انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 19:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  16  17  18  19  پسین »

Fraud | Taghalob | تقلب


مرد

 
اون شب بدترین شب زندگیم بود. امیر اون روز کلافه بود. کلافگی ای که برای اولین بار تو تمام حرکاتش مشهود بود. هر چی ازش پرسیدم جوابش یک کلام بود. تو نگران نباش. بعد از ظهربود که ساینا بهش زنگ زد. برایاولین بار میدیم که نگاهش وحشیه. نگاهی پر خشم که تو تنم لرزی انداخت که شک دارم هیچوقت از ذهنم بیرون بره. صداش ناخوداگاه عصبی و بلند بود. ترسیده بودم. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که برم یه گوشه و آروم بشینم و سکوت کنم. تلفن رو که قطع کرد برای اولین و آخرین بار شرمندگی رو تو نگاهش دیدم. از نگاهم فرار میکرد. فکر کردم چون جلو من صداش بلند شده شرمنده ست. رفتم کنارش و آروم دستم رو روی بازوش گذاشتم و بهش لبخند زدم. شاید منتظر بود ازش سوال کنم. اما من هیچوقت بهخودم اجازه دخالت کردن تو کارهاش رو نداده بودم. همیشه فکر میکردم اگه چیزی به من ربط داشته باشه و بایستی بدونم خودش بهم میگه. نگاهم رو به صورتش دوختم و تنها کلمه ای کهاز بین لبهام تکون خورد و بیرون اومد همین کله معروف همیشگیم بود: " امیر؟ "
به عکس تو هر وقت اینجوری صداش میکردم میگفت جونه امیر ووقتی من بهش میگفتم هیچی تا نمی فهمید چی تو دلم بوده ول کن نبود.
اون روز هم همین شد. اما اون روز یه عکس همیشه تنها سکوت کرد. میدونست تو دلم چی بود. اون علامت سوال مال چی بود. اما نخواست بگم تا نخواد جوابی بده. رفت. به همین سادگی. آخرینچیزی که ازش یادمه همون بوسه آرومی بود که روی گونه ام گذاشت و رفت. خوشحالم که لا اقلتو اون آخرین لحظه نخواست باز لبهام رو ببوسه. شاید خودش هم فهمیده بود که آخرین ورق روی میز و تا دقایقی دیگه اون ورق هم رو میشه و نخواست در این حد پست باشه. نمیدونم شاید تعبیر غلطی دارم میکنم. شاید این پستی نباشه. شاید واقعا تمام اون بارها و بارهایی که طعم بوسه هاش رو چشیدم بوسه هایی پاک بودن. امانه پیمان بذار باهات صادق باشم. تمام اون بوسه ها پاکیش رو برام از دست دادن. احساس کردمتو تمام این سال ها منم یه بازیچهبودم. مثل....مثل...
کمند دیگه تو این دنیا نبود. دیگهاشکی براش نمونده بود و هر چی بود هق هق بود.
- پیمان چرا نذاشتی همه چیز تموم بشه؟ چرا هم خودتو داغون کردی هم منو نگه داشتی؟ که چیرو ببینم؟ این آدمای هفت رنگ رو میخواستی ببینم؟
- کمند همه آدما هفت رنگ نیستن. آدمای یه رنگم پیدا میشن. باور کن کمند. فقط باید نگاهت رو عوض کنی. میدونم سخته ولی نشدنی نیست. کمند سرت رو بالا بگیر.(همزمان سر کمند رو از روی پاش بلند میکنه و اون رو میشونه)
حالا خوب نگاه کن کمند.چی میبینی؟
- یه شهر سیاه.
- دیگه چی میبینی؟
- نور و چراغ.
- نه کمند داری سر سری نگاه میکنی. دقیق نگاه کن. داری یه شهر رو زیر پات میبینی. با کلی قوطی بلند و کوتاه. یه شهر کوچیک که میتونی با گذاشتن تنها یه انگشتت روی هر قسمتیش میلیون ها ساختمون رو تو یه چشمبه هم زدن نیست کنی. محو کنی. این قوطی ها همه مثل همند از اینجا. نه بالا و پایین دارن نه فقیر و غنی نه خوب و بد. همه مثل همند همه قوطی اند. قوطی هایی که نقطه های نورانی نشون از خواب و بیدار بودنشون و بودن و نبودنشونمیده. میبینی کمند به همین سادگی. معلوم نیست کدوم امیره. کدوم منم. کدوم تویی. هممون هستیم. حتی نمیدونی کدوممون الان هستیم کدوم نیستیم. ما آدمها همینیم. به همین سادگی. ممکنهباشیم یا نباشیم. این تویی که تشخیص میدی الان کدوممون هستیم.کدوممون یه رنگیم کدوممون هفت رنگ. پس نگاهت رو کافیهباز تر کنی. چشمات رو ریز تر کن اینجوری میتونی آدمای یه رنگ رو هم ببینی. خدا بهت چشم داده، عقل داده تا باهاش همین چیزا رو ببینی و اون مرد یه رنگ زندگیت رو پیدا کنی کمند. کمند نگاه کن. ببین کدوم مکعب نورش داره خیرت میکنه؟
کمند نگاهش رو میدوزه به شهر زیر پاش و بدون لحظه ای تامل انگشتش رو به سمت پر نور ترین مکعب نشونه میگیره.
- کمند حالا چشم بدوز به همون مکعب.
کمند بعد از چند ثانیه نگاهش رو از روی اون مکعب بر میداره و رو به پیمان: خسته ام کرد. نورش داره آزارم میده.
- کمند بهت یه حق انتخاب دیگهمیدم. دوباره نگاه کن. ببین کدوم مکعب اینبار چشمت رو به خودش خیره میکنه؟
کمند نگاهش رو میدوزه و این باربعد از لختی تامل و چند ثانیه گشتن انگشتش بالا میره و روی کم نور ترین مکعب می ایسته.
- نگاهش کن کمند. هر وقت ازش سیر شدی بگو.
چند دیقه ای هر دو خیره به اون مکعب کم نور توی فکر میرند.این سکوت و نگاه طولانی میشه که پیمان همونطور که نگاهش روی مکعب خیره مونده زمزمه میکنه
- کمند اون مکعب اول امیر بود. تو یه نگاه بدون فکر و تامل نگاهت رو به خودش خیره کرد. ازخود بیخودت کرد. بهت فرصتحتی ثانیه ای تامل رو نداد. اما خیلی زود افول کرد. اما این مکعب رو راحت انتخاب نکردی. این انتخابدومت بود. روش فکر کردی. میدونی چرا؟ چون نخواستی دوباره شکست رو تجربه کنی. نخواستی این نگاه هم چشمت رو بزنه. سعی کردی تا مکعبی رو پیدا کنی که بتونی بهش خیره بمونی و از این خیرگی غرق لذت بشی. کمند انگشت تو یا من یا هر کس دیگه ای خیلی راحت و سریع روی این نقطه پر نور، این مکعب خیره کننده می ایسته اما چشممون اون مکعب کم نور رو نمیبینه و همیشه محفوظه. هیچوقت پاک نمیشه اون مکعب. کمند این مکعب همونی که دنبالشی و مطمئن باش ارزش موندن و جنگیدن رو داره. پس بمون و براش بجنگ.
- پیمان ازت ممنونم. تو خیلی خوبی. درست تو اوج تنهاییم تو پیدات شد و بی هیچ منتی پشتم ایستادی و بلندم کردی.
- کمند؟
- بله؟
- مریم اون شب پای تلفن چی گفت؟
نگاه کمند دوباره به دور دستها خیره میشه و اشک روی صورتش برمیگرده. تمام وجودش میلرزه.
پیمان پشیمون از سوالش دست کمند رو میگیره و بلندش میکنه: کمند مسابقه بدیم؟
کمند هنوز تو حال و هوای دیگه ایهکه پیمان با لبخند و صدای بلند شروع به شمردن میکنه: کمند یک رو که گفتم میدوییم تا دمه ماشین. هر کی زودتر برسه برنده ست.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
کمند تو ذهنش زمزمه میکنه ممنونم پیمان. همیشه میدونی کی باید یه خط قرمز روی همه سوال هابکشی و صورت مسئله رو به کل پاک کنی. نگاه ممنونش رو به پیمان میدوزه و مثل همیشه هنوز پیمان شروع به شمارش نکرده دویدن رو آغاز میکنه. صدای خنده های بلند پیمان سر زنده اش میکنه
- ای دخترۀ جر زن. بازم جر زنی کردی.
- راستی سر چی؟
- سر یه مشت و مال حسابی. چطوره؟
- تو رو خدا جوک نگو. تو که تو اتاق تنها با من نسکافه نمیخوری میخوای مشت و مالم بدیآقای ماساژور؟
- خوب اینم حرفیه. ولی راه داره ها. نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- مطمئن باش نمیذارم ببری. همه سعی خودتو بکن تا ببری. جلوتو نمی گیرم.
حالا هر دو با تمام قوا میدویدند. پیمان برای مغلوب کردن کمند و کمند به خاطر پیمان. پیمان مردبزرگی بود و یه عشق پاک کمترین حقش بود. باید عشق رو تجربه میکرد نه با یه عادت زندگی کنه و بدتر از اون یه عادتی که از یه فکر احمقانه زاییده شده. پیمان تو تمام این سالها نخواسته بود بپذیره که مقصر حال و روز امروز کمند اون نیست. همیشه فکر میکرد و این فکر رو بارها به زبون آورده بود که اگه من مریم رو تو اون دفتر نیاورده بودم حالا امیر بود و کمندو یه عشق جاوید. غافل از اینکه اگرکمند نبود یکی دیگه ....
--------------------------------------------------------------------------------
نانادی وارد کلاس میشه و سلانه سلانه به سمت نیمکت همیشگیشون میره که بابک و سارا رو مشغول خوندن چیزی میبینه و سارا بی وقفه رو به بابک در حال پرسیدن مواد قانونی و بدتر از همه اینها باز این دختره سیریش بهاره بود که درست نشسته بود کنار بابک و سارا و جای خودش. هر چقدر به مغزش فشار میاره یادش نمی یاد که امتحانی داشته باشن بدتر از اون اینکه تازه اول ترم بود پس اینا سرشون رو برا چی تو کتاب کردن؟ نگاه سریعش رو تو کل کلاس میگردونه. خوب همه هم در حال خر زدن نیستن پس شاید اینا باز جو گیر شدن و دارن درس جدید رو دوره میکنند. هنوز توگیر و دار فکر کردن و کلنجار رفتنه با خودشه که با صدایی سرجاش میخکوب میشه. صدا انقدر آشنا هست که نیازی به حتی یک ثانیه فکر کردن و تمرکز نداشته باشه. ذهنش دوباره شروع به پردازش میکنه اما خالیه خالیه. اطلاعاتی نداره که بخواد پردازش کنه. پس نگاهش رو بی خیال روی صورت پیمان میدوزه و با لبخند و مخصوصا از روی یه لجبازیکودکانه استاد و دکتر و همه چیز روفاکتور میگیره و :
- آقای راستین فکر کنم اشتباه اومدین. ما الان اینجا کلاس داریم اونم مدنی 3.
پیمان تنها لحظه ای نگاهش رو به چشمای نادیا میدوزه و بعد با لبخندی که فقط به یه ابله ممکنه به اون شکل لبخند زد رو به نانادی:
- سرکار خانوم مثل اینکه شما کلاتو همه چیز مستمع آزادین و در مقابل نگاه نادیا که حالا همراه با تعجب رگه هایی از عصبانیت هم توش موج میزنه رو به کلاس میکنه و
- خوب فرصت پاسخگویی تون فقط یک ساعت هست. تعداد سوالها فقط سه تاست و کتاب قانونآزاده و مجازید در استفاده ازش. مطلببعدی من دنبال حل قانونی این سه سوال هستم پس برای من داستان نویسی یا عقاید و نظریات شخصی تون رو نمی نویسید البته منظورم از عقاید شخصی عقاید بدون مستند قانونی هست و شما باید برای اثبات جواب هاتون از قانون استفاده کنید با ذکر شماره ماده و نوشتنش. از اونجایی که میبینم با وجود تذکرم باز هم کسانی که نمیخوان تو این آزمون شرکت کنند سر کلاس هستن یکبار دیگهتکرار میکنم دانشجویانی که قصد امتحان دادن ندارن از کلاس بیرون برن. امتحان تا 5 دیقه دیگه شروع میشه پس زودتر آماده بشین.
نانادی اینبار با عصبانیت مقابل بهاره که هنوز در حال ور زدنه قرار میگیره و خشمگین:
- دو دیقه خفه میشی؟ بابک این کیه؟ چی میگه؟ امتحان چیه؟
- فکر نکنم دیگه بتونی توش شرکت کنی نانادی. البته چون از قبل براش آماده نشدی میگم. ایشون دکتر راستین یکی از اساتید جزا و جرم شناسی هستن و بیشتر با بچه های فوق و دکترا کلاس دارن. علاوه بر اون تو بخش مرکز مطالعات جزا و جرم شناسیهستن و گویا اکثر ترم ها از ورودی های سال دومی جدید که تمایل به همکاری داشته باشن و بخوان تو پروژه های تحقیقاتی در این زمینه ها فعالیت کنن یه امتحان میگیرن و سه نفر رو هر ترم میگیرن و جایگزین بچه هایی که فارغ التحصیل میشن یا ایشون به جاهای دیگه معرفیشون میکنند میشن. این امتحان هم جریانش همینه.
انگار دنیا رو رو سرم خراب کردن. نه این برام غیر قابل قبول بود. من امتحان ندم و اونوقت این دختره احمق بهاره بخواد امتحان بده و بزنه و مورد قبول آقا هم قرار بگیره. نه نه. ای لعنت به تو پیمان. لعنت. میمردی دو روز قبل بیای بگی میخوای همچین امتحانی بگیری؟
خوب به فرض میومد میگفت میخواستی چه غلطی کنی الان؟ این رُس میکشه تا یکی رو انتخاب کنه. احمق نیست که خنگ خرفت پیدا کنه. خوب پس گزینه بهاره خانوم خود بخود کنسل میشه پس ریلکس شو عزیزم. برو پایین تا این فیلسوفان بزرگ امتحان میدن وفسفر میسوزونن یه نسکافه و کیکخودت رو مهمون کن و حالش رو ببر. اما خوب یعنی سارا و بابک و ازم داره جدا میکنه؟ خوب آره دیگه.وقتی قبولشون کنه که صد در صد میکنه اونوقت تمام وقت آزادشون میشه مال اون. نا مرد. دوستامم میخوای بگیری؟ کاش منم یه چیزی بارم بود. کاش عرضه داشتم و منم حرفی برا زدن داشتم. هه حالا چی دارم بگم؟ من بدون تقلبام هیچم. هیچ. من به چه دردی میخورم آخه.
داشت با خودش کلنجار میرفت. یاس و نا امیدی تو تک تک سلولای بدنش دیده میشد. خودش نمیدونست اما پیمان نگاه غمگینو مایوسش رو میدید و کاملا زیر نظرش داشت. نگاه هایی که یه لحظه روی همون پسرک اون روزی میچرخید و لحظه بعد روی دختری که کنارش بود. ناگهان نگاه نادیا روی صورت خودش بر میگرده و لحظه ای خیره نگاهش میکنه. نگاهی که قطره اشکی تهش سو سو میزنه.
- آروم زمزمه میکنه: خانوم راد اگر نمیخواید تو امتحان شرکت کنید بهتره بیرون تشریف داشته باشید.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
برای بار دوم جلوی این مرد باید سرش رو از خجالت پایین بندازه و حرفی برای گفتن نداشته باشه. نگاهش رو به پیمان میدوزه و تنها زمزمه میکنه:
- میتونم منم یه برگه داشته باشم.
از اینهمه جسارت دختر خوشش میاد. میدونه چیزی نخواهد تونست بنویسه چون همیشه سوال های این امتحان رو اونقدر بالا و سخت طرح میکرد که تنها کسایی رو بر داره که واقعا به دردش بخورن. حتی شده بود خیلی از سالها کسی رو بر نداره. حالا این دختر که تمام زندگیش و تحصیلش باتقلب جلو رفته بود... اما باز هم به احترام درخواستش رو بهش:
- فکر میکنید از پس امتحان بر میاید؟
سرش رو پایین میندازه و:
- نمیخوام امتحان بدم. فقط میخوام سوال ها رو داشته باشم. میشه؟
بدون هیچ حرفی برگه ای به دستش میده:
- میتونید تو کلاس بشینید اگر بخواین. فقط رعایت جلسه رو بکنید.
...
حالا کلاس تو سکوت مطلق فرو رفته و تنها صدا، صدای به هم خوردن ورق های کتابهای قانون و حرکت خودکار روی برگه هاست.
صدای پیمان بار دیگه سکوت کلاس رو میشکنه:
- دانشجویانی که فکر میکنن خیلی سر در نمیارن از سوال ها میتونن کلاس رو ترک کنند.
با صدور اجازه برای چند لحظه همهمه گنگی تو کلاس میپیچه وبعد آروم تعدادی از دانشجوها کلاس رو ترک میکنند.
نانادی که با اشاره پیمان و اشغال جاش توسط بهاره مجبور شده بود روی صندلی ای که درست کنارمیز استاد گذاشته شده بود بنشینه، نگاهش رو به روبرو میدوزه و تو ذهنش تعداد کسایی که هنوز نشستن رو میشمره. حدود 14 نفر. با حسرت نگاهش رو بهبابک و سارا میدوزه که هر دو مشغول نوشتن هستن. لحظه ای بابک که سنگینی نگاهی رو حس کرده سرش رو بالا میگیره و نگاهش رو با لبخندی کمرنگ بهنانادی میدوزه و انگار صداش تو گوش نانادی میپیچه که ازش میخوادبرگه رو بخونه. سرش بی اراده روی برگه سوال میچرخه و با دقت شروع به خوندن میکنه. کم کم مغزش کار میکنه: ای یه چیزایی تو ذهنش میچرخه. کاش لا اقل کتاب قانون همراهش بود. شاید میتونست یه چیزی از توش دربیاره. کم کم براش داشت جالب میشد این امتحان که تنها سه تا سوال بود. سه تا سوالی که از همین اتفاقای دور و برش بود و تنها باید کتاب قانونی می بود تا توش بچرخه. نانادی خاک تو سرت. یه قانون هم با خودت نمییاری. حالا مثلا قانون داشتم چه غلطیمیخواستم بکنم؟ خوب لاشو باز میکردی این که این سوالا رو از رو هوا نیاورده وقتی هم میگه با مستند قانونی یعنی که تو یه صفحه این قانون کوفتی جواب این سوالا هست دیگه. آره. راست میگی اما من که قانون ندارم. کاش داشتم. اونوقت لا اقل خیلی بیکار وعلافه زیادی نبودم بین اینا. نگاه چطوری مشغولند همشون. خوش به حالشون.
خودکار رو روی کاغذ به حرکت در میاره و شروع به نوشتن میکنه.خوب بالاخره احمق که نیستم یه چیزاییش تابلوست سوالهاش. سرم رو گرمه همونا میکنم که خیلی هم تو چشم نباشم.
غافل از اینکه همین دست به قلم بردنش خودش باعث تو چشم پیمان رفتنش شده بود. براش جالب بود تلاش نادیا. تسلیم ناپذیر بود. پس میتونست به جایی برسه. از برگه امتحانی ای که بدون تقلب نوشته بود و نمره15 ای که گرفته بود مطمئنشده بود که این دختر استعداد زیادیداره که فقط یه تلنگر میخواد برای بیدار شدن و حالا اون باعث این تلنگر شده بود. لبخند روی صورتش میشینه و نگاهش رو به حرکت دستاش میدوزه و کم کم جلو میاد و کنارش پشت میز خودشقرار میگیره. حالا میتونه راحت نوشته های روی برگه نادیا رو بخونه. براش جالبه. نادیا اول خود سوال رو توضیح داده و بعد شروع کرده زیرش استدلال های خودش رو نوشتن. بعضی استدلال هاش کاملا مخالف قانونه و بعضی کاملا مطابقش. نگاه نادیا از روی برگه اش بلند میشه و پیمان نگاهش رودنبال میکنه. نگاه غمگین و پر حسرت دختر روی کتاب دست اون پسر که حالا دقیقا نامش رو میدونه واینکه نفر اول کنکور بوده ثابتمیشه. براش یه معماست دوستی این دو قطب کاملا مخالف اما این فکر رو از ذهنش بیرون میکنه و دوباره جهت حرکت نادیا رو نگاه میکنه. نادیا دوباره سرش رو بر میگردونه و روی برگه هاش میندازه.
پیمان آروم کیفش رو باز میکنه و کتاب قانونش رو بیرون میاره. کتابی که تقریبا تمام صفحاتش با برگه های نت نویسی شده جداو مشخص و به نوعی تفکیک مطلب شده. تو ذهنش مطمئنه که برای کسی که تا به حال کتاب قانون باز نکرده حتی پیداکردن مواد از چنین کتابی هم کار ساده ای نخواهد بود. اما دلش میخواد این فرصت رو به نادیا بده تا ببینه به قولی چند مرده حلاجه. دستش رو دراز میکنه و کتابرو مقابل نادیا میگیره. نادیا چشماشبرقی میزنه که انگار دنیا رو بهش داده باشن. آروم تشکر میکنه و کتاب رو میگیره و باز میکنه.
پیمان بی اراده خنده رو لباش میشینه از حرکات نادیا. با وجود تفکیک مطالب نادیا برگ برگ ورق میزنه کتاب رو و بارها به فهرست کتاب رجوع میکنه و دوبارهبرمیگرده و به جستجو در بین صفحات. کاملا مشخصه تا به حالیکبار هم این کتاب رو دست نگرفته و حتی ورق نزده. کم کم انگار غلق کتاب دستش اومده باشهجهت دار صفحه ها رو ورق میزنه و لحظه ای بعد در مقابل چشمان حیرت زده پیمان درست زیر سوال اول و جایی که نظری کاملا مخالفماده قانونی مربوط به اون مبحث نوشته شروع به نوشتن ماده میکنه. پیمان اول فکر میکنه نادیا متوجه این اختلاف بین تحلیلش و متن اون ماده نشده اما ثانیه ای بعد در کمال تعجب میبینه نانادی در حال شماره گذاریکردن دلایل مخالفتش و رد اون ماده هست. تقریبا تو شوک میره.
اما نادیا اصلا تو این دنیا نیست. به قول خودش همچین تو بحر سوال رفته که انگار داره اتم رو میشکافه.
نادیا سوال دوم رو به نیمه نرسیدهوقت امتحان تموم میشه. لبخند روی لبش نشسته. به خودش ثابت کرده انقدر ها هم تعطیل نیست. و مهمتر از همه تو اون دقایقی که پیمان درست کنارش ایستاده بوده مثل علاف ها ورقه رو نشسته نگاه کنه و فرصت پوزخند زدن رو به پیمان نداده. خودش نمیدونه چرا اما واقعا براش مهم بود که جلو پیمان کم نیاره. غرق تفکرات خودشه که پیمان مقابلش قرار میگیره و دستش رو برای گرفتن برگه دراز میکنه

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
نادیا با تعجب نگاهش میکنه و بعد آروم زمزمه میکنه: من که گفتم فقط میخوام برگه سوال روداشته باشم و قصد و آمادگی امتحان رو ندارم.
- مشکلی نیست. حالا که وقت گذاشتید و نوشتید پس دادنش ضررنداره.
- اما آخه من فقط یه سوال و نصف سوال بعدی رو نوشتم.
- منم فقط مشتاق به خوندن نظرتون و راه حلی که برای همون میزان نوشتید شدم و برگه رو از نادیا میگیره.
--------------------------------------------------------------------------------
توی دفترش نشسته و در حال نگاه کردن به برگه های دانشجو هاست. حالا از بین تمام برگه هاتنها 4 برگه مقابلشه یه پسر کهحالا میدونه اسمش هم بابکه و سه دختر: سارا بانو مجد، مریم حیدری ونادیا راد. برگه ها رو باز میکنه و نگاهش رو یکبار دیگه روی برگه ها میگردونه. برگه بابک رو کنار میگذاره. کاملتر از اونه کهبخواد حرفی بزنه. تمام سه سوالبا استدلال کامل و قانونی نوشته شده. سوالهایی که واقعا ساده نبودن و هر کسی نمی تونست جواب بده. درسته که ایراداتی داره اما اون ایرادات به جا هست. قطعا هم باید کاملا درست نمیشد پاسخ هاش اما اونقدر استدلال های قوی توش داشته که مجابش کنه. برگه بعدی مریم حیدری که اینم چیزی از برگه بابک نیکنام کم نداره. برگه شو میگذاره کنار. حالا تنها دو برگه مقابلشه یکی برگه دختری به نام سارا بانو کهبه هر سه سوال پاسخ داده و معلومه تمام تلاشش رو کرده و استدلالاتی که کرده هم در حد خودش خیلی خوبه و حرفی توش نیست. باید انتخابش کنه اما نگاهش میخکوب روی برگه ای مونده که تنها به یک سوال و نصف سوال بعدی جواب داده شده. سوال اول رو میخونه: فرد اظهار میکنه طرف به گوشش سیلی زده و دندانش شکسته. آثار سیلی نیست و دندان شخص هم پر شده بوده آیا شخص باید دادخواست ایراد صدمه بده و آیا مشمول دیه میشه؟ و ... ادامه سوال رو نمیخونه و نگاهش شاید برای چندمین بار روی پاسخ نادیا میگرده
نادیا، اول شخص رو حواله پزشکی قانونی کرده و بعد از اون نوشته دیه داره و باید دادخواست ایراد صدمه بده. بعد در زیر رجوع کرده به قانون و اینکه در قانون چیزی به عنوان پر شدگی نیستو دیه ای هم براش عنوان نشده بلکه اگر دندان میشکست دیه داشت و ... بعد از اون با زبانی کهبه عکس سه برگه دیگه کاملا عامی بود نوشته بود اگر کسی شهادت بده یا خود فرد اقرار کنهبر اینکه این کار رو کرده و علم قاضی میتونه باعث تعیین دیه از روی ارش و محاسبه بشه. نادیا تفاوت ارش و دیه رو نتونسته تشخیص بده که جایی که تو قانون دیه برای چیزی تعیین نشده باشه ارش محاسبه میشه که تفاوت بین خسارت دیده و سالم هست و برای همین هر دو رو با هم آورده.اما از طرف دیگه پاسخ دادنش درست مثل بچه هاست و کاملا مشخصه که برگه رو نمیخواسته بده چونعلم قاضی رو پر رنگ کرده بود و دو طرفش عکس دو تا صورتک که شامل دو چشم و یک دهان بازاز خنده بود گذاشته بود و زیرش دوباره با جسارت نوشته بود هر چند تو این دوره زمونه علم قاضی هم بر میگرده به جیبش و تو یه ثانیه میتونه یهو علمش از این رو به اون رو بشه. دختر تحلیل درست و کاملی با زبون عامیانه اشکرده بود اما سرش رو هم با این جواب دادن میتونست به باد بده. بعضی واقعیاتی رو تو تحلیلش آورده بود که یک حقوقدان اصولا چشمش رو روشون میبنده تا وارد سیاست نشه و بحث حقوقی، حقوقی بمونه. با لبخند سوال اول رو رد و به سوال دوم نگاه میکنه
- مرد موی بلند زنش رو دوست نداره و ازش میخواد تا کوتاهشون کنه. زن بهایی به حرف مرد نمیده و مرد زمانیکه زن در خواب هست موهاش رو کوتاه میکنه. حالزن حق شکایت داره یا نه و تحت چه عنوانی و قانونا حکمی وجود داره یا خیر. پیمان از سوال خودش خنده اش میگیره. رسما با اعصاب نادیا انگار بازی کرده باشه سوالش. دخترک آنچنان کوبنده شروع به پاسخ کرده بوده که پیمان ناخوداگاه نگاه جنگل وحشی دخترک جلوی چشمش میاد: دیگه به قانون نرسیده بوده فقط نوشته یه مشت اراجیف. قانونشون میگه خسارت باید بالفعل باشه. بالقوه باشه حق شکایت نداره پس چون منفعتی زایل نشده دیه ای هم بهش تعلق نمیگیره و حق شکایت هم نداره. بعد پشتش نوشته پس اون اعاده حیثیت کوفتی رو برا چی گذاشتن خدا میدونه. آره دیگه زنه برده زر خریدشه خوب خدا رو شکر مو هم که دوباره بلند میشه پس باید خفه شه دختره و بشینه سر جاش. اعاده حیثیت برا این موردا نیست که. دلش میخواست بدونه در نهایت نادیا میخواست به چه نتیجهای برسه. قطعا به همین سادگی ول کن نبود.
جواب ها در همین حد و تا همین جا هم نشان از زیرکی و باهوشی نادیا بود و پیمان رو برای انتخاب کردنش مجاب کرده بود اما از طرفی نباید حق رو ناحق میکرد. نادیا به هر سه سوال پاسخ نداده بود و تازه نوع بیانش هم به هر کسی شبیه بود الا یه حقوقدان. نمی تونست به همین سادگی همحق دیگری رو پایمال کنه. نادیا خودش مقصر بود. خودش نخواسته بود تا مثل دوستش باشه. خودش ساده ترین راه رو برای به اتمام رسوندن دانشگاهش انتخاب کرده بود و قطعا این راه از نظر پیمان قابل پذیرش نبود و نمی تونست کسی رو وارد گروه کنه که در نهایت با تقلب میخواست مدرک بگیره. همیشه کسانی رو گرفته بود که در آینده برای خودشون کسی بشن و بهشون افتخار کنه اما واقعا میتونست نادیا هم تو همیندسته قرار بگیره؟ قطعا اون دختر دیگه محق تر بود. اما از نادیا هم نمیتونست بگذره. شاید میتونست درستش کنه. با خودش درگیر بودو تقریبا هیچ قدرتی برای تصمیمگیری بین این دو نفر نداشت. انگار دو تا آدم تو وجودش نشسته بودن و یکی میگفت قبولش کن و دیگری میگفت حقش نیست.
...
نادیا روی نیمکت نشسته بود و با لیوان نسکافه اش بازی میکرد و بابک و سارا با فاصله از نادیا مشغول تماشاش بودن.
- ا ا ا دیدی چه نامردی بود استاده؟ مخصوصا قبلش نگفته بود. مرتیکه. بابک دیدیش. خود نا مردش بود که ازم تقلب گرفت. دیدی چطوری بهم پوزخند زد؟ رسما داشت از کلاس بیرونم میکرد.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
- بابک به اینهمه حرص نانادی میخنده و با آرامش: نانادی بسه دیگه. حالا مگه چی بود. چه ارزشی داره اصلا. تو که اهل تحقیق و کار و مطالعه نیستی اصلا دیگه چرا ناله نفرین میکنی؟
- نادیا با ناراحتی نگاهش رو به بابک و سارا میدوزه و بعد زیر لب: آخه میدونم شماها جفتتون خوب دادین انقدر که خر خونین. اینم انتخابتون میکنه و بعد از من میگیرتتون. اونوقت دیگه هیشکی نیست که وقتای بیکاری بیاد اینجابا من بشینه نسکافه بخوره و بگیم بخندیم.
- سارا رو به نادیا سعی میکنه آرومش کنه : این چه حرفیه نانادی. هیشکی ما رو از هم نمی تونه جداکنه. ما هیشه با همیم. بهت قول میدم هیچوقت تنهایی نیای اینجا بشینی. حالا بس کن اون لب و لوچه آویزونتو.
- بابک بهش میخنده: اوه حالا خوبهبیچاره کتاب قانونم بهت داد ها. نگا چطور عوض دستت درد نکنه فحشش میدی.
- خوب آخه اون کتاب کوفتی که من تا حالا یه بارم بازش نکردهبودم به چه دردی میخورد؟ ماشالا انقدرم توش نوشته بود که آدم بدتر گیج میشد. تقلباشم به درد نخور بود.
- بابک به قهقهه میخنده: دختر تقلب کدومه. اونا نت برداریه. کلی کمکن اون یادداشت ها که بفهمی چی به چیه. چی کجاست. هی بهت میگم بشین این کتابا رو لا اقل یه ورق بزن.
- اوه بی خیال بابک. حالم گرفته ست. بدترش نکن.
حالا توی ماشینش نشسته و داره بهسمت خونه میره در حالیکه هزار جورفکر تو مغزش میچرخه. کفریه اما نمیدونه چرا. دلش میخواست اونمیکی از اون سه نفر بود. براش مهم شده بود درخشیدن جلو چشم پیمان اما چرا خودش هم نمیفهمید. نمیخواست اسمش تو ذهن پیمان به دانشجوی به درد نخور متقلب حک بشه. این اولین باری بود کهتقلب یه واژه زشت شده بود. اما جالبیش اینجا بود که فقط جلوی پیمان و برای اون زشت شده بود وگرنه مانی همیشه این واژه رو تو سرش میزد و سر به سرش میگذاشت اما عین خیالش هم نبود. بابک بارها بهش گفته بود که یه کم شیوه شو عوض کنه. یه کم مرور کنه کتابا رو اما همیشه فقط خندیده بود و حالا به حرف بابک رسیده بود که یه روز خودتخودت رو سرزنش میکنی و حسرت میخوری و میگی کاش یه چیزی تو این مغز آکبندم فرو کرده بودم. و حالا اونم چه زود به این نتیجه رسیده بود.
...
سارا با دلهره مدام قدم میزد و بابک از سویی سعی میکرد دلهره سارا رو کم کنه و از طرف دیگه نادیا رو از این بغض و مچاله شدنش گوشه راهرو بیرون بیاره. برای هر کدومشون به نوعی جواب اینامتحان شده بود بزرگترین دغدغه.سارا رو باز درک میکرد چون میدونست دلش میخواد همزمان با درسش کار کنه و تجربه خودش روبیشتر کنه تا در آینده بتونه حرفی برای گفتن داشته باشه و خوب حق هم داشت با اینهمه تلاشی که میکرد. اما نادیا براش یه علامت سوال شده بود. نمیفهمید دردش ازچیه واقعا. اینو حتی به خودش هم گفته بود که نانادی اگه دردت تنهایی که من بهت قول میدم از وفت بیکاری با هم بودنمون نزنم و هیچوقت تنها نباشی. اگه دردش انتخاب نشدن بود که خوب باز بارها بهش گفته بود که باید از تقلب دست بکشه و اونم بارها گفته بود فقط میخواد یه مدرک بگیره. پس دیگه دردش چی بود؟ فکرش تنها به یه جا میرفت اونم اینکه برای نانادی این مهمه که تو چشم این استاد باشه. براش مهمه که این استاد دیدش جور دیگه ای باشه. اما چرا؟ مگه اهمیتی هم داشت؟ این که پس فردا میخواست مدرکش رو بگیره و بعدم تموم شه و بره دنبال تفریحش. نگاهش رو به نانادی میدوزه و آروم زیر لب زمزمه میکنه شاید عشق؟؟؟؟ اما انقدر علامت سوال جلوش میاد که بی خیالش میشه و به سمتشون بر میگرده
- پاشین بابا. پاشین دخیل بستیناینجا. بریم یه چیزی بخوریم. حالا این خانوم کریمی یه چیزی گفت. هنوز که خبری نیست. نه کسی اومده نه لیستی آورده نه چیزی رو برد زدن که شما دو تا دخیل بستین به این برد. پاشین هر وقتزدن میایم می بینیم دیگه. بابک هر دو رو بلند میکنه و به سمتپله ها میرن که پیمان همزمان از پله ها بالا میاد. پاهای نانادی ناگهان سست میشه و نگاهش میخکوب روی پیمان. پیمان لحظه ای بهش چشم میدوزه و بعد نگاهش رو به بابک و دختر کناری که حالا با شنیدن نام سارافهمیده همون نفر رقیب نانادی بوده، بر میگردونه و با سلام بابک به خودش میاد و کوتاه جواب میده و از مقابلشون میگذره و نانادیو سارا هم پشت سرش قدم بر میدارن و بابک هم در پشت. نگاهش به نانادی و قدمهاش دوخته میشه و غم تو نگاهش میشینه و با خودش زمزمه میکنه کاش منو قبول نکرده باشه .
--------------------------------------------------------------------------------
اسامی رو روی برد زدن. بابک بهسمت برد میره و نانادی و سارا تنها با نگاه دنبالش میکنن. بابکحالا نمیدونه باید خوشحال باشه یاناراحت توی لیست اسامی به ترتیب:
بابک نیکنام/ مریم حیدری/ سارا بانو مجد. بابک بر میگرده و نگاهش رو به چشمای سارا میدوزهو با لبخند بهش تبریک میگه و دست نانادی رو میگیره و بلند میکنه: خوب بریم دیگه. حالا میتونیم بریم یه چیزی بخوریم. نانادی بس کن دیگه.
نانادی بغض تو گلوش رو به زورپایین میده و با لبخند به سارا و بابک تبریک میگه و بعد همون ظاهر همیشه خوشحال رو به خودش میگیره و به سمت پله ها میدوه و از دور بلند رو به بابک و سارا: بدویین بابا. زود باشین که یه شیرینی حسابی افتادم.
بابک و سارا هر دو میفهمن که همه رفتار های نانادی یه بازیه و از درون غمگینه اما ترجیح میدن این رو به روش نیارن تا کمتر غصه بخوره. هنوز پله ها تموم نشده نانادی با صدای قدم هایی محکم وادوکلن گسی ناخوداگاه سرش رو به پشت بر میگردونه و نگاهش رو به چشمای پیمان که پشت سرش در حال پایین اومدنه میدوزه. پیمان هم نگاهش رو به نانادی میدوزه و نانادی ناگهان از این نگاه گر میگیره و طاقت نمی یاره. سرش رو پایین میندازه که پیمان با لحنی محکم و جدی مخاطب قرارش میده
- خانوم راد تو دفترم منتظرتون هستم. بعد در مقابل چشمان حیرت زده و متعجب نانادی از پله ها پایین میره.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
انقدر سریع جمله دستوریش رو گفته که نانادی هنوز نتونسته هضمش کنه. با گیجی به سارا که حالا کنارش ایستاده نگاه میکنه که سارا هُلش میده
- برو دیگه چرا گیر کردی. راه بیفت. مگه نشنیدی گفت منتظرته؟
- چی کار داره؟
- من چمیدونم. باید بری تا بفهمی دیگه. ای بابا تکون بخور نانادی.
- دفترش کجاست اصلا؟
- راه بیفت بریم سمت ساختمونجدید اونجا رو برد زدن شماره دفتر همه استادا رو.
....
ضربه ای به در نیمه باز اتاق میزنه و وارد میشه و بابک و سارا بیرون در به انتظارش می ایستند. پیمان به احترام ورودش روی پا نیم خیز میشه و با دست مبلی رو بهش تعارف میکنه. نانادی نگاهش رو از روی نگاه خیره و موشکاف پیمان میگیره و اینبار نگاهی دیگه رو روی خودش ثابت میبینه. عصبی و مستاصل دوباره سرش رو بالا میگیره که نگاهش روی صورت دختری حدود 28 سال ثابت میشه. دختری قد بلند با پاهایی کشیده که کنار هم بصورت کج جفت کرده و با آرامش در حال نوشیدن قهوه و نگاه کردن به نانادی ست. اینبار نگاهش روی صورت دختر میچرخه. صورتی گرم و دوست داشتنی و سفید. با خودش فکر میکنه شاید اگر منم انقدر تلاش نمیکردم برای تیره کردن پوستم، به همین سفیدی می بودم. دو چشم خمار عسلی رنگ و موهایی خرمایی رنگ و لب و بینی زیبا و خوش فرم با آرایشی ملایم و زیبا. صورت دخترک انقدر جذاب و زیبا هست که بتونه نگاه یک مرد رو به خودش جذب کنه. دوباره با کنجکاوی دختر رو بر انداز میکنه. روپوش نسکافه ای رنگ بلند خوش دوخت که روی کمر کمی تنگ شده باشلوار پارچه ای تو همون مایه و کفش های چرمی قهوه ای رنگ پاشنه بلند. تیپ دختر زیادی خانم وار و اتو کشیده ست. براش عجیبهکه این دختر تو اتاق پیمان اونم انقدر صمیمی که نسکافه مینوشه، چیکار میکنه. ناگهان حرف آریانا تو گوشش زنگ میزنه و با خودش زمزمه میکنه شاید خودش باشه. بی هوا و سریع سرش رو بر میگردونه سمت پیمان و نگاهشرو سریع از بالا تا پایین لباس های پیمان میگردونه. کت و شلواری سرمه ای رنگ و پیراهنی سفید که کت رو به جارختی گوشه اتاق آویزون کرده. ندیده صدای کفش های پیمان قیافه کلاسیک کفش هاش رو هم به یادش میاره. خوب نانادی قطعا این دختر خودشه. جز این نمی تونه باشه. چقدر هم به هم میان. بعد باوسواس به خودش نگاه میکنه با اون روپوش کوتاه سرمه ای رنگش با آستین های نیمه تا خورده که بادکمه ای به این حالت فیکس شده و بلندی مانتو که بالاتر از زانوشه و تنگ چسبیده بهش. شلوار گرمکن سرمه ای رنگ گشاد و کفش های ورزشی نایک طوسی سرمه ای. مقنعه ای کج و معوج و موهایی آشفته که به خاطر چتری های درهمش این آشفتگی بیشتر هم شده. شاید تنها نقطه مثبت خودش رو تو رنگ پوستش که برنزه شیکی هست که خودش عاشقشه و آرایش بی نقص صورتش در مقابل چشمای سبز تیرهاش میبینه.
پیمان که از نگاه های نانادی تا ته خط رو خونده بعد از مدتی که به نانادی فرصت میده برای این کنکاش و تخمین زدن خودش نانادی و کمند، روی صندلیش تکونی میخوره و به این شکل نانادی رو از هر عالمی که هست بیرون میاره.
- خانم راد
طبق معمول همیشه بی هوا و با حرص نگاهش رو به پیمان میدوزه و : نانادی.
- پیمان دوباره حرفش رو پی میگیره: خانم نادیا راد
و نانادی تو ذهنش فکر میکنه یعنی که نانادی با دیوار حرف زدیپس خفه شو.
- من برگه شما رو مطالعه کردم. شاید اگر تمام سوالات رو پاسخ داده بودید الان این شما بودید کهبه عنوان نفر سوم پذیرفته میشدین.
نانادی که حاضر بود بمیره اما بیش از این، از پیمان تحقیر و متلکنشنوه و با خیال اینکه میخواد دستش بندازه و برای اینکه جلوی این دختر که حالا براش ناگهانی مهم شده بود لا اقل آبروش حفظ بشه، سریع حرف پیمان رو قطع میکنه و این بار با کمال ادب و سعی فراوان در قلمبه سلمبه و رسمی حرف زدن جلوی دختر و تنها به دلیل همون حضور دختر رو به پیمان:
- استاد راستین من که از اول خدمتتون عرض کردم فقط میخواستم سوال ها رو داشته باشم وگرنه دکتر من قصد شرکت توامتحان رو نداشتم اصلا.
پیمان از اینهمه ادب نادیا خنده اش میگیره و با تیزی میفهمه تمام این الفاظ از برکت وجود کمنده پس با تلاش جلوی خنده خودش رومیگیره و با جدیت دوباره رو به نادیا:
- خانوم از تحلیل هایی که کرده بودید اینطور استنباط کردم که اگر بخواهید میتونید یکی از دانشجویان موفق بشید. چون استعدادی که توشما دیدم از نوشته هاتون و موارد دیگه ای که قبلا دیدم ازتون نشون میده چیزی از دوستانتون کم ندارید. من میخوام یه فرصت به شما بدم و البته یه شرط داره و اونم اینه که روش مطالعه خودتون رو تغییر بدین.
نادیا زیر لب با خودش زمزمه میکنه: ای رذل عوضی. بالاخره تیکه تو انداختی. خیله خوب تو هم نانادی. برو خدا رو شکر کن لا اقل جلو این دختره نفرمود شیوه مطالعاتیتون چیه.
- خانم راد حواستون با منه؟
نگاه کمند رو با لبخندی مهربون روی صورتش میبینه اما هر چی تلاش میکنه تحمل این نگاه رو همنداره. همش تو ذهنش فکر میکنهاگر دو بار به پیمان هم همینجوری لبخند زده باشه که منول معطلم. ناگهان خودش از حرف خودش متعجب میشه. نانادی این حرف یعنی چی؟ خوب به تو چه که... چته نانادی؟ ها؟ میشه راتو بکشی بیای بیرون از این اتاق تا جلوتر نرفتی؟
- خانوم راد؟
نگاه عصبی و اخم پیمان زنگ خطررو تو گوشش میزنه. پس تمام تلاشش رو میکنه و فکرش رو از همه جا خالی و نگاهش رو به پیمان میدوزه:
- ببخشید گفتم که تمایلی به مطالعات اضافه تر از درسام و کار کردن ندارم. با اجازه.
- پس یعنی انقدر سخته کاری کهازتون خواستم؟ واقعا اینه جوابتون؟ نا امیدم کردید. روتون داشتم حساب دیگه ای باز میکردم.
ای خدا این مرد چه قدرتی داره که با حرفاش میتونه من رو اینجور به زانو در بیاره؟ اما مطمئن باش جلوت بمیرمم کم نمیارم.
پیمان نگاه نانادی رو میدید و داشتلذت میبرد. مطمئن بود این دختر کسی نیست که به این سادگی کم بیاره. این نگاه میتونست هر کاری بکنه اگر فقط اراده میکرد. باید وادارش میکرد. به هر قیمتی.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
کمند نگاهش رو از روی صورت دختر بلند و روی صورت پیمان برگردوند. نگاه همون نگاه چهار سال پیش بود. حتی نوع تحریک کردن دخترک. اما چیز دیگه ای هم تو این نگاه بود. چیزی که قبلا ندیده بود. نوعی ترس و لذت. نوعی حس وابستگی. پیمان داشت با نگاه و کلامش سعی میکرد دختر رو نگه داره. چیزی که هیچوقت تو پیمان ندیده بود.
نگاه نادیا ناگهان خشمگین و طوفانی شد. دهانش باز شد اما بازنشده بسته شد. کلام در دهانش ماسید و نگاهش آروم آروم رو به پایین خم شد و زیر لب زمزمه کرد:
- من به دردتون نمیخورم. وقتتون رو تلف نکنید.. و از روی صندلی بلند و به سمت بیرون اتاق حرکت کرد.
پیمان از حرکت ایستاد. کسی این حرفها رو قبلا گفته بود. بدون اینلفظ جمعی که حالا این دختر بکار برده بود. کم کم صدا بلند و بلند تر میشد:
"من به درد تو نمیخورم پیمان. وقتت رو تلف نکن". دوباره همه چیز داشت زنده میشد. زنگ خطر انقدربلند بود که ناگهان پیمان بی هوا و با صدای بلند و در حالیکه نگاه خسته اش رو روی نانادی زوم کرده بود:
- تو اشتباه میکنی دختر.
نادیا لحظه ای به پشت سر برمیگرده و نگاه متعجبش رو به پیمان میدوزه که کمند جلوی چشمش پر رنگ و پر رنگ تر میشه و صداش توی گوشش زنگ میزنه که با وحشت نگاهش رو به پیمان دوخته و داره از روی مبل بلند و به سمت پیمان میره: پیمان! پیمان خوبی؟
موندن رو جایز نمیبینه خصوصا با هر قدم نزدیکتر شدن کمند به پیمان و خرد شدن چیزی تو وجودشو خم شدن پاهاش. نمیخواد اینهمه نزدیکی رو ببینه. روشو بر میگردونه و سریع از در بیرون و دررو به هم میکوبه و سریع از راهرو عبور میکنه و حتی به صداهای بابک و سارا هم که مدام صداش میکنن توجهی نمیکنه و کم کمبه حالت دو از در شیشه ای بیرون واز پله ها پایین میره و از دانشگاه خارج میشه.
در ماشینش رو باز میکنه و روی صندلی میشینه. انگار اشکاش منتظر همین فرصت بودن که بی وقفه شروع به باریدن میکنن و پاشو روی پدال فشار میده و صدایضبط ماشین رو بلند میکنه.
--------------------------------------------------------------------------------
پیمان لیوان آب رو لاجرعه سر میکشه و رو به کمند خواهش میکنه تا تنهاش بذاره.
صدا مدام توی مغزش میچرخه و بهچهار سال پیش برش میگردونه. به همون صبح لعنتی. همون صبحیکه از وقتی وارد دفتر شده بود مدام دلشوره داشت و عصبی بود. انگار میدونست اتفاقی افتاده. عقربه های ساعت روی دیوار 12 ظهر رو نشون میداد و هنوز نه از مریم خبری بود نه از امیر. امیر دوست و هم دانشگاهیش که دوره دکترا هر دو تو یه دانشگاه در فرانسه تحصیل کرده بودن. پسری قد بلند و سبزه با عضلاتی مردونه که زیبایی و قدرت رو به نمایش میگذاشت. نگاهش همیشه تیز بود. درست مثل عقاب. قدرت نفوذ و تاثیر گذاریش روی بخصوص زنها عالی بود. پسری خوش پوش و خوش مشرب و تقریبا همیشه خندان. با دندانهایی ردیف و مرتب که جلوه خنده هاش رو بیشتر هم میکرد. آها و البته پولدار. همون واژه مزخرف که مریم رو بیشتر از هر چیزی به خودش جذب کرده بود. تمام رفتارهای مریم جلوی چشمش میاد. درست از ماه دوم بود که یهو اوندختر ساده تبدیل شد به دختری با روپوش و شلوار نو. قیافه ای کاملا عوض شده با موهای بلوند و آرایشی غلیظ. تا حدی که یه بار از کوره در رفته بود و بهش گفته بود اینجا گاهی افرادی میان که با این پوشش سازگاری ندارن و باید تو دفتر با سر و وضعی درست بیاد. چقدر از اون روپوش های سبک و رنگای جلفشون متنفر بود و مریم اونا رو میپرستید. اما نگاه های امیر هم بی تاثیر نبود. چند بار خودش دیده بود که چطور تو چشمای مریم زل میزد و به عشوه ها و لندی هاش میدون میداد. بارها به امیر گوشزد کردهبود که این کار درست نیست اما هربار هم امیر بهش گفته بود که تو که من رو میشناسی. من هیچ فرقی با زمانی که فرانسه بودیمنکردم. هر کس خودش بخواد و پابده منم لذت میبرم. راست میگفت امیر همیشه همینجور بود اما تیز تر از اون بود که بخواد دم به تله بده و گیر بندازه خودش رو. شاید وقتی برای اولین بار کمند رودیده بود و این نزدیکی و عشق تو چشمای امیر رو برای اولین بار باور کرده بود که این مرد هم میتونه به چیزی غیر از خوشگذرونی فکر کنه. کمند بی عیب و نقص بود. از یه خونواده حسابی و تحصیل کرده باوضع مادی خوب. درست مثل امیر. انتخاب امیر بی عیب و نقص بود و البته غیر از این هم ازش انتظار نمیرفت. کمند همیشه سنگین و خانم بود. جلوی خیلی از رفتارهای سبکسرانه امیر رو گرفته بود. تازگی عشق رو تو نگاه امیر هم میدید اما همیشه یه استرس عجیبی نسبت به رابطه امیر با مریم داشت. مریمی که اولین بار امیر بود که بهش گفته بود وقتی میبینمت نمیدونم چرا ولی یاد اسم ساینا می افتم. تو هم مثل ساینا نماد پاکی و خوبی و خلوصی. امیردقیقا درست فهمیده بود مریم رو ولی خیلی راحت تمام این خوبی ها رو ازش گرفته بود. پیش خودشفکر میکرد با عشقی که امیر بهکمند داره کم کم دست از مریم میکشه اما مریم هم ول کن نبود. هیجوقت نفهمیده بود مریم دنبال چی بود که حتی وقتی بهش گفته بود که امیر با کمند نامیرفت و آمد داره و به زودی ازدواج میکنه باز دست از سر امیر بر نداشته بود.
ساعت حدود 12.5 بود که تلفن زنگ زده بود و بعد از چند ثانیه منشی به پیمان اطلاع داده بود که آقای سلیمانی پدر مریم میخواد باهاش حرف بزنه. بماند که چه استرسی رو به خودش وارد کرده بود تو همون چند ثانیه تا برقراری ارتباط. استرسی که با حرفهای قدیری صد برابر شده بود. پدر بیچاره نگران از زنگ نزدن دخترش گفته بود که مریم دیروز زنگ زده بوده که با دانشگاه یه اردوی یه روزه رفته و فردا صبح بر میگرده و قرار شده بوده وقتی رسید تهران بهشون زنگ بزنه اما تا اون لحظه زنگی نزده و حالا پدر نگران دست به دامن پیمان شده.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
پیمان سلیمانی رو آسوده خاطر کردهبود که مسئله ای نیست و خودش پیگیر میشه و بعد از اون هم چیز مثل یه فیلم از جلوی چشمش گذشته بود. مریم تا ساعت 8.5 شب تو دفتر بود و حتی پیمان هم نتونسته بود مجابش کنه که هوا تاریک شده و دیگه باید برهخونه اش. اما ساعت 9 بالاخره رضایت داده بود که بلند شه و امیر هم پیشنهاد داده بود که تا مسیری برسونتش و با هم رفته بودن.
چیزی مغزش رو پر کرده بود. چیزی که تمام تلاشش رو برای پس زدنش کرده بود اما درست زمانیکه موفق شده بود کمی فکرهای مزاحم رو از خودش دور کنه در باز و مریم دوشادوش امیر وارد شده بود. پیمان تقریبا شوک زده بود که چطور این دو تا با هم اونم این موقع رسیده بودند.
نگاه خشمگینش رو به چشمای مریم دوخته بود و بابت تاخیرش بازخواستش کرده بود اما مریم در جوابش فقط لبخند زده بود و این امیر بود که جواب پیمان رو داده بود. اونم تنها با یک کلام. ساینا با من بوده. برا همین دیر اومد.
زنگ خطر تو گوشش به صدا در اومده بود و گیج نگاهشون کردهبود. امیر بعد از نیم ساعت رفته بود و پیمان مریم رو تو دفترش برده بود.
تصاویر تو ذهنش رنگ گرفته بود و نگاهش روی همون صندلی میخکوب شده بود در حالیکه با دستاش محکم سرش رو تو دست گرفته بود صداها زنده و زنده تر میشد:
- بهتره سعی نکنی بهم جواب دروغ بدی. هر سوالی ازت میپرسم عین آدم جواب میدی. دیشب کدوم گوری بودی؟
- به خودم مربوطه.
- اون روی سگم رو بالا نیار گفتمدیشب کدوم گوری بودی که ساعت 4 بعد از ظهر از این خراب شده زنگ زدی به بابات و به دروغ گفتی از طرف دانشگات داریمیری اردو. اونم در حالیکه تا ساعت 9 شب تو همین خراب شده و ور دل ما بودی. هان؟
- گفتم که به خودم مربوطه.
- د لامصب میگم کدوم گوری بودی؟ دیشب کدوم گوری سرت رو گذاشتی رو زمین؟
- مریم باز با ریلکسی و لبی پر خنده نگاهش رو به چشمای پیمان دوخت و : یه گور خیلی خوب. یه شب فوق العاده و رویاییداشتم. عالی بود.
- چرا عین هرزه های عوضی جوابم رومیدی؟ مریم خواهش میکنم درست جوابم رو بده. دیشب کجا بودی؟ صبح کجا امیر رو دیدی؟
- صبح امیر رو ندیدم.
- پس کی دیدی؟ چطور با هم رسیدین؟
- هه. خوب معلومه چون با هم اومدیم.
- از کجا با هم اومدین مریم؟
- من ساینا هستم. اینو تو گوشت فرو کن اولا. دوما از خونه امیر با هم اومدیم.
ضربه اونقدر کاری بود که پیمان نگاهش مات و حرف تو دهنش مونده بود و بعد از چند ثانیه کهعمرش براش قدر یه قرن بود بالاخره زبونش چرخیده بود: داری دروغ میگی. میخوای عصبیم کنی. مگه نه؟
- چرا باید بهت دروغ بگم. تو پرسیدی منم جوابت رو دادم. باور نداری برو از امیر بپرس. کلی هم بهمون خوش گذشت.
...
با وحشت سرش رو بلند میکنه. انگار مریم هنوز نشسته روی همون صندلی. حالا تنها چیزی که یادش میاد اون ضربه سیلی که بلند شده بود و تو دهن مریم زده بود:
- هرزه آشغال. از جلو چشمم برو بیرون. دیگه نمیخوام ببینمت. خوب مزد زحمتای من و بابات رو دادی. باش تا نتیجه شو ببینی.
- هه خودتو نکش. این که دق کردن نداره. میدونم ناراحتیت از چیه. از اینه که چرا تو رو انتخاب نکردم. داری به امیر حسودی میکنی. فکر کردی خودمم میخوام بمونم اینجا؟ نه قربونت وقتی امیر رو دارم چه نیازی به توو پولت دارم آقا.
- هه. برات متاسفم. واقعا متاسفم مریم. و برای خودم بیشتر که خوب نشناختمت که اگه میدونستم انقدر پستی غیر ممکن بود دستترو بگیرم اون روز. ولی این حرفم رو فراموش نکن مردا هیچوقت پابند زنایی که آسون به دستشون بیارن نمی شن. به همون آسونی که پاکی و بکر بودنت رو ازت گرفت، به همون آسونی هم ولت میکنه. حالا بشین و تماشا کن. اما دیگه نمیخوام ببینمت. نمیخوام اون روزی که پشیمون میشی ببینمت. لیاقت بیش از اینرو نداشتی وگرنه کم نذاشتم برات. حالا برو.
...
مریم رفته بود اما همی چیز به همون جا ختم نشده بود. اوایل زیادصدای تلفن امیر رو میشنید و بعد خوش بش هاشون رو. برای کمند خیلی ناراحت شده بود و خودش رومقصر میدونست اما از طرفی هم امیدوار بود که امیر مریم رو رها نکنه و خودش از یه راهی کمند رو مجاب کنه و بذاره بره سراغ زندگیش. اما چند وقت بعدش در کمال نا باوریش به نامزدی کمند و امیر دعوت شده بود. حالا براش قدر مسلم شده بود که مریمتنها بازیچه امیره. دوباره دلش برای مریم سوخته بود. اما دیگه فقط از دور مراقبش بود تا ببینه پایان این راه به کجا میرسه و با خودش عهد بسته بود که اگه مریم سر عقل بیاد بهش یه فرصت دیگه بده.
...
اون روز مریم رو تو دانشگاه دیده بود اونم پریشون و سرگردون. رنگبه صورت نداشت. با خودش حدسزده بود که تازه جریان نامزدی رو فهمیده. تمام کلاساش رو کنسل کرده بود و دنبال مریم راه افتاده بود. گوش به زنگ تلفنش بود تا مریم زنگ بزنه و بگه کهپشیمونه. تا فقط لب باز کنه تا پیمان دوباره دستش رو دراز کنه به طرفش چون خودش رو مسئول میدونست تو تموم اون اتفاقا.
ساعت حدود یک ظهر بود که مریم گوشی به دست جایی خلوت از دانشگاه ایستاده بود و منتظر. قطعا میخواست با امیر حرف بزنه و پیمان همه گوش شده بود.
مریم داشت اشک میریخت که بالاخره انگار امیر جواب داده باشه زمزمه سلامش به گوشش خورده بود.
ادامه دارد ...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت چهارم

- امیر خواهش میکنم ازت. باید با هم حرف بزنیم. التماس میکنم امیر.
...
- تو نمیتونی به همین سادگی رو همه چیز پا بذاری. باید پاش وایسی.
...
حالا صدای مریم هر لحظه بلند ترو گریه اش شدید تر شده بود. پیمان همه وجودش چشم شده بود وگوش. گوشهایی که کم کم داشت از چیزهایی که میشنید سوت میکشید. نه قطعا مریم انقدر نمی تونسته احمق باشه اما خوب چراکهنه. وقتی یه دختر ساده چشم و گوش بسته باشی که با سادگی به هر کسی اعتماد کنی، وقتی چشمت تو زرق و برق دنیا بخواد کور بشه انتظاری بیش از اینم نباید ازت بره.
مریم مدتی بود که گوشی رو قطع کرده بود و اشک میریخت و پیمان تنها مثل آدمهای مات زده نگاهش به مریم و فکرش در حالحلاجی حرفاش بود.
- امیر من حامله ام . امیر التماست میکنم کمکم کن. آخه من برم به بابام چی بگم؟ بگم این بچه کیه؟ بگم چه غلطی کردم امیر؟ پس چی شد اون حرفایی که میزدی؟ اون وعده وعیدات. تو که میگفتی خیلی دوسم داری. نمیخوایبگی که تمام حرفای اون شبت فقط برا مجاب کردن من برا تن دادن به خوشگذرونیت بود؟ امیر به قران اگه نیای بگیریم خودم زنگ میزنم و همه چیز رو به کمند میگم. باور کن میگم.
- لعنتی پولتو میخوام چیکار؟
...
دیگه چیزی از حرفای مریم نمی شنید. کلافه و گیج فقط با نگاه مریم رو دنبال میکرد که حالا داشت با کس دیگه ای حرف میزد و هنوز اون اشکا روی صورتش روون بودن. تو یه لحظه دستش به سمت گوشیش رفت و شماره امیر رو گرفت
- امیر کاری که نباید کردی حالا باید پاش وایسی. به کمند همه چیز رو بگو. اون درکت میکنه. باید به مریم کمک کنی. تو پدراون بچه ای.
- جوک میگی پیمان؟ چه دلیلی داره اصلا. خودش خواست. به زور که وادارش نکردم.
- اما تو میدونستی اون عقلش به این چیزا نمی رسید. میدونستی اون این کاره نبود. تو باید پاش وایسی امیر.
- بس کن پیمان. پای چیش وایسم؟ کمند رو با اینهمه متانت و وقار و خانومی که حتی بعد نامزدیمون تا حالا هم جز صد سال یه بار یه بوسه ازش بیشتر سهمم نبوده ول کنم بیام دختری رو بچسبم که راحت تسلیمم شده؟ من احمق نیستم فکر کردیبرا چی دنبالم اومد؟ هان؟ فقط به این امید که فردا زن یه آدمی بشه که دستش به دهنش برسه. من و ساینا سنخیتی با هم نداریم. ساینا هم یکی مثل اینهمه دختر دیگه که تو تمام این سالها باهاشون خوش بودم. خودش مقصره.الانم بهش گفتم بره سقطش کنههزینه اش رو هم میدم. ولی بمیرممبا همچین آدم بی اراده ای که انقدر راهت پا بده زیر یه سقف زندگی نمی کنم. پس تو هم بی خیال شو.
شماره مریم رو میگیره و منتظر میشه. بعد از شاید هفت یا هشت بار زنگ خوردن گوشی رو بر میداره
- مریم پیمانم. باید باهات صحبت کنم. همین الان. کجایی؟
- قبرستون.
- الان موقع لجبازی نیست پس بگو کجایی؟
- میخوای چیکار؟ چیه؟ امیر جونت زنگ زده چیزی بهت گفته؟
- مریم کار غلط رو خودت کردی. خودت اون وقتی که خودم رو خفه میکردم کر شده بودی پس دلیلی برای متلک گفتن الانت به من نمی بینم. در ضمن من خودم همه حرفات رو شنیدم. همین چند دیقه پیش که به امیر زنگ زده بودی. من همه چیز رو شنیدم. بهتره بگی کجایی تا یه فکری بکنیم.
- مثلا چه فکری؟ که به یه دکتر خوب معرفیم کنی؟
- مریم زبون تلخت رو جلو دارش باش. یه غلطی کردی حالا باید دنبال چاره باشیم پس عین آدم بگو کجایی تا با هم حرف بزنیم.
...
- نمیتونم بکشمش. نمی تونم. اون یه موجود زنده ست. یه بچه سه ماه و نیمه.
- آخه چطور اینهمه مدت نفهمیدی؟
- انقدر که سرم گرم امیر و خوشیم بود. حال خرابی هم نداشتم که بخوام شک کنم.
پیمان با خجالت و سری رو به پایین زمزمه میکنه اما خوب یعنی از روی تغییراتی که تو بدنت همافتاده بود حدس نزده بودی؟
مریم با صورتی گر گرفته تنها زمزمه کرد نه فکر میکردم خودش درست میشه.
- حالا میخوای چیکار کنی؟
- نمیدونم. اگه بابام بفهمه می کشتم. مامان دق میکنه.
تو ذهنش اینهمه حماقت مریم رو فحش میداد و زبونش لال شده بود. فکرش کار نمیکرد: بالاخره که چی؟
- خودمو گم و گور میکنم.
- به فرض گم و گور کردی. اونبچه رو چیکارش میخوای بکنی؟
- تاوان گناهمه. باید نگهش دارمو یه عمر جلو چشمم باشه تا ازشدرس عبرت بگیرم و دوباره تکرارش نکنم.
- مریم عاقل باش. بچه بازی که نیست. چطوری میخوای شکمش رو سیر کنی؟ چطوری میخوای براش شناسنامه بگیری؟ انقدر سطحی فکر نکن مریم.
- برو پیمان. خودم حل میکنم مشکلم رو.
- مریم میتونم کمکت کنم. میام خواستگاریت و میگیرمت. اینجوری میتونی براش شناسنامه بگیری و بعد دنیا اودنش هم جدا میشیم. تا اونموقع درست هم تموم شده و ایشالا برا خودت یه جا کار میکنی و زندگیت رو میگذرونی.
- من به دردت نمیخورم. خودتو علاف نکن.
- مریم ببخش که رک حرف میزنم اما منم نگفتم به دردم میخوری فقط گفتم میخوام کمکت کنم.
- احتیاجی به کمکت ندارم. مشکلم رو حل میکنم. خدافظ.
...
مریم رفت و پیمان ساعتها فکر کرد. فردای اون روز دوباره مریم روگرفت و ازش خواست بیاد دفترش.
- مریم خیلی فکر کردم. آخرین راهی که به ذهنم رسید اینه که با یه وکیل صحبت کردم تو فرانسه. کارات رو انجام میده تا بری اونجا و بچه ات رو هم همونجا دنیا میاری. اونجا میتونی به نام خودت براش شناسنامه بگیری و یه زندگی جدید رو شروع کنی. بهت یه مقدار هم پول میدم که تا جا بیفتی.
- شرط داره؟
- اوف کوتا بیا دختر. اومدم کمکت کنم حالا شرط و شروط برام میذاری؟
- اشتباه نکن. شرطش اینه که این پولایی که خرج میکنی و بهم میدی همه یه قرضه. یه روزی بهت پس میدم.
- خوبه هنوز یه ته چیزی از اون مریم مصممی که روز اول دیدم تووجودت هست.
....
مریم رفت. تا مدتی پیمان ازش خبر داشت اما بعد انگار نیست شد. حالا درست چهار سال از اون زمان میگذشت و پیمان هر بار که سری به پدر و مادر مریم میزد از آب شدن اونها بیشتر خودش رو ملامت میکرد و پشیمون از اینکه زندگی مریم رو به هوای بهتر کردن از بین برده بود.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
نفس حبس شده تو سینه اش رو بیرون میده و از روی صندلی بلند میشه. حالا امروز این دختر مقابلش همون حرفها رو تکرار کرده بود. یعنی داشت دوباره یه بازی جدید تکرار میشد؟ اگر اینجور بودبهتر همین که بی خیال نادیا میشدو حالا که خودش هم اصراری برای بودن و کار کردن با پیمان و تغییر دادن روشش نداشت پیمان همبی خیالش میشد تا دوباره بعدها چوب یه پشیمونی دیگه رو نخوره. پیمان فراموشش کن. بذار اون نانادی باشه و همونجور کهتا الان زندگی کرده بکنه.
با صدای زنگ موبایلش از این عوالم بیرون میاد و نگاهی به صفحه میکنه و با لبخند: سلام کمند جان. شرمنده حال خوشی نداشتم تو رو هم ناراحت کردم.
- این چه حرفیه. من درکت میکنم. میدونم دوباره مریم زنده شده بود برات. فقط زنگ زدم ببینم بهتری؟
- آره آره. ممنونم.
- پیمان؟
- جانم؟
- میخوام باهات یه کم حرف بزنم. حالش رو داری؟
- شما امر بفرمایید. کی کجا؟
- یا تو بیا خونه ما یا من بیام خونه شما.
- مامان اینا مسافرتند. من میام خونه شما. خوبه خانم؟
- ترجیح میدادم من بیام پیش تو. هرچند میدونم باز میخوای عقاید مسخره تو تکرار کنی برام.
پیمان چند لحظه با خودش کلنجار میره و بعد آروم زمزمه میکنه: چرا ترجیح میدی تو بیای؟
- چون میخوام جواب سوالاتو بدم. در مورد امیر . تلفن ساینا. نمیخواممامان اینا باز با دیدن اشکام ناراحت بشن. این بیچاره ها کم بامن غصه نخوردن تو این سالها اما عیبی نداره. مهم نیست. نمیخوام معذبت کنم. زود بیا.
هنوز تلفن رو قطع نکرده صدایپیمان متوقفش میکنه
- کمند. کمند گوشی دستته؟
- آره پیمان. بگو.
- باشه بیا.
- خوشحالم پیمان. ممنون. زود میام. راستی شام نخوردم.
- منم نخوردم. الان راه می افتم از دفتر. سر راه یه چیزی میگیرم.
-------------------------------------
کمند و بابک تو محوطه باغ مانند جلوی ساختمون خونه پیمان کنار استخر روبروی هم نشسته بودن و هر کدوم نگاهشون به جایی خیره بود. هر دو تو فکر بودن. کمند تو فکر اینکه از کجا باید بگه و پیمان تو فکر نادیا.
- اون روز امیر رفت و من موندم و یه دریا سوال. همه بی جواب. تقریبا تا شب هیچ خبری ازش نبود.هوا تازه تاریک شده بود که تلفنم زنگ زد. شماره رو شناختم همون شماره ای بود که همیشه ساینا باهاش به امیر زنگ میزد. تعجب کردم اما بی معطلی گوشیرو جواب دادم. گفتم شاید اتفاقی برای امیر افتاده باشه. وقتی صدای گریون ساینا رو شنیدم یه لحظه ترسیدم اما خیلی زود رفت سر اصل مطلب. اون داشت حرف میزد اما منتقریبا کر شده بودم. همش فکر میکردم داره سر کارم میذاره اما اون لحن پر التماسش، اون اشکاش هیچ کدوم نمیتونست دنبال سر کار گذاشتن من باشه. بهم گفتاز اول دوستیش با امیر. از ارتباطشون. رفت و آمداشون. ابراز علاقه های امیر بهش و خودش به اون و آخرش رسید به حاملگیش. نمی دونم اون لحظه وحشتناک ترینخبری بود که میشنیدم. دلم میخواست خودم ساینا رو از روی زمین ور دارم تا ازم نخواد که دست از امیر بکشم. دست از نامزدم. کسی که هر فکری در موردش ممکن بود بکنم الا این. خیانت اونم وقتی هنوز ما با هم نامزد بودیم. تو اوج خوشی و لذت زندگی بودیم. تازه اول خوش خوشانمون بود. زود بود برادلزدگی و جایگزین کردن. واقعا نمی تونستم درکش کنم. من از امیر دست کشیدم اما میدونم یه روزی تاوان دلایی که شکسته رو باید بده. تو اوج جوونی و شور و اشتیاق شدم گوشه گیر و افسرده. لبم به جای خنده پر بغض شد و چشمام پر اشک. یادته اون شب؟ میخواستم خودمو از همون بالا پرت کنم تا تو اینهمه هفت رنگی این دنیای خاکستری محو بشم. گم بشم اما تو سر رسیدی. نمی دونم از کجا خبر دار شدی. اما ازت ممنونم که اومدی و نذاشتی به خاطر یه آدم بی ارزش زندگیم رو حروم کنم و این هدیه ای که خدا بهم داده بود و از خودم بگیرم و زیر خاک خاموش بشم.
- امیر بهم زنگ زد. گفت بهت زنگ زده اما تو فقط سکوت کردی و تنها صدای نفس های وحشت زده و مایوست رو شنیده. میدونی کمند اون واقعا تو رو دوست داشت. عاشقت بود. اما این زندگی کثیف عادتش شده بود. شنیدی میگن ترک عادت موجب مرض است؟ این دقیقا درد امیر بود. وقتی بهم گفت تو حال درستی نداشتی و ممکنه هر بلایی سر خودت بیاری دیگه نفهمیدم چطورخودم رو به تو رسوندم. یادم بودهمیشه عاشق ته دنیا بودی. همیشه از امیر میشنیدم که هر وقت خیلی خوشحالی یا دلت گرفته اونجا تنها جایی که آرومت میکنه. خودم رو مقصر میدونستم. دائم تو مغزم میومد که اگه من مریم رو تو اون شرکت نمی آوردم شاید تو و امیرالان با هم بودین. اون لحظه هم عذاب وجدان آنچنان همه وجودم رو گرفته بود که بی معطلی راه افتادم. همه اش ترسم این بود که بلایی سر خودت بیاری و من دیر برسم و یه عمر.... وقتی بهت رسیدم از همون دور نگاهت رو داشتم میخوندم. از حرکت پاهات. از بی تعادلیت. با هر قدمی که به سمتت می اومدم صدای سنگ ریزه هایی که از زیر پات به اون ته سقوط میکردن بلند تر میشد. درست تو آخرین لحظه
- خیلی احمق بودم پیمان. خیلی. نمیدونم چرا اون موقع فکر میکردم امیر نباشه انگار دنیا نیست. نمیدونم چرا فکر میکردم این یعنی ته خط. هه خیلی بی مغز بودم که به جای مبارزه دنبالساده ترین راه بودم. داشتم صورت مسئله رو به کل پاک میکردم. اما این تو بودی که بهموقع رسیدی و بهم یاد دادی بایستم و مبارزه کنم. تو بودی کهبهم این باور رو دادی که از هر شکست باید یه درس گرفت و یه تجربه. باید سعی کرد دوباره بلند شد و از نو شروع کرد. پیمانحالا میخوام من به تو درس بدم. درسایی که خودتم بلدی اما نمی خوای باورشون کنی. تا کی تردید؟ تا کی ترس؟ پیمان زندگی کن. چهار ساله مریم رفته اما تو هنوز تو ذهنت پر از بد بینیه. هنوزم نگاهت نمیخواد نیمه پر لیوان رو ببینه. بسه پیمان. مریم رفت. داره برا خودش زندگی میکنه. یه جا دور از ما. اما تو همهکار براش کردی. چیزی براش کم نذاشتی. باور کن اگه پاک بوده باشه از اشتباهش عبرت گرفتهو حالا خوشبخته یه جای این کره خاکی. سعی نکن این دختر رو با مریم مقایسه کنی. سعی نکن بازنیمه خالی لیوان رو نگاه کنی.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
صفحه  صفحه 4 از 19:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  16  17  18  19  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Fraud | Taghalob | تقلب


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA