انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

Nikita | نیكیتا


مرد

 
دوباره در حال تکرار کردن یک سوال بود ، از این قسمتش خوشم نمی آمد باید تغییرش می دادم ، با خوشی لحظه ای گفتم :
- مورد پسنده نیکیتا....
نگاهش روی من خیره ماند ، هیچ حرکتی نمی کرد درست مانند یک عروسک شده بود ، عروسکی شبیه نیکا. نگاهم به لب هایش خیره ماند ، چقدر طبیعی بود وقتی با رنگ صورتی ، رنگ آمیزی شده بود و برای من فریبندگی می کرد، فریفته شدن بوسیله یک ربات؟
دیوانه شده بودم ...
شاید عشقبازی با یک شبح قابل تحمل بود ولی با یک ربات؟ با یک مجموعه آهنی؟!
حالا که یک پوست طبیعی اجزای درونش را پوشانده بود نباید فراموش می کردم زیر این پوست پر از پیچ و سیم و برد است...
نباید احساساتی می شدم ولی...
همان لحظه که خواستم جلوی خودم را بگیرم آهنگ شادی از تلویزیون پخش شد ، نیکیتا به سرعت سرش را به آن سمت چرخاند گویی اولین بار بود که به یک موزیک گوش می داد ، بی اختیار دستم را به سمتش دراز کردم و گفتم :
- نیکیتا...می یای برقصیم؟
نیکیتا به من نگریست ، لب هایش تکانی خورد و گفت :
- رقص؟....رقصیدن مترادف با پای کوبی هست...برای ابراز شادی و تخلیه هیجان درونی از رقص استفاده می شود!
هنوز چهره اش متعجب می نمود ، معلوم بود که نتوانسته مفهوم رقص را درک کند ، دستش را گرفتم و سعی کردم او را به سمت پذیرایی ببرم ، کمی مقاومت کرد ، حالتی مثل ترس در چهره اش نمایان شد ، پس بخش حس شناسی اش درست کار می کرد...
با اینکه هنوز آن ترس در چهره اش مشهود بود ، دستم را گرفت ، احساس کردم فشاری که به انگشتانم وارد می کند درحال افزایش است .
نگران شدم که نکند استخوان هایم را خرد کند ، قبل از اینکه دست دراز کنم و کلید خاموشی اش را بزنم ، فشار دستش را کم کرد ، حالت چهره اش عوض شده بود ، یک نوع اطمینان در نگاه شیشه ای اش بود ، با ملایمت او را با خودم همراه کردم ، آهنگ هنوز در حال پخش شدن بود .
هر دو دستش را گرفتم و همراه با او شروع به رقص کردم .

یک قدم عقب گذاشتم تا یک قدم جلو بگذارد، باید جرئت حرکت بهش می دادم ؛حرکتی موزون را انجام می دادیم ،دستانش را به طرفین حرکت می دادم و پاها را عقب و جلو می کردیم ، خیلی زود یاد گرفت و مرا کنار زد تا بدون اینکه دستانم را بگیرد حرکت کند ، زیبا می رقصید ، هنرمندانه و انعطاف پذیر با شباهتی زیاد به یک انسان مونث.
آهنگ که پایان رسید با گرفتن دستان رهایش به رقص او پایان دادم ، دوباره همان لبخند ترسناک را تحویلم داد ، کاش که اینطور نمی خندید ، مصنوعی ترین چیزش همان لبخند کذایی بود.
با تشویق گفتم :
- عالی بود نیکیتا...تو قشنگ رقصیدی!
در تایید سخن من گفت :
- من عالی رقصیدم!
چشمان شیشه ای اش روی صورت من می چرخید شاید دنبال یک جایزه بود...جایزه ای مثل یک بوسه!!!
خنده دار است...نمی دانم شاید این فکر ، یک خیال باطل بود که لحظه ای از ذهن هوسباز من گذشت...
طاقت آن نگاه های خیره اش را نداشتم ، آنطور که بمن می نگریست انگار نیکا را مقابلم می دیدم ، باید اوضاع را کنترل می کردم ، می دانستم که نیکیتا باهوش است ، محتاط بودن لازمه کارم بود ، با یک حرکت سریع خم شدم و دکمه خاموشی او را زدم ، نگاه زیبای نیکیتا ماسید.

پایان فصل سوم

فصل چهارم :

وقتی خدا دست به آفرینش انسان زد می دانست چه موجود خودخواهی ساخته است...
می دانست انسان آنقدر به ظلم و فساد دست می زند تا آخر خودش را نابود می کند ولی انسان را آفرید ، می خواست فرصتی به انسان بدهد تا شایستگی خود را ثابت کند....با اینکه خود دانای مطلق بود باز روی دانسته های خود سرپوش گذاشت و از روح پاک خود در وجود انسان دمید و به این موجود اطمینان کرد ولی اینبار مساله خدا و انسان در بین نبود...
دکتر وقتی پروژه نیکیتا را آغاز کرد دچار ترس عجیبی شده بود ، همیشه این سوال از ذهنش می گذشت که کدام ارزش معنوی و اخلاقی را می تواند به نیکیتا منتقل کند ؟
اصلا امکانش بود موجودی از جنس و هسته فولاد بتواند مانند یک انسان درک و عمل نماید ؟
مطمئن بود هر عملی که از او سر می زند یک جور تقلید است.
هنوز هم نمی توانست به نیکیتا اطمینان کند چون بعید می دانست تمام قوانین خالق و مخلوق را رعایت کرده باشد ، جوان تر که بود داستان های علمی تخیلی زیادی می خواند در یکی از داستان های ايساك آسيموف خوانده بود که سه قانون براى مغزهاى پوزيترونى روبات ها وجود دارد تا انسان ها در مقابل «انقلاب روبات ها» و همچنين جلوگيرى از سوءاستفاده ديگر انسان ها از رباتها محافظت شوند:
• يك روبات نبايد به انسان آسيب برساند يا با كاهلى خود باعث آسيب ديدن انسان شود.
• يك روبات بايد از دستوراتى كه انسان ها به او مى دهند اطاعت كند، مگر آنكه مستلزم نقض قانون اول باشد.
• يك روبات بايد وجود خود را تا زمانى كه با قوانين اول و دوم تضادى نداشته باشد، حفظ كند.
نگاهش را با تردید به چهره معصومانه نیکیتا انداخت ، آیا نیکیتا قادر بود به کسی آسیب برساند؟ آیا همیشه از فرمان هایش اطاعت می کرد ؟
با ناامیدی آهی کشید و روی کاناپه نشست ، نگاهش روی صفحه حوادث روزنامه کنارش افتاد ، پر از جرم و جنایت بود ...
وقتی انسانی که روح خدا در وجودش دمیده شده بود آنقدر از خود حقیقی و ذات الهی اش دور می شد که بدترین جنایات را انجام می داد ، وقتی با خودخواهی دست به غارت و مال اندوزی می زد ،وقتی از دستورات خدا سرپیچی می کرد ، ربات فاقد ذات و روحی که او ساخته بود چه کارهایی می توانست انجام داد ؟
اعصابش خرد شد و روزنامه را با حرص پاره کرد ، چرا قبل از اینکه نیکیتا را بسازد به این مسائل فکر نکرده بود؟ باید با کسی درباره رباتی که ساخته بود مشورت می کرد ، کسی که درباره نیکیتا خبری را به بیرون درز ندهد و در عین حال بتواند راهنمایی اش کند و چه کسی امین تر و مناسب تر از مارال می توانست باشد ؟
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
با این فکر بلند شد و شماره ی او را گرفت ، هم موبایل و هم تلفن منزلش روی منشی بود ، به ساعت دیواری نگریست که تقریبا 12 نیه شب را نشان می داد ، شاید در این ساعت خواب بود . به ناچار برایش پیغام گذاشت :
- سلام...مارال ...عزیزم...می تونی فردا بهم سر بزنی؟ می خوام یه چیزی بهت نشون بدم ....فقط لطفا بعدازظهر بیا....فردا صبح وقت دکتر دارم....می بینمت.
دکتر گوشی تلفن را سر جایش گذاشت و به اتاق کار رفت تا وسیله چرخ دار مخصوص جابه جایی ربات را بیاورد ، باید نیکیتا را به اتاق کار منتقل می کرد .
دکتر پژمان روی مبل جابه جا شد و به تابلوهای آویزان از دیوار اتاق نگریست ، انتظار برایش سخت بود ، همیشه کم حوصله و عجول بود و منتظر ماندن برایش بسیار کلافه کننده!
خواست بلند شود و از منشی بپرسد که روانپزشک کی می آید که آقای ناهیدی از در وارد شد و با دیدن چهره پکر او گفت :
- ببخشید معطل شدید....
دکتر پژمان لبخند کمرنگی تحویلش داد و گفت :
- نیم ساعت از وقت این جلسه رفت!
آقای ناهیدی پشت میزش نشست و پرونده او را باز کرد سپس گفت :
- سردردت چطوره؟....هنوز توی خوابیدن مشکل داری؟
دکتر پژمان سرش را به راست و چپ تکانی داد و گفت :
- نه...خیلی بهترم....سردردم خیلی کمتر شده!
آقای ناهیدی نگاهش را از پرونده گرفت و لبخندی زد . دکتر پژمان نگاهی دوباره به تابلو های روی دیوار انداخت .
آقای ناهیدی : براتون جالبه؟
دکتر خیلی سریع نگاهش را از تابلو گرفت و گفت :
- اینا چه معنایی دارن؟!
آقای ناهیدی از پشت میز بیرون آمد و به سمت سه تابلویی که بصورت اریب روی دیوار خاکستری رنگ اتاق آویزان شده بود، رفت .
آقای ناهیدی : به نظرتون نشون دهنده چیه؟
دکتر پژمان پوزخندی زد و گفت :
- ذهن آشفته نقاش....فکر کنم روان پریش بوده....آهان ...نکنه یه یادگاری از بیمارای قدیمی شما باشه؟
آقای ناهیدی نگاهی به خطوط درهم نقاشی انداخت و گفت :
-«جكسون پولاك» را با تابلو های نقاشی عجیبش می شناسند!
دکتر پژمان با کنجکاوی به آشفتگی رنگ های درون نقاشی ها نگریست . آقای ناهیدی پشت میزش رفت و ادامه داد :
- تابلوهاش توی نگاه اول چیزی جز مخلوطی از رنگ های پاشیده شده به بوم نشون نمیدن ولی خودش مدعی بود که می تونه جریان رنگ روی بومو مهار كنه. چند ده سالی باید می گذشت تا درستی گفته هاش اثبات بشه.
دکتر پژمان با هیجان گفت :
- پس یعنی درست می گفته؟!
آقای ناهیدی همانطور که با خودکار درون دستش اشکال گردی روی کاغذ مقابلش می کشید گفت :
- مشخص شد که از الگوهای فراكتالی مشخصی تشكیل شده اند كه تنها با پاشیدن یا ریختن رنگ روی بوم به وجود آمده اند.
دکتر پژمان : الگوی فراکتالی ؟
آقای ناهیدی : بله....خودتون که بهتر می دونید منظورم چیه!
دکتر پژمان :درسته...ولی چه جوری تونسته اینا رو بکشه؟!
آقای ناهیدی : «پولاك» بومو روی زمین پهن می كرد و در حین نقاشی دور اون حركت می كرد؛ در واقع با تمام بدنش رنگ ها را در تموم زاویه ها پخش می كرد. ریاضیدان ها معتقد بودند هنگامی كه انسان در شرایط نامتعادل قرار می گیره، حركت اندام هایش خواص فراكتالی از خود نشان می دهد. حتی فیلم هایی كه از نقاشی كردن «پولاك» گرفته شده بود، نشون می داد او در حالت های كنترل شده ای از عدم تعادل كار می كرد.
دکتر پژمان : که اینطور....
آقای ناهیدی : ذهن شما هم در شرایط نامتعادلیه....به نظرم می تونه به چیزهای فراکتالی خاصی فکر کنه....آقای پژمان با من رو راست باشید....قرص هایی که بهتون میدم باید حداقل یک ماه زمان ببره که کابوس هاتون رو برطرف کنه....چکار کردید که مدعی هستید خیلی حالتون بهتر شده؟ هان؟
دکتر پژمان سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت .
آقای ناهیدی خندید و گفت :
- یه محقق هوش مصنوعی پیش بینی کرده که علم روباتیک در سالهای آتی چنان پیشرفت می کنه که از سال ۲۰۵۰، مردم با روباتها ازدواج خواهند کرد!...خنده داره ....مگه نه؟ شما که متخصص رباتیک هستید چی فکر می کنید ؟ میشه یه رباتی ساخت که مثل یه انسان رفتار کنه؟
دکتر پژمان آهی کشید و با بی حوصلگی گفت :
- من هیچ نظری ندارم!

آقای ناهیدی بی توجه به او ادامه داد :
- آهان یادم رفت .... گفته اون زمون خبری از حرکات مقطع و صدای مصنوعی معروفی که معمولا از روباتها انتظار داریم، نیست...... معتقده روباتها ، ماشینهایی انسان مانند میشن که انسانها عاشق اونا میشن، دوست و یاور و حتی همسر آنان میشن.....خیلی جالبه....فکر کنید یه روزی مراجعین من ربات باشن!...ولی فکر نکنم اون موقع دیگه زنده باشم....
آقای ناهیدی دوباره خندید .دکتر پژمان با عصبانیت گفت :
- می خواستم ازتون اجازه بگیرم دیگه نیام....
آقای ناهیدی که متوجه حالت او شده بود با تعجب گفت :
- واسه چی؟....فکر می کنی به این جلسات نیاز نداری؟
دکتر پژمان سرش را پایین انداخت و گفت : نه!
آقای ناهیدی نیشخندی زد و گفت :
- جلسات رو به نصف کاهش میدم....اگه تا چندهفته دیگه ، حالت همین قدر خوب بود...گواهی می کنم که در سلامت به سر می بری!
دکتر پژمان سری با رضایت تکان داد و گفت : موافقم.
و خواست بلند شود و برود که آقای ناهیدی صدایش کرد و کاغذی را به سمتش گرفت .
دکتر پژمان کاغذ را از او گرفت و آن را خواند .
دکتر پژمان : این دیگه چیه؟ یه قرص جدید ؟!
آقای ناهیدی : باید مصرف کنی....اینم جزئی از مراحل درمانه!
دکتر پژمان با بی میلی سری تکان داد و با عجله از مطب خارج شد ، حرفهایی که در مورد فراکتال از روانپزشک خود شنیده بود برایش جالب بود باید تحقیقاتی در این مورد می کرد .
به خانه که رسید بدون اینکه در فکر خوردن غذا باشد به سراغ لب تاب ش رفت و مشغول سرچ کردن واژه فراکتال شد . بعد از حدود دو ساعتی که مقاله های مرتبط را خواند آخر توانست به چیزی که دنبالش بود برسد .
به اتاق کار رفت و دفتر یاداشت کاری اش را باز کرد ، تاریخ روز را زد و مشغول نوشتن شد :

- اگر تصويري را در نظر بگيريم که هرچه بزرگتر بکنيم، باز هم با چيزي شبيه به تصوير اصلي مواجه شویم یعنی به عبارت ديگر اگر بخش کوچکي از اين تصوير را جدا کرده و آن را بزرگ نمائيم، تصوير اوليه را در آن بازخواهيم شناخت، چنين تصويري در رياضيات اصطلاحا بدان «فراکتال» ميگويند،فراکتال به طور خلاصه شکلي است که هر جزء آن به کل آن شباهت دارد.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
خصوصيت هولوگرافيک و فراکتال در عين حال به وضوح در مورد مغز قابل مشاهده است. دانشمندان مشهور مغز شناس نظير Karl Lashley و Karl Pribram از چندين دهه پيش با انجام تجربيات علمي متعدد روي موشها به وضوح نشان داده اند که تعيين جايگاه واقعي خاطرات و مکان نگهداري اطلاعات در مغز غير ممکن است، به نحوي که برداشتن بخشهاي مختلفي از مغز هرگز منجر به از بين رفتن کامل خاطرات و مهارتها و آموخته ها نميشود. اين امر به منزله آن است که خاطرات در مغز بر اساس يک نظام هولوگرافيک و فراکتال نگهداري ميشوند، به نحوي که هر جزء از آن در بردارنده کل اطلاعات مغز به شمار ميرود.
سرعت بازيابي اطلاعات و يادآوري خاطرات در مغز حقيقتا محير العقول است و چنين سرعتي صرفا ميتواند به برکت نظام هولوگرافيک و فراکتال مغز فراهم آمده باشد. ساختار جهان و ساختار مغز شباهت زيادي به يکديگر دارد.
بدین ترتیب اگربرنامه نویسی عملکرد اطلاعاتی و ذهنی نیکیتا از الگوی فراکتال تبعیت کند ، قادر خواهم بود اطلاعات و هر رویدادی که مانند خاطره در سیستم ثبت شده است را دوباره بازیابی کنم و این به معنای کنترل ربات است...
دکتر پژمان دست از نوشتن برداشت و به نیکیتا که بی حرکت گوشه اتاق ایستاده بود نگریست ، یاد حرف آقای ناهیدی افتاد :
- میشه یه رباتی ساخت که مثل یه انسان رفتار کنه؟
زیر لب در جواب دکتر این را گفت حالیکه روی درستی اش تردید داشت...
- معلول هرگز اندازه علت نمیتونه بشه ! همانطور که انسان هرگز به مانند خالق ش نخواهد شد....
به این فکر کرد که خداوند کامل است ولی انسان کامل نیست....
انسان ناکامل هرگز کامل (شبیه خالق خود) نخواهد شد ...
این علت تفاوت بین علت و معلول بود ....ولی اگر خالق خودش ناکامل باشد چه؟
وقتی که خالق نیکیتا خود ناقص بود و دارای نیازهای روزمره...آنوقت ....؟
درست بود ...پس نیکیتا می توانست مانند یک انسان عمل کند....
به این فکر کرد که انسان موجود کامل و بی نیازی نیست که بتواند جایگاه علت را تصاحب کند....
شاید در این مورد علت و معلول فقط یک اسم بود ....
این رابطه بیشتر شبیه دو نیمه ای بود که یکدیگر را کامل می کردند....
دو موجودیت که بدون هیچ دلیلی به یکدیگر نیاز داشتند....
تردید هایش رنگ باخت !
***
پیچش سیم های قرمز و آبی بیرون زده از قسمت پشتی کمر نیکیتا ، کمی باعث اتلاف وقت شده بود ولی دکتر با حوصله مشغول دسته بندی آنها شد ، تغییرات جدیدی را در سیستم نیکیتا ایجاد کرده بود و اینک مشغول اقدامات اصلاحی بود ، در حین کار مرتبا به ساعت مچی اش می نگریست و انتظار آمدن مارال را می کشید ، درست راس ساعت پنج بود که مارال آمد .
با قدم هایی شمرده ، چهره ای خسته و بی تفاوت وارد خانه شد ، دکتر به گرمی از او استقبال کرد و از او خواست تا آوردن چای در پذیرایی منتظر بماند ، با قدم گذاشتن مارال به پذیرایی آن حالت خسته و ناراحت از چهره اش پر کشید و حالتی میان تعجب و هیجان جای آن را گرفت .
باورش نمی شد وسایل خانه آنقدر تمیز و مرتب شده باشد ، کیفش را از روی شانه پایین آورد و روی کناپه ای گذاشت ، به سمت پنجره رفت و به پرده های آن خوب نگریست ، تمیز و خوشبو شده بودند ، لبخندی از رضایت روی صورتش نقش بست و با هیجان خطاب به دکتر پژمان گفت :
- ببینم آفتاب از کدوم طرف دراومده که اینقدر مرتب شدی؟!....واسه این گفتی بیام؟...نکنه توقع داری بهت جایزه بدم ...آره...؟نه جناب دکتر....از این خبرا نیست!!!
مارال با خنده به سمت کاناپه ای که کیفش وی آن بود رفت و آنجا نشست ، دکتر با سینی چای وارد شد و با حالتی شوخ گفت :
- چی می گفتی؟!...گفتی جایزه؟....قراره بمن جایزه بدی؟
مارال سینی را از دست او گرفت و روی میز مقابلش گذاشت سپس گفت :
- نه جناب....من هیچوقت جایزه نمی دم....اونم به تو.....!
دکتر کنار او نشست وحبه قندی در دهان گذاشت سپس گفت :
- اونوقت چرا؟!
مارال زیرکانه خندید و گفت :
- چطور شد یکدفعه تصمیم گرفتی منو به چای دعوت کنی؟ هان؟....می خواستی نشون بدی تغییر کردی؟

دکتر چند بار به چای داغ درون فنجان فوت کرد و سپس با احتیاط آن را سر کشید ، مارال دست به سینه شد و گفت :
- با شما بودما!
دکتر نیشخندی زد و گفت :
- نه...من هیچ تغییری نکردم...همون آدم شلخته ای که بودم هستم....
مارال پوزخندی زد و گفت : پس این خونه چه جوری اینقدر تمیز شده؟! نکنه واسه خودت یه کنیز گرفتی؟
دکتر با بدجنسی گفت : شید هم یه زن!
مارال با حسادتی آشکار گفت : از این شوخی ها با من نکن که اصلا خوشم نمیاد مسعود خان!!!!
دکتر سری تکان داد و گفت :
- باورت نمیشه؟ الان صداش می کنم تا بیاد....یکم غریبگی می کنه!!!
مارال که تازه فنجان چای را در دست گرفته بود ، لرزشی را در دستانش احساس کرد ، به نظرش این اصلا شوخی خوبی نبود ،هنوز عصبی بود و نمی دانست که دکتر قصد شوخی دارد یا نه .... که با بهم خوردن دستان دکتر و ایجاد صدای بلند حاصل از کف زدن نگاهش را به دکتر دوخت که شادمانه کسی را صدا می زد :
- نیکیتا....عزیزم....؟ نیکیتا بیا....بیا....
نگاه کنجکاو مارال به سمت راهروی منتهی به پذیرایی کشیده شد ، سایه زنی را روی دیوار دید ، ابروانش کم کم داشت در هم فرو می رفت و اخم می کرد ، دکتر می خندید و با حالت عاشقانه ای اسم نیکیتا را صدا می زد ، مارال دندان هایش را از حرص بهم فشرد ، نفس هایش کوتاه تر شده بود و دستانش دیگر به وضوح می لرزید ، ناگهان فنجان چای از دستش رها شد و با خشم از جای برخاست و نگاهش را به زن زیبایی که به سمتشان می آمد دوخت .
دکتر بلند شد و به سمت زن رفت ، مارال بغض کرده بود و قدرت تکلم نداشت . دکتر همچنان که موهای سیاه و پیچ خورده آن زن را نوازش می کرد گفت :
- نیکیتا....عزیزم....می خوام با یک نفر آشنات کنم....با مارال!
نیکیتا با چشمان شیشه ای و افسونگرش به چهره دردمند مارال خیره شد ، سپس رو به دکتر کرد و گفت :
- مارال....در حال بازیابی اطلاعات....خطا....از قبل در سیستم ثبت نشده است!
دکتر لبخند کجی زد و به سمت مارال که دیگر چشمانش اشک آلود شده بود رفت و گفت :
- نیکیتای منو دیدی؟
مارال با حرص گفت : نیکیتای تو؟!....این زنه دیگه کیه؟ واسه خودت معشوقه گرفتی؟
دکتر به زور مارال را در آغوش گرفت و گفت : چرا اینقدر ناراحتی؟ داری حسودی می کنی؟
مارال که خیلی عصبانی بود و لحظه ای چشم از نیکیتا بر نمی داشت سعی کرد خودش را از میان بازوان دکتر بیرون بکشد ولی هر چقدر تقلا کرد موفق نشد ، دکتر دستان سرد او را در دست گرفت و فشرد سپس درحالیکه هر دویشان به نیکیتا خیره شده بودند ، دکتر در گوش مارال گفت :
- این یک زن واقعی نیست!!!!
مارال دست از تقلا برداشت ، دکتر نیز فشار دستانش را کمتر کرد ، لب های باریک مارال تکانی خورد ولی صدایی از او بیرون نیامد ، بهت زده به نیکیتا می نگریست ، به زنی که دکتر غیرواقعی خوانده بودش...
دکتر کاملا مارال را رها کرد ، خندید و آرام به سمت نکیتا رفت ، گویی مارال خشکش زده بود که تکانی نمی خورد ...صاف به نیکیتا خیره شده بود بی آنکه پلکی بزند....
دکتر به پشت نیکیتا رفت و قسمتی از لباس او را که با دکمه بسته می شد ، باز کرد در آن قسمت جعبه کنترل دستی نیکیتا قرار داشت ، دکمه هایی که هر کدام فرمان خاصی را به ربات صادر می کرد ، یکی از آن دکمه ها که سمت راست ترین دکمه بود ، دکمه آف بود ، جریان الکتریسیته را در کل مدار ربات از کار می انداخت ، به معنای اینکه با فشردن آن دکمه ، ربات به یک موجود بی حرکت و ثابت تبدیل می شد بی آنکه بتواند محیط اطرافش را درک کند اگر انسان بود می شد گفت یک جور به خواب رفتن....
یک مرگ موقتی که تا زمان فشردن دکمه ان ادامه داشت .
همانطور که نیکیتا لبخند مصنوعی و ترسناکش را به مارال هدیه می کرد ، دکتر دکمه خاموشی را فشرد . مارال با پریشانی رو به نیکیتا گفت :
- تو...تو کی هستی؟...چی از زندگیمون می خوای؟
دکتر با حیرت به مارال که خشم سراسر وجودش را فرا گرفته بود انداخت و گفت :
- مارال!...داری چی می گی؟! گفتم که ...این واقعی نیست!!!
مارال با عصبانیت داد کشید :
- واقعی نیس؟!...پس این چیه؟این زنیکه ی....
دکتر انگشتش را به علامت سکوت مقابل دهان گرفت و گفت :
- هیس....!!!....با نیکیتای من اینجوری حرف نزن....اون دل نازکه....
مارال نفسش را با حرص بیرون داد و گفت :
- دل نازک؟!...خیلی وقیحی....مسعود جلوی من داری طرف یه زن غریبه رو می گیری؟
دکتر با سماجت گفت :
- گفتم که....اون واقعی نیست....
مارال با کلافگی گفت :
- یعنی چی؟!
دکتر جلو آمد و بازوی مارال را گرفت و به سمت قسمت پشتی نیکیتا کشاند ، چشمان مارال به دسته های سیمی که بدن نیکیتا بیرون آمده بود افتاد ، دهانش از تعجب باز مانده بود ...
همانطور که متعجب بود دکمه های کنترلی پشت او را دید که در جعبه مخصوصی تعبیه شده بودند .
مارال : این دیگه چیه؟!!!
دکتر پژمان : نیکیتا!!!
مارال : این نیکیتا چیه؟...انسان ؟....یا....
دکتر پژمان : ربات....! ربات 1074 .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
مارال با شگفتی دور نیکیتا قدم زد و با دقت به تمام جزئیات او نگریست ، به حالت چهره ، برش دقیق بینی و لب و چانه او...
به انگشتان نرم و انعطاف پذیرش دست کشید ، مانند یک انسان بود طوریکه به سختی می شد باور کرد که نیست.همانطور که مارال می نگریست و وارسی می کرد دکتر توضیح می داد :
- تقریبا یکسال زمان برد که تکمیلش کنم...اول فقط یه رویا بود...می دونی که...توی سفری که به ژاپن داشتم چند تا از این ربات ها دیده بودم...اونها به قدری واقعی بودند که منو ترغیب کردن تا امتحان کنم...می دونستم که می تونم انجامش بدم...فناوری موشن کپچر حالت این ربات ها رو واقعی می کنه...می بینی؟ اون مثل یه انسان رفتار می کنه...می تونه دیگران رو به اشتباه بندازه...درباره اینکه...انسانه یا نه....اینه قدرت هوش مصنوعی...همون چیزی که تورینگ مدعی ش بود...می بینی مارال...این یک ربات پیشرفته س!!!
مارال با هیجان گفت :
- باید به دیگران نشونش بدیم...آره...تو باید بیاریش موسسه...این می تونی موقعیتت رو توی موسسه تغییر بده!
دکتر با اندوه از نیکیتا جدا شد و روی کاناپه لم داد .
دکتر پژمان : نه...نمی تونم نشونش بدم...
مارال : چرا؟....باید اینکارو بکنی...فکر کن اگه آقای رحیمی بفهمه تو یکی از انسان نما ها رو ساختی چه کار می کنه؟
دکتر پژمان : نشان افتخار بهم میده؟...دیگه این وسط من مهم نیستم...این اسم موسسه هوش برتره که همه جا می پیچه...اونا نیکیتا رو ازم می گیرن و برای نمایش توی اماکن مختلف و کسب درآمد ازش استفاده می کنن...من 1074 رو برای این نساختم که تبدیل به منبع درآمد بشه!....مارال ، من اونو با عشق ساختم....
مارال جلو آمد و کنار او روی کاناپه نشست سپس گفت :
- فکر می کنی پژوهشگرایی مثل تو اولین ساخته هاشون رو بدون عشق ساختن؟!...اینکار نیاز به فداکاری داره...تو باید 1074 رو به خط تولید برسونی...فکر کن به روزی که ربات هایی مثل نیکیتا ، به فراوانی تولید بشه...
دکتر پژمان : اون خیلی باهوشه...من از یک سیستم یادگیری پیشرفته توی ساختش استفاده کردم...اون روزی که برای شام بیرون رفتیم...وقتی خونه برگشتم...همه جا مرتب شده بود...مارال خیلی عجیبه که توی دو سه ساعتی که نبودم نیکیتا تونسته بود خانه داری یاد بگیره...

مارال : از کجا یادگرفته بود؟!
دکتر پژمان : از تلویزیون....
مارال با نگرانی به صفحه خاموش تلویزیون نگریست و گفت :
- پس یعنی می تونه خیلی چیزا یاد بگیره...می تونی کنترلش کنی؟
دکتر پژمان : هنوز مطمئن نیستم ...ولی می تونم از اعمالی که توی بیست و چهار ساعت انجام میده مطلع بشم...
مارال سری تکان داد و گفت :
- پس...بهتره فعلا کسی از وجودش با خبر نشه!
دکتر با تاکید گفت :
- لطفا این راز رو پیش خودت نگه دار...مارال...به هیچ وجه هیچکسی نباید از وجود نیکیتا با خبر بشه!
مارال با تکان دادن سر حرف او را تایید کرد و به صورت زیبای نیکیتا خیره شد .
مارال : چه صورت قشنگی داره....از کجا الهام گرفتی؟!
دکتر من من کنان گفت :
- یه...یه خوابی دیدم....
مارال با خنده گفت :
- چه خواب هایی می بینی...نمی دونستم که حوری ها میان توی خوابت!
دکتر پژمان از جای بلند شد و از کشوی میز تلویزیون ، تکه کاغذی بیرون آورد و با دقت به آن نگریست .
مارال با کنجکاوی گفت :
- اون دیگه چیه؟!
دکتر پژمان کاغذ را به دست مارال داد و گفت :
- لیست قطعاتی که بهش نیاز دارم و فقط توی موسسه پیدا میشه..
مارال : می خوای که برات بیارم؟
دکتر پژمان : می تونی؟!
مارال : البته...از خانم دلفانی کمک می گیرم!
دکتر با رضایت سری تکان داد و مشغول بستن جعبه کنترل نیکیتا شد .
***
چند ساعتی می شد که دکتر روی کاناپه دراز کشیده و مشغول خواندن چند مقاله بود که به تازگی از اینترنت دریافت کرده بود ، هر چند صفحه ای که می خواند بی اختیار نگاهش به تیترمقاله می افتاد (( مرگ رباتها))، و همراه آن لبخندی تمسخر آمیز روی صورتش نقش می بست ، آنقدر نوشته های مقاله برایش جالب بودند که اصلا متوجه حضور نیکیتا در کنارش نشد ، تنها چیزی که باعث شد او را ببیند شنیدن صدایش بود :
- پدر ....چای آورده ام.
دکتر با تعجب سر برگرداند و به نیکیتا که سینی به دست بالای سرش ایستاده بود نگریست .نیکیتا دوباره حرف خود را تکرار کرد :
- پدر ....چای آورده ام....چای لب سوز آورده ام!
دکتر با خنده گفت : چای لب سوز؟!....اینو از کجا یاد گرفتی؟!!
نیکیتا سرش را به سمت تلویزیون که روشن بود و برنامه راز بقا نشان می داد ، چرخاند و گفت :
- از آنجا.
دکتر سینی را از دست او گرفت و با نگرانی گفت :
- خب دیگه چیا یاد گرفتی؟....بهتره بگم ....بگم از دیروز چه کلمات جدیدی رو یاد گرفتی؟
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
نیکیتا پلک هایش را بست و به پوست صورتش حالتی جمع شده داد ، داشت فکر می کرد ، بعد از مدت کوتاهی چشمانش را باز کرد و لبخند ترسناکی زد سپس بی آنکه منتظر اجازه دکتر باشد پاسخ داد.
نیکیتا : بشتر از دو هزار کلمه در سیستم ثبت شده است....آیا تمت دو هزار کلمه را بگویم؟
دکتر خندید و سرش را به علامت منفی تکان داد سپس زیر لب گفت :
- من که حوصله شنیدنش رو ندارم...دو هزار کلمه؟ تا شب هم بگی تموم نمیشه...اوم....
دکتر لحظه ای فکر کرد سپس گفت :
- من شماره ثبت شده کلمات رو میگم...تو هم کلمه مربوط به هر شماره ای که گفتم رو بگو. آماده ای؟
نیکیتا : بله....پدر....من آماده هستم.
دکتر پژمان : شماره ده!
نیکیتا : آهن پاره.
دکتر بی اختیار خندید...
چهره نیکیتا با آن صدای با نمکش خیلی خنده دار شده بود انگار که در حال مشاعره بودند.
دکتر پژمان : شماره سیصد!
نیکیتا : منجمد.
دکتر پژمان : شماره هشتصد و نه!
نیکیتا : دل مشغولی.
دکتر پژمان : شماره هزار و یک.
نیکیتا : چای لب سوز.
دکتر خندید و گفت : آهان...خودشه...پس از اینجا این تیکه رو انداختی....
نیکیتا : تیکه انداختن....شماره دوهزار و سی. در سیستم ثبت شد.
دکتر گوشه لبش را گاز گرفت ، به زحمت می توانست جلوی خنده اش را بگیرد ، نیکیتا مانند کودکی که مشتاق یادگیری بود با شنیدن اصوات و کلمات جدید فوری آنها را در بانک اطلاعاتی اش ثبت می کرد ، حتی توانایی ترکیب کلمات و استفاده از آنها به عنوان کلمات دو قسمتی را داشت ، به تازگی کاربرد صفت در کلماتش بسیار دیده می شد .دکتر با تحسین گفت :
- تو خیلی سریع یاد میگیری نیکیتا....این خیلی ...
پخش شدن صدای زنگ تلفن ، باعث شد جمله دکتر ناتمام بماند ، دکتر از جایش بلند شد و همانطور که به سمت تلفن می رفت با عصبانیت گفت :
- اَه....خروس بی محل !
نیکیتا فوری گفت :
- خروس بی محل ....شماره دو هزار و سی و یک....در سیستم ثبت شد.
دکتر با شنیدن صدای نیکیتا از پشت سر دوباره به خنده افتاد ، گوشی تلفن را برداشت و پاسخ داد . مارال بود که درباره قطعات مورد نیازش چند سوال داشت . وقتی کارش با تلفن تمام شد و برگشت با حیرت دید که نیکیتا مقابل تلویزیون است و درحالیکه مردمک چشمانش به تندی تکان می خورد تمام توجهش به آنجاست ، با کنجکاوی به سمت نیکیتا آمد تا ببیند که او در حال تماشای چیست و چشمانش با دیدن صحنه عاطفی که در حال پخش بود ، از تعجب گرد شد . اخمی کرد و با عجله کنترل ریسیور را از روی میز برداشت و آن را خاموش کرد .
نیکیتا هنوز به صفحه تلویزیون خیره مانده بود درحالیکه اکنون خاموش بود .
دکتر با ناراحتی گفت :
-نیکیتا تو دیگه نباید تلویزیون ببینی!!!! خب؟ دیگه حق نداری اونو روشن کنی!!!!

نیکیتا به سمتش برگشت در حالیکه نگاه شیشه ای اش را به لب های دکتر دوخته بود ، دکتر متوجه نگاه عجیب او شد ، کمی نگران بود ولی دلش می خواست عکس العمل نیکیتا را ببیند ، برایش مانند یک جور ارزیابی بود....
نیکیتا چند قدم جلوتر آمد درحالیکه مسیر نگاهش هنوز تغییر نکرده بود ، دکتر در آن لحظه احساس پشیمانی کرد که چرا کوششی برای متوقف کردن او نداشته است ولی برای پشیمانی خیلی دیر شده بود چرا که دستان به سختی آهن نیکیتا دور کمرش حلقه شده بود و درحالیکه کمرش زیر فشار فولاد می لرزید با ترس چشم به نیکیتا دوخت که صورتش را خیلی به او نزدیک کرده بود ، دکتر به زحمت گفت :
- نه....نیکیتا ولم کن....ازم فاصله بگیر....نه...نباید اینکار رو بکنی!
ولی نیکیتا بدون کوچکترین توجهی ، لبانش را به لبان دکتر رساند ، دکتر برای لحظه ای احساس کرد که لبش از شدت فشار پاره شده است ، درست بود که نیکیتا در ظاهر لبان زیبا و نرمی داشت ولی جنس واقعی اجزای او از فولاد بود و کمترین فشاری از جانب او می توانست به هر کسی صدمه بزند....
دکتر از شدت درد حتی دیگر نمی توانست اعتراض کند ، شانس آورد و فشار دستان نیکیتا روی کمرش کمتر شد ، توانست دستانش را به پشت بدنه نیکیتا برساند و در جعبه کنترل را باز کند ، انگشتانش دکمه ها را لمس می کرد ، باید یادش می آمد جایگاه هر دکمه ای کجاست ، پس از یک بررسی سریع ، مطمئن بود که انگشتش روی دکمه آف است .
فشار روی لب هایش غیر قابل تحمل شده بود ، گویی نیکیتا در حال له کردن آنها بود ، دکمه را با تمام قدرتی که داشت فشرد ، نیکیتا بی حرکت شد ، دستانش را روی صورت نیکیتا گذاشت و سعی کرد لبان بی حسش را از میان لب های سخت او بیرون بکشد ، کمی طول کشید تا موفق شد ولی وقتی جلوی آیینه رفت متوجه شد که لبش حسابی خون ریزی کرده است .
به سمت یخچال رفت و کیسه ای یخ روی لبان ورم کرده اش گذاشت ، انگار تمام لبش می سوخت ، همانطور که از شدت درد ناله می کرد با خشم نگاهی به ربات بی حرکت انداخت ،زیر لب گفت :
- می خوای تلافی کنی؟!
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
چندی نگذشت که خط اخم روی پیشانی اش ناپدید شد ، به سمت نیکیتا آمد و موهای براق مشکی اش را نوازش کرد ، اشک هایش سرازیر شدند و بی اختیار به ربات چسبید ، چقدر دلش می خواست که الان نیکا زنده بود تا بهش می گفت چقدر متاسف است....
چقدر متاسف است بخاطر تهمت هایی که به او می زد....
چقدر دلتنگ است برای آغوش دلچسب و آرامش بخش او......
چقدر دوستش دارد....بیشتر از هر زمان دیگر....
دکتر از نیکیتا جدا شد ، درحالیکه گونه های استخوانی ش از اشک خیس شده بود .
به ربات نگریست ، هرگز نتوانسته بود نیکا را به دنیا باز گرداند....
نتوانسته بود در جدال با سرنوشت پیروز شود....فقط یک اشتباه کرده بود....ساخت ربات 1074!
این بزرگترین اشتباه ممکن بود که فکر می کرد می تواند یک ربات انسان نما بسازد و رابطه عاشقانه ای را با او شروع کند....حماقت بدتر از این هم مگر می شد؟
با شانه هایی افتاده و قدمهایی سنگین به سمت اتاق خواب رفت ، کیسه یخ را هنوز روی لبانش نگاه داشته بود.
روی تخت خواب دراز شد و کیسه را روی میز کنارش گذاشت ، نگاهش به بسته قرص هایش افتاد بی توجه به آنها چراغ آباژور را خاموش کرد و در تاریکی اتاق به سقف خیره شد .
چشمانش باز بود ولی پلک نمی زد....
غرق فکر بود.....
درباره گذشته اش می اندیشید....به لحظاتی که هرگز از خاطرش پاک نمی شد....

"
- نیکا....؟ نیکا...!....نیکا....با تو ام....هی ....یه لحظه نگام کن!
نیکا که مشغول خط چشم کشیدن بود نگاهش را از آیینه برگرفت و به مسعود که با کت و شلوار مهمانی روی تخت دراز کشیده بود و با کلافگی او را می نگریست گفت :
- چیه؟....دیگه چی میخوای بگی؟!
مسعود با حسادت آشکاری گفت :
- اینقدر آرایش نکن.....
نیکا بی توجه به او روی برگرداند و دوباره مشغول به کار شد ، مسعود اینبار با صدای بلند تری گفت :
- اینقدر آرایش نکن!!!!!
نیکا هنوز مشغول کشیدن خط صاف مشکی رنگی پشت چشمهایش بود....
نیکا : اونوقت چرا؟!!!
مسعود : من خوشم نمیاد.....دوس ندارم اینقدر آرایش کنی!
نیکا : ولی من دوست دارم وقتی با تو بیرون میرم آرایش کنم....
مسعود : اصلا امروز نمیریم خونه داداشت...
نیکا : بچه نشو....میریم.
مسعود : نیکا!!!! میشه اینقدر پودر نزنی؟ این سومین باره که داری از این پودر ها به صورتت میزنی....
نیکا : اَه....چقدر غر میزنی....اصلا تو چرا باید الان اینجا باشی؟ برو ماشین رو روشن کن!
مسعود : بگو اون رژ رو پاک میکنی....!
نیکا دست از آرایش کردن برداشت ، به سمت مسعود آمد و لبه تخت نشست سپس لبخند گیرایی زد و گفت :
- داری حسودی میکنی؟
مسعود حاشا کنان گفت : کی؟ من؟!...حسودی چیه.....خوشم نمیاد اینقدر به صورتت رنگ و پودر بمالی!
نیکا خم شد و کراوات آبی مسعود را گرفت و او را به سمت خود کشاند سپس درحالیکه لبان دلفریبش را کنار گوش مسعود برده بود آرام گفت :
- می دونی....؟....من از مردای حسود خوشم میاد!
"

دکتر پژمان آهی کشید و نگاهش را از سقف برگرفت ، غلتی در تخت زد و سعی کرد به چیزی فکر نکند ولی خاطرات به ذهنش هجوم آورده بودند....
"
- آخ خ خ خ.....!
نیکا درحالیکه گوشش را گرفته بود به گریه افتاد ، مسعود دست لرزانش را پایین آورد و با حالتی عصبی گفت :
- مگه بهت نگفتم حق نداری با وحید حرف بزنی ؟ هان؟
نیکا نگاه گریانش را از مسعود گرفت و با ناراحتی لباس های بیرونش را در آورد سپس با همان لباس شب مشکی رنگ به حالت قهر از پذیرایی به اتاق خواب رفت .
مسعود که بخاطر چند کلمه ای صحبت و خنده ی نیکا با وحید کاملا بهم ریخته بود ، بی توجه به حال نیکا وارد اتاق شد و دوباره شروع به داد کشیدن کرد .
- گفتم خوشم نمیاد با مردای دیگه بگی و بخندی....گفتم مثل یه خانم بشین و سرت رو بنداز پایین....ولی تو....
نیکا که لبه تخت نشسته بود و هق هق می کرد با ناراحتی گفت :
- من که کار بدی نکردم مسعود....مگه چی گفتم....؟ وحید جای برادر کوچیک منه....چرا اینقدر حساس شدی؟!
مسعود از خشم دندان هایش را به هم فشرد ، خواست سیلی دیگری به نیکا بزند که نگاهش به خونی که از گوشه لب پاره شده نیکا به روی چانه سرازیر شده بود افتاد ، آن لحظه منقلب شد ....
دستش به سرعت پایین آمد و شانه هایش آشکارا لرزید....
شاید تازه فهمیده بود که یک گفتگوی ساده بین نیکا و وحید آنقدر هم حسادت برانگیز نبوده که باعث شود روی زنش دست بلند کند و او را آنطور به گریه بیندازد....
وحید پسر بذله گو و نوزده ساله فامیل ، پسرعموی نیکا می شد و حتی او نیز با آن سن و سال از لیست مردان ممنوعه ای که نیکا حق رفت و آمد و خوش و بش با آنها را نداشت ، خط نخورده بود....
واقعیت این بود که نیکا بسیار زیبا ، شیک و رمانتیک بود و مسعود مردی فاقد جذابیت ، با چهره ای معمولی و صورتی استخوانی بود و بسیار هم حسود....
حسادت،.حس مالکیت نسبت به نیکا را هر لحظه در او بیشتر می کرد....
و او دچار یک نوع وسواس شده بود....
کافی بود در جمعی حضور می داشتند که حداقل یک مرد غریبه در آن بود.....
وسواس مسعود اینگونه بود، حتما چشمهای آن مرد تمام مدت به نیکا است....
بیچاره نیکا.....!!!!
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
حسادت....حس مالکیت نسبت به نیکا را هر لحظه در او بیشتر می کرد....و او دچار یک نوع وسواس شده بود....کافی بود در جمعی حضور می داشتند که حداقل یک مرد غریبه در آن بود.....وسواس مسعود اینگونه بود، حتما چشمهای آن مرد تمام مدت به نیکا است....
بیچاره نیکا.....
و همین حسادت بیش از حد او باعث شد که آخر سر کاسه صبر نیکا لبریز شود و آن روز شوم فرا رسد .
دوباره بحث سر موضوع همیشگی بوجود آمده بود ، دکتر بد و بیراه می گفت و حکمرانی می کرد ولی نیکا اینبار دست از گریه کردن برداشته بود.....دیگر حرفهای دلش را در سینه حبس نکرد ، فریاد زد و از رفتار بیمارگونه همسرش گله کرد ، حالا دیگر دکتر نبود که داد می زد ، نیکا هم صدایش را بالا برده بود و هر دو مانند دو غریبه به هم می پریدند . حرمت عشق میان آنها از بین رفته بود و فاصله قلب هایشان زیاد شده بود ، به این خاطر بود که برای شنیدن صدای همدیگر ، نیاز به داد کشیدن داشتند.....فاصله ها....علت این همه فریاد بود....فاصله ای که میان قلب هایشان افتاده بود....
حالا دیگر در آن خانه که پر از عشق و محبت و شادی بود ، نفرت و غم خانه کرده بود ، دکتر پس از اینکه تمام حرفهایش را مانند پتکی بر سر نیکا کوبید ، ساکت شد ....اما گویی نیکا حالا حالا ها نمی خواست ساکت شود ، هم گریه می کرد هم داد میزد....
دکتر روی کاناپه نشست و به چهره خشمگین نیکا نگریست ، حالا که زنش را آنقدر عصبانی و بدحال می دید از کارش پشیمان شده بود ، علت بحث امروزشان نیز ، حضور پسرخاله نیکا در مهمانی عصر بود ، باز هم دچار شک شده بود وقتی پسرخاله او مشغول حرف زدن شده بود.
دکتر آهی کشید و خم شد سپس سرش را میان دستانش گرفت و از نیکا خواست که تمامش کند، ولی نیکا با صدای بلندتری ادامه داد :
- خسته شدم.....خستم کردی از بس بهم گیر دادی....بابا منم انسانم....منکه نباید زندونی تو باشم....چرا هر جور که تو میخوای باید رفتار کنم؟ خب...من همینم که هستم....مگه منو نمی شناختی که پا گذاشتی جلو؟ چرا داری منو محدود می کنی؟!....دیگه دارم از دست تو دیوونه میشم....به این نگاه نکن....به اون نگاه نکن....سرتو بنداز پایین...آرایش نکن....نخند....چرا؟!!!! مگه من یه عروسک توی دستای تو ام که داری زندگی رو ازم میگیری؟ من تاحالا به گفته هات احترام گذاشته بودم....ولی دیگه طوری که خودم میخوام ، رفتار می کنم....می دونی چرا؟! چون تو بیماری....تو دچار بیماری بدبینی هستی....و بمن اطمینان نداری...متاسفم....متاسفم که باهات ازدواج کردم!

و همین جمله آخر باعث شد ، که دکتر عصبانیت فرو خورده خود را دوباره بالا بیاورد ، بلند شد و یک سیلی به گوش نیکا زد ، آنقدر ضربه دستش محکم بود که جای پنج انگشتش روی پوست سفید نیکا باقی مانده بود ، نیکا دیگر طاقت نیاورد ، سوئیچ را از روی میزی که در پذیرایی بود برداشت و با گریه از خانه خارج شد .
دکتر چند دقیقه ای همانطور بی حرکت در پذیرایی ایستاده بود ، بهت زده بود و به حرفهای نیکا فکر می کرد ، وقتی یک قطره اشک که نشانه همدلی با نیکا بود ، از گوشه چشمش سرازیر شد به خود آمد و با سرعت به سمت در دوید ، باید جلوی رفتن نیکا را می گرفت .
وقتی به پارکینگ رسید ، ماشین در حال دور شدن بود ، دنبال ماشین دوید و التماس کرد که نیکا نرود ، التماس؟
نه....داشت معذرت می خواست.....بخاطر کارهای بدش پشیمان بود ....نمی خواست که نیکا ترکش کند....
ولی سرعت ماشین زیاد بود و دکتر هرگز با دو پا ، به گرد آن نمی رسید ، پس در خیابان جلوی یک تاکسی را گرفت تا ماشین نیکار را تعقیب کند....
راننده فهمیده بود که آنها دعوایشان شده است ، مشغول نصیحت دکتر بود که ناگهان....
ناگهان.....
همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد....
طوریکه وقتی دکتر بخاطر صدای مهیبی که از جلو آمد ، سرش را به آن سمت برگرداند ماشین نیکا در حال غلت خوردن در خیابان بود .
چقدر سخت است که مرگ عزیزترین کس را در مقابل چشمانت ببینی...
دکتر آن لحظه فضا را حس نمی کرد....زمان را حس نمی کرد....فقط یک چیز را می فهمید ....اینکه فقط ماشین در حال سوختن نیست بلکه نیکای او هم در در زندانی از آتش اسیر شده....
همانطور که از صدی جیغ های بلندش می شد فهمید ، نیکا زنده بود و داشت زجر می کشید....
راننده تاکسی از حرکت ایستاده بود و با ناراحتی به ماشینی که هر لحظه بیشتر درمیان شعله های برافروخته فرو می رفت نگاه می کرد .
دکتر از تاکسی پیاده شد و با گریه و فریاد به سمت ماشین آتش گرفته دوید ، چند نفری خواستند مانعش شوند که به ماشین نزدیک شود ولی قلب دکتر در حال ایستادن بود....
آنها نمی دانستند که نیمی از قلب دکتر دارد در آتش می سوزد....
چطور می توانست همانطور بنشیند و بی آنکه کاری کند از دور سوختن نیکایش را تماشا کند....نه...مقصر او بود که نیکا از خانه بیرون زد....
مقصر او بود؟ یا سرنوشت؟
سعی کرد به نیکا کمک کند تا از ماشین بیرون بیاید ولی موفق نشد....
چقدر سخت است که کمک گفتن عزیزت را بشنوی و نتوانی به او کمک کنی...
دکتر روی آسفالت داغ خیابان نشست و از ناراحتی ضجه زد....
بوی سوخته مرگ در فضا پخش شده بود....
سرنوشت تا چه اندازه می توانست بیرحم باشد....
چرا باید نیکا را از او می گرفت؟
چرا باید اینگونه او را می گرفت؟!
"
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
دکتر پژمان با کلافگی روی تخت نشست ، با یادآوری این خاطرات دردناک، دیگر خواب به چشمانش راه نمی یافت ، سرش درد گرفته بود بلند شد و به آشپزخانه رفت تا یک قرص مسکن بخورد .
وقتی به پذیرایی آمد نگاهش به نیکیتا افتاد که همانطور بی حرکت گوشه ای ایستاده بود ، دکتر بی اختیار دستش را روی لب کشید ، هنوز درد می کرد ، به سمت نیکیتا قدم برداشت و حافظه اصلی او را بیرون کشید تا بوسیله کامپیوتر اطلاعات ثبت شده امروز را فرمت کند .
به اتاق کار رفت و پشت کامپیوتر نشست ، قطعه حافظه 1074 را به کامپیوتر وصل کرد و تاریخ امروز را جستجو کرد بیشتر از دویست هزار رکورد ثبت شده بود ، به ناچار همه را انتخاب و پاک کرد سپس دوباره قطعه را در قسمت پشت نیکیتا جاسازی کرد و آن را به کار انداخت .

نیکیتا کمی با تاخیر اعلام شروع به وضعیت کاری کرد و این باعث تعجب دکتر شد ولی آن را به حساب اختلال لحظه ای پاک شدن بعضی از اطلاعات گذاشت .
برای اینکه وضعیت سیستم اطلاعاتی و یادگیری نیکیتا را بررسی کند مشغول به گفتن چند کلمه که روز قبل در حافظه اش ثبت شده بود ، کرد ولی برخلاف انتظارش نیکیتا هیچ کدام از آن کلمه ها را در سیستم ثبت نکرد و اعلام موجود بودن در بانک اطلاعاتی کرد .
دکتر پژمان درحالیکه هنوز متحیر بود ، نیکیتا را از کار انداخت و حافظه ی آن را دوباره بیرون کشید تا در کامپیوتر مورد بررسی قرار دهد و با کمال تعجب دید که تمام رکورد هایی که پاک کرده است هنوز در حافظه موجود است ، پس سیستم امنیتی نیکیتا یک پشتیبان از تمام اطلاعات ذخیره شده تهیه کرده بود تا در صورت فقدان آنها بازیابی بشوند .
دکتر پژمان یادش نمی آمد قابلیت پشتیبان گیری از اطلاعات را بصورت خودکار راه اندازی کرده باشد و برایش عجیب بود که چطور سیستم پشتیبان گیری خودکار عمل کرده است....
این موضوع تا صبح فکرش را درگیر کرد .
***
***
کسانی که در موسسه رباتیک استخدام شده بودند همیشه بر این نظر بودند که دیوارهای آنجا گوش و چشم دارد و همیشه هستند کسانی که با وجود داشتن علم رباتیک در سطح عالی باز هم چشمشان به دنبال ساخته های دیگران است ، به تعبیر دیگر ، کسانی بودند که پروژه ها را می دزدیدند .
سال پیش بود که یکی از پژوهشگران از یک مستخدم شکایت کرد ؛ موضوع ازاین قرار بود که این مستخدم لیسانسه با هدف شنود و انتقال اطلاعات محرمانه موسسه به بیرون ، در اتاق های پژوهشگران رفت و آمد می کرد و از طرح های آنها کپی می گرفت .
وقتی هنگام یکی از همین کپی کردن ها ، دستش روی شد هرگز علت این کار زشت خود را به زبان نیاورد و حتی نگفت که چه کسی از او خواسته این طرح ها را بدزدد ؛ عاقبت هم ساعتی بعد از دستگیری به طرز مشکوکی بر اثر گازگرفتگی در یک اتاق در بسته ، فوت کرد .
امروز هم ساعت هشت صبح در موسسه هوش برتر ، دو گوش می شنیدند و دو چشم مراقب بودند....
دکتر مارال عظیمی ، در اتاق بایگانی مشغول صحبت با خانم دلفانی بود .
او از خانم دلفانی خواسته بود یک لیست از موجودی قطعاتی که در انبار موسسه وجود دارد را برایش پرینت بگیرد و در جواب این پرسش خانم دلفانی که ((پس آقای دکتر داره پروژه جدیدی رو شروع می کنه؟ )) تنها به یک لبخند مرموز اکتفا کرده و پس از تحویل گرفتن پرینت به سمت انبار رفته بود .
دقایقی بعد از رفتن مارال ، آن فرد که پشت دیوارهای نه چندان ضخیم اتاق بایگانی ، ایستاده بود وارد اتاق شد .
او کسی جز دکتر رامین رستگار نبود .
خانم دلفانی با دیدن دکتر رستگار در اتاق تنها به سلامی قناعت کرد و مشغول کارهای تایپ شد .
آخرین دیدار بین آنها به بحث و دعوا گذشته بود و دکتر رستگار که بسیار کنجکاو شده بود مارال برای چه قطعات جدید و نایاب را می خواهد سعی کرد با معذرت خواهی ، ناراحتی را از دل خانم دلفانی بیرون آورد و سعی کند از او اطلاعات بگیرد .
دکتر رستگار جلو رفت و روی صندلی که گوشه اتاق رو به روی میز خانم دلفانی بود نشست سپس گفت :
- سلام.....چطورید خانم؟
خانم دلفانی لبخند خشکی تحویل او داد و گفت :
- ممنون....می گذرونیم.
دکتر رستگار : باید از شما معذرت بخوام!
خانم دلفانی : در چه مورد ؟!
دکتر رستگار لبخند کمرنگی زد ، می دانست که او خیلی خوب می داند در چه مورد.
دکتر رستگار : بخاطر اون سریال هایی که توی دیتابیس وارد نشده بود....
خانم دلفانی سرش را پایین انداخت و با متانت گفت:
- خواهش می کنم...کسی که باید معذرت بخواد من هستم....حالا آیا اشتباه دیگه ای مرتکب شدم؟!

دکتر رستگار خندید .
دکتر رستگار : مگه حتما باید اشتباهی انجام داده باشید که من بیام اینجا؟!!!
خانم دلفانی با زیرکی گفت :
- پس توی ساعت کاری حضور شما اینجا چه دلیلی می تونه داشته باشه؟
دکتر رستگار آهی کشید و گفت :
- خب...من....چطور بگم....من میخواستم شما رو برای شام دعوت کنم.
خانم دلفانی : به چه مناسبت ؟!
دکتر رستگار : شما فکر کنید آشتی کنون!
خانم دلفانی : ما که قهر نبودیم....
دکتر رستگار : بله....بله....قهر کردن کار بچه هاست....شما که دیگه بزرگ شدی خانم...مگه نه؟
خانم دلفانی یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت :
- معلومه که بزرگ شدم....
دکتر رستگار بلند شد و به سمت میز او آمد ، دستانش را باز کرد و روی میز گذاشت ، سپس به سمت او خم شد و گفت :
- فکر کنید دعوت شدید به یک شام رمانتیک و عاشقانه!
خانم دلفانی بی آنکه چیزی بگوید از خجالت سرش را پایین انداخت ، در تمام مدتی که در موسسه مشغول به کار شده بود از دکتر رستگار خوشش می آمد ولی داشتن یک رابطه عاشقانه با او را محال می دانست و اینک که بعد از آن بحث آخر ، دکتر برای این رابطه پیش قدم شده بود او را به وجد آورده بود.
دکتر با دانستن اینکه افسار او را در دست گرفته است ، لبخند پیروزمندانه ای زد سپس خودکار و کاغذی برداشت و محل قرارشان را همراه باساعت آن یادداشت کرد و روی میز گذاشت .
خانم دلفانی با کنجکاوی کاغذ را برداشت و روی آن را خواند ، آدرس یک رستوران مشهور بود .
دکتر رستگار تظاهر کرد که دارد از اتاق بیرون می رود ، خانم دلفانی با هیجان گفت :
- پس امشب میبینمتون؟!
دکتر ایستاد و روی برگرداند .
دکتر رستگار : بله....مطمئنا.
خانم دلفانی : خدانگهدار....موفق باشید
دکتر رستگار : اوم.....خانم دلفانی؟
خانم دلفانی : بله؟
دکتر رستگار : اتفاقی متوجه شدم که دکتر عظیمی دنبال چند تا قطعه می گشت.
خانم دلفانی : بله....اتفاقا قطعات نایابی هم بودن.
دکتر رستگار : می دونید که برای چی این قطعه ها رو می خواست؟!
خانم دلفانی : فکر می کنم برای دکتر پژمان می خواست...
دکتر رستگار : مگه دکتر پژمان دوباره به موسسه برگشته؟!
خانم دلفانی : نه....ولی احتمالا دارن روی یک ربات جدید کار می کنن.
دکتر رستگار : که اینطور....ممنون....آهان راستی....شب می بینمتون!
خانم دلفانی : همچنین .
چهره دکتر رستگار وقتی از اتاق بایگانی بیرون آمد ، دیدنی بود ، عصبانی به نظر می رسید و در آتش حسادت می سوخت به این فکر می کرد که چرا در این مدت که دکتر پژمان در موسسه نبوده ، به فکر مطرح کردن خود نیفتاده است....
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
حالا می دانست که دکتر پژمان در این مدت بیکار نبوده است و مشغول ساخت رباتی جدید بوده.
باید هر طور که می شد از پروژه جدید او سر در می آورد و به نظرش کار چندان دشواری نبود که بتواند از راز دکتر با خبر شود ، می توانست از یک ربات پرنده برای جاسوسی کمک بگیرد .
***
تقریبا دوساعت پس از پایان ساعت کاری ، دکتر رستگار در راه پله ساختمان دکتر پژمان بود و سعی می کرد نانو هامین بردی (یک نوع ربات پرنده ) که در دست داشت را از پنجره راهرو به سمت پنجره باز خانه دکتر پژمان ، که مشرف هم بودند هدایت کند .
این ربات پرنده قادر بود با تغییر زاویه و شکل بال های نازکش در مسیر های مختلف قرار گیرد و بخاطر اندازه ریزی که داشت از فضاهای محدود به راحتی عبور می کرد .
دکتر رستگار روی قسمت جلوی این پرنده یک دوربین کوچک نصب کرده بود که مجهز به میکروفون هم بود .
با دقت تمام ربات را به سمت پنجره باز مورد نظر ، هدایت کرد وقتی اینکار تمام شد پایین رفت و در قسمت خالی و تاریک زیر راه پله نشست ، از کیف همراهش ، لب تابی بیرون آورد و مشغول بررسی فیلم و صدایی که از پرنده جاسوس دریافت می کرد شد .
خانه به نظر خالی می آمد ولی لحظه ای گویی کسی را دید که از کنار دوربین گذشت ، شبیه دکتر پژمان نبود ، ربات را به سمت سوژه هدایت کرد و چشمانش از تعجب گرد شد.
یک زن؟
یک زن در خانه دکتر پژمان چکار می کرد ؟!
به نظرش این موضوع طبیعی نبود برای همین دچار شک شد و سیستم شناسایی ضربان قلب را به کار انداخت ، حیرت انگیز بود....
بار دیگر به آن زن که درون قاب دوربین شکار شده بود ، نگریست.....
چطور می توانست ضربان قلب نداشته باشد؟
با خود فکر کرد که چگونه دکتر پژمان یک انسان نما ساخته ؟
سپس زیر لب با حرص گفت :
- این یک طرح فوق العاده ست....و باید مال من بشه!!!!!

پایان فصل چهارم

فصل پنجم:

گاهی باید اتفاق هایی بیفتد که انسانها باور کنند هر چیز غیر ممکنی می تواند ممکن شود ، یکی از از غیر ممکن ها ، برتر شدن ربات هاست و این در حال ممکن شدن بود....
دکتر پژمان در اتاق کارش مشغول کدنویسی بود که صدایی عجیب مانند مچاله شدن یک جسم فولادی به گوشش رسید ، تعجب کرده بود که این صدا آنقدر نزدیک گوشش بوده است ، مطمئن بود صدا از سالن خانه آمده بود بنابراین تعلل را جایز ندانست ، عینکش را از چشم برداشت و روی میز انداخت سپس به سرعت از اتاق بیرون آمد ، چیزی که می دید را نمی توانست باور کند....
اما بیرون از خانه ، زیر راه پله سرد و نمور ، دکتر رستگار چیزی را که نمی دید می توانست باور کند...
یک اتفاقی افتاده بود.....
اتفاقی که هر دو تن را متعجب ساخته بود !
دکتر پژمان با دهانی باز از تعجب جلو آمد ، نیکیتا مشتش را بالا گرفته بود و قطعه ای که در دستش بود را می فشرد ، صدای خرق خرق فولاد به گوش می رسید ، دکتر آب دهانش را به زحمت فرو داد ، نیکیتا متوجه حضور دکتر شد ، درحالیکه دستش ثابت مانده بود به دکتر نگاه کرد....
خط اخمی روی پیشانی دکتر رستگار پدید آمد ، نمایشگر دیگر چیزی نشان نمی داد ، دکتر با حرص مشغول بررسی اتصالات شد ، همه چیز به ظاهر درست بود ، دریافت که مشکلی برای فرستنده پیش آمده است...
و فرستنده....ربات پرنده!
حالا این هامین برد بخت برگشته به خمیری از خرده های فولاد در دست نیکیتا تبدیل شده بود....
دکتر پژمان ، مچ نیکیتا را باز کرد و ربات خرد شده را در دست گرفت و با دقت به آن نگریست .
یک نوع دوربین سیار با برد متوسط روی آن نصب شده بود ،مطمئن بود که کسی قصد جاسوسی داشته است و این ربات پرنده توسط یک فرد خارجی هدایت می شده است ، با این تصور به سمت پنجره ها رفت و با دقت بیرون را نگریست ، هیچ مورد مشکوکی در آن اطراف نبود ، دوباره به سمت نیکیتا برگشت .
نیکیتا چشمانش را بسته و باز کرد سپس گفت :
- جاسوس در حال مخابره اطلاعات است!
دکتر پژمان با حیرت به ربات نابود شده ای نگریست که در کف دستش بود ، چراغ های اطلاعاتی اش روشن و خاموش می شد .
نیکیتا جلو آمد و سوزن تعبیه شده در زیر انگشت اشاره اش را بیرون آورد و مشغول بازیابی اطلاعات ربات پرنده شد ، دکتر نمی دانست نیکیتا چطور طرز استفاده از سوزن اطلاعاتی را یاد گرفته است ، چطور بی آنکه او بهش دستور دهد موفق به منهدم کردن ربات جاسوس شده بود و چطور قابلیت خودمختاری در این حد را داشت؟
آیا نیکیتا در حال تکمیل و ارتقای سیستم خود بود؟
آیا توان ارتباط با شبکه اینترنت که در سیستم جستجو گر او گنجانده شده بود ، باعث هوشمندی او شده بود؟
با این اوصاف پس دیگر چیزی نبود که نیکیتا نیاز به یادگیری آن داشته باشد چرا که هر وقت اراده می کرد قادر بود در یک لحظه تمام اطلاعات ذخیره شده در اینترنت را ببلعد.
دکتر هنوز در بهت بود که نیکیتا گفت :
- فاصله حدود چهار متر تخمین زده شده است....ربات از طرف یک نوع پیشرفته از اپراتور کامپیوتری هدایت می شود...
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
دکتر با شنیدن این اطلاعات ،مطمئن شد که کسی در این اطراف بوده که ربات جاسوس را هدایت می کرده است و با صدای بلند بسته شدن در ورودی آپارتمان مطمئن شد که او در حال فرار است ، به سرعت به سمت پنجره رفت تا بتواند چهره مردی که در حال دویدن بود را شناسایی کند ولی چهره او در زیر کلاه لبه داری که سرش بود مخفی شده بود...
حالا دکتر پژمان نگران بود ، هم از هوش عجیب نیکیتا....هم از جاسوسی که به راز او پی برده بود....
***
آن روز نگران کننده هم آخر به پایان رسید و جای خود را به شب داد ، شبی که خانم دلفانی از صبح آن به قرارش با دکتر رستگار فکر می کرد .
دکتر رستگار در حال نقش بازی کردن برای خانم دلفانی ساده و زودباور بود و خانم دلفانی در طول قرار آن شب ، تصور قرار های بعدی خود با مرد متشخص و خوش چهره ای چون دکتر رستگار را در ذهن می پروراند .
دکتر رستگار یکسری چرت و پرت های عاشقانه که از کتابی خوانده بود تحویل خانم دلفانی داد ، ولی تمام مدت فکرش به چیزی بود که باعث از کار افتادن ربات پرنده اش شده بود ، باید از راز آن زن مرموز که بدون نیاز به قلبی برای تپیدن ، در خانه دکتر پژمان رفت و آمد می کرد با خبر می شد .
ذهنش آنقدر درگیر بود که وقتی خانم دلفانی شروع به حرف زدن درباره علایق خود کرد ، دلش می خواست بلند شود و برود چون به نظرش او به طرز شدیدی حوصله سر بر بود ؛ آخر سر هم موفق شد به بهانه شستن دستهایش چند دقیقه ای از آن صدای ریز و کشیده که به شدت روی مخش بود نجات پیدا کند .
با تمام فریبکاری دکتر رستگار و فریب خوردگی خانم دلفانی....آن ، تنها قرار آن شب نبود که جریان داشت ، در آن شهر بزرگ و تو در تو ، قرار های دیگری هم شکل گرفته بود....
قرار عاشقانه ، قرار کاری ، قرار ملاقات....
بله ، یک قرار ملاقات خاص هم جریان داشت و دکتر پژمان هم آنشب در منزلش با مارال قرار داشت .
مارال چند قطعه نایاب را برای دکتر آورده بود و عجله داشت که برود و دکتر هم دلش می خواست از مارال بپرسد که چرا افشای راز کرده است؟
کمی برایش سخت بود که بپرسد ولی عاقبت این سوال از دهانش خاج شد .
مارال اخم نکرد ، به ظاهر ناراحت هم نشد ، حتی صدایش هم نلرزید فقط یک کلمه گفت :
- چطور؟!
دکتر پژمان : امروز یه ربات پرنده توی خونه پیدا کردم.....
مارال : یه جاسوس؟!
دکتر پژمان : دلم میخواد بدونم چرا توی خونه من بود؟
مارال : من راز تو رو به هیچکس نگفتم مسعود....مطمئن باش.
دکتر پژمان : پس...چرا باید یه نفر درباره زندگی خصوصی من کنجکاو بشه؟!
مارال : شاید یکی رفت و آمدهاتو زیر نظر گرفته....
دکتر پژمان : یعنی کی؟
مارال : عنکبوت های موسسه؟
دکتر پژمان : چرا به فکر خودم نرسیده بود....
مارال : به هر حال موسسه مراقب پژوهشگرهاش هست....کمی محتاط باش!
دکتر پژمان سری تکان داد و مارال را تا نشستن او در ماشین آژانس همراهی کرد .
وقتی به خانه برگشت ، روی کاناپه لم داد و به فکر فرو رفت ، نیکیتا در آشپزخانه مشغول جابه جایی ظرف ها بود ، صدای برخورد ظرف ها به هم نمی گذاشت فکر پیوسته ای داشته باشد ، چندبار خواست سیستم نیکیتا را خاموش کند ولی وقتی می دید که او با چه دقتی مشغول به کار خانه است دلش نمی آمد ، چیزی که فکر دکتر را به خود مشغول کرده بود این بود که آیا مردی که از پشت سر دیده بود یکی از عنکبوتان موسسه بوده است؟
عنکبوتان موسسه حکم یک بازرس ویژه را داشتند که مراقب رفتار و اعمال کارکنان بودند ، گاهی وقتی موسسه به رفتار یک پژوهشگر مشکوک می شد از یک عنکبوت درخواست می کرد که بیست و چهار ساعته مراقب فرد مورد نظر باشد ، از ویژگی های یک عنکبوت این بود که باید سریع ، باهوش و فریبکار می بود.
یکی از علل نامگذاری این افراد به عنکبوت هم همین بود، آنها می بایست مانند عنکبوت خود را مخفی می کردند و برای طعمه دام می گذاشتند ، عنکبوت ، تاري مي تند که به طور واضح و مشخص ديده نمي شود و قربانيان ، به علت عدم مشاهده تارها ، به دام او مي افتند و دکتر پژمان نمی خواست در یکی از این تارها بیفتد و تمام زحماتی که برای ساخت نیکیتا کشیده بود به راحتی در اختیار موسسه قرار گیرد ....
تمام هفته را به شدت مراقب اطراف خود بود ، پرده های توری را عوض کرد و بجای آنها پرده های ضخیم آویزان کرد ، هر کجا که می رفت بادقت به چهره رهگذران می نگریست ، هر فرد مشکوکی را که می دید سعی می کرد از او فاصله داشته باشد ، در خانه با تلفن زیاد صحبت نمی کرد ، خط موبایلش را عوض کرده بود و چشمی روی در را برداشته بود تا کسی بوسیله دوربین برعکس کننده چشمی در به جاسوسی و مشاهده اوضاع درون خانه نپردازد .
زمانی که این ترس وسواس گونه در او کمرنگ تر شد ، مقارن با تماس آقای ناهیدی و اعلام موافقت او در مورد به پایان رسیدن دوره بیماری بود .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
صفحه  صفحه 3 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Nikita | نیكیتا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA