انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

Tame ges neghahat | طعم گس نگاهت


زن

 
بابک شرمگین سرشو پایین انداخت و رو صندلی آشپزخونه نشست
-پولم ته کشید....الان سرم داره گیج میره!
نازی با پوزخند به سمت کیفش تو هال رفت...پول یک ماه حقوقی رو که دیروز از مهراس گرفته بود رو درآورد...نصف پولو جدا کرد و بقیه اشو گذاشت تو کیفش...رفت تو آشپزخونه و پولو رو میز گذاشت
-نمیدونم با دادن این پول بهت کمک میکنم یا ظلم!!
بابک موهای جوگندمیشو کمی دست زد و بعد شقیقه هاشو ماساژداد....نازی یک فرشته بود! هرکی با نازی حرف زده بود یا در ارتباط بود اینو فهمیده بود!! کلافه به پولا نگاه کرد....آرزو کرد ای کاش هرچه زودتر بمیرم تا دیگه جلو دختری که هرروز بهش ظلم کردم دست دراز نکنم!!!
نازیلا نفس کشیدن برایش سخت شد...حس میکردم در مردابی فرو رفته و بیرون آمدن ار آن مرداب غیر ممکن است....نیمرو رو پخت و گذاشت جلو بابک...
-من فردا باید زودتر برم سرکار....میرم بخوابم...اگه رفتی اون کوفتیا رو بخری در رو هم ببند.....شب بخیر..باب....بابک!
بابک لحظه ای فک کرد نازی میخواد بگه بابا! اما با شنیدن کلمه بابک پوزخندی گوشه لبش جا خوش کرد
-شب بخیر...نازیلا!
*****
خشایار در حالی صداها رو تنظیم میکرد خسته دست از کار کشید و رو مبل دراز کشید....فک کرد هنوز نیم ساعت مونده تا نازیلا و مهراس بیان....خشی به رمانی که دیشب خوند فک کرد....واقعا این رمان چقد به داستان زندگیش شباهت داشت! یه دختر یه پسر دوتا عاشق و درآخر یک خیانت! لباشو محکم رو هم فشرد...نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد
-مهرسا....فک میکردم روح پاکی داری...فک میکردم اگه همیشه بهت پول بدم دست از اون کارای پستت برمیداری...ولی نه...تو هرزه متولد شدی و هرزه میمونی...میدونی...همه کسایی که یه بار تنشونو فروختن دیگه خوششون میاد بعدا هم همینکارو کنن...مهرسا...تو خیلی پستی...لایق همون صفت خیابونی هستی!
با صدای نازیلا از جاش پرید...
-همه اونا اینجوری نیستن....میشناسم خیلیارو که چون مجبور بودن این کارارو کردن....تو چی فک کردی؟ واسشون راحت برچست هرزگی رو با خودشون یدک بکشن؟؟
خشایار خونسرد ولی داغون گفت
-تو چی میفهمی؟ من خودم عاشق یکی از همونا شدم.....هه....احمق بودم که حرفای بقیه رو گوش ندادم....فک میکردم با اون پولای زیادی که به حسابش واریز میکنم دیگه دست برداره....ولی حیف!
نازی با بغض زمزمه کرد
-یه دوستی داشتم....تنها بود....مامان نداشت...یه بابا داشت اونم تریاکی...هیچکی رو نداشت...تو یه خونه ی درب و داغون زندگی میکردن...باباش هیچوقت بهش نگفت دخترم...هیچ وقت بهش محبت نداد....هیچوقت به فکرش نبود...فقط یکم پول که بشه باهاش نون خرید میذاشت و خودش میرفت پی مواد خودش! میدونی دوستم چیکار کرد؟هیچی فک کرد زندگی اونی نیست که فکرشو میکرد...همیشه وقتی کوچیک بود آرزوهای زیادی رو برا خودش نقاشی میکرد....مثلا اینکه خانوم دکتر میشه! ولی کم کم که بزرگ شد فهمید نه....دنیا اونی نیست که فکرشو میکرد....کمکم گذشتن روزا و دوستم هی بزرگ تر شد...تا اینکه باباش پول همون یه تیکه نون رو هم نمیذاشت....دختر قصه ی ما به ناچار یه لباس تنگ تنش کرد تا یکی سوارش کنه و تا مدرسه برسونتش..تا مجبور نشه پول تاکسی بده..چون نداشت!...آره...اون به ناچار اینکارو کرد...اون مجبور بود صورت اصلیشو پشت یه آرایش غلیظ پنهون کنه تا اگه یه آشنایی دیدتش جلوش از خجالت آب نشه...اون مجبور بود با وجود روح پاکی که داشت برچسب هرزگی رو با خودش یدک بکشه...آره اون همیشه مجبور بود!!
خشی به چهره ی مات نازی خیره شد...این دختر چرا اینقد بخاطر دوستش ناراحت بود؟ اونم یه دوست هرزه؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-سلام!
مهراس وراد استودیو شد و با دیدن نازی خیالش راحت شد...اما چهره ی رنگ پریده و ....ماتش باعث تعجبش شد...فک کرد شاید بازم با خشی دعوا کرده!!ولی نه انگار بهش شوک وارد شده!!
خشایار هم که نگران نازی شده بود تک صرفه ای کرد
-چیزه...من صبحونه نخوردم...میرم از پایین قهوه بیارم...واسه شما هم میارم!
مهراس شونه بالا انداخت...فک کرد اینجوری بهتره! باید با این دختر احمق حرف میزد!
خشی رفت ....نازی با چونه ی لرزون نشست رو مبل...مهراس فک کرد الاناس که بزنه زیر گریه...اما واسه چی؟؟ خواست حال و هوا رو عوض کنه
-بهداد دیشب گیر داده بود که چرا نازی رو نیاوردی!! منم گفتم امروز میام...
نازیلا که از گذشته ها بیرون اومد تکانی خورد و گفت
-ها؟؟ بهداد؟ آره راس میگه...امروز من میام خونتون...با شما هم کار دارم!!
مهراس ابرو بالا انداخت
-چیکار؟
نازی که تازه یکم حالش خوب شده بود گفت
-آها خوب شد یادم افتاد...
از جاش پاشد و دست به کمر روبه روی مهراس واستاد....با خشم به چشماش زل زد
-قضیه دیشبو پیش نمیکشم...ولی واقعا لجبازی جا و مکانی داره! اونجا تک و تنها من باید چیکار میکردم؟؟خوب شد اون مرده که پیانو میزد منو دید و رسوندتم تا دم در خونه!
مهراس فک کرد:-دو ساعت با هم بودن؟
-حالا بگذریم از اینا....منیژه به من گفته 45% به خوب شدن پاهای بهداد امید بود ولی تو قبول نکردی ها؟
مهراس ابرو بالا انداخت
-ببینم تو چرا دایه مهربانتر از مادر میشی؟
-به سوال من جواب بده..
-بزا من اول به سوال خودم جواب بدم...تو میخوای وارد زندگی ماشی که پول بدست بیاری...دیدم اونروز بی چک و چونه زدن چقد راحت برگشتی سرکارت...یعنی اونقد نیازمند پولی که هرکاری میکنی تا توجه منو جلب کنی...؟
نازیلا چشمای گشاده اش رو به مهراس دوخت...واقعا تو این مدت فک میکرده که....
-هه....همه مثه هم نیستن آقا....من بهدادو درک میکنم واسه همین....خواستم کمکش کنم...شما هم اگه اونقد احمقی و فک کردی انسانیتی تو این دنیا وجود نداره اشتباه فک کردی! من انسانم!! انسان!! چیزی که تو هیچوقت نبودی و نخواهی شد!
نازیلا کمکم با حرفاش مهراسو عصبانی میکرد...چه وجه تشابهی بین نازی و مهتاب وجود داشت؟؟هر دو تخس و قُدن!! همین!مهراس دقیق تر به چهره ی عصبانی نازی خیره شد...چشمای مشکی و ابرو های مشکی پر...دماغ کمی گوشتی بلند....لب نه چندان قلوه ای نازک...چهره اش ساده بود...خیلی ساده...پس مهراس چی این چهره رو دوست داشت؟؟با کمی فکر پاسخ داد
-چشمای مشکیش وقتی آتیشی میشن منو یاد مهتاب میندازه!!
نازی که از سکوت مهراس تعجب کرد لب ورچید
-هی...دارم یه ساعته با تو حرف میزنما!!
خشایار با دو فنجان قهوه بدست وارد شد...مهراس یک قدم عقب تر رفت و خودشو مشغول نوشتن نشون داد....خشایار با تعجب به نازی که وسط استودیو واستاده نگاه کرد...
-بیا...اینو بخور حالت جا بیاد...اون دوستت چقد برات ارزش داشت....آخه درموردش حرف زدی کم بود پس بیفتی!
نازی با خنده فنجانو گرفت
-مرسی....خب دوست دوران کودکیمم بود...
فک کرد چقد راحت میتونم دروغ بگم!
خشایار شونه بالا انداخت و مشغول کار شد....نازی گوشیشو جواب داد
-بله؟
-من روح خبیث بیدم!!
نازی خنده کوتاهی کرد
-لوس! چیکار داری؟ یادی از ماکردی؟؟ از خونه پاتو گذاشتی بیرون سرت شلوغ شد؟
مهراس اخماش رفت توهم...و این از دید خشایار پنهان نماند...
-نه به جون تو این اسباب و اینارو تا سرجاشون گذاشتم کلی وقت کشید!!
نازی ابرو بالا نداخت
-دو سه دست لباس اینقد کار داره؟
مهراس پوزخند زد...فک کرد چقد دقیق از تعداد لباسای پسره خبر داره!
-نه بابا....کلی مبل و ظرف و اینا خریدم...ناسلامتی خونه شوهرمه!!
نازی از ته دل خندید
-خیلی خری...خب چیکار داری؟
-هیچی زنگ زدم ببینم هنوز خودتو ناقص نکردی؟ با اون مهراس که هی دعوت میکنین!
نازی لبشو گزید
-نه...هنوز نه...ولی درآینده چرا که نه!
-ای بابا! ترخدا به جون هم نپرین من حوصله نعش کشی ندارما!
نازی لب ورچید
-بیشعور...من کار دارم بای!
و گوشی رو قطع کرد!
خشایار که از شوک کارای مهراس بیرون نیومده بود با دهن باز به مهراس که هنوزم اخماش تو هم بود خیره شد....
-یعنی عاشق شده؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
مهراس دست از کار کشیدو رو به خشایار گفت
-امروز اون تیکه که پیانو و ویلن با هم بودنو ردیف کن...دیگه داره دیر میشه!
خشی شونه بالا انداخت و دوباره مشغول شد....مهراس رو به نازی که داشت آدرس جایی رو مینوشت خیره شد...چرا این دختر اینقد احمقه؟
-هی...زودباش دیگه...باید بریم...
خشایار بازم ابرو بالا انداخت.....کجا برن؟
نازی با عذرخواهی کوتاهی گوشی رو قطع کرد....
-خب داشتم به مشتری خودت میرسیدم اقا!!
-ولش کن...دیر برسیم بهداد ولم نمیکنه.....
نازی چینی به پیشونیش انداخت و روبه خشایار گفت
-خب ما بریم که بهداد حسابی حالمو جا بیاره...کاری نداری؟
مهراس کلافه قبل از اینکه خشایار چیزی بگه گفت
-اه....زودباش دیگه...خدافظ خدافظ...دو دیقه همو نبینین چیزی نمیشه...
بعد رو به خشایار گفت
-تا دوازده اینجا کاراتو کن..زودتر هم حق نداری بری...فهمیدی؟
نازی و خشی با دهن باز بهش خیره شدن....نازی فک کرد -خوبه یه روز بچه اش بهش گیر داده اینجوری پاچه میگیره..
ولی خشیار فک کرد
-نه والله!! حسودیش میشه اینجوری خالی میکنه!! عجبببب!
مهراس کتشو از رو مبل گرفت و از در بیرون رفت....نازی رو به خشایار گفت
-فک کنم امروز از دنده چپ پا شده! روانیه والله!!
و از در بیرون زد.....تو ماشین نشست و در رو بست...نفس عمیقی کشید و سعی کرد از عصبانیت بی خودش کم کنه...واقعا نمیفهمید چرا در یک لحظه نتونست خودشو کنترل کنه...آب دهنشو قورت داد و زیر چشمی به نازی که داشت پنجره ماشینو پایین میکشید نگاه کرد ...این دختر چی داشت؟
-بریم دیگه...بهداد منو میکشه نه تورو!!
مهراس گاز داد...
-خوبه الکی هم خودتو هم منو تو دردسر انداختی؟
-اگه توجه کردن به یه پسری کوچولو که نیاز به توجه داره رو میگی دردسر باشه! من خودمو تو دردسر انداختم!
مهراس ابرو بالا انداخت
-چرا به بقیه بچه ها اینقد توجه نمیکنی؟
-چون بهداد یکی مثه خودمه! تکرار خودم!
-آها! اونوقت چرا؟
نازی کلافه به سمتش برگشت
-اصلا به تو چه؟ زندگی شخصی خودمه....انگار اومدم بازجویی ها!
مهراس پوزخند زد
-پس اینقد زر زر نکن...
نازی هر لحظه غرورش بیشتر از قبل خورد میشد....نمیدونست چیکار کنه...چشماشو بست و به گذشته ها فک کرد...چرا نازِی؟ چرا یکی دیگه نه؟ چرا نازی باید ناخواسته مرتکب اون گناه میشد؟ چرا؟
بعد نیم ساعت رسیدن....نازی با خنده وارد خونه شد...
بهداد با خنده ویلچرشو به سمت در هدایت کرد...نازی فک کرد
-چقد زور داره! باید به مهراس بگم یدونه از اون اوتوماتیکیا بخره!
بهداد با قلبی پر از شادی داد زد
-ایول...بلاخره اومدی؟ تو قول داده بودی زود میای...
مهراس یک تای ابروش بالا رفت...
-سلام!
بهداد بازم خندید
-حسودییییت شد بابایی؟
نازی خنده کنان ویلچرو به سمت هال هدایت کرد
-نه والله بابات به هرکی حسودیش شه به من نمیشه!
مهراس رو یکی از مبلا نشست
-خب..اینم از خاله ات...دیگه نبینم به من گیر بدیا!!!!
بهداد لب ورچید
-باشه....ولی اگه بازم نیاد به دیدنم گِلیه میکنم!
مهراس رو به اقدس گفت
-یه چیز بیار خیلی تشنه امه...
-باشه آقا مهراس...الان چایی میارم...
نازیلا در حال حرف زدن با بهداد بود که گوشیش زنگ خورد...ایشی گفت و غرغر کنان به سمت کیفش رفت
-بله؟؟
-خانوم نازیلا نیکویی؟
-به خودم هستم..
-لطفا خونسردی خودتونو حفظ کنین...اینجا یه مریض داریم که ظاهرا تصادف کردن...اگه میشه بیاین بیمارستان ...
نازی رنگش پرید
-باشه باشه....تا نیم ساعت بعد اونجام...عصبی و کلافه کیفشو گرفت و به سمت در رفت....مهراس از جاش پا شد و خودشو به نازی رسوند...
-چی شده؟
-شایان تصادف کرده....باید برم...
مهراس فک کرد-چقد نگرانشه!! خب حقم داره! پسره خوشتیپ بود!
-برسونمت؟
بهداد درمانده به آن دو نگاه کرد....چرا دوستاش ازش فرار میکردن؟
-نه..آره ...اگه میشه..
-باشه...میرسونمت...خودمم بیرون کار دارم!
نازی زهرخندی زد و تو ماشین نشست...کلافه به گوشی شایان زنگ میزد ولی جوابی نمیگیرفت! بعد نیم ساعت طاقت فرسا به بیمارستان رسیدن...نازی بدون اینکه کیفشو بگیره از ماشین پیاده شد و به سمت در رفت...مهراس فک کرد شاید کیفش لازمش شه! محض فوضولی هم که شده کیفو برداشت و به سمت بیمارستان رفت.....نازی اتاق شماره 15 رو پیدا کرد و وارد شد...با دیدن شایان که رو تخت دراز کشیده بود و چشماش بسته بود ترس تمام وجودشو فرا گرفت...مُرده؟؟ به سمتش رفت و صدا زد
-شایاننننن
-صدایی نشنید....آب دهنشو قورت داد و با بغض سرشو گذاشت رو سینه شایان تا صدای تپش قلبشو بشنوه....ولی یه دفعه حس کرد یکی بغلش کرد....با حرص سربلند کرد وبا دیدن چشمای خندان شایان عصبانی شد
-ولم کن روانی...
مهراس با وراد اتاق 15 شد....فک کرد کیف نازیلا چقد سنگینه....وارد شد و با دیدن نازیلا در آغوش شایان لبخندش خشکید...چشماشو بست و باز کرد
-نیکویی..کیفت...
نازی و شایان دست از به سروکله هم زدن برداشتن....نازی احساس کرد از بلندی پرت شده پایین....فک کرد-الان داره میگه تو خونه با هم بودن چه وضعی داشتن؟؟
میخواست حرفی بزنه که مهراس با لبخندی خشک از اتاق خارج شد...شایان فک کرد
-به وضوح حسودی رو توچشماش دیدم....خشم هم همینطور...عاشقه؟؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت یازدهـــــــــم


نازی با ناراحتی به شایان که در فکر فرو رفته بود نگاه کرد....
-اَه خوب شد؟؟ آبروم رفت بخدا!!
شایان ابرو بالا انداخت
-چه اشکالی داره؟؟ داشتیم شوخی میکردیم...
نازی کلافه مشتی به بازوی شایان زد
-کوفت همه که طرز فکر شمارو ندارن!! الان حتما داره با خودش فک میکنه خونه بودیم چیکارا میکردیم!!!
شایان با شیطنت ابرو بالا انداخت
-مثلا؟
نازی با خنده سری تکون داد و به پای گچ گرفته شایان خیره شد...
-هنوز یه ماه هم نشده اومدی خودتو ناکار کردی...آخه برادر من یکی نیست بهت بگه حواستو بیشتر جمع کن؟
شایان شونه بالا انداخت
-میبینی که نه!
نازی زهرخند زد...
-منم کسی رو نداشتم ولی میبینی که سالمه سالمم....
شایان غمی که تو صدای نازی بود رو کاملا حس کرد...لباشو رو هم فشرد و سعی کرد جَو رو عوض کنه
-راستی...نمیخوای بیای خونمو ببینی؟ همه اش سلیقه خودمه ها!
نازی با شیطنت لبخند زد
-سلیقه خودت یا؟؟؟
شایان مثه دخترایی که واسشون خاستگار اومده سرشو انداخت پایین و با انگشتاش بازی کرد.....نازی که از این حرکتش به خنده افتاده بود حواسش نبود و با دست ضربه ای به پاش زد که شایان دادش رفت رو هوا
-اِ خانوم اینجا بیمارستانه!!
نازی فک کرد
-تو همه رمانا و فیلما همین یه جمله ارو میگن!! والله اگه یکم تغییرش بدن بد نیست!
شایان خنده کنان رو به پرستار گفت
-آنا...ایشون یکی از فک و فامیلامه...
بعد رو به نازی که با بهت نیگاش میکرد گفت
-آره دیگه بخاطر ایشون من پام الان تو گچه ها!!!
نازی با دهن باز به سمت آنا برگشت...
آنا اب شرمندگی لب ورچید
-خیلی خب بابا....شما هم هی به همه بگو!
شایان لبشو گزید
-آخه میدونی مردا تاحالا منو زیر نگرفتن بعد یه خانوم اندازه نخود منو زیر گرفت...پامم که ماشالله شده نورعلی نور!!
آنا دندان قروچه ای رفت
-میرم به بیمارا سربزنم....فعلا استراحت کنید!
رو به نازی گفت
-شما هم هرحرفی که زدو باور نکنین!! تو این چند ساعت خوب شناختمش!!
بعد صداشو برد پایین طوری که فقط نازی بشنوه.
-خیلی ببخشیدا ولی مثه چی بلوف میبافه...داشتم کارای بیمار بغلیرو انجام میدادم بعد با بیمار سمت چپش داشت حرف میزد...میگفت با شیر جنگیده!!
نازی با خنده سر تکون داد
-آره باباااا....اینش که هیچی به من میگه یه روز جنیفر لوپزو تو خیابونا دیده....با هم رفتن شام!!
بعد زد زیر خنده....شایان جدی نیگاش کرد..
-اِ...هنوزم باور نکردی؟؟ آخه بدبخت پسرعمه ات با جنیفرلوپز حرف زده و باهاش شام خورده بعد تو باور نمیکنی؟؟ آخه نمکدون من واسه چی دروغ بگم؟؟ اصلا به من میاد دروغگو باشم؟؟
نازی درحالی که از شدت خنده به سکسکه افتاده بود گفت
-نه والله...نمیخواد الان قیافه اتو مثه گربه ی شرک کنی....
آنا که تازه یادش افتاده بود کار داره با خشم زیر لب گفت
-نه ترخدا ببین...من کار دارم نشستم به بلوفای این آقا گوش میدم....
بعد بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد....نازی کیفشو گرفت و رو به شایان گفت
-من بهدادو بی هیچ حرفی ول کردم به امون خدا!! برم که منو میکشه ها!
شایان دماغشو خاروند
-مواظب باش بعد اینکه رفتی نعشتو واسه من نیارنا!!
نازی ابرو بالا انداخت
-منظورت چیه؟؟ دیگه تا اون حد مثه سگ و گربه نیستیم که همو بکشیم!
شایان با شیطنت زیر لب زمزمه کرد
-عـــــــــشق..گذشتن از مرز وجـــــــوده عــــــــشق...
نازی خنده خشکی کرد
-اگه نمیشناختمت فک میکردم داری جدی میگی...کاری نداری؟ فردا بازم بهت سرمیزنم...بای
وبی هیچ حرفی از اتاق زد بیرون...
*****
بهداد لب ورچید و روشو اونور کرد
-نوموخام...تو حتی به من نگفتی خدافظ...
نازی برای هزارمین بار تکرار کرد
-به خداااااا فامیلم تصادف کرده بود پاش شکسته بود...خب نگران شدم...
بهداد ویلچرشو به سمت مهراس که روبه روشون ایستاده بود هدایت کرد
-بابایی....ببخشمش؟
مهراس به نازی که خسته و بی حال در حال ماساژ دادن فَکش بود نگاه کرد....یعنی شایان اینقد واسش ارزش داشت؟؟
-هرچی خودت صلاح میدونی! به من ربطی نداره...
بهداد روبه روی مهراس توقف کرد
-ولی آخه من نِیدونم نازی لاس میگه یا دروغ...
مهراس زیر چشمی به بهداد که قیافه جدی و متفکرانه ای به خودش گرفته بود نگاه کرد...دلش میخواست یکی بزنه پس کله ی این پسر و بگه بی خود کردی بزرگتراتو نمیبخشی! اما غرورش مانع این کار میشد
-باشه...ببخشش...
بهداد با خنده به سمت نازیلا که اونقد حرف زده بود که سرش درد گرفته بود برگشت
-باشه...بخشیدمممم...
نازی خنده کنان رفت سمتش
-ای شیطون...خب از اول از بابات میپرسیدی که اینقد منت کشی نکنم...فکم ساییده شد!
مهراس به آن دو خیره شد...لحظه بجای نازی مهتابو تصور کرد...مطمئنا خانواده ی خوشبختی میشدن...مهتاب خیلی بچه دوست داشت....دقیقا مثه نازی! از افکار احمقانه ای که داشت خشمگین شد...اخماش رفت توهم...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-خب دیگه دیر شده...برو بخواب...
بهداد پلکی زد و رو به نازی گفت
-بقیه اتاقا تخت ندالَن ....تخت بابا بُزُلگه!!
نازیلا بدون اینکه تغییری در چهره اش بیفته گفت
-عزیزم من خونه خودمو دارم...
بعد صداشو برد پایین
-اگه هم نداشتم رو یه تخت با اون نکبت نمیخوابیدم!
-باشه پس برو ولی فردا بیای...سارا و داداشش میخوان بیان اینجااا
نازی سرتکون داد و گفت
-باشه...حالا برو بخواب...
بهداد به سمت اتاق خوابش رفت...مهراس هم بدون اینکه چیزی بگه به سمت اتاق خودش راه افتاد...
-میشه یه لحظه وقتتونو بگیرم؟
مهراس ایستاد...بدون اینکه برگرده گفت
-چیکار داری؟ امیدوارم مهم باشه!
نازی آب دهنشو قورت داد
-راستش دو تا مسئله اس...اولی اینکه تو بیمارستان....منو شایان همیشه شوخی میکنیم...ولی هیچ وقت حرمتا رو ...
مهراس فک کرد -چه اهمیتی داره؟
-بعدی!
نازی لب ورچید
-45% هم همچین کم نیستا....تو داری آینده اشو ازش میگیری...باید عمل...
-حالا برو و مزاحمم نشو...
نازیلا با بغش خواست جوابشو بده...ولی فک کرد

-حق داره...منم جاش بودم به هیچ زنی حتی نیگا هم نمیکردم...


بهار 1385

نازیلا مانتوشو پوشید و بی هیچ حرفی راه افتاد....بابک حتی نپرسید کجا میری و این نازی رو مصمم تر میکرد تا وارد اون بازی شه...رژ لبشو لیس زد و فک کرد
-طعم تلخی داره...فک کنم دیگه تاریخ مصرفش تموم شده!!
-هی تو...نازیلا اسدی؟
به سمت ماشین فوق العاده شیک که تاحالا اینجوریشو ندیده بود چرخید...به راننده که یه مرد حدود 34 ساله بود خیره شد..
-ها؟من؟ آره....نازی...
-بپر بالا...
نازی نفس عمیقی کشید و فک کرد
-مینا گفت سر چارراه منتظرش باشم!! نگفت یه ماشین شخصی میاد دنبالم!
سوار ماشین شد و نشست....آهی کشید و رو به راننده گفت
-کجا میریم؟
راننده سیگارشو روشن کرد و به راه افتاد
-داش بهزاد گفت خودم بیام دنبالت...مثه اینکه یکی اونجا دهن لقه!
نازی زهرخند زد
-خب؟ چه ربطی به من داره؟
-اسمت لو رفته...اگه پیدات کنن میبرنت یه جای خلوت و کارتو پخ پخ میکن!!
نازی بی خیال آدامسشو جویید...دیگه به آخر خط رسیده بود ....براش مهم نبود چه اتفاقی میفته...راننده با کنجکاوی از آینه به این دختر بیخیال که از مرگ هم نمیترسید خیره شد...فک کرد
-مینا آدم درستی رو انتخاب کرده....
بعد سه ربع رسیدن...نازیلا از ماشین پیاده شد و به سمت در رفت....دو تا مرد قوی هیکل واستاده بودن دم در...رو به راننده گفت
-آآآآآآآ چه جلب! نمیدونستم وارد یه بازی خیلی خطرناک میشم!! دومس دارم از این بازیا!!
راننده که آقا سیروس بود با اخم به نازی خیره شد....
-میخوای خودتو به کشتن بدی؟
-آره!
سیروس در رو باز کرد و وارد شدن...نازی به اطراف نگاه کرد...مثه ویلای میموند! یه ویلا وسط تهران!! با خنده به سمت پله ها رفت...سیروس درحالی که سبیلشو میجویید گفت
-دختر جلو بهزاد سرتو بالا نمیگیری...اتاق دوم سمت راست!
نازی لبخندی زد و از پله ها بالا رفت...در رو باز کرد و وارد شد....یه مرد 30 /32ساله رو صندلی نشسته بود و مشغول امضا کردن برگه بود...با شنیدن صدای در بدون اینکه سرشو بالا کنه گفت
-قانون اول
-هیچوقت بدون در زدن وارد...
نازی درحالی که آدامسشو میجویید وسط حرف بهزاد پرید
-راستش همه قوانینو مینا بهم گفت ولی این ریزمیزارو نگفت!!
بهزاد خونسرد ادامه داد
-قانون دوم....هیچوقت وسط حرفم نپر!! هیچوقت!
و قانون سوم-تا خودم سوالی نکردم هیچ حرفی نمیزنی!

نازی شونه بالا انداخت و رفت سمت تابلو هایی که به دیوار نصب شده بود...یه تابلو که از نظرنازی عجق وجق بود!یه نیگا به رنگا که فقط با هم قاطی پاتی شده بودن کرد...ابرو بالا انداخت و به بهزاد که بازم سرش تو کار خودش بود نگاه کرد...رو صندلی رو به روی میز نشست و اهمی گفت...بهزاد بازهم توجهی نکرد! نازی فک کرد اگه حرفی بزنه....ولی واقعا از وفت تلف کردن بیزار بود
-من اینجا بشینم که وقتمو تلف کنم؟؟ میشه وظبفه امو بگین...
بهزاد با لبخند سرشو بالا گرفت و برای اولین بار به نازی نگاه کرد...یه دختر با قیافه کاملا ساده ...ولی چشماش...چشماش اونو یاد خودش مینداخت...
-آفرین....میخواستم ببینم به وقت اهمیت میدی یا نه...خوبه ....تو باند ما وقت مهمترین چیزه...فهمیدی؟
نازی هم متقابلا غرق در نگاه بهزاد شد...چه نگاه عمیق و کاونده ای داشت... یه نگاه که آدم از غم درونش میترسید نه از چیز دیگه ایش...آهی کشید و ناخوداگاه زمزمه کرد
-تو هم به ته خط رسیدی؟
بهزاد پوزخند زد...یه پوزخند که مخصوص بود!
-میدونی فرق منو تو اینه که من وقتی به ته خط میرسم خودمو نمیبازم...دوباره از اول شروع میکنم....فک کردی الان اینکه من با این سنم رئیس اینجام کشکیه؟به هرحال...دیگه حرف اضافه موقوف....
نازی لبشو تر کرد و سرشو کج
-فهمیدم...خب رئیس وظیفه اول!
بهزاد به نازی خیره شد...
-وظیفه اولت خیلی آسونه....فقط یکم ....از خودگذشتگی میخواد...
نازی با بغض اما چهره ای خونسرد سرتکون داد
-باشه فهمیدم!
بهزاد از این دختر خوشش اومد...نه زیاد سوال پرسید و نه زیاد حرف زد...مینا خوب کسی رو انتخاب کرده بود!

*********
تابستان 1390
نازی درحالی که نفس نفس میزد لیوان آبو تا ته خورد...با دستی لرزون پیشونی سردشو لمس کرد...
-لعنتی....مجبوری احمق؟ آخه گذشته ات چه جذابیتی داره که میخوای برگردی عقب...
اما باز هم جوابی نداشت بده...واقعا گذشته ی درخشانی نداشت...پس چرا هی برمیگرده عقب؟؟؟


بهداد به سارا که عروسک کوچکی به دست داشت نگاه کرد...بینهایت خوشحال بود که دوست جدیدی پیدا کرده است...رو به مامان سارا شکیلا گفت
-خاله....پسرتون واس چی نیومد؟ شکیلا خنده ای کرد
-عزیزم ...مهرداد الان مدرسه اس!!
بهداد لب ورچید
-مَرسه؟؟ چرا اونجا میله؟ شکیلا با دلسوزی موهای بهدادو نوازش کرد
-اونجا میرن تا درس بخونن....
نازیلا که شاهد گفت و گوی این دو نفر بود آهی کشید و فک کرد
-به مهراس بگم این بچه رو ببره مدرسه....حالا خوبه فقط شیش سالشه ولی چند ماه بعد میشه هفت سالش!!
سارا دست از عروسک بازی برداشت
-منم میلم مهدکودک...ولی امروز بخاطر تو نرفتم...
بهداد ذوق زده ابرو بالا انداخت
-لاس میگی؟ سارا با خجالت شروع کرد به ناز کردن موهای عروسکش
-آله....من دروغ نِیگم...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بهداد بعد از این حرف سارا رفت تو عالم هپروت....فک کرد
-سارا میشه عروس خودم...هر موقع بزرگ شدم دیگه موهاشو نمیکِشم بجاش موهاشو ناز میکنم...آله واسش همیشه بستنی و شکلات میخرم که وقتی بهش گفتم عروسم شو قبول کنه...
اما لحظه ای نگذشت که چشمش به پاهای بی حرکتش افتاد....با بغضی آشنا باز فک کرد
-اون بازی گرگم به هوا دوس داله...من که نمیتونم با این پاهام بازی کنم....حتما قبول نمیکنه عَلوسم شه....
نازیلا که تازه متوجه چهره ی گرفته ی بهداد شد رو به شکیلا گفت
-شکیلا جون یه لحظه من بهدادو ببرم بالا بلوزشو عوض کنه....هرچی کیک بودو مالید به بلوزش....
شکیلا که تازه از بحثی که بینشون گل انداخته بود خوشش آمده بود با نارضایتی گفت
-باشه....دیر نکنین ها!
بعد رو به سارا گفت
-سارایی...برو کیفمو بیار....به بابات زنگ بزنم بگم کارمون طول میکشه!
نازیلا با عذر خواهی ویلچرو به حرکت درآورد....نمیدونست چرا بهداد یه دفعه ای اینجوری شد!! به هر حال هرچی باشه اون ناراحته و الان نیاز به یه گوش شنوا داره تا به درد و دلاش گوش بده....وارد اتاق شدن...نازیلا روبه روی بهداد زانو زد و دستای کوچکشو گرفت....بهداد هنوز هم از فکر اینکه سارا رو نمیتونه بدست بیاره اخم کرده بود.....
-بهدادیییی....چی شده؟ نبینم غمگینی....
بهداد به چشمای نازیلا خیره شد....لحظه ای فک کرد کاش سارا بجای نازیلا بود!
-نازی من فک کردم که سارا عروسم میشه!
نازیلا اول با بهت بعد با باقیافه ای کنترل شده بهش خیره شد....اما تو درونش داشت از خنده غش میکرد....
-خب؟؟ اینکه ناراحتی نداره!!
بهداد آهی کشید و به ویلچرش تکیه داد....
-ولی بعدش پامو دیدم...فک کلدم سارا گرگم به هوا خیلی دوس داره...ولی من که نِیتونم بازی کنم...پس سالا منو هم دوست نداره...
نازی با اخم به بهداد خیره شد....دوست داشت هرچی عقده داره سر مهراس خالی کنه....ولی با کمی فک کردن با این نتیجه رسید که خود نازیلا هم تو بدبختی بهداد نقش پررنگی داشت!! خیلی پررنگ....
-عزیزم.....تو بیخود ذهنتو درگیر اینجور مسائل نکن....چند وقت بعد منو تو بابات میریم که پاهاتو خوب کنیم...اونموقع میتونی راه بری...باشه؟
بهداد که روزنه ی امیدی در دلش جوانه زد با خوشحالی دستاشو به هم کوفت
-لاس میگی؟؟ پاهام خوب میشه؟؟ نازی با لبخند محزونی زمزمه کرد
-آره گلم...چرا که نه...
بهداد خم شد و لپ نازی رو بوسید
-نازی جون خیلی دوست دالم....پس اونموقع سارا هم ماله من میشه....
سرشو کج کرد وبعد با مظلومیت ادامه داد
-قول میدی پاهام خوب شه؟ نازیلا با ترس چشماشو بست....چقدر از قول دادن متنفر بود...قول میدی....قول میدی؟؟.... کلمه قول میدی صدبار تو ذهنش منعکس شد...لباش شروع کرد به لرزیدن...با صدای گرفته ای گفت
-آره....بیا بلوزتو عوض کنم....
بعد از جاش پاشد و رفت سمت کمد بهداد.....با حواس پرتی بلوز بهدادو تنش کرد و از اتاق اومدن بیرون.....
-آآآآآ دیر کردینا!!
نازی رو به شکیلا گفت
-ببخشید...آخه بهداد یکم ناز کرد....
سارا با ذوق به بهداد که بلوز خاکستری همرنگ بلوز خودش پوشیده بود نگاه کرد....تو ذهن کودکانه اش فک کرد
-آآآآآآ رنگ بلوزش مثه خودمه....پس منو دوس داله....
با این فکر لبخندی به لب راند و به سمت بهداد رفت.....
-علوسک بازی کنیم؟ بهداد با نارضایتی روشو کرد اونور
-نَخِیل!! مگه من بچه ام؟؟ سارا به بهداد که یه سروگردن از خودش بلند تر بود نگاه کرد...فک کرد اگه بهداد وایسته از من بزرگ تره!!
-باشه...پس چی بازی؟؟
نازیلا رو به شکیلا گفت
-ساراجون منچ بلده؟ شکیلا خنده ی کوتاهی کرد
-اوووووووه....اونقد با من باززی کرد که حتی منم استاد منچم!!
نازی خنده کنان رو به بچه ها گفت
-منچ بیارم براتون؟؟ بهداد سرشو خاروند
-من که منچ نداشتم!!
نازیلا کیفشو از رو مبل برداشت
-خودم برات آوردم....بیاین بازی کنین........
به این ترتیب همه دور هم جمع شدن و بازی کردن...البته بعضی مواقع سارا به بهداد و بهداد به سارا تقلب میرسوندن و به هم کمک میکردن ولی شکیلا و نازی چیزی نگفتن.....
**********
1385 تابستان
بهزاد رو به نازیلا که با شوق به اوتومبیل بنزش نیگا میکرد خیره شد....
-هووووو.....حالا بسته...رانندگی بلدی؟؟ نازیلا دست به کمر به بهزاد خیره شد
-پ ن پ فقط تو بلدی!!
بهزاد که از سروکله زدن با این موجود خسته شد با کلافگی در ماشینو باز کرد و نشست...نازی هم تو ماشین نشست و با ذوق بیشتر فرمونو لمس کرد
-آآآآآآآآآآآآآآآآآآآ......مُر دم چقد باحاله...من پشت این ماشین بشینم چه شودددد!!!
بهزاد با پوزخند رو به نازی گفت
-تا حالا فک کردی این ماشینو رو در ازای ار دست دادن چه چیزی بدستش آوردی؟ فَک نازی منقبض شد....دندوناشو رو هم سایید....یاد بابک و رفیقاش...بی پولی و گشنگی....تیکه هایی که بچه های مدرسه بهش مینداختن...نگاه های تحقیر آمیز مسئولین مدرسه....همه و همه باعث شدن نازی اینجا باشه و خیلی از چیزاشو از دست بده...
-آره...من مشکلی ندارم!! حالا وظیفه امو بگو....کی کجا چیکار....و درآخر نتیجه کار چیه؟؟ بهزاد از این دختر خوشش اومده بود....خوب بلد بود بپیچونه و درست و به موقع حرف بزنه!
بهزاد با اشاره ای به صندلی عقب که ساک کوچکی اونجا بود گفت
-تو اون ساک وسایلای مورد نیازته...پس فردا شب میریم خونه یکی از بزرگای باند "نامبر وان" ...واقعا این نام برازنده اشونه...کارشونو خیلی خوب بلدن...تو کار مواد و آدم کشتنن....کافیه یه نیگای چپ بهشون بندازی بهت شک میکنن و همونجا کارتو تموم میکنن....
نازی بیخیال آدامسشی از جیبش درآورد
وظیفه منو نگفتی....
بهزاد دستی به موهاش کشید و شروع کرد به توضیح دادن.....بعداز تموم شدن حرفاش اسلحه ای از جیبش درآورد
-این هم لازمت میشه...استفاده ازش خیلی راحته...
نازی با زهرخند به اسلحه خیره شد...یعنی یه روز با این اسلحه باید آدم بکشه؟؟ بی توجه به ندای احساسش که میگفت نگیر اسلحه رو گرفت و ماشینو به راه انداخت....باید خودشو واسه پس فردا شب آماده میکرد....ولی هنوز هم ذهنش درگیر اون ساک بود!
********
مهراس به خشایار که گرفته تر از قبل به نظر میرسید خیره شد...درکش میکرد..خیلی خوب...
-چی شده؟؟ سرحال نیستی!!
خشایار درحالی که داشت آهنگو تنظیم میکرد گفت
هیچی...مهرسا دیشب اومد خونم...
مهراس پوزخند زد....
-بعد صد سال؟؟بازم اومده پول بگیره؟؟ خشی لباشو رو هم فشرد....از بیاد آوردن گذشته متنفر بود...ولی حالا هر لحظه دوباره به گذشته هاش برمیگرده....
******
1385 بهار
خشایار درحالی که کوک گیتارشو تنظیم میکرد رو به بروبچ گفت
-آآآآآ.....من دیگه نمیخونم...خسته شدم بخداا!!
بچه ها که از خشایار خیلی خوششون اومده بود با نارضایتی هرکدوم یه چیزی گفتن
-اااا ...خشی دیگه لوس بازی درنیار...
-بچه نننه...
-خوبه داریم التماس میکنیم...
-بخاطر من خشیییی....
خشایار با درماندگی اخم کرد
-اوکی باو...ولی دفعه آخره ها!
مهرسا و مهرناز و عرفان و شاهین خنده کنان گفتن
-اوکی باوووووو!!
خشی از اینکه اداشو درآوردن اخماش بیشتر رفت تو هم...سر بلند کرد و بازم با دیدن نگاه خیره ی مهرسا نتونست چیزی بگه....از صبح که تنهایی اومد کوه با این اکیپ برخورد کرد و حالا شده جزو این اکیپ چرت و پرت!
با بیچارگی شونه بالا انداخت و شروع کرد به زدن
-ایییییی ...ای الهه ی ناز....با دل من بساززز...
غرق در خوندن بود که سرشو بالا گرفت وبا دیدن مهرسا که یه قطره اشک تو چشماش جمع شده بود تمرکزش از دست داد....نمیدونست چه مرگشه...اولین باره که اینجوری میشه!!
-آآآآ چی شد؟؟؟
رو به شاهین گفت
-کوکش باز خراب شد....بچه ها من دیگه باید برم...با اجازه...
از جاش پا شد و شلوارشو تکوند...برای آخرین بار به مهرسا خیره شد....چهره اش معصوم بود...ولی آرایش غلیظ و مانتو تنگ و کوتاه چیز دیگه ای رو میگفت! به سختی دل کند و با بچه ها خدافظی کرد...به سمت ماشینش رفت که صدای مهرسا رو شنید
-خشی....خشایار...
برگشت و به مهرسا خیره شد....حتی آرایش غلیظ هم زیبا ترش کرده بود...
-بله؟ مهرسا موهای هایت لایت شده اشو درست کرد
-میشه منم برسونی؟ خیلی خسته ام...
خشایار لباشو رو هم فشرد...باید میگفت آره یا نه؟ آب دهنشو قورت داد
-باشه...
تو ماشین نشستن..مهرسا شالش کلا افتاده بود ولی هیچ اقدامی برای دوباره پوشیدنش نکرد
-خب...خونتون کجاس؟ مهرسا بی خجالت گفت
-خونه ندارم! تو خیابون ....خونمه!!
خشی دندوناشو رو هم سایید....دختر بی شرمی بود!!
-آها!! چند ساله ؟؟
-چی چن ساله؟ -چند ساله این کاره شدی؟
مهرسا شروع کرد با انگشت شمردن
-تازه دوهفته اس!!
خشی لبخند زد....یه لبخند ناخواسته که از دید مهرسا دور نماند...
-چرا این کارارو میکنی؟
-مجبورم دیگه!! پول که گونی گونی از آسمون نمیفته زمین!!
خشی نمیدونس چرا بازم خوشحال شد...
-یعنی اگه مجبور نباشی نمیکنی دیگه؟ مهرسا با زیرکی لبخند زد
-آآآآ منظورت چیه؟ خشی لبخندش تبدیل به نیشخند شد
-خودت میفهمی...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت دوازدهـــــــم



مهراس دستشو جلو صورت خشیتکون داد....خشایار تکانی خورد و با گیجی به مهراس نگاه کرد....مهراس ابرو بالا انداخت و فک کرد
-مثه خودمه!!غرق در گذشته ها!!!
هیچی نگفت و بی توجه به خشی ازاستودیو بیرون زد....تو دلش دعا میکرد که دوستای بهداد دیگه رفته باشن چون حوصله سلام و عیلک رو نداشت....سرعتش بیش از همیشه بود...چرا برای رفتن به خونه اینقد عجله داشت؟؟نکنه نازیلا......
وارد خونه شدو با دیدن بهداد و نازیلا که داشتن تی وی نگاه میکردن خیالش راحت شد...به چارچوب در تکیه داد و فک کرد اگه مهتاب اینجا بود....زهرخندی گوشه لبش جا خوش کرد....باز هم ناخواسته به گذشته ها برگشت....به گذشته ای نه چندان شیرین...
*****

مهراس دست از سیخ سیخی کردن موهاش برداشت و با غرور به خودش نیگا کرد....خوشتیپ بود تا سرحد مرگ...
-ای باباااااا پاشو برو دیگه...الان مهتاب باز تورو ببینه ....
مهراس روبه منیژه گفت
-آآآآآآ چقد گیر میدی؟؟ میبینه که میبینه!!تازه اونه که باید از من بترسه!! یه جور حرف میزنی انگار من با کیف کوبیدم تو فرق سرش....
منیژه عصبی نفس عمیقی کشید
-باشه....داداش عزیز من خواهشا زودباش....
مهراس با خنده سری تکون داد و به سمت در رفت....منیژه با خیال راحت مشغول جمع کردن اتاق مهراس شد....مهراس به در حیاط رسید...خواست از در بیاد بیرون تا دررو باز کرد با دیدن مهتاب که میخواست زنگ دررو بزنه نیشش باز شد.....مهتاب که ازدیدن موهای مهراس چندشش شده بود صورتشو جمع کرد...
-اهههه بیا اینور منیژه منتظرمه....
مهراس با لذت دست به سینه جلوش واستاد
-اگه نرم؟؟؟
مهتاب با شیطنت ابرو بالا انداخت
-آآآآآ دفعه قبلو یادتون رفته؟
مهراس عصبی دستی به فرق سرش کشید
-چی تو اون گونی بود؟؟ فرق سرم هنوزم که هنوزه درد میکنه....
مهتاب ابرو بالا انداخت
-توشُ ولش کن بیرونشو بچسب...حالا بیا اینور کلی کار دارم...
مهراس به چهرهی با نمک مهتاب خیره شد....ناخوداگاه سرشو برد جلو و زیر گوش مهتاب زمزمه کرد
-میدونستی چیزی که تو چشاته تو چشای هیشکی دیگه پیدا نمیشه؟؟
مهتاب با اخم سرشو برد عقب
-هووووو اشتباه گرفتی....هرزه های خیابونی ....
مهراس پوزخند زد و از کنار دررفت اونور....مهتاب عصبی وارد خونه شد
-اههههه گند داداشتو ببرن!! داداشه داری؟

منیژه با لب و لوچه ی آویزون از اتاق داد زد

-ها؟؟باز این پسره ی خیر سر چیکار کرده؟؟
مهتاب به سمت صدای منیژه رفت....
-میخواستی چیکار کنه؟؟
دررو باز کرد و با دیدن اتاق کفش برید.....هرچی لباس بود رو اتاق پرتو پلا شده بود و یه نمای شلوغی رو بوجود آورده بود....منیژه با خنده رو به مهتاب گفت
-آآآ تعجب نداره که!! این همیشه اینجوریه!!!
مهتاب با شیطنت به سمت لپ تاپ مهراس رفت
-آره خب....همیشه اینجوریه....میشه لپ تاپو روشن کنم؟؟
منیژه ابرو بالا انداخت
-مثلا اومدی با هم درس بخونیم! عزیزم لپ تاپش رمز داره...من رمزشو نیدونم!!
مهتاب خمیازه ای کشید
-حالا چنتا شانسی میزنم ببینم چی میشه!!
منیژه سری تکون داد و بازهم مشغول جمع کردم وسایلشد....مهتاب متفکر به مانیتور خیره شد..
-همممم چی میتونه باشه؟؟یه آدم پرروئه از خودراضی!! اممممم چی میتونه باشه......
شروع کرد به نوشتن
غرور
اِرور
داف
اِرور
مهراس
اِرور
پول
اِرور
تا پنج دقیقه هرچی زد پی سی اِرور داد!! کلافه به تابلوئه روی دیوار خیره شد...یه جوجه تیغی خیلیناز....مهتاب ابرو بالا انداخت
-خودتم مثه اینی....با اون موهای سیخ سیخیت!!!
یه دفعه ذهنش جرقه زد....نکنه واقعا به جوجه تیغی علاقه داره؟؟زودی تابپ کرد
-جوجه تیغی
بالاخره قفلش باز شد.....با خنده ای شیطانی شروع کرد به جست و جو کردن یا به اصطلاح فوضولی کردن...منیژه دست ازکار کشید و با دیدن مهتاب با تعجب از جاش پا شد و به سمتش رفت
-آآآآآآآآآآآآآآ رمزشو ازکجا آوردی؟؟ من که آجیشم نمیدونم رمز چیه!!
مهتاب با خنده گفت
-خب من منم تو تویی!!! بخدا شانسی زدم جوجه تیغی باز شد!!!
منیژه خنده کنان سرتکون داد
-باشه من میرم زودی یه آب میوه ای چیزی بیارم که هم تو اومدی هم خودم تشنه امه...
مهتاب در حالی که وارد فایل عکسا شد گفت
-مثه همیشه خودت آبشو میگیری؟؟
-آره
-آآآآ اوکی زودباش...
منیژه با شادی پایین رفت و مهتابو تنها گذاشت...مهتاب درحالی که عکسارو نیگا میکرد هرهر میخندید...مهراس چه ژستایی که نگرفته بوداا! حالا خوبه یه هیکلو داشت!!!با دیدن عکس بعدی خشکش زد....مهراس و یه دختر با خنده به دوربین خیره شده بودن و مهراس دستشو رو کمر دختره که لباسای ناجوری پوشیده بود گذاشته بود.....مهتاب پوزخند زد و گفت
-از تو بعید نی که اهلش باشی....هه از حیوونم پست تری تو!!
-کی من؟؟
مهتاب با تعجب لباشو رو هم فشرد و فک کرد
-الاغ تو دیگه از کدوم گوری پیدات شد؟؟
صندلی چرخدارو به سمت پشتش چرخوند و روبه مهراس که دست به سینه واستاده بود گفت
-آآآآآ شما اومدی؟
مهراس جدی نگاش کرد
-من از حیوون پست ترم؟
مهتاب هم متقابلا جدی نیگاش کرد
-راس میگی...با این مقایسه ای که کردم شأن حیوونا رو بردم پایین....
مهراس چشماشو بست باز کرد
-تو چی فک کردی؟؟ فک کردی الان من یه آدم پستم و تو چون حجاب کردی فرشته ای؟؟؟نه آقا از این خبرا نیست....فرق منو تو تو اینه که...
-خفه شو!!
مهراس دستشو کرد تو جیب شلوارش...یه قدم رفت جلو
-فرق منو تو اینه که تو حجاب میکنی و زیرپوستی از این کارا میکنی ولی من به همه نشون میدم که....
لحظه ای نگذشت که مهتاب به طور کاملا غیر ارادی سیلی محکمی به صورت مهراس زد...مهراس با بهت دستی یه جای سیلی کشید و مهتاب تند تند نفس میکشید
-زدم تا یادت باشه چپ میری راست میری هی به همه نگی که اونام مثه تو از سگ سرکوچه هم پست ترن...منیژه با یه سینی که توش دولیوان آب پرتقال بود وارد شد....مهتاب عصبی به سمت در رفت
-هه....فرشته بپا نمازت قضا نشه که خدای نکرده خداجون نمیبخشتت!!
مهتاب کنار منیژه که کنار در وایستاده بود توقف کرد...اون احمق داشت خدارو مسخره میکرد...لبای خشکشو ترکرد و لیوان رو سینی رو برداشت...با قدم هایی محکم به سمت مهراس که با کنجکاوی و خشم به مهتاب خیره شده بود رفت....در فاصله یک قدمی مهراس که رسید تمام محتویات لیوانو به سمت مهراس پاشید.....مهراس تا چشماشو بست و باز کرد دید همه صورت و بلوزش آب پرتقالی شده....مهتاب با پوزخند داد زد
-دیگه حرفی نداری؟؟؟
وبی هیچ حرفی از خونه زد بیرون....مهراس کلافه به منیژه گفت
-دوستای من تو خونه خودم تورو تحقیر نمیکنن....احمق اینه اون دوستی که اینقد بهش مینازی؟؟
منیژه لبورچید
-خو تو بهش توهین کردی...اون رو این چیزا حساسه...
مهراس کلافه دوباره به بلوزش نیگا انداخت و شروع کرد به زیر لبی فوحش دادن...
-چیز میخوری با من دهن به دهن میشی....لیاقتت کمتر از اوناس...گه خور....کافیه ببینمت تیکه تیکه ات میکنم...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
1390
نازیلا درحالی که کانال رو عوض میکرد گفت
-آآآآآ بهداد....الان بابات میاد زشته من بشینم کارتون ببینم....فک میکنه من بچه ام ها!!
مهراس گوشه لبش کج شد
-مگه بچه نیستی؟
نازیلا تکانی خورد و به عقب برگشت
-آآآآآآ سه ساعته اونجا واستادی به ریش من میخندی؟؟ کی اومدی؟؟
بهداد با خنده و شوقی کودکانه وسط حرف نازی پرید
-بابایی تو نگفتی که میخوای پاهامو خوف کنی....یعنی سارا زن من میشه؟؟
مهراس با پوزخندبه نازی خیره شد
-چی توکله ی این بچه فرو کردی؟
نازی لب ورچید
-تو قول دادی.....منم قول دادم!!
مهراس اخماش رفت توهم
-غلط کردی قول دادی!! من حوصله هیشکی رو ندارم....مزاحمم نشین...
به سمت دراتاقش رفت که صدای گرفته بهداد باعث شد از حرکت بایسته!
-بابا....
مهراس آهی کشید و آروم به سمت بهداد برگشت
-هوم؟
بهداد سرشو انداخت پایین
-پاهام خوف نشه سارا زنم نِیشه.....
مهراس نمیدونست گریه کنه یا بخنده!!نازی دست به سینه و با نگاهی که مثلا داشت مهراسو تیکه تیکه میکرد به مهراس زل زد.....مهراس خنده کنان گفت
-چیه تو هم دلت میخواد بری عروسی این دوتا؟
نازی اخماش بیشتر رفت تو.هم
-اوکی بابا....اگه وقت داشتم میریم اونور ببینیم چی میشه....خودمم میخوام چنتا از رفیقای قدیمیمو ببینم...
بهداد با ذوق خنده کرد و وقتی مهراس وارد اتاقش شد آهسته رو به نازی گفت
-خوف فیلم بازی کردم؟؟
نازی گفت
-آره باابااا....سه ساعت نشستیم تمرین کردیم آخرش به نتیجه رسیدیم...بزن قدش...
******

وکیلی قاب عکس نازیلا و خانواده اشو باز هم نگاه کرد...با دیدن چهره ی خندان نازی لبخند عمیق و خسته ای زد...چقد تو گذشته ها به سروکله ی هم میزدن این دونفر....واقعا نازی رو مثه دخترش دوست داشت...با اینکه نازی مرتکب خطاهای زیاد و بعضیاشون جبران نپذیری شده بود ولی باز هم از هرفرشته ای پاک تر بود...حداقل وکیلی اینجوری فک میکرد....خمیازه ای کشید و قاب عکسو رو عسلی گذاشت...چقد از مرور خاطرات گذشته لذت میبرد....با اینکه چیزای تلخی رو تجربه کرده بود ولی باز هم با هر بار بررسی کردن گذشته بیش از پیش به این پی میبرد که نازیلا با تمام برچسبایی که بهش زده بودن باز هم فرشته ی نجات زندگیش بود....


نازی باز هم نگاهی به خشایار که حواسش نبود انداخت...از اول خشی گرفته به نظر میرسید....مهراس با اخم روبه خشایار گفت
-اه ....حواست کجاس؟؟مگه ندیدی آهنگ زودتر ازمتن تموم میشه...بعضی جاها که آهنگا رو قاطیپاتی میفرستی....تو اصلا حواست کجاس؟؟
خشی لباشو رو هم فشرد
-معذرت میخوام....یه ربع میرم پایین بعدش میام...
مهراس دستشو لای موهاش فرو برد....کلافه زمزمه کرد
-اه....بهتره به فکر یه آهنگساز بهتر باشم...
-باشه برو ولی از یه ربع بیشتر نشه ها!
خشی لبخند خشکی زدو از در بیرون رفت....نازی لب ورچید و رو به مهراس گفت
-این چشه؟؟خیلی گرفته اس..خدای نکرده کسی فوت کرده یا خبر بد دیگه ای شنیده؟؟؟شایدم تو یه چی بهش گفتی...نه اصلا شاید...
مهراس با چشایی گرد شده به سمتش برگشت
-ببینم خفه میشی یا خودم خفه ات کنم؟؟؟به توئه فوضول چه ربطی داره؟؟
نازی لباشو رو هم فشرد و سعی کرد به هر لحظه تحقیر شدنش فکر نکند....باید تحمل میکرد...تقصیر خودش بود....همه چی تقصیر خودش بود....
-باشه منم برم پایین؟؟
مهراس فک کرد
-یعنی اینقد همو دوست دارن؟؟
خواست جواب نازی رو بده که گوشی نازی زنگ خورد.....نازی کلافه به پانزدهمین تماس امروز جواب داد
-بله؟
-سلام بنده محتشم هستم...
نازی به مهراس نگاه کرد
-میگه محتشمم!!
مهراس ابرو بالا انداخت
-مثه آدم جوابشو بدیا!!!
-بله سلام آقای محتشم...امرتون؟
-روز 5شنبه یه سِن تو .... خالیه...به مهراس بگو میتونه بیاد یا نه؟
نازی فک کرد این سِن که تو اصفهانه!!
-میگه سِنه خالی داریم...میری؟
مهراس لبخند زد
-بگو فردا خودش تماس میگیره...
نازی چشم غره ای رفت و فک کرد چقد ناز میکنه این مهراس!!!!
-فردا خودشون باهاتون تماس میگیرن...
-باشه ممنون...خداحافظ...
مهراس با خیال راحت رو مبل نشست و رفت تو فکر....داره کمکم مشهور میشه....این آلبومشم بده دیگه کار تمومه.....
نازیلا اروم و بی صدا از استودیو بیرون اومد و رفت طبقه اول...با دیدن خشایار که یه فنجان قهوه دستشه و بدجور رفته تو فکر بازم فوضولییش گل کرد....آروم رو صندلی روبه رویی خشی نشست و تک صرفه ای کرد...خشایار تکانی خورد وبا دیدن نازیلا خیالش راحت شد
-اوه تویی؟؟یه اهمی یه اُهمی!! سکته زدم!!!
نازی بی توجه به حرف خشی خیلی زود تند و سریع گفت
-چرا توفکری"؟؟
خشی لبخندی زد
-تو چرا اینقد فوضولی؟؟
نازی نیشش تا بناگوش باز شد
-آآآ تو به اینش چیکار داری؟؟مهم اینه که یه آدم فوضول روبه روت نشسته ومنتظره تو بگی چرا تو فکری؟
خشی آهی کشید....
-یادته گفتم یه دختره ی...هرزه رو دوست داشتم ؟
نازی جدی نیگاش کرد
-آره....گفتی پولاتو گرفت و بهت خیانت کرد
-اوهوم....
-خب؟
-برگشته.....بعد این همه مدت...
-واسه چی؟؟
-میگه مثه سگ پشیمونه!
-که بایدم باشه!!!
-میگه حس میکنه شده عروسک شب خیمه بازی...
-که بایدم میشد!!
-میگه دیگه از زندگی کردن خسته شده....
-اگه خسته نمیشد جای تعجب داشت...
-میگه خودشو فراموش کرده...
-اگه نمیکرد جای تعجب داشت....
-میگه از همه متنفر شده...
-متنفر نمیشد جای تعجب داشت
-میگه ازخودش خیلی بدش میاد....
-طبیعیه!! بدش نمیومد جای تعجب داشت...
خشی مکث کرد و زمزمه وار گفت
-میگه هنوزم مثه قدیم دوستم داره...
-اگه اینارو نمیگفت جای تعجب داشت
-میگه تنها کسی که تو این زندگی بهش خوبی کرد من بودم...
-پس چرا پست زد؟اینحرفش دروغه....
-میگه همه دنیا یه طرف من یه طرف
-دروغه....پولاتو برداشته رفته عشق و حال....بایدمیگفت دنیا یه طرف پولا یه طرف!!!
-میگه عاشقمه!!
نازی زهرخندی زد وبه بخار فنجان قهوه خیره شد....زمزمه وار گفت
-عشق....تو عشق هرچیزی ممکنه....میتونی با عشق خیانت کنی با عشق پس بزنی با عشق بفروشی با عشق بخندی با عشق گریه کنی ولی هیچوقت واقعی عاشق نمیشی.....تنها عشق واقعیت خداس...پس اگه گفته عاشقته بازم دروغه...
خشی چشماشو بست وتکیه اشو به صندلی داد
-چیکار کنم؟
-میتونی به قرار بزاری ببینمش؟؟آخه دوست خودمم از این نوعش بود شاید بفهمم چی تو کله اشه!
خشی لبخند زد و چشماشو باز کرد
-نمیدونم چرا این مسئله رو فقط به توگفتم...البته مهراس کمو بیش خبر داره ولی کامل بهش نگفتم....
نازی لبخند زورکی زد
-خب من منم دیگه....
*******
مهراس رو به بهداد گفت
-ای باباااااا....برا هزارمین بار میگم من رو قولم واستادم!! میرم اصفهان یه کنسرت میدم میام میریم!!!!خوب شد؟؟
بهداد که دیگه خیالش راحت شده بود با خنده گفت
-آله...الان خیالم راحت شد...پس پاهام خوف میشه؟
مهراس جدی نیگاش کرد که یعنی اگه یه بار دیگه زر بزنی خفه ات میکنم!! بهداد نیشخندی زد و ویلچررو به سمت اتاقش هدایت کرد....حال میکرد وقتی اخم وعصبانیت باباشو میدید...رفت تو اتاق وگوشی بی سیمو برداشت....شماره نازیلا رو زد
-الو...نازی؟
نازی درحالی که مثه همیشه نیمرو میخورد گفت
-جانم؟
-بابام گفت بعد کنسروش میریم پاهامو خوب کنیم...
نازی با خنده گفت
-ای جان....کنسرو نه کنسرت...
بهداد لب ورچید
-چه فرقی میکنه....فردا میای؟
نازی آخرین لقمه اشو خورد
-شاید...آخه کار زیاد داریم....
-باشه.....شب بخیر
-شب تو هم بخیر عزیزم....
نازی در حالی که رو تخت میخوابید فک کرد
-یه سر شعرمو به مهراس نشون بدم شاید خوشش اومد و خوند!!!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت سیزدهــــم



خشایار کارت بانکی رو به مهرسا داد.....مهرسا با تعجبو ناباوری به خشایار خیره شد....فک نمیکرد واقعا همچین کاری کنه.....خشایار با خنده گفت
-آآا چیه؟؟بگیرش دیگه...
مهرسا موهاشو تو شالش کرد و با خنده گفت
-خشی تو روانییییی....
-خب آره...دلیلشو میدونی؟؟
مهرسا مشتاقانه به چشمای خشی خیره شد...نمیدونست چرا تو این مدت کم مثه بقیه مردا به حرفای خشی عادت نکرده بود....دوست داشت هرلحظه خشی یه حرف جدید بگه....
خشی با لبخند مهربونی زمزمه کرد
-چون عاشق توئم!!
مهرسا نیشش تابناگوش باز شد
-راس میگی؟
-تنها حرف راستی که زدم این بود...
مهرسا کارت بانکیشو تو دستش فشار داد...به خود نهیب زد که نباید به خشایار و حرفاش عادت کنه.....خشی پول قهوه و کیکو حساب کرد و رو به مهرسا گفت
-میخوام یه جای خیلی خوب ببرمت....
مهرسا چشماشو بست
-حتی اگه بدترین جاهم باشه میام....
خشایار با خنده دست مهرسارو کشید و گفت
-پس بزن که بریم.....
*****
1390

نازی با شیطنت به گوشی مهراس که رو میز بود خیره شد....مهراس رفته پایین قهوه بخوره و نازی تنها بود...چه فرصتی بهتراز این که فوضولی کنه؟؟گوشیرو گرفت و با خنده گفت
-آآا بزار یکم تو اس ام اسات فوضولی کنم ببینم باکیا اس بازی میکنی؟؟
رفت تو قسمت اس ام اس ها و شماره اولی رو دید
-نازی
با عجله رفت توش
"به من ربطی نداره...خودت به مردم بگو من نمیتونم چیزی بگم....
اس بعدی
"آره ارواح مهتاب!!! جمعش کن بابااااا....
اس بعدی
"من؟؟ تو واقعا حرفشو باور کردی؟؟
اس بعدی
"آره!! دوستت دارم مشکلیه؟؟
اس بعدی
"من مواظب رفتارم نبودم؟؟؟هه رو که نیست سنگ پای قزوینه....
اس بعدی
-مهراس خواهش میکنم درکم کن...من دو ساله به پای تو سوختم....
نازی با هیجان خواست اس بعدی رو بخونه که با صدای مهراس لبخندش خشکید
-داری چه غلطی میکنی؟؟
وُلومه صدای مهراس خیلی بالا بود....ننازی فک نمیکرد بخاطر یه اس خوندن اینقد عصبانی شه...مهراس تندتند نفس میکشید و چشماش به خون نشسته بود...چرا هرحرکت نازی رو با مهتاب مقایسه میکرد؟؟ناخواسته این حرکت نازی روبا فوضولی مهتابتو لپ تاپش مقایسه کرد....داشت احساس خطر میکرد...احساس خطر از جانب نازیلا.....
نازی آبدهنشو قورت داد
-هی هیچی..چیزه...رو گوشیت مگس نشست داشتم...داشتم ......
مهراس عصبی دستشو کرد تو موهاش....صداشو بالا تر برد
-احمق دفعه آخرت باشه.....دفعه آخرت باشه تو وسایل و زندگی شخصی من فوضولی میکنی..
نازی با وحشت سرتکون داد و رو مبلنشست... اگه یه زمان دیگه بود با گوشی میکوبید تو دهن مهراس...ولی الان اوضاع خیط بود باید صبر میکرد تا مهراس آرومتر شه اونموقع دعوارو شروع میکرد...درواقع آرامش قبل از طوفان بود!!!

مهراس رو مبل نشست و سرشو بین دوتا دستش گرفت .....نازیلا چی داشت که همیشه باعث میشد مهراس برگرده به گذشته ها؟؟ چرا مهراس حس میکرد نازی یه چیز اتفاقی نیست! شقیقه هاشو محکم فشرد و فک کرد چه حس احمقانه ای داره!!!!




مهراس به آدرسی که تو دستش بود خیره شد...فک کرد تا مهتابو آدم نکنم و به چیز خوردن نندازمش مهراس نیستم!!!
با لبخندی ژکوند ماشینو روشن کرد....از توآینه به موهای سیخ سیخیش دستی کشید و با خنده چشمکی به خود زد.....مثه همیشه با غرور فک کرد
-آآاا خدایی من چقد خوشتیپمااااا!!!همه دخترا تا منو میبینن دستو پاشونو گم میکنن....
ولی خودشم میدونست دروغه!!البته اگه مهتابو جز آدما حساب نمیکرد این نظریه اش درست بود....ولی هرچی باشه مهتاب آدمه و با دیدن مهراس دست و پاشو گم نکرد!!!!
با انگشت صبابه ضربه هایی تند تند و پی در پی به فرمون ماشین میزد...بالاخره بعداز کمی گشت و گذار تونست آدرس خونه رو پیدا کنه...برای اجرای نقشه شوم و باحالش ماشینو سرکوچه پارک کرد....به ساعتش خیره شد...تقریبا یه ربع بعد مهتاب هم میرسید...به چندتا در حیاط که دو متر جلو تر بود خیره شد....فک کرد کدوم در خونه ی مهتابه؟؟ثانیه ها آروم آروم میگذشتن و مهراس هرلحظه بیشتر به نقشه شومش فک میکرد...تو ماشین بود و داشت سوئیچ ماشینو تو مشتش فشار میداد که بالاخره مهتاب رسید....مهتاب وارد کوچه شدو به ماشین روبه روش توجهی نکرد....محسن کنار مهتاب قدم برمیداشت و حرفی نمیزد....مهتاب طاقت نیاورد و گفت
-اه میشه اینقد مزاحم نشین؟؟والله من تو دروهمسایه آبرو دارما!!!
به سرعت قدماش افزود...هنوز یه متر تا به درخونه رسیدنش مونده بود.....مهراس از ماشین با دیدن یه پسر غریبه که دوشادوش مهتاب قدم برمیداشت پوزخند گوشه لبش جا خوش کرد
-بعد میگه من اهلش نیستم...دختره ی اَنتر...
خودش هم نمیدونست چرا دوست داره الان هردوتاشونو همونجا خفه کنه.....لباشو رو هم فشرد و فک کرد با وجود پسره نقشه له کردن مهتاب با ماشین نمیگیره!!!! سربلند کرد تا ببینه پسره با مهتاب رفت تو خونه یا نه که با دیدن اون صحنه خونش به جوش اومد.....مهتاب درحالی که اخماش رفته بود تو هم سعی کرد بازوشو از دست محسن آزاد کنه....اما محسن سفت و سخت بازوی مهتابو چسبیده بود....مهتاب با بیچارگی به اطراف نگاه کرد....تو این وقت ظهر هیشکی نمیاد بیرون...نا امیدانه یه قطره اشک تو چشمش حلقه زد...
-تورو جون هرکی دوس داری ولم کن....
محسن از دیدن این صحنه لذت میبرد....همیشه از اذیت کردن دخترا خوشحال میشد ....خودش گاهی فک میکرد مشکل روانی داره!! بازوی مهتابو محکمتر گرفت و مهتابو به خودش نزدیک کرد....مهتاب با ترس چشماشو بست ....لباش میلرزید.....نمیدونست چیکار کنه......تو همین افکار شناور بود که صدای آشنایی رو شنید
-کثـــــــــــــــافت.....
محسن برگشت و با دیدن یه پسر دیگه که خوب هیکلی هم بود چشماش گرد شد....ولی بازهم کم نیاورد و گفت
-تو چی میگی بچه سوسول؟؟
مهراس به سرعت قدماش افزود...کارد میزدنی خونش درنمیومد...رگ گردنش متورم شده بود..(که این واسه مهراس کم پیش میاد :دی) ....صورتش از شدت خشم سرخ شده بود....به محسن رسید و بی هیچ حرفی مشتی حواله صورتش کرد که باعث شد محسن بازوی مهتابو ول کنه و دو قدم عقب بره....مهراس که هنوز خالی نشده بود داد زد
-توله سگگگگ
بعد دوباره به سمت محسن یورش برد....محسن که اهل دعوا و اینا نبود خواست پا به فرار بزاره که مهراس یقه اشو گرفت و با پشت محکم کوبوندش به دیوار....محسن ناله ای کرد و گفت
-وحشی ولم کن.....
مهراس ولش کرد و به مشت زد تو شکم محسن....محسن آخی گفت و روزانوش نشست و دلشو گرفت...مهتاب رنگش پریده بود وبا ترس گفت
-نکن...میمیره...
مهراس نگاه تندی به مهتاب انداخت
-چیـــــــــه؟؟؟عشقته؟؟
مهتاب چشماش گرد شد...
-نه...آخه...من...شما تو دردسر میف...
-خیلی خب...برو خونه ات....
مهتاب آب دهنشو قورت داد و اول نگاهی به دست مهراس که بخاطر مشت زدن قرمز شده بود انداخت و بعد خیلی زود با کلیدتو دستش دررو باز کرد و وارد خونه شد...در رو بست و به در حیاط تکیه داد....صدای دادو فریاد مهراس میومد
-ببین عوضی یه بار دیگه اینورا ببینمت زنده ات نمیذارم...مغز کنجدیتو به کار بندازی میفهمی نباید بیای اینورا فهمیدی گه خور؟؟
مهتاب گوشاشو گرفت ...نمیخواست بیشتر از این بشنوه...رفت تو خونه ورو مبل نشست....اصلا نمیتونست اینو حضم کنه که مهراس اینجا بود و مثلا شده بود فرشته ی نجات مهتاب..مهتاب لبشو تر کرد و زمزمه وار گفت
-اصلا اون اینجا چیکار میکرد؟؟
تنها جوابی که یافت این بود
-نمیدونم!!!!
مهراس بعد از اینکه دید محسن از این کوچه رفت ...در ماشینوباز کرد و با اعصابی خورد گفت
-احمقو...هنوز پشت لبش سبز نشده افتاده دنبال دختر مردم...انتر جامعه اس دیگه....
تو ماشین نشست و نگاهش از تو. آینه به خودش افتاد....موهای سیخ سیخی و یه آدامس گنده تو دهنش....فک کرد
-اگه اون انتر جامعه اس پس من چیم؟؟؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
1390

نازی متفکر روبه مهراس گفت
-آآآمممم باشه....من مشکلی ندارم...فقط یه شرط داره!!!
مهراس درحالی که برگه هارو امضا میکرد و میخوند گفت
-اههه چقد ناز میکنی....بگو چه شرطی؟؟
نازی دماغشو خاروند
-باید هرچی گفتم واسه منو بهداد بیاری....یعنی سوغاتی بیاری...
مهراس ابرو بالا انداخت و با تعجب به نازی نگاه کرد.....بعد از مهتاب دیگه واسه هیچ زنی هیچی نداد....فک کرد
-اوووووه....که این دختربچه رو آدم حساب میکنه؟؟
-اوکی...بگو چی بیارم؟
نازی متفکر تر از قبل با حالتی خنده دار چونه اشو خاروند
-آآآآآممممم.....واسه من گز بیار...چیزای شیرین دومس دارم!! واسه بهداد....اممممم یه چیز پسرونه مثلا یه دونه ماشین کنترلی و یه کتاب داستان جالب...آخه بهداد از قصه و اینا خیلی خوشش میاد...
مهراس و خشی همزمان به هم نگاه کردن....خشی داشت فک میکرد که آیا به مهراس بگه که لیاقت نازی بیشتر از اونه؟؟؟؟و مهراس داشت فک میکرد نازی چقد فوضوله!!!!!
مهراس شونه بالا انداخت
-اوکی بابااااا ولی شانس آوردی که یه چیز گرون واسه خودت سفارش ندادی!!!
نازی با نیشخند گفت
-واسه چی؟؟؟
مهراس با پوزخند به چشماش خیره شد
-چون پول سوغاتیت هرچقد شد از حقوقت کم میکنم....
نازی نمیدونست چی بگه...چی کار کنه....مهراس داشت غیر مستقیم میگفت آأم حسابت نمیکنم و پولمو واست خرج نمیکنم.....
خشایار با اخمایی درهم به مهراس نگاه کرد.....مهراس خودشو مشغول خوندن قرارداد نشون داد ولی تو ذهنش داشت فک میکرد
-واقعا خشی چرا عاشق این دختربچه شده؟؟؟


نازی لباس دکلته مشکی چسب که بالاتر از زانوش بود پوشید....موهاشو بالا سرش جمع کرد و یه آرایش نسبتا غلیظ که قیافه ی معمولیشو صدبرابر خوشکلتر کرده بود کرد...با زهرخند به خودش خیره شد....هرلحظه بیشتر به این نتیجه میرسید که حتی اگه گناهی میکنه همه اش تقصیر بابک و بقیه اس...
-حاظر شدی؟؟
به سمت بهزاد که به چارچوب در تکیه داده بودبرگشت....بهزاد با دیدن چشمای غمگین نازی که داشتن فریاد میزدن به ته خط رسیدم لبخند زد....یه لبخند از سر ترحم...یادشه قبلا خودشم اینجوری بود...روزای اول سخت بود....خیلی سخت....ولی بعدش کمکم عادت کرد....
-آره....بریم که دیر شد...
-چیزایی که گفتمو حفظ کردی؟
-آره.....من سارا.م هستم که کارم تو قاچاق موادمخدر و مردمه!! حدود 23 سالمه و از 17 سالگی این کاره شدم...خودم اهل تریاک کشیدنم و سیگار و مشروب رو شاخمه!!!
بهزاد لبخندی زد و گفت
-و از طرف پی اِس دعوت شدی....
نازی لبخند دیگه ای زد
-اره اینم یادمه پی اِس رئیس بانده.....
بهزاد تکیه اشو از در برداشت
-فقط یه چیز یادت باشه....وقتیداشتی دروغ میگفتی نباید صدات بلرزه.....پی اِس از رو لرزش صدا همه چیو میفهمه....
نازی آهی کشید و با تکون دادن سرش گفت
-باشه....اینم فهمیدم...ولی اگه فهمید دروغ میگم چی؟
بهزاد خیره به چشمای نازی گفت
-از مُردن خوشت میاد؟؟
نازی لباشو رو هم فشرد و چیزی نگفت....
******

مهراس از استودیو بیرون اومد و خشی و نازیرو تنها گذاشت....خشایار درحالی که وسایلاشو جمع میکرد گفت
-مرسی که موندی...میخواستم بگم فردا اگه وقت داری با مهرسا حرف بزنی....
نازی با خوشرویی جوابداد
-حتما....فردا کجا و ساعت چند؟؟
خشی با لبخند گفت
-خودمبهت زنگ میزنم....ممنون بایت همه چی...
-خواهش...کارینکردم..
*******
مهراس رو به بهداد گفت
-باباااااااا نازیلا از فردا میاد اینجا ....سه روز بیشتر نیستم که...
بهداد بالاخره رضایت داد هیزیرگوش باباش غرغر نکنه
-باشه....ولی اگه نیاد خودم میلم میارمش.....
مهراس سرتکون داد و گفت
-باشه...الان از اتاقم برو بیرون کار دارم...
******
نازی وارد خونه شد....گوشیش زنگ خورد
-بله؟
-آآآآآ پارسال دوست امسال آشنا!!!! نمیای عیادتم ؟؟
-تویی شایان؟؟ چیه کبکت خروس میخونه!!
شایان درحالی که روی گچ پاش قلب میکشید گفت
-آآآآا خب دلیل داره دیگه....بیا تا خوش خبری رو بگم....
نازی با خنده رو مبل نشست
-نکنه تو هم آره!!!!
شایان خندید
-آره آخرش خرم کرد دیگه!!!
-مبارکه مبارکه! حالا کی هست؟؟
-نیدونم....فردا میای؟
-آره....
-اوکیالان قطع میکنم آنا واسم پیتزا درس کرده!!!
-اووووه مشالله!!بگو فردا واسه منم یه چی درس کنه ببینم دست پخت عروس خونواده امون چجوریه/....
شایان با خنده پیتزارو از دست آنا که کفری شده بود گرفت
-ایشالله عروسی تو و مهراس جون...
وزودی گوشی رو قطع کرد....نازی با بهت به فکر فرو رفت....شایان چقد بی خیال درمورد اونو مهراس حرف میزد....دریغ از اینکه چیزی از گذشته ها بدونه.....زهرخند زد و سرشو بین دوتا دستش گرفت....واقعا اگه یه روز هردو دیوانه وار عاشق هم شن آیا مهراس میبخشدش؟؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 4 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Tame ges neghahat | طعم گس نگاهت


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA