انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

به رنگ شب


مرد

 
1-20
سروش چمدان را کج کرد روی چرخ ها که مستقر شد به دنبال خود کشید و داخل پارکینگ ان را در صندق عقب اتومبیل موسویش گذاشت چند لحظه بعد میدان ازادی و از انجا وارد بزرگراه مدرس شد . یلدا دختر شیطان و شلوغی بود لحظه ای ارام و قرار نداشت مدام سروش را به حرف می کشید و از هر دری سخن می راند . انقدر سر سروش گرم شد که به هیچ وجه متوجه گذشت زمان نشد . وقتی به خود امد که مقابل منزل متوقف شده بود . در بردن وسایل به یلدا کمک کرد و در استانه ورود به منزل پدر را صدا زد :
- جمشید خان ... جمشید خان بفرما ئید امانتی تون رو تحویل بگیرید .
جمشید با عجله از اتاقش بیرون دوید. به محض دیدن یلدا با خوشحالی جلو امد عمو و برادر زاده در هغوش یکدیگر لغزیدند .جمشید سه چهار تا بوسه به گونه های یلدا زد و از فرق سر تا نوک پا براندازش کرد و گفت:
- ماشاا...چقدر بزرگ شدی عمو ماشاا...ماشاا...
سروش که کمتر با کسی شوخی می کرد در ان لحظه در دنباله حرف جمشید با شیطنت گفت:
- هم بزرگ شده هم خوشگل.
گونه های یلدا گل انداخت و سر به زیر شد . صدای باز شدن در بزرگ شیشه ای حال سر های همه را به ان طرف چرخاند .شیرین با دیدن یلدا ذوق زده پرسید:
- ا...کی رسیدین؟...ببخشید داشتم گل هارو اب می دادم.
لحظاتی بعد همگی در راحتی های حال لم داده و چای می نوشیدند . سروش چای خورده نخورده عذر خواست و بلند شد شیرین سراسیمه پرسید:
- ظهره کجا مادر!... بمون ناهار بخور بعد می ری.
- خیلی کار دارم مامان باید فردا اصفهان باشم . دوشنبه هم یکراست برم سر پروژه رامسر کار امروزم زیاده اصرار نکن .
دست بلند کرد و.
- تا جمعه.
خداحافظی کردو رفت. منزل جدید شیک و ویلایی بود دارای دو سالن بزرگ که سالن اول به اشپز خانه دو خواب و راه پله های طبقه فوقانی منتهی می شد و سالن دوم که پذیرایی اصلی را شامل می شد به اشپز خانه منتهی می شد .
طبقه فوقانی نیز دارای چهر خواب و دو سرویس بهداشتی بود . خانه جنوبی بود به همین دلیل در جلویی به پارکینگ و ساختمان منتهی می شد . شیرین یکی از اتاق های طبقه ی بالا را برای یلدا اماده کرده و او را یکراست به اتاقش راهنمایی کرد. یلدا به محض ورود چرخی دور خود زد و گفت:
- وای زن عمو ... دستت درد نکنه چقدر اتاقم خوشگله. ... می تونم یه گشتی توی خونه بزنم ؟
و با اجازه ی شیرین کنجکاوانه هر دری مقابلش بود باز کزد اتاق خالی اتاق خالی . حمام . اتاق سروش. وارد شد احساس عجیبی یافت . طبقه پایین تقریبا تمام اثاثیه شیک و مجلل بود
اما در اتاق سروش همه چیز فرق داشت .
یک سری اثاثیه ساده و بی رنگ و رو فضای اتاق را پر کرده بود . نگاهش در زوایای اتاق چرخید . تا روی زیر سیگاری ثابت ماند .ده ها ته سیگار در ان خاموش شده بود . خارج شد و به حیاط رفت. حیاط پر از گل و گیاه بود .اب استخر هم کثیف بود و باید عوض می شد .
فکر کرد چقدر اب بازی و اب استخر عوض کردن را دوست دارد. یلدا ان روز را استراحت کرد .و صبح روز بعد برای ثبت نام و انتخاب واحد راهیه دانشگاه شد .
کار ثبت نام تقریبا تمام روز های هفته را پر کرد و اصلا متوجه گذشت زمان نشد .اخر هفته را نیز به اتفاق شیرین و جمشید سری به عمه مرضیه و عمو جهان در شهریار زد . وبعد از یک دیدار شاد و مفرح با شروع هفته جدید درس و دانشگاه را اغاز کرد.محیط جدید برایش لذت بخش بود.با روحیه باز و سر خوشی که داشت خیلی زود موفق به یافتن دوستان بی شماری شد و به زودی به دلیل زیبایی خیره کننده و قد و بالای بلندش لقب دختر شیرازی را بین دانشجویان پسر پیدا کرد و هنوز هفته اول ورودش به دانشگاه بود که از هر سو پیشنهاد دوستی می گرفت. با اینکه شلوغ و نال ارام بود اما از خانئواده ای اصیل و سنتی بود و بیشتر سعی داشت در محیط جدید و ازاد دانشگاه تحت تاثیر قرار نگیرد.
دو هفته گذشت و سروش طبق معمول هر پنج شنبه حدود ساعت نه شب به منزل رسید . انقدر خسته بود که اگر رهایش می کردند سه شماره خواب هفت پادشاه را هم دیده بود .
اما صحیح نبود بعد از غیبت طولانی اش شام نخورده جمع را ترک کند . دست و صورتش را شست و به جمع حضار گرد میز شام پیوست. یلدا یکریز حرف می زد.انرژی این دختر تمامی نداشت. دهان که باز می کرد دل شیرین ضعف میرفت.
شام که صرف شد سروش مقابل تلویزیون روی زمین نشست و به کاناپه تکیه داد .وقتش رسیده بود چندتا سوال هم او بپرسد.
- خوب دختر عمو جان ! تعریف کن ببینم ...از دانشگاه چه خبر ؟
- فوق العاده بود ... فکر نمی کردم دانشگاه اینقدر جالب باشه.
سروش نگاهش را از صفحه تلویزیون گرفت در چشمهای یلدا زل زدو پرسید:
- چه چیز دانشگاه برات جالب بوده ؟
- همه چی.استادهاش محیطش بچه ها .
سروش انگار حرف های یلدا را نمی شنید زیرا در صورت او خیره مانده بود یلدا با شرم خود را جمع و جور کرد و گفت:
- چرا اینجوری نگام می کنی؟
سروش پوزخند زدو مجددا به صفحه تلویزیون خیره شد و گفت:
- داشتم به حرف های اون روزت فکر می کردم.
- چه حرفی!؟
- همین که من پیر شدم تو عروسی من فقط سیزده سال داشتی عین وروجک اینورو اون ور می پریدی حالا از ان روز هفت سال می گذره ومثل یه خانوم جلوم نشستی .
مکث کرد. با حسرت پرسید:
- تو فکر می کنی سیما هم به اندازه من پیر شده ؟
- جدی که نگفتم ... به خدا شوخی کردم ... تو اصلا با گذشته فرقی نکردی فقط از اون حالت پسرونه در اومدی حالا بیشتر شباهت به مردها میدی ... یه خورده بفهمی نفهمی جا افتاده شدی.
- می خوای دلداری بدی .
- قبول نداری از ایینه بپرس.
سروش اه کشید . چشم بست به یاد گذشته ها به فکر فرو رفت چند لحظه بعد بناگاه نیم خیز شد و پرسید :
- تو عروسی ما رو یادته یلدا؟
- اره خیلی عالی بود.
- سیما رو چی ؟ سیما رو یادت میاد؟
- خوب معلومه تو این چند ساله هرچی عروسی رفتم هنوز به خوشگلی اون ندیدم .
اه سروش از دل یک مرد دلشکسته بر می خاست .
- خیلی بی لیاقت بودم که نتونستم نگهش دارم نه؟
- تو نباید خودت رو مقصر بدونی خب قسمت تو هم این جوری بود . بهتره فراموشش کنی.
انگار حوصله سروش سر رفت . ولی نه می خواست با یاد سیما خلوت کند شب به خیر گفت و به اتاقش رفت.
     
  
مرد

 
فصل21
21-1

کاج قدیمی داشت برگ خشک می کرد، معلوم نبود برای اون آه کشید یا برای خودش،لبه استخر نشست و به یاد روزهای رفته اشک ریخت. این کار همیشگی اش بود، آلمان هم یک لحظه خاطراتش گم نمی شد. جلال از پنجره اتاق خواب او را دید. غم این دختر روز به روز پیرترش می کرد. کتابش را بست و بیرون آمد. با لحنی گرم و مهربان، گفت:
- چرا اینجا نشستی دختر... سرما می خوری بابا.
سیما یکه خورد، دفتر خاطراتش را بست. اما سرش را بلند نکرد تا اشکش را پدر ببیند، گفت:
- می خواستم هوا بخورم
جلال یک قدم دیگه برداشت، پهلو به پهلوی او ما پشت به استخر نشست و گفت:
- از وقتی برگشتی دوباره بداخلاق شدی. همش توی خودتی... دوباره چت شده بابا؟
- چیزی نیست. حالم خوبه.
- دوباره فیلت یاد هندستون کرده؟
- هیچ وقت نتونستم فراموش کنم.
- می دونم عزیز دلم، ولی تا کی... تو دیگه بیست و شش سالته... تا کی می تونی با یه خاطره زندگی کنی. خاطره ای که حتی ارزش یادآوری هم نداره.
سیما بغض کرد و لب ورچید. اما دل جلال لرزید و گفت:
- فکر نمی کردم این همه دوستش داشته باشی، وَ اِلا اصراری به طلاق نمی کردم.
سیما آهی کشید و گفت:
- نابودم کردی بابا
- باور کن اون لیاقت تو رو نداشت... من موندم تو عاشق چه چیز او پسر بودی... اگه به خاطر قیافه اش بود که این چند ساله ده ها نفر تو سرتر از اون پیدا شد.
- چرا فکر می کنی من عاشق صورت و ظاهر سروش بودم
و در حالی که چشم به اطراف می چرخاند، دونه دونه اشک فشاند و افزود:
- سروش برای من فقط سروش بود
- حالا خوبه می دونستی خاطر خواه دختر دیگری بود... چرا باور نمی کنی؟ سروش فقط دنبال پول بود
- اگه این طوره چرا بدهی شما رو پس داد
- نمی دونم،شاید یکی از نقشه هایش بود یا می خواست منو یه جوری از این تصمیم منصرف کنه، ولی دیدی که کور خووند.
بعد از گذشت شش- هفت سال جر و بحث فایده نداشت، سیما بی حوصله گفت:
- باشه.... تو بردی بابا.... تو به چیزی که می خواستی رسیدی، ولی حالا میخوام راحتم بگذاری
- راحتی بی راحتی، باید تصمیم بگیری. مینا یه دختر سه ساله داره ولی دختر بزرگم هنوز مجرده، می خوام هر جه زودتر به این وضع پایان بدی.
- آره... آره... شما زور بلدی بابا... همون طور که زوری طلاقم رو گرفتی... همون طور که روزها توی یک اتاق حبسم کردی و هر کار دلت خواست کردی، زوری هم عروسم کن... ولی این رو بدونید که داماد منتخب جنابعالی،جیزی جز یه تشییع جناره عایدش نمیشه.
جلال برافروخته شد، عصبانیت وادارش کرد بعد از شش سال زبان بگشاید و بگوید:
- اون پسره احمق بی شعور یه حیوون کثیف بود... اون ناجوون مرد شکم دختر مردم رو بالا آورد،بعد هم ولش کرد به امان خدا... فکر می کنی دختر بیچاره چیزی از زیبایی و حسن خدادادی کم داشت... حیوونی مثل قرص ماه بود. وقتی اشک می ریخت جگرم آتش گرفت... می گفت سروش ولش کرده، اون هم خودکشی کرده ولی با کمک به موقع پدرش، خودش زنده مونده و بچه اش سقط شده... التماس می کرد سروش رو بهش برگردونم
سیما با چشمهای گرد شده و با دهان نیمه باز پرسید:
- از چی حرف می زنی بابا؟
- از عشق و هوسبازی سروش خان که تورو به این روز انداخته
دستهای سیما در هوا ماند.
- بابا شمرده و واضح بگو. راجع به کی حرف می زنی.
- راجع به دختری به نام الهه
- الهه!؟... شما الهه رو از کجا می شناسی؟
منتظر جواب نماند و افزود:
- پس برای شما هم دروغ سر هم کرده
جلال مستأصل گفت:
- نمی خواستم چیزی راجع به الهه بگم. یعنی نمی خواستم بیشتر از این با روحیه و احساسات تو بازی کنم... فکر می کردم یه مدت بعد از طلاق سروش رو فراموش می کنی و به زندگی ات می رسی.
ملاقات الهه یک بار حقایق تلخ را آشکار ساخته بود. سیما با دلهره در توهمات فرو رفت: "شاید سروش تمام حقیقت رو نگفته و گوشه ای از آن رو کتمان کرده." یأس و ناامیدی بر روجودش چیره گشت. به سختی زبان در کام چرخاند و گفت:
- الهه رو کی دیدی بابا؟
- یک روز قبل از اینکه سروش بیاد سراغت... حجره بودم که یه دختر بالا بلند و زیبا وارد شد. فکر کردم مشتری است، به اصغر اشاره کردم: "خانم رو راهنمایی کن". ولی اون با عذر مختصری گفت که قصد داره با من صحبت کنه... یه آن به مغرم خطور کرد شاید با امیر در ارتباط باشه، برای همین به دفتر راهنمایی اش کردم... ساکت بود هر چه صبر کردم حرف نزد. مجبور به سوال شدم، پرسیدم:
- ببخشید خانم من شما رو می شناسم!؟
دخترک غمگین بود و نگاهش حسرت داشت، گفت:
- الهه اسکوئی هستم
به ذهنم فشار آوردم ولی این اسم برام ناآشنا بود، گفت:
- کاری از دستم برمیاد!
زل زد به چشمام، تمام وجودش التماس بود، گفت:
- همه امید من شمایی
فکر کردم جوونه برای امرارمعاش یا تهیه جهیزیه اش به کمک مالی نیاز داره، اما اون گفت:
- چیز زیادی از شما نمی خوام... فقط برای پس گرفتن زندگی ام اینجا هستم
چشمام داشت از حدقه در می اومد، متعجب پرسیدم:
- زندگی ات!؟ از کی؟ از من؟!
- از دخترت سیما
تا بناگوشم زرد شد، دلشوره افتاد به جونم با تشویش گفتم:
- محض رضای خدا درست حرف بزن ببینم چه اتفاقی افتاده... من متوجه منظور شما نمیشم
گریه افتاد، زار زد و التماس کرد:
- من فقط سروش رو می خوام
بدنم یخ زد، موهای تنم راست شد. انگشتانم قدرت نگه داشتن تسبیح رو نداشت، حال سکته پیدا کرده بودم. بالاخره به هر زحمتی بود لب باز کردم و پرسیدم:
- منظورت دامادمه
- اونی که شما داماد خودتون می دونید تا هفت، هشت ماه پیش نامزد من بوده و قرار بود با هم ازدواج کنیم
- پس چرا نکردین؟
- سروش آدم طمعکاری است... وقتی پدرش پیشنهاد ازدواج با دختر شما رو بهش داد، رفتارش کمی تغییر کرد. با هزار وعده و وعید من رو پای خودش نشوند. می گفت بگذارم یه مدت با دختر این خانواده وصلت کنه،بعد از اینکه پول کلانی به جیب زد و شرکتش رو گسترش داد،طلاقش میده.
بیچاره دخترک چنان گریه می کرد که دل سنگ آب می شد، جعبه دستمال کاغذی رو گرفتم جلوش. دو سه تا دستمال بیرون کشید، در حالی که اشکش رو پاک می کرد ادامه داد:
- سروش عاشقم بود و هست و قسم خورده که دست به دختر شما نمی زنه و نزده... طاقت دوری من رو نداشت برای همین مخفیانه صیغه شدیم و یه مدت بعد من ناخواسته حامله شدم. وقتی موضوع رو بهش گفتم حسابی عصبانی شد و میدان رو خالی کرد. ادعا داشت تمام نقشه هاش رو خراب کردم، دعوامون شد... من احمق هم خودکشی کردم. اگه پدرم پزشک نبود تا حالا همه متوجه بیچارگی و بدبختی من شده بودند. پدرم مردانگی کرد و سر و ته قضیه رو هم آورد، اما حالا می خواد سروش رو ببینه. اعتقاد داره که سروش باید هرچه زودتر من رو به عقد رسمی خودش در بیاره. آخه پدرم از ازدواج سروش نمی دونه و این عمل او رو به حساب عشق و جوونی اش گذاشته.
مثل بید می لرزیدم، فاصله ای با سکته نداشتم. دلم می خواست زمین دهن باز می کرد و من رو می بلعید. با این وجود به هر زحمتی خودداری کردم و پرسیدم:
- حالا سروش چی میگه؟
- قاطی کرده یه روز منکر همه چیز میشه و یه روز هم التماس می کنه که صبر داشته باشم... همین امروز از من خواهش کرد تا برم خونه اش، گفت سیما قهر کرده و خونه نیست من هم قبول کردم و رفتم. دو سه ساعتی با هم بودیم که یکدفعه سیما پیداش شد و ما رو باهم دید... سروش حسابی عصبانی شد تمام برنامه هاش به هم ریخته بود... از من کمک می خواست تا راه چاره ای بیابیم تا بتونه از دل سیما در بیاره.
دخترک باز هم گریه کرد و با التماس گفت:
- آقای افشار اون به درد دختر شما نمی خوره. سروش مال منه، ما همدیگر رو خیلی دوست داریم. سروش شاید بتونه از پولهای شما دست بکشه اما از من نه... من از شما چیزی نمی خوام،فقط سروش رو به من برگردونید... اون متعلق به سیما نیست.
با التماس و گریه،سروش رو گدایی کرد. وقتی رفت مثل کسی بودم که یه سطل آب سرد روی سرش ریخته باشند. یاد دادخواست طلاق و نامه پزشک قانونی افتادم خیالم راحت شد که حداقل به تو کاری نداشته... با این حال وقتی امتناع از نزدیکی با تو رو می دونستم، نمی دونی چه حالی شدم... نمی خواستم صدمه بیشتری ببینی،برای همین مخفی کردم و خودم دست به کار شدم. البته اگه یادت باشه اون شب چندین بار ازت پرسیدم که رفتی خونه خودتون یا نه.
سیما با احساس سرگیجه و تهوع تعادلش را از دست داده و نزدیک بود به میان استخر سرنگون شود ولی جلال به موقع دست او را گرفت و به سمت خود کشید. نفس سیما بالا نمی آمد سر را بر شانه پدر گذاشت. جلال پرعطوفت گیسوان ابریشمین او را نوازش کرد.
- به خدا نمی خواستم ناراحت بشی عزیزم... خودت مجبورم کردی... شش ساله این راز رو توی دلم نگه داشتم و باکسی در موردش صحبت نکردم
سیما به سختی جلو هق هقش را گرفت. نفس عمیق کشید، اما بغض داشت با صدای لرزانی گفت:
- دروغه.... دروغه بابا. باورم نمیشه... سروش من نمی تونه تا این حد پست و کثیف باشم.
- من هم تا وقتی که الهه رو ندیده بودم، دلم نمی خواست تو از سروش جدا بشی، ولی بعد از اعترافات الهه چاره دیگه ای نداشتم
سیما با گلایه پرسید:
- پس چرا حال و حوصله هیچ کس رو نداشتی... چرا همه سوالهام رو بی جواب گذاشتی
- سروش بازیگر خوبی بود و من تحت تأثیرش قرار گرفته بودم... آن قدر دلشکسته و زار به نظرم می رسید که فکر می کردم تصمیم اشتباهی گرفتم
     
  
مرد

 
- شاید سروش تقصیری نداشته و احساسش واقعی بوده
- خود هم دچار تردید شده بودم. برای همین بعد از روز محضر به آدرسی که الهه از محل کارش داده بود، رفتم. سراغش رو از پذیرش گرفتم و در مدت انتظار از همکارانش در مورد سروش پرس وجو کردم، نامزدی اونها تأیید شد. به مجرد دیدن الهه موضوع طلاقت رو باهاش درمیان گذاشتم و ازش خواهش کردم که یکبار دیگه حقیقت رو بگه... نمی خواستم به عذاب خداوند گرفتار بشم و به ناحق این ظلم رو در حق سروش کرده باشم... الهه من رو به خونه اش برد. آلبوم خانوادگی اش رو نشونم داد، عکسها مربوط به یه مهمانی بزرگ در منزل الهه بود. عکسهای دسته جمعی به اتفاق اعضای خانواده و دوستانش... می دونی بابا! تاریخ کامپیوتری که پایین عکسها ثبت شده بود، دقیقا بیست روز بعد از عروسی شما رو نشون می داد... چطور می تونستم رابطه اونارو انکار کنم
- کاش به من گفتم بودی بابا
- فکر می کردم این همه سال به تحصیلت سرگرمی و سروش رو فراموش کردی... هر بار که می اومدم آلمان تو رو نسبت به دفعه قبل شادتر دیدم. اگر هم در ازدواجت پافشاری نکردم، برای این بود که به درسهات لطمه نخوره
- کاش هیچ وقت ازدواج نمی کردم... من خیلی بدبختم
- چرا این فکر رو می کنی عزیز دلم، تو خوشبخت بودی و هستی. درسته که از لحاظ روحی شکست خوردی و لطمه دیدی، ولی این قابل جبرانه... در ضمن همه مردها بی غیرت و نامرد نیستند
سیما در حالی که اشک می ریخت و متأسف بود، گفت:
- حساس ترین سالهای زندگی ام رو از دست دادم... عشقم، قلبم، اعتماد به نفسم. شاید از مردها متنفر باشم و از ازدواج گریزون. اما به مردهایی مثل شما و امیر احتیاج دارم و برای ابد دوستتون دارم... اگه سروش به من و عشقم پشت پا زد، دلیلی نداره از کسی انتقام بگیرم، یا همه رو مثل اون ببینم... الان فقط فرصت می خوام... خودم رو گم کردم. می خوام یه مدت تنها باشم. باید اعتماد به نفسم رو دوباره بدست بیارم. می خوام خودم سروش رو بیندازم دور. همانطور که اون این کار رو با من کرد. سیما نگاه غمبارش را به زمین دوخت، گفته های پدر مثل پتکی بود که بر فرقش فرود می آمد. دیگه حرفی برای گفتن نداشت، بعد از سالها پاسخ سوالاتش را شنیده بود، دلیل اصرار ناگهانی پدر برای طلاق و زندانی شدنش کنج اتاق، تا جاری شدن صیغه طلاق و انتقال بی وقفه اش به آلمان. همه و همه برایش روشن شده بود
با دلی آکنده از بغض و کینه خودش را در اتاق حبس کرد. باید راضی به باور خیانت سروش می شد، پس شد. برای فرار از فکر و خاطرات او باید ذهن مشغولی می داشت، از این رو به فکر تأسیس شرکت و آغاز کار در ایران افتاد. با این تصمیم به کمک جلال و پشتکار خود به فاصله دو ماه موفق به تأسیس شرکتش شد. در مدت تحصیل و کار در آلمان طرحهای بسیار جالب و موفق از پیامهای تبلیغاتی ارائه کرده بود که اتفاقا با استقبال کارخانجات مختلف رو به رو شده بود. کارش را خوب بلد بود،زیرا بلافاصله بعد از افتتاح شرکت با پیامهای تلویزیونی و بیلبورد، با تبلیغ از شرکت خود، مورد توجه بسیاری از کارخانجات و شرکتهای مختلف قرار گرفت و ظرف مدت کوتاهی مشتریان زیادی را به خود جلب کرد. چنان خود را گرم کار ساخت که دیگر فرصتی برای فکر کردن به سروش و خاطرات گذشته پیدا نمی کرد. تلاش مستمر و به کار بردن تمام قوا،به زودی از او فردی سرشناس ساخت. قراردادهای مختلف از تلویزیون،سینما، کارخانجات و شرکتها روی میزش تلنبار و مجبور شده بود با به کارگیزی نیروهای جدید، کمی به کارش سرعت بخشد. این در حالی بود که سعی داشت برای اطمینان از کمیت و کیفیت اجرایش، شخصا با مراجعین ملاقات کند. آن روز نیز برای بازبینی و رفع اشکالات فیلم تبلیغاتی اش به دعوت مسئول دفتر سینما... سری آنجا زده بود. بعد از پایان کار در سالن اصلی به انتظار مهندس صمیمی مسئول روابط عمومی شرکتش ایستاد. بیکاری او را وادار به تماشای پوسترها و تصاویر روی دیوار کرد. " شام آخر" یه قدم جلوتر " اثیری" پوستری بزرگ لیلا میخکوبش کرد. "یک هنرپیشه مقتدر" امواج صدای آشنایی در گوشش پیچید، از خود بیخود شد
- خانم خانما.... یلدا خانم... بسه دیگه... چهل دفعه این عکسها رو نگاه کردی... بیا بریم الان فیلم شروع میشه
- اَه... چقدر هولی... کو تا فیلم شروع بشه
- باشه نیا... من که رفتم تو سالن... اگه تونستی توی تاریکی...
اما کلمات در دهانش ماسید، خشکش زد، خیره ماند، به ظلمت شب در چشمان سیاه سیما،تا آمد به خودش بجنبد و دهان باز کند مهندس صمیمی پرید ت حسش،گفت:
- بریم خانم... کارم تموم شد
نگاه حسرت بار سیما توی صورت یلدا چرخ خورد، خاموش و بی صدا به دنبال مهندس صمیمی به راه افتاد. دل سروش ریخت، یه حس عجیب تمام نیرویش را گرفت. دیدار عشق و رقیب بعد از شش سال احساسی تلخ و شیرین بود. هاج و واج به نقطه ای که دیگه اثری از سیما نبود خیره ماند. یلدا از تماشای پوسترها که سیر شد، نزد سروش بازگشت. اما با تعجب زاویه دید او را تعقیب کرد و گفت:
- جن دیدی!؟
صدای سروش انگار از ته چاه در می آمد گفت:
- سیما
یلدا بیتاب به اطرف چشم چرخاند و پرسید:
- کو؟... کجاست؟... نشونم بده!
- رفت
- چرا گذاشتی بره
- با شوهرش بود
- مگه ازدواج کرده
- سیما با غریبه ها سینما نمیره، اخلاقش رو می دونم. حتما شوهرش بود
حال سروش بدتر از آن که توان ایستادن روی پاهایش را داشته باشد. یلدا متوجه حالش شد، گفت:
- بریم خونه سروش؟
صدای سروش خسته بود
- آره،بریم
سروش حال مساعدی نداشت، از این رو یلدا پشت رل نشست. در طول مسیر تمام حواس و توجهش به سروش بود. هیچ وقت او را چنین آشفته و خراب ندیده بود. سروش چشم بسته بود و لبهایش خشک و رنگ پریده به نظر می رسید. یلدا برای حرف زدن مردد بود. بالاخره با حس کنجکاوی پرسید:
- خیلی دوستش داری؟
- کاش نداشتم.... نمیدونم کی برگشته ولی ای کاش نمی دیدمش... امشب تمام رویاهام خراب شد
- تقصیر منه. نباید اصرار می کردم بریم سینما
- بی معرفت... بی معرفت.... بی معرفت
- قصاص قبل از جنایت نکن
سروش گر گرفته بود و احساس گرما می کرد. آتش حسادت و در وجودش شعله افکنده بود دست رو دستگیره گذاشت و گفت:
- نگه دار... حالم بده
یلدا کنار بزرگراه کشید و ترمز کرد. سروش پیاده شد. چند متر جلوتر به نرده های کناره اتوبان تکیه داد و سر به آسمان بلند کرد؛ سگرمه های ابرها توی هم بود، هوای گریه داشتند، آهی کشید و پر حسرت ناله کرد:
- پشت دیوار بلند شبت یه خیمه زدم توی چادر خیالم، با یادش خوش بودم... خودش رو از م گرفتی، با خیالش چه کار داشتی.... تا کی باید کفاره گناه نکرده ام رو پس بدم.... اگه همسرم رو به عشق ترجیح دادن گناهه، پس سزاوار این عذابم
باران چکه کرد، یه قطره روی دستش یکی روی گونه اش.آسمان به جای چشمانش گریست. چشم دوخت به اتوبان، وسط بلوار یه ردیف شمشاد لخت و بی لباس صف طولیلی بسته بودند. باران تند شد، شمشادها سردشون شد لرزیدند. یلدا با شدت گرفتن باران، گذاشت روی دنده و جلوی پای او ترمز کرد. سروش گویی او را ندید، زیرا همچنان بی حرکت در جای خود باقی بود، یلدا بناچار پیاده شد ولی همان ثانیه اول خیس خیس شد. آسمان دهان باز کرده بود و قصد داشت زمین و زمان را بشوید
سروش چشمان تبدارش را در صورت یلدا دوخت و گفت:
- بالاخره برگشتی
یلدا متوجه حال وخیم سروش شد، می دانست او را با سیما اشتباه گرفته اشت از این رو با مهربانی گفت:
- بریم توی ماشین.... سرما می خوری
اما سروش بی توجه گفت:
- می دونستم برمی گردی... دیگه نمی گذارم بری
یلدا با دلهره گفت:
- سروش!... سروش!... چت شده؟منم یلدا!... بیا بریم خونه
اما سروش با صدای لرزانی گفت:
- دوستت دارم..
یلدا بی محابا یک سیلی در گوش سروش نواخت و گفت:
- به خودت بیا مرد
سروش کلافه شده بود، صورتش را میان دو دست پنهان کرد. مشت کوبید و روی کاپوت لگد زد زیر لاستیک، فریاد کشید
- لعنت به من... لعنت به تو سیما... لعنت به دنیا... لعنت..
یلدا با وحشت جلو رفت و گفت:
- من دارم از ترس سنکوپ می کنم سروش... تو رو خدا دیگه از این کارها نکن
سروش بچه شده بود سر جنباند، گفت:
- باشه... هر چی تو بگی

پولک اصفهان رو خالی کرد تو قندان، با چای دبش سیلانی گذاشت وی سینی، به میان هال آمد. جمشید از گوشه روزنامه سرک کشید و تشکر کرد
جواب شیرین یه لبخند شیرین تر از نامش بود،نشست. فنجانی مقابل جمشید گذاشتی و گفت:
- ماهی رو گذاشتم تو فر... تا میرم حمام بهش سر بزن
- زیر و رو کردن که نمی خواد
- نه تنبل خان، پیچیدمش لای کاغذ مخصوص... فقط بوی سوختگی حس کردی خاموشش کن
بعد از نوشیدن چای و یک گپ کوتاه،شیرین به حمام رفت. جمشید بار دیگر مشغول مطالعه شد که با دیدن سروش، روزنامه را به گوشه ای پرتاب کرد و سراسیمه جلو پرید. نگاهش به سروش بود و مخاطبش یلدا، گفت:
- چه اتفاقی افتاده عمو!... سروش چشه؟
- رفته بودیم سینما، انگار سیما رو دید.... یکدفعه بهم ریخت
- کمک کن تا شیرین نرسیده ببریمش بالا
سروش تب داشت، می لرزید، جمشید عجول و سراسیمه لباسهای خیس را از تن او بیرون آورد. پتو را تا سینه اش بالا کشید و رو به یلدا گفت:
- برو یه جوشانده گرم درست کن
رفت و برگشت یلدا چند دقیقه بیشتر طول نکشید. جمشید جوشانده را به لبهای سروش نزدیک کرد. سروش جرعه ای نوشید در چشمان پدر خیره شد، جمشید با مهربانی لبخند زد و گفت:
- بهتر شدی بابا؟
سروش پلک زد، یلدا از سمت دیگر تخت نزدیک شد و گفت:
- بگذار دکتر خبر کنم
- خوبم.. شما برید، می خوام تنها باشم
سروش با فکر و خیال سیما خودش را عذاب داد. تب ناشی از سرماخوردگی و آتش حسادت کار خود را کرد و او را به مرز جنون و کابوس کشاند. نیمه های شب با صدای ناله هایش یلدا را سراسیمه از خواب پرانده و به اتاقش کشاند. سروش مثل کوره می سوخت. بلافاصله یلدا ظرفی از آب پر و شروع به پاشویه کرد. تا دمیدن سپیده حوله خیس حوله خشک، بالاخره تب سروش پایین آمد
در هوای سرد دی ماه زیر باد و بارش، سرمای حسابی خورد و چند روزی بستر بیماری ماندگار شد. اما تنهایی اش را نادر پر کرد. نادر در حالی که دورادور مراقب یلدا بود از سر زدن و نصحیت او غافل نمی ماند، ولی از هر دری وارد می شد آخر آن ختم به سیما می شد از این رو گفت:
- از نگین می خوام که بره سراغش
- تا همین الان هم خیلی خریت کردم. دیگه حرفش رو هم نزن
- اما لبات یه چیز میگه و دلت یه چیز دیگه پسر
سروش آهی کشید و گفت:
- هفت سال پیش یه غلطی کردم و پای دفتری رو که نباید، امضاء کردم... همه جوونی ام رو به خاطر ش هدر دادم. فکر می کنم دیوونگی بسه. می خوام عاقل باشم و از زندگی لذت ببرم
- بابا گلی به جمالت... ما که جند ساله حرفمون همینه، ولی به گوش تو فرو نمیره... خودم یه دختر خوب برات سراغ دارم
- نه عزیزم، به تو زحمت نمیدم.... خودم از عهده اش برمیام
نادر با تعجب لب و لوچه اش را پایین داد و گفت:
- راستش رو بگو، تو یه هفته است به خاطر سیما کله پا شدی،یکهو چت شد... مگه میشه آدم یه شبه کسی رو فراموش کنه؟
- اشکالی داره؟
- اشکالی که نداره اما..
- اما چی؟
- تو یه فکرهایی تو سرته.... می خوای چه کار کنی؟
- زندگی... می خوام زندگی کنم نادر، من یاد سیما رو دیشب کشتم... برای همیشه اون رو از فکر و قلبم خارج کردم،سخت بود ولی بالاخره این کار رو کردم
- این عاقلانه ترین کاری بود که انجام دادی
سروش دست در ظرف شیرینی برد،یه تکه شیرینی را به دهانش گذاشت و با دهان پر گفت:
- تصمیم گرفتم ازدواج کنم.... تو می شناسیش. رنگ از روی نادر پرید
     
  
مرد

 
21-2
یک روح سرگردان و شبگرد شده بود و خواب راحت از چشمانش گریخته بود،با وجودی سردی هوا، توی حیاط می پلکید و با چیره شدن خستگی کز می کرد توی راحتی پذیرایی کنج دیوار شب سیگار دود می کرد غصه می خورد،سیگار دود می کرد غصه می خورد... حسود شده بود، حسادتی که تا مغز استخوانش را می سوزاند. سیما شمع محفل دیگری بود و این آتش کینه و نفرت را دلش شعله ور و او را ترغیب می کرد. فکر آزردن سیما و انتقام لحظه ای آرامش نمی گذاشت. هر شب راه می رفت فکر می کرد و غصه می خورد، حسادت را میهمان نفرت و هر دو را دعوت به دل پریشان و خسته اش کرده بود. یک صبح سرد زمستانی وقتی شیرین برای نماز و تهیه صبحانه از خواب برخاست با دیدن او که گوشه راحتی کز کرده بود و به خواب رفته بود متعجب شد. با دلهره بالای سر او رفت. پیشانی او را لمس کرد اما تب نداشت. خیالش راحت شد. پتویی روی او انداخت و به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه صبحانه شد. یلدا چند روزی میشد که از شر سختگیریهای سروش راحت شده بود و یه کمی آزادتر از گذشته رفتار می کرد . برای رفتن به کوه، بی صبر و تحمل، کوله بست و به آشپزخانه دوید،صبحانه خورد و آماده رفتن خداحافظی کرد. شیرین نگران و کنجکاو دانستن علت رفتار سروش بود، پرسید:
- ببینم زن عمو... نمی دونی چرا سروش اینجا خوابیده؟
با انگشت به کاناپه سه تایی اشاره کرد. یلدا از آشپزخانه سرک کشید، با تعجب چانه بالا داد و گفت:
- وااا! این چرا این جوری خوابیده
- آخرش این پسره من رو می کشه...ببین با خودش چه کار می کنه
یلدا فکر کرد وقتش رسیده است تا شیرین از حقیقت ماجرا آگاه شود، از این رو گفت:
- می دونی چیه زن عمو! اگه راستش رو بخوای هفته پیش سروش،سیما رو با شوهر ش دید و همین موضوع منقلبش کرد... از آن شب هم حالش خرابه
شیرین با تعجب پرسید:
- یعنی سیما برگشته؟
یلدا سرتکان داد. شیرین ساکت ماند و به فکر فرو رفت. باید سیما را پیدا می کرد. از این رو به مجرد خروج یلدا سراغ تلفن رفت و شماره منزل افشار را گرفت. صدا ناآشنا بود. با این وجود سراغ سما را گرفت،سیما خانه نبود با یکی دوجمله تلفن شرکت او را گرفت و زنگ زد صدای آمرانه مردی از پشت خط شنیده شد، اما سیما شرکت هم نبود. از این رو پیغام گذاشت و شماره تلفن داد . انتظارش یکی دو روز به طول انجامید تا آنکه بالاخره روز سوم وقتی برای پاسخگویی گوشی را برداشت صدای زیبا و دلنشین سیما را شنید. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید، احوالپرسی گرمی کرد و گفت:
- خوبی دخترم
- شما!؟
- حالا دیگه مادرت رو نمی شناسی؟
بند دل سیما پاره شد. رخوت و سستی روی دست و پاش نشست و به لکنت افتاد
اما شیرین مهربان و کمی گلایه آمیز گفت:
- خیلی بهت بد کریم که رفتی و پشت سرت رو هم نگاه نکرید. نه سراغی گرفتی نه حالا دیگه مارو یادت میاد.
- خدا می دونه که شما رو به اندازه مادرم دوست دارم. شاید از مادرم تندی دیده باشم ولی شما همیشه به من لطف داشتید
- این حرفها رو ولش کن دخترم، از خودت بگو... چه کار می کنی... یکی برگشتی؟
- چهار پنج ماهی میشه...یه شرکت تبلیغاتی انداختم،سرم گرمه
- پس اومدی که موندگار بشی
- اگه خدا بخواد
شیرین کلی درد و دل کرد،زیر و زبر زندگی سیما رو بیرون کشید، در پایان گفت:
- فقط زنگ زده بودم حالت رو بپرسیم... تو مثل دخترمی. فکر کنم آن قدر حق به گردنت داشته باشم که یه بار دیگه روی گلت رو ببینم... البته اگه قابل بدونی
- این چه حرفیه! شما برای من خیلی عزیزی... چشم.سر یه فرصت، خدمت می رسم.
- قول میدی.
- البته... ولی شما هم باید قول بدی که تنها ملاقاتتون کنم

- پس کجا میریم... مگه قرار نبود بریم توچال؟
رویا سرچرخاند به طرف صندلی عقب، گفت:
- توچال کدومه دختر... داریم میریم دیزین
کسری آیینه را روی چشمهای قشنگ و خاکستری رنگ یلدا تنظیم کرد و گفت:
- شما تا حالا دیزین نرفتی؟
شیطان پرید توی چشمهای یلدا، برق خاصی بهشون داد. یلدا هم سرش داد تو دل پر هوس کسری و گفت:
- اگه بیرون ازتهرانه، ترجیح میدم نریم
رویا و عسل یکصدا شدند.
- اَه... تو همه اش قرص "نه" خوردی
عسل دستهای یلدا را گرفت و با ولع از دیزین تعریف کرد و گفت:
- اگه یه بار.... فقط یه بار دیزین رو ببینی مشتری پر و پا قرص میشی
- می ترسم به گوش سروش برسه، دعوام کنه
رویا دل خوشی از سروش نداشت گفت:
- برو بابا تو هم با اون پسرعموی گنده دماغت.... همچین با آدم رفتار می کنه انگار ارث و میراث دستمون سپرده
یلدا کج و کوله شد و در تأیید حرف او گفت:
- آخه خواهر نداره، می خواد عقده هاشرو سر من خالی کنه. ادای برادرها رو در میاره
عسل سر کج کرد بیخ گوش یلدا گفت:
- جون!من از این برادرها دلم می خواد.
یلدا با پس گردنی گفت:
- دیوونه
کسری زل زد به آیینه، دل پرهوسش پرکشید روی لبهای خوش فرم یلدا، شیطان سلولهای مغرش را اجاره کرده بود، زیر لب زمزمه کرد: "بالاخره تصاحبت می کنم خوشگله... نمی دونی چه خواب های قشنگی برات دیدم."
یلدا آن قدر گرم شوخی شد که نفهمید کی و کجا متوقف شدند. وقتی از اتومبیل پیاده شد خود را دز یک ویلا یافت. یک ویلای بزرگ و شیک. کش و قوسی به بدنش داد و خستگی در کرد. یه نفس عمیق، ریه ها را از هوای تازه پر کرد و چشم به اطراف چرخاند. سقف شیروونی مملو از برف بود جلوی ایوان برفهای پارو شده رو هم انباشته بود. شاخه های درخت زیر برف سنگین کمر خم کرده بودند. همه چیز سفید و زیبا بود. کسری جلو آمد.
- می پسندی؟
- مال خودته؟
- قابل شما رو نداره
لبخند یلدا برای گرم شدن کسری کافی بود. یه قدم عقب عقب رفت و تعارف کرد.
- بفرمایید کلبه حقیرانه ما قابل تعارف نیست
یلدا، رویا، عسل و پشت سرشان کسری داختل ساختمان ویلا شدند. تمام وسایل و اثاثیه رفاهی مهیا، آتش شومینه هم به راه بود. یلدا جلو شومینه دوید، گرما به سرعت در تار و پود وجودش رخنه کرد، گرم شد. به دور و بر نظر انداخت و گفت:
- نگفته بودی ویلای به این قشنگی داری
- خب حرفش پیش نیومده بود
رویا در حالی که به آشپزخانه می رفت، با اشاره کسری را فراخواند. پج پج آن دو شروع شد.
- حالا نمیشه این قدر ویلا ویلا نکنی، می ترسم گندش در بیاد
- زکی... دویست تومن برام آب خورده... گنده چی چیش دربیاد... تا فردا مال ماست، خیالت راحت.
صدای زنگ بلند شد، کسری سر از یخچل بیرون آورد به صدای بلند گفت:
- اومدن
یلدا باتعجب پرسید:
- کی؟
کسری با لبخند مغرورانه گفت:
- امروز به افتخار شخص شما یه پارتی عالی تدارک دیدم
ابرویی بالا داد و افزود:
- قصد داشتم سورپرایزت کنم
- خجالتم میدی
کسری انگشت انداخت تو زنجیرش،آن را به بازی گرفت، گفت:
- بالاخره جبران می کنی، درسته؟
با ورود میهمان ها سرو صدا درفضای ساختمان پیچید،کسری برای استقبال جلو رفت. هیاهو و همهمه به پا شد، دختر و پسر با سایزهای مختلف و قیافه های اجق و وجق وارد شدند، مراسم معارفه زیاد طول نکشید. یلدا مشمئز شده بود.
کسری را یه گوشه گیر آورد پرسید:
- پس اسکی چی میشه؟
- چاکرت در خدمته... من و شما میریم اسکی. بچه ها هم تدارک جشن رو می بینند، چطوره؟
و دقایقی بعد با پوشیدن لباس مخصوص راهی پیست شدند. کسری هم صحبت خوبی بود شوخ و سرزنده و سازگار با روحیاتش. تا بعداز ظهر که به ویلابرگشت احساس خستگی نکرد، تاز هاونج ورجه وورجه هایش شروع شد، حوالی ساعت هفت از ترس سین جیم های سروش هی عر زد: بریم ... بریم
اما عسل و رویا انگار تازه گرم شده بودند، نق می زدند: "اه... دوباره قرص بریم خورد."
رفته رفته مجلس شکل دیگری به خود گرفت. مشروبات الکی سرو شد، دختر و پسر فرقی نداشت. یلدا رفته رفته نگران و نگران تر می شد زیرا هر لحظه یکی از اواع مخدرات به پذیرایی اضافه می شد. با هزار بدبختی از خوردن مشروب شانه خالی کرده بود، حالا نمی دونست با گرس چه کار کنه. بالاخره به کسری تند شد و گفت:
- می خوام برم خونه... همین الان
حرفهای قشنگ کسری به دلش اثر نکرد. برای رفتن به خونه پایش را در یک کفش کرده بود. شایان یه لیوان آب پرتقال تعارفش کرد گفت:
- این رو بخور، خونسردی ات رو حفظ کن
یلدا عصبانی بود، زیر لیوان زد، لیوان با سر و صدا شکست اما کک هیچ کس نگزدی. کسری برافروخته دست یلدا را گرفت و به دنبال خود کشاند، اما یلدا به تقلا افتاد. کسری گفت:
- می خوام باهات حرف بزنم
و او را به داخل اتاق هول داد و در را بست. یلدا وحشتزده شد پرسید:
- چرا در رو قفل می کنی؟
کسری براق شد و با تندی گفت:
- چرا این کار رو کردی... شایان بهت محبت کرد
یلدا از روی سادگی گفت:
- سروش بهم گفته این جور جاها لب به هیچی نزنم
کسری ادایش را در آورد و گفت:
0 سروش...سروش. سروش خر کیه... مثلا توی اون آب پرتقال چی بود
یلدا شانه بالا داد:
- چه می دونم... مثلا.. اکس
کسری قهقهه زد:
- دیوونه! اکس رو می ریزن تو آب پرتقال؟
جلو رفت، چشمان پرخواهشش را در چشم یلدا دوخت و گفت:
- من واسه امروز خیلی خرج کردم... می دونی کرایه اینجا و این ریخت و پاش مهمونی چقدر برام چقدر خرج برداشته؟
یلدا وحشتزده عقب رفت. کسری باز هم جلوتر، گفت:
- ششصد، هفتصد تومن خرج کردم.... فقط به خاطر اون چشمهای قشنگت
یه قدم دیگه جلو رفت سینه به سینه یلدا ایستاد و گفت:
- تشنمه... تا این عطش فرو کش نکنه، از اینجا بیرون نمیری

به بهانه کار رفته بود شمال ولی می خواست از سیما و فکر های عذابآور او فرار کند.
با غیبت او شیرین فکر کرد موقعیتی مناسب یافته است. از این رو پنهان از چشم جمشید، سیما را برای روز بعد دعوت کرد. سیما رأس ساعت مقرر طبق ادرسی که از شیرین گرفته بود به خیابان زعفرانیه رفت. کوچه یاس دنبال پلاک 156 بود. وقتی پیداش کرد مات ماند اما لاقید شانه بالا داد و پیاده شد. برای فشردن شاسی زنگ تردید دشت و می ترسید. دلشوره دهانش را خشک کرده بود. بالاخره لحظاتی بعد شیرین هیجانزده به استقبالش شتافت. دیگه سیما داشت پس می افتاد. وقتی روی مبل پذیرایی نشست، فکر کرد نفس های آخر را می کشد. شیرین متوجه حال زار او بود، برایش شربت آورد. سیما به زحمت جرعه ای نوشید. با اضطراب چشم به اطراف چرخاند و پرسید:
- کسی خونه نیست؟
- نه خیالت راحت باشه. سروش تا دو سه روز دیگه نمیاد. جمشید رو هم فرستادم دنبال نخود سیاه...یلدا هم رفته دانشگاه تا بعداز ظهر برنمی گرده
سیما با شنیدن نام یلدا حسابی جاخورد و به یادش آمد دختر بلند قد و زیبایی که با سروش دیده است همین نام را داشت سعی کرد خونسرد نشان دهد، گفت:
- یلدا کیه؟
- دختر برادر جمشیدخان.دانشگاه پرستاری می خونه. چند ماهی هست که از شیراز اومده
- با شما زندگی می کنه؟
- آره، دختر خوبیه.... از وقتی اومده اخلاق همه عوض شده، مخصوصا سروش
شیرین بدون غرض گفت، اما رنگ از روی سیما پرید. حسادت شبنم را میهمان چشمان براقش کرد، در حالی که سعی داشت جلو فرو چکیدن اشک را بگیرد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
- زیاد نمی تونم بمونم... خیلی کاردارم
- کجا!!؟... هنوز پنج دقیقه نیست که نشستی مگه می گذارم بری
سیب پوست کند داد دست سیما،سر صحبت را به کار و زندگی کشاند.

سروش پشت اتومبیل "بی ام و" و مدل جدیدی که جلو در پارک بود، متوقف شد. خوب براندازش کرد اما نتونست حدس بزند مهمان مادرش چه کسی است. بدون عجله داخل شد، ولی کنجکاو به سالن نشیمن سرک کشید، اثری از کسی نیافت ترجیح داد مزاحمتی ایجاد نکند. چرخید و قدم در پله ها گذاشت. اما پله دوم ایستاد نیرویی وادار به ماندنش می کرد. جاذبه ای از سالن پذیرایی او را به سوی خود می کشید. قدرت تصمیم گیری اش سلب شد بود از این رو بی اراده جلو رفت. پشت در سرفه کرد. آرام دستگیره را چرخاند، اما به محض گشودن در مبهوت ماند. سیما سراسیمه ایستاد و با نگاه پرتوقع به شیرین، در چشم سروش خیره ماند. سروش زود خودش را جمع و جور کرد. تمام توانش رابه کار بست تا به نوعی نفرتش را نمایان سازد. بنابراین چند قدم جلو رفت، سرخم کرد و از بالای عینک آفتابی اش به سیما چشم دوخت و با لحنی سرد و خشن گفت:
- چشم ما روشن... ببین کی اومده!... اگه خبر می کردی گاوی، گوسفندی،شتری جلو پاتون قربونی می کردم.
کنایه سروش برای سیما سنگین تمام شد ولی به حرمت شیرین خویشتن داری کرد و با صدای لرزانی گفت:
-فقط اومده بودم احوالپرسی مادرجون
سروش تند شد.
- پرسیدی؟... حالا می تونی بری.
سیما چشم بست، چیزی درونش فرو ریخت. اشک هایش که سرازیر شد بیرون دوید. شیرین هاج و واج به سروش نگاه می کرد و در حالی که حسابی غافلگیر شده بود به دنبال سیما بیرون دوید و صدایش زد. ولی سیما توجه نکرد. نشست پشت فرمان، با چشمهای خیس آتش به جان شیرین زد و گفت:
- از شما توقع نداشتم شیرین خانم
سیما رفت. شیرین خجالت زده و عصبانی بازگشت. سروش جای سیما نشسته و چشم بسته بود. شیرین کنترل خود را از دست داده و برافروخته فریاد کشید.
- فکر نمی کردم این قدر بی شعور باشی سروش.... این چه کاری بود! خیلی احمقی... دیوونه خودخواه
سروش با خونسردی چشم باز کرد و خیره در چشم مادر گفت:
- گرمای بدنش رو احساس می کنم... بو کن... حس می کنی! عطر تنش همه جا پیچیده.
شیرین بغض کرد.
- تو دیوونه ای پسر
سروش دست در بشقاب برد و تکه ای از سیب گاز رده سیما را برداش و به دهانش گذاشت. جوید، لذت برد.شیرین نگران سر تکان داد حرف زدن با سروش فایده ای نداشت او اصلا در این دنیا نبود.
شیرین تا بازگشت جمشید در تلاطم بود، رنگ و روی رفته اش همسر مهربان و دلسوزش را نگران و سراسیمه ساخت، اما او برای بازگو کردن حقیقت مستأصل بود، تا آنکه با بیقراری جمشید، وادار به اعتراف شد. آه از نهاد جمشید برخاست، دست روی دست کوبید و گفت:
- اشتباه کردی خانم.... باید به سروش می گفتی
- می خواستم بگم ولی سروش رامسر بود. ترجیح میدادم وقتی برگشت باهاش در میون بگذارم. فکرش را هم نمی کردم... که این طوری غافلگیر بشم.
- الان کجاست؟
- از صبح تو اتاقشه
- میرم سراعش
- نصیحتش کن. بخدا از دست این کارهاش خسته شدم
جمشید بلافاصلا به سراغ سروش رفت و گفت:
- مزاحم که نشدم
سروش حتی نیم نگاه هم نینداخت، گفت:
- امیدوارم برای نصیحت نیومده باشی
- اتفاقا
- می بخشی... ولی مزاحمی
جمشید کلافه شد:
- این کارها از تو بعیده سروش
- تنهام بگذار
جمشید جلو آمد و با مهربانی گفت:
- بگذار کمکت کنم
سروش تکانی به خود داد،صندلی روی چرخهایش چرخید، با نگاه سرد و بی فروغش در چشمان پدر خیره شد و گفت:
- حالم خوبه... احتیاج به ترحم و دلسوزی هم ندارم. حالا اگه خیالت راحت شد، می تونی بری.
سروش هیچ گاه تا این حد گستاخ نبود. جمشید دلخور و عصبانی شد، اما به خوبی می توانست حال فرزندش را درک کند. از این رو با خویشتن داری دم در ایستاد و گفت:
- سیما به دعوت مادرت اینجا بود. طفلک حسابی خجالت زده است.
سروش کنجکاو لب گشود. اما قبل از آنکه کلامی بر لب بیاورد جمشید بیرون رفت. مدتی مردد به در خیره ماند، اما کنجکاوی امانش را برید. با عجله خود را به آشپزخانه رساند. شیرین سلاد درست می کرد. دست دست کرد، یه نگاه زیر چشمی به او انداخ و جلو رفت. ناخنک زد،یه برش خیار برداشت و گاز زد ،پرسید:
- شما از سیما خواسته بودی بیاد اینجا!؟
شیرین قهر بود پشت چشم نازک کرد، گفت:
- مگه فرقی هم داره. تو آبروی منو بردی. طفلک مثل ابر بهار اشک می ریخت
سروش احساس رخوت و سستی کرد. نشست. صداش غم داشت. پرسید:
- گریه می کرد؟
- والله من نمی دونم چه مرگته... از این طرف چند ساله مثل زن مرده ها افتادی گوشه خونه، انگار تمام دنیا سیما بود و بس... اون که رفت تو رو هم با خودش برد. این چند سال تحملت کردم همه دیوونگی ها، بیخوابی ها و زار زدن هات رو... همه این سالها سوختم و صدام در نیومد. آخه پسر... مگه یه مادر چقدر تحمل داره... تو داری دیوونم می کنی... بخدا جون به سر شدم
- می دونم خیلی اذیتت کردم. کاش این یه دونه پسر رو هم نداشتی.
شیرین ترش شد:
- زبونت رو گاز بگیر
پس چشمان تب دار فرزندش زل زد، دستان او را دست فشرد و افزود:
- دلت می خواد از سیما بپرسی؟... خب بپرس
سروش کلافه سر تکان داد و باخنده کجش گفت:
- دیگه فرقی نمی کنه... می خوام عاقل باشم مامان، نمی خوام چشم به ناموس دیگران بدوزم
- خیلی با اطمینان حرف می زنی
- منظورت چیه!؟
- منظورم اینه که تو نه شناسنامه سیما رو دیدی نه عقدنامه اش رو
سروش هاج و واج بلند شد.
- جان مامان!... یه ...یه بار دیگه بگو
- درست فهمیدی سیما هنوز مجرده
دنیا را دو دستی تقدیم سروش کردند، جستی زد و فریاد کشید:
- شکرت خدا... باورم نمبشه پس اون پسره کی بود؟
- حتم دارم همکارش بوده. سیما یه شرکت تبلیغتی راه انداخته، پیامهای بازرگانی و تبلیغاتی طراحی می کنه
- آدرسش... آدرسش رو داری؟
     
  
مرد

 
21-3
- دستت رو بکش کنار عوضي
کسري ابرو بالا داد
- نوچ... نوچ... نوچ خيلي بداخلاق شدي
و قصد کرد تا به يلدا نزديک شود اما يلدا چنگ به صورت او انداخت يه خط سرخ از خون روي گونه کسري نقاشي شد. کسري کفري به جان يلدا افتاد. يلدا وحشتزده داد وقال به راه انداخت اما صدايش در هياهوي بيرون گم شد. درگيري آغاز شده بود اما يلدا حريف شيطان وجود کسري نبود به زودي
نيرويش را از دست داده و در حال تسليم بود. بدنش يخ زده و عرق سرد روي پيشاني اش نشست، دستانش کار نمي کرد. اما با نزديک شدن صورت کسري به صورتش چنگ زد به موهاي کسري و سر او را عقب کشيد. کسري عصباني نيم خيز شد و سيلي محکمي به صورت يلدا نواخت. يه رد سرخ از کنار بيني يلدا سرازير شد. او بي دفاع فرياد زد: "يا زهرا". انگار خدا صدايش را شنيد زيرا در شکست و مأمورين نيروي انتظامي مثل مور و ملخ محاصره اش کردند. کسري با وحشت دست گذاشت روي سرش، دسبند آهني دور دستهاي گناهکار او قفل شد. يلدا خودش را جمع و جور کرد سر به زانو گذاشت و هق وهق گريه سر داد. اما با صداي آرام نادر، کمي آرام شد.
- ديگه همه چي تموم شد. گريه نکن... هيس... آروم
اهل ويلا در حالي که در شرايط و تعادل رواني مناسبي قرارنداشتند دستگير و روانه کلانتري شدند. آثار جرم اعم از مشروبات الکي ، نوشابه هاي نيروزا و فرصهاي روان گردان کشف و ضبط گرديد. يلدا با ضمانت نادر آزاد شد. اما بين راه يکريز گريه مي کرد و قدرت هرگونه عکس العمل تندي را از نادر گرفته بود. نادر مجبور به دلداري شد.
- حالا خدا رو شکر به خير گذشت ولي خودمونيم خيلي شانس آوردي
- خاک بر سر بي شعورم کنند. فکر مي کردم رويا بهترين دوستمه
- اگه عاقل بودي همون شب که سروش برات خط و نشون کشيد، مي گذاشتي اش کنار
- رويا مدام دور و برم مي پلکيد و عذر مي خواست. فکر کردم پشيمون شده
- نمي دونم چرا و چطور با رويا دوست شدي ولي حداقل دوستات رو از بين دانشجوها و همکلاسي هات انتخاب کن
- تو که به سروش نميگي، ميگي؟
- تا مجبور نباشم، نه
- قول ميدم ديگه يه ساعت هم بيرون از خونه نمونم
نادر خنديد:
- نه به اون شوري شور... نه به اين بي نمکي
يلدا اشک هايش را پاک کرد، زل زد به نيمرخ نادر که چشم به جاده داشت، پرسيد:
- تو مواظبم بودي
نادر سر تکان داد. نخواست از دلهره هاي يه عاشق بگه، دروغ گفت:
- سروش ازم خواسته بود. دستمال کاغذي بيرون کشيد، به دست او داد و افزود:
- اشک هات رو پاک کن. اگه من چيزي نگم تو با اين شکل و شمايل خودت رو لو ميدي. شيرين خانم حال خوشي نداره، ممکنه با ديدن تو پس بيفته
شيطنت هميشگي کوله بارش رو بسته و سفر کرده بود،يلدا مظلومانه گفت:
- باشه
- حالا حرفهاي خوب بزن... يه ساعتي تا خونه راهه... ديگه گريه نکن تا پف چشمهات بخوابه
- هر چي تو بگي
نادر خنديد. يه دنده سبک، گاز داد.
********************
مقابل در دانشگاه بي صبرانه انتظار مي کشيد. ثانيه ها را طپش قلبش مي شمرد. چشمانش براق و دلش گرم بود. بالاخره سر وکله يلدا به اتفاق پريا و زهره پيدا شد، ولي آن قدر گرم صحبت بود که متوجه حضور نادر نشد. نادر بناچار اتومبيلش را به حرکت درآورد و در موازات او بوق زد. پريا شانه به شانه
يلدا قدم بر مي داشت به سمت صدا چرخيد و با تنه زد به شانه يلدا گفت:
- مثل اينکه شازده با سرکار خانم کار داره
يلدا امتدا انگشت پريا را تعقيب کرد،با تعجب گفت:
- نادره... اينجا چه کار مي کنه!؟
سپس جلو رفت. چشمهاي خاکستري اش را در نگاه نادر دوخت. يکي دو جمله بينشان رد و بدل شده بود، پرسيد:
- بهتر شدي؟
- يه کم... مي دوني، فراموش کردنش خيلي سخته، هر بار که يادش مي افتم موهاي تنم راست ميشه و واسه خريتي که کردم، به خودم لعن و نفرين مي فرستم. من احمق به هيچ چيز فکر نکردم. نمي دونم چطور شد که سر از بيرون شهر درآوردم و صدام در نيومد.
- بايد ممنون سروش باشي که در بدترين شرايط هم به فکر توست... با اينکه به خاطر سيما قاطي کرده، ولي حواسش به تو هست.
يلدا از نزديک شاهد زجر و عذاب سروش بود، گفت:
- نبايد تنهاش بگذاري. سروش احتياج به کمک داره
- خدا مي دونه هر کاري از دستم برآمده کوتاهي نکردم. زير بار ازدواج هم که نميره. مثل اينکه توي اين دنيا فقط يه زن وجود داره، اون هم سيماست
نگاه يلدا کنجکاو و پرسشگر بود، گفت:
- راستش رو بخواي خيلي دوست دارم راجع به گذشته سروش يه چيزهايي بدونم. هيچ وقت جرأت نکرد از خودش بپرسم، زن عمو هم که جسته و گريخته به يه سري اسامي و چند تا خاطر ه کوتاه اکتفا مي کنه
- دوست داري از کجاش بدوني؟
- مي خوام از الهه بدونم... از اينکه سروش با آن همه عشق و علاقه، چطور تن به ازدواج با سیما داد و الهه را برای همیشه کنار گذاشت
نادر دست زیر چانه برد، یاد گذشته افتاد و گفت:
- نمی خوام پا روی حق بگذارم... الهه خیلی زیبا بود، شبیه مادر آلمانی اش کاترین... رعنا،بلوند، چشم آبی... خیلی خاطرخواه داشت. یادمه وقتی دانشگاه می رفتیم، چندباری سر راه سروش سبز شد. یکی دو روز که ازش خبری نشد،سروش مثلی اینکه چیزی گم کرده باشه، مدام پی اش می گشت. وقتی فهمید
محصله، رفت دبیرستانش رو پیدا کرد. رفته رفته یه رابطه ساده به عشقی بزرگ تبدیل شد. سروش اگه یه روز الهه رو نمی دید تمام روز رو بیقرار بود... بالاخره بعد ازدو سال، تصمیم به ازدواج گرفتند که با مخالفت شدید جمشیدخان رو به رو شدند. جمشید خان به هیچ عنوان زیر بار نمی رفت. بالاخره میون یکی از همین مشاجره ها بود که شیرین خانم سکته کرد و راهی بیمارستان شد... با سکته شیرین، سروش جا زد. از اون به بعد بیشتر توی خودش بود و کمتر حرفی از ازدواج با الهه می زد. جمشیدخان یکی از دوستان صمیمی آقای افشار بود که طی رفت و آمد خانوادگی شیفته رفتار و منش سیما شده بود
و او را در خور و شایسته سروش می دید. بنابراین از فرصت استفاده کرد و بدون اطلاع سروش، سیما رو خواستگاری کرد.
- چطور شد سروش تن به ازدواج داد. تحت تأثیر زیبایی سیما قرار گرفته بود؟/
- نه این طور نیست. الهه بیش از حد زیبا بود و سروش به زیبایی دیگران اهمیت نمی داد سروش بیشتر نگارن شیرین خانم بود. هر جنجال کوچک یه فرص زیرزبونی، اورژانس، نوارقلب و کلی دارو می گذاشت روی دستش.
- ولی سروش بیش از اینها مادرش رو اذیت کرد. طی این هفت سال که شامل یک سال زندگی مشترک و یک سال جریان دادگاه و طلاق و پنج سال بعد از آن می شود، خیلی بیشتر از آنجه که باید، به مادرش ضربه زده و آزارش داده.
- درسته ولی ما باید به قسمت هم عقیده داشته باشیم و اینکه عمر دست خداست.. به هر سروش ناخواسته موجبات آزارمادر ش را فراهم آورده و میاره. شاید هم اگه زیر بار ازدواج با سیما نمی رفت، یا حتی به زور با الهه ازدواج می کرد،شیرین خانم هم سکته نمی کرد... چه می دونم!
- برای من قابل درک نیست، اگه آدم واقعا عاشق باشه امکان نداره عشقش به پایان برست. ولی سروش در عرض چند ماه زندگی مشترک کسی را که سالها مثل بت می پرستید کنار گذاشت...به نظر من یا عشق دورغه یا سروش واقعا عاشق نبوده
- سروش در موقعیتی قرار داشت که باید انتخاب کرد... اصلا تو به عشق اعتقاد داری؟
چشم و ابروی مثال زدنی یلدا با زبانیش همراه شد:
- به هیچ وجه
چشمهای بازیگوش نادر در پس نگاه یلدا خانه کرد:
- پس با این حساب تا حالا عاشق نشدی
- نه الحمدا... ولی شما چی! راستی چرا شما تا حالا ازدواج نکردی؟
لبخند کمرنگ نادر طعم شیرین عشق را داشت:
- تا حالا مهر هیچ دختری به دلم نیفتاده بود. بعد از این همه سال از یکی خوشم اومده. اون هم زل زد توی چشمهام و گفت که هیچ وقت عاشق نمیشه
شرم زیر پوست یلدا دوید، گونه هاش گلگون شد. صداش می لرزید ولی می خواست به کوچه علی چپ بزنه، گفت:
- راستی بعد از طلاق و رفتن سیما، سروش مجددا یاد عشق گذشته اش نیفتاد؟
نادر ترجیح می داد بیشتر راجع به خودشان حرف بزند، از این رو بی حوصله گفت:
- الهه تا یکی دو سال به هر طریقی سر راه سروش سبز می شد. خیلی تلاش کردک تا دوباهر دل سروش رو به دست بیاره، ولی فایده ای نداشت. یادمه دفعه آخر سروش حسابی عصبانی شد. یه جر و بحث مفصل با هم کردند بعد از اون دیگه هیچ وقت الهه رو ندیدم
- سروش که سیما را از دست داده بود چرا با الهه لج می کرد؟
- برای سروش،الهه یه عشق تموم شده بود و این برای قابل درک نبود... خوب یادمه اون روز من و سروش تو یه رستوران نزدیک شرکت مشغول صرف ناهار بودیم که سروکله الهه پیدا شد. فکر می کنم از قبل مارو تعقیب می کرد. وقتی وارد رستوران شد بدون تعارف صندلی را کنار کشید و نشست و
بدون اینکه حرفی بزنه خودش را با سالاد مشغول کرکد و گاهی هم ناخنکی به غذای سروش می زد. سروش اولش ساکت بود ولی رفته رفته کلافه شد و گفت:
- چرا دست از سر کچل من برنمی داری... برو دختر... برو راحتم بگذار.
الهه یه گوشه چشم به من انداخت که احساس کردم سرمیز اضافی هستم. براین همین غذام روبرداشتم و پشت میز کناری نشستم. خودم رو مشغول خوردن غذا نشان دادم ولی به وضوح صدای آنها را می شنیدم. الهه با خونسردی گفت:
- چرا به خوشبختی که در انتظارمونه پشت پا می زنی. چرا لج می کنی؟
- پاشو برو الهه می خوام یه لقمه غذا کوفت کنم... می گذاری یا نه؟
- سروش تو دوسال پیش وقتی سیما رو عقد کردی یه جور دیگه بودی.
سروش با تمسخر گفت:
- خوبه خودت میگی... اووووهَ... دوسال پیش... دخترجان من دو سال پیش خر بودم
- نه، الان خری.... یک ساله که سیما رو ندید. اون رفته پی عیش و کیف خودش آلمان... اون وقت تو دیوونه نشستی اینجا و زانوی غم بغل گرفتی
اسم سیما که می آمد سروش برآشفته می شد، گفت:
- اگه یه بار دیگه... فقط یه بار دیگه راجع به سیما این طور حرف بزنی، خدا شاهده داغونت می کنم
دیگه مثل گذشته ها به الهه برنمی خورد، گفت:
- تو احمق چرا نمی خوای باور کنی که سیما رفته
- زندگی من به تو ربطی نداره الهه. بهتره دیگه توی زندگی خصوصی دیگران دخالت نکنی.
- زندگی تو... بی انصاف یه نگاه به من بیندار، بیست و پنج سالمه، هفت ساله به امید تو نفس می کشم
- خب خر بودی
الهه باورش نمی شد که سروش این طور وقیحاننه جوابش را بدهد، لب ورچید بغض کرد:
- اینه جواب اون همه عشق و علاقه؟
- تا حالا بهت از گل نازک تر نگفتم. وقتی رفتی سراغ زنم و زندگی ام رو زیر و رو کردی باز هم چیزی نگفت. اما دیگه نمی خوام ریختت رو ببینم. می بینی که اشتهام کور شده... وقتی می بینمت دیگه غذا هم نمی تونم بخورم.
- خیلی بی شعوری سروش
- درسته، من بی شعورترین مردی هستم که تو می شناسی... حالا بزن به چاک
اما الهه لج کرد و گفت:
- نمیرم.... باید تکلیفم رو روشن کنی
- چه تکلیفی دختر!... ما نه رابطه ای داشتیم،نه تو عقد کرده منی. چی برای خودت بلغور می کنی... کدوم تکلیف!
صدای الهه می لرزید.
- عمر از دست رفته من چی میشه؟
- اگه تا حالا پای من نشستی تقصیر خودته. وقتی بیست و دو سالت بود گفتم برو... حلالیت خواستم و دیگه هم دنبالت نیومد. اگه فکر می کنی پنج سال دوستی مون غرامتی داره حاضرم بپردازم
الهه مثل فنر از جا پرید، دستش به سرعت برق بالا رفت و روی صورت سروش فرود آمد.
- بی شرم
سروش شوکه شد، چشم اطراف چرخاند، تمام نگاه ها متوجه او بود. از لابه لای دندان های کلید شده اش گفت:
- برو گمشو... برو به درک
الهه تعادل روحی اش رو از دست داده بود. با پشت دست هر چی روی میز بود به گوشه ای پرتاب کرد. صدای جارو جنجال الهه و شکستن ظروف،صاحب رستوران را با غضب وادار به دخالت کرد... خواست داد و فریاد راه بیندازه ولی من جلوش رو گرفتم و آرومش کرد. قول دادم تمام خسارت رو می پردازیم ... یه اشاره کردم به سروش که الهه رو با خودش بیرون ببره،سروش هم اونو به زور به دنبال خودش کشاند... می ترسیدم باز هم درگیر بشن، برای همین گواهینامه و سوییچ اتومبیل را به عنوان گرو به مدیر رستوران دادم و به سرعت خودم رو به آنها رسوندم... سروش یه چیزی هم از عصبانیت بالاتر بود.
اگه به موقع نرسیده بود، دندانهای الهه رو توی دهنش خرد می کرد... خیلی سعی کردم، آرومش کنم ولی نتونستم. دیگه حوصله سروش سر رفته بود و می خواست به هر ترتیبی شده از دستش راحت بشه. می دونی، تا قبل از دیدار آخرشون، سروش به نوعی سعی داشت احترام الهه رو نگاه دار و همین موضوع باعث شده بود تا الهه جرأت پیدا کنه و به عشق دوباره سروش امیدوار باشه. اما سروش آن روز روی تمام خیالات الهه خط کشید و اون روی برای همیشه از زندگی اش خارج کرد
     
  
مرد

 
- دلم برای الهه میسوزه، اون طفلی جز عشق گناهی نداشت
- تو اشتباه می کنی، الهه مقصر اصلی جدایی سیما و سروش بود
- نه، این طورنیست. سیما گه عاقل بود نباید عشق سروش را نادیده می گرفت و حرفهای الهه رو قبول می کرد.
- این دقیقا مسئله ای که چند سال ذهن سروش را به خودش مشغول کرده. اون طور که سروش برام گفته، کوچکترین نقطه ابهامی برای سیما باقی نگذاشته بود، ولی انیکه سیما رفت و دیگه اثری ازش نیافت، حسابی کلافه اش کرده بود. می دونی! سروش بعد از رفتن سیما انگار که مرده باشه بی روح و بی احساس
فقط کار می کنه بدون اینکه برای کار یا پولی که به دست میاره اهمیتی قائل باشه... یه جورایی شده بود مثل کسی که اسیر آهه... یه عاشق تنها و بی تکیه گاه... با چشمانی که همیشه از اشک حسرت خیس بود. سیما رفت و حکم شبگرد رو در رویاهاش پیدا کرد.
- چطور تونست عشق الهه رو فراموش کنه دختری که پنج ، شش سال بهش علاقمند بود. اما اون با سیما فقط نه ماه زندگی کرد. متعجبم سیما طی نه ماه زندگی اون هم بدون رابطه زناشویی، چطور تونست در سروش همچین اثر عمیقی بگذاره!؟
- سیما دختر خارق العاده ای بود.... یه دختر با تمام خصوصیات ایده آل... زیبا، مهربان، فداکار و صبور
- فکر می کنی سیما حاضر باهاش یه بار دیگه زندگی با سروش رو امتحان کنه؟
- خدا کنه این کار رو بکنه
یلدا، لب کج کرد:
- نمی دونم چرا! ولی یه جورایی از سیما خوشم نمیاد
- نکنه پشت چشمی نازک کرد. نادر خندید.
- مواظب باش این حرف رو جلوی سروش نزنی و الا از چشمش می افتی. نادر برخاست و افزود: بهتره دیگه بریم
یلدا یه برش کوچک از کیک رابه دهن گذاشت و بلند شد. نادر بهانه ای برای درد دل پیدا نکرد. دم در منزل مقامی به من و من افتاد. نتوانست حرف دلش را بزند. حداحافظی کرد، اما قبل از آنکه یلدا وارد ساختمان گردد،صدایش زد.
یلدا چرخید و دو سه قدم جلو رفت.
- کار داشتی؟
نادر کلافه بود، این پا و اون پا، عضلات صورتش را منقبض کرد و چشمان پراشتیاقش را در چشمان منتظر یلدا دوخت. بازم جرأت از زبانش گریخت،به یک جمله کوتاه اکتفا کرد:
- فراموشش کن
********************
حسرت داشتن یه دختر خوشگل و شیرین، مثل " نازنین" به دلش مانده بود. لبهای خوش فرمش در بوسه های عاشقانه اش تمرین پدر بودن می کرد. غرق محبت کودک سه ساله بود و پاسخگویی به احوالپرسی های نگین. نگین فکر کرد سروش حوصله به خرج داده و نازنین را تحمل می کند، برخاست او رابه
آغوش کشید و گفت:
- مامان چه خبره! آقا سروش رو اذیت نکن
- چه کارش داری؟ بگذار راحت باشه
نگین دستهای کوچک نازنین را میان دستهایش گرفت و اجازه حرکت را از او سلب کرد. سروش موهایش را مرتب کرده و قبل ار آمدن نادر سرصحبت را بار کرد وگفت:
- نادر تازگی ها عوض شده.. توی خودشه، حوصله نداره و به کار هم اهمیت نمی ده، مشکلی پیش اومده
لبخند نگین با کنایه همراه شد.
- این موضوع تو را یاد چیزی نمی اندازه؟
- یعنی نادر هم مثل قاطی کرده؟
و با کنجکاوی بیشتر دهان بار کرد، اما نادر یا ا... گفت و وارد شد:
- سلام، چطوری؟
- علیک برادر... خدا بد نده، مریضی!؟
- ای ... بفهمی، نفهمی... یه سرماخوردگی جزیی دارم
نگین پشت چشم نازک کرد و در حالی که از اتاق خارج می شد، گفت:
- سروش جون یه خورده این پسره رو نصیحتش کن
سروش دست به شانه نادر گذاشت و چشم دوخت به نگین و گفت:
- ما خودمون محتاجیم به نصیحت
نگین با لبخندی سرتکان داد و رفت. سروش نفسی عمیق کشید، رو کرد به نادر، متوقع بود، با دلخوری گفت:
- حالا دیگه ما رو محرم نمی دونی، منی که برای تو حتی یه واو از زندگی ام رو هم از قلن نینداختم، این رسمشه؟
- از حرفات سر در نمیارم
- بیا با هم رو راست باشیم
- در چه موردی!؟ا
نگاه سروش ملامت بار بود. چشم تنگ کرد و گفت:
- فکر کنم دیگه وقتش رسیده باشه سرو سامون بگیری
- چی شده فکر سرو سامون داد ما افتادی؟
- آخه می بینم دوستم بدجوری گیرپاچ کرده
- چرند نگو
سروش کلنجار رفتن را آغار کرد،قفل زبان نادر باز نشد. فکر کرد باید نادر را محک بزند، چندین اسم را در ذهنش ردیف کرد. ناگهان فکری به مغزش خطور کرد، بشکن زد: "چرا تا حالا بهش فکر نکرده بودم؟ خودشه! دختر عموی نازنینم". بادی به غبغبش انداخت و دستها را با شعف به هم سائید و گفت:
- می دونی پسر تو روزم رو خراب کردی. اومده بودم یه خبر خوش بدم ولی پاک یادم رفت
- تو و خبر خوش!؟
سروش پوزخند زد:
- چیه؟ من آدم نیستم؟ و لحن پرهیجانی به خود گرفت و افزود: بالاخره تصمیم گرفتم یه سرو سامونی به زندگی ام بدم. می خوام ازدواج کنم
نادر با دستپاچکی و لکنت گفت:
- م . م. مبارکه.... با ... کی؟
سروش نه گذاشت و نه برداشت، گفت:
- یلدا... به نظر تو عالی نیست؟
درست زد به خال، نادر مثل گچ سفید شد و در حالی که با سستی و رخوت به پشتی صندلی تکیه می زد با صدایی شبیه ناله گفت:
- مبارکه
ابروهای سروش در هم گره خورد،گفت:
- ناراحتی می خوام سر و سامان بگیرم... نترس بابا تو رو فراموش نمی کنم
نادر تمام توانش را به کار بست تا نتقطه ضعفی نشان ندهد، ولی حالش آن قدر زار بود که یک بچه د وساله هم می فهمید چه اوضاع و احوالی دارد. سروش پیاز داغش را زیاد کرد و گفت:
- فکر نمی کردم بعد از سیما بتونم به کسی ابراز علاقه کنم
قلب نادر نزدیک به ایستادن بود. سروش گفت:
- می دونی نادرجون! همه چیز برای ازدواج مهیاست.... فقط یه اشکال وجود داره
- چه اشکالی!؟
- بوی رقیب میاد
نادر وا رفت. سر به زیر انداخت و گفت:
- خیالاتی شدی... البته حق داری یه کم وسواس به خرج بدی. با اون شکستهای پی در پی هر کس دیگه ای هم جای تو بود خیالاتی می شد
سروش پشت سر نادر ایستاده بود دستها را به پشتی صندلی تکیه داد و سرخم کرد و آهسته زیر گوش نادر گفت:
- خیلی دوستش داری؟
نادر به سرعت به سمت سروش چرخید و گفت:
- منظورت چیه؟!
لبخند سروش پر از شیطنت بود، ابرو بالا داد و گفت:
- میگن کوچه علی چپ تازگی بن بست شده... دنده عقب بگیر بیا بیرون
نادر بر آشفت یقه سروش را گرفت:
- تو راستی راستی دیوونه شدی مرد
سروش دست نادر را پس زد در حالی که برمی خاست، نگاه ملامت بارش را در چشمهای مغرور او دوخت و گفت:
- اگه آدم کسی رو دوست داره، تا اون رو از دست نداده، مرد و مردونه میره جلو و بهش میگه.
********************
صدای سیما را که می شنید گوشی را می گذاشت و ارتباط را قطع می کرد.انگار جرأت حرف زدن نداشت. دم شرکت کشیک می کشید، واژه در پی واژه در ذهنش ردیف می کرد، اما به محض خروج سیما خودش را زیر صندلی پایین می کشید. حتی حرأت جلو رفتن هم نداشت. بالاخره پس از چند روز
قایم باشک، سیما را تعقیب کرد، اما سیما یکراست به منزل رفت و فرصت هرگونه غافلگیری را از او سلب کرد. از این رو با افکار پریشان تا نزدیکی غروب در پس دیوار کوچه رژه رفت. آنقدر در پناه درختان قدم زد تا آسمان چادر سیاه شب را بر سر کشید. مستأصل نگاهی به دیوارهای بلند باغ انداخت. دلش به هوای عشق سیما به آن سو پر می کشید. خودش هم نمی دانست چرا قادر به فراموش کردن او نیست. عشق سیما در تار و پود وجودش چنگ انداخته بود، طوری که در سالهای فراق یاد او پیوسته در خاطرش مانده و هرگز کمرنگ نشده بود. عشقی که هر روز جان تازه ای می گرفت و او را از روز قبل شیداتر می کرد. بالاخره به خودش جرأت بخشید و در حالی که از التهاب و هیجان می لرزید شاسی زنگ را فشرد. صدای خسته و پیر هانیه به گوشش اشنا آمد:
- سلام هانیه خانم شمایی؟
- شما!؟
سروش به التماس افتاد.
- تو رو خدا هانیه خانم، نمی خوام کسی متوجه من بشه، سروشم
- تویی پسرم
- تو رو خدا یواش تر
- کسی صدای منو نمی شنوه، راحت حرفت رو بزن
- هانیه خانم! میشه خواهش کنم یه طوری سیما را بفرستی بیرون
- آخه چطوری... بهش چی بگم
- بگو یکی از همکارهای شرکتشه... بگو عجله داره باید بره
- اگه بفهمه ناراحت میشه... من نمی تونم مادر
سروش ده دقیقه تمام التماس و درخواست کرد بالاخره هانیه پذیرفت و سیما را به بهانه مهندس صمیمی بیرون فرستاد. سیما بی خبر ار همه جا در باغ را گشود و قدم در کوچه گذاشت، یه نگاه به چپ و یه نگاه به راست اما کسی را ندید خواست رو برگرداند تدر تاریک کوچه سایه مردی را کنار درخت دید
چشم تیز کرد. با شک و تردید و لحنی پر اضطراب گفت:
- آقای صمیمی... شما هستی؟
سروش تا زیر نو لامپ گازی تیر برق جلو آمد. نفش در سینه سیما حبس شد. یه قدم عقب رفت:
- تو؟
و در حالی که با تأسف سر تکان می داد، عقب عقب رفت. اما سروش سراسیمه جلو دوید و با آهنگ پرخواهش صدایش زد:
- خواهش می کنم نرو سیما... بمون
سیما حال عصبی پیدا کرده بود. معجونی از خشم و کینه و عشق و احساس، نه یارای بروز خشمش را داشت و نه جرأت غلبه بر احساسش، بی اراده ایستاد. چیزی درونش فرو ریخت. چشم بست و به دیوار پشت سرش تکیه داد. سروش نزدیک شد بعد از سالها خود را در مقابل کسی می دید که تمام روح و
احساسش را با خود به یغما برده بود. نگاه عاشق و پرتمنایش را در زوایای صورت سیما پاشید. او را برانداز کردو با حسرت آه کشید. سیما چشم باز کرد سروش را در مقابل خود یافت. به نظرش رسید چقدر عوض شده اشت، اما مثل همیشه جذاب و دوست داشتنی می نمود. در آن لحظه نگاه دیوانه وار
سروش صورتش را برافروخته و ضربان قلبش را نامنظم ساخت. نمی خواست دستخوش احساسات گردد سر به زیر انداخت و ساکت ماند. سروش نفسی عمیق کشید. اما صدایش اشکارا می لرزید، با صدای خسته و شکسته ای گفت:
- خوبی؟... دلم خیلی برات تنگ شده بود
سیما جواب نداد.
سروش همچنان او را نظاره می کرد، زیبایی های سیما به بلوغ رسیده بود. با لبخندی تلخ گفت:
- می دونی!... خیلی خانم شدی... خانم و زیبا
سیما سر بلند نکرد لب گزید و پوزخند زد. سروش به خوبی دلیل رفتار او را می دانست از این رو با لحنی دلجویانه گفت:
- واسه رفتار اون روزم شرمنده ام... باید ببخشی. راستش برای عذرخواهی اینجام و به قصد توجیه رفتارش افزود:
- می دونی! یه چیزهایی در موردت شنیده بودم که انتظار نداشتم، به همین دلیل حسابی ازت دلخور بودم
سیما نمی خواست سرش را بالا بیاورد زیر نمی خواست سروش سیل اشکهایش را ببیند. از سویی نمی خواست لب باز کند زیرا بغض گلویش را می فشرد، از این رو ترجیح داد به سکوت سنگینش ادامه دهد. سروش بمانند تشنه ای که با قطره های آب، جان تازه ای می گیرد با نفسی که به سختی بالا می آمد
و صدای خسته اش گفت:
- نمی خوای حرفی بزنی... یه چیزی بگو... دعوام کن... فحشم بده ولی با من حرف بزن سیما
سیما شانه هایش را بالا داد صدایش از ته چاه در می آمد، گفت:
- از اینجا برو
- میرم ولی با تو
سیما سر بالا گرفت، نگاهش تند و پرملامت بود، عضلات صورتش با غیظ در هم پیچید. دست گرفت جلوی دهانش و ناگهان شروع به دویدن کرد. سروش غافلگیر شده بود. قبل از هرگونه اقدامی، سیما داخل باغ شد و در را بست. به در باغ فشار آورد، فریاد زد:
- محض رضای خدا در رو بار کن سیما... نرو... برگرد... سیما... سیما...
صدای سروش در گوش سیما پیچید و آزارش می داد. اشک ریزان و قبل از آنکه کسی متوجه حالش گردد، خودش را به اتاقش رساند و در آنجا پناه گرفت. سرو ش کلافه بود، مشت و لگد حواله در باغ کرد. آن قدر عصبانی و افسار گسیخته بود که وقتی پشت فرمان نشست، نفهیمد دیوانه وار رانندگی می کند.
زمانی به خودش آمد که اتومبیل گشت راهنمایی متوقفش کرد
     
  
مرد

 
بهار بار دیگر از راه رسید و لباس زیبای شادی به تن ها پوشاند. خانواده یلدا نیز به تهران آمدند و در کمال رضایت از نادر و خانواده اش، مراسم نامزدی باشکوهی برگزار و قرار عقد و عروسی را برای تابستان تعیین کردند. حالا دیگه نادر اکثر اوقاتش را در منزل مقامی می گذارند. این موضوع کمی سروش را آزرده خاطر ساخته بود. مشاهده آن دو که لحظه ای از عشق و دلدادگی دور نبودند، او را در حسرت از دست دادن سیما فرو برده بود و در پی جستن راهی برای دلجویی از سیما، به تفکر وا داشته بود. پس روز شمار ایام در کمین لحظه ای مناسب نشست و روز سیزدهم فروردین ماه روزی که تقریبا همه مهیای سفری کوتاه به نام سیزده بدر بودند، با این حدس که سیما نیز مثل او دل و دماغ بیرون رفتن ندارد و ترجیحا گوشه خلوت خانه را بر می گزیند، به مجرد خروج خانواده اش راهی منزل افشار شد. مدتی درآن حوالی چرخ زد. تردد اتومبیلها خیلی کم بود، فقط گاه گذاری یک اتومبیل با تعداد سرنشین که سبزه زد شده سفره هفت سین را روی کاپوت یا سقف اتومبیل گذاشته بودند رد می شد. با خلوت شدن کوچه، مرغ عشقش به آن سوی دیوار باغ پر کشید. فکر کرد از دیوار بالا برود، ولی از ترس آبروریزی منصرف شد. بالاخره نقشه ای به ذهنش رسید زنگ آیفون را فشرد و با لهجه اصفهانی گفت:
- عذر می خوام خانم، ماشینم پنچرس جک ندارم... زن و بچه همرامس اگه لطف کنید و کمکم کنید ممنون میشم
سیما برای کمک، جک سوسماری را از صندوق عقب بیرون آورد و شتابان بیرون رفت، اما در را که باز متحیر ماند. سروش مترصد فرصت از غفلتش سو جست و وارد باغ شد.سیما برای لحظه ای هاج و واج او را نگاه کرد سپس به تندی گفت:
- با اجازه کی اومدی تو؟
لحن سیما،سروش را دلگیر کرد، ولی به روی خودش نیاورد و گفت:
- فکر کردم سیزده را با تو باشم
- اشتباه فکر کردی
لبخند سروش تلخ بود، گفت:
- تو فکر بهتری داری؟
- آره... من میرم تو... تو هم میری بیرون
سروش کلافه شد. رفت طرف استخر، لبه آن ایستاد. یه نفس عمیق ، سپس هوای ریه اش را بیرون داد. با یادآوری گذشته به جانب سیما که هنوز کنار در ایستاده بود چرخید و با صدای بلند گفت:
- یادمه وقتی مثل موش آبکشیده از استخر کشیدمت بیرون یه جور دیگه حرف می زدی... مهربون و پرحرارات
سیما نمی خواست درگیر احساساتش گردد. در حالی که از شدت علاقه خود به سروش آگاه بود، ولی هنوز از او عصبانی و دلگیر به نظر می رسید و قادر به بخشش نبود. پس با تمام قوابه جنگ با احساساتش رفت وبدون پاسخ گفتن به او طرف ساختمان به راه افتاد.سروش از اینکه نتوانست نظر او را تغییر بدهد احساس ضعف کرد، ناامید و پریشان به راه افتاد ولی پشت در مردد ماند. باید از فرصتی که به دست آورده بود، کمال استفاده را می برد. نباید کوتاه می آمد و میدان را خالی می کرد. فکر کرد اگر سیما را می خواهد باید به هر قیمتی بماند. با این فکر به سمت ساختمان حرکت کرد و روی اولین پله ایوان ایستاد. سیما را به نام خواند اما جوابی نشنید با دیگر صدایش را بلند کرد و گفت:
- سیما ما دیگه بچه نیستیم... عمرمون داره به پای یک اشتباه هدر میره... این قدر لجبازی نکن بیا بیرون
سیما برآشفته بیرون آمد. نگاه تند و سرزنش باری به سروش انداخت و با لحنی که معجونی از خشم و التماس بود، گفت:
- تو از جون من چی می خوای؟ چرا راحتم نمیگذاری! بگذار به درد خودم بمیرم... از اینجا برو... برو ... می فهمی... برو
آشفتگی سیما، سروش را زیر و رو کرد سه پله ایوان را با طمأنینه بالا رفت و مقابل او ایستاد. نگاه نافذ و بیقرارش را دز چشمان براق و زیبای سیما دوخت و با التهان گفت:
- دوستت دارم سیما... به خدا دوستت دارم. چرا از من فرار می کنی... چرا این قدر شکنجه ام میدی؟
گرمی عشق روی گونه ای خوش فرم و برجسته سیما دوید، بی اراده شد. یقه سروش را گرفت و با صدای لرزانی گفت:
- اگه دوستم داشتی چرا از زندگی ات بیرونم انداختی؟
نگاه پر مهر سروش بر قلب سیما شرر زد، با انگشت چتری پیشانی سیما را کنار کشید،سرشار از عشق و محبت اما گلایه آمیز گفت:
- مثل اینکه یادت رفته... این بی وفایی را در تو در حق من کردی..
می دونستی مدارکت مستدله... می دونستی من برگ برنده ای ندارم. دلم به دیدن تو خوش بود. اما تو در کمال بی رحمی خودت رو از من پنهان کردی
سیما ناگهان به هم ریخت و قدمی عقب رفت. لحن سردی به خود گرفت و گفت:
- به هر حال هر چه نباید اتفاق نمی افتاد، افتاده... بهتره همدیگر رو فراموش کنیم
- من سالهاست که فراموشت کردم سروش... سالها
سروش چشم تنگ کر:
- پس چرا تا حالا ازدواج نکردی؟
- تو نمی دونی چرا؟.... تو که باید بهتر از هرکس دیگه ای بدونی.. وقتی یه دختر تو سن نوزده سالگی بدترین شکست زندگی اش رو می خوره، چطور می تونه به زندگی آینده اش فکر کنه و به مردها اعتماد داشته باشه... سروش تو من رو نابود کردی.. می فهمی ... نابود
- فکر می کنی حال من از تو بهتره؟ تو هم زندگی من رو نابود کردی... می دونستی دوستت دارم ولی بی رحمانه رهام کردی و رفتی.
سروش چرخید و چشم بر فراز سپیدار بلند دوخت ، آه کشید وگفت:
- پدرت فکر می کرد من چشمداشتی به ثروتش دارم. نمی دونی چطور تحقیرم میکرد...به خدا اگه به خاطر تو نبود، می دونستم چطوری جوابش رو بدم، ولی من همه سرکوفتها و تحقیرها را به خاطر تو تحمل کردم
احساس سرما بدن سیما را به مور مور انداخ، دچار لرزش محسوسی شد. رد حالی که غروز چشمانش را کور و گوشش را کر کرده بود سر به زیر به طرف ساختمان گام برداشت اما قبل از داخل شدن سر چرخاند و گفت:
- دیگه برای این حرفها خیلی دیر شده
سروش ناامید گفت:
- فکر نمی کنی به اندازه کافی مجازات شدم. من تقاص همه گناهانم رو پس دادم. التماس چمنزار چشمان سروش را نمدار کرد، افزود:
- سیما من سی و سه سالمه. می خوام تشکیل خانواده بدم. دلم می خوادم طعم پدر شدن رو بچشم... دلم می خواد مادر بچه هام تو باشی... این توقع زیادی است؟
سیما دست گرفت مقابل دهانش تا جلوی هق هق گریه اش را بگیرد. به سختی بغضش را قورت داده و با صدایی که از ته چاه در می آمد گفت:
- نمی تونم... دیگه نمی تونم ببخشمت سروش... از اینجا برو
- این حرف آخرته؟
- من برای ازدواج مجددم به پدر قول دادم، نمی خوام چیزی مانع این تصمیم بشه. خواهش می کنم برو... برو و دیگه سراغ من نیا
سروش با دهان نیمه باز به جایی خیره شده بود که دیگر اثری از سیما نبود. عرق سردی بر پیشانی اش نشست. باورش نمی شد سیم آن طور بی رحمانه او را از خود براند. در حالی که ناامید نشان می داد سلانه سلانه بیرون رفت.

از ناحیه سیما رنجیده خاطر و ناامید شده بود. پس بار دیگر برای فرار از واقعیات به کار پناه برد و راهی رامسر شد، پروژه رامسرش رو به اتمام بود و مراحل نهایی عملیات را طی می کرد و تقریبا تمامی ویلاها به فروش رفته بود . در مدت یکماه اقامت در رامسر، به غیر از تماسهای گاه و بیگاه با هیچ یک از اعضای خانواده اش رابطه ای نداشت و با احساس دلتنگی ترجیح می داد مدتی را دور از خانواده اش و تهران سر کند. اواخر اردیبهش ماه، پروژه رامسر را تحویل داد و قرار داده اش را به نحو احسن به اتمام رسانید. به دلیل تنوع در رنگ، نما، طرح داخلی ساختمانها و طراحی فضای سبز بسیار زیبا و متفاوت از فضای کوهستان، طرح از استقبالی بی نظیر برخوردار و به همین دلیل تقدیر نامه های متعددی به انضمام پیشنهاد چنیدین پروژه جدید دریافت نمود ، ولی به دلیل تألمات روحی از پذیرفتن قرار دادهای سنگین امتناع نمود. کارهای جزیی و خرد را به مهندس سلجوقی واگذار کرد و به تهران بازگشت.
چیزی به پایان ترم یلدا نمانده بود و در عیبت طولانی او که حدود دوماه به طول انجامید، تاریخ مراسم عقد تعیین و پدر یلدا مبلغ قابل ملاحظه ای برای تهیه جهیزیه به حساب جمشید واریز کرده بود. کار یلد شده بود بعد از ساعت درسی به اتفاق شیرین برای خرید اسباب و اثاثیه جهیزیه، راهی بازار بزرگ شود. شیرین نیز که دختری نداشت از همراهی یلدا لذت می برد و تمام سعی و تجربه اش را در اختیار او قرار می داد، تا اینکه اتاق اضافی طبقه بالا از اسباب و اثاثیه یلدا پرشد. جمع خانواده آن قدر سرگرم تدارکات عروسی بودند که سروش را فراموش کردن و غیبت طولانی او در نظرشان کوتاه آمد. سروش در بدو وروود تحت تاثیر حال و هوای منزل و اعضای خانواده، احساس دلتنگگی عجیبی پیدا کرد، ولی تمام توانش رابه کار بست تا شادی دیگران را زایل نگرداند . بنابراین کمتر در جمع حاضر می شد و بیشتر خود را مشغول کار و مطالعه نشان می داد تا اینکه امتحانات یلدا به پایان رسید و اعضای خانواده او به جمع آنها در تهران پیوستند تا در هفته باقی ماند به مراسم، در رفع کم و کاستی ها بکوشند. شاید آن روزها بدترین روزهای زندگی سروشبود. خاطرات تلخ گذشته مثل فیلم بر پرده ذهنش نقش می بست و او را در اوج غم و اندوه فرو می برد. از دلی به درگاه خداوند، فریاد می زد که هیچ گاه حتی برای لحظه ای از آن شاده نشده بود. هر شب در راز و نیاز شبانه اش برای به دست آوردن سیما نذر و نیاز تازه ای می کرد.
دهم مرداد فرا رسدی یلدا به اتفاق نگین و خواهرش یاسمین با بدرقه صحرا مادرش و شیرین در حالی که اسپند دود کرده بود و سکه ای به رسم سنت به عروس پیشکش کرد. راهی آرایشگاه شد. نادر نیز با خواهش و تمنا سروش را به کار کشیده بود و او را برای انجام بعضی امور معوقه به دنبال خود می کشید. نادر برخلاف روزهای قبل ، گرفته و نگران به نظر می رسید. چیزی فراتر از خستگی ناشی از دوندگی اش بود. سروش او را زیر نظر داشت و بالاخره، حوصله سر رفته پرسید:
- ببینم پسر کشتیهات غرق شده! آدم روز عروسی اش این قدر عبوس نمیشه
نادر مقابل آیینه ایستاد یه نفس عمیق کشید و گفت:
- اتفاقا خیلی هم خوشحالم
- پس چرا قیافه ات مثل کسی است که لیمو ترش قورت داده
نادر شلوارش را از رخت آویز بیرون کشید و گفت:
- فقط یک کم نگرانم
- دلیلی برای نگرانی وجود نداره.... همه به این وصلت راضی و خوشحال هستند. درضمن تمام کارها روال عادی خودش رو سیر می کنه. توی باشگاه هم همخ چیز مرتبه... می بینی! جای نگرانی نیست
نادر گفت: "نگارنی من برای این چیزها نیست". سپس مکثی کرد و چشمان نگرانش را در چشم سروش دوخت و افزود:
- اگه یلدا پشیمون بشه، چی؟
- تو دیوونه شدی
- سروش! یلدا یازده سلا از من کوچک تره. اگه حالا پشیمون نشه ممکنه دو سه سال دیگه از من بدش بیاد
- تو خیلی احمقی نادر.. شش ماهه قاپ دختر عموی مارو دزدید.. حالا فکر چهار سال دیگه رو می کنی
- نمی دونم حسابی قاطی کردم... راستی سروش!تو شب عروسی ات چه حالی داشتی؟
یه فشار سنگین به سروش وارد آمد. حالش گرفته شد ولی به هر زحکت بو دخویشتن داری کرد و گفت:
- اولش دلم میی خواست سر به تن سیما نبود. و این عروسی یه جوری به هم می خورد... وقتی آماده پوشیدن لباس دامادی بودم، حالم آن قدر خراب بود که فکر می کردم دارم کفن پوش میشت برم توی قبر، ولی اواسط مجلس وقتی خطبه عقدخونده شد، یک کم آرام تر شدم. می دونی نادر، پیمان زنا شویی پیمان مقدسیه. بیشترین عملی که من رو به سوی سیما می کشاند و از الهه دور می کرد همین عهد و پیمان بود. بعد از عقد نگاهم بی اراده دنبال سیما این ور و آن ور می دوید. با خنده هاش لبهام باز می شد. وقتی عکسهای دو نفره می گرفتیم بارها نگاهم رو به زحمت ازش دزدیدم. اون دختر زیبا و دلنشین که دست کمی از فرشته های آسمونی نداشت، زنی بود که من نمی خواستمش و دلم می خواست یه جوری از شرش راحت بشم، قسم می خورم که از همان شب اول، در مقابلش بی اراده بو دم، اگه الهه مدتی من رو به حال خودم گذاشته بود، امشب دختر من تو عروسی ات می رقصید و سیما قدم به قدم یلدا را به همراهی می کرد.
نادر در چشمان خیس سروش خیره ماند پشیمان از آغاز کلام گفت:
- نمی خواستم راحتت کنم
سروش در حالی که برای جلوگیری از ریزش اشک با نوک انگشتان به چشمانش فشار می آورد گفت:
-یاد نگاهش آتش به جونم می زنه. من قدر زندگی و خوشبختی رو ندونستم
آهی کشید و افزود:
- ولی تو با من فرق داری نادر. مواظب زندگی ات، عشقت و خوشبختی ای که به دست آوردی باش

باغ زیبای ونک پذیرای میهمانان این جشن فرخنده بود. مدعوین یک به یک، دو به دو و گروهی با استقبال و خوش آمدگویی جمشید و قاسم عموی نادر وارد می شدند. رفته رفته تمامی میزها پر شد. اما چشمان منتظر سروش اثری از گمشده خود نیافت. بالاخره عروس و داماد وارد باغ شدند وصدای هلهله و شادی فضای باغ را آکنده کرد. دقایقی بعد خطبه عقد جاری و آن دو رسما زن و شوهر اعلام شدند. سروش با مشاهد این صحنه دچار انقلاب درونی شد و محابا سالن را ترک کرد و در گوشه ای از باغ پنهان شد. بغض گلویش را می فشرد. وقتش رسیده بود با صدای بلند زار بزند و دقیقا همین کار را انجام داد. در گوشه انتهایی باغ روی کنده های خرد شده درخت نشست و به اشکهایش اجازه جاری شدن داد. اشک ریخت، ناله زد، به راه افتاد. آیینه نشان داد آن چشمهای قرمز و متورم را آب نمی تواند التیام بخشد. ترجیحا مدتی بیرون از باغ درون اتومبیلش نشست تا آثار گریه را از چشمان مرد سی و اند ساله دور کند. دستگاه پخخش را را روش کرد و چشم به رفت آمد درون باغ دوخت. صدای دلنشین خواننده در گوشش نجوای عشق می خواند که کم کن چشمهایش گرم شد و خواب او را در ربود. نمی دانست چه مدتی به خواب رفته تا اینکه با صدای ضرباتیبه شیشه چشم گشود. نادر سراسیمه بود، پیاده شد.

دستپاچه و شرمسار گفت:

- راستش برای استراحت چند لحظه چشم بستم اصلا نفهمیدم چطور خوابم برد

منتظر جواب نماند به ساعتش نگاه کرد وافزود:

- اوه خدای من ساعت ده و نیمه... واقعا شرمند

نادر چپ چپ نگاهش کرد و کلافه گفت:

- سیما خیلی وقته اومده، دیگه داره میره.. هر چی دنبالت گشتم نتونستم پیدات کنم... هیچ معلوم هست تو چته>

سروش جز نام سیما هیچی نشنید، سر خم کرد در آیینه بغل موهایش را مرتب کرد، پرسید:

- عکس العملش چطور بود؟

- خوب بود.. .تمام مدت کنار مادرت نشسته بود

چشم سروش به در باغ بود گفت:

- تو برو من خودم میام

نادر رفت و چند دقیقه بعد سروش به خود مسلط شد و به راه افتاد. اما آن قدر سراسیمه بود که متوجه شند چگونه و با چه کسی برخورد کرد و نقش زمین شد. اشتیاق دیدار سیما او را از جا کند و به تندی برخاست ولی قبل از آنکه دهان به عذر بگشاید چشمش به سیما افتاد که مچ پایش را گرفته و از درد به خود می پیچید. پاشنه کفش سیما شکسته و پیش بدجوری پیچیده بود. دستپاچه و نگران پرسید
     
  
مرد

 
- پات درد می کنه؟

سیما با شنیدن صدای سروش سر بالا گرفت و تازه متوجه شد با چه کسی برخورد کرده است. با غیظ بلند شد ولی قدم اول صدای ناله اش به هوا برخاست.

سروش با دل نگرانی پرسید:

- بگذار کمکت کنم

ولی سیما با عصبانیت او را پس زد و گفت:

- خودم می تونم برم

و یک قدم برداشت اما از شدت درد رنگ از رویش پرید و تعادلش به هم خورد ولی قبل از آنکه به زمین اصابت کند،سروش او را در هوا قاپید. این بار نگاهشان در هم گره خورد،سروش گفت:

- اینقدر لجبازی نکن دختر بگذار کمکت کنم

سیما چاره ای نداشت. به تنهایی قادر یه حرکت نبود. دست لرزانش را روی شانه سروش گذاشت. سروش با التهاب او را تا نزدیکی اتومبیل همراهی کرد. باز غرور و کینه میهمان دل سیما شد، قصد کرد تا خود پشت فرمان بنشیند اما سروش مخالفت کرد وگفت:

- تو با این وضعیت نمی تونی رانندگی کنی، خودم می رسونمت

- خودم می تونم رانندگی کنم

- ولی تو باید بری بیمارستان

سیما با لجبازی گفت:

- چیزی نیست پام کمی رگ به رگ شده با یه پماد رو به راه میشه

سروش اخم کرد و با دلخوری گفت:

- اگه از مصاحبت من خوشت نمیاد قول میدم یه کلمه هم حرف نزنم

سیما می دانست که با دردی که تحمل کند قادر به رانندگی نیست بنابراین مخالفتی نکرد و به کمک سروش روی صندلی جلو جا گرفت. سروش قادر نبود نگاه خسته و بیقرارش را از شب چشمان او بدزدد. اما درد چهره سیما را در هم کشد و او را وادار کرد پشت فرمان نشسته و حرکت کند و طبق قولی که داده بود یک کلمه هم حرف نزند. سیما زیر چشم حرکات او را در نظر داشت، اما سروش فقط به مسیر مقابلش چشم دوخته بود و در سکوت مطلق رانندگی می کرد. برای سیما بودن و نفس کشیدن در کنار سروش، مدتها بود که فقط یه آرزو به نظر می رسید. اکنون به آرزویش به حقیقت پیوسته و صدای نفسهای او و طپش قلبش را می شنید. بر سر دو راهی بزرگی گرفتار آمده بود. کافی بود با یک اشاره سروش را برای همیشه متعلق به خودگردان اما واژه ای به نام تردید تصمیم او را در پرده ای از ابهام فرو می برد.

با توقف اتومبیل مقابل بیمارستان سیما به خود آمد. سروش بلافاصله خود را به اطلاعات رساند و درخواست ویلچر کرد و سیما را به کمک آن به اورژانش هدایت کرد. کارهای مقدماتی انجام و با جواب عکس رادیولوژی مشخص شد که تاندوم ساق پای سیما آسیب دیده است. پزشک کشیک اصرار به گچ گرفتن پای او داشت ولی سیما باوجود اصرارهای سروش، زیر با نرفت و به بانداژ ساده ای اکتفا کرد. دل سیما در پی تشکر از محبت بی شائبه و دوندگی بیش از حد سروش در تب و تاب ود، ولی غرور مانع شد و برخلاف میلش با تند خویی باعث رنجش و آزار او شد. سروش در حالی که از رفتار و گفتار آزار دهنده سیما حسابی دلخور شده بود، بار دیگر او را در سوار شدن کمک کرد. چند متری از بیمارستان فاصله نگرفته بودند که گفت:

- بهتری؟

- آره مسکنش خیلی قوی بود. خیلی بهت زحمت دادم، مرسی.

- تقصیر من بود.... مثل همیشه. از هولی که بیام توی باغ و تو ببینم، این بلا سرت اومد

سیما برای آزردن بیشتر سروش بالحن کنایه آمیزی پاسخ گفت:

- ولی من دقیقا از هولی که تو را نبینم عجله داشتم

سروش انتظار نداشت. جا خورد و حالش حسابی گرفته شد. از این رو با غیظ پا روی پدال گذاشت، کلاچ دنده گاز، کلاچ دنده گاز... وقتی مقابل منزل افشار روی پل متوقف شد ترمز دستی را کشید و بیرون پرید. خداحافظی نکرده با سرعت گویی که از سیما می گریزد از آنجا فاصله گرفت.سیما با حسرت نگاهش کرد، سروش در حالی که عصبانی ، زیر سنگ ریزه های کف خیابان لگد می زد از نظرش محو شد.

ساعتی بعد به اتفاق پدر و مادر و اقوام، عروس و داماد را تا منزل و به اصطلاح حجله همراهی کرد و همگی پس از دست به دست دادن آن دو، در مدت کوتاهی آنجا را ترک گفتند. تنها یک نفر زیر پنجره ایستاده و نگاه حسرت بارش را به آنجا دوخته بود به راه رفت نگاه کرد، ناگهان مجنون و سرگشته، پشت فرمان نشست و به اتومبیلش گاز داد. وقتی به خود آمد زیر پنجره برج مینو سیگار می کشید و قدم می زد.
-1
-سروش مادر... سر راهت که برمی گردی جواب آزمایشهام رو بگیر... قبضش رو گذاشتم توی جیب شلوارت.
- چشم عزیزجون
نادر ماه عسل بود. فقدان او کار سروش را بیش از اندازه سنگین تر کرده بود. به همین دلیل چند روزی می شد که عجول و سراسیمه به نظر می رسید. آن روزصبح نیز با عجله منزل را ترک کرد و تا نزدیکی غروب در شرکت ماند و آن قدر گرم کار شد که بکلی خواهش مادرش را فراموش کرد و زمانی که برای دادن وجه دستی به آبدارچی شرکت دست در جیب بردو بیرون کشید، تازه چشمش به قبض آزمایشگاه افتاد. آه از نهادش برخاست. کارها را نیمه کاره رها کرد و خودش را بلافاصله به آزمایشگاه رساند، جواب آزمایش را که گرفت. با تشکر چرخید. اما تنه اش به تنه خانم جوانی خورد. به محض دیدن زن، کلمه ببخشید در دهانش ماسید. نگاهش با تعجب در او خیره ماند و گفت:
- الهه!!
الهه سر بالا گرفت. ناباورانه لبخندی زد و گفت:
-سروش!... باورم نمیشه، خودتی؟
زبان سروش به سختی در کام چرخید:
- خوبی؟... اینجا چه کار می کنی؟
و چشمش افتاد به شکم برآمده الهه، افزود:
- بچه دار شدی؟
- اگه خدا بخواد.... تو چی... تو بچه داری؟
لبخندی که گوشه لب سروش نشست تلخ بود، گفت:
- زن هم ندارم چه برسه بچه
الهه با تعجب گفت:
- مگه با سیما آشتی نکردی؟
سروش متأسفم سر تکان داد، بعد لاقید شانه بالا برد و پرسید:
- ولش کن از خودت بگو... از زندگی ات راضی هستی؟
- داستانش خیلی مفصله... فکر کنم نه حوصله شنیدنش رو داشته باشی نه وقتش رو
- اگه ماشین نداری برسونمت. بین راه بیشتر از خودت برام بگو
الهه در حالی که بار نه ماهه اش رو حمل می کرد، آرام به دنبال سروش به راه افتاد. مثل گذشته صندلی جلو نشست، اما زود به دلش گرفت. سروش استارت زد، پرسید:
- کجا باید برم؟
- شهرک غرب
گذاشت توی دنده، زیر چشم نگاه کرد، سپس رو گرداند و گاز داد، پرسید:
- بنظر شکسته و رنجور میای، بخاطر بارداریته؟
آه الهه یه دنیا حسرت داشت، گفت:
- به خاطر بدبختی و زجرهایی است که کشیدم
- منظورت که من نیستم
- تو!... نه بابا... حاضر بودم تا آخر عمر شکنجه گرم تو بودی، ولی من یه روز هم توی خونه اون مرد عوضی نمی رفتم
- میشه واضح تر حرف بزنی
- می دونی سروش! در طی سالهایی که دنبال تو بودم و مهرداد را دنبال خودم می کشیدم. از یه چیز غافل بودم، اون هم اینکه خدایی هست و من باید تقاص پس بدم.
- دوست داشتن که گناه نیست. چرا فکر می کنی باید تقاص پس می دادی
- من باید تقاص تو، مهراد و سیما را پس می دادم
- باور کن من بخشیدمت، ولی نمی دونم در حق مهرداد چه ظلمی کردی.
- نه، تو هیچی نمی دونی. من خیلی بدی کردم، مخصوصا به تو وسیما
- بهتره قراموشش کنی. سالها از اون موضوع می گذره
الهه صورتش را پنهان کرد و گفت:
- باعث رفتن سیما من بودم ... فقط من
سروش به دل نگرفت، گرفت:
- شاید با دیدن اون صحنه، سیما عصبانی و دلگیر شد، ولی روز بعد سوءتفاهم ها برطرف شد. مقصر اصلی جدایی ما جلال بود که من علت پافشاری اش رو هنوز نفهمیدم
الهه فکر کرد شاید فرصت دوباره ای برای اعتراف به گناه دست ندهد، گفت:
- علت پافشاری جلال رو فقط من می دونم... نمی دونی وقتی اون جوری زار می زدی چه حالی پیدا کردم. از شدت حسادت حال خفگی داشتم. وقتی به خاطر سیما تهدیدم کردی، دیگه هیچی نفهمیدم... خدا می دونه که دیوونه شده بودم. باید از تو انتقام می گرفتم
     
  
مرد

 
چشمهای سروش گرد شد، میان حرف الهه پرید، گفت:
- تو چه کار کردی؟
الهه سر به زیر انداخت، یه کم ترسیده بودم، اما در گفتن حقیقت مصممم بود:
- اگه بدونی چه کار کرد من رو می کشی... ولی میگم
دستهای سروش از کار افتاد:
- بگو و راحتم کن
- آقای افشار رو که دیدم زدم زیر گریه، پیرمرد تحت تأثیر قرار گرفت. کلی دروغ سر هم کرد و تحویلش دادم
- چطور تونستی؟
- دوستت داشتم سروش... می خواستم به هر قیمتی تو رو بدست بیارم
سروش از کوره در رفت، عصبانی فریاد کشید:
- چی بهش گفتی... لامذهب
الهه به لکنت افتاد، اما گفت:
- گ. گف. گفتم که...ب.با تو.. باتو رابطه داشتم
سروش در جا ترمز کرد. هاج و واج به الهه خیره شد و گفت:
- تو این کار رو نکردی!!!
الهه متأسف سر تکان داد و افزود:
- بهش گفتم که از تو باردام بودم و چون تو حاضر نشدی من رو به عقد خودت در بیاری خودکشی کردم... گفتم که تو چشمت دنبال پولهای اوناش
سروش با رخوت و سستی سر روی فرمان گذاشت، صدایش التماس داشت:
- دیگه بسه... ادامه نده
الهه در حالی که اشک می ریخت، ادامه داد:
- چند ساله عذاب وجدان دارم....دیگه نمیتونم این بار سنگین را با خودم این ور و اون ور ببرم
سروش با صدای لرزانی گفت:
- زندگی ام رو نابود کردی الهه... چطور دلت اومد!
- فکر می کردم اگه سیما برده دوباره همه چیز مثل سابق میشه... فکر می کردم تو دوباره مال من میشی
سروش صورتش را میان دستها پنهان ساخت و گفت:
- حالا می فهمم چرا رفتار جلال عوض شد و به سرعت طلاق سیما رو گرفت... سوالی که پنج سال ذهنم رو به خودش مشغول کرده... وای الهه.... الهه تو چه کردی؟
- تو باید من رو ببخشی
سروش ناگهان تغییر چهره داد، براق شد. تند و گزنده گفت:
- تو من رو به خاک سیاه نشوندی... بیچاره ام کردی. حالا توقع داری ببخشمت... واقعا که... بخدا اگه حامله نبودی...!
ساکت شد و خشمش را فرو خورد. چند لحظه بعد مجددا اتومبیل را در دنده قرار داد و به راه افتاد. الهه شرمند بود، اما خشنود از بازگویی حقیقت، گفت:
- احتیاج نیست تو خونت رو کثیف کنی، به اندازه کافی کتک نوش جان کردم... می دونی بعد از اینکه از تو ناامید شد، دلم بدجوری گرفته بود. می خواستم از همه مردها انتقام بگیرم، مهم نبود چه جوری ، ولی باید این کار رو می کردم. طفلی مهرداد هدف انتقامم شد... هر وقت از تو جواب رد شنیدم او رو با دست پیش می کشیدم و وقتی هم که از جانب تو به امید تازه ای دست پیدا می کردم اونو پا پس می زدم... بیچاره مثل عروسک خیمه شب بازی نخهاش رو داده بود دست من. من احمق عشقش رو نادیده گرفت و بازی اش دادم... با همه این احوال یه بار دیگه نامزد شیدم، دیوانه وار عاشقم بود. مثل بت من رو می پرستید، مدام برام هدیه می خرید، مثل بچه ها شادی می کرد. مثل کسی بود که انگار دنیار رو بهش دادن... یک ماهی که ایران بود، خیلی اصرار به عقد داشت، ولی من زیر بار نرفتم و بهانه آوردم... مهرداد با هزار امید و آرزو رفت، تا اینکه مدارکش رو ترجمه کرد و به همراه وکالتنامه به ایران فرستاد. فقط لازم بود یه "بله" بگم و بقیه عمرم را خوشبخت زندگی کنم، ولی دویده بود و آپارتمانش را عوض کرده بود و همه چیز روی برای رفتن من مهیا ساخته بود من احمق بیشعور به همشون پشت پا زدم و در حالی که شیرینی خورده مهرداد بودم، به عقد اشکمهر که یک مهندس بیکار و ژیگول بود در اومدم. چند روز اول زندگی ام فکر می کردم تو عرش خدا سیر می کنم. ولی یه هفته بعد، اداهاش شروع شد. از من ایراد می گرفت، از لباس پوشیدنم، راه رفتنم، خندیدنم و خلاصه تمام کارهام. بعد از اون شک هم به ایرادهاش اضافه شد. مجبورم کرد تا دست از کار بکشم و استعفا بدم. به هر کس سلام می کردم پشت بندش یه کتک مفصل نوش جان می کردم، حالا فرق نمی کدر این سلام به برادرش باشه یه به بقال سر کوچه. کارش به جایی رسیده بود که توی خونه حبسم می کرد... صبح که می رفت تا موقع برگشتنش زندونی خونه بودم. تلفن رو قایم می کرد، پنجره ها رو از بیرون رنگ زد و از داخل جوشش داده بود تا رنگ آفتاب را هم نبینم. چند بارقصد خودکشی کردم اما نتونستم... می دونی، حتی اجازه نمی داد برم خونه پدرم، دلم برای دیدن خانواده ام پر می کشید، مخصوصا برای برادر کوچولوم آیدین. ولی بار که اسم اون ها رو به زبون می آوردم، یه دعوای مفصل داشتیم و یه کتک حسابی می خوردم. نزدیک یک سال دوام آوردم. بالاخره به کمک عاطفه، بابا رو در جریان گذاشتم و به هر بدبختی بود طلاقم رو گرفتم.
سروش متأثر گفت:

- چرا این قدر اذیتت می کرد. مگه دوستت نداشت؟

- یه چیزی بالاتر از عشق، اون مجنون بود. آن قدر عشق و علاقه اش زیاد بود که می ترسید من رو از دست بده. تا با کسی سلام و احوالپرسی می کردمف فکر می کرد طرف منظوری داره و از من خوشش اومده... از هیچ کس کاری برای من ساخته نبود. چاره من فقط طلاق بود. ولی اشکمهر هر بار از دادگاه فرصت می خواست تا جبران کنه. نمی دونی چطوری جلوی قاضی زار می زد و عذرخواهی می کرد. هر بار دلم برش می سوخت و بر می گشتم آش همون آش بود و کاسه همون کاسه.

الهه با یادآوری گذشته های تلخ و زجر آور ، آهی بلند کشید و افزود:

- آخرش هم یه روز که دیوونه شده بود و می خواست خونه رو آتش بزنه با داد و فریاد و کمک خواهی همسایه ها رو به کمک طلبیدم. خونه مون مملو از مأمورین آتش نشانی و کلانتری بود. همان شب ازش شکایت کردم، با نامه های پزشک قاانونی به علت ضرب و شتم و پرونده های قطوری که در دادگستری داشتم، بدون معطلی حکم طلاقم صادر شد... بعلت تألمات روحی و آزارهایی که شده بودم، مدتی افسرده و بیمار بودم. مهر و محبتهای بیش از حد عاطفه من رو به زندگی برگردوند.. بالاخره با کمک بابا تو همون بیمارستانی که بابا کار می کرد، در قسمت آزمایشگاه مشغول به کار شدم... کم کم تونستم همه چیز را فراموش کنم و زندگی عادی ام را از سر بگیرم.

سروش کنجکاوانه پرسید:

- پس این بچه اشکمهره؟

- نه، حدود یکسال پیش ، مجددا ازدواج کردم

- بامهرداد؟

- نه بابا، مهرداد بدجوری دلشکسته بود. هیچ وقت نتوست من رو ببخشه. بالاخره هم با یک دختر کرمانشاهی که برای تحصیل به دانشگاه سوربون فرانسه رفته بود ازدواج کرد.. الانم یه پسر یک سال و نیمه داره

سروش نفس عمیقی کشید و پرسید:

- حالا از زندگی ات راضی هستی؟

- آره زندگی آروم و بی دردسری دارم... درسته که از یه عشق پرشور خبری نیست ولی ازش راضی ام

- منظورت اینه که شوهرت رو دوست نداری؟

- اوه نه.. حمید مرد مهربون و فداکاری است و من خیلی بهش علاقه مندم.

- پس چرا میگی زندگی خالی از عشق و شور و نشاطه!

- می دونی سروش! حمید آدم تودار و سربه زیر است، بیشتر غرق مطالعه است.

- شغلش چیه؟

- جراح اورتوپد و چهل و سه سالشه

- چطور چنین انتخابی کردی؟

- می دونی بعد از شکنجه های جسمی و روحی از ناحیه اشکمهر، از مردها وحشت داشتم، مخصوصا از جوون ترها. همیشه آرزو می کنم هیچ دختر دیگه به دام ازدواج با اشکمهر نیفته... او با ظاهر فریبنده اش دل هر دختری را خالی می کنه اما درونش مثل یه دیو سیاهه

- خدا رو شکر که سختیهات تموم شد. ان شاءا... تا چند روز دیگه مادر میشی و تمام غصه هها یادت میره.

لحن الهه به التماس آمیخته شد و گفت:

- سروش؟

نگاه سروش موجی از اندوه بود:

- هان؟

- می خوام حلالم کنی.... قصد نداشتم کسی رو آزار بدم... مخصوصا تو رو

- شاید سرنوشت خودم سیاه بوده. اگه زندگی آدمها رو میشه با حرف به هم ریخت، همون بهتر که زندگی نباشه

- تو چرا ازدواج نمی کنی؟

- نمی دونم، نمی دونم چر انمی تونم سیما رو فراموش کنم. هنوز دوستش دارم، هنوز منتظرم برگرده

الهه حسادت کرد. به عشق سروش غبطه خورد و گفت:

- سیما باید قدر تورو بیشتر از اینها بدونه... چرا باهاش حرف نمی زنی شاید دست از لجاجت برداره

- سیما باورم نداره.... فکر می کنه بهش دروغ میگم

- می خوای باهاش حرف بزنم... شاید این طوری وجدانم راحت بشه

- نه نه... لزومی به این کار نیست. می خوام سیما خودش انتخاب کنه با همه اوصافی که از من شنیده، چه بد و چه خوب

- تو نمی تونی زنها رو بشناسی، ما زنها خیلی حسودیم... سیما قطعا نمی تونه گذشته ای رو که من نشونشون دادم فراموش کنه. سیما تو رو یه خیانتکار می دونه، بهتره حقیقت رو از زبون من بشنوه

- گفتن حقیقت فایده ای نداره. اون ها بی دلیل و مدرک دروغهای تو رو قبول کردند. ولی مطمئن باش حقیقت را نمی تونند باور کنند... گذشت زمان همه چیز را حل می کنه. سیما یا پدرش یه روزی می فهمند که تمام حرفهای تو دروغ محض بوده، شاید هم تا حالا متوجه شده باشند.

الهه دلیلی برای پافشاری نمی دید، گفت:

- هر طور میلته

دقایقی بعد سروش مقابل آپارتمان مسکونی الهه متوقف شد. الهه پیاده و قبل از خداحافظی،سر از شیشه اتومبیل داخل برد و گفت:

- از سیما هم برای من حلالیت بطلب... اگه یه روزی باهم آشتی کردین خوشحال میشم یه سری به من بزنید... بی صبرانه منتظر دیدارتون هستم


به کاناپه لم داده بود و دکمه های کنترل را بدون توجه به برنامه تلویزیون فشار می داد و کانال عوض می کرد. شیرین از آشپزخانه صدا زد:

- چای بریزم مامان؟

دو سه دقیقه بعد سینی چای را گذاشت روی میز و پرسید:

- کاری که خواسته بودم انجام دادی؟

سروش لبخند زد، آزمایش را مقابل صورت مادر گرفت و گفت:

- بفرمایید خانم خانما اینهم امانتی شما

سروش گردنش را ماساژ داد و ابراز خستگی کرد. فنجان پیرکس گل آبی را به لبهایش نزدیک کرد و گفت:

- می تونی حدس بزنی امروز چه کسی رو دیدم؟

شیرین با کنجکاوی پرسید:

هر کی بوده زیاد خوشحالت نکرده

- شاید باید خوشحال می شدم، چون امشب چیزهایی شنیدم که خودم از آنها بی خبر بودم

جمشید در حالیکه با حوله موهایش را خشک می کرد وارد سالن نشیمن شد، بالا سر سروش ایستاد و گفت:

- جریان از چه قراره... بگید ما را هم مستفیض کنید

نگاه کنجکاو شیرین در صورت جمشید خیره ماند، گفت:

- من هم مثل تو از همه جا بی خبرم

سروش یه جرعه چای سرکشید و با کمی مکث گفت:

- امشب الهه رو دیدم

شیرین و جمشید متعجب یکصدا شدند.

- الهه!؟

- آره الهه، با اینکه امشب به چیزهایی اعتراف کرد که حقش بود بکشمش، ولی اون قدر رنجور و آزرده خاطر بود که دلم براش سوخت... می دونی، آرزو کردم کاش هیچ کدوم از این اتفاقها نیفتاده بود و ما زندگی خودمون رو می کردیم

شیرین در جواب گفت:

- خب اگه اینطوره، هنوز هم دیر نشده، به هر حال تو یه روز دوستش داشتی.. ممکنه دوباره خاکستر اون عشق شعله بگیرده

- چی میگی مامان... اولا الهه شوهر کرده و بارداره. دوما مطمئنم تا آخرین نفس دیگه هیچ زنی را، غیر از سیما نمی تونم دوست داشته باشم

- نمی خوای فکر سیما رو از سرت بیرون کنی. فکر نمی کنم اون دیگه تمایلی به زندگی با تو داشته باشه

- به هر حال چه بخواد، چه نخواد چه با من زندگی کنه یا کس دیگه، من همیشه دوستش داشتم و خواهم داشت. نمی تونم فراموشش کنم ، چون سخته... خیلی سخت

جمشید در حالی که حوله را به کناری پرتاب می کرد گفت:

- حالا الهه چی می گفت:

سروش هر چه شنیده بود گفت، و شیرین و جمشید شنیدند و در حیرت فرو رفتند. جمشید متفکر پرسید
     
  
مرد

 
- اگه درست فهمیده باشم جلال زندگی تو رو به پای یه مشت دروغهای بی پایه و اساس الهه نابود کرد.
سیما سرد و بی احساس عاشق بیقرارش را رنجیده اطر از خود می راند.از ان روح بزرگ که هر لحظه قادر به بخشش بود دیگر خبری نبود.سروش مایوس نبود و با احساس دلتنگی بار دیگر به سراغش رفت.وقتی با امتناع او از ملاقات روبرو شدبی حوصله تر از همیشه و بدون توجه به قیل و قال منشیدر دفتر سیما را باز کزد و به زور وارد شد . سیما غضبناک در در چشم او براق شد.اما سروش توجه نکرد و با تندی گفت:
- تو نمی تونی هیچ دری رو به روئ من ببندی.
سیما ابروانش را در هم کشید و با لحن سردی گفت:
- فکر نمی کنم به شما بدهی داشته باشم . در ضمن از این مزاحمتهای گاه و بیگاهت هم خسته شدم.
لبخند سروش تلخ بود .دلش از طعنه های نیش دار سیما گرفت. اما به روی خود نیاورد گفت:
- اگه امروز اینجا هستم برای پایان دادن به اصطلاح به همین مزهحمتهاست.
حالت سیما بیشتر به تمسخر شباهت داشت.گفت:
- خب من سراپا گوشم. زودتر تمومش کن چون خیلی کار دارم.
سردی سیما سروش را دچار رخوت و سستی کرد . بی رمق روی صندلی ولو شد این همه تحقیر قلبش را می فشرد. با اندوه گفت:
- فکر نمی کردم اینقدر سنگ دل باشی.
سیما پوزخند زد :
- موضوع اینجاست که من دیگه دل ندارم. دل بیچاره من زیر پاهای تو و الهه له شد . تکه تکه شد . دیگه دلی نمونده که سنگی باشه یا شیشه ای .
- بگو ... هرچی گلایه داری بگو. من اینجا هستم تا شکوه های تو رو بشنوم .
-فکر نمی کنی برای این حرفها خیلی دیرشده؟ یه وقتی دوست داشتم ولی مدتهاست که فراموشت کردم . تو رو .عشقت رو . زندگی مشترکمون رو . اذیت و ازار هات رو . الهه رو ...اصلا همه چیز می فهمی... همه گذشته هارو فراموش کردم .
- دروغ میگی هنوز هم دوستم داری
- اگه دوستت داشتم الان همسرم بودی و مادر بچه هات بودم.
- من برای داشتن تو غرورم رو زیر پا گذاشتم . به سراغ تک تک تعضای خونوادت رفتم . رفتم به پدرت التماس کردم .زار زدم ولی اون با بی رحمی تمام تحقیرم کرد . علت رفتارش رو نمی دونستم . تا اینکه جلسه اول دادگاه تونیومدی.از قاضی تقاضا کردم که جلسه بعدی با حضور تو تشکیل بشه ولی پدرت یک وکالت نامه تمام و کمال داشت و قاضی تقاضایم رو رد کرد . با مدارکی که پدرت داشت تو همسر عقدی من محسوب می شدی و من شانس کمی داشتم ممکن نبود از پس پدرت بر بیام . جلال مصمم بود تو رو از من بگیره و من اون موقع نمی دونستم چرا.
- و حالا؟
- من تمام حقیقت زندگیم رو به تو گفته بودم . بدون هیچ نکته مبهمی باید من رو باور می کردی . تو نباید می رفتی.
سیما دلیلی برای ادامه بحث نمی دید. گفت:
- بببین سروش! چرا این حرفها رو پیش می کشی؟بین ما دیگه هیچ ارتباطی وجود نداره.یعنی از اولم وجود نداشت...هرچی هم بوده تموم شده . بهتره فراموشش کنی.
- تو فراموش کردی!
سیما انگشت روی قفسه سینه اش گذاشت و کگفت:
من!؟...سپس طرف پنجره چرخید و پشت به سروش ایستاد و افزود:- اره. اره فراموش کردم ...خیلی وقته فراموش کردم . وقتی هر روز چشمم به در بود که سروش من .... می فهمی سروش من یه بار دیگه دیوونه بشه و بیاد و من رو با زور دنبال خودش ببره فراموش کردم .وقتی نزدیک شش سال تو غربت چشمم به تلقن بود که عزیز ترین موجود زندگی ام یه زنگ خشک و خالی بزنه فراموش کردم. وقتی هر روز به صندوق نامه ها نگاه می کردم و حتی یه دست خط کوچک هم از شریک زندگی ام نمی دیدم فراموش کردم وقتی هر شب به یاد عشق جوونی از دست رفته ام گریه می کردم فراموش کردم .می بینی سروش ؟ من فراموشت کردم. تو برای من مردی.سروش اه کشید و چشم بست . احساس کرد هوای درئن ریه هایش سنگین و نفس کشیدن رایش مشکل شده است . به سختی لب گشود و با صدایی شبیه ناله گفت:- دروغ میگی... تو داری دروغ میگی.
سیما به خیابان پر رفت و امد زل زد چشمش افتاد به مردی که دست همسرش را محکم در دست گرفته و ار عرض خیابانعبور می کرد گفت:
هیچ وقت تا این حد جدی نبودم .
- تو تا این حد از من متنفری؟

سیما لاقید شانه بالا انداخت گفت:

- هر جور دوست داری فکر کن.

سروش توقع نداشت. هر لحظه داغان تر می شد گفت:
- باورم نمیشه تو فقط می خوای ازارم بدی نه؟

سیما با تندی و بی حوصله گفت:
- هرچه باید میشنیدی شنیدی... بهتره از اینجا بری.-
سروش کلافه برخاست مستاصل بود. نگاهش به پشت سر سیما خیره ماند.برای ترک کردن انجا مردد بود. فکر کرد:

(( دیگه محاله دنبالش بیام )) پس باید حرف اخر را می زد .جلو رفت. شانه به شانه او ایستاد و از ورای پنجره به نقطه نا معلومی خیره شد سیما سر چرخاند نگاهش به سروش گذرا بود اما قلبش لرزید به فکر مقابله افتاد:

- چرا نمیری...چرا راحتم نمی گذاری؟

سروش سکوت کرد. سیما چرخید که فاصله بگیره اماسروش بازویش را چسبید. نگاه عاشق و بیقرارش را در چشمان مضطرب او دوخت. لبهای لرزانش را به سختی حرکت داد و گفت:

- اگه قراره از اینجا برم باید برای همیشه دل بکنم ... نمی خوام با تردید برم .

سیما به تقلا افتاد اما پنجه های قوی سروش دور بازوانش قفل شده و اجازه هر نوع حرکتی را از او سلب کرده بود. نگاه تند و پرسشگر سروش در چشمان سیاه سیما خیره ماند . لحن محکم به خود گرفت و گفت:

- توی چشمهام نگاه کن و بگو از من متنفری.

سیما اخم کردو با تندی گفت:
اینجا محل کاره. ممکنه کسی مارو ببینه...ولم کن.

- تا جوابم رو نگیرم ولت نمی کنم.

سیما براشفته شد صدایش را بلن کرد.

- من زن تو نیستم سروش. مراقب رفتارت باش.

اما سروش بی اعتنا چشم در چشم او دوختو گفت:

- جواب بده... از من متنفری؟

سیما سر به زیر انداخت . تمام قوایش را جمع و لحنش را امیخته به نفرت کرد و گفت:

- چی دوست داری بشنوی؟ می خوای بدونی ازت متنفرم؟ اره اره...متنفرم.دیگه نمی خوام ببینمت.

سروش بار دیگر صدایش را بالا برد اما این بار شمرده شمرده با قاطعیت گفت:
- سیما!...گفتم...توی چشمهام...نگاهکن...وبگو.-
سیما سر بالا گرفت ولی جرات نگاه کردن در چشمان منتظر سروش را نداشت.مثل گنجشکی که در دام افتاده لاشد به تندی نفس می کشید. قلبش از شدت طپش در حال بیرون زدن از قفسه سینه بود.سروش چانه او را کمی بالا داد. نگاه مملو از عشقش را در چشمان خیس او دوخت . نگاه مشتاقش در زوایای صورت سیما چرخی خورد و با التهاب گفت:
- چرا عذابم میدی؟

قطرات اشکبی اراده از چشمان سیما سرازیر شد سروش با ملاطفت اشک را از چهره او زدود. نگاه عاشقو دیوانه وارش تا عمق وجود سیما را می سوزاند.به خوبی اگاه بود که سیما دروغ می گوید . لحظاتی بعد بدون انکه کلامی بر لب بیاورد سراسیمه خارج شد سیما مثل مجشمه خشکش زده بود . وقتی منشی شرکت با پرونده ها وارد شد بی درنگ به سوش پنجره چزخید و گفت:
- نه تلفن وصل کن نه کسی رو می پذیرم.

کتایون که بیرون رفت با رخوت در صندلی رها شد . سر روی میز گذاشت هوای گریه داشت هرچه خود داری کرد نتوانست جلوی ریطش اشک هایش را بگیرد . سروش حق داشت او دروغ می گفت و با این رفتار بیشتر قصد اذیت و ازار داشت احساس کرد تحمل هوای انجا را ندارد. عینک افتابی اش را به چشم زد و به سر عت خارج شد.
جلال مقابل تلويزيون نشسته و مشغول تماشاي فيلم سينمايي بود. مهوش نيز به اتفاق براي بازديد مهرنوش به منزل خواهر ش رفته بود. سيما روي تختش دراز کشيده بود. چند روزي مي شد که شرکت نرفته و خود را درون اتاقش حبس کرده بود. ديدارهاي مکرر سروش و اعتراف به عشق و دلدادگي او را بيتاب و بيقرار ساخته بود و احساس مي کرد ديگر بدون سروش قادر به نفس کشيدن نيست. اکنون سايه هاي شک و ترديد را از خود دور ساخته و با تمام وجود سروش را آرزو مي کرد. پس لازم بود که جلالرا در جريان گذاشته و او را از تصميم خود آگاه سازد. براي همين دستي به گيسوانش کشيد و لباسهايش را مرتب کرد و با طمأنينه از پله ها پايين رفت. پدر را مشغول تماشاي تلويزيون يافت. بي سر وصدا با آشپزخانه ررفت. در يخچال را باز کرد. با وجود آنکه چند روزي مي شد غذاي درست و حسابي نخورده بود، تمايلي به خوردن نداشت. بي ميل ناخنکي به کيک زد. در يخچال را بست. کتري رو اجاق گاز بر سرو کله خود مي کوبيد. فنجاني از کابينت بيرون کشيده و از چاي پر کرد. آرام و بي صدا از آشپزخانه خارج شد. جايي نزديک پدر انتخاب کرد و نشست. جلال غرق فليم بود، نيم نگاهي از سر محبت به فرزند انداخت..
لبخندي زد و مجددا چشم به صفحه تلويزيون دوخت. سيما نيز ساکت و خاموش به صفحه نلويزيون خيره ماند، اما اون نه چيزي مي ديد و نه چيزي مي شنيد. نيم ساعتي در همان حال بود که جلال با تمام شدن فيلم، تلويزيون را خاموش کرد .
و براي ريختن چاي از جاي خود بلند شد. به آشپزخانه رفت و با چاي خوش آب و رنگي بازگشت، اما در کمال تعب متوجه شد که سيما هنوز به صفحه خاموش تلويزيون چشم دوخته است. نگران، در حالي که مي نشست او به نام خواند و گفت:.
- سيما... بابا.. خوبي؟.
     
  
صفحه  صفحه 6 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

به رنگ شب


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA