انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 13:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  10  11  12  13  پسین »

کولی


مرد

SexyBoy
 
ana17
پستهای کوتاه بزنی دیگه بهت تاپیک تعلق نمیگیره و ایجاد نمیشه
.What's life? Life is love
.What's love? A kissing
.What's kissing? Come here and I'll show you

Sexy
     
  
زن

 
قسمت 16
الهه گفت :
-زود باش تنبل بازی در نیار.

سپند در حلقه ی محاصره ی پر محبت خانواده اش غرق لذت بود.بچه های شیرین و زیبای ستایش ساریت=نا و سانیار را روی زانو هایش نشانده بود موهای سارینا را نوازش کرد و گفت :
-ستایش دخترت لنگه ی خودته ولی سانیار بیشتر به باباش کشیده.
ستایش فنجان چای را برای او روی میز گذاشت و گفت :
-همه میگن.اما اخلاقش کپی سیلواناست.
-پس خدا به دادت برسه چون این خوشگل داره با این نازو ادا حکومت می کنه.
ستایش لبخندی بر لبانش نشست می دانست برادرش بی ربط نمی گویید.خطاب به بچه هایش گفت :
-بچه ها ! از روی پای دایی بیاین پایین.باید حاضر شیم الانه که باباتون بیاد.سپند سر هر دو را به سینه فشردو گفت :
-چیکارشون داری.بغل دایی جونشون نشستن.شما کی میاین؟
-اگه شهرام بتونه مرخصی بگیره قبل از سال تحویل می اییم.
الهه نمکدان را درون سبد پیک نیک گذاشت و در ان را محکم بست و خطاب به سروش گفت :
-پسرم ! بیا اینم بذار پشت ماشین...دخترا..!دیگه چیزی از قلم نیفتاده؟
سیلوانا گفت :
-فقط مونده خودمون حاضر شیم.
سروش سبد را بلند کرد و گفت :
-اگه تو رو فراموش می کردیم چی می شد؟
در جواب او فقط زبانش را در اورد و مشغول پاک کردن روی میز شد.اقای شادمان پیپ خود را خاموش کرد و نگاهش را به سپند دوخت که هم چنان بی خیال نشسته بود گفت :
-پس چرا معطلید ؟ سیلوانا ! یه زنگ بزن به تارا ببین اگه اونا حاضرن زودتر راه بیفتیم.
سیلوانا به سمت تلفن رفت.سپند هم به سوی اتاقش راه افتاد.ستایش سبزه ای را که مادرش برای هفت سین گذاشته بود زیر کابینت بیرون کشید و گغت :
-مامان ! نزدیک بود این را فراموش کنیم.
الهه به حالت تعجب لب خود را گزید و گفت :
-خوب شد یادم انداختی وسایل هفت سین رو گذاشتم تو کمد سیلوانا برو بیارش تا یادمون نرفته.
سپند اماده از اتاق خارج شد و گفت :
-من می خوام برم پایین اگه چیزی مونده بدین من ببرم.
سیلوانا گفت :
-چه قدر زود حاضر شدی.
-یه شلوار پوشیدن که بیشتر نداشتم مثل خانوما دنگ و فنگ نداریم.
الهه فلاسک چای را به دستش داد و گفت :
-فعلا این رو ببر تا یادم بیاد دیگه چی مونده ببریم.
-مامان جان ! خیلی فکرتو در گیر نکن.اگه چیزی هم فراموش بشه می ریم می خریم.مطمئن باش اون جا همه چی پیدا می شه.
اقای شادمان از بستن پنجره ها که مطمئن شد گفت :
-خودتو خسته نکن سپند جان ! مامانتو می شناسی فکر می کنه داریم میریم یه نقطه ی کور و دور افتاده که هیچی اون جا یدا نمی شه.
الهه در کابینت را بست و گفت :
-بدمیکنم خیالتوراحت می کنم!اون جادنبال خریدنمی ری.
اقای شادمان با لحن مهربانی گفت :
-شما همیشه بهترین برنامه ریزی رو دارید خانومی و من با یه دنیا عشق به تو افتخار می کنم.
سیلوانا و ستایش به جمع ان ها پیوستند.سیلوانا که همیشه طرف مادرش را می گرفت با کنایه به پدرش گفت :
-بابایی ! باز که دارین با حرفاتون کلاه سر مامان میذارید.
اقای شادمان لپ او را کشید و گفت :
-فضول خانوم این چه حرفیه ! مامانت تاج سر منه.
سیلوانا لپش را که از کشیدن درد گرفته بود ماساژ دادوگفت :
-خوب معلومه پس می خواستین من باشم !
-تو و ستایش نگین های تاج هستین.
سروش از راه رسید و گفت :
-لابد منم برگ چغندرم دیگه !
-تو و سپند پایه تاج هستین.
الهه با خنده گفت :
-ما رو باش که چقدر هوو داریم!
خانواده ی شادمان به همراه خانواده ی ارمان در پارکینگ جمع شدند تا به اتفاق هم به خانه ی پدر اقای شادمان بروند.پدر اقای شادمان ویلای نسبتا بزرگی در اطراف کرج داشت.معمولا هر سال عید نوروز اعضای خانواده در ان جا جمع می شدند و سال تحویل را به خوشی در کنار هم می گذراندند.استثنائا عید امسال برادر ها و خواهر اقای شادمان به مسافرت رفته بودند و فقط اقای شادمان به همراه اقای ارمان مهمان پدرش بودند.
     
  
زن

 
سروش گوشه ای ایستاده بود و با موبایلش مشغول صحبت بود و زیر چشمی نگاهش را به تارا دوخت که او را می پایید.سیلوانا کیفش را از داخل اتومبیل خودشان برداشت و خطاب به مادرش گفت :
-مامان ! من می رم تو ماشین تارا اینا.می خوام با تارا باشم.
الهه بطری اب معدنی را به دستش داد و گفت :
-برو فقط این قدر حرف نزنی مخشون رو بخوری.
سیلونا با اخم رو به مادرش گفت :
-ا...مامان ! هر کی ندونه فکر می کنه من دختر پرچونه ای هستم!
سروش خود را به ان ها نزدیک کرد و گفت :
-نه که نیستس ! خدا به داد اقای ارمان و خاله جیران برسه که تو همسفرشون هستی.
تارا با طعنه گفت :
-یکی نیست به خودتون بگه یه ساعته دارین با موبایل حرف می زنین.
او از این که می دید تارا او را زیر نظر دارد لذت می برد.دست هایش را بالا برد و گفت :
-بنده تسلیم هستم.
اقای ارمان در صندوق عقب را بست و گفت :
-معطل چی هستین ؟ چرا سوار نمی شین ؟ هر چه دیر تر راه بیفتیم جاده شلوغ تر می شه.
هنگام حرکت سیلوانا مدام در گوشی با تارا صحبت می کرد.جیران با لبخند به عقب برگشت و گفت :
-چی در گوش هم پچ پچ می کنین بگین ما هم بشنویم.
تارا یه ان فکری در ذهنش جرقه زد و گفت :
-سیلوانا میگه اگه مادرت موبایلشو نیاز نداره بگیر که با گیمش بازی کنیم.
چهره سیلوانا با شنین دروغ تارا تماشایی بود.او به زور جلوی خنده اش را گرفت.جیران گوشی را داد و گفت :
-به خودم میگفتی عزیزم ؛ من فعلا با گوشی کاری ندارم.
سیلوانا گوشی را به تارا داد و ارام گفت :
-من که حوصله بازی ندارم بیا خودت بازی کن.
تارا گوشی را گرفت و به همان ارامی گفت :
-شماره سروش رو حفظی؟
-اره چطور مگه؟
-با SMS سر به سرش بذاریم.
-احتمالا شماره خاله رو داره.
-امتحان می کنیم اول با « سفر خوش بگذره » شروع می کنیم اگه متوجه شد که هیچی و گرنه تا می رسیم سر کارش می ذاریم.
سروش بلافاصله به ان ها جواب داد :
سفر به شما هم خوش بگذره ؛ وروجک ها اگه من متوجه نشم شما تارا و سیلوانا هستین که دیگه سروش نیستم.بهتره با من کل نندازین جوجه ها که مغلوب می شین.
سیلونا گوشی را گرفت و گفت :
-بده به من فکر کرده می تونه منو شکست بده.حالا چند تا جک درجه اول براش می فرستم مثل موج دریا کف کنه.
هر چه می فرستادندسروش بلافاصله جواب می داد.سیلوانا گفت :
-بانک SMS به این میگن ! انگار به جای درس و دانشگاه فقط SMS بازی میکنه.من که دیگه کم اوردم.
چند تا از SMS ها را که بدون جواب گذاشتن سروش یک SMS عاشقانه فرستاد.تارا با خواندن ان خون به چهره اش دوید البته سیلوانا از بس سرگرم بود متوجه رنگ به رنگ شدن او نشد.می خواست جواب بدهد که او گفت :
-نه ! دیگه می نویسم کم اوردیم تسلیم ! می ترسم کار به جای باریک بکشه پته ی داداشت رو اب بیفته.
-اتفاقا سروش اصلادوست دختر نداره.فقط این رو می دونم دخترا خیلی سر به سرش می ذارن.اما هنوز به هیچ کدومشون رو نداده.
-از کجا این قدر مطمئنی؟
-چون داداشم رو می شناسم.
-اون که نمی یاد پیش تو بگه من دوست دختر دارم.
سیلوانا با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت و گفت :
-نمی دونم ! شاید تو راست بگی.
تارا دوست داشت سیلوانا باز هم با اطمینان می گفت که سروش کسی را دوست ندارد اما سیلوانا این اطمینان را به او نداد.
قبل از ظهر بود که مسافران به مقصد رسیدند.اسمان بهاری بدون لکه ای ابر با افتاب دلچسب اش دختر ها را به نشاط اورد و تا ناهار را صرف کردند به اتفاق هم از ویلا خارج شدند.تارا گفت :
-کاش یه چرت کوچولو می زدیم!
سیلوان عینک افتاب گیرش را از روی چشم برداشت و گفت :
-تنبل ! برای خواب همیشه وقت هست ولی این لحظه ها به ندرت تکراری میشه.می دونی می خوام چیکار کنم ؟
-خدا رحم کنه ؟ نکنه می خوای لخت شی دوش افتاب بگیری دوباره برنزه بشی!
-شیر برنج این تویی که باید افتاب بگیری یه کم پوستت رنگ عوض کنه از بس سفیدی ادم یاد چلوار سفید می افته !
تارا خندید و گفت:
-همیشه یاد ماست شیر برنج می افتادی حالا چی شده تغییر ذهنیت دادی؟
-به خاطر اب و خوای این جاست.حالا خودتو لوس نکن گوش بده ببین چی میگم.
-امر بفرما بنده به گوشم.
با اشاره گفت :
-اون ویلای متروکه رو می بینی؟
-خوب؟
-می خوام برم توش.
-زده به سرت ! چه جوری میخوای بری اون تو .
-نگاه کن ببین چه قدر دیوارش کوتاهه فقط کار چند ثانیه است.
-کوتاه بیا دختر مگه مرض داری ! اگه سر و کله ی صاحبخونه پیدا بشه می خوای چه جوابی بدی؟
-بابابزرگ می گه چند ساله که کسی وارد این ویلا نشده.می گه چند بچه خرگوش توی حیاط ویلاست که خیلی تماشایی هستن.
     
  
زن

 
*****
-ولی من مطمئنم کسی توی ویلاست.نگاه کن پرده داره.
-دلیل نمی شه کسی توی ویلا باشه.
-ببین شیشه هاش از تمیزی برق می زنه انگار همین امروز تمیز شده.
-من تا امروز اون خرگوش ها رو نبینم ول کن نیستم.تازه می خوام یکی از اونا رو بیارم تا وقتی این جام ازش نگه داری کنم بعد موقع رفتن بر می گردونم سر جاش.
-من که نیستم.
-می دونم که نیستی.پس لطف کن سنگ جلوی پای من ننداز.
-همچین میگی سنگ جلوی پای من ننداز انگار می خواد چیکار کنه.از من گفتن باشه که داری اشتباه می کنی.اگه مامانت اینا بفهمن حسابی دعوامون می کنن.
-اگه تو دهن لقی نکنی کسی نمی فهمه.تو فقط پایین دیوار وایسا من خودم می رم اون طرف.
-اخه دیوونه ! این چه کاریه می خوای بکنی؟اگه فقط برای دیدن خرگوش ها میری خوب می تونی به بابات بگی برات بخره.
-غیر از خرگوش من دلم می خواد بدونم توی این ویلای متروکه چه خبره.
-من می ترسم سیلوانا اگه کسی اون تو بود چی؟
-سلام تو رو هم بهشون می رسونم.
-بی مزه ! یه کم جدی باش.
-مطمئنم کسی نیست و گرنه بابابزرگ می گفت.
هر چه تارا اصرار می کرد که او بالای دیوار نرود بی فایده بود.سیلوانا مانتو و رو سریش را به دست او داد . او دلخور گفت :
-حداقل رو سری رو سرت کن.
-نه ! این جا که کسی نیست میبینی که این طرفا پرنده پر نمیزنه.روسری جلوی دستم رو میگیره.
-همچین میگه روسری جلوی دستم می گیره انگار به دست هاش می بنده!
سیلوانا بدون توجه به غر زدن های تارا مانند پسر بچه ای شیطان فرز و چابک از دیوار بالا کشید و با همان چابکی از دیوار پایین امد.به خاطر این که خیال تارا را راحت کند گفت :
-تارا صدامو می شنوی؟
-اره ! بگو اون جا چه خبره ؟
-وقتی اومدم اون طرف دیوار بهت می گم چه جای محشریه.
-سیلوانا ! تورو خدا برگرد من دلم شور می زنه قلبم داره از دهنم می پره بیرون.
-خوب دهنتو ببند نپره بیرون.وای خدای من ! یکی از خرگوش ها رو دیدم تارا نمی دونی چه قدر کوچولو و مامانیه!
-سیلوانا ! جون من زود باش.
-بابا کم بترس میگم این جا کسی نیست.من برم یه دوری بزنم ببینم اون پشت چه خبره.
-وای از دست تو سیلوانا ! دیوونگی نکن برگرد!
-محاله ! تا این جا اومدم اون طرفا چه خبره ! تو که اخلاق منو می دونی باید از همه چی سر در بیارم.
-بله می دونم فضول خانوم.
-قربون ادم چیز فهم در ضمن به این نمی گن فضولی میگن کنجکاوی.

کیان میوه ها رو شسته بود داخل یخچال گذاشت و از اشپز خانه نگاهش را به عمه اش شهره دوخت که روی مبل به خواب رفته بود.سر و صدایی که از بیرون می امد توجه اش را جلب کرد ؛ پشت پنجره امد با دیدن دختری که از دیوار ویلا با چابکی پایین پرید خودش را از جلوی پنجره کنار کشید که دیده نشود و از لای پرده طوری نگاه کرد که دیده نشود.هنوز پشت دخترک به او بود.شلوار جین پیش بندی کوتاه با کفش های کتانی زرد رنگ و بلوز اسپرت زرد و سرمه ای رنگی به تن داشت.موهای خوش حالت خرمایی رنگش با حرکت باد ارامی که می وزید به رقص در امده بود.کیان با خود گفت : « عجب دختر جسوریه . »
وقتی دخترش رویش را بر گرداند متعجب زمزمه کرد :«خدای من ! این که خواهر سروشه.این جا چی کار میکنه ؟! » و سیسلوانا بی خیال به دنیای دور و برش مانند بچه ای بازیگوش به دنبال خرگوش ها می دوید و سعی می کرد یکی از ان ها را بگیرد.به شت عمارت که رسید با دیدن اتومبیل پارک شده جا خورد و رنگش پرید.طوری ترسیده بود که پاهایش یارای حرکت نداشت. با باز شدن در عمارت دو قدم به عقب برداشت و سعی کرد دستش را روی دهانش بگذارد که صدای جیغش بلند نشود.
کیان رو به روی او قرار گرفت و نگاهی به صورت مضطرب او انداخت.سعی کرد با لبخند به او ارامش بدهد ، گفت :
-خیلی خوش اومدین در باز بود ؟
سیلوانا از خجالت سرخ شد.به پت پت افتاد و گفت :
-من...می خو...اس.....تم.....
-میدونم! می خواستین با خرگوشا بازی کنید.
سیلوانا سرش را پایین انداخت.می خواست توضیح بدهد که صدای تارا از ان سوی دیوار شنیده شد :
- سیلوانا ! سیلوانا ! صدامو می شنوی ؟ بیا برگردیم تو رو به خدا برگرد....میشنوی؟ من می ترسم.سیلوانا؟صدامو می شنوی؟معلومه اون جا داری چیکار می کنی؟جون من بیا از خیر این خرگوشا بگذر.سیلوانا؟مردی جواب نمیدی؟!
     
  
زن

 
قسمت 17
-سیلوانا ! سیلوانا ! صدامو می شنوی ؟ بیا برگردیم تو رو به خدا برگرد....میشنوی؟ من می ترسم.سیلوانا؟صدامو می شنوی؟معلومه اون جا داری چیکار می کنی؟جون من بیا از خیر این خرگوشا بگذر.سیلوانا؟مردی جواب نمیدی؟!
کیان از حالت سیلوانا خنده اش گرفت گفت :
-نمی خواین جواب دوستتون رو بدین ؟ نگرانتونه سیلوانا خانوم ! چه اسم با مسمایی و چه قدر برازنده ی شماست.
سیلواناحس می کرد او مسخره اش می کند.همان طور در سکوت به او زل زده بود.او طرف در رفت و گفت :
-لطفا جواب دوستتون رو بدین من میرم در رو باز می کنم که بیان تو.
سیلوانا تکانی به خود داد و گفت :
-نه ! مزاحمتون نمیشیم.
-اختیاردارین چه مزاحمتی!
کیان در را باز کرد و سیلوانا تارا را صدا زد.قیافه ی تارا با دیدن کیان تماشایی بود.روسری و مانتوی سیلوانا را به سمت او گرفت.او خجالت زده گفت :
-اقای ادریان دوست سروش هستن.
تارا لبش را گزید و زیر لب سلام کرد.او فورا مانتو و روسری را پوشید.کمی بر خود مسلط شده بود.دست تارا را کشید و او را مجبور کرد وارد ویلا شود.تارا وقتی دید کیان جلو تر از ان ها راه می رود ارام گفت :
-دیوونه ! ابرو برامون نذاشتی.اگه سروش بفهمه...
-می شه بس کنی ! من که دستمو بو نکرده بودم این اتفاق می افته.
کیان رویش را به طرف ان ها برگرداند و گفت :
-اگر مایل باشین بریم لونه ی خرگوش ها رو از نزدیک ببینیم هر کدوم رو که خوشتون اومد تقدیم می کنم.
سیلوانا سعی کرد با او همگام شود :
-واقعا نمی دونم چه طوری از شما عذر خواهی کنم.بابابزرگم می گفت سال هاست که در این ویلای شما رفت و امد ندیده می گفت که کاملا متروکه ست.وقتی تعریف خرگوش ها رو شنیدم دیگه طاقت نیاوردم تصمیم گرفتم هر طور شده سری به این ویلای متروکه بزنم و یکی از این خرگوش هارو پیش خودم نگه دارم ؛ البته فقطتا این چند روزی که این جا هستم.باور کنید اگه یه در صد هم احتمال می دادم ممکنه کسی توی ویلا باشه این کارو نمی کردم.
کیان سریع جواب داد :
-مطمئنم ! در هر صورت شهامت شما قابل تقدیره چون شجاعت می خواد ادم به یه جای ناشناخته و به قول شما متروکگه پا بزاره چون احتمال هر نوع خطری برای شما وجود داشت.
به لانه ی خرگوش ها رسیده بودند.سیلوانا کاملا ترسش ریخته بود.با کنجکاوی نگاهش را به کیان دوخت یک تی شرت نارنجی راه راه سه دکمه با شلوار کتان مشکی به پا داشت.حتی رنگ چشم هایش را به خاطر سپرد.تارا نگاه اخم الودش را به او دوخت و گفت :
-بهتره بیش تر از این مزاحم نشیم خیلی دیر کردیم می ترسم نگران ما بشن.
-فقط چند دقیقه من این همه سختی کشیدم ولی هنوز دستم به خرگوشا نرسیده.
کیان خندید و گفت :
-حق با خانوم شادمانه.من یک عذر خواهی به شما خانوما بدهکبرم.با حضور بی موقع شما رو ترسوندم.
تارا بلافاصله مودبانه جواب داد :
-اوه نه ! شما باید ما رو ببخشین.همین طور سیلوانا گفت ما هرگز فکر نمی کردیم کسی توی ئیلا باشه و گرنه باعث زحمت شما نمی شدیم.
-برای من اصلا زحمت نبود.حق با شماست این ویلا متروکه بود سال ها بدون استفاده مانده بود.این ملک مال عمه ی منه حتی خود من چند وقت پیش از این مکان بی خبر بودم.
سیلوانا گفت :
-چند روزه به این جا اومدین ؟
-پنج روزی میشه.
سیلوانا متعجب گفت :
-چه طوری بابابزرگم متوجه نشده؟
-چه عرض کنم اتفاقا روزای اول خیلی سر و صدا داشتیم.کاگرا از اول صبح تا شب در حال نظافت بودن.این قدر اوضاع این جا خراب بود خیلی طول کشید تا تمیز شد.
او به یاد اورد چند روز پیش پدربزرگ و مادربزرگش منزل نبودن گفت :
-حق با شماست.بابابزرگ و مامانیم دیروز اینجا اومدن چند روزی تهران خونه ی عموم بودن.
تاراسقلمه ای دور از چشم کیان به او زد و گفت :
-داره دیر می شه نمی خوای بریم؟
کیان نگاه کوتاهی به تارا انداخت و گفت :
-انگار دوستتون نگران هستن.شما کدوم خرگوش رو انتخاب می کنید که من زود تر براتون بیارم.
     
  
زن

 
او نا خواسته بر لب راند:
-اگر از نظر شما ایرادی نداره به جای بردن گاهی وقتا بیام همین جا خرگوشا رو نگاه کنم.
-باعث افتخار منه تعارف نمی کنم چون می دونم عجله دارین.به سروش سلام منو برسونین.
او نگاهی به تارا انداخت.کیان بلافاصله از نگاه های ان ها دریافت این دیدار را نباید بر زبان بیاورد البته خودش تا حدودی به اخلاق سروش واقف بود.هر دو را با احترام تا دم در همراهی کرد.
تارا تا از در ویلا خارج شدند عصبی گفت :
-خیلی بی شعوری ! شورش رو دراوردی.می دونی چه قدر ترسیدم ؟ نصفه جون شدم.
-نترس! با همین نصفه جونت صد سال عمر می کنی از بس محافظ کاری.
-می دونی من چه حالی داشتم اون پشت.
خونسرد جواب داد :
-اره ! دست و پات هی می لرزید هی پشت هم صلوات می فرستادی اتفاقی نیفته.
-دیوونه ی خل و چل !
-زیادی شلوغش می کنی.
-معلومه چی میگی؟!مثل دزدا از دیوار مردم کشیدی بالا حرفم داری؟من اگه جای تو بودم از خجالت ارزو می کردم زمین دهن باز کنه منو ببلعه اصلا می دونی کارت چه قدر زشت بود؟
-وای تارا چه قدر خوش تیپه ! من کور چه طور اون روز خوب ندیدمش!خوش پوش و با کلاسه.
-خاک بر سرت کنم ! من الکی دارم خودم رو می کشم اون وقت تو رفتی تو نخ طرف چه شکلی بود من به چی فکر میکنم تو به چه فکری هستی.
-ا...!چقدر غر میزنی.تارا!به جان خودم نمیزارم قصر در بره.باید تورش کنم بدجوری چشممو گرفته.
-چشمت دراد الهی پر رو ! هر کی دیگه جای تو بود کاری می کرد که دیگه چشمش تو چشم این پسره نیفته.یه بار که زدی ماشینشوداغون کردی حالا هم بدون اجازه مثل دزدا ئارد ملک خصوصی او شدی.
-اخ اخ ! چقدر جرمم بالاست .تارا ! بیا فردا بریم خرگوشا رو ببینیم.
-خرگوشا رو یا پسر رو ؟
-اونم جز خرگوشاست دیگه !
-خاک بر سرت کنم ! این قدر بی چشم و رویی.
-این قدر که تو خاک بر سر من می کنی اخرش زنده به گور می شم.
-خدایا زود تر اون روز رو برسون که من از شر این...خلاص بشم.
-باشه هر چی دلت می خواد بار من بیچاره کن.حالا بگو فردا میای بریم.
-نه ! بمیرمم پام با تو نمی یاد.
-باشه عزیزم ! با پا نیا بغلت می کنم.
-بی مزه !
-حالمو نگیر دیگه باباجان مگه چی کار کردم؟چرا مثل دشمن نگام میکنی.جون من اخم نکن وقتی اخم میکنی خیلی زشت می شی درست مثل شیر برنجی که به جای شیر ابش زیاد باشه...حالا شد...یه کم دیگه لبخندتو باز کنی خوشگل تر می شی وقتی پشت دیوار داشتی صدام می کردی بدجوری خندم گرفته بود.
-پر رو !
سیلوانا غش غش خندید و گفت :
-فکر شو بکن من سیخ ایستاده بودم جلو کیان و هنوز تو شک بودم که راستشو بگم یا نه مونده بودم خودمو چحوری تبرئه کنم که تو گند زدی و از اون طرف دیوار بدتر منو رسوا کردی و هی می گفتی ( تقلید تارا را دراورد ) « سیلوانا ! جون من بیا برگردیم سیلوانا من می ترسم سیلوانا می شنوی»ای سیلوانا و مرض.
تارا هم به خنده افتاد و گفت:
-وقتی صدات در نیومد کلی ترسیدم مثل توی این فیلمای بزن بزن فکر کردم گیر یه دارو دسته ی تبهکار افتادی و هی جلو نظرم مجسم می کردم با دست و پای بسته میون چند خلافکار گیر کردی.وای!چیری نمونده بود اشکل در بیاد.اگه چند دقیقه دیگه صداتو نمی شنیدم می رفتم بع همه اطلاع می دادئم که بیان کمکت.
-خاک بر سرت ادم خوبه با تو خلاف کنه سریع وا می دی.
تارا اشکش را که در اثر خنده از چشمش جاری شده بود پاک کرد و گفت :
-واقعا شانس اوردیم که به خیر گذشت.
-اوه ! اگه سروش بفهمه به قول خودش قیمه قیمه مون می کنه.
هر دو هر هر و کر کر کنان وارد ویلا شدند.درست دم در با سروش سینه به سینه شدند.هر دو به هم نگاه کردند و زدند زیر خنده.
سروش نگاهش را به ان دو دوخت و گفت :
-خبریه ! بگین ما هم بخندیم !
سیلوانا گفت :
-داشتیم به یکی از SMS هایی که تو فرستادی می خندیدیم.
سروش در چشمان نافذ او دقیق شد و با لحن شوخ و شنگ خود گفت :
-ماشاا...چقدر گیرایی شما قویه ! تازه دوزاریتون افتاده؟...اما من فکر می کنم قضیه چیز دیگه ای باشه یه جورایی جفتتون مشکوک می زنین.
خنده ی ان ها بیشتر شد بدون اینکه به او جوابی بدهند از کنارش گذشتند و او حیران نگاهش به ان دو بود که وارد ساختمان می شدند.
کیان با رفتن ان ها پشتش را به در تکیه داد و به فکر فرو رفت.هنوز سیلوانا جلو نظرش بود که با ان شل.ار جین پیش بندش بیشتر شبیه یک پسر بچه ی شیطان و بازیگوش بود تا یک دختر هفده ساله.تا حالا دو بار با او رو به رو شده بود و هر بار که صورتش پر از ترس و اضطراب می شد یک دنیا شیطنت به همراه داشت.با خود گفت : « با اون موهای به هم ریخته از باذ و چشمای قهوه ای رنگ شیطونش بیشتر به او می خورد یک کولی باشه. »
کیان شانه هایش را بالا انداخت و دوباره زمزمه کرد : « هر چی که هست یه دنیا اتیشه. »
     
  
زن

 
با دیدن عمه اش شهره که پشت پنجره او را نگاه می کرد خیال سیلوانا راکنار گذاشته وبه ویلا برگشت.عمه اش گفت:
-کسی اومده بود ؟
نگاهش را از شهره دزدید که متوجه دروغش نشود :
-توپ همسایه بغلی افتاده بود تو باغ که بهشون برگردونم.
شهره شالش را به خود پیچید و گفت :
-امان از این بچه های شرور ! توی این نقطه ی کور هم نمیذارن ادم ارامش داشته باشه.نباید توپ رو بهشون بر می گردوندی تا دفعه دیگه جرات نکنن...
او نیمه عصبی حرف شهره را قطع کرد و گفت :
-عمه جون ! اونا که عمدا این کارو نکردن .در ضمن بچه های مودبی بودن.
شهره متعجب از عصبانیت برادرزاده اش گفت :
-رنگت بد جوری پریده معلومه که خیلی خسته ای چرا کمی استراحت نمی کنی؟
کیان فورا از روی مبل بلند شد و به سمت یکی از اتاق ها رفت هنوز وارد اتاق نشده بود که شهره گفت :
-یه ساعت دیگه بیدارت می کنم بریم شهر کمی خرید کنیم.
زیر لب چشمی گفت ولی طمئن نبود که او شنیده باشد.در اتاق رو بست کمی توی اتاق قدم زد و بعد بی حوصله روی تخت دراز کشید.دست هایش را در هم زنجیر کرد و زیر سر گذاشت.به سقف خیره شد که علی رغم سال هایی که متروکه مانده بود ولی به خوبی زیبایی گچ بریش حفظ شده بود.
او به اینده فکر می کرد اما همه چیز برایش مبهم و سردرگم بود.فکر کردن به اینده برایش چندان خوشایند نبود و پرنده ی خیالش را به سوی گذشته سوق داد گذشته ای که برای او همه چیز بود و رنگین کمان خاطراتش به حساب می امد.گذشته برای او بسان ملودی ارام و گوش نواز بود که دوست داشت ساعت ها بنشیند و به این ملودی زیبا گئش و جان سپرد.هر گاه غرق در خاطرات شیرین گذشته می شد زمان و موقیعت خود را به فراموشی می سپرد.
او در ان لحظه خود را پسر بچه ی شش ساله ای میدید در حالی که به قایق ی کوچک تکیه داده بود.پدرش کاپیتان شهران ادریان به پاروی خود تکیه داد و قایق را به دست امواج سپرد و گفت : « خوب کیان امروز روز من و توئه.حالا که مامان نیست باید حسابی خوش بگذرونیم که بعدا یه عالمه خاطره براش تعریف کنیم .»
(کیان ان چنان گذشته را پاک و زلال جلوی نظرش مجسم می کرد که بوی در یا را حس کرد.)امواح کوچکی سطح اب را می لرزاند و نور حیاط بخش خورشید به روی دریا انعکاس زیبایی داشت.کیان به تقلید از پدرش با جثه ی کوچکش پارو را به سختی جا به جا کرد و گفت : « پدر ! منو می بری به ساحل؟دلم می خواد با شن ها ی ساحل یه کشتی بزرگ درست کنم.»
کاپیتان شهران ادریان قاه قاه خندید.موهای پسرش را نوازش کرد و گفت :
حتما می خوای یه کشتی مثل طوفان بسازی؟
کیان فقط با اشاره سر جواب داد و کاپیتان با همان خنده گفت :
می تونم بپرسم کاپیتان اول اون کشتی کیه؟
او موخای صافش را با ذست های گوشت الود و تپلش از جلوی پیشانیش کنار زد و گفت :
خوب معلومه خودم.
کاپیتان بینی او را ارام گرفت و گفت :
اگه صبر داشته باشی به زودی صاحب طوفان میشی اون وقت من مثل الان تو فقط به تفریح فکر می کنم و تو فرمانده ی لایق طوفان می شی.
او از نور خورشید که انعکاس ان بر روی اب های زیبای خلیج فارس دو برابر شده بود لپ هایش گل انداخت و در جواب پدر گفت :
می تونم به جنگ دزدان دریایی هم برم؟
کاپیتان قهقه ای سر داد و گفت :
و حتما پسر کوچولو ی شجاع من می خواد صاحب گنج هم بشه!
خودش را در اغوش پدر انداخت و گفت :
پدر ! راسته که دزدای دریایی ادم خوار هستن؟
کاپیتان گونه ی پسرش را بوسید و گفت :
بهتره به فرماندهی طوفان فکر کنی نه دزدای دریایی.
کیان با سرو صدایی که از بیرون ویلا می شنید از دنیای شیرین گذشته به زمان کنون قدرنهاد.لبخند تلخی برگوشه ی لبش داشت.با خود گفت : « زهی خیال باطل ! چه ارزو های بر باد رفته ای!کو کشتی طوفان که من فرماندهی اون رو بکنم ! کجایی کاپیتان شهران ادریان؟»
دکمه های پیراهنش را بست و از اتاق خارج شد.نگاهش را به اطراف چرخاند خبری از عمه اش شهره نبود.حدش زد که در اتاقش مشغول استراحت است.به طبقه دوم ویلا رفت و مستقیم خودش را به بالکن رساند.بالکن ویلا مشرف بود بر اطراف .با دیدن سیلوانا خودش را کنار کشید که دیده نشود.سیلوانا شا د و پر انرژِ به سوی اتومبیل می رفت و قبل از سوار شدن به طرف برادرش چرخید .کیا ن نمی توانست از ان فاصله ی دور صحبت هایی که بین و او و سروش رد و بدل می شد متوجه شود فقط تشخیص می داد که سروش سر به سر خواهرش می گذارد.سیلوانا هنگامی که می خواست سوار اتومبیل شود ادامس دهانش را باد کرد و ترکاند و با خنده همراه تارا سوار اتومبیل شدند.
کیان ان قدر ایستاد تا اتومبیل از دیدش خارج شد.ان گاه دوباره به اتاق برگشت.انگار که فیلم به عقب برگشته بود و با حرکت اهسته برایش تکرار می شد ؛ سیلوانا شاد و پر انرژِی به سوی اتو مبیل می رفت و قبل از سوار شدن به سوی سروش چرخید و ادامس دهانش را باد کرد و جلو صورت سروش ترکاند و با خنده همراه تارا سوار اتومبیل شدند.
با انگشت های کشیده و مردانه اش چنگی در موهایش انداخت و با خود گفت : « چه دختر اتیش پاره ای ! یه دنیا شور و اشتیاقه خوش به حال سروش که همچین خواهری دارد ! »
شهره رو به روی تلویزیون نشسته بود.یک دستش مجله بود و دست دیگر توی موهای کوتاه مش شده اش.کیان کنارش نشست و چند دقیقه ای نگاهش را به تلویزیون دوخت گفت :
-اگر تصمیم دارین بریم خرید بهتره راه بیفتیم که برگشت به شب برنخوریم.
مجله را روی میز گذاشت و عینک طبی را از روی چشم برداشت و گفت :
- من خیلی وقته اماده رفتنم منتظر بودم تو بیدار بشی.
     
  ویرایش شده توسط: ana17   
زن

 
قسمت 18
- من خیلی وقته اماده رفتنم منتظر بودم تو بیدار بشی.
می خواست بگوید که خواب نبوده اما پشیمان شد نمی خواست او را نگران کند.از جایش برخواست و کمر شلوارش را مرت کرد و گفت :
-پس من برم ماشین رو روشن کنم تا شما بیاین.
-اون زنبیل روی جا کفشی رو هم با خودت ببر برای خرید به کارمون می یاد.زنبیل را برداشت و از در خارج شد ؛اتومبیل را از پارکینگ ویلا خارج نمود و منتظر امدن شهره شد.می دانست که باید مثل همیشه ده دقیقه ای منتظر بماند تا او بیاید و هر بار که منتظر او می ماند با خود فکر می کرد ایا خانوم های دیگر هم هنگام بیرون رفتن لین قدر طولش می دهند.با دیدن شیشه ی کثیف اتومبیل لنگ به دست پیاده شد و با مایع شیشه پاک کن مشغول تمیز کردن شیشه شد.حس کرد که زیر نظر است.رویش را بر گرداند و اطراف را کاوید اما کسی در ان حوالی نبود.دوباره به ادامه کارش پرداخت.شیشع را که تمیز کرد از اتومبیل کمی فاصله گرفت و این بار نگاهش را به پنجره های ویلای همسایه دوخت با دیدن سیلوانا سرش را به نشانه ی اشنایی و سلام پایین اورد ؛ او هم به همان ارامی با سر جواب داد.با امدن شهره فورا نگاهش را دزدید و سوار اتومبیل شد.
با رد شدن اتومبیل سیلوانا از جلوی پنجره کنار امد.حس عجیبی نسبت به کیان پیدا کرده بود.چهره ی ارام و مودب او برایش با مرد های دیگر خیلی فرق داشت.از پنجره که فاصله گرفته بود به سوی کشو کمد رفت ان را بیرون کشید و قیچی را از داخل کشو برداشت و به اتاق دیگر رفت.
تارا با صدای در اتاق نگاهش کرد و گفت :
-حالا خوبه از تو یه قیچی خواستیم!
او قیچی را روی میز گذاشت و گفت :
-کم مثل پیرزنا غر بزن اینم قیچی ( روی صندلی نشست ) می دونی کی رو دیدم؟
-خواجه حافظ شیرازی؟
-اون که شیرازه ! کیان رو دیدم.
تارا قیچی را برداشت و با ان روبان را به دو نیم تقسیم کرد و گفت :
-پس بگو چرا دیر اومدی؟
-به دست تارا نگاه کرد که با مهارت روبان را گره می زد و به شکل پاپیون در می آورد گفت :
-این پسره یه جوریه!
تارا با لبخند مرموزی نگاهش کرد وگفت :
-چه جوریه خانوم؟
بی تفاوت شانه هایش را بالا انداخت و گفت :
-یه جور خاصیه اصلا انگار توی این دنیا نیست.
تارا روبان بعدی را هم دور سبزه پیچید و با مهارت با نوک قیچی ادامه ی روبان را کشید روبان با حالت زیبایی فر می خورد جواب داد :
-چه عجب بلاخره یکی پیدا شد چشم تو رو بگیره!
-اون با اون قیافه ی چلغوزش چشم منو بگیره ؟ چه حرفا می زنی!
تارا با قیچی سر سبزه را قیچی کرد به طوری که یک دست کامل شده ، گفت :
-بهتره این یکی رو ول کنی.به قول خودت بزار توی همون دنیای خودش بمونه.
اضافه های سبزه را از روی میز جمع کرد جلو بینی اش را گرفت بو کشید و گفت :
-می خوام به سروش بگم که دوستش این جاست.
تارا باقی مانده روبان را دور تنگ پیچید و گفت :
-سروش نمی گه تو از کجا کیان رو می شناسی؟
خرده های سبزه رو که توی دستش بود فوت کرد روی میز و گفت :
-راست می گی دیگه به این فکر نکرده بودم.
-تو کدوم دفعه فکر کرده جرف زدی . بعضی وقتا فکر می کنم مغز تو به اندازه یه فندوقه!
-و حتما مغز تو به اندازه ی یه توپ فوتباله!
در باز شد و سروش وارد اتاق شد.سیلوانا به طرف در چرخید و گفت :
-معمولا ادم وقتی دری رو باز می کنه اول در می زنه.
سروش به ان ها نزدیک شد و گفت :
-اون مال موقعی شت که وارد اتاق کسه دیگه ای بشی.انگار فراموش کردی من اینجا می خوابم و فعلا این اتاق به من تعلق داره.در ضمن من باید شاکی باشم که شما بدون اجازه وارد این جا شدین.
تارا با اشاره به وسایل هفت سین گفت :
-تقصیر اینا بود که این جا جا گرفته بودن.
او با دقت به تزیینات هفت سین نگاه کرد و گفت:
-چه قدر زیبا شده چشم نخورین یه چیزایی حالیتونه.
سیلوانا پاپیونی را که با روبان درست کرده بود رو جاشمعی چسباند و گفت :
-انگار خیلی ما رو دست کم گرفتی؟
-دست کم نگرفتم ولی فکر نمی کردم این جور کارا هم بلد بلدین.
تارا به او نگاه کرد که شق و رق ایستاده بود لبخندی بر لب اورد و گفت :
-حالا چرا سر پا ایستادین ؟
به طرف کمد لباس رفت و جواب داد :
-اگر خانوم ها چند لحظه برین بیرون ممنون می شم.
سیلوانا پرسید :
-چرا باید یه لحظه بریم بیرون ؟
-فضول خانوم ! باید همه چی رو بگم ؟ می خوام شلوار عوض کنم برم دیدن دوستم.
سیلوانا نگاهش را به تارا دوخت و بازم از سروش پرسید :
-می خوای بری تهران ؟
-نه ! همسایه ی بغلی.تلفنی حالش رو پرسیدم که فهمیدم اونم اومده این جا.همین ویلای کناری هستن.حالا اگر فضولیت فرو کش کرده یه لحظه برو بیرون من لباسامو عوض کنم.
     
  
زن

 
کیان با اصرارزیاد سروش قبول کرد کهشام مهمان ان ها باشد.ابتدا نمی خواست عمه اش راتنها بگذارد اما وقتی او هم اصرار کردپذیرفت.شلوار جین ابی روشن با تی شرت راه راه ابی و سفید سه دکمه ای به تن کرد و موهایش را با حوصله سشوار کشید ؛ شهره با ذوق تمام کار های او رازیر نظر داشت گفت :
- خیلی ژل به موهات نزن.
در قوطی ژل را بست وجواب داد :
- چشم !
شهره از جایش بلند شد و به صرف اشپزخانه رفت و گفت :
- چشمات بی بلا در ضمن یادت نره که نباید دست خالی بری.
هنوز داشت با موهایش ور می رفت گفت :
-توی این برو بیابون مگه چیزی هم پیدامی شه.اگه بخوام برم کرج و برگردم خیلی دیر می شه.با یه عذر خواهی قال قضیه رو می کنم.
شهره در یکی از کابینت ها رو باز کرد یک جعبه شکولات باز نشده بیرون اوردبه اونشان داد و گفت :
-فکر کنم با این بشه رفت.هر چند خیلی به چشم نمیاد اما از هیچی بهتره.او به جعبه ی شیک شکلات نگاه کرد لبخندی بر لب اورد و گفت :
- بهتر از این نمی شه! کاش می شد شما هم می اومدین.
نه ! پسرم.تنها بری بهتره ؛ من هیچ اشنایی با او ندارم.مطمئن باش با بودن من خونواده ی سروش معذب می شن….برو دیگه خوب نیست بیشتر از این دیر کنی.
تارا استین مانتو سیلوانا را کشید و گفت :
- هوا داره تاریک می شه بیا برگردیم.
سیلوانا بدون توجه به او خطاب به پسر بچه ی هفت ساله ای که رو به رویش ایستاده بود گفت:
-اخرش چند می دی؟
پسر بچه با پشت دست دماغش را بالا کشید و گفت :
- هزار تومن خیرش رو ببینی.
     
  
زن

 
قسمت 19
تارا استین مانتو سیلوانا را کشید و گفت :
- هوا داره تاریک می شه بیا برگردیم.
سیلوانا بدون توجه به او خطاب به پسر بچه ی هفت ساله ای که رو به رویش ایستاده بود گفت:
-اخرش چند می دی؟
پسر بچه با پشت دست دماغش را بالا کشید و گفت :
- هزار تومن خیرش رو ببینی.
سیلوانا از زبلی او خنده اش گرفت و گفت :
-بچه ی کجایی این قدر شجاعی؟
پسره دوباره دماغش را پاک کرد سیلوانا صورتش را با غیظ جمع کرد و گفت :
-اه ! حالمو به هم زدی.کم بکش بالا بچه.پونصد تومن بیشتر نمی دم.
پسرک سوسک پلاستیکی را توی جیب خود گذاشت وگفت :
-خیلی کمه !
تارا نگاهی به لباس های کهنه ی پسرک انداخت و گفت :
-سیلوانا اگه می خواهیش همون هزار تومن رو بده گناه داره.
-تو چی میگی دایه ی دلسوز تر از مادر!مطمئن باش اینو صد تومن دویست تومن خریده.
پسرک دوباره دماغش را بالا کشید و گفت :
-به جون ننه ام هزار و پونصد تومن خریدم.
سیلوانا هزار تومن از کیفش بیرون اورد و به او داد و گفت :
کم دروغ بگو بچه خوب نیست ادم جون ننه اش رو الکی قسم بخوره.
پسرک پول را از دست سیلوانا قاپید سوسک پلاستیکی را به او داد و بدو از ان ها دور شد.
تارا دور شدن پسرک را نگاه کرد و گفت :
-می گم یه تخته ات کمه می گی نه .اخه دیوونه تو این سوسک پلاستیکی رو می خوای چیکار؟
سیلوانا سوسک پلاستیکی را در دستش جا به جا کرد و لبخند مرموزی بر لب اورد و گفت :
-بعدا می فهمی چه قدر طبیعی درست شده.وقتی انداخت جلوی پام فکر کردم سوسک واقعیه.می خوام امشب این جانب « ژیگول خان پاستوریزه » رو کمی سر کار بذارم.
به نزدیک ویلا رسیده بودند تارا گفت :
-خدا خفت نکنه باز چه نقشه ای تو سرت داری؟
با رو به رو شدن با سپند او جوابی نداد.سپند زیپ کاپشنش را بالا کشید و گفت :
-چه عجب بلاخره برگشتین!
سیلوانا به تارا اشاره کرد و گفت :
-همش تقصیر این تارا ست.هر چی می گم کم بازی کن بیا برگردیم مگه به خرجش می ره.
تارا چشم های متعجبش را به سیلوانا دوخت.سپند با خنده گفت :
-دیواری کوتاه تر از دیوار تارا گیر نیاوردی که دروغ بگی؟ برین تو دیر کردین مامان نگران شما شده بود.
با سر وصدای سیلوانا همه ی نگاه ها به در سالن دوخته شد.الهه به انها نگاه کرد و گفت :
-چه عجب زلزله خانوم ! تشریف اوردی.
سیلوانا کیفش را پرت کرد روی مبل.در حالی که دکمه های مانتویش را باز می کرد در جواب گفت :
-وای مامان ! نمی دونی چقدر خوش گذشت.این قدر پیاده روی کردیم و دویدیم دارم غش می کنم.
اقای شادمان به صورت گل انداخته ی او با حظ نگاه کرد و گفت :
-دارم می بینم.
مانتویش را هم پرت کرد روی مبل دیگر و گفت :
-دارم از گرسنگی میمیرم.
سروش گفت :
-شلخته خانوم ! لطف کن لباساتو جمع کن.
سیل.وانا بدون توجه به گفته های سروش به سوی مادربزرگ و پدربزرگش رفت صورت هر دو را بوسید و از جاظرفی روی میز یک سیب درشت برداشت گاز بزرگی به ان زد و با همان حرارت شروع به تعریف کردن کرد.تارا هم با خنده گفت :
-اگه گذاشته بودمش حالا حالا ها برنمی گشت.فقط مونده بود با پسرا تیله بازی کنه.
سیلوانا به طرف دیگر سیب گاز زد و گفت :
-مامان ! نمی دونی چه تیله های خوشگلی داشتن.
مادربزرگش اکرم خانم مادر اقای ارمان در حالی که پاهایش را مالش می داد گفت :
-بزرگ شدی دیگه دختر این حرفا چیه ! به جای اینکه اشپزی و خونه داری یاد بگیری هنوز به فکر تیله ای !
یک بار دیگه مادربزرگش را بوسید و گفت :
-الهی من فدای شما بشم برای اون کارهایی که شما می گین هنوز وقت هست.
     
  
صفحه  صفحه 4 از 13:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  10  11  12  13  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

کولی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA