انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

Maryam Paeyzi | مریم پاییزی


زن

 
مهناز نگاهی به محمد انداخت و گفت

زود بر می گردي مانی

بله مادر فقط ماشین و بذارم و بیام کار دیگه اي ندارم

امشب مهسا و داوود رو دعوت کردم تا قبل از رفتنشون دور هم باشیم

بالاخره کجا قراره برن این زوج خوشبخت

فرشته براشون دو تا بلیط تهیه کرده به مقصد مشهد

امیدوارم بهشون خوش بگذره

من هم امیدوارم تو با همسرت بري ماه عسل عزیزم در ضمن امیر گفته براي تو هزینه سفر به هر نقطه دنیا رو که دوست

داشته باشی فراهم میکنه

خیلی متشکرم

با گفتن این حرف به طرف در رفت که مهناز با من و من گفت

تو هنوز نظرت راجع فتانه عوض نشدهست و با صدایی آرام گفت



عجب داستانی شده آخه من میخواهید به زور بکنید تن من

حالا چرا انقدر با حرص حرف میزنی مادر

اگه قراره با خانواده فرخی همسفر بشید من نیستم مادر از حالا گفته باشم دیگه حوصله جر و بحث راجع این موضوع رو ندارم

مخصوصا با امیر

ولی ما برنامه ریزي کردیم مانی خان قرار گذاشتیم بریم شمال

خوش بگذره لطفا منو معاف کنید

این را گفت وبا عجله از در خارج شد

نیما با لبخند گفت

پسر چقدر تو خوش قولی آخه آم که این همه پاستوریزه نمیشه

اتفاقا براي یه بارهم که شده میخوام پاستوریزه نباشم

جدا از کی تا حالا

از همین یک ساعت پیش که جریان یه سفر اجباري رو برام ترتیب دادن

آفرین به تو چه شجاع شدي حالا چه کار میخواي بکنی

نمی دونم ولی شاید برم جنوب

حالا چرا جنوب اونجا گرمه حوصله داري خب برو شمال

نه خانواده ام دارن میرن اونجا

اگه واقعا قصد سفر داري بیا با من بریم اصفهان من هم از تنهایی در میام

میام اما به یه شرط وقتی رسیدیم من میرم سمت خودم اگه قبول کنی باهات میام

یعنی میخواي سریع از دست من فرار کنیکی نظري راجع فتانه داشتم که حالا بخواد تغییر کنه همیشه خودتون بریدید و دوختید حالامگه تو خونه اقوامتون نمیري اون وقت نمیگن سر سال نو این مهمون ناخونده چیه براي ما آوردي

باشه هر طور مایلی هر چند که اقوام من چنین خصلتی ندارند پس فردا صبح منتظرتم

پژمان رو به مهناز کرد و پرسید

مانی کجاست مامان مهناز

صبح زود رفت

کجا

با آقاي فروتن قرار داشت گفتم میخوام برم استودیو کار دارم

استودیو براي چی کسی اونجا نیست همه بچه ها رفتن تعطیلات ضمنا خود نیما هم امروز صبح میخواست بره اصفهان پیش

خانواده اش

میترا با تعجب پرسید

یعنی دروغ گفته مامان

پژمان به طرف تلفن رفت و شماره ي محمد را گرفت

محمد گفت

مگه قراره همه جا دم من باشی بچه

پژمان گفت یعنی حالا دیگه تنهایی حال میکنی و با غریبه ها می پري

نه فضول خان داریم با آقا نیما میریم

حتما می رید سیزده بدر و هوا خوري

آره کاملا درست گفتی میخواستم یه دروغی سر هم کنم ولی خودت حقیقت رو گفتی

باشه امیدوارم خوش بگذره
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • فصل هفتـم

دیگه فرمایشی نیست

اگه من جاي شما بودم فرار نمیکردم می ایستادم و حرفم رو میزدم

رفتنم هم همین معنی رو میده

می دونی اگه برادر محترمتون بفهمه چه آتیشی می گیره

خب تو خاموشش کن مگه بلد نیستی

خوب مسافرت ما رو داري خراب می کنی ها دستت درد نکنه ولی امیدوارم بهت خوش بگذره

متشکرم به تو هم همین طور به همه سلام برسون

در مقابل چشم هاي متعجب همه نگاهی به مهناز انداخت و گفت

خوب دوره تون زده مامان مهناز

ماشین را کنار جاده کشید و با زدن ضربه آرامی روي شانه ي نیما گفت

ساعت خواب نیما خان قصد بیدار شدن نداري

رسیدیم یعنی من اینقدر خوابیدم

تو دنبال همسفر بودي یا راننده راستشو بگو

واقعا عذر میخوام تقصیر خودته خب بیدارم میکردي

از اینجا به بعد مجبوریم از هم جدا بشیم

من خیلی گرسنه ام مانی میاي بریم یه چیزي بخوریم بعد خودم می رسونمت یه هتل شیک موافقی

به شرطی که منو نبري به هتلی که حقوق یک سال کارم رو ازم بگیرن

نترس یه هتل 5 ستاره ولی کم هزینه می برمت خوبه

اونم تو اصفهان

هر دو با صداي بلند خندیدند و حرکت کردند

محمد نگاهی به اطراف شهر انداخت و گفت

اگه جایی براي اقامت من پیدا نمی کنی خودتو به دردسر ننداز من خودم بالاخره یه جایی رو پیدا میکنم

اتفاقا دارم می برمت یک جاي دنج و آروم که حسابی بهت خوش بگذره

پس چرا داري وارد خیابون هاي فرعی می شی فکر کنم هتل یا مهمانسرا وسط شهر باشه نه وسط ساختمان هاي مسکونی

نیما با لبخندي معنا دار داخل کوچه ي پهن و زیبایی پیچید که از نماي ساختمان هایش کاملا مشخص بود منطقه اعیان نشین

شهر است مقابل خانه اي بزرگ توقف کرد و چندین مرتبه بوق ماشین را به صدا در آورد

محمد با تعجب گفت

منو آوردي خونه ي.....

اگه بذاري بري واقعا به من بی احترامی کردي مانی هم به من هم به خانواده ام چون اطلاع دادم که با هم میاییم

نیما این جا خونه ي اقوام شماست آخه من این وسط چه کاره ام

نخودي

هردو با هم لبخند زدند که نیما ادامه داد

این جا خونه مامان توران مادربزرگم... تنها زندگی می کنه و در حال حاضر فقط پدرم اینجاست نازنین هم با بچه هاي عموم

رفته ..... یعنی اونا بردنش که تنها نباشه حالا خیالت راحت شد

نازنین خانم که غریبه نیست

نیما گفت

جدا اگه دوست داري زنگ بزنم نازي بیاد

محمد خندید و نیما ادامه داد

حالا اگه خجالت کشیدن هاتون تموم شد بفرمایید تو دم در بده

پدر نازنین در نگاه محمد مردي بسیار آرام و متین به نظر آمد که کم حرفی اش یاد آور نازنین و چهره مردانه اش یادآور نیما

بود

توران ظرف میوه را مقابل آنها روي میز گذاشت و پس از تعارفات معمول نیما آرام کنار گوش محمد گفت

خسته شدي

اصولا شما آدم هاي کم حرفی هستید درست برعکس خانواده ي من

البته براي خانواده شما فقط پژمان کفایت میکنه تا در و دیوار هم به حرف در بیان امروز کسی اینجا نیست پدر هم زیاد اهل

صحبت کردن نیست ولی سیزدهم کاملا بهت خوش میگذره اینو قول میدم

امروز هم به من کلک زدي تو عمل انجام شده قرارم دادي پس براي سیزده بدر دیگه حرفشو نزن

خواهیم دید که چطور با خودم می برمت

متعاقب جمله نیما صداي زنگ آیفون بلند شد نیما براي باز کردن در به طرف آیفون رفت

نازنین روي مبل نشست و با لبخندي ملیح گفت

واقعا به ما افتخار دادید آقاي معتمد مطمینم که روز سیزده بدر امسال خیلی به یادموندنی و خاطره انگیز میشه

نیما گفت

براي فردا صبح اولتیماتوم صادر کرده میخواد بره

نادر با لبخندي گفت

ایشون مهمون عزیز ما هستند و باید قول بدن که ما رو تحمل کنن چون اگه ترك ما رو بکنن کاملا مشخص میشه که ما میزبان

خوبی نبودیم و از دست ما فرار کردن

محمد با فروتنی گفت

طبع آرام شما خیلی هم با روحیه ي من سازگاره آقاي فروتن و مطمین باشید از بودن در کنار شما کاملا لذت میبرم

نیما گفت پس دیگه دلیلی براي فرار کردن نداري تازه فردا توي باغ برات کلی برنامه دارن باید برامون بخونی

نادر گفت

شنیدن صداي ایشون که از برنامه هاي قطعی فرداست

محمد تشکر کرد و نیما رو به پدر پرسید

شما صداي نیما رو شنیدید بابا

با سوال نیما نازنین آهسته خندید که نیما معترض گفت

بهت نگفتم صداي خواننده ي منو لو نده نازي خانم

مثل اینکه من کشفشون کردم آقا نیما یادت رفته

خانواده عمو و عمه چی

اگه بچه ها بفهمن خواننده اون ترانه اینجاست و سیزده هم قراره با ما باشه واقعا چی میشه

پس همه ي اصفهان مانی رو شناختند خواننده اي از تهران که در اصفهان شناخته شد

سپس به نادر نگریست و گفت



" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
شماهم با صداي نادر رویایی شدي بابا میشه بگی چه حسی بهتون دست میده

نادر نگاهی به نازنین انداخت و گفت

به جاي من نازنین غرق رویا میشه بهتره از خودش بپرسی

محمد نگاهی به نازنین انداخت و او با لبخندي محو از جا برخاست و به طرف مادر بزرگش رفت

فضاي سر سبز باغ که از اقسام درخت هاي میوه پوشیده شده بود و عطر گلهاي بهاري تمام حواسش را به جانب خود معطوف

کرده بود نیما با لبخند دست به روي شانه اش زد و نگاه محمد را به طرف خود کشید

بدجوري غرق طبیعت شدي آقاي با احساس بچه ها میگن قول دادي بعد از ظهر واسه شون بخونی

من کی چنین قولی دادم که خودم خبر ندارم

نازنین از طرف تو قول داده تازه برات خیلی هم خوبه کمترین حسنش اینه که خجالتت یه مقدار میریزه

مگه عروسی مهسا نخوندم

درسته قبول ولی جمع ما به قول خودت کاملا برات غریبه است اینجا بتونی بدون تپق زدن بخونی خیلی هنرمندي

باشه من هم صاف زل میزنم به تو تا هیچ کس رو نبینم در ضمن مریم خانم هست

در یک آن متوجه اشتباه لفظی اش شد و خواست موضوع بحث را عوض کند که نیما گفت

مطمینم این مریم خانم برات شخصیت عزیزیه که مدام ذهنتو اشغال کرده و مرتب اسمشو می بري حالا بگو ببینم کیه

باور کن همینطوري اومد به زبونم و گرنه شخص خاصی نیست

نیما نگاه دقیق و خیره اي به او انداخت که محمد گفت

شعر و آهنگی که برام ساختی و مدام تکرارش میکنم اسم مریم رو انداخته روي زبونم به خاطر همین اشتباها زیاد این کلمه رو

به کار می برم

کلمه اون شعر رو هم که خودت عوض کردي و گذاشتی مریم پس....

باشه من به اسم مریم خیلی علاقه دارم حالا خیالت راحت شد

اسم مریم , گل مریم , یا خود مریم.......

محمد لبخندي زد و چیزي نگفت

نیما ادامه داد

تو دیگه کی هستی حتما به جاهاي حساس ماجرا برسی میري تو تاریکی

همان لحظه نازنین از پشت سر نیما پیدا شد و گفت

بیاین دیگه بچه ها منتظرن

محمد لبخندي زد و هر سه به طرف سایرین پیش رفتند

محمد آرام کنار گوش نیما گفت

میشه از خیرش بگذري من اصلا....

بچه ها خواننده تون زده زیرش و نمی خواد بخونه می فرمایند صدام گرفته در نمیاد

خوب آبروداري کردي متشکرم

قابلی نداشت

دیانا گفت

واقعا آقاي معتمد پشیمون شده پسر عمو

محمد به جاي نیما گفت

باعث افتخاره که شما از صداي من لذت می برید خانم فروتن منظور من این بود اگه همه اون شعر زیبا رو حفظ شدید با هم

بخونیم

خیلی آب زیر کاه شدي مانی یادم میمونه

اتفاقا یادت بمونه بد نیست به درد میخوره

هر دو خنده ي آرامی سر دادند نازنین گیتار سرخ رنگش را درون دستش جابجا کرد و گفت

ما براي هم نوایی با آقاي معتمد آماده ایم شما راهنمایی میکنید استاد

نیما سرخم کرد و با تنظیم گیتار درون دستش دستوراتی به همه داد و با گفتن

آماده یک دو سه

همراه با نازنین پنجه بر سیم هاي گیتار کشیدند

لحظه اي صداي خوش طنین محمد در فضاي باغ پیچید

تو به شفافی شبنم روي برگی

من مث یه برگ زردي که می افته از درخت ها

تو مثل طراوت گل مریم توي دستم

من نوشتم بی تو هرگز نمی ري از توي قلبم

تو مثل ستاره اي توي شبهاي سیاهم

می درخشی و می شی جون پناهم

تو مثل یک تیکه ابري توي آسمون آبی

پاك و ساده مثل رویا مثل خوبی

بگو یکبار آره یکبار بر میگردي

آره اما هنوزم بی تفاوت یخی سردي

بین من و تو فاصله غوغا میکنه

یاد حرف هاي قشنگت منو رها نمی کنه

تو منو گذاشتی رفتی توي روزگار وحشی

توي کوچه هاي غربت دنبالم حتی نگشتی

ابیات آخر را همه باهم و اغلب جوان ها با صداي محمد تکرار میکردند و شور و شعفی در قلب همه ایجاد شده بود هیچ کدام

مایل نبودند شعر و صداي محمد پایانی داشته باشد

هنوز همه زمزمه میکردند که دست نیما روي سیم هاي گیتار کشیده شد و خودش به عنوان اولین نفر شروع به کف زدن کرد

و دیگران را نیز به این کار ترغیب کرد

فضاي باغ در صداي کف زدن غرق شده بود که رعد و برقی هوا را تیره و روشن کرد همه از جاي خود برخاستند و هرکس با

برداشتن وسیله اي به داخل ساختمان پناه برد ذرات کوچک باران روي سر و صورت همه باریدن گرفت و کم کم تبدیل به

رگباري شدید شد

پشت پنجره ي باغ ایستاده و به تماشاي باران چشم دوخته بود و زیر لب با خود زمزمه میکرد محمد آرام کنارش ایستاد و با او

زمزمه کرد

تو مثل طراوت گل مریم

باي صداي خوش طنین محمد به سمت او چرخید و با لبخند گفت

فکر کنم شما به گل مریم علاقه خاصی دارید که جاي گل نرگس رو توي شعر با گل مریم عوض کردید اینطور نیست

شما از کجا می دونید من این کلمه رو تغییر دادم مگه شما شعر رو خونده بودید

لبخند زد وتنها به تکان دادن سر اکتفا کرد

دوست دارم شاعر این شعر و پیدا کنم و بابا شعر قشنگش بهش تبریک بگم

این شعر با صداي گرم شما دلنشین شده

با تشکري صمیمانه گیتار سرخ رنگ نازنین را به سمتش گرفت و گفت

بارون بهاري مثل رگباري میمونه که تند و سریعه و زود هم فروکش میکنه اما شما از ترس خیس شدن گیتارتون رو فراموش

کردید
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
چه تعبیر قشنگی از بارون بهار کردید درست مثل تب تندي که زود عرق میکنه

در یک لحظه تب سردي بر بدن محمد نشست و با اخم زیبایی پرسید: منظورتون چیه

نازنین به طرف پنجره چرخید و به گلی که در آغوش باد اسیر شده بود و می رقصید خیره ماند و زیر لب زمزمه کرد

دل افسرده ي من

پشت پا خورده ي من

شب بی مهتابم

روز بی آفتابم

اي در بسته شده

از همه خسته شده

اي شکسته تن من

دل غمدیده من

مطمینم منظورتون از خوندن این ابیات اینه که دل ور دردي دارید ولی گلی به خوشبویی مریم تنها گلیه که حتی وقتی از بوته

اش جدا میشه هنوز هم یکتاست وهمتا نداره و تنها گلیه که در آب هم غنچه عشقش هنوز باز میشه و ثمر میده حتی وقتی

گلبرگ هاي سفید مریم خشک میشه عطرش هنوز همه رو مست میکنه

تصویري از غنچه زیبا و نوشکفته ي عشق در نگاه زیبا و آرام محمد قلبش را در سینه به تلاطم انداخت لبخندي تلخ و حسرت

بار روي لب هاي زیبایش نشست و آرام گفت

هر چه بیشتر به شما و احساس پاکتون نزدیک میشم بیشتر به خودم می بالم که در انتخابم شک نکردم

انتخاب فقط براي ترانه و قصیده و غزل

نازنین ابرو در هم کشید در خالی که نگاهش میکرد دنبال جمله اي می گشت اما چیزي به ذهنش نمی رسید

محمد گیتار را روي لبه ي پنجره گذاشت و به آرامی قصد رفتن کرد اما صداي آرام و رویایی نازنین او را از حرکت بازداشت

خسته شدید آقاي معتمد کارتون زیاده

نگاهی معنی دار و عمیق جواب سوالش بود محمد لبخندي تلخ زد که تلخی آن گویا به کام نازنین هم چکیده شد و قلب

نازنینش را براي اولین بار به لرزه انداخت ولی محمد آرام و بی صدا ترکش کرد

با توافق نادر و محمد و نازنین ماشین را گوشه ي دنجی کنار جاده متوقف کرد و یکی یکی پیاده شدند

نازنین نفس عمیقی کشید و گفت

واقعا چه هواییه کاش همیشه همین طور باشه

نیما گفت

راست میگی این جا تو این هوا جون میده آدم بشینه و شعر بگه مگه نه نازنین خانم

آره مخصوصا کنار اون سنگ بزرگی که نزدیک آب افتاده

می ریم همون جا

نادر کش و قوسی به بدنش داد و گفت

آفتاب بهاري آدم وکرخت میکنه من با اجازه می رم توي ماشین یکمی استراحت کنم

نیما گفت

من هم همین جا یکم دراز میکشم یک ساعت دیگه راه می افتیم

با موافقت همه نادر به طرف ماشین رفت و نازنین نیز از جایش برخاست و روي تخته سنگ کنار آب نشست و مشغول نوشتن

شد

کاملا غرق در افکارش بود که محمد گفت

شما شعر میگید خانم فروتن

یه چیزایی می نویسم اگه بشه بهشون شعر گفت

اتفاقا خیلی بهتون میاد افرادي که ظاهرشون آرومه باطن پیچیده و پر رمز و رازي دارند وخیلی پر معنا

خصوصیات خودتون رو گفتیید آقاي معتمد
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
خندید و لحظه اي بعد محمد گفت

شما چرا مثل نیما منو خطاب نمی کنید خانم فروتن

این که گله نداره خب شما هم همین الان منو به نام خانوادگیم خوندید

ولی شما رو به اسم کوچیک بارها صدا کردم اون قدر که تمام ذهنمو پر کرده به نظر من شما زیباترین نام رو دارید و خیلی هم

مقدس مریم

نازنین با حالتی خاص نگاهش کرد و گفت

چرا مریم شما چرا منو به این اسم صدا می کنید

محمد با لرزشی محسوس که در صدایش موج میزد به آرامی گفت

قصدم آزردن شما نبود خانم فروتن از این که پامو فراتر گذاشتم و بی ادبی کردم منو ببخشید و مطمین باشید....

منو مریم صدا کنید آقاي معتمد یاد مادرم افتادم بعد سال ها بهم آرامش دادید

خیره در نگاه محمد به نرمی لبخند زد و از جا برخاست

نگاهی به گیتار سرخ رنگ نازنین انداخت و گفت

هدیه مناسبت میخواد مریم خانم

نازنین نگاهش کرد و با لبخند ملیحی گفت

مناسبتش زنده کردن نام منه حالا قبولش کنید

نگاه پر التهابش را به چشم هاي مریم رویاهایش دوخت از تلافی دو نگاه شیدا و عاشق نازنین فورا دیده اش را پایین انداخت و

آهی پرسوز از سینه بیرون داد

از درون گوشی پرسید

حاضري مانی

من خیلی وقته آماده ام

مثل همون دور اول بخون خیلی عالی بود

و با گذاشتن هدست روي گوش هایش کار را آغاز کرد

پژمان در حالی که ویولنی در دست داشت و صدایی ناهنجار از آن خارج می کرد وارد استودیو شد و صدا زد

عمو.....عمو جون ..... عمو مانی .....کجایی

نیما با عصبانیت گوشی اش را روي میز انداخت و داد زد

این چه صداییه مگه این جا صاحب نداره که این قدر سرو صداست نمی بینید ضبط داریم

عطا وارد اتاق شد و گفت

این جغجغه است دیگه نیما تا ما بجنبیم و ساکتش کنیم همه جا رو گذاشته رو سرش

نیما بدون آن که دوباره از میکروفن داخل اتاق رژي استفاده کند چندین بار با تکان دادن دست به محمد اشاره کرد و چون او

را متوجه خود ندید با لحنی عصبی تر گفت

برو اون مجنون رو بیدار کن هنوز مثل مجسمه نشسته واسه خودش میخونه بگو ضبط فعلا تعطیله این قدر بوق به صداش نکنه

عطا با خنده از اتاق خارج شد

محمد از اتاق بیرون آمد و پرسید

چی شده چرا کار و قطع کردي نیما

به این پژمان یاد ندادي وارد استودیو میشه سر و صدا نکنه هنوز مثل بچه 2 ساله باید بهش بگی ساکت

در همین حین پژمان داخل آمد و با صداي بلند سلام کرد که نیما گفت

کار ما رو ریختی به هم خوشت هم اومده که این قدر سر حالی

حالا خوبه بیکار ایستادید و دارید صحبت میکنید اگه مشغول ضبط بودید حتما سر منو می بریدید

گوش کن ببین کارم ایرادي نداره رییس

دکمه پحش را فشرد و هدست را روي گوش هاي پژمان گذاشت

این صداي سوت چیه مثل این که کارتون ایراد داره

صداي ساز بد صداي خودت رو هم نمیشناسی بچه

میخواستم خودمو بزنم به اون راه ولی مثل اینکه نشد

برگردید سرکارتون نصف شب شد ولی ما هنوز این کار و تموم نکردي

عطا گفت

تقصیر این جغجه شد والا تا الان تمومش کرده بودیم

محمد رو به پژمان کرد و گفت

مگه نگفتی امروز نمی یام اینجا چی شد نظرت عوض شد

دلم واست تنگ شده بود مانی جون در ضمن بابام گفته کت بسته و دست بسته ببرمت خونه مون

تلفنی هم میتونستی خبر بدي و باعث خرابکاري نشی

نازنین جرعه اي از دوغش را سرکشید و بی مقدمه پرسید

با یه کنسرت موافقی نیما

نیما حیرت زده نگاهش کرد

کنسرت منظورت چیه نکنه منظورت مانیه

آره یکی از آهنگ هاشو پخش کن بعد با یک تیزر تبلیغاتی عالی و چند تا پوستر خوشگل

یا دو سه تا آهنگ نازنین

نه تا آلبومش کامل بشه و مجوز پخش بگیره دست کم دو سال طول میکشه خوب اول ترتیب یک کنسرت رو بده بعد آلبومش

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
رو پخش کن اون وقت نتیجه اش هم چندین برابر میشه

حرفتو قبول دارم ولی دو سه تا ایراد وجود داره که اولین و مهمترینش خود مانیه به نظر تو اون میره روي سن برنامه اجرا کنه

آره چرا نره مگه عیب و ایرادي داره تازه کلی هم جذاب

شیک پوش شده بود و از اون سادگی سابق در اومده بود!

_مطمئن باش مانی پاشو روي صحنه نمی ذاره ! اگر هم با هزار مکافات قبول کنه هنوز نرفته روي سن یا غش می کنه یا این

که از زور خجالت همه شعر هایی که باید بخونه یادش می ره!

_این قدر هم کم رو نیست ، داري شلوغش می کنی!

_اجراي کنسرت دردسر داره نازنین . گذشته از اون ، من وقتش رو ندارم .مگه این که بعد از اتمام البومش بیفتم دنبال کار ها

.

_تو کار خودتو انجام بده ، برگزاري کنسرت با من!

_فکر هزینه اش رو هم کردي نازنین ؟ به نظر من بهتره اول البومش بیرون بیاد ، بعد.

_من حتم دارم که با اجراي کنسرت ، البومش خیلی بهتر و بیشتر می فروشه . در مورد هزینه هم...

نگاهی به پدرش انداخت . نادر گفت:

_من به شرطی اسپانسر می شم که اولا حد اقل پول خودمو بهم برگردونید ... ثانیا راجع به شرکت من هم تبلیغات کنید!

_مطمئن باشید پدر ! من حتم دارم چند برابرش بر می گرده.

_تو خوشحال باشی براي من کافیه عزیزم . هر کاري دوست داري بکن!

نازنین با ارامش لبخندي زد و تشکري صمیمانه کرد.

نیما گفت:

_موافقی همون شعر اولی رو لو بدیم نازنین ؟

_بهتره در این مورد از خودش نظر خواهی کنی.

_من حتم دارم که مانی مخالفت می کنه!

_اگه مخالفت کرد من باهاش صحبت می کنم.

_عجیب این که خیلی به حرف تو گوش می کنه ، تا اسم تو میاد صاف سر جاش می ایسته و سر تا پا گوش می شه تا ببینه چی

می گم!

_بده این قدر حرف گوش کنه ؟!

_نه ، چرا بد باشه ؟ ولی خدایی هر چی این مانی اقاست بر عکس ، برادرش عبوس و بد اخلاقه مثل جناب...

_این چه طرز صحبت کردنه نیما ؟ زشته!

_خیلی به چشمم اشنا بود ، اما هر چی فکر می کنم نمی فهمم کجا دیدمش!

_کیو می گی ؟!

_پدر پژمان رو ، برادر مانی ! از شب عروسی خواهرش مدام توي ذهنم مونده که کجا دیدمش!

_اوم هم متقابلا همچین حسی داشت ؟

_نه ! مدام سرش به کار خودش بود ، فقط براي سلام و خداحافظی اومد جلو!

_بالاخره کشف می کنی کجا دیدیش ! فعلا به فکر کار خودت باش و اهنگ هایی رو که قراره بسازي!

_چشم ! تو قشنگ تر فکر کن تا شعر هاي ناب تري بگی خانم!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • فصل هشتم

_باز چی گفتی که این طور فرار کردي زلزله ؟

_به ... خاله جون ! شما اینجا چه کار می کنی ؟!

_فکر کنم اینجا اتاقه منه!

_چه اتاق تاریکی داري ، قلبم گرفت!

فتانه بلند شد و کلید برق را فشرد . پژمان گفت:

_اخیش ، چه روشن شد!

و با نیم نگاهیبه فتانه ، ادامه داد:

_چرا اقاي دکتر بعد از این رو رد کردي فتانه ؟ ادم بدي به نظر نمیاد!

_نمی دونم ، زیاد به دلم ننشسته.

پژمان بی مقدمه پرسید:

_تو واقعا مانی رو دوست داري ؟!

فتانه شانه بالا انداخت:

_اصراري هم ندارم ، ولی خیلی از این اقاي دکتر بهتر و قابل تحمل تره!

_دستت درد نکنه ! حالا دیگه عموي منو با این کوتوله خان مقایسه می کنی ؟!

فتانه با صداي بلند خندید.

پژمان گفت:

_برا عموم صف کشیدن ، چی فکر کردي ؟!

_خب حالا ! نمی خواد این قدر بازار گرمی کنی!

_ولی عموم مشکل پسنده!

فتانه جواب داد:

_بالاخره اون هم حق انتخاب داره . شاید بخواد فرد دیبگه اي رو براي زندگیش در نظر بگیره.

_در نظر گرفته!

با ان که ته دلش خالی شد ، اما عزمش را جزم کرد و با نگاهی مصمم پرسید:

_تو مطمئنی ؟!

_بیشتر از هفتاد در صد مطمئنم مانی علاقه ي خاصی به مریم داره ، ولی سعی می کنه چیزي بروز نده.

_مریم کیه ؟!

_همون دختري که رو صداش سرمایه گذاري کرده!

_مگه اونم باهاش همکاره ؟!

_نه ، ولی استودیویی که توشضبط داریم متعلق به برادرشه و اونم تقریبا هر روز به اون جا سر می زنه . از طرز برخورد مانی با

مریم می شه حدس زد که تو دلش یه خبرایی شده ، هر چند سعی می کنه خودددار باشه ! اما کاملا مشخصه مانی فرق کرده ،

اینو همه ي خانواده اش هم فهمیدن!

لبخندیتلخ روي لبهاي فتانه نشست و پرسید:

_اگه واقعا بهش علاقه داره پسش چرا نمی ره سراغش ؟

_نمی دونم ! مانی ادم خوددار و کم حرفیه ، زیاد نمی شه فهمید تو سرش چه خبره ولی اگه بره سراغ مریم من مطمئنم جواب

رد نمی شنوه!

_یعنی اونم به مانب علاقه داره ؟!

_اونم بد تر از مانی ! اصلا نمیشه فهمید توي سرش چه خبره ، ولی از رفتارش حدسمی زنم بی علاقه نیست!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
_خوشگله پژمان ؟



_نمی تونم براتتشریحش کنم ، فقط می تونم بگم یه چهره ي مینیاتوري رو فرض کن به جز ابروهاي پیوسته ! چشم هاش یه

چیزي بین عسلی و سبزه و پوستش هم گندمیه . واقعا کلمه ي خوشگل براي یه ثانیه است ! از خدا می خواستم یه چند سالی

زودتر به دنیا اومده بودم تا به جاي

مانی این نازي خانم رو قورت می دادم ولی....

_اگه به رایحه نگفتم این چشم هاي هیزتو از کاسه در بیاره ! حالا صبر کن!

_جون خاله به رایحه حرفی نزنی ، شوخی کردم باهات!

_اره جون عمه ات!

پژمان نگاهی مظلومانه به او انداخت که فتانه گفت:

_خب حالا ! این طوري مظلوم نمایی نکن بچه پر رو ! مگه نگفتی اسم این دختره مریمه ، چطور یکدفعه شد نازي ؟! نکنه

عموي سر به زیرت ، دو تا دو تا می خواد زن بگیره ؟!

_عموي ما عرضه به خرج بده نصفش رو بگیره ما کلاهمون رو می اندازیم هوا ! اما این دختره مثل خود مانی ، دو اسم اس!

_یعنی چی ؟!

_اسمش نازنین مریمه ... ببین ، من دیگه می رم بیرون . مثل اینکه اتش بس شده!

فتانه به خنده افتاد که پژمان چشمکی زد و گفت:

_حرفایی که از من شنیدي تا اطلاع پانوي نشنیده بگیر خاله جون!

****

نیما با نگاهی به محمد گفت:

_فردا همون جوري که گفتم تشریف بیار ، مفهومه اقا مانی ؟

_مگه چه خبره که باید فکل کراوات کنم ؟!

_مانی ؟!

_باشه ، چشم ! یادم رفته بود می خواهیم عکس یادگاري بگیریم!

_عکس یادگاري چیه پسر ؟ قراره پوستر بشی و بچسبی پشت مجله!

_حالا نمی شه در تاریکی صفحات گم و گور بشیم و گمنام باقی بمونیم ؟

_چرا ؟! کوري یا کچل ؟! حنما از این که عکستو دخترا ببینن خجالت می کشی!

_باور کن همین طوري بهتره نیما . یه عکس سیاه و سفید ، سایه روشن بنداز و فقط اسمم رو زیرش بزن . من هم راحت ترم!

_شما دیگه نظري ندارید ارائه کنید مادام کوري ؟!

محمد چنان خنده اي سر داد که نازنین پشت سرش گفت:

_من فکر می کردم فقط با خنده ي نیما سنگ کوب می کنم!

_قول می دم دیگه تکرار نکنم مریم خانم!

_چرا ؟ اتفاقا برام جالب بود ! تا الان فکر می کردم فقط بلدید لبخند بزنید!

نیما کمی جلوتر امد و گفت:

_تو نازنین رو چی صدا کردي مانی ؟!

_مثل همیشه ، خانم فروتن ! ایرادي داره ؟

_ولی انگار من یه چیز دیگه شنیدم!

_حالا مگه تفاوتی داره ؟ از خانم بودن ایشون که کم نمیشه!

_من که بالاخره سر از کار تو در نمیارم ، پس فعلا تا می توانی زیر ابی برو!

_پس فعلا اجازه ي مرخصی هست جناب رئیس ؟

_فردا صبح سر موقع این جا باش ، یادت نره!

****

مهسا کنار مینا نشست و گفت:

_خیلی با مزهمی شه اگه دو تاشون پسر باشن یا دختر ، نه ؟!

دست هاي میترا را در میان دست هایش فشرد و با بغض گفت:

_خیلی برات خوشحالم . بالاخره بعد از این همه دکتر و ازمایش و دارو داري مادر میشی ، اونم بعد از هشت سال!

_من هم براي تو خوشحالم خواهر کوچولوي عجول!

در همین حین مینا با سینی چاي وارد شد ، ان را روي میز گذاشت و با نگاهی به انها پرسید:

_چه خبره شما دو تا این طوري جفت هم نشستین ؟!

مهسا در حالی که کنترل اشک هایش را از دست داده بود گفت:

_میترا داره مادر می شه مینا ، باور می کنی ؟!

با حرف مهسا ، مینا به شدت تکان خورد و با حیرت به میترا خیره شد . سپس اب دهانش رافرو داد و گفت:

_میترا ... مهسا راست می گه ؟ یعنی...

میترا خندید و گفت:

_هنوز یعید نمی دونه مینا . نمی دونم چطور بهش بگم ! یه کمی اضطراب دارم.

یک باره صداي پژمان به گوش رسید:

_من می گم عمه میترا ، فقط برام توضیح بدین چی بگم ، حالا هر چی باشه!

هر سه با تعجب به طرف پژمان چرخیدند که مینا گفت:

_تو چرا یکدفعه از در و دیوار ظاهر می شی و می پري جلوي ادم پژمان ؟ کجا بودي ؟

_خب به من چه ؟ کسی که بیرون رفته یا داخل اومده هول بوده و یادش رفته درو ببنده ، من هم اومدم تو!

مینا گفت:

_مگه قرار نبود از مانی برامون اطلاعات بیاري ؟ پس چی شد ، این طوري قول دادي ؟

_به جون عمه این روزها خیلی سرمون شلوغه ، تا نصف شب اقا نیما مارو نگه می داره!

نیترا پرسید:

_کارش داره تموم می شه ؟

_چرا از خودش نمی پرسید ؟

مهسا گفت:

_اخه ماکی مانی رو ببینیم که بخوایم چیزي بپرسیم ؟ تازه خودتو رو هم فقط باید خونه ي مینا پیدا کنیم!

_پس چی ؟ دیگه جاي من ایجاست ! حالا این همسر عزیز من کجاست ؟!

مینا گفت:

_بازم گفتی پژمان ؟

_پس چی ؟ صبر کنم تا اون پسر عموي بی ریختش رایحه رو از چنگم در بیاره ؟

_می گی چی کار کنیم ؟

_بریم محضر و عقد کنیم ! اون وقت تا هر موقع که شما گفتید صبر می کنم!

_باشه ، مشورت کنم بهت خبر می دم.

_باز سر کاریم عمه ؟

_فعلا از مانی بگو تا بعد!

_به من چه ! تا تکلیف خودم مغلوم نشه حرفی نمی زنم!

و به طرف اتاق رایحه رفت که مینا گفت:

_دوباره در نرب توپژمان ! این دفعه چشماتو در میاره!

میترا و مهسا به خنده افتادند و پژمان بعد از تلنگر کوچکی که به در زد ، وارد اتاق شد.

مینا گفت:

_الان دوباره صداي داد و فریاد رایحه می ره هوا ، صبر کنید!

هنوز ثانیه اي از حرف مینا نگذشته بود که صداي فریاد رایحه بلند شد!

میترا گفت:

_چرا تکلیفشون رو معلوم نمی کنید مینا ؟ ببرید عقدشون کنید تا هر وقت که اماده شدید.

_همین کارم مونده ! هنوز خبري نشده من نمی تونم پژمان رو کنترل کنم، واي به روزي که عقد هم بشن!

_پس می خواي چی کار کنی ؟ یعنی مخالفید ؟

_من که ابدا ! فقط می خواستم خیالم بابت رایحه راحت بشه که اونم خیالم رو راحت کرد.

_چه طور ؟

_دیشب شهرام در مورد پژمان و پویا پسر عوش ، با رایحه صحبت کرد و کمی از پویا و موقعیتش بیشتر تعریف کرد . در

واقع خواست نظر رایحه رو بفهمه که رایحه گفت من یه تار موي پژمان رو باهیچ کس عوض نمی کنم.

همان لحظه پژمان با حالتدو و خنده از اتاق رایحه بیرون امد و به دنبالش رایحه با اعتراض بیرون دوید و گفت:

_مامان ، نگفتم هر وقت این دیبوونه میاد اینجا به من بگو در اتاقم رو قفل کنم ؟

پژمان گفت:

_پس نامزدم شدي براي چی ؟

_کی منو نامزد تو کرده ؟!

_خودم!

_بیخود کردئیپررو!

با این حرف ، به طرف پژمان خیز برداشت که پژمان گفت:

_خطرناك نشی رایحه ! جون اون پسر عموي کج و کوله ات نزن تو سرم!

_پسر عمو کیلویی چنده تا وقتی پسر دایی به این خوش تیپی و خوشگلی دارم!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
پژمان سوتی گشید و مینا با چشم هایی از حدقه در اونده گفت:

_رایحه!!

_خب گناه داره مامان ، تکلیفشو معلوم کنید که اینقدر بی خودي نرهو بیاد ! اون وقت اگه خسته لشه و پشیمون ، دیگه رایحه

اي براش نمیمونه ها!

پژمان مثل اسپند رو اتش از جا جهید که مینا گفت:

_کجا داري می ري پژمان ؟

_می رم بابامو بیارم ، می ترسم این عروسک خانم پیمون بشه!

رایحه گفت:

_مطمئن باش پشیمون نمی شم و تا اخر عمر وبال گردنت هستم ! فقط

بدون خودت خواستی واسه خودت دردسر درست کنی اقا پژمان!

-من فداي این دردسر خواستنی بشم! حالا اجازه هست برم با والدینم برگردم؟

مینا گفت:

-من هم دیگه اینجا برگ چغندرم دیگه، نه؟!

رایحه گفت:

-اختیار دارید، شما سرور هستید!

و رو به پژمان اضافه کرد:

-فعلا بیا کمی از دایی مانی تعریف کن بعد برو....

****

انگار ثانیه ها و لحظه ها، روزها و شبها براي او رنگ عشق به خود گرفته بود. در تب و تاب عجیبی غرق شده بود و هیچ کس از

دل پر التهابش خبر نداشت. دل به دریا زد، گوشی تلفن را برداشت و شماره اشنایی را که بارها گرفته و سپس بی حاصل قطع

کرده بود گرفت. با زدن اولین بوق، عرق سردي روي پیشانی اش نشست. بوق تلفن براي دومین و سومین بار در گوشش

پیچید که ناگهان صدایی گرم و اشنا تمام وجودش را سرشار از حرارت عمیق ساخت.

با لحنی مرتعش گفت:

-شب بخیر مریم خانم! می تونم براي چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟

-بفرمایید اقاي معتمد، گوش می کنم.

-باز شدم آقاي معتمد؟

-شما چیزي فرمودید؟

-نه، نه، فقط خواستم اگه امکان داره....

-مشکلی پیش اومده؟ 1

از لحن حرف زدن او کمی عصبی شد، مانده بود چطور حرفش را بیان کند که نازنین دوباره گفت:

-دچار اضطراب شدید؟

-بله، ممکنه این برنامه رو حذف کنید؟ من اصلا به خودم اعتماد ندارم!

-ولی می دونید که همه چیز اماده است و ماه اینده شما باید براي اجرا آماده باشید! تمام برنامه هاتون هم خوب پیش میره و

کارتون هم خیلی عالیه! چرا ي دفعه تغییر عقیده دادید؟

-ببخشید... ولی من نظرم عوض شده، کنسرت رو اجرا می کنم... از این که بد موقع مزاحم شدم عذر می خوام.

-من فکر می کنم شما اصلا براي به هم زدن کنسرت زنگ نزده بودید، اینطور نیست؟

قلب محمد در سینه به تلاطم افتاد. از تیزهوشی نازنین متحیر مانده بود که باز هم صداي خوش طنین او زخمه بر دل اشوب

زده اش کشید.

-راحت حرفتونو بزنید، مطمئن باشید شنونده خوبی خواهم بود.

-فقط می خواستم صداتون رو بشنوم و ارمش بگیرم، درست مثل اسمت که بهم ارامش میده مریم!

براي نخستین بار همان طور که دلش می خواست او را به نام صدا زد و احساس کرد قلبش سبک تر شده و به او نزدیک تر...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل نهـم

نازنین با لبخند گفت:

-همین احساس رو من هم متقابلا به صداي شما دارم، پس با هم مساوي هستیم!

-فقط همین؟

-منظورتون چیه آقاي معتمد؟

-چرا دوباره شدم معتمد؟ فکر می کنم اسم داشته باشم.

صداي کلافه و عصبی و محمد برایش تازگی داشت. با طمانینه گفتک

-اگر از اضطراب شما کم می کنه هرطور که مایلید صداتون می کنم، خوبه؟

-دوست دارم براي تو فقط مانی باشم مثل توکه براي من فقط مریمی!

وجودش با حرفهاي محمد به اتش کشیده شد. اصلا او را نمی فهمید و یا شاید مدت ها پیش نمی خواست او را بفهمد و فرار می

کرد اما ایا قادر به فرار کردن از احساس عجیب خود نیز بود؟

محمد با استطال پرسید:

-فردا می آیی استودیو؟!

-فکر نمی کنم. سالن اجرا هنوز کلی کار داره، بعد هم باید برم پیش اقاي واحدي...

-جمعه چی؟

-فردا جمعه ست، حواستون کجاست؟

-حواسم....

لحظه اي سکوت کرد و سپس با سردرگمی گفت:

-حالم خوب نیست، شب و روزم رو نمی فهمم، فقط.... فقط دلم می خواد بخونم مریم... براي تو... مگه همینو نمی خواستی....

بغض راه گلویش را بسته بود. با صدایی گرفته گفت:

-صداي شما همیشه ارومم می کنه، ولی بذارید براي بعد، چون صداتون مدام داخل ضبط صوت و توي گوشمه، پس....

حرفش را برید و با صداي خوش طنین زمزمه کرد:

منو درگیر خودت کن تا جهانم زیر و رو شه

تا سکوت هر شب من با هجومت روبرو شه

با خیال تو هنوزم مثل هر روز و همیشه

هر شب حافظه ي من پر تصویر تو میشه

با من غریبگی نکن

با من که درگیر توام

چشماتو از من برندار

من مات تصویر توام....

حس کرد دستی قوي گلویش را می فشارد. با اضطراب میان حرفش امد و گفت:

پشت خطی دارم آقاي معتمد، شب به خیر....

گوشی را روي میز ارایشش پرت کرد و در حالی که به شدت می گریست سرش را میان دستهایش گرفت و گفت:

من می دونم که اومدي زندگی منو دوباره به سمت باتلاق بکشی و احساسم رو به لجن، اما نمی دونم چرا اشتباه کردم و من هم

به طرفت اومدم! من اومدم که سوز دلم رو با صداي تو تسکین بدم، نه این که تو هم اتیشی بشی به وجودم و من رو

بسوزونی/ 1 نه... اجازه نمی دم، دیگه اجازه نمی دم....

روي تختش نشست و تا ساعت ها به حال زار خود اشک ریخت و در تمام این ساعت ها فقط زمزمه کرد:

دیگه اشتباه نمی کنم، از زندگیم بیرونت می کنم.... بیرونت می کنم!...

****

با صداي ارام و پی در پی مادرش، دیده از هم گشود.

ساعت نزدیکه هشته مانی، نمی خواي بري سر کار؟

به سرعت از جا پرید و گفت:

-چرا زودتر بیدارم نکردي مادر؟ می دونید براي چندمین باره که دیرم می شه؟

-تو عادت نداشتی من بیدارت کنمف همیشه...

-من اصلا این روزها حواسم به خواب و بیداري ام نیست! شما لطف کنید هر روز سر ساعت هفت مو بیدار کنید...

و با عجله در حالی که مرتب به ساعت نگاه می کرد مشغول پوشیدن لباسهایش شد...

نگاهی به رسول، همکار محمد انداخت و گفت:

-آقاي معتمد هنوز تشریف نیاورده؟

-چرا جناب رئیس!

-پس چرا ایشون رو نمی بینم و مشتري هااي باجه اش تا دم در صف کشیدند؟!

-پشت سرتون هستند، یعنی دارن تشریف میارن اقاي محبی!

صداي محمد از پشت سرش بلند شد:

-صبح به خیر اقاي محبی!

-صبح شما هم بخیر، چه عجب اقاي معتمد.

-گفتد تا سه نشه... در هر حال بنده متاسفم اقاي محبی!

-پس مراقب باش بار چهارم نشه، در غیر اینصورت مجبور می شم قرعه کشی رو دوباره انجام بدم و حقت رو ضایع کنم!

-عذر می خوام جناب محبی، متوجه منظورتون نشدم؟

-تا براي بانک شیرینی نخري هیچ توضیحی نمی دم!

-اخر وقت میخرم. فقط لطفا بگید چی شده!

-خودت حدس می زنی چی شده باشه؟!

-بار کنید ذهنم به هیچ جا قد نمی ده....

در همین حین یکی از مشتریان بانک، ضربه اي به باجه زد و گفت:

-والله زیر پامون درخت چنار سبز شد! لطفا بعداً خوش و بش کنید، الان چکم برگشت می خوره! لطف کنید پول ما رو تحویل

بگیرید....

-ببخشید، بفرمایید.

صندلی را مقابل باجه کشید و تا پایان وقت اداري، حتی نیم نگاهی به اطرافش نچرخاند...

کش و قوسی به بدنش داد تا کمی از خستگی اش کاسته شود که رسولی جلو امد و گفت:

-من اگه به جاي تو بودم الان رو زمین و اسمون بند نبودم، نه این که بچسبم به صندلیم.

-راستی... صبح چه خبر بود؟ من هنوز نفهمیدم!

-فعلا به کارت برس، هنوز وقت داري!

محبی به همراه سایر کارمندان به انها نزدیک شد و گفت:

-از شیرینی که خبري نشد، ولی امیدوارم باهاش عروست رو به خونه ببري!

با صداي کف زدن بچه ها مثل فنر از روي صندلی پرید و گفت:

-منظورتون اینه که ماشین قرعه کشی رو من بردم؟!

با لبخند محبی و همکارانش دوباره روي صندلی افتاد.

ناخودآگاه به دنبال قدم هاي مبارکی در زندگی اش می گشت....

****

محمد با کلافگی گفت:

-به نظرتون کدوم ارگان دولتی یه همچین مرخصی طولانی اي به کارمندش می ده، اونم بانک؟

نیما گفت:

-مرخصی بدون حقوق بگیر!

-نمی شه، غیر ممکنه چنین مرخصی طولانی اي به من بدن! خیلی تلاش کنم و خودمو بکشم یک هفته!

-خب استعفا بده، بعدش هم بیا اینجا با هم کار کنیم! اخه مگه کار دولتی چقدر درآمد داره؟

-متشکرم! ولی من براي به دست آوردن همین شغل به قول تو کم درآمد، کلی دوندگی کردم و مصاحبه انجام دادم و بدبختی

کشیدم تا موفق شدم، حالا به خاطر یه ماه از دست بدمش؟

-من نمی دونم، خودت یه کاریبکن! فقط حواست باشه که فعلا هیچی مهم تر از کنسرتت نیست!

در همین حین عطا و اسی که هر کدام چندین پوستر در دست داشتند، داخل امدند. عطا گفتک

-واقعا عالی شده... نازنین خانم سنگ تموم گذاشته!

نیما یکی از بزرگترین پوسترها را برداشت و با کمک عطا و اسی ان را روي دیوار نصب کرد. نتیجه کارش پوستر رنگی زیباییی

بود که نصف دیوار را پوشانده بود و تصویري بسیار زیبا از محمد را درون خود جا داده بود. جالب تر از خود تصویر، طراحی

ساده اما شیک و خوش نمایی بود که در انتهاي پوستر توجه هر بیننده اي را به خود جلب می کرد:

براي نخستین بارنوازش دهید روح خود را با صداي روح نواز " محمد مانی معتمد! "

نگاهی به محمد که او نیز مانند بقیه محو پوستر شده بود انداخت و......

گفت"

-باروت می شه داري در قلب میلیون ها ادم رخنه می کنی؟

-هنوز که اتفاقی نیافتاده!

عطا گفت:

-همون یکی دو اهنگی که پخش شده نشونه ي ظهورته مانی خان! پس بارو کن اتفاقی که باید بیافته داره می افته!

اسی گفت:

-فقط کافیه پاتو بذاري روي سن و اولین لهنگ رو اجرا کنی، دیگه همه چیز تمومه.

-مهم همون اولیشه!

این را گفت و با نگاهی به بچه ها از استودیو بیرون امد. چشم هاي روي پوستر رنگارنگ و متفاوتش که همه جا را پر کرده بود

به دنبال نامی اشنا می گشت.... نامی که گویی هنوز هم تنها در حد یک رویا بود....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Maryam Paeyzi | مریم پاییزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA