انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

به رنگ شب


مرد

 

قسمت هفدهم

ماه رمضان به همراه فصل زیبای بهار در راه بوده زن و مرد، پیر و جوان در تکاپوی استقبال از این دو مناسبتمیمون و مبارک، گرم خرید و خانه تکانی، ثانیه شمار لحظه تحویل سال بودند. امانکه از جانب پروین تحریک می شد در این اواخر به الهه بیش از پیش فشار می آورد مُصر بود که سروش،قبل از ماه رمضان تکلیف الهه را روشن کند. الهه تحت فشار روحی سختی قرار گرفته بود و متعاقب آنبا تماس های مکرر این فشار را به سروش که به تازگی از بند جراحات و صدمات ناشی از تصادفات بود،منتقل می کرد.
در این میان سروش مستأصل مانده بود، باآنکه با اتفاق اخیر شرمنده محبت های همسرش شده بود، همچنان به عقاید خود پایبند بود و دلیل کافیبرای ایجاد یک رابطه عاشقانه نمی یافت. از این رو رفتار یکی دو ماه قبل خود را در پیش گرفت. سیما نیز وقایع تلخ را فراموش کرده و با جان و دل به زندگی و مراقبت از سروش دل بسته بود. در این بین شیرین چوناز عشق و علاقه فرزندش به الهه آگاه بود، رفت و آمدش را بیشتر کرد تا راه و رسمزندگی و شوهرداری را به عروس جوان و بی تجربه خود بیاموزد. توصیه های او ختم می شد به طریقه لباس پوشیدن و نوع آرایش. سیما نیز او را آویزه گوش می کرد و برایجلب رضایت سروش از هیچ کوششی فروگذار نبود. این دختر خوش پوش و خوش اندام الحق که در امر انتخاب لباس و نوع آرایش موفق بود و سروش را حسابی تحت تأثیر قرار داده بود، وقتی سروش به منزل می آمد و در مقابل فرشته ای چون او قرار می گرفت، تاب و توان خود را از دست می داد. اما به دلیل قسمیکه خورده بود، با دل پرتمنایش در جنگ می افتاد و به بهانه های مختلف، گوشه اتاقش را پناهگاه امنی در مقابل نیروی جاذبه این افسونگر زیبا می ساخت.
این اواخر ذهن او بیشتر مشغول سیما بود، به طوری که هر جا و هر زمان سیما در مقابلش مجسم می شد.به او می اندیشید علت این امرناراحتی وجدانش به علت عمل زشتی بوده که ُآن شب مرتکب شده است. نمی خواستبه خودش بقبولاند که به سیما علاقمند است و به وجود او عادت کرده است. از این رو هر بار که فکر سیما به ذهنش خطور می کرد، آن را سرکوب می کردو به خود یادآور می شد که هر انسان فقط یک بار عاشق می شودو عشق او فقط الهه است. الهه نیز با تماس های مکرر این موضوع را یادآور می شد. تا آنکه در آخرین تماس، روز جمعه را برای خواستگاری تعیینکرد.
سیما با تنی چند از دوستانش قرار گذاشته بود روز جمعه به توچال برود و این فرصت مناسبی بود تا سروش خود را برای رفتن به منزل اسکویی و خواستگاری از الهه آماده سازد. اما برخلافگذشته، این بار برای دیدار الهه ثانیه شمارینمی کرد. حسی درونش بیدار شده بود و به او نهیب می زد. شور و اشتیاق اولیه از وجودش گریخته بود و جای آن را دلهره و اضطراب، بههمراه احساس گناه فراگرفته بود. مع ذلک بعد ازاصلاح صورت، حمام کرد و مشغول تعویض لباس شدکه صدای بسته شدن در آپارتمان را شنید. سیما بازگشته بود و او را بهنام می خواند.
سروش در حالی که شلوار سیاه خوش دوختیبه پاداشت از لای در سرک کشید:
- سلام خانم کوچولو... اومدی.
سیما ابرویی بالا داد و پرسید:
- جایی میری؟
- خونه یکی از رفقام دعوت دارم.
- عالیه.
- چرا؟!
- این جوری تلافی تنهاموندنت در میاد
- قصد تلافی ندارم
- ولی من از صبح تا حالا فقط به فکر تو بودم.... بیچاره بچه ها! اسکی بهشون زهر شد
- قرار بود فقط خوش بگذرونی
سیما کمی نزدیک شد و مقابل او ایستاد، گرماینگاهش را در صورت سروش پاشید و گفت:
- بدون تو هیچ جا به من خوش نمی گذره
خون به گونه های سروش دوید، اما سروش چرخید و رفت. بلوز یقهقایقی کجش یه سر سوزن از زیبایی اندامش را نمایان ساخته بود اما دامن ماکسی سیاه وبلندش بقیه اندامش را پوشانده بود، گیسوان سیاه پرکلاغی اش را روی قرمزی رنگ بلوزش رها کرد و بیرون آمد. آستانه اتاق سروش ایستاد،سر به چهارجوب تکیه داد. سروش گره کراواتش را سفت می کرد. بیش ازهمیشه جذاب و خوش قیافه به نظر می رسید.در سکون به نظاره اش ایستاد. نمی دونست چرا تا این پسر مغرور واز خودراضی را دوست دارد. سروش ادکلن زد. دستهای ژل خورده اش رالابه لای موهایش کشید و روی از آیینه گرفت. چرخید که چشمش به سیما افتاد، لبخند زد و گفت:
- اینجایی... متوجه نشدم
سیما با نوک انگشتان موهایش را به عقب راندو لبخند زد. سروش نزدیک شد دست بالای سر او روی چهارچوب گذاشت و خیره شد. سیما گره کراوات سفت و یقه او را صاف کرد و باطنازی گفت:
- خوش بگذره
سروش خم شد، پیشانیاو را بوسید. سپس انگشت روی گونه برجسته سیما به حرکت درآورد و بی اراده گفت:
- اگه دوست نداری،نمیرم
اما سیما پشت چشم نازک کرد و گوشه پیراهن او را کشید و او به سمت در آپارتمان هدایت کرد و گفت:
- دلم نمی خواد دوستات فکر کنند زن ذلیلی
و در آپارتمان را باز و انگشت سبابه اش را به سمت بیرون نشانه رفت. چشمک و خنده نمکین او، سروش را بیقرار کرد. احساس کردمیلی به رفتن ندارد، دلش هوای سیما را داشت. ضربان قلبش با دیدن او و بودن در کنار او تندتر می زد. اما سیمای از همه جا بی خبر او را به زور وادار به رفتن کرد. به محل هایی که گل و شیرینی سفارش داده بود سر زد و راهی منزل اسکویی شد. در راه به الهه و سیما هر دو فکرمی کرد. عشق چندساله اش به الهه را با زنجیر محبتی که سیما به تازگی برگردنش بسته بود، در کفه ترازو قرار داد. مستأصل ماند، گیج و سردرگم. نزدیکی های منزل اسکویی کنار خیابان متوقف شد. افکارش به هم ریخته و آشفته بود. احساس می کرد مقابل سیما مسئول است و این خواستگاری پنهانی در حالی که زنیرا در عقد ازدواج خود دارد، بی شباهت به کار دزدی است که سرسفره ای نان و نمک خورده و نمکدان را دزدیده است. می دانست خلاف مردانگی عمل می کند، هر چند ازدواجش از روی اجبار و بدون علاقه بوده است. لازم بود قوایش را جمع کند و به افکارش نظم ببخشد، دقایقی درون اتومبیل نشست.
چشم بست و سعی کرد به هیچ چیز جز الهه فکر نکند، اما تلاشش بیهوده بود. چهره معصوم و زیبای سیما لحظه ای از نظرشدور نمی شد، لحظات تلخ و شیرین چند ماه زندگی مشترک یکی پس از دیگری بر صفحه ذهنش نقس بست. صحنه جاری شدن خطبه عقد، بهانه گیری های بعد از آن و مشاجره های مکرر با سیما، شوخی شب مهمانی افشار و پرت شدنشان در استخر،یادآوری شبی که بی اراده سیما را هول داد و پس از آن تصادفش، محبت ها و مراقبت های بی وقفه سیما در حالی که او از شدت ضعف و بیماری نای راه رفتن نداشت، گله و شکایت نکردناو از طریقه زندگی ای که برایش رقم زده بود، تحمل تنهایی و مهمتر از همه بهانه احمقانه ای که از آن بهعنوان بیماری یاد کرده بود. یک مرد چقدر می توانست بی انصاف باشد و این همه فداکاری و تحمل را در مقابل آزار و اذیت فراموش کند و مثل گربه کوره به دنبال عشق و هوس خود باشد. کلافه و عصبی با فشار بر پدال گاز، باسر و صدای زیاد به راهافتاد.
چشم از ساعت برنمی داشت. سروش تأخیر کرده بود. هر چه زمان بیشتر می گذشت، امید به آمدن او دلش کمتر می شد. عقربه های ساعت از هشت هم گذشت سعی در برقراری تماس کرد ولی گوشی سروش خاموش بود و تلفن منزلش نیز جواب نمی داد. امان با وجود رضایت قلبی،ابروانش را در هم کشید و با ترشرویی که لازمه جذبه اش بود، گفت:
- می دونستم این پسره احمق جربزه زن گرفتن نداره، از اول هم نباید روی حرفش حساب می کردم.
الهه به شدت عصبانی بود. کلافه، با این پا اون پا کردن گفت:
- شاید برایش اتفاقی افتاده... سروش سرش بره قولش نمیره
- از سرش خبر ندارم ولی فعلا که پای قولش نایستاده.
آن شب سروش به منزل اسکویی نرفت، و کار الهه تا طلوع آفتابگریه بود. صبح روز بعد وقتی سر کار حاضرشد، اولین اقدامش گرفتن دو ساعت مرخصی بین ساعت 10تا 12 بود. تا آن موقع دست و دلش به کار نرفت. خطای مکررش درانجام وظایف محوله، رییسش را وادار به تذکر کرد، اما برای اواهمیت نداشت. رأس ساعت ده لباس پوشید، کارت زد و بیرون رفت. داخل ساختمان شرکت سروش، چنان هول و عصبانی بود که انتظار آسانسور را نکشید و از طریق پله ها چهار طبقه را به حالت دو بالا دوید. وقتیمقابل مهتاب،منشی مخصوص سروش ایستاد،نفسش به شماره افتاده بود و هر کدام که از دهانش خارج می شد بامکثی کوتاه همراه بود.
سروش به محض گشودن در و دیدن الهه جا خورد و گفت:
- اینجا چه کار می کنی؟
- می خواستم مطمئن بشم اتفاقی برات نیفتاده. ولی نه!... مثل اینکه حالت از من بهتره.
سروش در را بست و در حالی که با خودکارشور می رفت گفت:
- قصد داشتم امشب باهات تماس بگیرم
الهه پوزخند زد. سروشخوب می دانست چه کرده است و قبل از آن می دانست الهه مثل انبار باروت منتظر جرقهای برای انفجار است. با خونسردی، که کمتر در خود سراغ داشت، او را دعوت به آرامش کرد و برای پرهیز از جار و جنجال و آبرو ریزی گفت:
- اینجا جای مناسبی برای صحبت کردن نیست.
- اِ اِ!.... به آبروی آقا لطمه وارد می کنه؟
- الهه!... خواهش می کنم یه کم عاقل باش. اگه دیشب می اومدم، باز هم برای پدرت فرقی نمی کرد. وقتی زن نداشتم، نتونستم پدر و مادرم روی برای خواستگاری راضی کنم وای به حالاکه زن دارم.
- مثل اینکه خیلی هم دوستش داری.
سروش با رخوت روی صندلی رها شد. موجی از مهر و محبت را در نگاهش به چهره الهه پاشید و گفت:
- خودت می دونی که چقدر دوستت دارم، ولی تا سیما زنمه نمی تونه بیام خواستگاری.
- پدرم صبر نمی کنهسروش!.... چرا نمی فهمی!.... بالاخره مجبورم می کنه ازذواج کنم.
سروش به آرامی زمزمهکرد:
- شاید ما قسمت هم نباشیم
اما الهه شنید و با نگاه تند و گزنده ای گفت:
- نکنه تو از سرنوشتت راضی هستی ومن احمق دارم وقتم رو الکی هدر میدم.
9-2
بعد از افطار احساس خستگی مفرطی داشت. نماز خواند و فکر کرد تا رسیدن سروش قدری بخوابد اما چرتش تبدیل به کابوسی وحشتاک شد. خواب دید در باغ زیبایی به اتفاق سروش قدم می زند و از میوه های شیرین و با طراوت آن تناول می کند. در میان باغ چرخ زنان و رقصان بود و سروش در حالی که دست مهر و محبت به سر و رویش می کشید و مشتاقانه خریدار ناز و عشوه اش شده بود، به دنبالش به هر جا روانبود، ناگاه طوفان سختی در گرفت و درختان باغ در هم پیچید. وحشتزده در حالی که از ترس به خود می لرزید پشت تختهسنگی پناه گرفت وسروش را به کمک طلبید. لحظاتی بعد با فرونشستن طوفان از پشت تخته سنگ بیرون آمد، اما بلافاصله متعجب شد، از آن باغ سرسبز و درختان پرمیوهجز بیابانی برهوت و درختان خشک چیزی به جا نمانده بود. سراسیمه و آشفته در حالی که بر سرو رویش قطرات عرق نشسته بود، به دنبالسروش به هر سو نظر کرد، ولی میان آن بیابان بی آب و علف تنهای تنها مانده بود. ترس و وحشت بر وجودش چیره گشت وبا صدای بلند سروش را فریاد زد.
سیما در کابوس وحشتناک خود دست و پا می زد که صدای سروش او را به خود آورد. چند بار پلک زد تا چشم گشود. سروش را نگران بالای سر خود یافت. گویی با دیدن او آسوده خاطر شد،زیرا لبخند زد و گفت:
- خواب می دیدم.
- آره... داشتی تو خواب داد می زدی... تمام بدنت خیس عرق شده
- خیلی وحشتناک بود
سروش لبه تخت نشست. دست کشید بهگیسوان بلند سیما و با نوازش آنها گفت:
- بعضی وقت ها آدم خواب نمی بینه، بلکه دچار کابوس میشه.
سیما زل زد به چهره دوست داشتنی سروش وبا اضطراب گفت:
- خواب بدی بود. من و تو توی باغ گردشمی کردیم که یکدفعه طوفان سختی آمد و اونجارو تبدیل بهبیابان کرد.... نمی دونم کجا بودی خیلی دنبالت گشتم انگار در طوفان گم شدی.
اشک حلقه چشمانش را خیس کرد و افزود:
- می ترسم سروش... می ترسم، یه وقت خدای نکرده بلایی سرت نیاد!
سروش چانه اش رو سر سیما گذاشت در حالی اورا نوازش می کرد گفت:َ

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
سروش چانه اش رو سر سیما گذاشت در حالی اورا نوازش می کرد گفت:َ
- بی خود نگران نباش... خواب سر شب که تعبیر نداره... به دلت بد راه نده.
سپس برخاست و دست سیما را گرفت:
- یا الله، بلند شو دست و صورتت رو بشوی.... من هم یه چای بریزم گرم شی.
سیما به زور از تخت پایین آمد. دست و صورت که شست، نشست کنار شومینه، سروش با دو لیوان چایخوشرنگ جلو آمد، تازگی ها خیلی مهربان شده بود، لبخندی زد و مقابل او نشست. این اواخر خیلی فکر کردهبود،سعی داشت تا راهی برای نزدیک ترساختن روابطش با سیمابیابد و با نذری قسمش را بشکند و حال که سرنوشت او را در کنار همسری چنین مهربان و فداکار قرار داده است، الهه و عشق دست نیافتنی او را فراموش کند و قدر سیما و لحظه های جوانیشان را بیشتر بداند. فنجان چای را به لب نزدیک کرد و گفت:
- بهتر شدی؟
- حالم بهتره، ولی فکرم بدجوری مشغوله
- دلم نمی خواد با خیال و اوهام فکرت روخراب کنی، از ذهنت بیرونش کن
- سعی می کنم
- سعی نه.... قطعا بیرونش کن
- می ترسم... می ترسم واقعیت پیدا کنه... اگه بخوای ترکم کنی....
سروش به علامت سکوت انگشت روی لب گذاشت.
- هیس
- نه... بگذار حرفم را بزنم. بگذار بگم توی دلم چی می گذره.
سروش برخاست و کنارسیما نشست. امواج گرم نگاهش را در صورت سیما رها کرد وگفت:
- من اینجام... پیش تو... پس لزومی نداره نگران باشی.
- اگه همه اینها خواب باشه چی!... اگه بیدار بشم و ببینم تو اینجا نیستی چی؟
- دیوونه شدی!... من کهجایی نرفتم.
- از همیشه عاقل ترم. اگه باز هم بخوای ترکم کنی؟ اگه مثل دو ماه پیش تصمیم به جدایی بگیری؟ می بینی! شاید خوابم تعبیر بشه.
سروش آه پرحسرتی کشید و گفت:
- بابت گدشته ها متأسفم. بالاخره همه چیز درست میشه. به زودی! قول میدم.
دو تا قطره شبنم روی گونه های سیما سرخورد، گفت:
- نمی گذارم کسی تو رو از من بگیره
سروش بوسه بر چادر سیاه شب زد و گفت:
- هیچ کس نمی تونه ما رو از هم جدا کنه. مطمئن باش به همه این ماجراها خاتمه میدم! فقط باید یه قول به من بدی.
- چه قولی؟
- قول بده تمام رفتارهای گذشته من رو ببخشی
سیما لبخند زد، اما سروش با شرمساری افزود:
- یه چیزهایی هست کهتو نمی دونی، می خوام برای اونا هم من رو ببخشی
- چه چیزهایی؟
- الان نمی تونم بگم. وقتش که برسه خودت می فهمی
سیما قصد داشت تا سروش را در همان لحظهوادار به اعتراف کند، اما زنگ تلفن همراه باعث شد تا سروش با دیدن شماره روی آن با عذرخواهی به اتاقش برود.
به محض برقراری ارتباط،الهه گفت:
- سلام! کجایی؟... چه کار می کنی؟
- خونه ام، تلویزیون نگاه می کردم
- انگار بد موقعی مزاحم شدم
- طعنه نزن، حرفت رو بزن
- می خواستم یه چیزی بگم ولی مثل اینکه برای تو دیگه اهمیت نداره
- چی برای من اهمیت نداره؟ چرا سربسته حرف می زنی؟
- این جور که بوش میاد تو از زندگی مشترکت راضی هستی. پس می بینی که حرفی برای گفتن نمی مونه.
- میشه بری سر اصل مطلب؟
الهه به من من افتاد و سروش گفت:
- قرار خواستگار بیاد، نه؟ پسره رو می شناسی؟
الهه پس از مکث طوالنی در حالی که سروش را در انتظاری پرالتهاب نگاه داشته بود،گفت:
- مهرداد.
سروش به ناگاه طوفانی شد. حس حسادت در وجودش به غلیان درآمد. شاید اگر نام دیگری را می شیند، تا این حد برافروخته و عصبی نمی شد. گوشی را پرتاب کرد و گیج و منگ جلو پنجره رفت. سراپای وجودش از کینه و حسادت پر شد، به نحوی که تنفس تند وسنگین شده بود. شایداگر به خودش نمی آمد، از پنجره به بیرون پرتاب می شد.
مرهمی برای آرامش و تسکین خود نمی یافت،سیگار را که در ایام جدل با پدر به دست گرفته بود،کنار گذاشته بود. ولی احساس نیاز می کزد. کشوی میز را کشید و بسته سیگار را بیرون آورد. یه نخ گذاشت کنج لبش، روشن نکرد. بلند شد. کلافه بود. چنگ زد به موهاش، یادآوری نام مهرداد آتش حسد را در وجودش شعله ور می ساخت. سیگار را در مشتش مچاله کرد و مشت گره کرده اش را محکم به دیوار کوبید،با شدت درد پاهایش تا خورد و زانو زد. دستش را تکان داد و آن را زیر بغل گرفت،لحظاتبی بعد کلافه،صورتش را میان دو دست پنهان ساخت و گریه می کرد!انتظار سیما به درازا کشید. مزاحمت را جایز نمی دانست، اما لحظاتی بعد با صدای گریه سروش هراسان شد و سرزده به اتاق او دوید. سروش روی زمین خم شده بود و گریه می کرد. تمام وجودشبه لرزه افتاد،پاهایش سست شد و رمق از آنها گریخت. با پاهای لرزان نزدیک شد دست به شانه سروش گذاشت،سروش در چشمان نگران او خیره شد،لبهایش را جمع کردو در دهان فرو برد. قطرات اشک از گونه هایش سرازیر بود. متأسف سرتکان داد. و بی محابا آپارتمان را ترک کرد. سیما مات و مبهوت بیرون رفتن او را نظاره کرد،حتی برای لحظه ای به ذهنش خطور نکرد کابوسی که دقایقی بیش دیده است، به این سرعت به حقیق پیوسته باشد.
نگاه الهه روی پوستر"موج دریا" خیره بود، آنقدر نگاه کرد تا احساس نمود دریا وحشیانه و با تمامی عظمتش قصد هجوم به اتاق او را دارد. از این رو صورت را میان دستها پنهان کرد و سر به زیر انداخت. امان قصد داشت تا در حضور او سروش را ملامت و روز خواستگاری را یادآور گردد. مستأصل بود و راه گریزی نمی یافت. با این وجود با قدم های سنگین و دل پراکراه به سراغ پدر رفت. امانپشت میز تحریر چوب گردو با آن کنده کاری بسیار ظرقب و دقیق نشسته بود و عینک به چشم،مشغول مطالعه بود. وقتی الهه را در آستانه در دید لبخندی زد و او را به درون دعوت کرد نگاه امان عاشقانه بود، عشقیک پدر به تک فرزندش، با یک عالمه آرزوهای شیرین و خواستنی. اما الهه با کج خلقی فرصت بروز احساسات را از او گرفت و گفت:
- میشه بگید چی توی سرتون میگذره؟
- توی ذهن یه پدر چی می تونه بگذره؟
- شما باید فرصت بیشتری به سروش می دادی.
- فرصت دادم، ولی دیدی که! حتی عرضه نداشت سر قرار حاضر بشه.
- چه فایده داشت اگه باز هم تنها می اومد.... شما قبول می کردی؟
- شاید قبول نمی کردم... ولی بازهم بهش فرصت می دادم
الهه لحن پرالتماسی به خود گرفت و گفت:
- تو رو خدا یه فرصت دیگه بهش بده بابا
- بهتر می دونم این فرصت رو مهرداد بدم
- من هیچ علاقه ای به مهرداد ندارم
امان برخاست، کنار قفسه کتابخانه ایستاد و گفت:
- فردا شب مهرداد و خانواده اش برای خواستگاری میان... دلم می خواد دخترم عاقلتر ازاینها باشه.
-بابا تو رو خدا رحم کن. من بدون سروش می میرم
- همین که گفتم. تو با مهرداد نامزد میشی، اگه دیدی پسر لایق و شایسته ای نیست، حرفیندارم. اون وقت هر کاریدلت خواست بکن.
- شما داری من رو مجبور می کنی؟
-هر جور دوست داری تعبیر کن.
الهه با عصبانیت در را محکم به هم کوبید و با گریه به اتاقش دوید. می دانست تلفن زدن به سروش هم فایده ای نداد، او بی جهت دستو پا میزد. سروشی که او می شناخت، مردی نبود که به راحتی وجدانش را زیر پا بگذرد و حق همسری که هر چند علاقه و یا حتی رابطه ای با او نداشت، جفا کند. سروش یک عشق از دست رفته بود و او می بایست مرد رویاهایش را به فراموشی بسپارد و سیما را قربانی عشق نافرجام خود ننماید. اما او دختر حسودی بود که هر چه می خواست باید به هر قیمتی به چنگ می آورد، همان طورکه از بچگی این عادت ناپسند را داشت و با هر حربه ای، چه بسا گریه، تهدید و حتی زیرکی ، به مقصود مورد نظر خود می رسید.
هیچ کس برای او اهمیت نداشت، او حتی عشق پاک و واقعی مهرداد را نمی دید و بالجبازی لگد به بختخود می زد. آن شب سخت تر از شبهای چند ماه اخیر گذراند. وقتی آسمان قصد کرد چادر سیاهش را از سر بگیرد، پلکهای سنگینش روی هم افتاد. عقربه های ساعت، ده صبح را نشان میداد که عاطفه بالای سرش ایستاد و گفت:
- نزدیک ظهره، نمی خوای پاشی خانم؟
الهه با زحمت پلکهایش را گشود و گفت:
- دیشب نخوابیدم... خیلی خوابم میاد.
- حیفه.... روز عید داره تموم میشه و تو هنوز تو رختخوابی
الهه تازه متوجه زمان شد. تکانی به خود داد و نیم خیز روی آرنج راستش تکیه زد و گفت:
- خدای من!... امروزعیده.... وااای!.... عیدت مبارک.
عاطفه خم شد و پیشانیاو را بوسید و تبریک عید گفت.
الهه با یادآوری مهردادپرسید:
- بابا هنوز سر حرفشه؟
- آزه... ولی دلم می خواد بدونی من این وسط هیچ کاره ام. با خودت فکرنکنی چون مهرداد پسر برادرمه، تمام اینبرنامه ها رو من چیدم.
- این چه حرفیه عاطفه جون! خیالت راحت باشه.
عاطفه بار دیگر پیشانی الهه را محل فرود بوسه خود ساخت و با لبخند و خیالی آسوده بیرون رفت.
الهه لحاف پشم شیشهنقش ستاره اش را کنار زد و بلند شد. چشمش به آیینه افتاد، نفس عمیقکشید، به تصویرش زل زد و گفت:
- هر چه باداباد! یه نامزدی مصلحتی چه اشکالی داره؟
و در حالی که با تکان دادن انگشت سبابه اش خط و نشان می کشید،زیر لب زمزمه کرد:
- صبر کن آقا پسر! یک پدری ازت دربیارم که دو تا پا داری، دو تا دیگه هم قرض کنی،زودتر برگردی فرانسه.
فصل10
10-1
پسر اون هم از نوع فرنگ رفته و ورزشکار، خجالتی ، نوبره. گونه هاش گل انداخته بود. تند تند عرق روی پیشانی اش را خشک کرد. دست و پا گم کرده، دکمه کت خوش دوختش را هر دو سه ثانیه باز می کردودوباره می بست. گره کراوات راه کج زرشکی و طوسی اش را قدری شل کرد تا نفسش بالا بیاید. موهایش را کوتاه کرده و به طرز زیبایی با حرار ت سشوار فرم داده بود. با آن قد و بالای بلند و هیکل ورزیده، در کت و شلوارنوک مدادی خوش دوختفرانسوی اش هیبت فوقالعاده ای یافته و الهه را وادار به تحسین می کرد، اما به زبان... نه.
الهه در سکوت نظاره گر بود و از اینکه سخنی از خواستگاری پیش نمی آمد راضی به نظر می رسید. تا اینکه پروین با حوصله سر رفته، گره در ابرو کرد:
- کم کم داره وقت رفتن میرسه ولی هیچ کس به اصل مطلب و اینکه چرا دور هم جمع شدیم اشاره ای نمی کنه.
حرفها شروع شد تا آنکه با شنیدن نظریات دو خانواده و شروط الهه شیرینی پخش و مجلس به پایانیافت. با رفتن مهمان هاغم سنگینی بر دل الهه نشست، بدون شب به خیر و با اوقاتی تلخ به گوشه اتاق ده متری اش پناه برد. پوسترهای رو در و دیوار اعصابش را درهم می ریخت. چشم دوخت به تلفن باید حال سروش را می گرفت. از این رو گوشی را برداشت و شماره گرفت.
سروش برای قبول و پذیرش موضوع، با خودش در جنگ بود، امابا جوی که بر زندگی اش حاکم بود، نمی توانست تصمیم قاطع ونهایی را بگیرد. از این رو وقتی، صدای الهه را شنید، از سر حسد و ناامیدی گفت:
- همه چی تموم شد؟
الهه پس از یک سکوت نسبتا طولانی گفت:
- یک حلقه نمی تونه من رو پایبند کنه.
- اگه مثل من نتونی راهفرار پیدا کنی؟
- تو دست و پات رو زنجیر بستی، ولی من یک طناب کهنه و پوسیده رو انتخاب کردم
- اگه اون به قلبت راهپیدا کنه و من رو فراموش کنی!!؟
- مگه سیما تونست به قلبت راه پیدا کنه؟
سروش سکوت کرد، جوابش روشن بود. سیما در خطوط افکارش راه پیدا کرد بود و از راه عقل به قلبش نیز نزدیک تر میشد. از جواب طفره رفت و گفت:
- این پسره تا کی موندگاره؟
- فکر کنم یک ماه ونیم، شاید هم دو ماه.
- پس یه جوری دست به سرش کن
- مهردادی که من می شناسم به این راحتی ها دست بردار نیست
سروش برافروخته لحنش را تند کرد و گفت:
- غلط کرده... پسره احمق! ببین الهه! دوست ندارم زیاد دور و برش بپلکی آ.
- احتیاج به سفارش شما نیست حضرت آقا ولی مجبورم برای پیداکردن بهونه باهاش رفت و آمد کنم.
آتش حسد برافروخته شد و الهه هر لحظه بر هیزمش می افزود. چنان می نمود که شعله هایاین آتش بر جان دیگران نیز خواهد افتاد. سروش دیوانه وار گوشی را به زمین کوبید و تنوره کشان از اتاق خارجشد. هر چیز که مقابلش قرار داشت زیر لگدش خرد و خاکشیر می شد. لگد زیر تاکسی درمیحواصیل، مشت در آیینه قاب فلزی ستون شومینه، لگد زیر گلدانپایه بلند سبز و سفید صنایع دستی، یکی پس از دیگری اثاثیه می شکست. سیما مات و مبهوت نگاه می کرد، ولی جرأت حرف زدن نداشت. سروش تقریبا تمام دکوری و میزهای عسلی را شکست. بعد دست روی کنسول کشید و قاب عکس های چیده شده را به زمین ریخت. سیما در حالی که خاموش اشک می ریخت، جلو رفت قابهای شکسته را از زمین جمع کرد.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
سروشگویی افسار گسیخته بود زیرا وقتی سیما را مشغول جمع آوری خرده شیشه و عکس ها دید بی اراده چنگ در گیسوان او زد او را با مو از جا کند. دل سیما ضعف رفت، نالید. ولی از ترس صدایش را بلند نکرد. سروش سر او را به عقب کشید و چشمان پر شَرَش را در چشمان بی فروغ اودوخت و از لابلای دندان های کلید شده اش گفت:
- ازت متنفرم... متنفر... می فهمی... حالم ازت به هم می خوره.
چشمانش دو کاسه خون و نگاهش پر از خشم ونفرت بود سیما را هول داد. سیما با ضرب زمین خورد. دردی عمیق در استخوان پایش پیچید اما از ترس سکوت کرد نمی خواست بهانه ای برایآزار و اذیت بیشتر خود به وجود بیاورد. سروش گویی حرص و کینه اشرا فرو نشاند زیرا گوشه میز تلویزیون کز کرد. چشمش افتاد به سیما که مظلومانه اشک می ریخت. با خودزمزمه کرد: "دیوونه شدم".
خود را در برزخی می دید که خلاصی از آن میسر نبود. دلش به حال سیما می سوخت. نمی دانست چرا تا آن حد بی اراده شده و قادر به کنترل اعمال خود نیست. چیزی به قلبش چنگ می انداخت که عمق وجودش را می سوزاند و این احساس فراتر از یک دلسوزی ساده بود. باز هم پشیمان، مثل دفعات قبل! خیز برداشت و چهار دست و پا جلو رفت. گیسوان پریشان سیما را به نرمی عقب راند و گفت:
- نمی خوای نگام کنی؟.... می بینی بازم سروشت دیوونه شده!
سیما تکانی به خود داده و خودش را کنج دیوارش کشید. بغض گلویش را می فشرد. هوای گریه داشت. برای جلوگیری از ریزش اشک و حفظ غرور، دماغش را بالا کشید و آب دهانش را قورت داد.سر به زانو گرفت. سروش گریه می کرد! دستش را برای نوازش روی شانه سیما گذاشت. اما سیما با غیظ او را پس زد. این زندگی نبود، جهنم داغی بود که هر لحظهو هر ثانیه اش عذاب و آتش بود. سروش را پس زد و گفت:
- تنهام بگذار
سروش با شرمندگی گفت:
- می دونم، عذر خواهی کردن مسخره است من هیچ توضیحی ندارم.
- تو دیوونه ای.... دیوونه.
- حق با توست.... این کارها فقط از یه دیوونه برمیاد.
سیما قادر نبود جلوی طغیان رودخانه چشمانش را بگیرد. با پشت دست آبهای شور روی گونه هایش را زدود و باصدایی که از بغض می لرزید گفت:
- دیوونه ای که با یه تلفن به هم می ریزه.
سروش مبهوت در او خیره شد.
- منظورت چیه!؟
- از همون روز اول، تنها چیزی که تو رو به همریخته، همین تماس هایلعنتیه.
- اشتباه می کنی سیما
سیما با غیظ اشک را از گونه هایش پاک کرد وسروش را با دست پسزد و گفت:
- اگه به خاطر دیگری شکنجه ام می کنی، باید بگم احمقی سروش... خیلی.
سروش مثل گچ روی دیوار سفید. اما با سعی فراوان خودداری کرد و گفت:
- هیچ کس وجود نداره.... تو خیالاتی شد.
- فکر می کنی خرم، نه؟....فکر می کنی چون سن زیادی ندارم، انداره یه گاو هم سرم نمیشه!؟نه آقا سروش...نه...تنها چیزیکه من رو پایبند تو و این خونه کرده، عشقه. اونم یه عشق خرکی، ولی اگه بدونم جسم و روح تو به دیگری تعلق داره.... آتش این عشق روی توی سینه امخاموش می کنم و برای همیشه فراموشش می کنم.
سروش به هیچ وجه نمی دانست دلش چی می خواد. خراب و کلافهبود. الهه را فراموش کرد و گفت:
- پس دوستم نداری! چون حاضر نیستی برای عشقت بجنگی!
- اگه بدونم مال منه نمی گذارم کسی حتی به سایه اش هم نزدیک بشه. ولی این عروس شش ماهه جز دروغ از همسرش چیزی نشنیده. دروغی که به خاطرش دستش رو داغ می کنه.
سروش مبهوت شد. سیما به سرعت از مقابل او گریخت. لباس پوشید و دوید جلوی در آپارتمان، اما قبل از خروج سر چرخاند و گفت:
- دلم می خواد امشب روبا مادرم باشم... بعدا....بعدا زنگ بزن.
سروش هاج و واج ماند.
- زنگ بزنم!؟.... برای چی؟..... کجا داری میری!؟
- اگه تو بخوای بر می گردم. اگه نخوای باز هم استقبال می کنم. هر چی تو بخوای همون میشه.
سروش مثل تیری از چلهکمان رها شد. از جا جهید. دست روی چهار چوب در گذاشت و راه رابر او سد کرد و گفت:
- تو داری اشتباه می کنی.... پای هیچ زنی در میون نیست.
- من یه زنم سروش... یه زن... احساس یه زن هیچ وقت بهش دروغ نمیگه.... منتظر تلفنت هستم.
نگاه سروش غم داشت و صدایش التماس گفت:
- نرو....نرو سیما.... به من فرصت بده.... باید فکر کنم.
اما سیما با ضرب دست او را پس زد و بیرون رفت و قبل از آنکه در آسانسور بسته شود گفت:
- تنهایی بهتر می تونی فکر کنی.
سروش وامانده به در تکیه زد. سیما از نظرش محو شد. خودش را گول زده بود، سیما همه چیز را می دانست، با وجود این صبورانه تحملش کرده بود. در را که بست پاهایش تا خورد و پشد در ولو شد. منظره پیش رویش بی شباهت به میدان جنگ نبود. سیما رفته بود و اگر اراده می کردبا یک تلفن برای همیشه از زندگی اش خارج می شد و او می توانست به خواسته ها و رویاهای دست نیافتنی اش برسد. در حالی که این دقیقا همان چیزی بود که می خواست، اما احساس خوشحالی نمی کرد، بلکه احساس میکرد تمام غم های دنیا روی سینه اش سنگینی می کند. بلند شد. کلافه، سر در گم و عصبی، طول و عرض اتاقرا قدم زد. آن قدر به موهایش چنگ زد که در هم ریخته و ژولیده شد. افکارش نظم نداشت،قادر به تفکر نبود. بعد از مدتها سراغسیگار رفت با حرص پک می زد، دریچه را بازکرد و ریه اش را از هوایتازه پرساخت. قطره اشکی که بی اراده فرو چکید برای سیما بود. نگاهش را به سقف آسمان دوخت. فریاد زد:
- سیما...سیما... برگرد....
چرخید،صدایش کم کم در گلو خفه می شد:
- برگرد...برگرد....بر....گر...د.
روی زمین ولو شد و بهتاق اتاق خیره ماند،سقفاتاقش بی ستاره بود. چشم به شمعدانی های لوستر، با خودش درد دل کرد: "هی پسر چتشده؟ قاطی کردی، نه!...هیچ خودت می دونیچی می خوای.... چرا رفتن سیما این طور وجودت رو به هم ریخته؟ نکنه دوستش داری دیوونه؟.... سیما مال تو نیست،اون یه پرنده قفسی است، پرهایش رو باز کن و پرش بده"
سر بلند کرد و چشم به اطراف چرخاند، خانه راسکوت غمباری فرا گرفته بود. سیما با دلی شکسته و چشمانیاشکبار آنجا را ترک کرده بود. دلش به درد آمد، اشک ریخت. او بدون آنکه بخواهد و سعی کند دلبسته همسرش شده بود.
دم در پارکینگ ترمز کرد چند برگ اسکناس به عنوان عیدی کف دست عمو جلال گذاشت بخ زانتیا گاز داد سر پیچ ترمزکرد سر چرخاند رو به پنجرهباز طبقهسیزدهم. روی گلبرگ گونه هاش شبنم نشسته بود . گاز داد و کلاج را رها کرد . با سر و صدای لاستیک ها به حرکت در امد . اسمان گریه می کرد باران تند بهاری و رقص برف پاکن رویشیشه جلوی دیدش را میگرفت از این رو محتاط از سرعت اتومبیل کاست . در منزل پدر مقابل شومینه خاموش نشست اعضای خانواده خوشحال اما متعجب از دیدار سر زده او گردش جمع شدند.
جلال دلتنگ دختر صبورومهربان احوالپرسی کرد و جویای احوال سروش شد:
- داماد گریز پای من چطوره :
- خوبه سلام رسوند .
- چرا نیومد.
- مشغول کار بود نخواستم مزاحمش بشم
امیر با کنایه گفت:
- پدر این سروش تو خیلی بچه پر کاری است . روز های عید هم دست از سر شرکت بر نمی داره ... مخصوصاده و یازده شب .
دروغ بزرگ سیما بایداورا دستپاچه می کرد اماخونسردی اش را از دست نداد و گفت:
- شرکت تازگی ها توی یه مناقصه برنده شد . سروش داره شبانه روز روی پرژه اش کار می کنه . باید بتونه بهترین کار رو با کمترین هزینه انجام بده .
مهوش با اعتراض دستدر هوا بلند کرد و گفت :
- ا ... چه خبرتونه ! ... دادگاه واسه بچه ام تشکیل دادین؟
مینا دست به کردن خواهر اویخت با خوشحالی پرسید :
- امشب پیش ما میمونی درسته؟
- خوب معلومه که می مونم اصلا واسه همین اومدم .
جلال نگاه موشکافانه ای به فرزندش انداختو پرسید :
- مشکلی که به وجودنیومده ؟
- چه مشکلی بابا ؟
- مثلا قهر که نیومدی!
سیما لبخند کجی زد و جواب داد:
- چه حرفا ... دیگه چی بابا !
جلال به سیاهی شب چشمان دخترش زل زد و گفت:
- تو چشمای بابا نگاه کن ! ... زاست میگی ؟
- بابا ! ... ول کن ... حالادلم خواسته شب عید بیام خونه بابام ... اشتباه کردم؟
- نه دخترم کار خوبی کردی . ولی یه دختر وقتی میره خونه بخت صلاح نیست شوهرش رو تنها بگذاره.
- اگه ناراحت شدین بر گردم .
- ناراحت نشدیم یه کم شک کردیم.
- میخوای تلفن بزنم تا خیالتون راحت بشه ؟
وبلا فاصله تلفن همراهش را از کیفش خارج ساخت و شماره سروش را گرفت ولی قبل از فشردن دکمه سبز مینا گوشی را از دستش گرفت و گفت:
- احتیاجی به این کارهانیست
سپس رو به پدرش کرد و افزود :
- چرا این قدر گیر دادین؟ طفلک دلش خواسته یهشب عید با خانواده اش باشه خبط که نکرده !
سیما از اینکه مدافع خوبی مثل مینا پیدا کرده بود خوشحال شدو گفت:
- تو فرشته نجاتد من بودی و هستی . قربون خواهرم برم .
اما مهوش کنجکاو بود و شامه تیز ی داشت . گوش امیر را لای دو انگشت گرفت وگفت:
- اصلا اقایون بیرون .
جلال کتابش را روی میز گذاشت و بلند شد .
- خانوم ها با اجازه ... تامهوش خانوم گوش بنده را نپیچانده شب همگی به خیر .
شلیک خنده بلند شد . امیر دست در گردن پدر انداخت و در حالی که به اتفاق او هال را ترک می کرد گفت:
- فقط ما زیادی بودیم
حرفهای زنانه شروع شد. هانیه اولین کسی بود که احساس خواب الودگی کرد و شب به خیر گفت. مینا هم حدود های ساعت دوازده گیج و منگ به اتاقش رفت.مهوش از غیبت مینااستفاده و سوالهایش را خصوصی تر کرد.
- مادر جون هنوز فکر مادر شدن نیفتادی ؟
سیما جا خورد ولی به روی خود ش نیاورد و گفت :
- واه چه عجله ای داری مامان !
- بچه زندگی ادم رو شیرین می کنه شور و نشاط به زندگیتون می بخشه
- فعلا که حسابی به مات خوش میگذره بچه باشه برای وقتی که زندگی مون یکم سوت و کور شد.
- تو همیشه عادت داریحرفهای من رو به شوخی بگیری . می ترسم خانواده سروش برات حرف درست منن . اگه زودتر بچه بیاری دیگه حرف توش نیست ... اینطوری برای تو و سروش هم بهتره.
- بنده خدا شیرین خانوم اهل این حرفها نیست ... تازه همیشه نصیحتم میکنه اول خودم و سروش رو خوب بشناسم بعد به فکر یه نفر اضافه باشم .
- اینها همش حرفه پای عملش که بیفته همه ازت طلبکار میشن .
- خب امدیم من بچه دارنشدم تکلیف چیه ؟
مهوش یکه خورد نگاهی پر معنا به فرزندش انداخت و پرسید :
- چیزی هست که من نمی دونم ؟
- نه فقط یک سوال ساده است ... جواب میدی ؟
مهوش چانه بالا داد:
- اگه تو بچه دار نشی تصمیم با ما نیست .
- خب اگه سروش بچهدار نشه چی؟
- تو هستی که باید تصمیم بگیری .
سیما در چهره مادر خیره شد منتظر عکس العمل او در مقابل کلمه طلاق بود قاطع گفت :
- تصمیم من ... طلاقه.
مهوش به تندی گفت:
- یعنی تو به خاطر بچه خیلی راحت از زندگی و شوهرت دستمی کشی ... نه باورم نمیشه ... نه این حرفدخترمن نیست .
- پس باید تا اخر عمردر حسرت بچه بمونم و با یک مرد اجاق کور زندگی کنم .
- هیچ تضمینی وجود نداره که در ازدواج بعدی صاحب بچه بشی.
- میشه بپرسم چه چیزیاز نظر شما اشکال داره... طلاق یا ازدواج مجدد .
- اولا دختری که تازه شش ماهه ازدواج کرده از این چرت و پرتها نمیگه . دوما اگه یه همچین اتفاقی برای تو بیفته پدرت سکتهمی کنه .
- یعنی چه ؟
- تو فکر می کنی ابروش رو از سر راه اورده . توی سر و همسر ! بازار و محل کسب ! خودت بگو ...براش ایرو می مونه ؟
- یعنی من باید فدای ابروی بابا بشم .
- نه... نه دخترم پدرتراضی نکیشه تو فدای .اون بشی ولی حالا که شکر خدا یه شوهر خوب جوان و سالم داری .الحمدا... شمادوتا هم که کشته مرده هم هستید .پس تو رو خدا نصفه شبی چرند و پرند سر هم نکن . بلند شو ... بلند شو برو بخواب ... این فکرهای بیخود هم از سرت بینداز دور .
سیما اهی اکنده از حسرت کشید اما توی دلش بود مهوش نشنیدسپس گفت:
- چشم مامان ... معذرت می خوام ... دیگه حرفشرو هم نمی زنم .
سیما شب به خیر گفت پیشانی مادر را بوسید و به اتاقش رفت .
احساس کرد چقدر به انجا تعلق خاطر دارد ارامش خاصی یافت . کاش راه بازگشتی بود تا شور و نشاط دخترانه اش را با بالا و پایین پریدن ها . سر به سر گذاشتن با پدرو مادر هانیه مینا و امیر به دست اورد . اما افسوس که حس جوانی و نشاط از او گریخته بود و کم کم تبدیل به بیماری افسرده می شد . کاش می توانستاز زندانی که خود برایخود ساخته و زندانبانی چون سروش بگریزد . امااو اسیری بود که بدون زندانبانش قادر بهنفس کشیدن نبود . تمام شب را به سروشو رفتار های دو گانه او فکر کرد . سعی داشتبه سروش اعتماد داشته باشد و وجود هر زنی را نفی کند . بیشتر دوست داشت دروغهای همسرش را باور کند تا احساس واقعی خود و وجود زنی دیگر را .

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت هجدهم

حس تازه ای میهمان قلبش شده بود. حسی به شیرینی شکلات و داغی آفتاب ظهر. تازه متوجه علت فرارش از سیما شده بود. او از عشق می گریخت، عشقی که او را در عهد و قسمش متزلزل و رفتارش را نامتعادل ساخته بود. دیگه، فرصت فکر کردن به الهه را نداشت. سیما رفته بود و خانه سرد و ساکت و تحمل آن برایش غیر ممکن به نظر می رسید. شب را با افکار پریشان به سپیده صبح پیوند زد. به محض ورود به شرکت طبق معمول تلفنهای خصوصی اش چک کرد، چند پیغام کاری بود. خواست پیغام گیر را خاموش کند که صدای سیما مانع شد:
"سلام میرم رشت. لطفا برای پیداکردنم با کسی جز خودم تماس نگیر".
چند بار پیغام را شنید. سیگاری زیر لب گذاشت، آتش زد. به پشتی صندلی تکیه داد، دستهایش را پشت سرش قفل کرد. اما دود سیگار به چشمش رفت. به سمت جلو خم شد، سیگار را لای دو انگشت گرفت. سیما کسی را در جریان نگذاشته واین علامت خوبی بود. در همین موقع، ضربه ای به در خورد و او را از عوالم خود بیرون کشید. مهندس سلجوقی معاون شرکت به نظر عصبانی می رسید. برای داد و قال جلو آمد ولی در مقابل چهره خراب سروش خویشتن داری کرد و گفت:
- چته پسر!... چرا اینقدر داغونی؟
- خوبم، چیزی نیست چه کار داری؟
سلجوقی زبان به ملامت گشود و گفت:
- ما به زحمت توی این مناقصه لعنتی برنده شدیم، می دونی چقدر وقت داریم؟ اگه اینجوری پیش برهبیچاره میشیم.
- دیگه چی شده مهندس... تو فقط غر می زنی و آیه یأس می خونی... چی شده؟
- وقتی ورشکست شدی و بابت چکهایی که دادی افتادی گوشه زندان، می فهمی چی میگم.
- من می افتم زندان... تو چته؟
سلجوقی با کلافگی نشست و گفت:
- آقای مقامی! من چیزیم نیست، من فقط نگران شما و شرکت هستم
- می ترسی بیکار بشی؟
- برای من و امثال من کار زیاده. چرا نمی خوای من رو دوست خودتبدونی....اگه مشکلی پیدا کردی، بگو شاید بتونم کمک کنم.
سروش از جواب دادن طفره رفت. سلجوقی ایستاد و گفت:
- باشه... ولی این نقشه ها رو اصلاح کن.
- بگذار روی میز، می برم خونه
سلجوقی با کلافگی نقشه ها رو روی میز گذاشت و بیرون رفت. باید سیما را می دید. برای دیدار او بیقرار بود. تصمیم آخر را گرفت. می خواست سیما صاحب اختیار قلبش باشد. بی تأمل بیرون زد.ساعاتی بعد در اتوبان قزوین بود که تلفن همراهش زنگ خورد. هند فری را در گوش گذاشت. الهه بود.الهه سراسیمه و مضطرب می گفتنمی تونه زیاد صحبت کنه و اصرارداشت هر چه زودتر سروش ملاقات کند. سروش در حالیکه سعی داشتاز دیدار الهه سرباز بزند گفت:
- نمی تونی تلفنی بگی، گوش میدم،بگو.
- نه می خوام ببینمت...کارت خیلی مهمه که نمی تونی برگردی؟
سروش برای اولین بار در مقابل لحن جدی به خود گرفت و گفت:
- آره... کارم خیلی مهمه. میرم رشت دنبال سیما
الهه برآشفت:
- می دونستم....خیلی بی صفتی.... تو داری هر دوی ما رو بازی میدی.
ارتباط قطع شد. سروش گیج و منگ نزدیک بود بار دیگر حادثه بیافریند. بناچار اتومبیلش را به گوشه اتوبان کشاند و پیاده شد. اتومبیل را دور زد و با یک جست روی صندوق عقب نشست. به جاده و اتومبیلهایی که با سرعت سرسام آوری طول اتوبان را می پیمودند چشم دوخت در حالی که حرفهای الهه مثل یه لشکر زرهی روی سلول مغزش رژه می رفت. فکر کرد حق با الهه است قبل از ازدواج با سیما تکلیف او را روشننساخته بود و هنوز هم انتظار داشت تا به عشقشان پایبند بماند. بار دیگر دستخوش طوفانی شکد که الهه برپا ساخته بود. به سرعت سوار شد و با رسیدن به اولین دور برگردان، در محور قزوین- تهران قرار گرفت و با سرعت سرسام آوری راند.
سرد و بی احساس شماره گرفت، لم دادف هند فری را در گوشش جا به جا کرد:
- منتظرم.... بیا بیرون.
الهه عجول و سراسیمه مانتو پوشید.دکمه هایش را در راه پله بست و به سمت اتومبیل دوید. وقتی کنار سروش نشست تنفسش تند بود وقلبش پر طپش، نگاه سروش در چشمان او خیره ماند. به خاطر آورد چقدر عاشق رنگ آبی است. چشمانی که آرزوها و رویاهای شیرین خود را در عمق آبی آنها ساخته بود. خاطرات شیرین پنج سال گذشته، مانند فیلم بر پرده ذهنش نقش بست. برای دیدن مکله قصر رویاهایش ثانیه شمار لحظه ها بود. و حالا همه چیز به یکباره تغییر کرده و کاخ آرزوهایش در هم شکسته و دست سرنوشت بازی جدیدی به راه انداخته بود و او دیگر آن سروش همیشگی نبود. او در برزخی به نام زندگی مشترکدست و پا می زد و هر چه بیشتر برای نابودی آن تلاش می کرد بیشتر وابسته می شد. سکوت او الهه را سر غیظ انداخت، با تندی رو به سروش کرد و گفت:
-چی شد تغییر عقیده دادی؟
سروش کلافه بود.
- الهه من حال درست و حسابی ندارم خواهش می کنم کنایه نزن
الهه لاقید شانه بالا داد و با کنایه گفت:
- مجبور نبودی برگردی میرفتی سراغ عشقت
سروش برآشفت اتومبیل را با سرعت به کنار خیابان کشید. صدای کشیده شدن لاستیک ها روی آسفالت داغ بلند شد. سروش مستأصل در چشمان الهه خیره ماند لحظه ای بعد با التماس سر روی فرمان گذاشت و گفت:
- اینقدر عذابم نده الهه.... بس کن... تو رو خدا بس کن.
الهه با لحن نیشداری او را آزار داد و گفت:
- حالا دیگه از من و حرفهام عذاب می کشی... باشه... باشه خفه میشم
سروش سر از فرمان بلند کرد. به موهایش چنگ زد و به نقطه نامعلومی خیره شد و گفت:
- من تو برزخم الهه، توی برزخ.... به من فرصت بده بگذار خودم رو پیدا کنم. خودم هم نمی دونم چی می خوام، همه چیز عوض شده، هیچی سرجاش نیست.
مردمک چشم الهه ثباتش را از دستداد. تشویش و اضطراب در لرزش دستهایش هویدا بود:
- تو به من قول دادی... تو منو امیدوار کردی .... تو حق نداری....
بغض راه گلویش را می فشرد. قدرت تکلمش را از دست داد. سروش دگرگون شد، باز هم عصبانی و کلافه گاز داد و مقابل اولین کافی شاپ متوقف شد. دو تا برج زهر مار مقابل یکدیگر پشت میز دو نفره ای نشستند، تا آنکه گارسون دستور گرفت و چند دقیقه بعد با سفارش بازگشت. میلی به خوردن در هیچ کدامشان نبود. الهه با غذا بازی و زیر چشمی سروش را می پایید. بالاخره خوصله اش سر رفت، سکوت را شکست و گفت:
- نمی خوای بدونی چرا خواستم ببینمت؟
سروش بی حوصله سر تکان داد و الهه افزود:
- بابا اصرار داره حالا که قراره مهرداد برگرده فرانسه عقد کنیم.
منتظر عکس العمل سروش ماند، اما سروش انگار نشنید، زیرا بدون توجه با ظرف خلال دندان بازی می کرد. الهه با تعجب او را مخاطب قرار داد و گفت:
- هی!... سروش!... با تو هستم مرد!حواست کجاست؟
مکث کرد و منتظر ماند. عکس العملی از سروش ندید. به تندی گفت:
- شنیدی چی گفتم؟
سروش سر بلند کرد. آرنجش را تکیه گاه میز ساخت و دست زیر چانه زد، سرد بود مثل برفی که یخ زده است، گفت:
- من متأهلم الهه.
چشمان الهه گرد شده بود. زبانش لکنت داشت و گفت:
- منظورت چیه!...خب...خب خودم می دونم
- فکر می کنی رهایی از قید و بند ازدواج آسونه؟
ابروان الهه پایین افتاد و چشم تنگ کرد و گفت:
- تو چی داری میگی سروش!حالتخوبه؟
چشمهای سروش غم داشت، متأسف سر تکان داد. الهه تندی کرد.
- چرا من رو امیدوار کردی... چرا بهم وعده و وعید دادی!
- حالا میگی چه کار کنم؟
- تکلیف من رو روشن کن
- تو آزاد...آزاد،....دست وپای من بسته است، کاری از دستم ساخته نیست.
الهه برافروخت شد،انگشت به سمت سروش نشانه رفت و گفت:
- فقط یه چیز می تونه دست و پای تو رو بسته باشه.....!
تنفسش تند و سخت شد قفسه سینه اش آشکارا بالا و پائین می رفت، با عصبانیت افزود:
- تو عاشق سیما شدی؟!
سروش سر به زیر انداخت.آتش حسادت در وجود الهه برافروخته شد. دیگر تاب ماندن نداشت. به سرعت صندلی را عقب کشید و شروع به دویدن کرد. سروش غافلگیر شد، ناچار چند اسکناس روی میز انداخت و با عجله به دنبال او بیرون دوید. الهه هنوز موفقبه گرفتن تاکسی نشده بود. جلورفت و گفت:
- بچه نشو الهه.... برگرد بریم توی ماشین... من که حرفی نزدم.... چرا بچه بازی در میاری.
الهه بدون مقاومت سوار شد. سروش لحن جدی و محکمی به خود گرفت و گفت:
- می دونی این شش ماهه من چه کشیدم؟! می دونی چه بلاهایی سراین دختر طفل معصوم آوردم تا بقول تو دمش رو بگذاره رو کولش و بره.
سروش در نقطه ای قرار گرفته بود که قصد داشت سیما را به عنوان همسر و شریک زندگی باور و عشق او را تمام بپذیرد. اما الهه که به خوبی به روابط آنها آگاه بود و در طول مدت زندگی زناشویی آن دو، هر حربه ای را به کار بستهبود تا این پیوند آسمانی را بگسلد، به جنجالی که برپا کردهبود دامن زد و با عصبانیت گفت:
- مثل اینکه من بازیچه تو شدم، نه؟ اما اشکالی نداره.... از آدم بی عرضه ای مثل تو بیش از این نبایستی توقع داشته باشم.
- تو هیچی نمی فهمی دختر!
- شما که یه نابغه ای و باهوش! توضیح بده تا من هم بفهمم
- فکر می کنی احتیاج به توضیح هست!؟.... من یه مرد متأهلمو در مقابل همسرم مسئول. حتی اگه این زن تحمیلی من باشه و علاقه ای بهش نداشته باشم، نمیتونم هیچ تعهدی به تو بدم.
- حالا به این نتیجه رسیدی؟ اما من نمی گذارم آب خوش از گلوت پایین بره.
- اینقدر خودخواه نباش الهه!
- خودخواه!
نگاهی از سر توقع به سروش انداخت و افزود:
- تو درست میگی. من خودخواهم، تو باید زندگی خودت رو بکنی. من هیچ وقت به تو تعلق نداشتمو نخواهم داشت. یکی نیست به من بگه دختره احمق چرا این عشقلعنتی رو باور کردی و شش سال از بهترین روزهای عمرت رو حروم کردی.
- الهه! من در موردم عشقم به تو دروغ نگفتم.خدا می دونه با خلوص نیت و به قصد ازدواج با تو رابطه داشتمو اما امروز....
- دیگه نمی خوام چیزی بشنوم. نمی خواد بگی اتفاقی افتاده و همهچیز تغییر کرده.
سروش کلافه چنگ در موهایش زد و گفت:
- بگذار زندگی ام رو بکنم
آتش حسادت چنان در وجود الهه برپاشد که قادر نبود جلو خشم خود را بگیرد و به همین دلیل، دستگیره اتومبیل را کشید. سروش با حرکت غافلگیر کنند او بی محابا ترمز کرد، در همان لحظه صدای کشیده شدن لاستیکهای اتومبیل دیگری در پشت سر اتومبیل سروش شنیده شد . متعاقب آن بواسطه صدای بوق و چند ناسزا به خود آمد. اما الهه بدون توجه پیاده شد. سروش بناچار اتومبیل را به کنار خیابان کشید و به دنبال او شروع به دویدن کرد. وقتی شانه به شانه الهه رسید، گفت:
- خواهش می کنم. الهه صبر کن.
الهه ایستاد. با غیظ در صورت او براق شد و گفت:
- فکر نمی کنم حرفی مونده باشه.
- ولی من نمی خوام اینطوری تمومبشه
- اِ اِ اِ.... دوست داری چطوری تمومش کنیم؟ بگو. بگو من در خدمتگزاری حاضرم
سروش در اوج کلافگی گفت:
- می خوام درکم کنی. می خوام به من حق بدنی. می خوام برای شروع این زندگی تو مشوقم باشی.
الهه قهقهه ای از روی تمسخر زد، سپس چشم در چشم او براق کرد و گفت:
- خیلی پر رویی
- می دونم توقع زیادی دارم، ولی اگه دوستم داری نخواه عذاب بکشم و مهمتر از اون دست به گناه کبیره بزنم. سیما گناهی نداره، نباید بگذاریم قربونی عشق من و تو بشه.
الهه برای لحظاتی چشم در چشم سروش خیره ماند. موج التماسی که در چشم سروش بود، همیشه در طلب او تلاطم بود، اما امروز این چشمها برق خاصی داشت که این دختر دورگه را به سرحد جنون و حسد رساند، فکر کرد باید به هرنحوی شده است این مرد خوش سیماو جذاب را از آن خود گرداند، از این رو در مقام خدعه و نیرنگ بر آمد و با ابری ساختن چشمها و اشک،بار دیگر در دل سروش اثر کرد و گفت:
- باشه من حرفی ندارم.....
و مثل کودکان بنای هق و هق گریه را گذاشت. سروش تحت تأثیر او قرار گرفت. هنوز شعله های عشق پنج ساله را در دلش خاموش نساخته بود. با اشک الهه احساس غم کرد و گفت:
- بسه خواهش می کنم
اما الهه از میان سیلاب اشک گفت:
- تو حق داری. سیما گناهی نداره،اما من چی؟ تو می خوای عشقت شمع محفل دیگری باشه!.... باشه من به مهرداد اجازه می دهم تا صاحب اختیار قلب و روح و جسمم باشه.
نام مهرداد حسادت خفته سروش و تنها عاملی او را به سوی الهه و عشق او، پس از ازدواج سوق می دادرا بیدار کرد. به سختی آب دهانش را قورت داد و گفت:

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
- تو بهش بله نمیگی،میگی؟ من فقط می خوام تو مال مهردادنباشی.
- پس باید هزینه اش را بپردازی.
وضع اپارتمان همچنان به هم ریخته و نا بسامان بود. خسته و بی رمق روی کاناپه ولو شد . دور و برش را نگاه کرد صحنه شب گذشته جلوی چشمانش به رقص در امد . چهره مظلوم سیما در نظرش مجسم شد در حالی که گیسوان او را در چنگ داشت و صدایی از گلوی او خارج نمی شد. فکر کرد فکر ... باید تصمیم می گرفت.تصمیم عاقلانه تماس تلفنی با سیما و خواهش برای بازگشت او بود اما بهیاد اوردن مهرداد و تصاحب الهه توسط او وجودش را به اتش می کشید و زبانه های خشمش را شعله ور می ساخت . تمام شب را به الهه و سیما فکر کرد بالاخره با احساس حسادت نتیجه گیری و خود را متقاعد ساخت که هیچ تعلق خاطری به سیما نداشته و ندارد و اگر ایناواخر به او بیشتر اهمیت داده دلیلش فقطعادت و دلسوزی بوده است .
با این تصمیم درنگ نکرد شماره سیما را گرفت . لحن سیما سرد بود .سردی کلامش در استخوان سروش نشست و او را وادار کرد تا بی پرده سخن بگوید .
- هنوز رشتی؟
بله سیما سوال دوم سروش را به دنبال .
- نمی خوای برگردی؟
- خواستن من مهم نیست ولی می دونم تو چی می خوای .
- خب!
سیما دلشکسته و مغمومبا صدایی که از بغضش را میلرزید گفت:
- تو ازادی سروش ... هرجا دلت می خواد برو ...تو به من تعلق نداری.
- متاسفم نمی خواستم این طوری تموم بشه .
سیما بمانند دیوار چینه ای که یکی از اجر هایش را بیرون بکشند فرو پاشید . احساس تلخ شکست تمام وجودش را در بر گرفت . به سختی بهخودش مسلط شد گفت:
- بعد از اینکه یه وکیل خوب پیدا کردمباهات تماس می گیرم. هر طور که تو بخوای جدا میشیم .
سزوش دست گذاشت جلوی دهانش و بغض قورت داد :
- نمی دونم می تونی من رو ببخشی ؟
- شاید شاید یه روزی بخشیدم ... شاید.
ترانه غمگین کلام سیما مثل خنجری بود که در قلب سروش فرو امد . انچه سروش می گفت با انچه قلبش می خواست تفاوت فاحشی داشت . شاید اگر اختیار تکلم را به دست قلبش می سپرد هیج گاه دل سیما را نمی شکستو باعثرنجش خاطرش نمی گشت . باغ سبز چشمانش خیس شد :
- برگرد خونه ات . این خونه متعلق به توست. من امشب میرم .
سیما دستپاچه شد:
- نه باید بمونی . دلم نمی خواد به این زودی کسی بویی ببره من می تونم یه مدت برم هتل .
- نه این جوری نه . تنهایی صلاح نیست .
- فقط دلم نمی خواد هر روزاز طرف خنواده امدادگاهی بشم و جواب و سوال پس بدم . منتوضیحی براشون ندارم... در ضمن نمی خوام کسی برای وساطت اعصابم رو خرد کنه .
- حالا که با جدایی توتفق کردی بهتره تاتموم شدن کار بیایی خونه ... قول میدم به هیچ وجه مزاحمت نشم.
در موردش فکر می کنم خدا حافظ.
سروش با عصبانیت گوشی را روی تلفن کوبید . از خودش از رفتارش از پدرش از الههاز زمین و زمان عصبانی و دلگیر بود . احساس کرد از شدت گرما گرگرفته است . به اشپز خانه رفت و بطری اب را از یخچال بیرون کشید . جرعه ای نوشید و مابقی را روی سرش خالی کرد . ارام نشد با خشم بطری را پرتاب کرد بطری با برخورد با کابینت خرد خاکشیر شد و کفاشپزخانه از خرده هایان پر شد . بدون توجه به خرده شیشه ها پا جلو گذاشت ولی چند تکه خورده شیشه در پایش فرو رفت سرامیک اشپز خانه قرمزشد خم شد و تکه هایشیشه را بیرون کشید . در حالی که رد سرخی از خون روی قالی و موکت به جای می گذاشت حمام رفت و دوش اب سرد را باز کرد و مدت زیادی زیر ان ایستاد . خودش هم علت رفتارش را نمی دانست . به زمین و زمان فحش و نا سزا می داد و مشتهایش را به دیوار حمام می کوبید. ناگهان بیرون زد . لباش پوشد و خانه را ترک کرد . حدود ساعتسه بامداد بود که باحال خراب در حالی که از مستی روی پا بند نبود به خانه بازگشت.
این همه اتمبیل های رنگ و وارنگ و مدل جدید بهبازار عرضه شده بود هنوز هم بنز مدل قدیمی اش را ترجیح می داد زیر سایه کاج پارکش کرد . پیاده شد سید علی باغبان توی گلخانه شیشه ای با گلدان ها ور می رفت قدم گذاشت روی پله های ایوان و صدا بلند کرد :
- خدا قوت سید.
سید دست به سینه شدو عرض ارادت کرد . جلال به جنباندن سر اکتفا نمود و داخل ساختمان شد . بوی قورمه سبزی از توی حیاط گیجش کرده بود.بو کشید .
- به به
دلش ضعف رفت جلوی در ورودی در حالی که جورابهایش را در می اوردبه دنبال اهل منزل چشم چرخاند . مینا درازکش جلوی شومینه کتاب می خواند . نیم خیز شدو گفت:
- سلام بابا
- علیک سلام دختر گلم مامانت کو؟
مینا بدون کلام با انگشت طبقه فوقانی منزل را نشانه رفت و بار دیگکر متئجه کتاب فیزیکش شد .
به ندرت اتفاق می افتاد مهوش از استقبال همسرش غفلت کند جلال در حالی که کنجکاو به نظر می رسید بلا فاصله از پلکان بالا رفت از مقابل اتاق سیما که رد شد احساس دلتنگی کرداهی کشید و چشم به در باز انباری انداخت . اهسته و بی صدا جلو رفت و از لای در سرک کشید .
معلومه کجایی خانوم ؟
مهوش به سمت صدا چرخید و گفت:
- سلام اقا ... کی اومدی؟
- حالا دیگه بعد از سیو پنج سال باید منتظربمونم هانیه برام چای بیاره ؟
و وارد انباری شد اما بهمحض ورود چشمش به روروک افتاد و گفت:
- این چیه؟!
- مگه نمی بینی !
قند در دل جلال اب شد و گفت :
- یعنی دارم بابا بزرگ میشم ؟
مهوش یاد جوونی هاش افتاد چقدر زوذ گذشت مثل گذر اب در جوی کاش می شد گرد پیری را از موهایش می زدود . بلوز و شورت رکابی را مقابل چشمان جلال گرفت و گفت:
- یادت میاد سیما که به دنیا اومد چه رقصی کردی ؟
جلال مسافر گذشته ها شد . انگار همین دیروز بود حظ کرد گفت:
- دنیا یه طرف سیمای باب هم یه طرف
مهوش خرید تقریبا کاملی کرده بود کالسکه قنداق فرنگی روروک ساک دستی سرویس حمام پتو و ... همه را نشان جلال داد و گفت :
- هنوز تخت و کمد نخریدم ... البته اسباب بازی که جای خود داره .پارچه هم خریدم دادم به اکبر اقا لحاف دوز دو سری رخت خواب هم بدوزه .
- به سلامتی حالا چند ماه داره؟
- کی؟
- سیما دیگه
مهوش بلند شد چهره اش کمی کسل نشان می داد گفت:
- فکر نکنم خبری باشه .
جلال نیز به دنبال او بلند شد
- هنوز مسجد نساخته گدا درش نشسته خانومی !
گپشون تا رسیدن به طبقه پایین ادامه داشت. مهوش برای پذیراییاز همسرش با یک چایداغ به اشپزخانه رفت و جلال برای سر گرم کردن خود روزنامه را برداشت و تای ان را باز کرد صفحه اول با تیتر درشت نوشته شده بود (( کارت ورود به جلسه کنکور ... توضیع می شود )) رو کرد به مینا و گفت:
- بابا ! سیما ثبت نامکنکور کرده؟
- بله اقاجون
- بهش زنگ بزن یاد اوری کن کارت ورود به جلسه اش رو بگیره
- شما که سیما رو میشناسی بابا ... هواس خودش از من جمع تره
مهوش با چای داغ بازگشت . نشست روی کاناپه پای کوتاه پشت بلند پا انداخت رو پا نگاه کرد به پرده های زرشکی گفت:
- بالاخره قرارمون چی شد کی باید اینا رو عوض کنیم ؟
- مگه همین ها چشه ؟
قیافه مهوش درهم شد و جواب داد :
- ده سال چشم توی رنگ ایناست دیگه خستهازشون خسته شدم .
جلال خندید .
- واویلا ... پس چطور تونستی این سی و پنج ساله من رو تحمل کنی؟
- ا ... اقا جلال ! از این شوخی ها نداشتیم ا.
- و دست برد زیر میز و نخ ابریشم و قلاب را برداشت برای مینا رو تختی سر انداخته بود.می دونست دیر یا زود او نیز به خانه بخت خواهد رفت . به همین دلیل به فکر تهیه جهیزیه افتاده بود . جلال روزنامه را بست یه حبه قند حل دار مهریز یزد را در دهانش گذاشت . از سر فنجانهورت کشید و گفت :
- زنگ بزن به سیما بگو فردا شب شام میریم خونش .
مهوش یه زنجیره زد گفت:
- تو رو خدا بچه ام رو توی درد سر نیانداز خودت که دخترت رو میشناسی می خواد سنگ تموم بزاره می افته به زحمت .
- ای بابا! ... خب دلم واسه دختر نازنینم تنگ شده سروش که کم لطفه و سالی به دوازدهماه به ما سر نمی زنه... گفتم ما بریم .
- توقع نکن جلال جوونن. به جای شام خوردن با من و توی پیر مرد میرن لونل پارک فرحزاد دربند.
- یعنی که چی؟ ... بگو لازم نکره مزاحم شیم خلاصم کن دیگه .
لبخند مهوش دقیقا همین معنا را داشت .
- می دونم خیلی سخته که سروش را فراموش کنی ولی برای من سخت تره که بدونم شریک اینده ام دلش جایدیگه ای است.
- مطمئن باش اگه نتونم سروش رو فراموش کنم پا توی زندگی تو نمی گذارم .
مهرداد نفس عمیقی کشید . سینه پهنش را جلو داد و دستانش را از دو طرف روی لبه تختگذاشت و به اسمان کم ستاره خیره شد .
- تورو از دست نمیدم الهه... حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه
- چه فایده داره زنی رو که علاقه ای بهت نداره بخوای به زور تصاحب کنی .
مهرداد از جا پرید نیم خیز شد طرف الهه دلش لبریز از عشق بود زیر نور مهتابی های ابی رنگدر صورت او خیره شد فکر کرد شب چهاردهم ماه امشبه صداش زنگ دار شد و گفت:
- خیلی سنگ دلی الهه... خیلی ... چطور دلت میاد قلبو رو یشکنی ؟یعنی تا این حد از منبدت میاد ... اگه این طوره چرا تا پای مراسم نامزدی پیش امدی ؟
الهه با صراحت گفت:بابا مجبورم کرد
مهرداد زمزمه کرد : (( من بازیچه شدم؟ ))
خیلی خود دار بود که تا پایان شام و رساندن الهه به منزلش کلامی حرف نزد .وقط خداحافظی هردویشان سرد و خشک رفتار کردند . مهرداد دنبال کلامی برای التیام بخشیدن به غرور شکسته اش بود و قبلاز انکه الهه کلید را در داخل قفل بچرخاند زبان در کام چرخاند و با صدای لرزانی گفت:
- خیلی دوستت دارم ... خیلی زیاد ولی فکرشم نمی کردم عمر نامزدیام انقدر کوتاه باشه.
متاسف سر تکان داد و افزود :
- بهت اجازه نمی دم غرورم رو بشکنی
دست در هوا چرخاند تا گلایه کند اما پشیمان شد سپس با اکراه حلقه نامزدی را از انگشتش بیرون کشید و جلوی الهه گرفت. الهه باورش نمی شد با تعجب حلقه را گرفت . اشک در چشمانمهرداد حلقه زد . لب گزید که جلوی فرو چکیدن اشکش را بگیرد. اما موفق نشد . از این رو چشم بست و رو گرداند. -1
هوای رشت هم به مانند دلش گرفته بود. نم نم باران بر شیشه جلوی اتومبیل می خورد. نوار کاستی داخل پخش گذاشت، صدای دلنشین خواننده او را تحت تأثیر قرار داد.
"یه روز عاشق عشقی، یه روز دشمن سازش
یه روز اهل نوازش، یه روز دشمن خواهش
یا یکرنگی موندن یا یکپارچگیمحض یا از ریشه سوزوندن...."
با قطره قطره های باران، دانه های اشک از گونه های برجسته اش بر روسری می چکید. غم شکست سنگین بود. اما فکر انتقام به سرش راه نمی یافت. به خوبی آگاه بود در جریان دادگاه، سروش دفاعی از خود نخواهد داشت و در نهایت رأی دادگاه، هر چه باشد بهنفع خود اوست. هر چند سروش قلب، احساس، جوانی و نشاط او را به بازی گرفته بود و با این کار او را برای همیشه نابود می ساخت،ولی راضی نمی شد تا علیه او اقدامی صورت دهد. از این رو خود راقانع ساخت تا طبق او اقدامی صورت دهد. از این رو خود را قانع ساخت تا طبق میل و خواسته سروش رفتار کند. با افکار پریشانو چهره مغموم به برج مینو رسید. چراغ ها روشن بود پس سروش هم بود. نیم ساعت با خودش کلنجار رفت تا اتومبیل را در پارکینگ پارک کرد. می دانست در آن وضعیترفتن به آن خانه صلاح نیست. اما تنها مسئله مهم این بود که بدون جار و جنجال از سروش جدا و بلافاصله تهران را ترک گوید. بهطبقه سیزدهم که رسید کلید را بیرون آورد، ولی پشیمان شد و ترجیح داد صاحبخانه در را بگشاید. با این فکر شاسی زنگ را فشرد. چند لحظه بعد سروش پشت در ظاهر شد و با دیدن او جا خورد، ولینتوانست خوشحالی اش را پنهان سازد. در حالی که راه را برای او باز می کرد گفت:
- سلام، خوب شد اومدی... خیلی نگرانت بودم.
سیما پاسخی نداد و بی تفاوت، از مقابل دیدگان مشتاق او، یکراستبه اتاقش رفت. سروش با اینکه میدانست، حق با سیماست، دلخور شد. ولی ترجیح داد مزاحمتی برایاو ایجاد نکند و او را به حال خودشبگذارد. با این حال وجود سیما دلشرا بیقرار ساخته بود. می رفت اتاق، می آمد بیرون. لم می داد روی مبل، ولو می شد روی زمین.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
تلویزیون را روشن می کرد، خاموش می کرد. بدجوری کلافه بود. وقتی شکمش به قار و قور افتاد فکر کرد به بهانه شام سیما را بیرون بکشد. سوسیس ها را در ماهیتابه خرد کرد و با افزودن روغنآنها را سرخ نمود. گوجه و خیارشورورق کرد و چید توی دیس، گذاشتتوی سینی، آمد پذیرایی. سینی را روی میز ناهارخوری گذاشت و رفتپشت در اتاق سیما در زد. سیما به محض گشودن در اتاق با ترشرویی در چشم او خیره شد، اما سروش با مهربانی لبخندی زد و گفت:
- یه چیزی واسه شام حاضر کردم. بیا بخور
سیما با سردی گفت:
- میل ندارم
- یعنی تا وقتی من توی این خونههستم قصد داری خودت رو حبس کنی و اعتصاب غدا راه بیندازی؟
سیما مظلومانه سر به زیر انداخت وبغض کرد. سروش به آرامی نزدیک شد و به قصد دلجویی دست روی شانه او گذاشت، ولی سیما شانه اش را عقب کشید، حوادث چند ماه اخیر از سروش مردیپریشان و عصبی ساخته بود که بااندک برخوردی از کوره در می رفت. در آن لحظه حرکت سیما اعصابش را به هم ریخت، به همین دلیل بازوی سیما را گرفت و او را به طرف خود کشید. نگاه پر خشمسروش با نفس های تندش همراه بود. نگاه سیما در زوایای صورت اوچرخ خورد، بی اراده اشکش سرازیرشد. اشک آتش به جان سروش افکند. گر گرفت. بازوی سیما را رها کرد و با شرمساری چشم بست .سپس با تأمل کوتاهی در حالی که سعی لحن دلجویانه ای به خود بگیرد گفت:
- فکر می کنی تقصیر منه. خیلی سعی کردم ولی....
سیما بغضش را قورت داد. این روزها آن قدر بغض قورت داده بود که احساس گلو درد داشت،روی از سروش گرداند و گفت:
- احتیاجی به توضیح نیست، چونهیچ توضیحی نداری.
سروش به علامت تسلیم دست بلند کرد:
- درسته من توضیحی ندارم.
- دلم می خواد این مدتی که مهمونتم، من رو به حال خودم بگذاری. حالا اگه میشه تنهام بگذار
سروش به سختی نفسش را بیرونداد و عقب عقب بیرون رفت. چشمش افتاد به سینی غذا، معطل نکرد زد زیر سینی،سینی بامحتویاتش در هوا چرخ خورد و وسط پذیرایی پخش شد. صدای شکستنظروف بغض سیما را شکست و با صدای به هم خوردن در آپارتمان با صدای بلند شروع به گریستن کرد.
خیلی وقت بود که صدایی نمی آمد، پاورچین سرک کشید توی هال،سروش نبود. پاگذاشت بیرون، اما متعجب شد. صحنه، صحنه جنگ بود، فکر کرد چطوروقت ورود متوجه چنین ریخت و پاشی نشده است. دم در آشپزخانه خرده های سوسیس رفت زیر پایش. از این رو غرید:"اَه، گندیده". آن آت وآشغال ها با جارو برقی تمیز نمیشد. جارو و خاک انداز می خواست. با احتیاط از روی خرده شیشه رد شد.وقتی دمپایی به پا کردن، چشمشافتاد به خون خشک شده قهوه ای رنگ که تا کنار در حمام ادامه داشت. با رخوت در آستانه ورود بهآشپزخانه نشست. یک تکه از شیشه را برداشت و نگاه کرد. چشم چرخاند به اطرفا، صد رحمت به بازار شام، شیشه از دستش افتاد. نالان شد که چرا این وضعیت به وجود آمده است، دلیل می خواست، اما کسی نبود. بق کرد، بعد بغض، بعد هم اشک، سروش را به باد ملامت گرفت:
- تو چه مرگته؟.... چی می خوای؟....چرا داری همه چیز رو نابود می کنی؟.... چرا ناراحت کردن مناینقدر برات مهمه؟....سروش تو داری دیوونم می کنی!.... به من بگو چه اتفاقی داره می افته!به من بگو....
گفت، گفت، گفت. عقده هایش کهخالی شد، بلند شد و تمیز کرد. دیگر اثری از صحنه درگیری چند روز قبل نبود. با حساس خستگی به رختخواب رفت ولی خوابش نمی برد. کلافه، این پهلو به آن پهلو می شد و گاهی با خود زمزه می کرد: "نکنه بلایی سر خودش بیاره". انتظار او تا طلوع سپیده به طول انجامید، تا وقتی که سروش با اوقاتی تلخ وارد شد و یکراست به اتاقش رفت و خود را در آن پنهانساخت. این اوضاع همچنان ادامه یافت تا جایی که از شرکت سراغاو را گرفتند. سیما برای تماس های مکرر جواب نداشت. بناچار ازوجود او اظهار بی اطلاعی می کرد.سیما روزهای سختی را می گذراند واحساس می کرد باید هرچه سریع تر خود را از صحنه زندگی همسرش خارج کند. از این رو در جستجوی یک وکیل مجرب با مرجان نشاط آشنا شد و بلافاصله مدارک لازم را برای ارائه به دادگاه تهیه و تنظیم نمود. در این بین، الهه موضوع بهم خوردن نامزدی اش را از سروش کتمان و هر روز با تلفن، گزارش های دروغین از عشق و دلدادگی مهرداد تحویل سروش می داد تا آتش کینه و حسادت را دردرون او روشن نگه دارد. نمی خواست سروش برای تعویق انداختن طلاق سیما داشته باشد.
با امضای سروش درخواست طلاق به جریان می افتاد. دل توی دل سیما نبود، فشار سنگینی را تحمل می کرد که از حد توانش بالاتر بود و ناخواسته در راهی قرار گرفته بود که دور از ذهنش می نمود. فکر می کرد شب زنده داری و دیوانگیهای سروش برای رهایی از او و این زندگی جهنمی است. با اسناد و مدارک طلاق به منزل بازگشت. سروش خواب بود. خود را مشغول کار ساخت. غذا درست می کرد، دستش می لرزید، گردگیری می کرد، قلبش می تپید؛ واهمه گنگی داشت. شوریده دل و مضطرب در انتظار بیدار شدنسروش بود که بالاخره نزدیکی های ظهر سروش با احساس سر درد در حالی که شقیقه هایش را می فشرد به میان هال آمد.
- چقدر سرم درد می کنه.
دل سیما فرو ریخت. با صدای لرزانی گفت:
- سلام.... کمکی از من بر میاد؟
ده روز می شد که او صدای سیما را نشنیده بود، از این رو با تعجب گفت:
- امروز آفتاب از کدوم ور سر زده! بالاخره ما رو قابل یه سلام دونستی
- چرا با خودت این کارها رو می کنی..... تو که هر جور بخوای من همون رو انجام میدم، پس چرا داری خودت رو نابود می کنی؟
سر درد امان سروش را بریده بود، پلک زد و در حالی که سر تکان می داد روی کاناپه رها شد و گفت:
- یعنی برات اهمیت داره.... فکرنمی کنی کسی که زندگی و آیندهات رو تباه کرده،باید بمیره.
- من نمی تونم تو رو درک کنم.ولی با این شب زنده داری ها نمی تونی عذاب وجدانت کم کنی.
سروش پوزخند زد:
- فکر می کنی این کارها برای عذاب وجدانه؟
- قطعا نمی خوای بگی....
ولی حرفش را نیمه تمام گذاشت. سروش در انتظار جواب پرسید:
- پس چرا حرفت رو تموم نمی کنی. بگو... شاید حق با تو باشه.
سیما دست در هوا بلند کرد و با گفتن: "اصلا ولش کن"، بدون مقدمه دست در کیفش برد و مدارک را بیرون آورد و در حالی کهآنها را جولی سروش می گرفت، گفت:
- فقط احتیاج به امضای تو داره.
سروش یکه خورد. انگار انتظار نداشت سیما به این زودی دست به کار شده باشد. کمی دست دست کرد و پرسید:
- اینها چیه؟
- درخواست توافقی طلاق، اگه جور دیگه ای درخواست می کردم دردسرمون خیلی زیاد می شد.
سروش صدای تپش قلب خودش را می شنید. با دستپاچگی گفت:
- حالا باید چکار کنم
- فقط امضا کن
سروش مردد بود، پرسید:
- تو مطمئنی؟
- من دیگه از هیچی مطمئن نیستم.فقط هر کاری رو تو بخوای انجام میدم... بدون چون و چرا.
سروش سراسیمه بلند شد، بازخواست فرار کند، اما سیما مانع شد و بی درنگ مچ او را گرفت و اورا وادار به نشستن کرد و گفت:
- بیشتر از این عذابم نده.... تمومش کن.
سروش روی کاناپه وا رفت. سیما خودکار را به دستش داد. دست های سروش می لرزید. نگاهی به سیما انداخت، ولی سیما نگاهش را دزدید. سروش فکر کرد هر لحظه قلبش از سینه بیرون می زند، برافروخته بود دستش به دفعات جلو بد و پس کشید تا آنکه سیما چشم بست و او امضا کرد. نفس در سینه سیما حبس شد. آرزو می کرد سروش هرگز پای آن برگه ها را مضا نکند. با امضای آخر برگه دیگر تاب نیاورد، با سرعت اوراق را قاپید. گریه می کرد، بلند بلند؛ به اتاقش دوید و در را قفل کرد.
رخوت سرا پای سروش را فرا گرفت. ناله سیما مثل پتک بر فرقش فرود می آمد. بغض کرد،یه قطره اشک روی گونه هاشدوید و زبانش یه تکان کوچک خورد: "دوستت دارم".
چک پشت چک، حساب خالی، برگشت می خورد و می آمد شرکت. مهندس سلجوقی جوابگو نبود و سعی بی دریغش برای روبهراه کردن اوضاع نابسامان شرکت بی نتیجه ماند و بالاخره حکم جلبسروش صادر شد. سروش بی خیالدنیا در پی رفقا شبانه،قید کار و شرکت را زده بود. میان این همه گرفتاری جلسه دادگاه هم اضافه شد. هر دویشان رأس ساعت مقرر در دادگستری حضور پیدا کردند. سروش پشیمان بود ولی سیما برافروخته و عصبی اجازه نزدیک شدن نمی داد. سروش گوشه سالن کز کرده بود که چشمش به مردی افتاد که خیره شده بود به سیما، خون دوید جلوی چشمانش و به طرف او حمله کرد، دست به یقه شدن همانا و و ساطت همان، صدای منشی که آنها را می خواند، باعث شد سروش لباسش را مرتب کند و از مقابل چشمان براق سیما وارد اتاق قاضی شود. چند لحظه بعد قاضی دادگاه را رسمی اعلام کرد و بعد از قرائت دادخواست توسط منشی سوالات خود را شروع نمود.
- فقط هشت ماه از ازدواج شما می گذره، علت چنین درخواستی چیه!؟
سروش جوابی نداد،قاضی مجددا پرسید:
- با شما هستم آقای مقامی! آیا دلیل محکمه پسندی داری؟
سروش مات و مبهوت فقط نگاه کرد و اگر قاضی مجددا سوال خود را تکرار نمی کرد به خودش نمی آمد.
- آقای مقامی شما علت این تقاضا رو عدم تفاهم ذکر کردی. ممکنه بیشتر توضیح بدی.
سروش نیم نگاهی به سیما انداخت. بسکه خجالت می کشید گونه هایش سرخ و گوشهایش داغ شده بود. هیچ دلیل و توضیحی برای قاضی نداشت باید به چی اعتراف می کرد؟ به دلیل عشق به دختری که سالها دوستش داشته حاضر به نابودی زندگی مشترک و پیوند ابدی ازدواج است، برای لجبازی با پدری که این ازدواج را به او تحمیل کرده ، عهد و پیمان نابخردانه ای بسته است. این ابلهانه ترین و بچه گانه ترین علت برای طلاق زنی بود که خالصانه او را با تمام بدرفتاری ها و نا ملایماتش تحمل کرده و عاشقانه حاضر به هر نوع فداکاری شده بود. هر چه به خودش فشار آوردف نتواتست جمله ای بیابد و پاسخ مناسبی بگوید. سکوت ممتد او قاضی را وادار به سوال از سیما کرد. سیما نیز به دلیل تألمات روحی قادر به پاسخگویی نبود وبه جای او وکیلش خانم نشاط رشته کلام را به دست گرفت و گفت:
- جناب قاضی موکل من خانم افشاربه دلیل تألمات روحی قادر به صحبت نیست بنابراین از محضر دادگاه تقاضا دارم تا به اینجانب اجازه صحبت بفرمائید. موکل منخانم افشار بنا به درخواست و اصرار پدر تن به این ازدواج اجباری داده. این ازدواج از نظر خود زوجین رسمیت نداره چون این دو نفر بدون رضایت قلبی پای اوراقی را که دست و پای آنها را به عنوان شریک زندگی می بنده امضا کرده اند و پس از گذشت چندین ماه هنوز قادر به قبول این زندگی نیستند. این زوج در طول مدت هشت ماه جز درگیری و جر و بحث کار دیگری نداشته و زندگی زیر یک سقف برای آنها مشکل و طاقت فرسا گشته، به این دلیل زوجین از حضور محترم دادگاه تقاضا دارهد هر چه زودتر به این ازدواج فلاکت بار پایان دهد.
سروش انتظار نداشت، زیر لب زمزمه کرد: "چرا همه چیز رو گردنخودت انداختی دیوونه.... حداقل از منبد می گفتی".
- آقای مقامی شما هم گفته های خانم نشاط رو تأیید می کنید؟
سروش با دو دلی گفت:
- ب ب. له.
پس از سوال و جواب تصمیم قاضی به حضور والدین و تشکیل جلسه مشاوره منجر شد. سیما یکه خورد، پریشان شد.
- نه این امکان نداره...پدرم من روبه زور به عقد این مرد درآورده....حالاچطور ممکنه با طلاق من موافقت کنه. تو رو خدا آقای قاضی این مسئله رو بین خودمون حل و فصل کنید....پای اون ها رو وسط نکشید. قاضی با وجود سن و سالکم آنها روی حرفش اصرار کرد:
- راه دیگه ای نیست، حداقل یه داور از بین اعضای خانواده داشته باشید.
سیما به التماس افتاد و با گریه تقاضا دشت که پای خانواده اش به میان کشیده نشود. ولی قاضی زیر بار نمی رفت. گریه های سیماف سروش را بیتاب کرد. گویی سیما خنجر به قلبش می زد، زیر جلو رفت و در حالی که سعی داشت او را آرام کند، دست او راگرفت و به دنبال خود از دادگاه بیرون کشید. گوشه سالن ایستاد، زلزد تو چشم های خیس سیما و گفت:
- دیگه نمی خوام پات رو اینجا بگذاری... فهمیدی؟
سیما با پشت دست اشکهایش را پاک کرد. بغضش هنوز تو گلویشبود و صدایش می لرزید:
- چرا؟.... مگه این همون چیزی نیست که می خواستی؟
- آره.... ولی دیگه نمی خوام.
سیما برآشفت:

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
- چیه؟ تصمیمت عوض شده! تو هر روز به یک رنگ در میای. دیگه از دستت خسته شدم. ازت بدم میاد سروش.... ازت متنفرم..... می خوام هر چه زودتر تمومش کنم.
عصبانی بود با کف دست سروشرا پس زد و بیرون دوید. سروش درتعقیب او از ساختمان دادگستری خارج شد. هیچ کدام حال درست و حسابی نداشتند. سیما از رفتارهای دوگانه سروش که گاه او را با دست پس می زد و گاه با پا پیش می کشید، ناراحت بود و سروش از اینکه نمی توانست الهه را برای همیشه از زندگی خود خارجو با سیما که به تازگی احساسمی کرد بیش از پیش دوستش دارد به زندگی ادامه دهد، مستأصلو درمانده بود۰
12-2
سروش دراز کشیده بودروی کاناپه سه تایی و چشم بسته بود . ابروانش در هم گره خورده بود و عصبانیت در چهره اش موج می زد. اما در مقابل ذهنش را فقط یک واژه اشغال کرده بود (( وصال )) .
اهسته کلید را در قفل چرخاند وارد شد سیما به محض شنیدن صدای در مثل فنر از جا پرید اما قبل از اینکه فرصت فرار بیابد سروش راهش را سد کرد و در حالی که پنجه در پنجه او قفل می کرد گفت:
- از من متنفری کوچولو... ولی من دیوونتم ... یعنی دیوونم کردی .
صداش هر لحضه سنگین تر می شد .
- هر کار دلت می خواد با این شوهر گناهکارتبکن ولی طلاق نه ... طلاق نه.
سیما با وجود گذشت هشت ماه از زندگی مشترکش هرگز سروشرا این گونه گرم و پر محبت ندیده بود و حالابا شنیدن این جملات قلبش به شدت می تپید و اگر قفسه سینه اش جلوی ان را سد تکرده بود قطعا بیرون می زد . نگاه پرسوالش را در چشمان گیرا و پر التماس شوهرش چرخ خورد . دریایی از عشق در چشمان سروش موج می زد . با نگرانی پرسید:
- تو حالت خوبه ؟
- هیچ وقت به اندازه الان و این دقیقه خوب نبودم ... دوستت دارم سیما ... د.ستت دارم.
سیما گویی اسوده شده زیرا چشم بست و به ارامی سر بر شانه همسرش نهاد . گریه کرد اما گریه شادی . سروش با احساس ندامت گفت:
- جبران می کنم ... جبران می کنم.
یک دنیا حرف نگفته داشتند .سروش با یاد اوری سیما در لباس سپید عروسی لبخندی به روی او پاشید و به سمت اتاق به راه افتاد اما در استانه در صدای زنگ ایفون سیما را وادار کرد تا او را پس بزند و به سمت ایفون خیز بردارد سروش با دلخوری دست روی چهارچوب گذاشت راه را برای او سد کرد و گفت:
- دیگه نمی گذارم چیزی مانع رسیدن من به تو بشه بگذار زنگ بزنند ... ولشون کن .
سیما دلهره داشت. دستپاچه شده بود دلشمی خواست فرار کند گفت:
- ممکنه کسی کار واجبی داشته باشه زود بر می گردم .
سروش خنده کجی کردو راه را برای او باز کرد و گفت:
- دوست داری فرار کنی ... باشه ... برو.
سیما با گونه های گر گرفته به میان هال پرید چند لحظه نگذشت که با جیغش سروش را پای تصویر ایفون کشاند سروش باعصبانیت مشت به دیوارکوباند و گفت:
- محمودی احمق ... چکم رو برگشت زده حم جلب گرفته .
- حالا می خوای چی کارکنی؟
- هیچی باید برم کلانتری.
- نه نمی خواد بری خودم جوابشو ن رو میدم .میگم خونه نیستی .
- نه ... دلم نمی خواد فراری باشم از این کارها خوشم نمیاد. تقصیر خودمه نباید شرکت رو ول می کردم .
نگاه عاشقانه اش را در عمق چشمان سیما دوخت و با لبخندی گرم و مهربان افزود :
- زود بر می گردم خانومی نترس چیزی نیست . و در حالی که دگمه هایش را می بست پا در اسانسور گذاشت . سیما چشم به تصویر روی ایفون دوخت.سروش بعد از یک جرو بحث کوتاه سوار اتومبیل گشت نیروی انتظامی شد.چشمان منتظر سیما تاروز بعد به در خیره ماند . چقدر بخت اقبالش کوتاه بود . می اندیشید چه چیزی بین او و سروش فاصله می انداخت ... تقدیر!؟...تمام شب را رژه رفت تا انکه با طلوع خورشید و شروع وقت اداری خودش را بهشرکت رساند این اولین بار بود که قدم به محل کار سروش می گذاشت.
هیچ کدام از کارمندان شرکت با او اشنایی نداشتند. جلو رفت و از مهتاب منشی شرکت سراغ سروش را گرفت ولی مهتاب اظهار بی اطلاغی کرد و گفت:
- اقای مقامی حدود یک ماهی می شه که شرکت تشریف نیاوردند.
- می خوام اقای سلجوقی رو هرچه زود تر ببینم
- ایشون هنوز تشریف نیاوردن
- منتظر می مونم .
دل نگران جا عوض میکرد جلوی پنجره دم راه پله . می نشست روی مبل چرو سیاه بلند می شد راه می رفت روی اعصاب مهتاب. سلجوقی نیامد . ناگهان به یاد تلفن همراه او افتاد پرسید:
- اقای سلجوقی تلفن همراه ندارند؟
- من اجازه ندارم شمارهای در اختیار شما بگذارم .
سیما عصبانی شد و فریاد زد:
- مثل اینکه اصلا متوجه نیستی من کار واجب دارم.
ابرو های مهتاب بالا رفت و با لحنی جدی گفت:
- من مسولیت دارم . جزانجام وظیفه کار دیگه ای نمیکنم.
سیما فکر کرد خودشرا به مهتاب معرفی نکرده است . از این رو لحن ملایم تری به خودگرفت و گفت:
- من مقامی هستم همسر اقای مقامی فکر کنم حالا بتونی شماره سلجوقی رو بدی .
با شنیدن این جمله مهتاب سراسیمه مقابل پای سیما بلند شد. گویی شرمنده شده بود زیرا سرش را به سمت شانه خم کرد و با حالتی عذر خواهانه گفت:
- چرا زود تر معرفی نکردین. خوشوقتم خانوممقامی .
- معذرت می خوام . اعصابم به هم ریخته است .حالا اگه میشه شماره اقای سلجوقی رو بده .
مهتاب مشغول نوشتن شماره سلجوقی بود که سه نفر با سر و صدا وارد شرکت شدند.داد و قال و فریاد و نا سزا ان هم حواله سروش .بس که یریز ویک صدا حرف میزدند سیما نمی فهمید چی میگن . مهتلب انها را به ارامش دعوت می کرد .
- بفرمایید بنشینید اقایون خونسردی خودتونرو حفظ کنید .
فتوت از همه هیکل دار تر بود جلو امد و گفت:
- ای خانوم بنشینم که چی بشه من پولم رو می خوام ... این مرتیکه کدوم گوری رفته؟
سیما هیچ وقت با این موارد بر خورد نکرده بود از لحن فتوت خوشش نیامد ابروانش را در هم کشید و گفت:
- لطفا مودب باشید اقا.
- ادب کیلویی چنده خانوم!... پول ... میفهمیپول ... من پولم رو می خوام خوارزمی با ان قدبلند و سبیل های اویزانش جلو امد داد نمی زد هوار می کشید :
چند میلیون تومن اهنو میل گرد تحویلش دادم به جاش این برگه بی ارزش رو گرفتم.شما بودی چی کار می کردی؟
سیما ترسید یک قدم عقب رفت ولی به قصد اطمینان بخشیدن به طلبکاران گفت:
- شما نگران پولتان نباشید . قول می دم همهاش پرداخت بشه.
صداقت قد کوتاه وگردو قلمبه ابرو در همکشید :
- سر کار علیه؟
- همسر اقای مقامی هستم.
صداقت پوزخند زد صدایش خیلی بلند تر از ان دوتای دیگر بود .
- به به ... چشم ما روشن میشه بگی همسر گرامیتون کجا تشریف دارن ؟
سیما جا خورد ترسید :
- اطلاعی ندارم... خودم هم دنبالش می گردم.
فتوت با طعنه زدن گفت :
- پس اقا فلنگ رو بسته.
- گفتم نگران پولتون نباشید همه اش پرداختمی شه... فقط چند روزی به من فرصت بدید.
خوارزمی قیافه حق به جانب گرفت ولی کنایه زد:
- باشه خانوم ... ایشون چند روز برای خروج از کشور وقت لازم دارن.تعارف نکنید بگید...شاید ما هم با دسته گل اومدیم فرودگاه.
ماندن سیما جایز نبود چنگ انداخت روی میز و شماره سلجوقی را برداشت بیرون دوید سه نفری با داد و فریاد به دنبال او بیروندویدند اما سیما تیزو بز اتومبیلش را از پارک در اورد .فتوت مشت روی صندق عقب کوبیداما سیما گاز داد و با ویراژ دور زد . فتوت انگشت به دهان ماند .
- بد جنس ! عجب دستفرمونی داره ... دیدین چطوری زد به چاک .
سیما خیلی دور شده بود دیگر دست طلبکارا به او نمی رسید شماره سلجوقی را گرفت . با برقراری ارتباطخودش را معرفی کرد بعد از رد وبدل شدن چند جمله ادرس کلانتری را گرفت راهی انجا شد

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت نوزدهم

گویی تلخی نگاه سروش به کامش ریخت، گفت:
-سیما اون قدر برات مهم شده که به خاطرش سرم فریاد می کشی؟
-ببین الهه! من نیومدم باهات جرو بحث کنم. فقط می خوام بدونم به سیما چی گفتی؟
-همون چیزهایی که تو جرأت گفتنش را نداشتی. بهش گفتم بره به درک. گفتم پاش رو اززندگی ما بکشه بیرون
سروش به ناگاه از کوره در رفت و فریاد زد:
- تو غلط کردی به چی حقی رفتی سراغ سیما. مگه من برات ننوشتم، مگه نگفتم پات رو از زندگی من بکش بیرون؟
الهه باور نداش. دهانش نیمه باز مانده بود، با کمی تعلل و نگاهی پرتوقع، لحنش را به کنایه آمیخت و گفت:
- به همین سادگی!...فراموشت کنم، هان؟
- تو حق نداشتی... تو... حق... نداشتی الهه
- حق داشتم. نزدیک شش ساله برای تو و به خاطر عشقمون... میفهمی عشقمون جلو همه ایستادم. چهحرفها که نشنیدم. حتی کسانی رو که با خلوص نیت و عشق پا پیش گذاشتند، از خودم روندم. حالا بعد از این همه سال عشقمون رو به خاطر یه دختر بی سروپا....
سروش میان حرفش پرید و گفت:
- مواظب حرف زدنت باش
الهه جا خورد، قهقهه دیوانه واری زد،لحظاتی بعد در حالی که قهقهه اش به خنده تلخ و اشک تبدیل می شد، پرسید:
- خیلی دوستش داری؟
- سروش سر روی فرمان گذاشت.گویی صدایش از ته چاه در می آمد، گفت:
- آره.. دوستش دارم
الهه با لبه آستین اشکهایش را پاک کرد و گفت:
-سروش! توی چشمهای من نگاه کن
سروش به سمت او چرخید و الهه افزود:
-توی چشمهای من نگاه کن و یه بار دیگه حرفت رو تکرار کن.
-متأسفم.. بهتره همدیگرو فراموش کنیم
سرخی از گونه های الهه گریزان، بدنش سرد و زبانش سنگین شد گفت:
-دروغ میگی... تو فقط خودت رو مدیون سیما می دونی.... مطمئنم که دوستش نداری.
سروش متأسف سر تکان داد:
- چرا درک نمی کنی!... سیما همسرمه...شریک زندگیمه
-پس من چی؟ من این وسط جه کاره ام
- ما اشتباه بزرگی مرتکب شدیم، من رو ببخش من بیاید تو امیدوارمی کردم
- اما کردی
- تو اشتباه خودت رو نادیده می گیری و همه گناه رو به گردن منمی اندازی...این درست نیست. تو می دونستی من در چه برزخی دست و پا می زنم، اما به جای کمک با حسادتت زندگی ام رو تبدیل به جهنم کردی
من!حسادت! تو می خوای بگی من زندگی ات رو نابود کردم
- نمی گم فقط تو مقصر بودی ، اما بی تقصیر هم نبودی، به خدا قسم بعد از عروسی با سیما، سعی داشتم تو رو فراموش کنم. باور کن همیشه بهترینها رو برای تو می خوواستم و دعا می کردم بعداز من خوشبخت باشی و به تمام آرزوهات برسی. اما تو برای من چه کار کردی! تو با تلفنه ای بی موقع آسایش رو از من گرفتی و با علم کردن عشق مهرداد، من رو که با زندگی جدید در جنگ بودمبه مرز جنون کشاندی. حسادت نمیگذاشت به سیما فکر کنم. برای همین جنگی رو با اون شروع کردم که بازنده اش خودم بودم. جنگیدم و سعی کردم خردش کنم، از هر وسیله ای برای شکستنش استفاده کردم. شکنجه های روحی و جسمی اون رو نشکست، این من بودم که شکستم. سیما با صبر وحوصله، با فداکاری ها و مهربونیهاش من رو اسیر محبت خودش کرد. اون قدر دوستش دارک که زندگی بدون اون برام معنا نداره... می فهمی الهه! دوستش دارم.
اشک پهنای صورت الهه را پوشانده بود، صورتش را میان دو دست پنهان کرد و گفت:
- دیگه نمی خوام ببینمت... من رو ببر خونه
سروش بی معطلی راه افتادو نگاه مستقیم الهه به خیابان دوخته شده بود اما گویی هیچ چیز از این خیابان شلوغ را نمی دید. او باور نداشت عشق سروش روزی پایان یاید. برای سروش این آخرین دیدار تلقی می شد. به همین دلیل برای گفتن آخرین حرفهایش گفت:
- زندگی ما ناخواسته در مسیری قرار گرفت که هیچ کدوم رضاین نداشتیم، اما هردومون به جای استفاده از عقل و درایت و حتی ذره ای انصاف راه خطا رو پیشه کردیم.من برای تو به خاطر خودخواهی خودم به سیما بد کردم. وقتی یادم میاد برخلاف اخلاق و روحیاتم چقدر کتکش زدم و ناسزا بارش کردم، از خودم بدم میاد. الهه! ما خودخواهانه با آینده یه زن بازی کردیم...
زنی که امروز شرمنده ام تو صورتش نگاه کنم، من بار گناه سنگینی رو به دوش می کشم. بارگناهی که مجبورم می کنه، نیمه های شب رو به خدا بشینم وبا استغفار طلب بخشش کنم
در دل الهه آتشی بر پا شد که هیچ چیز قادر به خاموش ساختن آن نبود. قفسه سینه اش به تندیبالا و پایین می رفت. احساس می کرد چیزی راه تنفسش را مسدود ساخته است. نگاه ناامیدش را به لبهای سروش دوخت و گفت:
- یعنی همه چیز تموم شد.
اما سروش رغبتی به ادامه این بحث نداشت، او گفتنی ها رو گفته بود و در آن لحظه فقط یک مسئلهذهنش را اشغال کرده بود، از این روپرسید:
- سیما غیبش زده... دیروز صبح کله سخر از خونه زده بیرون... تمام تهرون رو زیرو رو کردم ولی هیچ ردی ازش پیدا نشد
به من چه ربطی داره! به درک
- خودت خوب می دونی که ربط داره... بگو چی بهش گفتی؟
- اگه نخوام بگم چی؟
- هیچی... ولی این رو بدون که اگهبلایی سرش بیاد ازت نمی گذرم
حسادت در وجود الهه به اوج رسید، فریاد زد:
- نگه دار
- بچه نشو بگذار برسونم
- نمی خوام، نگه دار
سروش متوقف شد و الهه سراسیمه بیرون پرید و شروع به دویدن کرد.
سروش زیر لب زمزمه کرد :"برای تو آرزوی خوشبختی می کنم، می دونم یه روزی می فهمی که هر دومون اشتباه کردیم وبرام آرزوی خوشبختی می کنی. به سلامت خانمی."
سه روز تهران را زیر و رو کردند. اما سیما مثل یه قطره آب شده و به زمین فرو رفته بود. جلال علی رغم میل باطنی اش عکس و مشخصات او و اتومبیلش را در اختیار نیروی انتظامی قرار داد. پرونده ای براساس مفقود شدن سیما تشکیل شد. جز دعا کاری از کسی ساخته نبود. مهوش یکریز اشک می ریختو دست به درگاه خداوند و با نذر،به ائمه اطهار توسل می جست.سروش بیش از همه دلواپس ونگران بود. چون او حالا می دانست سیما فرارش چه بوده است. از این رو می ترسید که مبادا بلایی سرخودش آورده باشد. از این رو حوصله جمع را نداشت. به حیاط رفت وزیر بید کهنسال که بالای استخر چنر انداخته بود،نشست. قار قار کلاغها اعصابش را به هم ریخت. زل زد به آبی استخر، یاد الهه افتاد و گفت: "نابودم کردی دختر".
سربلند کرد و به آبی آسمان نگریست، باز هم الهه آنجا بود، غرید: "دست از سرم بردار الهه." درهمان لحظه دسته ای از گنجشکان،پر سر و صدا، برای نوشیدن آب لبه استخر نشست. اما سروش همچنان در افکار خود غوطه ور بود و حسرت گذشته ها را می خورد. با خود می اندیشید کاش الهه را از حریم خصوصی زندگی اش دور نگاه داشته بود و شماره تلفن و آدرس منزلش را با بی خردی در اختیار او نمی گذاشت. تکیه زد به شانه مهربان بید، طاقت بی تابی های مادر سیما را نداشت. همانجا ماند و ثانیه شمار لحظه هاشد.
هانیه ناهار می پخت، مهوش کز کرده بود پایین مبل، جلال یه ساختمان فرو ریخته بود، جمشید دلدرای می داد، شیرین اشک می ریخت، امیر رژه می رفت. مینا بق کرده بود ودر حالی که پا می لرزوند، زل زده بود به تلفن قدیمی و طلایی رنگ. با صدای زنگتلفن خیز برداشت، اما امیر پیشدستی کرد و گوشی را برداشت. چشم های حضار به دهان امیر دوخته شد. کلمه " اصفهان" که از دهان او بیرون آمد، نگاهها متعجب گردید و با قطع ارتباط، هیاهو آغاز شد، امیر در مقابل انبوه سوالات کاملا گیج شده بود. به علامت اعتراض دست بالا برد و گفت:
- چه خبرتونه بابا! جناب سروان حقدوست گفت سیما رو اصفهان پیداکرده اند. تموم.
جلال یه نفس عمیق کشید و در مبل رها شد و گفت:
- من سر از کارهای این دختره در نمیارم... بگو اصفهان رفتی سر گور پدرت؟
شیرین اشک را از صورتش دور کرد وگفت:
- قصاص قبل از جنایت نکنید وقتی بیاد حتما برامون توضیح میده
- آخه یه دختر جوون و تنها! راه افتاده توی جاده! می دونی چقدر خطر سر راهش وجود داره! اگه وسطبر و بیابون ماشینش خراب می شد! ممکن بود هر بلایی سرش بیاد.اینهاست که اعصابم رو به هم می ریزه.
- مهوش یک لیوان آب به دست اوداد و با دلسوزی گفت:
-سکته می کنی مرد.
-نمی دونم این دختره چه فکری پیش خودش می کنه همه کارهاش مرموز یه کلام با آدم مشورت میکنه. دیدی! سرهمین زندان رفتن سروش پا شده بود یکه و تنها رفته بود سراغ هرمز... نمی دونی هرمز چه گرگی است.
اسم سروش که به میان آمد، امیر زد وسط پیشانی اش و با یادآوری او، به سمت حیاط دوید و او را به اسم خواند.سروش به آرامی جواب داد:
-من اینجام امیر... زیر بید.
- مژده بده
- چشمان سروش گرد شد و لبهایش شکفت و گفت:
- سیما پیدا شده؟
- اول مژده
- باشه... یه پیرهمن برات می خرم
امیر گفت "اصفهان" منتظر عکس العمل سروش ماند، عکس العمل سروش یه نفس عمیق بود، چهره اش راضی نشان می داد. متعجب شدولی به روی خودش نیاورد. لحظاتی بعد به جمع اعضای خانواده پیوستند. دیگر کسی دلواپس و نگران نبود. هانیه میز ناهار را چید و بعد از ناها، هر کس گوشه ای را برای استراخت برگزید.سروش اتاق خواب سیما را برگزید، در را قفل کرد و با کنجکاوی به کنکاش اتاق پرداخت. کشوی دراور را زیر و رو کرد، یه آلبوم توجهش را جلب کرد. دراز کشید روی تخت و دقیقشد به تصاویر. قطره های اشک از گوشه چشمش سرازیر شد و بوس زدو به تصویر خندان سیما، یه صفحه ورق زد کلید کوچکی روی سینه اش سر خورد. به ذهنش رسید این کلید مربوط به دفتر خاطرات باشد شروع به جستجو کرد تا آنکه لابه لای کتابهای دفتر کوچکی را یافت. خواند، اشک ریخت، خواند، اشک ریخت. دقیقا مثل کسی که در روز جزا نامه اعمالش را به دستش داده اند، احساس گناه وخطا می کر. تازه فهمید چقدر ظالم بوده است. تلفن همراهش که زنگ خورد به خودش آمد در حالی که اشک پاک می کرد، بدنش را کش داد و گوشی را برداشت با یکی دو جمله رنگ از رویش پرید. زبانش خشک شده اش به کامش چسبید، نیم خیز شد و باقطع ارتباط سراسیمه بیرون زد. صدای شیرین را شنید که می گفت:
- وایسا... کجا مادر!
چشمان حضار با نگرانی به جاییدوخته شده بود که سیما با ابروانی درهم کشیده ایستاده بود و سر به زیر داشت. جلال با دلهره های سه روزه در حالی که عصبانیو برافروخته به نظر می رسید، دستش را بالا برد اما نزد و با ملامت او اکتفا کرد و گفت:
- آخه این چکاری بود دختر!... داشتیم از دلواپسی می مردیم. تازگی ها مرموز شدی، کارهای عجیب و غریب می کنی.... حداقل فکر آبرمون رو بکن بچه.
با انگشت جمشید و شیرین را نشانه رفت و افزود:
- یه نگاه به این بنده های خدا بینداز. تو برای اون ها چه توضیحی داری؟
سیما آب دهان قورت داد عقب رفت،قوا جمع کرد و گفت:
- من برای هیچ کس توضیحی ندارم.
جمشید با مهربانی جلو رفت و در حالی که پیشانی عروسش را محل فرود آمدن بوسه اش می ساخت، گفت:
- می دونم دلیل قانع کننده ای برای مسافرتت داری، ولی بهتر بود حداقلیه نفر رو در جریان می گذاشتی همه ما روزهای سختی رو گذروندیم.
سیما ابراز تأسف کرد اما جمشید با خواهش پرسید:
- حداقل یه توضیح مختصر.
- نمی تونم
- جلال در چشمان فرزندش براق شد و گفت:
- نمی تونم، جواب قانع کننده اینیست. تو مجبوری به خانواده شوهرت جواب پس بدی.
سیما با نوک انگشت شقیقه هایش را فشرد احساس سردرد داشت. سیستم عصبی اش کاملا به هم ریخته و در حالی که کم کم کنترل خود را از دست می داد فریادزد:
- نمی تونم... نمی تونم.
امیر دیگر طاقت نیاورد، از کوره دررفت و با صورتی برافروخته مقابلاو ایستاد و گفت:
- دختره از خود راضی اصلا می فهمی به ما چی گذشته! می دونی کجاها رو که نگشتیم!... بیمارستانی نمونده که نرفته باشیم... کلانتری، آگاهی ، راهنمایی،پزشکی قانونی، دوست و آشنا هر جا که فکرش رو بکنی. من و سروش به حال مرگ رسیدیم اون وقت خانم با خیال راحت داره اصفهان رو سیر می کنه.
سیما از اینکه مورد استنطاق قرار گرفت بود، ناراضی و کلافه به نظر می رسید به همین دلیل فریاد زد:
- به جهنم... اصلا از همه تون بدم میاد.
امیر کنترلش را از دست داد، چنان به صورت او نواخت که بلافاصله گوشه لب او پاره شد و خون از بینی و دهانش جاری گشت. سیما معصومانه در چشمان امیر خیره ماند.ندامت را در چشمان برادر دید، چند گامی به عقب برداشت و در حالی که متأسف سر تکان می داد، به ناگاه شروع به دویدن کرد. و قبل از آنکه امیر به او دسترسی یابد به درون اتومبیلش پرید و با قفل کردن درها، استارت زد. امیر روی شیشه کروید و فریاد زد:
- دیوونه نشو سیما برگرد... گفتمکه معذرت می خوام
سیما با چند سانتی شیشه را پایینآورد و با تهدید گفت:
- اگه یه بار دیگه پا پی من بشی، بخدا خودم رو می کشم... بگذارید یه مدت تنها باشم.
- جواب سروش رو چی بدم؟
- سیما لبخند تلخی به لب راند و گفت:
- سروش!؟... بهش بگو ازش متنفرم. بره به جهنم
امیر هاج و واج در چهره او خیره ماند و سیما با فرصت به دست آمده دنده عقب گرفت
از دفتر اطلاعات سراغ الهه اسکویی را گرفت. عجول و سراسیمه پله هارا سه طبقه بالا دوید. پشت در اتاق 310 نفسش به شماره افتادهبود و احساس می کرد شش هایش درحال ترکیدن است. ایستاد نفسی تازه کرد و آهسته دستگیره را چرخاند و وارد شد.
الهه مثل گچ سفید بود. سرم به دست و اکسیژن در بینی داشت و در حالتی شبیه به کما به سر می برد. سروش، با گام های سنگین جلو رفت. بغض کرد، اشکبی اراده بر گونه هایش سر خورد و گفت:
- دیوونه کوچولو.... این چه کاری بود؟
چشمهایش را فشرد، انگشت هایش را لابه الی موهایش کشید. کلافه و متأسف بیرون زد. امان زیاد رو به راه نبود، در حالی که روپوش سفیدش را از تن بیرون می آورد، احوالپرسی مختصری انجام داد و بدون مقدمه چینی پرسید:
- نمی دونم چرا الهه دست به این کار احمقانه زده!...هنوز امکانش بوجود نیامدا ازش سوال کنم... تو نمی دونی چرا این بلا رو سرخودش آورده؟
اما سروش بی اعتنا به سوال امانپرسید:
- چطوری این اتفاق افتاد؟
- دیشب الهه گریون و پریشون میادخونه. عاطفه فکر کرده بود مزاحمش نشه، بنابراین اون رو به حال خودش می گذاره، اما وقتی من رسیدم، خواستم علت ناراحتی اش رو جویا بشم... چندین بار به سراغشرفتم ولی جواب نداد... خیلی ترسیدم و با کمک عاطفه در رو شکستیم... مثل یک تکه یخ رویزمین ولو شده بود تا رسیدن اورژانس سعی کردم کمکش کنم... شکرخدا حالا خطر رفع شده و تا یکی دو روز آینده هم به طورحتم بهتر و بهتر میشه.
امان بار دیگر سوال خودش را تکرار کرد و پرسید:
- تو دیروز الهه رو ندیدی؟
سروش کلافه سر تکان داد، از مقابل دیدگان مشتاق و پرسشگر امان برخاست و مقابل قفسه کتابهاایستاد. یه نفس عمیق کشید، گفت:
- الهه طاقت شنیدن حقیقت رو نداشت... نمی دونم شما چقدر به من حق می دید؟
امان به تندی گفت:
- پس تو الهه من رو آزار دادی!؟
سروش دست ها را به عنوان اعتراض بلند کرد و گفت:
- قصاص قبل از جنایت نکنید.
- حاشیه نرو، برو سر اصل مطلب.
سروش با کمی این پا و اون پا کرد بناگاه ایستاد گفت:
- من ازدواج کردم
امان خشکش زد. لحظاتی بعد لحنش را مثل نیش عقرب زهرآگین ساخت و گفت:
- پس عشق مجنون دروغ بود!... تو...تو... تو دختر من رو فریب دادی... تو...
سروش حرفش را برید و گفت:
- اشتباه نکنید آقای اسکویی، من دهماهه که ازدواج کردم. الهه هم خبر داره.
- ده ماه!!!... چطور ممکنه...پاک گیج شدم.
سروش تمام وقایعی را که اتفاق افتاده بود شرح داد، اما گویی در باور امان نمی گنجید، زیرا در حالی که متحیز به نظر می رسید گفت:
- نمی تونم باور کنم، گیج گیجم
- خدا شاهده بارها از الهه خواستم من رو فراموش کنه و به زندگی خودش برسه، اما الهه از هر حربه ایبرای عذاب روحی من استفاده می کرد تا آنکه به دلیل سردر گمیدر زندگی، کار و شرکت رو رها کردم و افتادم زندان. چند روز قبل وقتی آزاد شدم با کمال تعجب متوجه شدم همسرم غیبش زده. به دنابلش تهرون رو زیر و رو کردم تا آنکه فهمیدم الهه رفته سراغش...
- دیگه احتیاجی نیست ادامه بدی. بقیه اش رو خودم می تونم حدس بزنم، تو هم با الهه دعوا کردی اونم این کار احمقانه رو انجام داد... می دونی از چی تعجب می کنم، از اینکه چرا با وجود اینکه می دونست تو زن داری، به مهرداد جواب رد داد و به سرعت یک روزکاری کرد که اون بیچاره دمش رو بگذاره رو کولش و برگرده فرانسه.
سروش با دهان نیمه باز به امان خیره ماند. بعد از مکث کوتای پرسید:
- منظورتون چیه؟... مگه الهه و مهرداد نامزد نیستند!؟
- نه... الهه همان روز اول نامزدی اش رو با مهرداد به هم زد.
سروش در اوج کلافگی گفت:
- ولی الهه هر روز زنگ می زد و از مهرداد گزارش میداد، اینکه کجا رفته، چه کار کرده، چی گفته، چی شنیده. این قدر تلفن زد که از شدت حسادت دیوونه شدم. این اواخر،حتی خونه رو ترک کردم. واسه همین کار شرکتم مختل شد و نتوتستم چک هام رو پاس کنم و افتادم زندون. اگه سیما نبود باید حالا حالاها آب خنک می خوردم.
- همه اش تقصیر من بود. اگه میدونستم الهه تا این حد تو رو دوست داره، اصرار به رضایت پدرت نمی کردم
سپس امان نزدیک شد و در حالی که دست بر شانه سروش می گذاشت، افزود:
- من پدر خودخواهی بودم، اما حالامی خوام جبران کنم، هر کاری بگی می کنم فقط دلم می خواد الهه نازنینم رو خوشحال ببینم
نگاه سروش امواج پرتلاطم دریای سرزنش بود، گفت:
- من یه مرد متأهلم، من در قبال همسرم تعهداتی درام که باید به آنها عمل کنم.
امان دلخور و کلافه به پشتی صندلی تکیه زد و گفت:
حالا من با این دختر چه کار کنم؟ اگه سیما زنت نبود این حق رو بهت نمی دادم، اجازه نمی دادم باعواطفش بازی کنی. اما حالا!... می دونم که الهه دق می کنه.
امان مستأصل برخاست و افزود:
- فعلا نمی تونم افکارم رو متمرکز کنم... بهتره بریم ببینیم الهه در چه حالی است.
سروش برای خداحافظی دستش را پیش برد و دست امان را دست فشرد و گفت:

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
- اگه الهه من رو نبینه براش بهتره...شاید زودتر بتونم فراموشمکنه.
و از مقابل دیگان حسرت بار امان ازآنجا دور شد. وقتی مقابل منزل افشارمتوقف شد دل توی دلش نبود. باعجله پایین پرید و زنگ زد. در حیاطبا صدای کلیک باز شد. دوان دوان به سمت ساختمان دوید. چشمان مشتاقش به دنبال سیما این سو و آن سو چرخید. اثری نیافت. اما با مشاهده چهره های درهم و گرفته حضارز با هیجانی که با ترس آمیخته شده بود پرسید:
- سیما هنوز نرسیده؟
کسی جرأت پاسخ گفتن نداشت، انگار به لبهایشان قفل زده بوند، با اضطراب بیشتری آب دهان قورت داد و گفت:
- اتفاقی افتاده؟!
جوابش باز هم سکوت بود. رمق از زانوانش گریخت و برای جلوگیری از افتادنش تکیه زد، صدایش آشکارا می لرزید، گفت:
- محض رضای خدا یک جوابم رو بده.
مینا با گام های سنگین جلو رفت. به راحتی می شد موج غم را در چشمان او دید. سروش در چهره او دقیق شد و گفت:
- سیما حاضر نشده برگرده... درسته؟
مینا با صدای بعض آلودی جواب داد:
- سیما اومد خونه... ولی دوباره رفت.
- چرا؟!
مینا به سمت امیر چشم غره رفت نگاه سروش در چهره امیر چرخ خورد و منتظر ماند. امیر کوسنی را که میان دستانش به بازی گرفته بود به گوشه ای پرتاب کرد و گفت:
- فکر نمی کردم بگذاره بره.فقط می خواستم بهش بفهمونم اشتباه کرده.
سروش حس زیر پاهایش خالی شد. زیر بی اراده زانو زد. دیگه زار شده بود، گفت:
- تو چه کار کردی امیر؟
مهوش با غیظ و طعنه گفت:
- آقا کاری نکردن... فقط زدن دک و دهن دختر نازنیننم رو خونین و مالین کرد.سیما هم بهش برخورد، گذاشت و رفت.
این جمله مثل تیر خلاصی بود کهبر پیکر سروش وارد آمد. به شدت احساس ضعف کرد. دیگه نهمی شنید، نه می دید. با شانه هایافتاده و حالی زار و خراب بیرون زد/
خونریزی بینی اش بند نمی آمد. از جعبه دستمال کاغذی بیرون کشید، یکی، دو تا... ده تا. جلویبینی گرفت و در حالی که آن را میفشرد سرش را بالا نگه داشت. لحظاتی بعد پیاده شد. با آنکه می دانست آبی که در جوی جریان دارد تمیز نیست بناچار دستمالش را در آب فرو برد و خون را از بینی و لبش شست . سپس تکه ای از دستمال را لوله کرد و در سوراخ دماغش چپاند و به چرخ جلو تکیه زد، احتیاج به چیزی داشت گرمای برخاسته از وجودش را خنک سازد. از این رو پاهایش را در آب فرو برد. شانس با او یار بود کهکوچه کم ترددی بود و اگر احیانااتومبیلی از آنجا گذر می کرد متوجهوجود او نمی شد. آن قدر آنجا نشست تا هوا کاملا تاریک شد سپس در حالی که از شدت سردرد ناله می کرد پشت فرمان قرار گرفت. ولی قبل از استارت زد نگاهی در آیینه انداخت، خیلی مضحک شده بود. دستمال را از بینی اش بیرون کشید. خونریزی بند آمده بود، دستمال را از شیشه به بیرون پرتاپ کرد. مشت روی فرمان کوبید و گفت: باشه بی معرفت، اینطوری خواهرت رو می زنی". می دانست اشتباه بزرگی مرتکب شده است و آسیب روحی جدی به خانواده، مخصوصا پدرش وارد آورده است. پس برای پرهیزمدد از اشتباه راه منزل مهرنوش را پیش گرفت و در فاصله زمانی اندکی به آنجا رسید.
کره، مربای آلبالو، عسل و خامه، پنیرو گردو میز آشپزخانه را مملو کرده بود، صبحانه اش را با اشتهاتمام کرد و بلند شد. مینا لقمه اشرا به زور قورت داد و گفت:
- وایسا ببینم، کجا!؟... صبر کن من هم می خوام بیام
و نیم خیز شد. اما امیر دست روی شانه او گذاشت و در حالی که توا برخاستن را از او سلب می کرد گفت:
- بنشین، بهتره خودم تنهایی برم. باید باهاش حرف بزنم
سپس امیر به طرف جلال چرخید و گفت"
- کاری نداری بابا؟
جلال یه جرعه از چایش را نوشید و گفت:
- نه پسرم برو، حواست رو جمع کن حرفی نزنی که دلخور بشه. هر طور شده راضی اش کن برگرده خونه
امیر در میان حیاط منزل خاله مهرنوش تحت تأثیر محیط قرار گرفت. هر سو نظر می انداخت گل بود. رزها زرد و قرمز، پیچ امین الدوله که تاق نصرت بسته بود بالای سرش معرکه بود، نفس عمیق کشید و ریه هایش را از رایحه خوشبو پرساخت، ارضا شد، خندید و گامی جلو رفت، اما آفتاب گردان سرسایید به شانه اش، یاد پریسا افتاد، دلش گرفت. لابه لای آفتاب گردون ها بود که او را پیداکرد. یه خورشید میان تمامی خورشیدهای زمینی اما داغ تر و سوزاننده تر، حیف که زود غروب کرد. علیرضا فرصت دمق شدن را از او گرفت. جلو آمد و با سلام و احوالپرسی به دنبال مینا چشم چرخاند. امیر که متوجه بیقراری او شده بود گفت:
- بیخود خودت رو خسته نکن هر چی التماس کرد نیاوردمش
علیرضا دمق شد ولی باید جواب حال گیری امیر را می داد، گفت:
- بالاخره نوبت ما هم میرسه
- کو تا نوبت ما.... فعلا کنفی شما حال میده
- باشه، دارمت امیرجون... دارمت
- ما چاکرتیم
- ما بیشتر
احوالپرسی با خاله را زیاد طول نداد و با اشاره او پا در راه پله مارپیچ گوشه هال گذاشت و بالا رفت. جورابش روی سنگهای گرانیت سرمی خورد.
پشت در اتاق سیما که رسید خودش را جمع و جور کرد و ضربه زد. وقتی جوابی نشنید بار دیگر برایدر زدن دست بلند کرد ولی دستش در هوا باقی ماند زیرا در باز شد و سیما در آستانه آن ظاهر گردید. چهرهسیما غمگین و افسرده بود. بلافاصله خواهر را در آغوش کشیدو گفت:
- کاشکی قلم دستم می شکست ولی تو روی تو بلندش نمی کردم. فقط خدا می دونه این چند روزه چی کشیدم
برای توجیه رفتارش ادامه داد:
- خدا می دونه ما چی کشیدیم، کجا ها سرنزدیم. اگه تو هم جای ما بودی حالی بهتر از ما نداشتی. جایی که خیلی روی اعصاب من و سروش تأثیر منفی گذاشت، پزشکی قانونی بود. شاید بیشتر از ده تا جنازه دخترهای جوون رو دیدیم... وقتی مسئول سردخانه می خواست ملافه ها رو کنار بزنه، من وسروش می مردیم و زنده می شدیم...سروش طاقت نیاورد حالش به هم خورد... این جند روزه هم دائم در تماسه و سراغ تو رو می گیره... داره دیوونه میشه. چرا خودت رو از سروش قایم می کنی...چرا این قدر عذابش میدی؟
سیما با خونسردی گفت:
- دیگه نمی خوام ببینمش
- من از کارهای تو سر در نمیارم... آخه چرا؟
- چراش باشه برای دادگاه
چشمهای امیر گرد شد.
- دادگاه!؟... زده به سرت؟
- نه، اتفاقا خیلی در موردش فکر کردم... در ضمن فکر می کنم سروش هم همین رو می خواد.
امیر گیج شده بود با حیرت انگشت روی شقیقه هایش گذاشت وگفت:
- تو حالت خوبه!؟
خنده کج سیما لپش را چال کرد، گفت:
- بهتر از همیشه
امیر هوای ریه اش را به صدا بیرون داد، قیافه حق به جانبی گرفت و گفت:
- خوب گوش کن سیما! با اینکه سر از کارهات در نمیارم ولی تو حق نداری با بچه بازی آبروی خانواده رو زیر سوال ببری. سروش چه کار کرده!؟... می خوام بدونم
- نمی تونم... بپرس
- می دونم که دلیل قانع کننده ی نداری.، والا می گفتی
برادر دلیل می خواست، سیما کلافه بلند شد، پیشانی اش را به دیوار چسباند، با امتناع از گفتن حقایق گفت:
- چیزهاییی هست که به تو نمیتونم بگم ولی شاید یه روزی به مامان گفتم
- با این حساب قصد نداری بری خونه خودتون
سیما با تکان سر حرف امیر را تأیید کرد. امیر گیج و سر در گم گفت: "پایین منتظرم"، رفت اما وقت پاینن رفتن از پله ها متفکر بود و به محض دیدن مهرنوش پرسید:
- خاله! شما نمی دونی سیما چشه؟
- نه والله
- ظرف این دو سه روز حرفی نزده؟ اشاره ای به ناراحتی اش نکرده؟
- خیلی تو خودشه، بیشتر وقتش روطبقه بالا می گذرونه. وقت شام یاناهار سعی داره غمش رو پنهون کنه، اما پشت اون خنده ها یه غم بزرگ لونه کرده، یه جوریه مثل اینکه دلش شکسته.
- باید به مامان توصیه کنم خیلی مراقبش باشه
سپس با بوسیدن مهرنوش افزود:
- ممنون خاله، خیلی بهت زحمت دادیم، ان ساءا... جبران کنیم
علیرضا به جای مادر، گفت:
- ان شاءا... عروسی خواهرت جبران می کنی
امیر گاردش را بالا آورد، ژست بوکسورها را گرفت، گفت:
- بیا جلو تا زحمت های تو یکی رو جبران کنم
- ای بابا! حالا جرا عجله داری، بگذار همون عروسی جبران کن
امیر خیز برداش اما علیرضا پشت مهرنوش پناه گرفت و گفت:
- مامان کاش می شد گربه حجله رو جلوی پای برادر زن کشت... اون وقت چی می شد؟
امیر خندید:
- هنوز مسجد نساخته، گدا درش نشسته
سیما ریخت و پاش اتاقش را جمع و جور کرد، ملافه های استفاده شده را تا زد و با خود به طبقه پایین آوردو با تشکر و قدردانی از زحمات خاله وارد حیاط شد علیرضا با شاخههای رز قرمز که از باغچه چیده بود جلو آمد، آهسته در گوش سیما نجوا کرد
- اینا رو بده مینا خانم... بهش بگو چاکرشم به مولا
سیما با لبخندی تلخ آنها را گرفت و گفت:
- حتما
نگاه علیرضا نشان از پشیمانی داشت.
مهوش جلو دوید و با قربان صدقه و اشک از دخترش استقبال کرد. مینا طبق معمول زیر زیرکی با ادا و اطوار لب های سیما را به خنده میگشود. هانیه دایه پیر مشغول اسپند دود کردن و ذکر دعا بود.
حلقه دور سیما تنگ بود، سوالاتیکه یکی پس از دیگری جواب می خواست کلافه اش کرد. ناگهان یاد علیرضا و امانتی او افتاد، دست در کیفش برد و شاخه هی رزرا بیرون کشید رو به مینا گفت:
- ببین چی برات آوردم
نیش مینا تا بنا گوش باز شد و با گونه های گلگون و گر گرفته پرسید:
- از طرف علیرضاست؟
- آره... البته فقط این گلها رو نفرستاده، یه پیغام هم چاشنی اش کرده
چشمهای مینا شیطنت کرد
- اِ.... چه پیغامی!؟
سیما در چشمان قهوه ای خواهر خیره شد، دستش را برای نوازش صورت او پیش برد و پرسید:
- خیلی دوستش داری؟
مینا با شرم نگاهش را به زیر انداخت و گفت:
- خیلی زیاد
- پیغامش همین بود
نگاه مهوش و امیر در هم گره خوردو لبخندی میهمان لبهایش شد، مینا با احساس شرم به سمت اتاقش دوید. سیما با فرصت به دست آمده، خواهر را بهانه قرار داد و جمع را ترک کرد. نمی خواست به چیزی یا کسی فکر کند، اما چهره سروش در مقابلش نمایان شد.با احساس دلتنگی عکس او را از کشوی میز بیرون کشید و به تصویر خندان او خیره شد. فکر کرد قادر است با تمام خطاها و بدخلقی هایی که از او دیده بود، او را ببخشد اما یادآوری الهه لبخندشرا کمرنگ ساخت.
زمزمه کرد: "قول میدم فکرت رواز مغزم و عشقت رو از قلبم بیرون کنم..."
بوی مشمئز کننده ظرف زباله فضای ساختمان را آکنده بود چنان که سروش را مجبور کرد تا به اوضاع آشفته آشپزخانه سرو سامانی بدهد. از روز آزادی، دل خوش ندیده بود و روزها را با دلهره و نگرانی شب پیوند می زد، در حالی که بهخورد و خوراکش زیاد اهمیت نمی داد و به طور قابل ملاحظه ای نحیف و رنجور گشته بود. حوصله اصلاح و حمام را هم نداشت. تنها مونسش پاکت های سیگاری بودکه یکی پس از دیگری دود می شد. تحمل آن خانه بدون سیما برایش زجرآور و غیر ممکن به نظرمی رسید. بارها قصد گریز از آنجا را کردف اما چشم انتظاری سیما وادار به ماندنش می نمود. فرار سیما و پنهان شدنش نشانه خوبی نبود و این بر دلشوره اش می افزود. گله مند خداوند، ساعت ها در تنهایی و خلوت شکوه می کرد:
می دونم که گناهکارم. می دونم که در حق سیما ظلم کردم، اما امروز پشیمونم، امروز لطف و رحمت تو رو می خوام... سیما رو به من برگردان خدا. دلش رو نمر کن، شاید گناهم را ببخشه... خدایا چرا همیشه بین من و عشق فاصله می اندازی! یعنی عشق به من نیومده!؟ یعنی من مستوجب عذابم!؟اما خدایا دیگه طاقتم تاق شده، یا سیما رو به من برگردون یا برای همیشه از شر این نفس های زجرآور راحتم کن.
فوت کرد و دود سیگار را بیرون داد. دستش را بالا آورد و به جای کمرنگ سوختگی نگاه کرد، نیشخند زد اما تلخ بود و یادآوری اش تلخ تر. خواست زبان به گلایه بگشاید که زنگ تلفنهمراه، فوت کرد به ابر خیالش. امیر بود، از سیما اخبار داشت، دستخوش هیجان شد و بیتاب گفت:
- همین الان راه می افتم
- نه...نه، لازم نیست بیایی. خودمتا نیم ساعت دیگه اونجام. منتظرم باش.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
ارتباط قطع شد و سروش در انبوهیاز سوالات بی جواب فروماند. مستأصل به دفعات گوشی را برداشت تا مستقیم با منزل افشار تماس برقرار کند و از این طریق از سیما کسب اخبار کند. اما ترس ناشی از توهمات، مانع از اتخاذ هرگونه تصمیم گیری می شد. طاقت خانه را نداشت. بی صبر بود. از این رو لباس پوشید و به سرعت بیرون زد. مقابل ساختمان برج به چپ و راست رژه می رفت. چشم از انتهای خیابان برنمی داشت.ثانیه های به کندی می گذشت. نیم ساعتی که امیر از آن دم زده بود گویی هرگز پایان نخواهد رسید. از این رو بی صبر و طاقت شده بود. بالاخره اتومبیل امیر از پیچ گذشت و وارد خیابان شد. سروش به محض مشاهده او دست بلند کرد و سوت زد. امیر به جانبصدا چرخید و با مشاهده سروش ترمز کرد. سروش پریشان و نامرتب بود، جلو آمد بی معطلی سوار شد و گفت:
- بریم
- کجا؟
- بریم دیگه... بریم پیش سیما
- دست بردار سروش، بچه شدی؟
سروش به التماس افتاد:
- جون سیما راست بگو، حالش خوبه؟ نمی خوای که برای خبر زبونم لال...
- والله به خدا، به پیر، به پیغمبر سیما حالش خوبه
سروش به پشتی صندلی تکیه زد،نفس عمیقی کشید و گفت:
- کی اومد خونه
- بریم بالا برات توضیح بدم
- اول می خوام سیما رو ببینم
- اما می خوام سیما نمی خواد تو رو ببینه
- می دونم، ولی من باید ببینمش
امیر سوییچ را بست و پیاده شد. سروش نیز بناچار پیاده شد. دستهایش را روی سقف گذاشت و گفت:
- تو من رو ببر پیش سیما... بقیه اش به عهده خودم
- چرا نمی فهمی سروش... سیما نمی خواد تو رو ببینه. خیلی هم مصممه
- سیما فقط دچار سوءتفاهم شده، باید براش توضیح بدم. می دونم که متوجه اشتباهش میشه
امیر اتومبیل را دور زد مقابل سروش ایستاد و با لحنی قاطع گفت:
- قبل از اینکه برای سیما توضیحی داشته باشی، لازمه من درجریان قرار بگیرم
نگاهش را از چشمان منتظر امیر دزدید و گفت:
ترجیح میدم مسائل خصوصی زندگی ام بین من و سیما باقی بمونه
امیر با یک جست روی کاپوت نشست و گفت:
- سیما خیلی اذیت شده... من برادرشم، نمی تونم ناراحتی اش روببینم... اگه دوست نداری می تونی مخفی کاری کنی... ولی قول کمک نمیدم
- خودش چیزی نگفته؟
امیر ابرو بالا داد و لب گزید چشم به سبزینه نم زده چشم سروش دوخت و گفت:
- نمی دونم بین شما چه اتفاقی افتاده، ولی بنظر میاد سیما تصمیم به جدایی گرفته
سروش چشم تنگ کرد:
- یعنی طلاق می خواد!!!؟
امیر سر تکان داد، سپس اتومبیل را دور زد و پشت فرمان نشست وگفت:
- توصیه می کنم فعلا دور و بر سیما پیدات نشه، خیلی عصبانیه، می ترسم همه چیز رو خراب کنی. اگه تصمیمت عوض شد می تونه زنگ بزنی، با هم صحبت میکنیم
امیر سروش امیر را غافلگیر کرد به سرعت درون اتومبیل پرید و گفت:
- می خوام سیما رو ببینم... راه بیفت
- نمی خوای برای نظرش احترام قائل بشی؟
- تو جای من بودی چه کار می کردی؟
- صبر می کردم
- خیلی داغونم امیر.... بیشتر از این کشش ندارم، احتیاج به آرامش دارم، می خوام سیما کنارم باشه، می خوام درکم کنه، توقع زیادی است؟
- سیما که حرفی نمی زنه، امیدوار بودم حداقل تو بگی چی شده. این طوری فکر نکنم هیچ کدام به نتیجه ای برسید.
سروش به پشتی صندلی تکیه زد، لبه پنجره را تکیه گاه آرنجش ساخت و به نقطه نامعلومی خیره شد. امیر راه افتاد. دلش برای سروش می سوخت، احساس می کرد او بیش از همیشه نیاز به همدردی و مصاحبت دارد. از این رو بر سرعتش افزود تا محلی مناسب برای یک گپ دوستانه بیابد. چند دقیقه بعد مقابل یک رستوران دنج و خلوت متوقف شد و گفت:
- از ظاهرت پیداست چند روزه غذایدرست و حسابی نخوردی. بیا پائین
سروش شوق رفتن داشت اما می دانست در آن لحظه باید تسلیم خواست و ارداه امیر باشد، از این رو پیاده شد. رستوران خلوت بود. امیر گوشه دنجی را انتخاب کرد و نشست و با انگشت روی میز ضرب گرفت سعی داشت با شوخی سروش را از کسالت بیرون بیاورد به همین دلیل گفت:
- حالا چرا این طوری ماتم گرفتی... دنیا که به آخر نرسیده.... اصلا ناراحت نباش خودم برات یه زن خوب سراغ دارم
سروش بی حوصله دست روی دستامیر گذاشت و حرکت دادن انگشتان او را متوقف کرد و گفت:
- حوصله شوخی ندارم امیر، یه کم جدی باش
امیر قیافه حق به جانب گرفت و گفت:
- اگه می خوای جدی باشم بهترهباهام رو راست باشی
- امیر خواهش می کنم دوباره شروعنکن، گفتم که سیما دچار یه سوءتفاهم شده....
- پس نمی خوای بگی شما دو تا چه مرگتونه؟
- ترجیح میدم این مسئله بین من و سیما حل و فصل بشه
امیر کفری شد نفسش را هو کرد و گفت:
- باشه، حرف نزن... هیچ کدومتونحرف نزنید. اصلا می دونی چیه؟ هر غلطی که دلتون می خواد بکنید
سروش آرنجش را به میز تکیه داد و سرش را میان دو دست گرفت و گفت:
- خیلی دلم می خواست حرف هایی که روی دلم سنگینی می کنه بیرون بریزم. ولی نمی تونم! از من نخواه. فقط کمکم کن. سیمارو راضی کن برگرده
نگاه امیر در چشمان محزون سروش خیره ماند. فکر کرد به میهمانی غم پایان دهد، از این رو گفت:
- می دونم که سیما روی دنده لج افتاده. این را هم می دونم که اگه بدونم راجع به برگشتنش به خونه تو رو در جریان گذاشتم حسابی ازم دلخور میشه. ولی باشه...می برمت خونه.
گل از گل سروش شکفت، تمام قد ایستاد، امیر با تعجب گفت:
-کجا!؟
- خواهش می کنم،بلند شو.
امیر لب جمع کرد و با انگشت به صندلی اشاره رفت.
- بنشین... اول غذا، بعد سیما
سروش فکر کرد کل کل کردن فایده ندارد. روی صندلی ولو شد و گفت:
- فقط جون من معطلش نکن
امیر لاقید شانه بالا داد و گفت:
- خر ما از کرگی دم نداشت... پاشو بریم آقاجون

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
صفحه  صفحه 4 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

به رنگ شب


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA