انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 16:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  13  14  15  16  پسین »

قديسه ى نجس(بهمراه جلد دوم)


مرد

 
سرتو صاف نگه دار موهات خراب نشه... هيچى نگفتم... رها و سودا هم كه با هم حرف مى زدن و اين بيشتر عصبانى م مى كرد... بلآخره بعد از نمى دونم چند قرن هر سه تاشون دست از كار كشيدن... خانوم شهابى: با اينكه خيلى اذيت كردى ولى بد نشد... با عجله از رو صندلى پا شدم... نگاه رها و سودا هم روم ميخ شده بود... - چيه؟! رها با خنده: چقدر خنده دار شدى... - كار شما هاست ديگه... منو بگو گفتم الآن مى گين واى چقدر جيگر شدى! رفتم جلوى آينه... دهنم وا موند... موهام شبيه موهاى خانوم شهابى شده بود... با اين تفاوت كه يكم بلند تر بود... هر كدومش يه طرف بود... ناخنام هركدوم اندازه ى يه بيل مكانيكى بود و از ابروهام چيزى جز يه نخ باريک هيچى نمونده بود... ولى قيافه م بيشتر شبيه يه علامت تعجب بزرگ شده بود... وقتى همه شون ديدن ساكتم خانوم شهابى گفت: مثل اينكه نپسنديدين؟! سرم چرخيد سمتش... اونقدر شوكه شده بودم كه معنى حرفشو نفهميدم: هان؟! سودا از بازوم يه ويشگون گرفت و رها بزور جلوى خودشو گرفته بود كه نخنده... خانوم شهابى: بشين... بى اختيار به حرفش گوش كردم... باز مشغول شد... يه يه ربعى گذشت كه آينه رو داد دستم: ببين از اين مدل مو خوشت مياد؟! ناخنام اونقدر بلند بود كه يه لحظه نتونستم آينه رو تو دستم بگيرم! دلم مى خواست از ته بكنمشون! بى خيال ناخنام يه نگاه به موهام انداختم... حالا بهتر شده بود... صاف و لخت يه طرفه ريخته بودشون... خانوم شهابى: واست فارا زدم... چشامو چرخوندم... الآن اينى كه گفت يعنى چى؟! سودا كه ديد هيچى نميگم گفت: مرسى خانوم شهابى... عاليه... مانتومو پوشيدم و سه تامون از اونجا زديم بيرون... يه لحظه هرسه تامون ساكت شديم و بعد يهو باهم زديم زير خنده... هيچوقت فكر نمى كردم منم يه روز خودمو اين شكلى كنم... رها با خنده: كوفت... چرا اينقدر مى خندين؟!سودا اشک چشماشو كه از خنده اومده بود پايين پاک كرد: نمى دونم... شما چرا مى خندين؟! منم كه انگار غصه هامو يادم رفته بود و واسه خودم الكى مى خنديدم گفتم: آخه اين چه سرو وضعيه؟! حالا من برم پيش اين زنه چى ميگه؟! سودا: هيچى... بگو من از اولشم اينجورى بودم... واسه مظلوم نمايى اونجورى اومدم پيشت... رها خنديدو خواست يه چيز بگه كه گوشيش زنگ خورد... سودا: بيا... على جون زنگ زد... رها همونطور كه با گوشيش حرف ميزد بى خيال مارفت سمت ماشين سودا و چون مى دونست سودا درارو باز كرده درو باز كرد و نشست... منو سودا هم رفتيم دنبالش و سودا گاز داد و صداى آهنگ پر ضربى كه پخش ميشدو زياد كرد... رها: سودا اون بى صاحابو كم كن تا نشكوندمش... دارم حرف ميزنما... سودا از حرصش صداشو زياد تركرد... تا من تو رو ديدم پريد عقل ازسرم... بخاطر تو من رو اسم همه ضربدر زدم... رها: يه دقيقه گوشى... مى زنم اينو مى شكونما... سودا هى ابروهاشو بالا پايين كرد... خندم گرفته بود از كاراشون... وقتى باهاشون بودم غم و غصه هامو يادم مى رفت... سودا با ناز با خواننده همراهى كرد: على من دوست دارم... با خنده گفتم: خب مى دونم... دستشو روبازوى رها كشيد: بگو پيشم مى مونى... - مى دونى مى مونم... سودا با خنده: اگه باهات فک نزنم... با ديدن قيافه ى آماده ى پرخاش رها خندم شدت گرفت: مى دونى ميميرم... هر سه تامون مى خنديديم... رها م ديگه گوشى رو قطع كرده بود و با ما مى خنديد...سودا اومد از دور برگردون دور بزنه كه حواسش به ماشين خوشگل و مدل بالاى ديگهاى كه داشت نزديک ميشد نبود و سريع زد رو ترمز... ولى ديگه دير شده بود... خودشو رها به جلو سوق پيدا كردن ولى چون كمربند بسته بودن چيزى شون نشد...ولى من كه كمربند نبسته بودم افتاده بودم وسطشون... دستمم ضربه ديده بود و داشت اذيتم مى كرد... رها جيغ جيغ كرد: همه ش تقصير مسخره بازى هاى توئه... سودا: هونام زنده اى؟! بعد كمكم كرد پا شم ... چند ضربه به شيشه خورد... با حرص همونطور كه زير لبغر ميزدم پياده شدم: مرتيكه انگار كوره... پسره كه انگار نگرانمون بود با شنيدن اين حرفه من اخماش رفت تو هم: نخير بنده كور نيستم... ولى بهتره راننده ى شما خودشونو به يه چشم پزشک نشون بدن كه بدون راهنما نبايد از دوربرگردون دور بزنن... اونم وقتى كه می بينن يه ماشين ديگه درحركته... دهنم چفت شد... ولى كم نياوردم: اصلا اين كوره...شما چرا ترمز نزدين؟! خودمم از چيزى كه گفتم خندم گرفت... سودا يه جورى نگام كرد كه مى خواستم خودمو بكشم... از يه طرف خنده م گرفته بود و از يه طرف عصبانى بودم... پسره سعى كردن خنده: ببخشيد وسط بزرگراه بزنم رو ترمز؟! اين ديگه خيلى واسم زياد بود... با دهن باز نگاش كردم... پاک قاطى كرده بودم... اومدم يه چى بگم كه سودا نزاشت كارو خراب تر كنم: آقا خسارتش هرچى بشه من ميدم... بهش خيره شدم... قد بلند و هيكل خوش فرمى داشت... موهاى مشكى و لخت كه شلوغ روى صورتش پريشون كرده بود... بينى خوشگل... يكم شبيه بينى من بود...چشماى قهوه اى تيره... لباى خوشگل... در كل به قول سودا از اون دختر كشا بود... مخصوصا چشاش... سگ داشت لامصب... اونقدر بهش خيره شده بودم كه رها بادستش آروم زد پشتمو در گوشم گفت: بميرى... چقدر نگاش مى كنى؟! - دارم فكر مى كنم چاقومو كجاى صورتش بكشم... رها بادهن باز نگام كرد كه خنديدم...پسره يه نگاه به من كه مى خنديدم انداخت و گفت: من از شما خسارت نخواستم... بعد با يه نگاه مسخره اضافه كرد: اگه مشكلى نيست، با اجازه خانوم... لا اله الا الله...خدايا خودت شاهدى من نمى خوام هيچى بگما... اصلا همون بهتر كه نمى گم كه كار خراب تر نشه... رها: خواهش مى كنيم... بفرمائيد... سودا بغ كرده نگاش كرد: بفرمائيد... ولى من چشمام مشكلى نداره... خنديد: جسارت نشه... منظورى نداشتم... نيش سودا شل شد و با ناز گفت: خواهش مىكنم... منم منظورى نداشتم... خندم گرفته بود... چه زود تغيير رفتار داد... پسره: با اجازه... و رفت...ماشين سودا تقريبا سالم سالم بود فقط چند تا خراش كوچيک خورده بود...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
ولى ماشين پسره كه نمى دونستم اسمش چيه به مراتب از ماشين سودا بيشتر ضربه ديده بود... سوار شديم كه راه بيفتيم... سودا: عجب پسره خوشگلى بودا... رها: خيلى هم باشخصيت... خندم گرفت: رها تو ديگه چرا؟! رها: اى بابا مگه من چى گفتم؟! سودا: ماشينش داغون شد بيچاره... رها: وقتى بى ام و داره و ميگه خسارت نميخواد حتما پولشو داره و ككشم نگزيده... والا... - ا پس بى ام و اينه؟! رها و سودا يه نگاه به من انداختن و يه دفعه دوتاشون زدن زير خنده... سودا: ما تو چه فكرى هستيم اين تو چه فكريه... چشم غره اى بهش رفتم و چيزى نگفتم... ولى راست ميگفتن... معلوم بود از اون آدماى متشخصه... سودا جلوى خونه شون نگه داشت: بپريد... قرار بود رهام امشب با ما بمونه... من و رها رفتيم پيش مامان سودا كه خاله شيدا صداش ميزديم... سودا هم رفت ماشينو پارک كنه... رها: سلام خاله شيدا... مزاحم شديم... خاله شيدا: مراحميد عزيزم... بفرمائيد... بعد برگشت سمت من كه باديدن قيافه م يه لحظه ماتش برد و با خنده صورت منم بوسيد و گفت: چه خوشگل شدى تو... و تعارفمون كرد بريم تو... مادر سودام مثل خودش پر انرژى و خون گرم بود... روى كاناپه نشستيم و خاله شيدا رفت واسمون شربت بياره... سودا ماومد و مانتوشو كند: شما چرا لباساتونو در نميارين؟! خاله شيدا بهمون آب پرتقال تعارف كرد و روبه سودا گفت: - خانوم جواديان زنگ زد... سودا هيچى نگفت كه رها با خنده بهم اشاره كرد... خنده مو قورت دادم و يكم از آب پرتقالم خوردم... نگام به خونه ى سودا اينا بود... اولين بارى نبود كه مى اومدم اينجا... ولى هميشه اين تفاوت واسم زجر آور بود... كاش... آه پر حسرتى كشيدم و ليوانمو گذاشتم رو ميز...
ادامه دارد ...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  ویرایش شده توسط: rezassi7   
مرد

 

قسمت سوم

سودا: مامان ما شام نخورديما...
خاله شيدا: خاک به سرم... خب زودتر مى گفتى دختر... فسنجون درست كرده بودم الآن ميارم...
بعد با عجله رفت تو آشپزخونه...
من و رها با دهن باز نگاش كرديم...
سودا: چيه؟!
رها: چرا دروغ گفتى؟! ما كه شام خورديم...
خنديد: اگه اينجورى نميگفتم كه نمى رفت غذا بياره... خب گشنمه...
رها سرشو با افسوس تكون داد كه سودا گفت: بى خى! ولى هونام جدى اين مدل مو بهت ميادا...
سرمو تكون دادم: ولى ابرو هام...
بعد دستامو گرفتم جلو صورتم: و ناخنام...
رها خنديد: عادت مى كنى... ناخناى منو ببين... چند ساله همين جوريه...البته مدلشو عوض ميكنما...
سودا: راست ميگه يه دفعه زيک زاكى زده بود به لباساش گير ميكرد...
هر سه تامون خنديديم كه سودا گفت: بريم تو اتاق من...
بعد با صداى بلند اضافه كرد: مامان ما ميريم تو اتاق من! غذامونو واسمون بيار...
صداى خاله شيدا از تو آشپزخونه اومد: باشه مامان جون...
در اتاق سودا رو كه باز كردم اول نگام افتاد سمت خرت و پرت و لباساش كه نامرتب وسط اتاق پخش بودن... بعدشم لانچيكوش كه به ديوار آويزون بود... آخه سودانيو كنگ فو كار مى كرد...
رها: واى من عاشقه اين لانچيكوئه ام...
خنديدم: يه بار ديگه بگو...
لباشو داد جلو: لانچيكوئه ام...
داشتيم بهش مى خنديديم كه مامانسودا درو باز كرد و اومد تو... يه سينى پر دستش بود...
گذاشتش وسط تخت دو نفره ى سودا و گفت: خوش بگذره... شببخير...
بعدشم رفت بيرون... سودا خودشو پرت كرد رو تخت: آخ جون فسنجون...
بعدش بدون اينكه به ما تعارف كنه مشغول خوردن شد... من و رهام باخنده همراهى ش كرديم...
قاشقمو انداختم تو بشقاب: بچه ها...
نگام كردن: من حتى مثل شما غذا نمى خورم...
گيج نگام كردن...
- ببينين... شما يه جورى غذا مى خورين... ده تا كارد و چنگال دارين...
رها خنديد: اينا رو مى گى؟! ولش بابا... من كه ازشون استفاده نمى كنم... يه قاشق و يه چنگال... ختم كلام...
- شما خب آشنايين! من اگه خواستم با اونا غذا بخورم كه...
سودا اومد وسط حرفم: غلط كردن... هركى هر جور دوست داشت غذا مىخوره... منو ببين...
بعد با دستش يكم غذا برداشت و گذاشت دهنش...
رها: اه... چندش...
خنديدم: ديوونه... حالا اينا رو بهم ياد بدين...
رها: ببين... ما ها كه همينجورى معمولى غذا مى خوريم... من يكى كه حوصله ى تشريفات ندارم... ولى بعضى ها نه... اول استارتر... بعد مين كرس... بعدشم دسر...
گيج گفتم: اينايى كه گفتى چين؟!
سودا خنديد: ديوونه... پيش غذا... غذاى اصلى... دسر...
فكمو دادم جلو : حالا كوفتتون ميشه همه شو با هم قاطى كنين بعد بخورين؟!
سودا با خنده گفت: غذاتو بخور... الكى نياوردمت اينجا كه... از فردا واست كلاس آموزشى ميزارم...
بعد هر سه تامون بازم مشغول شديم...
غذا كه تموم شد سودا سينى رو برد... رها يه خميازه كشيد: من خوابم مياد...
بعد خودشو رو تخت ول داد و چشاشو بست... چند دقيقه نشد كه نفساش منظم شد... سودا آروم درو بست و اومد تو... اون شب هر سه تامون روى تخت سودا خوابيديم... هرچقدر اصرار كردم پايين بخوابم سودا نزاشت...
فكرم از بس مشغول بود هركارى كردم خوابم نبرد... طبق عادت دوتا خواب آور زدم بالا و خوابيدم...
صبح كه بيدار شدم هر دوشون خواب بودن... خوبه حالا من ديشب قرص خورده بودم... سرمو تكون دادم و رفتم دست شويى و دست و صورتمو شستم... وقتى برگشتم سودا روى تخت نشسته بود، ولى رها هنوز خواب بود...
سودا: رها پاشو...
رها يه غلت زد...
سودا: ميگمت پاشو...
رها: گمشو...
سودا با هول گفت: رها، رها! گوشيت داره زنگ مى خوره...
رها پريد سمت گوشيش... وقتى ديد سودا مسخره ش كرده افتادن به زدن همديگه...
با خنده سرمو تكون دادم و نشستم پشت ميز آرايش سودا... يه نگاه به وسايلاش انداختم... با ديدن اودكلنهاش ياد اودكلنى كه رها بهم داده بود افتادم... آه عميقى كشيدم... همه ى وسايلم موندن تو اون خراب شدهى لعنتى!
تقه اى به در خورد و مادرش اومد تو... با ديدن رها و سودا چشاش گردشد... اونام با سر و وضع در به داغون دست از كتک زدن همديگه برداشتن...
خاله شيدا سرى به تاسف تكون داد و گفت: بياين صبحونه بخورين نى نى ها...
بعدش رفت بيرون...
بعد از صبحونه كلاساى آموزشى شروع شد...
سودا: صاف راه برو... با متانت... خانوم وار رفتار كن...
رها: وقتى سينه رو مى دى جلو بايد باسنو بدى عقب... به شيک راه رفتن كمک مى كنه...
سودا: قدماتو شمرده شمرده بردار... به جذابيتت اضافه مى كنه...
رها: شمرده شمرده حرف مى زنى... باعث ميشه لبات زيباتر به نظر بياد و طرفو به بحث تشويق مى كنى...
سودا: اول سلام مى كنى...
چپ چپ نگاش كردم كه خنديد...
رها: سر ميز شام جرعه جرعه نوشيدنى بخور... كلاس داره...
سودا: وقتى مى خواى حرف بزنى با دستمال صورتتو پاک مى كنى بعد شروع مى كنى... يه قانونه...
رها: نخير... قبلش قاشق و چنگالو صاف دو طرف بشقابت مى زارى...
داد زدم: بسه ديگه...
دوتاشون يهو ساكت شدن...
- سرم رفت بابا... مى خوام صد سال سياه خانوم نباشم...
سودا: غلط كردى! الآنم آماده شو بريم...
- كجا؟!
رها: پيش ننه بزرگه ديگه...
- من پشيمون شدم...
يهو دوتاشون باهم گفتن: چــــــــــــــــــى؟!
- همين كه شنيدين!
سودا: غلط كردى! اين همه ما واست وقت با ارزشمونو هدر داديم... پاشوآماده شو تا دستم به لانچيكوئه ام نيفتاده...
بعد خودشو رها زدن زير خنده... ولى من هنوز ساكت و ساكن سر جام بودم: اگه تو كونگ فو كارى من يه عمره چاقو كشم...
يه لحظه ساكت شد و بعد دستشو تو هوا تكون داد: هونام بخدا اعصاب ندارم يه چى بهت مى گما... دِ پاشو ديگه...
پوفى كردم و پا شدم و مانتومو برداشتم كه بپوشم... سودا يكى از مانتوهاى ديروزى رو داد دستم: اينو بپوش...
خلاصه آماده شديم و راه افتاديم... البته با اون كفشاى پاشنه بلندى كه من پوشيده بودم يه يه ربعى طول كشيد تا برسيم به ماشين...
رها: شيک راه برو...
- آويزونت مى كنما...
رها: بخاطر خودت مى گم...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
نفسمو با حرص دادم بيرون و سينه رو كفتر كردم و باسنو دادم عقب... سوار ماشين سودا شديم و چون خونه ى مامان پيرى از اونجا زياد دور نبود زود رسيديم...
از رها و سودا هم خواستم باهام بيان... اونام قبول كردنو سه تامونرفتيم داخل... بازم همون دختره تعارفمون كرد و نشستيم...
رها زير گوشم گفت: عجب جايى افتادى كلک... اينا كه وضعشون خيلى توپه...
- نه اينكه شما بدبخت بيچاره اين...
- ما كه پيش اينا پشيزى نيستيم...
خنديدم: هونام چاقو كشو دست كم گرفتى...
خودشم خنده ش گرفت كه سودا گفت: شما چى ميگين؟!
تا اومدم جوابشو بدم مامان پيرى يه پيداش شد... بازم لباساى شيكى پوشيده بود... يه دامن كوتاه و كت آستين سه ربع ست دامنش مثل دفعه ى قبل مشكى...
هر سه تامون پا شديم... رها ابرويى بالا انداخت و آروم سوت زد...
مامان پيرى يه نگاه به قيافه ىتغيير كرده ى من انداخت و لبخند زد: بفرمائيد...
نشستيم كه گفت: فكر مى كردم فردا مياى! ولى خوب شد كه زودتر اومدى! فكراتو كردى؟!
تا اومدم حرفى بزنم سودا بهم اشاره كرد و خودش گفت:
- بله... اما يه مسئله اى اين وسط هست...
نگاه مامان پيرى چرخيد سمت سودا: چه مسئله اى؟!
- مى دونين كه رسما جايى ثبت نشده كه هونام نوه ى شماست... حتى اسم فاميلشم با شما يكى نيست... اونوقت...
مامان پيرى: فهميدم چى مى خواين...
رها: اشتباه برداشت نكنيد... ما فقط مى خوايم دوستمون يه پشتبانه اى داشته باشه...
مونده بودم اين دوتا چى ميگن؟! من كى بهشون گفتم همچين حرفى بزنن؟! خودشو انگار فكر همه چيز هستن...
مامان پيرى: من حرفى ندارم... بلآخره نوه مه... واسش بهترين جا يه خونه مى خرم و يه ماشين هر مدلى كه بخواد ميزارم زيرپاش...اين ثروت همه ش مال بچه هامه...
اخم كردم... دوست نداشتم اين بحثا بياد وسط ...
مامان پيرى: همين الآن زنگ مى زنمبه وكيلم...
بعد با صداى بلندى گفت: پريسا... پريسا...
همون دختره با عجله اومد: بله خانوم...
- زنگ بزن به آقاى امجد بگو سريع بياد...
پريسا: چشم...
و با عجله رفت...
مامان پيرى: يكى از دوستاى تيرداد، آدم درستيه... بهت كمک ميكنه! تو همه ى برنامه هاى تيردادم هست...
فكمو دادم جلو! اگه آدم درستيه چرا با اين تيرداد مى پره؟! با اين وجود هيچى نگفتم كه ادامه داد: بهت آمار ميده... الآنم تو راهه! قرار بود بياد! نمى دونم چراتا الآن نرسيده...
تا اينو گفت صداى زنگ اومد...
لبخند زد: فكر كنم اومد...
بعد پا شد و رفت سمت پله ها... تعجب كردم كه مى خواست مهمونشو تنها بزاره... ولى چيزى نگفتم... چند لحظه بعد سرو كله ى يه پسر خوش پوش پيدا شد... قد و بلند و هيكلى! بينى استخوانى و چشاى خاكسترى! نگاهش نفوذ داشت... تو مغر و استخون آدم رسوخ مىكرد... و اين باعث جذابيتش شده بود... يه كت اسپرت مشكى و شلوار جين پوشيده بود... طورى قدم برمى داشت كه ناخودآگاه درمقابلش يه حس بهت دست ميداد! حسى كه بهت مى فهموند يه برترى خاصى داره... هرچند كه از هر قشرى باشى!
با سودا و رها دست داد و به من كه رسيد دستشو آورد جلو: ارميا نيک زادهستم...
بدون اينكه باهاش دست بدم سرمو تكون دادم: خوش وقتم...
لباشو جمع كرد و دستشو پس كشيد: بفرمائيد...
چند دقيقه بعد مامان پيرى هم اومدوبا ارميا خوش و بش كرد... عجيب بود كه دامن بلندى پوشيده بود و شال رو سرش بود... حالا مى فهميد چرا رفت... كه لباسشو عوض كنه...
ارميا كنار مامان پيرى نشست...
سودا از بازوم ويشگون گرفت: مى مردى باهاش دست مى دادى؟! ببين چه جيگريه! عجب اسمى هم داره...
چپ چپ نگاش كردم...
ادامه دارد...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت چهارم

مامان پيرى: ايشون هونام خانوم، نوه ى عزيزم هستن همراه دوستاشون...
نمى دونم چرا با شنيدن لفظ نوه ى عزيز يه جورى شدم...
مكثى كرد و ادامه داد: همه مون مىدونيم چرا اينجاييم... پس بهتره كارو شروع كنيد... من ديگه ميرم يكم استراحت كنم...
بعد پا شد و باز رفت...
مونده بودم از كاراش... يه جورايى نچسب بود...
ارميا يه لبخند مكش مرگ ما زد و گفت: خب... تيرداد امشب يه پارتى دعوته... خونه ى يكى از دوستاى مشتركمون... سمرم هست... من مى برمتون اونجا... به عنوان همراهم... بقيه ش ديگه بستگى به خودتون داره...
نگاش كردم: يعنى من بايد چيكار كنم؟!
ابروشو انداخت بالا: شيوه هاى زنانه خيلى وقتا كار سازن...
عصبانى شدم...
رها: منظور؟!
دستشو گرفت بالا: سو تفاهم نشه! منظورى نداشتم! هونام خانوم خودشون حتما مى دونن قضيه از چه قراره...
سودا نگام كرد...
خيلى محكم گفتم:ببينين... من خيلى فكر كردم... ولى به كمک همه تون نياز دارم...
دستاشو زد بهم: هر كمكى از دستم بربياد كوتاهى نمى كنم...
نفس عميقى كشيدم و همه ى چيزايى كه تو ذهنم بود و واسشون گفتم... هر لحظه تعجبشون بيشتر مى شد... صورتاشونو كه ديدم نتونستم نخندم...
رها: شوخى ميكنى؟!
- نه! خيلى هم جدى م...
سودا: تو مى خواى همچين ريسكى كنى؟!
سرمو تكون دادم...
رها: من نمى زارم پاى على به اين ماجرا باز بشه...
سودا چپ چپ نگاش كرد و بدون اينكه حواسش به ارميا باشه گفت: غلط كردى ت... هويج...
من و رها دهنمون باز موند... سودا دستشو گرفت جلو دهنشو رنگ دونه هاى صورتش فعال شدو قرمز كرد... ارميا خنده ش گرفت ولى سعى كرد بروى خودش نياره و طورى نشون بده كه تو فكره...
رها آروم گفت: خاک تو سرت كه آبرو نزاشتى واسمون...
سودا نفس عميقى كشيد و چيزى به روى خودش نياورد و گفت: من پايه م...
به ارميا نگاه كردم: هرچند ريسكش بالاست... ولى فكر بدى نيست...
نگام افتاد به رها... نفسشو با حرص داد بيرون: جهنم... منم هستم...
دستامو زدم بهم: اينه...
هرسه تاشون باهم نگام كردن...
با خنده گفتم: خب ذوق كردم ازاينكه راضى شدين... ولى مامان پيرى... يعنى خانوم صالحى نبايد بفهمه!
ارميا فهميد روى صحبتم با اونه... به آرومى پلک زد: مطمئنباشيد...
داشتيم رو نقشه مون كار مى كرديم كه سر و كله ى همون عموهه ( وكيل ) پيدا شد...
با ديدن من لبخند زد... مامان پيرى هم اومد و نشستن به حساب كتاب... قرار شد يه آپارتمان توى الهيه و يه ماشين واسه من بخرن... البته انگار همه چيز آماده بود و ماشينشونم تو پاركينگ بود و فقط امضاى من لازم بود...
آقاى امجد خودكارو داد دستم: دخترم اينجا رو امضاكن...
با ترديد خودكارو ازش گرفتم... يعنى با يه امضا سند اونجا ميخوره به نام من؟! دستمو بردم جلو و رو كاغذ گذاشتم... فقط چندتا حركت كوتاه كافى بود تا به اونى كه مى خواستم برسم...
سودا: چرا معطلى؟!
نفس عميقى كشيدم و خودكارو گذاشتم رو كاغذ و رو به مامان پيرى گفتم:
- شما ازمن يه كارى خواستين... درسته؟!
سرشو تكون دادم كه ادامه دادم: پس تا اون كارو انجام ندادم نمى تونم اين برگه ها رو امضا كنم...
برق تحسين تو نگاه همه شون بود... با اين وجود مامان پيرى گفت:
- من اين خونه رو بخاطر كارى كه قراره بكنى بهت نمى دم... تو نوه مى!
چشامو بستم: حرفتونو قبول دارم اما... هنوزم معلوم نيست كه من واقعا نوه تون هستم يا نه... شايد...
حرفمو ادامه ندادم...
كه مامان پيرى گفت: من راضى م...
- ولى من ناراضى م...
سودا: امضاش كن هونام...
آقاى امجد: مشكلى نيست... هر وقت خواستين بنده درخدمتم! شما هم موقتا مى تونيد تو اون خونه ساكن باشيد... قول نامه...
- قول نامه هم نمى خوام...
خنديد: لج بازى دختر جون... خب ديگه بنده مرخص ميشم...
مامان پيرى: خواهشا حساب ها هم چک بشه...
آقاى امجد: حتما!
ارميا هم پا شد: منم ميرم... هونام خانوم ساعت هشت منتظرم...
مام كه ديگه كارى نداشتيم پا شديم...
مامان پيرى: هونام يه لحظه با من بيا...
سرمو تكون دادم و دنبالش راه افتادم! ارميا شماره ى سودا رو گرفت و از رها و سودا خداحافظى كرد و با آقاى امجد رفتن... رها و سودا م دوباره نشستن منتظر من...
مامان پيرى در يه اتاقو باز كردو داخل شديم...
اتاقش شبيه همون اتاقى بود كه اون روز توش قايم شدم... فقط رنگ پرده ها و مبلمان فرق مى كرد...
رفت سمت يه كمد و از تو كشوش يكم خرت و پرت درآورد واومد سمتم...
مامان پيرى: اين كليد خونه س...مبله س... اينم سوئيچ ماشين... رانندگى بلدى؟!
اوه چه خرت و پرتاى با ارزشى!
سرمو تكون دادم: نه!
مامان پيرى: پس ياد بگير!
چيزى نگفتم و با ترديد كليدا رو گرفتم... يه پاكتم داد دستم: اينم پيشت باشه!
- اين چيه؟!
- خودت ببين!
بازش كردم... پر از تراول بود: اما...
- اما نداره... اينو ديگه بايد قبول كنى! اگه نه كه راتو بكش برو...
ترجيح دادم ساكت باشم... اين زن خيلى جدى بود...
ازش خداحافظى كردم و رفتم پايين... رها و سودا هم به محض ديدن من از جاشون پا شدن...
از اونجا كه زديم بيرون سودا گفت: نقشه ت بدک نيست ولى مطمئنى كارسازه؟! با اين تعريفايى كه ننه بزرگت مى كرد بعيد مى دونم طرف هالو باشه...
- وقتى هيچى نفهمه ديگه هالوبودن چه معنى اى داره؟!
رها: اينم حرفيه... حالا بريم آرايشگاه يا خونه تو ببينيم؟!
سودا: آرايشگاه مهم تره... زياد وقت نداريم...
بعد پيچيد و چند دقيقه بعد باز جلوى همون آرايشگاه نگه داشت...
- باز كه اومديم اينجا...
سودا: آشناس بابا... كارشم بيسته...
- آره واقعا...
خنديد: خفه... بپر پايين...
رفتيم تو و باز من نشستم زير دست خانوم شهابى... تا مى تونست موهامو كشيد و منو حرصم داد و يک ساعت بعدش گفت: ببين خوشت مياد؟!
تو آينه به خودم نگاه كردم... پشت موهامو ساده جمع كرده بودبالاى سرم و جلوشو صاف يه طرفه ريخته بود... چشامو طورى درست كرده بود كه انگار كشيده س... فقط رژم خيلى بدرنگ بود... نارنجى!
بد نشده بود...
رها: عاليه...
- آره اما يه چيزى اضافه س...
بعد دستمو كشيدم رو لبامو همه ى رژمو با يه حركت پاک كردم: حالا عالى شد...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
هر سه تاشون منگ نگام كردن كه خنديدم و مانتومو پوشيدم...
از آرايشگاه كه زديم بيرون و رفتيم خونه ى سودا اينا... به محض اينكه پامونو گذاشتيم تو اتاقش سودا در كمدو باز كردو چند دست لباس انداخت رو تخت: انتخاب كن...
رها: اون كت و شلوار مشكى يه خوبه... به آرايش تيره شم مياد...
سودا: ولى اون پيراهن سورمه اى خوب تره...
- اون كه نصف تنمم نمى گيره... همون مشكيه خوبه...
بعد برش داشتم و رفتم يه گوشه ى اتاق و تنم كردم... حالاانگار رفتم گوشه ى اتاق نديدنم...
رها: واى خيلى قشنگه!
سودا: من هنوز ميگم سورمه ايه...
رها: غلط كردى خيلى بهش مياد... كفشاتم بپوش...
كفشاى پاشنه ده سانتى كه رها بهم دادو پوشيدم و يكم راه رفتم... واسم خيلى سخت بود...
رها: شالتو برداریا...
چپ چپ نگاش کردم که ازم رو گرفت...
ولی بعد سریع گفت: يه دفعه گاف ندى اونجا؟!
سودا: اول پيش غذا... غذاى اصلى... دسر...
رها: نوشيدنى جرعه جرعه...
- ترو خدا باز شروع نكنيد...
گوشى سودا زنگ خورد... سریع نگاش کرد: ارميا س...
بعد دستشو گذاشت رو سينه ش و مثلا از حال رفت...
رها: خاک تو سرت جواب بده قطعشدا...
سودا سريع صداشو صاف كرد و جواب داد: سلام... ممنون شما خوبيد؟! خوش مى گذره؟!
رها چشاشو گرد كرد و ازش ويشگون گرفت كه به خودش اومد و تک سرفه اى كرد: ببخشيد... بله... بله آماده س... يادداشت بفرمائيد...
آدرسو بهش داد و ازش خداحافظى كرد...
رها: چه خوش و بشى هم مى كنن باهم!
سودا: خاک به سرت... اين با ايندک و پزش معلوم بود بچه مثبته...
با بدبينى گفتم: از دست دادنش معلوم بود...
سودا: اينقدر منفى نگر نباش... اين چيزا ديگه عاديه...
نيم ساعت بعد خاله شيدا صدامزد: هونام جان با تو كار دارن...
با ترس قرصامو گذاشتم تو كيفمو از رها و سودا خداحافظى كردم و زدم بيرون...
شانس آوردم خاله شيدا تو آشپزخونه بود و از همونجا ازش خداحافظى كردم... وگرنه اگه منومى ديد نمى دونستم بايد بهش چى بگم...
درو باز كردم و نگام به ماشين سفيد و شاسى بلند ارميا افتاد... آه عميقى كشيدم... با اين كفشا چطورى برم بالا...
با ديدنم سريع پياده شد و اينبار بدون اينكه بخواد باهام دست بده سلام كرد و درو برام باز كرد...
سعى كردم حرفاى سودا و رها رو بخاطر بيارم... سينه مو دادم جلو و باسنمو دادم عقب... اول پيش غذا... غذاى اصلى... بعدشمدسر...
خندم گرفت و با ناز كه خيلى هم واسم سخت بود سوار شدم...
خودشم سوار شد و بدون حرف راه افتاد....
فضا واسم خيلى سنگين بود... من اين پسره رو نيم ساعت بيشتر نديدم اونوقت رو چه حسابى دارم باهاش ميرم مهمونى؟!
باز خوبه اينو نيم ساعت ديدم اون يارو تيرداد و كه حتى صورتشم نديدم...
نگامو دوختم به ارميا... كت و شلوار شيکى پوشيده بود و كراوات خوشگلى زده بود...
فكمو از حرص داده بودم جلو و از پنجره به بيرون نگاه مى كردم...
دستشو برد جلو و يه آهنگ ملايم گذاشت:
چشماى بسته ى تو رو با بوسه بازش مى كنم...
قلب شكسته ى تو رو خودم نوازش مى كنم...
نمى زارم تنگ غروب دلت بگيره از كسى...
تا وقتى من كنارتم به هرچى مى خواى مى رسى...
چه آهنگ قشنگى بود... بهم آرامش ميداد...
خودم بغل مى گيرمت...
پر مى شم از عطر تنت...
كاشكى تو هم بفهمى كه...
مى ميرم از نبودنت...
خودم بجاى تو شبا بهونه هاتومى شمرم...
جاى تو گريه مى كنم... جاى تو غصه مى خورم...
صداى آهنگو كم كرد و گفت: تيرداد از دختراى سرسخت خوشش مياد... ولى نمى دونم چرا از اين سمر خانوم خوشش اومده...
- چه جور آدميه؟!
سرشو تكون داد: من نظرى ندارم... قضاوت با خودتون...
- پس چرا حرفشو كشيدين؟!
- مى خواستم بدونيد كه بايد چه جورى باشين...
از حاضر جوابى ش حرصم گرفت... ولى چيزى نگفتم...
چند دقيقه بعد جلوى يه خونه ى ويلايى خارج از شهر نگه داشت... استرس داشتم ولى سعى مى كردم آروم باشم...
ارميا درو واسم باز كرده بود... خوب بلد بودم احساساتمو پنهان كنم... پس خيلى خونسرد پياده شدم...
يه نگاه به اطرافم انداختم... اينجا كه برهوته... به خونه هه نگاه كردم... دو طبقه بود و نماش سفيد... پيچكايى كه جلوش بودن اجازه ى ديد بيشترى نمى داد...
ارميا زنگ آيفونو زد و چند لحظه بعد درو باز كردن و داخل شديم...
يه حياط بزرگ رو به رومون بود... هرچى نزديک تر مى شديم صداها بيشتر و استرس منم بيشتر مى شد...
يه دختر و پسر جوون جلوى در بودن كه با ارميا دست دادن...
دختره: اوه... راه افتادى ارميا...
ارميا خنديد و چيزى نگفت...
پسره كه قيافه ى عجيبى واسه خودش درست كرده و لاغر بود خواست باهام دست بده كه باز سر تكون دادم... خيط شده دستشو پس كشيد كه ارميا خنديد...
بروى خودش نياورد: بياين تو... تيرداد خيلى وقته منتظرته ارميا...
رفتيم تو... داخل تاريک بود و فقط رقص نور معلوم بود كه لحظه ى اول چشممو اذيت كرد...
حس بدى داشتم... ارميا به هركس مى رسيد سلام مى كرد باهم دست مى دادن و منو معرفىمى كرد و منم براى اينكه سه نشه فقط سرمو تكون مى دادم وهى تكرار مى كردم: خوش وقتم...
مى ترسيدم از طرز حرف زدنم پى به اينكه من ازاون جماعت نيستم ببرن... اونقدر بهم گفته بودن كه بى پول و بدبختم كه به خودمم ثابت شده بود...
ارميا: بفرمائيد... ايشون تيردادن... پسر عموتون...
به پسرى كه كنار يه دختر لاغر اندام كه يه لباس پرزرق و برق پوشيده بود اشاره كرد... هردوشون بهمون پشت كرده بودن و نمى ديدمشون...
رفتيم سمتشون كه برگشتن طرفمون... دهنم با ديدن تيرداد چفت شد...
اين كه همون تيرداده... يعنى همون پسره س كه ديشب باهاش تصادف كرديم... آب دهنمو قورتدادم... پس اين پسر عمومه... هه! ولى عجب تيكه اى يه... يه نگاه به دخترى كه همراش بود ومطمئن بودم سمره انداختم...
يه دختر لاغر اندام و ريز نقش... صورت كوچيكى داشت كه يكم تو ذوق ميزد... ولى چشماش درشت بود و ميشد گفت اين نقصو پوشونده بود... يا حد اقل كمرنگش كرده بود...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
چشماى درشت عسلى! گونه هاش با رژ گونه ى خوشرنگى آرايش شده بود و برجسته تر به نظر ميرسيد... بينى ش معلوم بود عمل شده س... لباشم با اينكه شكرى بود ولى با نمكش كرده بود... در كل بجاى اينكه خوشگل باشه جذاب بود...
ارميا: ايشون دوست جديدم هستن... هونام خانوم!
بعد با دستش به تيرداد اشارهكرد: آقا تيرداد و دوستشون سمر خانوم...
سمر اخم ريزى كرد... شايد دوستداشت ارميا اونو همسر يا حد اقل نامزد تيرداد معرفى كنه...
تيرداد دستشو گرفت جلوم: ديشب افتخار آشنايى تون نصيبم شده...
به ارميا نگاه كردم... با اينكه از حرف تيرداد تعجب كرده بوداما داشت با زبون بى زبونى بهم اشاره ميكرد كه باهاش دست بدم...
با ترديد دستمو بردم جلو... با اينكه دوست نداشتم اما براى چند لحظه دستشو لمس كردم... سمرم انگار جز اون دسته آدمای بی تفاوت بود...
اون جايى كه وايساده بوديم جلوى مى شد گفت يه بار خونگى بود... يه نفر پشت پيشخوان فقط مشروب مى ريخت و به بقيه ميداد... اونقدر رنگارنگ و متنوع بودن كه براى يه لحظه وسوسه شدم منم يكم بچشم... ولى خيلى زود پشيمون شدم...
ارميا كنارم ايستاده بود... آروم سرشو آورد زير گوشم: همراتونه؟!
سرمو تكون دادم و آروم از تو كيفم درش آوردم و دادم دستش...يه نگاه بهشون انداخت و چشاشگرد شد: شما از اينا استفاده مى كنيد؟!
سرمو تكون دادم... با خنده زير لب گفت: اين كه فيلو از پا مى اندازه...
- چيزى گفتين؟!
- خير...
تيرداد دست سمرو گرفت رو به ارميا گفت: نمياين؟!
ارميا موند چى بگه... چونه شو خاروند: گرم مى كنم بعد...
تيرداد خنديد و يه نگاه به من انداخت و با سمر رفتن وسط... داشتم نگاشون مى كردم... بايدبيشتر مى شناختمش...
ارميا: مشروب؟!
نگام چرخيد سمتش... سرمو تكون دادم... لبخندى زد و يكم از نوشيدنى ش خورد... تو دلم به حرفاى مامان پيرى خنديدم...آدم درستيه...
- هميشه مى خورين؟!
ارميا: ببخشيد؟!
- منظورم مشروبه؟!
بلند خنديد: اما اين مشروب نيست...
ابرومو انداختم بالا...
- دلستر...
سرمو تكون دادم... ارواح عمه ت... تيرداد و سمر بين اون جمعيت گم شده بودن... نگامو به اطرافچرخوندم... همه ى زوج ها يه جورى مشغول بودن و بعضى هاشون گه گدارى دست تو دست همديگه يا تو بغل همديگه مى رفتن طبقه ى بالا... نفسمو با حرص دادم بيرون و زير لب صلوات فرستادم... خدايا خودمو به خودت سپردم...
ارميا رو به اون پسره كه به همهمشروب مى داد گفت: ويسكى!
اونم واسش تو يه ليوان پايه بلند يه نوشيدنى ريخت و ارميام يكى از قرصامو انداخت توش كه سريع توش حل شد...
- فكر مى كنيد يكى كافيه؟!
- والا نصفه شم كافى بود...
- كار از محكم كارى عيب نمى كنه...
و يكى ديگه انداختم توش كه خيلى قشنگ آب شد... خوشم اومده بود كه اينقدر زود آب مى شد... حواسم نبود و خواستم يكى ديگه م بندازم كه ارميا سريع گفت: چيكار مى كنيد؟!
- ببخشيد حواسم نبود... آخه خوشم مياد اين جورى آب مى شه...
خنديد: فكر رفيق ما هم باشين... راسى مگه شما همديگه رو مى شناسين؟!
- ديشب دوستم سودا باهاشون تصادف كرد...
- اه... قضيه جالب شد...
تيرداد و سمر با خنده برگشتن... ارميا ليوانايى كه آماده كرده بود و بهشون داد... اونجا بود كه فهميدم هيچوقت نبايد به هيچ كس اعتماد كنى!هرچند نزديک ترين دوستتقرصامو انداخت توش كه سريع توش حل شد...
- فكر مى كنيد يكى كافيه؟!
- والا نصفه شم كافى بود...
- كار از محكم كارى عيب نمى كنه...
و يكى ديگه انداختم توش كه خيلى قشنگ آب شد... خوشم اومده بود كه اينقدر زود آب مى شد... حواسم نبود و خواستم يكى ديگه م بندازم كه ارميا سريع گفت: چيكار مى كنيد؟!
- ببخشيد حواسم نبود... آخه خوشم مياد اين جورى آب مى شه...
خنديد: فكر رفيق ما هم باشين... راسى مگه شما همديگه رو مى شناسين؟!
- ديشب دوستم سودا باهاشون تصادف كرد...
- اه... قضيه جالب شد...
تيرداد و سمر با خنده برگشتن... ارميا ليوانايى كه آماده كرده بود وبهشون داد... اونجا بود كه فهميدمهيچوقت نبايد به هيچ كس اعتماد كنى! هرچند نزديک ترين دوستت باشه... احتياط شرط عقله... حالا خوبه اين ارميا قصدش خيره...
تيرداد مشروبو يه نفس سر كشيد و روبه همون پسره: يكى ديگه...
سمر اما با همون يكى مشغول بود...
ارميا: تيرداد سر حال نيستى! چيزىشده؟!
نفسشو با حرص داد بيرون: مادربزرگم... داره اذيت مى كنه...
ارميا: چرا؟!
تيرداد: به ازدواجمون راضى نيست...
ارميا يه نگاه به سمر انداخت و زير لب يه چيزى گفت...
به سمر چشم دوختم... چه دليلى داشت كه ارميا و مامان پيرى ازش بدشون مى اومد؟! فكمو دادم جلو...
تيرداد اون يكى هم سركشيد...
ارميا بهم اشاره كرد و رفت سمت سمر: افتخار مى دين؟!
سمر خنديد: افتخاره...
و بدون اينكه تيردادو آدم حساب كنه دست ارميا رو گرفت و رفتن وسط... تيردادم انگار واسش خيلى عادى بود چون اخم به صورتش نيومد... خودمو بهش نزديک كردم... مونده بودم بايد چيكار كنم...
انگار سرش داشت دو دو مى زد... با بدجنسى كنارش نشستم...
- حالتون بده؟!
تيرداد: نه... فقط يكم سرم درد مى كنه... مسكن دارين؟!
خندم گرفت... بدبخت همين مسكنا سرتو به درد انداخته...
- نه! يعنى چيزه... خوب مى شيد مسكن واسه چى؟!
مى ترسيدم يكى ديگه بهش بدم بميره... والا...
از جاش پا شد و همونطور كه مى رفت سمت طبقه ى بالا گفت: ببخشيد... من بايد برم...
سريع گفتم: مى خواين همراتون بيام؟!
يه جورى نگام كرد كه حساب كار دستم اومد... برام عجيب بود كه تو حالت مستى م همه چيز حاليش بود... و اين اصلا خوب نبود...
- چيزه... تا اتاق همراهيتون مى كنم... انگار حالتون زياد مساعد نيست...
يعنى خودم مونده بودم به اين حرف زدنم... مثله اينكه آموزشاى سودا و رها تاثير خودشونو گذاشته بودن...
چيزى نگفت كه منم پر رو پر روباهاش هم قدم شدم... سرمو چرخوندم ببينم ارميا و سمر كجان كه ديدم هنوز دارن مى رقصن... ماشالابه اين سمر خانوم... خسته نمى شهاز رقص... ارميا نگاش چرخيد سمتما... تو نگاش دو تا جمله بود: موفق باشى... و ... مراقب خودت باش...
ادامه دارد ...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت پنجم

آب دهنمو قورت دادم و سرمو واسش تكون دادم و با اينكه داشتم از ترس مى لرزيدم ولى خودمو كنترل كردم... خدايا خودت منو ببخش...
رفتيم سمت راه پله... تيرداد نردهها رو گرفته بود و بالا مى اومد...مشروب و قرصا كار خودشونو كرده بودن...
به گوشيم اس ام اس اومد... يه گوشى نوكيا يازده دو صفر داشتم كه دربه داغون شده بود... با بدبختى يه دكمه شو فشار مى دادم... سودا بود: بپا حامله نشى... و يه شكلک كه تو گوشيم باز نمى شد و مسلما آرم خنده بود...
نمى تونستم جوابشو بدم... چون بايد با دكمه ها كشتى مى گرفتم وتو اون لحظه وقتش نبود... يه نگاه به تيرداد انداختم... چقدر خوش پوش بود...
رسيديم به طبقه ى بالا... يه راهروى بزرگ كه دو طرفش پر دربود... شايد هر سمت شيش يا هفت تا... چقدر اين خونه اتاق داره... تيرداد رفت سمت يه درو بازش كرد: شما بفرمائيد...
- بزاريد كمكتون كنم!
حال نداشت جوابمو بده... راست مى گفتن كرم از درخته... رفتيم تواتاق... يه تخت دو نفره وسط اتاق بود... معلوم بود صابخونه از اون خرپول داراست كه يقينا توى هر اتاقش اينقدر امكانات هست... پوزخندى روى لبم نقش بست... امكانات واسه ى چه كارى؟! شايد اينم يه راه درآمد بود...
تيرداد با همون لباس بى توجه به من خودشو رو تخت پرت كرد... در واقع از هوش رفت... انگار اصلا يادش رفته بود منم تو اون اتاقم... درو آروم بستم و با ترديد رفتم نزديكش... چشامو بستم و آية الكرسى رو خوندم و سه بار صلوات دادم و چشامو باز كردم... كيفمو گذاشتم رو ميز آرايشى توى اتاق و دستمو بردم سمت كراواتش... آروم از يقه ش بازش كردم... دستم رفت سمت كتش... من نمى تونم...
سريع از اتاق زدم بيرون و بالاى راهپله ايستادم... ارميا و سمر نزديک بار بودن... سمر بدتر از تيرداد مست بود و خودشو مى انداخت رو ارميا و ارميا هم هى می كشيد كنار...
با ديدن من سمرو رو صندلى ول كرد و سريع اومد طرفم... با ديدن سمر كه انگار از حال رفت خنده م گرفت... آخه مگه مجبوريد تا خرخره بخوريد؟!
ارميا: خوابيد؟!
سرمو تكون دادم: آره... اما من... من...
خنديد: مشكلى نيست... منتظر باشين...
بعد برگشت پايين و چند لحظه بعد با يه چيز ى كه تو دستش بود برگشت: كدوم اتاقه؟!
با دستم به اتاق اشاره كردم... رفت تو و چند دقيقه بعد با خنده برگشت...
كوفت! انگار به اين خيلى خوش گذشته... صورتش از خنده سرخ شده بود: مشكل حل شد...
همونطور كه مى رفت سمت پله ها ادامه داد: من سمرو مى رسونم... اونقدر مست هست كه نفهمه دور و برش چه خبره... موفق باشيد...
روى پله ى آخر بود كه باز برگشت: مواظب خودتون باشيد...
لبامو تكون دادم: ممنون...
ارميا هم رفت... رفتم تو اتاق... اولشچشامو بستم... آروم چشم سمت چپمو باز كردم... يه چشمى يه نگاه بهش انداختم... آه... خدايا شكرت... اون يكى چشمم هم باز كردم...
خوبه شعورش رسيده بود كه دورشملافه بپيچه... لباساش بهم ريخته وسط اتاق ولو بود... خنده م گرفت... اين ارميا هم كم كلكى نبودا...
رفتم سمتش... حالا هم داشتم از استرس مى لرزيدم هم خنده م گرفتهبود... پوفى كردم و كفشامو درآوردم و دور تر ازش گوشه ى تخت خوابيدم... عجب اودکلون خوبى زده لامصب... نفس عميقى كشيدم و بوشو كه از بوش خيلى خوشم اومده بود به مشام كشيدم...
تيرداد همچين خوابيده بود كه انگارصدساله خوابه... غلتى زد و دستشو گرفت سمتم... يا امام زمان... سريع خودمو كشيدم كنار... خدايا امشبو زودتر به صبح برسون... نگام به يه نقطه خيره شد... روىملافه چند تا لكه ى قرمز بود... آب دهنمو قورت دادم... حتما كار ارميا بود... اون چيزى كه دستش بود...
نگامو به نيم تنه ى لخت تيرداد دوختم... عجب هيكل داره اين پسر عموى ما... بازم نگامو دوختم به قيافه ش... چشماش چه رنگى بود؟! سعى كردم ديشبو به خاطر بيارم... قهوه اى بود... حتى تو اون تاريكى هم برق چشماى قهوهاى شو تشخيص داده بودم... بينى ش خيلى خوش فرم بود... عملى بود؟! نه عملى نبود ولى خوش فرم بود...
گوشيم ويبره زد...
رها: خوش مى گذره؟!
خنده م گرفت... چند ثانيه بعد يهمسيج ديگه اومد...
سودا: حواستو جمع كنيا... مشكلى پيش اومد زنگ بزن... ما بيداريم...
پوفى كردم و سعى كردم بخوابم...ساعت نه بود كه چشامو باز كردم ... اين چقدر مى خوابه... با اون مسكنايى كه من بهش دادم نميره خوبه... سرمو بردم جلو... نهانگار نفس مى كشه... غلتى زد و يهو چشاشو باز كرد... چشامو تو چشاش دوختم... يهو پريد و رو تخت نشست...
يه نگاه به من و يه نگاه به خودش انداخت... تو چشاش نگرانىموج مى زد... اما خيلى جدى گفت: اينجا چه خبره؟!
حالا وقت اجراى نقشه بود... پا شدم و دستمو تو هوا تكون دادم و داد زدم: از من مى پرسى؟!
يه فحشم چاشنى كارم كردم: كثافت...
زير لب استغفار كردم...
چشاشو ريز كرد: نگو كه من و تو... ديشب...
سرمو گذاشتم رو زانو هام و الكى صداى گريه درآوردم: عوضى... بدبختم كردى...
يكم زور زدم كه اشکم دربياد... تا حدى هم موفق بودم...
زمزمه وار گفت: ببين بچه جون... من خودم يه عمره با امثال تو سر و كار دارم...
اين واسم زيادى بود...
داد زدم: منظورت چيه؟! رک و راست بگو نمى خواى پاى كارى كه كردى وايسى!
بعد نگامو دوختم به لباساش... اونم همين طور... به كفشام كه كنار لباساش بود... اونم نگامو دنبال مى كرد... اين بار نگاه هر دومون به يه نقطه خيره شد... به لكه هاى قرمز رنگ رو تخت... نفسشو با حرص داد بيرون: آخرين چيزى كه يادمه اينه كه جلوى بار داشتم مشروب مى خوردم و بعدشم سرم گيج رفت و خودمو به يه اتاق رسوندم...
خدا رو شكر يادش نبود من خودم آويزونش شدم...
تيرداد: اما تو...
الكى چونه مو لرزوندم... كلا روى فكم احاطه ى كامل داشتم...
- بدبختم كردى! مى فهمى؟!
نگام كرد... تو نگاش ترديد معلوم بود... چشاشو ريز كرد و اومد سمتم: من مست بودم! تو كه نبودى!
ذهنم قفل كرد... فكر اينو نكرده بودم... داشت نزديک تر مى شد... آب دهنمو قورت دادم: برو عقب...
- چرا؟! مگه ما ديشب با هم نبوديم؟!

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
همونجا رو تخت اون مى اومد جلو و من خودمو مى كشيدم عقب... ديگه جايى واسه عقب رفتن نبود... دستشو آورد سمت صورتم...
نفس حبس شده مو با حرص دادم بيرون: به من دست نزن...
خنديد: مى ترسى كوچولو؟! ولى بايد بهم جواب بدى... من مست بودم... تو كه نبودى!
به خودم لعنت فرستادم كه چرا منم براى رد گم كنى به قول ارميا يكم از اون دلسترا نخوردم...
دستمو به تخت تكيه داده بودم و نيم تنه م رو هوا بود... اونم بدون اينكه باهام تماسى داشته باشه روم خم شده بود... عصبى گفت: جواب منو بده...
مثل هميشه و طبق عادت فكمو دادم جلو: تو به زور...
خنديد... خيلى زياد: معلومه كه دروغ مى گى! من هيچ وقت به زور با كسى رابطه نداشتم...
داد زدم: ديشب مست بودى... به زور...
انگشت اشاره شو گذاشت رو لبش و اخم كرد: هيشششش... خيله خب حرفى نيست... حالا چرا مى رى عقب؟! مگه فرقى هم مى كنه؟!
و سرشو به سمت چپ برگردوند و با نگاهش به لكه هااشاره كرد... دلم مى خواست داد بزنم... يا نه گازش بگيرم...
توى يه حركت ناگهانى از زيرش در رفتم و اومدم پايين تخت... ابروشو انداخت بالا: زبلم كه هستى! ديشب چرا اينطورى از زير دستم در نرفتى؟!
با حرص گفتم: هميشه بايد از دو نفر ترسيد... يكى آدم ديوونه و يكى آدم مست...
چونه شو خاروند: باشه عيبى نداره... ولى من هم مست مى كنم هم ديوونه م...
ازش لجم گرفته بود... تكيه مو دادم به ديوار و تو همون حال نشستم... در واقع از ديوار سُر خوردم... سرمو گذاشتم رو زانوم... ازاين بعيد نبود واقعا بلايى سرم بياره...
تيرداد: چقدر؟!
سرمو بلند كردم و نگاش كردم... منظورش چى بود؟!
كلافه گفت: چقدر مى گيرى دست از سرم بردارى؟!
دوست داشتم پا شم برم و چاقو مو بكشم رو اون صورت بى نقصش و ناقصش كنم... دستشو بردلاى موهاش: تو دوست دختر ارميايى؟!
سريع گفتم: نه! فقط دوستيم...
- ببين... اسمت چى بود؟!
زمزمه كردم: هونام...
تيرداد: ببين هونام، من مى تونم درمانت كنم...
چشامو ريز كردم: مگه من مريضم؟
عصبى خنديد: يعنى مى خواى بگى نمى فهمى منظورم چيه؟
راست مى گفتا! چرا نفهميدم منظورش چيه؟! حالا چى بايد مى گفتم؟! لبامو جمع كردم: خيله خب... فعلا مى خوام برم...
با دستش به در اشاره كرد... پا شدم و رفتم كفشامو پوشيدم و كيفمو مانتومو برداشتم و داشتم از در خارج مى شدم كه گفت: صبر كن...
برگشتم... يه جورى بهم خيره شده بود كه انگار مى خواست بفهمه بهش دروغ گفتم يا راست...
تيرداد: شماره تو بهم بده...
سريع شماره مو واسش خوندم كه تو گوشيش زد و همون لحظه بهم زنگ زد... ديگه موندنو جايز ندونستمو زدم بيرون... درو كه بستم نفسمو فوت كردم بيرون... اين قدم اول... خدا رو شكر بخير گذشت...
داشتم از پله ها مى رفتم پايين كه ديدم ارميا روى يه صندلى نشسته ويه سيگار روشن دستشه كه انگار يادش رفته بكشه... چون همه ش داشت دود مى شد... با ديدن من سريع بلند شد و اومد سمتم: چى شد؟! كم كم داشتم نگران مى شدم...
چشمكى زدم و با ذوق گفتم: مگه مى شه هونام از پس كارى برنياد؟!
خنديد... فهميدم منظورش به ديشب بود که عین خر تو گل گیر کرده بودم...
سعى كردم مسير ذهنشو عوض كنم: می شه منو برسونيد؟!
- حتما... بفرمائيد...
با هم از اون خونه زديم بيرون...
خنكى توى ماشين كه از كولرش بود حالمو يكم جا آورده بود... يه آرامشى بهم مى داد كه تو اون خونه خبرى ازش نبود...
ارميا فرمونو چرخوند: از كدوم سمت برم؟!
- مى رم خونه ى سودا اينا...
سرشو تكون داد: خيلى وقته كه باهم دوستين؟!
- سه چهار سالى ميشه...
- اين آقا على كه نامزد رها خانومه مى تونه واستون كارى كنه؟!
چشامو چرخوندم: دكتره...
- شما مطمئنيد كه مى خواين اين كارو كنيد؟! بلآخره يه روز تيرداد بايد همه چيزو بفهمه...
- چرا؟!
- خب پسر عموتونه... مسلمه كه اگه قراره پولى به شما برسه يا سهم الارثى دركار باشه تيردادم بايد در جريان باشه...
- چرا؟!
- خب حتما اونم حقى داره تو ارث و ميراث...
- خب؟!
كلافه از سوالاى كوتاه من گفت: خب چى؟!
- تيرداد سهم خودشو مى گيره و منم سهم خودمو... قرار نيست اون منو بشناسه... مثل قبلا كه منو نديده... من كه از اين كارا سر درنميارم... ترجيح مى دم كارامو عمو انجام بده... منظورم به همون آقاى وكيله... امجد...
- يعنى نمى خواين هيچ وقت بهش بگيد كه بهش دروغ گفتين؟!
- دليلى نداره... هدف من جدا كردن اون از سمره... وقتى از هم جدا شدن ديگه کاری نمى مونه...
ابروشو انداخت بالا: اينم حرفيه...
بعد پيچيد تو كوچه... سودا و رها داشتن از كوچه مى اومدن بيرون كه با ديدن ما وايسادن... ارميا پيادهشد و منم دنبالش...
اون دوتام پياده شدن... سودا سريعگفت: چى شد؟! باورش شد؟!
با ديدن لبخند موذيانه ى من دستاشو مشت كرد و پريد: ايول...
رها: بيا بريم... داريم مى ريم پيش على...
از ارميا خداحافظى كرديم و من پشت ماشين سودا سوار شدم... به محض راه افتادن شروع به سوال پرسيدن كردن... دور زديم و برگشتيم خونه ى سودا اينا و من لباسمو عوض كردم و باز سوار ماشينش شديم و منم سير تا پيازهقضيه رو واسشون تعريف كردم...
رها: واقعا اينقدر بهت نزديک شده بود؟! خاک تو سرت مخشو مى زدى! پسر به اين خوشگلى! بى ام و دار...
سودا: اگه من مى دونستم اين پسر عموته كه همون شب عقدتون مى كردم...
- گمشو... مگه قراره الآن عقد كنيم؟!
- پس چطورى مى خواى تو روى بچه ت نگاه كنى؟! فردا نمى گه باباش كجاست؟!
كوبيدم تو سرش: در مورد بچه ى من درست حرف بزن... آخ...
رها: چى شد؟!
- لگد زد پدر سوخته...
رها: كوفت... بزار حالا جواب آرمايشا آماده بشه...
- بچه ى من با آزمايش كارى نداره... خودش داره ابراز وجود مى كنه!
بعد به شكمم دست كشيدم: قربونت بره بابات!
سودا جلوى ساختمان پزشكان نگه داشت و پياده شديم... رها عين خر ذوق كرده بود... با خنده رفتيم تو... منشى با ديدن رها سريع پا شد... رها م عين اين نديد بديدا الكى مى خنديد: على هست؟!
منشى: بله، بله! آقاى دكتر منتظرتونن...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
رها قرى به سر و گردنش داد و پشت چشمى ناز كرد و بهمون اشاره كرد بريم تو... خدايا! یعنی آدمو سگ بگيره جو نگيره... فكر كرده على رئيس جمهوره... والا...
على با ديدنمون از جا پا شد... يه پسر قد بلند و خوش تيپ... اما چهره ى معمولى! با اين حال جذاب بود... مهربون و بى ريا بود... مثل رها... ولى رها يكم كله شق بود...
ادامه دارد.......................... خنكى توى ماشين كه از كولرش بود حالمو يكم جا آورده بود... يه آرامشى بهم مى داد كه تو اون خونه خبرى ازش نبود...
ارميا فرمونو چرخوند: از كدوم سمت برم؟!
- مى رم خونه ى سودا اينا...
سرشو تكون داد: خيلى وقته كه باهم دوستين؟!
- سه چهار سالى ميشه...
- اين آقا على كه نامزد رها خانومه مى تونه واستون كارى كنه؟!
چشامو چرخوندم: دكتره...
- شما مطمئنيد كه مى خواين اين كارو كنيد؟! بلآخره يه روز تيرداد بايد همه چيزو بفهمه...
- چرا؟!
- خب پسر عموتونه... مسلمه كه اگه قراره پولى به شما برسه يا سهم الارثى دركار باشه تيردادم بايد در جريان باشه...
- چرا؟!
- خب حتما اونم حقى داره تو ارث و ميراث...
- خب؟!
كلافه از سوالاى كوتاه من گفت: خب چى؟!
- تيرداد سهم خودشو مى گيره و منم سهم خودمو... قرار نيست اون منو بشناسه... مثل قبلا كه منو نديده... من كه از اين كارا سر درنميارم... ترجيح مى دم كارامو عمو انجام بده... منظورم به همون آقاى وكيله... امجد...
- يعنى نمى خواين هيچ وقت بهش بگيد كه بهش دروغ گفتين؟!
- دليلى نداره... هدف من جدا كردن اون از سمره... وقتى از هم جدا شدن ديگه کاری نمى مونه...
ابروشو انداخت بالا: اينم حرفيه...
بعد پيچيد تو كوچه... سودا و رها داشتن از كوچه مى اومدن بيرون كه با ديدن ما وايسادن... ارميا پيادهشد و منم دنبالش...
اون دوتام پياده شدن... سودا سريعگفت: چى شد؟! باورش شد؟!
با ديدن لبخند موذيانه ى من دستاشو مشت كرد و پريد: ايول...
رها: بيا بريم... داريم مى ريم پيش على...
از ارميا خداحافظى كرديم و من پشت ماشين سودا سوار شدم... به محض راه افتادن شروع به سوال پرسيدن كردن... دور زديم و برگشتيم خونه ى سودا اينا و من لباسمو عوض كردم و باز سوار ماشينش شديم و منم سير تا پيازهقضيه رو واسشون تعريف كردم...
رها: واقعا اينقدر بهت نزديک شده بود؟! خاک تو سرت مخشو مى زدى! پسر به اين خوشگلى! بى ام و دار...
سودا: اگه من مى دونستم اين پسر عموته كه همون شب عقدتون مى كردم...
- گمشو... مگه قراره الآن عقد كنيم؟!
- پس چطورى مى خواى تو روى بچه ت نگاه كنى؟! فردا نمى گه باباش كجاست؟!
كوبيدم تو سرش: در مورد بچه ىمن درست حرف بزن... آخ...
رها: چى شد؟!
- لگد زد پدر سوخته...
رها: كوفت... بزار حالا جواب آرمايشا آماده بشه...
- بچه ى من با آزمايش كارى نداره... خودش داره ابراز وجود مى كنه!
بعد به شكمم دست كشيدم: قربونت بره بابات!
سودا جلوى ساختمان پزشكان نگه داشت و پياده شديم... رها عين خر ذوق كرده بود... با خنده رفتيم تو... منشى با ديدن رها سريع پا شد... رها م عين اين نديد بديدا الكىمى خنديد: على هست؟!
منشى: بله، بله! آقاى دكتر منتظرتونن...
رها قرى به سر و گردنش داد و پشت چشمى ناز كرد و بهمون اشاره كرد بريم تو... خدايا! یعنی آدمو سگ بگيره جو نگيره... فكر كرده على رئيس جمهوره... والا...
على با ديدنمون از جا پا شد... يه پسر قد بلند و خوش تيپ... اما چهره ى معمولى! با اين حال جذاب بود... مهربون و بى ريا بود... مثل رها... ولى رها يكم كله شق بود...
ادامه دارد............................... خنكى توى ماشين كه از كولرش بود حالمو يكم جا آورده بود... يه آرامشى بهم مى داد كه تو اون خونه خبرى ازش نبود...
ارميا فرمونو چرخوند: از كدوم سمت برم؟!
- مى رم خونه ى سودا اينا...
سرشو تكون داد: خيلى وقته كه باهم دوستين؟!
- سه چهار سالى ميشه...
- اين آقا على كه نامزد رها خانومه مى تونه واستون كارى كنه؟!
چشامو چرخوندم: دكتره...
- شما مطمئنيد كه مى خواين اين كارو كنيد؟! بلآخره يه روز تيرداد بايد همه چيزو بفهمه...
- چرا؟!
- خب پسر عموتونه... مسلمه كه اگه قراره پولى به شما برسه يا سهم الارثى دركار باشه تيردادم بايد در جريان باشه...
- چرا؟!
- خب حتما اونم حقى داره تو ارث و ميراث...
- خب؟!
كلافه از سوالاى كوتاه من گفت: خب چى؟!
- تيرداد سهم خودشو مى گيره و منم سهم خودمو... قرار نيست اون منو بشناسه... مثل قبلا كه منو نديده... من كه از اين كارا سر درنميارم... ترجيح مى دم كارامو عمو انجام بده... منظورم به همون آقاى وكيله... امجد...
- يعنى نمى خواين هيچ وقت بهش بگيد كه بهش دروغ گفتين؟!
- دليلى نداره... هدف من جدا كردن اون از سمره... وقتى از هم جدا شدن ديگه کاری نمى مونه...
ابروشو انداخت بالا: اينم حرفيه...
بعد پيچيد تو كوچه... سودا و رها داشتن از كوچه مى اومدن بيرون كه با ديدن ما وايسادن... ارميا پيادهشد و منم دنبالش...
اون دوتام پياده شدن... سودا سريعگفت: چى شد؟! باورش شد؟!
با ديدن لبخند موذيانه ى من دستاشو مشت كرد و پريد: ايول...
رها: بيا بريم... داريم مى ريم پيش على...
از ارميا خداحافظى كرديم و من پشت ماشين سودا سوار شدم... به محض راه افتادن شروع به سوال پرسيدن كردن... دور زديم و برگشتيم خونه ى سودا اينا و من لباسمو عوض كردم و باز سوار ماشينش شديم و منم سير تا پيازهقضيه رو واسشون تعريف كردم...
رها: واقعا اينقدر بهت نزديک شده بود؟! خاک تو سرت مخشو مى زدى! پسر به اين خوشگلى! بى ام و دار...
سودا: اگه من مى دونستم اين پسر عموته كه همون شب عقدتون مى كردم...
- گمشو... مگه قراره الآن عقد كنيم؟!
- پس چطورى مى خواى تو روى بچه ت نگاه كنى؟! فردا نمى گه باباش كجاست؟!
كوبيدم تو سرش: در مورد بچه ى من درست حرف بزن... آخ...
رها: چى شد؟!
- لگد زد پدر سوخته...
رها: كوفت... بزار حالا جواب آرمايشا آماده بشه...
- بچه ى من با آزمايش كارى نداره... خودش داره ابراز وجود مى كنه!
بعد به شكمم دست كشيدم: قربونت بره بابات!

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
صفحه  صفحه 2 از 16:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  13  14  15  16  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

قديسه ى نجس(بهمراه جلد دوم)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA