انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

Sepehr ܜܔܢ سپهر


زن

 
لقمه توی گلوم پرید و به سرفه افتادم. مهراد با قیافه ی گرفته چند بار پشت کمرم زد و بعد از آشپزخونه بیرون رفت. هر وقت مامانم آمار خواستگارای منو رو می کرد، مهراد این جوری می شد. دو تا لقمه ی دیگه هم خوردم و چاییم رو تا ته سر کشیدم و بعد از شستن ظرفهای صبحونه، از مهراد خواستم تا یه قاب قشنگ برام بگیره و بعد رفتم بالا تا برای پا تختی آماده بشم.
موهام رو اول با سشوار خشک کردم و بعد ویو کردم و با گیره بالای سرم بستم که بعداً بازش کنم. جلوی موهامو هم درست کردم و خیلی کم هم آرایش کردم و کت و دامن آبی آسمونی و شال هم رنگ خودش که مهراد برام گرفته بود، پوشیدم.
بعد از اینکه کارم تموم شد، یکی در اتاقم رو زد. وقتی در رو باز کردم، مهراد رو دیدم که برام قاب گرفته و جلوی در ایستاده. چند لحظه توی چشمام خیره شد و بعدش سرش رو پایین انداخت و بدون هیچ حرفی قاب رو بهم داد و رفت. عکسی رو که از عروس و داماد کشیده بودم، قاب کردم و همراه با یه تراول صد هزار تومنی که توی یه پاکت گذاشته بودم، برداشتم و رفتم پایین.
- مامان، با ماشین من بریم.
مامان از توی اتاق گفت:
- باشه، تو بیارش بیرون تا ما هم بیایم. صبح بابات رفت اونجا که به عمو کمک کنه.
وقتی از اتاق بیرون اومدم و منو دید، گفت:
- ما شاء الله، الهی دورت بگردم مامان. چقدر ناز شدی تو! ان شاء الله عروسی خودت.
- مامان جان، اول بزرگ ترها! اول باید نادی شوهر کنه تا بعد به من برسه.
نادیابا حرص گفت:
- من تا تو رو بیرون نکنم، هیچ جا نمی رم.
- پس تا آخر عمر بیخ ریش مامان بابامون می مونیم!
بعد نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت:
- چه عجب عروس خانوم تشریف آوردن!
- تو که از من عروس تری! تو که انقدر کرم می مالی، لا اقل از کرم گریم مامان استفاده کن که توی صورتت نماسه و آبروت بره.
نادی- به تو ربطی نداره!
- ببین نادی، من نه دشمن خونیتم و نه هووت! خواهرتم، خواهر کوچکترت که خیلی هم دوستت داره. اما تو از من متنفری، به دلایل خیلی پوچ و مسخره که چرا من از چهارده سالگی خواستگار داشتم و چرا همه منو دوست دارن! صد دفعه بهت گفتم دور و بر فلانی نچرخ، آدم درستی نیست. اما تو فکر کردی به خاطر خودم می گم و بدتر کردی! خودت هم نتیجه ش رو دیدی. درسته که دو سال ازت کوچیکترم اما به اندازه ی ده سال بیش تر از تو تجربه دارم. تو فکر می کنی چرا عمو نادر یا عمو محمد این قدر منو دوست دارن؟
نادی- از بس که خود شیرینی!
- نه خیرم، به خاطر اینه که رفتارم درسته و می دونم چه کاری رو کجا و کی باید انجام بدم. صد دفعه بهت گفتم سنگ تا وقتی سنگینه سر جاشه، وقتی که سبک شد، هر کسی میاد یه لگد می زنه و پرتش می کنه اون طرف تر! نگفتم؟ رفتارت رو درست کن، به خاطر خودت می گم. پس فردا یکی میاد در این خونه رو می زنه و می گه دخترتون رو بدین بریم. باید طوری باهاشون رفتار کنی که جای مهر و تسبیح بذارن و برت دارن. پس فردا مایه ی فحش نشی برای مامان و بابا!
نادی پوزخندی زد و گفت:
- مامان بزرگ حرفات رو زدی؟ تموم شد؟ حالا بذار من بهت بگم. تو یه دختر عقده ای تمام عیاری که فقط بلدی این و اون رو نصیحت کنی. نصیحت هایی که خودت اصلاً بهشون اعتقاد نداری! حالا هم برو گم شو.
آهی کشیدم و گفتم:
- مثل همیشه باید بگم که برات متأسفم. ببین کی بهت گفتم، چند سال دیگه به حرف من می رسی!
بعد بدون اینکه منتظر جواب بمونم، مانتومو پوشیدم و توی در ایستادم و داد زدم:
- مامان من رفتم، شما هم زود بیاید.
بعد از خونه بیرون رفتم و ماشینم رو روشن کردم و توی ماشین منتظر موندم. بعد از چند دقیقه اومدن و توی راه یه سبد گل قشنگ هم گرفتم و دادمش دست مهراد و دوباره راه افتادم. خوش بختانه پاتختی مردونه و زنونه جدا از هم بودن و لازم نبود زیاد خودم رو بپوشونم. وقتی رفتیم داخل خونه ی عروس و دوماد از همون جلوی در شروع کردم به سوت و دست زدن. پری فوراً پرید و شال و مانتوم رو از تنم در آورد، خندیدم و گفتم:
- رضا خان! می خوای لباسام رو هم از تنم در بیاری؟
پری- وای، وای! چقدر ناز شدی؟ بی شرف، همیشه همین جوری بگرد دیگه!
خندیدم و گفتم:
- چشم.
بعد دستم رو کشید و منو برد وسط. دو تایی با هم می رقصیدیم و من فقط دست و پام رو تکون می دادم. شادی خندید و گفت:
-خاک بر سرت! به جای خر زدن یه ذره رقص یاد بگیر.
بهناز- راست می گه! این چه طرز رقصیدنه؟
- خبچی کار کنم؟ من که مثل شما از صبح تا شب توی خونه مون نمی رقصم.
از اون به بعد هم بهتر رقصیدم. بعد از چند دقیقه ساغر اومد و پرید بغلم و گفت:
- الهی دورت بگردم، ناهید جونم. دلم برات یه ذره شده بود!
خندیدم و گفتم:
- خوبه حالا همین دیشب با هم بودیم!
بعد بقیه ی بچه ها هم اومدن و همه مون با هم رقصیدیم. بعد وقتی مردها اومدن توی خونه، شالم رو سرم کردم و دوباره همه مون نشستیم. سپهر و مهراد و پرهام هم اومدن و دوباره جمع دیشب مون رو تشکیل دادیم. هدیه هام رو روی میز گذاشتم و دوباره نشستم. هدیه سحر به عروس و داماد یه گلدون گل خیلی قشنگ بود و سپهر هم یه نقاشی کشیده بود و دو تا تراول صد هزار تومنی هم بهشون داد. بعضی ها باز هم رقصیدن، ولی ما نشسته بودیم و گیتار می زدیم. سپهر گفت:
- ناهید گیتارت رو می دی من هم بزنم؟
گیتارم رو به سمتش گرفتم و گفتم:
- چرا نمی دم؟ بفرمایین!
ازم گرفت و چند بار امتحانش کرد و بعد شروع کرد به زدن و خوندن:

چه بسازی، چه نسازی
دل من کوکه و سازت
همه ی اوج غرورم
سهم قلب بی نیازت
حال من خوبه و عشقت
گرچه دورم از وصالت
واسه من کافیه رویات
واسه من بسه خیالت
آرزوم بودن کنارت
حتی یک لحظه تو خوابه
چه بپرسی چه نپرسی
چشم من پر از جوابه
جات رو هیچ کس نمی گیره
توی این قلب حقیرم
اگه باشم توی قلبت
بدون از خوشی می می رم
چه بری، تنهام بذاری
چه بمونی تو کنارم
عاشقانه هات باهامن
من به قصه هات دچارم
آرزوم بودن کنارت
حتی یک لحظه تو خوابه
چه بپرسی چه نپرسی
چشم من پر از جوابه

بعد از این که تموم شد همه ی کسانی که اونجا بودن، براش دست زدن. پری و شادی و بهناز سوت می زدن و می گفتن:
- دوباره . . . دوباره . . .
سپهر لبخند زد و گفت:
- ان شاء الله، اگه عمری باقی موند، باشه برای یه وقت دیگه!
به مهراد گفتم:
- مهری، تو نمی زنی؟
اخم کرد و گفت:
- صد دفعه بهت گفتم اسمم رو کامل بگو!
چشمکی زدم و گفتم:
-ببخشید مهری جون!
بعد زدم زیر خنده. مهراد که خودش هم خنده ش گرفته بود، گیتار رو گرفت و گفت:
- من آهنگ شاد بلد نیستم، ها!
بهناز- ما غمگینت هم قبول داریم، داداش!
مهراد زهرخندی زد و شروع به خوندن کرد:

آسمون توی نگاه پنجره
جون می گیره
وقتی شب، توی چشمام
بوی بارون می گیره
دل غنچه ها رو نشکن
که تن سبز بهار
وقتی غصه دار می شه
رنگ زمستون می گیره
می دونی که بی تو
سخته زندگی، اما نگات
جون سپردن دل منو
چه آسون می گیره
این اتاق سوت و کور
که رنگ و بویی نداره
با حضور مهربونت
سر و سامون می گیره
خاطرات بچگی
با اسم تو شروع می شن
همه ی شعرای دنیا
با تو پایون می گیره

وقتی شعرش تموم شد، نگاه معنا داری به من انداخت و بعد بلند شد و رفت توی حیاط. ساغر که متوجه شده بود، برای این که فضا رو عوض کنه، گفت:
- ناهید، تو هم یه چشمه بیا!
- باشه.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
گیتارم رو برداشتم و شروع کردم به زدن و خوندن:

خدا ما رو برای هم نمی خواست
فقط می خواست همو فهمیده باشیم
بدونیم نیمه ی ما، مال ما نیست
فقط خواست نیمه مونو دیده باشیم
تموم لحظه های این تب تلخ
خدا از حسرت ما با خبر بود
خودش ما رو برای هم نمی خواست
خودت دیدی دعامون بی اثر بود
چه سخته مال هم باشیم و بی هم
می بینم می ری و می بینی می رم
تو وقتی هستی اما دوری از من
نه می شه زنده باشم، نه بمیرم
نمی گم دلخور از تقدیرم اما
تو می دونی چقدر دلگیره این عشق
فقط چون دیر باید می رسیدیم
داره رو دست ما می میره این عشق
تموم لحظه های این تب تلخ
خدا از حسرت ما با خبر بود
خودش ما رو برای هم نمی خواست
خودت دیدی دعامون بی اثر بود
خدا ما رو برای هم نمی خواست
فقط می خواست همو فهمیده باشیم
بدونیم نیمه ی ما، مال ما نیست
فقط خواست نیمه مونو دیده باشیم
وقتی تموم شد، همه برام دست زدن، حتی بیش تر از موقعی که سپهر خونده بود. مادر حسین با منقل اسفند بالای سرم اومد و دور سرم اسفند چرخوند و روی ذغال ها ریخت. مهراد تازه برگشته بود توی خونه و اومد کنارم نشست، برگشتم و توی چشمای سبز و آبیش نگاه کردم. پرهام اومد و کنارم نشست و محکم توی بغلش فشارم داد و گفت:
- الهی قربون آبجی گلم برم که انقدر با استعداده! اون آبجیم که هیچی ازش بر نمیاد، همون بهتر که شوهر کرد.
پریسا رنجیده گفت:
- دستت درد نکنه، پرهام خان! آره دیگه، نو که میاد به بازار کهنه می شه دل آزار.
پرهام ریز ریز خندید و توی گوشم گفت:
- حالا بیا و اینو درست کن!
بعدش با خنده گفت:
- عروس خانوم، شوخی کردم!
خندیدم و گفتم:
- راست می گه پریسا جون! مثلاً می خواد دل منو خوش کنه که من صد در صد مطمئن نشم که صدام افتضاحه.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
« فصل سیزدهم »

اون شب خیلی خوش گذشت، تا آخرهای شب توی اتاق پریسا زدیم و رقصیدیم و مهمتر از همه این که پرهام از پری خواستگاری کرد و پری بهش جواب بله داد. پری از شش سالگی، یعنی بعد از تصادفی که باعث فوت پدر و مادرش شد، با مادر بزرگش زندگی می کرد و به خاطر این که راحت تر بتونه درس بخونه، توی خوابگاه دانشگاه بود.
به فاصله ی یه هفته از عروسی پریسا و حسین، پرهام هم با پری عقد کرد و قرار شد سه سال بعد، یعنی وقتی که پرهام درسش تموم شد، عروسی کنن. مهراد هم با اصرار من، از بهناز خواستگاری کرد و بهناز هم علی رغم این که می دونست مهراد منو دوست داره، به پیشنهادش جواب مثبت داد.
از لابلای حرفهای ساغر فهمیدم که آراد با سپهر صحبت کرده بود و از ساغر خواستگاری کرده بود و وقتی سپهر نظر ساغر رو پرسیده بود، اون هم قبول کرده بود. چیزی که خیلی جالب بود، این بود که عمو محمدم شماره ی خونه ی شادی اینا رو از من گرفت تا به مامان اکرم بده که زنگ بزنه و برای خواستگاری قرار بذارن. شادی هم که از خدا خواسته قبول کرده بود.
جالب تر از همه این که تمام این اتفاقات به فاصله ی یه هفته از هم دیگه اتفاق افتادن و تموم این ها بعد از عروسی پریسا و حسین بود که باعثش من بودم و خیلی خوشحال بودم که یه پیشنهاد مسخره همه رو سر و سامون داد. مجلس عقد عمو و شادی به خواست مادر شادی، زنونه و مردونه از هم جدا بودن و ما توی عقد ترکونده بودیم. عقدشون بعد از اتمام ترم تابستونی مون بود و من خوشحال تر از همیشه بودم که با همه ی دوستام فامیل شدم.
وقتی از عقد عمو برمی گشتیم، انقدر رقصیده بودم و جیغ زده بودم که دیگه نه صدام در میومد و نه نای راه رفتن داشتم. روی نزدیک ترین مبل ولو شدم و چشمامو بستم. مامانم اومد کنارم نشست و گفت:
- ناهید، خوب همه رو سر و سامون دادی و سر خودت بی کلاه موند!
یه کم که فکر کردم دیدم حق با مامانه و تنها کسی که این وسط هیچ چیزی عایدش نشد، خودم بودم. مامان که دید چهره م تو هم رفته، گفت:
- به چی فکر می کنی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- به حرف شما، باید یه دستی هم برای خودم بالا کنم!
مامان آهی کشید و گفت:
- ای کاش سپهر هم از نادی خوشش اومده باشه، ولی بعید می دونم. چون بیش تر دور و بر تو می پلکه، چیزی نگفته؟
چشمامو بستم و گفتم:
- چرا، ولی چرت و پرت! مامان جون، دور سپهر رو خط بکش. من هنوز که هنوزه نتونستم بشناسمش که چطور آدمیه؛ نمی تونم بفهمم کاراش که می کنه، دروغه یا راسته! نمی تونم حرفاش رو از هم تشخیص بدم. دیگه مغزم داره منفجر می شه از احتمالات!
مامانم با صدای آرومتری پرسید:
- ناهید، تو چی از سپهر می دونی؟
برای این که از سوالش طفره برم، بلند شدم و در حالی که به سمت آشپزخونه می رفتم، گفتم:
- همون چیزی که شما می دونید، این که گذشته ی جالبی نداشته!
یه لیوان آب خوردم و راهم رو به طرف اتاقم کج کردم. توی راه پله ها نادی جلوی راهم رو گرفت و گفت:
- ناهید، تو چی داشتی در مورد سپهر می گفتی؟
- هیچی.
خواستم برم توی اتاقم، ولی اون دست بردار نبود و گفت:
- هیچی نمی گفتی، گفتی گذشته ی جالبی نداشته. منظورت چی بود؟
- منظورم رو خودت بهتر می دونی. هر چند که الان مثلاً آدم شده، ببینم به تو هم پیشنهاد داده؟
مامان که داشت حرفای ما رو گوش می داد، گفت:
- چه پیشنهادی؟
- دوستی مامان جان!
نادی- چرا چرت و پرت می گی؟ سپهر اصلاً اهل دوستی نیست.
پوزخندی زدم و گفتم:
- چرا باشه؟ چرا خودشو درگیر یکی کنه؟ این همه دختر رنگ و وارنگ دور و برش ریخته. همه شون هم حاضر و آماده، دیگه چی می خواد؟
نادی- تو دیگه چرا این حرفو می زنی؟ اون که فقط منتظره تا تو یه چیزی بگی و اون هم فوراً دستورت رو اجرا کنه.
- چرا داری چرت و پرت می گی نادی؟ خودت که از همه چیز خبر داری.
نادی پوزخندی زد و گفت:
- حقیقت تلخه؟ معلوم نیست چی به خورد اون پسر بد بخت دادی که عاشق آدم چپ و چولی مثل تو شده!
- من که گفتم همه ی اینها فیلمشه!
نادی- نه خیر خانوم، فیلم نیست. ندیدی شب عقد ساغر و آراد فقط دو سه بار اونم به دستور سرکار با خواهرش رقصید و چطوری هم هواتو داشت که چیزی کم و کسر نداشته باشی. هر چند که اون دوستات همه ش دورت بودن ولی بعد از مهراد مواظب باشه که خودت یکی از کاراتو انجام ندی و نازت رو بکشه!
- چیه؟ از این که مهراد تو رو انتخاب نکرده می سوزی؟
نادی- نخیر، از اینکه تو رو انتخاب کرده بود و توی احمق بهش جواب منفی دادی میسوزم.
- تو هیچی در مورد این که چرا بهش جواب رد دادم نمی دونی!
نادی- چرا می دونم، همون جواب های مسخره ی همیشگی!
- نه، از نظر ژنتیک مشکل داشتیم.
نادی پوزخندی زد و گفت:
- مدرک نگرفته دکتر هم شدی؟!
- بخاطر همین کاراته که می گم بچه ای! آزمایش ژنتیک دادیم و بیش از 50 درصد ژن هامون شبیه بهم بود به خاطر سابقه بیماری ای که توی خانواده مون هم هست، اگه ازدواج می کردیم، نمی تونستیم بچه دار شیم.
مامان از پله ها اومد بالا و گفت:
- پس به خاطر این بود؟
قطره ی اشکی از چشمم پایین چکید و گفتم:
- جواب آزمایشمون همون پنج شنبه ای آماده شد که من پام برید.
مامان- چرا به ما نگفتین؟
- من می خواستم تا مطمئن نشدیم کسی خبردار نشه، چون از قبلش با مهراد قرار گذاشته بودم که اگه آزمایشمون مشکل داشت، برای همیشه من رو فراموش کنه و با کس دیگه ای ازدواج کنه! من نمی خواستم به خاطر خودم اونو از پدر شدن محروم کنم. چون این نهایت خود خواهیه، چون هم من و هم مهراد عاشق بچه ایم و نمی خواستم تا آخر عمرم حسرت به دل بمونم.
مامان- الهی قربونت برم دختر گلم!
مامانم زد زیر گریه، خودمم گریه می کردم چون این چند وقت مهراد رو بیش تر از همیشه دوست داشتم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
« فصل چهاردهم »

تابستون هم تموم شد و ماه مهر و شروع ترم سوم از راه رسید. خوش بختانه همه مون با نمره های عالی واحد های ترم تابستون رو پاس کرده بودیم. اولین روزی که رفتیم دانشگاه شادی داشت با هیجان و آب و تاب جریان خواستگاری عمو محمدم از خودش رو برای شیوا تعریف می کرد:
- آره دیگه، این محمد من هم انقدر خوشگله که نگو و نپرس!
پری پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- به خوشگلی پرهام من که نمی رسه!
بهناز- ناهیدمگه نگفتی مهراد از همه خوشگل تره؟
- با هم دعوا نکنین. مرد قشنگ مال مردمه! در ضمن قشنگی هر کس توی یه چیزه و هر گلی یه بویی داره. خب از این حرفا بگذریم، پری جون زن داداش پرهامم شده، شادی زن عمو محمدمه، بهناز زن پسر دایی عزیزمه و ساغر گل و عزیز من هم با دوست داداشش ازدواج کرده که ای کاش خودم پسر بودم و می گرفتمش!
ساغر چشماش رو چرخی داد و گفت:
- تو نمی خواد منو بگیری، بیا زن داداش بد بختم بشو که شب ها توی خواب هم اسم تو رو صدا می زنه!
شادی پشت دستش کوبید و گفت:
- اِ . . . اِ . . . اِ! من می گم چرا ناهید سر همه مون رو یه جوری بند کرد ها! نگو می خواست می دون رو برای خودش باز کنه.
- شادی جون، دلم برای عمو خیلی تنگ شده، برای همین هم امروز می خوام برم و ببینمش!
شادی- نه نه، به جون ناهید غلط کردم، چیز خوردم. یه وقت به محمد چیزی نگی ها؟! چون اگه همه بگن روزه و تو بگی شبه، محمد می گه چون ناهید جون من می گه شبه، پس شبه!
شیوا که با تعجب به بحث ما گوش می داد، با صدای بلند خندید و گفت:
- آخه شادی تو که چشم نداری ببینی عشقت کس دیگه ای رو دوست داره، چطوری با این مسئله کنار میای؟
- مجبوره شیوا جون، چون عموم بهش گفته بوده که منو خیلی دوست داره.
شیوا با تعجب گفت:
- جداً؟
شادی شکلکی برای من در آورد و گفت:
- بله، ولی ناهید که عددی نیست! خودم انقدر سرش رو شلوغ می کنم که یادش بره ناهید ی هم وجود داشته.
- هه هه، زهی خیال باطل!
پری- پس من چی بگم که پرهام یه ناهید جون می گه و هفتاد تا ازش می ریزه؟ چند بار جلوی خودم گفته اگه ناهید جونمو بخواد دو دستی تقدیمش می کنم!
- پرپر من، اون روی خواهر شوهر گیری منو بالا نیار، ها!
پری- ببخشید، غلط کردم.
شیوا- چرا همه تون جلوی ناهید به غلط کردن می افتین؟!
بهناز آه عمیقی کشید و گفت:
- چون که همه ناهید رو از جون و دل دوست دارن!
نگاهی به چشمان غم بار بهناز انداختم و گفتم:
- چیزی شده؟ مهراد چیزی گفته؟
بهناز- لازم نیست چیزی بگه! وقتی اسم تو رو میاره، غم عجیبی توی صداشه، طوری که هر کسی می فهمه که مهراد چقدر تو رو دوست داره. هر چند از ابراز علاقه و محبت به من کم نمی ذاره و هیچ وقت نمی ذاره از نظر عاطفی احساس کمبود کنم ولی دیشب پا پیچش شدم و ازش پرسیدم که چرا دست از سر تو برداشته و با من عقد کرده. انقدر قسم و آیه خوردم ولی قبول نکرد، وقتی به جون خودم قسمش دادم بهم گفت.
- چی گفت؟
بهناز- گفت چون آزمایش ژنتیکتون مشکل داشته و نمی تونستین بچه دار بشین. مهراد خیلی ناراحته اما بروز نمی ده، چیزی هم نمی گه ولی از ته چشماش غم می باره.
- اگه جای من بودی چی کار می کردی؟ باید تا الان فهمیده باشی که اون عاشق بچه س! من نمی خواستم به خاطر خودم این حق رو ازش بگیرم یا یه بچه ی ناسالم براش به دنیا بیارم.
ساغر دستش رو روی شونه م گذاشت و گفت:
- ناهید، تو خیلی بهتر از اون چیزی هستی که فکر می کردم.
ترم جدید که شروع شده بود، ما پنج نفر همه ی واحد هامون رو با هم گرفته بودیم ولی فقط من و ساغر بودیم که هر بیست و چهار واحد ارائه شده رو گرفته بودیم و هر روز با هم سر کلاس ها حاضر می شدیم. انقدر درس هامون سنگین بود که بعضی شب ها تا صبح نمی خوابیدم و تمام شب رو درس می خوندم، طوری که دیگه صدای بابام در اومده بود.
پری بعد ازعقد با پرهام به خونه ی عمو محمود اینا منتقل شده بود و هر روز بعد دانشگاه خونه ی یه کدوم از ما می رفتیم و با هم درس می خوندیم. در این بین فقط شادی و بهناز یه کم بازی گوشی می کردن که اونا هم با توصیه های عمو محمد و مهراد، دیگه دل به درس می دادن.
یه روز که برای درس خوندن به خونه ی آقا جون اینا رفته بودیم، بعد از این که درس مون تموم شد، مامان اکرم برامون میوه آورد. عمو محمد برای خودش و شادی میوه پوست می کند و بقیه هم خودشون برای خودشون پوست می کندن. در بین اونا فقط من بودم که دستم رو زده بودم زیر چونه م و در و دیوار رو تماشا می کردم. آقا جون که دید بی کار نشستم، گفت:
- نازدونه، چرا نمی خوری؟ اگه اینا رو دوست نداری محمد رو بفرستم بره برات یه چیز دیگه بگیره!
بلند شدم و رفتم روی پای آقا جون نشستم و گفتم:
- نه آقا جون، فقط . . .
آقا جون- فقط چی عزیزم؟
سرم رو انداختم پایین و موهام صورتم رو پوشوند، با صدای آرومی گفتم:
- بلد نیستم میوه پوست بکنم!
آقا جون دستش رو زیر چونه م برد و سرم رو بالا آورد و موهام رو از روی صورتم پس زد و گفت:
- خب زود تر می گفتی دردونه ی نازدونه ی من!
شادی قهقهه ی بلندی زد و گفت:
- به به، معلم خصوصی ما رو ببین! یه میوه نمی تونه پوست بکنه.
اخم کردم و گفتم:
- وقتی تا به حال یه کاری رو نکرده باشی، بلد نیستی دیگه! مهراد همیشه برای من میوه پوست می کند که من دستم رو نبرّم.
بهناز- مهراد چه کارا که نمی کرده!
- چیه غیرتی شدی؟ مهراد قبل از این که شوهر تو باشه، پسر دایی منه!
بهناز- بر منکرش لعنت!
یه دفعه عمو گفت:
- شادی یه دقیقه آروم بگیر، تموم آب پرتقال ها رو ریختی روی من!
شادی یه دستمال برداشت و شروع کرد به پاک کردن لباس عمو و گفت:
- ببخشید محمد جان، حواسم نبود!
عمو هم خندید و گفت:
- تو هم خوب بلدی چطوری منو خر کنی ها!
من دندونهامو بهم فشار می دادم و با چشمای گشاد داشتم اونا رو نگاه می کردم. عمو وقتی قیافه ی منو دید، خندید و گفت:
- این چه قیافه ای یه؟!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
لبامو آویزون کردم و به آقا جون گفتم:
- آآ دون نیدا تُن نمو دیده نَنو دوش نداله! ( آقا جون نگاه کن عمو دیگه منو دوست نداره! )
عمو فوراً گفت:
- دروغ می گه آقا جون، من هنوز هم ناهید رو بیش از هر کس دیگه ای دوست دارم.
شادی با لودگی گفت:
- حتی من؟!
عمو- تو که جای خود داری!
پوزخندی زدم و گفتم:
- شادی جون، معلومه که عمو تو رو بیش تر از من دوست داره. نون خودشو که به خاطر من که به هیچ دردش نمیخورم، آجر نمی کنه!
تا عمو اومد حرفی بزنه، بحث رو عوض کردم و رو به مامان اکرم گفتم:
- مامان اکرم، برای افطار چی درست کردی؟
مامان اکرم دستی روی موهام کشید و گفت:
- همون چیزی که هوس کرده بودی برات درست کردم، فسنجون! البته حلوا رشته ای و سوپ شیر هم برات درست کردم.
دستش رو بوسیدم و گفتم:
- دستتون درد نکنه. از بوش فهمیدم که دارین حلوا رشته ای درست می کنین. فسنجون کِی حاضر می شه؟
مامان اکرم- خورش که آماده س برنج هم یه نیم ساعت دیگه آماده می شه. اول سوپ و حلوا رو میارم بعد غذا رو.
- باشه.
پری نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
- وای خاک به سرم، الان پرهام می ره خونه شون و من هنوز اینجام. آقا جون، مامان اکرم ببخشید که زحمتتون دادیم.
بعد بلند شد و مانتوش رو پوشید و آماده ی رفتن شد. بهناز هم گفت:
- امشب مثلاً قرار بود من برای مهراد شام درست کنم، چه شامی درست کردم. من هم باید فوراً برم خونه مون، آقا جون، مامان جون دستتون درد نکنه!
آقا جون لبخندی زد و گفت:
- خواهش می کنم، حالا چه عجله ای یه؟ خب، زنگ بزنید بچه ها هم بیان شام رو دور هم باشیم.
ساغر هم بلند شد و گفت:
- ممنون، دیگه زحمتتون نمی دیم، من و آراد امشب می خوایم بعد از چند وقت با هم بیرون.
نفس عمیقی کشیدم و با اخم گفتم:
- منم قراره خودمو امشب ببرم رستوران، سر راهم شما رو هم می رسونم.
بعد با غیظ از روی پای آقا جون بلند شدم و به سمت اتاق رفتم و مانتو و مقنعه م رو پوشیدم و داشتم از اتاق بیرون می رفتم که آقا جون اومد جلوم رو گرفت و گفت:
- تو کجا داری می ری؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- خونه، آقا جون.
آقا جون سرم رو بالا گرفت و گفت:
- تو بعد از عمری اومدی خونه ی ما، مگه می ذارم به این زودیبری؟ تازه گیرت انداختیم.
- نه آقا جون، اصلاً حال و حوصله ندارم، می خوام برم خونه استراحت کنم.
ولی آقا جون دست بردار نبود. همیشه همین طور بود و هر وقت ناراحت می شدم، از دلم در می آورد. حرف همیشگی ش رو زد:
- من که نمی ذارم تو با دل شکسته از این خونه بیرون بری. مگه این که من بمیرم که نازدونه ی من با ناراحتی پا از این خونه بیرون بذاره.
دیگه خلع سلاحم کرده بود، حتی یه لحظه هم نمی تونستم فکر کنم که آقا جون نباشه. فوراً جلو رفتم و با اخم آقا جون رو بغل کردم و گفتم:
- آقا جون دیگه نشنوم این حرفو بزنید ها!
آقا جون موهام رو بوسید و گفت:
- الهی دور دخترم برم که انقدر دل نازکه! ببخشید دردونه، می خواستم کاری کنم که بمونی.
با ناراحتی گفتم:
- جون من دیگه این حرفو نزنید.
آقا جون- باشه.
- چی باشه؟ اینطوری قبول نیست، بگید به جون ناهید دیگه این حرفو نمی زنم.
آقا جون پیشونیم رو بوسید و گفت:
- به جون نازدونه م دیگه این حرفو نمی زنم. حالا مانتوت رو در بیار تا با هم بریم بیرون، محمد بچه ها رو می رسونه.
لبخندی زدم و مانتو و مقنعه م رو در آوردم و همراه آقا جون از اتاق بیرون رفتم. بچه ها هم همه شون ایستاده بودن، ساغر زودتر از همه جلو اومد و بغلم کرد و با ناراحتی گفت:
- ناهید جونم، ببخشید که ناراحتت کردم.
گونه ش رو بوسیدم و گفتم:
- من از دست شما ناراحت نشدم، چند وقته اعصابم به هم ریخته!
وقتی ساغر از بغلم بیرون اومد، با بهناز روبوسی کردم. بهناز به شوخی توی گوشم گفت:
- یه وقت به مهراد نگی ناراحتت کردم ها، اگه بفهمه کله مو می کنه!
خندیدم و گفتم:
- غلط می کنه!
پری هم گونه م رو بوسید و گفت:
- آهان، این ناهید منه! ببخشید و ممنون.
- بابت چی؟
پری- بابت درس و مسئله ها و خلاصه همه چیز!
- خواهش می کنم، وظیفه س. به پرهام و عمو و زن عمو سلام برسون.
پری دستش رو روی چشمش گذاشت و گفت:
- چشم استاد!
- چشمت بی بلا.
عمو محمد گفت:
- اگه مراسم خداحافظی تون تموم شد، بیاید بریم.
ساغر رو به عمو محمد گفت:
- محمد آقا بهمون حق بدین، هیچ کدوم از ما دوست نداریم بهترین دوستمون رو برنجونیم! ناهید برای همه ی ما عزیزه.
عمو محمد گونه م رو بوسید و گفت:
- این ورپریده مهره ی مار داره، همه رو شیفته ی خودش کرده!
شونه م رو بالا انداختم و گفتم:
- ما اینیم دیگه!
بچه ها رو تا دم در بدرقه کردم و لحظه ی آخر یادم افتاد سوالی رو که دو، سه روز بود مغزم رو مشغول کرده بود، از ساغر بپرسم:
- راستی ساغر، چه خبر از سپهر ؟
ساغر با تعجب پرسید:
- چطور مگه؟
- هیچی، فقط یه خورده کم پیدا شده، به خاطر همین پرسیدم.
ساغر لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
- دنبال کارهاییه که مامان به عهده ش گذاشته، برای افطاریمون و مراسم شبای احیا. یادت که نرفته؟!
- آهان، نه یادم نرفته. خب سلام به خاله نازی و عمو نادر و سیاوش برسون.
ساغر- به سپهر سلام نرسونم؟
گونه ش رو نیشگونی گرفتم و گفتم:
- به سپهر سلام مخصوص منو برسون و بگو اگه برای مراسم کم و کسری باشه فاتحه ش خونده ست!
ساغر قهقهه ای زد و گفت:
- حتماً بهش می گم. باور کن اگه بفهمه، حتی شده شب ها هم بیدار می مونه تا کارها رو انجام بده.
- برو ورپریده!
ساغر گونه م رو بوسید و گفت:
- خداحافظ عزیزم.
من هم بوسیدمش و گفتم:
- خداحافظ.
کم کم ماه رمضان هم از راه رسید و ما خودمون رو آماده کردیم برای مراسم شب های احیا که توی خونه ی عمو نادر برگزار می شد و من از بعد از ظهر که از دانشگاه برگشتم یه راست رفتم اون جا برای کمک. سپهر انقدر سرش شلوغ بود که به زور رسید یه سلام و احوالپرسی با من بکنه و بعدش هم رفت سراغ کارها.
باورم نمی شد سپهر هم روزه بگیره، انقدر لاغر شده بود که لباسش براش گشاد شده بود و به تنش زار می زد! دلم براش سوخت. نمی دونستم چرا انقدر نگرانش شدم، اصلاً به من چه ربطی داشت که لاغر شده؟ چرا براش احساس دل تنگی می کردم؟ چرا هر دفعه به یه بهونه ای می رفتم توی حیاط تا از دور ببینمش که سالم و سر حاله تا خیالم راحت بشه؟ چرا وقتی به صورتم نگاه نکرده بود انقدر ناراحت شده بودم که حتی بغض گلوم رو گرفته بود؟
رفته بودم توی حیاط تا میوه ها رو بشورم که دیدمبا یکی از دوستاش بیرون بود و صحبت می کرد. وقتی من رو دید، چنان با عصبانیت بهم گفت:
- برو توی خونه، من خودم این ها می شورم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
انقدر بهم برخورد که اگه ملاحظه ی دوستش رو نمی کردم، یه سیلی توی گوشش می زدم. حتی اون موقع هم بهم نگاه نکرد و انقدر ناراحت و عصبانی بودم که با بغض دویدم توی خونه. خاله نازی که صدای داد سپهر رو شنیده بود، فوراً به سمتم اومد و گفت:
- چی شده خاله جون؟
همون باعث شد بغضم بترکه و همون جا بشینم روی زمین و های های گریه کنم. خاله کمکم کرد تا روی صندلی بشینم و برات آب قند درست کرد. لیوان رو داد دستم و گفت:
- بیا عزیزم، بیا این آب قند رو بخور. دستات داره می لرزه، چی شد یهو؟ چی به سپهر گفتی که یه دفعه این طوری شد؟ من تا حالا نشنیده بودم سپهر این طوری باهات صحبت کنه یا حتی صداش رو بلند کنه، چه برسه به این که داد بزنه!
همین طور که آروم آروم اشک می ریختم، گفتم:
- خاله جون من روزه م، بعدش هم من اصلاً نمی دونم سپهر یه دفعه ای چه ش شد! من رفتم سمت شیر آب تا میوه ها رو بشورم، اون هم توی حیاط واستاده بود و داشت با دوستش حرف می زد. نمی دونم چرا یه دفعه دعاش گم شد و اومد یهو پرید به من! به خدا اگه به خاطر دوستش نبود یه سیلی محکم توی گوشش می زدم.
خاله لیوان آب قند رو کنار گذاشت و گفت:
- این پسر مگه واسه آدم حواس می ذاره؟
بعد اخم کرد و گفت:
- من به جای تو می زنم توی گوشش.
- خاله . . .
اما تا قبل از این که من چیزی بگم خاله از خونه بیرون و توی حیاط رفته بود. صداشوشنیدم که داشت سپهر رو دعوا می کرد، دعا دعا می کردم که دوستش رفته باشه. اصلاً دلم نمی خواست جلوی دوستش خورد بشه! همین طور که با خودم کشمکش داشتم، یه دفعه صدای گرم و مهربونش رو شنیدم که گفت:
- ناهید جان؟
آب دهنم رو قورت دادم و سرمو بالا گرفتم. با ناراحتی به چشمام چشم دوخت و گفت:
- ببخشید عزیزم، دست خودم نبود که اونطوری سرت داد زدم. آخه این دوستم خیلی بد نگات می کرد، به خاطر همین عصبانی شدم. منو می بخشی؟
سرم رو پایین انداختم و با صدای لرزان گفتم:
- خب به دوستت می گفتی نگام نکنه، همچین داد زدی که انگاری من اومدم توی حیاط عشوه گری و دلبری!
سپهر که از حرف من خنده ش گرفته بود، گفت:
- آخ که با همین حرفات من رو دیوونه کردی! تو عشوه گری نمی کنی، ولی ظرافتت هر مردی رو جذب می کنه.
بعد جلوی پام زانو زد و گفت:
- ناهیدم، من به خاطر غلطی که کردم ازت معذرت می خوام. منو می بخشی؟
برای چند لحظه به چشماش نگاه کردم و گفتم:
- مگه می تونم نبخشم؟ تو هم یه قولی بده!
سپهر - چه قولی؟
- هر وقت خواستی غیرتی بازی در بیاری، قبلش بهم خبر بده.
سپهر لبخند مورد علاقه ی منو زد و گفت:
- چشم بانوی من!
با غیظ گفتم:
- زهرمار، صد دفعه گفتم از این کلمه بدم میاد!
قهقهه ای زد و گفت:
- حالا شدی همون ناهید خودم!
لبخندی زدم و گفتم:
- حالا تو هم برو سر کارت تا من هم به خاله نازی کمک کنم.
سپهر نگاه پر محبتش رو به روم ریخت و گفت:
- هر چی که شما دستور بدید، دوشیزه خانوم!
بعد از رفتن سپهر ، میوه ها رو که شسته بود و آورده بود، توی دیس چیدم. نگاهی به ساعت انداختم، پنج و نیم بود. ساغر و آراد برای گرفتن حلوا و خرمایی که به شیرینی فروشی سفارش داده بودن، رفته بودن و دیگه باید سر و کله شون پیدا می شد. نیم ساعت مونده به اذان دیگه کم کم مهمونا میومدن، من هم انقدر اون روز کار کرده بودم که دیگه توانایی ایستادن روی پاهامو نداشتم و سرم هم به شدت درد می کرد. به اصرار خاله و سپهر به اتاق ساغر رفتم تا استراحت کنم، بعد از اینکه اذان گفتن نمازم رو خوندم و از اتاق بیرون رفتم. ساغر بین خودش و سپهر جا باز کرد و گفت:
- ناهید جان، بیا این جا بشین. چرا انقدر دیر اومدی؟
- گفتم اول نمازم رو بخونم بعد بیام افطار کنم.
وقتی نشستم، سپهر یه لیوان آب جوش به سمتم گرفت و با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- قبول باشه.
لیوان رو ازش گرفتم و گفتم:
- قبول حق باشه. از کجا می دونی من آب جوش می خورم؟
سپهر - به خاطر این که خودمم آب جوش می خورم!
برای افطار آش گوجه و سوپ جو و حلیم بوقلمون درست کرده بودن. سپهر گفت:
- چی می خوری؟
- سوپ می خورم، برای افطار باید یه چیز سبک خورد.
سپهر توی بشقابم برام سوپ کشید و آروم گفت:
- این چند وقته که ندیدمت چرا انقدر لاغر شدی؟
- خودت چی؟ تو چرا انقدر لاغر شدی؟
سپهر - من چون بار اوله که روزه می گیرم، خیلی بهم فشار میاد. به خاطر همین لاغر شدم و شدم هشتاد و هشت کیلو، پنج کیلو کم کردم.
با تعجب پرسیدم:
- پنج کیلو؟! الهی بمیرم.
سپهر لبخندی از سر رضایت زد و گفت:
- خدا نکنه، زبونت رو گاز بگیر!
برای مراسم احیا همه ی دوستام پیش نامزدشون نشسته بودن و فقط من بودم که تنها یه گوشه نشسته بودم. بعد از این که خوندن دعا تموم شد، یه دختر خیلی ناز و خوشگل اومد سمتم و گفت:
- خاله جون، می شه پیشتون بشینم؟ آخه منم مثل شما تنهام!
بغلش کردم و گفتم:
- چرا نمی شه عسلم؟ اسمت چیه؟
دختره یه خورده نگاهم کرد و گفت:
- رِسپینا.
موهاشو ناز کردم و گفتم:
- رِسپینا جون، مامانت کیه؟
رسپینا- مریم جون.
- مریم؟ دختر عموی ساغر؟
رسپینا- آره. اسم شما چیه، خاله؟
دستای کوچولوشو بوس کردم و گفتم:
- اسم من ناهید ه، عزیزم.
ابروهاشو بالا برد و گفت:
- چه اسم قشنگی داری، ناهید جون؟!
خندیدم و گفتم:
- خودت قشنگی، عزیزم. چند سالته؟
رسپینا- سه سال.
سرش رو به سینه م تکیه داد و گفت:
- خیلی خوابم میاد، ناهید جون!
دستی به موهای مجعد و بلندش کشیدم و گفتم:
- بخواب، عزیز دلم!
بعد از قرآن سر گرفتن، رسپینا رو بغل کردم و رفتم بیرون. از بس گریه کرده بودم، چشمام باز نمی شد. انقدر یه جا نشسته بودم که پاهام خشک شده بود، به خاطر همین آروم آروم راه می رفتم. صدای گرم و مهربون سپهر از پشت سرم اومد که می گفت:
- خانوم چرا اومدید بیرون؟
برگشتم و نگاهی بهش انداختم. چشماش قرمز و پُف کرده بود، لباش هم بر اثر گریه قرمز شده و پف کرده بود. چند تا از دکمه های بالای پیرهنش هم کمی باز بود و معلوم بود که سینه ش هم قرمزه. وقتی متوجه شد منم، جلوتر اومد و گفت:
- ناهید تویی؟
- آره، منم. چرا این شکلی شدی؟
سپهر - چه شکلی؟
- چشمات چرا انقدر سرخ و متورمه؟!
لبخندی زد و گفت:
- توی آینه نگاه کردی؟
- نه، چطور؟
سپهر - اون چشمای درشت و قشنگت کاسه خون شدن! چرا انقدر گریه کردی؟
- به خاطر همون کسی که براش مراسم احیا می گیرن.
سپهر لبخندی زد و گفت:
- بچه رو بده به من، کمرت درد می گیره. خودت هم برو توی خونه، هوا سرده و ممکنه سرما بخوری.
- نه، وزنی نداره. اومدم بیرون هوایی عوض کنم، پاهام خشک شده بودن.
سپهر - پس برو روی تاب بشین که کم تر اذیت بشی.
- ممنون از این که انقدر به فکرمی!
سپهر آه سینه سوزی کشید و گفت:
- من همیشه به فکرتم.
با نگاه کردن به چشمای گرم و مشتاقش دلم می لرزید. نمی خواستم این احساسو باور کنم، به خاطر همین سرم رو پایین انداختم و به سمت تاب رفتم. روی تاب نشسته بودم و آروم آروم تاب رو تکون می دادم. چشمامو بستم و سرم رو به گوشه ی تاب تکیه دادم. بعد از چند دقیقه، صدای سپهر رو شنیدم که گفت:
- اجازه هست کنارت بشینم؟
چشمامو باز کردم و خودم رو کنار کشیدم و گفتم:
- البته، بفرمایین.
روی تاب نشست و گفت:
- تو چه جوری رسپینا رو دیدی؟
- اتفاقی، من نشسته بودم که اومد پیشم و گفت: « خاله جون، می شه پیشتون بشینم؟ آخه منم مثل شما تنهام! » من هم بغلش کردم و اون هم توی بغل من خوابش برد.
سپهر دستی به موهای رسپینا کشید و گفت:
- ما شاء الله، چقدر بزرگ شده!
- چند وقته که ندیدیش؟
سپهر - از عید به این ور دیگه ندیدمش.
- مگه توی عقد ساغر اینا نبودن؟
سپهر - نه، برای بیماری پدرش رفته بودن آلمان.
- چه بیماری ای؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
سپهر - اون بنده ی خدا هم چند ساله که مشکل داره، توی سرش تومور داره.
لبم رو گزیدم و با اشک رو به آسمون گفتم:
- خدا به حق همین شب های عزیز شِفاش بده.
سپهر - الهی آمین.
- الهی بمیرم، دختر خیلی ناز و با ادبیه!
سپهر - عشق منه! اگه منو دیده بود از پیشم تکون نمی خورد.
رسپینا یه دفعه چشماشو باز کرد و گفت:
- ناهید جون، این جا کجاس؟
بعد سرشو چرخوند و تا سپهر رو دید جیغ زد و گفت:
- سپهر جون؟!
بعد فوراً پرید توی بغلش و صورت همدیگه رو بوسه بارون کردن. سپهر اونو روی پاش نشوند و گفت:
- عشق من چطوره؟
رسپینا دستی به موهای سپهر کشید و با شیرین زبونی گفت:
- خیلی خوبم. راستی سپهر جون، چرا انقدر لاغر شدی؟
سپهر پیشونیش رو بوسید و گفت:
- به خاطر ماه رمضونه، عزیز دلم. ناهید جون رو چطوری پیدا کردی؟
رسپینا با شیرین زبونی گفت:
- همین طوری پیداش کردم، ناهید جون هم مثل خودت خوب و مهربونه!
بعد رو به من کرد و گفت:
- خیلی دوستت دارم، ناهید جون!
من هم با لحن خودش گفتم:
- من هم دوستت دارم، عزیز دلم.
سپهر با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
- ناهید این چه صدایی بود؟
- من توی دبیرستان نمایش عروسکی اجرا می کردم.
سپهر با حالت خاصی بهم خیره شد و چیزی نگفت. رسپینا یه نگاهی به من و سپهر انداخت و گفت:
- سپهر جون، تو عاشق ناهید جونی؟
سپهر بینی رسپینا رو با دو انگشت فشار داد و گفت:
- تو این حرفا رو از کجا یاد گرفتی؟
رسپینا- آخه یه بار بابایی داشت همین جوری به مامانی مریم نگاه می کرد، وقتی ازش پرسیدم چرا این جوری نگاهش می کنه، گفت که عاشق مامانی مریمه. سپهر جون، عاشق یعنی چی؟
سپهر آهی کشید و گفت:
- یعنی یکی رو حتی بیش تر از جونت دوست داشته باشی. وقتی بزرگ تر بشی می فهمی، فقط امیدوارم طرفت درکت کنه!
بعد سرش رو پایین انداخت و قطره ی اشکی از چشمش پایین چکید. با تعجب گفتم:
- با این کارات چی رو می خوای ثابت کنی؟
سرش رو بالا آورد و گفت:
- می خوام عشقمو بهت ثابت کنم.
بلند شدم و گفتم:
- پس بذار خیالت رو راحت کنم، هیچ کدوم از این کارات تاثیری نداره. الکی خودتو اذیت نکن! به بد کسی دل بستی، من به هیچ کس دل نمی بندم.
سپهر - خیلی سنگی ناهید، من اگه تا الان ایران موندم، فقط و فقط به خاطر توئه و بس! تو نمی دونی دیار غربت وقتی از یه روز پُر کار بر می گردی خونه و کسی که دوستش داری نیست تا یه لیوان آب دستت بده و تو هم بغلش کنی و بوسش کنی تا خستگی از بدنت در بره. ناهید، من اون موقع ها کسی رو دوست نداشتم و با هر دختری که دوست می شدم، دو سه روز باهاشون بودم و بعد ازشون خسته می شدم. چون هیچ کدوم از اونا اونی نبودن که من می خواستم. همه ش گیج و سردرگم بودم و دیگه تقریباً به این نتیجه رسیده بودم که من هیچ کدوم از دخترا رو دوست ندارم. ولی وقتی تو رو دیدم، فهمیدم تو همونی هستی که من نیاز دارم و این همه سال دنبالش بودم. هر چند که تو از من متنفری ولی تو اولین و آخرین عشقمی فرقی نمی کنه که ایران باشم یا خارج از ایران!
پوزخندی زدم و گفتم:
- دو هفته که برگردی اون جا یادت می ره یه ناهید ی هم یه روزی وجود داشته.
سرش رو به نشونه ی مخالفت تکون داد و گفت:
- نه ناهید، تأثیری که تو روی من گذاشتی برگشت ناپذیره. من توبه کردم و خودت هم گفتی که خدا توبهی گناهکارترین بنده رو هم قبول می کنه. دیگه هم گناهی نمی کنم که وقتی مُردم، برم بهشت و اون جا بتونم تو رو از خدا بخوام. این جا که تو رو بهم نداد، پس آرزوی داشتن تو رو با خودم به گور می برم.
- این همه دختر دور و بر تو ریخته، چرا من؟
سپهر - عشق که دست خود آدم نیست. تنها دختری که تونسته قلبمو لمس کنه، تو بودی و تا آخر هم خودت خواهی بود!
به سمت خونه راه افتادم که سپهر با لحن سوزناکی از پشت سرم خوند:
برو برو هر جا بگو
که یار من دیوونه بود
عاشق نبودی می دونم
بودن من بهونه بود

با هر کلمه ش آتیش به جونم می کشید، آتیشی که تا عمق وجودم رو می سوزوند و خاکستر می کرد. در حالی که آروم آروم اشک می ریختم، رفتم توی خونه و بدون جلب توجه به اتاق ساغر پناه بردم. روی تختش دمر افتادم و تسلیم اشکام شدم، انقدر گریه کردم که به هق هق افتاده بودم. بد جوری بغض گلومو گرفته بود.
دلم نمی خواست سپهر به من دل ببنده، فکر نمی کردم تا انقدر پیش رفته باشه! بدتر از همه ی این ها این بود که دلم نمی خواست بره، دلم می خواست بمونه و بازم برام بگه. بعد از چند دقیقه ساغر اومد توی اتاق و گفت:
- ناهید تو این جایی؟ همه ی خونه رو گشتم ولی پیدات نکردم. چرا اومدی این جا اتفاقی افتاده؟ سپهر چیزی گفته؟
فوراً بلند شدم و نشستم و با پشت دست اشکام رو پاک کردم. ساغر دستش رو جلوی دهنش گرفت و گفت:
- ناهید چی کار کردی با خودت؟ چرا این شکلی شدی؟
- چیزی نیست.
ساغر- دوباره با سپهر حرفت شده؟
- چطور مگه؟
ساغر- آخه اومد با کلی اصرار گفت هر چی دنبالت می گرده پیدات نمی کنه، فکر می کرد رفتی. کلی قسمم داد بیام و اینجا رو بگردم که تو هم این جا بودی. چی بهت گفته که انقدر به هم ریختی؟
- هیچی.
ساغر دستش رو زیر چونه م برد و توی چشمام نگاه کرد و گفت:
- ناهید، تو سپهر رو دوست نداری؟
بدون اینکه جوابش رو بدم، بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم. چند بار آب سرد به صورتم پاشیدم تا پف چشمام کمتر بشه. یه کم که از سرخی چشمام کم تر شد، از دستشویی بیرون و به سالن پذیرایی رفتم.
عمو نادر با لبخندی به طرفم برگشت و گفت:
- کجایی پس عمو جون؟ بیا پیش خودم که سفارشی برات غذا گذاشتم.
لبخندی زدم و کنار عمو نشستم و گفتم:
- ممنونم عمو جون!
سپهر وقتی منو دید سرشو پایین برد و یواشکی یه چیزی توی گوش رسپینا گفت. رسپینا هم اومد توی بغلم و آروم توی گوشم گفت:
- ناهید جون، سپهر جون گفت بهت بگم: « ببخشید، نمی خواستم ناراحتت کنم. »
نگاهی به سپهر انداختم و دیدم با لبخند بهم خیره شده. منم بهش لبخند زدم و بعد از چند لحظه رسپینا رو بوس کردم و توی گوشش گفتم:
- برو بهش بگو: « بخشیدمت. »
اونم رفت و به سپهر حرفامو گفت. سپهر سرش رو بالا آورد و با مهربونی و لبخند نگاهم کرد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
« فصل پانزدهم »

بعد از ماه رمضون، بچه ها نصف روز رو با همسرشون می گذروندن و تلافی همه نخوردن ها رو در می آوردن ولی من کسی رو نداشتم که باهاش پارک یا رستوران برم. سپهر دوباره کم پیدا شده بود، ولی من هم از قصد وقت هایی خونه ی اونا می رفتم که سپهر سر کار باشه. از حرفای ساغر متوجه شدم که سپهر و آراد توی شرکت عمو نادر مشغول به کار شدن، به خاطر همین سپهر تا دیر وقت سر کار می موند تا هم خودش رو سرگرم کنه و هم کارهای شرکت رو جلو بندازه.
عمو محمد یا ساغر بعضی اوقات اصرار می کردن که باهاشون بیرون برم ولی من به خاطر این که راحت باشن و به خاطر من معذب نشن، هر دفعه بهونه ای می آوردم و پیشنهادشون رو رد می کردم. بالاخره ترم سوم هم تموم شد و ما یه نفس راحتی کشیدیم. هم توی دانشگاه و هم توی آموزشگاهی که نزدیک خونه مون بود، زبان درس می دادم. با این که اصلاً وقت نداشتم ولی هیچ وقت برای هیچ کاری وقت کم نمی آوردم.
من پیشنهاد دادم که عروسی عمو و شادی و مهراد و بهناز رو یه شب توی تعطیلات عید بگیریم. بعد از امتحانامون بچه ها برنامه یه مسافرت رو چیده بودن، ولی من تصمیم نداشتم همراهشون برم، چون همه می خواستن با همسرهاشون برن مسافرت و به خاطر همین من نمی خواستم باهاشون برم.
یه روز قبل از این که برن، آراد و ساغر اومده بودن خونه ی ما که من رو راضی کنن تا باهاشون برم. از روی مبل بلند شدم و گفتم:
- مسخره س، بین این همه زوج یه فرد اصلاً معنی ای نداره!
آراد دستش رو توی موهاش کرد و گفت:
- من از دست شما دو تا چی کار کنم؟
با تعجب گفتم:
- آراد من یه نفرم ها!
آراد نفس عمیقی کشید و گفت:
- منظورم تو و سپهر بود. هر چی بهش می گم: « آخه پسره ی خر من به خاطر این که تو حال و هوات عوض شه برنامه ی این مسافرت رو چیدم. » به خرجش نمیره که نمی ره. اونم همین حرف تو رو می زنه که ما همه با زنهامونیم و اون نمی خواد خلوت ما رو به هم بزنه!
ساغر دستش رو روی شونه م گفت:
- خب ناهید، تو هم با سپهر باش!
یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش انداختم که گفت:
- خب نباش، چرا می زنی؟
آراد بلند شد و جلوی من ایستاد و گفت:
- ناهید، جون من اذیت نکن! اگه تو بیای مطمئناً سپهر هم میاد. این چند وقته خیلی توی خودشه دیگه حتی با من هم حرف نمی زنه، خیلی نگرانشم.
- چه ش شده؟
آراد- نمی دونم، انقدر خودش رو سرگرم کار کرده که به زور وقت می کنه غذا بخوره. درست یکی شده مثل خودت!
- الان کجاس؟
آراد- معلومه، شرکته. روی پروژه ی یه برج کار می کرد که امروز کارش تموم می شه. باید قبل از این که دوباره یه پروژه ی دیگه بگیره، اقدام کنیم.
- من باید چی کار کنم؟ آهان، بهش زنگ می زنم.
ساغر دستاشو به هم کوبید و گفت:
- آخ جون، حالا دیگه جمع مون جمع شد!
لبخندی زدم و گفتم:
- یادت باشه فقط به خاطر سپهر دارم میام ها!
ساغر- اونش مهم نیست، مهم اینه که جفتتون میاید. بدون شما هیچ جا خوش نمی گذره!
بعد هم خداحافظی کردن و رفتن تا وسایل مورد نیازشون برای مسافرت تهیه کنن. من هم فوراً از پله ها بالا رفتم و دوییدم توی اتاقم، گوشیم رو برداشتم و شماره ی سپهر رو گرفتم. بعد از پنج تا بوق که جواب نداد. دیگه خواستم قطع کنم که صدای خسته ش رو شنیدم که گفت:
- بله، بفرمایید.
انقدر از شنیدن صداش خوشحال شدم که برای خودم هم جای تعجب داشت. چشمام رو بستم و گفتم:
- سلام.
سپهر - سلام خانوم، بفرمایید. با کی کار دارین؟
لبخندی زدم و گفتم:
- با یه عاشق خسته!
سپهر که واضح بود خیلی خسته س، گفت:
- خانوم اگه کاری ندارین، قطع کنین من واقعاً سرم شلوغه و حوصله ی سر و کله زدن با شما رو ندارم.
- باشه، پس بعداً مزاحمت می شم آقای احمدی!
سپهر - شما فامیلی من رو از کجا می دونید؟
- از همون جایی که تو شماره ی من رو نمی شناسی.
سپهر - شما؟
- ناهیدم.
با هیجان گفت:
- ناهید تویی؟ چی می شنوم؟ چی شده که تو به من زنگ زدی؟
- اگه ناراحتی قطع کنم تا بری به کارات برسی.
سپهر - نه، نه، گور بابای کار! حالت چطوره؟ نگفتی چی شده؟
- مگه باید چیزی بشه یا اتفاقی بیفته که آدم از آشنایان خبر بگیره؟ شنیدم که خیلی سرت شلوغه، به خاطر همین زنگ زدم که بهت یاد آوری کنم مراقب خودت باشی، کار زیاد زود از پا درت میاره.
سپهر - خیلی ممنون از این که به فکرمی خانوم دکتر!
- خب، با یه مسافرت چطوری؟
با تعجب پرسید:
- مسافرت؟ با تو؟
شیطنتم گل کرد که یه کم سر به سرش بذارم. به خاطر همین گفتم:
- آره، مگه چه اشکالی داره؟
سپهر که معلوم بود شوکه شده، گفت:
- آخه . . . آخه من و تو . . . تنهایی . . .
با شیطنت گفتم:
- چی شده مگه تو به خودت اطمینان نداری؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
با تته پته گفت:
- چـ . . . چرا ولی آخه تنهایی . . . اونم با تو! تو کنترل نفس منو خیلی دست بالا گرفتی!
خندیدم و گفتم:
- شوخی کردم بابا، بچه ها می خوان برن مسافرت. از منم خواستن همراهشون برم، منم برای این که تنها بودم تصمیم گرفتم از تو بخوام که همراه من باشی.
سپهر با خوشحالی گفت:
- من که از خدامه!
- خب پس مثل یه بچه ی خوب کارت رو تعطیل کن و برو خونه اول استراحت کن، بعد هم وسایل مورد نیازت رو جمع کن.
سپهر - به روی چشم، عزیز دلم!
- خب دیگه پررو نشو! زود برو خونه و بگیر بخواب، چون به یه خواب اساسی نیاز داری.
سپهر - هر چی شما دستور بدین، خانومی من!
- خداحافظ.
سپهر - خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و از اتاق بیرون رفتم. مامانم تازه از خرید برگشته بود و توی آشپزخونه ایستاده بود. رفتم پشتش و گفتم:
- سلام مامان، خسته نباشین.
مامان- سلامت باشی عزیزم. چه خبر؟
- داریم می ریم مسافرت.
با تعجب گفت:
- به سلامتی، با کی؟
انگشتامو بالا گرفتم و شروع کردم به شمردن:
- با ساغر و آراد و مهراد و بهناز و عمو و شادی و پری و پرهام و حسین و پریسا و سپهر .
مامان- خیلی خوبه، این طوری تو هم آب و هوایی عوض می کنی. گفتی سپهر هم میاد؟
- آره، چطور مگه؟
مامان- این طوری بهتره، شاید توی مسافرت بتونی بشناسیش. به بابات می گم که . . .
- چی می خواین به بابا بگین، مامان؟
مامان- هیچی، تو چرا این جا واستادی؟ برو چمدونت رو ببند!
- چشم.
چمدونم رو بستم و به حموم رفتم تا یه دوش بگیرم و سر حال بیام. شب زودتر خوابیدم که صبح به موقع بیدار شم. قرار بود من و سپهر و آراد و ساغر با بنز سپهر که عمو نادر براش خریده بود، بریم. آرادچون می خواست پهلوی ساغر بشینه، روی صندلی عقب نشست و منم جلو نشستم. ساغر و آراد خوابیده بودن، ولی من هیچ وقت کنار دست راننده نمی خوابیدم، برای همین از پنجره بیرون رو نگاه می کردم. هر چند وقت یه بار نگاهی به سپهر می انداختم که مطمئن بشم خوابش نمی بره، اون هم هر دفعه لبخند زیبایی رو نثارم می کرد.
سپهر - ناهید جان؟
همین طور که بیرون رو نگاه می کردم، گفتم:
- بله؟
سپهر - عزیزم، خوابت نمیاد؟
- نه!
سپهر - اگه خوابت میاد نمی خواد ملاحظه ی منو بکنی، بخواب.
بعد از توی آینه نگاهی به عقب انداخت و گفت:
- نگاه کن آراد و ساغر چقدر آروم توی بغل همدیگه خوابیدن!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- خب که چی؟
سپهر - ناهید، می تونم یه خواهشی ازت بکنم؟
- آره.
سپهر - خواهش می کنم به یه سوال من جواب بده! تو منو دوست داری؟
چشمامو چرخی دادم و گفتم:
- سپهر خواهش می کنم بذار این دو سه روزه رو آروم بگیرم!
سپهر آه سینه سوزی کشید و گفت:
- باشه عزیزم، اگه اذیتت می کنه دیگه نمی پرسم.
- تو چرا به نادی دل نمی بندی؟ اون که هم از من خوشگل تره و هم دوستت داره. دیگه چی می خوای؟
سپهر - از تو خوشگل تر پیدا نمی شه. نادی به خوشگلیتو نیست، امثال نادی با بزک و دوزک می خوان خودشون رو خوشگل تر از اون چه هستن نشون بدن. اما تو زیباییت رو از چشم نامحرم می پوشونی و من هم عاشق همین نجابتت شدم و به خاطر تو دست از همه ی کارهایی که تو بدت می اومد، دست کشیدم. ولی من اصلاً برای تو اهمیتی ندارم!
- به خاطر من به درد نمی خوره. باید به خاطر خدا باشه!
نگاهی به پشتش انداخت تا مطمئن بشه اون دو تا هنوز خوابن و دوباره به من نگاه کرد و گفت:
- ناهید، به جان عزیزت قسم، به جون خودت که می خوام دنیا نباشه، عاشقت شدم. فقط خود خدا می دونه که چه جوری دلم با دل پاک و مهربونت هم زبون شده و بهش دل سپرده!
وقتی نگاهش کردم، با تعجب دیدم که چند قطره اشک درشت از چشماش پایین ریخت. باورم نمی شد که سپهر به خاطر من گریه کنه، انقدر دلم براش سوخت و از خود بی خود شدم که دستم رو جلو بردم که اشکاش رو پاک کنم ولی از وسط راه برگشتم، چون فهمیدم که به هم نامحرمیم.
با تأسف گفتم:
- سپهر تو داری گریه می کنی؟
آراد- سپهر خیلی وقته که به خاطر تو اشک می ریزه. هر وقت چیزی می گفت که تو رو ناراحت می کرد و تو جوابش رو نمی دادی، کلی وقت گریه می کرد.
سپهر فوری اشکاشو پاک کرد و گفت:
- اِ . . . ! آراد تو بیدار بودی؟ چرا هیچی نگفتی؟ ساغر هم بیداره؟
آراد- نخیر، ساغر خوابه. می خواستم تو حرفات رو به ناهید بزنی.
بعد رو به من کرد و گفت:
- ناهید، تو رو خدا به من رحم کن! من به جای این که پیش ساغر باشم و از این چند روزه نامزدی مون لذت ببریم، باید بشینم سپهر رو دلداری بدم یا به زور صُلابه ازش حرف بکشم بیرون تا ببینمدوباره چی شده. این چند روزه که اصلاً حرف هم نمی زد، فقط کار و کار و کار!
با تعجب اول به آراد و بعد به سپهر نگاه کردم. اونم نگاهی لبریز از عشق و محبت بهم انداخت، نگاهی که تا مغز استخوونام رو سوزوند. دیگه هیچی نگفتم و مشغول تماشای بیرون شدم. پرهام از توی ماشین حسین علامت داد که شیشه رو بکشم پایین و وقتی شیشه رو دادم پایین گفت:
- چی شده؟ چرا ماتم گرفتی؟ طوری شده؟
- نه عزیزم، چیزیم نیست. فقط یه کمی سر درد دارم.
پرهام- بخواب خوب می شی.
- چشم داداش گلم، پر پر منو ببوس.
پرهام- چشم.
سپهر شیشه رو کشید بالا و موسیقی ملایمی گذاشت و بخاری رو زیاد کرد. حرارت ملایم بخاری و موسیقی آرامش بخش باعث شد که چشمام سنگین بشن. سرم رو به سمت سپهر چرخوندم و چشمامو بستم. با صدای سپهر بیدار شدم:
- ناهید جونم، ناهید ی؟ بیدار نمی شی عزیزم؟
چشمام رو باز کردم و دیدم سپهر دستاش رو به فرمون تکیه داده و داره صدام می کنه. کش و قوسی به بدنم دادم و با لبخند گفتم:
- سلام، صبح بخیر!
سپهر - سلام، صبح تو هم بخیر. رسیدیم خانومی، پیاده نمی شی؟ اگه راه رفتن برات سخته می تونم بغلت کنم ها!
اخم کردم و در حالی که دستگیره ی در رو می کشیدم، گفتم:
- نخیر، می تونم راه برم.
وقتی پیاده شدم، خودم رو جلوی یه ویلای خیلی قشنگ دیدم. داشتم به سمت ساختمون می رفتم که سپهر صدام زد. به خاطر لیز بودن زمین با احتیاط قدم بر می داشتم و وقتی برگشتم پیشش، پالتوم توی دستش بود و کنار ماشین ایستاده بود. پالتوم رو گرفتم و در حالی که کمکم می کرد تا بپوشمش، گفتم:
- دستت درد نکنه، ممنونم.
سپهر - خواهش می کنم، وظیفه ست. عمو تو رو به من سپرده و من هم باید از امانتی اش به نحو احسن نگهداری کنم که عمو از دوباره امانت دادنش به من صرف نظر نکنه. چمدون و گیتارت رو خودم میارم، تو برو توی خونه.
- زحمتت می شه، گیتارم رو خودم می برم.
سپهر - باشه.
گیتارم رو برداشتم و منتظر سپهر موندم تا با هم بریم. سپهر هم چمدون من و خودش رو برداشت و اومد کنارم و گفت:
- مرسی که منتظرم موندی.
خندیدم و گفتم:
- خاله هم تو رو به من سپرده، من هم باید از امانتی اش درست مراقبت کنم.
سپهر خندید و گفت:
- امان از دست تو!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
وقتی رفتیم توی خونه، ساغر پرید توی بغلم و گفت:
- وای ناهید جونم! چقدر ناز خوابیده بودی؟! راستی، ناهید تو توی خواب حرف می زنی؟
- آره، چطور مگه؟
ساغر- آخه توی خواب یه چند باری اسم سپهر رو گفتی و بعدش هم یه چیزای نا مفهومی می گفتی. چی می گفتی؟
- نمی دونم خواب بودم.
ساغر- خب، این جا شش تا اتاق هست که یکی ش مال ما دختراس، یکی ش هم مال پسراس و یکی ش هم مال حسین و پریساس. اون سه تا اتاق هم طبقه ی بالا و یکی هم زیر شیروونیه.
- چرا حسین و پریسا باید جدا بخوابن؟ مگه خون اونا از ما رنگین تره؟
ساغر خندید و گفت:
- اونا تازه ازدواج کردن، گناه دارن!
- خب اگه گناه دارن که می رن جهنم.
بعد دو تایی خندیدیم و به سمت اتاق دخترا و من چمدونم رو گذاشتم و لباسم رو عوض کردم. تونیک و شلوار آبیم رو پوشیدم و از اتاق رفتیم بیرون و سپهر پیشنهاد داد بعد از خوردن صبحونه بریم لب دریا. شمال اون موقع سال خیلی خلوت و قشنگ بود. سپهر سوئیچ ماشین رو انداخت سمتم و گفت:
- بشین، ببینم دست فرمونت چطوره؟
پشت فرمون نشستم و گفتم:
- ببین سپهر ، من تا حالا پشت ماشین دنده اتوماتیک ننشستم. اگه زدم به یه جایی و بلایی سر ماشین اومد خودت باید جواب عمو نادر رو بدی ها!
سپهر - اولاً ماشین بیمه بدنه س، ثانیاً اگه ماشین درب و داغون بشه بابا کاری با تو نداره، اگه سالم برگردی تهران یه سور حسابی هم می ده.
خندیدم و گفتم:
- خب دنده ش چطوری عوض می شه؟
سپهر - برای روشن کردن هم باید خلاص باشه، وقتی هم که داری رانندگی می کنی باید توی حالت درایو بذاریش. خودش دنده رو عوض می کنه.
بعد خودش دنده رو خلاص کرد و گفت:
- حالا سوئیچ بزن بریم.
با ریموت در ویلا رو باز کرد و اول من رفتم و بعد حسین و عمو هم پشت سر من اومدن بیرون. سپهر که بر اثر خنده شونه هاش می لرزید، هِی می گفت:
- مواظب باش به حسین نزنی! . . . باید بپیچی چرا داری مستقیم می ری؟ . . .
یه نیشگون به بازوش گرفتم و گفتم:
- انقدر حرف نزن سرمو خوردی!
سپهر - آآآخ، یواش تر برو بچه!
یه نیشگون دیگه به بازوش گرفتم و گفتم:
- حواسم رو پرت نکن.
سپهر بازوش رو مالید و گفت:
- باشه، اینا هم می شه یادگاری های اولین مسافرتی که با هم داشتیم.
یه بار دیگه نیشگونش گرفتم و گفتم:
- این هم یکی دیگه که بیش تر یادگاری بمونه، مگه درختی که این طوری حرف می زنی؟
سپهر - خب، بزن کنار که رسیدیم.
وقتی از ماشین پیاده شدیم، سپهر گفت:
- خب دست فرمونت خوب بود، فقط یه کم می ترسیدی!
- بس که سرم غر زدی!
سپهر چشماشو گرد کرد و گفت:
- من غلط کردم!
خندیدم و گفتم:
- بیا بریم، بچه ها منتظرمونن.
لب دریا رفتیم و کلی عکس انداختیم. برای یکی از عکس ها آراد کنار سپهر ایستاد و بازوش رو گرفت. سپهر گفت:
- آآآآآی!
بعد وقتی آستین لباسش رو بالا زد، دیدم تمام جای نیشگون هایی که بهش گرفته بودم، کبود شده بود. محکم توی صورت خودم کوبیدم و گفتم:
- الهی بمیرم، نمی دونستم این کبود می شه!
عمو محمد با عصبانیت بهم گفت:
- ناهید تو این جوری کردی؟
سپهر - خدا نکنه، چرا اون جوری توی صورتت زدی؟ محمد جاندعواش نکن تقصیر خودم بود که اذیتش کردم.
عمو- ناهید خجالت بکش!
سرم رو پایین انداختم و ازشون دور شدم و رفتم توی آب. آب تقریبا تا بالای قوزک پاهام می رسید، به آب لگد می زدم و آروم آروم اشک می ریختم. از دست خودم عصبانی بودم که بچه بازی در آوردم و سپهر رو نیشگون گرفتم و باعث شدم که عمو باهام بد رفتار کنه. اولین باری بود که عمو با صدای بلند باهام حرف می زد یا بهم اخم می کرد. سپهر از پشت سر دستم رو گرفت و گفت:
- ناهید جان؟ معذرت می خوام، عزیزم. با من هم قهری؟
دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم و گفتم:
- من باید معذرت بخوام، ببخشید که دستت اون جوری شد.
یه دستمال از توی جیبش بیرون کشید و اشکام رو پاک کرد و گفت:
- فدای سرت، گریه نکن. با محمد به خاطر این که دعوات کرد، دعوام شد. هیچ کس نباید اشکای ناهید من رو ببینه، دیگه گریه نکنی ها!
با اشک به چشماش خیره شدم و گفتم:
- باشه.
بعد دستمال رو تا کرد و توی جیبش گذاشت. با تعجب گفتم:
- چرا اون رو توی جیبت گذاشتی؟
لبخندی زد و گفت:
- اینم یه یادگاری دیگه، چون تو این اشک ها رو به خاطر بازوی کبود شده ی من ریختی!
خندیدم و گفتم:
- یه چیز دیگه هم می خواستم بگم!
سپهر - دو تا چیز بگو.
- هیکلت خیلی قشنگه! خیلی وقت بود که این توی گلوم گیر کرده بود و می خواستم بهت بگم.
لبخند زیبایی زد و گفت:
- واقعاً این جوری فکر می کنی؟
- آره.
سپهر - چشمات قشنگ می بینه، عزیزم. قابل نداره!
- صاحبش قابل داره!
سپهر - صاحبش تویی! خب دیگه، بریم پیش بچه ها که توی قهوه خونه برامون جا گرفتن.
- بریم.
توی راه سپهر ازم پرسید:
- تو قلیون می کشی؟
- نه، حالم از دود و دم به هم می خوره.
سپهر لبخند ملیحی زد و گفت:
- توی این یکی هم تفاهم داریم.
قرار بود برای ناهار مرغ درست کنیم و من می خواستم ناهار رو درست کنم. موقعی که مرغ ها رو سرخ می کردم، پریسا جلوی دهانش رو گرفت و دوید توی دستشویی! من و ساغر یه نگاهی به هم انداختیم و خندیدیم. وقتی پریسا اومد بیرون همه مون داشتیم نگاهش می کردیم کهیه دفعه پری داد زد:
- آخ جون، دارم زن دایی می شم!
سپهر با لبخند از پریسا پرسید:
- حالا چند ماهت هست؟
پریسا که از شرم سرخ شده بود، گفت:
- سه ماه.
دو طرف صورتش رو بوسیدم و گفتم:
- مبارکتون باشه، ان شاء الله خیرش رو ببینید و چرخش به شادی براتون بچرخه!
سپهر - مگه ماشینه؟
- دست کمی از ماشین نداره!
همه خندیدیم و بعد همه به حسین و مهسا تبریک گفتن. بعد از خوردن نهار بچه ها رفتن بخوابن و من هم خوابم نمیومد به خاطر همین شروع کردم به شستن ظرفها. سپهر هم اومد کنارم ایستاد و شروع کرد به آب کشیدن.
- سپهر ، تو برو استراحت کن، خودم می تونم همه رو بشورم.
سپهر بشقاب بعدی رو آب کشید و گفت:
- عزیزم، تو هم غذا رو پختی و هم می خوای ظرفها رو بشوری، اونم تنهایی؟! من خوابم نمیاد و دلم می خواد به تو کمک کنم.
- باشه.
سپهر - کلک، تو که گفتی غذا پختن بلد نیستی؟!
- خب تا حالا نپخته بودم، ولی یه بار پختم و دیدم بلدم.
سپهر - دست پختت حرف نداره! دستت درد نکنه، خیلی خوشمزه شده بود.
- نوش جان.
بعد شروع کردم به زمزمه ی زیر لبی یکی از آهنگ ها برای خودم. چند بار وقتی داشتم ظرفها رو بهش می دادم، دستم به دستش خورد و هر بار اون معذرت خواهی کرد که فکر بدی راجع بهش نکنم. ولی دیگه ناراحت نمی شدم، دیگه ازش بدم نمیومد. نمی خواستم قبول کنم که من هم دوستش دارم، چون می ترسیدم که شکست بخورم. همیشه ترس از شکست مانعم بود که به کسی دل ببندم!
بعد از اینکه با سپهر قهوه خوردیم، بچه ها بیدار شدن و با هم رفتیم توی آلاچیق. اول آراد زد و یه شعر برای ساغر خوند و وقتی شعرش تموم شد، گونه ی ساغر رو بوسید و گفت:
- دوستت دارم، عشق من!
بعدش مهراد خوند و وقتی تموم شد، اون هم بهناز رو بوسید و گفت:
- زندگیمی!
سپهر آهی کشید و گیتار من رو گرفت و شروع به زدن و خوندن کرد. وقتی تموم شد، سرش رو پایین انداخت و گفت:
-amor! (دوستت دارم)
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Sepehr ܜܔܢ سپهر


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA