انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6

Maryam Paeyzi | مریم پاییزی


زن

 
قسمت پانزدهـــــــــم


فتانه نگاهی گذرا بهمحمد که در کنار نشسته بود انداخت و خطاب به جمع سلام کرد، سپس کنار خواهرش فرشته نشست و

روبروي نازنین نشست. به نظرش امد نازنین از تصورات ذهنی او که حاصل تعریف هاي پر آب و تاب پژمان بود، نیز زیباتر

است. سادگی و معصومیت چهره اش ملاحت خاصی به او بخشیده بود. نگاهی دیگر به محمد انداخت و دید که براي چند لحظه

متوجه نازنین شد و دوباره سر به زیر انداخت. احساس کرد که در همان چند ثانیه زودگذر، عشق او به نازنین را کاملاً درك

کرده است!

با صداي توران که از او تعریف و تمجید می کرد به خود آمد و لبخند زد. پدرش و پدر نیما مشغول صحبت بودند.

فرشته اهسته کنار گوشش گفت:

-به نظر من مورد خوبیه!

چشم از فرشته برداشت نگاهش در نگاه نیما گره خورد و نیما لبخند کمرنگ بر لب آورد! نگاهش پرمهر و دلگرم کننده بود؛

همان چیزي که در نگاه محمد ندیده بود! او نیز لبخندي کمرنگ بر لب آورد و سپس به جانب دیگري نگریست، اما سنگینی

نگاه نیما را هنوز احساس می کرد.

عاقبت نادر از پدر فتانه در خواست کرد که او و نیما صحبتی خصوصی با یکدیگر باشته باشند. نگاه ها به سوي ان دو چرخید.

پدرش گفت:

-فتانه جان... دخترم! آقا نیما رو راهنمایی کن.

به اهستگی از جا برخاست و نیما نیز بلند شد. احساس اضطراب می کرد اما سعی در حفظ خونسردي اش داشت. براي صحبت

کردن درباره ي ذهنیاتش باید ترس را از خود دور می کرد.

وارد هال شد، نیما نیز پشت سرش داخل گردید و مقابل هم روي مبل هاي راحتی نشستند. دقایقی را هر دو در سکوت

گذراندند و سپس نیما با لبخند گفت:

-شما انگار خیلی آروم و کم حرفین!

فتانه لبخند زد:

-شما هم همین طور!

-من؟... نه! من اصلا این طور نیستم!

-من هم همین طور!

هر دو از این طرز گفتار فتانه به خنده افتادند، سپس نیما گفت:

-نمی خواین شروع کنینی؟ من آماده شنیدنم!

-چرا به خواستگاري من اومدین؟

این سوال را انقدر ناگهانی پرسید که نیما به شدت یکه خورد و چند ثانیه با نگاهی مبهوت به چهره اش خیره شد. عاقبت با

تردید پرسید:

-منظورتون چیه؟

-انگار معرف من به شما آقا مانی بوده!

-خب... این چه ارتباطی به سوالتون داره؟!

-مانی من رو به شما پیشنهاد کرده؟

-چرا همچین سوالی می کنین؟

-کرده یا نکرده؟ اول جواب سوال من رو بدین!

-نه، نکرده!

-یعنی اون از شما نخواسته که به خواستگاري من بیاین؟

-عذر می خوام.... مگه مانی باید تعیین کنه من به خواستگاري ي برم؟ بحث زندگی منه، چه ارتباطی به خواستن یا نخواستن

مانی داره؟

فتانه جوابی نداد!

-می شه بپرسم دلیل این سوال چی بود؟

-هیچی.... فقط می خواستم بدونم، همین!

-من شما رو تو عروسی خواهر مانی و بعد از اون هم شب اجراي کنسرت دیدم و به دلم نشستید.

-یعنی مانی این وسط هیج نقشی نداشته؟!

-چرا این قدر براتون مهمه؟!

-برام مهم نیست. فقط دوست ندارم به کسی پیشنهاد بشم!

-شما انتخاب خودم هستید. من هم به اندازه ي شما از این که کسی رو بهم پیشنهاد کنن متنفرم!

سپس مکثی کوتاه کرد و مجدداً ادامه داد:

-اما من احساس می کنم دلیل سوالتون این نبود!

-پس احساس کردین دلیلش چی بوده؟

-شما... یعنی مانی براي شما... اهمیت خاصی داره؟ یادمه یکی دوبار از پژمان شنیدم که خانواده ها تصمیم داشتن...

حرفش را برید و گفت:

-خودتون دارین میگین خانواده ها!

نیما بی حرف نگاهش کرد. فتانه لبخند زد و صادقانه گفت:

-من می دونم مانی به خواهر شما علاقه داره!

نیما چیزي نگفت اما پس از چند ثانیه پرسید:

-این علاقه شما رو ناراحت می کنه؟

-این سوالی بود که یه روز خودم هم از خودم پرسیدم.

-به جوابی هم رسیدین؟

-آره! خدا رو شکر کردم که بهش دل نبستم! چون اگر دل بیته بودم این موضوع ناراحتم می کرد، در صورتی که نکرد. قسمت

دل مانی، خواهر شما بود!...

-و شما قسمت دل من!...

حرفی نزد و در سکوت سر به زیر انداخت!

-یعنی اصلا به مانی فکر نمی کنی؟

-از وقی فهمیدم به نازنین علاقه داره، نه!

-و به من؟

بار دیگر سربلند کرد و براي نخستین بار به چهره اش خیره شد. در نگاهش مهري بود آمیخته با اشتیاق و خواستن! مهري که

رنگ و بوي دوست داشتن داشت!

بار دیگر پرسید:

-به من چطور؟

-نمی دونم!

-یعنی اصلاً...

حرفش را برید:

-یعنی فرصت می خوام آقاي فروتن!

-فرصت براي فکر کردن؟

-بله... دوست دارم راجع بهتون فکر کنم. شما هم این کا رو بکنید!

-من اغلب این کار رو می کنم، اگر غیر از این بود اینجا نبودم!

شرمی دخترانه گونه هایش را ارغوانی ساخت.

نیما گفت:

-فکر کنید... فکر کنید و این رو هم بدونید که انتخاب خودم بودید نه پیشنهاد دیگران!

چشم هاي سبز رنگش را به او دوخت و دل را در سینه نیما به لرزه انداخت.

لحظه اي بعد اندیشید که از این دقیقه براي گرفتن جواب لحظه شماري خواهد کرد!

****

-در سرنوشت عاشقانه ي من غریبانه نوشتند تو از من، من از تو... دیگر فاصله اي میان ما نیست. شاید این حرف آخرین

حرف، و این کلام آخرین کلام من باشد. پس به من اعتماد کن....

شاخه گل سرخ ذنگی را به طرف نازنین گرفت و او با لبخندي زیبا گل را بویید و گفت:

-عارف شدي! چه نثر قشنگی....

-به خاطر وجود توئه!

-حالا چرا غریبانه؟ دلم برات سوخت.

-براي صبر دلم گفتم! حالا دیگه خیلی عاشق تر شده، از وقتی که تصور مات ذهنم رو شفاف کردي!

نفس عمیقی کشید و در حالی که گل مریم درون دستش را می بویید، با نگاهی به چشم هاي محمد خیره شد و با لبخند گفت:

-حرفت رو بزن! چی رو تو چشم هات داري ازم پنهون می کنی؟

-از کجا فهمیدي می خوام چیزي بگم؟

-از حالت نگاهت!

با سرخوشی خندید:

-لذت می برم زمانی که می بینم این طور برات مهم هستم که روي رفتار و کارهام دقیق می شی!

-پس از این به بعد مواظب نگاهت باش!

لبخند زد و گفت:

-می تونم یه خواهش داشته باشم؟

-شما امر بفرمایید.

-مادرم خیلی علاقه داره تو رو ببینه. ممکنه یه ساعتی مهمان خانه ي کوچک و پرمحبت ما باشی؟ البته اجباري نیست عزیزم،

فقط یک درخواست کوچیکه که لازم الاجرا نیست!

-یک کمی هیجان دارم!

-یعنی قبول؟

-مادرت هم مثل خودن مهربون و دوست داشتنیه؟

-خودت ببین و نظر بده! این طوري بهتره....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
پژمان شاخه گلی از بین گل هاي درون سبد جدا کرد و گفت: -چه شیک شدي مامان مهناز! چشم بابا محمود روشن! کی براتون گل گرون قیمت می یاره؟

-باز زبون تو کار افتاد؟ مثل اینکه دندون دردت خوب شده!

-مطمئنم که این گل ها رو بابا محمود برات نخریده! حتماً مهمون خاصی داشتی!

-خب دسته گلش هم مثل خودش خوشگله عزیزم!

-کی؟!

-مریم خانم دیگه...

-مگه مریم خانم اینجا بود؟

-دیروز بعدازظهر با مانی اومد. نیم ساعتی هم نشستند و بعد رفتند. البته فکر کنم از بس خیره خیره نگاهش کردم طفلکی

ترجیح داد فرار کنه!

-پس سوتی دادي مامان بهناز! نتونستی خودتو کنترل کنی؟

-خیلی نجیب و باوقاره، خیلی هم زیبا! مانی حق داشت هوش و حواس از سرش بپره!

مینا گفت:

-دیگه واقعاً براي دیدنش لحظه شماري می کنم!

-چیزي نمونده! چهارشنبه که امیر میاد باهاشون واسه جمعه قرار می ذاریم. مانی بهترین انتخاب رو کرده مینا، من مطمئنم.

***

کنار گوشش به آهستگی زمزمه کرد:

-تا چند روز دیگه همه چیز تموم می شه مریم، چرا گریه می کنی؟

-حقیقت رو به خانواده ات بگو مانی. بذار هر اتفاقی می خواد بیفته همین حالا بیفته. منو از این دلشوره نجات بده.

-هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته مریم من! تو بیخود نگرانی!

-اگه یه وقت شاهین مزاحم زندگی....

-اون هم هیچ کاري نمی تونه بکنه. به من اعتماد کن، من همیشه کنارتم. نمی ذارم آسیبی به زندگی مون برسه!

نازنین خیره به نگاه آرام دهنده اش نگریست و محمد گفت:

-اومده بودم به اطلاع خانم برسونم جمعه شب مهمون دارید، شما موافقی؟

سعی کرد دلشوره و اضطرابی را که بر جانش افتاده بود نادیده بگیرد، آهسته به نشانه تایید سر تکان داد.

فصل 10

توران دستی به شال نقره اي رنگش کشید و گفت:

-با من میایی پایین عزیزم؟ مهمون ها منتظرت هستند!

نمی دانست چرا انقدر قلبش با شدت می تپد و ان حالت بد و زجر آور در دلش نشسته است.

به اجبار لبخند زد و گفت:

-شما برین، من می یام مامان توران!

-نمی دونی مانی چقدر برازنده شده! براتون یه دنیا سعادت و خوشبختی ارزو می کنم.

دقتیقی پس از رفتن توران، نگاهی به چهره مضطرب و بی رنگ خود در اینه انداخت و سپس با مرتب کردن شالش به ارامی در

اتاق را گشود و بیرون رفت....

چشم هایش بی اراده در پی نگاه محمد می چرخید تا با دیدنش آرام بگیرد. چشمش که به صورت زیبا و آرام او افتاد، گرمایی

مطبوع زیر پوستش دوید و به نرمی لبخند زد.

در همان حال که با صدایی لطیف به همه خوش آمد می گفت، ناگهان چشم هایش روي صورتی اشنا خشکید!

چنان مسخ شده بود که توان پلک زدن هم نداشت!

****

در اتاق به صدا درآمد لحظه اي بعد همزمان با زدودن اشک هایش، نیما داخل شد. بی آنکه کلامی بر لب بیاورد وارد اتاق نازنین شد و به طرف قفسه ي کتاب هایش رفت. در پی یافتن آلبوم هاي نازنین، چندین مرتبه کتابخانه را زیر و رو کرد و با

یافتن آلبوم مورد نظر، کنار نازنین، لبه تخت نشست.

با ورق زدن تک تک صفحات، ناگهان چشمش به روي عکسی ثابت ماند و پس از دقایقی به صورت رنگ پریده نازنین

نگریست و آرام گفت:

-برادر مانی چه ارتباطی به شاهین داشت؟ هنوز نمی فهمم!

-با پدر شاهین کار می کرد. اقاي فتحی بزرگ، شاهین رو به برادر مانی معرفی کرد تا با هم، همکاري داشته باشند. رابطه

کاریشون کم کم باعث شد ارتباط خانوادگی هم پیدا کنند. حتی چندین بار برادر مانی رو، البته به تنهایی، منزل پدر شاهین

دیدم.

سکوتی محض میانشان حکمفرما شد و نیما براي چندمین بار خیره به تصویر امیر علی در کنار شاهین نگریست.....

****

سرش انگار به اندازه کوه شده بود و روي بدنش سنگینی می کرد. خواست از مقابل نگاه خیره ي بقیه فرار کند که صداي

امیرعلی در جا نگهش داشت:

-فکر می کردم تو زندگیت یک فرشته پیدا کردي که این طور براش دل و دینتو دادي!

-می شه واضح تر صحبت کنی امیر؟ من نه متوجه حرفات می شم نه متوجه دلیل رفتارت! واقعاً اون طرز بیرون آمدن از منزل

فروتن خیلی بی احترامی بود! حالا هر مشکلی که وجود داشت. اصلا دلیل مخالفت تو با مریم چیه؟

-مریم کیه بابا؟ این هم فقط ساخته ي احساسات احمقانه ي توئه!

محمد با خشم گفت:

-من دلم می خواد این طور صداش کنم. تو اگه مشکلی داري می تونی گوش هاتو بگیري!

-چنان کلاه گشادي سرت رفته که حالا حالاها نمی تونی درش بیاري، هنوز خبر نداري!

-هیچ قضیه ي پنهان و نگفته اي بین ما وجود نداره که بخواد حکم کلاه رو داشته باشه. تو هم قضاوت عجولانه نکن! امیرعلی پوزخند زد:

-یعنی تو در مورد گذشته اش همه چیز رو می دونی!

-گذشته ي اون ه چیزي که بوده گذشته و فقط به خودش مربوطه. براي من الان خودش مهمه!

-یعنی اینقدر احمق شدي پسر؟ مگه قحطی دختر اومده؟ یا شاید هم موقع امضا قراردادت متعهد شدي که اگر کارت گرفت

در عوض تو هم این خانومو بگیري!

محمد با خشم فریاد زد:

-درست صحبت کن امیر و گرنه مجبور می شم....

امیر از جا پرید:

-مجبور می شی چی کار کنی؟ بلند شو... می خوام ببینم وجودشو داري یا نه.

محمود با صداي بلند گفت:

-این کارها چیه؟ خجالت بکشید! خدا اون روز رو روز آخر عمو من قرار بده اگر بخوام بچه هام رو مقابل هم ببینم!

محمد با عصبانیت به اتاقش رفت که امیرعلی گفت:

-هنوز از کلاه گشادي که سرت گذاشته خبر نداري آقا مثلاً عاشق!

-بچه فقط یه سهم کوچیک از زندگیه، نه همه زندگی! من تو تصمیمی که گرفتم مصمم، حتی اگه همه شما جلوي من صف

بکشید براي به دست آوردن فرشته ي معصومی که شناختم از هر دري وارد می شم!

-اون وقت باید دور من رو براي همیشه خط بکشی!

محمد بدون ان که حرفی بزند داخل اتاقش رفت و در را محکم بست...

مینا پس از رفتن محمد با نگاه به امیرعلی پرسید:

-نمی خواي براي ما روشن کنی قضیه چیه داداش؟



-محمد زده به سرش، عشق و عاشقی عقلش رو دزدیه! نمی فهمه چی داره می گه! سعی کنید منصرفش

کنید...نازنین....نازنین...نازن ین یک ازدواج ناموفق داشته و به خاطر نازایی از شوهرش جدا شده!

با حرف امیرعلی، خانه مثل آوار بر سر همه ویران شد و هر کدام را با افکاري پریشان به سمتی پراکند!...

****

-بله بفرمایید.

صداي خوش طنینش درون گوشی پیچید و گفت:

-چرا تلفنت را خاموش کرد؟ براي بدست آوردن دلت کم سرگردونی کشیدم که حالا بازم داري منو هل می دي سر جاي

اول؟

به سختی سعی در مهار اشک هایی داشت که بی محابا بر گونه هایش فرو می چکید. پس از سکوتی طولانی محمد دوباره

گفت:

-من بودم که می خواستم اشک هات تموم بشه اما اولین هق هق سوزناکت رو خودم...

-بس کن لطفاً! تو از بهترین مخلوقات خدایی، شک نکن! هیچ وقت هم دل منتو رو پس نزده! اما من لیاقت داشتن تو رو ندارم.

پس بیا همین خاطرهکوتاه و قشنگ رو تو دل هامون ثبت کنیم و براي حفظ و اثبات غرورمون، دل بقیه رو نشکنیم!

-تو به عشق ریشه داري که ذره ذره تو قلبمون جون گرفت می گی غرور؟

-خانواده ات حق دارن مخالفت کنن! بدبختانه باید یکی از صمیمی ترین دوستان خانواده فتحی جزو نزدیکترین افراد خانواده

ي تو تا شاهین این قدر ذهنش رو شستشو بده که دیگه جواب سلام من رو هم نده! اون که براي خالی کردن زهرش منتظر یه

فرصت بود. چه فرصتی مناسب تر از این؟

-این حرفو نزن مریم! امیر چیزي در مورد تو نمی دونه، فقط...

-من از کسی ناراحت نیستم و ... مثل همیشه برات آرزوي خوشبختی می کنم!

-یعنی برم به درك؟

اشک مثل بارانی بی امان صورتش را می شست. بار دیگر با صدایی ارام گفت:

-مریم؟

دیگر کنترل اشک ها و لرزش صدایش را نداشت. با لحنی مرتعش گفت:

-جانم؟

-دست هاي تو با دست هاي من فاصله اي نداره! پس اجازه نده قبل از اینکه به هم برسن کسی از هم جداشون کنه!

-دلم نمی خواد بین تو و خانواده ات سد بشم! اون جوري که اون ها می خوان زندگی کن تا خوشبخت باشی.

-تو تسلیم خواسته ي خانواده ات شدي چی شد؟ خوشبخت شدي؟

-من مجبور بودم!

-نه... هرگز! نه تو مجبور بودي، نه من! من می خوام براي خودم زندگی کنم و این کار رو...

-عجله نکن! ببین وقتی مادرت اشک بریزه چه طور زانوهات شل می شه و خودتو فراموش می کنی! پس اینطور محکم حرف

نزن. خیلی وقت ها موقعیتی پیش میاد که مجبوري برخلاف میلت رفتار کنی. اینها همه واقعیت زندگیه مانی.... نمی تونی ازش

فرار کنی!

-ولی من می خوام مطابق میل خودم رفتار کنم، چون آزاد آفریده شدم!

-پس منو ببخش و حذف کن مانی، چون....

-همه فاصله ها بین ما تموم شده مریم. تو در قبال منو احساسم مسولی، پس خودتو کنار نکش. من خانواده ام را راضی می کنم!

نازنین حرفی نزد و محمد ادامه داد:

-تا همین عید که بهت وعده داده بودم کاري می کنم که براي همیشه کنار من باشی....

****

مهناز با عصبانیت گفت:

-مگه من تو رو از سر راه آوردم که می خواي این طور خودتو بسوزونی؟

-مگه شما نبودید که اون قدر از مریم تعریف می کردید؟

-هنوزم می کنم! دختر خیلی خوبیه و من منکرش نیستم ، ولی باید با یکی ازدواج کنه مثل خودش!

-براي من غیر از مریم دختري وجود نداره، اما متاسفانه تنها شرطش موافقت شماست، موافقت همه تون!

-محاله من موافقت کنم!

-چرا مادر؟ می شه بدونم فرقش با یه دختر چیه؟ فقط به خاطر این که یک بار...

-چرا عقلت رو از دست دادي مانی؟ مگه تو پس مونده خور مردمی؟

محمد با عصبانیت رو به مینا کرد:

-تو هم مثل مامان فکر می کنی؟

بعد به طرف میترا برگشتک

-تو چه طور میترا؟ مگه همه سرکوفت هاي خانواده ي شوهرت رو تحمل نکردي؟ مگه به خاطر وجود بچه، هشت سال انتظار

نکشیدي؟ حالا چه حسی نسبت به این دختر معصوم داري؟

-من حال تو رو خوب می فهمم و از تو بهتر مریم رو درك می کنم، ولی امیدوارم هیچ وقت تو زندگیت کمبودي نداشته باشی

که عذابت بده!

مینا گفت:

-من هم اگه جاي تو بودم همین رفتار رو می کردم، ولی به مامان هم حق بده مانی جان!

محمد به طرف مهناز چرخید و گفت:

-دل منو نشکن مادر! از من مهمتر مریمه که بهم امید بسته، پس...

-من هم به تو امید دارم مانی! می خوام ثمره زندگیت رو ببینم. حالا بعد از این همه سال که خیالم تازه از بابت میترا راحت شده، دوباره دل نگران تو باشم؟ من دو دستی هلت نمی دم ته چاه! تو جوونی و فردا تو نمی بینی، پس فراموشش کن!

-حرف آخرت بود مادر؟

-آره!

-باشه، اگه خودم رو به تنهایی پذیرفت که هیچ.... و گرنه مطابق میل شما زندگی می کنم تا خوبشخت شدنم رو خوب ببینید!

****

مهناز با چشمانی مرطوب مقابل همسرش ایستاد و گفت:

-اگه همراهش بري هیچ وقت نمی بخشمت محمود!

مینا گفت:

-من هم با بابا می رم مامان! به خدا حیفه مریم این طوري حروم بشه!

میترا به حرف امد:

-حق با مبنا و پدره مامان! به فکر مانی هم باشید.

بغض مهناز شکست و با صدایی آرام گریست. محمد مقابل مادرش ایستاد و با لحن مهربانی پرسید:

-با من نمی آي مادر؟

-دلم نمیاد بگم ازت راضی نیستم مانی، اما داري دلمو می شکنی... فقط امیدوارم پشیمون نشی.

زانوهاي محمد شل شد و صداي نازنین در ذهنش زنگ زد.

چشم هایش را روي هم گذاشت و احساس کرد در مقابل پاهاي مادش در حال سقوط است که محمود ضربه اي به شانه اش زد

و گفت:

-دیر شد محمد، پشیمون شدي؟

مابین رفتن و ماندن گرفتار بود؛ دو عشق متفاوت از دو سو او را می کشید.

زمانی که از در اتاق خارج شد صداي گریه مهناز بار دیگر دلش را لرزاند، اما پاهایش او را به سوي دیگر می کشاند....

****

محمود گفت:

-ایشون یه مادره دخترم، ممکنه حالا راضی نباشه ولی بعد کوتاه می یاد، من همسرم رو خوب می شناسم!

-من دلم نمی خواد با نارضایتی ایشون زندگیم رو شروع کنم آقاي معتمد، لطفاً منو درك کنید!

محمد به ارامی گفت:

-به همین راحتی عشقتو فقط به یه بهانه وا گذاشتی؟

-همه چیز عشق نیست ، اما تنها چیزي که فراموش نمی شه عشقه. از تو و عشق

-اکت هم گریزي ندارم و تا اخرین نفس فراموشت نمی کنم. اما من و تو براي هم ساخته نشدیم. همیشه عشق نمی تونه دلیل

قرار گرفتن در کنار همدیگه باشه. ما با هم متفاوتیم، تفاوت هامون رو درك کن!

-دوباره سرسخت شدي مریم! اما من باز هم صبر می کنم... انتظار هم بخشی از عشقه!

-با انتظار فقط جوونی و شادابی تو حروم می کنی. بهم قول بده از این جا که رفتی همه خاطره هامو دور بریز مانی.

جلوي جشم هایش را با دو دست پوشاند تا عبور او را از برابر نگاهش نبیند.

****

از مریم رویاهایش تنها گیتاري سرخ رنگ و آتشین به یادگار مانده بود.

در اتاقش نشسته بود و ترانه اي غمگین را می نواخت که پژمان در زد و.........

داخل آمد. محمد نگاهش کرد. پژمان جلو آمد و به رویش لبخند زد:

-چقدر براي خودت تنها می خونی و می زنی؟ خدا بهت هنر نداده که فقط خرج خودت کنی! از این اتاق بیا بیرون، ما هم

دوست داریم استفاده کنیم.

-رفت پژمان... مریم براي همیشه رفت!

براي اوبین بار قطرات اشک را روي صورت مردانه او دید و قلبش در هم فشرده شد اما باز هم زور لبخند زد و گفت:

-اون با خیال راحت داره کار خودش رو می کنه مانی جان! همین دو روز پیش دیدمش!

-ولی می خواد بره، نمی دونم کجا، ولی داره قلب منو هم با خودش می بره.

-همه چیز رو فراموش کن مانی، قول می دم! فقط به گذر زمان نیاز داري.

با گفتن این حرف، دستش را زیر بازوي او انداخت و گفت:

-پاشو بریم بیرون... همه دوست دارن امشب بخونی!

با دیدن محمد و گیتار به دست، لبخند روي لبهاي همه جاري شد!

پژمان گفت:

-عموجونم امشب افتخار داده و همه رو مجانی به یک کنسرت تک نفره دعوت کرده!

سپس رو به محمد کرد و گفت:

-همون شعري که دوستش داري، باشه؟

انگشت هایش روي سیم هاي سرد گیتار کشیده شد. همان طور که روبروي آکواریوم زیبایش نشسته بود، شروع به خوندن

کرد:

آخرین کلام تو این بود

واسه عاشق بودن من

روح من قد یه دریاست

پر از موج و تلاطم

ساحلش تو بودي و موج هاش

خنجري از حرف مردم

اما من بازم می خوانم

براي طراوت گل ناز

گل نازم گل مریم

می نویسم روي قلبم

بی تو هرگز....

به ناگاه دستهایش ار روي سیم هاي گیتار شل شد و خیره به ماهی هاي شناور در آکواریوم نگریست.

رقص ماهی ها در آب، مردمک چشم هایش را به دنبال خودپروزا می داد!

تصویري رویایی از عروس دریا که دامن پرچین سپیدش برا برآب ها پهن کرده بود مقابل چشم هایش نقش بست و به دنبال

ان چشم هاي روشن مریم چون آذرخشی در اب برق زد و درخشید!

دستش را از بالاي اکواریوم داخل اب برد تا ان دو چشم جادویی را در میان مشتش حبس کند، اما ماهی شناکنان به هر سو

پراکنده شدند و او را از رویا بیرون کشیدند.

نفس عمیقی از سینه پر دردش بیرون داد و بی اختیار گیتارش را با دو دست بالا برد و محکم به بدنه آکواریوم کوبید.

آکواریوم با صدایی شبیه انفجار بمب شکست و به همراه اب هاي درونش روي زمین پخش شد.

ماهی ها هر کدام به سویی پرتاب شدند و در میان حیرت و فریاد بچه ها مثل قلب پردرد او پرپر زدند!

****

-فشار شدید عصبی... این آقا با خودش چه کار کرده؟

نگاه خشمگین محمود از چهره دکتر به سوي مهناز که با نگرانی اشک می ریخت کشیده شد و با کنایه گفت:

-منم نمی دونم دکتر!

-نمی دونید؟ چطور... مگه شما پدرش نیستید؟

پژمان عصبی گفت:

-بهتر می شه دکتر؟

-این اقا عصبی شده. این حالت یه حالت عادي نیست. جنون آنیه که می تونه فوق العاده خطرناك باشه. تو این حالت فرد یه

لحظه ، فقط یه لحظه کنترل خودش رو از دست می ده و دست به کاري می زنه که گاهی جبران ناپذیره! تنها دلیل این حالت

هم فشارهاي روحی و روانیه! بري ببینید مشکلش چیه! این آقا حالت طبیعی نداره!

مهناز با صداي بلند هق هق افتاد. مینا که خود نیز کنترلی بر اشک هایش نداشت، مهناز را از راهروي بیمارستان بیرون برد، اما

قبل از آن که کاملا از ساختمان خارج شوند، پژمان خود را به انها رساند و خطاب به مهناز گفت:

-گریه نکن مامان مهناز، چون فایده اي نداره! اون به خاطر شماست که افتاده روي تخت. حالا اینقدر در برابر خواسته اش

مقاومت کن تا از دستش بدي!

مینا عصبی فریاد زد:

-پژمان....

اما پژمان بی توجه به او ادامه داد:

-اون بدون مریم نمی تونه زندگی کنه! بدون مریم همینه که داري می بینی، اما مطمئن باش مامان مهناز، مطمئن باش اگر مریم

رو ازش بگیري، خودش رو هم نمی تونی نگه داري. مانی رو بدون مریم براي همیشه از دست رفته بدون!

مینا پرخاش کرد:

-بس کن دیگه! می بینی که چه حالی داره....

آن گاه او را کنار زد و مهناز را که از فرط گریه بی حال شده بود از ساختمان بیمارستان بیرون برد....

****

امیرعلی داخل محوطه با مهناز و مینا روبرو شد. با دیدن چهره ي بی رنگ و خیس از اشک مهناز و چشم هاي پف کرده مینا،

رنگ از رخسارش پرید و با تردید پرسید:

-چی شده مامان...

مینا، مهناز را که ناي حرف زدن را نداشت روي نیمکتی نشاند. مهناز زیر لب با خود حرف هاي نامفهومی می زد و می گریست.

امیرعلی که خود را باخته بود این بار رو به مینا کرد و عصبی پرسید:

-چی شده مینا؟ مامان چش شده؟ محمد کجاست؟

مهناز با شنیدن نام محمد، در میان گریه نالید:

-کدوم محمد؟ دیگه محمد نمونده! بچه ام رو ببین که چه جوري افتاده روي اون تخت؟ دیدم... دیدم داره جلوم ذره ذره، روز

به روز آب می شه... دیدم! اما دردشو نفهمیددم. گذاشتم بسوزه، گفتم نه! بچه ام به خاط من خودشو داغون کرد، دیگه هیچی

ازش نمونده!

مینا با دیدن ناله هاي مادرش به گریه افتاد.

امیرعلی کهتحت تاثیر واقع شده بود، چند ثانیه با ابروهاي درهم کشیده جلوي ان دو از این سو به ان سو رفت، سپس ایستاد و

گفت:

-به خدا هر چی گفتم به خاطر خودش گفتم. نمی خواستم بدبختیشو ببینم. گفت فتانه ، نه! گفتم باشه! با این که می دونستم با

فتانه به همه چیز می رسه، اما گفتم باشه. گفت خودم می خوام تصمیم بگیرم، خب بگیره! اما این دیگه احمقانه است مادر من!

شما نیستید که ببینید شاهین چی راجع به این دختره میگه! شوخی نیست... چهارسال با هم زندگی کردن... همدیگه رو می

شناسن، اون بهتر از من و شما...

مینا حرف امیر علی را برید:

-از تو بعیده که اینقدر زود باور باشی! از کجا معلوم؟ شاید اون داره سنگ خودشو به سینه می زنه!

-بین اونا همه چیز تموم شده، کدوم سنگ خواهر من؟ شاهین زن داره، بچه داره! اون الان براي خودش زندگی داره! کاري به

کار نازنین نداره که تو بخواي همچین فکري بکنی!

مهناز بی توجه به حرف او نالید:

-بذار بچه ام برگرده خونه، بذار فقط خوب بشه. من خودم براش قدم برمی دارم... هر چی که خودش بخواد! الهی بمیرم که اتیش به دلش زدم!

امیر علی با ناراحتی گفت:

-مامان!

-هیچی نگو امیرعلی! مانی داره از دستم می ره!

-اون با نازنین خوشبخت نمی شه!

-اما بدون اون هم می میره! تو مرگ مانی رو می خواي ، آره؟

مینا گفت:

-نازنین همین که گفته نمی خواد بدون رضایت مامان با مانی ازدواج کنه، خانمی خودش رو ثابت کرده امیر! یعنی اینکه

نخواسته مانی رو از ما بگیره، تو اینا رو نمی بینی؟

-نازنین یه زن مطلقه نازاست مینا!

-میترا هم نازا بود! اگر سعید دوستش نداشت و همون موقع که فهمید نمی تونه بچه دار بشه طلاقش داده بود، اون هم الان یه

زن مطلقه نازا بود. هیچ به این فکر کردي؟

امیر لحظاتی در سکوت به چهره سرخ از فرط گریه ي خواهرش نگریست، سپس بی آنکه جوابی بدهد گفت:

-من می رم داخل!

قدم هایش چنان سنگین بو که گویی تا آخر دنیا هم او را به مقصد نمی رساند....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت شانزدهــــــــــــم و آخـــــــــــــــــــر


فتحی با صداي بلند فریاد کشید:

-من چنین خیطی نمی کنم! اون موقع که گفتم آزارش نده می خواستی حفظش کنی! قدرش رو ندونستی، حالا هم از من توقعی

نداشته باش!

-خواهش می کنم پدر! شما باهاش صحبت کن، فقط یه بار! قبول می کنه.... اصلا با خود نادر خان صحبت کن!

-پس هلنا و نازنین چی؟ مگه اونا زن و بچه تو نیستن؟

-هلنا اگه خواست بمونه که هیج، وگرنه نازنین رو بذاره براي من و بره!

-به تو هم میگن مرد؟ مگه کشته مرده همین هلنا نبودي؟ مگه به خاطرش از نازنین نبریدي؟

-پدر... من اشتباه کردم! چرا مدام بهم سرکوفت می زنید؟

-اشتباه نه. آتیش هوست خاموش شده خوش غیرت!

-پدر خواهش می کنم من الان به کمکتون نیاز دارم! من می خوام نازنین رو برگردونم... هرکاري هم لازم باشه می کنم.

-آدمی به وقاحت تو ندیدم. من هیچ قدمی برات برنمی دارم شاهین! قدم هاي تو رو هم خرد می کنم اگر بخواي جلوي

خوشبختی این دختر سد بشی! پیر شدم اما هنوز اونن قدرت برام مونده که تو رو سرجات بنشونم. تو لیاقت اون فرشته رو

نداري، پس بذار زندگیشو بکنه!

شاهین نگاهی پر کینه به پدرش انداخت و به سمت در خروجی به راه افتاد، اما قبل از ان که قدم از در بیرون بگذارد صداي

فتحی، در جا نگهش داشت:

-صبر کن!

برگشت و به سوي پدر نگریست. نگاه فتحی براي مدتی کوتاه چهره ي شاهین را کاوید و سپس با صدایی خسته، مانند کسی

که آخرین تیر را بر چله کمان نهاده، نالید:

-کارهاي رفتنت رو درست می کنم!

نگاه شاهین با حیرت و تعجب بر چشمهاي پدر ثابت ماند.

فتحی گفت:

-مگه همینو نمی خواستی؟

-ولی شما هیچ وقت...

-حالا رضایت دادم، اما باید خودت انتخاب کنی؛ یا نازنین یا رفتن! میل خودته!

نگاه شاهین روي پارکت هاي کف اتاق خیره ماند!

****

زاوهایش را در آغوش کشیده بود و خیره به تصویر جشم هاي درشت او می نگریست که فشار دستی مهربان او را به خود

آورد.

نیما بالاي سرش ایستاده بود و وقتی نگاهشان به یکدیگر افتاد لبخند زد:

-عیدت مبارك نازنین! نمی خواي بیایی پایین؟ سال تحویل شده؟

بدون هیچ واکنشی ، دوباره سر به زیر انداخت که نیما مقابلش نشست و گفت:

-باز زل زدي به عکس مانی؟

-دعا کن زودتر برم نیما... خسته شدم!

-می دونی هر جا بري آسمون همین رنگه؟

-آره!

-پس بمون و بجنگ! هر جا که بري بازم نمی تونی فراموشش کنی!

قطره اشکی را که روي گونه اش چکید پاك کرد و گفت:

-عشقم را توي دلم مدفون می کنم. من نمی خوام با به دست آوردن من، همه رو از دست بده!

-همه خانواده اش راضی شدند، حتی مادرش! مگه همینو نمی خواستی؟ پس چرا آزارش می دي نازنین؟

-اجباره نیما... به اجبار راضی شدن! برادرش هنوز هم از من متنفره! شنیدي می گن بهشت به سرزنشش نمی ارزه!؟

-تو هم شنیدي که می گن بهشت رو به بها می دن نه به بهانه؟

-بازي کردن با کلمات خیلی راحته نیما! لطفاً تمومش کن!

-باشه، پس دیگه لزومی نداره عکسش رو پیش خودت نگه داري!

پوستر کوچک محمد را به همراه البومش را از روي میز برداشت و با نیم نگاهی به صورت رنگ پریده نازنین، از اتاق بیرون

رفت.

****

روبرویش ایستاد؛ در سکوت به چشم هاي روشن او خیره شد، زانوهایش تحمل وزنش را نداشت.آهسته گفت:

-بهم گفتی فراموش کنم... حالا ببین! ببین که خودم رو از بین بردم اما تو رو نتوستم از یاد ببرم!

پاسخی نشنید. بغض آلود ادامه داد:

-از نیما شنیدم شاعر همه شعرهام تو بودي. تمام شعرهایی که خوندم حرف دل تو بود. حالا تو حرف دل من رو بخون! حرف

دل من شعر موندن توئه! بمون مریم... نذار از دست برم!

جوابی که شنید تنها سکوت بود و سکوت!

فریاد زد:

-پس چرا بهم جواب نمیدي... چرا ساکتی؟ حرف بزن! بگو می مونی... بگو... بهم بگو....

باز هم حرفی نشنید. این بار از شدت دردي که شانه هایش را در ید قدرت خود داشت به گریه افتاد.

کمی دورتر، امیر که کنار مینا ایستاده بود و محمد را می نگریست حیرت زده به سوي مینا برگشت و گفت:

-محمد با خودش حرف می زنه؟

-نه با مریم حرف می زنه؟

-مریم؟

-با خیال مریم!

نگاه امیر سرشار از بهتی عمیق از روي چهره ي مینا سر خورد و به سوي محمد بازگشت.

احساس کرد شانه هایش هیچ گاه براي شانه هایی که در برابر دیدگانش از فرط گریه به سختی تکان می خورد، تکیه گاه

خوبی نبوده.

محمد برادر کوچکترش بود اما هیچ گاه نتوانسته بود او را ان گونه که هست درك کند. هیچ گاه نخواسته بود با او صمیمانه تر

برخورد کند.... و هیچ گاه در تمام این سالها اشک هاي این مرد جوان خود ساخته را، این چنین جاري بر گونه هایش ندیده

بود!

بغضی را که بر گلویش پنجه می کشید به سختی عقب راند و اهسته گفت:

-مینا...

مینا نگاهش کرد:

-جانم!

-تا حالا گریه محمد رو دیده بودي؟

-نه... هیچوقت.

سر تکان داد و به زحمت نالید:

-من هم ندیده بودم... هیچ وقت!

****

به طرف تلفن رفت و گوشی را برداشت:

-بله بفرمایید!

- .....

-الو؟

-سلام، حالتون خوبه؟!

-ممنون، شما؟

-من نیما هستم.

حس خوبی از شنیدن نام نیما در وجودش جاري شدو اهسته روي صندلی نشست و حالت صحبت کردنش عادي جلوه کند:

-سلام آقا نیما! خوب هستین؟عذر می خوام به جا نیاوردم!

محمد برادر کوچکترش بود اما هیچگاه نتوانسته بود او را آنگونه که هست درك کند . هیچ گاه نخواسته بود با او صمیمانه تر برخورد کند ... و هیچ گاه در تمام این سالها اشکهاي این مرد جوان خودساخته را ، این چنین جاري بر گونه هایش ندیده بود!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بغضی را که بر گلویش پنجه میکشید به سختی به عقب راند و آهسته گفت:

مینا ...

مینا نگاهش کرد:

جانم!

تا حالا گریه محمد را دیده بودي ؟

نه ... هیچ وقت!

سر تکان داد و به زحمت نالید:

من هم ندیده بودم ... هیچ وقت!

***

به طرف تلفن رفت و گوشی را برداشت:

بله ، بفرمائید!

...

الو ؟

سلام ، حالتون خوبه ؟!

ممنون ، شما ؟!

من نیما هستم!

حس خوبی از شنیدن نام نیما در وجودش جاري شد . آهسته روي صندلی نشست و سعی کرد حالت صحبت کردنش عادي جلوه کند:

سلام آقا نیما ! خوب هستین ؟ عذر میخوام به جا نیاوردم!

خواهش میکنم ، مشکلی نیست ، هرچند که کم لطفی شما رو میرسونه!

فتانه لبخند زد:

آخه تا به حال از پشت تلفن باهاتون صحبت نکرده بودم!

جسارت منو ببخشید که با منزلتون تماس گرفتم.

خواهش میکنم ... این چه حرفیه ؟ حتما کار واجبی داشتید!

بله ! راستش ... در مورد مانیه . نمیدونم تا چه حد در جریان هستید !

کم و بیش یه چیزایی میدونم!

میدونید که حالش اصلا خوب نیست ؟

فتانه سکوت کرد.

دلیلش اینه که ... فتانه خانم ... نازنین داره از ایران میره!

فتانه به شدت جا خورد و حیرتزده پرسید:

چی ؟ ! از ایران میره ؟!

بله ! قید همه چیز رو زده و داره میره!

آخه براي چی ؟!

نازنین فکر میکنه خانواده ي مانی به اجبار میخوان قبولش کنن ، فکر میکنه اونا هنوز دوست دارن که شما همسر آینده ي مانی

باشید . فتانه خانم ... خواهر من آدمی نیست که با این شرایط قدم به زندگی کسی بذاره ! اگه نازنین داره میره به خاطر اینه که

احساس خودش رو سرکوب کنه ... فراموش کنه!

اون داره اشتباه میکنه ... موضوع من و مانی خیلی وقته که تمام شده!

اما شما هنوز هم به مانی فکر میکنید ... درسته ؟!

این چه حرفیه آقاي فروتن ؟ ! اصلا ازتون انتظار نداشتم ! من که راجع به این موضوع ، همون شب خواستگاري توضیح دادم!

بله ، توضیح دادین ، قرار بود کمی فکر کنین و جواب هم بدین ، اما هنوز چیزي نگفتین ! فتانه خانم ، نازنین فکر میکنه دلیل

این سکوت شما علاقه ایه که به مانی دارین ! اما اگر حقیقتا اینطور نیست بهش بگین ، نذارین بره ... میدونین اگه بره هم

خودش رو براي ابد نابود کرده هم مانی رو ؟!

اون اشتباه میکنه ، من علاقه اي به مانی ندارم!

پس بهش بگین ! بگین ، بذارین بفهمه ، بذارین بدونه ! این جوري داره از دست میره ! فتانه ... من احتیاج به کمک دارم ...

کمکم کن نازنین و مانی رو دوباره در کنار هم زنده کنم ... کمکم کن!

من هر کاري بتونم براي برطرف شدن این سوء تفاهم انجام میدم!

هر کاري ؟!

هر کاري ! براي من هم دیدن اونا تو این وضعیت خوشایند نیست

پس به نازنین بگو ... بگو که انتخاب اول و آخر مانی اونه ! بگو تو بهش فکر نمیکنی ، بگو خانوادش دیگه اصراري به ازدواج

شما ندارن ، بگو که اگر میخوانش ، این خواستن اجباري نیست!

چرا اینقدر آشفته این ؟ ! خیلی خوب ... من باهاش صحبت میکنم ، آروم باشین!

نمیخوام نازنین رو از دست بدم فتانه ... نمیخوام بره!

خیلی نگرانش هستین ، نه ؟!

آره ، هم نگران نازنین ، هم مانی!

نگران نباشین ، کمکتون میکنم!

مدتی کوتاه در سکوت گذشت و سپس نیما با صدایی آرام گفت:

پس احساسم بهم دروغ نمیگفت!

فتانه با تعجب پرسید:

احساستون ؟ !

آره ، خیلی نا امید بودم ، نمیدونستم چیکار باید بکنم ، واقعا گیج و مستاصل بودم ... تا این که یه مرتبه نمیدونم چه طور شد

اسم تو توي ذهنم جرقه زد ! یه احساسی بهم میگفت باید ازت کمک بگیرم . انگار میدونستم تو تنهام نمیذاري!

کار خوبی کردین تماس گرفتین !

ممنونم ... واقعا ممنونم!

خواهش میکنم ، پس خودتون هماهنگ کنین کی و کجا باهاش صحبت کنم!

باشه ، حتما ! ببخش که مزاحمت شدم.

مزاحمتی نیست . خوشحال میشم کاري از دستم بر بیاد انجام بدم.

فتانه...

بله!

دوستت دارم!

گوشهایش پس از شنیدن این جمله داغ شد و تمام وجودش به لرزه افتاد . نیما ادامه داد:

خیلی زیاد...

دستش به آهستگی گوشی را روي دستگاه گذاشت و لبخندي ملیح چهره اش را زینت داد!

***

وارد اتاق شد و گفت:

سلام عرض میکنم جناب فتحی!

فتحی سر بلند کرد و با دیدن امیر در آستانه در ، لبخند زد:

سلام امیر جان ... خوبی ؟ خوش اومدي!

ممنونم ، امر فرموده بودین خدمت برسم ، من در خدمتم!

فتحی با اشاره ي دست او را به نشستن دعوت کرد . امیر روبروي او روي یکی از صندلیها نشست و پرسید:

شاهین چطوره ؟ خیلی وقته ازش خبري ندارم!

فرستادمش رفت!

امیر ناگهان به شدت جا خورد و حیرت زده پرسید:

رفت ... کجا ؟!

همون جایی که همیشه میخواست بره و من اجازه نمیدادم!

آمریکا ؟!

فتحی به نشانه تایید سر تکان داد . امیر حیرت زده نگاهش کرد.

فتحی ادامه داد:

باهاش معامله کردم!

منظورتون چیه ؟ نکنه فرستادینش به یه سفر کاري ؟ ! اما شما که دلتون نمیخواست پاش رو از مرز اونورتر بذاره!

آره ، چون میدونستم اگه بره دیگه نمیاد . نمیخواستم تنها پسرم رو از دست بدم ، اما حالا دیگه مهم نیست . من ازش خواستم

برگشتن نازنین رو فراموش کنه و در عوض من زمینه ي رفتنش رو براش فراهم کنم!

امیر بار دیگر یکه خورد:

برگشتن نازنین ؟!

آره ، خیلی چیزا هست که تو ازش خبر نداري ! میدونم شاهین ذهنت رو نسبت به این دختر کاملا شست و شو داده ، اما بدون

که سخت در اشتباهی!

فتحی شروع به صحبت درباره شاهین و نازنین ، زندگیشان ، دلیل جدایی شان ، ازدواج پنهانی شاهین در زمان زندگی با نازنین

و در آخر ، برخورد مجدد شاهین و نازنین و هوایی شدن او کرد.

در تمام آن مدت ، ایر با دهان باز و چشمهاي حیرت زده به پیرمرد نگاه میکرد.

دست آخر فتحی افزود:

نازنین رو از دست ندین ! اگر پسر من لیاقت نداشت برادر تو داره ! نازنین هر مردي رو خوشبخت میکنه امیر . من هیچ وقت

موافق جداییشون نبودم چون میدونستم نازنین چیزي رو از دست نمیده ، پسر منه که یه فرشته رو از دست میده ! حالا تو

اشتباه پسر من رو مرتکب نشو ، به برادرت کمک کن امیر!

صداي مینا در ذهنش شروع به زنگ زدن کرد:

! »؟ از تو بعیده امیر ! شاید اون داره سنگ خودش رو به سینه میزنه ، تو چرا حرفاش رو باور میکنی «

چشمهایش را بست و سرش را به دیوار پشت سر تکیه داد.

***

صدایش بغض آلود بود:

داییت کارهاي اقامت نازنین رو درست کرده نیما!

به چهره شکست نادر نگاه کرد:

نمیذارم بره بابا ... بهت قول میدم!

ولی تصمیمشو گرفته!

منصرفش میکنم . اون به ما تعلق داره ، نمیذارم ازمون جدا بشه!

اگه بره من هم میمیرم نیما.

اگه بره همه مون میمیریم ؛ من ، تو ... مانی!

مامان توران تماس گرفت ، رسیده بود ! اگه اون بفهمه دیوونه میشه ، میدونی که چقدر نازي رو دوست داره.

نیما به عکس بزرگ نازنین روي دیوار نگاه کرد و گفت:

نمیره ... نمیذارم ... نمیذارم!

***

کجا داریم میریم نیما ؟!

مگه وقتی من و تو با هم بیرون می آیم حتما باید جاي خاصی بریم ؟ خب داریم میریم براي خودمون یه چرخی بزنیم ، اشکالی

داره ؟!

نه!

این را گفت و با نگاهی خسته از شیشه ماشین به خیابان خیره شد . این روزها عجیب دلمرده بود و همین دلمردگی نیما را

آشفته میساخت.

یه کافی شاپ اینجاست ، میخواي بریم یه نیم ساعت بشینیم ؟

براي من فرقی نمیکنه!

نیما ماشین را گوشه ي خیابان کشید و چند لحظه بعد هر دو وارد کافی شاپ شدند.

دو چشم سبز رنگ وارد شدن هر دو را از نظر گذراند.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
نازنین به سوي یکی از میزها رفت که نگاهش در نگاه فتانه گره خورد و سر جاي خود خشک شد.

فتانه آهسته به نشانه ي آحترام از جا برخاست . نگاه حیرت زده ي نازنین لحظاتی بین نیما و فتانه به گردش در آمد ، بعد

انگار متوجه موضوعی شده باشد برگشت و با سرعت به طرف در خروجی رفت.

نیما صدا کرد:

نازنین ... نازنین!

وقتی دید نازنین قصد ایستادن ندارد ، به دنبالش به راه افتاد . فتانه نیز کیفش را برداشت و به دنبال آن دو از کافی شاپ بیرون رفت.

نازنین قصد داشت سوار تاکسی شود که نیما به هر زحمتی بود او را در ماشین خود نشاند و سپس به فتانه اشاره کرد تا سوار

شود.

ماشین که به حرکت درآمد ، نازنین کاملا از نظر روحی به هم ریخته بود.

نیما گفت:

نازي ، فتانه فقط میخواد باهات صحبت کنه . یه سري چیزا هست که باید بهت...

حرف نیما را برید:

نمیخوام چیزي بشنوم!

نازنین...

گفتم که نمیخوام چیزي بشنوم نیما ، راحتم بذار.

نیما خواست باز هم صحبت کند اما فتانه اجازه نداد و این بار خود رشته ي کلام را به دست گرفت:

نازنین خانم ... یه سري سوء تفاهم به وجود اومده که باید برطرف بشه ... شما راجع به خیلی چیزا اشتباه فکر میکنید . همین

افکار اشتباه ، روي تصمیمگیریهاتون هم اثر گذاشته . درسته ، یه زمانی خانواده ي مانی من رو براش در نظر داشتن ، اما اون

مال اون موقع بود ! اون موقع که شما هنوز وارد زندگی مانی نشده بودین ... یا اگر هم شده بودین کسی خبر نداشت ! موضوع

من و مانی خیلی وقته که تموم شده . الان همه خانواده اش میخوان که شما برگردین ! حتی امیر علی که این روزها همه میدونن

چقدر پشیمونه!

براي این حرفها خیلی دیر شده!

منظورتون چیه . نه نازنین خانم ... دیر نشده ، اما شما دارین باعث میشین که دیر بشه ! مانی داره داغون میشه ، داره از دست

میره ! یعنی براي شما مهم نیست ؟!

بعد از یه مدت فراموش میکنه!

همین ؟ بعد از یه مدت فراموش میکنه ؟ ! اگر فراموش کردن به این آسونیه پس چرا شما دارین از ایران میرین ؟ چرا دارین

از خودتون ، از خانوادتون ، به خصوص از مانی فرار میکنین ؟ ! بمونین همین جا و خیلی راحت فراموش کنین!

نازنین سرش را میان دستهایش فشرد:

بس کن ... خواهش میکنم!

یعنی ارزش مانی براي شما فقط همین بود ؟ ! عشقی که میگفتین همین بود ؟!

نازنین با حالتی عصبی به نیما نگریست:

نگه دار!

نیما گفت:

میرسونمت خونه.

نازنین تکرار کرد:

گفتم نگه دار!

فتانه گفت:

آره ، بازم فرار کنین ... این آسونترین راهه ! اما بدونین که اگه بلایی سر مانی بیاد مقصرش کسی نیست بجز شما و

تصمیمگیریهاي بی پایه و اساستون!

نازنین به طرف دستگیره ي در هجوم برد که نیما با وحشت ماشین را گوشه ي خیابان پارك کرد . توقف او همزمان شد با باز

شدن در ماشین ! نازنین فورا از ماشین پیاده شد و شروع به دویدن کرد . نیما نیز پیاده شد و در حالی که نامش را صدا میزد به

دنبالش میدوید اما قبل از اینکه به او برسد ، نازنین جلوي ماشینی را گرفت و سوار شد .

نیما با چهره اي درهم کشیده و منقبض از فرط ناراحتی ، رفتن او را نگریست ، سپس برگشت و دوباره درون ماشین نشست.

فتانه گفت:

الان باید تنها باشه!

خیلی تند باهاش صحبت کردي فتانه!

لازم بود . باید بهش شوك وارد میشد تا بفهمه داره چه کار میکنه . انگار با خودش و با همه دنیا لج کرده!

نگرانشم.

چند وقته مانی رو ندیده ؟

دقیقا نمیدونم ، خیلی وقته!

مطمئنم الان تمام وجودش نگران مانیه . اون نمیره ... بهت قول میدم!

نازنین خیلی بهم ریخته اس!

درسته ، اما مانی رو هم هنوزم که هنوزه دوست داره . دیدي وقتی اسم مانی رو می آوردم چه حالی میشد ؟ اون لج کرده ! با

خودش ، با وضعیتش ، با تمام اون چیزهایی که باعث شدن یه سد بزرگ سر راهش به وجود بیاد ... با تمام اونایی که این سد

رو به جاي اینکه بشکنن ، مستحکم تر کردن . اون با نقطه اي تاریک ناخواسته ي زندگیش لج کرده و حالا تصمیم گرفته

تنهایی رو انتخاب کنه ، اما حتی خودش هم میدونه که بدون مانی نمیتونه ، دووم نمیاره ! اون میمونه ، بهت قول میدم ... از مانی

دل نمیکنه!

نیما برگشت و به چهره ي زیباي فتانه نگریست و به نرمی لبخند زد:

میدونی که خیلی قشنگ صحبت میکنی ؟!

فتانه نیز به روي او لبخند زد:

کی ؟ ! من ؟ !

آره ، خود تو ! حرفات از هر مسکنی ، آرام بخش تره!

شرمی دخترانه گونه هاي فتانه را گلگون ساخت.

نیما گفت:

اگر نازنین انتخاب اول و آخر مانیه ، تو هم انتخاب اول و آخر منی ... براي همیشه!

فتانه در حالیکه به شدت احساس هیجان میکرد سر برگرداند و از شیشه ماشین به بیرون خیره شد.

صداي نیما بار دیگر چون نواي لذت بخش یک لالایی در گوشش پیچید:

دوستت دارم ... خیلی زیاد!

***

در اتاق را که باز کرد و داخل شد ، نازنین گوشی تلفن به دست از این سو به آن سو میرفت.

بله ، پس فردا ساعت سه نیمه شب به وقت اینجا!

نیما روي تخت نشست و سرتاسر اتاق را از نظر گذراند . دو سه چمدان بزرگ و یک ساك کوچک روي زمین پراکنده بودند .

روي میز توالت خالی بود و از جاي قابهاي روي دیوار تنها سایه اي سیاه باقی مانده بود.

نگاهش دوباره به سوي خواهرش چرخید:

خیلی لطف کردین دایی جان ، میبینمتون ... به زن دایی و بچه ها سلام برسونین ... بازم ممنونم ، شبتون بخیر.

گوشی را روي تخت ، کنار نیما پرت کرد و خودش روي صندلی نشست.

نیما گفت:

میدونی بابا از همین الان داره پرپر میزنه ؟!

نازنین از قوطی کوچک و ظریفی ، دو عدد قرص بیرون آورد و با لیوانی آب که روي میز بود سر کشید.

چه کار داري میکنی نازنین ... چه کار داري میکنی ؟!

بذار یه مدت دور باشم نیما . بذار تنها باشم . بذار حال و هوام عوض بشه . بر میگردم ... نمیگم خیلی زود ، اما بر میگردم . بذار

دوباره خودم بشم . خیلی به هم ریخته ام نیما ... خیلی!

بر میگردي اما کی ؟ وقتی دیگه پدري برات باقی نموند ؟ ! وقتی از مانی فقط صداش ، اونم تو دل یه سی دي کوچیک که خیلی

راحت میشه نابودش کرد ، باقی موند ؟ ! آره ؟

برو بیرون نیما ! بذار این یکی دو روز رو تو آرامش بگذرونم!

تو جز در کنار مانی ، هیچ جا آرامش نداري نازنین ، همون طور که مانی نداره و داره مثل شمع آب میشه ... میدونی چه جوري

شده ؟ جوري شده که تو رو کنار خودش تصور میکنه و باهات حرف میزنه . اون با خیال تو حرف میزنه نازنین ، با خیال مریم !

داغونش کردي نازنین ، از پا انداختیش ... چرا ؟ مگه کم دوستت داره ؟ کم برات به آب و آتیش زد ؟ چه کار کرده که اینجور

باهاش تا میکنی ؟ به خاطر خانواده اش ؟ خب اونا که راضی شدن ، پس دیگه مشکلت چیه لعنتی ؟!

فریاد زد:

مشکل من خودمم ... خودم ! حالا دست از سرم بردار!

بلند شد و ایستاد:

بس کن نازنین ، به خودت بیا . با رفتنت نه تنها چیزي رو درست نمیکنی ، بلکه همون چیزایی هم که ساختی نابود میکنی !

نازنین ... چند وقته مانی رو ندیدي ؟ دلت براش تنگ نشده ؟!

اشک بر صورتش جاري شد . سرش را میان دستهایش فشرد:

ولم کن ... ولم کن . چی از جونم میخواي ؟ چرا راحتم نمیذاري ؟ اینقدر اسمشو تکرار نکن . اینقدر عذابم نده نیما ... عذابم

نده!

تو هنوز دوستش داري نازنین . پس چه طور برات مهم نیست که چی داره به سرش میاد ؟

سرش را روي میز گذاشت و به هق هق افتاد.

یعنی حتی اگه بمیره هم برات مهم نیست ؟ پا تو کردي تو یه کفش و میگی میخوام برم ، آره ؟ تو اصلا به حرفهایی که فتانه زد

فکر کردي ؟ نازنین ... من و فتانه همدیگه رو دوست داریم ، قول و قرارهایی که گذاشتیم برامون ارزش داره ، هیچ کدوممون هم زیر قولمون نمیزنیم . اما تو زیر قول و قرارت زدي ! باشه ... اگه رفتن دردي ازت دوا میکنه حرفی نیست ، برو . برو ببینم

به کجا میرسی ؟ اما بدون بی گناهی مانی همیشه روي وجدانت سنگینی میکنه!

این را گفت و بی توجه به هق هق گریه ي نازنین از اتاق بیرون رفت . صداي بسته شدن در که بلند شد ، نازنین چهره ي سرخ

و خیسش را از روي میز برداشت . با دستهایی لرزان کشوي میزش را بیرون کشید و پوستر کوچکی از محمد را بیرون آورد ؛

تصویر معصوم و بی گناه او را به صورت بیقرار خود نزدیک کرد و در میان سیل اشکی که بر گونه هایش میبارید ، با بغضی

سنگین زمزمه کرد:

عزیز دلم...

****

گیتار با نوایی محزون و غمگین همراه با صداي سوزناك محمد ناله میزد.

عقربه ساعت دیواري دو نیمه شب را نشان میداد اما اهالی خانواده معتمد همگی بیدار بودند و در سکوت به صداي محزون ساز

که از اتاق محمد بیرون می آمد ، گوش میدادند.

دست آخر امیر علی که آن روزها از همیشه پریشان تر بود ، بی طاقت از جا برخاست و به سوي اتاق محمد رفت.

در را که باز کرد تصویر چشمهاي اشکبار برادرش ، او را بیش از پیش از خود متنفر ساخت . جلو رفت و کنارش روي تخت

نشست .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
محمد گیتار را از خود جدا کرد و به دیوار تکیه داد.

امیر گفت:

امشب غمگین تر از همیشه میزنی!

آره!

دستهاي مردانه اش را روي صورتش کشید و اشکهایش را از چهره زدود.

خیلی وقته میخوام یه خواهشی ازت بکنم!

محمد با لحنی بیتفاوت گفت:

بگو!

منو ببخش محمد ! فکر اینکه من باعث شدم از نازنین ببري راحتم نمیذاره!

اون از من برید ، نه من از اون!

ببخش داداش ... ببخش!

محمد با نگاهی خسته به امیر علی نگریست . زهر خندي تلخ بر بهایش جاري شد و سپس گفت:

مریم تا یک ساعت دیگه میره ... اون وقت همه تون به آرزویی که داشتین میرسین ! خوشبختی منو میبینین ! مطمئن باش...

تا یک ساعت دیگه میره ؟!

محمد سر برگرداند و به نقطه اي نامعلوم در فضا خیره شد:

سر شب نیما بهم خبر داد.

اون وقت تو همینجوري اینجا نشستی ؟!

تصمیم اون عوض نمیشه.

باید بري دنبالش!

دیگه کشش ندارم ! همه ي توانم رو از دست دادم...

بس کن . این حرفها چیه ؟ بلند شو ، باید بریم دنبالش ... ساعت چنده ؟!

متعاقب این حرف به ساعت مچی اش نگریست و جواب خودش را داد:

دو و ربع ! هنوز سه ربع وقت داریم!

این را گفت و از جا برخاست . محمد در سکوت نگاهش میکرد . امیر دستش را روي شانه او نهاد:

برش میگردونیم داداش ... آخرین شانستو از دست نده!

محمد باز هم پوزخندي زد:

شانس ؟!

آره ، شانس ... شانس بخشیده شدن من توسط تو ! شانس این که بدونی نازنین هنوز هم بهت علاقه داره ، شانس یه زندگی

تازه ... یه شروع دیگه!

فکر نمیکنی افکارت خیلی دیر عوض شده ؟ ! مریم من رو به خاطر شماها ، به خاطر تو ، رهام کرد و رفت ! براي رفتنش خیلی

زود بود امیر ، براي عوض شدن افکار تو هم خیلی دیره ... خیلی دیر!

نگاه تحقیر آمیز برادرش را از نظر گذراند و سر به زیر انداخت.

آهسته گفت:

برش میگردونیم محمد ... بهت قول میدم ! میخوام جبران کنم داداش ... بلند شو.

***

نگاهش به نازنین که با دیدگانی اشکبار کنار نیما ایستاده بود و صحبت میکرد افتاد و دل در سینه اش فرو ریخت.

آهسته خطاب به امیر گفت:

اوناهاش ... هنوز نرفته ! داره با نیما صحبت میکنه.

امیر علی فورا جمعیت را شکافت و به سوي آندو رفت...

یعنی تو هنوزم منصرف نشدي ؟!

زیر لب زمزمه کرد کاش الان مانی اینجا بود!

چی ؟

هیچی ... نه منصرف نشدم!

چشمهاي پر اشکت که چیز دیگه اي میگن!

نازنین خانم ... نازنین خانم...

نیما و نازنین هر دو به سمت صدا چرخیدند و با دیدن امیر علی که به سوي آنها می آمد یکه خوردند!

امیر خود را به آنها رساند:

نازنین خانم ... کجا دارین میرین ؟ !

نیما گفت:

سلام ! شما اینجا چه کار میکنین ؟!

نازنین قدمی به عقب برداشت و آهسته سلام کرد ، سپس رو به نیما گفت:

من دیگه باید برم!

امیر گفت:

صبر کنین ، باید باهاتون صحبت کنم.

حرفی براي گفتن نمونده!

این را گفت و پاسپورتش را از کیف دستی اش بیرون کشید.

امیر علی گفت:

رفتنتون اشتباهه نازنین خانم ، آخه چرا میخواین این کار رو بکنین ؟

نازنین به سردي گفت:

متاسفم ... دلیلم شخصیه!

این را گفت و به نیما نگریست:

به محض اینکه رسیدم باهات تماس میگیرم.

سپس چرخید تا پاسپورتش را براي کنترل کردن تحویل دهد که با محمد روبرو شد . هر دو با حالتی خاص به یکدیگر خیره

شدند.

بغضی راه گلوي نازنین را به سختی فشرد . محمد را هیچ وقت آن اندازه تکیده و فرسوده ندیده بود.

آهسته و بی اراده زمزمه کرد:

چی به سر خودت آوردي ؟!

محمد آرام گفت:

داري میري ؟!

نازنین نگاهش کرد:

مجبورم!

چشمهایش جزء به جزء اعضاي صورت او را از نظر گذراند . با حسرت گفت:

چقدر عوض شدي مانی ، چقدر لاغر شدي!

محمد حرفی نزد تنها پرسید:

چی تو رو مجبور میکنه ؟!

نازنین با بغض سر تکان داد:

خودم ... وضعیتم!

محمد زهر خندي تلخ بر لب نشاند:

پس وجود من نمیتونه دلیل موندن تو باشه ... دوستم نداري مریم ! دروغ گفتی ...

نه ... من ...

برو ... دیگه اصراري به موندنت ندارم ! دیگه توانی براي نگه داشتنت ندارم ! دیگه نایی براي التماس کردن ندارم ! برو ... تو

دلایل مهم تر از من براي رفتنت داري ؛ خودت ... وضعیتت ! اما یادت باشه نخواستی در کنار من خودت رو پیدا کنی .

نخواستی وضعیتت رو فراموش کنی . نخواستی در کنار هم به آرامش برسیم!

مانی...

برو مریم ! دیگه اصراري به موندنت ندارم ... برو!

آهسته از برابر نازنین گذشت و با شانه هایی فرو افتاده به سمتی نامعلوم قدم برداشت!

نازنین برگشت و با نگاهی اشکبار ، مسیر رفتن او را از نظر گذراند . لبهاي لرزانش آهسته از هم گشوده شد و نالید:

مانی...

محمد اما در برابر دیدگانش ، در میان سیل جمعیت ، از تیررس نگاه او خارج شد...

***

تمام شب را در خیابان ها گذراند و راه رفت و اشک ریخت . صبح وقتی به خانه برگشت ، امیر علی نگران و بیقرار در حیاط

قدم میزد . محمد را که دید به طرفش رفت و عصبی گفت:

کجایی تو پسر ؟ گوشیت رو چرا خاموش کرده بودي ؟

محمد بی حرف از کنارش گذشت.

امیر علی برگشت و شانه هاي او را گرفت:

صبر کن!

محمد براي نخستین بار با حالتی عصبی دست او را پس زد:

گفتی برش میگردونم ... گفتی جبران میکنم ... پس کو ؟ ! رفت امیر ، رفت ! داغونم کردي ، نمیبخشمت ... هیچ کدومتون رو

نمیبخشم ...

محمد ...

محمد مرد ! محمد بدون مریم مرد!

برگشت و خواست به طرف پله ها برود که ناگهان چشمهایش بالاي پله ها به نازنین افتاد که در آستانه در ایستاده بود . تکانی

شدید خورد و از حرکت باز ایستاد!

نازنین لبخند بر لب آهسته گفت:

سلام!

دست گرم امیر علی از پشت روي شانه هایش نشست:

گفتم برش میگردونم ... گفتم جبران میکنم ، کردم ! برگشت ، از راه فرودگاه برگشت ! خوب نبود اینقدر چشم به راهش

بذاري ... میدونی از کی منتظره ؟

محمد بی آنکه حتی پلک بزند تنها به نازنین مینگریست.

نازنین جلو آمد و چون فرشته اي سبکبال ، بالاي پله ها ایستاد و گفت:

وجود تو مهمترین دلیل براي موندنمه . میخوام در کنار تو خودم رو پیدا کنم . میخوام گذشته و تمام مشکلاتم رو فراموش کنم

. میخوام با هم و در کنار هم به آرامش برسیم ! همه ي اینها گفته هاي خودته ! پس مرد باش و تو هم مثل من بمون!

محمد روي دو زانو نشست . اشک چون سیلی عظیم بر گونه هایش میبارید...

لحظه اي بعد در حالیکه پاکی عشقش را میستود ، همانجا سر به خاك نهاد و به سجده افتاد...

***

در باغی از گلهاي مریم ، عاشقانه به دنبال مریم خاطرات و رویاهاي خود پرسه میزدم...

گرچه دستهاي عاشقم را خارهاي بسیاري خراشید ، اما تاب از کف ندادم ، عشق از سر بیرون ندادم و عاقبت تو را ، تو

زیباترین گل مریم را یافتم و ریشه ات را در خاك وجودم محکم ساختم ... عشقت را با تار و پودم عجین ساختم!

در سراپرده ي هستی تنها مهر توست که آرامش بخش این قلب پر شور است ... اشتیاق توست که مرا با امیدي سرشار ، هر

روز بیشتر از روز قبل به جلو میراند...

من همه هستی ام را با گلبرگ هاي نرم و زندگی بخش تو پیوند داده ام ، مریمم ...

براي چشمهاي روشن تو غزل غزل پر شعرم

تا نفس نفس قصیده ي بلند نگاهت را بخوانم



پایان
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
صفحه  صفحه 6 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6 
خاطرات و داستان های ادبی

Maryam Paeyzi | مریم پاییزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA