انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

All my women | همه زنهای من


زن

 
وقتی نازی از تاکسی پیاده شد ، باران می بارید و ماه پشت توده ابرهای سیاه اسیر شده بود ...
جلوی پایش زیادی تاریک بود و راه رفتن با آن وضعیت برایش دشوار بود اما تصمیمش را گرفته بود و می بایست انجامش می داد.
از مقابل نگهبانی که زیر سایه بان پناه گرفته بود عبور کرد و پا به ساختمان بیمارستان گذاشت، محوطه خالی بود و هیچ بنی بشری به چشم نمیخورد .
با کمک تنه درختان خیس آهسته قدم برداشت .. باد سردی او را به لرز در اورد و قطره های ریز و سوزنی باران محکم به چهره اش خورد .. می دانست باران به زودی به مانتویش نفوذ میکند و بر روی شانه هایش لایه ای سرد و مرطوب به جا میگذارد اما توان سریعتر حرکت کردن را نداشت .. ماه آخر بود و خیلی سنگین شده بود.
بالاخره ساختمان سفید بیمارستان از پشت چند شاخه نمایان شد ... سرعتی به پاهایش داد و از چند پله ورودی به سختی بالا رفت .. وقتی در را هل داد و وارد شد موج نور و گرمای مطبوعی همراه با بوی الکل به صورتش خورد ...
سالن به طرز غریبی ساکت بود و خالی و صدای برخورد پاشنه های کفشش بلندترین صدای موجود در فضا بود ...
عقربه های ساعت انتهای سالن روی 9 ایستاده بود و عکسش روی کف پوشها به صورت کج و معوجی خودنمایی میکرد .
نازی با تکبر از مقابل ایستگاه پرستاری رد شد ... مینو با دیدنش بلافاصله از جا برخاست و لبخند زنان جلو آمد: سلام خانم محرابی ... شبتون بخیر.
نازی قطره آبی که همان لحظه از روسری اش سر خورده و روی ابرویش افتاده بود را با انگشت کنار زد و در حالی که نفس بلندی میکشید مغرورانه سری تکان داد و گفت: دکتر هستن؟
مینو به سرعت بیرون آمد و جلوی نازی ایستاد : بله .. فقط خسته بودن رفتن پاویون استراحت کنن .. اجازه بدین صداشون میکنم.
نازی با همه ضعفی که داشت محکم گفت: لازم نیست ..
مینو زیر آنهمه تکبر و غرور احساس خورد شدن کرد ... این زن با خودش سرمای غریبی آورده بود که مینو را به لرز می انداخت و باعث میشد عقب نشینی کند.
با لحنی که دیگر گرمای اولیه را نداشت گفت: هر جور خودتون صلاح میدونین ...
نازی بی آنکه نگاهش کند کیفش را روی شانه جابه جا کرد و به سمت بخش مراقبت های ویژه راه افتاد .. اول میخواست پدر شوهرش را ببیند بعد آرسام را!
درحالیکه سعی میکرد با آن وضعیت ، محکم و صاف راه برود مینو را پشت سرش جا گذاشت و در پیچ سالن ناپدید شد .
اما برخلاف حرف مینو ، آرسام را درحالیکه پشت شیشه icu ایستاده بود پیدا کرد.
آهسته جلو رفت و پشت سرش ایستاد .. پشت سر شوهری که زمانی عاشقانه دوستش می داشت اما روزها و شبها آمده بودند و با گذشت هر کدامشان کم کم فهمیده بود که تعریفی که او از عشق داشته چیزی نبود که حالا به دست آورده!
از پشت به قامت مردانه آرسام خیره شد .. هنوز هم مثل روزهای اول دلش را می لرزاند اما دیگر محبتی نسبت به او در خود احساس نمیکرد ...
درست نمی توانست بفهمد از کی و چرا؟!
انگار کسی ذره ذره محبت و عشقی که زمانی در قلبش داشته را با سرنگ بیرون کشیده بود و او حالا به جایی رسیده بود که قلبش از هر حس و موج گرمی به آرسام خالی شده بود!
خودش هم باورش نمیشد که چطور به اینجا رسیده است ... او که هیچ وقت از آرسام .. از شوهرش ... از پدر فرزندی که در بطن خود میپروراند بدی ندیده بود ... زشتی ندیده بود!
تنها بدی آرسام کار زیادش بود ... دوری طولانی مدت روزانه و گه گاه شبانه اش ... فکری کرد .. میشد به عنوان یک دلیل رویش فکر کرد؟!
آرسام بیشتر از آنکه شوهر او باشد طبیب امراض ملت بود!
بیشتر از آنکه همدم شبانه اش باشد ، همصحبت انترن و بیمار و پرستار بود ..
بد فکری نبود !
جای کار داشت ...
اما خودش هم خوب می دانست همه چیز به اینجا ختم نمیشود! فقط حرف نبودن و بودن ، نبود ...!
مشکل جای دیگری بود .. مشکل در دوست داشتنش بود .. شالوده مهر و محبتش از هم پاشیده بود ، اساس مهر ورزی اش تغییر ماهیت داده بود و هر کاری میکرد نمیتوانست آرسام را با این تغییر ناگهانی .. با یان تحول رنساس گونه تطبیق دهد !
آرسام مرد دیروز زندگیش بود و او در حالا ... اکنون ... امروز داشت قدم میزد!
نه میخواست و نه دوست داشت آرسام از دیروز به امروز بیاید ..
چرایش را باز هم نمی دانست !
مثل همیشه بیشتر از آنکه درگیر عقل و منطقش باشد با احساساتش کلنجار میرفت .. همانطور که روزی از روی احساس آرسام را پذیرفته بود حالا با احساسی به بلوغ رسیده او را نمیخواست !
آرسام تکانی خورد ... گویی حضور کسی را حس کرده باشد به آرامی سرخم کرد و به پشت سرش چشم دوخت ، با دیدن نازی که پشت سرش ایستاده بود یکه ای خورد .. چرخید و ناباورانه به او خیره شد .
نازی لبخند لرزانی زد و آهسته سلام کرد و آرسام اندیشید : چه شب اسرار آمیزی!!!
یادش نمی آمد درست چند ماه و چند روز و چند ساعت است که از دیدن این آرامش خفته در یک حرکت لب محروم شده !
قدمی به سمتش برداشت و دست سرد نازی را میان دستان گرم خود گرفت و به آرامی فشرد : خوبی؟
نازی سرتکان داد: اهوم.
-اینجا چی کار میکنی؟
نگاهش را به انگشتانی که میان دستان آرسام گیر افتاده بود ، دوخت .. گفتنش سخت بود ... اما تاکسی دم در .. سردی دستانش که آرسام هر کار میکرد مثل قلبش گرم نمیشد .. حتی این باران سرد و سوزنی و پنهان شدن ماه پشت ابرها .. همه و همه به او یاد آوری میکردند که باید در تصمیمش راسخ باشد .
باید میگفت ... نه فقط بخاطر تاکسی که انتظارش را میکشید .. یا حتی قلبی که دیگر با عشقی گرم نمیشد ... باید میگفت بخاطر ماهی که بیشتر از این طاقت پنهان ماندن را نداشت و مردی که شیاد بیش از این نمی بایست با امروز و فردا کردن تصمیمش زجرش میداد!
یکلحظه در تصمیمش مردد شد .. آرسام مرد خوبی بود .. شوهر مهربان ی بود .. ذهنش به کار افتاد و با سنگدلی توجیه کرد : آره اما نه واسه زندگی تو!!!
صدای رعد و برقی که شنید دوباره او را به یاد ماه انداخت ...
صبر آسمان هم داشت تمام میشد ..
دیگر وقتی نبود .. یا امشب یا هیچ وقت
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
تصمیمش را گرفت، دستش را به آرامی از میان انگشتان گرم و مرطوب آرسام بیرون کشید ، دوباره لبخندی روی لبهایش کاشت و سعی کرد با لحن ملایمی با مرد دیروزش حرف بزند!
در جواب ارسام که پرسید اینجا چی کار میکنی پاسخ داد: دارم میرم خونه مامان .. اومدم سر راه ازت خداحافظی کنم.
نفهمید زیادی سنگدل است یا زیادی شجاع که اینطور به چشمهای شوهرش خیره شد و به زبان بی زبانی میگفت: میخوام ترکت کنم!
به ثانیه هم نکشید که حالت چهره آرسام از آن نقاشی گرم و دوست داشتنی تغییر شکل داد! کم کم خطوط عدم اعتماد از چیزی که شنیده در ظاهرش نقش بست !
نازی لبهایش را خیس کرد و با همان لحن ملایم اما محکم ادامه داد: مامان اصرار داشت زودتر از اینها برم پیششون .. روزهای آخر باید حتما یکی کنارم باشه .. آژانس گرفتم .. الان دم در بیمارستانه .. وقتی رسیدم حتما بهت زنگ میزنم .
اما آرسام هنوز در بهت جمله اول بود ...!
نازی مکثی کرد و بلافاصله پی جمله اش را گرفت ، اصلا دلش نمیخواتس به آرسام وقتی برای فکر کردن یا عکس العمل بدهد: بچه که به دنیا اومد خبرت میکنم .. تا اون روز فکر میکنم به نفع هر دومون باشه که همدیگه رو نبینم ! باشه؟
آرسام به زحمت از میان لبهای رنگ پریده و به شدت خشکش نالید: الان نه!
نازی چشمانش را به انتهای سالن دوخت .. رعد و برق یکبار دیگر غریده بود .. آسمان هر لحظه داشت خشمگین تر میشد .. و این یعنی مهلتش داشت تمام میشد .. شاید این اخطار آخر بود!!!
کیفش را روی شانه جابه جا کرد و با لبخندی بی قواره جواب داد: مراقب خودت باش .
سرش را پایئن انداخت و خواست در جهت مخالف حرکت کند که آرسام دستش را محکم کشید و تند گفت: الان نه .. امشب نه ...!
نازی برگشت .. با لبخندی که از هر قهوه ای در دنیا تلخ تر بود و کلامی که بویش روی همه قهوه های دنیار ا سیاه میکرد گفت: باید فقط باهاش رو به رو بشی .. بعدش می بینی اونقدر ها هم که فکر میکردی سخت نبوده!
آرسام مستاصل نالید: نازی .. امشب نه .. خواهش میکنم .. من .. من .. میخوام که .. یعنی منظورم اینکه ..
-خواهش میکنم .. آرسام بذار مثل آدم بزرگها تمومش کنیم .
-ولی من هنوز دوستت دارم!
نازی اینبار شیرین خندید ، مکثی کرد .. سرش را بالا آورد و با نگاه مهربانی گفت: امشب برای یک لحظه احساس کردم که هنوزم دوستت دارم .
آرسام تند لبهایش را خیس کردو عصبی گفت: پس بمون .. نرو!
لبخند نازی عمیق تر شد ، نگاه خیره ای به آرسام دوخت .. بعد با آرامش موهای به هم ریخته ای که روی پیشانی اش ریخته بود را مرتب کرد و یقه پیراهنش را صاف کرد و دکمه نیمه باز پیراهنش را بست .. یک قدم عقب رفت ویک دل سیر به هم ســـــــــری که شبهای زیادی بود که با هم سرشان روی یک بالشت نرفته بود ،چشم دوخت.
بعد سرش را پائین انداخت و به حلقه ای در انگشت دست چپ اش می درخشید خیره شد .. حلقه اش کدر شده بود .. باید خیلی وقت پیش از اینها به فکر جلا دادنش می افتاد .. اما دیر شده بود هم برای حلقه وهم برای قلب سرد شده اش !
آهی کشید و درحینی که سعی میکرد لبخندش بوی دوستی بدهد نگاه روشنی را به آرسام دوخت و با آخرین پرتوی مهری که از قلبش ساطع میشد گفت: تا ازت متنفر نشدم میخوام برم .. دلم نمیخواد وقتی به یادت می افتم وجودم پر از کینه بشه و هیچ راهی برای خالی کردن حرص دلم نباشه جز نفرین کردنت!
آرسام خواست حرفی بزند که نازی سریع ادامه داد: قشنگ تمومش کن .. بذار آخرین خاطره ای که ازت دارم .. از مرد زندگیم دارم قشنگ باشه .. میخوام سالها بعد وقتی یاد امشب می افتم دلم برات تنگ بشه آرسام!
آرسام حرفی نزد .. حتی پلک هم نزد .. نه توانش را داشت و نه از مغزش پیامی مخابره میشد !
درست مثل دیوارهای سرد سالن .. یا کف پوشهای براق که عکسشان را کج و کوله در خود منعکس میکردند .. یا همین صندلی های گوشه راهرو ماتش برده بود .. خاموش و خفه به یک نقطه خیره شده بود .. به نقطه پایان .. نازی رفته بود و بعد از اینهمه بودن حالا یک نقطه میگذاشت و میگفت پایان!
درحال خودش بود که پرستاری به سمتش دوید اما او اصلا متوجه اش نشد .. لحظه ای بعد مینو و چند پرستار دیگر هم به همان سمت دویدند اما او همچنان با نگاهی تلخ و آشتی ناپذیر به سالن خالی از نازی . خالی از عروس رویاها .. خالی از شریک بودن ها خیره شده بود و از خود میپرسید : رفت؟
هنوز جوابی برای سوالش نیافته بود که جیغ عصبی مینو در سرش پیچید: دکتر محرابی؟ خواهش میکنم .. پدرتون!!!!!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-من نمیتونم!
شقایق تند گفت: چرا؟ مگه من ازت چی خواستم؟
و آترین مثل طوطی بی آنکه به مفهوم جمله اش فکر کند فقط تکرار کرد : من نمیتونم !
شقایق با پشت دست اشکهایش را محکم پاک کرد ، قدمی به جلو برداشت و سینه به سینه آترین ایستاد .. باصدایی لرزان که به زحمت سعی داشت از لرزشش بکاهد گفت: از چی میترسی؟
آترین وحشت زده به چشمهای شقایق خیره شد .. جراتش را نداشت بگوید از خودم !
برای همین سکوت کرده بود ... به جای او شقایق پاسخ داد : از رومینا؟ به خدا نمیذارم بفهمه .. اصلا مگه من چی خواستم ؟؟؟ هیچی !!! حتی خرجی هم نمیخوام .. خودم خرجمو در می آرم ... من فقط .. من فقط ازت یک اسم میخوام .. یک اسم از تو ، تو شناسنامه ام که به منصور بگه من دیگه مال اون نمیشم .. که دیگه هیچ وقت مال کسی نمیشم..
آترین باز گنگ زمزمه کرد : نمیتونم.
و شقایق با حالت هیستریک وار به پیراهنش چنگ زد و جیغ زد: دِ آخه چرا؟ ... چرا؟؟ نگاهم کن .. با توام .. یک نگاه بهم بنداز .. اینجوری نه .. درست!!! درست نگام کن .. چه اشکالی دارم .. چه ایرادی دارم ؟؟.. از اون رومینا ساده و پپه بیشتر زنیت دارم .. تو چی میخوایی؟ چی میخوایی که من ندارم .. ها؟ چی میخوای لعنتی؟
آترین داغ شد .. گرگرفته بود .. انگار کوره ای درونش روشن شده بود و هر جمله ای که از دهان شقایق بیرون می آمد آتش این کوره شعله ور تر میشد !
شقایق دوباره نزدیکش شد ... چشمان مخمورش را به او دوخت و نفسش را محکم در صورتش فوت کرد و آهسته و نرم گفت: رومینا هیچ وقت نمی فهمه .
دیگر طاقت نداشت .. داشت میسوخت .. شقایق آتش بود!!!
قدم نامطمنی به عقب برداشت و شقایق پوزخند زد: بزدل!
خواست یک قدم دیگر عقب نشینی کند امانیروی ناشناخته ای از دورن مانعش شد .. حسی گنگ که به او یاد آوری میکرد کیست: آترین محرابی!! نه هیچکس دیگر .. آترین محرابی نه کلاغ مقلدی که راه رفتن خودش را هم از یاد برده .. آترین محرابی شوهر زنی که دوستش داشت .. آترین محرابی امانت دار دختری که چهار روز بود گمش کرده بود .. آترین محرابی .. فقط همین !!
شقایق با نوک پنجه جلو آمد و به چهره سرد و درهم آترین خیره شد .. چیزی در خطوط چهره آن مرد تغییر کرده بود .. چیزی که به او می فهماند تلاش هایی که برای راضی کردنش کشیده از الان به بعد بی ثمر است !
آب دهانش را فرو برد و سعی کرد ترحم او را یکبار دیگر برانگیزد ...
شاید این تنها راه باقی مانده بود ..
جلوتر آمد تا آترین به خوبی اشکهایش را ببیند : تو قول دادی کمکم کنی .. تو قول دادی کمکم کنی .. جا زدی؟ آره ؟باید می فهمیدم که تو هم نمی تونی کاری برام بکنی .. باید می فهمیدم مرگ تنها راه نجاتمه ..
آستین هایش را با حرکت خشنی بالا زد و داد زد: نگام کن .. این کبودی ها رو نگاه کن .. هنوز هم هست .. روهمه بدنم .. میخوای ببینیشون؟ نه تو جراتش رو نداری .. . توی دلرحم وجودش رو نداری ... ممکنه حالت بد بشه .. ممکنه اشکت دربیاد .. آخه تو خیلی مهربونی .. هر کی ازت کمک بخواد ردش نمیکنی .. آخه تو مردی! یک مرد واقعی ...
چرخی زد و هیستریک وار خندید ...
-تف به ذات همتون .. همتون سرو ته یک کرباسین .. فقط جنستون بالا و پایئن داره .. من خر رو بگو که فکر میکردم تو با همه فرق داری .. خیال میکردم تو یک چیز دیگه ای .. اما نه تو هم یکی لنگه همون منصور بی همه چیزی .. فقط بردل تر .. اون بیشرف حداقل وجود داشت تو اونم نداری ...
آترین آرواره هایش را روی هم سائید و گفت: من کمکت میکنم .
شقایق برای یک لحظه بین عکس العملی که میخواست نشان دهد ماند !
مغزش بین خندیدن و گریستن .. بین نگریستن و پناه گرفتن در آغوش مردی که حاضر شده بود یاری اش کند !
واقعا نمی دانست باید چکار کند؟
هنوز در گیجی انتخاب رفتارش بود که آترین گفت: فردا میرم برات یک وکیل خوب پیدا میکنم .. با جعفری هم حرف میزنم برگردی سرکارت .. الان هم بهتره استراحت کنی ...
گیجی قبل کم بود .. یکی دیگر هم رویش سوار شد .. شده بود گیجی به توان گیجی !!!
مات آترین شد و فکر کرد : چرا نشد؟
آترین به سمت در رفت و قبل ازآنکه خارج شود برگشت و آهسته گفت: منم سعی میکنم هر چی شنیدم رو فراموش کنم ..
و بعد تق!
در بسته شد .. نمایش تمام شد و درنهایت کـــــــات ...!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • "قسمت بیستم: همه زن های من..!"

در را پشت سرش بست و تکیه اش را به آن داد ...
چهره مبهوت شقایق جلوی چشمانش رژه میرفت اما به طرز عجیبی احساس آرامش میکرد!
از اینکه خودش بود ... از اینکه آترین محرابی بود نه هیچ کس دیگر ... از اینکه آترین محرابی وفا دار بود .. آترین محرابی امانت دار ... بی هیچ صفت دست و پا گیر زائد دیگری .. چه حال خوبی بود ..
سبک ... آزاد ...
لبخندی زد و گفت:عقل داشتنم خوب چیزیه!
نفسش را آرام بیرون داد و اولین قدم را به سمت پله برداشت که راه پله پائین روشن شد ...!
و لحظه ای بعد صدای بسته شدن در ورودی ...
خودش را خم کرد و به رومینا که خسته وبی رمق داشت پله ها را یکی یکی بالا می آمد چشم دوخت ..
راه پله روشن شده بود ... رومینا می آمد ... زندگی .. آرامش ... همه چیز خوب بود اگر آهو هم پیدا میشد .. !
احساس دلتنگی غریبی داشت ... خودش هم باورش نمیشد تا این حد دلتنگ رومینا شده باشد ... انگار صد سال بود که او را نداشت ...
با شوق به سمت پله ها رفت تا خودش را به او برساند که در واحد شقایق باز شد و شقایق با چهره برافرخته و چشمان وق زده و سرخ بین چارچوب قرار گرفت ..
نگاهش روی شقایق خشک شده بود و اما همه وجودش گوش شده بود و به صدای پای رومینا گوش داد که با گذشت هر ثانیه یک پله به آنها نزدیک تر میشد ...
صدایی در سرش فریاد زد : این صحنه تکراریه!!!
صدای پای رومینا بلندتر شد و آترین شمرد .. 5 پله دیگه .. 4 پله .. 3پله ....
هنوز دو پله دیگر باقی مانده بود که شقایق با صدایی لرزان تقریبا فریاد زد: که سعی میکنی همه چی رو فراموش کنی؟ تو پیش خودت چی خیال کردی ؟ ها ؟ تو هنوز من رو نشناختی آترین محرابی .. کاری میکنم که امشب بشه کابوس هر شبت ... اشتباه کردی .. اشتباه ...
با اینکه شقایق داد میزد اما همه وجود آترین در تب شنیدن صدای پایی بود که دیگر نمی آمد !
فقط دو پله مانده بود ...!
دو پله تا نور .. تا زندگی .. تا رومینا ... !
نگاه مبهوتش هنوز روی شقایق بود ... شقایق پوزخندی زد و سرش را برای شخصی به نشانه سلام تکان داد و بعد با نگاهی برنده به آترین خیره شد و....
در با صدای بدی بسته شد ..!
دلش نمیخواست برگردد .. نه جراتش را داشت .. نه توانش را ...
اما سنگینی نگاهی که از پشت حس میکرد وادارش کرد برگردد .. آرام گردنش را چرخاند و با دیدن رومینا که کنار در خشکش زده بود زهر خنده ای زد ...
همان صدای قبلی دوباره فریاد زد: این صحنه زیادی تکراریه!
آب دهانش را به زحمت فرو داد و پلکهایش را باحالتی عصبی روی هم فشار داد ... این راه پله ها نفرین شده بود ..!
با صدای رومینا پلکهایش را باز کرد .
-چند بار دیگه باید روی این پله ها شاهد اینجور صحنه ها باشم آترین؟
آترین خواست حرفی بزند اما با همه تلاشش هیچ صدایی از حنجره اش خارج نشد ...
یک چیزی اینبار با دفعه قبل فرق میکرد ... رومینا اینبار به روی خودش آورده بود ...! چرا؟
چر اینبار به رو می آورد ؟
چرا ان روز به رو نیاورد؟
چرا امروز اینطور عذاب آور نگاهش میکرد ؟
چرا آن روز در نگاهش این همه رنجش نبود؟
چرا رومینای امروز رومینای دیروز نبود؟
اصلا چرا اینقدر چرا چرا میکرد؟
رومینا با نگاهی سراسر تحقیر .. رنجش و شاید اندکی افسوس به او خیره شده بود و میگفت : چند دفعه دیگه آترین؟
آترین محکم دستش را به نرده محافظ گرفت و حس کرد تمام بدنش آتش گرفته ...
و این یعنی آن روز هم دیده بود.. فهمیده بود ..
یعنی کور نبود ... کر نبود ...
یعنی ... یعنی ...
یعنی بعدی دلهره و ترس را به جانش انداخت ... یعنی ...
رومینا خودش یعنی ترسناک ذهن آترین را کامل کرد .
درحالیکه به تلخ ترین شکل ممکن لبخند میزد نفس عمیقی کشید و گفت: فکر میکردم با سکوتم ... با حرف نزدنم .. با خفه خون گرفتنم به خودت می آیی؟
صدایش به شدت می لرزید ... آترین باز از خودش پرسید : یعنی ....
و رومینا آرامتر از قبل زمزمه کرد : خیال میکردم اونقدر تو قلبت جا دارم که هیچ زن و دختری نتونه جامو اشغال کنه!
پوزخندی زد و ادامه داد: خیال میکردم عشقی که بهت دارم اجازه جولان دادن هیچ حس دیگه ای رو به قلبت نمیده .. حتی اگر اون حس ،(مکثی کرد و نگاه خیره اش را مستقیم در چشمان شرمسار آترین دوخت: ) حس انسان دوستی به یک دختر بی پناه باشه ... !
یعنی که در ذهنش بود به بدترین شکل ممکن کامل شد و آترین به جمله کامل شده خیره شد ...
یعنی رومینا میدونه!!!
احساس کرد " یعنی رومینا میدونه " ای که کامل شده بود محکم بر سرش فرود آمد ... دنیای تاریکی که حالا با آمدن رومینا روشن شده بود دوباره داشت در سیاهی فرو می رفت ..
" رومینا میدونه !! "
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
رومینا آه بلندی کشید و دنباله جمله اش را گرفت: وقتی پدرت بهم گفت ازت چی میخواد و تا من اجازه ندم هیچکاری نمیکنه تا چند روز فقط به زمین و زمان لعن و نفرین می فرستادم که این چه امتحانیه خدا! چرا من ؟ چرا زندگی من ؟ چرا عشق من؟ مرد من؟؟
همش خدا خدا میکردم که تو قبول نکنی و یک اتفاقی بیفته و بزنی زیرش اما یک روز که رفته بودم سرتمرین ، ارشادی گفت عصر میخواییم یک اجرای زنده تو یک پرورشگاه بریم و ازمون خواست خودمون رو اماده کنیم ... اعصاب رفتنش رو نداشتم اما حوصله خونه اومدن و فکر کردن به مصیبتی که قرار بود به سر زندگیم بیاد رو هم نداشتم .. دیدم برم بهتره .. لاقل عصرمیپره و شب هم اونقدر خسته میشم که زود کپه ام رو بذارم و یادم بره که تو .. قراره ... قراره (تلخ خندید و با چشمانی که از جوشش اشک میدرخشید به گوشه راهرو خیره شد) میبینی حتی هنوزم جراتش رو ندارم این لغت رو به زبون بیارم! اما اونروز عصر وقتی پامو گذاشتم تو اون خونه 2 طبقه با 30-40 تا بچه قد و نیم قد که همشون با چشمهای معصومشون زل زده بودن به ما بهمون میخندیدن یهو تکون خوردم و به خودم گفتم هی رومینا حواست هست داری چی کار میکنی؟
باورت میشه تموم مدتی که اجرا داشتیم همه هوش و حواسم به اون چشمهای معصوم و لبخندهای بی ریایی بود که با دندونهای ریخته به ما زل زده بودن...
شب که اومدم خونه به جای اینکه خسته باشم و خوابم بیاد داغون بودم .. له شده بودم .. زیر خواستن و نخواستنم له شده بودم .. زیر خوب بودن و نبودن!
اونشب تاصبح بیدار موندم و زار زدم ... تا خود اذان صبح تو سجاده نشستم و خدا رو صدا زدم و ازش کمک خواستم ..
یک طرف خودم بودم و دلم و تو و وحشت تقسیم کردنت با یک دختر دیگه !
و طرف دیگه آهو بود و تنهاییش و بی پناهیش و خدایی که بهم میگفت باید بزرگ باشم .. خوب باشم .. باید یاد بگیرم بخشنده باشم مثل خودش .. مثل خودش که تو رو به من داد ..
سخت بود آترین ... سخت بود .. مثل جون کندن .. اما صبح وقتی صدای اذان رو شنیدم .. صدایی که بهم میگفت خدا منتظر منه دیگه آروم گرفتم چون خدایی بود که مراقبم باشه .. مراقب زندگیم باشه .. مراقب تو .. شوهرم .. عشقم ... همه کس وکارم .. پس دیگه چرا باید نگران میبودم .. چرا باید میترسیدم ... دوباره به اون بچه های قد و نیم قد فکر کردم و به آهوی معصومی که کسی رو نداره .. به دختری که تو این جامعه اگر ما کمکش نمیکردیم معلوم نبود چه بلای سرش می اومد .. نمازم رو که خوندم آروم شده بودم .. همون صبح زود زنگ زدم به بابا و گفتم راضیم ... بعدشم که ....
رومینا سکوت کرد و نگاهش را از راه پله نیمه تاریک برداشت و دوباره به آترین که شوک زده به او خیره مانده بود نگریست ...
آترین لبهای خشکش را با زبان تر کرد و گیج گفت: پس .. پس چرا . هیچ وقت بهم نگفتی؟
رومینا پوزخندی زد و درحالیکه دستهایش را در هم قلاب میکرد جواب داد: چرا باید می گفتم؟؟ این یک معامله بین منو خدای خودم بود .. این امتحان من بود همونطور که خود آهو امتحان تو بود .. من آترین ! من هم امتحان تو بودم ! ولی تو یادت رفت ... یادت رفت که لحظه لحظه عمرمون داریم جلوی خدا امتحان میدیم .. یادت رفت من کیم و آهو کیه ... یادت رفت عهدی که شب عروسی باهم بستیم رو .. یادت رفت که ...
به این جا که رسید صدایش لرزید و آترین قطره اشکی که چند دقیقه بود بی تابی میکرد را روی گونه رومینا دید .
قدمی به جلو برداشت و با نهایت شرمندگی اش گفت: به خدا ... به همون خدای بالا سر داری اشتباه میکنی رومینا من ...
رومینا دستش را جلوی صورتش نگه داشت و آترین به وضوح دید که تمام بدنش از جمله دستش چطور به رعشه افتاده .
رومینا میان هق هق تلخش نالید: خواهش میکنم ساکت باش .. دیگه ادامه نده .. نمیخوام هیچی بشنوم ...
اون روزی که آهو و تو رو روی همین راه پله دیدم خیلی به خودم فشار آوردم .. خیلی زور زدم که هیچ عکس العملی نشون ندم ... اما الان پشیمونم آترین ... پشیمونم که چرا اون روز یکی نخوابوندم زیر گوشت تا شبی مثل امشب دوباره اون صحنه رو برام تکرار نکنی ... پشیمونم آترین ... پشیمونم که بهت اعتماد کردم .. که عشقمو .. محبتمو بدون هیچ چشم داشتی به پات ریختم ...اول باید می دیدم تو لیاقتش رو داری یا نه ..! که امشب بهم ثابت کردی نداری!
آترین مستاصل دستی به صورتش کشید و ته ریش چند روزه ای که فرصت نشده بود اصلاح کند را در مشتش فشرد : به قران مجبد داری اشتباه میکنی رومینا ... قضیه اونجوری که فکر میکنی نیست!
رومینا تلخ خنده ای زد ... نگاه مغمومش را به پشت سر آترین ، روی دری که شقایق چند لحظه پیش بسته بود دوخت و آه کشید : چندین بار خواستم به روت بیارم .. چندین بار به زبون بی زبونی ازت خواستم .. به من .. به زنت .. شریک زندگیت اعتماد کنی و حرف بزنی .. تمام مدتی که سعی داشتی ازم پنهان کنی من یک گوشه ایستاده بودم و منتظر بودم ببینم کی یادت می افته مشکل تو مشکل منم هست اگه واقعا به عنوان شریک قبولم داشته باشی .. اما روزها اومدن و تو نگفتی .. شبها گذشتن و تو هیچی نگفتی ... و من با گذشت هر روز به خودم میگفتم شاید امروز .. شاید امشب .. یادش می افته من کی ام .. یادش می افته صبر کن .. صبر کن .. ولی تو چی کار کردی ؟؟؟ به خودت نگاه کن! چی رو دارم اشتباه میکنم؟؟ دختری که پشت اون در ایستاده و داره به حرفهای ما گوش میده یا خونه ای که هر روز یکی توش می آد و میره؟ تا کی آترین؟ تاکی ساکت باشم و دم نزنم به این امید که میخوام زندگی کنم ... تاکی ؟
آترین با همه احساسی که در خود سراغ داشت صدایش زد: رومینا ؟
اما برعکس همیشه جوابی نگرفت .. نه از جانم خبری بود .. نه از چیه عشق من و نه حتی از یک نگاه دلخوش کنک !
رومینا رویش را برگردانده بود و پشت به او با پشت دست اشکهایش را پاک میکرد .
چراغ زمان دار راهرو خاموش شد و آترین نگاه آواره اش را به فضای خاموش شده دوخت و دوباره و اینبار التماس آمیز گفت: رومینا؟
صدای رومینا بعد از چند ثانیه به گوشش رسید : آره تو راست میگی من اشتباه کردم اما نه امشب .. من تو انتخاب تو اشتباه کردم و بخاطرش واقعا متاسفم .. هم برای خودم و هم برای تو ..!
و بعد دوباره همان صدای پایی که چند دقیقه قبل شنیده بود اما اینبار صدا دور میشد ... دور و دورتر ...
رومینا داشت می رفت ...!!!
همه جا تاریک بود و سیاهی غوغا میکرد ...!!
آترین همه جانش را در صدایش ریخت و یکبار دیگر صدایش زد: رومینا؟
اما صدای بسته شدن در میان صدای رقت انگیز خودش گم شد ...!
رومینا رفت شاید چون او بار دیگری برایش یک صحنه تکراری را به نمایش گذاشته بود...
یا میرفت چون دیگر به او امیدی نداشت ...
یا شاید ....
هرکار کرد نتوانست .. جرات نکرد بگوید دیگر خبری از عشق زیبای او نیست ...
رومینا اگر میرفت باز هم عاشقش می ماند ... این را مطمن بود یا لااقل دوست داشت اینطور فکر کند ...!
نفسش را محکم بیرون داد و به عمق تاریکی که با رفتن رومینا به سرش نازل شده بود نگریست !
دنبال مقصر بود و چه کسی مقصر تر از شقایق؟
آرواره هایش را روی هم سائید و روی پله چرخید تا همه آتش درونش را به جان مقصر این اتفاق بریزد که گوشیش شروع به لرزیدن کرد ...
با دیدن شماره آرسام دلهره غریبی به جانش افتاد ..
گوشیش زنگ میخورد و آترین با خود می اندیشید توان ضربه دیگری را ندارد !
اما آرسام ول کن نبود ...
به ثانیه نکشیده بود که دوباره گوشیش از نو زنگ خورد ...
انگشتش به سمت دکمه سبز رنگ رفت و چشمهایش رابست .
تماس برقرار شد و صدای آرسام گرفته و حزن آلود در گوشش پیچید : آترین بابا! .. بابا ...
نفس حبس شده اش را بی رمق بیرون داد ...
دیگر تا عمر داشت شبی اینچنین نفرین شده را تجربه نمیکرد!!!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
نگاهش را از قبر بی سنگ زیر پایش برداشت و نفسش را محکم بیرون داد ...
آرسام گوشه ای زیر درخت ایستاده بود و از پشت عینک دودی اش به نقطه ای خیره شده بود .. قیافه اش بهم ریخته و داغون بود .. رنگ گندمی چهره اش به طرز وحشتناکی به سفیدی میزد و ریش بلندش حکایت از مدت عزاداری اش بود ... 7 روز گذشته بود .. 7 شب و 7 روز ...
هفت ...!!!
عددی که همیشه دوستش داشت حالا شده بود پتکی که به سرش میکوبید و میگفت : حواست هست 7 روزه که بی پدر شدی؟!
7 را بعلاوه 4 کرد و شد 11!
شده بود 11 روز ... مانده بود بین نحسی 11 و 7 کدام را انتخاب کند ؟
11 روز گمشدن آهو را یا 7 روز بی پدری؟
کدام تلخ تر بود؟
کدام یک مصیبتش دردناک تر بود؟

صدای مردی که نوحه میخواند میان گریه های آرام آذر به گوش می رسید ...
همه چیز برایش مثل خواب بود ..
نگاه شوریده اش را از جمعیت سیاه پوش دورش به قاب عکسی از پدرش که بالای قبر بی سنگ بود دوخت ... درست روی آن نوار مشکی رنگ اُریبی که به سیاهی آن شب نفرین شده بود !
پایین پایش رومینا با چادری سیاه تر از آن نوار کنار آذر نشسته بود و سعی داشت او را آرام کند ... دلش میخواست صدایش بزند .. به پایش بیفتد .. دلش میخواست جای آذر بود و این سر او می بود که روی سینه رومینا می نشست اما خوش خیالی بود ... رومینا بعد از هفت روز فقط به او گفته بود غم آخرت باشه !
و آترین با نگاه سنگین و سوخته ای جواب داده بود : بدون تو هر لحظه ام غمه.
مرد نوحه خوان صدایش را بلند تر کرد و رشته افکارش را درید ... آرسام خم شد و دیس حلوا را برداشت و به سمتی رفت و آترین به شانه های فرو افتاده برادرش خیره شد .. به پیر شدن ناگهانی بردارش؟
7 روز زمان کافی برای پیر شدن بود؟
به نظرش کافی بود ... همانطور که او پس از 11 روز احساس پیری میکرد ...
در کمتر از 2 هفته آنچنان طوفانی بر سر خانواده اش نازل شده بود که دیگر هیچ جور نمیشد خرابه هایش را آباد کرد ...
حالا او .. آرسام و آذر تنهای تنها بالای این تل طوفان زده ایستاده بودند!
بی هیچ یاور ... بی هیچ همدم .. یا بهتر میگفت بی رومینا ... بی نازی .. بی آهو!
مرد نوحه خوان صلواتی فرستاد و بلند گفت:برای شادی روح شاد روان فریدون محرابی فاتحه اخلاص مع صلوات و لختی بعد صدای بلند صلوات فرستادن جمعیت فضای قبرستان را دربرگرفت و باز نگاه آترین به آن نوار مشکی رنگ اُریب دوخته شد و لبخند گرم فریدون در قاب عکس .. انگار همین دیشب بود که گفته بود "برام عقده شده که ادای باباها رو دربیارم و برای یک بار هم که شده بشینم و با پسرم حرف بزنیم و من نصیحتش کنم."
و تازه حالا می فهمید برای او هم خیلی چیزها عقده شده که دیگر وقتی برایشان نیست .. چون پدری نیست!
نفسش را آه وار بیرون داد و به رومینا که سعی داشت زیر بغل آذر را بگیرد خیره شد ... سوز سردی می آمد و تمام چهره ها سرخ شده بود .. یا از گریه و یا از سرما!
چندان فرقی هم نداشت چون گزندی از این سوز سرد به فریدون نمیرسید !
دستانش را از زیر بغل بیرون آورد و باقدم بلندی به سمت رومینا و اذر رفت ، درحالیکه زیر بغل آذر را میگرفت با صدای خفه ای به رومینا گفت:بسم نیست؟
رومینا نه حرفی زد و نه نگاهی حواله چشمان ملتمسش کرد ... سکوت ِ سکوت!
زنی جلو آمد و آذر را که هنوز مظلومانه می گریست با خود به سمت ماشینها برد .
آترین ایستاد و به سنگ قبر زیر پایش خیره شد و آهسته گفت:برنمیگردی سر خونه وز ندگیت؟
رومینا تلخ خندید و همانطور که آه میکشید جواب داد:دیگه نمی تونم زندگی شریکی رو تحمل کنم.
آترین دستانش را مشت کرد و نفسش را کلافه بیرون داد: به پیر به پیغمبر داری اشتباه میکنی ... شقایق و من ...
رومینا سرش را بلند کرد و به آترین خیره شد ، سرمای نگاهش باعث شد دیگر نتواد جمله اش را ادامه دهد ...
به جای او رومینا گفت: وقتی آهو بود به قدر کافی بهت فرصت دادم .. چون دوستت داشتم .. عاشقت بودم .. اما تو ندیدی .. شیطنت کردی .. گم شدی آترین ... تو خودت گم شدی .. سعی کردم کمکت کنم خودتو پیدا کنی .. اما تو نخواستی .. همونطور که نخواستی منو ببینی .. حالا هم دیگه برام فرقی نداره شقایقی باشه یا نه چون دیر شده آترین .. برای دوست داشتنت خیلی دیر شده .
حرفش که تمام شد چادر را توی صورتش کشید و زیر لب گفت: بازهم بهت تسلیت میگم .
آترین تند و غیر ارادی گفت: بخاطر آهو ... بخاطر اون بمون و کمکم کن!
رومینا برگشت ، چادر را کمی کنار زد و با چشمان سرخ و خیس نگاهش کرد ، پوزخندی زد و درحالیکه سری از روی تاسف تکان میداد گفت: بزرگ شو آترین .. مرد شو!
و بعد بی هیچ حرف دیگری به سمت رامین و پدر و مادرش که چند قدم آنطرف تر به انتظارش ایستاده بودند رفت.
آترین مات رفتن دوباره رومینا بود .. ذهنش بیش از حد خسته بود .. خسته تر ا ز آنکه به هیچ چیز غیر از زندگی برباد رفته اش بیندیشد ..
انگار چیزی سیاه و ناشناخته روی شانه هایش ایستده بود و وادارش میکرد به زانو بیفتد ...
هرگز قبلا با چنین موجی از اندوه روبه رو نشده بود ..
چطور باید باور میکرد عزیز ترین فرد زندگیش در میان آن چادر مشکی از او دور میشود .. باد سردی و زید و چادر رومینا را با خود کشید ... اما رومینا مثل همیشه از پس همه چیز بر می آمد ...!
او میرفت و آترین می ماند با غم از دست دادنش .. با نبودنش به علاوه حسرت بی پدری و کابوس گم شدن آهو!
منصفانه نبود!
او نمی توانست از پس این همه مشکل بر بیاد .. بدون رومینا نمی توانست ... بدون آنهمه محبت که تا 7 روز پیش تمامش به او تعلق داشت نمی توانست ... بیشتر از هر زمان دیگری رومینا را میخواست .. تنها و تنها بخاطر بودنش .. بخاطر خودش ..!
انگار تازه می فهمید که در تمام این مدت رومینا بوده که با شانه های ناتوانش بار سختی ها را به دوش کشیده و حالا با رفتنش همه این سنگینی روی شانه های او بود ! از پسش بر نمی آمد ... بدون آن حامی مهربان .. بدون آن نگاه بی ریا و محبت زنانه رومینا از پس هیچ چیز بر نمی آمد!!!

انگار تازه می فهمید که در تمام این مدت رومینا بوده که با شانه های ناتوانش بار سختی ها را به دوش کشیده و حالا با رفتنش همه این سنگینی روی شانه های او بود ! از پسش بر نمی آمد ... بدون آن حامی مهربان .. بدون آن نگاه بی ریا و محبت زنانه رومینا از پس هیچ چیز بر نمی آمد!!!

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
ارشیا با شنیدن صدای همهمه در گوشی تلفن گفت: محمودی جان اینجا یک خبرایی شده من بعدا بهت زنگ میزنم .
محمودی قبل از قطع کردن تماس سریع گفت: دیگه من گفته باشم اگر قسط دوم پروژه رو میخوایئن باید کار رو به یک جایی برسونین.
-باشه حتما ... قربانت بشم .. خدافظ.
گوشی را روی دستگاه گذاشت و به سمت در رفت .
هنوز میخواست دستگیره را فشار دهد که کسی تقه ای به در اتاقش زد.
در را باز کرد و به مرد چهار شانه که روبه رویش ایستاده بود خیره شد .
مرد با نگاه نافذش سریع از پشت سر ارشیا اتاق او را از نظر گذراند و گفت: آقای خرسند؟
ارشیا اخمی کرد و با لحن نچندان دوستانه ای گفت: امرتون؟
مرد از جیب کتش کیف کوچکی در اورد و همانطور که کیف را مقابل ارشیا بالا میگرفت آمرانه گفت: سرگرد حق دوست هستم از دایره جنایی!
ارشیا به وضوح یکه ای خورد ... مات و متحیر به مرد خیره شده بود و برای چند لحظه به کل فراموش کرد که باید چه عکس العملی نشان دهد .
مرد که گویی به خوبی از حال ارشیا آگاه بود ادامه داد:لازمه که ما باهم یک صحبتی داشته باشیم.
ارشیا تکانی به خود داد و همانطور که لبهای خشکش را با زبان تر میکرد وحشت زده پرسید: در چه رابطه ای ؟
سرگرد حق دوست چینی به پیشانی اش داد و گفت: ترجیح میدین ایستاده صحبت کنیم؟؟
ارشیا نگاه خیره اش را که حاکی از عدم درک موقعیت بود به سرگرد دوخت و با تاخیر جواب داد: ن .. نه .. خوا . خواهش میکنم بفرمایئد داخل.
بعد خودش را کنار کشید و با دست به داخل اشاره کرد.
سرگرد با طامنیه وارد شد و در حینی که زیر و بم اجزای اتاق را از نظر میگذرانید گفت: شما چند وقته که اینجا مشغول به کارید؟
ارشیا در را بست و جواب داد: من از اول کار با آقای جعفری بودم .. ما تا الان 4 تا پروژه تلوزیونی و سینمایی رو باهم کار کردیم.
سرگرد روبه روی صندلی ایستاد و به سمت ارشیا برگشت :پس همه پرسنل رو به خوبی میشناسین؟
ارشیا باز هم لبهایش را تر کرد و سر تکان داد.
سرگرد هومی کرد و جمله کوتاهی را در دفترچه اش یادداشت کرد .
ارشیا قدمی به جلو برداشت و با لحن مرددی پرسید : جناب سرگرد اتفاقی افتاده ؟
مرد سرش را از دفترچه اش بلند کرد و نگاه خیره ای به ارشیا دوخت ... بعد یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت: البته که افتاده .. والا من که با این سن و سال قصد بازیگر شدن ندارم.
ارشیا با همه تلاشی که کرد اما نتوانست حتی پوزخند بزند ... وحشت همه وجودش را دربرگرفته بود و هر آن منتظر شنیدن یک خبر شوم بود ... ذهنش از کرختی در آمده بود و مدام افکار طبقه بندی شده اش را زیر و رو میکرد تا بتواند زودتر از انکه سرگرد او را دق دهد چیزی حدس بزند .
در همین گیر و دار ناگهان ذهنش از میان هزاران نام و هزاران حادثه ، نام آهو را بیرون کشید و مقابل چشمانش گذاشت..
ارشیا برای چند ثانیه نفسش را حبس کرد .. نه غیر ممکن بود ... هر چیزی جز آهو!!!
هر چیزی .....!
آشفتگی ارشیا آنقدر مشهود بود که سرگرد حق دوست هم به خوبی متوجه اش شد ...
ارشیا قدم بلندی برداشت و جلو آمد ... در حالیکه صدایش می لرزید بریده بریده گفت: ج ... جناب سرگرد؟ پیداش کردین؟ اتفاقی براش افتاده؟
حق دوست اخم خفیفی کرد و سوالی پرسید: کی رو ؟
-آ.. آهو! آهو رو .
اخم روی پیشانی سرگرد عمیق تر شد و نگاه پرسشگرش روی چشمان از حدقه در آمده ارشیا زوم شد: با اینکه حسابی کنجکاو شدم اما باید خدمتون عرض کنم ما به خاطر این موضوع مزاحمتون نشدیم.
بااینکه آرزویش پیدا شدن آهو بود اما در تمام مدتی که مرد در حال صحبت بود خدا خدا میکرد که اشتباه کرده باشد و اسم آهو از زبان این مرد بیرون نیاید ... دایره جنایی!!! مگر شوخی بود ...!
جمله مرد که تمام شد نفس حبس شده اش را بیرون داد و آهی از سر آسودگی کشید ...
خودش را روی مبل کنار دست سرگرد رها کرد و سرش را محکم در دست فشرد و با لحن خفه ای گفت: پس داستان چیه؟
سرگرد روبه روی ارشیا نشست و گفت: شما خانمی به نام شقایق شیرزاد میشناسین؟
ارشیا سرش را بالا آورد و نگاه گنگی به سرگرد دوخت: بله .. ایشون تا چند وقت پیش منشی دفتر بودن.
سرگرد راحت تر روی صندلی لم داد و پرسید: میدونین الان کجا هستن؟
-خیر .. چند وقت پیش شوهرشون اومدن اینجا و با دادو قال خانمش رو برد ، بعد از اون روز ما با خانم شیرزاد تسویه حساب کردیم و دیگه هم ازشون خبری نداریم.
سرگرد خودش را جلو تر کشید و آهسته گفت: پس یعنی نمیدونی که اون خانم الان به جرم قتل همسرش متواری شده؟
ارشیا برای دومین بار مات سرگرد شد ... !
سرگرد ادامه داد: ایشون الان متهم به قتل شوهرش منصور اکبریه ... گویا 10 روز پیش یک درگیری بینشون میشه که همسایه ها هم تائید کردن ..
طبق تحقیقاتی که ما از همسایه و فامیل مقتول به عمل آوردیم این خانم به دلیل رفتار ناشایستی که داشته از طرف شوهرش بارها و بارها توبیخ شده ... که این حرف رو اهل محل هم تائید کردن ... گویا رفت و آمدهای مشکوکی این خانم با چند مرد در محله داشته که باعث درگیری شدیدی بین همسرش و اهل محل میشه.
آخرین بار هم مقتول به طور جدی با خانم شیرزاد سر همین مسئله درگیر میشه که متاسفانه باعث جرح و فوت ایشون میشه .. در حال حاضر هم با شکایت اولیای دم خانم شیرزاد تحت تعقیب هستن .
ارشیا ناباورانه به سرگرد حق دوست خیره شده بود و سعی میکرد از میان صحبتهایی که شنیده بود چیزی پیدا کند که باور پذیر باشد ...
شقایق و قتل؟!!!!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
یک پل چوبی روی رودخانه خروشان ... راه باریکی که به سمت کوهستان میرفت و کلبه های چوبی که پشت به پشت هم داده بودند و زیر سایه کاج های سربه فلک کشیده جا خوش کرده بودند ...
آترین باز هم دقت کرد .. در دور دستها ردیف درختان انبوهی دیده میشد که درست در کوهپایه رشته کوهای پر برف ، تمام قد ایستاده بودند...
کوبلنی که رومینا دوخته بود واقعا منظره زیبایی داشت و آترین مثل همیشه وقتی به آن منظره رویایی خیره میشد همه چیز و همه کس را از یاد می برد .. چشم هایش را میبست و در خواب خوشی فرو میرفت .. خوابی که لحظه به لحظه اش در آن منطقه کوهستانی می گذشت .. میتوانست تصور کند درون هر کلبه چه خبر است ... می توانست دام هایی که در انبار ها نگهداری میشدند را تجسم کند .. حتی ملسی هوای کوهستان را هم روی صورتش حس میکرد ...
عاشق این منظره بود .. یک دلیلش بخاطر رومینا بود اما هنوز هزار دلیل دیگر داشت که هیچ ربطی به رومینا نداشت!
عاشق این منظره بود .. بدون آنکه بداند چرا ؟!
به نوعی حس میکرد متعلق به انجاست .. نه شهری شلوغ و پر رفت و آمد با مردمانی هزار رنگ و هزار چهره .. با احساساتی متغییر و دمدمی ...!
دلش میخواست یک مرد روستایی بود .. صبح به صبح از خواب برمیخواست به گاو گوسفندانش علوفه میداد ... هسمرش روی میز را با خامه و شیر و کره محلی پر میکرد .. بچه های قد و نیم قدش از سر و کول هم بالا می رفتند و سر آوردن تخم مرغها با هم دوا میکردند ...
دلش میخواست صبح به صبح با دیدن این منظره از پنجره اتاقش از خواب برخیرد .. با دیدن عظمت این کوه ها و سخاوت رودی که می خروشید و فریاد میزد اینست زندگی!
اما این منظره تنها یک کوبلن نیمه تمام بود و آرزوهای آترین ، رویایی دست نیافتنی!
آهی کشید و چشمانش را باز کرد .. منظره زیبای کوبلن دوباره در مقابل چشمانش جان گرفت و آترین با لبخندی نیمه کاره به قله کوها خیره شد ...
تیک تاک ساعت روی دیوار بدجوری در خانه خالی صدا میداد ... نگاهش را چرخاند و با دیدن عقربه هایی که روی 3 و 9 ایستاده بودند سعی کرد تخمین بزند چند ساعت است که در همین حالت نشسته و به این منظره رویایی خیره مانده!
خنده دار بود ... بعد از هفت روز به خانه اش برگشته بود و حالا تنها کاری که میکرد نشستن رو به روی این تابلو و رویا پردازی بود ! کاری که در تمام 28 سال گذشته کرده بود وهیچ سودی نبره بود!
مسخره بود ... مضحک بود .. اصلا هر چیزی که در دایره المعارفها و لغت نامه ها این معانی را داشت همان بود !
چه موجود مفلوکی بود .. همه 28 سالش را در رویا سپری کرده بود .. رویای شاگرد اول شدن ... رویای کارگردان شدن .. رویای همسر رومینا بودن .. رویای مثل رومینا بودن ... دل آهو را به دست آوردن.. خوب بودن! آتشبن بودن ... سودمند بودن.. رویای آترین بودن!!!!
پدرش با چه عشقی نام آترین را برایش انتخاب کرده بود!
آترین یعنی آتشین!
چه آتشی بود این آترین محرابی !!!
فریدون به یاد آترین ، سپسالار داریوش این نام را برایش انتخاب کرده بود... به یاد مردی که در جریان از میان برداشتن بردیای دروغین برای داریوش رشادت های زیادی از خود نشان داده بود و داریوش ِ بزرگ به پاس قدردانی از رشادت های او ساتراپی خوزستان را به او داد.
چه آتشی شده بود آترین فریدون!
سپسالار کاغذی فریدون!
نگاهش را یک دور ، دور خانه خالی و خاک گرفته اش گرداند ... بعد از هفت روز برگشته بود که چه شود؟
چه چیزی را ببیند؟
جای خالی رومینا را که اصلا نیاز نبود ببیند ... خالی بودنش فریاد میزد ... ببین من نیستم!!!!
سرش را به دیوار تکیه داد و به همه بی کسی اش خیره شد ...
نگاه سرد رومینا را به یاد آورد وقتی بالای قبر پدرش گفت غم آخرت باشه !
غم آخرش ؟
غم هایش تازه شروع شده بود..
بی رومینا ... بی آهو .. بی پدرش .. بی کس .. بی یاور تازه غم هایش شروع میشد!!!
تنهای تنها مانده بود ... خودش بود و خودش...
نمی فهمید چرا؟
چکار کرده بود که متسحق چنین عذابی بود؟
محکم پس سرش را به دیوار کوبید و زیر لب گفت: چرا؟
و باز دوباره ..

-چرا؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
صدای رومینا از پستوی خاطرات تلمبار شده اش به گوشش رسید وقتی گفته بود: " زودتر از اونی که فکر میکردم رفت، یعنی دیگه مثل امشب تو زندگیمون تکرار نمیشه؟"
آنشب چه جوابی داده بود؟ چرا فکر میکرد جوابی که داده به این عذاب کشنده ربط دارد؟
به ذهنش فشار آورد .. باید به یاد می آورد .. چه گفته بود؟؟؟
"بلند خندیده بود و گفته بود: تو رو که نمیدونم اما من هنوز 3 بار دیگه میتونم این شب رو تجربه کنم." و ": تازه اینکه چیزی نیست ، جد ا از این 3 شب ، n به توان n تا هم میتونم موقتی تجربه کنم! "
از یاد آوری آن شب تلخ خندید ...
از سرنوشتی که روزگار بدون حضورش برایش نوشته بود شاکی بود .. از خودش بیشتر بخاطر غیبت های مداومش !
تقصیر خودش بود ... آنقدر غایب شده بود که سرنوشت خود دست به کار شده بود...
اما این منصفانه نبود!
او هیچ وقت ... حتی برای لحظه ای هم در خیالش به این حرفها جدی فکر نکرده بود .. این ناعادلانه بود به جرمی که هیچ وقت قصدش را نداشت مجازات شود...
قتل عمد هم که قتل عمد بود باید با قصد کشتن همراه می بود و الا میشد غیر عمد! این که دیگر جای خود داشت !
مغزش داغ کرد ... شقیقه هایش دل میزد ... سر درد داشت امانش را می برید .. مدام صدای رومینا در گوشش زنگ میزد .. مدام خاطرات رومینا در مقابل چشمانش رژه میرفت ...
همین 2 ماه قبل بود که باهم سرخوشانه کل کل میکردند .... همین دو ماه قبل بود که آترین گفته بود:" به حسابت! شد سه تا، هم در میری و هم تیکه می ندازی و هم دست رو شوهرت بلند میکنی ! دارم برات."
و رومینا مثل همیشه با لبخندی که زندگی را به او هدیه میداد جواب داده بود:" خدا رحمتت کنه، این آرزو رو با خودت بعد 99 سال و 99 روز دیگه اون دنیا میبری.."
" خوشم باشه، خوشم باشه، شمارش معکوس عمر من رو برداشتی؟"
"اشکالی داره؟ مرگ حقه!"
": الان بهت میگم چی اشکال داره و چی نداره."
بعد رمینا جیغ زنان به سمت هال دویده بود و آترین خنده کنان در پی اش!!
حالا او در هال نشسته بود اما خبری ازجیغ و خنده رومینا نبود .. از رومینا فقط یک جای خالی مانده بود و کوبلنی که خالی بودن جایش را فریاد میزد!
پشت لبش خیسی گرمی حس کرد .. بی حوصله با پشت دست روی لبش دست کشید و پائین آورد و نگاهش کرد .. خون بود ...
بار دیگر و اینبار مضطرب دست کشید و اینبار حجم خون بیشتر شده بود ... سرش را عقب گرفت و نفسش را در سینه حبس کرد ... سعی کرد روی پاهایش بایستد و بعد به سمت سرویش بهداشتی دوید ...
سرش را در وان خم کرد و کمتر از چند ثانیه قطره های سرخ رنگ خون روی سفیدی وان افتاد و پخش شد... مثل گلی پر گلبرگ و تو پُر ... چند دقیقه ای به همان حال ماند ... به مغزش فشار می آمد و دستانش می لرزید ... اشک در چشمانش نیش زد ... دلش میخواست مثل یک زن زار بزند ... دلش میخواست با صدای بلند گریه کند ... اما احساسی احمقانه وادارش میکرد جلوی خودش را بگیرد تا مبادا کاشی های صورتی سفید حمام او را به ریشخند بگیرند!
چند دقیقه ای طول کشید تا خون دماغش بند آمد ...
شیر آب را باز کرد و به سر و صورت و شانه هایش را آب پاشید و اجازه داد آب از زیر پیراهنش به سمت سینه و شکمش برود...
سپس لبه وان تکیه داد و به کاسه توالت خیره شد .
از تصور اینکه بعد چه پیش خواهد آمد دندانهایش را به هم سائید و قفسه سینه اش تیر کشید نفس هایش مقطع بدنش کرخت شده بود و از همه بدتر این دلهره توصیف ناپذیری بود که در تک تک سلولهایش نفوذ میکرد ... بعد چه پیش خواهد امد اگر رومینا بازنگردد .. اگر آهو پیدا نشود ... بعد چه پیش خواهد آمد؟!
صدای زنگ تلفن به طرز وحشتناکی او را از افکارش بیرون کشید ..انگار که از یک ساختمان چند طبقه پائین پرت شده باشد به خود آمد ... دستانش را به کاشی های حمام گرفت و با اتکا به دیوار خود را بیرون کشید ...
تلفن هنوز زنگ میخورد و آترین حتی توان نداشت حدس بزند چه کسی ممکن است اینطور بی تاب حرف زدن با او باشد؟
بی آنکه به شماره نگاهی بیندازد گوشی را برداشت و با صدایی بی رمق گفت : الو...
و همزمان فکر کرد :چه خوب اگر قراره بمیرم اینی که پشت خطه میفهمه ... اینجوری بعد از یکهفته از بوی گندم نمیان سراغم!
در همان افکار بود که صدای ارشیا هوشیارش کرد: الو آترین تویی؟

چشمانش را باریک کرد و با سوظن جواب داد: چی کار داری؟
صدای ارشیا هراسان در گوشی پیچید :آترین می تونی بیایی دفتر ؟
-چطور؟
-پشت تلفن نمیتونم توضیح بدم ... اینجا پر پلیس ...
آترین که تا ان لحظه احتمال میداد موضوع مورد بحث در باره آهو باشد با شنیدن واژه پلیس هول شد و تند گفت: پلیس؟پلیس واسه چی؟
ارشیا جواب داد: بیا اینجا ... جعفری نیست .. من تنهام ..
-ارشیا حرف بزن ببینم چی شده؟ پلیس برای چی اومده اونجا؟
ارشیا پس از مکث کوتاهی گفت: شقایق شوهرش رو کشته !
آترین اخمی کرد و مسخره گفت: ها؟
ارشیا کلمه به کلمه با حالتی عصبی تکرار کرد: شقایق ... شوهرش رو ... کشته! پلیس اومده اینجا برای تحقیقات... فهمیدی؟
آترین مات و مبهوت به شماره 5 که وسط دستگاه تلفن قرار داشت خیره شد و یک بار دیگر از اول هرچیزی ارشیا گفته بود را برای خودش تکرار کرد ..
شقایق شوهرش را کشته بود ...
پلیس رفته بود دفتر برای تحقیقات!
شقایق شوهرش را کشته بود؟
شوهرش را کشته بود؟
-الو آترین هنوز پشت خطی؟
آترین گیج پرسید:کی؟ کی اینکار رو کرده؟
-پلیس میگه 10 روز پیش ...
-چطور؟
-چطوری داره مگه ... چمی دونم .. لابد با چاقو ... اینقدر منو سیم جین نکن ...
با دست آزادش شقیقه اش را ماساژ داد و زیر لب گفت:چطور ممکنه ... اونکه .. اونکه..
-الو .. الو اترین ؟ مردی؟
آترین بی انکه جوابی بدهد گوشی را روی میز گذاشت و روی مبل رها شد ...
10 روز پیش ...
درست همان شبی که اترین او را پائین دفتر از دل تاریکی پیدا کرده بود!
سرش را به طرفین تکان داد و زمزمه وار تکرار کرد: نه ممکن نیست ... یعنی اون ... پس چطور گفت من کمکش کنم که از شوهرش طلاق بگیره ... یعنی واقعا شوهرش رو کشته؟
دوباره خواست جواب بدهد : نه !
اما در نیمه راه پشیمان شد ...

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
سرش را به بالا برد و به سقف خیره شد ... یعنی الان یک قاتل بالای سر او راه میرفت !؟
سر درد داشت دیوانه اش میکرد و نمیگذاشت ذهنش کار کند ...
باید چکار میکرد ؟
به پلیس خبر میداد؟
سراغش میرفت و از خودش می پرسبد؟
به ارشیا میگفت؟
باید چکار میکرد؟
گیج نشسته بود و به سقف نگاه میکرد ...!
به خودش که آمد پشت در خانه ایستاده بود و داشت تق تق به در میکوبید و صدایش میزد: شقایق؟ خانم شیرزاد؟ خوبین؟
-خانم شیرزاد لطفا در رو باز کنین ...
-شقایق کار واجبی باهات دارم .
ضربه دستهایش را محکم تر کرد ... حالا تقریبا به در میکوبید : بهت میگم این در رو وا کن ... وا کن .. کاریت ندارم .. فقط میخوام باهات حرف بزنم...
-واکن والا در رو میشکنم ...
-تا سه میشمرم ... وا کردی که کردی .. نکردی خودم بازش میکنم.
-یک .. دو ...
اندکی صبر کرد شاید شقایق پشیمان شود ...
نفسش را محکم فوت کرد و با لحنی جدی اخطار داد: در رو میشکنم ها؟
اما باز هم صدایی نیامد ...
بازهم نفسش را فوت کرد و لگدی به در زد.
-خودت خواستی لعنتی!
تنه محکمی با شانه به در کوبید ... باز هم ضربه ای دیگر ... و بعد در با صدای نا هنجاری باز شد .
خانه به همان شکلی که 7 شب قبل ترکش کرده بود باقی مانده بود .. هنوز پتوی چهار لا شده کنار شوفاژ قرار داشت و پلاستیک نهار شقایق پر از کاغذ ساندویچ و ظرف یکبار مصرف روی اپن بود ...
آترین محتاطانه وارد خانه شد و آهسته صدا زد: شقایق؟
صدایش درخانه پیچید و پژواکش به گوش خودش رسید ...!
قدمی به جلو برداشت و به خانه خالی از شقایق خیره شد ... باورش نمیشد .. یعنی او هم رفته بود؟!
گردنش را کج کرد و به داخل اتاقها سرک کشید اما انجا هم خبری نبود..

گیج و مبهوت وسط هال خالی از وسیله ایستاد و دور و برش را ازنظر گذرانید ...!
چشمش به در بسته خانه افتاد و تکه کاغذی نظرش را جلب کرد ...
با سه قدم بلند خود ش را به در رساند و کاغذ را از روی در کند .
روی کاغذ با خطی کج و معوج تنها یک خط نوشته شده بود: داغ داشتنش رو به دلت میذارم ...
آترین پوزخندی زد و زیر لب گفت: سگ کی باشی!

***********************.
*****************.
***********************.
**********.
************.
****************.

رومینا روی تختش دراز کشیده بود و به سه گوشی اتاق خیره شده بود ...
چهره بهم ریخته و ژولیده آترین یک لحظه هم از مقابل چشمانش کنار نمیرفت .. صبح خیلی جلوی خودش را گرفته بود تا عنان از کف ندهد و برای جسم خسته آترین آغوش نگشاید .. تا به امروز هیچ وقت آترین را تا این حد ترحم برانگیز ندیده بود ...
کاش می توانست .. کاش آترین بیشتر اصرار میکرد .. کاش آترین مجبورش میکرد ..
دلش تنگ شده بود ... و از آن بیشتر دلش برای همسرش .. آترینش ... عشق اول و آخرش می سوخت .. آترین الان به او احیتاج داشت .. بیشتر از هر وقت دیگری ... اما ....!
برای هزارمین بار در طول صبح تا الان زیرلب تکرار کرد :کاش بیشتر اصرار میکردی ... کاش.
در اتاق باز شد و فخری با لیوان چای وارد اتاق شد ... رومینا به احترام مادرش زود بلند شد و روی تخت نشست .
فخری لبخندی زد و در حینی که لیوان را روی پاتختی میگذاشت گفت: راحت باش مادر.
-زحمت کشیدین ...
-بخور .. گل گاو زبونه.
رومینا متعجب به لیوان خوش رنگ خیره شد و گفت:جدی؟ چه خوش رنگه پس!
-بخور برات خوبه ...
رمینا همانطور که لیوان را برمیداشت زیر لب ممنونی گفت و جرعه ای از مایه گرم و دلپذیر نوشید.
فخری نگاهش را به ساز رومینا که گوشه اتاق خاک میخورد دوخت و آهسته گفت: از این حرفی که میخوام بزنی فکر بد نکنی ها ... اما مادر نمیخوای برگردی سر خونه و زندگیت؟
دست رومینا در هوا معلق ماند و نگاهش با سرعت غریبی در چشمان باهوش فخری گره خورد، تپه تته کنان گفت: میرم .. فعلا اوضاع خونشون بهم ریخته است..
فخری دستش را روی پای رومینا گذاشت و لبخند زد: امان از دست شما جوونهای این دوره و زمونه .. چرا فکر میکنین ما ها اونقدر پیر شدیم که دیگه از درک حال و احوال بچه هامونم عاجزیم.
-این چه حرفیه مامان ... خدا شاهده من ...
فخری میان حرفش آمد و گفت: دست از بچه بازی بردار ... با قهر و قهر کشی چیزی حل نمیشه .. اونم تو این اوضاع و احوالی که آترین داره ... اگه چیزی شده و ازش ناراحتی برو باهاش حرف بزن و سنگات رو باهاش وا بکن اگر هم نه که دیگه این قایم باشک بازی ها چیه در می آرین ؟
رومینا سرش را پایئن انداخت و به بخار اشتها برانگیز لیوان چشم دوخت .. توانایی چشم تو چشم شدن با مادرش را نداشت ... همانطور که توانایی بازگویی اعترافی چنین تکان دهنده درباره مرد زندگیش نداشت !!!

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 8 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

All my women | همه زنهای من


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA