انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 9 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

انتقام شیرین


مرد

 
..:: انتقام شیرین (17) ::..
روز بله برون به مامان و بابای صبا زنگ شدم و ازشون خواستم به عنوان پدر و مادر و بزرگترم شرکت کنم . امینه خانوم ( مامان صبا ) با چهره گرفته ای بهم گفت – این آقا رو چند وقته می شناسی دخترم؟
- یه مدتی هست .
امینه خانوم – بهش اطمینان داری ؟
- آره . نگران نباشین . خانواده شناخته شده ای دارن .
امینه خانوم – پس اینطور .
خیره به ساعت داشتم برای ورودش لحظه شماری می کردم و دائم خودمو با " پس چرا نیومد" کلافه!
صحبتای مقدماتی تموم شده بود که زنگو زدن .
آقای قدسی – منتظر کسی بودین ؟
- بله تشریف که آوردن معرفی می کنم حضورتون .
بی بی با تعجب و سوال بهم نگاه کرد .  فکر کنم اون حس موذی توی چشامو تشخیص داده بود . شهناز داشت با لذت در و دیوار رو تماشا می کرد . همونطوری زمزمه کرد -  هنوزم همون طوره .
- سلام .
نگاهش رو از در و دیوار گرفت – سلام عزیزم .  داشتم نا امید می شدم که بتونم بازم ببینمت . این شانسو مدیون چی هستم .
- مدیون کیا قدسی و خانوادش . بیاین داخل خیلی وقته منتظرن!
کلی از دیدن چهره عصبی متعجب و مبهوتش دلم قیلی ویلی رفت . یه ضربه دیگه . می خواستم با عنوان "مادر سابقم" معرفیش کنم ولی وجدان درد گرفتم و به گفتن شهناز خانوم بسنده کردم . جالب بود و قدسی کاملا می شناختش !
از جاشون بلند شده بودن و باهاش احوال پرسی کردن .
معین قدسی (قدسی بزرگ ) – به به خانوم ملکی . شما کجا این جا کجا ؟ با مهرشید جان آشنایی دارین ؟
شهناز – بله با اجازتون . بفرمایید خواهش می کنم.
جای خالی کنار من رو انتخاب کرد و نشست . زیر لب پرسید – اینجا چه خبره ؟
- بله برونمه .
تو چشام نگاه کرد – داری چی کار می کنی با خودت ؟
نتونستم جوابشو بدم . معین خان حرفشو شروع کرده بود و منتفر بودم توی یه جمع پچ پچ کنم ! مهریه تعیین شد . در خواست خودم 124 تا سکه به نیت 14 معصوم  و 114 سوره قرآن رو قبول کردن . ولی اونا 1000 تا سکه دیگه + یکی از ویلاهای شمالشون رو با یه آپارتمان که قرار بود توش زندگی موقتی داشته باشیم انداختم پشت قبالم . بله عروس آقای قدسی باید قبالش حسابی سنگین باشه ! نه من نه کیا هیچ حسی به اون مراسم نداشتیم . فقط تقدیر و اهداف خودمون بود که ما رو بهم گره زده بود .
حرفا که تموم شد کیا منو کشید کناری و با یه لبخند کوچیک گفت – با این که هر کدوم از ما هیچ هدفی برای این ازدواج نداشتیم و نداریم جز مادیات ولی خوشحالم حداقل همسری که قراره یه مدت باهاش زندگی کنم یه دختر مستقل و محکمه .
- بهتره برین . پدر و مادرتون دارن زیادی خنده دار نگاهمون می کنن .
کیا – فردا باهات برا آزمایش هماهنگ می کنم .
- باشه پس خبر از شما.
هر چی به خانوم و آقای احمدی اصرار کردم واسه شام نموندن و رفتن چون قرار بود برن خونه عموی صبا ولی به خاطر من نرفته بودن .
موقع شام نهایت هنرم رو به کار بردم و حسابی رفتم توی فاز سفره آرایی . کلی سوسن خانوم ازم دربارشون پرسید تا مطمئن شد کار خودمه یه لبخند کوچیک زد و گفت – ماشا.. عروسم هنرمنده .
- لطف دارین .
کامران شوخ طبع که تا اون موقع ساکت بود دیگه تغییر مود داد – آخیش . خدا رو شکر خانواده دوستت رفتن زن داداش. داشتن از بی حرفی می مردم .
خندم گرفت . نه به خاطر این که داشت می مرد ! به خاطر این که بهم گفت زن داداش . چه واژه غریبی! به اون طرف سالن جایی که معین خان و شهناز داشتن با اخمای تو هم حرف می زدن! کاش می فهمیدم چی می گن . غذای مورد علاقمو هم که گذشاتم روی میز صداشون زدم و گفتم – ببخشید وسط کلامتون ولی شام سرد میشه بفرمایید .
معین خان و شهناز پاشدن و اومدن این طرف.
 معین خان – به به این غذا خوردن داره .
- نوش جانتون بفرمایید .
شهناز توی فکر بود . خیلی دلم میخواست بدونم داشتن درباره چی حرف میزدن . کیا برام کمی ژیگو گذاشت و آروم گفت – به چی فکر میکنی؟
- این که اونا داشتن چی میگفتن...
کیا – شاید درباره من و تو .
- شایدم گذشته ها ...
کیا – خیلی حرفا برای گفتن هست .
- وقتی قولی رو که بهم دادی به آخر رسوندی قول میدم بهت همه چیو بگم .
سری تکون داد و دیگه حرفی نزد . و برعکس کامران تا تونست حرف زد و همه رو خندوند . خدا رو شکر بود وگرنه نمیدونم چطوری باید سکوت این جو سنگین رو تحمل می کردم .
قدسی ها رو که بدرقه کردم منتظر بودم شهناز هم بره . ولی تکون نخورد سر جاش . داشتم از خستگی غش می کرد .
شهناز – بشین باهات حرف دارم .
- چه حرفی؟
شهناز – درباره بازی ای که با آیندت شروع کردی .
- فکر نکنم کارایی که می کنم به شما ربطی داشته باشه .
شهناز – مهرشید با آیندت بازی نکن .
- بازی در کار نیست .
شهناز – ولی تو داری به انتقامی فکر می کنی که آیندتو خراب میکنه . داری کاری رو میکنی که من وقتی اون چیزا رو درباره اسفندیار شنیدم کردم . ازدواج بدون فکر و برای انتقام . چرا مهرشید چرا ؟
- هدف وسیله رو توجیح میکنه !
شهناز – نمیکنه مهرشید . منم همین طور فکر می کردم . فکر میکردم با ازدواجم اسفندیار داغون میشه ... شد ولی من هم شدم . هر دو با هم خرد شدیم. اون با دیدن من پیش پدرت و من با دیدن هر روز بچه هایی که مال خودم نبودن ! با پیدا کردن تو . با دیدن قیافه له شده ی بهداد . تو نمیتونی بفهمی من چقدر دوستت دارم . چون فکر میکنی وقتی میگم بهداد تورو بچه خودم به حساب نمیارم!
پردیم وسط حرفش – پس چی ؟ با این که من بچه ای بودم از خون خودت . ولی تو منو از خودت روندی . به این فک نکردی تموم این سالها حسرت گفتن کلمه مامان توی دلم موند . مادری که یه دوست باشه برام . وقتی ناراحتم وقتی سرخورده ام وقتی نا امیدم دلداریم بده ... وقتی غم توی چشام لونه میکنه یه آغوش واسه آروم شدن داشته باشم .
از مبل پاشدم – من اینطوری بزرگ شدم . بدون هیچ محبت مادرونه ای . این نوع محبت برام بی معنیه . کلا واژه محبت برام بی معنیه ! انکار نمیکنم . من عاشق بهدادم . عاشق پسرت ! ولی کینه پدرش از این عشق پررنگ تره . شاید کیا بتونه مرهمی روی زخمام باشه. من خستم . میرم بخوابم . خواستی بمونی اتاق کنار اتاق بی بی رو میتونی برداری یا اتاقای بالا به جز اتاق بابا . لباس خواب هم توی کمداش هست . شب بخیر .
از پایین پله های مارپیپچ تا دم در اتاقم نگاهشو حس کردم . همون طور که با دستمال مرطوب آرایشمو پاک می کردم صدای روشن شدن ماشینش و خروجش رو شنیدم . پس رفت . سریع لباس عوض کردم و خوابیدم .
صبح شنبه رفتیم واسه آزمایش خون . انگار کیا بیشتر از من واسه ازدواجمون عجله داشت . درکش میکردم . ارثیش کم پولی نبود . خودش میگفت اگه بتونه ارثیش رو بگیره می تونه چندین مجتمع بسازه و اینطوری یه سود کلان گیرش میومد که تا هفت نسلش بی نصیب نمی موندن ! از آزمایشگاه که بیرون اومدیم گفت – نمیدونم امروز چم شده وقتی خونتو دیدم حالت تهوع می گرفتم .
- وا مگه چیه ؟ خونه دیگه .
خنده ای کرد و راه افتاد – خون شما که خون هر کی نیست !
- اوه اوه چه لوس !
کیا – صبحانه خوردی ؟
- معمولا صبحانه جز یه لیوان شیر یا نسکافه چیزی نمیخورم .
کیا – واقعا ؟
- آره مگه چیه ؟
کیا – هیچی چرا میزنی خوب ؟ عصر چه کاره ای؟
- به جز سرکشی کارخونه و جلسه سهام دارا امروز کار دیگه ای ندارم .
کیا – عصر میام دنبالت بریم حلقه بگیریم .
خندیدم – وای تو چقدر عجله داری!
کیا – بحث کلی پوله سرکار خانوم .
- راستی کارت با ملکی به کجا رسید ؟
کیا- حواسش خیلی جمعه . دو سه تا از سهامدارا حسابی بهش وفادارن ولی بقیشون یه قولایی دادن . فقط قیمت سهامشون زیادی بالاست . مشکلی نداری؟
- نه . من دارایی های پدر بزرگ مرحومم رو هنوز دارم . کلی قیمت اوناست . میفروشمشون .
کیا – باشه . قیمت کن ببین چقدر دستمونو میگیره .
سری تکون دادم  و توی ذهنم لیست کردن اموالی که بابا براش ارث مونده بود . کیا رسوندم کارخونه . یه سر به همه بخشا زدم و با سرکارگر صحبت کردم  . شکر خدا وضعیت روز به روز داره بهتر می شه و قیمت سهاممون هم داره بالا میره . جلسه سهامدارا تا حدود ساعت 5 طول کشید . یه سری پیشنهاد برای فروش بیشتر بود که رد یا قبول شد .
از اتاق جلسه یه در به اتاق خودم داشت . به ساغز خبر دادم که اتاقم هستم ولی دیگه دارم میرم .
ساغر – خانوم آقای ملکی دو ساعتی هست که منتظرن شما رو ببینن .
- ملکی ؟ کدومشون ؟ اسفندیار یا بهداد ؟
ساغر – جناب اسم کوچیتون ...
صدای مبهمی اومد ولی تون صداش مطمئنم کرد .
- بگو بیاد داخل . کسی رو وصل نکن .
ساغر – چشم .
مثل همیشه با دیدنش دلم به زانو در اومد سلام کرد . جوابشو دادم – خوش اومدید . بفرمایید .
تعارفش کردم بشینه . رو نزدیکترین مبل چرمی به میز کارم نشست .
بهداد - حالت چه طوره ؟
- به مرحمت شما !
از صورت بی حالتش نمیتونستم چیزی رو بخونم . دیدم حرفی نمیزنه .
- آقای ملکی من یه مقدار کار دارم . امرتون رو بفرمایید .
صورتش سخت شد . انگار دندوناشو داره از حرص روی هم فشار میده که حرف ناجور بهم نزنه . توی دلم گفتم “ میدونم بهدادم . میدونم دردت چیه ! ولی نمیتونم . منو ببخش. “
به ساغر گفتم بگه برامون دو تا نسکافه بیارن . بهداد هنوز ساکت بود . گوشیم زنگ خورد . کیا بود . با تردید وصل کردم .
- سلام .
کیا – سلام خسته نباشی . خوبی؟
- سلامت باشی . ممنون تو خوبی؟
کیا – ممنون منم خوبم . کارت تموم شد .
- تقریبا چطور؟
کیا – قرار شد بریم حلقه ها رو بگیریم ها .
-  به نظرت لازمه منم باشم ؟
کیا – درسته که سوریه ولی آدم دلم میخواد همه چی روال عادی خودشو داشته باشه که وقتی برای یه ازدواج واقعی میریم یه تجربه خوب داریم قبلش .
خندم گرفت – من واقعا دلم نمیخواد بازم ازدواج کنم .
بهداد برگشت توی صورتم . انگار میخواست حرفامو تجزیه تحلیل کنه !
کیا – حالا شایدم باز ازدواج کنی مگه نمیشه !؟
- هیشکی آینده رو ندیده . حالا چی کار کنم ؟
کیا - کارت چقدر دیگه طول میکشه ؟
- 6 کارم تموم میشه .
کیا- پس من 6 میام دنبالت . بعدم شام میریم بیرون .
- پس بی بی چی ؟ تنها می مونه .
کیا – اون بنده خدا که کاری به ما نداره . بگو دوستت بره پیشش .
-  اون بیچاره هم توی امتحاناشه . من این ترمو مرخصی دارم اون که نداره .
کیا – میخوای برم دنبالش ؟
- بهش زنگ میزنم خبرشو بهت میدم باشه ؟
کیا – باشه . پس منتظرم . کاری نداری.
- نه قربانت .
کیا – فعلا .
- خداحافظ .
بهداد هنوزم توی صورتم دنبال چیزی میگشت که بتونه نتیجه گیری کنه .
- من تا 6 بیشتر وقت ندارم . اومدین مسابقه سکوت ؟
بهداد – نه اومدم ببینم داری چی کار میکنی!
- هیچی زندگی می کنم ! به کارخونم می رسم . در شرف ازدواجم . همین !
بهداد – مهرشید داری چی کار میکنی ؟ خودت می فهمی ؟
- از حرفای تکراری خسته شدم . حرف جدید بزن .
پاشد و میزم رو دور زد و درست جلوم زانو زد .
دستپاچه گفتم – چی کار میکنی !؟
دستامو گرفت و گفت – مهرشید رحم کن . به من و عشقم . به خودت و آیندت .
چقدر این چشا رو دوست داشتم . چقدر محتاج دستاش بودم . آرامشی که نداشتم رو وقتی پیشش بودم داشتم . اونم اونقدر زیاد که دلم میخواست تمومی نداشته باشه . دستشو گذاشت کنار صورتم و با انگشت شصتش گونمو نوازش کرد .
بهداد – التماست می کنم مهرشید . ازدواج نکن . تو عاشقش نیستی ! حتی دوستشم نداری .
- تو پسر اونی !
نمیخواستم دلشو بشکنم . نمیتونستم اونی که عاشقشم رو از خودم نا امید کنم . سخت بود ولی باید این کار رو میکردم . وگرنه نابود میشد .
- بهداد برو خواهش میکنم .
بهداد – مهرشید چی کار کنم که منصرف بشی ؟
- من منصرف نمیشم . خودتو کوچیک نکن بهداد . قول و قرار گذاشته شده . من تا دو هفته دیگه ازدواج می کنم .
جا خورد .
بهداد – چی ؟ دو هفته ؟
سری تکون دادم . از جاش بلند شد و خیلی سریع از در اتاق زد بیرون . عصبی بود . ترسیدم کار دست خودش بده . پشت سرش دویدم .
- بهداد ... بهداد صبر کن . ..
بی توجه به حرفم رفت سمت ماشینش . وقتی رسیدم بهش تنها چیزی که نصیبم بوی بد لاستیک کشیده شده روی آسفالت بود.
" خدایا دارم دیوونه می شم . چی کار کنم ؟ کاش تو یه راهی پیش روم می ذاشتی"
حس ماهی رو داشتم که از آب بیرون افتاده و بجای اینکه بندازنش توی تنگ هی آب میریزن روش! با همه وجودم اون زجر رو حس می کردم!
ادامه دارد...
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
..:: انتقام شیرین (18) ::..

با صدای تک بوقی به خودم اومدم. کیا بود.
کیا- سلام. غرق نشی یه موقع!
- سلام.ببخشید.من الان کیفمو میارم بریم.
سوار که شدم پرسید – خوبی؟
- آره چطور مگه ؟
کیا – همینطوری آخه قرار بود بهم خبر بدی که برم دنبال بی بی یا نه ولی هر چی به گوشیت زنگ زدم جواب ندادم .
- ای وای ببخشید . حواسم نبود . چیکار کردی حالا؟
کبیا – بردمش خونه اون خانومه که دوستشه . فکر کنم گفت سادات خانوم .
- آها آره . دستت درد نکنه .
کیا – معلومه حواست خیلی پرت بوده ها!
سری تکون دادم و به نشونه عدم تمایل حرفی نزدم ولی با سرسختی ادامه داد – واسه چی بیرون ایستاده بودی . اینقدر توی فکر بودی که هر چی صدات زدم جواب ندادی !
- قرار شد توی زندگی همدیگه دخالت نکنیم ها!
کیا – گفتم شاید کمکی ازم ساخته باشه!
- نه ممنون خودم از پسش بر میام . ببخشید ولی من این عادت بد رو دارم که مشکلات کوچیک رو خودم حل کنم و باعث زحمت بفیه نشم !
به قولی محترمانه دکش کردم. اینقدر توی فکر بهداد بودم که متوجه نشدم مسیرمون چقدر طولانی یا کوتاه بود . سرمو که بلند کردم جلوی یه طلافروشی بودیم . درو واسم باز کرد و رفتیم داخل . بعد از سلام و احوال پرسی منو به عنوان نامزدش معرفی کرد .
کیا - خوب عزیزم . هر کدومو دوست داری انتخاب کن .
وای خدا جون! اینو چیکار کنم !؟ مجبورم جلوی همه نفش لیلی واسه آقا بازی کنم!
لبخند کجکی زدم و گفتم – همشون قشنگن آخه !
سقلمه ای بهم زد و غرید – اصول دین که نیست . یکیشو که به نظرت بیشتر دوست داری انتخاب کن !
از حرضم دست گذاشتم روی گرونترینش . خیلی هم قشنگ بود . ولی با وجود اون همه نگین معلوم بود قیمتش زیاده .
فروشنده کلی از سلیقم تعریف کرد . نزدیک بود از اون همه چاپلوسی بالا بیارم! برعکس من کیا یه حلقه ساده با یه تک نگین انتخاب کرد . یه لحظه اول از خودم خجالت کشیدم ولی بعد برام عادی شد . قرار بود بهش پس بدم پس بهتره بود نگران قیمتش نباشم! خودمو با این حرف قانع کردم . حساب کرد و اومدیم بیرون . به تندی نفسشو داد بیرون و گفت – توی همین پاساژ لباس عروس هم داره .بریم قال قضیه رو بکنیم که به خاطر یه خرید کردن اینقدر واسه من اخم نکنی!
- معذرت میخوام ولی من اهل خرید نیستم .
نگاهی خریدار به سرتاپام انداخت و گفت – به تیپت نمیاد!
- معمولا با دوستم میرم خرید و هر چی هم میخره خودش واسم میخره !
کیا – پس بهتره برم دوستتو بگیرم !
- بفرما راه باز !
خنده ای کرد و گفت – اوه اوه چه بهشم بر میخوره!
نیششو با نگاه بدتر از فحش من بست! کلی تو دلم بهش خندیدم . رفتیم داخل مغازه . اوهههههههه چقده لباس! من چه طوری از بین اینا انتخاب کنم !؟
رفتیم پیش اون خانومای فروشنده . از نگاه هاشون به کیا خندم گرفته بود . یکیشون رو به کیا پرسید – واسه خرید تشریف آوردین یا اجاره !؟
کیا – خرید . بهترین لباساتونو بیارین . تک هم باشه چه بهتر  .
= سایزتون .
روم به سمت لباسا بود . کیا میتونستنیم رخمو ببینه ولی چهرم واسه اون خانوما پیدا نبود . نیشخند بزرگمو کیا دید !
کیا – ببخشید خانوم . مثل اینکه متوجه نشدین ! من اومدم واسه زنم لباس عروس بخرم نه خودم که سایزمو میپرسین! عزیزم ...
به زور جمعش کردم  - جانم .
کیا – لباستو انتخاب کردی؟
- نه اینا هیچ کدوم جالب نیستن!
= ما اینا رو به مشتری های معمولی میدیم . واسه مشتری های تاپمون یه قسمت جداگونه داریم . بفرمایید از این طرف .
طبقه دوم لباسای فوق العاده شیکی بودن . چند تاشونو امتحان کردم . ولی تو تنم فیکس نمیشد . یه جورایی کج و کوله بود ! بیشترم به خاطر این که یکی قبل از من امتحانش کرده بود چندشم میشد! آخرین لباسی رو که آورد گفت – این مدل فرانسوی ماست . بهترین لباس این فروشگاهه . اولین تن خورش شما هستین!
بالا تنش به سبک خورشید دوزی سنگ دوزی های زیبایی داشت و یه دامن ساده با دنباله حدودا دو متری . سادگی لباش بدجور به دلم نشست . چون دیگه هم حوصله گشتن نداشتم ترجیح دادم همینو بپوشم . برق تحسین توی نگاه کیا نشست .
کیا – خیلی بهت میاد . خوبه ؟ دوستش داری؟
- آره .
لباسو حساب کردیم و اومدیم بیرون .
کیا – چقدر از این بُعد زن جماعت بدم میاد!
- چه بعدی ؟
کیا – نگاه های خیره و تور انداختن واسه شوهر! طرف داره میبینه تو همراهمی ولی بازم با تلسکوپ داره منو رصد میکنه .
- امان از خوش تیپی !
خنده ای کرد و گفت – اینو خوب اومدی!
- احتمالا این یه مورد توی خونته!
با تعجب نگام کرد!
- ها چته ؟
کیا – اولین باره دارم میبینم یه خانوم بدون حسادت داره از یه آقا تعریف میکنه !
- میدونی به آخرین نفری که این حرفو زدم فرداش افتاد مرد!
و نیشم تا بناگوش باز شد !
ابرویی بالا انداخت و گفت – من موندم چقدر این مردا بی لیاقت بودن که گذاشتن تو تا این سن مجرد بمونی!
- واقعا !
خندید. ولی من به اولین زنگ خطر توی ذهنم گوش میدادم ! "" نکنه وابسته بشه و طلاقم نده !! ""
شام رو توی سکوت خوردیم . البته بیشتر بازی کردیم . من توی همین فکر بودم ولی کیا ... نمیدونم واقعا داشت به چی فکر می کرد!
بی بی لباسمو که دید هلهله ای سر داد و گفت – چه خوشکله مادر . ایشالا به پای هم پیر بشین .
- خدا نکنه ...
بی بی – چیزی گفتی ؟نمیدونم گوشام چرا یه مدته سنگین شده!
- نه ... گفتم ممنون زیر سایه شما . بی بی شما بعداز ازدواج من باید بیاین خونه من ها !
بی بی –نه مادر . مزاحمت نمیشم !
- وا این چه حرفیه ! شما روی تخم چشم من جا دارین!
بی بی  - نه مادر جون . سادات خانوم تنهاست . بچه هاش پیشنهاد دادن باهم زندگی کنیم . اینطوری دیگه نه اون تنهاست نه بی همدم می مونیم .
- نه بی بی مگه من میذارم  ؟ می خوای منو تنها بذاری ؟
بی بی – نه مادر به قربونت . ولی بالاخره هر زن و شوهری دوست دارن مستقل باشن . منم اینطوری راحتم مادر .
- آخه ..
بی بی – آخه بی آخه ! برو بخواب که خستگی داره از چشات میریزه .
به مسیجای دوستای دانشگاه و صبا که جواب دادم رفتم توی فکر بهداد . به رویاهام فکر کردم . همیشه دنبال مردی مثه اون بودم . با این که کیا از جهاتی سر تر از بهداد بود ولی اخلاقای خاص بهداد ، عاطفه نگاهش و نگرانی نامحسوسش توی رفتاراش رو هیشکی نداشت . حتی بابا ... به پهلو چرخیدم و به عکس خودمو و بابا خیره شدم . تک تک اعضای چهرشو مرور کردم و نفهمیدم کی خوابم برد .
****
به کاغذای توی دستم با ناباوری خیره شدم . یه سری مدارک از اتاق قدیمی و دربسته پیدا کرده بودم که نشون میداد 20 درصد از سهام کارخونه ملکی به نام پدر منه ! که در ازای یه مبلغ زیاد رد و بدل شده . یه آن از ذهنم قضیه ورشکستگی پدربزرگ مادری گذشت . اما بازم به نظرم یه چیزی درست نبود! مگه به ازای این قرض مادرم با بابا ازدواج نکرده بود؟! پس اینا دیگه چیه! مگه اینکه اینا مال اون زمان نباشه!
زنگ زدم به کیا – سلام .
کیا – سلام خانومی . حال شما!؟
- خوبم کسی پیشته ؟
کیا – آره منم خوبم . چه خبرا ؟
دوزاری افتاد ... وگرنه کیا و چه به این زذ بازیا!
- باید ببینمت !
کیا – چه زود دلت برام تنگ شده !
- نه که کشته مرده اون عشوه های خرکیتم عزیزم ! واسه همینه دلم تنگ شده!
خنده ای کرد و گفت – امان از دست تو . خوب کجا ببینیم همو؟
- نمیدونم . بریم کافی شاپ ؟
کیا – گوشی گوشی ... جانم مامان ... آره مهرشیده ... نمیدونم ... بذار بپرسم ازش.... الو مهرشید .هستی ؟
- بله بفرمایید  .
کیا – مامان میگه امروز برنامه ای نداری؟
- فعلا نه چه طور؟
کیا –گوشی ... مامان بیا میگه کاری نداره ... گوشی دستت با مامان حرف بزن .
یا خدا این دیگه چی می خواد!
-سلام سوسن جون . خوبین ؟
سوسن – سلام عزیزم . مرسی شما خوبی ؟ بی بی خوبن ؟
- ممنون سلام دارن . بابا و کامران جان چه طورن ؟
سوسن – خوبن عزیزم . کامی سلام  میرسونه .
- سلامت باشه . چه خبرا ؟
سوسن – سلامتی عزیزم خبرا که پیش شما دو تاست که آسه میرین آسه میاین .
خندیدم – سوسن جون نه که گربه ها واسمون شاخ و شونه می کشن اینه که باید حواسمون باشه یهویی شاخمون نزنن !
خنده ای کرد و گفت – همین شیرین زبونیا رو کردی که دل پسرمو بردی دیگه عروس خوشگلم .
صدای محو اعتراض و خنده کیا و کامران اومد .
- مرسی مامان . دیگه شما این آسه رفتنا و اومدنا رو بذارین به حساب استرس و خرید عروسی . ایشالله بعدا جبران می کنیم .
سوسن – فدات بشم . تو همینطوریشم عزیزی واسم . عرض از مزاحمت ...
- خواهش میکنم امر بفرمایید .
سوسن – امشب شام با بی بی بیاین خونه ما .
- ممنون سوسن جون مزاحم نمیشیم .
سوسن – مزاحم چیه خانومی . مگه نگفتی امره؟
- آخه نمیخوام به خاطر ما توی زحمت بیوفتین .
سوسن – چه زحمتی عزیزم . رحمتی . پس منتظریم دیگه .
- چی بگم والا ...
سوسن – هیچی فقط بگو چشم ...
- چشم مزاحمتون میشیم  .
سوسن – فدای عروس گلم . کاری نداری با من ؟
- سلام برسونین . بازم ممنون .
سوسن – قربونت عزیزم . سلام به بی بی هم برسون .
- چشم شمام سلام برسونین ...
سوسن – قربانت ... فعلا خداحافظ .
- خدانگهدار ...
چند لحظه بعد کیا گوشی رو گرفت – ماشالا شما زنا از فک زدن کم نمیارینا!
- امورات با همین میگذره فعلا ...
کیا – وانمونی از جواب دادنا!
- نه نترس... پس حرفا میمونه واسه شب ...
کیا – پس شب میبینمت . کاری نداری؟
- نه قربانت . خداحافظ.
کیا – فعلا .
به بی بی قضیه شام رو گفتم . یه خورده هم به صبا درباره خریدن جهاز حرف زدیم.
سر شام توجه های کیا داشت از حد میگذشت .شاید واسه بقیه عادی بود ولی واسه من که بیشتر این رابطه واسم یه قرار داد کاری بود تعجب برانگیز شده بود!
 اروم پا زدم به ساق پاش و گفتم – اهه بی خیال بابا . خیلی جدی گرفتیا! انگاری واقعا نامزدتم !
قشنگ جا خورد و اخماش رفت توی هم . دیگه تعارفو گذاشت کنار و تا اخر شام رفت تو لب! هر چی هم کامران بهش متلک انداخت حالش سر جاش نیومد . بعد از شام کامران بی بی رو برد خونه . چون خسته بود . نمیخواستم تنهاش بذارم ولی اصرار کرد که من یکی دو ساعت دیگه بمونم .. کیا پیشنهاد داد فنجونای چاییمونو توی حیاط بخوریم .
کیا – خوب . قضیه چیه؟
- توی صندوق قدیمی یه سری کاغذ پیدا کردم که نشون میده 20 درصد از سهام یه کارخونه به اسم پدر منه ...
کیا – کو ببینم .
- توی ماشینه بذار بیارمش .
از کنار ماشینای خانواده که رد میشدم با خودم گفتم خوب شد حداقل واسه حفظ ظاهر این ماشینه رو خریدما . کیف سامسونتمو آوردم و کاغذا رو بهش نشون دادم .
کیا – یه چیزی این وسط مشکل داره!
- چیه ؟
کیا – اینا به اسم پدرته ولی چرا سهام کارخونه ملکیه ؟ قصه تو چیه ؟
یه قلپ از چاییم خوردم و آروم گفتم - طولانیه . شاید بعدا بهت بگم.
کیا – بهتره الان بگی . اگه من بدونم چی به چیه و همینطور علت این انتقام تو بهتر میتونیم کار کنیم . من دیگه غریبه نیستم . نامزدتم ها!
خندم گرفت – ماشالا چه خوب رفتی تو بحر نقشتا .
کیا – قرار نیست جلوی پدر و مادرم تابلو کنم . اگه حواست به برخوردامون نباشه خیلی زود شک می کنن! پس هی تیکه ننداز! فک میکنی خودم خوشم میاد از این آویزون بازیا از خودم در بیارم ؟
- خوب حالا چرا عصبانی میشی!
کیا – آخه دائم داری تیکه میندازی! فک کردی خاطرخوات شدم واقعا ؟اگه ارثیم نبود عمرا سمت هیچ دختری نمیرفتم!
- خوب ببخشید .
یه مقدار اخماش باز شد – حالا بشین بگو چه خبره!
باید بهش اعتماد میکردم . داستان زندگی خودمو و بابا رو براش گفتم .خیلیشو نگفتم ولی اونایی که مهم تر بود توضیح دادم براش.
آخر سر گفتم - من اینجام تا داستانی که از دو نسل قبل از من شروع شده رو تموم کنم !
کیا متفکر گفت – اگه یه داستان دیگه شروع بشه چی ؟
- نمیدونم . امیدوارم این اتفاق نیوفته ! تا جایی که بشه جلوشو می گیرم!
کیا – نتونستی جلوشو بگیری و عاشق پسر ملکی شدی ! گاهی وقتا دل آدم همه برنامه هاو بهم می زنه!
- کیا داری توی دلمو خالی می کنی! منظورت چیه ؟
کیا – اگه طلاقت ندم چی کار میکنی!
جا خوردم!
- کیا خواهش می کنم! من روی قول تو حساب کردم!
کیا – دارم مثال می زنم!
- میشه از این مثالا نزنی !؟ داری منو می ترسونی!
دیگه حرفی نزد . نفس عمیقی کشید و گفت – باشه .  تنها ابهام این کاغذان!
- آره . نمیدونم اینا رو بابام از کجا اورده فقط میدونم بهترین ارثیه ای که ازش گرفتم همینه !
کیا – خوب . باید بریم دنبال یه مقدار دیگه سهام . اونطور که من تحقیق کردم تقریبا 40 تا از سهام مال خود ملکی هاست . محبور بودن یه مقدار از سهامشونو به شرکاشون بفروشن چون تو یه پروژه بین المللی سرمایه گذاری کردن . واسه همین میتونیم بیشترین قسمت سهامو مالک بشیم . ولی هنوزم یه مشکل داریم .
- چی؟
کیا – مهم نیست چقدر از سهام مال توئه . مهم تعداد رای هاست !
- اونو که درستش میکنیم . اون با من ! دیگه!؟
کیا – درباره فروش اموالت چی کار کردی ؟
- تا 4 روز دیگه پول به حسابمه . همون روز چکشو برات می فرستم .
کیا – به زودی همونی که خواستی میشه !
سری تکون دادم و رفتم توی فکر ... " ینی واقعا من میتونم اون روزی رو ببینم که ملکی میاد التماسم میکنه زندگیشو به اتیش نکشم !؟ "
کلام قدسی بزرگ منو از فکر بیرون کشید – بچه ها شماها توی خونه هم کار رو ول نمیکنین؟
کیا – حق با شماست . ولی خوب الان تنها وقتیه که میتونیم بدون دغدغه باهم دربارش حرف بزنیم .
معین – حالا این یه مدت رو بی خیال کار بشید . نمیشه ؟
کیا سکوت کرد . نمیخواست منو بذاره توی رودربایستی . جواب دادم – چرا حق با شماست . ببخشید باباجون تکرار نمیشه .
خندید و گفت – سوسن راست میگه ها ...
- مگه مامان چی می گن ؟
معین – وقتی میخواد اسمتو توی خونه بیاره به جای مهرشید میگه شیرین زبون .
خندم گرفت – مامان لطف دارن .
معین – همیشه دلم یه دختر میخواست که بهم بگه باباجون . ولی خدا دو تا گردن کلفت نصیبم کرد .
و خودش زد زیر خنده .
کیا با اعتراض گفت – بابا ! حداقل جلوی مهرشید آبرومونو نبرین دیگه و مگه ما پسرای بدی هستیم ؟
معین – نه پسرم . ولی دختر یه چیز دیگست !
ابرویی بالا انداختم و گفتم – یاد بگیر کیا!
دستشو انداخت دور شونم و منو کشید سمت خودشو گفت – باز دور برداشتی . بزنمت ؟
- باباجون ... کیا میخواد منو بزنه . اصلا من پشیمون شدم . زنش نمیشم!
معین خندید و اعتراض کیا بلند شد . معین خان یه کم دیگه سربه سر کیا گذاشت و رفت داخل .
- من دیگه برم .
کیا – بودی حالا !
- نه دیگه خستم . فردا هم که جمعست اگه رادیوی بی بی بذاره بخوابم . اگه نه که به کارام برسم .
کیا – می خوای برسونمت ؟
- نه مرسی . فقط یه لطفی بکن یه نقرو استخدام کن تنظیم برنامه های جشن و خرید های و از این جور کارها رو انحام بده دیگه اینقدر نریم بیرون . من خیلی کار دارم !
کیا – باشه خیالت راحت .
وقتی رسیدم خونه بی بی خواب بود . خدا رو شکرکردم که یه هفته دیگه گذشت بدون اینکه بفهمم چی به چیه!
ادامه دارد....
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
..:: انتقام شیرین (19) ::..
حدود ساعت 9 بود . تازه از سرکشی برگشته بودم که کیا تماس گرفت – سلام خسته نباشی
- سلام . ممنون سلامت باشی. چه خبرا ؟
کیا – سلامتی . کار داری؟
- تازه رسیدم دفتر . چه طور؟
کیا – بایدکاغذات رو بدی به وکیلت تا قانونیشون کنه و رسما اعلام بشه تو سهام داری.  اون طور که شنیدم 3 روز دیگه یه جلسه واسه سهامدارا گذاشتن . احتمالا از این مقدارش هم خبر ندارن . چون اون امضای تعلق واسه اسفندیار نیست من مطمئنم.
- باشه پس من با وکیلم تماس میگیرم تا بیاد و کاغذا رو بهش بدم .
کیا – باشه . کاری نداری؟
- نه . سلام برسون .
کیا – قربانت . فعلا .
- خداحافظ .
زنگ زدم به عمو محمد و قضیه سهاما رو بهش گفتم  . یه وکالت نامه و همه اون اسناد رو ازم گرفت و رفت دنبال کاراش . کلی تو دلم ذوق مرگ شدم که اگه ببینن منو چی کار قراره بکنن!
تو همین فکرا بودم که صبا بهم زنگ شد .
- به به صبا خانوم . شما کجا اینجا کجا !؟
صبا – سلام و زهر مار دختره ی مردشوری! خبر مرگت کدوم گوری هستی که یه زنگ به این رفیق شفیقت نمیزنی؟
- شرمنده دوست عزیزم . شما که مارو شستی و کفن کردی ! بیا خاکمو کن که خاک کف پاتیم!
صبا – اه اه چه چندش حرف میزنی ! اینا رو کیا بهت یاد داده؟
- نه بابا اینقدر این بچه مثبته که نگو! مثه تو نیست که تا منو میبینه چرت و پرت مفت بگه !
صبا – به به ایشون اهل عملن نه ؟
و خندید ! منم خندم گرفت!
- خاک تو سرت صبا!
بازم خندید و گفت – بیشعور منحرف . من منظور اونی نبود که تو میگی!
جیغ زدم - وای صبا خیلی عوضی هستیا!
صبا – چاکرتیم !
- باش تا صبح دولتت بدمه! چه خبرا؟
صبا – خبر مرگ تو! بمیرم الهی واسه سینامون!از کار و زندگی انداختیش!
- از بی لیاقتی منه! تو ازش عذرخواهی کن!
صبا – نه بابا این چه حرفیه . ار وقتی فهمیده قراره زن کیا بشی رفته کلی دربارش تحقیق فک کنم سایز کفش بابابزرگشم در آورده .
- خوب نتیحه!؟
صبا – فوق مثبت ... هیچ نقطه سیاهی توی شناسنامه خودش و خانوادش نیست! پاک پاک!
- حالا این بده یا خوب؟
صبا- واسه تو که بیشتر یه شریک کاریه تا شریک زندگی نمیدونم! از یه نظر خوبه از یه نظر بد!
- خوب و بد؟ چه طوری؟
صبا – به خاطر سابقه درخشانش صد در صد روی قولش می مونه! ولی به خاطر خانوادش ممکنه نتونه به راحتی طلاقت بده!
- وای صبا تو دلمو خالی نکن . من دو هفته سرگردون بودم تا تونستم تصمیم بگیرم .
صبا – مهری یه سوال بپرسم صادقانه جواب میدی؟
- آره بگو ...
صبا – مگه تو بهداد رو دوست نداری؟
- خوب آره ولی خودت که میدونی! این عشق توی برنامه من نبود! پس باید تنبیه بشم!
صبا – میدونی احمق به کی میگن؟
- به من حتما!
صبا – دقیقا! چون میدونی کارت اشتباهه ولی داری بازم بهش ادامه میدی! به کارت میگن حماقت!
نفس عمیقی کشیدم و حوابشو ندادم . هر چی هم که بهش بگم چون اون توی موقیت من نیست نمیدونه چرا من این کارو میکنم.
صبا – مردی دیگه ایشالله؟
- اگه خدا قبول کنه!
صبا – مهری از من گفتن بود و از تو نشنیدن .. هر غلطی میخوای بکن! ولی بدون یه خری اینحا هست به اسم صبا که عاشقته و همیشه برای جان نثاری حاضره ...
- عاشقتم صبا ...
صبا – ME TOO خره!
- آدم بشو نیستی . کاری نداری؟
صبا – نه قربانت . بای!
- خداحافظ ...
آخرین نگاه رو توی آیینه به خودم انداختم . کلی خوش بودم ولی کلی هم استرس داشتم . به گروه خبر داده شده بود یه سهام دار قانونی وجود داره که میخواد توی جلسه شرکت کنه . مانتو شلوار سورمه ای با دور دوزی آبی روشن . مقنعه آبی روشن . کفشای پاشنه  10 سانتی ورنی که با هزار بدبختی باهاشون راه میرفتم ولی خوب چاره ای نبود دیگه . ما بودی یه طبق پرستیژ!
منشی گفت ده دقیقه ای هست که همه اومدن و منتظر من هستن! رفتم داخل و سلام دادم . اولش بهداد نگاه بهم نکرد و فقط جواب داد . وقتی اسنفدیار پرسید – تو اینجا چی کار میکنی!؟ سرش رو آورد بالا و با تعجب بهم نگاه کرد .
- حدود 20 درصد از این سهام متعلق به پدر من بوده که طبق قانون به من  ارث رسیده ! فکر میکنم از این به بعد حضور من ضروریه توی این جلسات نه !؟
چشای بهداد یه دنیا بود . از هر نوع حسی که بشه روش اسم گذاشت ! عشق ، نفرت ! پررنگ ترین حس نگرانی بود  . توی همه اجزای صورتش هم پیدا بود!
- مهرشید معتمد هستم . دختر مرحوم علی معتمد . اگه کارخونه ... رو بشناسید صد در صد منو هم میشناسید!
همه خودشونو معرفی کردن و کلی خرسند شده بودن از آشناییم ! احمقای هاف هافو! خجالت نمیکشیدن از سنشون! قورتم دادن درسته! حیف که جف پام توقیف بود وگرنه دندونای همشون یکی بود یکی نبود میشد!
اسنفدیار – خانوم معتمد مدارک این درصد بالا از سهامتون کجاست؟
از کیفم مدارک رو آوردم بیرون و دراز کردم سمتش . یکی از اون خوش خدمتای وسطی مدارک رو رد کرد سمتش.  منتشظر موندم تا مطمئن بشه . سرشو که بلند کرد کاردش میزدی خونش در نمی اومد!
اسفندیار – خوب بهتره جلسه رو شروع کنیم!
دوساعت خسته کننده ای بود! همه رفته بودن . فقط اسفندیار مونده بود و بهداد . راه افتاد . قبل ازا ینکه از در بره بیرون گفت – بچرخ تا بچرخیم دختر خانوم!
- سرگیجه برای سن شما خوب نیست جناب ملکی!
اسفندیار- کاری میکنم که زبون درازی یادت بره!
- سلام به شهناز جون برسونید! بهشون بفرمایید کارت عروسی رو براشون می فرستم!
پوزخندی زد و گفت – احمقی جز پسر منم پیدا میشه که از تو خوشش بیاد!؟
بهداد – پدر!
- فکر میکنم مادر بهتون نگفته خر این خانواده چقدر میره! خانواده قدسی رو میشناسید !
حال کردم ! جسابی جاخورد ولی زود خودشو جمع و جور کرد و گفت – معین قدسی از دوستان عزیز منه ! بهرته بهش اخطار بدم داره یه دزد رو وارد خانوادش میکنه!
-  و فکر کنم بهتره علت این کار رو هم بدونه!
اسفندیار – بهت اخطار میدم ! اگه کاری بکنی بر ضد من یا خانوادم ساکت نمیشینم و نسلتو میسوزونم!
رفت ودرو محکم بهم زد تا جوابش پشت دندونای فشرده شده از غیضم بمونه !
کیفمو برداشتم و همین که خواستم بچرخم دست بهداد مانعم شد .
- دستمو ول کن بهداد !
منو کشید سمت خودش – آروم باش مهرشید .
بازم تقلا کردم – ولم کن من خوبم!
کشید منو تو بغلش . حلقه دستاش محکم تر از اونی بود که با تقلام شل بشه . هیکلش دو برابر من بود - بهداد ولم کن گفتم!
بهداد –داری با خودت چی کار میکنی!چقدر لاغر شدی!
پیشونیم چسبیده بود به گودی گردنش . سرمو بلند کردم و به چشاش نگاه کردم . نگاه غمگینش دلمو لرزوند . ادامه داد – خودتو از بین نبر ! من بمیرم دلت راضی میشه ؟ دلت از این کینه خالی میشه؟ دست از تقلا بر میداری و مواظب خودت میشی؟
سرمو انداختم پایین . با انگشتای شصتش اشکامو پاک کرد!
بهداد – آروم عزیز دلم . اشک مهرشیدم فقط مال منه .  اگه آرومت میکنه بدون ترس و ناراحتی از این که من چی فکر میکنم هر چی میخوای گریه کن .
و بازم سرمو گذاشت روی سینش . از خودم بدم اومد . چرا اشکام درست جلوی بهداد جاری میشد! چرا فقط در مقابل اون اینطوری آب میشد اون غرور لعنتی! من از ضعف بدم میاد! من ضعیف نیستم .
هولش دادم عقب . با تعجب بهم نگاه کرد . وقت اتمام حجت بود!
- بهداد تو توی این بخش از زندگی من ناخواسته وارد شدی!من مهمون ناخونده رو توی قلبم راه دادم ولی مجبورم سرپوش بذارم روی احساسم ! داری نقشه های منو بهم میریزی ! ازت یه خواهشی دارم ! حتی اگه در حال مردن هم بودم یه قدم نیا سمتم! فهمیدی؟ تو پسر همون نامرد پس فطرتی! من با هم خون دشمنم کاری ندارم . شاید اگه خون اون توی رگات نبود همه چی فرق می کرد! ولی الان ... متاسفم!
داد کشید – بس کن لعنتی! می خوای چیرو ثابت کنی؟ که خیلی قوی هستی؟ که میتونی همه چیو تحمل کنی! نمیتونی بفهمی اینو! میخوای با نابود کردن یکی به چی برسی؟ به یه انتقام دیگه ؟ به انتقامی که یکی دیگه از اعضای خانواده من شاید همین مهیا در آینده از تو و بچه هات بگیره!؟تو اسفندیار رو نمیشناسی! اون خیلی خطرناکه! فکر میکنی چی شد پرونده پدرت بسته شد ؟ با درخواست تو ؟ اگه اینطوریه باید بگم خیلی ساده ای! یه چیزو همیشه خاطر داشته باش . قدرت دست اوناییه که پ3 رو داشته باشن!
پ3 ؟ یعنی چی ؟ چی میگه این ؟
بهداد ادامه داد – پدرسوختگی! پول! پارتی!
پوزخندی زدم – دوره اینا حداقل برای ملکی تموم شده .
راه افتادم سمت در - توی عروسیم میبینمت !
صداشو وقتی داشتم در رو میبستم شنیدم – اگه عروسی در کار باشه!
برگشتم خونه . حوصله نداشتم . اعصاب زیر خط فقر! بی بی داشت نماز میخوند . نماز ! خیلی وقت بود غافل شده بودم . بعد از نماز سر سجادم نشستم و شروع کردم به درد و دل کردن – خدا جون . منو که فراموش نکردی . نه مگه می شه . این اتفاقای خوب به خواست تو داره برام پیش میاد . خدایا شکرت . ممنونم از اینکه هوامو داری. فقط خداجون یه چیز میخوام ازت . صبر ... بهم صبر بده . صبری بده تا این دل بیصاحاب به عقلم چیره نشه .
ادامه دارد...
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
..:: انتقام شیرین (20) ::..
کارای عروسی به سرعت پیش رفت و همه چیز آماده بود . قرار شد توی یه باغ بزرگ و شیک یه عروسی مجلل بگیریم . هر چند مخالف بودم ولی خوب تو این یه مورد کیا به حرفم گوش نداد و با کلی چشم غره گفت که پدر و مادرش آرزو دارن!!!
چشم به هم زدن دیدم توی آرایشگاه زیر دست آرایشگر مخصوص سوسن جون نشستم و به صورت مثه لبوم نگاه میکنم . چقدر از اصلاح صورت بدم میومد! بیخود ترین کار دنیا بود ولی به خوشکلی بعدش می ارزید . یه خواب حسابی هم کردم که خودش کمک کرد به زیبا تر شدنم . صبا هم حدود 12 اومد . بهم ناهار داد و خودش نشست زیر دست یکی از اون خانومای آرایشگر . ساعت 4 بود که کیا اومد دنبالمون . کلی ذوق مرگ شده بودم که فیلم برداری در کار نیست ولی خوب خیلی هم این خوشیم طول نکشید . با 2 دقیقه تاخیر تشریف آوردن! بعد از کلی ادا اصول که مثلا از دیدن همدیگه کف بر شدیم و این حرفا اجازه صادر کردن بریم به مراسم برسیم . توی راه به قیافه کیا فکر میکردم . چشمای تیزبینش به صورت اصلاح شده کمی برنزش جلوه خاصی داده بود . یاد اون آقاهه تو فیلم x-man افتادم ! عینک پلیسش هم که دیگه هیچی . تو دلم گفتم خوشبحال زنش! بعد از حرف خودم جا خوردم! زنش منم! یعنی واقعا ازش خوشم اومد ؟خودمو دلداری دادم که نه بابا به عنوان یه دوماد و یه همخونه میگم وگرنه من که ...
داغ دلم تازه شد ! یعنی بهداد الان کجاست؟ بمیرم الهی براش!
کیا – پسندیدی؟
- هان؟
کیا – میگم مورد پسند شما واقع شدم .
خاک تو سرت مهرشید . داری بنده خدا رو سوراخ میکنی چشم چرون هیز!
نگاهمو انداختم به روبروم .
- داشتم فکر میکردم !
کیا – به چی ؟
صادقانه گفتم – به مردان ایکس!
خندید – یعنی چی ؟
- آخه چهرت شده مثه اون آقاهه . منم ازش میترسیدم اون موقع ها!
بازم خندید – من که خوشکل ترم .
- آره ولی یه کوچولو ترسناکی!
کیا – نترس . چه دختر خوبی باشی چه بد من آدم خوبی میمونم .
با خودم فکر کردم من هیچی دربارش نمیدونم .
کیا – بپرس .
- چیو ؟
کیا- هر چی که داری تو مغرت بالا و پایینش میکنی!
خدایا از کجا می فهمه!
- خوب هر چی که لازمه درباره خودت بدونم بهم بگو .
کیا – من کیا قدسی ام . 31 سالمه . دانشجوی دکترای شیمی هستم . سال آخر . تو دانشگاه زیاد دیدمت .  البته تو که اصلا توی باغ که هیچی توی هم دنیا نیستی! شنیدم درست خیلی خوبه و ممتاز شدی ترم اولتو . بعدا برام سوال شد چرا ترم دوم نیومدی ! که خودت گفتی مرخصی رد کردی! از کار و بار مامان و بابام که خبر داری .
- یعنی از همون اول منو میشناختی؟
کیا – آره ولی نباید میگفتم .  چون بهم اعتماد نمی کردی! مگه نه؟
- بحث اعتماد نیست ! اگه بهم آشنایی میدادی عمرا نمی اومدم ریسک کنم تا آشناها رو متوجه این قضیه کنم !
کیا – آها ...
دلشوره عحیبی داشتم . هرچند حس می کردم طبیعیه . واسه یکی با شرایط من که همیشه آرمانی درباره ازدواجش فکر می کرد سخت بود . یه عشق... قرارای عاشقانه ... گله و شکایت از دوری و در آخر خاستگاری و ازدواج عاشقانه و یه زندگی با اونی که محبوب قلبته و بچه هایی که از خون هردو و حاصل یه عشق باشه !
کیا – ساکتی عروس خانوم!
- اوهو کی میره این همه راه! عروس خانوم! واسه کشیدن اسمشم یه تریلی میخوایم!
کیا – مهرشید میشه بپرسم مشکل چیه ؟
- مشکل ؟ مشکلی نداریم!
پوزخندی زد و گفت – نگو که این یادآوری های مداوم داره بهم میگه من آدم بی جنبه ای هستم که قول و قرارم یادم رفته !
- دل شوره دارم کیا! میترسم گیر بیوفتم و کاری که به خاطرش دارم ازدواج می کنم از یاد بره!
دست سردمو از روی پام برداشت و گرفت توی دست گرمش – تو این گرمای تیرماه چقدر سردی !؟
جوابشو ندادم . حتما می فهمید از استرسه .
کیا – آروم باش . ما فقط به خاطر منافع خودمون ازدواج می کنیم . هیچ کدوم از هم دیگه درخواست نابحایی نداریم و تقریبا هدفمون مشخص شدست . من از تو کمک خواستم و تو از من . پس بهم مدیون هم نیستیم. فقط من یه خواهش دارم . به خاطر حفظ آبرو و موقعیت هردومون لطفا این نقش عاشاقانه رو بازی کن تا کسی نفهمه قضیه چیه !
- باشه .
دستمو کشیدم بیرون . باز دستمو گرفت و آورد بالا و بوسید و گفت – بخند ! فیلم بردارا!
به زور مثه خودش نیشمو باز کردم و واسه اونا بای بای کردم . کی بشه این فیلم مسخره بره به تیتراژ پایانی!
گوشیم زنگ خورد . صبا بود .
- سلام صبا . چه زود دلت تنگ شد خوشکله!
صبا- به به عروس خانوم!
-کوفته ! دختره خل و چل!چیه؟
صبا – ببین مهری یه چیزی میگم هول نکنیا!
- چی شده ؟
صبا – دههههههههه! بذار بگم بعد این طوری دست پاچه شو! یعنی اینقدر نحسم ؟
- صبا خودتم میدونی دیگه طاقت خبر بدو ندارم . تورو خدا لفتش نده زود بگو چی شده !؟
صبا - بهداد!
- بهداد چی؟
صبا – راستش مادرت اومده بود اینجا . بین حرفاش شنیدم بهداد بیمارستانه !
دلم ریخت - یا خدا ! چی شده ؟
صبا – وای مهرشید نترس . نمیدونم چی شده ! فقط میدونم حالش خوب نیست!
خدایا بهدادم !
صبا – الو ... مهرشید خوبی؟ الو ...
گوشیو قطع کردم و زنگ زدم به بهداد "دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد!"
- لعنتی!
و گوشیو پرت کردم روی داشبورد!
کیا با کنجکاوی و نگاه های عصبی پرسید –منظورت از بهداد ، بهداد ملکیه ؟
- آره .
کیا – چی شده ؟
- مامانم داشته به یکی میگفته بهداد توی بیمارستانه و حالش خوب نیست .
راهنما زد و کنار اتوبان نگه داشت . قلبم داشت میومد توی دهنم . این کیا هم وقت گیر آورده داره بر و بر منو نگاه میکنه!
استرس صدامو لرزون کرده بود !
- چیه ؟
گوشیشو در آرود و زنگ زد به یکی که بعد فهمیدم پدرشه
- سلام . خوبین ؟ ... ممنون ... آره تو راهیم ... یه سوال ... این پسره بود بهداد ملکی . شنیدم تو بیمارستانه . راسته ؟ ... آها ... باشه بعدا حرف میزنیم ... نه خداحافظ...
منتظر بودم حرف بزنه ولی بیخیال راه افتاد !
حرصم در اومد ... احمق نمیفهمه نگرانم - چی شد ؟
کیا – هیچی!
- کیاااااااااااا!
کیا – بله؟!!!
- تو داری میبینی من دارم از استرس میمیرم اون وقت بیخیال داری میری؟
کیا – تصادف کرده . قرار شد جزئیاتو کامران و صبا بگیرن . با حرص خوردن یا نخوردن من و تو قرار نیست همه چی برگرده سر جای اولش!!نه ؟ تو هم اینقدر حرص نخور! خیر سرمون داریم میریم مجلس عقد و عروسیمون!
راست می گفت . خودم خواستم ! این طور موقع ها صبا میگفت " چرا عاقل کند کاری که بعدا به خود گوید : خودم کردم که لعنت بر خودم بادا بادا مبارک بادا ... "
تو دلم یه فحشی نثار روح صبا و خودم که این فکرای چرت از توی مغزم رد میشد کردم و لم دادم به صندلی ... کیا راه افتاد . چند دقیقه نگذشته بود که گوشیم زنگ خورد . صبا بود
- بگو صبا .
صبا – خوبی  ؟
- زهرمار! درست بگو ببینم چی شده صبا دیوونم کردین شماها!
صبا – باشه باشه . هول نکن فدای اون دلت بشم من . من با کامران داداش کیا صحبت کردم . میگه بهداد دو روز پیش رفته بوده یه قهوه خونه سنتی . وقتی میاد بیرون اینقدر حواسش پرت بوده که نمیفهمه چی میشه و ماشین میزنه بهش .
نفسم رفت – یا حسین! چش شده صبا ؟
با من من ادامه داد – راستش از تصادف فقط استخون ساق پاش شکسته ولی...
داد زدم - ولی چی ؟
صبای بنده خدا از طرز حرف زدن و نفس هام بیجاره حسابی دست پاچه شده بود – وای مهری اینطوری نکن ! نمیگما!
- صبا چی شده . تورو خدا !
صبا – باشه مهری گریه نکن . راستش پرت میشه و سرش میخوره به سپر یکی از ماشینا و...
صداش داشت توی گوشم زنگ میزد! نمی فهمیدم حال خودمو ! بهداد من ! عشق من توی کماست ... دوروزه اینطوریه و من الان فهمیدم ! لعنت به من ! داشتم تکون میخوردم . سرمو چرخوندم . چشای نگران کیا و فقط دیدم  لباشو که تکون میخورد و دیگه هیچی ...
ادامه دارد....
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
:: انتقام شیرین (21) ::..

صداشونو میشنیدم ولی نمیتونستم حرف بزنم . یه ادم خواب ولی بیدار بودم . تشخیص صاحبای صدا کار سختی نبود . کامران و صبا ...انگار کامران تازه رسیده بود . گنگ بود ولی نه تا اون حدی که نتونم بشنوم.
کامران – حالش چه طوره ؟
صبا – خوبه . دکترش میگه معلوم نیست کی بهوش بیاد . چون اونایی که عصبی بیهوش می شن ممکنه تا چند روز هم طول بکشه که به هوش بیان !
کامران – وافعا اینقدر طول میکشه ؟
صبا – آره . بمیرم الهی . یه روز خوش بعد فوت باباش تو زندگیش ندیده .
یه کم سکوت ... و صبا پرسید – مهمونا رو چی کار کردین ؟
کامران -  کیا معذرت خواهی کرد و یه سری دلیل آورد و عروسی رو لغو کرد .
صبا – ای بابا .
کامران – بهتره شما برین یه کم استراحت کنین و شام بخورین . من تا وقتی برگردین می مونم پیشش .
صبا – نه خوبم . ساعت چنده ؟
کامران – 8 و نیم . ولی اینطوری با این لباسا راحتین ؟
صبا – زنگ زدم برام بیارن . ممنون  .راستی آقا کیا چه طورن؟
کامران – نمیدونم ... راستش هیچی که نمیگه ... تنها خصوصیت بارز اخلاقیش اینه که همه چیو میریزه تو خودش و ظاهرش هیچیو نشون نمیده!
صبا – چه بد . اینطوری که داغون میشه!
کامران – اره ...
بالاخره تونستم یه کم خودمو تکون بدم و چشامو نیمه باز کنم. ولی انگار یه وزنه یه تنی ازش اوریزون بود .
کامران – ا .. داره تکون می خوره ...
صبا هراسون گفت – بدو دکترو خبر کن ...
کامران رفت و صبا اومد جلو دستمو گرفت – خوبی مهری جونم ؟
- صبا ...
روی سوزن سرومو که توی دستم بود بوسید – جونم ... خوبی ؟ چی شدی آخه ؟
- بهدادم ....
یهو اشکش زد بیرون – همین جاست ... تو خوب بشو . میبرمت ببینیش باشه ؟
- خوبم . می خوام برم پیشش ...
و زور زدم بلند بشم ولی دستشو گذاشت روی شونم و نذاشت .
صبا – نمیشه . تا این سرمت تموم نشه و دکترت اجازه نده هرکی هم بیاد پادرمیونی کنه نمیذارم پاشی از جات .
دست از تقلا برداشتم . لجباز بود و هیچ وقت حرفش دو تا نمیشد ! یه خانوم پرستار دور و بر 40 سال و آقای دکتر جوون حدودا 30 ساله وارد اتاق شدن .
دکتر – احوال شما  ؟
- خوبم .
دکتر – اگه خوبی اینجا چی کار میکنی؟
- نمیدونم .
دکتر – حسابی آقای دامادو نگران کرده بودیا !
- ببخشید .
لبخندی زد و گفت – من که دوماد نیستم . از خودش معذرت بخواه . خوب حالا ببینیم وضعیت از چه قراره .
یه خورده این کاغذا رو زیر و رو کرد با پرستاره یه سری چیزا رو چک کرد . آخر سر گفت – معلومه خیلی بنیت قویه . چون شوک های عصبی معمولا ادمای صعیف بنیه رو از پا میندازه .
- من میخوام برم .
نیشخندی زد – بودین حالا!
- دکتر من با مسئولیت خودم مرخص میشم!
با همون نیشخند مسخره گفت – از الان بهت وقت می دم اگه تا یه ساعت دیگه تونستی از اتاقت تا اتاق من بیای بدون حرف مرخصت میکنم .
و رفت بیرون و پرستاره هم دنبالش. کامران هم یه کم موند و بعد از صحبت با صبا رفت .
- این چطور میتونست اینجا بمونه ؟ مگه میتونه ؟
صبا – شوهر خالش رئیس این بیمارستانه ... بیمارستان خصوصی و اتاق فوق خصوصی برای بیماره ویژه! با تسهیلات ویژه!
- تو برو . خسته شدی . منم میرم پیش بهداد !
پرستار اومد داخل و گفت – خوب خلوت کردین .
صبا لبخندی زد و گفت – اگه برام لباس بیارن میتونم بیارن بالا یا خودم باید برم بگیرم ؟
 پرستار – نه جز همراه بیمار کسی دیگه این نمیتونه بیاد . باید خودت بری بگیری عزیزم .
سری تکون داد و تشکر کرد . وقتی پرستار رفت صبا گفت – خیلی خری مهرشید!
- چرا ؟
صبا – تو عاشقشی ! داشتی با یکی دیگه ازدواج می کردی . خودت می فهمی چی می خوای ؟
- تنها چیزی که الان می خوام اینه که بهداد بیدار بشه !
صبا - براش دعا میکنیم . هم برای اون هم برای تو . مهرشید دست بردار از این ازدواج مسخره! داری دیوونگی میکنی! دستی دستی خودت و بهداد و بدتر از همه مادر بیچارتو داری از بین می بری! وقتی بهش زنگ زدم بیمارستانی داشت سکته میکرد!
آروم دستمو گرفت – بگذر مهرشید جونم . بگذر . از این انتقام بگذر . از گناه مادرت بگذر . به خاطر خودت نه به خاطر من ، پدرت ، بهداد یا بقیه! اگه به خدا اعتقاد داری که میدونم داری حتی از منم بیشتر! اگه به همون نمازی که میخونی اعتقاد داری بذار خودش انتقامتو بگیره . بذار خدا حاکم باشه قصاص کنه . تو حکم نکن. باشه؟
آروم اشکامو پاک کرد و گفت – صبوری کن دوستم . دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره ...
آرامبخشه داشت اثر می کرد . کم کم خوابم برد .
* * *
- یه هفتست چشات بستس .. برگرد بهداد ... برگرد ...
دستی روی شونم حس کردم . برگشتم . شهناز بود .
سرمو انداختم پایین و سلام کردم . اشکامو پاک کرد و بهم جواب داد .
شهناز – خوبی مهرشیدم ؟
- خوبم . ولی شما ...
قطره اشکی روی صورتش غلت خورد – بچه هام دارن جلوی چشام آب میشن . اون از بهداد ... اینم از تو ... همش تقصیر منه ... اگه اون روز بهش زنگ نمیزدم و از دهنم در نمیرفت عروسی مهرشید دوروز دیگست اینطوری نمیشد .
بغلش کردم . هر دومون بهم نیاز داشتیم . من به آغوش مادری که بهدادمو بزرگ کرده بود و اون ... نمیدونم براش دخترش بودم یا عشق بهدادش ولی ... هر دوش میتونست دلیل این آغوش و دست نوازش گر باشه ... برام خوشایند شده بود . بعد از اون راز و نیاز هایی که برای بهداد کرده بودم دلم آروم و صاف شده بود ... از اسفندیار بدم میومد ولی دیگه نمیخواستم انتقام بگیرم ... سپرده بودمش به خود خدا ... ازش خواستم فقط هر کیو به هر چی لایقشه برسونه ... کیا و کامران محبتو در حقم تموم کرده بودن . بعد از بهم خوردن عروسی انتظار داشتم دیگه پشت سرشونم نگاه نکنن ولی اونا هر روز صبح و عصر بهم سر میزدن و حواسشون حسابی بهم بود .
به جز روز سوم که رفتم خونه قدسی ها و به خاطر بهم خوردن عروسی عذرخواهی کرده بودم و نامزدیمو با کیا بهم زدم دیگه از بیمارستان نرفته بودم بیرون . صبای بنده خدا هم جورمو واسه مواظبت از بی بی می کشید .
...
بهار کنارم نشست – قبول باشه آجی ...
چه مهربون بود . چقدر دوستش داشتم . حس یه خواهر واقعی رو بهش داشتم با این که من از نظر سنی ازش کوچیکتر بودم ولی به شش ماه نمیکشید . ولی شده بود خواهر بزرگه .دستشو که گذاشته بود روی پام گرفتم توی دستم  – ممنون عزیزم . امشب تو اینجایی؟
سری تکون داد – آره . به زور مامانو راضی کردم نیاد . دلش به این که تو و بهداد رو کنار هم ببینه خوشه .
نفس عمیقی کشید و گفت – چرا نمیری خونه ؟ خیلی خسته ای ...
بغض کردم – نمیتونم تنهاش بذارم ...
چشامو روی کلمات زیارت نامه چرخوندم و ادامه زیارت رو خوندم . حدود ساعت سه بود که بیدارم کرد گفت – بیا بریم غذا بخوریم . مامان واسمون سحری گذاشته ...
پرسشی نگاهش کردم – فردا اول رمضونه ...
از جام پریدم . گفتم – ای وای اصلا یادم نبود ... مگه چند روزه اینجام ؟
بهاره - 15 روزه ... شب نیمه شعبان بود که ...

و آهی کشید . چطور بدون بهداد زمان رو نمیفهمم .تنها چیزی که اون مدت اذیتم میکرد رفت و اومد گاه و بیگاه اسفندیار بود که منو با پوزخندای مسخره و متلکاش عصبی میکرد . سعی میکردم تو اون ساعتایی که میاد برم یه حای دیگه که چشمم به قیافه نحس و از خود راضیش نیوفته !

صدای بهار منو به خودم آورد . یه کم سوپ بهم داد و گفت – تا گرمه بخور . حسابی چوب کبریت شدی . بهداد ببینه اینطوری شدی خفت میکنه...
سری تکون دادم و مشغول شدم . از مزش هیچی نمیفهمیدم . سحری هم به زور بهم خوروند .

بین کارخونه و خونه و بیمارستان یه بند تاب میخوردم . وضعیت بهداد عوض نشده  . همه دارن به مرگ مغزی و اهدای عضو فکر میکنن . دیروز روز بدی بود ...
- نه شما همین حقی ندارین ... اون هنوز زندست . داره نفس میکشه ...
دکتر بهادری – خانوم معتمد اگه اون دستگاه ها نباشه بیمار شما یه مرده به حساب میاد ... شما و خانوادتون میتونین با اهدای این اعضا عزیزتون رو توی بدن های دیگه زنده نگه دارین ...
دکتر عزیزی با همون پوزخند مسخرش گفت – تا اون جایی که میدونم شما هیچ نسبتی با بیمار ندارین . تنها پدر و مادر و خواهرش میتونن تصمیم بگیرن ...
با خشم و کینه ی کاملا مشخصی بهش نگاه کردم و از اتاق زدم بیرون . لعنتی .. به خاطر یه دعوای ساده اینطوری باهام لج کرده .. نه من نمیذارم بهدادمو ازم بگیرن ...با گریه به شهناز التماس کردم که قبول نکنه . اونم منو تو آغوشش نوازش کرد و گفت که حتی اگه منم اینو نمیگفتم دل از بهداد نمی کَند ...
شب بیست و یکم با بی بی رفتیم خونه خانوم موسوی ... هم مراسم داشت و هم سحری نذری میداد و دعوتمون کرده بود ...
زمزمه های اون شبم تا سحر هیچ وقت یادم نمیره . دلم خیلی شکسته بود ... فقط یه چیز میخواستم ... سلامتی بهداد .
- یا علی ... تورو به بچه های مظلومت ... تو رو به عباس و حسینت ... تو رو به عشقت ، به فاطمه زهرات شفیعم شو ... پیش خدا آبروی من رو سیاهو بخر و ازش بخواه بهدادمو برگردونه ... خدایا به بزرگیت قسم منو ببخش و عشقمو برگردون ...
وقتی برگشتیم خونه حال عجیبی داشتم شاید تاثیر الهی العفو هام ... اون سحری نذری یا دست به دامن امام علی شدنم بود...
بی بی که بیدارم کرد نزدیک ظهر بود – پاشو مادر نماز اول وقت هم ثوابش بیشتره هم دعای آدمو میبره به عرش ... گوشیتم از صبح خودشو گشت . از بس مثه مگس وز وز کرد مادر . پاشو ببین کیه من که سر در نمیارم از این ماسماسکا!
دست و صورتمو شستم و وضو گرفتم . وقتی برگشتم گوشیمو برداشتم و دیدم 24 تا میس کال دارم . آخرشم یه مسیج که نوشته بود – آجی بهم زنگ بزن ... کارت دارم ...
دلم شور افتاد ... نکنه بهداد طوریش شده . بهش زنگ زدم . بوغ اول نخورده جواب داد . دلم ریخت از تون صداش ...
بهاره – سلام آجی خوبی؟
- سلام . بهاره چی شده ؟ بهداد طوریش شده ؟
زد زیر گریه  - آره بهداد ... بهداد ...
گریم گرفت – یا صاحب صبر ... من اومدم . نذار ببرنش ... جون مهیات نذار ببرنش تا بیام...
به حال خودم نبودم ... زود هر چی دم دستم بود یعنی همون مانتو و روسری و چادری که دیشب پوشیده بودم رو باز پوشیدم و راه افتادم . خدا رو شکر خیابونا خلوت بود وگرنه اگه به یه ماشین میزدم کارم تموم بود ...
با این که منو میشناخت نگهبان ولی بازم نذاشت برم بالا . کلی التماسش کردم تا گذاشت ... هراسون رفتم پشت در آی سی یو ... هیشکی نبود . تخت بهداد هم خالی بود . همون جا نشستم روی زمین ... بی انصافا ... نذاشتم ببینمش ... نذاشتن ازش خداحافظی کنم ...
ادامه دارد....
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
خسته نباش داش رضا‎
هله
     
  
مرد

 
مرنگ
سلامت باشی داش گلم
امروز خیلی تحویل میگیری بلا؟
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
داداش همه ی گلها رو باید تحویل گرفت‎
هله
     
  
مرد

 
مرنگ
اختیار داری دادا این گلان كه بقیه رو تحویل میگیرن
خیلی خوشحالم كردی عزیز
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
..:: انتقام شیرین (22) ::..
یکی زیر بغلمو گرفت وبلندم کرد – خانوم خوبین ؟
پرستار بود . دستشو پس زدم – بهدادمو بردن! کجا بردنش؟
پرستار – اگه منظورتون بهداد ملکیه ، بردنش واسه سی تی اسکن !
اصلا نمیفهمیدم چی میگه ... همین طوری بهش خیره شدم ! حالمو فهمید . لبخندی زد و گفت – مریضتون اذان صبح امروز به هوش اومد ...
- بهوش اومد ؟
 پرستار – بله .. اِ خواهرش اونهاش . داره میاد ...
برگشتم سمتی که اشاره کرد . بهاره داشت بدو میومد سمتم . منم دویدم سمتش . محکم بغلم کرد و زد زیر گریه – مهرشید! داداشم ...
آروم تر شده بودم . کمرشو نوازش کردم . آروم که شد از بغلم اومد بیرون . صورتمو نوازش کرد و همون طور که دستم توی دستش بود گفت – خوبی؟
نیشگونی از بازوش گرفتم و بهش توپیدم – خفه نشی بهار ... پشت گوشی طوری گفتی داداشم که فکر کردم ...
دستمو گذاشتم جلوی دهنم که حتی بقیه جملمم به زبون نیارم .
چشاشو چپ کرد – ببخشیدا خانومی ... ولی تو خودت نذاشتی حرف بزنم و زودی قطع کردی ... بیا بریم پیشش . از وقتی بهوش اومده اولین کلمه ای که گفته مهرشیده . بدو ...
رفتم توی اتاق . نگاهش به پنجره بود . نفس عمیقی کشید و برگشت سمت در. یه کم خیره بهم نگاه کرد ولی بعد اخماش رفت تو هم ...
بهداد – اینجا چی کار داری؟
جا خوردم - س..سلام ...
بهداد – علیک ... گفتم اینجا چی کار میکنی !؟
لحن سردش آزارم میداد – اومدم ببینمت . خوبی؟
بهداد – میبینی که ... هنوز نمردم ... برو ور دل شوهرت ... دلم نمیخواد اینجا ببینمت می فهمی ؟
بهاره بهش توپید – بهداد چته تو ؟ چرا سگ شدی ؟
بهداد داد کشید – گمشو بیرون مهرشید . دیگه هرگز هرگز هرگز نیا جلوی چشمم ... برو بیرووووووووووون

زدم بیرون ... بعض كردم ولي نبايد گريه مي كردم .. نتيجش شد نفسي كه به زور بالا ميومد .. صدای بهاره هم باعث نمیشد یه کم از سرعت قدمام کم بشه ...

به خودم توپیدم - مهرشید آروم ... اون فقط عصبانیه .. آروم باش .
از پشت دستمو کشید. داد زدم – ولم کن بهاره ولم کن ...

و از بیمارستان زدم بیرون . اون منو نمیخواد .. دیگه نمیخواد منو ببینه . خدایا چی کار کنم ؟ کاش این مدت اینقدر بهش وابسته نشده بودم ... برگشتم خونه و خودمو توی اتاق حبس کردم . لعنت به من که باز برگشتم . نباید این کارو می کردم .

چند روزی گذشت . بهداد مرخص شد بردنش خونه ولی گچ پاش باید دو هفته دیگه به پاش می موند . دو سه باری بهاره و شهناز اومدن خونم . بی بی خیلی خوشحاله که اجازه دادم بيشتر بياد و خانواده ام بزرگتر شده .

مهیا داشت نق نق می کرد . موقع دندون در آوردنش بود و بازم تب کرده بود . بی بی کلی سفارش بهش کرد و هر چی اصرار کردیم واسه شام نموند . به اصرار بی بی یه کم شام خوردم ولی از گلوم پایین نمیرفت . هر چی میچرخیدم و کج و راست شدم خوابم نبرد .هنوزم رفتار بهداد ازارم می داد .
دو سه روزی از عید فطر گذشته بود . مثه هر شب دیگه با فکر کردن به بهداد و نقشه هام با ملکی بی خوابی زد به سرم . صدای اذان صبح باعث شد از جام بلند شم . کلی خوشحال شدم که درد و دل کردن با خدا میتونه ارومم کنه . هر چی چشم چشم کردم بی بی ندیدم . رفتم توی اتاقش . با خودم گفتم – چه عجب بی بی خانوم ما امروز رکورد نزده .
رفتم توی اتاقش.  بله خوابه خوابه . آروم صداش زدم – بی بی ... حاج خانوم . پاشو وقت نمازه ها ...
تکون نخورد . رفتم جلو . آروم بازوشو تکون دادم و بازم صداش زدم .
- حاج خانوم ...
بدنش لَخت و شل بود . وحشت کردم . چراغو زدم . سفید سفید شده بود . دستشو گرفتم . سرد سرد بود . هر کاری کردم بیدار نشد و هر چی داد زدم هم بیدار نشد . یه ساعتی که گذشت یه کم آروم تر شدم . پاشدم نماز خودم و بی بی ام رو خوندم و شروع کردم به خوندن قران . بی بی علاقه خاصی به سوره یوسف داشت . تا روشن هوا آخرین سوره یوسفش رو هم خوندم  .
...
- بی بی ... مهرشیدتو تنها گذاشتی ؟ ... من مگه جز بابام کیو داشتم جز تو ... همه کسم تو بودی بی بی . پاشو ببین مهرشیدت تنها و بی یاور شده .
بهار – مهرشید بسه دیگه خودتو خفه کردی از گریه . پاشو ...
به زور بلندم کرد . مراسم تموم شده بود و همه رفته بودن . کارگرای کارخونه و سهامدارا و آشناهای بابا و خانواده قدسی و ملکی ... از دار دنیا خانواده من همینا بودن ! همه اینایی که جز شهناز هیچ نسبت خونی باهام نداشتن . سوسن خانوم زن خیلی مهربونی بود . تو این چند روز با مهربونی تموم همراهیم کرد . چقدر از اون قضاوت اولیه ای که دربارش داشتم پشیمون شدم .غریبه ها چقدر برام اشنا تر از اشنا ها شده بودن! چهلم بی بی فاصله  یه هفته ای از سال بابا داشت واسه همین هر دو مراسم رو با هم گرفتیم . آروم تر که شدم بازم سر خاکش قسم خوردم مصمم از باعث و بانی مرگش انتقام بگیرم .
- باورم نمیشه چهل روز گذشته ... من بدون بی بی ام چی کار کنم ؟ من بدون بابام چطور زندگی کردم ؟
صبا –مرگ یه روند طبیعی از زندگی هر انسانه . هر چند دردناک...ولی به قول بی بی خدابیامرزت خاک سرده .
به چهرش نگاه کردم . چقدر دوستش داشتم . وقتی بهم گفت انتخاب واحد کرده و ثبت نامم کرده دانشگاه فهمیدم وجودش برام یه نعمته . چند تا از کلاساشو باهام برداشته بود . ازم خداحافظی کرد و رفت سمت کامران. چند کلمه ای با کامران هم صحبت شد و بعدم رفت .

کیا اومد جلو – خوبی مهرشید؟

- ممنون که اومدی . لطف کردی . هم تو هم سوسن جون و کامران .

کیا – دیروز که با بابا حرف میزدم گفت بهت از طرفش هم سلام برسونم و هم تسلیت بگم .

- ممنون. سلامت باشن .

خواست حرفی بزنه که بهاره اومد پیشم - آجی بریم ؟
درسته حالم خوش نبود ولی اینقدرم پرت نبودم که نفهمم نگاه های بهاره به کیا از روی علاقست ولی کیا اصلا بهش نگاهم نمی کرد! شایدم به قول صبا مثه همیشه بخش توهم سر خودم فعال شده بود!

- بهار جان شهناز کجاست ؟

بهار – اوناهاش . کنار ماشینه .
هنوزم کلمه مامان توی دهنم نمیچرخید! رسوندنم خونه . بهار یه ساک آورده بود و وقتی گفت پیشم میمونه یه مدت خندم گرفت .

- چیه می ترسی خودمو بکشم ؟

بهار – ایش .... خاک تو سر بی لیاقتت آجی .

- زهر ... همش چند ماه ازم بزرگتریا . احساس خواهر بزرگه بودن بهت دست داده ؟

بهار –ماماااااااان دخترتو ببین ! میگن یکی یه دونه خل و دیوونه ها! اینم نمونه بارزش !

- آخی نه که تو دو سه تایی ! 
و زبونمو واسش در آوردم .
دادش در اومد – مامان نگاش کن ...
شهناز از توی آشپزخونه گفت – وایییییییی . بذار برسی ! تو خونه از شکایتات درباره بهداد سرمو میبری اینجا هم مهرشید ... بزرگ شو دیگه ...
با شنیدن اسم بهداد رفتم توی خودم . بهاره قشنگ متوجه شد . یهو از جاش پرید و یه لیوان آبو ریخت روم
و هر هر خندید . منم از بس کپ کرده بودم همینطوری نگاش میکردم - هه هه هه .. آبجی کوچیکه ... اینم قصاصت . تا تو باشی منو اذیت نکنی ...

به تلافیش دنبالش کردم و نا خود آگاه داد زدم  – بهاره! خیلی بی شعوری خیسم کردی! 
باز داد شهناز در اومد –بهار میام از خجالتت در میاما .

بهار – تقصیر خودشه مامانی !
دمپاییمو پرت کردم تا اومد جا خالی بده خورد توی کمرش . یهو خیز گرفت برگرده منو بزنه . ترسیدم و دویدم توی آشپزخونه و پشت شهناز گارد گرفتم .

- وای این دختره الان منو می کشه .

بهار اومد تو آشپزخونه – زهر مار. میخوای از گناهت بگذرم ؟ به خاطر مامان هم ازت نمیگذرم خبیث! کمرم رو داغون کردی !
یه خرده توی آشپزخونه سر و صدا کردیم و خسته نشستیم روی صندلی . نگاه شهناز بهم یه جوری شده بود . احساس گناه و طلب بخشش . اما ... من نمیتونستم گناه 24 سالشو به این راحتی ببخشم و بگذرم . این که اجازه می دادم توی خونم بیاد و باهاش بهتر از قبل رفتار میکردم فقط برای این بود که میخواستم بهش یه کم وقت بدم تا شاید هم اون بتونه عذاب وجدانشو کم کنه و یه مقدار از دینشو بهم ادا کنه و هم این فرصتو به خودم بدم که برای یه مدت هم که شده مادر داشته باشم و شاید بتونم ببخشمش.
ادامه دارد...
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
صفحه  صفحه 9 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

انتقام شیرین


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA