انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 9 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9

All my women | همه زنهای من


زن

 
فخری چند بار ملایم روی دست رومینا زد و با لبخند پرمهری گفت: به حرفم گوش بده ... مرد به زنشه که مرد میشه ... یک شب بی زنش سر میکنه .. دو شب بی زنش سر میکنه .. یک هفته .. فوق فوقش یک ماه اما بعدش سرد میشه ... اون زن از چشمش می افته ... تا ارج و قربت محفوظه .. تا پیشش جا داری به فکر بیفت ... من به تو و عقلت ایمان دارم اما دخترم هر کسی تو زندگی اشتباه میکنه .. نباید فرصت توبه و جبران رو ازش بگیری .. اترین هر کاری هم کرده باشه اگه پشیمون شده باشه باید ببخشیش ... اون این روزها بدجوری به تو ... به بودنت احتیاج داره .. نذار بعدها که آشتی کردین این روزها رو به سرت بزنه و ازت گله گی کنه که نبودی ...
فخری نگاه مهربان دیگری به رومینا دوخت و بعد آهی کشید و از جا بلند شد .. همانطور که به سمت در می رفت لحظه ای مکث کرد و گفت: این از من به تو نصیحت .. اگه میخوای تو زندگیت موفق باشی همیشه مردت رو شرمنده خودت نگه دار مادر... این تنها راز موفقیت زنهاست ...!
و سپس از اتاق خارج شد ... رومینا در سکوت به حرفهای مادرش فکر میکرد و به آترین و به این که آیا واقعا پشیمان شده است یا نه؟
همان لحظه صدای زنگ موبایلش به صدا در آمد ... گوشی اش را از کیفش بیرون کشید و به شماره آترین که بالای تصویر خندانش به رویش چشمک میزد خیره شد...
آترین زنگ زده بود ... برعکس ان روزهای سختی که در اصفهان چشم به راه تنها یک میس کال بود !
حالا آترین زنگ زده بود ... یعنی پشیمان بود؟؟؟

*********************.
***********.
*******************.
***********.
*****************.
***.
*****************.
صدای هر بوق آزادی که میشنید امیدش را برای شنیدن صدای رومینا کم و کمتر میکرد ...
رومینا دیگر او را نمی بخشید .. حق هم داشت ... به قول خودش چند بار دیگر باید روی این راه پله شاهد ان صحنه های تکراری می بود؟
ناامید تلفن را قطع کرد و سرش را میان دستانش گرفت ...
چند دقیقه ای به همان حالت ماند و بعد با آهی طولانی سر بلند کرد و به راه پله های سرد و خاموش خیره شد .. راه پله ای که زندگی اش را زیر و رو کرده بود !
سرش را خم کرد و کاغذی که شقایق نوشته بود را از روی پله های خاکی برداشت و نگاهش کرد .
"داغ داشتنش رو به دلت میذارم"
باز هم چهره در هم کشید و با نفرت زمزمه کرد : غلط میکنی !

سعی میکرد با خشم اضطراب خفته در وجودش را به عقب براند اما در انتها ترین بخش ذهنش خوب میدانست که از این تهدید چقدر واهمه دارد!
شقایقی که به شوهر و مرد خودش رحم نکرده بود ، به او رحم میکرد؟ مخصوصا بعد از آن تهدید علنی که آنشب در مقابل رومینا کرده بود.
***
" : که سعی میکنی همه چی رو فراموش کنی؟ تو پیش خودت چی خیال کردی ؟ ها ؟ تو هنوز من رو نشناختی آترین محرابی .. کاری میکنم که امشب بشه کابوس هر شبت ... اشتباه کردی .. اشتباه ..."
***
اره اشتباه کرده بود .. با پناه دادن به آن زن نا سپاس بزرگترین اشتباه عمرش را مرتکب شده بود ...
با خوبی به کسی که لیاقتش را نداشت حماقت کرده بود ...!
با ساده دلی و خوش خیالی همیشگی اش به زندگیش ... به رومینایش خیانت کرده بود !
زیر لب به خودش لعنت فرستاد و بار دیگر شماره رومینا را گرفت ... هر دقیقه ای که میگذشت بیشتر وبیشتر میترسید ..
رومینا در خطر بود و تا وقتی او را در کنار خودش نمیداشت این احساس شوم با او بود و آرام نمیشد!
رومینا در خطر بود ...و اصلا دلش نمیخواست یک بار کابوس از دست دادن عزیز دیگری را تجربه کند .. تا همین جا بس بود ...
آهو و فریدون کم نبودند ... رومینا دیگر نه!
نه نمیگذاشت ... نمیگذاشت آسیبی به رومینایش برسد ...
نمیگذاشت سرنوشت ، رومینا را هم مثل آهو از او بگیرد ... آهویی که حتی فرصت نکرده بود بخاطر پتویی که روزی رویش انداخته بود تشکر کند!!!
***
یاد نصیحت های فریدون افتاد که گفته بود: "میدونم خیلی دیره برای گفتن این حرف اما بذار بگم شاید روزی به دردت بخوره، اون چیزی که باعث میشه زندگیت رنگ و بوی زندگی رو به خودش بگیره، زن قشنگ و تحصیلات دانشگاهی و پول ثروت باباش و این چیزها نیست، اون زنی میتونه به تو زندگی و آرامش رو هدیه بده که زن باشه و زنیت داشته باشه، بزرگ باشه و خانومی بلد باشه، یعنی درکت کنه، تو رو به چشم یک گاو شیرده نبینه که تا وقتی شیر میدی دوستت داشته باشه و هر وقت هم دیگه چیزی نداشته باشی که به پاش بریزی از چشمش بیفتی!"
***
" آترین .. قدرش رو بدون .. رومینا زنی که به زندگی تو معنی میده.. رومینا تنها زنی که میتونی درکنارش به آرامش برسی .. هیچ وقت از دست ندش...!"
***
" نذار دستم از گور بیرون بمونه "
***
از نو نیرویی گرفت ، باید تلاش میکرد ... گوشی اش را روشن کرد و اینبار به جای اینکه تماس بگیرد اس ام اس فرستاد .
نوشته بود : بهت احتیاج دارم ... فقط باش ... بذار حس کنم هستی .. همین !
در سکوتی کشنده ای که تمام خانه را پر کرده بود به سه طبقه خالی اندیشید که روزگار نچندان دوری با سه زن پر شده بودند!
رومینا ... آهو .. شقایق!
سه زن .. با سه پیشینه متفاوت پا به این خانه گذاشته بودند و حالا اثری از آثارشان نبود وتنها یاد و خاطراتی کوتاه را برایش به یادگار گذاشته بودند ...
سه زنی که آترین باعث آمدن و رفتنشان شده بود ...
سرش را پایئن انداخت و به حدفاصل میان دو پله سنگی خیره شد .. در آن فاصله عنکبوتی تار تنیده بود و مورچه ای در تار چسبناکش به دام افتاده بود ... عنکبوت در بالایی ترین قسمت تار ایستاده بود و به طعمه به دام افتاده اش خیره شده بود و مورچه با همه توان داشت در تار دست و پا میزد تا شاید نجات پیدا کند اما هرچه بیشتر تلاش میکرد بیشتر و بیشتر تار به دورش تنیده میشد ...
درست مثل او ...!
دور و برش تاری نامرئی از جنس حماقت تنیده شده بود و او بدون آنکه بفهمد تا خرخره در آن تار فرو رفته بود...
آهی از سر حسرت کشید و با نوک انگشت تار عنکبوت را پاره کرد ... مورچه اسیر با سرعتی اعجاب آور از تار بیرون دوید و در سوراخ میان دیوار گم شد ..
آترین تحت تاثیر صحنه ای که دیده بود تلخ خندید و سری از روی تاسف برای خودش تکان داد ...
مایوسانه از جا برخاست و خواست از پله پائین برود که زنگ اس ام اس موبایلش به صدا در آمد .
رومینا بود ....
نوشته بود: برای کی باشم؟
آترین با عجله با هر 10 انگشتش تایپ کرد: برای من ... منی که بدون تو هیچم.
پیام را فرستاد و با نفس حبس شده در انتظار پاسخش نشست ...
یک دقیقه گذشت اما جوابی نیامد ...
دو وقیقه گذشت و باز هم جوابی نیامد...
آترین عصبی گوشی اش را خاموش و روشن کرد .. خط آنتن گوشی را چک کرد و با نگاهی تلخ و عصبی به ساعت دیجیتال صفحه نمایشگرش خیره شد ...
بالاخره موبایلش لرزید و نام زیبای رومینا روی صفحه نقش بست . با سرعت نور پیام را باز کرد .
-مرد شدی؟
آترین مکث کرد .. نمیدانست باید چه جوابی بدهد!
مرد شده بود یا نه؟
در دایره المعارف ذهنش هیچ وقت معنای مردانگی را سرچ نکرده بود...
مرد بودن یعنی چه؟
پوست لبش را محکم با دندان کند و باز از خودش پرسید : مرد شدم یا نه؟
دست اخر جوابی پیدا نکرد و در ناامیدی مطلق جواب داد: هنوز نه ... اما دلم میخواد بشم ... کمکم کن رومینا ... من حتی نمیدونم مردونگی یعنی چی؟!
اینبار پیام رومینا زود آمد .. نوشته بود: اولین شرط مرد بودن صداقت داشتنه ... تبریک میگم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
" قســـــــمــــت پـــــایــــانـــــی "
"قسمت بیست و یکم: شروعی دوباره"



آترین سرش را در دسته گلی که در دست داشت فرو برد و عطر گلها را بلعید .
رومینا عاشق رز سفید بود ...
"رز سفید نماد عشق و محبت روحانی و آسمانی بود" و رومینا به هرکس که دوستش داشت این گل را هدیه میداد .. حالا آترین با دسته گلی از رزهای سفید در انتظارش نشسته بود...
گردنش را به چپ و راست گرداند و فضای دور و برش را از نظر گذراند اما هنوز خبری از رومینا نبود .
سرش را پایئن انداخت و به گلبرگهای لطیف گلها دست کشید و همزمان سعی کرد جملاتی که برای روبه رو شدن با رومینا آماده کرده بود را تا وقت دارد مرور کند.
رومینا از پشت سپیدار بلند گردن کشید و به آترین که روی نیمکت سبز رنگی نشسته بود چشم دوخت..
هنوز مردد بود و نمیدانست واقعا میخواهد سر قراری که دیشب گذاشته حاضر شود یا نه!
درست نمیدانست که توانایی بخشیدنش را دارد یا نه...
اما با این حال از یک چیز مطمن بود ... آنهم علاقه ای خط برداشته بود که هر کار میکرد نمیتوانست قلبش را راضی کند دور بیندازدش ....
تا به این سن رسیده بود بیشتر از هزار بار قلبش را وادار کرده بود خانه تکانی اساسی راه بیندازد .. چه دوستهایی که هم یادشان و هم نامشان از صفحه خاطراتش پاک شده بودند .. چه افرادی که امده بودند و رفته بودند و حالا این پسر ساده دل خام بچه هنوز ، چارچگولی به قلبش چسبیده بود و هر کار میکرد نمیتوانست او را بیرون بیندازد ....
ای بابا خب چکار کند ... دوستش داشت .. به چه کسی میگفت شوهرش را ... مرد زندگیش را دوست دارد ...
با همه بدی هایش .. با همه خطاهایش ..
گناه بود ؟ خب دوستش داشت!!!!!!!!!!!!
آهسته با نوک پنجه از پشت درخت بیرون آمد و قدمی به سمت نیمکت چوبی برداشت ... آترین داشت با دسته گلی که دستش بود بازی بازی میکرد ... با دیدن دسته گل رز سفید لبخند نیمه کاره ای زد و زیر لب گفت : هنوز یادته ...
کاش روی نام اترین کنار قلبش این خط سیاه مزاحم خودنمایی نمیکرد .. کاش احساساتش اینطور جریحه دار نمیشد ...
کاش چشمانش را میبست و وقتی باز میکرد میدید همه چیز خواب بوده .. یک خواب بد ...
هنوز عروسی نکرده اند و خبری از سایه هیچ زن و دختر اضافی بروی زندگیش نیست ...
آخ یعنی میشد؟
با این امید چشمانش را بست و نیشگونی از پایش گرفت .. درد را با تمام سلولهایش حس کرد .. پلکهایش را گشود و آه کشید .. آترین هنوز سرجایش روی آن نیمکت نشسته بود و او مردد میان رفتن و ماندن در دوراهی پر از سنگ ریزه ایستاده بود ...
هنوز در کشمکش بود که صدای جیغ دخترانه ای از گوشه پارک شنید .. کنجکاو سرش را خم کرد و از میان دو درخت سپیدار و کاج که پشت سر هم کاشته شده بودند دختری را دید که به صورت وحشیانه ای به دختر جوان دیگری پریده بود ...
چند پسر با فاصله از آنها ایستاده بودند و یکی از انها لبخند به لب با گوشی موبایلش از حادثه فیلم برداری میکرد .
رومینا مبهوت صحنه از درخت فاصله گرفت و چند قدمی جلو رفت تا بهتر بتواند چهره دو دختر را ببیند ...
هنوز 5-6 قدم برنداشته بود که قلبش به تکاپو افتاد و گروپ گروپ شروع به تپیدن کرد ..
برای یک لحظه تصور کرد خیالاتی شده .. پلکهایش را چند بار باز و بسته کرد و دوباره به دختری که به جان دختر دیگر افتاده بود خیره شد ..
سخت میتوانست ببیند چون مدام تکه ای از شال دختر روی صورتش می افتاد و او تلاشی برای کنار زدنش نمیکرد اما با همه این اوصاف حاضر بود دست روی قران بگذارد که آن دختر .. آهوست!!!
-سلام ...
با صدای بلند آترین که درست از پشت سرش شنیده شد یک متر به هوا پرید و وحشت زده برگشت .. آترین دسته گل به دست به لبخندی زیبا پشت سرش ایستاده بود و نگاهش میکرد ...
رومینا گیج لبهای خشکش را خیس کرد و دوباره برگشت و به صحنه وسط پارک خیره شد .. حالا جمعیت بیشتری دور آن ها را گرفته بود و دیگر نمیتوانست آهو را تشخیص دهد .
-خوبی خانمم؟
رومینا گردن چرخاند و درحالیکه با دستی لرزان به آن سمت اشاره میکرد تند گفت : آهو .. آهو اونجا داره با یکی دعوا میکنه!
لبخند آترین کج شد و به سرعت گرمایش را از دست داد ... ابروهایش را درهم فرو برد و مردد پرسید : چی میگی تو ؟
رومینا دستش را به آن سمت تکان داد و تاکید کرد : به خدا آترین .. به جون مامانم آهویه ...
آترین نفهمید چطور دسته گل را رها کرد و در جهتی که رومینا اشاره کرده بود دوید .. رومینا هم بی توجه به دسته گل زیبایش در پی اش .
آترین همانطور که با دست جمعیت را کنار میزد مدام گردنش را میچرخاند و از میان سر و کله های مقابلش سعی میکرد چهره آشنای آهو را پیدا کند ... اما هر چه بیشتر جلو میرفت کمتر نتیجه میگرفت.
بالاخره به وسط دایره رسید اما هیچ خبری از آهو نبود !
در کانون دایره ای که حالا آهسته آهسته از حجمش کاسته میشد ایستاد و گیج به دور و برش چشم دوخت ... هیچ خبری از آهویی که رومینا ادعا میکرد دیده، نبود!
تا وقته رومینا هم رسید ...
آترین ناراحت گفت: پس کوش؟
رومینا نفس نفس زنان دور وبر را نگاه کرد و جواب داد: همین جا بود .. داشت با یک دختره دعوا میکرد ... یکی هم ازش داشت فیلم میگرفت .
آترین کلافه یکبار دیگر نگاهی به جمعیت کرد و نفسش را فوت کرد: پس کوش!
-نمیدونم ...
-مطمنی که ...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-دارم بهت میگم آهو بود .. یک درصد هم شک ندارم که خودش بود.
آترین دستانش را بالا برد و بعد محکم کنارش رها کرد : پس کو؟ آب شد رفت تو زمین؟
رومینا حرفی نزد ... نفس عمیقی کشید و رویش را برگرداند و یک راست به سمت پسر جوانی که به درخت تکیه داده بود رفت و گفت: آقا ببخشین اینجا چه خبر بود؟
پسر تکیه اش را از درخت برداشت و نیشخند زنان جواب داد: کیف قاپی!
رومینا گیج تکرار کرد : کیف قاپی؟
پسر سری تکان داد و گفت: آره اون دختر ریزه کیف اون یکی دیگه رو میخواست بزنه که نتونست ...
رومینا خنده مسخره ای کرد و گفت: مطمنین ؟
پسر خواست جواب بدهد که صدای عصبی آترین در میان صدایش ادغام شد و رومینا خوب متوجه نشد : دیدی گفتم اشتباه کردی!
رومینا برگشت و به آترین خیره شد و با تحکم تکرار کرد : آهو بود .. حاضرم بخاطرش قسم بخورم!
آترنی حرفی نزد و رویش را برگرداند و رومینا پس از سکوتی کوتاه غرق در فکر پرسید : یادته آخرین بار آهو چی تنش بود؟
آترین لبهایش را جمع کرد و با اخمی شدید هومی کرد و گفت: یک ژآکت یشمی گمونم با شال سبز یا شایدهم قهوه ای .. درست یادم نیست ...
رومینا نچی کرد و درحالیکه سنگ ریزه جلوی پایش را به جلو شوت میکرد آهسته زمزمه کرد : این کاپشن تنش بود و یک شال مشکی!
آترین دستش را دور بازوی رومینا انداخت و او را به سمت خودش کشید و تسلی جویانه گفت: حتما خیلی شبیهش بوده .. بیا بریم.
رومینا بی مقاومت از جا کنده شد و همراه اترین به سمت نیمکت و دسته گل خاک خورده رفت در حالیکه قلبش به او گواهی میداد آن دختر خود آهو بود نه دختری شبیه به او!!!


آترین در حالیکه به ناخن های بلند رومینا نگاه میکرد آهسته و نرم گفت: دلم برات تنگ شده بود .
رومینا حرفی نزد و تنها سعی کرد دستش را آزاد کند که البته موفق نشد .
به جای جواب سری تکان داد و گلبرگهای سفید و شیری دسته گل را از نظر گذرانید.
آترین آهی کشید و زمزمه وار گفت: اگه بدونی این مدت که نبودی چقدر سخت بهم گذشت ... کاش میشد بتونم با کلمات منظورم رو بهت برسونم.
رومینا نفس صدا داری کشید و به ساعت صفحه مشکی آترین خیره شد ..
یک ساعت بیشتر بود که کنار هم روی آن نیمکت کذایی نشسته بودند .. آترین مدام از دور رومینا میگفت و او هنوز در فکر دختری بود که میخواسته کیف دختر دیگری را بدزد!
صدای خسته آترین دوباره رشته افکارش را پاره کرد: فکر میکردم دیگه هیچ وقت نمیتونم ببینمت ...
رومینا کلافه دستش را محکم ازمیان دستان آترین بیرون کشید و تند گفت: خیلی هم مطمن نباش.
آترین مات به او خیره ماند و رومینا ادامه داد: فکرنکن به این سادگی فراموش میکنم.
آترین چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید و آهسته جواب داد: حق داری.. تمام این مدت خیلی بهت بد کردم .
و رومینا از درون به خود تشر رفت : اینقدر تند باهاش حرف نزن ... گناه داره .. اون عزاداره!
آترین زیر گوشش نجوا کنان گفت: 8 ساله ام بود که تو کمد مامانم یک کارت پستال پیدا کردم ... عکس یک زن مو بور چشم عسلی بود که یک پسر بچه شبیه خودش رو بغل گرفته بود و دورتا دورشون حریر سفید بود .. خیلی کارت قشنگی بود .. کلی به مامانم اصرار کردم تا اون کارت رو داد بهم .
یادگاری از یک دوست دبیرستانی اش بود و دلش نمی اومد ازش دل بکنه .. اما از بس عز و جز کردم قبول کرد و اون کارت رو داد بهم ..
وقتی مامانم مرد ... تا مدتها با اون عکس و زنی که پسر بچه اش رو اونجور پر مهر تو آغوش گرفته بود حرف میزدم ...
بیشتر شبها تا دیر وقت بیدار می موندم و به چشمای اون زن و رنگ عجیبی که داشت خیره میشدم و مامانم رو با اون رنگ چشم مجسم میکردم .. مسخره است میدونم اما تو اون عالم بچگی این کار بهم آرامش میداد ...
رومینا لبخند محوی زد و بی حواس گفت: ولی چشم های من عسلی نیست ..
آترین سری تکان داد و تلخ پاسخ داد: اره .. اما .. آهو ...
نفس عمیقی کشید و با کف دست محکم پیشانی اش را مالید و ادامه داد: وقتی برای اولین بار دیدمش فقط چشماش به یادم موند ... یک رنگ زرد مخلوط سبز که درست نمیشد روش اسم عسلی رو گذاشت .. همون روز رفتم و از تو خرت و پرتهای خونه اون کارت رو پیدا کردم ... چهره اون زن توی عکس یک کپی بی نقص از آهو بود ... فقط باید آهو یکم بزرگتر میشد .. مسخره است خودم میدونم ... اما اونقدر اون عکس تو ذهن من با مادرم تصور شده بود که دیگه شده بود تصور ذهنی من از مادرم و وقتی که آهو رو دیدم ... خودت میتونی حدس بزنی که چی شد...
رومینا مات و مبهوت به آترین چشم دوخت و ناباورانه پرسید: یعنی چی؟
آترین بی قیدانه شانه ای بالا انداخت و جوابی نداد ...
رومینا همانطور متحیر صاف سرجایش نشسته بود و سعی داشت از میان داستان بی سرو ته آترین چیزی بفهمد که آترین دوباره گفت: میدونی تازگی ها به چی رسیدم؟
رومینا سرش را بالا برد و به چشمان روشن آترین که به نوک شاخه های بلند سپیدار دوخته شده بود خیره شد.
-خیلی کارها تو دنیا هستن که باهمه سختی که دارن انجامشون میدی و در انتها میبینی ارزش انجام دادن و زحمتی که براش کشیدی رو داشته اما خیلی از کارهای دیگه هم هست که جون میکنی برای انجامش اما در نهایت میبینی هیچ ارزشی نداشته که هیچ تازه کلی هم ضرر کردی .. حالا من درست تو این نقطه ایستادم! خودمو کــُــشدم تا خوب باشم .. تا یک آدم خاص باشم ... تا دل همه رو به دست بیارم ... اما ...
نفس سنگینش را بیرون داد و چشمانش را بست .
رومینا تحت تاثیر فضای پیش آمد مهربانی اش گل کرد و با لحنی که برای آترین خیلی آشنا بود گفت: برای جبران اشتباهات آدمها همیشه وقت نیست اما وقتی که فرصتش پیش میاد نباید بیکار نشست.
آترین چشمانش را باز کرد و نگاه خیره ای به رومینا انداخت ، دوباره انگشتان کشیده او را در میان دستانش گرفت و بالحن خفه ای گفت: شقایق زده شوهرش رو کشته .
رومینا متعجب داد زد:چی؟
آترین غمگین نگاهش کرد : دیروز ارشیا بهم خبرش رو داد .. اما این چیزی نیست که نگرانم میکنه .. از اون بدتر اینکه اون زن ما رو تهدید کرده .
رومینا پوزخندی زد و زیر لب گفت: غلطهای زیادی.. خب تو چکار کردی؟ نگو که اون زنیکه هنوز طبقه بالای خونه من داره راست راست راه میره.
آترین آهی کشید و سرش را به نشانه نفی تکان داد: نه .. تا ارشیا بهم گفت رفتم سراغش اما رفته بود و فقط یک نامه تهدید آمیز برام گذاشته بود.
-چی نوشته بود.
-مزخرف ... لات و اِلات .. خودت رو درگیرش نکن.
رومینا: باید به پلیس خبر بدی.
آترین کش و قوسی به کمرش داد : برم چی بگم؟ بگم زنی که زده شوهرشو کشته رو چند روز تو خونه ام پناه دادم .. باورشون میشه .. اول ازهمه پای خودم گیره ...
رومینا: اصلا چرا راهش دادی.
آترین : دلم براش سوخت .. التماسم کرد و گفت شوهرش قصد جونش رو کرده .. کف دستم رو بو نکرده بودم که !!!
رومینا دندان قروچه ای کرد و ترجیح داد حرفی نزند .
آترین هم آهی کشید و انگشتش را به نوک ناخن بلند رومینا کشید .
هر دو برای مدت طولانی سکوت کردند .. صدای جیک جیک گنجشکان روی درختان بلندتر به گوش میرسید و هرزگاهی رهگذری از کنارشان عبور میکرد و زیر چشمی به حالتی که نشسته بودند چشم میدوخت .
آترین نفس عمیقی کشید و نگاهش را از کفشش که کنار کفش کتانی رومینا قرار داشت برداشت و خفه گفت: رومینا؟
رومینا بی هوا گفت: ها؟
آترین تکانی به خودش داد و کامل به سمت رومینا برگشت و نگاه خیره اش را به او دوخت .. لختی مکث کرد و جمله ای که میخواست بگوید را چند بار سبک و سنگین کرد .
رومینا چینی به پشانی اش داد و با نگاهی منتظر به او چشم دوخت .
آترین لبهایش را چندبار خیس کرد و درنهایت شرمنده گفت: برمیگردی؟
رومینا میخواست نگاهش را از سلطه چشمان آترین بردارد اما آنقدر دوگوی فورزان نگاهش جاذبه داشت که توانش را نداشت .
دهانش را باز کردکه بگوید اره اما خط روی قلبش رنگ پس داد و ذهنش کدر شد...
در جواب آترین تنها آهی کشید و با زحمت بسیار چشمانش را بست.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
آترین مصرانه ادامه داد: بخاطر خدا ... نمیگم ببخش که میدونم سخته .. نمیگم فراموش کن که میدونم حالا حالاها نمیتونی .. اما ازت میخوام بخاطر خدا ... خدایی که بخشی از محبت قشنگش رو به تو داده ... بخاطر اون و محبتی که بهت داده ازم بگذر ..
باهمه توانش نتوانست پلکهایش را بسته نگه دارد .. چشم گشود و به نگاه موج دار آترین خیره شد ..
نه گریه آترین را هیچ وقت ندیده بود و نمیدید .. اینبار هم نمیدید .. لابد چشمان خودش بود که خیس شده بودند و همه چیز را موج دار میدید !
-رومینا؟
اینبار لبهایش تکانی خوردند و صدایش جدا از وجودش گفت: بله؟
-منو میبخشی؟
-سعی میکنم.
صدایش انگار موجودی جدای از جسمش باشد جواب میداد .. جسمش به کناری رفته بود و به تماشای منظره پارک نشسته بود و صدایش جواب میداد : بله!
این دومین بله ای بود که به آترین میداد!
آترین لبخند لرزانی زد و با شصتش کف دست رومینا را نوازش کرد و آرام زمزمه کرد : خدا روشکر .. خدا روشکر . اینجوری بهتر میتونم ازت مراقبت کنم.
-مشکلی پیش اومده؟
آترین سریع نگاه مهربانش را به او دوخت و جواب داد: نه عزیز دلم.
رومینا کنجکاوانه پرسید: اترین حالت خوبه؟
آترین نفسی از سر آسودگی کشید و جواب داد: آره ..
-پس ...!؟
-رومینا کمکم میکنی؟
-توچی؟
-تو زندگی ... تو خوب بودن .. تو درست بودن!
رومینا نگاه عمیقی به مرد زندگیش انداخت و درحالیکه لبخند آهسته آهسته روی لبش جا خوش میکرد جواب داد:تو خوبی آترین.
آترین پوزخند زد: از اون حرفها بود!
-باور کن راست میگم خوبی ... مهربونی .. باگذشتی اما به همون اندازه گیجی ... مستاصلی و نمیدونی باید چی کار کنی .. برای همینه که خصلتهای خوبت حروم میشه.
آترین اخمی کرد و همانطور که گفته های رومینا را حلاجی میکرد گفت: فکر میکنم بدونم از الان به بعد چی میخوام؟
رومینا کنجکاوانه پرسید : چی؟
آترین مکثی کرد .. نگاهش را از انتهای پارک برداشت و در چشمان مشکی و خوش حالت رومینا دوخت .. برای اولین بار در طول این مدت متوجه شد صورت رومینا به طرز مشهودی لاغر شده و او تا امروز نفهمیده بود!!
-لاغر شدی؟
رومینا بی تاب آستین کت آترین را تکان داد و گفت: چی؟!!!
-چه بلایی سر خودت آوردی؟
-اه همیشه حرف خودت رو به کرسی میشونی... رژیم گرفتم .. میگی حالا؟
آترین لبخندی زد و شمرده شمرده گفت: اول آهو رو پیدا کنم و ازش بخوام حلالم کنه و بعد ...
نگاهش را یکبار دیگر به چشمان منتظر رومینا دوخت و ادامه داد: و اینکه یک زندگی درست و حسابی برات بسازم !
رومینا نفس حبس شده اش را بیرون داد و خندید ، آترین پرسید: میشه تو پیدا کردنش کمکمم کنی؟
رومینا لبخند زنان سر تکان داد و گفت: از کجا باید شروع کنیم؟
آترین: از سفارت ..
رومینا یک شاخه رز سفید از دسته گلش بیرون کشید و درحالیکه ان را به سمت آترین میگرفت جواب داد: فردا صبح جلوی خونه منتظرتم!
همان لحظه صدای جیغ زنی بلند شد و متعاقب جیغ فریاد آی دزد آی دزد همه پارک را در برگرفت.
آترین و رومینا هراسان گردن کج کردند و به دو دختر جوانی که با عجله به سمت مخالف میدویدند خیره شدند .
آترین متحیرانه زمزمه کرد : یا خدا ....
و رومینا با صدای بلندی گفت: دیدی درست دیدم!

" پایان جلد اول همه زن های من "
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
سخن پایانی:::
-واقعا چی به سر آهو اومده؟
-یعنی واقعا آهوی سعید میتونه دزد بشه؟
-بالاخره آهو به رویای بازیگر شدنش میرسه؟
به ارشیا میرسه .. یا آترین ... یا یکی دیگه؟
آهو مادرش رو پیدا میکنه؟
-شقایق چطور میخواد انتقام بگیره؟ و چه خوابی برای زندگی آترین دیده؟
نازی با آرسام آشتی میکنه؟
بچه ای شون چه سرنوشتی پیدا میکنه؟
چه بلایی سر خانواده آترین میاد ...؟!!
ساکنین بعدی اون خونه چه کسانی هستن؟؟؟
رزا برای چی اومده ایران؟
همه و همه جواب سوالاتی که تو جلد دوم همه زنهای من با اسم احتمالی ( ایران، یعنی دختر شرمگین ) یا ( آهو ) از زبون آهو بهش جواب داده میشه .
میدونم .. میدونم دلتون میخواست جواب همه این سوالها رو همین جا بدونین اما باور کنین اینقدر این جوابها نیاز به پرداخت داشت که رمان همه زنهای من از مسیر اصلی خودش خارج میشد ... برای همین اینجا اصل کاری که زندگی آترین بود رو سروسامون دادم و این حاشیه ها رو گذاشتم برای جلد بعد.
بعضی هاتون دوست داشتین آترین به آهو برسه اما من قول داده بودم درگیر کلیشه ها نشم و مهم تر از این هر چی سبک و سنگین کردم دیدم از نظر عقلانی آهو هیچ ربطی به آترین نداره !
آترین یک پسره 28 ساله بود و آهو یک دختر 17 ساله !!!
آترین به یک زن عاقل و مدیر نیاز داشت نه یک دختر زیبا و دلکش ...
زندگی که فقط براساس زیبایی بنا بشه با زیبای دیگه ای هم از هم میپاشه اما اگر چارچوبه اون زندگی عقل و درایت بعلاوه چاشنی محبت و دوست داشتن باشه اونوقته که اون زندگی مستحکم میشه و به این راحتی ها پایه هاش متزلزل نمیشه .. پس ازتون خواهش میکنم احساسی برخورد نکنین و واقع بین باشین .. آترین به یک زن زندگی احیتاج داره نه عروسکی زیبا !
و چند تا نکته درباره جلد2:
جلد دوم همه زنهای من از زبون آهو روایت میشه و شما از همه اتفاقاتی که این مدت برای آهو افتاده با خبر میشین .. بعلاوه چند تا اتفاق جالب و هیجان انگیز دیگه که در حاشیه اتفاق می افته .. مثل انتقام شقایق و رابطه ای که بین آهو و آرسام پیش میاد ... آشنایی آترین با مادر آهو و کینه ای که اون زن از خانواده محرابی داره ...
همه و همه در جلد دوم در انتظار شماست .
از همتون عذر میخوام که فرصت بیانشون تو این جلد نیست و ازتون میخوام با همین شور در ادامه همراهم باشین .
حاضرم به جون خودم قسم بخورم جلد دوم از اول هیجان انگیز تره .. مخصوصا که از اواسط جلد اول به فکرش افتادم و الان تا انتها میدونم قرار ه چی بنویسم ...
فعلا که بیشتر شماها درگیر امتحاناتتون هستین و منم یکم مشکلات دارم ... اما تا اواسط تیرماه کلید اش میزنم و .....
دیگه نمیدونم چی بگم ...
در انتها از تک تکتون ممنونم .. و دست همتون رو میبوسم .. از دونه دونه اتون با همه وجود و احساسم تشکر میکنم و به همتون همه گلهای رز سفید دنیا رو هدیه میدم .
دلم میخواد تو جلد بعدی هم ببینمتون اما اگر دلتون نخواست و از نوع نوشتنم خوشتون نیومد .. یا کلا از جمع بندی قصه راضی نیستین من درک میکنم و با جون و دل ازتون عذر میخوام ..
ببخشید توانایی من همینقدر بود .. همه تلاشم رو کردم که همتون رو راضی نگه دارم اما همیشه اوضاع اونجوری که ما دلمون میخواد پیش نمیره .
بهرحال میخوام بدونین من صادقانه دوستتون دارم و به داشتنتون می بالم .
خدا همراه لحظه لحظه زندگیتون.
منتظرم باشید .. منتظرتون هستم.
خدانگهدار
ساره..
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 9 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9 
خاطرات و داستان های ادبی

All my women | همه زنهای من


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA