انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

Sepehr ܜܔܢ سپهر


زن

 
فقط من فهمیدم که چی گفت.
گیتارم رو گرفتم و شروع کردم به زدن و خوندن:
تو رو از بین صد ها گل جدا کردم
تو سینه جشن عشقت رو به پا کردم
برای نقطه ی پایان تنهایی
تو تنها اسمی بودی که صدا کردم
عشق من، عشق من، عشق من، عشق من
بگو از پاکی چشمه منو لبریز خواستن کن
با دستات حلقه ای از گل بساز و گردن من کن
اگه از مرگ باورها، از آدم ها دلم سرده
نوازش کن تو دستامو که خیلی وقته یخ کرده
عشق من، عشق من، عشق من، عشق من
دیگه دلواپست بودن واسم بسه
دیگه بیهوده پیمودن واسم بسه
زیادیم کرده پژمردن، زیادیم کرده غم خوردن
توی بیداد تنهایی در حین زندگی مردن
عشق من، عشق من، عشق من، عشق من
وقتی تموم شد شد، یه نگاهی به سپهر انداختم و لبخند زدم. اونم دستش رو ستون چونه ش کرده بود و من رو تماشا می کرد. چند لحظه به هم خیره شدیم و یه دفعه گوشیم زنگ خورد و شماره ش ناشناس بود. سپهر گفت:
- چی شده ناهید ؟ کیه؟
- شماره ش رو نمی شناسم.
سپهر - بده من جواب می دم.
- نمی خواد، شاید مزاحم باشه.
مهراد- اگه مزاحم باشه، وقتی صدای مرد بشنوه دیگه زنگ نمی زنه.
گوشی رو به سمت سپهر گرفتم و گفتم:
- بیا، جواب بده.
سپهر لبخندی زد و گفت:
- چرا انقدر می ترسی؟ چیزی نیست.
بعد جواب داد و گفت:
- بله؟
- . . .
سپهر - شما؟
- . . .
سپهر - به تو چه؟ این خط برای منه.
- . . .
سپهر - حرف مفت نزن، یه بار دیگه زنگ بزنی شماره تو می دم مخابرات پدرتو در بیارن.
- . . .
سپهر - امتحانش ضرری نداره.
بعد هم گوشی رو قطع کرد و با گوشی خودش شماره گرفت. با نگرانی گفتم:
- سپهر نمی خواد خودت زنگ بزنی.
سپهر - به اون نمی خوام زنگ بزنم.
بعد از چند لحظه تماس وصل شد و گفت:
- الو، سلام مهدی. چطوری پسر؟
- . . .
سپهر - یه زحمتی برات دارم. می خوام اسم صاحب یه خط رو برام پیدا کنی.
- . . .
سپهر - خط ثابته، یادداشت کن: . . . 0912
- . . .
سپهر - هر چه زودتر بهتر!
- . . .
سپهر - دستت درد نکنه، عسل رو از طرف من ببوس. خداحافظ.
سپهر گوشیم رو سمتم گرفت و گفت:
- ببخشید، بیا اینم گوشیت.
- این کی بود؟
سپهر - یه پسر بود.
- نه، اونی که خودت باهاش حرف زدی.
سپهر - یکی از دوستام که توی مخابرات کار می کنه. ازش خواستم صاحب خط رو برام گیر بیاره، چون تو رو می شناخت.
- عسل کیه؟
لبخندی زد و گفت:
- دخترشه، تازه زبون باز کرده به من می گه عمو سِپَر!
همه مون خندیدیم. دوباره گفتم:
- لوس حرف نمی زد؟!
سپهر اخم کرد و گفت:
- چرا، چطور مگه؟
- یه حدس هایی می زنم.
سپهر - چی؟
- فکر کنم شروین باشه.
پری و ساغر گفتن:
- شروین؟!
شادی- آره، چون دنبال این بود که شماره ی ناهید رو گیر بیاره!
سپهر - حالا این شروین کی هست؟
مختصری از شروین براشون گفتم. عمو گفت:
- خب به حراست دانشگاهتون اطلاع بده!
پوزخندی زدم و گفتم:
- حراست؟ تا حالا دو بار تعهد داده مزاحمم نشه ولی ول کن نیست! باید شخصاً با آقای جوادی صحبت کنم.
مهراد- حتماً این کار رو بکن، ممکنه برات دردسر درست کنه.
پرهام- حالا چه جور آدمی هست؟
شادی- یه آدم بی خود و عوضی! با هزار تا دختر دوسته و اولین باری که ناهید رو دیده بود، فکر کرده بود اونم مثل بقیه با حرفاش خر می شه. به ناهید هم پیشنهاد دوستی داده بود و ناهید هم نه گذاشت و نه برداشت، با کلاسور کوبید توی سرش و گفت: « جوجه، تو نصف منی خجالت بکش! »
بچه ها غش کرده بودن از خنده، پری گفت:
- آره، آخه قدش خیلی کوتاهه و تقریباً یه سر و گردن از ناهید کوتاه تره!
پرهام هم خندید و گفت:
- تقصیر اون چیه؟ ناهید زیادی بلنده!
مهراد- ناهید، این همون پسره نیست که اون دفعه که اومده بودم دنبالت داشتی باهاش دعوا می کردی؟!
بهناز- خودشه، ما داشتیم رد می شدیم که به من تیکه انداخت، ناهید هم قاطی کرد و فحش رو کشید بهش! ناهید به رگ غیرتش بر خورد و با هم دست به یقه شدن، اون بدبخت یکی از ناهیدمی خورد و دو تا از دیوار. هیچ کس هم جرأت نمی کرد بره جلو! آخه من و ساغر و پری و شادی زن های وحید تیرکمونیم و مثل هووها با هم دعوا می کنیم.
سپهر - جریان این وحید تیرکمون چیه؟
پری- همون ناهید خودمونه، این اسم رو ناهید برای خودش انتخاب کرد که رد گم کنه! اول راهنمایی من تنها زن وحید تیرکمون بودم، سال دوم شادی هم اومد و شد هووی من. سال اول دبیرستان بهناز و پارسال هم ساغر به گروه زنهای وحید تیر کمون اضافه شدن! من اسمم پروانه س، بچه ها بهم می گن پری ولی شوهرم پر پر صدام می کنه.
پرهام- من کی پر پر صدات زدم؟
- باهوش جان! من بهش می گم پر پر، تا حالا نفهمیدی؟
مهراد ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- پس ناهید رقیب عشقی همه مونه!
سپهر شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
- همه به غیر از من!
آراد- ناهید، توی دوستات دیگه کسی نیست که برای سپهر بگیریمش؟
- توی دوستام که نه، ولی خواهرم هست که دو سال از خودم بزرگ تره و شدیداً هم به شوهر نیاز داره. ولی خیلی دخترونه س، حال آدم رو به هم می زنه!
سپهر - تو رو خدا برای من از این لقمه ها نگیرین!
آراد با تعجب پرسید:
- منظورت از این که دخترونه س چیه ؟
ساغر- یعنی خیلی احساساتی یه!
آراد- خب، همه ی دختر ها احساساتی اند! یه دختر رو به من معرفی کنین که احساساتی نباشه.
مهراد- ناهید، این دختر یه ذره احساسات نداره!
بهناز با عشوه گفت:
- من که دارم!
مهراد توی گوش بهناز یه چیزی گفت که بهناز غش کرد.
- بهناز چی بهت گفت که غش کردی؟
بهناز توی گوشم گفت:
- بهم گفت: « من قربون تو برم، عزیزم! »
- خب این که در گوشی نمی خواست، بلند می گفت!
سپهر - مگه چی گفته؟
- گفته من . . .
بهناز دستشو روی دهنم گذاشت و حرفم رو قطع کرد. با اشاره بهش گفتم که چیزی نمی گم و تا دستش رو برداشت گفتم:
- گفته: « من قربون تو برم، عزیزم! »
مهراد تا بنا گوش سرخ شد و ما هم بهش می خندیدیم. مهراد با اخم نگاهم کرد و گفت:
- ناهید، به موقعش حالت رو می گیرم!
سپهر دستش رو پشت کمر مهراد گذاشت و گفت:
- مهراد جان خجالت نکش، این چیزا بین زن و شوهرها عادیه!
خندیدم و گفتم:
- الهی، بچه م سرخ شده!
مهراد- همه ش تقصیر بهنازه! برای چی بهش گفتی؟ من و تو زن و شوهریم، هر چیزی که من بهت می گم که تو نباید به این و اون بگی!
بهناز- من فکر کردم شوهر و زنیم، بعدش هم ناهید این و اون نیست، شوهرمه!
اخم کردم و گفتم:
- چیزی نشده که این جوری می کنی! اگه یه بار دیگه هم با بهناز این جوری صحبت کنی، با شوهرش طرفی، فهمیدی؟
مهراد لبخندی زد و گفت:
- یعنی با خودم طرفم؟!
- نه خیر، با من طرفی!
رو به پری گفتم:
- پر پرم، چرا ساکت نشستی؟
پری- دارم شماها رو نگاه می کنم!
-پاشو عزیزم بیا این جا بشین.
پری بلند شدووقتی کنارم نشست، پرهام دستشو دور گردنش انداخت و بوسش کرد. پری هم از خجالت سرخ شده بود. خندیدم و گفتم:
- چیزی نیست پری جون، کم کم به این کارای داداش من عادت می کنی. مگه ندیدی توی عروسی پریساچه جوری از من آویزون شده بود و بوسم می کرد؟!
عصر من و سپهر رفتیم توی شهر تا برای شام جوجه کباب بگیریم. بعد ازشامم تا نیمه های شب تخته بازی کردیم و بعد از خوندن نماز صبح، خوابیدیم. اون سه روز که شمال بودیم، بهترین روزهای زندگیم بود.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
« فصل شانزدهم »

وقتی برگشتیم تهران، اولین کاری که کردیم، انتخاب واحد برای ترم چهارم بود. این ترم هم باید به ترم های اول تا چهارم زبان تدریس می کردم. درس خوندن و کمک به بقیه توی درس رو خیلی دوست داشتم و هر چیز جدیدی که در مورد درس هامون می خوندم و یاد می گرفتم فوراً به بقیه هم یاد می دادم. کم کم به عید نزدیک می شدیم و دانشگاه تق و لق شده بود ولی من و ساغر تا آخرین روز رفتیم دانشگاه. بوی عید همه جا رو پر کرده بود و به قول فرهاد:

بوی عیدی بوی توپ
بوی کاغذ رنگی
بوی تند ماهی دودی
وسط سفره ی نو
با اینا زمستونو سر می کنم
با اینا خستگی مو در می کنم

هفته ی آخر اسفند دانشگاه تعطیل بود و عمو نادر و بابام برنامه ریزی کرده بودن که روز قبل از عید بریم شمال و پنجم برگردیم که برای عروسی مهراد و بهناز و عمو و شادی آماده بشیم و کارهامون رو بکنیم. صبح زود راه افتادیم و ساعت ده رسیدیم به ویلایی که توی زمستون هم رفته بودیم. وقتی رسیدیم، یه راست رفتم توی اتاق و خوابیدم. با نوازش های آقا جون از خواب بیدار شدم، کش و قوسی به بدنم دادم خمیازه کشان گفتم:
- سلام آقا جون.
آقا جون پیشونیم رو بوسید و گفت:
- سلام به روی ماهت عزیزم، خوبی؟
- مرسی، ساعت چنده؟
آقا جون- سه بعد از ظهر!
بلند شدم و نشستم و با تعجب گفتم:
- سه بعد از ظهر؟
آقا جون دستی به روی موهام کشید و گفت:
- آره عزیزم، انقدر خسته بودی که تا الان خوابیدی! مگه دیشب نخوابیده بودی؟
- نه، داشتم برای بچه ها سوال طرح می کردم.
آقا جون- بچه ها می خواستن برن لب دریا ولی من بهشون گفتم تا دردونه ی من بیدار نشده هیچ کس حق نداره جایی بره. حالا هم پاشو بریم ناهارت رو بخور!
بلند شدم و به طرف دستشویی رفتم و بعد از شستن دست و صورتم، سارافون صورتیم رو پوشیدم و شال سفیدم رو هم سرم کردم و از اتاق رفتم بیرون و رفتم توی آشپزخونه. خاله نازی برام غذا کشید و گفت:
- بشین عزیزم، خاله دورت بگرده که هر روز قشنگ تر می شی. الهی قربونت برم!
- خدا نکنه خاله جون، انقدر من رو تحفه نکنین تو رو خدا!
خاله روی سرم رو بوسید و گفت:
- تحفه چیه عزیزم؟ ماهی!
سپهر دستش رو به کمرش زد و مثل زنهای حامله گفت:
- من ماهی می خوام!
همه مون زدیم زیر خنده. هر بار هر کسی چیزی می گفت، سپهر یه چیزیش رو می گرفت و می گفت فلان چیز رو هوس کردم. کمرش رو جلو هم داده بود و ادای زنهای حامله رو در می آورد. پریسا هم هی رنگ به رنگ می شد. بچه ش پسر بود و پنجم فروردین می رفت توی پنج ماه و بر آمدگی شکمش تا حدی مشخص شده بود. خندیدم و گفتم:
- سپهر بچه ت پسره؟
سپهر گردنش رو تاب داد و گفت:
- ای شیطون از کجا فهمیدی؟
قهقهه ای زدم و گفتم:
- آخه خیلی خوشگل شدی! حالا چند ماهت هست؟
سپهر دستی به روی شکمش کشید و گفت:
- چهار ماه. پدر سوخته چه لگدی هم می زنه؟!
آقا جون با عصاش به باسن سپهر زد و گفت:
- ور پریده، تو هم که مثل دردونه ی من می مونی و یه جا آروم نداری!
سپهر با صدای زنانه ای گفت:
- اِوا آقا جون، خب بچه م پسره دیگه! بچه پسر هم شیطونه.
بشقابم رو توی ظرف شویی گذاشتم و گفتم:
- سپهر ، بابای بچه ت کیه؟
سپهر - بابای نامردش ولم کرده رفته!
یه دفعه با صدای بلندی نفسم رو حبس کردم، مامان اکرم اومد توی آشپزخونه و گفت:
- چی شده عزیزم؟
با چشمای گرد شده گفتم:
-وقتی بچه ی پریسا به دنیا بیاد دیگه من کوچیکترین نوه نیستم!
مامان اکرم روی سرم رو بوسید و گفت:
- الهی دورت بگردم، تو کوچیکترین نوه ای ولی اون می شه اولین نتیجه.
- خب، وقتی یه بچه ی کوچیک بیاد که دیگه کسی به من توجه نمی کنه!
مامان اکرم- کی همچین حرفی زده؟ تو جای خودتو توی قلب همه مون داری.
- باشه، فعلاً باید با همین کنار بیام تا موقعی که عمو محمد اینا هم عروسی کنن و بچه دار بشن! اون موقع است که کار من زاره.
مامان اکرم- تا اون موقع ان شاء الله بچه ی خودت هم به دنیا اومده!
- اِ. . . ، مامان اکرم!
مامان اکرم پیشونیم رو بوسید و گفت:
- قربونت برم که از ازدواج فراری ای!
- آخه مامانی، پسر خوب که پیدا نمی شه! اگه خوب هم باشه، با این اخلاق من نمی تونه بسازه.
مامان اکرم- به موقعش اون هم پیدا می شه!
سپهر - ناهید، تو چقدر نگران مقام و منسبتی!
- به خاطر این که بیست سال ته تغاری بودم، خیلی زوره که یکی از راه نرسیده بیاد جات رو بگیره!
سپهر - راست می گی، من که ده تا نوه قبل و ده تا هم بعدم اومده و اولین نتیجه هم داره میاد! دیگه برام فرقی نمی کنه.
عصر رفتیم لب دریا و غروب آفتاب رو تماشا کردیم و تا نیمه های شب دور آتیش نشسته بودیم و به خاطرات بابا و عمو محمود گوش می کردیم. سال تحویل ساعت نُه صبح بود. سر سال تحویل هر کدوم از بچه ها کنار نامزدشون نشسته بودن و حتی سیاوش هم کنار الناز، دختر عموش نشسته بود. من قبل از سال تحویل رفتم دوش بگیرم، به خاطر همین دیرتر از همه رفتم توی سالن پذیرایی. بلوز و شلوار بنفش رنگی پوشیدم و رفتم بیرون. عمو نادر سرش رو تکون داد و گفت:
- ناهید جون، چرا انقدر دیر کردی؟
- ببخشید، عمو جون تا آماده بشم دیر شد. حالا جا نیست بشینم؟
سپهر خودش رو جمع کرد و گفت:
- سیاوش جمع تر بشین تا برای ناهید جا باز بشه.
بین سیاوش و سپهر نشستم و دستام رو روی پام گذاشتم و چشمام رو بستم و توی دلم برای همه دعا کردم. همه چشماشونو بسته بودن و داشتن دعا می کردن که سپهر سرش رو جلو آورد و توی گوشم گفت:
- پارسال همه به اونی که می خواستن رسیدن، کاشکی امسالم من به تو برسم. کنم هر شب دعایی کز دلم بیرون رود مهرت، ولی آهسته تر گویم خدایا بی اثر باشد. مثل این که خدا به اون آهسته تره بیش تر گوش می ده!
سرم رو برگردوندم و توی چشماش نگاه کردم. بعد سرم رو برگردوندم و توی دلم گفتم:
- خدایا، اگه ما به درد می خوریم و قسمت همدیگه هستیم، خودت یه جوری بهم بفهمون و مهرش رو به دلم بنداز. وگرنه دورش کن و مهر من رو هم از دلش بیرون ببر، چون من طاقت شکست ندارم!
همون موقع تلویزیون تحویل سال نو رو اعلام کرد. همه با هم روبوسی کردن و سال نو رو به هم تبریک گفتن. عمو نادر به همه مون بیست هزار تومن عیدی داد. ساغر برای من یه دست بند ورساچی گرفته بود و من هم براش یه پلاک و زنجیر نقره گرفته بودم که پلاکش N بود و دورش S نوشته شده بود. برای سیاوش هم لنگه ی همون پلاک و زنجیر رو گرفته بودم. سیاوش یه ساعت خیلی خوشگل رو به دستم بست و وقتی داشتیم با هم روبوسی می کردیم، توی گوشم گفت:
- ناهید جون، این هدیه از طرف سپهر بود نه من!
- نامرد، تو چیزی برام نگرفتی؟
سیاوش- چرا، وقتی خلوت شد بهت می دم.
آقا جون به همه تراول پنجاه هزار تومنی داد، ولی به من دو تا صد هزار تومنی داد. پرهام با اعتراض گفت:
- آقا جون، ناهید چه تخم دو زرده ای کرده که شما انقدر دوستش دارین؟ تو روز روشن پارتی بازی می کنین؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
آقا جون- ناهید یه چیز دیگه س! ببینم تو چند وقته که به من سر نزدی، هان؟!
پرهام- نمی دونم.
آقا جون- آخرین باری که اومدی خونه مون، اوایل مهر بود. ولی ناهید با این که سرش شلوغه حداقل دو سه روزی یه بار اگه نتونه بیاد خونه مون، زنگ می زنه و حال من و مامان اکرم رو می پرسه. ولی بقیه تون انکار ما رو کردین!
پرهام دو تا دستاش رو به عنوان تسلیم برد بالا و گفت:
- آقا جون، ما تسلیم!
بعد از این که همه رفتن آماده بشن تا بریم لب دریا، سیاوش یواشکی یه جعبه ی کوچیک از جیبش بیرون آورد و یه انگشتر نقره رو که حرف S به صورت برجسته روش حک شده بود، در آورد و دستم کرد. بعد به اتاق رفتم و مانتو و شلوار و روسری ای که برای عید خریده بودم رو پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون. همه منتظر من مونده بودن و رفته بودن توی حیاط تا من هم بهشون ملحق بشم. حسین وقتی دید که لباس های نو ام رو پوشیدم، گفت:
- ناهید، لباس های نوت رو پوشیدی؟!
- آره، چطور مگه؟
حسین- فقط ممکنه دوباره با سپهر توی سر و کله ی هم بزنید، حیفه لباس های نوت خراب بشن!
- یعنی لباس هام رو عوض کنم؟!
حسین- هر طور خودت صلاح می دونی.
- پس شما برید من هم میام.
حسین- باشه.
بعد از این که لباس هام رو عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم، دیدم سپهر داره توی سالن پذیرایی رژه می ره. اولش یه کم ترسیدم ولی بعد با خودم گفتم:
-سپهر اونقدرا هم بد نیست!
بنابراین گفتم:
- تو این جا چی کار می کنی؟
برگشت و با لبخند گفت:
- وقتی فهمیدم توی خونه موندی تا لباسات رو عوض کنی، به بهونه ی این که گوشیم رو توی ویلا جا گذاشتم، برگشتم و منتظرت موندم تا با هم بریم. هیچ خوشم نمیاد توی این شهر غریب مجبور بشی تنهایی جایی بری!
ابروهام رو بالا بردم و گفتم:
- پس بریم.
سپهر - بریم.
با هم بیرون رفتیم و سپهر در ویلا رو بست. نگاهی به ساختمون انداختم و گفتم:
- این جا مال کیه؟
سپهر - مال اینجانب!
- جداً؟
سپهر - اگه بخوای رفتیم تهران سندش رو نشونت می دم.
- نه، حرفت سنده. ولی خوش به حالت، کاشکی این جا مال من بود!
سپهر - اگه می خوای می تونه مال تو باشه!
با شیطنت گفتم:
- می خوام چی کار؟ ما که هر وقت بخوایم می تونیم بیایم این جا!
سپهر خندید و گفت:
- راست می گی، من و تو نداریم که مال تو مال منه، مال من هم مال خودمه!
- اِ . . . ! نچائی یه وقت؟!
سپهر - خیالت تخت باشه، با سه تا پتو خوابیدم!
- بلبل زبون هم که شدی!
سپهر - دارم تمرین می کنم تا بتونم از پس زبون تو بر بیام. آخه قراره یه عمر با هم زندگی کنیم!
سعی کردم معنی اصلی حرفش رو نادیده بگیرم و یه جور دیگه تعبیرش کنم، به خاطر همین گفتم:
- آره، چون من بیش تر اوقات خونه ی شمام، بهتره یه چیزایی یاد بگیری که آبروت جلوی خانواده ت نره.
سپهر خندید و سرش رو تکون داد و گفت:
- همیشه یه راهی برای فرار از معنی واقعی حرفام پیدام می کنی!
- به من می گن ناهید نه برگ چغندر!
سپهر - هر چقدر که می خوای در برو، بالاخره گیرت می اندازم.
بقیه ی راه رو هر دومون سکوت کردیم. لب دریا که رفتیم، هر کسی با نامزدش داشت قدم می زد و اون سیاوش نامرد هم چشمش به دختر عموش افتاده بود و پاک منو از یاد برده بود! دستامو رو کردم توی جیبام و رفتم سمت دریا و آروم گفتم:
- دریا، دو ماه پیش اومدم پیشت و ازت خواستم کمکم کنی. دارم یه چیزایی حس می کنم، نمی دونم که منم دوسش دارم یا نه! نمی دونم می تونم بهش اعتماد کنم یا نه! یه راهی جلوی پام بذار، دارم داغون می شم. خیلی تنهام!
سپهر از پشت دستش رو روی شونه م گذاشت و گفت:
- چرا تنها ایستادی؟ بیا اون ور پیش بچه ها!
نگاهی به دستش انداختم و اونم دستش رو انداخت. سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- من همیشه تنها بودم، با تموم وجودم حسش کردم. تا حالا هیچ کس نتونسته این تنهایی رو پُر کنه! هیچ وقت به کسی نگفتم که تنهایی چه جوری مثل خوره افتاده به جونم و داره وجودم رو می خوره.
یه قطره اشک از چشمام پایین چکید و بعد از اون اشکام شروع به فرو ریختن کردن. روی یه تخته سنگ نشستم و سپهر هم کنارم نشست و گفت:
- حالا حس منو درک می کنی؟
- مگه تو هم تنهایی؟!
سپهر - خیلی، خیلی تنهام. اینو شنیدی؟ :
حدیث حاضر غایب شنیده ای؟
من در میان جمع و دلم جای دیگر است
- من دلم جایی نیست! اصلاً دلی ندارم که بخواد جایی باشه.
سپهر - چرا، همه دل دارن و تو هم داری، فقط بهش اهمیت نمی دی. مهراد رو نگاه کن، داره با بهناز گل می گه و گل می شنوه؛ پرهام داره سر به سر پری می ذاره؛ حسین همه ش هوای پریسا رو داره که هر چیزی هوس کرد فوراً براش فراهم کنه و محمد هم داره شادی رو اذیت می کنه! هر کسی سرش یه جوری بنده.
خندید و گفت:
- احساس می کنم پیر پسر شدم! بیست و شیش سالمه ولی هنوز بلا تکلیف موندم. محمد و مهراد که یه سال ازم کوچیکترن و حتی پرهام که پنج سال از من کوچیکتره ازدواج کردن و من هنوز مجردم. درد من اینه که تو رو می خوام، ولی تو حتی خودت هم نمی دونی چی می خوای!

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
- من می دونم چی می خوام!
سپهر - پس داری با خودت می جنگی!
- دارم دنبال راه درست می گردم.
سپهر - راه درست چیه؟ راه درست از نظر چه کسی؟ کی راه درست رو تعیین می کنه؟
- من به کسی کار ندارم، چیزا رو با معیار های خودم می سنجم.
سپهر - معیار های تو چیه؟
- ایمان، اخلاق، شعور، ادب و آخر از همه مادیات!
سپهر - مادیات از نظر تو چیه؟
- پول و تیپ و شغل و این حرفا!
لبخند موزیانه ای زد و گفت:
- کسی رو دیدی که با معیار هات جور در بیاد؟
- فقط یه نفر!
سپهر - اون یه نفر خوش بخت کیه؟
- لوس بازی در نیار! می گن باید توی مسافرت آدم ها رو بشناسی. من باهاش مسافرت هم رفتم و اخلاقش رو هم می دونم ولی . . .
سپهر - ولی چی؟
- نمی دونم هنوز مطمئن نشدم.
سپهر - من از بچگی دنبال یکی می گشتم مثل تو، اگه باورت نمی شه نقاشی ایرو که وقتی هفده سالم بود کشیدم، بهت نشون می دم. اون موقع اصلاً از وجود تو خبر نداشتم، با این حال صورت تو رو نقاشی کرده بودم. تا حالا کسی رو دوست داشتی؟ منظورم اینه که تا حالا شده عاشق کسی بشی و بخوای اون فقط مال خودت باشه؟
- نه.
سپهر - چرا؟
- گفتم که من همه چیز رو با معیار های خودم می سنجم. از اول همین جوری بوده! من مثل بقیه ی دخترا نبودم که تا یه پسر توی خیابون بهشون به دروغ بگه: « دوستت دارم. » غش می کنن! من همیشه بالغ بودم و فهمیدم که باید با هرکس چطور رفتار کرد. به خاطر همین هم همیشه خوآهان داشتم و همه دوستم داشتن، ولی این چیزا به درد من نمی خوره. درسته که تازه داره بیست و یه سالم می شه، ولی عقلم خیلی بزرگ تر از سنمه. مغزم بیش تر از سنم رشد کرده! تا حالا هزار نفر رو دیدم توی اولین دیدار شاید ازشون خوشم می اومد ولی وقتی که بقیه ی جوانب رو می سنجیدم، می دیدم که آبم باهاش تو یه جوب نمی ره.
سپهر جلوی پام زانو زد و گفت:
- ناهید جان، تا حالا انقدر خودم رو خوار نکرده بودم. می خوای از هر کسی بپرسی، بپرس! من خیلی مغرور بودم، ولی تو از همون اول غرور من رو زیر پاهات له کردی. ازت خواهش می کنم، بهت التماس می کنم دلم رو نشکن!
بلند شدم و با اخم زیر بازوش رو گرفتم و گفتم:
- بلند شو، مرد که انقدر خودش رو به خاطر یه زن خورد نمی کنه! من دوست ندارم تو به پام بیفتی. من با خودم مشکل دارم، باید فکر کنم. باید چند روز فکر کنم!
رفتم توی آب و پاهام رو خیس کردم و گفتم:
- تا حالا شده پیش کسی باشی و دلت براش تنگ بشه؟
سپهر - نه! برای تو چی؟
- بارها اتفاق افتاده!
سپهر - کِی؟
- همین چند دقیقه پیش، قبل از این که تو بیای پیشم!
سپهر - برای کی دلت تنگ شده بود؟
چند لحظه توی چشماش خیره شدم و گفتم:
- خودت!
سپهر تا چند لحظه چشماش نا متمرکز بود، بعد شروع کرد به تند تند پلک زدن و نفس نفس زنان دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت:
- خواهشاً دیگه این کار رو با من نکن!
با تعجب پرسیدم:
- کدوم کار؟ حالت خوبه؟
سپهر - ناهید داشتی قلبم رو از کار می انداختی! توی چشمات چیه؟
- مسخره!
سپهر - نه، به جان ناهیدمسخره بازی در نمی یارم. هر وقت خواستی به چشمام خیره بشی قبلش خبر بده تا من خودم رو آماده کنم. راستی تو گفتی دلت برای من تنگ شده بود؟!
- آره.
سپهر - مگه همچین چیزی امکان داره؟
- من فقط با تو یه همچین حسی رو دارم. می تونم هر چیزی رو که بهش فکر می کنی بفهمم و می تونم هر چیزی رو که احساس می کنی احساس کنم!
سپهر - من که همیشه دلم با توئه! ولی از این حس های عجیب و غریب ندارم. فقط نمی دونم چرا بعضی اوقات می تونم احساس کنم که به کمکم احتیاج داری!
- باید در این مورد تحقیق کنم تا ببینم می تونم چیز به درد بخوری به دست بیارم یا نه!
سپهر - تو گفتی می تونی بفهمی من به چی فکر می کنم. درسته؟
- باید تمرکز کنم تا بفهمم.
سپهر به چشمام خیره شد و گفت:
- حالا بگو دارم به چی فکر می کنم.
بعد از چند ثانیه با اخم گفتم:
- سپهر خجالت بکش!
قهقهه ای زد و گفت:
- فهمیدی؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
- معلومه که فهمیدم!
سپهر - اگه راست می گی چی بود؟
- یعنی تو واقعاً محرم و نا محرم سرت نمی شه!
سپهر - عزیز دلم، عشق که به این چیزا کاری نداره! در ضمن اگه بهم محرم بودی الان میومدم و با خیال راحت لبای خوشگلت رو می بوسیدم.
مهراد از اون طرف داد زد:
- ناهید جان، سپهر جان! ما داریم می ریم، شما نمی یاید؟
سپهر - شما برید ما هم آروم آروم می یایم.
مهراد- باشه، فقط مواظب باشید.
سپهر - چشم.
بعد اومد روبروم ایستاد و گفت:
- ناهیدم، یعنی انقدر سختته که بگی دوستم داری؟
- دوست داشتن کافی نیست! گفتم که باید فکر کنم، صحبت یه روز و دو روز نیست. صحبت یه عمر زندگی یه!
سپهر - تا هر وقت که بخوای فکر کنی من حرفی ندارم، ولی مطمئن باش به این آسونی ها دست از سرت بر نمی دارم!
- خب، بریم دیگه!
سپهر - چشم، بانوی من!
- کوفت!
سپهر - نگاه کن، جواب حرف های عاشقونه رو با کوفت و زهر مار می دی!
- هزار مرتبه گفتم که از این لفظ بدم میاد، حالا تو هِی تکرار کن.
سپهر - بدت نمیاد که هیچی تازه توی دلت قند هم آب می شه! مشکلت اینه که مغروری.
- یه مغروری نشونت بدم که خودت حظ کنی!
سپهر برام زبون درازی کرد و دوید و گفت:
- اگه می تونی من رو بگیر!
من هم دنبالش دویدم. چون موقع دویدن همه ش داشتم جلوم رو نگاه می کردم، حواسم نبود و پام به یه سنگ گیر کرد و خوردم زمین. سپهر فوری برگشت و اومد بالا سرم و گفت:
- چی شدی ناهید جان؟
- می بینی که، خوردم زمین!
دستم رو از پاچه ی شلوارم بردم تو و دیدم دستم خونی شد!
- سر زانوم زخم شده، دیگه بازی بسه!
کف دستام هم زخم شده بود. سپهر کمکم کرد بلند شدم و به سمت ویلا به راه افتادیم.
سپهر - ناهید اگه راه رفتن سختته، می تونم کولِت کنم ها!
چند بار سر تا پاش رو نگاه کردم و گفتم:
- همین یه کارم مونده بود که روی کول تو سوار بشم!
لبخندی زد و گفت:
- من تو رو روی سرم می نشونم، عزیز دلم!
آهی کشیدم و گفتم:
- من تو رو چی کار کنم؟
سپهر - بذار روی سرت حلوا حلوام کن!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- بزرگ شو، سپهر!
سپهر - چرا به من نمی گی که دوستم داری تا من هم به مامان اینا بگم که به طور رسمی اقدام کنیم! من هیچ تقاضای خلاف عرف و شرع و قانونی ازت ندارم، فقط ازت خواستگاری کردم.
- من هم جوابت رو دادم.
سپهر اخماش رو کرد توی هم و گفت:
- باشه.
یه لحظه ازش ترسیدم. تا حالا ندیده بودم این جوری اخم کنه! برای این که حال و هواش رو عوض کنم، گفتم:
- سپهر ؟!
سپهر - چیه؟
- سپهر ؟!
سپهر - چیه؟ چی می خوای بگی؟
- چیه که نشد جواب!
آهی کشید و گفت:
- جانم؟
- آهان این شد! وقتی عصبانی می شی خیلی ترسناک و جذاب می شی، حالا بخند!
قهقهه ای زد و گفت:
- امان از دست تو! بچه خر می کنی؟
- نه به خدا، وقتی عصبانی می شی هم ترسناکی و هم جذاب، ولی وقتی میخندی مهربون و ناز می شی!
سپهر - ای وای ناهید، که با همین حرفات منو دیوونه ی خودت کردی! ولی تو همه جوره قشنگ ترینی.
- نظر لطفته. ولی شنیدی می گن:
اگر بر دیده ی مجنون نشینی به غیر از خوبی لیلی نبینی
سپهر - من مجنونم؟!
- خودت گفتی. یادت نیست؟
سپهر - چرا یادمه!
چون جلوی ویلا بودیم سپهر دیگه باهام کل کل نکرد. وقتی رفتیم توی خونه، عمو با دیدن سر و وضع من گفت:
- شما دو تا باز با هم دعوا کردین؟ سپهر چه بلایی سر بچه م آوردی؟
- تقصیر سپهر نیست عمو جون! داشتیم دنبال هم می دوئیدیم که خوردم زمین.
مامان اکرم- مادر جون، یه وقت جلوی بقیه این حرف رو نزنی ها! مردم می گن: «دختره فقط قد بلند کرده و عقلش نمی رسه! » اون وقت هیچ کس خواستگاری نمیاد.
- بهتر، من که تا بیست سال دیگه وقت دارم بزرگ بشم! اصلاً شاید هم هیچ وقت ازدواج نکردم.
حسین- بالاخره هر کسی باید یه روزی ازدواج کنه! تو که قرآن رو خوندی، می دونی که هر مرد و زنی شخصیتشون نصف مرده و نصف زن، با ازدواجه که انسان کامل می شه. وگرنه به گناه میفته!
- مثلاً به چه گناهی می خواد بیفته؟!
عمو نادر- ناهید جان، این چیزا شوخی بردار نیست!
- خب، متوجه منظورتون نمی شم!
پرهام- ناهید تو توی غار بزرگ شدی؟
نگاهی به سپهر انداختم و دیدم اون هم سرش رو پایین انداخته و از شرم سرخ شده! اخم کردم و گفتم:
- شما هر طور دلتون می خواد فکر کنین، ولی من نمی فهمم شما چی می گین.
بعد با گریه رفتم توی اتاق و لباس برداشتم و رفتم توی حموم، خودم رو شستم و اومدم بیرون. هیچ کس توی خونه نبود، ولی صداشون از بیرون میومد. روی تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم و شروع کردم به فکر کردن. مثلاً اگه آدم ازدواج نکنه به چه گناهی می خواد بیفته؟ هر چی فکر می کردم به نتیجه ای نمی رسیدم! انقدر به مغزم فشار آورده بودم که سر درد گرفته بودم. یه دفعه ای صدای عمو نادر رو شنیدم که داشت صدام می زد. روی تخت نشستم و گفتم:
- من این جام، عمو!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
عمو اومد توی اتاق و گفت:
- اینجایی عمو جون؟ چرا نیومدی بیرون پیش ما بشینی؟
اخم کردم و رومو برگردوندم و گفتم:
- من با شماها قهرم، چون مسخره م می کنین!
عمو کنارم روی تخت نشستو گفت:
- یعنی واقعاً نفهمیدی؟
- به خدا من کلی فکر کردم، ولی هر چی فکر می کنم نمی فهمم منظور شما چیه!
عمو نادر- تو که دختر باهوشی هستی!
- توی بعضی موارد خیلی خنگم!
عمو نادر- ناراحت نمی شی اگه یه خورده واضح باهات صحبت کنم؟!
- نه!
عمو نادر- ببینم، تو غریزه نداری؟
- چه غریزه ای؟
عمو نادر- غریزه ی جنسی!
از شرم سرخ شدم و سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- معلومه که نه!
عمو نادر- چرا، ولی تو خوب اسب سر کش نفست رو رام کردی. بقیه نمی تونن این کار رو بکنن، به خاطر همین باید ازدواج کنن که این نیازشون از طریق همسرشون برطرف بشه! این نیاز هم مثل خوردن و خوابیدن می مونه که باید بهش پاسخ داده بشه، وگرنه از راه غلط و اشتباه می رن سراغش!
- عمو به خدا من نمی دونستم . . .
ولی عمو نذاشت من حرفم رو تموم کنم و گفت:
- حالا اگه با ما آشتی کردی، پاشو بریم بیرون که همه منتظرتن!
لبخندی زدم و گفتم:
- بیرون سرده؟
عمو- آره عمو جون، یه لباس گرم بپوش که سردت نشه!
بلند شدم و پلیورم رو که مامان اکرم برام بافته بود، پوشیدم و گیتارم رو برداشتم و رفتم بیرون توی باغ. زیر درخت بید مجنون نشستم و آروم آروم برای خودم آهنگ می زدم. یه دفعه یکی از پشت سرم گفت:
- درد تو چیه، ناهید ؟
برگشتم و دیدم مهراد پشت سرمه، ابروهام رو بالا بردم و گفتم:
- تو از کِی این جایی؟
مهراد- از همون موقعی که اومدی. ناهید، چرا این جوری می کنی؟ داری با خودت چی کار می کنی؟
- برای چی همیشه مثل سایه دنبالمی؟ چرا دست از سرم بر نمی داری؟ چرا ولم نمی کنی؟ مگه زن نداری؟
مهراد جلوم نشست و با اخم گفت:
- تو چرا این جوری می کنی؟ من رو که از سر خودت باز کردی، دیگه سپهر رو می خوای به چه بهونه ای رد کنی؟ ناهید، من توی این یه سالی که سپهر رو شناختم می تونم بگم حتی بیش تر از من تو رو دوست داره. پس چرا انقدر اذیتش می کنی؟ قبول دارم که توی گذشته ش پاک نبوده. اما اون از همه ی کارای قبلیش توبه کرده و دیگه هیچ کاری نمی کنه! فقط به خاطر تو و این خیلی ارزش داره که تو تونستی یکی رو انقدر متحول کنی.
- من تو رو رد کردم چون می دونستم که عاشق بچه ای، همین طور خودم!
مهراد- ناهید، سپهر واقعاً دوستت داره و عاشقته. طوری بهت نگاه می کنه که هر لحظه آماده ست که بپره جلوی گلوله ای که به سمت تو شلیک شده! این رو دیگه مثل بقیه رد نکن. می دونم که تو هم ازش خوشت اومده. ولی می ترسی، نه؟ می ترسی که قالت بذاره!
- مهراد، بس کن! این روزا انقدر با خودم در گیرم که خدا می دونه. بعضی شب ها اصلاً خوابم نمی بره! همه ش دارم فکر می کنمبه این که اون دوستم داره و خودمم حس می کنم که دوسش دارم، به این که می ترسم انتخابم اشتباه باشه. خودت که اخلاق منو می دونی، کم تر کسی می تونه با من دووم بیاره.
مهراد- اگه بخوای می تونی با هر کسی راه بیای! چرا می ریزی توی خودت؟ قبلاً ها با من درد و دل می کردی، ولی الان حتی باهام حرف هم نمی زنی!
- دارم دیوونه می شم، مهراد! از یه طرف تنهایی و از طرف دیگه فشار درسام به جونم افتادن و دارن از پا درم میارن.
مهراد- خب، مجبور نیستی هر ترم بیست و شش واحد برداری که انقدر خسته بشی و کم بیاری!
- نه، نمی خوام کمتر بردارم، بیش تر واحد ها رو عمومی بر می دارم که سریع تموم شه، بره.
مهراد- در ضمن، هیچ وقت تنها نیستی، نه توی دانشگاه، نه توی خونه و نه هیچ جای دیگه! خدا همه جا حاضر و ناظره، نکنه یادت رفته؟!
- نه، یادم نرفته. فقط خسته م، انقدر خسته که دلم می خواد بخوابم و ده سال دیگه بلند شم.
مهراد- خسته نباشی! نه ناهید، تو اون ناهید ی نیستی که من می شناختم. ناهید ی که هیچ کس از دستش آسایش نداشت، اونی که از دیوار راست بالا می رفت، اونی که خنده هاش هفت محله رو پر می کرد. تو دیگه خودت نیستی! اون ناهید ی که من می شناختم اگه غمی هم داشت توی دلش بود!
- الان هم همینه، کی می دونه توی دل من چی می گذره؟ کی می دونه من چه حالی دارم؟
مهراد- ای کاش به حرفت گوش نمی کردم و ازدواج نمی کردم.
اخم کردم و گفتم:
- دیگه هیچ وقت این حرف رو نزن! بهناز گناه داره، اون خیلی دوستت داره.
مهراد- من هم دوستش دارم، هر چی باشه زنمه! هیچ وقت هم نمی ذارم کمبود محبتی از طرف من احساس کنه. اینو خودت بهتر می دونی!
- پس من و گذشته ت با من رو بریز دور! چرا به بهناز گفتی که هنوز هم منو دوست داری؟ به خدا من اگه بودم کله تو می کندم!
با این که می دونستم خیلی غیرتیه گفتم:
- تو چشمت بر می داره که ببینی بهناز کس دیگه ای رو دوست داره؟
اخم کرد و گفت:
- معلومه که نه! این چه حرفیه؟!
- پس خودت هم این کار رو نکن.
یه دفعه سپهر از پشت سرم گفت:
- پخ!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
من هم یه متر پریدم هوا و اونم خندید و دوئید. گیتارم رو انداختم و گفتم:
- سپهر ، می کشمت!
بعد خندیدم و دنبالش دوئیدم. وقتی پشت سرش رسیدم، با دست هولش دادم و انداختمش زمین. خودم هم تعادلم رو از دست دادم و افتادم روش! ولی فوراً خودم رو جمع کردم و بلند شدم و خاک های لباسم رو تکوندم. سپهر خندید و گفت:
- اگه می خوای منو بکشی، همین الان بکش! فقط قبلش یه بار بهم بگو دوستم داری تا آرزو به دل نمی رم.
- مسخره بازی در نیار! به جای این حرفا خودت رو جمع کن و پاشو بریم.
دستش رو به سمتم گرفت و گفت:
- کمکم نمی کنی؟
از روی زمین یه چوب برداشتم و به دستش دادم و گفتم:
- محکم بگیرش.
خندید و گفت:
- با همین کارات دیوونه م کردی!
با دست خاک پشت شونه ش رو تکوندم و گفتم:
- بقیه ی جاهات رو خودت بتکون، من که نوکرت نیستم!
با لحن دل نشینی گفت:
- تو سروری، تاج سری!
خندیدم و گفتم:
- نمی دونم چی بهت بگم.
فرداش رفتیم نمک آبرود، تله کابین سواری! حسین و پریسا با مامان و باباها و آقا جون و مامان اکرم موندن پایین. نادیا هم که می ترسید به خاطر همین همون پایین موند و با سعید (پسر عموی ساغر) داشت صحبت می کرد. من و پری و ساغر و سپهر و پرهام و آراد توی یه کابین بودیم و مهراد و عمو و سیاوش و بهناز و شادی و الناز هم توی یه کابین دیگه بودن. انقدر توی تله کابین جیغ و داد و بزن و برقص کردیم و آواز خوندیم که همه داشتن نگاهمون می کردن. سپهر کنار من نزدیک در نشسته بود و همه ش می گفت:
- ناهید جان انقدر وول نخور، یه کاری دست خودت می دی ها!
زبونم رو براش در آوردم و گفتم:
- تو که جلوی در نشستی، اگه خواستم خودم رو پرت کنم پایین، منو بگیر!
سپهر سرش رو تکون داد و گفت:
- عین پسر بچه های تخس و شیطون می مونی!
توی چشماش خیره شدم که گفت:
- می خوای دوباره سکته قلبی ام بدی!
خندیدم و هیچی نگفتم. وقتی رفتیم بالا، رفتم سراغ تاب! فوری پریدم روش و ایستاده تاب می خوردم، یهو نشستم روی تاب. سپهر هم با دهن باز و چشمای گشاد داشت من رو نگاه می کرد. انقدر بالا رفته بودم که صندلی تاب از زیرم در می رفت و تقریباً عمودی شده بودم. سپهر داد زد:
- ناهیدمواظب باش!
داد زدم و گفتم:
- نترس، من عادت دارم! تو هم باید کم کم به این کارای من عادت کنی. عمو و مهراد رو نگاه کن! اصلاً عین خیالشون نیست، چون من از بچگی همین جوری تاب بازی می کردم. حالا کجاش رو دیدی؟ می خوام وقتی دور گرفتم، بپرم پایین!
سپهر - ناهید، جان سپهر مواظب باش!
- مواظبم، من بلدم چطوری بپرم که دست و پام نشکنه!
بعد از چند دقیقه گفتم:
- جلوم رو خالی کنید!
بعد دو بار تاب خوردم و پریدم و توی هوا یه معلق زدم و اومدم پایین. همه ی کسانی که اون جا بودن تشویقم کردن. سپهر رنگ به روش نمونده بود، فقط با دهن باز به من خیره شده بود. از توی کیفم لیوانم رو برداشتم و از شیر آب کردم. رفتم پیشش و گفتم:
- بیا، اینو بخور تا حالت جا بیاد. یه وقت پس نیفتی!
اخم کرد و روش رو ازم برگردوند. با این که ازش دلخور شدم، اما به روی خودم نیاوردم و آب لیوان رو تا ته سر کشیدم و
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
لیوان رو توی کیفم گذاشتم و گفتم:
- خب، بچه ها با بستنی موافقین؟
همه گفتن:
- بله!
به سپهر گفتم:
- تو چی می خوری؟
سپهر - من؟ هیچی، فقط از دست تو حرص می خورم.
- حرص نخور، شیرت خشک می شه. بگو دیگه، می خوام برم بگیرم.
بلند شد و گفت:
- پاشو با هم بریم.
هر کس یه چیزی سفارش داد و من و سپهر هم رفتیم سمت مغازه. توی راه سپهر گفت:
- ناهید اون چه کاری بود؟ نزدیک بود زَهره تَرَک بشم!
- کدوم کار؟
سپهر - همون پریدنت دیگه!
- اون که چیزی نبود، یه بار از توی بالکن پریدم توی استخر!
سپهر - جدی که نمی گی!
- چرا، اتفاقاً جدی می گم.
سپهر - غیر از کاراته چه ورزش هایی می کنی؟
انگشتام رو بالا گرفتم و شروع کردم به شمردن:
- ایروبیک، ژیمناستیک، بسکتبال، هندبال و فوتبال.
سپهر - پس یه دفعه بگو همه ی ورزش ها دیگه!
دو تایی با همخندیدیم و رفتیم توی مغازه و سفارشات بچه ها رو گرفتیم. سپهر تو گوشم گفت:
- خانومی، شما چی میل دارین؟
- هر چی خودتون میل دارین، آقا!
سپهر - من شما رو میل دارم!
با مشت به بازوش کوبیدم و گفتم:
- خجالت بکش!
سپهر - خب راستش رو گفتم دیگه! بی شوخی، چی می خوری؟
- هوس معجون کردم.
سپهر رو به فروشنده گفت:
- آقا، دو تا معجون هم لطف کنین!
اومدم حساب کنم که گفت:
- مگه من می ذارم تو حساب کنی؟
- من می خواستم بچه ها رو مهمون کنم.
سپهر - من و تو نداریم که! من می گم تو گرفتی، خوبه؟
- نخیرم، می خواستم خودم بچه ها رو مهمون کنم.
سپهر یه ابروش رو بالا برد و گفت:
- به چه مناسبت؟
- آشتی کنون!
سپهر - آشتی کنون کی با کی؟
- تو با من!
سپهر - ناهید، تو شگفت انگیزی!
- هستم!
بعد دو تایی زدیم زیر خنده. فروشنده که پیرمرد مهربونی بود، گفت:
- تازه ازدواج کردین؟
سپهر نگاهی از سر حسرت بهم انداخت و آه کشید و گفت:
- نه، هنوز ازدواج نکردیم.
فروشنده- ان شاء الله به پای هم پیر شین، چقدر هم به هم می یاین!
سپهر که یه کم دمغ شده بود، گفت:
- خب، آقا حساب ما چقدر شد؟
فروشنده- قابلی نداره.
سپهر - خواهش می کنم.
بعد پول بستنی ها رو حساب کرد و با هم رفتیم بیرون. خیلی ساکت شده بود و تو هم رفته بود، برای این که حال و هواش رو عوض کنم، یه دفعه پیچیدم جلوش و روبروش ایستادم. اصلاً حواسش نبود به خاطر همین خورد بهم و یه دفعه خودش رو عقب کشید و گفت:
- چی کار می کنی؟
- تو چی کار می کنی؟ قرار نیست هر کی یه حرفی می زنه تو فوری ناراحت بشی! این رفتار بچگانه چیه؟
سپهر - چه رفتاری؟
- همین که یهو دمغ شدی! الان دوباره عمو فکر می کنه من چیزی بهت گفتم که ناراحتی و هر چی هم تو بگی هیچی نبوده باورشون نمی شه.
سپهر اخم هاش رو باز کرد و گفت:
- ناراحتت کردم؟
- دوست ندارم ببینم ناراحتی! همه ناراحتی تو رو از چشم من می بینن. دیگه همه فهمیدن که تموم کارای تو زیر سر منه. این همه کار کردن ها، این شعر خوندن ها! همه یه جور دیگه نگام می کنن، ولی چه می دونن که همه ش با خودم در گیرم. چه می دونن که خودم هم نمی دونم می خوام چی کار کنم!
ریزش اشکام نذاشت صحبتم رو ادامه بدم. نشستم روی زمین و سرم رو روی پام گذاشتم، بغضی که خیلی وقت بود گلوم رو گرفته بود بالاخره سر باز کرد. سپهر هم کنارم نشست و گفت:
- ناهید جان، چی شدی؟
- برو بستنی بچه ها رو بده تا آب نشده.
رفت بستنی بچه ها رو داد و بعد از چند دقیقه برگشت و کنارم نشست. دستش رو برد زیر چونه م رو سرم رو بالا گرفت و گفت:
- گریه نکن، عزیزم. من طاقت دیدن اشکای تو رو ندارم.
با یه تکون چونه م رو از دستش آزاد کردم و گفتم:
- دست خودم نیست، خیلی وقته که بهم ریختم!
سپهر قاشق رو بستنی معجون کرد و به سمت دهنم گرفت و گفت:
- حالا شیرینی آشتی کنون رو بخور!
خواستم قاشق رو ازش بگیرم که گفت:
- نه، باید خودم شیرینی آشتی کنونمون رو بذارم دهنت.
- سپهر زشته، اگه یکی ما رو ببینه چی فکر می کنه؟
سپهر - هر کی هر فکری که می خواد بکنه. گور بابای مَردُم، بخور دیگه!
دهنمو باز کردم و بستنی رو خوردم و بعد با هم دیگه بستنی هامون رو خوردیم. وقتی داشتیم بر می گشتیم، سپهر گفت:
- یه چیزی بگم؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
- بگو!
سپهر - Je t'aime. ( عاشقتم. )
- چی کار کنم؟
سپهر - نگفتم کاری کن که، گفتم . . .
- I got what you said, but I don't feel that way for you! ( فهمیدم چی گفتی ولی من این احساس رو در مورد تو ندارم. )
سپهر - I don't buy it! ( باورم نمی شه! )
-. What don't you buy? That's how I feel! ( چی رو باورت نمی کنی؟ من این طوری احساس می کنم! )
سپهر - چی کار کنم که تو هم دوستم داشته باشی؟
- تصمیم نداری دست از سرم برداری؟
سپهر - نه.
- بالاخره تو هم یه روز تسلیم می شی.
سپهر - . I'm not gonna give in. I know what I want! ( من تسلیم نخواهم شد. من می دونم چی می خوام! )
- اعصاب خودت رو خورد می کنی!
سپهر - تو چرا انقدر سر سختی؟
- به خاطر این که نمی خوام کسی رو دوست داشته باشم.
سپهر - من مطمئنم تو هم منو دوست داری، فقط می خوای امتحانم کنی و ببینی من تا کجا دووم میارم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- مسخره ست! چرا باید امتحانت کنم؟ چه جوری باید بهت بگم که دوستت ندارم که باورت بشه برام اهمیتی نداری؟
با آزردگی گفت:
- ولی تو و تمام کارات خیلی برای من مهمه!
- اون دیگه مشکل خودته.
از اون به بعد دیگه با هم جر و بحث نکردیم. تا وقتی هم که برگردیم تهران سعی می کردم کمتر جلوش بیام و طولانی ترین مکالمه مون سلام و خداحافظی بود. روز هشتم عروسی دو تا عروس و دامادمون رو گرفتیم. من و ساغر قبل از عید کت و شلوارمون رو خریده بودیم، رنگش بادمجونی تیره بود و خیلی بهمون می یومد. شال هم رنگ لباسمون هم سرمون کرده بودیم و حتی مدل آرایشمون هم مثل هم بود و درست عین هم شده بودیم.
عروسی خونه ی عمو نادر بود، خود عمو نادر گفته بود که عروسی رو اون جا بگیرن چون خیلی بزرگ بود و باغ بزرگی هم داشت. وقتی من و ساغر وارد شدیم، پرهام با تعجب چند بار به من و ساغر نگاه کرد و گفت:
- کدومتون ناهید ید؟
خندیدم و گفتم:
- سلام، معلومه که منم!
پرهام- پس این یکی کیه؟
- ساغره دیگه! یعنی انقدر شبیه هم شدیم؟
پرهام- آره، اصلاً نمی شه از هم تشخیصتون داد.
بعد اومد بغلم کرد و بوسم کرد و گفت:
- الهی قربونت برم، چقدر ناز شدی تو! وای، توی عروسیت چقدر ناز می شی؟
- تو هم ناز شدی، عزیزم. بقیه بچه ها کجان؟
پرهام- سپهر و آراد و سیاوش که دارن حاضر می شن، مامان اینا هم تازه از آرایشگاه اومدن و دارن لباس می پوشن.
ساغر- من می رم پیش آراد.
- من هم باهات میام.
توی راه ساغر گفت:
- ناهید، سپهر دوباره به هم ریخته!
- دیگه چرا؟!
ساغر- نمی دونم، هیچی نمی گه!
پیش خودم گفتم سپهر هم گناه داره، به خاطر همین یه رز آبی از توی حیاطشون چیدم و رفتم توی خونه. ساغر فوری دوئید توی اتاق خودش و رفت سراغ آراد، من هم به سمت اتاق سپهر رفتم. در زدم و سرم رو از لای در کردم تو و صدام رو عوض کردم و گفتم:
- اجازه هست؟
سپهر جلوی آینه واستاده بود و داشت کراواتش رو صاف می کرد. همون طور که پشتش به در بود، گفت:
- شما این جا چی کار می کنید؟ باید برید پایین رو تمیز کنین!
رفتم پشت سرش و از پشت گل رو جلوی صورتش گرفتم و گفتم:
- قابل شما رو نداره!
سپهر برگشت و سینه به سینه ی من در اومد. چند لحظه با تعجب نگاهم کرد و بعد لبخند زیبایی زد و گفت:
- کدوم کاراتو باور کنم؟ اون دعواهات رو یا این گل آوردنت رو؟
لبخندی زدم و گفتم:
- سلام، از من می شنوی هیچ کدومش رو باور نکن!
سپهر - سلام به روی ماهت!
نفس عمیقی کشید و گفت:
- بالاخره ازش استفاده کردی؟!
یه ابروم رو بالا بردم و گفتم:
- از چی؟
سپهر - از این اُدکلن!
اون ادکلن رو سال قبلش سپهر برای روز تولدم گرفته بود ولی من ازش استفاده نمی کردم، ولی اون روز ازش استفاده کردم. شونه هام رو بالا انداختم و با لبخند موذیانه ای گفتم:
- خب، اُدکلن خودم تموم شده بود و مجبور شدم!
سپهر خندید و سرش رو پایین آورد و خیره توی چشمام گفت:
- دلم خیلی برات تنگ شده بود!
انقدر از صداقتش جا خورده بودم که بی اراده گفتم:
- من هم همین طور!
سپهر روش رو برگردوند و با صدای لرزان گفت:
- نگفتی چرا اومدی این جا!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
جلوش واستادم و دیدم چشماش رو بسته، برای این که جلوی گریه کردنش رو بگیرم، گفتم:
- اومدم بهت بگم که زود تر آماده شو، چرا انقدر طولش دادی؟ الان همه ی مهمونا میرسن اونوقت تو واستادی اینجا و داری به قر و فرت می رسی!
چشماش رو باز کرد و با اخم گفت:
- این کراواته پدرم رو در آورده، هر کاریش می کنم درست نمی شه!
- بذار ببینم.
براش درستش کردم و کتش رو از روی صندلی برداشتم و گفتم:
- بالاخره از تیپ کاملاً مشکی در اومدی؟ کت و شلوار و کراوات شیری و پیراهن مشکی می پوشی؟
لباش رو خیس کرد و گفت:
- آره، سیاه و سفید شدم.
کتش رو تنش کردم و ساقه ی گل رو چیدم و گل رو توی جیبش گذاشتم. با دیدن گل لبخندی زد و گفت:
- مگه من دامادم که توی جیبم گل می ذاری؟
- بالاخره خودت هم یه روزی داماد می شی. من این جوری دوست دارم، درش نیاری ها!
سپهر - چشم سرور من!
با لبخند گفتم:
- چشمت بی بلا!
داشتم از اتاق می رفتم بیرون که دستم رو کشید و با یه دست دیگه ش چونه م رو نگه داشت. صورتش خیلی نزدیک صورتم بود و گرمای نفس هاشو روی لبام حس می کردم. با ترس توی چشماش نگاه کردم، ولی تنها چیزی دیدم عشق بود، نه اون چیزی که فکر می کردم باید ببینم. بعد از چند ثانیه لبخندی زد و گفت:
- نترس، تا وقتی که خودت نخوای به زور کاری نمی کنم.
بعد دستم رو بوسید و گفت:
- این کمترین کاریه که می تونم بکنم!
در حالی که تمام بدنم گُر گرفته بود، از اتاق بیرون رفتم. به شدت احساس ضعف می کردم، جلوی اتاقش نشستم روی زمین و سرم رو روی پاهام گذاشتم. سپهر اومد بیرون و با دیدن من روی زمین نشست و گفت:
- چی شده؟
سرم رو از روی پام بلند کردم و گفتم:
- هیچی!
سپهر - خاک به سرم، چرا انقدر رنگت پریده؟
- چیزی نیست، سرم گیج رفت.
بلند شد و رفت برام آب قند آورد و گفت:
- بیا اینو بخور تا سر حال بیای!
لیوان رو گرفتم و گفتم:
- مرسی.
خندید و گفت:
- اگه بوست می کردم یه راست باید می بردمت بیمارستان!
اخم کردم و گفتم:
- من هم حتماً می ذاشتم!
سپهر - چی؟ این که بوست کنم یا این که ببرمت بیمارستان؟
دستام رو روی صورتم گذاشتم و گفتم:
- سپهر بس کن! اَه، لعنتی همه چی رو خراب کردی.
سپهر - معذرت می خوام، فقط می خواستم شوخی کنم!
- خیلی شوخی بی مزه ای بود.
بلند شدم و از پله ها پایین رفتم، سپهر هم کنارم می یومد. کلی با خودم کلنجار رفتم تا اخم رو از صورتم دور کنم و تا حدودی هم موفق بودم و هم شکست خورده بودم. یه چیز جالب این بود که کت و شلوار سپهر و آراد هم مثل هم بود! وقتی رسیدیم پایین پری شروع کرد به کِل کشیدن.
- زهرمار، مگه عروس و دوماد اومدن که کِل می کشی؟
پری- آره، اونم چه عروس و دومادی! ما شاء الله چقدر هم به هم می یاین.
نگاهی به سپهر انداختم و دیدم اونم داشت می خندید.
- کوفت! تو دیگه چرا می خندی؟
سپهر به فرانسوی گفت:
- آخه پری هم حرف دل من رو می زنه!
- خیلی پر رویی به خدا، جرأت داری وایستا!
سپهر زبونش رو برام در آورد و گفت:
- جرأت ندارم و در می رم!
بعد دوئید و من هم دنبالش دوئیدم. ساغر که تازه از اتاق بیرون اومده بود، گفت:
- وای نه، شما که دوباره دارین با هم دعوا می کنین! دوباره چی شده؟
همون موقع دستم به موهای سپهر رسید و گرفتمش و کشیدمش عقب.
- خب ببینم، حرف دلت چیه؟
سپهر - اینه که یه روز هم عروسی من و تو رو توی این خونه بگیریم.
موهاش رو محکم کشیدم و گفتم:
- ببینم، دیگه چی؟
سپهر - آخ، غلط کردم! تو رو خدا ولم کن، موهام خراب شد!
- باشه، حالا شدی پسر خوب!
وقتی موهاش رو ول کردم، دوباره برام زبون در آورد و در رفت. خندیدم و گفتم:
- بی شرف!
پری داد زد:
- ناهید، عروس و دومادها اومدن!
دوئیدم و رفتم جلوشون، توی راه کِل می کشیدم و می رفتم. مهراد تا منو دید زد زیر خنده! رفتم جلو و گفتم:
- یعنی انقدر قیافه م خنده داره؟!
مهراد- نهبه این می خندم که تو توی عروسی من و محمد هم دست از شیطنت نمی کشی!
- من کی دست از شیطنتم کشیدم که بار دومم باشه؟!
با بهناز و شادی و عمو روبوسی کردم. عمو گفت:
- آتیش پاره، تو چقدر ناز شدی! بابا، حداقل می ذاشتی یه امشب رو این زنای ما به چشم بیان!
- خیالت راحت باشه، قیافه م انقدر افتضاحه که با این چیزا هم به چشم نمی یاد!
شادی- اختیار دارین، خانوم! از همین حالا به چشم عموت نمیام. ولی کثافت تو هم خیلی خوشگل شدی!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 5 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Sepehr ܜܔܢ سپهر


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA