایان خیلی جدی بهش خیره شد
-من شایان هستم...پسرعمه ی نازی...
نازی رو به شایان گفت
-ایشونم رئیس بنده هستن!!
شایان ناخوداگاه گفت
-همون رئیس نکبت....
خشی با خنده زمزمه کرد
-نکبت؟؟ آورین آورین...دیگه چی؟
مهراس دستی به موهاش کشید و رفت سمت در سینما
-بلیطارو گرفتی؟
-اوهوم!!
-پس منتظر چیی؟
و بدون هیچ حرف اضافه ای رفت سمت صندلیا...
-خب شماره ها ی صندلی چیان؟؟
خشی بعد از کمی جست و جو گوشه ی دیگه سالون رفت و به به چهار صندلی که کنار هم بودن اشاره کرد...همه به سمت صندلی رفتن....خشی رو صندلی اولی نشست و رو به شایان گفت
-تو بیا کنار خودم بشین که کلی حرف دارم!!
شایان با خنده رفت کنارش نشست...نازی تا اومد بره رو صندلی کنار شایان بشینه مهراس ازش سبقت گرفت و نشست...نازی با اخم زمزمه کرد
-ا...من میخواستم اونجا بشینم...اگه میشه..
مهراس با متقابلا با اخم گفت
-ا....ما مردا حرفای خودمونو داریم که بزنیم....لطفا شما بشین و فیلمتو تماشا کن....نازی رو کارد میزدی خونش درنمیومد با حرص نشست رو صندلی و به پرده سینما خیره شد...هنوز تا شروع فیلم حدود دو دقیقه مونده بود! حساب کرد اگه بره پف فیل بخره وبرگرده تیتراژ فیلم تازه تموم میشه....از جاش پا شد و بعد از ده دقیقه با سه تا پف فیل که مال خودش بزرگتر بود برگشت....رو به پسرا گفت
-خشی این پف فیل تو شایان اینم مال تو...
بعد رو به مهراس با لحنی مظلومانه گفت
-ببخشید دیگه پول بیشتر همراهم نبود!
شایان خنده ای کرد
-اشکال نداره با من...
-نه اشکال نداره!! مال خودشون بزرگه با ایشون میخورم!! البته اگه اشکالی نداره...
نازی با بیچارگی گفت
-مال من شیرینه...
-اشکال نداره من شیرین دوست دارم...
نازی چشم غره ای رفت و چیزی نگفت...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
نگاشو به پرده سینما دوخت....بالاخره فیلم شروع شد...با حرص خودشو به سمت چپ صندلی چسبوند تا از مهراس که خونسرد در حال خورد پف فیل بود دوری کند...مهراس روو به شایان گفت
-این همیشه عادت داره تو سینما رفتار غیرعادی از خودش نشون بده؟
شایان با دیدن نازی یک تای ابروش بالا انداخت و گفت
-ا...نازی زشته...درست بشین سرجات آبرو واسم نذاشتی...
نازی آب دهنشو قورت داد و فک کرد واقعا اگه اینجوری ادامه بده کمر خودش میشکنه!! پس درست سرجاش نشست و مشغول خوردن پف فیل شد....حدود یک ربع از فیلم گذشت و نازی غرق در فیلم بود...دست برد تا پف فیل بعدیشو برداره که حس کرد دستش به دست کسی خورد متعجب چشم از پرده سینما گرفت و با دیدن مهراس که انگشت صبابه اشو گرفته متعجب بهش خیره شد....مهراس با دیدن چهره ی متعجب نازی اهمی کرد و سعی کرد بیخیال باشه
-خب...میخواستم پف فیل بردارم...دستم به دستت خورد...
نازی شونه بالا انداخت و دوباره به پرده چشم دوخت...مهراس سعی کرد لبخند خشک همیشگیشو حفظ کنه اما....
شایان سقلمبه ای به پهلوی خشایار زد و گفت
-اه فیلمش چه رمانتیکه...حالم بهم خورد...
-وای وای وای...نکنه توقع داری نازی با اون روحیه لطیفش مارو به یه فیلم اکشن میبره؟ امروزم فقط به خاطر این اومدم که جمال مبارک تورو ببینم
-واسه چی؟
خشی صداشو نازک کرد
-ا وا....واسه اینکه بپسندمتتتت....
شایان خنده ای کرد
-دیوونه....حالا پسندیدی؟؟
-نه....تیپت زیادی دختر کشه!!
شایان و خشی درحال مسخره بازی بودن که یه دختره ی جوون با لحنی افاده ای گفت
-ا...آقا اینجا سینماس! لطفا اینقد آلودگی صوتی ایجاد نکنید...
نازی کلافه گفت
-باشه...ببخشید..دیگه تکرار نمیشه...
با خشم لگدی به پای مهراس زد و تکیه اشو به صندلیش داد....مهراس کاملا به سمت نازی برگشت و با چشمای گشاد گفت
-جانممممممم؟؟
-یه لگد به بغلیت بزن تا آدم شه!
-الان این وسط من چیکاره بودم؟
-خب این لگدی رو که زدم به شایان منتقل کن تا شایان به...
-اه خیلی بچه ای!!
-چاکرتیم آقا بزرگ!
مهراس با پوزخند به صندلیش تکیه داد و فک کرد چه عطر خوش بویی!!
******
نازی در حالی که مشغول نوشتن چیزی بود گوشیرو برداشت
-بله؟
-سلام....بنده صادقی هستم...
نازی دستی به موهاش کشید
-آهان...بله آقای صادقی...قرار دادِ؟
-قرارداد کافه ستاره...
-آهان بله بله...لطفا روز و ساعت رو مشخص کنید
-روز دوشنبه ساعت 6 خوبه؟
-یه لحظه لطفا...
دفترچه رو از جیب کیفش درآورد و با نگاهی سطحی مطمئن شد روز دوشنبه مهراس کار خاصی نداره
-بله خوبه....من به اطلاع آقا مهراس میرسونم...ممنون..
-باشه موفق باشید...
با خنده ای شیطانی فک کرد حال مهراس آقارو میگیره!
****


شایان تقه ای به در زدو وارد شد...
-نازی...غذا سرد شد...
نازی کلافه طره ای از موهاشو که رو صورتش ریخته بود رو کنار زد
-باشه باشه...پنج دقیقه بعد میام...
شایان در گفتن چیزی که میخواست بگه مردد بود...آب دهنشو قورت داد و به چارچوب در تکیه داد...
-نازی..
-هوم؟
نازی در حالی که از نوشتن دست برداشت برگشت سمت شایان
-میگم....اون رئیست...چیزه..
-اه بگو دیگه!
-رئیست عاشقته؟
نازی اول مات و مبهوت به شایان خیره شد اما بعدش پقی زد زیر خنده....
-نه بابا....ما مثه تام و جری میمونیم!
شایان زهرخندی زد و سری تکون داد...
-باشه شام یادت نره!!
و از اتاق اومد بیرون.....
نازی فک کرد شایان واسه چی همچین سوالی پرسید؟ شاید رفتار مشکوکی از جانب مهراس دیده....ولی بازم هرچی فک کرد به جایی نرسید...خسته گردنشو ماساژداد و رفت سمت آشپرخونه....
-بـــــــــــــــه عشق است کتلت....ببینم ناقلا اینارو از کی یاد گرفتی؟؟

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
شایان بزور خنده ای کرد و گفت
-ها؟ از کتاب آشپزی...آخه میدونی اونجا اینقد از غذاهای بیرون خوردم که حالم بهم خورد! بعدش رفتم یه کتاب آشپزی خریدم و از رو اون درستش کردم!!
نازی کتلتو کمی وارسی کرد
-حالا خودت اول بخور تا مطمئن شم چیزی نداره!!
شایان دست به سینه واستاد
-نکنه من دشمنتم ها؟
-نه ولی...
-باشه بابا خودم میخورم!
نازی به حرکات کلافه ی شایان خیره شد....امروز چرا اینجوری بود؟
-شایان...
-ها؟ نکنه میخواد سالادو هم ..
-نه اتفاقی افتاده؟
شایان نیشخندی زد و نشست رو صندلی
-نه...امروز یکی از دوستام یه خونه واسم پیدا کرد...فک کنم دو سه روز بعد دیگه مرخص شم از این تیمارستان!!
-ای باباااااا...من که گفتم میتونی این یه سالو..
-نه نمیخوام مزاحم شم...
-مراحمی عزیزم....
بعد با دلخوری نشست و مشغول خوردن کتلتا شد....
****
مهراس وارد استودیو شد و با دیدن صحنه ی روبه روش با تعجب ابرو بالا انداخت...خشایار و نازیلا روبه روی هم واستاده بودن و هر دو از خشم صورتشون سرخ شده بود....
-اینجا چه خبره؟
نازی از شدت خشم پره های بینیش بازو بسته میشد و خشایار انگار میخواد سر به تن نازی نباشه بهش خیره شده بود....مهراس بازم به فاصله کمی که با هم داشتن خیره شد...
-هی خشی برو به کارت برس.....
به این ترتیب خشی با یه حرکت سریع رو صندلی خودش نشست و پشتشو کرد به نازی.....واما نازی مات و مبهوت به پشت خشی خیره شد...پسره ی پررو!
-هی تو....کسی زنگ نزد؟
نازیلا نفس عمیقی کشید و رفت رو صندلی نشست
-یه صادق صدیقه چیه اون زنگ زد
-خب؟
-واسه دوشنبه ساعت شیش...
-خب؟
-کافه ستاره...
-آهان!
مهراس رو مبل روبه روی نازی نشست و کرواتشو کمی شل کرد....واقعا از اینکه این دو نفر دعوا کردن تعجب کرد...آخه نیست که هرورز با صدای خنده هاشون کل استودیو رو رو سرشون میزارن!! هممم شاید مسئله عشقی بینشون پیش اومده! به اخمی که نازی کرده بود خیره شد...فک کرد حتی وقتی اخم میکنه صورتش جذاب میشه...
-خشی خاله گفت بخاطر مهمونی امشب زودتر ولت کنم بری.....میتونی الان بری ولی فردا تا نه یا ده باید بمونی...
خشی بدون خداحافظی کیفشو گرفت و رفت....مهراس گوشی جدید اچ تی سیشو که مدل بالاتری داشت رو از جیبش درآورد....نازی فک کرد
-خاک تو سر ایکبیریت..اون همه آدم دارن از گشنگی میمیرن تو گوشی اچ تی سی میخری!!
تو همین افکار غرق شده بود که گوشیش زنگ خورد
-بله؟
-سلام نازی منیژه هستم..
-سلام عزیزم...حالت چطوره؟
-خوبم گلم مرسی...تو چطوری؟
-هی هیمنقد که نفس میکشم کافیه...
-ا این چه جوابیه؟....بگذریم نازی امشب یه مهمونی داریم خونه خاله امه...گفتم تو هم بیای...
-وای نه ..
-خواهش میکنم رومو زمین ننداز
-آخه من که کسی رو..
-عزیز من اشکال نداره...ما تو خانواده امون کلی دختر هم سن و سال تو داریم...خودم باهاشون آشنات میکنم...
-ولی..
-ولی و اما و اگر نداره...شب مهراس میاد دنبالت....منتظرتم...
و گوشی رو قطع کرد.....نازی با بیچارگی فک کرد اینو کجای ور دلش بزاره؟ نفس عمیقی کشید و دماغشو خاروند....گوشی که مهراس بهش داده بود و خودش اسمشو گذاشته گوشی شماره دو زنگ خورد
-بله؟
به مهراس که کنجکاو به گوشی خیره شد نگاه کرد....عجب فوضولیه ها!!
-سلام خانومه...
-بنده نیکویی هستم...
-آهان اسم شریفتون؟
کلافه به مهراس نیگا کرد
-نازیلا!
-آهان...ببینم نازیلا خانوم مهراس اون دورووراس؟
نازی که از طرز حرف زدن طرف چندشش شده بود زودی گفت
-بله گوشی لطفا...
با خشم گوشی رو به سمت مهراس گرفت...مهراس با تعجب گوشی رو گرفت
-بله؟
-به مهراس اقا....ناقلا نگفته بودی...
-چیزی که حقیقت نداره رو واسه چی بگم؟
-یعنی دختره الان آزاده؟
مهراس کلافه دستی به موهاش کشید
-اهلش نیست!
عرفان خنده ای کرد
-نگو که دلت...
-اه به من چه؟ گفتم خودتو الکی علاف نکنی...
-آهان...خب ولش کن امشب میای جشن؟
-نه حسش نیست...کلی کار ریخته ..
-ببین مامان گفت بیای...میدونی که..چ
-من کار دارم نمیام...کاری نداری؟
-نه...به اون جیگرم سلام برسون..
مهراس دندوناشو رو هم سایید
-حتما...بای
گوشی رو قطع کرد و رفت تو قسمت بلک لیست....شماره عرفانو تو اون وارد کرد و با خیال راحت گوشی رو گذاشت رو میز...نازی که نمیدونست چه شکلی موضوع جشنو درمیون بکشه کلافه ضربه هایی آروم و یکنواخت رو زمین میزد...
-اه میتونی اینقد آلودگی صوتی ایجاد نکنی؟
نازی با اخم زمزمه کرد
-برو بابااا!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت ششــم


حدود نیم ساعت بعد گوشی مهراس زنگ خورد
-بله؟
منیژه درحالی که موهاشو درست میکرد گفت
-سام ملک!
-چیکار داری؟
-ببین امروز جشنه میای؟
-نه....کلی کار دارم...
منیزه لبخند شیطنت آمیزی زد
-راستش میدونی عرفا گفت همه دوستاشو میاره....کلا همه جوونا جمن...حالا تو نمیای به درک نازیلا رو دعوت کردم و گفتم تو میرسونیش...
مهراس کلافه به حرفای منیژه فک کرد...درحالی که سعی کرد بی تفاوت باشد گفت
-راستش تازه یادم اومد یکی دیگه قراره بره بجا من قراردادارو امضا کنه...باشه منم میام...
منیژه با هیجان گفت
-گوشی رو بده به نازی کارش دارم...
مهراس گوشی رو به سمت نازی گرفت
-منیژه کارت داره!
-بله؟
-بازم سلام نازی خانوم..
-سلام...چیزی شده؟
-نه...مهراس قبول کرد بیاد جشن و تورو هم با خودش میاره...همین الان برو لباسا و ایناتو حاضر کن...
نازی نگاهی به ساعت گوشیش انداخت....15:40 دقیقه....
-نمیشه...حدود سه ساعت بعد وقت کاریم تموم میشه...
-اووووووه ولش کن بابا!! از همینجا خداحافظی میکنم گوشیرو بده مهراس تا بهش بگم امروز کارارو تعطیل کنه...
-باشه خداحافظ...
مهراس گوشیرو گرفت
-خب کاری...
-ببین همین الان خودت پا میشی میری خونه و نازی رو هم میرسونی خونش تا لباساشو حاضر کنه...فهمیدی؟
مهراس که حسابی از منیژه حساب میبرد با بدخلقی گفت
-اه...باشه باباا...بای...
روبه نازیلا که منتظر بود گفت
-پاشو میرسونمت خونه...
-نه من..
-پاشو حوصله این لوس بازیا رو ندارما!
نازی غرغر کنان کیفشو برداشت و از استودیو خارج شد....ماشین به راه افتاد....
-خونه ما همین نزدیکیاس...من میرم لباسامو عوض میکنم تو منتظر میمونی....بعدش تو لباساتو عوض میکنی من منتظر میمونم...
-شما که هرکاری دلت میخواد میکنی دیگه چرا نظر ...
-من نظرتو نپرسیدم!
-معلومه!
بعد چند دقیقه مهرس جلو یه خونه ویلایی فوق العاده بزرگ و شیک واستاد...در باز شد و وارد پارکینگ شد....
-بیا خونه...من کارام طول میکشه!
نازی که حس کنجکاویش حسابی گل کرده بود از ماشین پیاده شد...بعد از طی یه مسیر کوتاه جلو درخونه رسیدن...در رو یه خانوم نسبتا مسن که روسری گلگلی سرش بود باز کرد....نازی که فک کرد مامانه مهراسه تو دلش کلی بهش خندید...
-سلام پسرم...
بعد رو کرد به نازی و لحنی مهربون گفت
-سلام دختر گلم...بیا تو...
بعد از کنار در رفت کنار...مهراس رو به اقدس خانوم گفت
-از ایشون پذیرایی کن تا من بیام...
وبعد خودش از پله های مارپیچی بالا رفت...اقدس خانوم نازی رو به یه سالن بزرگ که مبلمان بنفش به صورت خیلی قشنگی چیده شده بودن راهنمایی کرد
-بشین اینجا عزیزم من برم چایی بیارم...
-سلام...
نازی با تعجب به سمت پسری که رو یکی از مبلا نشسته بود برگشت...با دیدنش لبخند مهربونی زد و رفت سمتش...دستشو دراز کرد
-سلام عزیزم....من نازیلا هستم....البته همه دوستام بهم میگن نازی....تو اسمت چیه؟
بهداد که از دیدن یه دختر تو خونه ای که هیچوقت غریبه ها پا نذاشته بودن متعجب بود دست نازی رو فشرد و با لحنی کودکانه گفت
-من بهدادم...تو چرا اومدی خونمون؟
نازی با خنده کنارش نشست
-عزیز من من مهمونم....بابات منو باید تو جشن امشب ببره....ببینم تو هم میای دیگه؟
بهداد لبخند غمگینی زد و سرشو انداخت پایین...نازی که از دیدن لبخند غمگینش ناراحت شده بود زمزمه کرد
-میای دیگه؟ میتونیم کلی برقصیم شاد باشیم...
-بابام هیچوقت منو جایی نمیبره...
نازی با تعجب چندبار جمله اشو تو ذهنش مرور کرد....بابام منو جایی نمیبره.....یاد کودکی های خودش افتاد....با بغض دست کوچک بهدادو تو دستش گرفت...
-اشکال نداره عزیزم...خودم امشب میبرمت...
بهداد که تعجبش چند برابر شده بود غمشو از یاد برد
-راس میگی؟ من که زیاد بیرون نمیلم...بابام میگه اونجا خطرناکه!!
دلش به حال این بچه سوخت....واقعا اگه الان مهراس کنارش بود با یه چی میکوبید تو فرق سرش....
اقدس خانوم با یه سینی چای و شیرینی اومد...نازی لیوانشو برداشت و روبه بهداد گفت
-تو چایی نمیخوای؟
-چلا...
نازی درحالی که میخندید و سعی در پنهان کردن غم درونیش داشت گفت
-بزار الان میریزم تو نعلبکی و برات سردش میکنم....
بعد مقداری چایی تو نعلبکیش ریخت و شروع کرد به فوت کردن...با خنده نعلبکی رو برد جلو دهن بهداد و گفت
-بخور عزیزم...جیز نیست و تُف توش نپریده...
اقدس خانوم که با دیدن لبخند بهداد و مهربانی های نازیلا به وجد آمده بود گفت
-ایشالله خیر ببینی دختر...هیچوقت ندیدم این پسر اخمو و عبوس بخنده...
نازی باز هم یاد بچگی های خودش افتاد....یاد مواقعی که بچه های هم سن و سال خودش مشغول بازی و شاید بودن ولی خودش...گوشه میشست و نظاره گر بازی بچه ها میشد...یادشه یکی از دخترا اومد جلو و خنده کنان گفت
-میدونستی اگه بخندی از عژایب هفگونه میشه؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
نازی اون موقع درست نفهمید منظور دختر از عژایب هفگونه چیه اما حالا که فک میکنه میفهمه ....زهرخندی زد و به چهره ی معصوم بهداد که با اخم به در نیگا میکرد خیره شد....این پسر تکراری از خودشه...نمیدونست چرا ولی یه حس گنگ و نامفهومی داشت...انگار نمیخواد بازم یکی مثه خودش بدبخت شه...
-عزیزم امشب برا جشن لباس چی میپوشی؟
اقدس خانوم لبشو گزید و چیزی نگفت...بهداد زمزمه کرد
-ولی من که نمیتونم بیام!
-کی گفتی؟؟ خودم میبرمت...
-ولی باباااا...
-بابا بی بابا!!تو امروز میای که حال کنی باشه؟
بهداد لبخند کجی زد و دهن باز کرد چیزی بگه اما نتونست....حس میکرد با گفتن حقیقت این دختر دوست داشتنی رو از دست میده....حس میکرد با گفتن حقیقت باز هم یه دوست جدیدش ازش بدش میاد....باید چیکار میکرد؟ چرا این حقیقت هیچ وقت ول کنش نبود؟ با بغض زمزمه کرد
-بابا از من خجالت میکشه چون...
نازی نتونست طاقت بیاره....با یه حرکت سریع بهداد در آغوش کشید و رو موهاش بوسه ای گذاشت....چقد این دو به هم شباهت داشتن....زهر خندی زد و قطره ای اشک از گوشه چشمش سرازیر شد..بغض راه نفسشو بسته بود....این پسر چطور میتونه مایه ی خجالت مهراس یعنی پدرش باشه؟
-بریم؟
صدای محکم و با صلابت مهراس باعث شد از جاش پاشه....بهداد که فک کرد نازی هم اونو تنها میذاره با بغضی که سعی در پنهان کردن آن داشت گفت
-خدافظ...
نازی لبخند کجی زد و درحالی که قطره ی دیگری اشک از گوشه چشمش سرازیر شد رفت سمت مهراس...تا جایی که میتونست به مهراس نزدیک شد...حالا این دو آدم که مثه سگ و گریه به هم میپرن روبه روی هم قرار گرفتن.....نازی با بغض و دردی کهنه داد زد
-توئه لعنتی چی به این بچه گفتی؟
مهراس پوزخند زدو یک تای ابروشو بالا داد
-اولالا!! خانوم تو توو خونه ی من...
-دِ لعنتی تو این بچه رو نابود کردی...تو بهش گفتی مایه ی خجالتته؟ احمق این تویی که مایه ی خجالتی....تو از حیوون هم پست تری...فک کن به بچه ی خودت دروغ گفتی که بیرون نرو خطرناکه؟ تو اصلا مهرپدری داری؟؟
مهراس به نازی خیره شد...فک کرد این دختر چقد نترسه...تو خونه من صداشو بلند میکنه...اما...
-مهراس تو ......تو لیاقت این بچه رو نداری..به این بچه نیگا کن....ببین چشماشو....ببین به اندازه یه آدم که تو کل زندگیش زجر کشیده چشماش غم دارن....تو این غمو نمیبینی ولی من میبینم...تو آدم نیستی ولی من هستم...تو پدر نیستی ولی منم مادر نیستم....ببین مهراس...تو به یه بچه ی 5...6 ساله چی گفتی که اینجوری شده؟ چی گفتی که خجالت میکشه با طرف حرف بزنه؟ چی گفتی و چی تو سرش فرو کردی که باعث شده....از خودش خجالت بکشه؟؟
بلند تر داد زد
-چی؟؟ دِ احمق این بچه ی معصوم چه گناهی کرده که باید تاوان بدی هاتو بده؟؟ م نمطمئنم تو از اولشم یه بار هم بهش نگفتی پسرم...مگه نه؟؟
نازیلا در حالی اشکاشو پاک میکرد با بغض زمزمه کرد
-تو هیچی از زندگی نمیفهمی...هیچی...من خودم کشیدم این دردو...کشیدم و دارم میکشم...مهراس خواهش میکنم یه بارم که شده به این بچه توجه کن...ببین نگاش داره فریاد میزنه من پدر میخوام...نگاهش داره فریاد میزنه من با وجود پدرم بی پدرم...
مهراس به بهداد که با نگاهی اشک آلود به آن دو خیره شده بود نگاه کرد....خودش میدونست بهداد اونو خیلی دوست داره و منتظر یه نمه محبت از طرف اونه اما...مهراس نمیتونست بدون مهتاب اونو بزرگ کنه...بهداد خیلی شبیه مهتاب بود و همین باعث زجر کشیدن مهراس میشد...هرشب هر روز هر لحظه با دیدن بهداد داغ دلش تازه میشد...اما واقعا منصفانه نبود بخاطر خودش این بچه رو از مهر پدری دریغ کنه...
با خونسردی رو به نازی گفت
-جیغ جیغات تموم شد؟
نازی حس کرد قلبش شکست...نفس عمیقی کشید و گفت
-من بی این بچه جایی نمیرم...میخوام امشب ببرمش تو اون مهمونی...
مهراس بطور ناگهانی زد زیر خنده...
-تو...تو نمیتونم مواظب خودت و رفتارات باشی اون موقع میخوای ازا ین بچه هم مواظبت کنی؟؟
بعد با پوزخند زمزمه کرد
-با اون ویلچرش میخره اش....
نازی با شنیدن کلمه ویلچر حس کرد قلبش فشرده شد....این بچه هیچ گناهی نداشت...حتما مهراس بهش گفته تو و ویلچرت مایه ی خجالت منید..فک کرد واقعا یه پدر چقد میتونه سنگدل باشه؟؟
.نفس عمیقی کشید و به سمت بهداد که نا امیدانه درحال پاک کردن اشکاش بود برگشت....
-اقدس خانوم....اقدس خانوم..
اقدس خانوم زودی خودشو به سالن پذیرایی رسوند...با دیدن قیافه ی همه با بهت جواب داد
-بله خانوم....
-برو یه دست لباس شیک و خوشگل واسه بهداد بیار...راستی ویلچرش یاد نره...
اقدس خانوم با تعجب و ناباوری لبخندی زد و عقب گرد کرد تا بده اما
-واستا....نمیخواد بیاری...این بچه جایی نمیره...
بهداد حس کرد قلبش شکست....از وقتی که یادشه جلو این تی وی لم داده بود و کارتون نیگا میکرد...هیچ وقت نتونست از بودن تو بیرون درست لذت ببره...
نازی گوشیشو درآورد و شماره ی منیژه رو گرفت...تواین مدت فهمیده بود که مهراس از منیژه حساب میبره...
-الو سلام...
منیژه با تعجب گفت
-سلام نازی...صدات چرا گرفته ؟
-هیچی....عزیزم میشه من امروز بهدادو هم بیارم جشن؟
منیژه با ناباوری زمزمه کرد
-خدای من.....
-میشه یا نه؟
-آره عزیزم...چرا که نه؟ حتما بیار....

نازی گوشی رو قطع کرد و منیژه با بهت و دهانی باز به حرفای نازی گوش کرد....بازم این سوال از ذهنش عبور کرد:آیا میتونه مادر خوبی برای بهداد باشه؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
نازی با لبخندی اطمینان بخش سمت اقدس خانوم که نمیدونست چیکار کنه برگشت...
-خب چرا وایستادین؟
مهراس با خشم زمزمه کرد
-دفعه آخرت باشه واسه چیزی به منیژه زنگ میزنی...
بعد بی هیچ حرفی رفت....نازیلا به سمت بهداد که به مبل تکیه داده بود و چشماشو بسته بود رفت....
-عزیزم...پاشو الان اقدس خانوم برات لباس میاره بپوش تا....
اما با شنیدن صدای بغض دار بهداد حرفشو ادامه نداد
-بابا از من بدش میاد....من پا ندالم مثه همه راه برم....
نازیلا فک کرد این بچه تو این مدت 5...6 سال زندگیش فقط همینارو به خودش گفته و تلقین کرده؟
***********
نازی پاشو برو مدرسه ات....پاشو...
نازی با خشم رو به بابک گفت
-ولی بابک من دیگه نمیخوام برم مَ...د ...ر....س...ه!
بابک حس کرد سرش گیج میره....زمزمه کرد
-اَه لعنتی...
صداشو بالا برد
-دختره ی لوس...زودباش بینم...خونه باید خالی باشه!
نازیلا پوزخند زد و فک کرد
-مثه همیشه بخاطر خودش این چیزارو میگه!
با حرص از جاش پاشد و با پوشیدن فرم مدرسه اش که تا جایی که خودش تونسته بود تنگش کرده بود از خونه زد بیرون...کوله اشو رو دوشش جابه جا کرد و به راه افتاد...زندگیش همیشه همین بود....همیشه حسرت همه چیزو میخورد...مهر پدری مهر مادری آغوش مادر و پول!
-هی خانوم خوشگله...بپا ندزدمت!
نازی که به این چیزا عادت کرده بود نگاهی به راننده انداخت و در ماشین فراری رو باز کرد و نشست....اولین بارش نبود سوار ماشین یه غریبه میشد! ولی هواسش بود سوار ماشین بچه سوسولاش بشه!!
پسر جوون که با تعجب به سمتش برگشت و با یه لبخند چندش آور گفت
-جیگرتو...کجا میری؟
نازی با عشوه خنده ای کرد و زمزمه وار گفت
-مدرسه ... چند دِیقه راه بیشتر نی...
پسرجوون که محو حرکات پرعشوه نازی شده بود سری تکون داد و گاز داد...
-بینم خانوم اسم شریفت چیه؟
نازی لبشو تر کرد
-مهسا...
-هوم.....مهسا!
نازی تعجب کرد...فک کرد این پسر چرا اینجوریه؟ هرکس دیگه ای بود یه راست میرفت سر موضوع اصلی....بیخیال شونه بالا انداخت و سرشو به شیشه چسبوند....چشماشو بست و سعی کرد مامانشو بیاد بیاره....زهر خندی زد و فک کرد من که ندیدمش! با بغض به پدرش فک کرد....کار هرصبحشون این بود که تا نیم ساعت با هم دعوا کنن بعدش نازی بره مدرسه و بابک با خیال راحت دوستاشو بیاره خونه و با هم اون مواد کوفتی رو بکشن....واقعا از داشتن همچین پدری خجالت میکشید....
-رسیدیم...
بی هیچ حرفی از ماشین پیاده شد...واقعا چه ماشین گرم و نرمی! به سمت مدرسه رفت ...
-هی نازیلا...
به سمت مینا برگشت....مثه همیشه یه مانتو چسب و کوتاه و مقنعه اشم که وِلِلِ !! همیشه حسرت زندگی مینا رو میخورد...آخه مینا خیلی پولدار بود و همیشه به تیپ و ایناش میرسید...
-سام علیک! بینم تو باز مانتو جدید پوشیدی لامصب؟؟
مینا با عشوه همیشگیش خنده ای کرد و با صدا آدامسشو جویید
-آره از بوتیک داداشم خلیدم! تو ام باز در اصراف کرایه تاکسی صرفه جویی کردی؟ و با شیطنت به ماشین فراری که داشت از مدرسه دور میشد اشاره کرد
نازی آینه اشو در آورد و در حالی که ریمل میزد با خنده گفت
-آره بابااا...واسه چی تا وقتی اینا هستن پول تاکسی بدم؟
مینا با هیجان لبشو تر کرد
-ببین امشب یه پارتی خونه دوست داداشمه...میای؟
نازی فک کرد پارتی؟ تاحالا پارتی نرفته بود...دو دل بود برم؟ نرم؟ ولی با به یاد آوردن چهره ی رنگ پریده و چشمای به گود نشسته بابک با بغض سری تکون داد و چیزی نگفت....
********
مهراس ماشیون جلو خونه نازیلا پارک کرد....
-خب من میرم لباسامو بپوشم تو اینجا بمون تا یه ربع بعد آماده میشم......
بهداد با ترس نگاهی معصومانه به نازی انداخت
-قول میدی منو تَنا نزالی؟
نازیلا با پورخند نگاهی به آینه انداخت و گفت
-قول میدم عزیز دلم....اصلا بیا بریم خونمون میخوام ماهی کوچولومو بهت نشون بدم...
بهداد با تعجب سرشو کج کرد و گفت
-من بیام؟ آخه بابا گفته خطرناکه!
نازیلا لبخند کجی زد و گفت
-نه عزیزم....دیگه خطرناک نیست...بریم دیگه....
از ماشین پیاده شد و ویلچر بهدادو از ماشین درآورد...با یه حرکت سریع بهدادو درآغوش کشید و گذاشت رو ویلچر...در ماشینو با تمام قوا بست و ویلچرو به راه انداخت...مهراس فک کرد چرا نتونستم مانع این کارش بشم؟آهی کشید و به رفتن آن دو خیره شد...بهداد با خنده به حیاط خونه نگاهی انداخت...یه دلش نشست...خونه ساده و قشنگی بود....با شادی به سمت نازیلا برگشت
-من حوضو میخوام...آب داله؟
-آره عزیزم....
نازی ویلچر رو به سمت حوض هدایت کرد...بهدادو بغل کرد و لبه حوض نشست ....بهداد با شوقی کودکانه دستاشو به هم کوفت
-وای ماهی لو ببین...چه خوشکله...
بعد انگار چیزی به یاد آورده با هیجان به سمت نازی برگشت
-میدونی تو یه کارتون دیدم پِسَله به یه ماهی آرزوشو میگه...بعد ماهیه آرزو شو بَلاوَلده میکنه!!!
نازی با بهت به بهداد خیره شد...واقعا چرا این دو کپی هم بودن؟؟
-میشه من آرزومو بگمممممم؟؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
نازی آروم سر تکون داد ....بهداد با خوشحالی رو به ماهی گفت
-من آرزوم اینه که پاهام خوب شن بعد بابا دیگه ازم خجالت نکشه و همیـــــــشه بهم بگه پِسَلَم...
نازی فک کرد این پسر چرا اینقد باباشو دوست داره؟ چرا همیشه چشم براهه مهراسه که برا یه بارم که شده بهش بگه پسرم؟ همراه با زهر خندی به خود نهیب زد
-مگه تو اینجوری نبودی؟ یه دختر عقده ای که فقط دنباله.......
-عزیزم پاشو بریم من لباسامو بپوشم تو هم با عمو شایان اشنا شو...باشه؟
بهداد با شوقی کودکانه گفت
-ای ول...یه دوست جدید...
بعد رو به نازی گفت
-اِشال نداله من تورو همیشه دوس دالم....
نازی با خنده گفت
-پس بپا منو از یاد نبری که دلم میشکنه ها....
وارد خونه شدن...
-شایانننن شایانننن بیا یه مهمون کوشولو داریم....
شایان با سرو وضع نامرتی از اتاقش اومد بیرون...معلوم بود تازه از خواب پا شده
-ها؟ مهمون؟
با دیدن پسر کوچولو که با خنده به سرو وضعش نگاه میکرد نیشخندی زد و گفت
-وایییی....ببین کی اومده ببینم تو همون جانی دپ که دیروز تو خیابون دیدمش نیستی؟؟
بهداد با تعجب بهش خیره شد
-من که دیلوز بیرون نبودم...تازشم اسم من بهداده نه جونه چی چی!!
شایان خنده ای کرد
-جانی جانی دپ!!
بهداد لب ورچید
-چه فلقی میکنه؟ هردوشون جونن!
نازی با خنده رو به شایان گفت
-تو ازش پذیرایی کن من برم لباسمو بپوشم میریم جشن!!!
شایان همونطور که ویلچرو هدایت میکرد گفت
-کجا به سلامت؟
-خونه خاله بابا!!


نازی کت و دامن شکلاتی اشو پوشید و موهاشو کمی حالت فرمانند داد...آرایشی ملیح کرد و با رضایت لبخند زد....از اتاق اومد بیرون و به چارچوب در آشپزخونه تکیه داد....شایان درحالی که موهای بهدادو میکشید با خنده گفت
-که درد نداره!!خب خب خب حالا چرا اخمات رفت تو هم؟؟
بهداد با شادی خندید و گفت
-ای بابااا ...باشه باشه ...دلد میکنه....
نازی با خنده رفت سمت شایان و دست به کمر واستاد
-هی هی هی...زورت به یه بچه میرسه؟؟
شایان که تازه متوجه نازی شده بود برگشت و با دیدن نازی لبخند به لب راند
-بـــــــــــــــــه!! نازی خانوم...
موهای بهدادو ول کرد و خیلی جدی گفت
-هی...اینقد چشم چرونی نکن...پاشو اون بابای گوربه گورشده ات منتظرته!!
نازی خواست شایانو دعوا کنه که با دیدن خنده اش لبخند زد...
-دیووونه!
*******
مهراس در حالی که ویلچر رو به سمت در هدایت میکرد گفت
-ببین تو بهدادو آوردی مسئولیتشم گردن خودته...از کنار ما جم نمیخوری و با کسی حرفی نمیزنی...فهمیدی؟
نازی ایشی گفت و رو به بهداد گفت
-بهداد جان....با بچه های هم سن و سال خودت بازی کن باشه؟
بهداد که استرس زیادی داشت گفت
-تو هم با ما بازی کن...من بازی بلد نیستم...
-اشجال نداره خودم یاد میدم!!
مستخدم در رو باز کرد...نازیلا چشم گرداند و با دیدن سالن بزرگ و شیک ناخواسته یاد قدیما افتاد....زهر خندی زد و با دیدن خشایار اخم کرد....هنوز نتونسته حرفای خشایارو حضم کنه...یادشه وقتی وارد استودیو شد خشی اولش با خنده و شوخی ولی بعدش جدی حرفایی رو زد که نازی رو عصبانی کرد
-خانوم شما احیانن دنبال شوهر نمیگردی؟؟ همین مهراس خودمون خیلی آقاس!
-مسخره!!
-نه بخدا راس میگم...آخه تو سینما دیدم چه شکلی خودتو زدی به اون راهو رو صندلی کناریش نشستی...
-برو باباااا...خیال باف هم که شدی...
-عزیز من...من خیال باف بودم ولی الان دارم حقیقتو میگم...
نازی از جاش پا شد و رو به روی خشی واستاد
-منظورت چیه؟
خشی جدی زمزمه کرد
-عادت داری مردای دوروبرتو سرکار بزاری؟
-نه...چرا؟
-آخه یا به شایان بچسب یا به مهراس!! هه تازه معلوم نیست نفرای بعدی کیان!!
نازی با خشم دندان قروچه ای رفت
-نکنه منظورت اینه که رفتارام مثه دخترای خیابونیه ها؟
-نه تو از اونا نسبتا بهتری!!
ثانیه ای طول نکشید که نازیلا کشیده ای محکم به صورت خشایار زد....خشی از شدت خشم پره های بینیش بازو بسته میشدن...او فک کرد این دختر چطور جرئت کرد همچین کاری کنه؟؟
و اما نازیلا که صورتش قرمز شده بود از اون فاصله کم میخواست تف کنه تو صورت خشی که مهراس وارد استودیو شد.....
آهی کشید و با دیدن منیژه لبخند زد
-سلام.....
دست برد و سلام داد...منیژه با دیدن بهداد زمزمه کرد
-وایخ دا چطور تونستی؟
و بی هیچ حرفی بهدادو در آغوش کشید...نازی فک کرد چه خاله ی مهربونی!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت هفتــم


خشایار با قدم هایی محکم و با صلابت به سمتشون رفت....پوزخندی که برلب داشت نازی رو عصبانی میکرد....نازی فک کرد الا داره با خودش فک میکنه تموم حدسیاتش درست از آب دراومده! و اما خشایار داشت فک میکرد بهداد اینجا چیکار میکنه؟ و ازا ون مهمتر چرا مهراس با اخم به من خیره شده؟
منیژه که بعد از چند ماچ آبدار دست از سر بهداد برداشت رو به نازی گفت
-وای خدا...اصلا باورم نمیشه برادرزاده امو تو جشن میبینم....واقعا گل کاشتی....
بعد بی هیچ حرفی او را خواهرانه در آغوش کشید...بهداد با کنجکاوی به اطراف نگاه کرد...با دیدن دوسه تا بچه هم سن و سال خودش هیجان زده گوشه کت مهراسو کشید....
-بابا باباا....ببین اونجا اون پِسَله با اون دختره بازی میکنه....منم موخام...
مهراس با تعجب به جایی که بهداد اشاره کرد نگاه کرد....با بیخیالی ویلچر رو به حرکت درآورد...
خشی رو به منیژه گفت
-مامان کارت داره!
منیژه با تعجب ابرو بالا انداخت و بعد از گفتن معذرت میخوام با دودلی آن دورا تنها گذاشت...نازیلا با لبخند به مهراس که بهدادو به سمت بچه ها میبرد خیره شد...فک کرد با گذر زمان شاید بتونه دل مثه سنگ مهراسو آب کنه!! و اما خشایار با دیدن لبخند نازی که به مهراس نگاه میکرد دیگه از حدسی که زده بود مطمئن شد
-خب....یه عروسی افتادیم دیگه؟
نازی با خشم رو به خشایار گفت
-تو فک کردی کی هستی؟تو از زندگی چی میفهمی؟ من واقعا نمیفهمم چرا عقلت به چشمته؟؟ به دوروبرت نیگا کن....من اگه دنبال شوهر پولدار بودم مطمئن باش به مهراس که اخلاقش مثه سگه نمیچسبیدم...الانم اگه اینجام فقط به خاطر منیژه است که بزور وادارم کرد بیام...حالا اگه توهین کردنات تموم شد من برم....
و بدون اینکه منتظر جواب بمونه به سمت بهدادینا رفت.....خشایار به رفتن نازی خیره شد و فک کرد واقعا راس میگه؟؟
مهراس که متوجه شد نازی با خشایار قهره با لبخند رو به بهداد گفت
-تو با بچه ها بازی کن الان خاله نازیلا میاد!
و بدون اینکه منتظر جواب بمونه به سمت خشایار که مات و ممبهوت به نازی خیره شده بود رفت.....
-ببینم....کشتیات غرقه!!
-این نازیلا از کجا پیداش شد؟؟
-از شکم مامانش!!
-اه مسخره...دارم میگم فک نمیکنی میخواد تورت کنه؟
مهراس به حماقت خشایار خندید
-مگه مهمه؟؟
-آره!
-چرا؟
-منو تو با هم فامیلیم!!
مهراس به نازی که با خنده با بچه ها قل یا پوچ بازی میکرد خیره شد....فک کرد :یعنی خشایارو دوست داره؟؟ خشی چطور؟؟
-ببینم عاشقشی؟
خشی پوزخند زد و زمزمه وار گفت
-میدونی بعد از رفتن مهتاب خیلی احمق شدی...میشه گفت اونقد تو تنهاییات غرق شدی که نمیدونی دوروبرت چی میگذره...
مهراس با شنیدن اسم مهتاب لباشو رو هم فشرد....حقش بود یا نه؟؟ مهتاب زن خوبی بود....چرا اون اتفاق افتاد؟؟
-میدونی من بعد از مهرسا دیگه نمیتونم عاشق کسی شم....به هیچکی اعتماد ندارم..تو خودت بهتر میدونی درد بی اعتمادی چقد سخته....
مهراس لیوان آب پرتقالشو به لباش نزدیک کرد
-لابد تو هم میدونی عشق اول چقد شیرینه ؟؟
خشایار با به یاد آوردن گذشته ها لبخند بی جونی زد و گفت
-آره...هم شیرینه هم فراموش کردنش خیلی سخته....میدونی درست مثه یه رویا میمونه...
مهراس فک کرد چرا خشایار به مهرسا دل بسته بود؟؟ مگه مهرسا چی داشت؟ نجابت یا .....
نازیلا با خنده گفت
-بچه ها تو قل یا پوچ من همیشه برنده بودم...بهداد تو اولین کسی هستی که منو بردی....
سارا لب ورچید و با لحنی معترضانه گفت
-منم کم بود بِبَلَم ولی بهداد هواسمو پَلت کرد...
محمد مشتی به بازوی بهداد زد
-لاس میگه...تو هواسشو پلت کردی....
نازی خنده کنان به بهداد که با شیطنت به سمت آن دو زبون درازی کرد نگاه کرد...این بچه اگه پاهاش معلول نبودن وقتی بزرگ میشد نمونه یه مرد کامل میشد...
منیژه دستشو رو شونه نازی گذاشت
-چی شد؟ با هم جورن؟
-آره بابا!! ندیدی بهداد چقد شیطنت کرد!!
بعد انگار چیزی یادش اومده باشه گفت
-راستی....نگفتی این بیماریش اممم ارثیه یا...
منیژه فک اگه قضیه امید داشتن به خوب شدنش رو به نازی بگه نازی حتما کاری میکنه..
-نه ارثی نیست...مهراس بردتش دکتر دکترا گفتن 45% به خوب شدنش امید هست....ولی مهراس گفت وقتی از 50% کمتره خوب نمیشه!
نازیلا با حرص شروع به جوییدن لبش کرد....مهراس واقعا از یه حیوونم بدتره! فک کن 45% احتمال خوب شدنش بود ولی....
-مهراس بعد از از دست دادن مهتاب از همه چیز و همه کَس برید...نمیدونی چقد سعی کردم از اون حالو هوا بیرونش بیارم ولی تا سه ماه به هیچ کی اجازه نداد که حتی در خونه اشو بزنن....
خشایار به آن ها رسید....
-منیژه...مینا خانوم کارت داره...مثه اینکه میخواد پرونده بعضی از مریضاتو ببینه...
منیژه رو به نازیلا گفت
-ببخشید....من چند دقیقه بعد برمیگردم...
نازیلا به بهداد که شادمانه میخندید نگاه کرد...باید تمام سعی و تلاششو بکنه تا مهراسو راضی کنه بهدادو ببره خارج از کشور و درمانش کنه....نمیدونست چرا ته دلش امید داشت....به زندگی دوباره امید داشت...به اینکه بهداد مثه خودش بدبخت نمیشه....به اینکه شاید زندگی به بهداد سخت نگیره...به اینکه شاید خدا نظر رحمتی به بهداد بیفکنه....
-پسر خوبیه...با اینکه همیشه تنهاس ولی هیچوقت بی تابی نکرد...مهراس خیلی راحت ببهش دروغ گفت که اون بیرون خطرناکه و جای آدمی مثه تو نیست...
به سمت خشایار برگشت...
-بنظرم مهراس آدم نیست....اون حتی از یه حیوونم بدتره...45% امید به خوب شدن پاهاش هست ولی مهراس کاری نکرد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
خشایار به چشمای معصوم نازیلا نگاه کرد...نیمدونست چه غمی تو چشاشه که هرچقد هم سعی کنه نمیتونه اونو پنهون کنه...فک کرد نازیلا هم مثه ما زخم خورده ی تقدیره...
-راستش من بابت حرفایی که زدم معذرت میخوام....تو گذشته از کس دیگه ای ضربه خوردم و دارم عقده هامو رو تو خالی میکنم...
نازی لبخند بیخیالی زد و با خنده گفت
-میدونی اگه اون چَکو نمیزدم الان نمیبخشیدمت...
خشایار رو جایی که نازی زده بود دستی کشید و با لبخند گفت
-واقعا فک نمیکردم دستت اینقد سنگین باشه!
-خشی آتوسا خانوم کارت داره!
خشی با اخم رو به مهراس گفت
-خب میگفتی دستم بنده
مهراس بیخیال شونه بالا انداخت
-اهل دروغ نیستم!
نازیلا با حرص زمزمه کرد
-آره معلومه....
بهداد که تازه متوجه مهراس شد گفت
-بابا .....گل یا پوخ؟
-پوچ!!!
-آله...خو سخته...نمیتونم!
مهراس یک تای ابروشو بالا انداخت
-پوچ گفتن سخته؟؟
نازیلا دست به کمر گفت
-ببخشید بچه فقط شیش سالشه!!
-پنج سال و ده ماه!
نازی با دهن باز به مهراس نگاه کرد
-نه باباا....حداقل تازیخ تولد پسرتو بلدی....
بعد زیر لب گفت
-تازه اونشم معلوم نیست درسته یا نه....
سارا خنده کنان برای بهداد پرتغال پوست کند..
-منم میخوام سوال شَما...نمیشه که همه اش تو حال کنی..
بهداد با خنده ای شیطانی گفت
-تا همه کالایی که من گفتمو نکنی نمیشهههه...
محمد بازم مشتی به بازوی بهداد زد
-ای باابااا...آجی منو اَذَت نکن...همه کارایی که گفتی رو کرد...
-نه...تازه باید بعدش واسم آب پرتغال بیاره...
سارا که کم بود گریه اش بگیره پرتغالو داد به بهداد و مثه لشکر شکست خورده رفت سمت میز نوشیدنی ها....
نازی با خنده موهای بهدادو به هم ریخت
-ای باابااااا...چرا دختر مردمو اذیت میکنی؟؟نمیبینی کم بود گریه اش بگیره؟
-آخه میخواد سوار ویلچرم شه...
-عزیز من بزار یه بار سوار شه...مگه چی میشه؟
مهراس که از تماشای کلکل بین این چند نفر لذت میبرد خنده کنان گفت
-بهداد بزار سوار شه...
بهداد نیشخندی زد و گفت
-بابا دیگه از من خجالَت نمیکشی؟
مهراس یاد حرفایی که به بهداد زده بود افتاد
-تو با این ویلچرت مایه ی خجالت منی...دیگه جایی نمیبرمت...هه دوستام جوری با تاسف و دلسوری به من خیره شدن که حالم از خودمو زندگیم بهم خورد.....
به نازی که با خشم و نفرت به او خیره شده بود و بعدبه بهداد که منتظر و مصمم به اونگاه میکرد نگاه کرد..باید چی میگفت؟؟
نازی که سکوت مهراسو دید با دلسوزی دستی به موهای بهداد کشید و زمزمه کرد
-عزیز من کسی از تو خجالت نمیکشه...همه تو رو دوست دارن....اِ اوناهاش سارا با یه لیوان آب پرتغال اومد....
وقتی مطمئن شد هواس بهداد پرت شده با تاسف به مهراس نگاه کرد و سر تکون داد...واقعا حالش از این دنیا که حتی به بچه ی معصومی مثه بهداد رحم نمیکنه بهم خورد...با به یاد آوردن گذشته خودش بغض کرد و نفس کشیدن براش سخت تر شد....لباشو محکم به هم فشرد و سعی کرد به گذشته ها فک نکنه...ولی مگه میشد؟

********

هی نازی....
نازیلا به عقب برگشت و با دیدن مینا نیشش تا بناگوش باز شد
-بـــــــه خانوم گل! یه ساعته مارو کاشتیا!!
مینا به نازی که آرایش نسبتا غلیظ کرده بود نگاه کرد...فک کرد:-کار خوبی میکنم نازیو وارد این دنیا و این کثافت کاریا میکنم؟؟
نازی که از سکوت مینا تعجب کرده بود دستشو جلو صورتش تکون داد
-هی....هستی؟ با تواَما!!
مینا تکانی خورد و با خنده گفت
-راستش داشتم فک میکردم چی شد که تو منتظر من موندی؟
نازی دستی به موهای مشکی که فرفری کرده بود زد
-راستش اولین بارمه و با محیط آشنا نیستم! گفتم با تو برم که یه موقع گند نزنم!
تو هین لحظه در باز شد و پسری بلند قد با چشم و ابروی قهوه ای جلو در ظاهر شد...
-بـــــه مینا خانوم! آجی داش بهزاد گلم...از تو یکی دیگه انتظار نداشتما!! تو که باید جز اولین کسایی میبودی که ...
اما با دیدن نازیلا ابروهاش رفت بالا
-ا...تویی مهسا خانوم؟
مینا که از قضیه خبر نداشت با خنده و عشوه خرکی گفت
-وای خدا...الان میخواستی بگی چقد دوست دخترزیاد داری که اسماشونو قاطی میکنی؟
بعد پقی زد زیر خنده....
نازی که قیافه ی پسره براش آشنا بود یک تای ابروشو بالا انداخت
-راستش قیافه ات برام آشناس ولی....
-خوبه با ماشین رسوندمت مدرسه ات!!
نازی با خنده با کف دست ضربه ای به پیشونیش زد
-آها!! یادم رفته بود...
مینا هاج و واج به آن دو خیره شد....
-حالا بیاین تو دم در بده!!
نازی با لبخندی غمگین فک کرد
-وقتی اولین قدمتو بزاری تو این خونه دیگه معصوم نیستی...دیگه واسه همیشه خدا رو کنار میذاری و میشی یکی مثه مینا!! دیگه باید به مشروب و خوش گذرونی تا خود خود صبح عادت کنی...دیگه باید خوشحال باشی که میتونی ساعاتی رو دور از اون خونه و اون بابک که مثلا باباته دور بمونی...دیگه باید همون ذره ای از معصومیت رو هم که داشتی رو کنار بزاری و بشی یه....

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 2 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Tame ges neghahat | طعم گس نگاهت


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA